رمان گناهکار فصل13
تو ماشین بودیم و اون رانندگی می کرد..هیچ کدوم حرف نمی زدیم..صدای زنگ اس ام اس گوشیش بلند شد.. یه نگاه بهش انداخت و نمی دونم چی توش نوشته بود که با حرص پرتش کرد جلو و اخماشو کشید تو هم.. حس کردم کلافه ست..نگاهش سرگردون بود.. دستشو به طرف ضبط ماشین برد و با حرص دکمه ش رو زد..بعدم کلافه تو موهاش دست کشید و آرنجشو به پنجره ی ماشین تکیه داد..حسابی تو خودش بود.. (آهنگ تقدیر - شهاب بخارایی) دلم عاشقت نمي شه براي هميشه امروز ، دور اسمت خط كشيدم با همه بدي و خوبي ، ديگه از تو دل بريدم تو برام فقط يه خوابي كه تو چشمام خونه داره تويي اون قصه كهنه كه برام فايده نداره دلم عاشقت نمي شه ، اينو خوب بدون هميشه كه من از آهن و سنگم ولي تو از جنس شيشه چرا همیشه آهنگای مایوس کننده و غمگین گوش می کرد؟..این اهنگ در عین حال که هیجان داشت ولی غم و ناامیدی درش بیداد می کرد..انگار همیشه یه آرشیو از اینجور آهنگا داشت.. راه ما با هم يكي نيست ، ما زمين و آسمونيم برو از دلم جدا شو ، نمي شه با هم بمونيم برو با خاطره ي خوش از من خسته جدا شو اينه تقدير من و تو ، گريه بسه ، بي صدا شو دلم عاشقت نمي شه ، اينو خوب بدون هميشه كه من از آهن و سنگم ولي تو از جنس شيشه به صورتش نگاه کردم..اخماش تو هم بود..با سرعت رانندگی می کرد.. نگام فقط صورت گرفته و در همونحال عصبی ارشام رو می دید.. می دیدم که تو خودش فرو رفته..می دیدم که حواسش به اطراف نیست .. سرعتش هر لحظه بیشتر می شد.. براي هميشه امروز ، دور اسمت خط كشيدم با همه بدي و خوبي ، ديگه از تو دل بريدم تو برام فقط يه خوابي كه تو چشمام خونه داره تويي اون قصه ي كهنه كه برام فايده نداره دلم عاشقت نمي شه ، اينو خوب بدون هميشه كه من از آهن و سنگم ولي تو از جنس شيشه نتونستم بی تفاوت باشم و پرسیدم: همیشه به آهنگای غمگین گوش میدی؟.. با اخم جوابمو داد: چرا می پرسی؟.. -آخه هر وقت از ضبط ماشینت یه اهنگ شنیدم یا درمورد جدایی می خونه یا کلا غمگین می خونه.. جوابمو نداد..یه گوشه نگه داشت..سمت چپم تا چشم کار می کرد دریا بود ..پیاده شدیم..یه سراشیبی اونجا بود که ازش پایین رفت..منم پشت سرش راه افتادم.. بی توجه به من قدم برداشت..رو به روی یه صخره ایستاد ولی نگاهش به دریا بود.. پشت سرش ایستادم..یه قدم به جلو برداشتم و کنارش قرار گرفتم..به صورت گرفته و ناراحتش نگاه کردم..اره ناراحت بود.. تو عمق چشماش همون غم همیشگی نشسته بود..غمی که از وقتی فهمیدم حسم نسبت بهش چیه تونستم تو چشمای سیاه و نافذش ببینم.. نفس عمیق کشید ..در همون حال تو موهاش دست کشید و نگاهشو به من دوخت..اطرافمون تا حدودی خلوت بود..ولی گه گاه مردم از کنارمون رد می شدن و با لبخند به دریا نگاه می کردن.. آرشام _ تو میگی تو زندگیت درد کشیدی..میگی نامردی دیدی و دم نزدی..تحمل کردی و چشماتو بستی.. مکث کرد.. -- امروز حرفاتو زدی..منم شنیدم..ولی حالا من می خوام حرف بزنم..و تو باید بشنوی.. منتظر نگاش کردم که چشم ازم گرفت و به دریا خیره شد.. -- همه یه سری اسرار تو زندگیشون دارن..یه راز..یه راز که می تونه بزرگ باشه و یا کوچک و بی ارزش..ولی از دید اون کسی که راز رو پیش خودش داره دارای بالاترین ارزش ِ..تو دختر ازادی هستی..ازاد فکر می کنی و ازاد هم عمل می کنی..بی پروایی..گستاخ و محکم..شاید همین ویژگی در تو جلب توجه می کنه..رفتاری که ذاتا تو وجودت هست..نگاهت و رفتارت به ظاهر نشون نمیده رازی تو دلت داشته باشی..اینکه بخوای یه گوشه از زندگیت رو..مخفی کنی یا حتی جزو اسرارت نگه داری..ولی همه چیز در ظاهره.. سکوت کوتاهی کرد..نمی دونستم چی می خواد بگه ولی حسابی محو گفته هاش شده بودم.. -- بعضی حرفا گفتنی نیست..جاشون تو اعماق قلبته..می خوای نباشه ولی باید بمونه..باید بمونه تا بتونه هدفت رو مشخص کنه..شایدم اهدافتو.. نگام کرد.. -- هدفت چیه دلارام؟!..نابودی شایان؟!.. با دهان باز نگاهش کردم..که ادامه داد: می خوای ازش انتقام بگیری..می خوای همونطور که اون تو و خانواده ت رو به روز سیاه نشوند تو هم همون بلا رو به سرش بیاری..هدفت همینه؟!.. من من کنان همراه با تعجب گفتم: من..مـ..ن نمی فهمم چی داری میگی.. پوزخند زد وسرشو تکون داد.. -- می فهمی..اینبار همه ی حرفامو می فهمی..درکشون توی چشمات پیداست.. سرمو زیر انداختم.. -- تو می خوای حقتو بگیری..رازت همینه درسته؟.. نگاهش کردم و حیرت زده گفتم: رازم؟!..اما من.. --وقتی حرفاتو زدی فهمیدم تا چه حد از شایان نفرت داری..و می دونستم شایان با تو وخانواده ت چه بازی کرده و از نتیجه ش هم باخبرم..فکر می کردم وقتی برای بار آخر شایان بهت پیشنهاد بده قبول می کنی چون برای گرفتن انتقام باید اینکارو می کردی..ولی تو قبول نکردی..حدس زدم قرار نیست به گرفتن حقت فکر کنی..ولی هر لحظه می بینم نفرتت داره نسبت به شایان بیشتر میشه و هراس از این داری که اون حرف تو رو پیش بکشه..اسمش که میاد وحشت می کنی..نگاهت به وضوح تغییر می کنه و..می فهمم که چی تو سرته..چون این نگاه رو قبلا دیدم..با این نگاه کاملا اشنام.. و با لحنی محزون در حالی که چشم به دریا داشت ادامه داد: ازادی هرکار که می خوای بکنی..وقتی برگردیم تهران یه سری تغییرات رو تو زندگیت می بینی..دیگه دلارامی نیستی که زیر دست من کار می کرد..دختر ازادی هستی که هر کار بخواد انجام میده..می خواستی ازاد زندگی کنی و منم جلوتو نمی گیرم.. نگام کرد.. --مسیرتو خودت انتخاب می کنی..ولی.. مکث کرد.. -- یکی هست که مراقبت باشه.. چون اونم یه درد ناعلاج داره..یه درد که..صد برابر بیشتر از تو داره عذابش میده.. نگاه آخرشو به دریا دوخت ..وبعد هم راهشو کشید و رفت طرف ماشین.. و من موندم و یه ذهن درهم و برهم ..پس فهمیده بود..اینکه می خوام انتقام خانواده م رو از شایان بگیرم.. ولی این رو تنها کسی می تونه از تو چشمام بخونه که خودشم حس مشابهه منو داشته باشه..کسی که دنبال انتقام باشه.. وگرنه مطمئن بودم هیچ کس تا به الان نتونسته اینو بفهمه..حتی فرهاد که همیشه کنارم بود.. به فکر فرو رفتم.. (-- یکی هست که مراقبت باشه.. چون اونم یه درد ناعلاج داره..یه درد که..صد برابر بیشتر از تو داره عذابش میده..) درد ناعلاج..دردی که با انتقام هم درمان نمی شد..پس آرشام هم دنبال انتقامه!!..ولی از کی؟!..برای چی؟!.. خدایا چقدر دوست داشتم بدونم این مرد ِ مغرور و سرسخت رو چی به این روز انداخته؟!..چی باعث شده آرشام به فکر انتقام بیافته؟!.. گفت برگشتیم ازادم!!..می تونم به هدفی که همیشه دنبالش بودم برسم.. ولی چرا خوشحال نیستم؟!..چرا؟!.. رفتم کنار ماشین ..دستاش رو فرمون بود و سرشو تکیه داده بود..نشستم کنارش که به ارومی سرشو بلند کرد.. وبدون اینکه نگام کنه ماشینو روشن کرد.. تو مسیر برگشت هیچ کدوم حرفی نزدیم..بی هدف تو خیابونا می چرخید.. منی که ذهنم درگیر آرشام و حرفاش بود.. و آرشام که.. *********************** «آرشام» باز همون حس لعنتی..باز همون تشویش ها و ..تکرار و تکرار و تکرار.. پس کی می خواد تموم بشه؟..کی به آرامش میرسم؟.. اصلا یه روزی میرسه که از اینهمه دروغ و تیرگی خلاص بشم؟.. ولی تموم میشه..تمومش به اون دو نفر بستگی داره..نفر نهم و..دهم..نفر دهم که مهره ی اصلی ِ این بازی بود..و نفر نهم..خودش میاد طرفم..منم می دونم چطور ازش استقبال کنم..تصمیمی که داشتم ازش بر می گشتم رو از نو گرفتم.. ماشینو بردم تو.. در کمال تعجب دلربا رو کنار ارسلان دیدم.. پیاده شدم و به طرفشون رفتم..نگهبان هراسان نگاهم کرد.. -- آقا من بی تقصیرم..ارسلان خان گفتن شما در جریان هستید.. زیر لب غریدم: فقط خفه شو و برو سر کارت.. --چـ..چشم آقا.. برگشتم و به دلارام نگاه کردم که متعجب به ماشین تکیه داده بود و نگاهش این طرف بود.. ارسلان _ ببین کی اینجاست.. نگاهم به سمت دلربا کشیده شد..نگاه عسلی و جذابش..با همون درخشش ِ همیشگی.. به طرفم اومد و با لبخند کوچکی که رو لباش بود دستشو به طرفم دراز کرد.. -- سلام آرشام..مشتاق دیدارت بودم.. صداش هم تغییری نکرده بود.با همون غرور همیشگی..غروری که .. نخواستم که بیاد..ولی حالا که با پای خودش اومده .....باید بمونه.. دستشو تو دستم گرفتم و فشردم.. - فکر می کردم می دونی خوشم نمیاد مهمونم ناخونده باشه.. دستشو رها کردم..لبخندش رو حفظ کرد..به طرف ساختمون حرکت کردم.. -- هنوزم همون آرشامی.. وارد سالن شدم و روی صندلی نشستم..با همون غرور خاص و زیبایی که همیشه در خودش داشت نگاهم کرد و با لبخند نشست..همزمان ارسلان هم وارد شد.. -- خب خب من دیگه میرم به کارام برسم..فکر کنم تنها باشین بهتره..حتما حرفای زیادی برای گفتن دارین.. انگشت اشاره ش رو به پیشانی زد : روز خوش.. به در سالن نگاه کردم.. دلربا دهان باز کرد تا حرفی بزنه که خدمتکار رو صدا زدم.. -- بله آقا.. - دلارام تو باغ ِ..صداش بزن بگو بیاد داخل.. -- چشم آقا.. با رفتن خدمتکار نگاه کوتاهی بهش انداختم که یک تای ابروش رو بالا انداخت و گفت:بعد از این همه مدت اومدم دیدنت چه استقبال گرمی.. -- همون توقعاته همیشگی..دلربا از این همه یکنواختی خسته نشدی؟.. -- خسته؟!..آرشام تو...... با یک نفس عمیق به پشتی صندلی تکیه داد..مغرورانه نگاهم کرد.. --از این لحاظ تغییر کردی.. --ولی تو تغییر نکردی.. لبخند زد.. --آره می دونم..واسه ی همینه که........ --سلام.. نگاهه هر دوی ما به سمت دلارام کشیده شد..جلوی در ایستاده بود.. به طرفم امد..نگاه کوتاهی به دلربا انداخت و کنارم نشست.. دلربا موشکوفانه نگاهی به او انداخت و رو به من گفت: ایشون رو معرفی نمی کنی؟!.. نگاهش کردم.. --دلارام..یکی از دوستانه نزدیکمه .. سرش رو زیر انداخت..پنجه هاش رو در هم فشرد.. و به دلربا نگاه کرد و لبخند زد.. ************************* «دلارام» وقتی گفت دوستشم نه معشوقش حال بدی بهم دست داد..برام جای سوال داشت که چرا جلوی این دختر منو دوستش خطاب کرد؟!.. یعنی منو به همین چشم می بینه؟!..یه دوست؟!.. پس چرا جلوی ارسلان جور دیگه ای رفتار می کرد؟!.. اون دختر که بعد فهمیدم اسمش دلرباست با لبخندی از روی غرور نگام کرد..واقعا هم اسمش به چهره ی جذابش می اومد.. تو صورتش دقیق شدم..چشمای عسلی، کمی درشت و کشیده.. لبای نسبتا گوشتی و بینی قلمی و کوچیکی که بهش می خورد عمل کرده باشه..پوست برنز و براق.. موهای بلوند رنگ کرده که قسمت جلو رو کاملا از شال بیرون گذاشته بود..آرایشش غلیظ نبود..چهره ش بیشتر از اینکه زیبا باشه جذاب بود..جذاب و لوند.. -- جدا؟!..چه جالب..خوشبختم.. به زور سرمو تکون دادم و زیر لب گفتم: منم خوشبختم.. ولی تو دلم نالیدم: بدبختی از این بیشتر؟!.. -- یه دوستی ساده یا..؟!.. و آرشام با حرفی که زد رسما داغونم کرد.. -- فقط یه دوستی ساده.. تموم مدت جدی جواب دلربا رو می داد..نامرد خردم کرد..این مدت گرمایی از نگاهش و حرارتی از دستاش دیده بودم که پیش خودم می گفتم حتما حس متقابلی نسبت بهم داره..ولی حالا با این جوابی که به دلربا داد همه ی دنیامو رو سرم آوار کرد.. دوست نداشتم بمونم ولی جونی تو پاهام نبود تا از جام بلند شم..می ترسیدم نگامو روش نگه دارم و از همون نگاهه گله مند دستمو بخونه.. می ترسیدم پاشم و عین ادمای فلج بین راه سقوط کنم و رسوا بشم.. بنابراین از روی درد به روی هردوشون لبخند پاشیدم و زخمی که رو قلبم نشسته بود رو پشت همون لبخند کذایی پنهون کردم..ترجیح دادم سکوت کنم و فقط شنونده باشم.. کنجکاو بودم بدونم این دختر کیه؟!.. کیه که آرشام مثل بقیه بهش نمیگه من معشوقه شم؟!.. درسته اینها در ظاهر همه ش دروغه..ولی حس می کردم این دختر با بقیه فرق می کنه..با کسایی که اطرافمون بودن و مخصوصا..شیدا.. دلربا با غرور پا روی پا انداخت و نگاه عسلی وجذابش رو معطوف چهره ی جدی وخشک آرشام کرد.. -- مدت زیادی نیست که همراه خانواده م از آمریکا برگشتم..پروازمون با ارسلان همزمان شد..اون شب که شایان مهمونی گرفته بود ما هم یه جشن خودمونی به مناسبت ورودمون و دیدن اقوام و اشناها ترتیب دادیم..ارسلان اصرار داشت به مهمونیش بیام ولی متاسفانه نتونستم مهمونای خودمو راضی کنم.. تا اینکه خواستم بیام دیدنت ولی شایان گفت اومدی کیش..این مدت هم کارای شرکت و کارخونه وقتمو گرفته بود.. شایان به بابام پیشنهاد کرد تو این سفرهمراهیش کنیم..منم فقط محضه خاطره اینکه تو رو ببینم از این پیشنهاد استقبال کردم.. این شد که ما هم اومدیم..دیگه صبر نکردم تا فردا،خواستم همین امروز ببینمت.. و با شیفتگی ِ خاصی زل زد تو چشمای آرشام و گفت: از اینکه می بینم هنوزم مثل اونوقتا هستی خوشحالم.. --چی شد که برگشتی؟.. لبخند دلربا کمرنگ شد.. -- دلیل خاصی نداشت..پدر عزم برگشت کرده بود که من و مامی هم استقبال کردیم..دلم واسه اینجا و..مخصوصا تو تنگ شده بود.. آرشام یه لبخند کج نشوند گوشه ی لباش.. --جالبه.. بر می گردی؟.. -- نه..قصد برگشت ندارم..می خوام همینجا به کارم ادامه بدم..خواستیم بریم ویلای خودمون ولی اماده نبود..این مدت که نبودیم معلومه هیچ کس بهش رسیدگی نکرده.. شایان پیشنهاد کرد این مدت که کیش هستیم تو ویلای اون باشیم..من که حرفی ندارم..منتهی اینجا رو بیشتر دوست دارم.. یادمه اونوقتا که می اومدیم کیش اولین نفر تو بودی که پیشنهاد می دادی اینجا بمونیم..واقعا چه روزایی بود..برای من پر از خاطره ست.. و لبخندی از روی ظاهر زد و نفسش رو آه مانند بیرون داد.. معلوم بود خیلی باهم صمیمین..رفتارش سبکسرانه نبود..نگاهش مملو از غرور بود و حرکاتش از روی لوندی.. مثل شیدا جلف و بی مزه رفتار نمی کرد..مهمتر از اون اینکه نگاهش به من با خصومت نبود..به روم لبخند نمی زد یا دوستانه نگام نمی کرد..کاملا معمولی..انگار نه انگار که دوست آرشامم.. لااقل خودش که اینو می گفت..خوبه باز منو دوست خودش خطاب می کنه نمیگه کلفتشم.. چقدر احمق بودم که فکر می کردم آرشام نسبت به من بی احساس نیست..می خواستم اونو عاشق خودم کنم..می خواستم شیفته م بشه و کاری کنم قلبش فقط برای من به تپش بیافته.. ولی این نگاه سرد و لحن جدی درست عکس تموم تصوراتم رو به رخم می کشید.. آرشام _ گذشته ها همه شون گذشتن و تموم شدن..و هیچ وقت هم مایل نبودم خاطرات قدیم رو پیش بکشم.. -- ولی من با اون خاطرات تا به الان زندگی کردم ..واقعا میگم که توی این 5 سال به امید اینکه یه روز برگردم و باز ببینمت روزامو به شب می رسوندم.. و به من نگاه کوتاهی انداخت رو به آرشام گفت: می تونم باهات تنها صحبت کنم؟.. آرشام به من نگاه کرد..به منی که پدر خودمو در اوردم تا از حالت صورت و لرزش نامحسوسه دستام پی به حال درونیم نبره.. بگو اره می تونی..بگو دلارام برو تو اتاقت و خبر مرگت دیگه هم بیرون نیا.. تو رو خدا آرشام بهم بگو برو..دارم دق می کنم.. حدس می زدم دلربا چیا می خواد بگه..خرفت که نبودم، تا تهشو خوندم اینا قبلا عاشق هم بودن..لابد الانم هستن..خودمم به همین درد ِ بی درمون گرفتارم می دونم چه مرضی ِ.. آرشام از روی صندلی بلند شد و ایستاد..تو چشمای جذاب دلربا خیره شد و گفت: بریم تو باغ.. هر دوشون که رفتن من موندم و یه مشت رویا و ارزوی تخریب شده..یه خرابه..یه سراب...آره همه ش سراب بود..من عاشقش بودم..هنوزم هستم..ولی آرشام.. یعنی تموم مدت این حس لعنتی بهم دروغ می گفت؟!..اینکه رفتار آرشام گرمتر از سابق شده؟..اینکه در برابر گستاخی های من کمتر عکس العمل نشون میده؟..اینکه وقتی باهام حرف می زنه محوم میشه و اینکه در مقابل ارسلان وقتی نزدیکم می شد حساسیت نشون میده.. یعنی چشممو به روی همه ی اینا ببندم؟..بگم چی؟..بگم تمومش توهم بود؟..یه خوابه شیرین ولی کوتاه؟.. چرا انقدر احمق بودم که فکر می کردم دارم آرشام رو شیفته ی خودم می کنم؟..چرا به خودم امید الکی دادم؟..چرا تموم مدت خودمو به خواب زدم که حالا با یه تلنگر از طرف آرشام اینطور بپرم و هراسون بفهمم که همه ش رویا بوده؟.. خاک تو سرت کنن دلارام که این همه وقت عین عروسک تو دستاش بودی..هرکار خواست باهات کرد..عقاید نصفه نیمه ای که برات مونده بود رو همین مرد به باد داد و تو چشماتو بستی.. اونو محرم خودت دونستی چون عاشقش بودی.. چرا عین منگولا تا فهمیدی عاشقشی گذاشتی باهات بازی کنه؟..چرا یه درصد به خودت و غرورت بها ندادی؟..چرا لعنتی؟..چرا؟.. نفهمیدم کی صورتم از اشک خیس شد و نفهمیدم تموم مدت که اونا داشتن تو حیاط حرف می زدن من رو همون صندلی عین مجسمه خشک شده بودم و به در بسته نگاه می کردم که چند دقیقه ی پیش ارشام بدون توجه و یا حتی یه نگاهه کوتاه به من بیرون رفته بود.. این دختر کی بود؟..کی بود که داشت رویاهامو خراب می کرد؟..کیه که با ورده بی موقعش باعث شد قلبم بشکنه و بفهمم که تموم مدت تو توهماته خودم سیر می کردم؟.. ولی با این همه می خوام که عقب بکشم؟..دلارام می خوای سرپوش رو عشقت بذاری و ندید بگیریش؟..چون آرشام تو رو نمی خواد؟..چون عشق قدیمیش برگشته؟..چون دلربا اومده و دلارام باید بره بمیره؟..عشق رو تو نگاهه دلربا دیدم..اشتباه نکردم.. اره..دلارام دلشو زد حالا دلربا رو تو مشتش داره..وگرنه ارشام به همین اسونی در مقابل کسی کوتاه نمیاد..اگه بینشون کدورتی هم بوده باشه مطمئنم دلربا بلده چطور رفعش کنه.. اره..واسه همینم برگشته..برگشته که رشته ی بینشون رو به هم پیوند بزنه..و من هم مثل یه علف هرز کنار بشینم و نگاشون کنم.. یه برگ دستمال کاغذی از روی میز برداشتم و اشکامو پاک کردم..خواستم برم تو اتاقم ولی نتونستم و ناخواسته قدم هام رو به طرف بیرون برداشتم.. ولی اونجا نبودن..اصلا به درک..چرا بیخودی خودمو داغون می کنم؟.. سمت چپ دور تا دور باغچه رو سنگ کار کرده بودن که رفتم و روش نشستم..زانوهامو جمع کردم تو شکمم و چونه م رو گذاشتم روش..زل زده بودم به زمین و عمیق تو فکر بودم.. نمی دونم چند دقیقه تو همون حالت بودم و داشتم به بدبختیام فکر می کردم که با شنیدن صدای ارسلان حواسم جمع شد.. -- زانوی غم بغل گرفتی؟.. د بیا..همینو کم داشتم..لولو سرخرمنم از راه رسید.. اخمامو کشیدم تو هم با صدای گرفته گفتم: زانوی غم بغل نگرفتم..اجازه ندارم چند دقیقه واسه خودم تنها باشم؟.. در کمال پررویی اومد کنارم با فاصله ی کم نشست ..کمی خودمو کشیدم عقب ولی نتونستم بیشتر برم چون یه کم دیگه می رفتم می افتادم.. -- تنهایی گاهی اوقات خوبه..منتهی اینکه یه سنگ صبور داشته باشی صدبرابر بهتر از تنهایی جواب میده.. نگاه سبزش رو تو چشمام دوخت.. --میگی نه؟..امتحان کن..من میشم سنگ صبورت.. خواستم بلند شم که مچمو گرفت..با پرخاش دستمو کشیدم عقب که به حالت تسلیم دستاشو برد بالا و با لبخند گفت: باشه بابا تسلیم..دختر چته؟.. خواستم بلند شم که با حرفش در جا خشکم زد.. -- فرارت از چیه دلارام؟..منکه می دونم بین تو وآرشام چیزی نیست.. -چی می دونی؟!..چرا این رابطه رو می بینی و انکار می کنی؟!.. -- چون قبولش برام سخته که آرشام دوباره بخواد عاشق بشه..در ضمن شایان همه چیزو بهم گفت..و می دونم بهم دروغ نگفته.. حیرت زده نگاهش کردم..ولی جدا از جملاته آخرش قسمت اول حرفش بدجور ذهنمو بهم ریخت.. -تو..تو گفتی که..آرشام دوباره.. -- نگاشون کن.. و با دست به رو به رو اشاره کرد..که آرشام و دلربا کنارهم زیردرختا قدم می زدن و دلربا دستشو دور بازوی آرشام حلقه کرده بود..داشت لبخند می زد و آرشام هم از حالت صورتش فهمیدم جدی ِ ولی نه مثل همیشه..اروم بود.. -خب..اونا.. -- اونا عاشقه هم بودن..و البته الانم هستن..5 سال پیش دلربا به خاطر موقعیت شغلی و ادامه ی تحصیل تو امریکا همراه خانواده ش مقیم امریکا شد..آرشام خواست جلوش رو بگیره ولی دلربا تصمیم خودش رو گرفته بود..کاراشونو خودم انجام دادم..چون اونجا زندگی می کردم و گه گاه می اومدم ایران..با امورش هم آشناییت داشتم.. - چطور..چطور با هم آشنا شدن؟!.. --شایان واسطه ی این اشنایی بود..پدر دلربا یکی از دوستان صمیمی شایان محسوب می شد و از این طریق تو یکی از همین مهمونی ها دلربا و آرشام همدیگرو دیدن..دلربا اخلاق خاصی داشت..با غروری که در عین حال با لوندی همراه بود تونست آرشام رو جذب خودش کنه..آرشام هم با بقیه فرق داشت.. مکث کرد.. --اون نه به زنها بها می داد و نه حتی داخل ادم حسابشون می کرد..همیشه با نفرت به اونها زندگی می کرد ولی به وضوح مشخص بود رفتارش با دلربا جدا از بقیه ست.. پس حدسم درست بود..حسی که نسبت به این قضیه داشتم دروغ نبود..می دونستم همینه..اونا عاشقه هَمَن..هنوزم هستن..وگرنه اینطور اویزونه هم نمی شدن.. دلربا چه زود با یه ذره ناز و عشوه کدورتاشون رو از بین برد..شاید چون اسمامون به هم شبیه ِ این مدت آرشام با من نرمتر رفتار می کرد..اره حتما همینه.. سرمو زیر انداختم..یه قطره اشک نزدیک بود از چشمم بیافته که با سر انگشت گرفتمش و صورتمو برگردوندم تا ارسلان نبینه.. -- ویلای شایان از اینجا دور نیست..امروز مجبورش کردم همه چیزو بگه..شک داشتم که امروز به یقین رسیدم..برای همین دلربا رو با خودم اوردم..هم اون اصرار داشت که هر چه زودتر آرشام رو ببینه و هم من می خواستم از این طریق بفهمم که ارشام هنوز همون آرشام ِ و تغییر نکرده.. بغضم گرفته بود و چونه م بدجور می لرزید..چشمام می سوخت..اشک توش پر شده بود و دنبال یه موقعیت بودم تا همه شونو خالی کنم..صورتمو برگردونده بودم تا چشمای خیسمو نبینه.. -- آرشام جذابه..به هر چی که خواسته رسیده..تو سن 30 سالگی یه فرد قدرتمنده.. و حس کردم تموم این جملات رو با حرص و نفرت خاصی به زبون میاره.. دیگه نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم..خیلی خودمو کنترل کردم که گریه نکنم.. پاشدم برم که دستمو گرفت..مجبورم کرد وایسم..تقلا کردم ولی ولم نکرد..سرمو که بلند کردم دیدم آرشام با اخم غلیظی اونطرف کنار دلربا ایستاده و ما رو نگاه می کنه.. لعنت به تو که داری منو می کشی..دارم دق می کنم از دستت نامرد.. -- دلارام چت شده؟!..دستت چرا انقدر سرد ِ؟!.. بی توجه به صورت عصبانی آرشام برگشتم طرف ارسلان..دستمو گرفته بود ول نمی کرد.. بهش توپیدم: فهمیدی بین ما چیزی نیست..ولی شایان چیز دیگه ای هم بهت گفته؟.. میخواستم بدونم در مورد این 1 ماه بهش حرفی زده یا نه..خیر سرم خواستم حرفو عوض کنم..تا بلکن یه جوری از دستش خلاص شم.. یه جور خاصی نگام کرد وبا یه لبخند کج گفت: که قراره به زودی ملکه ی قصرش بشی؟..ولی قصر آرشام که چشمگیرتره..اینطور نیست؟.. با حرص جوابشو دادم: من با آرشام و قصرش کاری ندارم..حالا که همه چیزو می دونی حتما اینو هم می دونی که من فقط وفقط یه خدمتکارم..خدمتکار مخصوصش که تو این سفر همراهش اومدم..اینکه چرا منو جلوی تو معشوقه ش خطاب کرده رو برو از خودش بپرس..به من ربطی نداره..ولی اون عموی پست فطرتت کور خونده که دستش به من برسه..نه تو می تونی خرم کنی نه اون عـوضی ..همتون از یه قماشین.. با عصبانیت بازمو گرفت و کشید طرف خودش..سفیدی چشماش به سرخی می زد..یعنی تا این حد رو عموش حساس ِ..ولی اینطور نبود.. -- بفهم چی داری از دهنت می ریزی بیرون..من کاری به شایان ندارم..ولی تو برام فرق می کنی..آرشام که باهات نیست..پس چرا به من فکر نمی کنی؟.. -ولم کن..من غلط بکنم بخوام از این غلطای زیادی بکنم..حرف حق تا بوده تلخ بوده..طاقتشو نداری به من چه؟.. با حرص دستمو کشیدم بیرون و برگشتم تا دستش روم بلند نشده بزنم به چاک که صورتم محکم خورد تو سینه ی سفت و عضلانی ِ آرشام .. دماغمو محکم چسبیدم..از درد اشک تو چشمام نشست..بهتر ..بالاخره یه جوری باید می ریختن بیرون..بهونه ش هم اینجوری جور شد.. در همون حال به جفتشون توپیدم: لعنت به همتون.. و خواستم از کنارش رد شم که نذاشت.. -- چی بهش می گفتی ارسلان؟.. ارسلان پوزخند زد ..با نفرت گفت: خصوصی بود رفیق..مگه کسی موقع لاو درکردن ِ تو و دلربا مزاحمتون شد تا ازت بپرسه چی دارین بهم میگین که تو هم یه دفعه سر رسیدی اینو می پرسی؟.. با اینکه از دست ارسلان حرصی بودم ولی یه دمت گرم تو دلم بهش گفتم.. نگاهمو به ارشام دوختم تا ببینم عکس العملش در مقابله این حرف ارسلان چیه..ولی مثل همیشه فقط اخماش تو هم بود .. نگام کرد و خواست یه چیزی بگه که امونش ندادم و به طرف ساختمون دویدم.. دلربا همونجا زیر درختا رو صندلی نشسته بود و نگاه کنجکاوش رو آرشام و ارسلان می چرخید.. رفتم تو اتاقم..دلم حسابی پر بود..دوست داشتم گریه کنم..در اتاقو قفل کردم و افتادم روتخت..دیگه جلوی خودمو نگرفتم و ازته دل زار زدم.. به حماقته خودم..به اینکه تموم مدت بیخود و بی جهت داشتم نقش بازی می کردم در صورتی که همه چیز به همین راحتی برملا شد.. دلیلش شاید برای ارشام مهم باشه ولی دیگه برای من پشیزی ارزش نداره.. اینکه معشوقه ش باشم یا نه..اینکه کنارش بمونم یا نمونم تمومش کاذب بود...ای کاش یه ضبط تو اتاق داشتم و الان یه آهنگ غمگین می ذاشتم گوش می کردم و ضجه می زدم.. هر وقت از چیزی ناراحت بودم خودمو با آهنگای غمگین خالی می کردم..خود به خود هرچی بغض رو دلم داشتم تخلیه می شد..با تموم اشکایی که از چشمام سرازیر می شد عقده هامم می ریختم بیرون.. ارسلان به همین راحتی همه چیزو فهمید و من بیخود خودمو درگیرش کرده بودم..اینکه ارشام بفهمه ارسلان همه چیزو می دونه برام مهم نیست می خواد چکار کنه..حتما می دونست که به دلربا گفت من فقط دوستشم..اگه نمی دونست هم لابد تصمیمش عوض شده چون دلربا رو دیده.. کسی که سالهاست عاشقشه..معلومه هنوزم عشقشون رو فراموش نکرده که با یه نگاه باز یادش افتاده.. حالا باید چکار کنم؟..اگه دلربا خواست اینجا بمونه چی؟..حتما با پدر و مادرش میان اینجا..به قول خودش مثل قدیما پیش همن.. اونوقت منه کم شانس چه خاکی تو سرم کنم؟..صبح تا شب شاهده نگاههای عاشقونه شون باشم که به هم میندازن؟.. دلربا هر چی ام مغرور باشه جذابه..از همه مهمتر عاشقه..منی که عقایده خودمو داشتم دل و دینمو به باد دادم اون که 5 سال هم آمریکا زندگی کرده لابد.. خدایا دارم دیوونه میشم..دارم هذیون میگم..چکار کنم؟..اگه بمونه چکار کنم؟..جایی رو ندارم که برم..نمی خوام شاهد باشم..شاهد عشقبازیشون و نگاههاشون به هم..نمی خوام عذاب بکشم.. خدایا آه ِ فرهاد چه زود دامنمو گرفت..دسته رد به عشقش زدم و اینجوری به خاک سیاه نشستم..دیگه بدتر از این؟!..دیگه بدتر ازاینکه غرورم..عشقم..قلبم..همه چیزمو باختم؟..شکستم و نابود شدم؟..مگه از این بدترم هست؟.. کم درد داشتم که یه درد دیگه از سر عشق نشست رو بقیه ی دردام؟..این درد زجرم میده..الان که اولشه اینجوریم وای به حال بعدش.. اصلا شاید آرشام اونو نخواد..شاید بگه دیگه دوستت ندارم.. احمق شدی دلارام؟..خب اگه نمی خواستش که نمیذاشت اونجوری بازوشو بگیره..اصلا باهاش حرفم نمی زد.. شاید ازش گله داشته باشه ولی دلربا رفعش می کنه..عین اب خوردن..احساسشو برمی گردونه..من می دونم..من که شانس ندارم.. ای کاش یه جایی رو داشتم می تونستم اینجا نمونم..ولی کجا رو دارم؟.. ای کا ش فرهاد پیشم بود..دوست داشتم باهاش حرف بزنم..ولی چه فایده؟..اون منتظر جواب مثبته..من گفتم جوابم منفیه ولی قبول نمی کنه.. ای کاش حرف از علاقه ش پیش نمی کشید تا الان با خیال راحت بهش زنگ می زدم و ازش می خواستم بیاد پیشم.. می دونم نامردیه..می دونم خودخواهم..ولی چکار کنم؟..کسی رو جز اون ندارم..تموم مدت فک می کردم مثل برادرمه ولی حالا.. یاد حرف آرشام افتادم که گفت برگردیم تهران ازادم.. اره دیگه منو می خواد چکار؟..دلربا جونش پیششه..آی آی دلارام دیدی چطوری انداختت دور؟.. هر کار می کردم از ذهنم بیرونش کنم نمی شد..بدتر می شد که بهتر نمی شد..به جای اینکه عشقشو ندید بگیرم ترغیب می شدم عاشقش بمونم وبرای رسیدن بهش تلاش کنم.. همیشه تا می دیدم یکی عاشقه ولی تا تقی به توقی می خوره میگه فراموشت می کنم و بعدشم طرف میره رد کارش آی حرصم می گرفت که دوست داشتم با دستام طرفو ریز ریزش کنم..د آخه اینم شد عشق؟!.. حالا قسمته خودم شده بود..داشتم جا می زدم..به خاطر اینکه فکر می کردم آرشامم دلربا رو دوست داره.. ولی باید مطمئن می شدم..باید مطمئن بشم آرشام هم اونو می خواد یا نه..بعد می تونستم تصمیم بگیرم.. تا اون موقع سنگین و اروم میشم..دیگه مثل سابق زرت و زرت نمیرم تو دست وپاش که فک کنه خبریه.. به قول مامانم که خدا بیامرزدش خدای ضرب المثل بود ..میگفت (سنگ ِ سنگین رو هیچ وقت جریان ِ اب با خودش نمی بره..ولی سنگ ِ سبک با یه موج کوچیک کنده میشه و با جریان اب حرکت می کنه).. منم میشم اون سنگ ِ سنگینی که هیچ موجی نتونه حرکتم بده.. الکی جا نمیزنم..وگرنه ممکنه بعدها پشیمون شم.. می مونم.. تا مطمئن بشم و بتونم تصمیمم رو بگیرم.. ************************** «آرشام» -چی بهش گفتی عوضی؟.. --گفتم که ..خصوصــــیه.. - ارسلان منو بیشتر از این عصبانی نکن، بگو چی داشتی بهش می گفتی؟.. -- هر چی که می دونستم..دیگه چرا فیلم بازی می کنی؟..شایان همه چیزو بهم گفته.. یقه ش رو چسبیدم: زر نزن ارسلان ..بفهمم پاتو کج گذاشتی دودمانتو به باد میدم..می دونی که اینکارو می کنم.. -- کی رو داری می ترسونی آرشام؟..هر چی نباشه منم یکیم لنگه ی خودت..عشق قدیمیت که برگشته دیگه این همه هارت و پورت واسه چیه؟.. - قضیه ی دلربا برای من تموم شده ست..بهتره اینو خوب تو گوشاتون فرو کنین..هم تو وهم اون عموی پست فطرتت .. پوزخند زد.. --جدا؟!.. به دلربا اشاره کرد.. -- ولی اینطور به نظر نمیاد..هر چی نباشه وقتی خواست از ایران بره عاشقت بود..الانم با همون حس برگشته پیشت.. - به درک..من دیگه اون آرشام نیستم..در ضمن الان معشوقه ی من فقط دلارامه.. -- تو انگار حالیت نیست من چی دارم میگم..بهت میگم شایان همه چیزو بهم گفته .. - از اول میدونستم اون عموی بی شرفت دهنش چفت وبس نداره..برام مهم نیست که از چیزی خبر داری یا نه..ولی دلارام معشوقه ی منه..چه از وقتی به تو معرفیش کرده باشم، چه از حالا به بعد..پس دورشو خط می کشی و حد خودتو نگه می داری ..حالیته که؟.. -- زیاد مطمئن نباش رفیق..اصل ِ کاری دلارامه که اون میگه معشوقه ت نیست..قضیه ی دلربا رو هم می دونه..وقتی یه عاشق به این لوندی و خوشگلی کنارت داری دیگه دلارام رو واسه چی می خوای؟..ازش خواستم به من فکر کنه..لااقل من در حال حاضر تنهام..مثل تو عاشق دل خسته کنارم ندارم.. و همراه با پوزخند ادامه داد: شاید دلارام همونی باشه که سال هاست دنبالشم.. از فرط عصبانیت بی هوا مشت محکمی تو صورتش زدم ..چرخید .. و با صدایی که بی شک شبیه به نعره بود گفتم:یه بار دیگه بگو چه گ..... خوردی بی شرف..بگو تا تیکه تیکه شده ت رو بندازم جلوی سگا .. به خودش اومد خواست بهم حمله کنه که محکم زدم زیر دستش و چسبوندمش به درخت..تقلا می کرد یقه ش رو ازاد کنه..امونش ندادم و مشت دوم رو هم زدم اونطرف صورتش .. -فکر کردی مثل چند سال پیش بازم ساکت می شینم تا هر غلطی خواستی بکنی اره؟..دور دلارامو خط می کشی..از همین حالا..شیر فهم شد؟.. زد زیر دستم..مشتی که ناغافل تو صورتم زد باعث شد گوشه ی لبم پاره بشه..با هم گلاویز شدیم.. -- دلارام مال تو نیست که بخوای واسه ش خط و نشون بکشی..اون ازاده هر کار بخواد بکنه.. - آزاد هست ولی نه واسه انتخاب کردنه توی کثافت..تا وقتی پیشه منه حق نداری نگاهه چپ بهش بندازی.. پرتش کردم رو زمین..لباسش پاره شده بود و یقه ی من هم از وسط جر خورده بود..طرف راست صورتم از ضربه ی ارسلان داغ شده بود..تو جای جای ِ صورتش کبودی به چشم می خورد و گوشه ی لبش خون آلود بود.. از روی زمین بلند شد..به لبش دست کشید.. -- با اینکه ازت بزرگترم ولی ضرب شصتت هنوزم مثل قدیماست.. انگشت اشاره م رو تهدیدکنان جلوی صورتش گرفتم وفریاد کشیدم: واسه بار اخر دارم بهت میگم ارسلان..حق نداری نزدیکش بشی..اگه یه بار..فقط یه بار دیگه ببینم مزاحمش شدی قسم می خورم زنده ت نذارم..به شایان بگو محضه دهن لقیش واسه ش گذاشتم کنار، وقتش که شد تحویلش میدم..در ضمن همین امروز از ویلای من میری و از جلوی چشمام گورتو گم می کنی..چون بدجور به خونت تشنه م.. و نگاهی از سر نفرت به صورت سرخ شده از خشمش پاشیدم و به طرف ساختمون رفتم.. -- آرشام چی شده؟!..چرا عین سگ و گربه افتادین به جونه هم؟!.. به صورت نگرانش نگاه کردم..درخشش چشماش بیشتر از قبل خودنمایی می کرد.. - چیزی نیست..ارسلان داره میره می تونه برسونتت.. بازومو گرفت..ایستادم..مظلومانه نگاهم کرد..دستمال سفیدی از کیفش بیرون اورد و گذاشت رو لبم..از دستش گرفتم.. -- آرشام من کاری کردم؟..حرفی زدم؟.. -نــه ..می بینی که حوصله ندارم.. لبخند زد.. --امشب شام بریم بیرون؟..پدر و مادرم مشتاقن ببیننت.. - اگر مشتاقن میتونن بیان اینجا..فعلا وقت گردش و این حرفا رو ندارم.. لبخندش کمرنگ شد.. --درکت می کنم..همیشه کارت تو اولویت قرار داشته و هنوزم داره.. - امیدوار بودم تو اینو نگی.. از لحن تندم پی به معنی کلامم برد.. -- گفتم که منو ببخش.. - و گفتم چی؟.. -- گفتی فرصتی واسه جبران نیست..ولی هست..به خدا هست تو بخواه میشه.. - نمیشه.. -- آرشام.. دوستم داری؟.. نگاهه مستقیمم رو به چشماش دوختم..جدی بودم..جدی تر از همیشه..جوابی از جانب من نگرفت و مغموم سرش رو زیر انداخت.. - سکوتت رو پای هیچی نمیذارم..معنیش نمی کنم ولی بذار جبران کنم.. - کسی حاضره جبران کنه که بدونه چیزی این وسط هست..وقتی نیست به چه امیدی می خوای جبران کنی؟..اصلا چی رو می خوای جبران کنی؟.. بغض کرد.. -- بذار بهت ثابت کنم که یه چیزی بینمون هست..می دونم..اشتباه کردم..داشتی بهم احساس پیدا می کردی که رهات کردم..بهم هیچ وقت نگفتی ولی نگاهت رو هنوز فراموش نکردم آرشام..می دونی که اهل التماس نیستم..ولی به خاطر عشقی که بهت دارم می خوام فرصت جبران رو بهم بدی..برای همین..می خواستم ازت یه خواهش بکنم.. -می شنوم.. -- اجازه میدی همراه خانواده م یه مدت اینجا باشیم؟..البته اینجا که..ویلای مجاور.. - که چی بشه؟.. -- قرار نیست چیز ِ خاصی بشه آرشام..چرا به همه چیز بدبینی؟.. سکوت کردم ولی اون ادامه داد: اجازه میدی؟..فقط به عنوان مهمون.. پوزخند زدم.. -- مهمون؟!..مطمئنی؟!.. لبخند زد.. --اره، مطمئنم..من به خودم این فرصتو دادم..از وقتی تصمیم گرفتم برگردم.. - ولی من فرصتی به خودم نمیدم..چون از اول چیزی نبوده که بخوام بیخود ذهنمو درگیرش کنم.. -- بوده آرشام..قبول کن که بوده.. با اخم نگاهش کردم.. - بس کن دلربا..با این حرفا به جایی نمی رسی..حرفی رو که بزنم تا اخر سرش می ایستم ..پس تمومش کن.. محزون نگام کرد.. --باشه..هر چی تو بگی..اصلا هر چی تو بخوای..حالا اجازه میدی؟.. نگاهش کردم که تند گفت: گفتم که فقط به عنوان مهمون..باشه؟.. تردید نداشتم..ولی خواستم اون اینطور حس کنه.. با لوندی انگشتاشو در هم گره زد و زل زد تو چشمام.. سرمو به ارومی تکان دادم که با خوشحالی لبخند زد.. -- وای مرسی..بابا و مامی حتما خیلی خوشحال میشن.. عقب عقب رفت ودستشو برام تکان داد.. --پس فعلا بای.. برگشتم..نایستادم تا با نگاهم بدرقه ش کنم.. سرمو رو به بالا گرفتم..نگاهم به پنجره ی اتاقش افتاد..پشت پنجره ایستاده بود..انگشتش رو به نرمی به شیشه کشید..دستشو مشت کرد و نگاه خاکستری و ارومش رو از من گرفت..دیگه پشت پنجره نبود.. نگاهمو به پایین دوختم..نفس عمیق کشیدم و طبق عادت دستامو بردم تو جیبم.. رفتم داخل..بالاخره شر ارسلان هم از اینجا کنده شد..می دونستم با شایان چکار کنم..مطمئن بودم احساس خطر کرده..اینکه دلارام پیش من موندگار بشه..دیگه بعد از این همه مدت کاملا می شناختمش.. از این رفتار شایان یه حدسایی زده بودم که..برای به یقین رسیدن باید یه کاری انجام می دادم.. ولی هنوز زمانش نرسیده بود.. ************************* چند ساعت گذشته بود..باید باهاش حرف می زدم..مطمئنا حرفای زیادی برای گفتن داره.. بدون اینکه در بزنم دستگیره رو کشیدم..رو تختش دراز کشیده بود که با حضور غیرمنتظره ی من هراسان روی تخت نشست.. درو بستم ..به طرفش رفتم.. لباسم رو عوض کرده بودم ولی جای زخم کوچیکی که گوشه ی لبم بود به وضوح دیده می شد..با دیدنم در وهله ی اول تعجب کرد ولی خیلی زود به خودش اومد و با اخم نگاهم کرد.. چشمای خاکستریش در این حالت تیره تر از حد معمول به نظر می رسید..ولی در عین حال معصومیتی خاص چهره ش رو پر می کرد.. -- واسه چی سرتو عین ِ.. مکث کرد..عکس العملی از جانب من ندید ولی تغییری هم تو حالت صورتش ایجاد نشد.. -- واسه چی اومدی اینجا؟..خواهش می کنم برو بیرون.. بی توجه به حالت پرخاشگرانه ای که به خودش گرفته بود رو تخت نشستم..مثل همیشه لحنم جدی بود..با اخم نگاهش کردم.. -به ارسلان چی داشتی می گفتی؟.. -- ببخشید ولی به شما ربط داره؟.. چونه ش رو با خشونت تو دستم فشردم..اخماش جمع تر شد..اینبار از روی درد.. - وقتی ازت سوال می پرسم درست جوابمو بده..پرسیدم بهش چی گفتی؟.. دستشو گذاشت رو دستم..ولی رهاش نکردم.. -- ول کن ..خردش کردی لعنتی.. - بخوای زیر ابی بری حالیت می کنم با کی طرفی..گرفتی؟.. سرشو تکون داد..ولش کردم.. -بگو، می شنوم.. -- خودش همه چی رو می دونست..من هیچی نگفتم..اون شایان ِ عوضی همه چیزو بهش گفته بود..اونم بهم گفت خبر داره من خدمتکارتم.. حس کردم رو قسمت اخر حرفش یک جورایی تاکید داره.. بهش نزدیک شدم..نگاهم عصبی بود و اون با دیدن خشم درون چشمانم به عقب خزید.. -- بهت پیشنهاد داد، اره؟.. --چی؟!..منظورتو نمی فهمم.. داد زدم: اون کثافت بهت پیشنهاد داد باهاش باشی اره؟..جوابه منو بده.. به بالای تخت تکیه داد..زانوهاش رو تو شکم جمع کرد..هنوز هم گستاخ بود..ولی صداش می لرزید.. --پیشنهاد ارسلان به من مربوط میشه نه شما.. پوزخند زدم..مچ دستشو گرفتم و فشار دادم..جیغ کشید..با خشونت کشیدمش سمت خودم.. جیغ کشید: ول کن دستمو عوضی.. -- خفه شو..به ارسلان گفتم تو معشوقه ی منی..اینکه الان می دونم که از همه چیز باخبره ولی باز هم روش تاکید کردم ذهنشو درگیر می کنه..گفتم حق نداره نزدیکت بشه..پس هر چی رویا واسه خودت بافتی رو از همین الان می ریزیشون دور..فهمیدی؟.. پوزخند زد.. --اِ..نه بابا..به همین خیال باش..تازه از دستت راحت شدم..به همین خیال باش که باز می تونی خرم کنی و پامو بکشی وسط..هه معشوقه؟!..در حال حاضر که عشق قدیمتون برگشته دیگه چی میگی؟..دو تا دوتا؟..سردی و گرمی جواب نمیده جناب.. - موضوعه دلربا به تو ربطی نداره.. -- موضوعه ارسلان هم به تو ربطی نداره..حالا که جوابتو گرفتی برو بیرون.. شونه هاشو گرفتم و با خشم تکونش دادم..چشماش از ترس گشاد شده بود.. -- ببین دختره ی احمق..بهتره از همین حالا موقعیتت رو بشناسی..تو هنوزم کارت به من گیره ..تا من نخوام خلاص نمیشی..پس بیشتر از این نذار عصبانی بشم.. بی پروا داد زد.. - برو به درک لعنتی..فک کردی هنوزم می تونی باهام بازی کنی؟..فک کردی انقدر پپه ام بتمرگم اینجا تا هر کار خواستی باهام بکنی اونم واسه خاطره اینکه کارم بهت گیره، اره؟.. کوچه رو عوضی اومدی، اینجا از این خبرا نیست..اگه چپ و راست بخوای تهدیدم کنی با پای خودم میرم پیش ِ شایان دیگه هر کار خواستم بکنمم به هیچ کس ربطی نداره.. با سیلی که تو صورتش خوابوندم پرت شد رو تخت..با خشم موهای بلندش رو تو مشت گرفتم وسرشو بلند کردم..صورتشو با دست پوشوند و از ته دل جیغ کشید.. فریاد زدم : فقط یه بار دیگه اون زِری که زدی رو بازم بزن اونوقت ببین باهات چکار می کنم..دلارام خودت می دونی اون روی سگم بالا بیاد چی میشه..بلایی به سرت میارم نه زنده ت معلوم بشه نه مرده ت..پس با اعصابه من بازی نکن و بتمرگ سر جات.. با گریه تو چشمام نگاه کرد..صداش می لرزید.. -- فک کردی الان حالم خوبه؟..فک کردی الان دارم راحت زندگیمو می کنم عین خیالمم نیست؟..بدبخت، الانم کم از یه مرده ندارم..من مردم..خیلی وقته که نابود شدم..یه مرده ی متحرک که تهدید کردن نداره..زدن نداره.. بیا بکش..بیا خلاصم کن..بذار از این تحرک هم بیافتم..شاید اونوقت باورت بشه که دلارام مرده..خرد شده.. دلارام یه وسیله شده واسه بازی کردن..واسه استفاده بردن.. دست به دست می چرخم..فقط خوبه هنوز دارم نفس می کشم..هر کی جای من بود صد دفعه خودشو می کشت.. و با هق هق ادامه داد: شایان..منصوری..تو..ارسلان.. همه تون لنگه ی همین..هیچ کس منو به خاطر خودم نمی خواد..همه دنبال هوا و هوسشونن..همه چشم دوختن به جسمه نیمه جونه من ونگاشون به این ته مونده نفسیه که از سینه م میاد بیرون.. میگن اینکه داره جون میده..اینکه همینجوریش بدبخت هست پس بذار این دم ِ اخری یه حالی ازش ببریم.. شایان چشمش دنبال جسمه منه و یه شب باهام باشه همین سیرش می کنه..تو که معلوم نیس از کدوم جهنم دره ای سر و کله ت تو زندگیم پیدا شده و دم به دقیقه یه ساز می زنی و بهم میگی د ِ یالا پاشو برقص.. خدمتکار..معشوقه..دوست دختر..دوست..اخرشم یه برده که بهش میگی برو هری ازادی.. منم یه ادمه عُقده ای َ م..مثل تو که به زنا به چشم یه وسیله واسه سرگرمی نگاه می کنی..انگار نه انگار منم ادمم..عقده هات رو تَلَنبار کردی و داری سرمنه بیچاره خالیشون می کنی.. توقع داری دم نزنم؟..هیچی نگم؟..فک کردی این همه وقت دهنم باز نشده و ساکت موندم یعنی حالیم نیست؟..پیش خودت گفتی یه دختر خر و نفهم به پستم خورده پس تا می تونم ازش استفاده می برم.. حالا که ارسلان همه چیزو فهمیده و دارم یه نفس راحت می کشم اومدی رو سرم هوار شدی که چی؟..که چرا ارسلان بهم پیشنهاد داده؟.. صورتش غرق ِ اشک بود..خیلی وقت بود که موهاشو رها کرده بودم ومحو چشمای خاکستریش شدم.. نگاهش همراه با گریه تو صورتم بود ..خاکستری تیره که رعد وبرق چشماش درخشش اونا رو صد چندان کرده بود.. قدرت حرکت نداشتم..نگاهش طوفانی بود.. چشماشو بست ودوباره بازکرد..صداش از زور بغض می لرزید.. -- من شوهر دارم؟!..نامزد دارم؟!..دوست پسر دارم؟!..به کسی تعهد دادم؟!..من ازادم..می تونم برای خودم تصمیم بگیرم..حق دارم سرنوشتمو خودم انتخاب کنم.. کنار دریا بهم گفتی برگشتیم تهران ازادم..می تونم برم دنبال هدفم..ولی انگار هیچ وقت قرار نیست برگردیم..پس بهتره مدت زمان این 1 ماه رو جلو بندازی..من میخوام برم ویلای شایان..می خوام هدفمو جلو بندازم..هرچه سریعتر بهتر.. - می فهمی چی میگی؟!.. --آره می فهمم..هر چه زودتر برم اونجا بهتره..می دونم الان وقتش نیست ولی همین روزا موقعیتش جور میشه..به محض ِ اینکه پیشنهادشو تکرار کرد قبول می کنم..اینجوری هم من به هدفم می رسم و هم تو به.. سکوت کرد..سرشو زیر انداخت...انگشت اشاره م رو بردم زیر چونه ش و سرشو بلند کردم.. -جمله ت رو ادامه بده.. -- هیچی..مهم نیست..فقط حالا که عشقت دوباره برگشته پیشت درست نیست منم اینجا باشم..دوست ندارم اینم مثل شیدا باهام سر لج بیافته و تحقیرم کنه.. - دلربا از این اخلاقا نداره..رفتارش زمین تا اسمون با شیدا فرق می کنه.. --مشخصه..تو همون نگاهه اول تونستم اینو بفهمم..ولی بازم نمی خوام اینجا بمونم..برم بهتره.. بازوهاشو تو دست گرفتم..ترسید ولی عصبانی نبودم..حرکاتم از روی خشم بود ولی نه اونی که دلارام فکر می کرد.. -- ولی تو حق نداری ازاینجا بری.. با تعجب نگام کرد که ادامه دادم: تا من نخوام نمی تونی..هنوز تو کیش هستیم و در حال حاضر من هنوز رئیستم.. نگاه ِ گرفته و محزونش رو تو چشمام دوخت..حس کردم دیگه اروم نیست..اون ارامش همیشگی رو نداشت.. -- ولی دلربا اومده..دلارام اینجا جایی نداره..طبق گفته های خودتون دیگه خدمتکارتونم نیستم..پس وجودم اضافیه.. - دلربا چه ربطی به تو داره دلارام؟..اره خدمتکارم نیستی ولی من هنوز رئیستم.. میونه اون همه اشک لبخند زد.. -- خودت فهمیدی چی گفتی؟..اگه خدمتکارت نیستم پس دیگه شما هم رئیسم نیستی.. برای یه لحظه همون ارامش همیشگی رو تو چشماش دیدم.. -هستم..تو فقط بگو چشم.. --مثل همیشه؟!.. -مثل همیشه.. -- ولی این تو بمیری دیگه از اون تو بمیری ها نیستا..گفته باشم.. از روی تخت بلند شدم..به طرف در رفتم..دستگیره رو گفتم..برگشتمو نگاهش کردم.. چشمای خاکستریش برام پر از معنا بود..ولی.. تو معنی کردن این چشمها مونده بودم..می دونستم باهام حرف داره ولی.. نمی تونستم معنیشون رو بفهمم.. هنوز برام مبهم بود.. ************************ شماره ی شرکت رو گرفتم.. --الو..اقای رئیس شمایین؟.. -چه خبر؟.. -- هیچی قربان..خبر خاصی نیست..جز همونایی که براتون میل زدم.. -جوابش رو فرستادم،نشونه شرکا بده..در ضمن من مدت بیشتری کیش می مونم..شاید 1 هفته..بنابراین حواست به اوضاع ِ شرکت باشه..چشم و گوشه من در حال حاضر تو هستی.. -- چشم قربان..خاطرتون جمع باشه.. ************************** «دلارام» دلربا و خانواده ش 3 روزه که تو ویلای مجاور ساکن شدن..ولی خب..دلربا صبح تا شب اینطرف پرسه می زد.. گاهی با من سلام و علیک می کرد ..ولی بی خیال رد می شد و می رفت تو اتاق آرشام..منم عین گوشت تو روغن ِ داغ جلز و ولز می کردم..بدجور داشتم می سوختم.. مخصوصا که گاهی شاهد مکالماتشون هم بودم و از همه بدتر دلبری های دلربا..چقدرم کاراش به اسمش می اومد..بدجور دل می برد.. حس می کردم ارشام نرمتر از سابق باهاش رفتار می کنه..لااقل وقتی پیش هم بودن اخم نمی کرد و باهاش حرف می زد.. دم به دقیقه هم دلربا اویزونش بود..نه اینکه زرت و زرت ببوسن همو و چه می دونم بیحیا گیری هایی که شیدا می کرد..نه از این خبرا نبود..یا داشتن تو باغ قدم می زدن اونم شونه به شونه ی هم یا دم به دقیقه بیرون بودن.. من هم از پشت پنجره ی اتاقم شاهدشون بودم..شاهد مکالماته عاشقانه ی دلربا و نگاهای پر از مهرش به آرشام..و نرمشی که آرشام در مقابل از خودش نشون می داد.. گاهی می نشستم رو تختم وبه بخت خودم لعنت می فرستادم..از ته دل می زدم زیر گریه و تهش از حال می رفتم.. بیدار که شدم دیدم هوا تاریکه..ساعت 10 شب بود..گرسنه م بود ولی با خودم لج کرده بودم..نمی خواستم چیزی بخورم..شاید اینجوری اروم اروم جون بدم راحت شم.. نخواستم..این زندگی کوفتی رو نخواستم..زندگی که بخواد باهام این معامله رو بکنه..قلبمو بشکنه وعشقمو با یکی دیگه ببینم می خوام اون زندگی از بیخ و بُن نباشه.. عصر دیده بودم که با هم از ویلا بیرون رفتن..یعنی هنوز برنگشتن؟!..اره خب اگه تو ویلا بودن که تا الان صدای خنده ی دلربا ویلا رو پر کرده بود.. از اتاقم رفتم بیرون..راهرو زیر نور اباژورها با نور کمی روشن شده بود..ناخداگاه دستم رفت سمت دستگیره ی در اتاق آرشام..می خواستم ببینم که هست..دلم بی قرارش بود.. یه نگاه..فقط یه نگاهه کوچولو بهش بندازم شاید این دل ناارومم اروم بگیره.. ولی نبود..با دیدن اتاق خالی قلبم فرو ریخت..ولی پا پس نکشیدم..رفتم تو..درو بستم..به طرف تختش قدم برداشتم..روش نشستم..دستامو گذاشتم روی روتختیش و .. دستامو سُر دادم..رو شکم خوابیدم و صورتمو تو تختش فرو بردم..نفس عمیق کشیدم..بالتشو بو کشیدم..بوی عطر همیشگیش رو می داد..لبخند زدم..چشمامو بستم و دوباره بو کشیدم..نفسمو تو سینه حبس کردم..نمی خواستم این بوی خوش رو بیرون بدم..جاش تو سینه م بود..نزدیکه قلبم..جایی که متعلق به خودش بود..آرشامم.. عکسش رو میز عسلی بود..برش داشتم..به پشت رو تخت خوابیدم و قاب عکسشو جلوی چشمام گرفتم..انگشتمو رو صورتش کشیدم..یه کت اسپرت مشکی تنش بود و یه بلوز مشکی که یقه ش بند داشت..زمینه ی پشتش ابی تیره بود و نگاهه ارشام مستقیم تو دروبین نبود..نگاهش مثل همیشه بود و خاص..طره ای از موهای جلوش ریخته بود رو پیشونیش و.. صلیبش..همونی که همیشه به گردنش داشت رو پوست سینه ش می درخشید..خیلی دوست داشتم بدونم چرا اون صلیب همیشه به گردنشه؟!.. عکسشو به لبام نزدیک کردم و صورتشو بوسیدم..چشمامو بستم ودوباره بوسیدمش..اوردمش پایین ومحکم تو بغلم گرفتمش..درست روی قلبم..فشارش دادم.. زیر لب اروم و گرفته زمزمه کردم: خیلی نامردی آرشام..بی معرفت قلبمو بهت دادم چرا نگرفتی؟..چرا نگاه بی قرارمو ندیدی؟!.. آه کشیدم.. از بیرون صدای پا شنیدم..با ترس چشمامو باز کردم..وای خدا یکی داره میاد.. هراسون از جام پریدم و فقط تونستم قاب عکس رو همونجوری بذارم رو میز و به طرف در بالکن برم.. قفلشو باز کردم و رفتم تو ولی نبستمش لاشو یه کم باز گذاشتم..کنار دیوار مخفی شدم..قلبم تند تند می زد..کم مونده بود بزنه بیرون و بیافته جلوی پاهام.. خداروشکر پرده ها از قبل کنار بودن ومی تونستم داخل اتاق رو از پشت شیشه ببینم.. کمی سرمو خم کردم..آرشام و دلربا هر دوشون اومدن تو اتاق..دست دلربا یه بسته بود..لبا و چشماش می خندید..ولی صورت ارشام گرفته بود..انگار خسته ست.. -- وای ارشام خیلی خوش گذشت..ازت ممنونم..دوست ندارم تنهایی برم خرید.. -- پس این همه مدت با کی خرید می رفتی؟.. دلربا دلبرانه لبخند زد و یقه ی کت اسپرت آرشام رو گرفت..کشید طرف خودش و لبخند عاشقانه ای به صورتش پاشید.. -- نمی دونی وقتی که غیرتی میشی تا چه حد جذاب میشی آرشام.. آرشام یقه ی کتش رو از تو دستای دلربا اروم کشید بیرون.. کت رو از تنش در اورد ودر همون حال گفت: حرفمو پای غیرتم نذار.. ناز کرد و تو چشمای ارشام خیره شد.. -- پس پای چی بذارم؟..ولی نگران نباش این مدت دوست پسر نداشتم..با مامی و دوستام می رفتم خرید.. و بعد با اشتیاق در جعبه رو برداشت و یه لباس قرمز که خیلی هم زرق و برق داشت رو از توش اورد بیرون.. -- وااااای که من عاشقه این لباسم..یاد 5 سال پیش افتادم..بعد از اون مهمونی..یادته آرشام؟.. وبرگشت و تو چشماش زل زد..لباسو اورد بالا و نشونش داد..ارشام یه لبخند کج که بیشتر شبیه به پوزخند بود تحویلش داد وسرشو تکون داد.. -- می خوام امشب تکرارش کنم..ولی تا آخرش..خواهش می کنم مثل اونبار نصفه رهاش نکن.. آرشام با تعجب نگاش کرد ولی دلربا لباسو برداشت و رفت قسمت رختکن کمد ایستاد..یه دیوار کشویی که باز کرد و پشتش ایستاد.. نمی دونستم قراره چی بشه..ولی حس خوبی نداشتم.. اگه بر می گشتم و پشتمو نگاه می کردم بالکن اتاقمو می دیدم که با یه گام می تونستم بپرم تو بالکن و برم تو اتاقم .. ولی نرفتم..وایسادم تا ببینم چی می خواد بشه..دلربا می خواست چکار کنه؟!.. نگاهه ارشام به قاب عکسش افتاد.. که بر عکس افتاده بود رو میز عسلی کنار تخت..وای خدا از بس هول شده بودم نتونستم درست بذارم سر جاش..با تعجب برش داشت و نگاش کردم..بعدم گذاشتش رو میز.. باز خوبه ماتیک نزده بودم وگرنه جای لبام رو شیشه قاب عکس می موند.. به تختش دست کشید..عجب ادمیه ها..نکنه فهمیده؟!..می دونستم باهوشه ولی نه دیگه تا این حد..اصلا شایدم نفهمیده باشه..بی خیال شو دختر.. با دیدن دلربا تو اون لباس ِ رقص عربی چشمام از کاسه زد بیرون و قلبم اومد تو دهنم..وای خدا..اینجا چه خبــــــره؟!.. آرشام با دیدن دلربا که تو اون لباس قرمز و براق مخصوص رقص واقعا هم دل رو می ربود دهانش باز موند..نشست رو تخت ولی چشم از دلربا نمی گرفت..قلبم درد گرفت..دستمو گذاشتم روش..نگاش نکن لعنتی.. به دلربا نگاه کردم..یه لباس مخصوص رقص ِ عربی قرمز رنگ که درخشندگی خاصی داشت..قسمت بالای لباس که یه نیم تنه از جنس ساتن بود و لبه های لباس ریشه های همرنگ و نقره ای کار شده بود..و رو قسمت شکم حریر سرخی که روش سنگ کار شده بود و درخشندگیش رو صد چندان کرده بود..و دامن بلند و راسته ای که روی پای چپش تا بالای رونش چاک داشت و وقتی با لوندی راه می رفت پای خوش تراشش کامل می افتاد بیرون و به رخ آرشام می کشید..اخمای ارشام جمع شد.. نم اشک نشست تو چشمام..حدس می زدم می خواد چه اتفاقی بیافته.. دلربا به طرف سیستم پخشی که رو به روی تخت آرشام بود رفت..یادمه قبلا اینجا نبود..پس.. صدای موزیک عربی تو اتاق پخش شد..ارشام محو دلربا شده بود و اونم با لبخند تو چشمای ارشام نگاه می کرد.. شروع کرد به رقصیدن..ماهرانه کمرش رو لرزوند..با هر لرزش کمر دلربا و نگاهه خیره ی ارشام قلبم صد تیکه می شد.. خواستم چشمامو ببندم ولی نتونستم..میخواستم ببینم..ببینم ارشام چکار می کنه..ببینم داره چه به روزم میاره.. دلربا به حالت رقص به طرف ارشام رفت که آرشام از روی تخت بلند شد وایستاد..رفت سمت پخش ولی بین راه دلربا نگهش داشت..دورش چرخید و پشتش ایستاد..شونه ش رو به حالت رقص به شونه ی آرشام کشید و دستاشو باز کرد..چرخید و رفت وسط اتاق.. آرشام رفت سمت یکی از کمدا و درشو باز کرد..یه قفسه پر از مشروب..به واسطه ی منصوری و اینکه از مهموناش پذیرایی می کردم یک به یکشون رو می شناختم..یه شیشه اورد بیرون..یه لیوان پایه دار از زیر قفسه برداشت.. دلربا با لوندی لیوان شراب رو از دست آرشام گرفت..ازش خورد..نگاهش تو چشمای آرشام قفل شده بود..لیوانو برد سمت لبای ارشام و اونم تا تهشو سر کشید.. لیوانو از دست دلربا کشید..پشت سر هم می خورد..داشت مست می کرد..نه خدایا همینو کم داشتم..مست کنه تمومه..دلربا مست..آرشام مست..هر دو تنها تو یه اتاق..خدایا چه خاکی تو سرم بریزم؟.. دیگه کارم به هق هق رسیده بود..خدایا امشب به صبح برسه من می میرم..اونوقت باید ارشامو تو قلبم بکشم..این عشقو از بین ببرم..نمی تونم خدا..نذار بیچاره بشم .. دلربا هنوز براش می رقصید..آرشام پشت سر هم می خورد و با چشمای خمار محو اندام دلربا شده بود..اندام ش ه و ت انگیزی که تو اون لباس قرمز و موقعیتی که توش بودن صد چندان ت ح ر ی ک کننده شده بود.. چشمای دلربا خمار شده بود..اونم هر بار از لیوان آرشام می خورد..حرکاتش شل شده بود و عشوه هاش بیشتر شد ..قهقهه می زد..مست شده بود.. آرشام شیشه ی شراب و لیوانشو گذاشت رو میز.. تلو تلو می خورد..افتاد رو تخت..صدای آهنگ تو سرم بود.. دلربا مستانه خندید و چرخید..لب تخت که رسید خودشو پرت کرد رو آرشام و.....نزدیک بود جیغ بکشم که جلوی دهنمو گرفتم..پشتمو بهشون کردم تا نبینم که چطور دستای ارشام دور کمر دلربا حلقه شد.. تحمل نکردم..به سختی پریدم تو بالکن اتاقم و رفتم تو..داشتم اتیش می گرفتم..خودمو پرت کردم رو تخت و از ته دل زار زدم..مشتای ظریف و کم جونمو می زدم رو تخت و می نالیدم..قلبم درد می کرد..شکسته بود..نابودم کردی آرشام..بدبخت شدم لعنتی.. همه چی تموم شد..دیگه تا فردا زنده نمی مونم..بهش که فکر می کردم اتیش می گرفتم..اینکه الان دارن با هم.. خدایـــا نــــــه..انقدر گریه کردم که چشمام می سوخت..اتاق تاریک بود..بالشت از اشکای من خیس شده بود.. نمی دونم چقدر گذشته بود که حس کردم یکی در اتاقو باز کرد..سرمو از رو بالشت بلند کردم..سایه ی یه مرد افتاده بود رو دیوار.. از پنجره نور کمی افتاده بود تو اتاق و همون روشنش می کرد..ولی اونقدر زیاد نبود که بتونم تشخیص بدم این مرد کیه.. ارسلان که دیگه تو ویلا نیست..هیچ مردی هم جز آرشام تو ساختمون نیست اونا هم که..بغضم گرفت.. صدام در نمی اومد..انقدر گریه کرده بودم که اگرم می خواستم حرف بزنم صدام نا مفهوم به گوشش می رسید.. تو نور که ایستاد دیدمش..وای خـــــدا..آرشام بود..اون..مگه الان..با.. با دهان باز زل زده بودم بهش..انگاریه روح وسط اتاقم وایساده..سریع آباژور کنار تختمو روشن کردم..موها و صورتش خیس بود..چشماش سرخ شده بود..چشماش اروم نبود..طوفانی هم نبود..گرفته بود.. از موهاش قطرات اب به روی صورتش می چکید..نگاهش به من یه جوری بود..انگارهم منو می دید هم نمی دید..مثل ادمایی که تو خواب راه میرن..گیج و منگ بود.. رو تخت نیمخیز شده بودم..کنارم نشست..از حضورش اون هم کنارم به قدری شوکه شده بودم که دست و پام سِر شد.. خواستم تو جا بشینم..ولی دستشو گذاشت تخت سینه م..با ترس نگاش کردم..حالت صورتش بر عکس همیشه یه معصومیته خاصی داشت..اخماش تو هم بود ولی صورتش مثل همیشه نبود.. اروم زمزمه کردم: چیزی شده؟!.. جوابمو نداد..روم خم شد و چشمای منم از اونطرف بازتر شد..سرشو گذاشت رو سینه م..کاملا کنارم دراز کشید..خشکم زد..سر آرشام رو سینه م بود..موهای خیسش و..حالته عجیبه صورتش.. تکون خوردم که عکس العمل نشون داد..دستشو انداخت رومو و بازومو گرفت.. -- تکون نخور.. - ولی..تو مستی.. -- نیستم.. - هستی..خود ِ.....یعنی از حالتت معلومه مستی.. با خشونت سرشو به قفسه ی سینه م فشار داد.. -- نیستم لعنتی..سرمو زیر اب سرد بردم..مست نیستم.. قلبم از زور هیجان تندتند می زد..قفسه ی سینه م به شدت بالا و پایین می رفت.. - چرا اومدی اینجا؟!.. --ارومم کن.. -چیـــکار کنم؟!.. --ارامشی که تو وجودت هست رو می خوام..ارومم کن.. تموم مدت صداش زمزمه وار بود.. - مگه من قرص آرامبخشم؟!..یه چی میگی ها..برو دلربا جونت ارومت کنه..که انگار داشت همین کارم می کرد.. -- من دل آرام رو می خوام تا ارومم کنه..و با حرص گفت: این دله لامصب رو اروم کن.. - انگار حالت خوب نیست.. --نه.. - مشخصه..وگرنه قفسه ی داروهاتو با من عوضی نمی گرفتی..عشقتو می خوای اونوقت اتاقو اشتباه اومدی؟!.. -- من عشق نخواستم..فقط آرامش می خوام.. - لابد اونم از من می خوای.. -- فقط تو می تونی.. -چرا من؟!.. سرشو بلند کرد..سیاهی چشماش زیر نور آباژور می درخشید.. -- نمی دونم..فقط تو.. اینو با لحن اروم و خاصی گفت..در حالی که تو چشمام خیره بود باعث شد یه حسی بهم دست بده..حسی که تپش قلبمو تندتر کرد.. - چکار کنم تا اروم بشی؟..من خودم محتاجه یکیم ارومم کنه..وضعم از تو بدتره..پس سراغه اهلش نیومدی.. صورتشو اورد پایین و گردنمو بو کشید..نفس داغش که به گردنم خورد ناخداگاه چشمامو بستم.. -- اتفاقا اینبار راهمو درست اومدم..تو منو می خوای..منم تو رو.. - مستی حالیت نیست چی داری میگی..فردا که هوشیار شدی ومستی از کله ت پرید می فهمی اطرافت چه خبره.. با حرص ِ خاصی گردنمو گاز گرفت..دردم نگرفت..برعکس یه حالی بهم دست داد.. -- میگم مست نیستم توام هی اینو نکوب تو سرم..اومدم ارومم کنی..پس اینکارو بکن.. عجب گیری کردما.. - خب چیکار کنم؟..تو بگو من همون کارو می کنم.. -- مگه دل آرام نیستی؟.. - خب هستم.. -- پس راهشو بلدی.. موهامو بو کشید..کامل روم نیمخیز شده بود..دستامو گذاشتم رو بازوهاش و پسش زدم ولی تکون نخورد.. -- هی هی چیکار می کنی؟..سو استفاده نکن بکش عقب ببینم.. زمزمه کرد:نمیشه.. خنده م گرفته بود.. - تو سعی کن..من مطمئنم میشه.. گونه م رو که ب و س ی د گر گرفتم..خدایا این مرد داره با من چکار می کنه؟!.. با همه ی زورم پسش زدم و تو جام نشستم..به پشت افتاد رو تخت.. نفس نفس می زدم..به گونه م دست کشیدم..جای لباش می سوخت.. -چکار کردی؟!.. -- ب و س ی د م ت..مگه چیزی شده؟.. نه بابا؟..بفرما یه م ا چ م اینور صورتم بکن..روتو برم.. -پاشو برو تو اتاقت بذار منم به درد و بدبختیام برسم.. نیمخیز شد طرفم..چشماش خمار بود.. --دردت چیه؟!.. -به تو چه آخه؟..انگار اروم شدی..پس پاشو برو بذار منم بکپم.. باز خوابید رو تخت..دستاشو گذاشت زیر سرش و با اخم نگام کرد.. --هنوز که کاری نکردی..هنوز اروم نشدم.. زدم به بازوش.. - به من چه که اروم نشدی..عجب گیری کردما..پاشو برو دلی جونت ارومت کنه..منو سننه.. رو پهلو خوابید و یه جور خاصی نگام کرد..اروم زمزمه کرد:نگران نباش.. الانم پیشِشَم.. با تعجب گفتم: پیش ِ کی؟!.. --دلی .. از این حرفش گر گرفتم..دمای بدنم هر لحظه بالاتر می رفت.. -منظور من ..دلربا بود.. -- منظور منم دلارام بود.. - ولی دلربا به مزاج ِ تو سازگارتره.. یه لبخند کج نشست رو لباش که صد برابر جذابترش کرد.. - فعلا دل آرام به کار من بیشتر میاد.. حرصم گرفت .. -عجب رویی داری تو..حال وحولتو با دلربا جونت کردی حالا اومدی دنبال ارامشش؟.. --من با کسی حال و حول نکردم..طبق معمول دچار توهم شدی .. بهش اشاره کردم.. -کاملا مشخصه..حاضرم شرط ببندم الان رو تختت گرفته خوابیده اونم به بدترین شکل ممکن .. منظورم برهنه بود که خودش گرفت چی میگم..چشماش خمار شده بود..باز به پشت خوابید..انگار عین خیالش نیست من چی میگم.. --اون رو تخته من باشه یا نباشه..مهم اینه که من اینجام.. زل زد تو چشمام و ادامه داد: پیش دلارام..نه دلربا.. -منظورت چیه؟!.. -- تو چرا هر حرف ِ منو به منظور می گیری؟.. - چون با منظور حرف می زنی.. بی هوا دستمو گرفت کشید طرف خودش..افتادم تو بغلش ..با حرص خواستم بیام بیرون نذاشت و از روی خشونت حلقه ی دستاش دورم تنگ تر شد.. -- ولم کن دیوونه.. --چرا؟..از دیوونه ها می ترسی؟.. - من از هیچ کس نمی ترسم.. -- چرا؟!.. -چرا چی؟!.. -- چرا با بقیه فرق داری؟!..چرا همیشه حاضر جوابی و با اینکه به راحتی میشه ترس رو تو چشمات دید ولی بازم گستاخی؟!.. تقلا کردم..ول کن نبود.. -نمی دونم..همیشه همین بودم..حالا ولم کن.. دست چپش کمرمو گرفته بود ..دست راستشو اورد بالاتر و گذاشت پشت گردنم.. دست از تقلا برداشتم..زل زدم تو چشماش که یه شیفتگی خاصی رو توش دیدم.. با خشونت سرمو اورد پایین..لال شده بودم..فقط نگاش می کردم..دست و پام یخ بسته بود ولی تنم کوره ی آتیش بود.. آرشام یه تیشرت مشکی تنش بود که رو سینه ش طرح های خاکستری داشت..منم یه بلوز استین کوتاه آبی تنم کرده بودم با یه شلوار کتان مشکی.. موهام موج مانند از روی شونه م ریخت تو صورتش..سرمو تکون دادم تا موهامو بزنم کنار ولی نذاشت..سرمو نگه داشت و موهامو بو کشید..بعد از یه مکث نسبتا طولانی به نرمی موهامو کنار زد و نگاه خمارش رو تو چشمام دوخت.. عشق وصف حال رابطه ی ما نبود..من عاشقش بودم ولی اون نه..اون منو به عنوان یه وسیله واسه رسیدن به اهدافش می خواست.. صدام می لرزید.. -میشه بری؟.. خمار زمزمه کرد: کجا؟!.. - تو اتاقه خودت.. --پیش دلربا؟.. اب دهنمو قورت دادم..ای کاش لال می شدم ولی گفتم: اره..فقط برو.. چند لحظه زل زد تو صورتم..میدونستم هنوز حالت مستی رو داره..منتهی خودش انکار می کرد..اون همه شرابی که خودم با چشمای خودم دیدم خورد حتم داشتم تا فردا اثرش نمی پره..هر چقدرم اب سرد بزنه به سر وصورتش.. ولی خب تاثیرش تا حدی کمتر شده بود.. اخماشو کشید تو هم..نگاهش دیگه ارامش چند لحظه پیش رو نداشت..انگار باز تو قالب اصلیش فرو رفته بود.. تقریبا پرتم کرد کنار و از روی تخت بلند شد..دیگه نگام نکرد..دوست داشتم داد بزنم بگم نرو..بمون..نرو پیش دلربا.. ولی اینبار تموم سعیمو کردم تا بتونم جلوی زبونمو بگیرم..رفت..با شنیدن صدای در قلبم لرزید.. خواستم بره چون طاقتشو نداشتم بمونه..چون با هر نگاهش بی تاب تر می شدم..نخواستم بمونه و خلافه میلم بیرونش کردم..پشیمون بودم ولی باید اینکارو می کردم..اون نباید با من مثل ِ یه عروسک رفتار کنه..دیگه نمی خواستم ازم سواستفاده بشه..تا همینجاش بس بود.. ولی داشتم میمردم..عین شبگردا رفتم تو بالکن..باید می دیدم تو اتاقش چه خبره..خودمو رسوندم به بالکن اتاقش.. بین بالکن اتاق من واتاق ارشام به نرده ی اهنی بود که ازش رد شدم..از پشت شیشه تو اتاقو نگاه کردم..نور اباژور فضا رو روشن کرده بود..دلربا غرق خواب با همون لباس افتاده بود رو تخت..پس لباسه هنوز تو تنشه.. آرشام تو اتاق نبود.. ترسیدم یه وقت بی هوا برگرده تو اتاقم و ببینه نیستم..سریع خودمو رسوندم تو اتاقم..ولی اروم و قرار نداشتم..می خواستم بدونم کجاست.. واسه همین از اتاق رفتم بیرون.. به همه جا سرک کشیدم تا اینکه تو باغ دیدمش..دستشو برده بود تو جیبش و زیر درختا قدم می زد..چراغای باغ روشن بود..نسیم ارومی وزید و به صورتم خورد ..باعث شد حال خوبی بهم دست بده.. سایه به سایه دنبالش قدم برداشتم..به شدت تو خودش فرو رفته بود که نفهمید یه دیوونه ی عاشق دیوونه وار افتاده دنبالش و داره نگاهش می کنه.. با نوک کفش به زمین و چمنای زیر درخت ضربه می زد..گاهی هم نگاهشو به اسمون شب می دوخت و مهتابی که عکسش تو چشمای ارشام افتاده بود.. وقتی صورتشو به طرفم برگردوند پشت یکی از درختا مخفی شدم.. نگاهش به اسمون افتاد..و این نقش زیبا و شفاف رو تو درخشندگی چشماش دیدم.. خدایا هر لحظه که می گذره بیشتر عاشقش میشم.. کاری کن بهش برسم.. کاری کن اونم عاشقم بشه.. خدایا چی میشه یه معجره رخ بده؟.. می دونم عاشق شدن این مرد در حد معجزه ست..ولی فقط تو می تونی.. نذار حالا که برای اولین بار عشق رو تجربه کردم طعم تلخ شکست رو بچشم.. تو موقعیتی که حواسش نبود خودمو رسوندم به ساختمون و یک راست رفتم تو اتاقم..ولی تا خود صبح تو باغ قدم زد و منم پا به پاش با نگاهه سرگردونم از پشت پنجره همراهیش کردم.. ************************ روز بعد از طرف شایان پیغام رسید که یه کشتی تفریحی اجاره کرده و توش یه مهمونی کوچیک ترتیب داده..همه رو هم دعوت کرده بود.. نمی دونستم منم می تونم باهاش برم یا نه.. به هرحال الان دیگه همه می دونن من نسبتی با آرشام ندارم مهمتر از همه ارسلان و شایان ..از طرفی چون مهمونی از طرف شایان بود خودمم تردید داشتم..نمی دونم یه جورایی انگار دودل بودم.. هم می خواستم که برم و ببینم چه خبره و خب دلم به آرشام گرم بود که همراهمه و نمیذاره شایان کاری بکنه.. و از طرفی دوست نداشتم تو مهمونیه اون کفتاره پیر شرکت کنم..ازش می ترسیدم..از چنین ادمی بایدم ترسید.. کسی که جون ادما براش کوچکترین اهمیتی نداره و گرگ صفته..کسی که حیا و نجابته یه زن شوهردار رو به راحتی ازش می گیره..از این ادم باید ترسید و دوری کرد.. و منتظر بودم ببینم آرشام چی میگه..اینکه باهاش برم یا نه..حالا که دودلم یکی تو انتخاب کمکم کنه خیلی بهتره.. پشت پنجره ی اتاقم نشسته بودم و از همونجا منظره ی باغ رو تماشا می کردم.. دیشب که هیچی نخورده بودم الانم از زور گرسنگی رو به موتم.. آرشام خیلی وقته از ویلا زده بیرون و الان می تونستم برم پایین یه چیزی بخورم..دیگه نمی تونستم طاقت بیارم.. فکر نمی کردم دلربا هم پایین باشه..تو سالن پشت میز نشسته بود و صبحونه ش رو می خورد.. با دیدن من لبخند کمرنگی نشست رو لباش و سرشو تکون داد که یعنی سلام..منم مثل خودش فقط سرمو تکون دادم.. پشت میز نشستم..خدمتکار صبحونه مو حاضر کرد..حینی که اروم مشغول بودم صدای دلربا رو شنیدم.. -- خیلی وقته با آرشام دوستی؟.. -نه خیلی.. -- چطور آشنا شدین؟.. لقمه م رو جلوی دهنم نگه داشتم..نگاش کردم..از چشماش درصد بالای کنجکاویش رو خوندم.. لقمه رو گذاشتم دهنم و جویدم..یه قلوپ از چاییم خوردم و جوابشو دادم.. - مگه خودش نگفته؟.. --نه..یعنی ازش نپرسیدم.. -پس ازش بپرس..خودش بگه بهتره.. یه تای ابروشو داد بالا و با تعجب نگام کرد.. -- باشه..زیادم مهم نیست..روش حساس نیستم.. - روی کی؟!.. با عشق زمزمه کرد: آرشام..بهش اطمینان دارم..می دونم که عاشقمه.. فنجونو تو دستم فشار دادم..باید اروم باشم ولی نیستم.. -خودش بهت گفت؟!.. نه می تونستم و نه حتی می خواستم که باهاش رسمی صحبت کنم..وقتی اون این همه راحته من چرا خودمو بگیرم؟.. سرشو تکون داد و لبخند زد.. -- آره..وگرنه این همه ازش مطمئن نبودم.. کم مونده بود فنجون تو دستم منفجر بشه.. نامرد.. بی وجدان.. منو ندیدی؟!..جلوت بودم..عاشقت بودم.. ای بگم چطور بشی آرشام که دلمم نمیاد..چرا با من اینکارو می کنی لعنتی؟!.. فنجونو گذاشتم رو میز..از بس فشارش دادم دستم قرمز شد..2 تا لقمه بیشتر نخورده بودم..دیگه راه گلوم بسته شد.. انقدر با اطمینان گفت (خودش بهم گفته دوستم داره) که دیگه جای شک و شبهه ای باقی نمی ذاشت.. یعنی واقعا آرشام بهش ابراز عشق کرده؟!.. لابد کرده دیگه..وگرنه چرا دلربا باید دروغ بگه؟!.. رفتار آرشام هم که باهاش خوبه.. خاک تو سر ِ من کنن که با اتفاق دیشب فکر کردم نسبت بهم بی میل نیست..فکر کردم وقتی بهم گفت پیشت ارامش دارم یعنی .. پــووووووف..چه خیاله خامی.. خواستم از پشت میز بلند شم که صداش از پشت سر درجا خشکم کرد..طرف صحبتش دلربا بود.. --فکر کردم تا الان رفتی.. دلربا با لبخند نیم نگاهی به من انداخت بعدم بلند شد و به طرف آرشام رفت..دستشو گرفت و زل زد تو چشماش.. یعنی آرشام این همه طنازی و دلبری از این دختر دیده که عاشقش شده؟!.. -- صبر کردم برگردی ویلا..وقتی بیدار شدم دیدم نیستی..سرمم درد می کرد..یه فنجون قهوه خوردم ولی بازم اروم نشدم..الان بهترم.. آرشام سرشو تکون داد و دستشو از تو دست دلربا بیرون کشید..به من نگاه کرد که منم سرمو انداختم پایین و وانمود کردم دارم صبحونه مو می خورم..ولی کوفت بخورم بهتره.. بلدم باهات چکار کنم..مرتیکه ی مغرور فقط بلده واسه من خودشو بگیره..اونوقت واسه این خانم فاز عاشقانه در می کنه..دیشبم دید عشقش مست و خوابه اومد سر وقته من..عوضی.. تو دلم جوابه خودمو دادم: خب شاید اونجوریا هم نباشه..تو که رفتارشو می بینی چرا اینو میگی دلارام؟..اگه عاشقه دلرباست پس چرا انقدر سرده؟.. نمی دونم..دیگه دارم دیوونه میشم..خودمم گیج شدم..لااقل یه کوچولو احساس هم از خودش بروز نمیده تا من بفهمم یه چیزی بارشه..ادم به این بی بخاری به عمرم ندیدم.. --دلارام.. با شنیدن صداش سرمو با تعجب بلند کردم..رو به روم اونطرف میز ایستاده بود..دلربا هم کنارش بود.. - بله.. -- بیا تو اتاقم..باید باهات حرف بزنم.. منتظرجوابم نشد و از سالن بیرون رفت.. دلربا نگاه خمارشو از در سالن گرفت و به من دوخت.. بی توجه بهش از پشت میز بلند شدم.. اگه شیدا بود با اون صدای جیغ جیغوش ویلا رو، رو سر منو آرشام خراب می کرد..ولی دلربا انگار با سیاست تر از این حرفاست.. *************************** -چیزی شده؟!.. لب تخت نشست..نگاهشو به من دوخت..وقتی دیشب از خودم روندمش توقع داشتم الان بهم محل نده..ولی رفتارش مثل همیشه بود.. شایدم نمی خواد موضوعه دیشب رو پیش بکشه..چون مطمئنا اونقدرام مست نبوده که بخواد فراموش کنه..دیشب تو حیاط که قدم می زد اینطور نشون نمی داد.. --بیا بشین.. جلوی در بودم.. - نه همینجا راحتم..فقط بگین که.. -- گفتم بیا بشین.. جوری با تحکم جمله ش رو تکرار کرد که زبونم بسته شد و رفتم سمتش..منم لب تخت نشستم ولی با فاصله.. جدی پرسیدم: چی می خواین بگین؟!.. سرشو کج کرد و نگام کرد..اخماشو کشید تو هم و گفت: یه دقیقه رسمی و یه دقیقا خودمونی حرف می زنی..گفتم که عادی باش.. -گفتی.. ولی اون واسه وقتی بود که ارسلان رو داشتیم بازی می دادیم.. -- الان هم چیزی تغییر نکرده..من ازت خواستم پس انجامش بده.. پوزخند زدم..دیگه نباید جلوش ساکت باشم..انگار زیادی خودمو ساده جلوه دادم.. - ولی من به خواسته ی کسی توجه نمی کنم..همیشه می بینم خودم چی می خوام همون کارو انجام میدم.. از لحن جدی و محکمم تعجب کرد..تو چشماش خوندم ولی اخماش هنوز تو هم بود.. -- تا وقتی که من رئیستم خواسته ت برام مهم نیست.. - این خودخواهانه ترین جمله ای بود که تا حالا شنیدم..رئیسم باشین یا نباشین بازم من سر حرفم هستم..در ضمن منو خواستین اینجا تا این حرفا رو تحویلم بدین؟!.. خواستم بلند شم که مچمو گرفت..دستمو به تخت فشار داد..شدیدا دردم گرفت ولی فقط اخمامو کشیدم تو هم و دندونامو رو هم فشار دادم تا ناله نکنم..باید جلوش محکم باشم..باید بفهمه من عروسکش نیستم.. با خشم زیر لب غرید: بتمرگ سر جات شر و ورم تحویل ِ من نده.. حرصم گرفت..زل زدم تو چشمای خوشگلش که لامصب ادمو مسخ می کرد..ولی لحنم کاملا جدی بود.. - اینکه حرف حق جلو چشمای شما شر و ور به حساب میاد مشکله خودتونه نه من..حرفی دارین بزنین باید برم.. -- چیه.. دور برداشتی؟..تا گفتم برگردیم ازادی فکر کردی خبریه اره؟.. و فشار دستشو بیشتر کرد..صدای ناله م رو تو گلو خفه کردم.. - به تو ربطی نداره..دستمو ول کن.. دستمو اورد بالا و با اون یکی دستش هولم داد عقب..حرکتش کاملا پیش بینی نشده بود..پرت شدم عقب که پشتم به تاج بالای تخت خورد.. دردم نگرفت..ولی دستمو هنوز ول نکرده بود.. خیز برداشت سمتم که قلبم در جا ایستاد و بعد از چند لحظه باز شروع به تپیدن کرد.. معلوم نیست چه مرگشه..چرا همچین می کنه؟.. جوری روم خیمه زد که خودمو کشیدم پایین و تقریبا افتادم رو تخت..بوی عطرش بینیم رو نوازش داد..از این همه نزدیکی نمی دونم چرا ولی بغضم گرفت..نخواستم که بفهمه .. بنابراین به سختی بغضمو قورت دادم.. صورتشو اورد پایین..نگاهش یه جوری بود..اتیشم می زد..چشماشو خمار کرد و با تحکم گفت: می دونی چیت بیشتر از همه جلب توجه می کنه؟!..
اخل ویلا صد برابر از بیرونش خوشگل تر بود.. سمت راست یه سالن بزرگ که 2 ست مبل و2 ست هم صندلی مدل ِ سلطنتی .. ترکیبی از رنگ های نقره ای و طلایی ..و البته شکلاتی تیره.. پرده ها رو کشیده بودن و رنگشون سفید و قهوه ای تیره بود..گوشه های سالن گل های طبیعی قرار داشت که حدس می زدم بومی باشن و متعلق به همین منطقه..واقعا زیبا بودن.. مجسمه های بزرگ و شیکی که اطراف سالن چیده شده بودن واقعا به زیبایی این ویلا افزوده بود.. اصلا باورم نمی شد یه همچین ویلای باشکوهی متعلق به ارشام باشه..معرکه ست.. و سمت چپ که ردیف پله ها قرار داشت و مطمئنا بالا هم باید به بزرگی وخوشگلی ِ پایین باشه.. کنار راه پله ها یه راهروی عریض قرار داشت که یه سرش به آشپزخونه و یه سرش که انتهای همین راهرو بود به سرویس بهداشتی ختم می شد.. البته آرشام قبلا بهم گفته بود که هر اتاق شامل سرویس بهداشتی میشه ..و به نظرم این خیلی خوبه..اینجوری دیگه نیاز نداشتم بیخود و بی جهت از اتاق بیرون بیام.. خدمتکارا به ردیف کنار پله ها ایستاده بودن که با دیدن آرشام سراشونو زیر انداختن و سلام کردن..هیچ کدوم رفتاراشون صمیمی نبود..انگار قوانین این ویلا با ویلایی که تو تهران داشت فرق می کرد.. آرشام سرشو تکون داد و از کنارشون رد شد..به طرف پله ها رفت.. به پشت سرم نگاه کردم ارسلان در حالی که نگاهش اطراف ویلا رو می کاوید یه پوزخند محو رو لباش داشت .. بالای پله ها که رسیدیم چشمم به یه سالن نسبتا بزرگ افتاد که یه ست مبل ویه ست صندلی با طرح های مختلف در رنگ های تیره با فاصله از هم چیده شده بودن.. این سالن به بزرگی سالن پایین نبود ولی در نوع خودش هم بزرگ بود و هم شیک.. دو طرفمون راهرو قرار داشت که آرشام رفت سمت راست منم که بلاتکلیف بودم دنبالش رفتم تا ببینم کدوم اتاق رو واسه من در نظر گرفته..4 تا اتاق اونجا بود.. موبایلش زنگ خورد..نگاهی به صفحه ش انداخت و جواب داد..کمی ازمون فاصله گرفت.. زیر نگاه سنگین ارسلان اخمام رفته بود تو هم..واقعا نمی فهمم چرا هی به من نگاه می کنه؟!..اخه نگاه کردنشم با بقیه فرق داشت ..رو بهش بدی درسته قورتت میده.. آرشام هنوز داشت با تلفن حرف می زد..ارسلان انگار می دونست تو کدوم اتاق باید بره..یا شایدم از بس احساس راحتی می کرد سرخود تصمیم می گرفت که چمدونش رو از خدمتکار گرفت و رفت تو یکی از همون اتاقا.. منم که دیدم ارشام انگار قصد نداره تلفنشو تموم کنه پیش خودم گفتم بی خیال یکی رو بر می دارم..اتاق با اتاق مگه فرق داره؟! والا.. چمدونمو از خدمتکار گرفتم که ممانعت کرد گفت خودش می بره تو اتاق ولی من نذاشتم و دسته ش رو گرفتم.. در یکی از اتاقا رو باز کردم..اتاقی که انتخاب کردم درست رو به روی اتاق ارسلان بود..رفتم تو وچمدونمو گذاشتم کنار تخت..دستمو به کمرم زدم و یه نگاهه سرسری به اطراف انداختم.. نسبتا بزرگ بود ..یه تخت دو نفره که رنگ ِ رو تختی و پرده ها ست سفید و سرمه ای و کمی هم مشکی ..یه میز آرایش کوچیک ولی شیک که جنسش از فلز و رنگش مشکی بود رو به روی تخت قرار داشت..میزهای عسلی کنار تخت که اونا هم از جنس همون میز آرایش بودن.. یه اینه ی قدی کنار میز و کمد دیواری هایی با درهای سرمه ای وسفید درست سمت چپ قرار داشتن..ترکیب جالبی بود..همه چیز این ویلا عالیه..ایرادی نمی شد ازش گرفت..مثل صاحبش.. از این فکر لبخند زدم.. دستامو با خستگی ازهم باز کردم و به بدنم کش وقوس دادم..برگشتم .. با دیدن آرشام که به درگاه اتاق تکیه داده بود و منو نگاه می کرد اروم دستامو اوردم پایین و به روش لبخند زدم..به طرفش رفتم.. - اینجا فوق العاده ست..سلیقه ی صاحبش حرف نداره.. رو به روش ایستادم..با همون لبخند کج نگام می کرد.. --باید بگی سلیقه ی طراح دکوراسیون ِ این ویلا فوق العاده ست..صاحبش تو این زمینه کاری انجام نداده.. با خنده زل زدم تو چشمای سیاه و نافذش.. - ولی من مطمئنم رنگ و دکور این اتاق و بقیه ی جاهای ویلا سلیقه ی خودته.. یه تای ابروشو داد بالا و با همون لبخند کج روی لباش، گفت: جدا؟!..میشه بدونم از کجا اینقدر مطمئنی؟!.. - از اونجایی که دکور اتاق و فضای ویلا همه از رنگ ها تیره و خنثی تشکیل شده ..سالن پایین خیلی شبیه سالن ِ اون یکی ویلایی ِ که توی تهران ِ..یادمه بتول خانم بهم گفته بود که واسه اونجا خودت رنگاشو انتخاب کردی..پس اینجا هم حتما همینطوره..از رنگای تیره خوشت میاد..کاملا مشخصه.. تموم مدت که من حرف می زدم گاهی نگاهش به روی لبام و گاهی چشمام خیره می موند.. با صدای ارسلان به خودمون اومدیم.. -- چه جالب..قراره جدا از هم باشین؟.. نگاهش کردم..پشت سر آرشام ایستاده بود و با پوزخند زل زده بود به ما.. آرشام خونسرد برگشت و نگاهش کرد.. ارسلان خونسردی آرشام رو که دید به اتاق کناری اشاره کرد.. -- دیدم که خدمتکار چمدونتو برد تو اون یکی اتاق..اینجا رو هم که دلارام برداشته..به نظرم یه کم دور از ذهنه که شما دوتا بخواین تو اتاقای جدا بمونین..شایدم.. تو چشمای ارشام زل زد وهمراه با پوزخند و رگه هایی از تمسخر گفت: لابد عشق و عاشقیتون یه بلوف بوده که محض رو کم کنی انداختینش واسط حالا هم توش موندین که چطوری راست و ریستش کنین ..اره به نظرم این به واقعیت نزدیک تره.. و با لحن بدی ادامه داد:از تو که یه همچین چیزی بعید نیست ..به هر حال خیلی خوب می شناسمت.. آرشام طاقت نیاورد و یقه ی ارسلان رو تو مشتش گرفت و چسبودنش سینه ی دیوار..صدای فریادشون راهرو رو برداشت ..وحشت زده نگاشون کردم که چطور با نفرت تو چشمای هم خیره بودن.. آرشام سرش داد زد: بهتره همین اول راهی باهات اتمام حجت کنم که تا وقتی اینجایی و توی خونه ی من ول می چرخی تحت فرمان ِ خودمی..پا کج بذاری روزگارتو سیاه می کنم ارسلان..من هنوزم همون آرشام قدیمم..اگه تغییر کرده باشم این اخلاقم هنوز سرجاشه که به هر بی سرو پایی حق دخالت تو زندگی خصوصیم رو نمیدم..پاتو از زندگی من بکش کنار و حرفامو اویزه ی گوشت کن.. ارسلان با خشم دستای آرشام رو از روی یقه ش برداشت..اونم داد می زد.. --پس یادت باشه منم هنوز همون ارسلان ِ سابقم..می بینی که سرحال و قبراق تر از همیشه..ازاد و بدون تعهد، خودم هستم و خودم..هرکارم که بخوام می کنم ..ولی خیلی وقته پامو از زندگی تو کشیدم بیرون..چون فهمیدم تو از ما نیستی.. -- اره نیستم..افتخارم همینه که نیستم..اینکه یه شارلاتان نیستم..اینکه مثل تو واسه گند بالا اوردن نمی زنم به چاک..اره من مثل تو نیستم..این مدت مهمون ِ منی خیلی خب قبول..به خاطر شایان هیچی بهت نگفتم و گذاشتم اینجا بمونی..اگه خودمم اینجا کار نداشتم هیچ وقت به بهانه ی تو راهمو اینورا نمی کشیدم ..ولی حالا که اینجا موندی مجبورم تحملت کنم..پس حد خودتو بدون و سعی کن منو عصبی نکنی..چون مطمئنم می دونی بعدش چی میشه.. برگشت وبه من نگاه کرد..ارسلان سینه ی دیوار وایساده بود و صورتش پر از خشم بود.. آرشام از زور عصبانیت سرخ شده بود و نفس نفس می زد..به اتاقم اشاره کرد و با صدایی که سعی داشت کنترلش کنه تا بالا نره گفت: چمدونتو بردار ببر تو اتاق ِ من.. اوضاع جوری نبود که بخوام باهاش مخالفت کنم..پیش خودم گفتم بعدا یه کاریش می کنم.. چمدونمو بردم تو اتاق کناری که اتاق آرشام بود..تقریبا با اون یکی اتاق فرقی نداشت منتهی دکور و رنگش متفاوت بود..ترکیبی از رنگ های مشکی و زرشکی و سفید ..به نظرم حتی جالب تر از اون یکی اتاق اومد.. چمدونمو گذاشتم کنار چمدون آرشام و همونجا مردد ایستادم.. اومد تو و درو بست..انگار هنوز عصبانی بود..از حرفایی که آرشام به ارسلان می زد حدس زدم ارسلان تو گذشته درحقش نامردی کرده..حالا اینکه چکار کرده رو نمی دونم خدا کنه زودتر بفهمم چون بدجور انتن فضولیم فعال شده.. نشستم رو تخت و نگاش کردم..کت اسپرت مشکیشو از تن در اورد و انداخت رو تخت..ولی رو تخت بند نشد.. لبه ش افتاده بود که سر خورد افتاد پایین تخت.. کج شدم و کتشو برداشتم..بوی عطرشو حس کردم..صافش کردم و گذاشتم کنارم..سرمو که بلند کردم دیدم رو به روم ایستاده و داره نگام می کنه.. نگاهش سنگین ولی..میشه گفت برای من دلنشین بود ..و داشتم داغ می کردم که من من کنان سر حرفو باز کردم تا از اون حالت در بیام.. --مـ..میگم که..حالا باید چکار کنیم؟!.. گنگ نگام کرد..اخماشو کشید تو هم و اومد کنارم نشست.. -- چی رو چکار کنیم؟!.. فاصله ش باهام کم بود.. من که خودم تو هوا سیر و سیاحت می کنم اینم میاد می شینه ور ِ دله منه بیچاره و رسوا دل.. نه خب خداروشکر هنوز رسوا نشدم..نمیذارمم بشم..اول اون، دوم من..از این حرفم که تو دلم به خودم زده بودم خنده م گرفت و اثرش یه لبخند بود که نشست رو لبام.. نگاهشو دیدم که با تعجب به لبام و لبخندی که روش جا خوش کرده بود دوخته بود.. جدیدا عین خُل مَشَنگا چرا هی دم به دقیقه لبخند ژکوند تحویلش میدم؟!..خودتو جمع کن دختر.. -همین دیگه..من..اینجا..نمیشه که اخه.. - چرا نمیشه؟!.. حالا این من بودم که با تعجب نگاش می کردم ..نگاهش یه جورایی بود ..پیش خودم چه جوری تعبیرش کنم؟!..شیطنت؟!..اخه از این مرد بعیده..داره اذیتم می کنه یعنی؟!..اخه لحنش که جدیه.. - چراش که دیگه مشخصه..من میگم حالا که این ارسلان خان رو به روی اتاق ما اُتراق کرده و نمیشه کاریش کرد شبا وقت خواب من یواشکی میرم تو اتاق خودم همین بغل ..دیگه خل و چل نیست که بخواد نصف شبی بیاد تو اتاقت سرک بکشه.. یه جوری با اخم نگام کرد و گفت: اونوقت تو اتاق ِتو چی؟!..........که به تته پته افتادم..مگه چی گفتم؟!.. - اتاق من چی؟!..هیچی دیگه مگه قراره تو اتاق منم بیاد؟!.. -- غلط می.. حرفشو خورد و لا به لای موهاش دست کشید..پشت گردنشو ماساژ داد.. باز برگشت نگام کرد..انگار سعی داشت خودشو کنترل کنه ولی خب از لحنش فهمیدم که اصلا اروم نیست.. - خیلی خب همین کارو می کنیم..منتهی در اتاقتو قفل می کنی و تا مطمئن نشدی قفلش کردی یا نه نمی گیری بخوابی..شیر فهم شد؟.. با خنده سرمو تکون دادم و به ارومی با یه لحن خاص که مختص به خودم بود صدامو کشیدم.. -- چشــــم، حتمـــا اقای رئیس.. یه کم تو چشمام نگاه کرد ..نه اخم داشت ونه لحنش مثل چند دقیقه پیش با تحکم بود.. -- مگه بهت نگفتم دیگه به من نگو اقای رئیس؟.. سر به سرش میذاشتم واسه همین با همون لحن گفتم: پس چـی بگم؟!..خب بالا بریم پایین بیایم شما رئیسی منم خدمتکار شخصیتون..غیر از اینه؟!.. سکوت کرد..انگار می خواست با همون نگاهه مستقیم و نفوذ گرش بهم یه چیزی بگه..ولی چی؟!..برام کاملا مبهم بود.. لبخند از روی لبام محو شد..فاصله مونم که کم بود..نگاهه خیره ی آرشام و تن ملتهب ِ من ..همه ی این نشونه ها می گفتن دلارام بزن به چاک که اوضاع خطری ِ.. ولی انگار با چسب منو به تخت چسبونده بودن..ناخداگاه این نگاه سوزان منو یاد اون خوابم انداخت..خوابی که درش آرشام و من.. وای اصلا الان چه وقت یادآوریش بود؟!..همینجوریش حالم یه جوری شده.. شال رو موهام بند نبود..خدا خدا می کردم از سرم نیافته..حتی حس نداشتم درستش کنم..با حرکتی که آرشام کرد و کمی به طرفم مایل شد عین گلوله ی اتیش از جام پریدم و نفس زنون کف اتاق وایسادم..وای تابلو شدم فک کنم..ولی نه نگاهه اونم تب دار شده.. درحالی که صدام می لرزید با انگشتام بازی می کردم..سرمو انداختم پایین که نگاهمو نبینه..شال کامل از سرم افتاده بود رو شونه هام و موهای مواج و بلندم کاملا در معرض دیدش بود.. -مـ..من..من مـیـ..میگم برم تو اتاق ..باید استراحت کنم..الان من..مـ..من.. نمی فهمیدم چی میگم و نمی دونستم باید چکار کنم..فقط بدجور هول شده بودم.. بدون اینکه نگاش کنم چرخیدم سمت در و قدم اول رو برداشتم ولی قدم اول به دومی دستمو از پشت سر گرفت..تو جام خشک شدم یا بهتره بگم از زور هیجان یه جورایی مردم و زنده شدم.. قلب ِ بیچاره م که دیگه جوری خودشو به دیواره سینه م می کوبید که احتمال می دادم هران سینه م رو بشکافه و بیافته بیرون.. صداش رو زیر گوشم شنیدم..جدی بود..ولی.. ارامش صداش رو تو همین چند جمله حس کردم.. - شب به اندازه ی کافی وقت داری و می تونی استراحت کنی..برو حاضر شو.. -واسه ..چی؟!..آخه من.. -- فقط بگو چشم.. سکوت کردم و اون ادامه داد:حاضر که شدی تو سالن ِ پایین منتظرم باش.. سرمو تکون دادم..لال شده بودم..دستم تو دستش بود ..کمی فشرد..نه جوری که دردم بگیره..تو همه ی کارهاش خشونت دخیل بود ولی اینبار از یه نوع ِ دیگه..جوری که اذیتم نمی کرد.. دستمو ول کرد ..نا اروم و بی طاقت به طرف در اتاق دویدم و حتی نتونستم درو پشت سرم ببندم به سرعت وارد اتاق خودم شدم و درو بستم و بهش تکیه دادم.. نفسم بالا نمی اومد..خدایا چه به روزم اومده؟!..این چه حسی ِ که هم بهم ارامش میده و هم نا ارومم می کنه؟.. قلبم به قدری بی طاقت شده که یاد ندارم هیچ وقت این بلا به سرش اومده باشه..انگار دیوونه شدم..یه دیوونه ی عاشق.. خندیدم..ولی همین که یاد لباسام افتادم لبخندم محو شد..خاک تو سرم چمدونم که تو اتاقش موند پس حالا چجوری لباس عوض کنم؟!.. خواستم یکی بزنم تو سر خودم که یه تقه ی کوچیک و اروم به در اتاقم خورد..شالمو رو سرم مرتب کردم..درو اروم باز کردم..کسی نبود..نگاهمو به پایین دوختم..چمدونمو گذاشته بود پشت در اتاق..لبخند زدم..اوردمش تو و درو بستم.. باید اماده می شدم..بر خلاف اینکه می دیدمش حال و روزم به کل تغییر می کرد ولی در کنار همین احساس و هیجان دوست داشتم مرتب پیشش باشم.. نگاهش کنم و.. نگاهه جدی و در عین حال ارومش رو که فقط من اینو حس می کردم به جون بخرم.. اره.. خریدارش بودم.. خریدار ِنگاهه سرسخت و پر از غرور ِ آرشام.. ************************ خواستم سوار ماشین شم که دیدم اجازه نداد راننده پشت فرمون بشینه و خودش جاشو پر کرد.. برام جالب بود که با وجود راننده آرشام شخصا بخواد رانندگی کنه..یعنی اینم یکی دیگه ازعادتای خاصش بود؟!..چون به قدری قاطعانه گفت( خودم میشینم تو می تونی بری ) که حدسم غیر از این نمی تونست باشه.. تو مسیر بودیم..و اینکه کجا داشتیم می رفتیم رو نمی دونستم.. و بالاخره لب باز کردم و ازش پرسیدم.. - داریم کجا می ریم؟!.. نگاه کوتاهی به صورتم انداخت و باز به جاده خیره شد.. با یه نوع حرص ِ خاصی گفت: همونجایی که به خاطرش، همراه ارسلان اومدیم کیش.. لبخند زدم.. - اهان ، باشگاه سوارکاری..راستی یه چیزی، ارسلان اگه متوجه بشه ما جدا از هم اتاق داریم ..این.. نذاشت ادامه بدم.. --مهم نیست..اون مدتها تو امریکا زندگی کرده و فرهنگ اونجا تا حد زیادی روش تاثیر گذاشته..به این بهانه میشه باهاش کنار اومد..در ضمن اون حق دخالت تو زندگی خصوصی من رو نداره..و برای من هم فقط ظاهر ِ قضیه مهمه.. سرمو تکون دادم..اره خب اینم حرفیه..چه می دونم والا صلاح مملکته خیش خسروان دانند.. -مگه خانما رو هم تو باشگاه سوارکاری راه میدن؟!..آخه فکر نکنم اینجایی که داریم میریم مخصوص بانوان باشه.. --منظور؟!.. -منظورم اینه زن و مرد می تونن با هم واردش بشن؟!.. سکوت کوتاهی کرد و جوابمو داد.. -- اون بخشی که مختص به ما میشه از قبل هماهنگ شده..فکر نمی کنم مشکلی باشه..در هر صورت سرمایه گذار اون باشگاه به عنوان یکی از دوستان نزدیک من محسوب میشه..در ضمن تا به حال چیزی در این خصوص نشنیدم.. نگام کرد وبا لحن خاصی ادامه داد: ولی خب، تا حالا یه خانم رو با خودم نیاوردم تو باشگاه که حالا از این چیزا با خبر باشم..به نظرم واسه تجربه بد نیست.. پوزخند زد وباز به جاده نگاه کرد.. منظورشو یه جورایی هم درک کردم و هم نکردم..میگه تا حالا با هیچ زنی نیومده اونجا..خب اینکه حرف بدی نیست ولی چرا من حس کردم یه دلیلی برای گفتن این حرفش داشته؟!.. *********************** با دیدن اون همه اسب ذوق زده شده بودم.. تو اصطبل بودیم و شونه به شونه ی آرشام وسط اون راهروی عریض قدم می زدم و به اسبایی نگاه می کردم که جدا از هم تو مکان های مشخصی از اصطبل قرار داشتن و سراشون رو از در کوچیکی که جلوشون بسته شده بود اورده بودن بیرون ومن از کارای بامزه ای که می کردن خنده م گرفته بود.. تا حالا یه اسب رو از نزدیک لمس نکرده بودم..نمیگم ندیدم..اتفاقا دیدم اونم تو یه پارک تفریحی که یه کالسکه بهش وصل کرده بودن..ولی اینجا باشگاه اسب سواری بود و کلی با اونجا فرق داشت.. مسئول اسبا هم پشت سرمون با فاصله حرکت می کرد..وقتی رسیدیم رئیس باشگاه آرشام رو شناخت و با روی خوش گذاشت بیایم داخل ..ظاهرا از قبل می دونست ما قراره بیایم.. خیلی خلوت بود..تک و توک سوارکارا تو یه میدون دایره ای شکل که دورش حصار چوبی کشیده شده بود مشغول سوارکاری بودن..و حالا من بین این همه اسب ایستاده بودم و نمی دونستم آرشام می خواد چکار کنه.. به مسئول اسبا نگاه کردم..یه مرد تقریبا 45 ساله..از روی کارتی که به لباس مخصوصش وصل بود فهمیدم فامیلیش فرجی ِ.. آرشام _ اماده شون کن.. آقای فرجی _ همون اسبای همیشگی رو قربان؟!.. آرشام سرشو تکون داد..منم بی طرف داشتم نگاشون می کردم.......که صدام زد.. -- حتما باید لباس سوارکاری بپوشی.. با تعجب نگاش کردم.. - کی؟!..من؟!..مگه قراره منم سوار شم؟!.. -- قرارم نیست همینجا وایسی و با لبخند به اسب ها عین تابلوهایی که تو نمایشگاه به دیوار زدن زل بزنی .. داره منو مسخره می کنه؟!.. حرصم گرفته بود ولی سعی کردم خودمو کنترل کنم..منتهی طبق معمول زبون درازم این اجازه رو بهم نداد.. اخمامو کشیدم تو هم.. -ولی من تا حالا سوار اسب نشدم..در حال حاضر قصدشم ندارم .. -- و لابد..به خاطر ترس.. - ترس ِ چی؟!.. -- مطمئنم مثل بیشتر خانما از اسب فراری هستی.. تموم مدت جدی حرفاشو به زبون می اورد.. اِِِِِ.....اینجوریاست؟!..مثلا می خواست روی منو کم کنه.. - ترس نه، فقط بی تجربه م..این دو کاملا با هم فرق می کنن.. -- جدا؟!..ولی من اگر جای تو بودم برای اولین بار تجربه ش می کردم.. با تردید نگاش کردم..نیم نگاهی به اسبا انداختم..پُر بی راهم نمیگه ها.. ولی اگه نتونستم و از پسش بر نیومدم چی؟.. نکنه اسب ِ وحشی بازی در بیاره پرتم کنه زمین؟.. ولی الان اگه هر چی بهش بگم یه چیزی تو اسیتنش داره جوابمو بده.. محض تجربه بد نبود امتحان کنم.. اصلا هر چه بادا باد.. *********************** لباس مخصوص پوشیدم..ولی حاضر نشدم کلاه رو سرم بذارم..خود آرشامم کلاه نداشت..لابد زیادی وارده.. به اطرافم نگاه کردم..جایی که پرنده هم پر نمی زد چه برسه به ادم..یه فضای کاملا خاکی که گوشه و کنار چندتا درخت به چشم می خورد..با اینکه تو این فصل هوا باید خنک باشه اینجا خیلی گرم بود.. افسار اسبش رو تو دست داشت..اسب منو هم آقای فرجی اورد.. - چطوریاست که اینجا جز ما هیچ کس نیست؟!.. با اخم جواب داد: عادت ندارم یک جمله رو چند بار تکرار کنم.. قبلا گفتم که هماهنگ کردم.. - حالا من نمی اومدم چی می شد؟!.. -- چون ارسلان داره میاد اینجا..پس باید می اومدی.. یه تای ابرومو انداختم بالا..پس بگو واسه خاطره چی منو دنبال خودش راه انداخته..خیاله خام که واس خاطره خودمه..هه..چی فک می کردم چی از اب در اومد.. آرشام افسار اون یکی اسب رو هم از اقای فرجی گرفت و گفت که می تونه بره..اونم بی چون و چرا ما رو گذاشت اونجا و رفت.. پشت اصطبل اسبا بودیم..به هیچ کجا دید نداشت.. اسب انتخابی ِ آرشام تماما رنگش مشکی بود.. عجب ادمیه ها..همه ش سیاه؟!..خسته نمیشه از این همه رنگ تیره که دور و اطرافش رو پر کرده؟!.. به اسبی که واسه من انتخاب کرده بود نگاه کردم..اوخی چه نازه..بدنش مشکی بود ولی رنگ یال ها و دمش سفید بود..پاهاشم کمی نزدیک به سُم به همین رنگ بود.. باز خوبه همه ش سیاه نیست..کلا انگار به این رنگ آلرژی پیدا کردم.. افسارشو داد دستم..نگام با تردید روی اسب می چرخید.. --اینجور مواقع باید نوازشش کنی.. در این صورت میشه به راحتی باهاش ارتباط برقرار کرد.. با تردید نگاش کردم وسرمو تکون دادم..دستمو پیش بردم .. بدن نرم و لطیفشو نوازش کردم.. اروم به گردن و یالش دست کشیدم..ناخداگاه لبخند زدم.. - چه بامزه ست..هیچ کاری نمی کنه..انگار خوشش اومده.. و صداش با جدیت همیشگی تو گوشم پیچید.. -- ارتباط برقرار کردن با اسب تو بعضی مواقع خیلی سخته..باید نسبت بهت اعتماد پیدا کنه..به نوعی اگر بتونی اعتمادش رو جلب کنی سواری باهاش برات اسون میشه.. - چکار کنم تا بتونه بهم اعتماد کنه؟!.. --باید کاری کنی که حس کنه داری ازش حفاظت می کنی..در اون صورت از هر فرصتی واسه ی فرار استفاده نمی کنه.. با تعجب نگاش کردم.. - یعنی ممکنه سوارش که شدم رم کنه؟!.. سرشو تکون داد.. -- امکانش هست..به هر حال اسب هم یه حیوونه که به طور طبیعی تو گله زندگی می کنه..و هر زمان که احساس خطر بکنه واکنش نشون میده..برای همین جلب اعتمادش کار سختیه.. به اسب نگاه کردم..این کجاش وحشی ِ.. نوازشش کردم..اتفاقا رام تر از این فک نکنم اسبی وجود داشته باشه.. -نژادش چیه؟!.. -- هر دو از نژاد عرب ..یه نژاد ِ عالی در نوعه خودش.. بی طاقت نگاش کردم و با شوق گفتم: می خوام سوار شم..الان می تونم؟!.. یه کم نگام کرد..اشتیاق ِ سوارکاری رو تو چشمام دید..افسار اسبش رو به میله ی آهنی که کنارش بود بست..به طرفم اومد و افسارو از تو دستم گرفت.. کنار اسب ایستادم..حالا چجوری سوارش بشم؟.. اول پامو بذارم رو رکاب یا خودمو بکشم بالا بعد پامو بذارم روش؟.. مونده بودم چکار کنم که کنارم ایستاد و دستمو گرفت.. --پاتو بذار رو رکاب و دستتم بذار رو زین..به ارومی خودتو بکش بالا.. یه دستم که تو دستش بود و اون یکی دستمو گذاشتم رو زین اسب و همون کاری که گفته بود رو انجام دادم..خیلی اسون بود.. وقتی نشستم با لبخند نگاش کردم..دستمو به آرومی رها کرد و افسار اسب رو بهم داد.. -- ممکنه چندتا نکته رو ندونی یا اگر هم بگم فراموش کنی..ولی بهتر ازاینه که ندونسته بخوای سوارکاری رو یاد بگیری.. منتظر چشم بهش دوختم ..رفت طرف اسبش وسوار شد..افسارو گرفت تو دستش و با پاش کمی به پهلوی اسب ضربه زد و افسار وبه طرف من کشید..اسب به ارومی اومد طرفم..کنارم ایستاد.. -- همین حرکتی که من انجام دادم رو به نرمی روی اسبت پیاده کن..یادت باشه ضربه ت نباید محکم باشه.. -باشه،باشه..هولم نکن.. استرس داشتم..حس می کردم هر ان از روی اسب میافتم و این سقوط دخلمو میاره.. اسبا مطیعانه موازی با هم حرکت می کردن.. آرشام _ از روی بعضی حرکات که از خودش نشون میده می تونی متوجه منظور اسب بشی.. - واقعا؟!..چطوری؟!.. -- برای مثال حرکت گوش های اسب تو این زمینه بی تاثیر نیست..مثلا وقتی گوشاش رو به سمت جلو چرخوند و سرشو بالا گرفت معنیش اینه که یه صدایی ناراحتش کرده و دنبال منبع صدا می گرده..و زمانی که گوشای اسب به سمت پایین مایل میشه باید بدونی که در اون زمان مطیع تو شده و می تونی ازش سواری بگیری..که البته تو بیشتر موارد بعد از نوازش حس امنیتی که بهش میدی این کارو انجام میده..که این درمورد اسبای رام صدق می کنه ، نه وحشی.. نکته هایی که گفت به نظرم جالب اومد..معلوماتش تو این زمینه معرکه ست..مثل یه مربی جدی و با تجربه داشت بهم اموزش می داد.. همون موقع اسبی که سوارش بودم سرشو چرخوند و گردنشو تاب داد..آرشام که دید هول شدم سریع گفت: نترس مشکلی نیست.. - ولی اخه چرا همچین می کنه؟!.. -- داره سر به سرت میذاره..وقتی سرشو می چرخونه و زبونشو از دهانش بیرون میاره یعنی اینکه داره بازیگوشی می کنه.. با تعجب نگاش کردم.. - وا..یعنی چی خب؟..زبونشو میاره بیرون که سر به سرم بذاره؟..مگه از این چیزا هم حالیشه؟!.. -- بیشتر از اونچه که فکرشو بکنی اسب می تونه حرکات و رفتارها رو درک کنه.. خندیدم و نگاش کردم.. - باورم نمیشه انقدر خوب همه چیزو در مورد اسبا بدونی..می تونی یه مربی نمونه باشی.. همون لبخند کج و خاص همیشگیش نشست رو لباش.. سرشو تکون داد و گفت: فعلا دارم همینکارو می کنم.. یه تای ابرومو دادم بالا و با لبخند به یال اسب دست کشیدم.. سنگینی نگاهش رو حس کردم..توی اون موقعیت نمی خواستم باز احساساتمو قلقلک بده.. نگاش کردم و گفتم: میشه بازم برام از حرکات و عکس العملاش بگی؟..برام جالبه..راستی اسمشون چیه؟..منظورم اسم ِ اسباست.. بعد از یه مکث کوتاه جوابمو داد: اسبی که تو داری ازش سواری می گیری اسمش طلوع ِ و اسب من..رعد.. - اوه چه باحال..حتما خیلی تند میره که اسمشو گذاشتی رعد..ولی حالا چرا طلوع؟!.. به اطرافش نگاه کرد..چیزی هم دیده نمی شد جز همون زمین خاکی و چندتا درختی که اطرافمون بود.. منتهی کمی جلوتر تعداد درختا بیشتر می شد.. جوابمونداد..ولی اخه چرا؟!.. منم دنبالشو نگرفتم..حالا طلوع یا هر چیزه دیگه..اسمش که خیلی خوشگله.. واسه اینکه بیشتر از اون شاهد سکوتش نباشم با لحن بامزه ای گفتم: نمی خوای بقیه شو بگی؟..تازه به جاهای جالبش رسیده بودیم استاد.. نگام کرد..سرشو تکون داد ..ولی بازم مکث کرد..انگار حواسش اونجا نبود.. لباش ازهم باز شد و صداش رو شنیدم..گرم ولی..تا حدی به سرما می زد..گرمای زیادی نداشت..حسم اینو می گفت.. --وقتی که اسب گوشاش رو به عقب چرخوند و پاهای جلوش رو به زمین کوبید باید کاملا احتیاط کنی..چون در اونصورت اسب احساس خطر کرده، یه جور عصبانیت..وبه همون حالت که گوشاشو به عقب داده اگر اونا رو خوابوند یعنی بیش از حد عصبانیه که در اون حالت باید مهارت کافی رو داشته باشی تا بتونی کنترلش کنی..در ضمن اینو هم یادت باشه که اگر پاهای عقبش رو به زمین کوبید و خودش رو بالا کشید بدون داره به چیزی که ناراحتش کرده اعتراض می کنه..پس بهتره تو اینجور مواقع حواستو خوب جمع کنی.. با دقت به حرفاش گوش می دادم..ولی با این حال از اونجایی که به یه حالت باشم کسل میشم حوصله م سر رفته بود.. کمی محکمتر پامو به پهلوهای اسب فشار دادم و افسارشو تکون دادم که حرکتش تندتر شد..این حرکتش تحریکم کرد و باعث شد محکمتر بهش ضربه بزنم..و با این کارم آهسته شیهه کشید و ....وای خدا سرعتش بیشتر شد.. دیگه هر کار می کردم نمی تونستم نگهش دارم..زانوهامو سفت گرفته بودم رو پهلوهاش ونمی دونستم باید چکار کنم.. سرعتش هر لحظه بیشتر می شد..اگه طلوعش اینه غروبش دیگه چیـــه؟!.. وای خدا عجب غلطی کردم.. خاک عالم تو سرم کنن که بازم بدون فکر یه کاریو انجام دادم.. صدای آرشام رو از پشت سر می شنیدم..ولی از بس هول شده بودم نمی دونستم دقیق باید چکار کنم.. نزدیکم شد..اسبش به سرعت می دوید..ولی با این حال طلوع هم سرعتش خیلی بالا بود.. --افسارو به طرف خودت بکش وبه ارومی به شکمش ضربه بزن..حرکتشو به نرمی متوقف کن.. بلند گفتم: نمی تونم..خیلی تند میره.. عصبانی شد..داد زد: پشت فرمون ماشین که نیستی..همون کاری رو بکن که بهت میگم..افسارشو محکم بکش..زانوت رو بیش از حد توی پهلوهاش فشار نده..حرکتشو کند کن..د ِ زود باش چرا خشکت زده؟.. ترسیده بودم..لابه لای درختا بودیم..همینو کم داشتم..اونجا که فضاش بازتر بود نتونستم هیچ غلطی بکنم اینجا که هیچ رقمه نمی شد کنترلش کرد.. افسارو با تمام توانی که داشتم کشیدم..صدای اسب بیچاره در اومد..همزمان به زیر شکمش ضربه زدم..حالا اهسته یا محکم نمی دونم چون توی اون لحظه فقط سعی داشتم متوقفش کنم..اونم به هر نحوی..اسب شیهه کنان خودشو رو دو پای عقب بلند کرد.. اولش اروم بود که همچین جیغ کشیدم ظاهرا بیشتر ت ح ر ی ک شد و منه خاک بر سرم نابَلَد .. فک کنم زدم کلا پهلو مهلوشو ناقص کردم ..اخه خره تو رو چه به اسب سواری..میمردی باز یه دنده بازی در نمی اوردی و سوارش نمی شدی؟!.. با ترس و لرز چسبیده بودم به افسار و از زور وحشت چشمامو بستم..اسب همچنان شیهه می کشید و خودشو به زمین می کوبید.. بالاخره هم موفق شد و منو از اون بالا پرت کرد پایین..چون پامو زیاد تو رکاب جلو نبرده بودم گیر نکرد و پرت شدم وگرنه حتما عین این فیلما که از اسب میافتن زمین منو دنبال خودش می کشید.. دست و زانوم بدجوری درد گرفت..مخصوصا آرنج دستم..پهلومم که تازه خوب شده بود ولی با اون ضربه درد بدی توش پیچید.. صدای اه وناله م در اومده بود..جوشش اشک رو تو چشمام حس کردم..آرشام به سرعت از اسبش پیاده شد و به طرفم دوید..تو صداش نگرانی موج می زد..ولی اون لحظه به قدری حواسم پرت بود که به این چیزا توجه نداشتم.. دستشو گذاشت رو بازوم.. -- حالت خوبه؟..... و عصبی ادامه داد: مگه بهت نگفتم مراقب باش؟..اون همه برات توضیح دادم، چرا انقدر بی دقتی؟.. با حس از سر ِ درد آرنجمو فشار دادم ..صدام می لرزید.. -مگه نمی بینی حالم خوب نیست ..نشستی بالا سرم موعظه می خونی؟.. -- وقتی سر به هوا باشی و گوش نکنی همین میشه..توقع داری بهت افرین بگم؟.. زیر بازومو گرفت و خیلی آروم بلندم کرد.. رو یه تخته سنگ نشستم و اونم جلوم زانو زد..حس می کردم گوشه ی پیشونیم کمی می سوزه..ولی کم بود..لابد خراش پیدا کرده.. -اسب ِکجا رفت؟!.. به دست و پام نگاه می کرد.. --خودش بر می گرده طرف باشگاه.. سرمو زیر انداختم و با بغض گفتم: اخه من که گفتم بلد نیستم.. -- خودت خواستی تجربه ش کنی.. بهش توپیدم: همه ش تقصیر تو شد..اگه تحریکم نمی کردی که سوار بشم الان به این روز نمی افتادم.. جوابمو نداد..نگاهشو از چشمای خیسم گرفت و به آرنجم دوخت..همون قسمت پاره شده بود و سر زانومم همینطور..سرتا پام غرق ِ خاک بود..اَه..لعنت به من.. دستمو گرفت و خواست به آرنجم نگاه کنه نذاشتم ولی اون لجبازتر از من بود..دستمو کشید که دردم صد برابر شد.. - آآ..آی چکار می کنی؟..شاید شکسته باشه..درد می کنه نکن.. -- ساکت شو تا وضعتو از این بدتر نکردم.. به قدری جدی و با لحنی که درش خشم رو می شد حس کرد جمله ش رو به زبون اورد که ترجیحا سکوت کردم..ولی بازم تقلا کردم چون درد داشتم.. آرنجم به شدت قرمز شده بود و یه زخم کوچیک رو پوستم افتاده بود..همین زخم ِ به ظاهر کوچیک همچین می سوخت دوست داشتم زمینو گاز بزنم.. به زانوم نگاه کرد که اونم خراش پیدا کرده بود..شلوارم کمی پاره شده بود که از همونجا تونست زخم رو ببینه.. یه دستمال سفید از تو جیبش در اورد و بدون اینکه نگام کنه یا من اعتراضی بکنم به دستم درست روی زخم بست.. اخمام از درد جمع شده بود ولی نگاهمو از روی صورت اخمو و عصبیش بر نداشتم..دستمو گذاشتم رو دستمال .. - چجوری برگردم باشگاه؟!.. سرشو بالا اورد و نگام کرد..نگاهش که تو چشمام قفل شد باز همون حالت بهم دست داد..نزدیکش که بودم اینکه بخوام رو احساساتم سرپوش بذارم یا به نوعی نادیده ش بگیرم برام سخت بود..دیگه خیلی هنر می کردم نمیذاشتم حتی شده از نگام این حس رو بخونه..یاد ندارم همچین ادمی بوده باشم که اینکارا ازم سر بزنه..ولی در مقابله این مرد خلع سلاح می شدم..به راحتی اب ِ خوردن.. -- با اسب.. تعجب رو تو چشمام دید.. هنوزم نم اشک توش نشسته بود..چشمامو روی هم فشار ندادم که قطره ای ازش جاری نشه.. - ولی من دیگه هیچ وقت سواراسب نمیشم..اصلا دیگه غلط بکنم طرف اسب جماعت برم..کنترل کردن یه 18 چرخ از این حیوون راحت تره.. بلند شد ایستاد..گردنمو کج کردم ..نگاش تو چشمام بود..اروم خم شد و زیر بازومو گرفت..بدون هیچ حرفی بلندم کرد..با آه و ناله راست ایستادم ولی بدجور شَل می زدم.. به طرف اسب خودش رفت..منظورشو فهمیدم..خواستم اعتراض کنم که تو یه عمل انجام شده قرارم داد، عین یه بچه بغلم کرد و مجبورم کرد بشینم رو اسب.. دهنمو باز کردم بگم (نکن نمی خوام با اسب برگردم) که دیدم افسارو گرفت تو دستشو خودشم پشتم نشست..به زور جا شدیم ولی این ادم از بس قُد و یه دنده ست که هیچ جوری ول کن نیست.. نصف موهام از شال ریخته بود بیرون..نمی تونستم تکون بخورم..تلاشی هم واسه ش نکردم.. - اینجوری که سخته .. بی حوصله جوابمو داد..انگار هنوزم عصبی بود.. -- نمیشه منتظر ماشین شد..کم کم داره شب میشه.. راست می گفت..خورشید دیگه داشت غروب می کرد..اسب اروم حرکت کرد.. از پشت تو بغل آرشام بودم..هرکار کردم ذهنم منحرف بشه یه طرف دیگه دیدم نمیشه..دستاش از کنار پهلوم اومده بود جلو و افسارو گرفته بود.. صورتمو که به نیمرخ بر می گردونم می دیدم صورتش با فاصله ی کمی از من قرار داره..نمی دونم چرا ولی از عمد اونطور نگهش می داشتم..و برای اینکه تابلو نشم خیلی کوتاه صورتمو می اوردم جلو و نگاهمو به اطراف می چرخوندم..اما فقط خدا می دونست که چشمم هیچ کجا رو نمی دید و فقط این چشم ِ دلم بود آرشام رو هدف خودش قرار داده بود..انگار فقط اونو می دیدم.. گرمی نفسهاش پوست صورتمو نوازش می داد..باد ملایمی که از روبه رو می وزید موهای بیرون افتاده از شالم رو با دست نوازشگر خودش آزادانه تو هوا تکون می داد..دقیقا حس می کردم موهام هر بار که تو صورتش می خوره نفس عمیق می کشه..فاصلمون کم بود، بایدم حسش می کردم.. درد زانوم زیاد نبود و حتی زخم آرنجمو توی اون موقعیت فراموش کرده بودم..تو دلم به خودم گفتم وقتی مرحم دردام پیشمه دیگه چطور باید دردی رو حس کنم؟!.. هر لحظه می دیدم که دارم بیش از پیش نسبت بهش احساس پیدا می کنم..احساس به مردی که ازش هیچی نمی دونستم..مردی که برام گنگه و هنوز ناشناخته باقی مونده..ولی با تموم اینها این حس ِ دوست داشتن رو هم تو قلبم داشتم..حسی شفاف..آرشام خاص بود..یه مردی که همه چیزش برام جالب بود..مخصوصا غرورش که نمونه ش رو هیچ کجا ندیده بودم.. بازوهای مردونه و عضلانیش محکمتر به دورم احاطه شد..به دستش نگاه کردم..افسار رو محکم گرفته بود.. از قصد سرمو بیشتر کج کردم تا بتونم صورتشو کامل ببینم..لبه های زین رو در همون حال تو دستام گرفته بودم، با وجوده اینکه آرشام ازپشت هوامو داشت..صورتامون مقابل همدیگه بود..من به حالت نیمرخ و اون کاملا واضح تو چشمام زل زده بود.. قلبم تو سینه خودشو به در و دیوار می کوبید..صداش وجودمو پر کرده بود..صورتم گر گرفته بود و نگاهم رو تا حد ممکن معمولی نگه داشتم..ولی ..هر دو مسخ هم دیگه شده بودم.. گرمی نفسش علاوه بر صورتم به نرمی لبامو لمس می کرد ..با یک حرکت کوچیک کار تموم بود..ولی اینو نمی خواستم..در حدی که دلم اروم بگیره خواستم تو صورتش نگاه کنم اما حالا می دیدم وضع بدتر شده و ضربان قلبم رو بیتاب تر از قبل تو همه ی وجودم حس می کردم..نگاهش مخمور بود..شایدم به خاطر وزش باد بود و من فکر می کردم معنی ِ این نگاه از یه چیزه دیگه ست.. قبل از اینکه اتفاقی بیافته و اون نگاهه مستقیم و سوزان اتیشم بزنه صورتمو برگردوندم..اب دهنمو قورت دادم و چشمامو بستم..به شدت میل به این داشتم که پشت سر هم نفس عمیق بکشم ولی نمی تونستم..در اونصورت تابلو بود یه چیزیم هست..تا همینجاشم زیادی پیش رفتم..ولی خدا شاهد بود که کنترلی روی احساساتم نداشتم..انگار مغزم اینجور مواقع به کل از کار می افتاد و بدنم از قلب فرمان می گرفت..از قلبی که با هر بار دیدن آرشام اینطور بی قراری می کرد.. وقتی رسیدیم دیگه هوا داشت تاریک می شد..غیر از ما کسی اونجا نبود..وقتی با کمکش از اسب اومدم پایین شالمو مرتب کردم.. خودم خنده م گرفته بود که همه برام نامحرم بودن ولی آرشام یا به قول خودم این خون آشام ِ مغرور با بقیه برام فرق داشت که جلوش حجاب رو یه جورایی اونم تا حدی بی خیال می شدم.. که خب صد البته از وقتی پی به احساسم برده بودم اینطور شدم.. ************************ تو مسیر برگشت بودیم..بدون اینکه نگاش کنم گفتم: درسته سوارکاری امروز به نفع من تموم نشد ولی درهر صورت برام یه جورایی خاطره به حساب میاد.. نگاش کردم..ولی نگاهه اون مستقیما به جاده بود..انگار حواسش به من نیست و منم به سکوت گاه و بی گاهش عادت کرده بودم.. به لباسای خاکی و پاره پورم نگاه کردم..یه دفعه یاد چیزی افتادم و خواستم الان پیش نکشم ولی مگه این زبون میذاره؟!.. - یه چیزی بپرسم؟!.. کوتاه نگام کرد.. و سرشو تکون داد.. -- چرا تو کمد ِ منی که فقط یه خدمتکارم اون همه لباسای جور واجور هست؟..نمیگم همشون سایزه منن ولی خب بازم همه چیز توش پیدا میشه..کامل و بی نقص.. بعد ازسکوت کوتاهی لب باز کرد و خشک جوابمو داد.. -- اگه منظورت به ویلای من تو تهران ِ که تنها قصدم از اون کار این بود بهانه ای برای بیرون رفتن از ویلا دستت ندم..مطمئن بودم یه همچین چیزی رو وسط می کشی که بتونی از اونجا بیرون بیای..ولی خب.. نگام کرد..پوزخند زد و گفت: دیدی که نشد.. - ولی من نیازی بهشون نداشتم.. یه جور خاصی نگام کرد و گفت: جدا؟..........که به حرف خودم شک کردم !!.. به جاده خیره شد و ادامه داد: و لابد بهشون نیاز نداشتی که اون شب اون لباس رو از بین اون همه لباس خواب انتخاب کردی ..شاید هم به چنین لباسایی عادت داری.. نگام نکرد ولی من با این حرفش بدجور اتیش گرفتم.. - پس حالا که بحث به اینجا کشیده شد بذار حقیقته ماجرا رو برات بگم تا بفهمی که قضیه از چه قراره.. و یه خلاصه ی کوچیک از اتفاقاته اون شبو براش گفتم..حرفام که تموم شد دیدم ابروهاشو داده بالا و داره سرشو تکون میده.. از پنجره بیرونو نگاه کرد.. - شاید داری حقیقتو میگی..ولی مهم نیست.. هه..اره تو گفتی منم باور کردم.. اگه براش مهم نبود عمرا حرفشو پیش می کشید.. خواستم بحثو عوض کنم..چه اشتیاقی داشتم به حرف بگیرمش بماند.. - پس چرا ارسلان خان نیومد باشگاه؟!.. برگشت و نگاهشو تو چشمام دوخت..اخم کمرنگی نشست رو پیشونیش.. -- چرا می پرسی؟.. - همینجوری..محض کنجکاوی.. -- پس محض ارضای کنجکاویت باید بگم نمی دونم..ولی به زودی معلوم میشه.. تو لحنش یه جورایی حرصو نشون می داد..خب من که حرفی نزدم..یعنی انقدر رو این موضوع حساسه؟!.. چند دقیقه که گذشت گفت: شایان فردا به مقصد کیش پرواز داره.. دلم هُری ریخت پایین..با چشمای گشاد شده نگاش کردم.. -آ..آخه..چرا انقد زود؟!.. متوجه وحشتم شد..نگام کرد و ارومتر از قبل گفت: وقتی داشتی اتاق انتخاب می کردی به گوشیم زنگ زد..گفت که داره میاد..فقط همین.. - ولی من.. نذاشت ادامه بدم: اون تو ویلای خودش می مونه..کاری با ما نداره.. ناخداگاه یه نفس راحت کشیدم..با لبخند گفتم: پس یعنی نمی بینمش؟!.. --می بینیش..منتهی زیاد تکرار نمیشه.. سرمو تکون دادم و با شَک پرسیدم: میگم نکنه منصرف بشه منو زودتر از 1 ماه ازت بگیره؟..از این ادم هر کاری بر میاد..عین آب خوردن می زنه زیر حرفش.. اخماشو بیشتر کشید تو هم و با تحکم گفت: در مقابله بقیه اگر اینطورباشه جلوی من نمی تونه اینکارو بکنه..شایان روی قول من در همه حال حساب می کنه.. کمی فکر کردم و گفتم: چطور میذاره تو ویلای تو باشم؟..یعنی منظورم اینه به ارسلانم انگار چیزی نگفته.. -- تا وقتی من نخوام نه چیزی میگه و نه کاری ازش سر می زنه.. از جوابای کوتاهی که می داد چیزی سر در نیاوردم..فقط امیدوار بودم همه چیز به خیر و خوشی بگذره.. اصلا شاید با اومدن شایان ارسلانم شرش از ویلای آرشام کم شه..اینجوری راحت ترم هستم و دیگه کسی نبود که جلوش بخوام معذب باشم..یا فیلم بازی کنم.. ************************* وقتی رسیدیم ویلا به دستور آرشام و به کمک یکی از خدمتکارا زخمام رو ضد عفونی و پانسمان کردم..چیز زیاد مهمی نبود .. گوشه ی پیشونیم یه خراش کوچیک افتاده بود منتهی با این حال حاضر نشدم روش چسب زخم بزنم ..مگه چی شده بود؟!..از این لوس بازیا خوشم نمی اومد که واسه یه خراش ِ سطحی بخوام سر و صورتمو پر از چسب زخم بکنم.. موقع شام طبق عادتم می خواستم به خدمتکارا کمک کنم ولی نه هیچ کدوم جوابمو می دادن نه حتی اجازه می دادن بهشون کمک کنم.. فقط یکیشون که انگار یه کم نرمتر از بقیه بود لب باز کرد و بهم گفت: اقا دستور ندادن شما تو ویلا کاری انجام بدید..و اگه خلاف اینو ببینن عصبانی میشن.. بعدشم محترمانه گفت از آشپزخونه برم بیرون.. منم شونمو انداختم بالا و رفتم تو سالن نشستم تا آرشام بیاد ببینم تکلیفم چیه؟!..مطمئن بودم به واسطه ی ارسلان باید بینشون باشم و کنارش غذا بخورم.. یه شلوار جین سفید پوشیده بودم با یه بلوز خاکستری که قسمت جلوش طرحای درهم وبرهم داشت..مدلش اسپرت بود..یه شال سفید هم انداخته بودم رو سرم.. با وجود ارسلان دوست نداشتم لباسای باز بپوشم..اون موقع که به آرشام احساس نداشتم با الان کاملا فرق می کرد.. نمی دونم چرا ولی الان هیچ کس رو محرمتر از اون به خودم نمی دیدم..یه اعتماد خاصی بهش داشتم..یعنی از روی احساس حس محرمیت بهم دست داده؟!..محرمیتی که می تونست قوانین ِ خاص خودش رو داشته باشه..با وجود یکسری حریم ها می شد این محرمیت ِ از روی دل رو ثابت کرد.. یاد حرفاش افتادم..وقتی بهم گفت واسه چی اون لباسا رو واسه م خریده..لبخند زدم..واقعا چه کارا که نمی کرد..به خاطر اینکه بهونه نداشته باشم و از ویلا نرم بیرون کمدمو پر از لباس کرده بود. .ولی آخه چرا؟!..خب فوقش منو با یکی از محافظاش می فرستاد خرید..اصلا به همچین لباسایی نیاز نداشتم.. اما کی می تونست در مقابل آرشام مخالفت کنه؟!..هرچی من یه چیزی بگم اونم از اونطرف تمومش رو رد می کنه.. بالاخره سر و کله ش پیدا شد..شیک و جذاب..مثل همیشه..با دیدنش لبخند زدم و از جا بلند شدم..جلوم ایستاد و یه نگاهه دقیق به سرتا پام انداخت.. استین بلوزم روی پانسمان رو پوشونده بود ..خداروشکر اخم نداشت..ولی همچنان صورتش جدی بود..با همون جذبه ی همیشگی.. -- چرا اینجایی؟!.. - منتظرت بودم..باید کنار شما..منظورم اینه باید با تو شام بخورم؟!.. یه کم نگام کرد وسرشو به نشونه ی مثبت تکون داد..راه افتاد سمت میز منم پشت سرش.. بالای میز رو صندلی نشست.. مونده بودم کجا بشینم.. اون همه صندلی خب برو رو یکیش بتمرگ دیگه خیر ِ سرت .. تو دلم داشتم غرغر می کردم که یکی از صندلی ها رو کشیدم عقب..تقریبا 2 تا صندلی با آرشام فاصله داشتم.. خواستم بشینم که صداش باعث شد همونجوری بین زمین و هوا بمونم.. -- بیا اینجا.. نگاش کردم..با تعجب دیدم به صندلی کناری خودش اشاره می کنه..تعجبمو که دید اخماشو به ارومی کشید تو هم و جدی گفت: قرارمون یادت رفت؟.. از خنگ بازی های خودم خسته شده بودم..واقعا تعجبم بی مورد بود.. خب معلومه اینا همه ش یه بازی ِ..دلتو به چی خوش کردی آخه دلارامه بدبخت.. یه لبخند نصفه نیمه تحویلش دادم که مثلا بگم حواسم نبوده ..و رفتم رو همون صندلی که بهش اشاره کرده بود نشستم..درست نزدیک به خودش.. خدمتکارا میز رو از قبل چیده بودن..عجب میزی هم بود..ادم اگه گشنه شم نباشه این غذاهای رنگ و وارنگو که می بینه ناخداگاه حس می کنه 10 ساله داشته از گرسنگی تلف می شده..لااقل من که الان همین حس رو دارم.. صدای ارسلان رو از پشت سرم شنیدم..کمی برگشتم تا نگاهش کنم..از در سالن اومد تو و انگار نه انگار امروز با آرشام بحثش شده همون لبخندشو رو لباش داشت.. -- سلام به همگی..عجبا.. بدون من؟!..مثلا مهمون اوردین تو خونتون یه بفرمایی،تعارفی چیزی.. بعدشم درست اومد روبه روی من صندلیشو کشید عقب و نشست..به آرشام یه نیم نگاه انداخت که اونم حسابی اخماشو کشیده بود تو هم و بدفرم به ارسلان خیره شده بود..اما ظاهرا ارسلان عین خیالش نبود.. اروم جواب سلامشو دادم و سرمو با غذام گرم کردم..خدمتکار برام سوپ ریخت.. ای کاش ارسلان پیشمون نبود ..اینجور که این میخه منه مگه می تونستم یه لقمه غذا کوفت کنم؟.. به آرشام نگاه کردم که قاشق رو بی هدف گرفته بود تو دستش و زیر چشمی ارسلان رو نگاه می کرد که چطور بی پروا زل زده بود تو صورته من و با وجود اخمی که رو صورتم داشتم نگاهشو ازم نمی گرفت.. فقط ای کاش می تونستم همونجا بپرم بهش وبگم:د ِ آخه بزغاله مگه تو اون خراب شده ای که تا الان زندگی می کردی ادم ندیدی؟!.. ولی جلوی ارشام نمی خواستم اینکارو کنم..گرچه می دونستم اگه به ارسلان رو بدم یا بخوام باهاش صمیمی رفتار کنم اونم متقابلا همینکارو می کنه..پس سعی کردم جلوی زبونمو بگیرم .. ارسلان به بشقاب سوپم نگاه کرد که خیلی اروم داشتم غذامو می خوردم و گفت: پس واسه ی همینه که اینطور بی نظیر فرم ِ اندامت رو نگه داشتی.. حیرت زده سرمو از روی بشقاب بلند کردم..نگام به چشمای خندون و هیزش افتاد..سبزی چشماش پررنگتر از همیشه بود.. - ببخشید متوجه منظورتون نشدم.. نیم نگاهی به صورت اخموی آرشام انداخت و با لبخند رو به من گفت: چرا خودتو اذیت می کنی دختر؟..عادی باش..بهم بگو ارسلان.. اخمامو کشیدم تو هم..جرات نداشتم به آرشام نگاه کنم ولی گه گاه نگام بهش می افتاد که قاشق رو تو دستش فشار می داد و همونطور تو سوپش می چرخوند..آروم ولی..کاملا عصبی.. -معذرت می خوام ارسلان خان ولی من همینجوری راحت ترم..دلیلی نداره که بخوام باهاتون صمیمی برخورد کنم.. با این حرفم آرشام سرشو بلند کرد ونگاشهو به من دوخت..ولی نگاهه جدی من تو چشمای سبز و گستاخ ارسلان دوخته شده بود.. خندید و سرشو تکون داد.. - اگه خودت اینطور می خوای باشه حرفی نیست..ولی اخلاق و رفتاره خاصی داری..که من.. و صدای عصبی آرشام رشته ی کلامشو از وسط پاره کرد.. -- و تو مشکلی با اخلاق و رفتاره دلارام ِ من داری؟؟!!.. همین که این جمله از دهنش در اومد هم من و هم ارسلان تو جامون خشک شدیم..اون که انگار فقط تعجب کرده بود ولی من دلم هری ریخت پایین وقتی گفت (دلارام ِ من).. از هیجان سرمو زیر انداختم و به ظاهر سرمو با سوپ گرم کردم ولی خدا می دونست که درونم چه خبـــــــره.. ارسلان یه لبخند که بیشتر به پوزخند شبیه بود نشوند رو لباش و به من نگاه کرد..ولی طرف صحبتش آرشام بود.. --دلارام ِ تو؟!..هه جالبه..از آرشامی که من می شناختم بعیده از این حرفا بزنه.. و به آرشام خیره شد و ادامه داد: نه چرا باید مشکل داشته باشم؟..اتفاقا می خواستم بگم همین اخلاقه خاصش باعث شده یه برداشت دیگه ای روش داشته باشم.. نتونستم جلوی کنجکاویم رو بگیرم..نمی دونستم منظورش چیه.. -چه برداشتی؟!.. آرشام هم منتظر به ارسلان چشم دوخته بود که جواب سوالم رو بده.. ارسلان سرشو تکون داد و در همون حال نگاهش بین من و آرشام در چرخش بود.. -- چه تو آمریکا و چه ایران دخترای زیادی رو دیدم که وقتی با دوست پسراشون هستن برای رسیدن به آزادی و آزاداندیشی ِ خودشون از هیچ کاری دریغ نمی کنن..اینجور دخترا خیلی راحت وبی ملاحظه َن..وقتی که آرشام گفت تو معشوقه ش هستی پیش خودم گفتم تو هم یه دوست دختری مثل همونایی که دیدم..توقع داشتم با اطرافیانت راحت برخورد کنی ولی اینطور نبود..حتی الانم همینطوری..دقیقا برداشتم ازت روی این منظور بود.. حرفاش که تموم شد نگاهمو به میز دوختم..فکرکردم می خواد بگه از اوناشم که آب به خودم نمی بینم وگرنه شناگر ماهریم.. کلا از اون حرفش یه چیز دیگه پیش خودم برداشت کرده بودم ..اما اون منظورش به یه چیز دیگه بود.. اره خب خبر نداره من دوست دختر آرشام نیستم و همه ی اینا نمایشی ِ..که ای کاش نبود..لااقل الان اینو نمی خواستم..می خواستم که حقیقت داشته باشه ولی دوست دخترش نباشم..پیشش باشم ولی نه به عنوان دوست دختر..همچین ادمی نبودم.. صدای جدی و محکم آرشام منو به خودم اورد.. -- مطمئنا کسایی که ذهنیت خرابی تو این زمینه دارن دچار برداشت اشتباه هم میشن.. و حس کردم پشت این جمله ش یه معنی ِ خاصی نهفته که زل زد تو چشمای ارسلان و با اخم ادامه داد: تجربه اینو بهم ثابت کرده..پس الان دقیقا می تونم بفهمم منظورت از این حرفا چیه.. بعد هم یه پوزخند تحویلش داد .. با دیدن دستای ارسلان که کنار بشقابش مشت شده بود فهمیدم ازاین جمله ی آرشام عصبانیه.. -- می خوای شروع کنی؟!.. و آرشام نگاشهو به بشقابش دوخت و با همون پوزخند و لحنی سرد جوابش رو داد: من خیلی وقته که این بازی رو تموم کردم..و می دونی وقتی بازی ای رو به اتمام برسونم دیگه هیچ وقت هوس نمی کنم از نو شروعش کنم.. ارسلان با این حرف آرشام عصبی چشماشو بست و باز کرد..دیگه هیچ کدوم حرفی نزدن و به ظاهر مشغول خوردن شام شدن.. منم که تو خودم بودم و داشتم به افکار درهم و برهمم نظم می دادم گه گاه یه قاشق غذا میذاشتم دهنم .. اشتهام به کل از بین رفته بود.. ************************ نصفه شبی به قدری گشنگی بهم فشار اورده بود که معده م می سوخت..از طرفی تشنه م هم بود.. گلوم خشک شده بود وشدیدا میل به یه لیوان آب داشتم..چون اینجا عادت نداشتم یادم رفته بود اب بیارم تو اتاق..ازاینکه برم تو دستشویی و از روشویی اب بخورمم خوشم نمی اومد..دست خودم نبود..باید یه چیزی بخورم این قار و قور شکمم بخوابه.. کلافه نشستم تو جام..اَه نمی تونم بخوابم..هرکار کردم بی خیال باشم نشد.. از تخت اومدم پایین..لباس خوابم یه بلوز وشلوار سفید بود که روی قسمت شکم و شونه هام طرح قلب داشت..قلبای قرمز و کوچیک .. اینو واسه راحتیش پوشیده بودم وگرنه با این لباس شده بودم عین دختربچه ها.. با چشمای خمار دنبال شالم می گشتم بندازم رو سرم ولی نبود..معلوم نیست کجا انداختمش.. بی خیال برو ابتو بخور کی این موقع از شب بیداره آخه؟!..اصلا شال می خوام چکار؟.. به ساعت روی میز نگاه کردم 2/5 بود.. به چشمام دست کشیدم و اروم و پاورچین از اتاق رفتم بیرون.. ******************** آخیــــــش ..عجب حالی داد.. اینکه نصف شب با گلوی خشک پاشی بری دنبال یه لقمه نون و اب بعدم که پیداش کردی با ولع بخوریش وای که عجب لذتی داره.. یه کم از نونی که تو سبد رو میز بود با آب خوردم..از هیچی بهتر بود..امشب که سر میز خوب غذا نخورده بودم اینم میشه کارم.. همه ی اباژورها روشن بودن واسه ی همین یه نور ملایم و دلنشینی فضا رو، روشن کرده بود.. داشتم از پله ها می رفتم بالا.. که حس کردم یکی داره پشت سرم میاد..با ترس سر جام ایستادم و همین که برگشتم ارسلان رو پشتم دیدم..از ترس «هــــــی» کردم و جلوی دهنمو گرفتم.. با لبخند نگام می کرد .. اروم گفت: این موقع از شب مگه نباید خواب باشی؟.. نفسمو دادم بیرون.. -بودم..منتهی تشنه م بود اومدم پایین آب بخورم..شبتون بخیر.. پشتمو کردم بهش و داشتم از پله ها می رفتم بالا که اونم دنبالم اومد.. -- بدون شال جذاب تر میشی..حیف این همه زیبایی نیست که زیر اون لباسای پوشیده و بلند مخفیش کنی؟!.. سر جام ایستادم..از زیباییم تعریف کرد ولی نمی دونم چرا خوشم نیومد..اصلا لحنش یه جوری بود..شاید اگه هر دختر دیگه ای جای من بود وبا تعریفایی که از ارسلان می شنید الان ذوق مرگ می شد ولی من در مقابلش عکس العمل نشون دادم.. جدی برگشتم و نگاش کردم..بالای پله ها بودم و اون یه پله از من پایین تر ایستاده بود.. - چه دلیلی داره که بخوام جلوی شما یا بقیه همه ی داراییم رو به نمایش بذارم؟!.. --دارایی؟!.. -بله دارایی..تموم سرمایه و دارایی و هستی یه دختر که من به این شکل به قول شما مخفیش می کنم..و از این بابت به هیچ عنوان ناراحت نیستم.. لبخند کجی نشوند رو لباش: من محض ِ خاطره خودت گفتم..اینکه چرا می خوای با وجود این همه زیبایی خودت رو معذب کنی و در مقابله بقیه حجاب بگیری؟.. - من حجاب نمی گیرم..اتفاقا به اندازه ی خودم ازادم ولی می دونم باید چطور رفتار کنم که دیگران منو به هر چشمی نگاه نکنن.. راه افتادم که صداشو از پشت سر شنیدم: گستاخ و بی پروا، با لحنی قاطع و محکم..واقعا میگم که معرکه ای عزیزم.. دستامو مشت کردم و برگشتم طرفش..رو به روم ایستاد..طبقه ی بالا نور کم بود و درخشش چشماش منو به وحشت می انداخت.. -- چرا نمی خوای باهام صمیمی باشی خانم کوچولو؟.. - من خانم کوچولو نیستم جناب..دلیلی هم نداره که بخوام باهاتون صمیمی باشم.. -- من دوست صمیمی ِ ارشامم..می تونم دوست تو هم باشم..ولی لحنت با من حتی دوستانه هم نیست.. با حرص جوابشو دادم: می دونین چرا؟!..چون می دونم با هر کس در حدش باید رفتار کنم..در ضمن فکر نمی کنم شما و آرشام با هم دوستای صمیمی باشین..لااقل ظاهر قضیه که اینو نشون نمیده.. اخماش جمع شد.. جلوی اتاق خودم و آرشام ایستادم..دقیقا مابین این دو اتاق..مونده بودم جلوی ارسلان وارد کدومش بشم؟!..خب شاید بدونه که ما جدا از هم می خوابیم..احتمالشم هست ندونه..باز جنبه ی احتمال رو در نظر بگیرم بهتره.. با همین فکر بدون تردید دستم رفت سمت دستگیره ی در اتاق آرشام..ولی قبل از اینکه بازش کنم صدای ارسلان رو اروم شنیدم..تو درگاهه اتاقش ایستاده بود.. --هر کسی رو از روی ظاهر نمی تونی بشناسی خانم خوشگله..تو هم مستثنا نیستی.. و با لبخند بهم چشمک زد و زیر لب شب بخیر گفت..نرفت تو و همونجور منو نگاه می کرد..با خشم نگاهش کردم و بدون اینکه جوابی بهش بدم نگاهمو چرخوندم رو دستگیره ی در.. خدا،خدا می کردم قفل نباشه..که وقتی کشیدم دیدم به ارومی باز شد..لبخند محوی زدم..رفتم تو و بدون اینکه برگردم و به ارسلان نگاه کنم خیلی اروم بدون کوچکترین سر و صدایی درو بستم..پشتمو به در تکیه دادم وسرمو بالا گرفتم.. نفس عمیق کشیدم.. عجب رویی داره این ادم..بی پروا که حرفاشو می زنه هر کارم بخواد می کنه..در کل دست عموشو از پشت بسته.. به خودم که اومدم فهمیدم کجام..قلبم لرزید..سرمو اوردم پایین و به روبه روم نگاه کردم..اتاق آرشام و خودش که روی تخت دراز کشیده بود..دیوارکوب روشن بود.. یه نورخیلی کم و ملایم .. به طرفش قدم برداشتم..از روی استرس دستمو به موهام کشیدم و تره ای از اونها رو فرستادم پشت گوشم..بقیه رو هم ریختم یه طرف شونه م.. یه رکابی جذب و مردونه ی مشکی تنش بود..یه ملحفه ی سفید هم تا کمر انداخته بود رو خودش..الان که خواب بود راحت تر می تونستم نگاش کنم..گرچه دیگه مثل سابق نبودم.. دستمو گذاشتم رو تخت و اروم نشستم..تخت یه کم صدا کرد ..آرشام تکون خورد ولی چشماش هنوز بسته بود..یه نفس عمیق کشید و برگشت..حالا به پشت خوابیده بود.. با دیدنش اونم از اون فاصله ی نزدیک حس کردم قلبم تو دهنم می زنه..صورتش به طرف من بود..قفسه ی سینه ش با هر نفس به نرمی بالا و پایین می رفت.. دوست داشتم همونجا بشینم و تا خود صبح چشم بدوزم به صورتش که حتی تو خواب هم جذبه ی خودش رو حفظ کرده بود.. با تکونی که خورده بود ملحفه از روش کمی رفته بود کنار..کج شدم و به ارومی کشیدم روش.. هوای کیش نسبت به تهران خیلی گرمتر بود و با این حال پنجره رو باز گذاشته بود..خب الان تو فصلی هستیم که هوا خنکه ولی اینجا اب و هواش کاملا با تهران فرق می کرد.. آهسته بلند شدم و پنجره رو بستم..باز برگشتم طرفش..پتو رو از پایین تختش برداشتم و بدون اینکه سر وصدایی ایجاد کنم انداختم روش..دستم روی پتو بود که دست مردونه ش از زیر پتو بیرون اومد و مچمو گرفت.. قلبم اومد تو دهنم..با ترس و هیجان نگاش کردم..پلکش لرزید و بعد هم چشماشو کامل باز کرد..هیچ حرکتی نمی کرد و فقط نگاهش بود که به تنم اتیش می زد.. لبای خشک شده م رو با زبونم تر کردم..دستمو به نرمی کشید ..نشستم کنارش..تو جاش نیمخیز شد..پتو و ملحفه رو انداخت کنار ولی هنوزم نگام می کرد.. نمی تونستم چشم ازش بردارم.. صداش گرفته بود..حتما واسه اینه که از خواب بیدار شده.. -- تو این اتاق چکار می کنی؟!.. یه کم نگاش کردم و مهر سکوت رو از روی لبام برداشتم.. - راستش ..تشنه م شده بود..رفتم آب بخورم که تو پله ها ارسلان رو دیدم..بعد اون.. میون حرفم اومد و با اخم گفت: باهات چکار داشت؟!.. صداش آهسته ولی آمیخته به خشونت بود.. - هیچی فقط باهام تا دم اتاقش اومد دیدم اگه برم تو اتاق خودم ممکنه شک کنه ..شایدم شک کرده باشه و بدونه که تو اتاقای جدا می خوابیم..ولی باز احتمال دادم ندونه واسه همین اومدم اینجا تا بی خیال بشه..همه ش همین بود.. تموم مدت که حرف می زدم نگاهش رو لحظه ای از روی صورتم بر نداشت..اخماش کمی ازهم باز شد.. ولی مچ دستمو هنوز چسبیده بود..خواستم بیارمش بیرون.. که نذاشت.. -- کجا؟!.. -اتاقم دیگه.. -- مگه نمیگی ارسلان دیده اومدی اینجا؟.. سرمو تکون دادم که حرفشو ادامه داد: پس فعلا باید همینجا بمونی.. - اما آخه..خب زود میرم تو اتاقم از کجا می فهمه؟!.. -- واسه اینکه متوجه نشه باید اروم در اتاقا رو باز و بسته کنی..با این وجود چطورمی تونی سریع عمل کنی؟!.. اره خب اینم حرفیه..تازه ممکن بود این وسط تو این سکوتی که فضای ویلا رو پر کرده بود سر و صدایی هم بشه و بفهمه که برگشتم تو اتاقم.. لااقل اگه پیش خودش فکر کنه ما جدا می خوابیم می تونه باور کنه که یه شب کنار هم خوابیدیم اونم رو حسابه همین رابطه ی کذایی.. سکوتمو که دید فهمید قبول کردم.. ولی تا صبح اینجا چکار کنم؟..اصلا چجوری بخوابم؟.. اینا رو ازش پرسیدم که جوابمو داد: توی همین اتاق ..مگه قراره چیزی بشه؟!.. چشمام گشاد شد..نه بابـــا عجب رویی داره این..جدی، جدی حرف می زد.. - می فهمی چی میگی؟!..اینجا؟!..لابد اونم رو تخت ِ تو؟!.. پوزخند زد .. ازم فاصله گرفت..دستمو ول کرد و به پشت رو تخت خوابید.. -- تخت ِ من مشکلی داره؟.. تو دلم گفتم: نه بابا کی با تخت مشکل داره من با خودم و خودت مشکل دارم..اصل ِ کار تویــــی.. - نه ..منظورم این نبود.. با حرص نگام کرد.. -- نصف شب اومدی تو اتاقم ومنو از خواب بیدار کردی بعدم واسه خوابیدن روی تخت ِ من ادا و اصول در میاری..می دونی اگه هر کس دیگه بود چکارش می کردم؟!.. لحنش شده بود مثل اون وقتایی که باهام سر ناسازگاری می ذاشت.. اب دهنمو قورت دادم.. -مـ..من ..آخه درست نیست که.. و جمله م رو برید و با خشونت ِ خاصی بازمو گرفت و به طرف خودش کشید..پرت شدم کنارش..ارنجم که زخم شده بود کمی درد گرفت ولی برام مهم نبود.. -- حیف که کارم بهت گیره وگرنه حالیت می کردم..پس بگیر بخواب انقدرم اراجیف سر هم نکن.. از این کارش هم شوکه شدم و هم عصبانی.. نیمخیز شدم و تو صورتش توپیدم: حرفای من اراجیف نیست جناب..کارت گیر ِ که گیره..مگه من بهت پیشنهاد دادم؟!.. اخماش تو هم بود ولی دقیق بهم نگاه می کرد..نیمیخز شد..من رو دست راستم و اون رو دست چپ..با اخمای درهم روبه روی هم گارد گرفته بودیم.. -- بگیر بخواب دلارام..اصلا حوصله ی جر و بحث با تو یکی رو ندارم.. - ولی من اینجا نمی تونم بخوابم.. باز پرتم کرد و با حرص گفت: می خوابی چون من میگم..دیگه ام حرف نباشه.. از روی لجبازی و اون خوی سرکشم رو تخت نشستم و با صدایی که سعی داشتم بلند نباشه ولی تحکم رو بشه توش حس کرد گفتم: چرا همیشه باید هر چی که تو میگی باشه؟!..رئیسمی درست..ولی تو همه ی مسائل که اختیارم با شما نیست..من یه دختر مستقلم و می تونم واسه خودم تصمیم بگیرم..کسی ام نمی تونه به کاری زورم کنه.. با عصبانیت رو تخت نشست ..صورتش زیر اون نور کم کاملا مشخص بود که تا چه حد از دستم عصبیه.. بی هوا هر دو تا بازومو گرفت تو دستش و با خشم تو چشمام زل زد.. --ولی امشب به حرف رئیست گوش می کنی..فراموش نکن که کار تو هم این وسط به من گیره.. منظورش به شایان بود..می دونستم داره این حرفا رو می زنه تا به حرفاش گوش کنم.. ازخدام بود پیشش باشم ولی می ترسیدم..ترسم از این بود کنارش بخوابمو این وسط شیطون بیافته به جونمون و.. دیگه خر بیار و باقالی بار کن..اونوقت باید چه خاکی تو سرم بریزم؟!.. لج کردم وبازومو کشیدم بیرون ولی بدتر شد چون نمی دونستم اون یه دنده تر از منه..نمی دونستم نمیشه در مقابل آرشام ایستاد.. هنوزم باهاش در ستیز بودم که خودمو بین بازوهای عضلانی و محکمش حس کردم..با خشونت در حالی که تو اغوشش بودم پرتم کرد رو تخت..وضعمون بدتر شد ..اون سعی داشت منو نگه داره و من دست وپا می زد تا از بغلش بیام بیرون.. این وسط هم خنده م گرفته بود وهم حرصی بودم.. حرصم گرفته بود چون طاقت حرف زور نداشتم..اصلا تو کتم نمی رفت.. ای کاش از همون اول می رفتم تو اتاقه خودم.. حس کرد دارم می خندم..پشتم بهش بود و دستاش دور شکمم حلقه شده بود..تقلا نمی کردم و فقط می خندیدم.. برم گردوند و با تعجب نگام کرد..با دیدنم یه تای ابروشو داد بالا .. نفس نفس می زد..واسه تقلایی که کرده بود..منم دست کمی ازش نداشتم..مخصوصا اینکه حسابی گرممم شده بود.. چند تار از موهام ریخته بود تو صورتم.. نمی تونستم جلوی خنده م رو بگیرم که حالا به یه لبخند پررنگ رو لبام تبدیل شده بود.. صداش اروم بود و پر از تعجب.. -- به چی می خندی؟!.. با خنده گفتم: نمی دونم فقط بذار برم تو اتاقم.. زل زده بودیم تو چشمای هم..نگاهه متعجبش جاشو به همون جذبه ی همیشگی داد..ولی لحنش همچنان اروم بود.. مرموز گفت: و اگه نذارم؟!.. - مطمئن باش یه جوری میرم.. --می تونستی بی دردسر همینجا بخوابی.. - بی دردسر؟!..مطمئنی؟!.. --چطور؟!.. - هیچی فقط هیچ رقمه به شما مردا نمیشه اعتماد کرد.. پوزخند زد و جوابمو داد.. -- و در مقابل، منم همین نظر رو نسبت به شماها دارم.. خواستم خودمو از تو بغلش بکشم بیرون واسه همین خیز برداشتم تا در برم که اروم دستشو زد تخت سینه م ..و باز افتادم رو تخت.. -- کجا؟!..بمون هنوز باهات کار دارم.. به حالت گریه نالیدم: ای بابا من غلط کردم اصلا..بذار برم عجب گیری دادی تو آخه.. -- چه بخوای چه نخوای امشب تو همین اتاق می مونی..پس تلاش بیهوده نکن، نمی تونی از دست من فرار کنی.. ای کاش باهام بد رفتار می کرد .. مثل اون اوایل..ولی اینجوری باهام حرف نمی زد که این قلب ناارومم وضعش از اینی که هست بدتر بشه.. د اخه لامصب تو چه می دونی تو دل من چه خبره؟..دارم واسه اغوشت بال بال می زنم..دوست ندارم از کنارت جم بخورم ولی نمی تونم اینجوری بمونم..نمی خوام از اینی که الان هستم وابسته تر بشم.. همینجوریش حال خودمو نمی فهمم و هر لحظه وضعم بدتر میشه با این کارا و حرفاش به جونم اتیش می زد.. ترجیح دادم بیشتر از این کشش ندم چون مطمئن بودم نمی تونم از پسش بر بیام..همیشه این آرشام بود که برنده می شد..و به اون چیزی که می خواست می رسید.. - خیلی خب می مونم ..حالا ولم کن.. تو چشمام خیره شد..انگارمی خواست حقیقت رو از تو چشمام ببینه.. از اغوشش اومدم بیرون..خزیدم گوشه ی تخت که دستمو گرفت و کشید طرف خودش..تو دلم نالیدم..نخیر انگار نمی خواد بی خیال بشه.. - چکار می کنی؟!.. -- گفتم کاریت ندارم پس بچه بازی در نیار بگیر بخواب..یعنی چی اینکارا؟!.. - کدوم کار آخه؟!..خبرم گرفتم خوابیدم دیگه باز ولم نمی کنی؟!.. -- بخواب..منتهی همینجا.. سرمو کوبیدم به بالشتش و نالیدم: باشه بابا بی خیال شو دیگه..بیا آآ خوب شد؟.. پتورو انداخت طرفم ولی روم نکشید..نامرد ِ بی احساس.. ولی من که بهش احساس داشتم گفتم: پس خودت چی؟!.. -- ملحفه کافیه..کاری به من نداشته باش بگیر بخواب.. زیر لب بهش غرغر کردم: خون آشام ِ بداخلاق..به کجای دنیا بر می خوره یه نمه از خودت مهربونی نشون بدی؟!.. پشتشو بهم کرده بود که برگشت وگفت: چیزی گفتی؟!.. چشمامو بستم ولبامو رو هم فشار دادم با حرص گفتم: نخیــــــر..شب بخیر.. از لای چشمام دیدم روشو کرد طرفم ..جدی و عصبی گفت: از بس مثل بچه ها لجبازی کردی دیگه چیزی تا صبح نمونده.. بی خیال شونه م رو انداختم بالا و با چشم بسته زمزمه کردم: به من چه..در ضمن من الان خوابم ..گفتی بخواب خوابیدم ول کن جون ِ عزیزت.. دیگه صداشو نشنیدم ولی سنگینی نگاهش رو حس می کردم.. خوابــــم نمی برد.. ولی تکونم نمی خوردم..نمی دونم چند دقیقه گذشته بود ..که چشمام تو همون حالت بسته گرم شد.. و در این بین نفهمیدم کی خوابم برد.. ************************** «آرشام» منتظر تماس شایان بودم..بعد از صرف صبحانه تو باغ قدم می زدم که بالاخره تماس گرفت.. - الو.. -- رسیدیم الان تو فرودگاهیم.. با تعجب بعد از مکث کوتاهی گفتم: یعنی چی که رسیدین؟!..مگه تنها نیستی؟!.. بلند خندید.. -- چرا تنها؟!..مطمئنم بفهمی کیا رو با خودم آوردم خیلی خوشحال میشی.. - منظورت چیه شایان؟!..حرفتو بزن؟!.. و بی مقدمه گفت: دلربا و خانواده ش اینجان.. با شنیدن اسمش اخمام جمع شد و با خشم تو گوشی بلند گفتم: چی داری میگی شایان؟..مگه نباید امریکا باشن؟..هیچ می فهمی چکار می کنی؟!.. صداش ارومتر به گوشم رسید.. -- صبر کن رسیدیم با هم حرف می زنیم..ممطئنم نظرت عوض میشه.. - قبلا حرفامو دراین رابطه بهت زده بودم..بهتره تمومش کنی..ببین شایان همین الان دارم بهت میگم اونا حق ندارن پاشونو تو ویلای من بذارن..شنیدی که چی گفتم؟.. صدای فریادم رو که شنید سکوت کرد..ولی با اینکه اروم حرف می زد از لحنش می شد تشخیص داد که تا چه حد عصبانی و ناراحته.. -- قصدمم همین بود ببرمشون ویلای خودم..منتهی دلربا بی قراره هرچه زودتر تو رو ببینه.. - غلط کرده..حق نداره پاشو اینجا بذاره.. -- باید باهات رو در رو حرف بزنم..فعلا نمی تونم صحبت کنم..بعدا می بینمت.. و تماس رو قطع کرد..گوشی رو با حرص میان انگشتام فشردم .. لعنت به همتون .. لعنت به تو شایان که هر بار با یه نقشه و حیله منو تو عمل انجام شده قرار میدی..معلوم نیست باز می خواد چکار کنه.. با خشونت تو موهام دست کشیدم ..کلافه بودم.. باید تکلیفمو از همین الان با این قضیه روشن کنم.. اینطور که معلومه در حال حاضر قرار نیست حالا حالاها آرامش به زندگیم برگرده.. ************************** «دلارام» حوصله م سر رفته بود..نه کاری داشتم که انجام بدم و نه کسی بود که باهاش حرف بزنم.. صبح وقتی بیدار شدم دیدم تو اتاق نیست..یه حس خاصی داشتم..پشیمونی و یا حتی.. یه حس متضاد.. پشیمون بودم چون نباید کوتاه می اومدم ..ای کاش یه کاناپه ای چیزی تو اتاقش بود که لااقل رو همون می خوابیدم.. ولی با این حال بین دو حس متضاد گیرکرده بودم و حالا که هوشیار شدم یه حال خاصی بهم دست داده بود.. گیج و منگ رفتم تو اتاقم..خداروشکر کسی هم تو راهرو نبود منو ببینه..مخصوصا ارسلان که معلوم نبود دیشب از کجا و چطوری پشت من سبز شد.. به دست وصورتم اب زدم و رفتم پایین کسی تو سالن نبود..از خدمتکار که پرسیدم گفت آقا داره تو باغ قدم می زنه..از پشت پنجره دیدمش..با اخم تو باغ راه می رفت و به صفحه ی موبایلش نگاه می کرد.. صبحونه م رو خوردم ولی هنوزم بیرون بود..باز خوبه جن بو داده سر وکله ش پیدا نیست..منظورم به ارسلان بود که همیشه عینهو جن جلو ادم ظاهر می شد.. خداییش چی تو وجوده این بشر بود که نه من ازش خوشم می اومد و نه آرشام..خودم که کلا حس خوبی نسبت بهش نداشتم ولی کینه ی آرشام و خشمی که از ارسلان داشت انگار به خیلی سال پیش بر می گرده..اینو از حرفا و رفتارش می شد فهمید.. کلافه از جام بلند شدم..اینجوری نمی تونستم طاقت بیارم باید می رفتم بیرون.. حاضر شدم ..یه مانتوی مشکی و شلوار جین سفید و شال سفید و ساده ای که روی موهام انداخته بودم..یه کفش اسپرت که بتونم راحت باهاش قدم بزنم..آرشام رو اون اطراف ندیدم..به طرف در رفتم ولی نگهبان اونجا ایستاده بود..جلومو گرفت.. -- کجا خانم؟.. با اخم جوابشو دادم.. - یعنی چی کجا؟..مگه نمی بینی دارم میرم بیرون..بفرمایین کنار لطفا.. -- متاسفانه نمیشه..آقا دستور ندادن.. - مگه اون باید دستور بده که برم بیرون یا تو ویلا بمونم؟..برو کنار بت میگم.. با کیفم زدم به بازوش ولی هیکل گنده ش یه تکون ِ کوچولو هم نخورد.. -- چه خبره اونجا؟.. برگشتم..آرشام با نگاهی جدی پشت سرم ایستاده بود.. - می خوام برم بیرون ولی این اقا نمیذاره.. -- بیرون واسه چی؟.. - حوصله م سر رفته..گفتم برم این اطراف قدم بزنم.. -- تو باغ هم می تونی قدم بزنی..لازم نیست بری بیرون.. لحنش اروم نبود..انگار از چیزی عصبانیه.. - اما آخه.. -- اما و آخه نداره..برو تو.. باز افتادم رو دور لجبازی .. -ولی من باید برم بیرون..مگه اینجا زندونی ام؟!.. با شنیدن صدای ماشین سرمو کج کردم واز روی شونه های پهن و مردونه ش به پشت سرش نگاه کردم.. یکی از همون ماشینای مدل بالا ولی این یکی رنگش سفید بود..حدس زدم ماشین ارسلان باشه..از همون راه سنگلاخی به طرفمون می اومد..انگار قصد داشت از ویلا بره بیرون.. کنارمون زد رو ترمز و پنجره رو پایین داد.. -- اینجا چرا وایسادین؟..می خواین برین بیرون می رسونمتون.. آرشام با خشم جوابشو داد: مگه نمی خوای بری بیرون؟..پس سریعتر.. ارسلان ریلکس خندید و جوابشو داد: می دونم از خداته ولی جواب سوالمو هنوز نگرفتم..دلارام چرا عصبانیه؟..نکنه دعواتون شده؟.. تو دلم گفتم مگه تو فضولی مرتیکه؟!..ولی از روی لجبازی با آرشام نگاهش کردم و گفتم: من و آرشام تا حالا نشده با هم دعوا کنیم..حوصله م سر رفته بود ولی ارشام اجازه نمیده برم بیرون.. آرشام با عصبانیت بهم توپید: برو تو ویلا ..لازم نکرده واسه کسی توضیح بدی.. اروم بودم..در اصل نبودم ولی اینطور نشون می دادم.. - خب چرا؟!..نکنه تا اخر این سفر باید اینجا زندونی باشم؟!.. ارسلان با لبخند رو کرد به من وگفت: اتفاقا منم دارم میرم این اطراف یه گشتی بزنم..خوشحال میشم تو هم باهام بیای.. قبل از اینکه جوابشو بدم آرشام با مشت زد رو سقف ماشین و از پنجره تو صورت ارسلان داد زد: خفه شــــو ارسلان..بــرو ولی دلارام حق نداره با تو هیچ کجا بیاد.. راتو بکش و برو..تا بیشتر از این عصبانیم نکردی.. ارسلان با پوزخند جوابشو داد: شاید به ظاهر تغییر کرده باشی ولی ذاتت همونه که هست..چرا باهاش مثل یه اسیر رفتار می کنی؟..مگه اون ادم نیست؟..حق داره ازاد باشه ..هیچ وقت رفتار بیخودتو با خانما درک نکردم.. و آرشام دندوناشو روی هم سایید و به صورت کاملا وحشتناک سر ارسلان فریاد زد: ارسلان اگه همین الان نزنی به چاک قسم می خورم همون کاری رو باهات بکنم که چندین ساله ارزومه به سرت بیارم.. حرفاش جدی بود..حتی جدیتر از همیشه..و ارسلان اینو فهمید ..صورتش سرخ شده بود و خشم از چشمای هردوشون شعله می کشید.. حاضرم قسم بخورم تا به حال ارشام رو اینطور عصبانی ندیده بودم.. عجب غلطی کردما..حالا نخواد تلافی رفتار ارسلان رو سر من در بیاره؟!.. ارشام به نگهبان اشاره کرد درو بازکنه و ارسلان به سرعت از ویلا بیرون رفت.. موندن رو جایز ندونستم و خواستم یواشکی بزنم به چاک که صدای مملو از خشونتش رو از پشت سر شنیدم.. -- کجـــا؟..صبر کن باهات کار دارم..مگه نمی خواستی قدم بزنی؟.. با ترس پا گذاشتم به فرار بدون اینکه برگردم و پشت سرمو نگاه کنم..ولی صدای پاشو می شنیدم که به شتاب پشت سرم می دوید.. نفس کم اورده بودم که دستم از پشت کشیده شد ..وقتی یه دور، دوره خودم چرخیدم مجبورم کرد سر جام وایسم.. - ولم کن مگه دزد گرفتی؟.. داد زد:حالیت می کنم با کی طرفی دختره ی احمق.. اون حرفا چی بود تحویله ارسلان دادی؟.. - مگه چی گفتم؟..ول کن دستم شکست.. -- به درک..خیلی دوست داشتی باهاش باشی اره؟.. هه.. پس بگو دردش چیه.. - معلومه که نه..ازش خوشم نمیاد..همونطور که از عموی پست فطرتش بیزارم..اصلا به تو چه ربطی داره..ولم کن.. با خشم پوزخند زد و سرم داد زد: هم ازش متنفری و هم خوشت میاد باهاش باشی ..کورخوندی گربه ی وحشی..تا وقتی زیر دسته منی حق نداری نزدیک اون بی شرف بشی..گرفتی که؟.. دستمو پیچوند ..کم مونده بود از درد دستشو گاز بگیرم..چند بار خیز برداشتم طرفش ولی امونم نداد و دستمو بیشتر فشار داد..صدای جیغ و دادم بلند شده بود.. - ولم کن بذار برم..بذار برم به درد بی درمونه خودم بمیرم..ول کن دستمو.. دستمو برد پشتم ..چسبوندم سینه ی دیوار..سینه هام درد گرفت..صداشو بیخ گوشم شنیدم.. -- د آخه تو چه دردی داری گربه ی وحشی؟..اصلا تو چی از درد می دونی؟..درد تو چیه؟..مریضی؟..بی پولی؟..خانواده نداری ؟..هــــــان؟..کدومش لعنتی؟.. اشک تو چشمام حلقه بست..با درد داد زدم: اره درد من ایناس..درد منه خاک بر سر نداریه..نداشتن یه خانواده ی درست و حسابیه..یه مادر که بشه محرم رازم..یه پدر که سایه ش بالا سرم باشه..منم درد دارم..بدبختیای خودمو دارم..........جیغ کشیدم: اگه درد نداشتم که گیرادمایی مثل تو و شایان و منصوری نمی افتادم.. اشک صورتمو خیس کرده بود..با خشونت برم گردوند..اخماش وحشتناک در هم بود و فکش از زور خشم منقبض شده بود.. زل زد تو چشمای خیسم و فریاد کشید: ناراحتی که گیر من افتادی اره؟..داری عذاب می کشی؟..ولی باید تحمل کنی..فهمیدی؟بایـــد.. پوزخند زد..خشم صورتشو پر کرده بود.. -- از دست من خلاص بشی گیر یکی از من بدتر میافتی..یکی مثل شایان که واسه داشتنه تو حاضره هر کار بکنه..اره اینم درده..یه درد نا علاج..تو انتخابتو کردی..بهت حق مخالفت نمیدم که حالا جلوم قد علم کنی و هر چی که دلت خواست بگی..حالیته که چی میگم؟.. با گریه گفتم: اگه بفهممم باید خودمو بزنم به نفهمی..اگه حرفاتو نفهمم باید به دروغ بگم که می دونم چی میگی.. همیشه همین بوده..این شماها هستین که برای دیگران تصمیم می گیرین و با قانونه خودتون پیش میرین..همین قانونه لعنتیتون منو به این روز انداخت.. شایان کثافت باعث شد مادرم دق کنه و پدر بی غیرتم به اون روز بیافته..برادره نامردم وجود خواهرشو انکار کنه و انگار نه انگار یه بدبخت، یه گوشه از این دنیا داره بال بال می زنه.. بین گریه هام به حالت جیغ ادامه دادم: خودمو به اینجا رسوندم اونم با چنگ و دندون..تو فک کردی آسونه یه دختر بین این همه گرگ باشه و دست نخورده باقی بمونه؟..فک کردی به همین راحتیه که نگاههای دیگران رو به روی خودم تو هر گورستونی ببینم ودم نزنم؟..انگار که ندیدم؟.. منم حق دارم عین ادم زندگی کنم..به کجای این دنیا بر می خورد اگه شایان پاش به خونمون باز نمی شد؟..به خدا منم ادمم..حق دارم یه نفس راحت بکشم..از شایان متنفرم..از اون کثافت بیزارم..بیزارم..بیـــزار.. شونه ها م از زور هق هق می لرزید و صدام هر لحظه تحلیل می رفت..دستمو از تو دستش کشیدم بیرون و رو زمین زانو زدم..صورتمو با دستام پوشوندم و گریه کردم.. هنوز چهره ی معصوم مادرم جلوی چشمام بود..پدرم وقتی که هنوز بی غیرتیش به رخم کشیده نشده بود..برادرم و مهربونیاش..چرا همه ی این نگاههای خوب و مهربون یه شبه دود شدن رفتن هوا؟!..چرا؟.. جلوم ایستاده بود..بینیمو کشیدم بالا و از تو جیب مانتوم یه دستمال در اوردم..داشتم اشکامو پاک می کردم ولی تاثیر نداشت چون اشکایی که از چشمام جاری می شد سریع جاشونو پر می کرد.. صداش گرفته و بم به گوشم خورد.. -- پاشو وایسا.. تکون نخوردم که کمی بلندتر تکرار کرد: گفتم وایسا.. حوصله نداشتم باهاش جر وبحث کنم..اروم ایستادم ولی نگاش نکردم..خواستم برم تو که دستمو گرفت.. -- مگه نمی خواستی بری بیرون؟.. با صدایی که بغض درش کاملا پیدا بود گفتم: دیگه نمی خوام.. -- ولی باید با من بیای..می خوام باهات حرف بزنم.. از پشت پرده ای از اشک نگاهش کردم..صورتش مثل همیشه جدی بود و نگاهش اینو بهم ثابت می کرد... - چی می خوای بگی؟!.. دستمو ول کرد.. -- یه اب به صورتت بزن سرحال که شدی بیا تو ماشین ..منتظرم.. بعدم پشتشو بهم کرد و رفت پشت باغ..درست قسمتی که پارکینگ قرار داشت..
-- باشه بهتون خوش بگذره..ایشاالله به سلامت برین و برگردین.. موندم اینو واسه چی بهش گفتم؟!..لال بمیری تو دختر.. از میز که جدا شد نگاش کردم..به طرفم می اومد..جلوی روم که ایستاد نگامو از صورتش به یقه ی پیراهنش دوختم..یه پیراهن خاکستری فوق العاده تیره..این چرا همیشه عزاداره؟!..یه بار ندیدم رنگ روشن بپوشه..همه ش تیره.. حتی رنگ دیوارای اتاقشم تیره ست.. بوی ادکلنش.. ت ح ر ی ک کننده نبود ولی تلخ بود..بوش معرکه ست و همینطور..خاص.. -- برات مهمه؟!.. با این حرفش که کاملا جدی بود نگام رنگ تعجب به خودش گرفت..زل زدم تو چشماش..اونم همینطور.. -چی برام مهمه؟!.. رک جوابمو داد: اینکه من به سلامت برگردم ویلا.. به من من افتادم.. -خـ..خب چیزه..من..من.. -- تو چی؟!.. نفس عمیق کشیدم..خبرم چرا هول شدم من؟!.. - خب هر کس دیگه ای هم بود ..حتما همینو می گفت.. --نه.. -چی نه؟!.. -- هیچ کس تا حالا اینو بهم نگفته بود.. چشمام از تعجب گرد شد.. -واقعا؟!..آخه مگه میشه؟!.. سرشو تکون داد..اروم حرف می زد..ولی اخماش تو هم بود.. -- دقیقا..تو اولین نفری.. - فکرنمی کردم اینو صادقانه بهم بگین.. --چطور؟!.. - خب ..از اونجایی که این مدت تونستم تا حدودی شما و اخلاقتون رو بشناسم..یه جورایی انگار خیلی تودارین.. -- اره هستم..ولی این حرف ِ من جزو تودار بودنم محسوب نمی شد..خواستم که دلیلش رو بدونم.. - دلیلی نداشت..همینجوری گفتم.. پوزخند زد.. --همینجوری؟!..خیلی جالبه.. نیم نگاهی به صورتم انداخت وپشتشو بهم کرد.. به تابلویی که روی دیوار بود خیره شد..تابلویی از منظره ی یه جنگل ِ تاریک..وهم برانگیز بود..ولی در عین حال که می تونست ترسناک باشه ستودنی هم بود..عاشق نقاشی بودم.. - هنوزم تصمیم داری به دیدن اون دکتره بری؟.. -- منظورتون فرهاد ِ ؟!..اره باید ببینمش.. --چرا باید؟!.. - خب مدتیه ازش بی خبرم..اونم همینطور..نمیتونم اینو نادیده بگیرم.. برگشت..چشماشو خمار کرده بود.. -- چرا برات مهمه که از نگرانی در بیاد؟!.. - چون فرهاد تنها کسی ِ که برام مونده..مثل برادرم دوستش دارم..حتی از برادر خودم بیشتر کمکم کرده.. ابروهاشو بالا برد و لباشو به روی هم فشرد..چند لحظه مکث کرد و با نگاهش سرتا پام رو از نظر گذروند..و در اخر تو چشمام ثابت موند.. -- انگار موضوع جالبتر از اون چیزیه که فکرشو می کردم.. - کدوم موضوع؟!..منظورتون چیه؟!.. -- مهم نیست..فقط تو مطمئنی اون مرد حسش نسبت به تو متقابله؟!منظورم حس خواهر و برادری ِ.. با این حرفش بیش از پیش تعجب کردم.. چی داره میگه؟!.. خب معلومه که همینطوره.. -چرا باید اینا رو به شما بگم؟!.. چیزی نگفت..رفت و پشت میزش نشست.. توی این اتاق از تختخواب و اینه ی قدی خبری نبود..این اتاق درست مجاور اتاق خوابش بود..اتاقی که بی شباهت به اتاق کار نبود.. --ارسلان من رو به همراهه تو دعوت کرده..و می دونی که من جلوش وانمود کردم که تو معشوقه ی منی.. - اره خب ولی شایان حتما تا الان بهش گفته هیچی بین ما نیست.. -- نه نگفته.. -نگفته؟!..مگه ممکنه؟!.. --اره ممکنه..چون من ازش خواستم که چیزی بهش نگه.. -خب چرا؟!..اون شیدا یا هر دختر دیگه ای نیست که بخواین به این بهانه دکش کنین.. -- تو چیزی نمی دونی..پس هیچی نگو.. - حالا از من چی می خواین؟!.. بی مقدمه گفت: اینکه با من توی این سفر همراه باشی..در ظاهر به عنوان معشوقه نه..یک همراه.. که البته ارسلان جور دیگه ای فکر می کنه.. با شنیدن این حرف از دهان آرشام چند تا حس با هم هجوم اوردن طرفم.. تعجب.. ناراحتی.. عصبانیت.. وحتی خوشحالی.. که همه رو تو چندتا جمله سرش خالی کردم.. - اولا من قبول کردم فقط جلوی شیدا باهاتون همکاری کنم چون خودمم چشم دیدنشو نداشتم اونم واسه خاطره حرفایی که بهم زده بود و اینکه تموم مدت منو تحقیر می کرد.. دوما با کاری که اون شب کردین بهم ثابت شد هرکار بخواین می کنین و به هیچ وجه هم به طرف مقابلتون بها نمی دیدن که شاید اون از کارای شما خوشش نیاد یا تفکراتش یه چیزی خلافه ذهنیت و افکاره شما باشه.. خودش فهمید منظورم به ب و س ه ش اونم اونطور غیرمنتظره و.. گرم بوده که.. لبخند کجی که روی لباش داشت پررنگتر شد.. با حرص ادامه دادم: سوما قبلا هم گفتم که من عروسکه خیمه شب بازی شما نیستم که به هر ساز شما برقصم و هرکار خواستین باهام بکنین..همون اولم گفتم من چطور دختریم و اخلاقم با دخترایی که دوره تون کردن کاملا فرق می کنه.. نفسمو که تموم مدت حبس کرده بودم تا بتونم پشت سر هم جملاتم رو ردیف کنم و تحویلش بدم رو دادم بیرون.. هیچی نمی گفت..فقط با همون لبخند کج که بی شباهت به پوزخند نبود منو نگاه می کرد.. رفتم سمت در و در همون حال گفتم: شبتون بخیر.. ولی با شنیدن صداش و حرفی که زد دستم رو دستگیره خشک شد.. -- شاید با قبول این درخواست از جانبه من بتونیم بر سر رفتن یا موندن تو اون هم توی این ویلا یه تصمیماتی بگیریم.. برگشتم طرفش..تعجب رو تو چشمام دید که سرشو تکون داد.. - منظورتون چیه؟!.. -- فکر می کنم منظورم کاملا روشن بود..تو درخواست منو قبول می کنی و از طرفی من در مورد رفتن یا موندن تو یه تصمیم جدی می گیرم.. - مگه همین الانش تصمیمتون رو نگرفتین که من باید برای همیشه اینجا بمونم؟!.. -- خب همیشه یه استثنا وجود داره.. -یعنی من..می تونم به رفتن از اینجا فکر کنم؟! یا حتی امید داشته باشم؟!.. -- شاید.. -دیگه شایدش واسه چیه؟!.. --همه چیز بستگی به تصمیمی داره که تو می گیری..یا تا آخر این 1 ماه با من می مونی اخرش هم بدون شایان و یا تا آخر عمرت اینجا موندگار میشی و مسئله ی شایان به من مربوط میشه.. - ولی..منظورتون از اینکه می گین تا آخرش با شما بمونم..چیه؟!.. -- شایان 1 ماه به من فرصت داده..تو هم طی این 1 ماه به عنوان معشوقه ی من جلوی ارسلان نقش بازی می کنی.. پوزخند زدم گفتم: اوهـــو..حالا گرفتم چی شد..بعدش هم سر 1 ماه منو تحویل میدی به شایان و اونوقت شما رو بخیر و ما رو به سلامت اره؟..نچ.. از این خبرا نیست .. -- چرا هر دقیقه لحن بیانت تغییر می کنه ؟!..اینو بدون یه بار دیگه حرفم رو قطع کنی شده باشه تو اتاق به زنجیر می کِشمت ولی نمیذارم حتی باغ این ویلا رو ببینی چه برسه بیرون از اینجا.. سکوت کردم..می خواستم حرفاشو بزنه.. چه زودم قاطی می کنه..همه ش یا اخم داره یا جدی داره حرف می زنه.. -- توی این 1 ماه نقش معشوقه ی من رو داری و بعد از اون بهت قول میدم کاری کنم دست شایان بهت نرسه که هیچ، حتی چشمش هم بهت نیافته.. - مثلا می خواین چکار کنین؟!.. -- تو به اونش کار نداشته باش..ولی اینو بدون قول آرشام قول ِ.. - اره ..لابد مثل همون قولی که به شایان دادین.. -- شایان قضیه ش جداست که به تو هم مربوط نمیشه.. - چرا ازم همچین درخواستی رو می کنین؟!..چرا فقط جلوی ارسلان؟!.. -- اگه به تو ربط داشت اینو بدون حتما بهت می گفتم..موضوعه من و ارسلان 2 موضوعه کاملا جدا از همه .. - خب چرا من؟!.. -- چون تو رو به عنوان معشوقه م جلوش معرفی کردم..نمی تونم کس ِ دیگه رو جای تو بذارم.. - یعنی می تونم مطمئن باشم که سر 1 ماه ازادم و دست شایان هم بهم نمی رسه؟!.. -- مطمئن باش..........حالا چی؟..تصمیمت چیه؟.. سکوت کردم..تصمیم سختی نبود..حس می کردم می تونم بهش اعتماد کنم..هم نگاهش و هم نوعه بیانش این اعتماد رو تو قلبم ایجاد می کرد.. به دلم که رجوع کردم می گفت بگو قبوله..عقلمم همینو می گفت.. مگه خلم بگم نه؟!..قضیه ی شایان واسه من شده یه کابوس..اینکه از دستش خلاص شم ارزومه.. ولی خلاص هم بشم دست از سرش بر نمی دارم..اون خانواده ی منو ازم گرفت.. مادرم.. پدرم وبرادرم.. و حالا منی که موندم باید تقاص خون اونا رو از این نامرد پس بگیرم.. و خیلی خوب می دونستم باید چکار کنم.. - باشه من حرفی ندارم..این 1 ماه رو هم صبر می کنم.. سرشو به ارومی تکون داد..دستاشو گذاشت رو میز و کمی به جلو خم شد.. -- مطمئن باش تصمیم درستی گرفتی.. - ولی به شرطی که توی این مدت ..شما کاری نکنی از تصمیمم پشیمون بشم.. فهمید چی میگم.. گره ی ابروهاش محکمتر شد..یا بهتره بگم اخماش حسابــــی رفت تو هم.. --کسی حق نداره به من دستور بده که چکار کنم و چکار نکنم..می تونی بری .. منم خودمو نباختم.. با اینکه از این ادم و اخماش یه جورایی حساب می بردم و گاهی جوری باهام رفتار می کرد که حد خودمو بفهمم .. - منم حرفامو زدم..شب بخیر.. معطلش نکردم و از اتاق اومدم بیرون..ولی تا رفتم تو اتاق خودم دلم می خواست جیغ بکشم که چــــــی؟!.. اگه حالا پیش خودم رو حسابه معشوقه شدنم نباشه و اون یه تیکه رو فاکتور بگیرم .. می تونستم تو این سفر باهاش باشم..وای عالی میشه.. نشستم رو تخت..تو فکر بودم.. نه به اون موقع که فهمیدم می خواد بره پکر شدم وحتی اشتهامم کور شده بود..نه به الان که از بس شارژ شده بودم دوست داشتم جیغ بزنم و بگم خداجون نوکرتـــــــم.. ولی فرهاد چی؟!.. باید یه جوری آرشام رو راضی می کردم که فردا برم دیدنش..پس فردا که باهاش برم دیگه معلوم نیست کی بتونم ببینمش..وقتی هم برگردیم که دیگه دیر شده.. حالا کاملا اشتهام باز شده بود..رفتم تو اشپزخونه که یکی دو تا از خدمتکارا و بتول خانم اونجا بودن.. نشستم پشت میز و با لبخند رو به بتول خانم گفتم: چیزی از غذای امشب مونده بتول خانم؟..انگار گشنمه.. با تعجب خندید.. -- اره دخترم غذا هست..الان برات میارم..چی شده حس می کنم خیلی خوشحالی؟!.. - نه همینجوری..چیزی نشده.. بشقاب غذا رو گذاشت جلوم.. -ممنونم..دست و پنجه تون طلا.. -- نوش جانت مادر.. با اشتها غذام رو می خوردم.. فکرم به این سفر نبود..پیش آرشام بود که می خواستم باهاش همسفر بشم.. انقدر شوق داشتم که به این فکر نمی کردم چرا ازاین بابت این همه خوشحالم؟!.. *************************** «آرشام» وارد شرکت شدم که همزمان شیدا رو،رو به روی خودم دیدم..نگاهمون درهم گره خورد ..نگاهی اجمالی به سر تا پاش انداختم و همراه با پوزخندی که بر لب داشتم از کنارش رد شدم.. جلوی میز منشی ایستادم..با دیدن من تو جاش ایستاد ..شیدا هم کنارم بود.. --سلام قربان..صبحتون بخیر.. سرمو تکان دادم .. - بیا اتاقم باهات کار دارم.. -- چشم قربان.. راه افتادم ..صدای قدم های شیدا رو از پشت سر شنیدم..کیفمو روی میز گذاشتم و روی صندلی نشستم.. شیدا بدون اینکه اجازه بدم رو به روی من رو صندلی نشست.. منشی در حالی که چند تا پوشه در دست داشت جلوی میز ایستاد.. با اخم و صدایی پر تحکم رو به شیدا کردم و تقریبا با صدای بلند گفتم: خانم صدر من کی اجازه ی ورود به اتاقم رو به شما دادم؟!.. در کمال گستاخی نگاهش رو درون چشمانم دوخت..با لحنی که حرص درونش رو کاملا برملا می کرد در جوابم با غرور گفت: باهاتون کار داشتم اقای مهندس..کاملا فوری ِ.. - کارتون هر چی که می خواد باشه هر چند فوری و الزامی، تا قبل از اینکه من بهتون اجازه ی ورود ندادم سر خود چنین اجازه ای رو ندارین..پس بفرمایین بیرون .. با عصبانیت از جا بلند شد و رو به روم ایستاد..یک دستشو روی میز گذاشت .. -- من یکی از شرکای شما هستم و فکر نمی کنم برای ملاقات ِ شما اون هم در هر ساعت از زمان کاری باید وقت قبلی بگیرم.. - پس باید بدونین اینجا رئیس من هستم و من میگم که کی چه کاری رو در چه زمانی انجام بده..بفرمایین بیرون و بیشتر از این با من بحث نکنید خانم.. -- ولی کار من همینجاست..دقیقا با شما.. طاقتم تموم شد..خیلی غیرمنتظره از روی صندلی بلند شدم و مشتم رو روی میز کوبیدم..ترسید ویک گام به عقب برداشت.. فریاد کشیدم: برو بیرون و تا خبرت نکردم نمیای تو اتاق.. تو نگاهش ترس رو دیدم..حتی منشی هم که که تقصیری نداشت با این عمل ِ من وحشتزده پوشه ها رو بغل گرفته بود و من رو نگاه می کرد.. شیدا لبانش را به روی هم فشرد .. با قدم هایی بلند از اتاق بیرون رفت و در رو محکم به هم کوبید.. سرمو خم کردم و چند بار نفس عمیق کشیدم ..به گردنم دست کشیدم و روی صندلی نشستم.. رو به منشی گفتم: این پوشه ها چیه؟!.. هنوز هم ترس رو تو چشماش می دیدم.. --قـ..قربان اینا رو باید امضا کنین..مربوط به شرکتای طرف قرارداد هستن.. --کدوم شرکت ها؟!.. -- ققنوس و شمیم.. - بسیار خب ..قبل از اینکه یه نگاه بهشون نندازم امضا نمی کنم..بذار رو میز.. --چشم قربان..فقط گفتن چون قرارداد بسته شده برای عملی کردن این پروژه عجله دارن..گفتن که باهاشون تماس بگیرین.. -در خصوص سیستم های جدید چیزی نگفتن؟!.. -- خیر قربان.. پرونده ها رو گذاشتم تو کشوی میزم .. - من برای یه مدت نسبتا کوتاه نیستم..اگه کسی با من کار داشت بگین مهندس رفته مسافرت ..و حد الامکان اگه با من کار ضروری دارن بگین به همراهم زنگ بزنن..هر خبری که تو شرکت شد مو به مو به من گزارش می کنی..هر حرکتی که دیدی و هر حرفی که شنیدی..شیرفهم شد؟.. --حتما قربان..خیالتون راحت باشه.. - کوچکترین کوتاهی ازت ببینم بدون فوت وقت اخراجی..و اگه ببینم در نبوده من بر علیهم و به سود دیگران کاری رو انجام دادی..قبل از اینکه اخراج بشی مجازات سختی رو متحمل خواهی شد..منظورمو کامل متوجه شدی؟!.. ترسید..من من کنان سرش رو تکان داد .. -- بـ..بله قربان..گـ..گفتم که خیالتون راحت باشه حواسم هست.. -بسیار خب می تونی بری..به خانم صدر بگو بیاد اتاقم.. -- چشم قربان..با اجازه.. و از اتاق بیرون رفت.. هر دو آرنجمو روی میز گذاشتم..دستامو مشت کردم و پیشونیم رو بهشون تکیه دادم.. نمی تونستم قبل از رفتنم از خیر شیدا بگذرم..باید تکلیفش رو یکسره می کردم.. منتظرش شدم..به صندلیم تکیه دادم و انگشتانم رو درهم گره کردم..صدای کفش های پاشنه بلندش رو حتی از پشت در به راحتی می شنیدم که هر لحظه نزدیک تر می شد.. دستگیره کشیده شد و شیدا ابتدا در درگاه اتاق ایستاد و نگاهی مملو از خشونت به من انداخت..وارد شد و درو بست.. ارام وشمرده به طرفم امد و روی صندلی نشست.. نگاهم رو ازش نگرفتم ..اون هم همینطور.. به حالتی مسخره چشمانش رو باریک کرد و گفت: چه عجب اجازه فرمودین مهندس تهرانی..ما کم سعادت شدیم یا شما ما رو پایین تر از خودتون می بینین؟!..قبلا خیلی بهتر از اینها با من رفتار می کردی.. لحنم کاملا جدی و کوبنده بود.. -- من به هر کس و ناکسی چنین سعادتی نمیدم خانم صدر..تا جایی که یادم میاد رفتارم با شما کاملا دوستانه بود..مگه اینکه شما جز این فکرکرده باشید.. -- نبوده آرشام..چرا با من اینکارو کردی؟!..چرا باعث شدی جلوی اون همه ادم غرورم خرد بشه؟!.. - به همون دلیل که تو و پدر ِ به ظاهر محترمت برای اموال من کیسه دوختین و منتظر یه فرصته مناسب که به راحتی تموم دارایی ِمن رو تصاحب کنید..اون هم با نقشه ای کاملا فریبکارانه توسط حلیه گری چون تو که می خواستی از راه عشق من رو به سمت خودت بکشی که خب.. پوزخند زدم.. - دیدی که تیرت به سنگ خورد..الان اینی که رو به روته من هستم و پیروز ِ این بازی..و این تویی که بازنده بیرون از گود داری من رو تماشا می کنی.. دندونامو از روی خشم به روی هم ساییدم و از میان لبان فشرده شده م غریدم: نفرتی که از تو و کسایی که هم قماشه تو هستن دارم فراتر از اون چیزیه که حتی بتونی بهش فکر کنی..ارزوی من خرد شدن افرادی مثل شماهاست..وقتی که می بینم شکست خوردین..به اونچه که می خواستین نرسیدین..بهم حس لذت میده..لذتی وافر..لذتی ناتمام.. آرشام به ارومی یه نسیم وارد زندگی شماها میشه ولی وقتی که پاشو خارج از زندگیتون میذاره چیزی جز ویرانی اون هم بر روحتون برجا نمیذاره..روحتون رو به نابودی می کِشم..با جسمت کار نداشتم..چون روحت رو تو چنگ داشتم .. فکر کنم اینو بدونی که هر ادمی از طریق روح بیشترین اسیب رو می بینه..اسیبی که حتی با یه خنجر ِ تیز هم نمیشه این حس ِ درد رو ایجاد کرد.. بهت زده نگاهم می کرد..اشک درون چشمانش حلقه بست.. و تیر خلاص رو زدم.. - خنجر توی دستام مرئی نبود ولی می بینی که تا چه حد موفق بودم..تو خرد شدی..شکستی..تو اوج بودی و به حسابه خودت داشتی من و تمومه داراییم رو ازان ِ خودت می کردی..ولی حالا چی شد؟..به ته خط رسیدی ودیدی این تویی که باختی..و برنده کسی نیست جز..آرشام.. کسی که می باید بازنده ی این بازی باشه ولی آرشام کسی نیست که رو دست بخوره.. نگاهم رو خمار کردم و کمی به جلو خم شدم.. جملات همچنان مرموز ولی در عین حال دردناک از میان لبانم خارج می شد.. - با حس انتقامی که تو من شعله می کشید پا به زندگیت گذاشتم شیدا صدر..می خواستم وابسته تر از اینی که هستی بشی ولی دیدم نه..حالا این تویی که برای من نقشه کشیدی..نباید میذاشتم بیش از این پیشروی کنی..من هر ریسکی رو نمی پذیرم..همین که کمی نرمش از جانبه من دیدی خودت رو باختی.. چون توقع نداشتی آرشام به همین راحتی تو تله ی تو بیافته..بنابراین ادامه دادن این بازی بیش از این جایز نبود..تا همینجاش هم پیش خودت زیادی حساب کرده بودی که من به راحتی تمومش رو لگد مال کردم.. صورتش غرق در اشک بود و من همچنان ادامه می دادم.. لحنم مملو از نفرتی بود که قلبمو به اتش می کشید.. - اوه راستی اینو هم بگم که من از جانب تو هیچ سرمایه ای رو وارد شرکت نکردم..تعجب کردی نه ؟..اره خب به صورت صوری این کارا انجام شد..ولی در واقعیت..همچین چیزی وجود نداشت.. اون سرمایه همین امروز بعد از اینکه تو وارد شرکت شدی توسط یکی از زیردستای ِ من به منزلت فرستاده شد.. می تونستم به حسابت واریز کنم ولی اینکارو نکردم تا بتونی تموم سرمایه ت رو اینکه مُهر ِ برگشت خورده بود رو با چشم ببینی..چه به صورت قانونی و چه هر طور که خودت بخوای تو از حالا به بعد تو این شرکت هیچ سِمتی نداری..از قبل هم نداشتی..تمومش نقشه ی من بود..در ضمن به دنبال رد پایی از من تو گذشته ی خودت نباش..من اثری از خودم به جای نمیذارم.. تموم مدت به صورت آزمایشی اینجا فعالیت می کردی که خب از حالا به بعد اخراجی..اسنادی که دستت بودن و صدق این شراکت رو ثابت می کرد تمومش تا الان نابود شدن.. فکر می کنم دیروز درست جلوی ویلای پدرت یه موتورسوار که کلاه ایمنی روی سرش داشت کیف دستیت رو زده باشه..کیفی که حامل ِ تموم مدارک مربوط به این شراکت می شده..یادته که خودم ازت خواسته بودم اونا رو به شرکت بیاری..و همزمان شخصی از طرف من اون رو ازت گرفت.. به جلو خم شدم و نگاهم رو سوزان و ملتهب درون چشمان خیس و پر از خشمش دوختم.. - تموم شد شیدا صدر..همه چیز تموم شد..به همین راحتی خرد شدنت رو دیدم..اوه راستی سلام منو به پدرت برسون و از طرف من بگو لذت واقعی یعنی این..یعنی حسی که الان آرشام داره.. به در اتاق اشاره کردم.. -حالا می تونی بری..اون هم برای همیشه..دیدار دوباره ای نخواهیم داشت..و اگه بخوای مزاحم من بشی تاوان ِ سنگینی رو متحمل میشی.. به محض تموم شدن جمله م با خشم دستانش رو مشت کرد و از روی صندلی بلند شد..جلوم ایستاد و دستاشو روی میز گذاشت..کمی به طرفم خم شد و جملاتش رو عصبی به زبون اورد.. -- یادت نره که هر باختی می تونه بهت انگیزه ی بُرد رو بده..چون براش تلاش می کنی..ولی اونی که همیشه برنده ست خودش رو تو اوج می بینه..هیچ تلاشی نمی کنه چون فکر می کنه همیشه دنیا همینطور باقی می مونه.. و خشمگین فریاد کشید: ولی اینی که جلوت وایساده و به ظاهر شکست خورده ست یه روز..یه جایی.. تو یه زمان مناسب دنیات رو به اتیش می کشه..منتظر اون روز باش مهندس آرشام تهرانی.. با عصبانیت از روی صندلی بلند شدم..به طرف در می رفت که میز رو دور زدم وبا چند گام بلند پشت سرش ایستادم و بازوش رو تو چنگ گرفتم..اونو به طرف خودم برگردوندم..تقلا کرد ولی رهاش نکردم.. فریاد زدم: تو فکر کردی کی هستی؟..تو هیچی نیستی..هیچی..از تو قوی تر و شجاع تراشَم نتونستن با من برابری کنن..با چند تا تهدید و یه لحن پر خشونت نمی تونی چیزی رو بهم ثابت کنی..من دست کسی نقطه ضعف ندارم..برای همین به اینجا رسیدم.. -- ولی هیچ کس بدون نقطه ضعف نیست..اینو فراموش نکن.. هولش دادم سمت در که به خاطر کفش های پاشنه بلندش دستاشو به لبه ی میز ِ کنار در گرفت تا از سقوطش جلوگیری کنه.. - برو بیرون..دیگه هیچ وقت نمی خوام ببینمت..درضمن فراموش نکن جمله به جمله ی حرفام رو به گوش پدرت برسونی..حالا هم برو بیــــرون از اینجا گورتو گم کن.. قبل از اینکه از اتاق بیرون بره نگاهی شیطانی همراه با خشم تو چشمام انداخت ..در که بسته شد چشماموبستم..به صورتم چند بار دست کشیدم و در اخر انگشتای شصتم رو به پیشونیم فشردم.. پشت میز نشستم و دکمه رو زدم.. -- بله قربان.. هنوز عصبی بودم..بلند گفتم: بگو یه فنجون قهوه برام بیارن..همین حـــالا.. --چـ..چشم قـ..قربان..همین الان میگم براتون بیارن.. سرمو تو دست گرفتم..دستامو مشت کردم و به روی میز کوبیدم..خشمی تو وجودم بود که داشت اتیشم می زد.. این دختر نفرت انگیز بود..هیچ کدوم جرات نداشتن منو تهدید کنن ولی این..این دختر گستاخ تر از این حرفا بود.. قسم خوردم اگه پا کج بذاره و بخواد کاری کنه که تمومش برعلیه من باشه اون روز، روز مرگ شیدا خواهد بود.. طاقت نداشتم..امروز روز اخر کاریم بود و تا بعد از مسافرت و یه استراحت کوتاه از این همه استرس خبری نبود.. باز می شدم همون ارشامی که باید باشم.. بعد از خوردن قهوه م صبرم تموم شد و تصمیم گرفتم برگردم خونه..حس می کردم اونجا می تونم آرامش رو پیدا کنم.. حسی درون قلبم می جوشید..حسی که می گفت بزن از اینجا بیرون ارشام..برو جایی که بتونی خودت باشی..جایی که حس کنن تو هستی..و در حال حاضر هیچ کجا برای من بهتر از ویلای خودم نبود.. جایی که تنهایی هام رو توش سپری می کردم و برام رنگ و بوی یکنواختی داشت الان مأمن ارامشم شده بود.. حس می کردم شیشه ی کدر ِ تنهایی هام ترک برداشته.. حسی عجیب و در عین حال.. شاید قابل تحمل.. *************************** جلوی ویلا ترمز کردم..سرایدار درو باز کرد.. نگاهم به مردی افتاد که مضطرب به داخل ویلا نگاه می کرد..کنار یه پرشیای نقره ای ایستاده بود و عینک افتابیش رو تو دستاش تکان می داد.. خودش بود..همون دکتره.. ماشینو نبردم تو..پیاده شدم وبا اخم به طرفش رفتم..با دیدن من اون هم به طرفم قدم برداشت.. - اینجا چی می خوای؟!.. -- اومدم دلارامو ببینم..حالش خوبه؟!.. - خوبه..حالا می تونی بری.. -- حتما باید ببینمش.. - گفتم از اینجا برو..دنبال شَر که نمی گردی؟.. -- شر واسه چی؟!..دارم میگم می خوام.. زدم تخت سینه ش و به ماشینش اشاره کردم.. - سوارشو و برو رد کارت..منو بیشتر از این عصبانی نکن .. تمام مدت اروم و جدی حرف می زد.. -- من کاری به شما ندارم..فقط اومدم اینجا تا دلارامو ببینم.. مشکوکانه نگاهش کردم.. - ببینم نکنه خودش بهت زنگ زده؟!.. پوزخند زد.. -- مگه شما همچین اجازه ای بهش میدی؟!..خودم اومدم اون روحشم خبر نداره.. - پس برو..نمی تونی دلارامو ببینی.. -- ولی من حق دارم ببینمش.. - چه حقی؟!.. -- من تنها کسی هستم که دلارام داره.. به حالت عصبی رو به روش ایستادم و نگاهم رو تو صورتش دوختم.. - دلارام از حالا به بعد یکی رو داره که تنهایی هاش رو پر کنه..حالا که خیالت از این بابت راحت شد یالا بزن به چاک.. بهت زده نگام کرد.. -- یعنی چی ؟!.. - یعنی همین که شنیدی.. -- ولی من حتما باید ببینمش..نمی تونم بدون اینکه باهاش حرف بزنم از اینجا برم..مطمئن باش از اینجا هم که برم بالاخره یه فرصت پیدا می کنم تا بتونم ببینمش و باهاش حرف بزنم.. مکث کردم..نگاه کوتاهی به چهره ی مضطربش انداختم.. - اگه دیدیش ..بعدش باید برای همیشه ازش دور باشی..فهمیدی؟.. -- نمی تونم.. - همین که گفتم..هر چی که بهش نزدیک باشی به ضرر جفتتون تموم میشه.. -- چرا انقدر اصرار داری کسی دلارام رو نبینه؟!.. - فعلا با تو مشکل دارم نه هرکس ِ دیگه.. -- چرا ؟!.. - از من سوال نپرس..جواب منو بده..اگه می خوای ببینیش باید دیگه دور و برش افتابی نشی.. سکوت کرد..معلوم بود داره فکر می کنه..به ماشینش تکیه داد..نگاهشو به ویلا دوخت و بعد از چند لحظه به من نگاه کرد.. سرشو تکان داد و گفت: باشه..بذار ببینمش.. - یادت باشه روی حرفت بمونی..وگرنه با من طرفی که منم به همین آسونی ولت نمی کنم.. -- خیلی خب.. - ماشینتو بذار همینجا..خودت میای تو و فقط واسه 10 دقیقه می مونی بعد هم میری..و اگه بخوای حرفمو ندید بگیری به بچه ها می سپرم بیرونت کنن که خب مطمئنا رفتارشون به مؤدبی ِ من نیست.. قفل ماشینشو زد و پشت سرم راه افتاد..نشستم تو ماشینم و گفتم که سوار شه..وارد ویلا که شدیم سرایدار درو بست.. ************************* توقع داشتم وقتی میرم تو خودش به استقبالم بیاد..مثل همیشه..ولی به جای اون یکی از خدمتکارا جلو اومد.. -- سلام آقا.. - دلارام کجاست؟!.. -- بالاست اقا.. - بگو بیاد تو سالن.. -- چشم اقا .. از پله ها بالا رفت .. رو بهش کردم و گفتم: برو تو سالن منتظر باش.. وقتی که رفت بتول خانم رو صدا زدم..مثل همیشه مطیع بیرون امد و جلوم ایستاد.. -- بله اقا کارم داشتین؟!.. - برو تو سالن و تا وقتی اون پسره و دلارام بیرون نیومدن حق نداری از اونجا خارج بشی.. -- کدوم پسره اقا؟!.. - خودت بری می فهمی..به بهانه ی تمیز کردن وسایله سالن سرتو گرم کن ولی دقیق به حرکاتشون نگاه می کنی..در ضمن.. گوشی ضبط صدا رو که همیشه همراه خودم داشتم دادم بهش و گفتم: این دکمه رو فشار میدی و بعد هم گوشی رو میذاری کنار همون مجسمه ی طلایی.. -- باشه اقا همه رو انجام میدم..تو رو خدا شرمنده م اینا رو میگم ولی چرا خود شما نمیرین پیششون؟!.. می دونستم منظورش چیه..من هیچ کس رو بدون اجازه ی خودم یا حتی بدون حضوره خودم جایی تنها نمی ذاشتم.. واین عمل برای اولین بار ازم سر می زد.. ولی من ادمی نبودم که به راحتی آتو دست کسی بدم..با حضور خودم خیلی از حدسیات رو اثبات می کردم..ولی در اینصورت خط بطلان بر تمام حرفها و حرکاتم کشیده می شد.. - تو فقط کاری که ازت خواستمو انجام بده..می تونی بری.. -- چشم اقا.. رفت تو سالن .. مثل همیشه دستمو بردم تو جیبم و از پله ها بالا رفتم..همزمان که به بالای پله ها رسیدم خدمتکار از کنارم رد شد و دلارام رو دیدم که .. شال رو سرش نداشت و متوجه من هم نشده بود.. شال سفیدی که تو دستاش بود رو تکان دادم..موهای بلندش رواز روی شونه هاش برد پشت سرش و شال رو به نرمی روی سرش انداخت.. همونجا ایستادم و نگاهش کردم.. یه سارافن سبز کمرنگ و یه بلوز سفید..شلوار جین ابی تیره و.. شال سفید.. و اولین چیزی که به ذهنم رسید و تو دلم زمزمه کردم حالت دلنشینی بود که به خودش گرفته بود.. انتهای راهرو بود که وقتی به اواسطش رسید نگاهش به من افتاد..به طرفش رفتم..با دیدنم لبخند زد.. --سلام..چه زود برگشتین.. سرمو به عادت همیشه تکان دادم.. -- خدمتکار گفت برم تو سالن..کارم دارین؟!.. - برو..مهمون داری.. تعجب رو تو چشماش دیدم ولی صبر نکردم که حرفی بزنه و از کنارش رد شدم.. ***************************** «دلارام» منظورشو نفهمیدم..یعنی چی که مهمون دارم؟!..مگه کسیَم می تونست به دیدن من بیاد؟!.. ولی وقتی رفتم تو سالن و فرهاد رو کنار پنجره دیدم همزمان هم ذوق کردم و هم از تعجب کم مونده بود پس بیافتم.. نگامو حس کرد..سرشو چرخوند و با دیدن صورت مبهوته من لبخند زد..از پنجره جدا شد و به طرفم اومد.. -واااای سلام..فرهاد تو اینجا چکار می کنی؟!.. با لبخند رو به روم ایستاد..با اشتیاق به صورتم نگاه می کرد.. -- سلام دلی خانمی..احوال شریف..می خواستی واسه چی اینجا باشم؟..محض دل تنگی که بدجور بهم فشار اورده بود.. خندیدم.. - خیلی خوشحالم که اینجایی..ولی آرشام..اون چطور اجازه داد که بیای تو؟!.. لبخندش کمرنگ شد.. -- آرشام؟!..یعنی انقدر باهاش صمیمی هستی که اسمشو صدا می زنی؟!.. هول شدم.. - نه خب..چیزه..اصلا بیا بشین تعریف کن این مدت چه خبر بوده؟!.. از زیر نگاه سنگینش رد شدم و رو صندلی نشستم..قسمتی از سالن رو مبل چیده بودن و اون قسمتی که رو به ورودی بود صندلی های سلطنتی قرار داشت.. نگامو چرخوندم..بتول خانم اونطرف وسایل رو گردگیری می کرد..با دیدنم لبخند زد که منم با لبخند جوابشو دادم.. فرهاد رو صندلی، کنارم نشست..نگاهشو از روم بر نمی داشت..حس می کردم این نگاه با نگاه های دیگه فرق می کنه..یه جور گرمای خاصی داشت.. به شوخی زدم به بازوش و گفتم: هی حاجی چشا درویش.. خندید.. -- چشمای من وقتی تو رو می بینن تازه بازتر از همیشه میشن..اصلا یه نوری می گیره دیدنی.. - کو پس ؟!..چرا من اون نور ِ دیدنی رو نمی بینم؟!.. اروم زمزمه کرد: چون دقت نمی کنی عزیزم.. وقتی گفت عزیزم خیلی تعجب کردم..فرهاد هیچ وقت از این حرفا نمی زد..اصلا حرکاتش امروز یه جورایی بود.. به بتول خانم اشاره کرد و اروم گفت: می خوام باهات تنها حرف بزنم.. - تو با قانون اینجا اشنا نیستی فرهاد..هر کس باید به وظایف خودش عمل کنه وگرنه آرشام..یا همون مهندس تهرانی عصبانی میشه.. -- ولی من می خوام باهات تنها باشم.. - خب باشه اون بنده خدا که کاری با ما نداره..فاصله ش که از ما دوره..پس مشکلی نیست.. از روی ناچاری سرشو تکون داد و نفسشو فوت کرد.. -- خیلی خب..تعریف کن.. - چی بگم؟..حالم که عالیه..موقعیتمم بد نیست، راضیم..مهندس هم باهام کاری نداره..در کل صد پله از خونه ی اون پیری بهتره.. پوزخند محوی نشست رو لباش.. -- چرا اینجا رو دوست داری؟!.. - نگفتم دوست دارم..گفتم راضیم..مگه تواَم همینو نمی خواستی؟!.. -- نه..هیچ وقت اینو نخواستم..همیشه دوست داشتم بیای پیش خودم..تو خونه ی این و اون کار نکنی..ولی گفتی میخوای مستقل باشی و مردم برات حرف در نیارن..هنوزم سر حرفم هستم..مطمئنم اگه خودت بخوای خیلی راحت می تونی بی خیاله این خونه و ادماش بشی و بیای پیش ِ من.. - ولی من اینجوری راحت ترم فرهاد..درکت می کنم..می دونم نگرانمی..ولی خیالت از بابت ِ من راحت باشه..جام خوبه.. -- نمیگم جات بده دختر ِ خوب.. به طرفم خم شد و دستمو گرفت..چشمام گرد شد..ادامه داد: من به فکر ِ هر دومونم..ولی تو برام مهمتری..نمی خوام از دستت بدم می فهمی؟.. گیج و منگ نگاش کردم.. - واضح تر حرفتو بزن فرهاد..یعنی چی که نمی خوای منو از دست بدی؟!.. -- چون من عاشقتم دلارام..بفهم که دوستت دارم.. دستام که تو دستاش بود درجا یخ بست..تو دلم خالی شد و نگام بازتر از حد معمول.. خدایا چی می شنوم؟!..فرهاد؟!..فرهاد میگه عاشقمه؟!.. ولی من که تموم مدت اونو..اونو به چشم برادری می دیدم پس.. خشکم زده بود..بازومو گرفت و تکونم داد.. -- چت شد دلی؟!..دلی؟!..چرا اینجوری می کنی؟!.. هول شده بود..سرمو اروم تکون دادم و لرزون گفتم: یه بار دیگه ..بگو..یعنی درست شنیدم؟!..تو.. لبخند کمرنگی زد و نفس عمیق کشید.. -- تو که منو کشتی دختر..اره.. می خوامت..علاقه م واسه همین یکی دو روزه نیست..از خیلی وقته پیش می خواستمت..وقتی که فهمیدم از فکرم بیرون نمیری ..وقتی که هر جا رو نگاه می کردم تو رو می دیدم..زمانی پی به علاقه م بردم که دیدم با هربار نگاه کردن بهت به ارامش می رسم..اینا از عشقه و منم نمی خوام از دستت بدم.. بهت زده از جام بلند شدم..اونم ایستاد..نمی دونستم دارم چکار می کنم..گیج شده بودم..راه افتادم سمت در سالن که بازومو گرفت..تنم لرزید.. -- کجا میری دلارام؟!..صبر کن هنوز حرفام تموم نشده.. اروم و با صدایی مرتعش گفتم: نکن فرهاد..نذار اعتمادمو نسبت بهت از دست بدم..بگو همه ش یه شوخی بود.. با خشونت برم گردوند..حالتش عصبی بود.. تو صورتم بلند داد زد: هیچ کدوم از حرفام شوخی نبود..تمومش حقیقته محض ِ دلارام..چرا نمی خوای باور کنی که دوستت دارم؟!.. اشکام خود به خود رو صورتم جاری شد.. - چون..چـ .. چون من..چون این عشق.. -- این عشق چی دلارام؟!..من حرفای دلمو بهت زدم تو هم بگو..بگو و راحتم کن.. به هق هق افتادم..سرمو زیر انداختم و با گریه گفتم: عشقت یه طرفه ست..من..من تموم مدت..تو رو مثل ِ..مثل ِ داداشم دوست داشتم..به خدا من.. دستاش روی بازوم شل شد..سرمو اهسته بلند کردم..دستاش افتاد.. چشماش دو دو می زد..نگاش یه لحظه ثابت نبود..تو چشمام و اجزای صورتم می چرخید..لباشو با زبون تر کرد.. -- یعنی می خوای بگی.. سکوت کرد..سرمو تکون دادم.. - مگه همیشه بهت نمی گفتم که می دونم حست برادرانه ست؟!..چرا اون موقع چیزی نگفتی؟!.. داد زد: چون فکر می کردم داری اشتباه برداشت می کنی..وقتیم می خواستم برات توضیح بدم حرف تو حرف می اومد یا یه بحثی کشیده می شد وسط و نمی شد حرف دلمو بزنم..دلارام.. صدام زد..نگاش کردم.. -- باهام بمون..قول میدم کاری کنم بهم علاقمند شی..تنهات نمیذارم.. هق هقم بلندتر شد.. نگام به بتول خانم افتاد که دستمال گردگیری تو دستاش بود و با ناراحتی منو نگاه می کرد.. باز به فرهاد نگاه کردم..اشک صورتمو خیس کرده بود.. هر چی تو قلبم می گشتم می دیدم هیچ حس خاصی نسبت بهش ندارم..حسی که بشه روش اسم عشق یا حتی دوست داشتن گذاشت..دوست داشتنم با دوست داشتنای دیگه فرق داشت..من اونو مثل برادرم می دونستم..شاید اگه همون اول از احساسش بهم می گفت من الان اینا رو بهش نمی گفتم..شاید بهش احساس پیدا می کردم..ولی ندونسته باعث شدم موضوع به اینجا کشیده بشه.. گریه می کردم..دست خودم نبود.. سرم داد زد..بدنم لرزید.. -- دیگه اشک ریختنت واسه چیه دلارام؟..چرا می ریزی تو خودت؟..هر چی تو دلته رو بریز بیرون..بهم بگو دلارام..بگو دختر عذابم نده..داری داغونم می کنی.. بازومو گرفت تو دستاش و خیلی غیرمنتظره بغلم کرد..صدای هق هقمو خفه کردم..عین مجسمه سر جام خشک شده بودم و فرهاد سعی داشت ارومم کنه..ولی نمی تونستم اروم باشم.. دستامو گذاشتم تخت سینه ش و خودمو از تو اغوشش بیرون کشیدم.. صدام بغض داشت.. -اینکارو نکن فرهاد..درست نیست.. --ولی من.. -می دونم..اما.. -- دلارام جوابمو نمیدی؟.. - نمی تونم.. --نمی تونی چی؟!.. اب دهنمو قورت دادم..بغض لعنتی تو گلوم گیر کرده بود و پایین نمی رفت.. - نمی تونم از اون دیدی که تو می خوای دوستت داشته باشم..حسی که بهت دارم و خواهم داشت..فقط خواهر و برادری ِ فرهاد.. -- دلارام چرا حتی نمی خوای در موردش فکر کنی؟..چرا حاضر نیستی برای یه مدت کوتاه هم که شده پیشم بمونی؟!..قول میدم حست نسبت بهم تغییر کنه..من مطمئنم.. برای این سوالش جوابی نداشتم..خودمم نمی دونستم چرا نمی خوام بهش فرصت بدم..چرا حتی حاضر نیستم در موردش فکر کنم؟!.. چرا حس می کردم در ِ قلبم بسته شده ولی توش خالی نیست..یکی اونجا هست که نمیذاره فرد دومی واردش بشه!!.. نگاه غرق در اشکم به در سالن بود..خدا،خدا می کردم یکی بیاد تو و من بتونم از زیر نگاه گرفته و پریشون ِ فرهاد فرار کنم..برم تو اتاقم و تا جایی که می تونستم گریه کنم..به بخت و اقبالم لعنت بفرستم که اینجور گرفتارم کرده بود.. - فرهاد الان حالم خوب نیست..خواهش می کنم درکم کن.. مکث کرد و با ناراحتی سرشو تکون داد.. -- باشه دلارام..من از اینجا میرم..ولی اینو بدون هیچ وقت نمی تونم فراموشت کنم..از اینجا میرم ولی این رفتنم رو این حساب نیست که ازت دست می کِشم..بهم یه فرصت بده..فکراتو بکن..بعد تصمیم بگیر.. - ولی من که.. --نگو دلارام..بذار حالا که دارم میرم امیدوار باشم که لااقل به من و پیشنهادم فکر می کنی..اگه دیدی ذره ای علاقه تو قلبت نسبت بهم پیدا میشه خبرم کن..اون روز بی برو برگرد مال خودم میشی.........مراقب خودت باش..خداحافظ.. پشتشو بهم کرد وبه طرف سالن رفت..دیدم سرشو زیر انداخت وبه صورتش دست کشید.. هیچ کدوم حال درستی نداشتیم..اون که رفت بیرون منم با گریه از پله ها بالا رفتم..می خواستم برم تو اتاقم که آرشام در اتاقشو باز کرد..صدای هق هقم تو راهرو می پیچید.. با دیدنش مکث کردم و ایستادم..حالت صورتش معمولی بود ولی با دیدن اشکا و حالت پریشونه من اخماش جمع شد.. از در گاه اتاقش فاصله گرفت و جلوم ایستاد.. -- چرا گریه می کنی؟!..این چه وضعی ِ ؟!.. با هق هق سرمو انداختم پایین..با انگشتام ور می رفتم..خواستم از کنارش رد شم نذاشت..بازمو گرفت برم گردوند سر جام.. -- ازت سوال کردم..گریه ت واسه چیه؟!.. -چیز مهمی نیست.. -- مهم نیست و گریه می کنی؟!.. از توجهش که میشه گفت غیرمستقیم بود یه جوری شدم..شایدم می خواست ازهر اتفاقی که تو ویلاش میافته باخبر بشه..ولی احساس من به اولی بیشتر بود.. - بذارین برم تو اتاقم..حالم خوب نیست.. -- پس اماده شو.. - کجا؟!.. -- بیمارستان.. از حالت جدی که به خودش گرفته بود میون اون همه اشک لبخند محوی نشست رو لبام..حس کردم دلم واسه توجه های پی در پیش ضعف میره.. - نه خوبم..از نظر روحی گفتم.. از تو جیب سارافنم یه دستمال بیرون اوردم و اشکامو باهاش پاک کردم..ولی مطمئن بودم هم چشمام سرخ شده هم بینیم..صدام بدجوری گرفته بود.. دیدم چیزی نمیگه و فقط داره نگام می کنه رفتم طرف اتاقم..اینبار جلومو نگرفت.. رو تختم نشستم..حس می کردم سرم داره منفجر میشه..این همه فکر و خیال یکجا هجوم اورده بودن طرفم.. با خودم و احساسم درگیر بودم.. فرهاد..حرفایی که بهم زد ..هنوزم باورم نمیشه فرهاد اونا رو گفته باشه..اخه چرا باید اینجوری بشه؟.. نمی تونستم همینجوری بی خیال ازش بگذرم..حالا که خودشو برادرم نمی دونست می خواستم که لااقل دوستم باشه..نمی خواستم از دستش بدم..سالهاست نزدیکمه و بهش مدیونم.. ولی رو این حساب نمی تونستم اینده مو بسازم..برای تشکیل یه زندگی علاقه لازمه..حالا علاقه هم نشد یه دوست داشتن کوچیک می تونه واسه شروع خوب باشه و تو زندگی مشترک پررنگ بشه.. ولی چی بگم که از اول اونو برادر خودم می دونستم نه چیز دیگه.. ناخداگاه فکرم کشیده شد سمت آرشام..نمی دونم دلیلش چی می تونه باشه ولی به اون که فکر می کردم نمی تونستم اروم باشم.. پیش خودم گفتم می تونم اونو هم در اینده مثل برادرم بدونم؟!.. نه اصلا امکان نداره..انقدر که صمیمی نیستیم.. اگه بودیم چی؟!.. بازم نه..حس کردم نمیشه.. اسمش..نگاهش..شخصیت مرموز و جا افتاده ش..ابهتش و جدیت کلامش..همه و همه منو از خود بی خود می کرد..جوری که نمی تونستم یه دقیقه از فکرش بیام بیرون.. حرفای فرهاد تو گوشم زنگ زد..چشمام اروم اروم گشاد شد.. (وقتی که فهمیدم از فکرم بیرون نمیری ..وقتی که هر جا رو نگاه می کردم تو رو می دیدم..زمانی پی به علاقه م بردم که دیدم با هربار نگاه کردن بهت به ارامش می رسم..اینا از عشقه ).. تو سرم پشت سر هم تکرار می شد.. از .. عشقه؟!..یعنی چی؟!.. نسبت به فرهاد اینجوری نبودم..با دیدنش حس اینکه یکی رو دارم تنها نباشم و اینکه یه پشتوانه کنارم هست.. ولی علاقه اصلا..ولی.. ولی این مرد..آرشام..از فکرم بیرون نمیره.. و هر وقت می بینمش یه ارامشی میشینه تو دلم..مدتیه نسبت بهش ارومم..در مقابلش کمتر جبهه می گیرم..شیطنتام کم شده.. یاد پری افتادم..که یه بار با هم رفته بودیم بیرون داشت از دوستش برام می گفت که دختر سرزنده ای بوده و حالا که عاشق شده به قدری ارومه که صدای اطرافیانش دراومده .. پری اون روز گفت که یه جا خونده دخترا وقتی عاشق میشن تو خودشون میرن..ساکتن ولی در عین حال یه پریشونی تو چشماشونه..کم حرف میشن و بیشتر فکر می کنن.. رفتم جلوی اینه ایستادم..دقیق به خودم نگاه کردم..تغییر کردم؟!.. به صورتم و چشمام دست کشیدم..چطوری باید بفهمم که تغییر کردم یا نه؟!..از کجا بدونم که چی می خوام و این حس ِ عجیب و غریب اسمش چیه؟!.. تپش قلب دارم..خب لابد مریض شدم.. نگام پریشونه؟!..اره الان که انگار هست.. وقتی می بینمش دست و پام قندیل می بنده (یخ می زنه)..بوسه ی اون شبش..تو مهمونی و..اون همه نزدیکی..رقصمون..نگاهش در حین رقص..هر بار که منو چرخوند نگاهش که تو چشمام قفل می شد تنمو می لرزوند.. دستای گرمش ملتهبم می کرد ..گاهی بدنم سرد می شد وگاهی گرم.. خدایا چم شده؟!..مریضم؟!..مرضم چیه؟!..جسمی یا روحی؟!..شایدم هر دو..نکنه واقعا عاشق شــــدم؟!..یعنی ممکنه خل شده باشم؟!..حالا چرا ارشام؟!..کسی که هیچی ازش نمی دونم..نمی دونم کیه. .چیه..چکاره ست.. هر چی که دیدم ظاهر بوده از باطنش هیچی نمی دونم.. اصلا می خوام این حس رو واسه همیشه داشته باشم؟!..می خوام همینجور بمونه؟!..حتی اگه به نتیجه نرسه؟!.. همینطور که تو اینه به خودم نگاه می کردم یه دفعه یاد مکالمه ی اون روز خودم و پری افتادم..ناخداگاه خندیدم.. (- ولی من اگه عاشق بشم سکوت مُکوت نمی کنم..وا مگه خرم؟!.. -- پس چی؟!..میری جلوش قد علم می کنی و میگی آق خوشگله خر مغزمو گاز گرفته عاشقت شدم یا خودت میای منو می گیری یا من میام پاچه تو می گیرم.. اره؟!.. - نچ از این خبرا نیست..اگه عاشقم بود که هیچ چه بهتر همه چی رله میشه..ولی اگه ندونم که منو می خواد یا نه.. اونوقت چی؟!.. -- چی؟!.. - نخود چی!!.. -- نه حالا واقعا بی شوخی چی؟!.. -هیچی دیگه بلایی به سرش میارم که با زبونه خودش بیاد تو چشمام زل بزنه بگه دلارام عاشقتــــم.. -- برو مسخره مگه میشه؟!..چطوری؟!.. - تو کاریت نباشه..شدنش که مطمئن باش میشه..فقط وقتی می فهمی که واقعا عاشق شده باشم.. -- بنده خدا..از همین الان واسش دلم می سوزه.. - نگران نباش دلی رو دست کم گرفتیا..) صدای خنده ش تو سرم پیچید..دلم هواشو کرد..مدتی ِ ازش خبر ندارم..این غیبتاش همیشگی بود و برام تازگی نداشت..ولی خب اگرم می خواست منو ببینه نمی دونست کجام..الان که فرصتشو نداشتم ولی بعد از سفر باید برم ببینمش..یا حداقل بهش زنگ بزنم..یکی دو باری که تماس گرفته بودم خاموش بود..که البته اینم کار همیشه ش بود..ازدست نامزد سیریشش خاموش می کرد.. اون روز به حرفامون خندیدم..ولی الان .. الان واقعا مطمئنم که حسم از چیه؟!..اره..مطمئنم..می تونم مطمئن تر از اینم بشم.. اون روز به پری گفتم می دونم عاشق شدم چکار کنم..هزار راه رو می شناختم که بتونم اونو هم شیفته ی خودم کنم..هم غرورم سر جاش می موند و هم اونو محک می زدم..محک که نه..عاشقش می کنم.. یه ذوقی نشست تو دلم..تو اینه نگاه کردم و زیر لب گفتم: نه انگار واقعـــا خـــل شدم.. یاد فرهاد که افتادم لبخندم محو شد..از این بابت مطمئن بودم که حسی بهش ندارم..باید از اول بهم می گفت..اون موقع که می فهمید بهتر بود تا اینکه این همه مدت ازش بگذره.. باید بتونه منو فراموش کنه..حتما سخته ولی باید بتونه..عشقی که یک طرفه باشه نمی تونه یه زندگی ایده ال رو تشکیل بده.. فرهاد از همه نظر عالی بود..چهره ..موقعیت شغلی و مالی..حتی موقعیت اجتماعی..از همه نظر ایده ال بود.. ولی قلبی که کسی رو نخواد دیگه بالا بری پایین بیای بازم اون ادم رو نمی خواد.. نباید بیخودی امیدوارش کنم..با اینکه جواب قطعیم رو بهش دادم ولی بازم..بازم اون قبول نکرد.. برگشتم حتما باهاش حرف می زنم و قانعش می کنم.. ******************************* -- تا حالا سوار هواپیما شدی؟!.. نشده بودم..دروغم نگفتم.. - نه.. از ماشین بیرونو نگاه کرد..تو تاکسی بودیم..داشتیم می رفتیم سمت فرودگاه.. --پس حتما استرس داری .. - نه..مگه میخواد چیزی بشه؟!.. مکث کرد وگفت: خودت می فهمی.. - باشگاه اسب سواری که می خواین برین تو کیش ِ.. --شنیدی که.. -اره خب داشتین با ارسلان خان حرف می زدین شنیدم.. -- تو فرودگاه منتظره..بلیطا رو از قبل تهیه کردم تموم مدت کنار منی ..و.. نگام کرد وجدی ادامه داد: کاری نمی کنی که به چیزی شک کنه.. -باشه.. فقط چیزه..شایان هم میاد؟!.. --نه.. لبخند زدم.. - یعنی کلا نمیاد دیگه؟!.. --میاد..منتهی الان نه.. زیر لب با حرص گفتم:ایشاالله که هیچ وقت نیاد..اصلا بره به درک عوضی.. --چیزی گفتی؟!.. نفسمو دادم بیرون.. -پووووفـــــــ.. نه با خودم بودم.. ***************************** سوار هواپیما شدیم..وقتی داشت اوج می گرفت انگار داشتن تو دلم رخت چنگ می زدن.. کی میــــگه من الان ارومم؟!..دارم میمـــیرم.. آرشام بغل دستم نشسته بود و چشماشم که بسته ست..صورتش نشون می داد ارومه..ولی من کنار دستش داشتم جون می دادم.. چشمامو بستم و زیر لب صلوات فرستادم.. تکون که خورد نزدیک بود جیغ بزنم جلو دهنمو گرفتم..وای خدا این چی بود دیگه؟!.. چشمامو تا اخرین حد باز کردم..رنگم پریده بود.. --چی زیر گوشم می خونی ؟!.. سرشو کج کرده بود و به من نگاه می کرد.. - هـ..هیچی ..دارم صلوات می فرستم.. یه تای ابروشو داد بالا..انگار دنبال دلیلش می گشت.. - خب چیزه دیگه..اینکه به سلامت برسیم.. --انگار حالت خوب نیست .. یه کم جا به جا شدم.. - نه خوبم..عالی ِ عالی.. -- از رنگ صورتت کاملا مشخصه.. خواستم جوابشو بدم که یه دکمه رو فشرد ..بعد از چند لحظه یکی از مهماندارا با عشوه ی خاصی بطرفمون اومد و کنارمون ایستاد..صداش نازک و میشه گفت جذاب بود.. -- بفرمایین مشکلی پیش اومده؟.. آرشام مثل همیشه با همون لحن جدی و گیرایی که داشت رو به مهماندار گفت: یه لیوان شربت قند و یه اب پرتقال به همراه یه شکلات..در ضمن لیمو ترش دارین؟.. -- بله .. --پس همینا رو بیارین.. -- بله چشم..الان براتون میارم.. مهماندار نیم نگاهی به صورت رنگ پریده م انداخت و رفت.. حالت تهوع داشتم ..فقط حالتش بود .. هیچی نمی گفت و فقط نگام می کرد.. همون مهماندار با یه سینی به طرفمون اومد و سفارش آرشام رو بهش داد.. با لحن خوشی گفت: اگر به چیز دیگه ای نیاز داشتین در خدمتم.. آرشام سرشو تکون داد..من که حال نداشتم جُم بخورم..می ترسیدم با یه حرکت حالم بد شه.. میز کوچیکی که کنارم بودو باز کرد و سینی یک بار مصرف رو گذاشت جلوم..یه لیوان کاغذی که توش حتما اب پرتقاله..اخه در داشت ویه نی هم توش بود..یه بسته شکلات و یه لیوان یکبار مصرف شربت قند.. برش داشتم..دستام می لرزید.. هم لیوانه.. هم اب وقندی که توش بود توی دستم بندری می رقصیدن.. آرشام زیرشو گرفت.. --ولش کن.. - وا خب می خوام بخورم..مگه واسه من نیست؟!.. با این حرفم نگاش چرخید تو چشمام..یه لبخند کج نشست رو لباش و اروم گفت: ول کن بهت میگم.. ولش کردم..خاک تو سرم کنن که یه اب قندم بهم نیومده..دارم می میرم این لیوانو از دستم کشید.. در کمال تعجب لیوانو گرفت تو دستش و اورد سمت لبام..با همون حالم زل زدم بهش.. -- باز کن.. خواستم از دستش بگیرم نذاشت..مجبوری لبامو از هم باز کردم..کمی از محتویات لیوانو خوردم..شیرینی اب واقعا حس خوبی بهم داد..لیوانو گذاشت تو سینی.. -- چون عادت نداشتی این حالت بهت دست داد..حواس پرتی اینجور مواقع جواب میده.. - ممنون.. ولی حواس ِ به همین راحتی پرت نمیشه..مگه این حالم میذاره؟.. نگام کرد..به پشتی صندلیش تکیه داد.. -- دیروز اون دکتره چی بهت گفت؟!.. با تعجب نگاش کردم..یعنی داره حواسمو پرت می کنه؟!.. - هیچی..گفتم که چیز مهمی نبود.. -- ولی مطمئنا بینتون اتفاقی افتاده که اونطور گریه می کردی..غیر از اینه؟!.. - نه خب..ولی اتفاقه بدی نیافتاد..اصلا بهتره بی خیالش بشیم .. پوزخند زد وسرشو تکون داد..نی رو گذاشتم دهنم و کمی از اب پرتقال خوردم.. حالت تهوم کم کم داشت برطرف می شد..انگار داشتم به محیط عادت می کردم..گاهی اَم زبونمو میزدم به لیمو ترش و ترشی دلنشینش رو تو دهنم مزه مزه می کردم.. گه گاه تک سرفه می کرد..انگار گلوش خشک شده بود..چون سعی داشت با این تک سرفه ها و قورت دادن اب دهنش خشکی گلوش رو برطرف کنه.. -- بگم مهماندار اب بیاره؟!.. تک سرفه کرد و سرشو به نشونه ی نه تکون داد..نگاهشو به دستم دوخت..لیوان اب پرتقال تو دستم بود که تو یه عمل غیرمنتظره از دستم کشید و نی رو به سمت لباش برد.. میون بهت و تعجب من از همون نی که من دهن زده بودم اب پرتقال رو تا ته خورد.. بعد هم لیوان خالی رو گذاشت تو سینی.. نگاه کوتاهی بهم انداخت و سرشو به صندلی تکیه داد..چشماشو بست ..ولی من چشم ازش بر نداشتم..باورم نمی شد چنین ادمی که بتول خانم بارها بهم گفته بود بی نهایت وسواسی ِ اینکارو بکنه.. سرمو خم کردم تا اونطرف و ببینم..ارسلان درست کنارمون بود..وقتی نگاش کردم دیدم نگاهه اونم به ما دو نفره.. با دیدنم لبخند زد وسرشو تکون داد..ولی من به همون لبخند کمرنگ بسنده کردم و هنوز داشتم نگاش می کردم که آرشام چشماشو باز کرد و به ما دو نفر نگاه کرد .. دستشو اورد سمت من و گذاشت تخت سینه م..تقریبا پرتم کرد طرف صندلی ..تکیه دادم بهش..با اخم نگام می کرد.. - وا چیه؟!..چرا همچین می کنی؟!.. خودمم فهمیده بودم وقتایی که از دستش حرصی میشم خودمونی حرف می زدم و وقتی که اروم بودم رسمی.. -- بشین سر جات .. مثل اینکه یادت رفته تو هواپیمایی.. - خب مشکلش چیه ؟!.. -- خم شدن اونم اینطور ناشیانه درست نیست..اگه یک دفعه هواپیما تکون بخوره می دونی چی میشه؟!.. دست به سینه نشستم و بهش زل زدم.. -اره خب گردنم می شکنه.. چیزی نگفت ولی دیگه چشماشو نبست..انگار می ترسید باز اون کارو تکرار کنم..از این فکر خندیدم..چرا همه ی رفتارای این مرد واسه من دلنشینه؟!..حتی اخم کردن ها و زور گفتناش..کلا یه وضع و اوضاعی ِ.. بالاخره رسیدیم..تو فرودگاه ِ کیش بودیم..تاحالا اینجا نیومده بودم..همه چیزش برام تماشایی بود.. من و آرشام کنارهم قدم برمی داشتیم که ارسلان هم طرف دیگه ی من ایستاد.. خیلی ریلکس جلوی آرشام سرشو خم کرد و زیر گوشم گفت: مطمئنم از اینجا خوشت میاد..من که عاشق ِ کیشم.. تو دلم گفتم: بپا مات نشی ..که آرشام دستشو گذاشت پشت کمرم و یه کم منو کشید سمت خودش.. ارسلان با این حرکت آرشام اروم صاف ایستاد و لبخندش به پوزخند تبدیل شد..هه..خوشم اومد چه زود مات شد.. جوابشو ندادم ..مگه جرات داشتم جلوی آرشام زبون باز کنم؟!.. فهمیده بودم جلوی ارسلان بدجور حساس ِ..و با علم به اینکه اگه می خواستم کاری کنم مطمئنا بعدشم بدجور سیماش قاطی می کرد.. چمدونا رو 2 نفر برامون تا بیرون اوردن.. جلوی در فرودگاه بودیم..پیش خودم گفتم لابد باید سوار یه کدوم از این تاکسی ها بشیم .. ولی اینطور نشد .. آرشام رفت اونطرف خیابون جلوی یه ماشین مدل بالای مشکی ایستاد، منم دقیقا کنارش بودم.. راننده که لباس مخصوص تنش بود با تعظیم درو براش باز کرد..آرشام به من اشاره کرد که برم تو ..با لبخند نشستم.. خودشم کنارم نشست..ارسلان سر چمدونا بود که آرشام صداش زد.. -- بشین تو ماشین چمدونا رو یه ماشین دیگه میاره.. سرشو تکون داد و نشست جلو.. به پشت سرم نگاه کردم..یه مرد کت و شلواری که هیکلی هم بود کنار یه ماشین مشابهه همین ماشین ایستاده بود و با کمک همون راننده داشتن چمدونا رو انتقال می دادن تو ماشین پشت سری.. ارسلان کامل برگشت سمت ما..نگاه طولانی و سنگینی همراه با لبخند به من انداخت و رو به آرشام گفت:داریم میریم ویلای من درسته؟.. آرشام هم جدی جوابش رو داد.. -- تو مختاری ولی من و دلارام میریم ویلای خودم.. یه تای ابروشو داد بالا و با پوزخند گفت: چه کاریه آرشام ..من دوست دارم همگی پیش هم باشیم..خیلی وقته به ویلام سر نزدم..گفتم اینجوری که بریم یه لطف دیگه داره.. -- گفتم که ..نمیشه..من قبلا همه چیز رو هماهنگ کردم.. با همون پوزخند جواب آرشام رو داد.. -- اره دارم می بینم..کاملا مشخصه..ماشین ، دم و دستگاه و امکانات..متعجبم چطور به فکرخودم نرسید.. تو مسیر بودیم و این دو همچنان داشتن با هم بحث می کردن.. خودم مایل بودم پیش آرشام باشم..یعنی تو ویلای اون..از نگاههای گاه و بی گاهی که ارسلان بهم می انداخت و اونم کاملا بی پروا جلوی آرشام هیچ خوشم نمی اومد.. حتی لحن و بیانش با اینکه در کمال ارامش بود یه جور سیاست خاصی رو تو خودش داشت..حالا یا من اینجوری فکر می کردم یا این کلا از اون بچه زرنگای روزگار بود که به راحتی هر چیزی رو بروز نمیدن.. آرشام _ مهم نیست ویلای من هم چیزی کم نداره..می تونی اونجا راحت باشی.. نیش ارسلان بازتر شد.. --جدا؟.. یعنی این حرفتو بذارم پای پیشنهادی که می خوای بهم بدی دیگه درسته؟.. --پیشنهاد؟!.. --اینکه بیام ویلای تو و گاهی به ویلای خودم سر بزنم.. آرشام مکث کرد..ولی جوابشو با جدیت تمام داد.. -- به هرحال تو اینجا مهمون ِ ما حساب میشی..اگه هنوز یادت نرفته باشه من هیچ وقت نمیذارم به مهمونم بد بگذره..هر چند.. تو چشمای ارسلان خیره شد.. با لحن خاصی که نفرت رو به راحتی می شد درش دید گفت: اون مهمون یه رفیق قدیمی باشه که رفاقت الانش یه رنگ و بوی دیگه ای داره و از گذشته فاصله گرفته.. لبخندش اروم اروم با هر جمله ی آرشام محو شد..لحن اون هم مملو از نفرت شد..چشماش برق خاصی داشت که با سبزی نگاهش هیچ جور در نمی اومد..وحشتناک بود.. -- بهتره هرچی که به قدیم مربوط میشه رو به همون قدیم بسپریم رفیق ِ امروز..باز کردن زخمای کهنه دردی ازت دوا نمی کنه ،بدتر..یه درد هم به دردایی که رو جیگرته اضافه میشه.. بعد هم پوزخند زد و پشتشو به ما کرد.. به آرشام نگاه کردم..از همون فاصله ی نزدیک که کنارم نشسته بود دیدم چقدر عصبانیه..لباشو رو هم فشار می داد ..دست چپش که روی پاش بود مشت شد..به قدری محکم فشارش می داد که حس کردم کل وجودش داره می لرزه.. دلم گرفت..از حرفاشون چیزی سر در نیاوردم ولی با این وجود نگاهه من فقط آرشام رو می دید که عصبی و ناراحت، نامحسوس می لرزید و بیرون رو نگاه می کرد.. از دست ارسلان عصبانی بودم..نمی دونستم چی بینشون بوده و الان چرا این همه از هم کینه به دل دارن..ولی دوست نداشتم کسی باعث ناراحتی آرشام بشه..این حس قلبیم بود..حسی که وقتی ارسلان داشت اون حرفا رو بهش می زد به راحتی تو وجودم احساسش کردم.. ناخداگاه کاری که از من بعید بود رو توی اون لحظه انجام دادم..دستمو پیش بردم و روی دست داغ و مشت شده ی آرشام گذاشتم.. اخماش بدجوری تو هم بود..صورتش گرفته و ناراحت بود..قلبم فشرده شد.. با این کارم صورتشو به ارومی برگردوند و نگاهمون تو هم گره خورد..غم نگاهشو دیدم..تا به حال این همه نسبت بهش توجه نکرده بودم..با اینکه اخم داشت..با اینکه صورتش رو هاله ای از عصبانیت پوشونده بود..ولی تو عمق چشماش یه غم نشسته بود..یه غم کهنه.. به روش لبخند زدم..لبخنده من در مقابل ابروهای گره خورده ی آرشام.. حس کردم اخماش کمی از هم باز شد..ولی اون غم..هنوز اونجا بود.. صورتمو بردم جلو..زیر گوشش زمزمه کردم: «جواب ابلهان خاموشی ست»..اینو یه بنده خدایی هی بهم می گفت ولی منه زبون دراز هیچ وقت گوش نمی کردم..حالا می فهمم بعضی اوقات بدجور به کار میاد..این یه نصیحت دوستانه بود..اون دوستم بهم گفت ولی کو گوش ِ شنوا؟!.. منظورم به پری بود که همیشه اینو بهم می گفت.. وقتی با لبخند و یه هیجان خاصی داشتم زیر گوشش نجوا می کردم حس کردم مشتش اروم اروم باز شد و دستشو از زیر دستم بیرون کشید ..حرفام که تموم شد سرمو کشیدم عقب .. دستمو تو دستش گرفته بود..همونی که قبلا مشت شده بود الان دست ظریف منو تو خودش داشت.. پنجه هاشو لابه لای پنجه هام قفل کرد وروی پاش گذاشت ..ارنجشو به پنجره ی ماشین تکیه داد و انگشت اشاره ی اون یکی دستشو گذاشت رو لبش ..بیرونو نگاه کرد..اخم نداشت..همون لبخند کج رو لباش بود.. با لبخند کمرنگی به دستامون نگاه کردم..که چطور پنجه های مردونه ش رو حصار دست من کرده بود و می فشرد.. نزدیکش بودم و از این بابت خوشحالم..حس کردم همه ی حرکاتش رو دوست دارم..الان که پی به احساسم برده بودم می فهمیدم که نسبت بهش دقیق تر شدم..جوری که این همه مدت اون غم رو ندیدم ولی الان.. ماشین جلوی یه ویلا ایستاد ..سرایدار درو باز کرد..دیوارای کوتاه که یه در بزرگ ِ سفید بینشون قرار داشت.. درختای نخل گوشه و کنار خیابون و حتی وسط بلوار به چشم می خورد ..راننده ماشینو برد تو.. اطراف ویلا رو درختای بومی و نخل های بلند و..گل های بوته ای زیبا کرده بودن.. پیاده که شدیم نمی تونستم چشم از اون همه زیبایی بگیرم..یه ویلای شیک با نمایی کاملاسفید..نمونه ش رو تو هیچ کجا ندیده بودم..و یه سنگ فرش عریض که منتهی می شد به در ورودی ویلا..و از پشت سرمون هم به در خروجی.. دو طرفمون گل ها و درختای بلند وسرسبز قرار داشتن که به نظرم با وجود اونها ویلا جذاب تر به چشم می اومد.. وقتی پیاده شدم دیگه دستم تو دست آرشام نبود..ولی از کنارم تکون نمی خورد.. چند تا خدمتکار مرد از ویلا اومدن بیرون و حین سلام کردن و احترام گذاشتن به آرشام چمدونارو با خودشون بردن تو.. ارسلان لبخند می زد و اطرافشو نگاه می کرد.. واقعا عجب رویی داشت با اون حرفایی که تو ماشین بینشون رد و بدل شد و اون همه تندخویی با این حال اینجا مونده بود و ریلکس به روی همه چیز لبخند می زد.. لابد عادت داره که خیلی زود رنگ عوض کنه..مثل عموجونش..هر چی نباشه ارسلان برادرزادشه..هم خونن.. از عموش که متنفر بودم این یکی رو هم نسبت بهش حس خوبی نداشتم.. حس می کردم از اون ادمای زرنگ و هفت خطه که بدون برنامه تو هر کاری جلو نمیره..از اونایی با خونسردی پیش میرن و به هر اونچه که بخوان می رسن.. شونه به شونه ی آرشام قدم بر می داشتم و ارسلان پشت سرمون بود.. رو به آرشام آهسته گفتم: ویلای شما اینجاست؟!.. -- تو.. با چشمای گرد شده نگاش کردم.. -- چی من؟!.. خونسرد و اروم جوابمو داد.. -- نگو شما..بگو تو..مگه قرارمون این نبود؟!.. لبخند زدم.. -- آهان چرا..باشه فهمیدم..حالا اینجا ویلای خودته؟!.. سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد..بابا دمش گرم عجب جایی ِ..
به نام خدا گناهکارِ قصه ی ما یه مردِ..آرشام..مردی که به ظاهر خودش رو گناهکار نمی دونه..ولی.. حِرفه ش چیه؟..زورگیری؟!..باج گیری؟!..کلاهبرداری؟!..یا.. گناهش خلافه یا خلافش گناه؟..شاید هم هر دو.. گناهکارِ قصه ی ما دل داره؟!..وجدان داره؟!..من که میگم داره..ولی اگر دل داره و وجدان حالیشه پس چرا شد گناهکار؟!!.. چی شد که آرشام این مسیر رو تو زندگیش انتخاب کرد و تهش رسید به اینجا که این اسم شد لقبش؟!لقبی که خودش به خودش داد ولی کسی جرات نداشت اونو گناهکار بخونه.. این قصه از کجا شروع شد؟!..شاید از اونجایی که آرشام فهمید توی این دنیای بزرگ بین این ادمای دوراندیش و ظاهربین یا باید درّنده باشی یا بذاری اونا تو رو بدرن.. آرشام توی زندگیش یک هدف داره..هدفی که براش بی نهایت مهمه..خیلی ها رو برای رسیدن به این هدف از سر راهش بر می داره.. ایا عشق به سراغش میاد؟!.. مردی که حتی از اسمش هم فراریه..کسی که همیشه به عشق پشت پا زده و اون رو مزاحم تو کارش می دونه می تونه عاشق بشه؟!.. دلارام دختری پر از شور و احساس..درست نقطه ی مقابلِ مردی سرسخت از جنس غرور..این دختر چطور وارد زندگی آرشام میشه؟!..از راه عشق یا.. دختری که به هیچ عنوان حاضر نیست تو زندگیش حرف زور بشنوه و همیشه با زبون تند و تیزش از خودش دفاع می کنه..دختری که نترس نیست ولی لفظ قوی داره.. و اما شغل گناهکارِ ما چیه؟..به گناهش مربوطه؟.. خودش همیشه میگه :اسمم گناهکار..رسمم تباهکار.. پس.. با اخم غلیظی نگاهش کردم..گریه می کرد..برام مهم نبود..ای کاش خفه می شد..صداش رو اعصابم بود.. رو بهش کردم و با صدای بلند گفتم :هستی برو پایین ..دیگه حتی نمی خوام لحظه ای تحملت کنم.. با گریه داد زد :نمی خوام..آرشام..چرا درکم نمی کنی؟..تو که می دونی عاشقتم..چرا با من چنین معامله ای کردی؟..چرا؟..چــــرا؟.. از صدای شیون و جیغ هایی که می کشید کنترلم رو از دست دادم .. سریع از ماشین پیاده شدم..به طرفش رفتم..درو باز کردم..بازوشو تو چنگ گرفتم و کشیدمش بیرون.. در برابر من توان مقاومت نداشت..هیچ کس چنین جراتی رو نداشت.. غریدم :بیا بیرون عوضی..دیگه نمی خوام چشمام به ریخت نحست بیافته..یا گم میشی..اونم برای همیشه یا همینجا کارتو یکسره می کنم.. یک طرف زمین خاکی بود و یک طرفه دیگه پل هوایی..کسی اون اطراف دیده نمی شد.. جیغ کشید:دیگه می خوای باهام چکار کنی؟..من عوضیم یا تو؟..ابرومو بردی..بدبختم کردی..به روز سیاه نشوندیم..دیگه چی دارم که می خوای ازم بگیری؟.. هلش دادم و با اخم گفتم :باهات چکار کردم؟..بهت تجاوز کردم؟..ازت فیض بردم؟..یه شب رویایی رو برات رقم زدم؟..چکارت کردم کثافت؟.. هق هق می کرد..به خاطر اشک هایی که روی صورتش جاری شده بود یه حلقه ی سیاه از مایع ریمل دور چشماش نشسته بود.. نشست رو زمین..زار می زد.. دلم براش نمی سوخت..اره..این رو برای اونها به حق می دیدم..اینکه خردشون کنم..اینکه اونها رو تا پای نابودی بکشونم..لذت می بردم وقتی می دیدم اینطور جلوم زانو زدن وشیون و زاری راه انداختند.. من..آرشام هستم..کسی که هیچ چیز و هیچ کس نمی تونست باهاش برابری کنه..غروری که من داشتم برای خودم ستودنی بود..فقط خودم..مهم من بودم..نه هیچ کس دیگه.. یه لگد به پاش زدم :پاشو خودتو جمع کن..دارم بهت هشدار میدم هستی..اگر یک بار دیگه اون طرفا پیدات بشه زنده ت نمی ذارم.. سرشو بلند کرد و با گریه گفت :می دونم..خیلی خوب می شناسمت..هر غلطی ازت بر میاد..توی این مدت منو به بازی گرفتی..کاری کردی دوستت داشته باشم..ولی بعد که از خانواده م جدام کردی کشیدی کنار و گفتی همه ش یه بازی بود..خیلی نامردی آرشام..خیلی نامردی.. عصبانی شدم..نباید با چنین جسارتی زل می زد توی چشمام و اینها رو می گفت.. یقه ش رو چسبیدم و بلندش کردم..جیغ خفیفی کشید..زل زدم تو چشماش..تموم خشمم رو ریخته بودم تو چشمام..فکم منقبض شده بود.. تکون محکمی بهش دادم و داد زدم :برای اخرین بار بهت میگم..تو برام مثل یه اسباب بازی بودی..تو اولین و اخرین کسی نیستی که اینطور اونو به بازی می گیرم..می دونی چیــه؟.. بلند تر داد زدم :عاشق اینم که خورد شدنتون رو ببینم..اون روح و احساس لطیفتون رو به اتیش بکشم..اشک رو تو چشماتون ببینم و کاری کنم که جلوم زانو بزنید..دوست دارم تو چشمام با اشک زل بزنید و بگید غلط کردم آرشام ..هرکار بگی می کنم فقط ترکم نکن..و اونجاست که برام با یه تیکه اشغال هیچ فرقی نمی کنید.. هلش دادم..به پشت افتاد رو زمین..ناله کرد..بی صدا هق هق می کرد..از صدای بلندم وحشت کرده بود.. سریع نشستم پشت فرمون و بدون اینکه به اطرافم توجه داشته باشم حرکت کردم.. از اینه عقب رو نگاه کردم..زانوهاش رو بغل گرفته بود و سرشو انداخته بود پایین..لبخند زدم..لبخندم پررنگ تر شد و کم کم تبدیل به قهقهه شد..انقدر بلند می خندیدم که تو باور خودم هم نمی گنجید.. آرشام هیچ وقت نمی خندید..فقط وقتی که تو بازی پیروز می شد..شاد می شد و از شکست طرفش سرمست ..اونوقت بود که با صدای بلند قهقهه می زدم.. ولی مثل همیشه اروم اروم صدام پایین اومد..تا جایی که حتی اثار لبخند هم روی لبام نموند..نمی دونم این چه حسی بود که دقیقا بعد از اجرای کارم بهم دست می داد.. صدایی تو گوشم تکرار می شد که تو یک گناهکاری ولی این پژواک رو دوست داشتم..اره..آرشام گناهکار بود..و از این بابت خوشحالم.. دخترا برام یک جور وسیله ی سرگرمی بودند..می گرفتم تو مشتم و هر وقت که می خواستم به میل خودم ولشون می کردم..اونا صرفا برام حکم اسباب بازی رو داشتن نه چیز دیگه..عاشقم می شدند ولی عشقی تو کار من نبود..هه..عشق.. اونا هم از روی هوس می اومدن تو اغوشم..گرماش رو که حس می کردن دیگه بیرون برو نبودند..مثل یه حیوون رامم می شدن..هر کار که می خواستم می کردند ..هر کار..هرکــار.. از تو اینه ی جلو به صورت خودم نگاه کردم..مثل همیشه یه اخم روی پیشونیم درست بین ابروهام نشسته بود..این اخم با من انس گرفته بود..نه خودم می خواستم که دور بشه و نه اون منو تنها میذاشت.. دستمو دراز کردم سمت ضبط و دستگاه پخش رو روشن کردم.. صداش رو تا جایی که می تونستم بالا بردم .. وقتی یکی از اون اسباب بازی ها رو دور می انداختم..درونم پر خروش می شد که با این تندی صدا اروم می شدم.. (اهنگ دار مکافات.. امیرعلی) آهای دنیا آهای دنیا همین امشب خلاصم کن اگر کفره بزار باشه اگه حقه جوابم کن آهای دنیا ببین دارم با چشم خون بهت میگم بیا این بار و مردی کن بگو آسوده میمیرم تو هر کار که دلت میخواد با این جون و تنم کردی آهای دنیا آهای دنیا چه بی رحمی و نامردی نزاشتی یک شبم باشه بدون حسرت و خواهش ببین حتی یه روزم تو نداشتی باهام سر سازش همیشه گریه و زاری همش روزای تکراری یه دنیا غصه و ماتم همش درد و گرفتاری تا اینجا که رسیدم من یه روز خوش ندیدم من میگن داره مکافاتی به این جمله رسیدم من با حرص ضبط رو خاموش کردم..این اهنگ حس من رو نشون نمی داد..ولی نمی دونم چرا هر بار همین رو گوش می کردم.. تهش هم پشیمون می شدم..ازانتخاب اهنگ..از..از..نه..تمامش هیچی بود..پوچ و تو خالی..عین حباب...اره..این حسم عین حباب بود..تهی از هر احساسی.. جلوی خونه ترمز کردم..در رو با ریموت بازکردم..ماشین رو بردم تو .. هنوز پامو از ماشین بیرون نذاشتم که مثل همیشه چندتا از خدمه ها که بیرون از ویلا بودند جلوم صف کشیدند.. اروم پیاده شدم.. همه سراشون روبه پایین بود..به هیچ کدومشون نیازی نداشتم..ولی چون بیشتر مواقع مهمانی های مربوط به کارم رو اینجا برگزار می کردم نیاز داشتم که توی خونه م حضور داشته باشند.. ولی از بین این همه خدمه تنها شکوهی بود که مشاور و یک جورایی دست راست من محسوب می شد.. از رمز و راز من با خبر نبود.. فقط تا حدی که خودم می خواستم اطلاعات داشت..انقدری که به دردم بخوره..همین و بس.. نگاهش کردم..با همون نگاه فهمید که باهاش کار دارم..یک قدم به طرفم برداشت..دستاش رو جلوش گرفته بود .. سرش رو کمی خم کرد و گفت :سلام قربان.. مثل همیشه هیچ جوابی از جانب من نشنید..تنها به تکان دادن سر اکتفا کردم..همین.. نه می خواستم و نه بلد بودم.. با قدم هایی محکم به طرف ساختمان رفتم..بقیه هم پشت سرم حرکت کردند.. توی سالن ایستادم..رو به خدمه دستم رو بالا اوردم و با یک اشاره مرخصشون کردم..سریع از جلوی چشمام پراکنده شدند.. به طرف اتاق کارم رفتم..اتاقی که جز خودم هیچ کس حق ورود به اونجا رو نداشت..چه در حضور من و چه در نبودم.. اگر کسی به یک قدمی اینجا نزدیک می شد و یا قصد کنجکاوی داخل اتاق رو داشت بی برو برگرد باید جلوی چشمام مجازات می شد.. هچ وقت نمی تونستم تحمل کنم که زیر دست من از فرمانم سرپیچی کند..در غیراینصورت جزاش خیلی خیلی سنگین بود.. جلوی در رو به شکوهی کردم وبا همون اخمی که بر صورت داشتم گفتم :بگو.. می دونست اینجور مواقع تنها به اصل قضایا گوش می کنم نه جزئیات گفت :قربان اقای شایان تماس گرفتند و اصرار داشتند حتما یه سر برید پیش ایشون..ظاهرا کار مهمی با شما داشتند و.. دستمو بالا اوردم ..سکوت کرد..پشتمو بهش کردم و بدون هیچ حرفی وارد اتاق شدم..در رو از داخل قفل کردم.. تاریک بود..با زدن کلید برق، فضای اتاق روشن شد..ولی نه..روشناییش خیلی کم بود..خیلی خیلی کم.. دوست نداشتم حتی ذره ای نور به داخل این اتاق بتابه..اینجا باید تاریک می موند..فقط تاریکی..هیچ کس و هیچ چیز جز آرشام حق ورود به اینجا رو نداشت..به نور هم چنین اجازه ای رو نمی دادم.. مثل همیشه با نگاه تیز و دقیقی فضای اطرافم رو از نظر گذروندم..همه چیز سر جای خودش بود..کمد مخصوصم..میز و صندلی وسط اتاق..وایت بردی که روی سه پایه گوشه ی دیوار بود..و همینطور صفحه ی عکسام که به دیوار نصب شده بود.. هه..عکس..اره عکس ولی نه هر عکسی..عکس همه ی اونایی که می اومدن تو چنگم..عکس اسباب بازی هام.. اونایی که باید تقاص پس می دادن..تقاص یک اشتباه بزرگ..انقدر بزرگ که براشون چنین مجازاتی رو در نظر گرفتم.. حق بود..بر اونها..بر همه ی کسانی که مخالف آرشام بودند..بر همه شون حق بود و من این حق رو بهشون می دادم..حق مجازات شدن..حق خرد شدن .. شکستن.. این گناه من بود و من با این گناه تا سر حد مرگ غرق لذت می شدم.. و بین این 10 نفر فقط نفر دهم با بقیه یه جورایی برام فرق داشت.. پشت میز نشستم..با ژست خاصی به پشتی صندلی تکیه دادم..انگشتام رو در هم گره زدم ..نگاهی به اطراف انداختم.. از این فضای نیمه تاریک خوشم می اومد..به قدری که دوست نداشتم قدم به بیرون از اتاق بذارم.. ولی نه..من برای انجام کارم..برای تموم کردن هدفم و به سرانجام رسوندن اون باید از این اتاق بیرون می رفتم.. هر وقت وارد اینجا می شدم یعنی نفر بعدی باید انتخاب می شد..انتخاب برای مجازات شدن..اون هم به روشی که آرشام در نظر می گرفت.. از روی صندلی بلند شدم..به طرفشون رفتم..دیگه نیازی به شمارش اونها نبود..فقط 3 نفر باقی مونده بود..از 10 نفر..3 نفر.. این یعنی لحظه به لحظه به هدف نزدیک شدن..یعنی قدمی رو به پیروزی برداشتن..با هر نفر..یک قدم.. طبق معمول که می خواستم نقشه م رو مرور کنم و نفر بعد رو انتخاب کنم موسیقی مختص به خودم رو گوش می کردم..به طرف دستگاه پخشی که کنار کمد بود رفتم.. فقط یک اهنگ از این ضبط پخش می شد..اون هم به خواسته ی خودم..دکمه ش رو فشردم..و صدا تو فضای اتاق پخش شد.. برای من روح نواز بود..دلنشین..ارامش بخش..حرفای دلم رو می زد..حرفای آرشام .. (آهنگ پرونده.. از حمید عسکری) این بار اولی نبود که توی قلب من میمرد با نگاهای عجیب کفر منو در می آورد هرز می پرید من کشتمش در فکر کشتن کشتمش من اون بد لعنتی و با اشک و لبخند کشتمش یه سیگار از تو جلد در اوردم..با فندک طلاییم روشنش کردم..فندک رو پرت کردم روی میز..پک عمیقی به سیگار زدم..چشمامو بستم و سرمو بلند کردم..دودش رو به ارومی بیرون دادم .. وقتی چشمامو باز کردم نگاهم بهش افتاد..به طرفش رفتم..عکس شماره ی هشت..نفر بعدی اون بود..یه دختر با موهای بلوند..چشمان سبز..زیبایی چشمگیری نداشت..نه..زیبا نبود..برای من معمولی بود.. زیباترین موجود روی این کره ی خاکی هم جلوی چشمان من چشمگیر نبود..انگشت اشاره م رو روی صورتش کشیدم..پوزخند زدم.. ماژیک قرمز رو از روی میز برداشتم..روی عکس دو تا خط به حالت ضربدر کشیدم..دو تا خط که از روی هم رد می شدند..هم رو نصف می کردند..و با قرمزی رنگشون هشدار می دادند..نه به من..به صاحب عکس..به این دختر..به..شیدا صدر.. پرونده هام کامل شدن با چند تا سیگار و یه عکس در پی اثبات یه جرم با عشق و نفرت کشتمش انکار می کرد حرف منو وقتی که چشمامو میدید گناه تازه ای نداشت فقط یکم هرز می پرید همه شون یک مشت ه ر ز ه بودند..اینکه تا گوشه چشمی بهشون می کردم خودشون رو تسلیم من می کردند.. به هفته ی دوم نمی کشید که خامم می شدند.. کارم رو بلد بودم..حرفه ای عمل می کردم..جوری که مو لای درزش نمی رفت.. اون ها ادمهای خاصی بودند..پس باید خاص باهاشون رفتار می کردم.. با این همه حرف و حدیث حیثیت منو می برد وقتی که داشت تموم می کرد جون منو قسم می خورد " آرشام..به خدا دوستت دارم..آرشام به جون خودت که عشقمی..به جون خودم..چرا باورت نمیشه؟..چرا انقدر نامردی؟..چرا با من اینکارو می کنی؟..آرشـــــام".. صداشون توی گوشم زنگ می زد..انگار جلوی چشمام ایستاده بودند..هر 7 نفرشون.. اونایی که تو اغوش غرورم ذوب شدند..اونایی که وسیله ی سرگرمی و انتقام آرشام بودند و..روحشون توسط من به تباهی کشیده شده بود.. مردی که غرورش رو نادیده گرفتند..کسی که تونست همه شون رو به نابودی بکشونه..ولی نخواستن که باور کنند..قدرت من رو نادیده گرفتند.. و حالا..منتظر مجازات باشند..پک دوم رو به سیگارم زدم.. آروم و هوشیار کشتمش بیدار بیدار کشتمش چاره ی دیگه ای نبود از روی اجبار کشتمش هرز می پرید من کشتمش در فکر کشتن کشتمش من اون بد لعنتی و با اشک و لبخند کشتمش لبخند تلخی نشست روی لبام..از روی غمی بود که تو دلم داشتم..غمی که منو مجاب به این انتقام میک رد.. تو سرم افکار مختلفی چرخ می خورد.فکر..خواب و شایدم..یه کابوس.. اره..به کابوس بیشتر شبیه بود..کابوس های من همیشه به حقیقت می پیوست..و اینبار هم همینطور می شد.. با انگشت اشاره م به عکس ضربه زدم و با پوزخند گفتم :منتظرم باش..من دارم میام.. پک محکمی به سیگارم زدم..و اینبار دودش رو تو صورتش بیرون دادم.. عکس رو از صفحه برداشتم..وقت خرد شدنش رسیده بود..باید می رفتم..نفر هشتم ..منتظرم بود..منتظر آرشام.. خدمتکار مخصوص شایان به استقبالم اومد..مثل همیشه رسمی جلوم ایستاد.. -اقای شایان توی اتاقشون هستند؟.. --بله آقا..منتظر بودند تا شما تشریف بیارید.. سرمو تکان دادم..بدون هیچ حرفی از پله ها بالا رفتم..اتاق شایان درست سمت راست بود..خدمتکار می دونست به هیچ عنوان خوشم نمیاد کسی راهنماییم کنه..برای همین بدون اینکه خودم بهش تذکر بدم راهش رو کشید و رفت.. با قدم هایی بلند ولی محکم به طرف اتاقش رفتم..صدای قدم هام انعکاس عجیبی رو به سالن و فضای اطراف بخشیده بود..از این صدا خوشم می اومد.. هر چند محکم تر قدم برمی داشتم..صدا توی گوشم روح نوازتر جلوه می کرد.. این نشانه ی محکم بودن خودم..و قدرتم بود.. پشت در اتاق ایستادم..تقه ای زدم..صداش رو شنیدم..سرد..جدی..مثل همیشه.. --بیا تو.. دستم روی دستگیره ثابت مانده بود..مثل همیشه به محض ورودم نگاهی به اطراف انداختم..هیچ چیز تغییر نکرده بود..همانطوری بود که از اینجا رفتم.. --بیا تو آرشام..خوش اومدی پسر.. یه قدم به داخل برداشتم..در رو بستم..نگاهم به رو به رو بود..میز بزرگی که انتهای اتاق قرار داشت..و یک صندلی بزرگ که پشت به من بود.. با یک چرخش به طرفم برگشت..حتی ژستش هم مثل همیشه بود..خسته کننده.. روی صندلی لم داده بود..نگاه تیز و برنده ش روی من ثابت بود..ابروهاش رو جمع کرد..پک عمیقی به سیگارش زد..سر سیگار روشن شد..سرخ و اتشین..و طولی نکشید که خاکستر شد.. بعد هم به حالت خاصی اون رو با حرص تو جا سیگاریِ کریستالش خاموش کرد.. --مثل همیشه به موقع اومدی..بیا جلوتر.. فقط نگاهش کردم..دوست نداشتم کسی بهم دستور بده..حتی اون..حتی شایان..کسی که فقط استادم بود.. چند لحظه که تو چشماش زل زدم قدمی به جلو برداشتم..نخواستم به محض صدور دستور اوامرش توسط من به اجرا در بیاد.. رو به روش ایستادم..همون اخم همیشگی مهمون صورتم بود..مثل خودش سرد نگاهش کردم.. جدی و خشک گفتم :ظاهرا با من کار مهمی داشتی.. زل زد تو چشمام..سرش رو تکون داد..می دونست عادت ندارم موقع شنیدن حرف های طرف مقابلم بنشینم..برای همین تعارف به نشستن نکرد.. با تموم علایق و خصلت های من اشنا بود..باید هم می بود..یک عمر اون استادم بود و من شاگرد..ولی حالا..اینی که رو به روش ایستاده بود به راحتی همه رو درس می داد..خودش یه پا استاد شده بود.. ولی شایان رذالتی تو وجودش داشت که این همه سال با تموم تلاشی که کردم نتونستم به پای اون برسم..بی بند و باری که تو وجودش داشت من ازش فراری بودم.. یه پاکت سفید گذاشت رو میز..به طرفم هُل داد.. --بردار..تموم اطلاعات داخلش هست..مثل همیشه..اینبار هم باید کارت رو درست انجام بدی..فقط 1 ماه فرصت داری..ب.. -فهمیدم.. و با این کلام کوتاه حرفش رو بریدم..هیچ کس چنین جراتی رو نداشت ولی من فرق می کردم..من هر کس نبودم..خودش هم می دونست که ارشام با بقیه متفاوته.. اگر کسی میان حرف شایان می پرید و به اوامرش بی توجهی می کرد کوچک ترین مجازاتش از دست دادن تک تک انگشتان دستش بود.. ولی من..ارشام بودم..کسی که حتی استادش هم نمی تونست مقابلش بایسته.. فقط نگام کرد..اون هم اخم کرده بود.. پاکت رو از روی میز برداشتم..نگاهش کردم..سرش رو تکان داد.. اینبار قدم هام رو محکم تر برداشتم ..از اتاق بیرون اومدم..پاکت رو توی دستام فشردم.. ****************** جلوی اینه ایستادم..دستی به کت و شلوار خوش دوختی که به تن داشتم کشیدم..مشکی..رنگ مورد علاقه ی من بود.. امشب برای اجرای مرحله ی اول نقشه م دعوت شده بودم.. شیشه ی شفاف ادکلنم رو از روی میز برداشتم..به زیر گردن.. و موچ دستم زدم..بوش مست کننده بود..تحریک کننده..جذب کننده..همونی که می خواستم..برای امشب مناسب بود.. تو اینه به خودم نگاه کردم..چشمان مشکی که در وجود هر ادمی نفوذ می کرد..روح رو می شکافت..جسم که در برابر نگاه من توان مقاومت نداشت.. پوزخند زدم..مرحله ی اول نقشه م داره شروع میشه..شیدا صدر..منتظرم باش..ارشام داره میاد..بهتره به بهترین شکل ممکن ازش استقبال کنی.. دیگه توی اینه نگاه نکردم..سوئیچم رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون.. هیچ وقت دوست نداشتم کسی برام رانندگی کنه..تا به الان هیچ احدی جرات نکرده بود پشت فرمون ِ این ماشین بنشینه.. یه فراری مشکی....رنگش خاص بود..مثل همه ی چیزهایی که متعلق به من بود.. حرکت کردم..امشب مهندس صدر توی خونه ش به مناسبت تولد دخترش شیدا..مهمانی با شکوهی ترتیب داده بود.. مطمئنا مهمان های زیادی می اومدن..و کادو های زیادی هم تقدیم دختر نازنینش می کردند..ولی من..با دادن هدیه م به اون در قبالش یک چیز هم دریافت می کردم.. و اون هم..قلب شیداست..امشب اون قلبش رو به من می بازه.. فصل دوم *************** وسط باغ باشکوهشون ایستادم..ظاهرا جشن رو خارج از ویلا برگزار کرده بودند.. دست راستم رو توی جیبم فرو بردم و نگاه دقیقی به اطراف انداختم.. تعداد مهمان ها شاید بیش از 300 نفر می رسید..زیاد نبودند..نه..برای چنین مهمانی تعداد کم بود.. صدای موزیک ملایمی فضا رو پر کرده بود..قسمتی از باغ رو به پیست رقص اختصاص داده بودند..عده ای از مهمان ها حسابی مشغول بودند و عده ی دیگری هم به عیش ونوش .. نگاهم به مهندس صدر افتاد..با لبخند و نگاهی مغرور به طرفم می اومد..حالتم رو تغییر ندادم..حتی قدمی به طرفش بر نداشتم.. رو به روم ایستاد..تنها توی چشماش خیره شدم..سرد..جدی..مغرور.. لبخند از روی لب هاش محو شد..ظاهرا توقع داشت گرم برخورد کنم و برای هر اقدامی پیش قدم بشم..ولی آرشام اهل این کارها نبود.. دستش رو جلو اورد و با لبخندی مصلحتی گفت :سلام مهندس تهرانی..از دیدنتون خوشحال شدم..سرافرازمون کردید.. نگاهم رو از روی صورتش به دستش سوق دادم..بلاتکلیف ایستاده بود..دستم رو از توی جیبم دراوردم.. باهاش دست دادم و تنها به کلمه ی " سلام " اکتفا کردم.. به مهمان ها اشاره کرد:بفرمایید..چرا اینجا ایستادید؟..خیلی خیلی خوش امدید..حضورتون افتخاریست برای ما.. همان موقع یکی از خدمه ها رو صدا زد.. --بله اقا.. صدر به من اشاره کرد:اقای مهندس رو راهنمایی کن..بهترین جایی که تو باغ در نظر گرفتم و مخصوص مهمان های ویژه م هست رو در اختیارشون بذار..در ضمن به بهترین شکل ازشون پذیرایی کن.. --چشم قربان.. صدر با رضایت لبخند زد و سرش رو تکان داد.. نگاهم به خدمتکار بود..رو به من کمی خم شد و با احترام راهنماییم کرد..برای صدر سرم رو کمی تکان دادم و همراه خدمتکار رفتم.. قدم هام مثل همیشه هماهنگ و محکم بود..سنگینی نگاه مهمان ها رو خیلی خوب حس می کردم..برام یک امر عادی بود..هر کجا که قدم می گذاشتم با چنین عکس العمل هایی رو به رو می شدم.. ولی از بین این همه نگاهه کنجکاو فقط یکی از اونها برام مهم بود..نگاه شیدا..دختر مهندس صدر..اون باید به دامم می افتاد..به دام من..به دام افکاری که در سر داشتم.. درست قسمت بالای باغ میز و صندلی های شکیل و زیبایی چیده شده بود..میزهایی با پایه های طلایی و روکش سفید..که روی هر کدام از انها انواع نوشیدنی و شامپاین چیده شده بود.. سمت راست میز بزرگ مستطیل شکلی قرار داشت که روش رو با هدایای رنگارنگ و بزرگ پر کرده بودند.. روی صندلی نشستم..هیچ کس اون نزدیکی نبود..پس درحال حاضر مهمان ویژه ی امشب من بودم..خوبه.. خدمتکار مشغول پذیرایی شد..ولی نگاه کنجکاو و تیز من اطراف رو می پایید..در بین جمعیت به دنبالش می گشتم..نگاهم جوری نبود که بشه تشخیص داد به دنبال شخصی هستم.. و بالاخره دیدمش..توی پیست با پسری جوان و قد بلند مشغول رقص بود.. دقیق تر نگاهش کردم..فاصله م باهاش نسبتا زیاد بود ولی نه اونقدر که نتونم به اندازه ی کافی اون رو انالیز کنم.. تاپ و دامن سفید و کوتاه..کفش های پاشنه بلند بندی به رنگ نقره ای که با هر چرخش تلالو خاصی ایجاد می کرد..موهای بلوند و بلند که نیمی به حالت فر و نیمی دیگر رو صاف و حالت دار پشت سرش بسته بود.. ارایش انچنانی نداشت..یعنی اونقدری نبود که نشه تشخیص داد این همان دختر است..کسی که قرار بود تو اولین مرحله از بازی آرشام شرکت کند.. همراه پسر تانگو می رقصید.. ظاهرا سنگینی نگاه من رو حس کرد..چشمانش اطراف رو پایید..ولی همچنان مشغول رقص بود.. نگاهم رو چرخوندم..نباید متوجه نگاهم می شد..چشم های زیادی روی من بود..برای همین نمی تونستم تشخص بدم که یکی از انها متعلق به شیداست یا نه..باید صبر می کردم..مطمئن بودم قدم جلو میذاره..وهمینطور هم شد.. لیوان پایه بلند شامپاینم رو برداشتم..خدمتکار اماده ی خدمت کنارم ایستاده بود..با تکان دادن دستم مرخصش کردم.. به پشتی صندلی تکیه دادم..پا روی پا انداختم وبا ژست خاصی مشغول نوشیدن شامپاین شدم..از بالای لیوان پاهای خوش تراشش رو دیدم.. لیوان رو از لبام دور کردم..نگاهم رو از روی پاهاش به سمت بالا کشیدم..ارام..مغرور..و در عین حال بی تفاوت.. نگاهم توی چشماش قفل شد..به روی لب هاش لبخند بود ولی من هیچ عکس العملی نشون ندادم..بی توجه به اون و لبخندش سرم رو چرخوندم.. مشغول مزه مزه کردن شامپاین شدم..چشمامو بستم و یک نفس سر کشیدم.. بازی شروع شد.. حضورش رو کنارم حس کردم..چشمامو اهسته باز کردم..لیوان خالی توی دستم بود..گذاشتم روی میز..حالتم رو تغییر ندادم و در همون حال به رو به رو خیره شدم.. صداش رو شنیدم..ظریف و طناز..همون چیزی که انتظار می رفت.. -سلام..شما باید مهندس تهرانی باشید درسته؟!.. مکث کردم..اروم سرم رو چرخوندم و نگاه سردی بهش انداختم.. نگاه سبز و شیفته ش توی چشمام قفل شده بود و لب هاش به لبخند باز بود.. دوباره به حالت اولم برگشتم و در همون حال جدی و خشک گفتم :بله..شما منو می شناسید؟.. با هیجان گفت :کسی نیست که شما رو نشناسه..پدرم گفته بودند امشب یه مهمان ویژه توی جشن تولدم حضور داره..ولی به هیچ عنوان فکر نمی کردم اون مهمان شما باشید.. توی دلم پوزخند زدم..ولی صورتم هیچ حالتی رو نشان نمی داد.. -چطور؟.. --خب برام جای تعجب داشت وقتی که دیدم شما اون مهمان هستید..واقعا باعث افتخارمه که امشب اینجا حضور دارید.. نگاه کوتاهی بهش انداختم.. -سال هاست که با مهندس صدر اشناییت دارم..ولی تا به الان شما رو توی هیچ یک از مهمانی هاشون ندیدم.. لبخند زد..ردیف دندان های سفید و براقش نمایان شد..لب های سرخ و اتشینش اونها رو چون قابی در خود جای داده بود.. --بله..من چند سالی خارج از کشور زندگی کردم..برای ادامه تحصیل به اروپا رفتم و الان مدت کوتاهی هست که برگشتم.. سرم رو تکون دادم :عالیه.. --چی عالیه؟.. توی صداش شیفتگی موج می زد..می دونستم تمام جملاتی که از دهانم خارج می شد رو روی هوا می قاپید.. برام تازگی نداشت..اینکه تحویلش می گرفتم و باهاش هم کلام می شدم جزوی از بازیم بود.. مکث کوتاهی کردم وگفتم :برای چی برگشتید؟.. وقتی دید جواب سوالش روندادم کمی پکر شد..ولی با این حال ظاهرش رو حفظ کرد و با لبخند گفت : دیگه از زندگی توی اروپا خسته شده بودم..هیچ جذابیتی برام نداشت..بعد از فارغ التحصیلیم همونجا مشغول به کار شدم..ولی خب اینجا هم برای من کار هست..در حال حاضر تو شرکت پدرم هستم.. سرم رو تکان دادم..و ترجیح دادم سکوت کنم.. --شما خیلی کم حرف می زنید.. سرد و مغرور گفتم :بی دلیل حرف نمی زنم.. --اوه..خیلی خوبه..تعریفتون رو زیاد شنیدم..خیلی دوست داشتم برای یک بار هم که شده از نزدیک ببینمتون.. -می تونستید به شرکتم بیاید.. --درسته..ولی پدرم گفته بودند که شما هر کسی رو به اونجا راه نمی دید و بدون هماهنگی هم حق دیدنتون رو ندارم.. نگاهش کردم..حالتش اون رو نسبت به من صمیمی نشون می داد..هنوز خیلی زود بود که بخواد باهام راه بیاد.. نگاه خاصی بهش انداختم.. - شما بدون هماهنگی هم می تونستید وارد اونجا بشید.. صورتم روبرگردوندم..نمی خواستم توی چشمام کذب گفتارم رو ببینه..هیچ کدوم از حرفام بویی از حقیقت نداشت.. صداش ذوق زده بود..ظاهرا منتظر چنین پیشنهادی از جانب من بود.. --وای شما فوق العاده این مهندس تهرانی..جدا به من لطف دارید..اگر می دونستم که حتما مزاحمتون می شدم.. نفس عمیق کشیدم : مزاحم نیستید.. همچنان نگاهم به روبه رو بود و کلامم سرد..ولی در همون حال هم می تونستم جز به جز حرکاتش رو حدس بزنم..لحظه به لحظه بیشتر هیجان زده می شد.. صدای نفس های عمیق و کشیده ش رو شنیدم..اروم بودم..خیلی اروم.. نیم نگاهی بهش انداختم..با لبخند به من زل زده بود.. -چیزی شده خانم صدر؟.. بدون اینکه ثانیه ای رو از دست بده گفت :شیدا..خواهش می کنم من رو به اسم کوچیک صدا بزنید.. به نگاهم رنگ تعجب دادم.. -چطور؟!.. سرش رو پایین انداخت..با انگشتای ظریف و کشیده ی دستش بازی می کرد.. --هیچی..ولی خب من به کسایی که برام مهم هستند و بهشون اهمیت میدم این اجازه رو میدم.. -چه اجازه ای؟.. سرش رو بلند کرد..تو چشمام زل زد..زیبایی انچنانی نداشت..ولی می تونست جذاب و لوند باشه..برای من از هر دختری معمولی تر جلوه می کرد.. --اینکه من رو به اسم کوچیک صدا بزنید.. تنها سرم رو تکان دادم ونگاهم رو از روی صورتش برداشتم.. دستم و به سمت شیشه ی شامپاین دراز کردم که اون سریعتر از من دست به کار شد.. --اجازه بدید خودم براتون بریزم.. سکوت کردم و با غرور نگاهش کردم..نمی خواستم جلوش رو بگیرم..این بازیه من بود و من می گفتم که اون باید چکار کنه.. همین رو می خواستم..این که در برابر من تسلیم بشه..قلبش رو به لرزه در بیارم و در بهترین موقعیت اون رو در هم بشکنم.. بر اونها حق بود..اینکه نابود بشن..خرد شدنشون به دست ارشام نوشته شده بود..پس باید تا انتهای این بازی پیش می رفتم.. نگاهم به رو به رو بود که درخشندگی لیوان و شامپاین داخلش چشمم رو زد..لیوان پایه بلند رو درست جلوی صورتم گرفته بود.. نگاهم رو از رو دست تا روی صورتش کشیدم..با همون غرور همیشگیم نگاهش کردم..دستم رو به ارومی به سمت لیوان بردم و بدون اینکه کوچکترین تماسی با دستش ایجاد کنم اون رو ازش گرفتم.. تعجب رو تو چشماش دیدم..به وضوح مشخص بود ..ولی اون از افکاری که در سر داشتم با خبر نبود..هیچ کس قادر به شناخت آرشام نبود..هیچ کس.. صندلی رو به روی من رو بیرون کشید و درست مقابلم نشست..پاهای خوش تراشش رو روی هم انداخت و با لوندی اونها رو تکان داد.. نگاهم رو از روی پاهاش تا گردن وصورتش کشیدم..در همون حال در سکوت شامپاینم رو مزه مزه می کردم.. نگاهم دقیق بود..ریز به ریز حرکاتش رو زیر نظر داشتم..دست راستش رو روی میز گذاشته بود و دست چپش رو هم روی پاهاش..با نوک انگشتانش پوستش رو نوازش می کرد.. متوجه نگاه های زیرچشمی که بهم می انداخت شده بودم ..بی تفاوت نگاهم رو از روی صورت و اندامش برداشتم.. اینبار اهنگ ملایمتر پخش می شد..نورهای اطراف کم شده بودند و جمعیت حاضر در پیست نرم و هماهنگ می رقصیدند.. چنین لحظه ای رو پیش بینی می کردم..اینکه الان بی نهایت مشتاق رقص با من بود..ولی الان وقتش نبود..اینکه بخوام در اولین برخورد خودم رو مشتاق نشون بدم.. همون مرد جوونی که باهاش می رقصید جلو اومد و دستش رو دراز کرد..از گوشه ی چشم به من نگاه کرد ولی من کاملا خونسرد بودم و توجهی به اون نداشتم.. با لبخند کاملا ظاهری از جا بلند شد ودست تو دست پسر به میان جمعیت رفت.. نگاهش کردم..در حال رقص هم چشمانش لحظه ای از من گرفته نمی شد.. ******************** توی مسیر خونه م بودم..امشب همه چیز به نحو احسنت به پایان رسید..مرحله ی اول به خوبی اجرا شد..و من از این بابت خوشحال بودم..زمان خداحافظی کارتم رو بهش دادم و گفتم منتظر تماسش هستم.. توی هیچ کدوم از نقشه هام من اولین نفری نبودم که به طرف مقابلم زنگ می زدم..این کار رو به خود اونها محول می کردم که هر بار هم به راحتی پیش قدم می شدند.. حالا ذهنم درگیر اون پاکت سفید بود..شایان و درخواست جدیدش..هنوز هم درش رو باز نکرده بودم.. بازی جدیدم برام از هر چیزی مهمتر بود..ولی حالا که از همه جهات خیالم راحت شده بود می تونستم به دیگر کارهام هم رسیدگی کنم.. خیابان فرعی خلوت بود..از هر دو مسیر هیچ ماشینی تردد نمی کرد..ساعت 12 شب بود ..خواستم کنار جاده ترمز کنم تا سیگارم رو روشن کنم که با کم شدن سرعتم صدای مهیب و بلندی از پشت سرم شنیدم.. ماشین تکان شدیدی خورد و به سرعت پام رو روی ترمز فشار دادم..ماشین با صدای گوشخراشی در جا ایستاد.. سرم رو به جلو خم شد و محکم به فرمون خورد..انگشت اشاره م رو به پیشونیم کشیدم..خون کمی از جای زخم بیرون زد.. اخم هام رو بیشتر درهم کشیدم ..همون موقع یکی محکم به شیشه ی پنجره زد..با تعجب نگاهش کردم.. شیشه رو کامل پایین کشیدم ..با اخم به من زل زده بود .. با عصبانیت داد زد :مرتیکه مگه پشت یابو نشستی؟..این چه وضع رانندگیه؟..تو که عرضه نداری یه همچین ماشینی رو برونی برو گاری کشی که مطمئنم توش استادی.. با تعجب نگاهش کردم..این دختر به چه جراتی چنین اراجیفی رو سر هم می کرد وبه من نسبت می داد؟.. تا خواستم دهان باز کنم و جواب گستاخیش رو بدم بلندتر داد زد :بیا پایین ببین چه به روز عروسکم اوردی..د مگه با تو نیستم؟..کر و لالی الحمدالله؟..چه بهتر..وقتی یه خسارته تپل پیاده ت کردم اونوقت یاد می گیری که کِی و کجا افسار یابوتو بکشی..نه اینکه وسط خیابون بی توجه به پشتِ سریت زرتی بزنی رو ترمز .. ظرفیتم کامل شد..بیش از حد بهم توهین کرده بود..خسارت می خواست؟..هه..خب بهش می دادم.. در ماشین رو باز کردم..حرکاتم نشون نمی داد که از گفتار دختر عصبانی هستم ولی درونم جور دیگری بود.. پیاده شدم..رو به روش ایستادم..دست راستم رو روی در گذاشتم و با اخم غلیظی توی چشماش زل زدم.. قدش به زور تا شونه هام می رسید..سرش رو بالا گرفت و با شجاعت توی چشمام زل زد .. اون هم عصبانی بود..ولی نه به اندازه ی من.. در ماشین رو محکم به هم کوبیدم..در جا پرید..اینبار با تردید نگام کرد.. با همون اخم تو چشماش زل زدم ..هیچ حرکتی نمی کرد..یک قدم به طرفش برداشتم که در مقابل این حرکتم یک قدم به عقب رفت.. دستش و روی بدنه ی ماشین گذاشت و نگام کرد..حالا ترس رو توی چشماش می دیدم..ولی توی حرکاتش..نه.. سرشو انداخت بالا وبا گستاخی گفت :چیه؟..ادم ندیدی؟..چشماتو درویش کُنا وگرنه .. -وگرنـه؟!.. صدام اروم ولی با تحکم بود..ساکت شد و فقط نگام کرد..ولی خیلی زود به خودش اومد و گفت : وگرنه بلایی به سرت میارم که خودت حض کنی.. پوزخند زدم.. بی تفاوت یک قدم به طرفش برداشتم..اینبار از جاش تکون نخورد..هه..نه..مثل اینکه دل و جراتش بیشتر از این حرفاست..بسیار خب..حرفی نیست.. با همون لحن محکم و جدی همیشگیم گفتم :شما فاصله ت رو با ماشین من حفظ نکردی..با اینکه من به این اصل توجه کردم و ترمز کردم ولی این شما بودی که از عقب به ماشین من زدی و در اینصورت مقصر شمایی خانم محترم..با این حال من حرفی ندارم..می تونید زنگ بزنید پلیس بیاد تا کروکی بکشه..اگر بنا بود من خسارت بدم که میدم ولی در غیر اینصورت.. با خشم نگاهش کردم و ادامه دادم :به خاطر توهین ها و حرف های رکیکی که به من نسبت دادید باید جزاش رو هم ببینید..خب..حالا چی میگید؟..خسارت می خواین؟.. کاملا مشخص بود از لحن و گفتارم وحشت کرده..ولی با این حال با سرسختیِ تمام نمی گذاشت که ظاهرش تغییر کنه.. اینبار صداش لرزش خیلی کمی داشت که با کمترین دقتی میشد اون رو تشخیص داد.. -- واقعا که روتون خیلی زیاده..خسارت که نمیدی هیچ تازه به فکر مجازات کردنمم هستی؟..خیلی پررو تشریف داری حضرت اقا..اصلا شما کی باشی که بخوای منو مجازات کنی؟..برو کنار ببینم.. وقتی دید همچنان جلوش ایستادم و هیچ حرکتی نمی کنم با حرص لبه ی کتم رو گرفت و کشید کنار..ولی باز هم از جام تکون نخوردم..هر چی سعی می کرد بی فایده بود.. پوزخند زدم..اروم نگاهش رو بالا کشید و با تردید توی چشمام خیره شد.. -چی شد؟..پس چرا نمیری؟.. اب دهانش رو قورت داد و گفت :هیکل گنده ت رو بکش کنار ببین چطوری میرم.. با غرور یک تای ابروم رو بالا انداختم..اروم رفتم کنار تا بتونه رد بشه..با این حرکتم انگار جسورتر شد و پوزخند زد..حالا نگاه اون مغرور بود.. همین که از کنارم رد شد دستم رو به سمتش دراز کردم..مهم نبود که دستشو گرفتم یا استین لباسش یا..فقط می خواستم جلوی این دختر بی پروا رو بگیرم.. کشیدمش جلو..بدون اینکه برگردم..دستش توی دستم بود..محکم فشارش دادم..با درد ریز ناله کرد و اخماشو کشید تو هم.. -کجـــا؟..هنوز که تسویه حساب نکردیم.. نالید :اقا جونه هر کی که دوست داری برو رد کارت اصلا خسارت رو بی خیال شدم..فقط گیر نده خواهشا.. -چــرا؟..خب من می خوام خسارتت رو بدم..به هرحال لطف کردی از عقب زدی به ماشینم و خوب نیست دست خالی برگردی.. تمام جملاتم رو با لحنی سرد و جدی بیان می کردم..و باعث می شد بیش از پیش وحشت وجودش رو پر کنه..همین رو می خواستم.. خواست دستش رو که اسیر دست من بود رو ازاد کنه ولی نتونست.. با حرص گفت:مگه با تو نیستــم؟..میگم ولــم کن اصلا غلط کردم بکش کنار دیگه.. توی چشماش خیره شدم..ترسیده بود..باید بهش می فهموندم که هیچ کس نمی تونه به آرشام توهین کنه..حتی اون هایی که من رو نمی شناختند..نمی تونستم این حرکتش رو تحمل کنم..به هیچ عنوان.. دستش رو کشیدم وبردمش طرف ماشین ..در کنارم رو باز کردم و پرتش کردم تو..وحشت کرده بود .. سریع نشستم پشت فرمون و قفل مرکزی رو زدم..ماشین و روشن کردم..که صدای جیغش فضای سر بسته ی ماشین رو پر کرد.. --کثافته رذل داری چکار می کنی؟..درو باز کن.. -بهتره باهاش کشتی نگیری..چون این درحالا حالاها باز نمیشه.. --تو خیلی بیجا می کنی..بهت میگم بازش کن..د بــــاز کن این لکنتَه رو.. تقلا می کرد تا در رو باز کنه ولی موفق نمی شد..تا من نخوام اون نمی تونه حتی قدمی به بیرون برداره.. -بهتره اروم باشی..مطمئن باش نمیذارم امشب بهت بد بگذره.. باپوزخند نگاش کردم..رنگ از رخش پرید.. -می دونم اینکاره ای..وگرنه این موقع شب توی خیابون چکار می کردی؟..پس بهتره هیچی نگی و با من راه بیای.. ماشین رو به حرکت در اوردم..اشک روی صورتش نشسته بود..ولی من بی توجه به اون با سرعت تو خیابونِ خلوت می راندم.. به بازوم چنگ زد :تو رو خدا ولم کن..بذار برم عوضی..چرا اینجوری می کنی؟..من که کاریت نداشتم.. -هم نمیشه و هم نمی خوام که بشه..پس خفه شو .. --من اینکاره نیستم ..ولم کن.. -هه..باشه باور کردم.. --د نکردی لعنتی..وگرنه دست از سرم برمی داشتی..رفته بودم بیمارستان..به خدا دارم از اونجا بر می گردم..بذار برم.. از گوشه ی چشم نگاهش کردم..اخمامو بیشتر در هم کشیدم و گفتم :بهت نمیاد چیزیت باشه..از منم سالم تری.. --نگفتم به خاطرخودم رفتم..اصلا چرا باید برای تو توضیح بدم؟..بکش کنار بذار پیاده شم.. -این موقع شب نگه دارم که گیر یکی دیگه بیافتی؟..نه..بهتره با خودم باشی که یه جورایی باهات تسویه هم کرده باشم.. با هق هق گفت :چه تسویه ای؟..چی داری میگی روانی؟..من که از خیرش گذشتم.. همچین سرش داد زدم که خودش رو جمع کرد وچسبید به در.. -خفــــه شــــو..به چه حقی توی چشمام زل زدی و اون اراجیف رو سر هم کردی؟..هه..به من میگی روانی و به ماشین من اهانت می کنی؟..پس بهتره بدونی هیچ عمل نابخشودنی جلوی چشم من بدون مجازات نخواهد بود.. عصبانی بودم..درست همونجوری که می خواستم رابطه م رو با دخترا بهم بزنم..دخترایی که مدتی رو باهاشون بازی می کردم و بعد هم از زندگیم برای همیشه پرتشون می کردم بیرون.. این دختر یکی از اونها نبود..ولی چیزی هم کم نداشت..اونها با هدف نابود می شدند واین بی هدف..برای تنوع بد نبود.. با سرعت می روندم که حس کردم بازوی راستم به شدت سوخت..داد زدم وسریع نگاهش کردم..یه چاقو توی دستش بود و از بازوم خون به شدت بیرون می زد ..بهم حمله کرد که زدم کنار..فکر اینجاشو نکرده بودم که می تونه همراهش چاقو داشته باشه.. همین که زدم کناردستاشو اورد جلو تا بهم ضربه بزنه..داد می زد و تمام تلاشش رو می کرد تا بتونه با چاقو سینه م رو بشکافه.. ولی دستاشو محکم نگه داشته بودم..از طرفی خون از بازوم جاری بود و سوزش شدیدش نشون می داد که زخمش عمیقه.. پرتش کردم عقب..پشتش محکم خورد به در..محکم به در می کوبید تا بتونه بازش کنه..وحشی شده بود و از طرفی حالم زیاد خوب نبود.. قفل در رو زدم..مثل برق پرید پایین و فرار کرد..از تو اینه ی جلو نگاهش کردم..خیلی تند می دوید..دنده عقب گرفتم .. یک لحظه برگشت و با دیدنم سرعتشو بیشتر کرد..رفت تو خیابون اصلی..از ماشین بیرون اومدم وبه طرفش رفتم..ولی بهش نرسیدم چون سریع پرید تو یه تاکسی و خیلی زود از جلوی چشمام دور شد.. دست چپم روی بازوم بود و از لا به لای انگشتام خون جاری بود..یک لحظه یاد ماشینش افتادم..باید می رفتم سراغش..خیلی دختر با دل و جراتی بود که چنین کاری رو باهام کرد.. ولی وقتی رسیدم دیدم اثری از ماشینش نیست..رفته بود..لعنتی.. فقط ای کاش یک بار دیگه به پستم می خورد..در اونصورت می دونستم باهاش چکار کنم..به بدترین شکل ممکن شکنجه ش می کردم..جوری که از کرده ی خودش روزی هزاران بار به غلط کردن بیافته.. فقط ای کاش همچین روزی برسه..برای اولین بار از جانب یک دختر بهم اسیب رسیده بود و این حسابی برام گرون تموم شد.. اینکه آرشام از یک دختر ضربه ببینه..اینبار اگر گیرم می افتاد نابودش می کردم..نابود..
هوا روشن بود،صبح بود و از دیوار ته باغ خبری نبود! دریا آرام بود وموجهاش رو به روی ساحل با ریتم منظمی به رقص درآورده بود،فاصله ام با دریا زیاد بود،از دور یه سیاهی روی آب به این سمت میومد،کم کم ظاهرش معلوم شد..یه قایق بود،به لب ساحل رسید،جوانی سراسیمه پیاده شد،شناختمش..امیر بود،هی چند قدم به سمت باغ میومد،هی به سمت قایق میرفت،دست آخر خم شد وکنار قایق نشست.سرش رو گذاشت لبه ی قایق،بدنش لرزش مشهودی داشت.صدای گریه اش تا اینجا میومد.. صدای دراتاق بلند شد،به پشت سرم نگاه کردم،خانوم در اتاق رو باز کرد وگفت: بیا بریم شام بخوریم. با لبخندی گفتم: باشه الان میام. از اتاق خارج شد ودر رو بست.دوباره به بیرون نگاه کردم..شب بود ودیوار هنوز سر جاش بود... حالم خوب ود،قلبم نه تند میزد نه سنگین.فقط ذهنم مشغول بود،زیر لب گفتم: پس امیر به ساحل برگشت..! از پنجره فاصله گرفتم واون رو بستم واز اتاق خارج شدم... .... بعد از شستن ظرفهای شام برگشتم به اتاقم؛گوشیمو برداشتم وتوی لیست مخاطبینم روی اسمش نگه داشتم،مردد بودم که تماس بگیرم یا نه؟ نزدیک به دوماه بود که صداش رو نشنینده بودم،درسته که اون من رو فراموش کرده بود اما من باید تلاشم رو میکردم،اتصال رو برقرار کردم،بوق سوم یا چهارم بود که صدای مادرم تو گوشی پیچید: جانم؟ چشمامو بستم ونفس عمیقی کشیدم،آروم گفتم: سلام...خوبی؟ مامان: سلام عزیزم،من خوبم تو چطوری؟ چرا خوب نباشه!به اونچه که میخواست رسیده بود...آزادی... صدام لرزید: خبرداری بابا خونه رو فروخته؟ ...چند ثانیه سکوت...نفسشو فوت کرد وگفت:دیره..حتی اگه قصر هم بخره برنمیگردم. پوزخندی زدم: زهی خیال باطل! ساکت شد،من ادامه دادم: میخواد زن بگیره. صدای پوزخندشو شنیدم،بهش توجهی نکردم وادامه دادم:رفیقهاش دوره اش کردن که براش زن بگیرن،عین رفیقهای تو که دوره ات کردن وزندگیتو از هم پاشیدن. بهم تشر زد: مهناز! تُن صدات داره میره بالا ومن هیچ خوشم نمیاد! دندونامو به زور به هم فشاردادم ولبخند تلخی زدم: معذرت میخوام مامانِ مهربونم! معذرت میخوام صدامو بالا بردم...شما هر جور دوست دارین عشق کنید واز جوونیتون لذت ببرین،گور بابای من ومهران... مامان جیغ زد: ساکت شو مهناز،اگه بخوای به چرند گفتنت ادامه بدی قطع میکنم. ساکت شدم،سریع توی ذهنم یه دروغ آنی ساختم: واسه کار دیگه ای زنگ زده بودم مامان با تحکم گفت: بگو میشنوم با خونسردی گفتم: اگه تو جای من بودی حاضر میشدی برای تصمیم ازدواج گرفتن با یه مطلقه مشورت کنی؟ مامان ساکت شده بود اما صدای نفس های عصبیش رو میشنیدم،گفتم: معذرت میخوام که اینقدر باز صحبت کردم،نباید مزاحمت میشدم،کاری نداری؟ مامان خیلی خشک ومتعجب گفت: مهناز!! صدام لرزید: شب بخیر گوشی رو قطع کردم.رفتم پای پنجره،باید یه حرکتی میزدم،من تنها نمیتونستم بند این معما رو باز کنم.روی شماره ی سهیل پیام جدید رو باز کردم ونوشتم: سلام؛باید باهاتون صحبت کنم،راجع به مرگ خواهرتون منتظر بودم که پیام مثل همون سری که به زهرا میخواستم راپورت این خونه رو بدم برگشت بخوره،اما خیلی سریع رسید وپیام تحویلش هم اومد، وبعد از دقایقی مسیج جدید از سوی آقا سهیل: فردا باهاتون تماس میگیرم. آخی! حتماً پیش عیالش بود وموقعیت صحبت کردن نداشته!نگاهم به تاقچه اتاق افتاد،کتاب شعر فریدون مشیری انگار داشت بهم دهن کجی میکرد،به حماقتم واسه اینکه رفتم توی عمارت قدیمی رو ببینم پوزخندی زدم،خوب بود سکته نکرده بودم،تا یک ساعت مثل احمق ها پای پنجره واستادم وهی چشمامو رو هم گذاشتم وهی باز کردم تا شاید اون صحنه هایی که دیدم ادامه پیدا کنه،اما نشد.... ...با صدای زنگ گوشیم ازخواب پریدم،صبح شده بود وآفتاب کل اتاق رو روشن کرده بود،به یادم اومد که من دیشب پرده ها رو ننداخته بودم؛گوشی رو برداشتم وجواب سهیل رو که داشت خودشو پرپر میکرد دادم:بله؟ صدام به شکل خنده داری کلفت شده بود،به فاصله ی این که سلام کنه وحالم رو بپرسه چند بارآب دهنم رو وقورت دادم،پرسید: ببخشید که بیدارتون کردم،چون خودم خیلی وقته بیدار شدم فکر نمیکردم خواب باشین پرسیدم: مگه ساعت چنده؟ - ساعت ده صبح توجام نشستم: نه دیگه باید بیدار میشدم گفت: راستش بابت پیام دیشب تماس گرفتم،چه حرفی میخواستین بزنین؟ واسه چندثانیه مغزم هنگ کرده بود،یه مرورکلی کردم وگفتم:آها! آره...راستش یه چیزایی هست که باید باهاتون درمیون بذارم،شاید فکرکنین که من فضولی کردم اما برای این کارم دلیل دارم. با کمی مکث گفت: الان نمیشه تعریف کنید؟ گفتم: راستش برای من فرقی نمیکنه،اما ترجیح میدم یه زمانی با شما صحبت کنم که خونه نباشم. تن صدامو پایینتر آوردم وادامه دادم: بابت مادرتون میگم. در تایید حرفم گفت: باشه،حرفی نیست،کی تماس بگیرم؟ اصلاً حسش نبود برم بیرون،یعنی نمیخواستم تنها برم،از طرفی هم دوست نداشتم ترانه وزهرا رو درجریان بذارم.گفتم: یه ساعت دیگه تماس بگیرین چشمی گفت وخداحافظی کردیم،ازجام بلند شدم وپنجره اتاق رو باز کردم،رخت خوابم رو جمع کردم وگوشه اتاق چیدم؛موهام رو مرتب کردم واز اتاق بیرون رفتم،بعد از صبحانه هم لباس هامو عوض کردم وبا در جریان گذاشتن کسرا رفتم به سمت دریای پشت دیوار. با یک بدبختی از چوبها رد شدم،به ساعت گوشیم نگاه کردم نزدیک بود که یک ساعت بشه، دریا آرام بود،مثل صحنه هایی که دیشب دیده بودم. نگاهم به دیوار ثابت موند،دیواربتنی ودور ودراز... گوشیم زنگ خورد،جواب دادم: سلام آقا سهیل،شرمنده که مزاحمتون شدم سهیل خنده ی سنگینی کرد: خواهش میکنم،این چه حرفیه! واسه خودشیرینی گفتم: پویان چطوره؟ - خوبه،امروزا امون من ومادرش رو بریده،همه اش باید چهارچشمی مواظبش باشیم ساکت شدم،اون سکوت رو شکست: خب مهناز خانوم،من سراپا گوشم. با مِن ومن گفتم: راستش،نمیدونم ازکجاشروع کنم! خیلی رک گفت: از خواهر من چی میدونی؟ به جزاون چیزهایی که مادرم گفته؟ گفتم: من با مادرتون اونقدرها صمیمی نیستم که بخواد چیزی رو تعریف کنه! راستش من... من...وای خدا..قول بدین مسخره ام نکنین لحنش متعجب شد: مگه چی میخواین بگین؟ گفتم: من خواهرتون رو دیدم خیلی عادی گفت:خب؟ گفتم: خب؟ یعنی این اصلاً جای تعجب نداره؟ نفسشو بیرون فرستاد: خب خیلی ها خواهرمنو دیدن. فهمیدم بد متوجه شده ،گفتم: منظورم حالا بود،تو این زمان ساکت شد،جسورترشدم وادامه دادم: وهمینطور شوهرخواهرتون رو لحنش کلافه وعصبانی شد:فکر کردین من اینقدر بیکارم که به خزعبلات شما گوش کنم؟ خواستم حرفی بزنم اما مانع شد: این یه جور دفتردستک جدیده؟ یه شکل اخاذی مدرن؟ من از اون دست آدمای احمق نیستم که گول بخورم. عصبانی شدم،گفتم: من از شما پول خواستم؟! من خواستم یه سری حقایق رو بگم واز شما کمک بخوام. بهم توپید: با دروغ گفتن درمورد مرگ خواهرم؟ دندونامو به هم فشاردادم،صدام بالا رفت: شما اصلاً گذاشتی که من حرف بزنم تا بفهمین دروغ میگم؟ ساکت شد،از فرصت استفاده کردم وگفتم: من پدرتون رو دیدم... رفتم به عمارت قدیمی گفت : شما... رفتم میون کلامش: میدونم کار درستی نکردم اما باید میرفتم. از روز اول که اومدم لیدا خواسته خودش رو به شکلهای مختلف به من نشون بده. ساکت شده بود ومن صدای نفس های عصبیش رو به سختی میشنیدم، مجبور بودم با صدای نسبتاً بلند حرف بزنم تا صدام با صدای دریا یکی نشه.نفس گرفتم: خواهرتون از من کمک میخواد با لحنی خسته وعصبی گفت: بابت چی؟ کلافه گفتم: نمیدونم،ولی یه رازی هست، یه چیزی که شاید به امیرمربوط بشه،به حبس شدن پدرتون تو عمارت قدیمی و ترک کردن مادرتون وصد درصد دیوار بزرگ ته باغ.. نفس عمیقی کشید: ازکجا باورکنم که شما دروغ نمیگین؟ لبمو به دندون گرفتم،یهو به خاطرم اومد،گفتم: میتونم بگم،لیدا وامیرروزمرگشون چه لباسی پوشیده بودن،حتی میتونم بگم لیدا چه قسمتهایی از سرو صورتش زخمی شده بود خیلی صریح گفت: خب بگین، ومن تک به تک ظاهر اون دونفر رو توضیح دادم.حرفهام که تموم شد هنوز ساکت بود،گفتم: خب آقا سهیل،چی میگین؟ نفسشو فوت کرد: قبول کنید که باورش سخته...حالا چه کاری از من ساخته اس؟ گفتم: امیر روز مرگ لیدا به ساحل برگشت.زنده وصحیح وسالم! صدایی که توش موج تمسخر داشت رو تشخیص دادم: خب؟ادامه گفتم: دارین مسخره ام میکنید؟ گفت: البته یه جوردیگه هم میشه برداشت کرد.مثل اینکه امیرزنده باشه وخودش این حقایق رو به شما گفته باشه. سعی کردم به اعصابم مسلط باشم،گفتم: این هم هست،اما یه شک دیگه هم هست پرسید: و اون یکی؟ گفتم: اینکه امیر مرده بدون اینکه تو دریا غرق شده باشه، نمیدونم چی از حرف من برداشت کرد که صداش بالا رفت: هیچ میفهمی چی میگی؟ میخوای بگی امیر با اون هیکل نره غولش از یه پیرزن وپیرمرد کم آورده وکشتنش؟ آره این هم یه ایده اس! گفتم: چرا شلوغ میکنین؟ من منظورم خود کشی بود! اما حرفش بدجورفکرم رو مشغول کرد،دوست داشتم قطع کنم،اون بزرگترین راهنمایی رو کرده بود ودیگه به کمکش احتیاجی نداشتم،اما از طرفی نمیشد همینطوری ولش کرد،امکان داشت به مادرش خبربده وبندازنم بیرون. با لحن دلجویی گفتم: خواهش میکنم کمکم کنید هرچه زودتر این معما حل بشه، باور کنید هربار که باهاش روبرو میشم ازترس میخوام سکته بزنم! از یه طرف حس میکنم روح خواهرتون در عذابه! نفس عمیقی کشید: رو چه حسابی؟ گفتم: در جریان میذارمتون، فقط خواهش میکنم حرفی به پدر ومادرتون نزنید خندید: با پدرم که اصلاً حرف نمیزنم،مادرم هم که کافیه بدونه با روح دخترش در ارتباطی دیگه ولت نمیکنه. خنده اش پر از غم بود گفتم: بخدا من عین حقیقت رو گفتم! ساکت بود،ادامه دادم: ممنون که به حرفهام گوش دادین. با صدای آرومی گفت: فقط خدا کنه دروغ نگفته باشی و گرنه من آدم مهربونی نیستم در حالی که اخم کرده بودم وکلافه بودم گفتم: من دروغ نگفتم! گفت: هر ساعت شب که ترسیدی باهام تماس بگیر،هرموقع باشه خودم رو میرسونم،از اون بابای بی عاطفه ام که حتی عروسی پسرش شرکت نکرد هیچی بعید نیست،خودم هم به مرگ امیرمشکوکم. در حالی که سعی میکردم خنده ام رو مخفی کنم گفتم: هرموقع شب شد با شما تماس بگیرم که شما صبح جواب بدین؟ گفت: دیشب جایی مهمونی بودم،خانومم آدم روشن فکریه مرده شور روشن فکریش رو ببرن،بی توجه به کنایه اش گفتم:بازم معذرت میخوام که وقتتونو گرفتم گفت: خواهش میکنم. خداحافظی کردم وتلفن رو قطع کردم وبه دوروبرم نگاه کردم،قایق؟ مطمئنم اول که اومدم اون اینجا نبود! نزدیک قایق شدم،پاهام میلرزید،انگار میدونم که قراره چی ببینم! ولی این که اینقدر بهش نزدیک باشم من رو بیشتر میترسوند.بهش رسیدم،حدسم درست بود،لیدا دراز به دراز توی قایق افتاده بود،موهای کوتاه وبلندش به صورت پریشون دورش ریخته بودن.کف قایق پر بود از آب وخون. - بخدا راست میگم صدای هق هق مردونه...پشت پلکش کنده شده بود. - من عاشق لیدا بودم وباز هم هق هق..چاقوی میوه خوری کف قایق افتاده بود کمی بالاتر از سر لیدا. - من خودم موهاشو بریدم،موهای لیدای قشنگمو باز هم گریه..چرا چاقو رو برگردونده؟ که بفهمونه بیگناهه؟ مهم لیدا بود که خبر داشت. صدای عصبی خانوم که فریاد زد: تو قاتلی..تو دخترمو کشتی. یهو لیدا چشماشو باز کرد: دیوار رو بکن. از ترس پریدم عقب وبه سمت صدای خانوم نگاه کردم،هیچی نبود جز یه دیوار بتنی دور ودراز مثل دیوار چین. قلبم تند میزد،اثری از قایق نبود..لبه های شلوارم از تماس با آب خیس شده بود،چرا متوجه نشدم؟ عقب رفتم،حس میکردم ظرفیتم خیلی پایین اومده،بدنم میلرزید،من رو چه به این کارها،تا همین جاش هم بیش تر از حد شجاعتم پیش رفتم.روی ماسه ها نشستم،بغض راه گلومو بسته بود،علناً ترسیده بودم،نه راه پس داشتم نه راه پیش،میتونستم بزنم زیر همه چی وازاون خونه برم،اما عذاب وجدان ولم نمیکرد، میتونستم هم بمونم و پی به راز اون باغ ببرم،اما توانم کم بودو واقعاً میترسیدم. گوشیم توی جیبم ویبره رفت، در آوردمش از طرف مهران پیام اومده بود: حیف که دلم نمیخواد باهات حرف بزنم،تا آخر تابستون هر غلطی دلت میخواد بکن،وقتی برگشتی من میدونم وتو ابورهام تو هم رفت،چرا این حرفو زده؟ بهش زنگ زدم،جواب نداد،همین که قطع کردم خودش زنگ زد،تا رفتم حرف بزنم گفت: چیه؟ با دلخوری گفتم: این چه طرز حرف زدنه مهران؟ناسلامتی خواهر بزرگترتم! با مسخرگی خندید وگفت: اوه یادم نبود! آبجی بزرگه فکرمیکنی بابا پول پارو میکنه؟ پاشدی رفتی اونجا با دوستات ول ول بگردی و همه کار کنی جز درس خوندن ودست آخر بشی یکی لنگه مامان؟ بیشتر از تحملم بارم کرد،صدام بالا رفت: دهنتو ببند جغله بچه! همینم مونده که تو برام دست بگیری! نه که تو معدلت خیلی بالاست وپرونده ات پاکه!! یادت نره که تو هم بچه همون مامانی،مثل مامان بودن هزار برابر بهتر از مثل بابا بودن وبی عرضه بودن وبعدش هم نامرد بودنه. مهران عصبی داد زد: خفه شو مهناز تا خودم خفه ات نکردم،بابا چیکار باید میکرده که نکرده؟ جنس شما زنا همه مثل همه، از دم بی لیاقتین! هر دوبه نفس نفس افتاده بودیم،سابقه نداشت اینطور با هم حرف بزنیم،اون زودتر به خودش مسلط شد: کارنامه مشروطیت اومده خونه. به غیر از یکی که هفده شدی بقیه رو گند زدی. اوف! اصلاً فکرشو نکرده بودم که دانشگاه یه همچین کاری رو میکنه! با کلافگی گفتم: اومده که اومده، فکرمیکنی شرایط خوبی داشتم؟ از دل خوشم واز گشتن با دوستام نمره کم گرفتم؟ تو که از همه چی باخبر بودی! صدام لرزید: زنگ زدی که متلک بگی؟ فکرمیکنی الان شرایطم بهتراز اون موقع شده؟ مهران هنوز لحن خشکش رو داشت ولی صداش آروم تر شد: خو حالا!.. نمیخواد آبغوره بگیری بینیمو بالا کشیدم،هنوز اشک نریخته آب بینیم راه افتاده بود! آروم گفت: بابا دروغ گفته با تعجب گفتم: یعنی خونه رو نفروخته؟ جواب داد: چرا فروخته،قسمت مربوط به زن گرفتنش دروغ بود.تو راست میگی اون بی عرضه اس وبا لحن محکم تری ادامه داد: ولی نامرد نیست!. میخواست تو رو تحریک کنه که به مامان خبر بدی. پوزخندی زدم وگفتم: بهش بگو موفق شده،من به مامان خبر دادم. گفت: ونتیجه؟ - مامان به تو یا بابا زنگ زده؟ - نه - پس نتیجه معلومه پوفی کرد: آره خب! سکوت.. یهو هردو خندیدیم، مهران با خنده گفت: عاشق انسجام خانواده ام! به ظاهر شاد بودیم ولی خنده هامون هم تلخ بود، پرسیدم: یعنی باز هم باید بابت اسباب کشی بیام؟ مهران گفت: بابا دوست داره باشی، وگرنه ما که میدونیم از تو آبی گرم نمیشه. با حرص گفتم: مهران! خندید: جونِ مهران! باشه بابا نمیخواد بیای، بچسب به کارِت، خودم بابا رو یه جور می پیچونم. ازش تشکر کردم وبا هم خداحافظی کردیم، از جام بلند شدم ونفسمو فوت کردم وبه طرف ویلا برگشتم. فصل سیزدهم: اینقدر گریه کرده بود که سرش مثل ساعت صدا میداد، بارها نبض وضربان قلب لیدا رو سنجیده بود ومطمئن شده بود که لیداش دیگه تو این دنیا نیست، مدام با خودش میگفت: چجوری برگردم؟ کاش الان لحظه آخرعمرم بود. سرش رو روی زانوهاش گذاشت وبا صدای بلند ناله زد، این آخر وعاقبت سه سال عشق وعاشقی نبود...این پایانِ اون همه سختی ومخالفت خانواده ها نبود... بعد از ساعتی با همه ناتوانیش موتور رو روشن کرد وبه ساحل برگشت، از قایق پرید پایین، شاید اگه اون لحظه با یه کودک نوپا گلاویز میشد کم می آورد! قایق خاموش رو به ساحل کشوند، اونقدر بیرون کشید که خیالش راحت شد قایق عقب نمیره، دوباره نگاهی به اندام غرق خون لیدا توی قایق انداخت وزیر لب گفت: کاش مجبورت کرده بودم سوار بشی! قدمی به سمت باغ برداشت،دلش طاقت نیاورد با تیمسار روبرو بشه، دوباره برگشت، به لیداش نگاهی انداخت وبهش گفت: تو بگو چجوری به پدرومادرت خبر بدم؟ نفس عمیقی کشید ودوباره به سمت باغ راه افتاد، پاهاش سست شده بود،نشست... با اینکه بی وقفه اشک میریخت اما یه چیز قلبمه تو گلوش گیر کرده بود، گریه هم سبکش نمیکرد، همه اش با خودش این جمله رو مرور میکرد: من با دستهای خودم باعث مرگش شدم... داشت از درون فروپاشی میشد، بارها به سمت باغ رفت ودوباره به سمت قایق برگشت، آخرهم ترجیح داد کنار لیدا بشینه، نتونست خودش رو راضی کنه که به پدر ومادر لیدا خبربده، نشست وازته دل ناله زد. صدای شیون دلخراش امیر به گوش تیمسار وهمسرش که روبروی تراس اتاق خودشان رو نیمکت نشسته بودند تا نفسی تازه کنند، رسید، تیمسار وهمسرش صدای قایق رو شنیده بودند ومنتظر بودند تا چهره ی دختر وداماد خود را بعد از دقایقی ببینند واین تاخیر را به این حساب گذاشته بودند که لابد با هم سرگرم هستند وحالا صدای گریه ی بلند مردی که بی شک متعلق به امیر بود آنها رو شوک زده به سمت ساحل می کشاند. صحنه ای که از دور می دیدند: امیر که سر به قایق گذاشته و گریه میکند واثری از تک دخترشان نیست!.... فصل چهاردهم: با عصبانیت گوشی رو خاموش کردم وانداختم روی بالش، نفسمو فوت کردم وزیر لب گفتم: ترانه دعا کن تا فردا زنده نمونم. به قدری ازدستش عصبانی بودم که حد نداشت، حالا چه از عمدو از روی شوخی وچه غیر عمد و از سر لج نباید شماره ی من رو به اون پسره ی لا آبالی میداد! اصلاً بد بیاری پشت بد بیاری! اون از رسولی که هردقیقه فلاح رو میفرسته جلو من رو کرده گاو پیشونی سفید، اون از اوضاع خانواده ام! این از اوضاع باغ و روح بازیم، حالا هم که مزاحمت آقا شاهین! یعنی پر شدم، شاید هرکی جای من بود به شاهین فکرمیکرد اما من نمیتونستم. من وشاهین هیچ وجه اشتراکی حتی برای دوستی نداشتیم! کتاب شعر فریدون رو از روی طاقچه برداشتم، از شبی که گرفته بودمش هر وقت دلم میگرفت چند تا شعر به ترتیب جلو میرفتم، اول به جلدش نگاه کردم، البته فکرم به سمت پدر لیدا رفت: باور نمیکنم که شک وشبهه هام در مورد تو صدق کنه، خدا کنه فکرهام اشتباه باشه. به محض اینکه بفهمم منظور لیدا کدوم قسمت دیوار بود دست به کار میشم... وشعر بعدی رو باز کردم: دریاب مرا،دریا اي بر سر بالينم، افسانه سرا دريا ! افسانه عمري تو، باري به سرآ دريا . اي اشك شبانگاهت، آئينه صد اندوه، وي ناله شبگيرت، آهنگ عزا دريا . با كوكبه خورشيد، در پاي تو مي ميرم بردار به بالينم ، دستي به دعا دريا ! امواج تو، نعشم را افكنده درين ساحل، درياب مرا، دريا؛ درياب مرا، دريا . ز آن گمشدگان آخر با من سخني سر كن، تا همچو شفق بارم خون از مژه ها دريا . چون من همه آشوبي، در فتنه اين توفان، اي هستي ما يكسر آشوب و بلا دريا ! با زمزمه باران در پيش تو مي گريم، چون چنگ هزار آوا پر شور و نوا دريا ! تنهائي و تاريكي آغاز كدورت هاست، خوش وقت سحر خيزان و آن صبح و صفا دريا . بردار و ببر دريا، اين پيكر بي جان را بر سينه گردابي بسپار و بيا دريا . تو، مادر بي خوابي. من كودك بي آرام لالائي خود سر كن از بهر خدا دريا . دور از خس وخاكم كن، موجي زن و پاكم كن وين قصه مگو با كس، كي بود و كجا ؟ دريا ! عوض اینکه دلم باز بشه بیشترگرفت، کتاب رو بستم وگذاشتم کنار، دستمو دراز کردم و وموبایل رو از روی بالش برداشتم و روشنش کردم، سیل پیام های ترانه رو گوشیم سرازیر شد: 1. مهناز بردار 2. مهناز بخدا من مقصر نیستم 3. شاهین حالش با خودش نیست،اصلاً نفهمیدم کی گوشی رو برداشته! تا خواستم چهارمی رو باز کنم خودش باهام تماس گرفت، جواب دادم: بله؟ ترانه با ناراحتی گفت: مهناز واسه چی گوشیتو خاموش میکنی؟ به خدا تقصیر من نبود! نفسموداخل کشیدم: مهم نیست، بیخیال. ترانه با صدای آروم وناراحتی گفت: فقط دو دقیقه رفتم دستشویی... حالشو میگیرم، تو که از دست من ناراحت نیستی؟ آخه من اگه میخواستم شماره تو رو بدم که ازت اجازه نمی گرفتم! جواب دادم: می فهمم عزیزم، گفتم که.. مهم نیست. سعی کردم از حالت غم زده ام در بیام، گفتم: اصلاً واستا ببینم! اگه پسره حالش با خودش نیست تو پیشش چه غلطی میکنی؟ خندید: دیگه الان پیشش نیستم، قهر کردم ودارم برمیگردم خونه. باز لحنم ناراحت شد: ترانه تو واقعاً دوستش داری؟ ترانه خندید، ولی خنده اش پر از غم بود: منم خرم دیگه! باید رودربایسی رو با خودم بذارم کنار؛ میدونم تو هم مثل همه فکر میکنی شاهین ارزش نداره... شاید خودم هم به این نتیجه رسیدم. ... خب گلی کاری نداری؟ لبخندی زدم: نه عزیزم. شب خوش وبه تماس خاتمه دادیم، باقی پیام های ترانه رو خوندم ویک پیام هم از طرف زهرا، بازش کردم،جوک فرستاده بود، با دیدن پیام زهرا یاد نوید فلاح افتادم، باید تکلیف این یکی رو همین امشب معلوم میکردم ،سریع به همراه رسولی پیام فرستادم: سلام آقای رسولی، من نمیفهمم وقتی شما خودتون شماره ی من رو دارین و حتی میدونید من کجام! چه دلیلی داره هر دقیقه آقای فلاح رو بفرستین جلو! به دقیقه نرسید گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن، چند تا نفس عمیق کشیدم تا به اعصابم مسلط بشم،جواب دادم: بله؟ - سلام خانوم ناصری،شما خوب هستین؟ ابروهام تو هم رفت وبا کنایه گفتم: بله به لطف دوستان! رسولی با لحن متعجبی گفت: من منظور شما رو از پیامی که دادین درک نکردم! در واقع من اصلاً نوید رو جلو نفرستادم. با تعجب گفتم: ولی ایشون هر جلسه سر راه زهرا دوستم رو میگیره و ... خندید، بهم برخورد، گفتم: میشه بپرسم کجای حرفم خنده داره؟ به خودش مسلط شد وگفت: شرمنده. دست خودم نبود، آخه من فقط باهاش در میون گذاشتم که به شما علاقه دارم، به قول خودتون من هم شماره شما رو دارم و هم از روز اول خودم حرفم رو زدم احتیاج به زبون کسی دیگه ندارم! وبعد ادامه داد: شما از دید دیگه ای به این قضیه نگاه کنید؛ حرف زدن راجع به من وشما یه بهونه اس و بلافاصله ادامه داد: البته من از جانب رفیق خودم حرف میزنم. آره..چرا به فکر خودم نرسیده بود! ایول...ایول زهرا..لبخندی از سر رضایت زدم ولی غرورم رو حفظ کردم وگفتم: پس خواهشاً به رفیقتون بگین یه موضوع دیگه پیدا کنه، وبهتر این که موضوع خودش باشه. با صدای آروم ولحن دوستانه ای گفت: میتونم ازتون یه خواهشی کنم؟ تو بچه که جز خواهش کار دیگه ای نکرده بودی! گفتم: بفرمایین گفت: شما موضوع رو از دست نوید بگیرین، یعنی دوستتون رو در جریان بذارین، چون این نویدی که من میبینم به خودش باشه هیچ کاری از پیش نمی بره وقتی جمله اول رو گفت فکر کردم میخواد بگه به خودش جواب بدم، دهنمو آماده پرتاب فُحش کرده بودم که خودش در ادامه تصحیح کرد، هرچند که داشتم بال بال میزدم که قطع کنه وبه زهرا خبر بدم اما واسه حفظ ظاهر گفتم: ترجیح میدم عقب نشینی کنم ونشنیده بگیرم، فکر نمیکنم وجهه خوبی داشته باشه که یه دختر حرف دل یه پسر رو به شخص مورد علاقه اش برسونه، البته زهرا رو میشناسم که میگم. حرفمو تایید کرد، دیگه داشت مدت مکالمه زیاد میشد ومن از صمیمیت خوشم نمیومد، گفتم: ببخشید که مزاحم شدم، امری نیست؟ جواب داد: این چه حرفیه، امیدوارم که رفع کدورت شده باشه، شب خوش. قطع کردم وزدم زیر خنده، مثلاً فکر کن شوهر آدم این طور لفظ قلم صحبت کنه!! باز بی دلیل خندیدم، اصلاً ذوق داشتم، ولی نمیخواستم با اس ام اس بازی به زهرا بگم بعداً میرفتم خونشون وبهش میگفتم. تنها کاری که کردم یه پیام به زهرا دادم: سلام مهمون نمیخواین؟ وزهرا که جواب داد: سایه مهمون سنگین شده وگرنه ما که هلاک مهمون! خندیدم، واسش نوشتم: فردا میام اونجا، فقط جون من تهیه نبین. جواب داد: باشه بابا! بوقلمونی که درآوردیم میذاریم دوباره تو فریزر، تو فقط بیا. ...صبح که از خواب بیدار شدم به زری گفتم که ناهار نیستم، تا قبل از ساعت یازده هم آماده شدم وکسری من رو رسوند خونه زهرا اینا. خدا روشکر محمد تا بعد از ظهر نبود وما راحت می تونستیم آبا واجداد هر کی که می شناختیم رو بررسی کنیم، مامان زهرا هم که پایه!!! ... زهرا دستهاشو شست وگفت: اونقد بدم میاد از پسرای بی عرضه ولال! اینایی که لقمه رو ده دور، دورِ سرشون تاب میدن تا برسه به دهنشون. لبخندی زدم وگفتم: خب همه که مثل سپهر رسولی جسور نیستن! وقهقهه زدم، زهرا لبخندی زد وگفت: چیه! شارژی با رسولی حرف زدی! خنده ام رو جمع کردم وگفتم: خیلی نامردی زهرا، من خیلی از بابت نوید خوشحال شدم. زهرا سرش رو تکان داد وگفت: حالا زیاد خوشحال نباش، تا وقتی که خودش حرف نزده مدیونی اگه چیزی به رسولی بگی. یه ابرومو دادم بالا وگفتم: نه که من ورسولی خیلی باهم صمیمی هستیم وهر شب با هم مکالمه داریم! زهرا با لبخند سرش رو تکان داد وگفت: حالا. خیارها رو که همه رو پوست کنده بودم شروع کردم به ریز کردن، زهرا یکی از صندلی ها رو کشید عقب وگفت: خب دیگه چه خبر؟ یک تکه خیار گذاشتم دهنم وگفتم: از چی؟ -از خانوم شریفی. از اون خونه؟ چند ثانیه مکث کردم وتوی ذهنم همه چیزو مرور کردم وگفتم: هیچی، امن وامان. دستشو تکیه گاه چونه اش کرد وگفت: فکر می کنی راست میگه؟ منظورم روح دخترش واین حرفاست. با اطمینان کامل گفتم: نه، فکر نمی کنم تا بحال روح دخترش رو دیده باشه. اخم کرد وپرسید: از کجا اینقدر مطمئنی؟ بدون اینکه نگاه از کارم بردارم گفتم: این طور که من تو این مدت فهمیدم اون انگار عذاب وجدان داره. زهرا با تعجب گفت: عذاب وجدان از چی؟ نگاهمو به زهرا دوختم وگفتم: هر وقت علتش رو پیدا کردم بهت میگم. زهرا به صندلیش تکیه داد وگفت: از کجا اون وقت؟! یه نگاه به در آشپزخونه انداختم تا مطمئن بشم مادرش نمی آد. سرم رو جلو بردم وبا صدای آرومی گفتم: یه فکرایی تو سرمه، همین روزها می فهمم. زهرا خودش رو کمی عقب کشید وگفت: نکن اینطوری می ترسم! لبخندی زدم وبه کارم مشغول شدم، گفت: چی تو سرته؟ باز کارآگاه بازیت گل کرده؟ سرمو به معنی نه تکان دادم وگفتم: شرمنده، از لو دادن عملیات معذورم. زهرا اخم با نمکی کرد وگفت: جون زهرا یه کوچولو بهم بگو. از گوشه چشم بهش نگاه کردم و گفتم: قول می دی سِر نگه دار باشی؟ زهرا با هیجان سرش رو آورد جلو وگفت: آره قول می دم. من هم سرم رو جلو بردم وگفتم: آقای شریفی توی خونه ته باغ زندگی می کنه؛ چند ساله. تا قیافه اش حالت مسخره کردن گرفت، سریع گفتم: به جون مهرانمون. زهرا همین طور خشک شده بهم نگاه کرد ومن ادامه دادم: با چشمای خودم دیدم، حتی با هم حرف هم زدیم، تازه... پسرش سهیل هم تایید کرد. چشم های زهرا گرد شد وگفت: نــــه!! ابروهامو تو هم کشیدم وگفتم: بابا چه خبرته؟ قول دادی زهرا، به کسی نگی آ! حتی مامانت. زهرا با گیجی سرش رو تکان داد وگفت: باشه، باشه. وتو جاش فرو رفت، بعد از چند ثانیه گفت: خب چه کاریه! چرا پنهونش کردن؟! چاقو رو کنار گذاشتم وگفتم: خودش پنهون شده. از جام بلند شدم وبه طرف شیر آب رفتم وگفتم: عذاب وجدان وناراحتی از همسر وفشار کار وزندگی گوشه گیرش کرده. زهرا روی صندلیش چرخید و رو به من که پشتش قرار می گرفتم گفت: مهتاج خانوم فهمید؟ بهش نگاهی انداختم وگفتم: فکر نکنم، من از آقای شریفی خواستم که به کسی نگه، لابد نگفته که هیچ عکس العملی هم از دور وبریام ندیدم. زهرا در حالی که توی فکر بود گفت: تیمسار. گفتم: چی؟ بهم نگاه کرد وگفت: ما به نام تیمسار می شناختیمش. بعد از انقلاب باز هم با این عنوان صداش می کردند. چند ثانیه ای بی حرکت کنار سینک ایستاده بودم، زهرا صداش دراومد گفت: چیه؟ تو فکری! نمی دونستم باید باهاش در میون میذاشتم یا نه! فکری که مثل خوره مغزم رو می خورد. زهرا دوباره صدام کرد: مهناز این جوری میشی ازت می ترسم. به زهرا چشم دوختم وگفتم: میشه یه خواهشی بکنم؟ زهرا با نگرانی گفت: بگو. نزدیکش شدم وگفتم: میشه یه شب با من بیای ویلا؟ زهرا با صدای آرومی که توش ترس موج میزد گفت: واسه چی؟ نفس گرفتم وگفتم: یه قسمت هایی از دیوار رو باید بکنم، ولی تنهایی نمی تونم، از یه طرف باید حواسم به خانوم شریفی باشه واز طرف دیگه به آقای شریفی یا به قول شما تیمسار. زهرا که معلوم بود از حرف های من چیزی سر در نیاورده گفت: کجاهای دیوار رو؟ برای چی؟ دیدم این طور سربسته نمیشه تقاضای کمک کنم، یکی از صندلی ها رو عقب کشیدم ونشستم وگفتم: راستش من همه اش خواب لیدا رو می بینم که از من می خواد کارهایی رو بکنم، تابحال هر چی دیدم درست در اومده، اون گفت دیوار رو بکنم، مطمئنم که یه رازی هست. زهرا گفت: فکر می کنی من وتو نهایتاً چقدر می تونیم خرابی به بار بیاریم؟! چندجای دیواررو خراب کنیم! اصلاً از کجا شروع کنیم؟ میدونی درازای اون دیوار چقدره؟! گفتم: فکر نمی کنم احتیاجی به کندن دیوار باشه، میتویم زیرش رو بکنیم، آخه خاکش سسته. زهرا نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت وگفت: خودت هم داری میگی خاکش سسته، وقتی میخوان یه بنایی رو تو خاک سست بسازن، زیر بنای خیلی زیادی میگیرن. چند متر باید تا زیر زمین بکنی تا به ته دیوار برسی. به صندلیم تکیه دادم ودرمونده گفتم: نمی دونم، بخدا نمی دونم. دیگه موندم چی کار کنم! در همین حین صدای ژاله خانوم اومد که داشت به ما نزدیک می شد: چی کار میکنین دخترا؟ من وزهرا لبخند مصنوعی روی لبمون نشوندیم وبه در آشپزخونه نگاه کردیم که حالا ژاله خانوم توی چهارچوبش ایستاده بود، با لبخند مهربونی گفت: داشتین خلوت می کردین؟ ببخشید مزاحم شدم. بلند شدم وگفتم: این چه حرفیه؟ همین الان کارمون تموم شد، میخواستیم بیایم بیرون. مادر زهرا که تابلو معلوم بود حرف من رو باور نکرده، بازهم لبخندی زد وگفت: اشکال نداره عزیزم، راحت باشین. وبعد رو به زهرا گفت: مادر تا محمد بیاد من میرم حال زینب خانوم رو بپرسم، زود برمی گردم. وبعد رو به هردو گفت: شما هم اگه گشنه تونه منتظر نمونین، ناهارتونو بخورید. من وزهرا سرمون رو به نشونه تایید تکان دادیم وژاله خانوم رفت. به محض خروجش زهرا گفت: بد ذهنمو مشغول کردی مهناز. من همون طور ول معطل وسط آشپزخونه ایستاده بودم، یهو زهرا با هیجان گفت: ولی پایه ام. با تعجب بهش نگاه کردم: توی چی پایه ای؟ زهرا در حالی که چشماش برق میزد گفت: توی تجربه کردن هیجان، فقط کافیه مامانم رو راضی کنم، البته باید قبلش یه نقشه توپ بکشیم. ودوتایی در حالی که توی پوستمون نمی گنجیدیم روی صندلی نشستیم وزهرا ادامه داد: حتماً که نباید شب اول کار رو تموم کنیم! می تونیم یه بار سر وگوشی آب بدیم، شاید احتیاجی نباشه دیوار رو بکنیم.... همین طور دوتایی غرق در نقشه کشی بودیم که گوشی زهرا زنگ خورد وزهرا به سمت گوشیش که توی هال بود تقریباً پرواز کرد، این حرکات از زهرا بعید بود! به موبایلش که رسید ازش پرسیدم: کیه؟ خیلی عادی جواب داد: فلاح. با تعجب گفتم: شماره ی تو رو داره؟! لبهاشو به هم فشار داد وگفت: به خاطر توی خیر ندیده بهش شماره مو دادم. وموبایلش رو سایلنت کرد وجواب نداد.، گفتم: حالا چر جواب نمی دی؟ گفت: بی ادبی کرده، بهم دروغ گفته، اونقدر جوابشو نمی دم تا زبونش باز بشه. لبخندی زدم وگفتم: بابا تو دیگه کی هستی! یه ابروشو داد بالا وگفت: پس چی! به خاطر داشتن رفیقی مثل من به خودت افتخار کن. به حرفش خندیدم ودوتایی به سمت اتاق زهرا رفتیم تا ادامه ی صحبتهامونو داشته باشیم... ... قبل از اینکه ژاله خانوم جواب بده محمد گفت: بری که چی بشه؟ لازم نکرده. باز این قاشق ناشور خودش رو انداخت وسط! هی من میرم با این خوب برخورد کنم آ! چنان چشم غره ای به محمد رفتم که زهرا هم رنگش پرید، محمد که فهمید باز بهم برخورده گفت: منظورم اینه که.. ژاله خانوم میون حرف محمد رفت وگفت: از نظر من مشکلی نیست. زهرا بالا وپایین پرید وگفت: ایول مامان. منم رو به محمد لبخند حرص درآری زدم. محمد چشماشو برام تنگ کرد وبا حرص لقمه اش رو قورت داد. آخی! طفلک به خونم تشنه بود. ژاله خانوم حرفش رو ادامه داد: البته فکر نکنم مهتاج خانوم زیاد خوشحال بشه. محمد با پوزخندی جفت ابروشو بالا برد ویه لقمه دیگه گذاشت دهنش. من در جواب ژاله خانوم گفتم: نه اتفاقاً فکر کنم استقبال کنه چون واسش سخته که همه اش حواسش به منه. لقمه توی گلوی محمد گیر کرد وشروع کرد به سرفه کردن، زهرا براش آب ریخت، همین که سرفه اش قطع شد با خنده و تعجب گفت: شما مواظب ایشونی یا ایشون مواظب شما! یه ابرومو دادم بالا وگفتم: هردوش، قرار بود همدمش باشم، پس باید طبیعی باشه که اون هم حواسش به من باشه! ژاله خانوم دستش رو گذاشت روی شونه ام وگفت: پس اگه اینطوره که زهرا میتونه بیاد. به زهرا لبخندی زدم وهمینطور که به سمت محمد می چرخیدم ذره ای از لبخندم کم نکردم و رو محمد زوم کردم. محمد هم متقابلاً لبخندی زد وشونه هاش رو بالا انداخت که من معنی این کارش رو نفهمیدم! از همین زمان که پشت میز نشسته بودم وداشتم با لبخند های گاه وبیگاهی که با زهرا رد وبدل میکردم، محمد رو حرص می دادم، ته دلم هم از شدت هیجان و استرس پیچ می خورد. بعد از ناهار یه استراحت کوتاهی کردیم وبعد محمد مارو رسوند باغِ خانوم شریفی... ... محمد در حالی که از توی آینه نگاهش به من بود گفت: مرگ من بگین چی تو سرتونه؟ یه ابرومو دادم بالا وگفتم: منظورتون رو نمی فهمم! نگاهش رو از من گرفت و رو به زهرا گفت: این اصرار بیش از اندازه شما یه دلیلی داره. و با حالت تهاجمی گفت: حتماً ترانه هم میاد! من وزهرا هر دوبا هم گفتیم: نه. محمد که معلوم بود از اینکه هیچی دستگیرش نشده عصبیه صدای پخش ماشین رو زیاد کرد وخودش ساکت شد، من وزهرا هم لبخند خبیثی به هم زدیم ودیگه هیچی نگفتیم. وقتی هم پیاده شدیم تا ورودمون به باغ سر کوچه منتظر موند وبعد از این که کسری در رو باز کرد حرکت کرد. کسری با حالت متعجبی به زهرا نگاه کرد، اون زهرا رو می شناخت وتعجب توی نگاهش هم از این بابت بود که می دید یه نفر رو با خودم آوردم. زری که مارو دید توی نگاهش اضطراب موج می زد وبه محض اینکه زهرا رفت توی اتاقم تا وسایل هاشو بذاره زری من رو کشید یه گوشه وگفت: با خانوم هماهنگ کرده بودی؟ با این که خودم هم دلهره داشتم که یه وقت خانوم قبول نکنه اما با ظاهر نسبتاً خونسردی گفتم: خب الان هماهنگ می کنم. وسپس به طرف اتاق خانوم رفتم تا باهاش صحبت کنم. خدا رو شکر مشکلی نداشت واتفاقاً گفت: خیلی هم خوبه. طفلکی از شبی که من اون وحشی بازی ها رو از خودم درآورده بودم خواب راحت نداشت. اون روز زری هم زود تر رفت وشام گردن من وزهرا موند، مشغول تهیه یه شام سبک بودیم وداشتم به غرغرهای زهرا گوش می دادم، زهرا در حالی که سیب زمینی پوست می کرد گفت: منو نگاه. نگاهش کردم، با چاقو پیشونی اش رو اشاره کرد وگفت: اینجا نوشته زهرا کارگر؟ زدم زیر خنده، گفتم: می خواستی با زری تعارف تیکه وپاره نکنی! مگه نمی دونی تعارف اومد نیومد داره؟ قیافه اش رو ترش کرد وگفت: خو حالا تو هم. همینم مونده که تو منو نصیحت کنی! وزیر لب ادامه داد: اِ اِ اِ! عقلمو دادم دست دختره ی ناقص العقل پاشدم راه افتادم دنبالش که دیوار رو بکنم. وبعد با حرص رو به من گفت: مثلاً از زیر دیوار چی در بیاریم؟ روی صندلی نشستم وگفتم: مثلاً جنازه. زهرا دندوناشو به هم فشار داد وگفت: اونوقت کی این جنازه رو زیر دیوار گذاشته؟! با چشمام اتاق خانوم رو اشاره کردم. زهرا نزدیکم شد وگفت: خودش به تنهایی؟ منظورش رو نفهمیدم، گفتم: چی میخوای بگی؟ یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت وگفت: یا اونچه که زیر دیواره بی ارزشه ویا اینکه این دیوار رو کارگر وبنا جماعت نساخته که حالت دوم غیر ممکنه ومورد سومی هم وجود داره واون اینکه اصلاً چیزی زیر دیوار نیست. و روی صورتم میخ شد، توفکر فرو رفتم، حرف های زهرا درست بود، مطمئناً اگه امیر توی زمین زیر دیوار چال شده باشه زمان ساخت دیوار متوجه می شدند چون خانوم و تیمسار به تنهایی نمی تونن این دیوار رو ساخته باشن! رو به زهرا گفتم: حرف تو درست ولی پس چرا لیدا گفت دیوار رو بکن؟ زهرا با کلافگی سرش رو تکان داد ودوباره به کارش مشغول شد وگفت: بیا این بادمجون هارو رنده کن. وبعد ادامه داد: من که میگم به خواب اعتباری نیست ولی شاید منظورش اطراف دیوار بوده و تو خوب نشنیدی. خواب نبود وبیداری بود، ولی خب برای اینکه زهرا باور کنه گفته بودم خواب دیدم. بلند شدم ورنده رو گرفتم وگفتم: شاید. وشروع کردم به رنده کردن بادمجون ها برای پخت کوکو بادمجان... ...آخرین لیوان رو هم تو جاظرفی گذاشتم ودستهام رو با شلوارم خشک کردم واز پله ها بالا رفتم، زهرای نامرد کمک نکرد حداقل یه قاشق آب بکشه! اول جلوی در اتاق خانوم توقفی کردم وشب بخیر گفتم وبعد رفتم تو اتاقم، دیدم زهرا خانوم قشنگ رخت خواب من رو پهن کرده وخودش هم داره خواب هفت پادشاه می بینه! صدای خانوم باعث شد روم رو برگردونم که می گفت: بیا از توی کمد اتاق من یه دست رخت خواب بردار. به روش لبخندی زدم ودر حالی که داخل اتاقش می رفتم گفتم: مثلاً اومده که امشب رو با هم باشیم! خانوم هم لبخندی زد وگفت: حتما خسته بوده. همه اونچه که میخواستم رو باهم گرفتم ودر حالی که کمرم به سمت عقب خم شده بود به طرف اتاقم رفتم، خانوم بهم تذکر داد: مهناز کمرت درد می گیره! با همون حالت به سختی جواب دادم: نه مسیر کوتاهه. در رو با پام باز کردم ورفتم داخل. رخت خواب رو کنار زهرا پهن کردم، می خواستم بیدارش کنم ولی دلم نیومد، گوشیم رو برداشتم وشروع کردم گیم بازی کردن. ساعتی گذشته بود که دیدم تا صبح طاقت نمیارم، زهرا رو آروم صدا زدم: زهرا؟ زهرا کوچک ترین حرکتی نکرد، دوباره صداش زدم واین بار تکانش دادم. بدون اینکه چشمهاشو بازکنه گفت: ما که بیل نداریم! خنده ام رو به زور نگه داشتم وگفتم: حالا امشب زمین رو نکن، پاشو بریم وارسی. آروم چشم هاشو باز کرد وگفت: چیه؟ تو جام نشستم و گفتم: خیر سرت نیومدی اینجا بخوابی که! زهرا هم به سختی تو جاش نشست وگفت: خدا نکشتت مهناز، چه خواب نازی می دیدم! ساعت چنده؟ گوشیم رو برداشتم، فکرکنم صفحه اش قاطی کرده بود یه عالمه عدد نشون می داد، گفتم: گوشیم قاطی کرده. خودش گوشیش رو نگاه کرد وگفت: ساعت نزدیک سه نیمه شبه. با تعجب گفتم: چه قدر زود گذشت من اصلاً چشم رو هم نذاشتم! چپ چپ نگاهم کرد وبعد با لبخند گفت: من هم شبایی که به نوید فلاح فکر می کنم گذر زمان رو نمی فهمم. زدم به بازوش ودوتایی در حالی که میخندیدیم بلند شدیم. چراغ قوه رو برداشتم وجلو تر از زهرا از اتاق خارج شدم، خانوم خواب بود، بنا براین دوتایی بی صدا از ویلا خارج شدیم. قیافه ی باغ خیلی وهم انگیز بود انگارهمه ی اون درخت های بلند توی تاریکی شب به طرف زمین خم شده بودند، این حرف رو که زدم زهرا خندید، یه خنده غیر معقول. بعد ازپنج دقیقه پیاده روی، اونم در حالی که سرهامون مثل سر جغد هی دورتادورمون می چرخید تا ویلای تیمسار وهی ویلای خانوم رو ببینیم به دیوار رسیدیم. زهرا دست هاشو به کمرش زد وگفت: خب رسیدیم حالا چه کنیم؟ وسپس با لهجه افغانی ادامه داد: فقط به من یه کلنگ بدین تا من از همینجا کارمو شروع کنم. وباز خندید، من هم خندیدم وگفتم: زهرا خواهشا خوشمزگی بسه، من دارم از استرس می میرم! روی زمین نشست ودستش رو روی خاک کشید وگفت: عجب کیجای سرتقی هستیا! وبعد رو به من گفت: اون چراغ قوه رو واسه دکوری آوردی؟ لبخندی زدم وگفتم: توقع نداری بعد از هفت سال هنوز زمین برآمده باشه که! وخودم از این که لو دادم دستم رو جلوی دهنم گذاشتم، ولی زهرا خیلی عادی وخونسرد گفت: خودم میدونم، اون چرغ قوه رو روشن کن. از تعجب داشتم شاخ در می آوردم. همین طور داشتم نگاهش می کردم که زهرا بلند شد و گفت: اصلاً قوه داره؟ سرم رو با گیجی تکون دادم وگفتم: آره داره، وسریع چراغ قوه رو روشن کردم وانداختم روی پایین دیوار. زهرا گفت: همین قسمتی که هستیم تاب بده ببنیم کجاش غیر معقوله. در حالی که به حرفش گوش داده وچراغ قوه رو حرکت می دادم گفتم: تو که گفتی به احتمال زیاد زیر دیوار چیزی نیست! وهمون لحظه از جلوی زهرا رد شدم. دهنم خشک شد.. زهرا گفت: باز هم جهت اطمینان یه نگاهی بندازیم بد نیست. قلبم تند میزد، همین طور ایستاده بودم، به اونچه که چند ثانیه پیش دیده بودم شک داشتم، زهرا با تعجب گفت: چرا وایستادی پس؟ حرکت بده دیگه! به صورت زهرا نگاه کردم وگفتم: می گم، برگردیم ویلا؟ زهرا پوزخندی زد وگفت: واسه همین من رو نصفه شب بیدار کردی؟ از فرصت استفاده کردم ودوباره چراغ قوه رو انداختم روی پاهاش. قلبم وایستاد.. درست دیده بودم... در حالی که تموم بدنم معلوم نبود داغه یا یخ کرده به صورتش نگاه کردم که خیلی عادی بود، گفت: چیه؟ چرا این شکلی نگاه میکنی؟ مگه نمیخوای بدونی از کجا شروع کنی به کندن! چی می گفتم؟ آب دهنم رو قورت دادم وگفتم: زهرا..پاهات. بدون اینکه به پاهاش نگاه کنه گفت: بی خیال، بیا به کارمون برسیم. سرمو به معنی نه تکون دادم وگفتم: من برمی گردم ویلا. وسریع رومو ازش گرفتم، اما یهو دیدم زهرا جلومه، از ترس به عقب افتادم وچراغ قوه از دستم پرت شد اون طرف، در حالی که نفس نفس می زدم گفتم: نمی خوام بدونم. زهرا به سمتم خم شد وگفت: ولی من می خوام بهت بگم. تو خودت گفتی که کمک می کنی. صورتم رو عقب بردم وگفتم: ولم کن. وسعی کردم از جام بلند بشم، انگار درخت ها بیشتر خم شده بودند. حتی نمی خواستم واسه ثانیه ای نگاهم برای بار دوم به پاهای بدون انگشت زهرا بیفته، تا خواستم دوباره قدمی بردارم این بار با صدای دیگه ای گفت: بیا بهت بگم کجا رو بکنی. ومن از ترسِ صدایی که شنیده بودم شروع کردم به دوئیدن، هنوز چند قدم نرفته بودم که محکم به زمین خوردم و با باز کردن چشم هام دیدم توی اتاق هستم وزهرا با ترس داره تکونم میده، به محض دیدن چشمهای بازم من رو بغل کرد: الهی قربونت برم داشتی خواب بد می دیدی. دیدم گوشیم روی شکممه، سریع زهرا رو از خودم جدا کردم وپتو رو کنار زدم وبا دیدن پاهاش نفس راحتی کشیدم، زهرا از من فاصله گرفت وبا نگاه مضطربی گفت: چه مرگته؟ واسه چی پاهامو نگاه کردی؟ لبخندی زدم وگفتم: خواب می دیدم تو جنی. با اخم گفت: تو غلط کردی! وسریع پتو رو کنار زد وبه پاهای من نگاه کرد وبا دیدن پاهام رو به من شروع کرد به خندیدن، من هم خندیدم. یهو به در ضربه خورد ودوتایی در حالی که نفس کشیدن یادمون رفته بود به در چشم دوختیم، در باز شد، زهرا سریع خودش رو به من چسبوند وبازوم رو فشار داد، خانوم سرش رو آورد داخل وگفت: حالتون خوبه؟ من وزهرا نفسمون رو صدا دار بیرون فرستادیم وزهرا با لبخند گفت: خانوم شریفی این دختره دیوونستا! خانوم لبخندی زد وگفت: نگو این حرف رو. در رو کامل باز کرد و رو به من گفت: باز هم خواب بد دیدی؟ سرم رو با شرمندگی تکون دادم وگفتم: واقعاً معذرت می خوام که بیدارتون کردم. خانوم گفت: نه من بیدار بودم، داشتم قرص هام رو میخوردم. وبعد در حالی که بیرون می رفت رو به زهرا گفت: اگه مادرت مشکلی نداره باز هم اینجا بمون، تابستونه واوقات بیکاری زیاد، در عوض مهناز هم تنها نمی مونه. هر دولبخندی زدیم ورو به خانوم گفتیم: ممنون. به محض اینکه خانوم در رو بست زهرا گفت: حالا خواب چی می دیدی؟ گفتم: اونو ول کن، کِی بریم سراغ دیوار؟ زهرا با تعجب گفت: یعنی باز هم میخوای بری؟ با اطمینان سرم رو تکان دادم وگفتم: آره، حالا که این موقع بیدار شدیم بریم، من اون دفعه هم که می خواستم برم عمارت قدیمی خواب وحشتناک دیدم ولی شکلش فرق می کرد. زهرا پوزخندی زد وگفت: من رو هم دیوونه می کنی. و ادامه داد: بذار خیالمون راحت بشه که خوابیده، بعد می ریم. حرفش رو تایید کردم واولین کاری که کردم قرآن جیبیم رو برداشتم ومثل سری پیش بستم به مچ دستم وشروع کردم به آماده شدن. زهرا با تعجب به من نگاه می کرد، رو بهش گفتم: تو هم یه چیزی سرت کن، یه وقت دیدی باز این تیمساره رو دیدیم. زهرا هم از جاش بلند شد وتنها کاری کرد این بود که مانتو و روسری سرش کرد، خودم هم تی شرتم رو درآوردم ومانتوی نخی پوشیدم. مثل سری پیش موهامو محکم بستم وروسریم رو هم سرم کردم، چراغ قوه و موبایل سایلنت شده و.... از اتاق بیرون رفتم و به اتاق خانوم سرک کشیدم، خواب بود. به زهرا اشاره کردم وزهرا هم بیرون اومد ودوتایی از پله ها پایین رفتیم، به محض اینکه خم شدم تا کلید رو از جاکفشی بردارم صدایی از طبقه بالا اومد، من وزهرا در حالی که با چشم های گرد شده به هم نگاه می کردیم چند ثانیه بی حرکت ایستادیم. همه ترسم این بود که اگه خانوم بیدار باشه ومن رو با این لباس ببینه چه توضیحی بدم! دیگه هیچ صدایی نیومد، زهرا با لبخند گفت: قولنج لوازم خونگی بود. ودوتایی ریز خندیدیم. کلید رو برداشتم ودررو باز کردم ورفتیم بیرون. زهرا بازومو چسبید وگفت: دستشویی دارم مهناز. با حرص نگاهش کردم وگفتم: زهرِ مار. دستشو جلوی دهنش گذاشت وخندید وگفت: بی خیال برگشتیم میرم. با خنده گفتم: البته همون لابلای درخت ها هم می تونی کارتو بکنیا! چیزی که اینجا زیاده سنگ وکلوخ. وخودم آروم خندیدم، زهرا کلافه نگاه کرد وگفت: کوفت. خنده ام رو فرو خوردم وبا هم به راهمون ادامه دادیم، زهرا هنوز دستم رو چسبیده بود با لبخندی گفتم: زهرا توی خواب خیلی شجاع تر بودیا! زهرا با لبخند خبیثی گفت: آخه اون خودم نبودم. وبعد دوتایی با ترس به هم نگاه کردیم وزوم کردیم روی پاهامون وزهرا گفت: دیگه هیچی نگو مهناز، باشه؟ سرم رو تکون دادم وگفتم: باشه. نگاهی به عمارت قدیمی انداختم، چیزی هم دستگیرم نشد، به راهمون ادامه دادیم تا به دیوار رسیدیم، زهرا دستهاش رو به کمرش زد وگفت: خب رسیدیم حالا چه کنیم؟ با هول گفتم: نکن این طوری! دست هاتو بنداز. طفلک با تعجب دست هاشو انداخت واز ترسش هیچی هم نپرسید. در حالی که هنوز چراغ قوه خاموش بود گفتم: حالا چیکار کنیم؟ زهرا گفت: خب من هم که همین رو پرسیدم! دست به سینه ایستادم وگفتم: فرق می کنه. زهرا همین طور متعجب نگاهم می کرد، لبخندی زدم وگفتم: بی خیال، می گم زهرا! من تابحال اینجا نیومده بودم. قسمتی از دیوار رو نشون دادم وگفتم: ولی دوبار تابحال دیدم که چیزی توی این قسمت وارد میشه. زهرا که صداش می لرزید گفت: چی؟ بدون اینکه نگاهم رو از اون قسمت دیوار بردارم گفتم: نمی دونم. زهرا با تعجب وترس بهم نگاه کرد، ومن برای اینکه از ترسش کم کنم گفتم: توی خواب البته. سرش رو تکون داد وگفت: خب این هم مدرک برای شروع. گفتم: همین امشب شروع کنیم؟ زهرا گفت: معلوم نیست باز هم قسمت بشه که بتونیم بدون سرخر اینجا بیایم یا نه! وچون نگاه منتظر من رو دید گفت: اینجا بیل وکلنگ دارن؟ گفتم: توی انبار. زهرا: کلیدشو داری؟ سرمو تکون دادم وگفتم: توی دست کلیده. با زهرا بی هیچ حرفی به سمت انبار به راه افتادیم، دسته کلید رو به زهرا دادم، انبار سه پله از زمین پایین تر بود وپشت ویلای خانوم قرار داشت. زهرا پایین رفت ومن ابتدای پله ها ایستادم. لامپ انبار رو روشن کرد.. صداش اومد که می گفت: خدا خیربده کسری رو که دم دست هم گذاشته خبر مرگش. با خنده گفتم: بالاخره خدا خیرش بده یا خبر مرگش بیاد! صدای خنده اش اومد: اولی، طفلک زری گناه داره. و لامپ انبار رو خاموش کرد و بیل وکلنگ رو کنار در گذاشت ومشغول قفل کردن در شد ودر همون حال گفت: مهناز این بلند کردنش به این سختیه وای به حال استفاده کردنش! تا خواستم جوابش رو بدم، صدایی پشت سرم شنیدم که نتونستم تشخیص بدم که از چیه. روم رو برگردوندم وبا وحشت به پشت سرم نگاه کردم. چشم هام رو چرخوندم، وچون چیزی ندیدم زیر لب گفتم: لیدا؟ زهرا کنارم ایستاد وگفت: چی؟ نفسمو فوت کردم وگفتم: هیچی؟ کلنگ رو به دستم داد: بگیرش سنگینه. وخودش هم بیل رو بروی دوش گرفت وجلو جلو به سمت دیوار رفت، از شدت خنده خم شده بودم، زهرا با لهجه خنده داری حرف می زد ودر مورد کندن زمین نظر می داد. دقیقاً مثل کسی که یک عمره کارش کندن زمین باشه! به طرز عجیب وغریبی هم راه می رفت. تا جایی که می تونست قدم هاش رو بلند وسریع بر میداشت که بیشتر شبیه پرش بود تا قدم زدن! کنار همون قسمت دیوار ایستاد وگفت: خانِم جان از کجا کارمه شروع کنم ؟ کلنگ رو گذاشتم روی زمین واز شدت خنده ام کم کردم وگفتم: خدا بگم چیکارت نکنه زهرا، دلم درد گرفت؛ بعد چشم چرخوندم وگفتم: بذار ببینم. به پنجره اتاقم نگاه کردم وسعی کردم یه بار دیگه مسیر رو بررسی کنم، به بوته ای که مبدا حرکتش بود نگاه کردم، به زهرا پشت کردم وبه طرف بوته حرکت کردم، جلوی بوته ایستادم وبعد رو به دیوار تو جهت مسیر حرکت کردم، حضورش رو پشت سرم حس می کردم، حضور کسی که لیدا نیست! نفس هام تند وکوتاه شده بود، به من چسبیده بود، انگار که من دارم حرکتش می دم! دو سه قدم مونده به دیوار مانع حرکتم شد. زهرا متعجب داشت نگاهم می کرد، گفت: مهناز چته؟ چرا رنگت پریده؟ زمین زیر پام صدا داد: تَپ ..تَپ وبعد شونه هام سبک شد، از من فاصله گرفته بود. زمین رو اشاره کردم: همین جاست، بیا شروع کنیم. زهرا گفت: برو کلنگ رو بیار. رنگ زهرا هم پریده بود، بی شک اگر متوجه می شد سکته رو زده بود، من بودم که سگ جون بودم! سرم رو به معنی باشه تکون دادم وبه طرف کلنگ که چند قدمی باهام فاصله داشت رفتم. روی زمین خم شدم و چوبش رو گرفتم، تا خواستم سرم رو بالا بگیرم پاهاشو دیدم، کمتر از یک قدم جلوی صورتم ایستاده بود، در عجبم که زهرا چطور اون رو نمی دید، رنگ پوستش خیلی روشن وبراق بود، زرد براق! آب دهنم رو قورت دادم، زهرا صدام کرد: اگه کلنگه اینقدر سنگینه بیام کمک! بدون اینکه بیشتر از اون سرم رو بالا بیارم تا نگاهش کنم سرم رو برگردوندم وبه طرف زهرا رفتم، زهرا کلنگ رو از من گرفت وگفت: من فکر می کردم که من ترسو ام، تو که وضعت از من هم بدتره! کلنگ رو گرفت واولین ضربه رو به زمین زد، شاید فقط چند میلی خاک راست شد، زهرا لبخندی زدو گفت: برم تیمسار رو صدا کنم بیاد کمک؟ لبخندی زدم وگفتم: چرا که نه! اتفاقاً خیلی هم مشتاقه. زهرا دومین کلنگ رو هم زد ودقیقاً مثل قبلی. کلنگ رو کنار پاش به زمین زد وگفت: این طوری پیش بریم تا صبح هم کاری از پیش نمی بریم. نمی دونم چرا اینقدر به من نزدیک می شد! دوباره کنارم شونه به شونه ام ایستاد، هم قد خودم بود. شاید بلند تر، اصلاً نمی خواستم دقت کنم. زهرا متعجب به من نگاه کرد وگفت: خوبی مهناز؟ نگاه پر از ترسم رو به زهرا دوختم وگفتم: زهرا ... من وتو تنها نیستیم. چشم های زهرا گرد شد وگفت: یعنی چی؟! دهنم نیمه باز بود وتو نگاهم ترس موج می زد، زهرا چشم هاشو تو نگاهم تیز کرد و دوباره چشمهاش درشت شد وزیر لب گفت: چند تا؟ در حالی که صدام به طرز وحشتناکی می لرزید گفتم: فعلاً یکی. زهرا سرش رو به آرامی بالا وپایین برد وگفت: بسم الله الرحمن الرحیم. من هم تکرار کردم، و آیه مربوطه رو هم خوندم، فقط کمی ازم فاصله گرفت اما نرفت. رو به زهرا گفتم: فکر نمی کنم بخواد به ما آسیبی بزنه! زهرا لبهاش رو به هم فشار داد واشک بروی گونه اش چکید: می ترسم مهناز. خم شدم وکلنگ رو از دستش گرفتم ومحکم به زمین زدم، یه مقدار بیشتراز زهرا موفق شدم، مسلماً اگه یه مرد بود کار زودتر پیش می رفت. کلنگ بعدی رو هم زدم، با این که خودم مثل سگ ترسیده بودم اما برای کم کردن ترس زهرا مجبور بودم طبیعی عمل کنم. رو به زهرا گفتم: این طوری نمیشه باید بریم چاقو بیاریم. زهرا گفت: من دارم. وسریع از جیب شلوارش چاقوی کوچک وتاشویی رو درآورد: این به درد می خوره؟ از دستش گرفتم وشروع کردم به خراش دادن زمین، خود زهرا هم با کلید به کمکم اومد؛ حدود ده سانت رو که با عرض نهایتاً بیست سانت کندیم خاک تقریباً حالت مهربون تری گرفت، از جا بلند شدیم وبا راحتی بیشتری به کلنگ زدن ادامه دادیم، دیگه خاک راحت تر کنده می شد، من کلنگ می زدم ومی کندم وزهرا با بیل برمی داشت.حدود سی سانتی رو کنده بودیم، تمام ناخن هامون پر از خاک شده بود، دیگه از اون خبری نبود، البته حضورش رو حس می کردم ولی انگار فاصله اش زیاد شده بود. زهرا گفت: ما داریم برای چی زمین رو می کَنیم؟ دست از کار کشیدم وبه چشمهای زهرا نگاه کردم وبا لحن شل وصدای آرومی گفتم: جنازه ی امیر رو در بیاریم. دستهاشو جمع کرد و خودش رو عقب کشید: چی؟! نفسم رو بیرون فرستادم وگفتم: خواهش می کنم زهرا، الان وقت جا زدن نیست! به محض اینکه صبح بشه کسری متوجه کنده شدن زمین میشه، دیگه نمی تونیم ادامه بدیم، صبح همه بهمون شک می کنن. زهرا سرش رو به چپ وراست تکون داد وگفت: چرا الان بهم میگی؟ چرا بهم نگفته بودی؟! با درماندگی گفتم: زهرا جان گفتم، نگفتم می خوام دنبال جنازه بگردم؟! زهرا در حالی که لبهاش می لرزید گفت: جدی نگفتی! مهناز تو از کی اینقدر شجاع شدی؟ من رو می ترسونی! باز اشکهاش بروی گونه اش چکیدند. دستهامو به مانتوم مالیدم ونزدیکش شدم، کمی خودش رو جمع کرد، دستهامو دورش قلاب کردم وگفتم: وقت ترسیدن نیست زهرا؛ به محض روشن شدن هوا همه چیز رو برات تعریف میکنم، خودم هم مطمئن نیستم که بعد از هفت سال چیزی از جنازه ی امیر باقی مونده یا نه! زهرا با گریه گفت: کی اونو اینجا چال کرده آخه؟ - من. هر دو به سمتش برگشتیم وهمزمان زیر لب گفتیم: تیمسار! تیمسار در حالی که نگاهش رو از چاله کوچکی که کنده بودیم برنمی داشت گفت: من چالش کردم. بدن زهرا شروع کرد به لرزیدن: اینجا چه خبره مهناز؟! من زود تر به خودم مسلط شدم، دندونهامو به هم فشار دادم وگفتم: شما امیر رو کشتین؟ تا تیمسار نگاهش رو به من دوخت، صدای خانوم مانع شد که با خشم می گفت: نباید پاتو از گلیمت دراز می کردی! سرم رو چرخوندم، خانوم بدون عصا ودر حالی که تفنگ شکاری دستش بود با خشم داشت به ما نزدیک می شد، زهرا رو بیشتر به خودم فشار دادم، در حالی که سعی می کردم به خودم مسلط باشم ولی صدام می لرزید گفتم: شما می دونید که روح دخترتون داره عذاب میکشه! خانوم با خشم داد زد: به تو ربطی نداره. تیمسار با صدای آروم وعصبی گفت: اون قدر منم منم کردی که باعث شدی از شدت احساس گناه حتی نتونم عروسی پسرم شرکت کنم. خانوم رو به تیمسار فریاد زد: تو خفه شو، تو هر چی به سرت میاد از بی عرضگی خودته. می خواستی به اعصابت مسلط باشی و پسره رو به کشتن ندی! تیمسار با عصبانیت گفت: آره من بی عرضه ام که به خاطر گریه تو به اون حمله کردم و با چماغ زدم تو سرش! آروم دسته کلید رو برداشتم وکلید در حیاط رو ازش جدا کردم وتوی دست زهرا جا دادمش.زهرا رو از خودم جدا کردم وگفتم: فقط بدو زهرا. ودر چشم به هم زدنی زهرا شروع کرد به دوئیدن، خانوم تفنگ رو به سمت زهرا گرفت، از جام پریدم وهولش دادم و هردو با هم افتادیم زمین وتیر با صدای وحشتناکی به سمت هوا شلیک شد، صداش توی سرم پیچید، خانوم جیغ زد: چیکار میکنی؟ با دستهام تفنگ رو چسبیدم وسعی کردم از دستهاش در بیارم. چرخیدیم ومن رو قرار گرفتم، متوجه شدم که تیمسار به سمت کلنگ خم شد، سریع تفنگ رو از دستش بیرون کشیدم و سعی کردم دور بشم که خانوم پامو چسبید وبا صورت به زمین خوردم وبعد سوزشی رو پشت ساق پام حس کردم، پام داغ شد وسپس سوزش بعدی، پامو بالا کشیدم وبا قنداقه تفنگ زدم به پیشونی خانوم که باعث شد پامو ول کنه، با چاقوی زهرا که روی زمین افتاده بود به پام ضربه زده بود، تیمسار کلنگ رو راست کرد وبه طرف سر خانوم فرود آورد، فقط دستم رو جلوی صورتم نگه داشتم وداغی خون رو روی دستم حس کردم، اما انگار دل تیمسار خنک نمی شد وضربات بعدی رو به حالت جنون آمیزی فرود می آورد. ترس برم داشت که تیمسار به من هم قصد داره صدمه بزنه. با اون وضع پام نمی تونستم تا در باغ برم، نزدیک ترین جا انبار بود که کلیدش رو هم داشتم، از وضع پیش آمده استفاده کردم وبه سمت انبار در حالی که پام رو می کشیدم حرکت کردم، نزدیک انبار که شدم صدای تیمسار رو شنیدم که داد زد: کجا؟ نباید تا اینجا می فهمیدی! تورو هم همین جا چالت می کنم. به سرعتم اضافه کردم وخودم رو از پله ها پرت کردم جلوی درش، وقتی صداش نزدیک تر میشد، کاملاً ناخودآگاه جیغ میزدم وگریه می کردم، با بدختی کلید رو تو قفل کردم وچرخوندم وخودم رو پرت کردم داخل، تیمسار پشت در رسید، با همه توانم در رو هول دادم وکلید رو چر خوندم وبعد بیرون کشیدم، با کلنگ به در ضربه میزد ومن تنها کاری که از دستم بر میومد این بود که جیغ بزنم و گریه کنم. دستهامو جلوی دهنم گذاشتم وبه در نگاه میکردم وبه پیش روی تیمسار که داشت موفق می شد. قلبم رو به ایستادن پیش میرفت وانگار که پام بی حس شده بود. بالاخره تیمسار موفق شد وداخل شد، کلنگ رو بالا برد، چشمهامو بستم... صدای ضربه ای اومد وبعد: آخخخ. ودستهایی که بازوهامو چسبید وتکونم داد: حالتون خوبه خانوم ناصری؟ چشم هامو باز کردم وبا سپهر رسولی چشم تو چشم شدم، چند بار بی صدا سرم بالا وپایین رفت وبغضم ترکید وبه گریه افتادم: می خواست منو بکشه.... تو اون زمین جنازه چال شده... اون کشته بودش. وبا دیدن تیمسار که دراز به دراز افتاده بود روی زمین و بی حال سرش رو تکون می داد، از ترس به رسولی پناه بردم وبازوش رو با دودستم محکم چسبیدم وشروع کردم به لرزیدن، سریع دستش رو روی دستم گذاشت وگفت: چیزی نیست، با پلیس تماس گرفتم، الاناست که برسن. وکمکم کرد که بلند بشم، از دردی که توی پام پیچید به ناله افتادم، متوجه پام شد وبی درنگ بغلم کرد. فشارم پایین افتاده بود، چشمهام به سختی می دید. رسولی در حالی که به من دلگرمی می داد به سمت در می دوئید. ومن لبهام لحظه به لحظه باز تر میشد ونفسم منقطع تر، خون زیادی ازم رفته بود. من رو به خودش فشار داد: چیزی نیست. تو دختر قوی هستی مگه نه؟ یهو صدای شلیک گلوله توی باغ پیچید که باعث شد رسولی کمی سرش وخم کنه وبه سرعتش اضافه کنه. گردنم شل شد وآخرین چیزی که دیدم نور های قرمز وآبی ماشین های پلیس بود و چشمهام که به آرامی بسته شد... ....صدای گریه یه زن رو می شنیدم، اول فکر کردم مامانمه اما با باز کردن چشمهام دیدم یه پیرزن چروکیده است که با دیدن چشمهای بازم صورتم رو غرق بوسه کرد. یه لحظه با خودم فکر کردم: نکنه رفتم تو جلد یه نفر دیگه! اما هنوز از این فکر بیرون نیومده بودم اتاق پر شد وقیافه های آشنا از قبیل ترانه وزهرا ومهران وژاله خانوم رو دیدم، والبته یه پیر مرد با ابهت، یکی یکی صورتم رو بوسیدند، رو به مهران گفتم: پس بابا ومامان کجان؟ مهران با لبخندی رو به پیرمرد وپیرزن گفت: اونا رو بی خیال. وسپس رو به من گفت: بذار معرفی کنم. اونها رو اشاره کرد وگفت: بابا بزرگ ومامان بزرگ، پدر ومادر مامان هستن، ومن تصمیم گرفتم که از این به بعد من وتو پیش اونها زندگی کنیم. چشمهام گرد شد: چی؟ مهران پیشونیم رو بوسید وگفت: مجبور بودم باهاشون در میون بذارم، الان مدتی هست که باهاشون در تماسم ولی نخواستم چیزی بهت بگم. بابا بیرونه، مامانم هست ولی جفتشون وقتی فهمیدن تو به چه علت توی اون خونه بودی از خودشون خجالت کشیدن. من و تو هم برای عوض کردن آب وهوا تا پایان تابستون میریم پیششون، بلکه یه فرصتی هم به مامان وبابا بدیم تا با هم کنار بیان. وبا محبت به چشمهام زل زد: نظرت چیه؟ گفتم: هر چی تو بگی. ودوباره صورتم رو بوسید وگفت: حال پات چطوره پهلوون. سعی کردم تکونش بدم، اما درد شدیدی توی پام پیچید، گفتم: درد میکنه. ترانه گفت: دکتر گفته زیاد جدی نیست، خوب میشه. پیرمردی که حالا فهمیدم بابابزرگمه رو بهم لبخندی زد ودستم رو توی دستهاش گرفت وگفت: کم کاری این بیست سال رو جبران می کنم. پلکی زدم وبه روش لبخند زدم. مهران دست مامان بزرگ رو گرفت وبا اونها از اتاق خارج شد، به محض خروجش ترانه با هیجان گفت: یه روز دیگه بیمارستان بمونی دکتره رو تور کردم. زهرا با خنده زد به بازوی ترانه وگفت: تو هم هی از آب گل آلود ماهی بگیر! بعد به سمت تختم اومد وگفت: یه خبر توپ داریم مهناز. ترانه گفت: خانوم خودم آمارشو درآوردم بذار خودم بگم. زهرا قیافه اش رو ترش کرد وگفت: خو بگو؛ لوس! ترانه با هیجان مثل بچه ها لباشو به هم فشار داد وگفت: رحیمی رو که یادته؟ همون مجری خوش تیپه، پولداره؟ گفتم: خب؟ شناختم بابا! ترانه گفت: فرشید میگه وضع مالیش معمولیه. ابروهامو بالا بردم وگفتم: این بود خبر توپتون؟ زهرا گفت: بابا مگه ماشین های رنگ و وارنگش رو ندیدی؟ با تعجب گفتم: منظورتون رو نمی فهمم! ترانه گفتم: بابا خنگ خدا، ماشین ها مال رسولی بود، رسولیه که خر مایه اس. با یاد آوری رسولی گفتم: نگو رسولی، بگو فرشته ی نجات. و سعی کردم آغوش آرامش بخشش رو به یاد بیارم. ترانه وزهرا ریز خندیدن و ترانه گفت: طفلک اون قد دم در اون باغ کشیک داد تا بالاخره یه جا به درد خورد! به حرفش لبخندی زدم. زهرا گفت: همین امروز صبح فلاح بالاخره جون کند وحرفش رو زد. با هیجان بهش نگاه کردم وگفتم: خب تو چی گفتی؟ زهرا خیلی عادی گفت: بهش گفتم فعلا قصد ازدواج ندارم. من وترانه با تعجب گفتیم: واسه چی؟ زهرا دست به سینه وایستاد وگفت: مگه من چیم از تو کمتره؟ باید پسره مثل رسولی سریشم بشه تا بگم باشه. ترانه لبخندی زد ورو به من گفت: راستی شیطون! نگفته بودی خانوم پسر به این خوش تیپی داره؟ تا نگاه منتظر من رو دید گفت: ولی حیف که زن وبچه داره، دیروز بعد از ظهر که بیهوش بودی یه سر با خانومش اومدن اینجا ولی زود رفتن، بد بخت یهویی دوتا غم با هم دید، اون با چه وضعی! با تعجب گفتم: چرا دوتا؟ زهرا گفت: همون موقع همزمان که تو وسپهر داشتین از باغ در میومدین خود کشی کرد. وترانه ادامه داد: با کلت خودش. زهرا یهو گفت: راستی وقتی بیهوش بودی زری وکسری هم اومدن دیدنت، وزری پیغام داد بهت بگم که: دلت خنک شد دیوار ته باغ رو کندن! وخندید، با تعجب گفتم: ما که فهمیدیم توی دیوار چیزی نیست وجنازه امیر با فاصله از دیوار چال شده دیگه واسه چی دیوار رو کندن؟ زهرا شونه هاش رو بالا انداخت وگفت: لابد واسه محکم کاری. در همین حین مهران سرش رو آورد داخل وگفت: مهناز جان، سوپر مَنِت اومده، بگم بیاد تو؟ ترانه کمک کرد که بشینم، رو به مهران گفتم: بگو بیاد تو. در همین حین پرستاری اومد داخل و رو بهم با خوشرویی گفت: بعد از ملاقاتی بیا طبقه پایین اتاق انتهای راهرو، انتظارت رو می کشن. وسریع رفت بیرون، با تعجب رو به ترانه گفتم: ترانه اتاق آخر راهروی طبقه پایین کجاست؟ ترانه با لبخند گفت: سردخونه، بابا تو که هنوز به اونجا احتیاجی نداری! دلم لرزید، گفتم: واسه چی پرستاره گفت برم اونجا؟ ترانه که هنوز لبخند می زد در حالی که نگاهش به در بود گفت: کدوم پرستار؟ زهرا در اتاق رو باز کرد ورسولی در حالی که دسته گل بزرگی در دست داشت وارد اتاق شد وبا خوش رویی گفت: سلام خانوم ناصری. پایان
فصل 4 من وزهرا ومادرش باهم ناهار خوردیم وهرچی مادرش محمد رو صدا کرد گفت: فعلاً خسته ام وناهار نمیخورم. من هم اصلاً به روی خودم نیاوردم،پسره ی بیتربیت؛ اصلاً قهر کردن یعنی چی؟! چه معنی داره برادر قدرتشو به رخ خواهر بکشه! حیفِ مهران نیست! داداشِ به این ماهی! بعد از ناهار رفتیم تو اتاق زهرا واز تو قفسه کتاب هاش چند تا کتاب مختلف اعم از داستان وکتاب های علمی برداشتم طرفهای ساعت پنج عصر هم عزم رفتن کردم،رو به زهرا گفتم: زهرا جان زنگ میزنی آژانس؟! مادرش که متوجه شد با تعجب ودلخوری گفت: چرا آژانس؟(بعد یهو با صدای بلند داد زد)محمد.. من دست پاچه گفتم: نه ژاله خانوم،آقا محمد هم خسته اس؛خودم میرم صدای محمد باعث شد ساکت بشم،جلوی در اتاقش ایستاده بود ورو به مادرش گفت: چیه مامان؟ مادرش منو اشاره کرد وگفت: مهناز جونو برسون محمد هم بدون اینکه به من نگاه کنه،باشه الان آماده میشم دست زهرا رو فشردم،زهرا به روم لبخندی زد،از مادر زهرا تشکر کردم ورفتم داخل حیاط.دقایقی بعد محمد هم حاضر وآماده اومد توی حیاط،وسایلم رو صندلی عقب گذاشتم وخودم جلو نشستم تا باغ حرفی بینمون رد وبدل نشد؛میخواست بره داخل کوچه که من مانع شدم وگفتم: ممنون همین جا پیاده میشم. توقف کرد،تا خواستم در رو باز کنم گفت: نمیخواستم باعث ناراحتیتون بشم توجام ثابت نشستم وگفتم: من از این که با زهرا جلوی من اونشکلی برخورد کردین ناراحت شدم،و اِلا مسائل خواهر وبرادری شما به خودتون مربوطه. در رو باز کردم وپیاده شدم،محمد هم از سمت دیگه پیاده شد،در عقب رو باز کردم ووسایلم رو برداشتم.در رو که بستم گفت: مهناز خانوم من بارها با زبون خوش ودوستانه از زهرا خواستم که روابطش با ترانه رو به همون دانشگاه محدود کنه. شونه هامو بالا انداختم: چی بگم!؟.... خب ببخشید مزاحم شما هم شدم،کاری ندارین؟ محمد به آرامی پلک زد وگفت: چه مزاحمتی؟ وظیفه امه،هر کاری داشتین خجالت نکشین؛هر موقع شب اگه مشکلی پیش اومد خبرم کنید،میام با لبخندی سرم رو تکون دادم وگفتم: ممنون،لطف دارین وبه سمت کوچه رفتم،به پلاستیک توی دستم نگاهی انداختم چراغ قوه همون رو بود،از تصور اینکه شب داره نزدیک میشه ته دلم پیچ میخورد،جلوی در رسیدم وبه در ضربه زدم،بعد از دقایقی کسرا در رو باز کرد،رو به محمد که هنوز سر کوچه بود دست تکون دادم ووارد باغ شدم. به کسرا سلام کردم ووارد خونه شدم،زری طبق معمول توی آشپزخونه بود،سلامی دادم واز پله ها بالا رفتم،جلوی در اتاق خانوم توقف کردم،بازهم پشت پنجره روی صندلیش نشسته بود. یکی دو دقیقه ای همونجا ایستادم،نا خودآگاه یاد حرف شاهین بی فکر افتادم،نگاهم سُر خورد روی کفشهاش،تواین یه هفته ده روزی که اینجام ندیدم کفشهاشو از پاش در بیاره. ترس به جونم افتاد،از در اتاق فاصله گرفتم ورفتم داخل اتاق خودم. هر جوری حساب میکردم نمیتونستم راهی واسه دیدن پاهاش پیدا کنم،باید صبر میکردم که بخوابه،مگر اینکه توی خواب کفش هاشو از پاش در بیاره! ساعتی گذشته بود که زری ازم خداحافظی کرد ومن رو با خانوم توی باغ تنها گذاشت.هوا رو به تاریکی میرفت،پشت پنجره اتاقم ایستاده بودم،آسمون چند رنگ شده بود ترکیبی از نارنجی وآبی وبنفش،اگه این دیوار لعنتی نبود شاید میتونستم رنگ زرد آسمون رو هم ببینم. به پایین دیوار نگاه کردم،همونجایی که دیشب اون آدم،... موجود....روح .... حالا هرچی رفت توی دیوار. آروم زیر لب زمزمه کردم: دوست داری خودتو به من نشون بدی؟.... بذار من به سمتت بیام... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: مهناز چیزی به اسم ترس وجود نداره. وسایل های داخل پلاستیک رو خالی کردم وچراغ قوه رو گذاشتم روی تاقچه. صدای زنگ SMS گوشیم بلند شد بازش کردم،مهران بود: یه خبر توپ.مامانو گشت ارشاد گرفته،دارم میرم درش بیارم پسره ی کودن! آخه این خبر توپه؟ سریع بهش زنگ زدم،با صدای آرومی جواب داد: خودم بهت زنگ میزنم،فعلاً قطع کن دوباره به فضای باغ خیره شدم.پنجره اتاق رو باز کردم ونفس کشیدم قاصدکی روی هوا شناور بود،دستم رو دراز کردم کف دستم نشست،یاد شعر مهدی اخوان ثالث افتادم وزیر لب زمزمه کردم: قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟ از کجا،وزکه خبر آوردی؟ خوش خبر باشی،اما،اما گردِ بام و درِ من بی ثمر میگردی، نه زیاری نه زدیّارو دیاری- باری، برو آنجا که بوَد چشمی وگوشی باکَس، برو آنجا که تورا منتظرند، قاصدک! در دل من،همه کورند وکرند. دست بردار از این در وطن خویش غریب. قاصد تجربه های همه تلخ، با دلم میگوید که دروغی،تو دروغ که فریبی تو فریب. قاصدک! هان، ولی... آخر... ای وای! راستی آیا رفتی با باد؟ با توام،آی ! کجا رفتی؟آی...! راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟ مانده خاکستر گرمی، جائی؟ در اجاقی- طَمع شعله نمیبندم- خُردک شرری هست هنوز؟ قاصدک! ابرهای همه عالم شب و روز در دلم میگریند. قاصدک رو فوت کردم،قطره اشکی از گوشه چشمم چکید،برادر ما رو باش! مادرمونو گشت ارشاد گرفتن ذوق میکنه! گلوم درد گرفت،استرس یه خونه وحشتناک ویه آدم عجیب! وعجیب تر طلاق بد هنگام ومسخره پدر ومادرم! یه آینده نامعلوم،یه خواستگار دراز بی قواره! عجیـــــب خوشبختم! صدای تالاپ تولوپ افتادن چیزی باعث شد از حس در بیام،سریع پنجره رو بستم واومدم بیرون،خانوم وسط اتاق پخش زمین شده بود.رفتم به سمتش،دستش رو گرفتم وبا نگرانی گفتم: حالتون خوبه؟ آروم از جاش بلند شد وگفت: سرم گیج رفت. به سمت صندلیش بردمش وگفتم: کاری داشتین صدام کنید،یه وقت خدایی نکرده میفتین چیزیتون میشه آروم وپر از گلایه گفت: من هیچیم نمیشه! من سگ جونم بهش چشم دوختم،صداش از بغض لرزید: کدوم مادریه که جنازه ی دخترشو ببینه ودووم بیاره؟ روشو از من گرفت و باز به عمارت قدیمی چشم دوخت،ما آخر نفهمیدیم دخترش تو دریا غرق شده یا تو عمارت قدیمی مرده! با خودم گفتم بهتره تنهاش بذارم،به سمت اتاقم رفتم،هنوز در اتاق رو نبسته بودم که متوجه پنجره شدم که هر دوتا لَتش باز بود،وباد پرده ها رو تکون میداد،باد! تو وحش گرما! آب دهنم رو قورت دادم ونگاهم رو دورتادور اتاق چرخوندم وبه سمت پنجره رفتم فصل نهم: امیر کلافه از ساختمان ابتدای باغ خارج شدوبه سمت عمارت قدیمی رفت ،تیمسار بیل را کنار پایش به زمین فرو کرد ورفتار عصبی دامادش را برانداز کرد،امیر وارد عمارت قدیمی شد با کشیدن چند نفس پی در پی رفتار تحقیر آمیز مادر زنش را به فراموشی سپرد.در اتاق خواب را آهسته باز کرد،لیدای عزیزش در خواب عمیق بو.د،صورتش در خواب هزار برابر معصوم میشد.مگر میشد لیدای عزیزش را ببیند و غمهایش را فراموش نکند!؟ لبخند محوی بر روی لبهای امیر نشست،آهسته به سمت لیدا رفت وبه صورت او خیره شد.نتوانست خودش را کنترل کند،به آرامی بر روی گونه لیدا بوسه ای نشاند.لیدا چشمهایش را باز کردودر حالی که لبخند میزد گفت:صبح به خیر خیلی وقته بیدار شدی؟ امیر در حالی که بازوی لیدا را گرفته بود وبه او کمک میکرد تا بنشیند گفت: نیم ساعتی میشه،خوب خوابیدی؟ لیدا به چشمان امیر خیره شد: مگه میشه تو پیشم باشی وبد بخوابم.! ولبهایش را بروی لبهای امیر گذاشت،بعد از یک بوسه ی طولانی صدای تیمسار آرامش آنها را به هم زد: لیدا،مادرت کارِت داره لیدا لبهایش را از امیر جدا کرد وبا دستپاچگی گفت: وای مامانم! تمام حرفهای مادر لیدا -مهتاج خانوم- در ذهن امیر مرور شد واین خوشی چند دقیقه ای را دود کرد. لیدا در مقابل آینه قرار گرفت ودر حالی که موهایش را مرتب میکرد گفت: چیه امیر تو فکری؟ این اولین سفریه که باهمیم،خوشحال نیستی؟! امیر لبخندی زد وگفت: مگه میشه خوشحال نباشم! اما مادرت زیاد از حضور من... لیدا به میان کلام امیر رفت وگفت: مامانمو بی خیال،اون به همه چیز گیرمیده.چند روز که بین ما باشی متوجه میشی که حتی به سهیل بدبخت که پسر خودشه هم رحم نمیکنه. دوباره صدای تیمسار بلند شد: لیدا...پس چرا نمیای؟ لیدا از همانجا داد زد: اومدم بابا وقتی میخواست گل سرش را از کنار آینه بردارد،دستش به قاب عکس خورد وقاب بعد از برخورد با پایه میز به زمین افتاد،لیدا با ناراحتی گفت: ای وای..! امیر جان میشه اینا رو جمع کنی؟ امیر نگاهی به تکه های شیشه ی روی زمین انداخت وگفت: باشه،تو برو لیدا قدمی به سمت در برداشت ودوباره رو به امیر گفت: راستی به سلیقه ی خودت یه دست لباس هم واسه من انتخاب کن،برگشتم با هم بریم قایق سواری امیر نگاه مضطربش را به لیدا دوخت : نمیشه صبر کنیم سهیل هم بیاد! تو که میدونی شنا بلد نیستم! لیدا ابروهایش را در هم کشید:اینقدر بد به دلت راه نده! قرار نیست اتفاقی بیفته، من میخوام که ما بیشتر تنها باشیم امیرسرش را برای آرامش خاطر لیدا تکان داد ولیدا از اتاق خارج شد. امیر نگاهی به تکه های شیشه انداخت،قاب عکس را از روی زمین برداشت وبه آن چشم دوخت،عکسی که خودش ولیدا در روز نامزدیشان گرفته بودند،امیر در این عکس دستهایش را دور کمر لیدا حلقه کرده بود وسرش را روی شانه او گذاشته بود،وهردو از عمق دلهاشان لبخند زده وبه دوربین نگاه میکردند.لبخندی بر روی لبهای امیر نشست،دیروز این عکس را از تهران اورده بودند مخصوص این اتاق.بوسه ای بروی صورت لیدا در عکس زد و قاب عکس را روی میز گذاشت و به سمت چمدان لیدا رفت. فصل دهم: هرچی با گوشی مهران تماس گرفتم رد میداد نامرد، دست آخر هم پیام داد که: اینقدر زنگ نزن،دارم به هدفم نزدیک میشم. شام رو که خوردیم،خانوم مثل هرشب به اتاقش رفت،هر چه بیشتر به آخر شب نزدیک میشد ترسم هم بیشتر میشد.ساعت قرصهای خانوم شریفی یکیش 12 شب بود ویکیش ساعت 2،باید بعد از ساعت 2 میرفتم به عمارت قدیمی تا استرس بیدار شدن خانوم رو نداشته باشم.والان ساعت از نه شب گذشته بود.میدونستم خانوم به این زودی نمیخوابه،به اتاق خودم رفتم وخودمو با یکی از کتابهایی که از زهرا گرفته بودم مشغول کردم،برای گوشیم پیام اومد،شماره ناشناس بود،نوشته بود: سلام خانوم ناصری، میتونم باهاتون صحبت کنم؟ هرچی فکر کردم شماره به چشمم آشنا نیومد،جواب دادم: شما؟ بعد از یکی دودقیقه جواب داد:رسولی هستم با خودم گفتم: اوف شماره منو از کجا گیر آورده! جواب دادم: من با شما هیچ حرفی ندارم،بای طفلک رسولی..حتماً این هم پی به اخلاق سگ من برده که اول پیام میده تا اجازه صحبت کردن بگیره! خدایا من گفتم یکی مثل بابام نصیبم کن؟! همین الان حرفمو پس میگیرم. پسره ی نمیدونم چی چی دیگه هم پیام نداد! لابد مثل بابا خواسته به من احترام بذاره وبگه هرچی تو بگی! آره ارواح خاک عمه ات! چشمام به راه گوشیم سفید شد،خبری نشد،حتی از مهران،چشمام داشتن درد میگرفتن،من کلی خسته بودم،تازه ساعت ده شده بود.میتونستم تا ساعت دو یه استراحتی بکنم.گوشیمو روی ساعت دو تنظیم کردم وبه خواب رفتم.... .... سراسیمه توی جام نشستم،به صفحه گوشیم نگاه کردم.چند دقیقه مونده بود که ساعت دو بشه،گوشیم رو از روی آلارم برداشتم؛آروم در اتاق رو باز کردم ونگاهی به بیرون انداختم،لامپ اتاق خانوم شریفی خاموش بود،یعنی قرصش رو خورده ؟! همچین فرقی هم نمیکنه خورده باشه یا نه چون اون که نمیاد در اتاق من رو باز کنه! دوباره برگشتم داخل وچراغ قوه رو برداشتم واز اتاق خارج شدم،خونه توی تاریکی مطلق بود،فقط نور ضعیف لامپ کوچکی باعث میشد چند تا پله ی اول رو ببینم.دراتاق رو به آرامی بستم واز پله ها پایین رفتم،چراغ قوه رو روشن کردم وتا دم در راه رو نمایان کردم،دستگیره رو پایین دادم،در قفل بود،کلید روی در بود،کلید رو چرخوندم، هنوز هیچ کاری نکرده قلبم توی دهنم بود!دوباره نگاهی به ابتدای پله ها انداختم،شاید فکر میکردم خانوم شریفی داره نگاهم میکنه،خبری نبود. در رو باز کردم هوا گرم بود وراکد،نفس عمیقی کشیدم واز خونه خارج شدم،چراغ قوه رو خاموش کردم،مهتاب حیاط رو کمی روشن کرده بود،راه زیادی بود تا عمارت قدیمی،من چه جراتی داشتم!!!! آهسته به سمت عمارت قدیمی گام برداشتم،دلم پیچ میخورد،نگاهی به استخر انداختم،اتفاق یه هفته پیش توی ذهنم مجسم شد،یه دختر با سر وضع آشفته وموهای آشفته تر..نگاهم رو روی عمارت قدیمی ثابت کردم،کسی که روز اول پشت پنجره بود،نمیدونم مرد بود یا زن اما یه حسی از درون بهم میگفت این ها دونفر متفاوت بودن.دیوار ساختمان خانوم که تمام شد استرسم چند برابر شد وته مانده ی شجاعتم پر کشید.نگاهم رو چرخوندم وبه دیوار ته باغ نگاه کردم،اگه اون بازهم به همون سرعت بدوئه من هیچ کاری از دستم برنمیاد،چشام داشت از جا در میومد،من برم عمارت قدیمی که چی بشه؟ اگه همه ی این احساسات ضد ونقیضم درست باشه ومن با چیزهای عجیب وغریب روبرو بشم چی؟! من به اون عمارت نمیرم،تا همینجاش هم بیش از حد تحملم جلو رفتم،عزم برگشتن داشتم،دوسه قدم عقب گرد کردم وبعد تمام رخ برگشتم که برگردم داخل ساختمون اما یه نفر جلوی در ایستاده بود،تو جام خشک شدم،فکرکردم خانومه ،داشتم توی ذهنم دلیل جمع وجور میکردم که متوجه شدم خانوم نیست،اون یه دختر جوون بود...یه دختر آشفته... با لباسهای خیس.... وموهای پریشون که روی صورتش ریخته بود...آب دهنم خشک شد. لبهام به سختی باز شد: تو کی هستی؟ لبهاش خندید...یه لبخند بسته... چشمامو تنگ تر کردم تا دقیق تر ببینم. هوا هنوز راکد بود اما موهای اون شروع به حرکت کرد... صورتش...نه... شدت حرکت موهاش به عقب بیشتر شد،نصف سرش از جای رویش موهاش.... توجام نشستم،قلبم...قلبم به وضع وحشتناکی میزد.،آب میخواستم اما کی جرات داره الان بره پایین،دستمو گذاشتم روی قلبم،خواب بود... یه خواب وحشتناک،حتی واسه ثانیه ای نمیخوام صورتش رو به یاد بیارم.از جام بلند شدم، شاید اگه باد به صورتم میخورد حالم بهتر میشد،پرده رو با شدت کنار زدم،اون با همون صورت بریده شده اش پشت پنجره چسبیده به شیشه بود،جیغ کشیدم. توجام نشستم،...نیشگونی از پشت دستم گرفتم،این دفعه بیدار بودم.نگاهی به گوشیم انداختم،ساعت تازه دوازده شب بود،و هنوز ساعت گوشیم روی تنظیم بود. اون شاید میخواسته با این خواب بهم بفهمونه که نباید به اون خونه برم!هنوز تا ساعت دو کلی راه بود وچشمای من مثل چشمای قورباغه باز بود،به گوشی مهران تک زدم،یه ربع صبر کردم خبری نشد،عجب گوش به زنگ بود! بعد به ترانه وزهرا همزمان تک زدم،نامردا هیچ کس به این فکر نمیکرد که من شاید ترسیده باشم! البته واقعاً ترسیده بودم،حالا که خیالم راحت شده بود اینها همه اش یه خواب بوده، داشت صحنه های خوابم جلوی نظرم میومد،صورت اون دختره، موهای کوتاه وبلندش،وقسمتی از پیشونیش که مونداشت،..ترس دوباره بهم غلبه کرد،همه ی هم اتاقی هام این موقع خونه هاشون بودن،تازه اگر هم نبودن اونقدر اقتصادی عمل میکردن که مطمئناً اگه من تک میزدم اونها هم در جوابم تک میزدن، شروع کردم به خوندن مسیج هام،چشمم به پیام رسولی افتاد،با خودم گفتم: شاید بیدار باشه! همینطوری تک زدم،سریع هم پشیمون شدم،اگه زنگ نزد چی؟ ببین چجوری خودمو ضایع کردم! اگه یکی از بچه های کلاس الان پیشش باشه چی؟ آخه میدونستم با چند نفر اینجا خونه دارن،ولی نمیدونستم با کیا. تو همین خود درگیری ها بودم که شماره اش افتاد روی گوشیم، داشت زنگ میزد،حالا چی میگفتم؟ اصلاً ترسم پرکشیده بود وحالا به غلط کردن افتاده بودم؛چاره چیه؟ دکمه اتصال رو زدم: سلام رسولی با همون متانت همیشگی: سلام خانوم ناصری،شبتون بخیر به گوش برادری،عجب صدایی داشت! به خودم مسلط شدم: خیلی با خودم فکر کردم،وبه این نتیجه رسیدم که به حرفهاتون گوش بدم. نفس عمیقی کشید: خوابگاهی؟ چه صمیمی! جواب ندادم،خودش ادامه داد: البته فرقی هم نمیکنه،مهم اینه که قابل دونستین که به حرفهام گوش بدین،حتی شده نیمه شب! متلک انداخت؟ این الان به من متلک انداخت؟ ...آره متلک انداخت،ولی چه مودبانه! چرا نمیتونستم گوشی رو قطع کنم؟ فقط به خاطر ترسی که داشتم؟! با صدایی که توش موج خنده داشت گفت: انگار فقط میخواین حرفهای من رو گوش کنین که اصلاً حرفی نمیزنید! لبخندی زدم وگفتم: من اصلاً به ساعت نگاه نکردم. با صدای آرومی گفت: خوشحالم. چون اونطوری مجبور بودم تا صبح بیدار بمونم. وای خدای من یکی منو بگیره....خنده ی گیج وبی مفهومی کردم،وسریع به خودم مسلط شدم وگفتم: ترم تابستون برداشتین؟ جواب داد: نه، با نگرانی گفتم: یعنی الان شهر خودتونین؟ باز هم با همون لحن آرام: نه ساکت شدم،آروم گفت: به قول سهیلی از تو پنهان چه کنم؟ همچو همایی زقفس بهر پرواز به سویت هوس پر کردم. غلط نکنم این پسره حالش ناخوش بود وداشت چرند میگفت!،ادامه داد: خانوم ناصری من به هرشکلی که یه پسر میخواد برای دختری جلب توجه کنه به شما نزدیک شدم،نمیخوام دلیل جواب منفیتونو بگید، خودم میدونم؛شما اولین دختری هستید که من دلم براش لرزید، روز آخر کلاس فارسی عمومی،چند نفر توی کلاس موندیم،شما به سمت استاد پهلوانی رفتین وشعرهایی رو خوندین که من مسخ شدم. حتی استاد هم تحت تاثیر بود اما من خیلی زودتر از اینها فکرم به شما مشغول شده بود ودلیلش رو نمیدونستم،اما اونروز به خودم اعتراف کردم که این کششی که نسبت به شما داشتم یه احساس قلبیه. شاید اول فقط برای دوستی جلو اومدم اما بعدش نظرم تغییر کرد؛ منتظر بودم کتاب شعر رو معرفی کنی اما گفتی مال خودته، بعدش هرچی به استاد اصرار کردم پوشه شعرهاتونو بده گفت : باید ازتون اجازه بگیرم. از وقتی فهمیدم شاعر مورد علاقه ات مهدی سهیلیه،همه شعرهاشو حفظ کردم. صداش کمی اوج گرفته بود اما همچنان وقار رو میشد از تک تک حروفش حس کرد: خانوم ناصری من، من اینشکلی ام،بلد نیستم اونطور که باید از احساسم حرف بزنم، نمیگم هرچی بخوای فراهم میکنم،اما همه سعیم رو میکنم،نمیگم به من جواب مثبت یا منفی قاطعانه بدین،اما فقط...فقط تا آخر تابستون پابند کسی نشین.میتونم چنین درخواستی ازتون داشته باشم،نه؟! خوش به حالش چقدر راحت حرف زد! با صدایی که خودم هم به زور میشنیدم گفتم: باشه صداش ذوق گرفت: ممنونم...ممنون با لحن شلی گفتم: شب بخیر وگوشی رو قطع کردم.حالا نه که خواستگارام تا سر کوچه صف کشیدن! مجبورم تا آخر تابستون صبر کنم،چه کار سختی! نفسمو بیرون فرستادم وبا بغض زیر لب گفتم: تو هم اگه از اوضاع خانواده ی من با خبر بشی دیگه سمت من نمیای... اشکی از چشمم چکید بروی گونه ام،سرمو روی زانوهام گذاشتم وترس ناشی از این خونه وحس قشنگ صحبت های رسولی و شرایط زندگیم ،همه وهمه به شکل گریه ظاهر شد. قبل از اینکه ساعت یک بشه خوابم برد،یعنی ترس بهم غلبه کرد وخودم رو قانع کردم که به عمارت قدیمی نرم. یک هفته به همین منوال گذشت،هیچ اتفاق خاصی نیفتاده بود،حتی از حموم هم استفاده میکردم،اما شکل استفاده کردنم خیلی خنده دار بود،مثلاً چشمهامو اصلاً نمیبستم،ولباسی که از تنم در میاوردم رو جلوی آینه به لبه هاش آویزون میکردم تا چیز خاصی توش نبینم،تمام روز رو تصمیم میگرفتم که شب برم عمارت قدیمی اما شب که میرسید دوباره ترس وباز هم خواب های مشابه. هفته ی اول مرداد بود،رفته بودم توی حیاط و روبروی تراس اتاق خانوم سمت دیگه ی استخر روی نیمکت نشسته بودم،روز قبل از کسرا خواسته بودم بذر گل بگیره ودستی به سروگوش باغ بکشه،داشتم نگاهش میکردم.البته بهونه نگاه کردنم کسرا بود،چشمم همه جا میچرخید وهمه اش منتظر بودم یه چیز عجیب ببینم.رو به کسرا با صدای آرومی گفتم: تو از اون ساختمون چی میدونی؟ کسرا رد نگاهم رو دنبال کرد وبعد از نگاه به عمارت قدیمی پوفی کرد ودوباره به کارش مشغول شد،ادامه دادم: جن ها اینقدر خودشونو تابلو نمیکنن که همه صداشونو بشنون! کلافه نگاهم کرد وزیر لب گفت: استغفرالله؛دختر تو به این کارها چیکار داری؟! نگاهم رو روی خونه قدیمی ثابت کردم وبا صدای آرومی گفتم: خودت هم خوب میدونی که اون روز صدای شکستن ربطی به اجنه نداشت،مگه نه! بعد منتظر بهش نگاه کردم،نفس عمیقی کشید وگفت: تو بعد از تابستان از اینجا میری وشاید هیچ وقت یادت نیاد که چنین باغی وجود داشته،پس به باقی چیز ها کاری نداشته باش. تا خواستم چیزی بگم اومد میون کلامم و وادار به سکوتم کرد: هر خانه یه راز داره،تو حاضری راز خانه خودت رو فاش کنی؟ ساکت شدم،صدای در بلند شد،کسرا بیلش رو به در تکیه داد وبه سمت در حیاط رفت،با نگاهم دنبالش کردم،خانوم هم اومد روی تراس اتاقش،کسرا در رو باز کرد،سهیل بود،پسر خانوم اما این بار بدون پویان. از جام بلند شدم واز همون راه دور به هم سلام کردیم وسهیل وارد ساختمون شد.دوباره سر جام نشستم؛کسرا نزدیکم شد وبیل رو برداشت ورفت سراغ یه قسمت دیگه،معلوم بود حسابی از دستم عصبانیه. یکی از چیزهایی که من بابتش واقعاً خدا رو شکر میکردم این بود که گوشیم توی این گورستان آنتن میداد! گوشیم زنگ خورد،مهران بود،جواب دادم: بله؟ مهران: سلام مهنازی،خوبی؟ با بی حوصلگی جواب دادم: چیه؟ باز چیکار کردی که خوشحالی؟ مهران با ناراحتی گفت: این چه طرز حرف زدنه مهناز؟ مگه تو همینو نمیخواستی که بابا محکم باشه! با بغض گفتم: نه به این قیمت که مامان بذاره بره وچهار روز ازش بی خبر باشیم! مهران گفت: همچین هم ازش بی خبر نیستم!میدونم خونه دوستشه. ساکت شده بودم،مهران با لحن دلجویی گفت:مهناز جان؟ درست میشه،بعدش هم! ما این همه سال بدون توجهِ مادرمون بزرگ شدیم،از این به بعد هم... گریه ام گرفت وبه فس فس افتادم،مهران ساکت شد،بعد با لحن متعجب وناراحتی گفت:داری گریه میکنی؟! برای کی؟ برای کسی که در حقت مادری نکرده! گوشی رو قطع کردم،هرچی بود مادرم بود وحضورش توی اون خونه واجب! شاید من ومهران بهش احتیاجی نداشتیم،اما بابام چی؟! اون یه مرد بود،دوست نداشتم برای برطرف شدن نیازش به زنهای بد رو بیاره. مهران دوباره تماس گرفت بهش پیام دادم: فقط وقتی جوابت رو میدم که مامان برگشته باشه. هنوز پیام تحویلم نیومده مهران جواب داد: به تَهِ پام کسرا داشت مشکوک نگاهم میکرد،بذار اونقدر نگاه کنه که جونش درآد،به قول خودش هرکی توی خونه اش یه راز داشت،بعد تو دلم با خباثت تمام گفتم: ولی من بی خیالِ راز این خونه نمیشم. نمیدونم روی چه حسابی ولی مطمئن بودم که همه چیز اون چیزی نیست که کسرا میدونه! یعنی راز این خونه بیشتر از دونسته های کسراست. به اتاق خانوم نگاه کردم، از همین جاهم میتونستم حالتهای عصبی سهیل رو ببینم،یه نفس راحت کشیدم،خانوم آدمه،و شک شاهین بی پایه واساسه، اگه به فرض خانوم آدم نبود پس سهیل اینجا چه غلطی میکرد؟ بعد خودم به خودم جواب دادم: شاید خودش رو به شکل خانوم درآورده سهیل هم این موضوع رو متوجه نشده! تنم لرزید،از جام بلند شدم؛با حرص به کسرا نگاه کردم، تا نگاهم کرد با غیظ رومو ازش گرفتم ورفتم توی خونه،لابد الان با خودش فکر میکنه من ناراحتی اعصاب دارم! رفتم توی آشپزخونه پیش زری،اونقدر نگاهش کردم که صداش دراومد: باز چیه؟ قیافه ام رو مظلوم کردم: شوهرت خیلی آدمو اذیت میکنه. زری ابروهاشو از تعجب بالا برد: تو هم که هیچ کاری نکردی! پوفی کردم وگفتم: من فقط خواستم در مورد اون خونه قدیمیه ته باغ یه کم توضیح بده زری لبخند زد: به من که زنشم هیچی نمیگه! اونوقت بیاد به تو... حرفشو نصفه گذاشت،به پشت سرم نگاه کردم،سهیل داشت نزدیک آشپزخونه میشد،دوباره سلام کردم،سهیل هم کمی سرش رو به نشونه ادب خم کرد وگفت: میشه با هم صحبت کنیم؟ سرم رو با گیجی تکون دادم: بله،البته با دستش در رو اشاره کرد،پشت سرش راه افتادم واز خونه خارج شدیم،کلی ذوق کردم با خودم گفتم: الان میریم سمت عمارت قدیمی و من میتونم بحث رو به اونجا بکشونم اما نامرد راهش رو به سمت دیوار کج کرد،من هم با لب ولوچه آویزون باهاش همقدم شدم،به صورت نمادی یقه ی بلوزش رو تکون داد وگفت: هوا خیلی گرمه من هم با لبخندی کلافه گفتم: آره خیلی. به یکی از درختها تکیه داد،کسرای فضولباش همه اش نگاهش به ما بود،ولی به خاطر فاصله زیادش قطعاً صدای ما رو نمی شنید.سهیل با صدای آرومی گفت: لابد متوجه حالات عجیب مادرم تو این مدت شدین! خودمو زدم به اون راه(منظور راه فرعیهJ) گفتم: کدوم حالات؟ سهیل دستشو توی موهای بلندش فرو کرد: مادرم تابحال حرف عجیبی نزده؟ بی هیچ حرفی به صورتش خیره شدم(از اون دست کارها که ازم بعید بود!) اخم کرد: منظرم در مورد خواهرمه. با آرامش گفتم: فقط گفت حس میکنم روح دخترم تو باغه ومن به ایشون حق میدم با کلافگی گفت: خواهشاً به توهم های مادرم شاخ وبرگ ندین، داشت من رو متهم میکرد،اخم کردم وگفتم: من شاخ وبرگ ندادم،فقط گفتم چون دخترش براش عزیز بوده نمیخواد مرگ اون رو باور کنه. معلوم بود کلافه شده حالا از دست من یا مادرش خدا میدونه! قبل از اینکه حرفی بزنه گفتم : میتونم یه سوال بپرسم؟ منتظر نگاهم کرد(البته هنوز اخم داشت)،گفتم: البته ببخشید اینو میپرسم،خواهرتون چه شکلی مرد؟ کمی اخمهاش بازشد،رفت توی فکر،گفتم: میتونین جواب ندین. بهم نگاه کرد وگفت: توی دریا غرق شد،من خونه نبودم؛ رفته بودم توی شهر یه چرخی بزنم،وقتی اومدم ...(آهی کشید )جنازه اش رو دیدم. هردوساکت شده بودیم،با صدای آروم ولی متعجب گفتم: یعنی همون روز که غرق شده بود به ساحل برگشت؟ چه طوری؟ مگه نزدیک ساحل غرق شده بود! بهم نگاهی کرد ؛انگار دوست نداشت به خاطر بیاره،اما من سمج تر از این حرفها بودم،بالاخره باید به یه جایی میرسیدم، نگاهش رو ازم گرفت وبه دیوار دوخت: وقتی خواهرم رودیدم قیافه اش رو نشناختم، نمیدونم کجای دریا غرق شده بودن اما شواهد اینجور نشون میداد که قایق در حال حرکت بوده که اونها به آب افتادن،خواهرم شنا بلد بوده اما گویا موهاش به پره های موتور قایق گیر کرده بود ونصف سرش رو تراش داده بود. دستهام یخ کرد،پس اونچه که من دیدم! مطمئناً رنگم پریده بود،دستم رو به درخت گرفتم تا نیفتم،سهیل متعجب گفت: اتفاقی افتاده! شما حالتون خوبه؟ به سختی سرم رو تکان دادم وگفتم: من خوبم، به خودم مسلط شدم: واقعاً برای مادرتون سخت بوده سهیل سرش رو تکان داد وگفت: واسه همینه که شرایطش این شده،دیگه هیچ چیز خوشحالش نکرد،حتی ازدواج وبچه دار شدن من،دیگه من رو نمیدید،پدرم رو نمیدید،اون پدرم رو مقصر میدونست که با ازدواج لیدا وامیر موافقت کرده بود وپدرم هم اون رو چون بابام میگفت که صبحش مادرم وامیر باهم بحث کرده بودن.یه مدت بعد از این اتفاق پدرم هم مادرم رو ترک کرد ورفت. درحالیکه سرم پایین بود گفتم: وجنازه ی دامادتون؟ با پوزخندی گفت: هیچ وقت پیدا نشد،شاید توی دریا تجزیه شده! توی دلم گفتم: شاید هم اصلاً نمرده! ازش پرسیدم: با پدرتون در تماسین؟ یه ابروشو بالا برد وگفت: شما پلیسین؟ اونقدر بهم برخورد که نگو!!!!! ابروهامو تو هم کشیدم وهیچی نگفتم ولی داشتم منفجر میشدم.سعی کردم خونسرد باشم گفتم: نه و به سمت ساختمون خانوم قدم برداشتم،سهیل صدام زد: ببخشید مهناز خانوم به سمتش برگشتم: بله اصلاً هم بروی خودش نیاورد که منو ناراحت کرده! گفت:میخواستم ازتون بخوام اگه مادرم نیمه شب حالش بد شد یا به کمک من احتیاجی شد با من تماس بگیرین،شماره ام هم :.... تند تند هم شمارشو گفت،بعد گفت: به خاطرتون موند؟ من هم که اصلاً دقت نکرده بودم گفتم: نه سرشو به آرامی تکان داد: شمارتون رو بگین من میس میندازم همونطور با اخم بهش نگاه کردم،سرش رو به حالت سوالی تکان داد وگفت: چیزی میخواین بگین؟ ابرومو بالا بردم وگفتم: شاید هیچ وقت مشکلی پیش نیاد! گوشیمو توی دستم گرفتم وگفتم : شمارتونو بگین من سیو میکنم پوزخندی روی لبش نشست ودوباره شماره رو تکرار کرد، من هم بعد از سیو کردن شماره اش گفتم: خب دیگه امری نیست؟ سرش رو مثل بچه های معصوم کج کرد وبا لبخند گفت: نه، لطف کردین بی هیچ حرفی برگشتم توی ساختمون،قصد نداشتم بی ادب برخورد کنما! خودش باعث شد،پسره ی پررو. رفتم توی اتاقم و در رو بستم،برام پیام اومد،بازش کردم ترانه بود : سلام،فردا میای بریم بیرون؟ نفسمو فوت کردم،برای زهرا فرستادم: ترانه پیام داده که فردا بریم بیرون ،میای؟ جواب داد: خیلی دوست دارم،ولی رفتار محمد رو که خودت اونروز دیدی! برای ترانه فرستادم: زهرا میگه نمیاد ترانه جواب داد: من هم نگفتم که زهرا بیاد! من و تو باهم بریم اصلاً حوصله نداشتم تنها برم،فرستادم: یعنی بیام آمل؟ جواب داد: اگه زورت میاد من بیام بابلسر،بریم لب دریا،خیلی دلم گرفته، خواهش... دلم سوخت،جواب دادم: باشه بیا سریع جواب داد: ساعت ده به بعد میام،یه چیزی هم واسه ناهار برمیدارم. بوس لبه ی پنجره نشستم،به دیوار نگاه کردم،پس اونکه من هم خوابش رو دیدم و هم خودش رو دخترخانوم یعنی لیدا بود! پس دلیل اینکه دیدم جلوی در خونه وایستاده ومانع ورود من به خونه میشد شاید این بود که نمیخواست من جا بزنم! شاید اون از من کمک میخواد! واسه چی؟ ساعتی بعد صدای خداحافظی سهیل رو با مادرش شنیدم،بعد از ناهار هم گرفتم خوابیدم،میخواستم برای شب سرحال باشم تا خواب وتوهمات ناشی از اون مانع از کاوُشگریم نشه. گوشیمو گذاشتم توی شارژ وباتریش پر شد؛وقتی از خواب بیدار شدم هوا تاریک شده بود وزری وکسرا هم رفته بودن؛ نمازم رو هم خوندم و بعد رفتم توی آشپزخونه، بساط شام رو آماده کردم وخانوم رو صدا زدم،مشغول شام خوردن شدیم ومن همه اش میخواستم خودمو عادی جلوه بدم تا ترسم رو فراموش کنم،از خانوم پرسیدم: چرا تلویزیون ندارین؟ خانوم نیم نگاهی به من انداخت وگفت : داشتیم، ازش استفاده نمیکردیم،بخشیدم به زری همین که دومی یا سومین قاشق رو به دهنم نزدیک کردم برق ها رفت. خونه توی تاریکی مطلق فرو رفته بود.تمام بدنم شروع کرد به مور مور شدن،از رو نرفتم وبه غذا خوردنم ادامه دادم،گفتم: یعنی فیوز پریده! خانوم جواب نداد،دلم خالی شد،دوباره پرسیدم، با کلافگی گفت: من چه میدونم! چون یهو گفت ترسیدم وکمی پرش کردم،قاشقم افتاد روی زمین. خم شدم وکورمال کورمال دست کشیدم روی زمین تا پیداش کردم.برداشتمش، گفتم: من میرم قاشقم رو بشورم گفت: باشه چه اشتباهی کردم گوشیمو با خودم پایین نیاوردم،یه دستم رو دراز کردم که از روبرو به چیزی نخورم وآروم آروم به سمت آشپزخونه رفتم، اگه حتی از یه نقطه نور میتابید مسلماً باید چشمهام به تاریکی عادت میکرد،اما هنوز چیزی عادی نشده بود؛به سختی ظرفشویی رو پیدا کردم و قاشقم رو آب کشیدم و دوباره سر وته کردم تا بقیه شامم رو کوفت کنم؛همین که پامو از آشپزخونه بیرون گذاشتم متوجه شدم خانوم داره خیلی تند غذا میخوره،صدا قاشق وچنگالش به هم نزدیک شده بود کم کم که نزدیک میز میشدم متوجه شدم که گاهی اوقات قاشق وچنگالش رو همزمان به بشقاب میزنه،روی صندلیم که نشستم متوجه شدم صداش سه تایی وسپس چهارتایی شد،یعنی صدای قاشق وچنگال نفر سومی هم اومد،قلبم توی گلوم میتپید،نگاهم روی پاهام ثابت موند،اما جرات نکردم سرم رو بلند کنم تا ببینم نفر سوم کیه! بدون اینکه به خانوم نگاه کنم گفتم: شما هم میشنوین؟ خانوم: چی رو؟ - نه ساکت شدم،دوباره خانوم: چی رو میشنوم؟ - اون نمیشنوه نفسمو حبس کردم،باز هم صدای خانوم: مهناز! حالت خوبه؟ گریه ام گرفته بود،گفتم: هیچی خانوم. وباز به خوردنش ادامه داد،سرم رو با ترس ولرز بلند کردم،میتونستم برق چشمهاش رو ببینم،چقدر به من نزدیک بود،درست روبروم؛حتی خون روی پیشونیش رو هم میدیدم،من صداش رو شنیدم،همون صدایی که روز اول باهام صحبت کرد! به میز جلوش نگاه کردم،چیزی نبود که اون بخوره، شاید میخواسته من رو اینشکلی متوجه حضورش کنه،تو نگاهش التماس موج میزد، از وحشت داشتم قالب تهی میکردم اما نمیتونستم نگاهمو ازش بگیرم،صورتش سفید سفید بود،مثل آدمی که مدت زیادی توی آب باشه! همینطور که نگاهش میکردم یهو برقها اومد،اولش نور چشممو زد،چشمم رو بستم،تا باز کردم دیدم نیست،خانوم خیلی عادی گفت: چه عجب یه بار غذاتو تا آخر خوردی! با نگاه به بشقابم دهنم باز موند: خالیه خالی بود... باهزار ترس ولرز میز رو جمع کردم وپای ظرفشویی ایستادم تا ظرفها رو بشورم،یعنی گردنم مثل گردن جغد 360 درجه میچرخید،هی دور وبرم رو نگاه میکردم.سریع برگشتم اتاقم وهمون کار شب اول رو تکرار کردم.یعنی با گوشیم شروع کردم با صدای بلند آهنگ گوش دادن،یکی از کتابها رو هم برداشتم ومشغول شدم،فیکس تا ساعت دو کتاب خوندم،اسم کتابش هم این بود: «محمّد،ستاره ای که در مکّه درخشید» الحق کتاب خوبی بود.البته من به این دلیل این کتاب رو انتخاب کردم که با خوندنش از ترسم کم بشه،آخه فکر کنم همه قبول داشته باشن که تو لحظاتی که آدم میترسه اسم خدا وپیامبران وائمه چقدر بهش آرامش میده. ساعت دو و ربع شده بود ودیگه صدایی از اتاق خانوم نمیشنیدم،موهام رو باکش چندلا پیچیدم وروش هم روسری سرم کردم تا رو اعصابم نباشه.مخصوصاً که قضیه لیدا رو فهمیده بودم اصلاً از موهام وحشت داشتم. یه قرآن جیبی کوچیک هم داشتم توی روسری دیگه پیچیدم وبستم به دور مُچم،گوشیم رو هم سایلنت کردم وگذاشتم تو جیب شلوارم.چراغ قوه رو برداشتم و آروم از اتاق اومدم بیرون ودر رو بستم. برعکسِ اونچه که تو خواب دیدم خونه اونقدر ها هم تاریک نبود،بدون هیچ مشکلی تا دم در اومدم،صندل هام رو پام کردم وکلید رو از توی جاکفشی برداشتم ودر رو آروم باز کردم،دوباره نگاهی به ابتدای راه پله انداختم و از خونه خارج شدم.کلید رو هم گذاشتم توی جیبم. نگاهم به استخر افتاد،سریع رومو ازش گرفتم وبه حرکت در اومدم وزیر لب هم میگفتم: فقط میخوام برم تو اون خونه تا ببینم نفر دوم کیه! از ساختمون خانوم فاصله گرفتم،به دیوار ته باغ نگاه نمیکردم،زیر لب اشهدم رو خوندم،یکی نبود به من بگه آخه دختره ی ناقص العقل به توچه! تو جام ایستادم.چنان نفس نفس میزدم که انگار چند کیلومتر راه رو دوئیده بودم! سرم رو به عقب برگردوندم،از همونجا که ایستاد بودم به پنجره ی اتاق خانوم نگاه کردم،چیزی دیده نمیشد. دوباره به عمارت قدیمی چشم دوختم،اگه این یکی هم خودش رو به من نشون بده چی! اگر وحشتناک تر از لیدا باشه! اگه اصلاً روح نباشه!.....اگه آدمیزاد هم نباشه!!! وای خدای من یعنی برگردم؟ تا کِی؟ تا کی این موش وگربه بازیها رو در بیارم؟! دوباره به سمت عمارت قدیمی قدم برداشتم وبه خودم گفتم: نه مهناز...توبیخیال نمیشی... لیدا از تو کمک میخواد...اون دستش از زمین و آسمون کوتاهه به خودم نهیب زدم: اگه همه اینها دستشون تیه کاسه باشه چی؟ اصلاً اگه همشون آدمیزاد نباشن! دلم به طرز وحشتناکی پیچ میخورد،شدیداً به دستشویی نیاز داشتم،به خودم اومدم دیدم جلوی در عمارت قدیمی ایستادم.آب دهنم رو قورت دادم،دهنم رو بستم وسعی کردم با بینیم نفس بکشم،اما انگار کار خیلی سختی بود وبینیم گنجایش جابجایی حجم اون همه هوا رو نداشت! دوباره به دور وبرم نگاهی انداختم وآروم روی در دست کشیدم،اول نوک انگشتم وبعد تمام کف دستم رو...مثل بچه ای که از داغ بودن بخاری ترس داره! دستگیره رو به پایین فشاردادم..در بسته بود. اَه !!! چرا فکراین قسمتش رو نکرده بودم!؟ کلافه بودم. تا اینجا اومده بودم ونمیخواستم که دست خالی وبا یه ذهن مشغول برگردم، باز به دور وبرم نگاه کردم. انگار منتظر بودم لیدا بیاد ویه دسته کلید بهم بده! کمی از عمارت فاصله گرفتم وبهش نگاه کردم،پایین ترین تراسش سمت چپ در بود وحدود سه متر از زمین فاصله داشت.دوطرف در ورودی دوتا ستون بلند ونسبتاً پهن داشت،چراغ قوه رو به دندون گرفتم ودست وپاهام رو به دور ستون حلقه کردم یه خورده که بالا رفتم با دراز کردن دستم تونستم نرده ها رو بگیرم وبه بدبختی خودم رو بالا کشیدم.. یعنی گند زدم به لباس! چراغ قوه رو از دهنم برداشتم فکر کنم دهنم گشاد شده بود. با خودم گفتم: خب خانوم عقل کل! به این فکر کردی که چجوری برگردی؟ با کلی نذر ونیاز دستگیره ی در اتاق رو به پایین حرکت دادم در کمال ناامیدی در باز شد! وارد اتاق شدم،چراغ قوه رو هنوز روشن نکرده بودم،میخواستم تا جایی که احتیاجم نیست روشنش نکنم تا باتریش من رو قال نذاره. نگاهمو توی اتاق چرخوندم،یه تخت خواب دونفره،یه چمدون روش که به هم ریخته ونصف محتویاتش روی تخت و وسط اتاق ریخته شده.. حالا وقت وارسی نبود. به سمت در رفتم،نزدیک در زیر پام چیزی چرق چرق کرد.سریع چرغ قوه رو روشن کردم،خورده های شیشه بود. خم شدم،محدوده اش فقط تو همین قسمت یعنی جلوی میز بود. چراغ قوه رو حرکت دادم روی میز، یه آینه ی قاب کرده وقشنگ/ یه سری لوازم آرایش به هم ریخته..یه قاب عکس که شیشه اش فقط قسمت های نزدیک به قاب بود وقطعاً خورده شیشه ها مربوط به همین قاب عکس بود.عکس رو برداشتم وبهش نگاه کردم،یه دختر فوق العاده خوشکل با یه آرایش جذاب وگیرا توی بغل یه پسر خوشتیپ،اصلاً استیل پسره از تو همین عکس معلومه چه توپه! تو دلم گفتم: خدایا طرفم یه چیزی تو مایه های این هیکل باشه! بعد یدونه محکم زدم پس کله وجدانم وبهش گفتم: تو این شرایط که معلوم نیست زنده میمونی یا نه به همین چیزها فکر کن! کار چندان سختی نبود که بفهمم اون عکس متعلق به کیه،بی شک اون دختر لیداست وپسری هم که اون رو از پشت سردر آغوش گرفته همسرش امیره،همین هایی که سهیل گفته بود،لابد اینجا اتاقشون بوده! چرا شیشه شکسته؟ یعنی دعواشون شده بوده! زیرلب گفتم: حتماً دعوا کردن که اینطور اتاق به هم ریخته! از کجا معلوم امیر لیدا رو به کشتن نداده باشه! تا به آینه نگاه کردم قیافه ی لیدا رو دیدم که عصبانی پشت سرم ایستاده،سریع به پشت سرم نگاه کردم ،اما جز من کسی توی اتاق نبود؛ با صدای آرومی گفتم: یعنی خواستی بهم بفهمونی که شوهرت بی گناهه. باشه..فهمیدم فقط تظاهر به خونسردی میکردم ،در واقع داشتم سکته میکردم.آروم در اتاق رو باز کردم و سرم رو بردم بیرون.روی همه ی مبل ها پارچه های سفید کشیده شده بود،آدم وحشتش میگرفت،زیر لب زمزمه کردم: خونه ی ارواح... آروم از اتاق اومدم بیرون،خب حالا کجا برم؟ باید تک تک اتاقها رو سرک بکشم تا ببینم چیزی دستم میاد یانه! چند تا پله میخورد به سمت پایین تا به سرسرای بزرگ برسه واز سمت دیگه چند تا پله میخورد وبه اتاق های بالایی راه پیدا میکرد،به خاطرم اومد که روز اول اون که متوجهش شدم از اتاق زیر شیروانی به من نگاه میکرد،پس هر خبری هست تو اتاق های بالاییه.پس راهمو به سمت پله هایی که به بالا میخورد کج کردم. با اینکه چشمام به تاریکی عادت کرده بود اما هنوز چراغ قوه روشن بود.به سمت بالا قدم برداشتم،هر یک پله که میرفتم سریع برمیگشتم پشت سرم رو نگاه میکردم وبعد روبروم رو ؛هر وقت سرم رو میچرخوندم ومیخواستم دوباره به راهم ادامه بدم،تصور میکردم الان که سرم رو برگردونم یه نفر جلو راهم وایستاده! در واقع هیچ کس نبود ومن فقط حدس میزدم. حدود 6-7 تا پله که بالا رفتم تقریباً سه متری پله نداشت وسطح صاف بود،سمت چپم یه پنجره ی بزرگ بود که عرضش تمام این سه متر وطول پنجره هم تا سقف ادامه داشت و من میتونستم دیوار ته باغ رو که حالا فاصله اش خیلی بیشتر شده بود رو ببینم(آخه ساختمون خانوم به دریا نزدیک تر بود؛که البته اون هم کلی فاصله داشتا!) اگه شب نبود مطمئناً این پنجره فضای رمانتیکی رو ایجاد میکرد،باید چندتا پله ی دیگه رو طی میکردم تا به اتاق های بالایی برسم،پله ها رومیشمردم، یک..دو..سه..چهار..پنج.. پام رو که روی ششمی یعنی آخری گذاشتم یه صدایی اومد.سریع چراغ قوه رو خاموش کردم ونفسم رو حبس کردم.گوشهامو تیز کردم: قیژ(کوتاه) لخ..لخ.. صدای پایی بود که روی زمین کشیده میشد. سریع پله ی آخر رو هم طی کردم وگوشه ای ترین قسمت رو انتخاب کردم وتوی تاریکی ایستادم.خیسِ عرق بودم.چشمامو از ترس گرد کرده بودم که هیچ صحنه ای رو جا نندازم،اصلاً پلک هم نمیزدم.صدای باز شدن در یکی از اتاق ها که انگار لولای اون خشک بود واحتیاج به روغن کاری اساسی داشت بلند شد: قیــــــــژژژ..دیگه نفس هم نمیکشیدم.پاهاشو روی زمین میکشید. صدا نزدیک میشد. به جلوی من رسید،قدِ بلند،شونه های آویزون که از شدت لاغری خم شده بود وحالت نسبتاً قوزداشت.سر تا پا سیاه پوشیده بود وموهای یک دست سفید. سریع به پاهاش نگاه کردم،حالت طبیعی داشت ودمپایی هم به پا داشت.خدا لعنت کنه شاهین رو که فکر تو سر من انداخت! اصلاً من رو ندید وبه سمت پله ها رفت.آدم بود؟!..آره آدم بود،اگه نبود حتماً متوجه من میشد! کی بود؟! از پله ها کامل پایین رفت و وارد سرسرا شد وبعد رفت زیر طبقه ای که من ایستاده بودم، سریع ولی با قدمهای سبک خودم رو به اتاقش رسوندم.خدا رو شکر در هنوز باز بود وگرنه با باز کردنش صدای نکره اش در میومد. به داخل اتاق نگاه کردم،روبروی در یه پنجره ی کوچیک بود،یه تخت یه نفره ویه قفسه ی بزرگ کتاب.یه بار دیگه به بیرون نگاه کردم،هنوز خبری ازش نبود،رفتم به سمت قفسه ی کتابها،ای جان!!فریدون مشیری.. سریع کتابو برداشتم وگذاشتم زیر تی شرتم وبه کمری شلوارم بندش کردم.اسم این کاردزدی نیست،بعداً یه جوری میارم میذارم سرجاش. چشممو دور اتاق چرخوندم...یه قاب عکس بزرگ به دیوار نصب بود. خانوم ویه مرد خوشتیپ که حتماً شوهرشه رو یه مبل سلطنتی کرم قهوه ای نشسته بودن.یه دختر تقریباً هجده ساله که حتماً لیداست پشت مبل بالای سر خانوم دستهاشو حایل پشت مبل کرده وپسری تقریباً 15 ساله هم روی دسته مبل طرف شوهر خانوم نشسته بود،این هم که آقا سهیل بد اخلاقه.. -اینجا چیکار میکنی؟ از ترس جیغ خفه ای کشیدم چراغ قوه رو انداختم روی زمین،حالا صورتش رو میدیدم که با ابروهای گره کرده در حالی که توی درگاه ایستاده بود به من نگاه میکرد. از ترس زبونم بند اومد بود،نگاهم بین عکس وصورت اون گَردش کرد،هر چند خیلی شکسته تر شده اما هنوز قابل شناختنه،شوهر خانوم بود،با لکنت گفتم: س..سلام با اخم گفت: سلام..اینجا چیکار میکنی؟ آب دهنم رو قورت دادم و فقط نگاهش میکردم. نگاهش به زمین، کنار پام افتاد،رد نگاهش رو دنبال کردم،به چراغ قوه بود.خم شدم وبرداشتمش. پوزخندی زد: منتظرت بودم ابروهامو از تعجب بالا بردم،منتظر من بود؟!!! لخ لخ کنان به سمت تخت رفت ونشست (صدای قیژ کوتاه از تخت در اومد) وگفت: ناشی گریِ خودم باعث شد تو اولین روز من رو ببینی وحالا از کسرا جویای این خونه بشی. پس اون کسرای موزمار از همه چی خبرداشت! نامرد میدونست ومن رو توی خماری گذاشت. ناخواسته لبخندی زدم: خیلی معذرت میخوام که اینو میگم، اما در واقع من اصلاً فکر نمیکردم اون که دیدمش آدم باشه! ابروهاشو بالا برد وگفت: مگه تو غیر آدم رو هم میبینی! اوه! گاف دادم. ولی یهویی به ذهنم رسیدتیری به تاریکی بندازم وبا خنده گفتم: آخه حس میکنم دارم یه مدیوم میشم. یه واسطه بین دنیای آدما و از مابهترون. روی تخت دراز کشید و در حالی که سعی میکرد خونسرد باشه گفت: این دفعه دیدیشون بهشون بگو از مسواک من استفاده نکنن،من وسواس دارم. خودم هم خنده ام گرفت،بدون اینکه به من نگاه کنه انگشت اشاره اش رو به سمت من گرفت: اون چیه زیر لباست قایم کردی؟ تازه متوجه سرو وضعم شدم،من با لباس تو خونه جلوی یه مرده غریبه بودم،خدا رو شکر حداقل روسری سرم بود.زیر تی شِرتم قشنگ معلوم بود یه چیز مستطیلی هست، آخه کتاب شعر بود و نسبتاً کلفت. با تته پته گفتم: راستش، من قصد داشتم بر گردونمش،نمی خواستم واسه خودم بردارم. با تعجب به من نگاه کرد: از قفسه کتاب من برداشتی! کتاب رو از زیر لباسم در آوردم.نگاهی به کتاب کرد وچشمهاشو تنگ کرد: کدومه؟ جواب دادم:فریدون مشیری لبخندی زد: تابحال شعرهاش رو خوندی؟ من هم متقابلاً لبخندی زدم و زمزمه کردم: بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم همه تن چشم شدم،خیره به دنبال تو گشتم نگاهش رو از من گرفت وبه یه نقطه نامعلوم خیره شد و ادامه داد: شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم هر دو همزمان گفتیم: شدم آن عاشق دیوانه که بودم... هر دو ساکت شدیم.. صداش از بغض لرزید وبعد بیت آخر رو زمزمه کرد: رفت در ظلمتِ غم، آن شب وشبهای دگر هم! نه گرفتی دگر از عاشقِ آزرده خبر هم! نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم...! بی تو، امّا، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم.... آخِی..طفلکی چه عاشق پیشه هم بود! فقط یه چیزی! هدفش که احتمالاً خانوم نبود؟! آخه اون ماموت که عاشق شدن نداشت! آهی کشید ودر حالی که مخاطبش من بودم ولی نگاهش به من نبود گفت: مهتاج در مورد من چیزی نمیگه؟ سعی کردم لبخندم رو مخفی کنم،پس اسم خانوم مهتاج بود! چرا تابحال از زهرا اسمش رو نپرسیده بودم؟ جواب دادم: ما هنوز اون طور که باید صمیمی نشدیم. با غصه بهم زل زد، گفتم: ولی خیلی دیدم که از پنجره ی اتاقش زل زده به اینجا. پوزخندی زد وگفت: با دست پس میزنه، با پا پیش میکشه! در حالی که سعی میکردم لحنم ناراحتش نکنه گفتم: همه ی این هفت سال رو اینجا بودین؟ سرشو تکون داد وگفت: تا یک سال سعی کردم پیش مهتاج بمونم وبه زندگیم سر وسامونی بدم،اما نشد...نه من میتونستم..نه اون میخواست. بعدش هم برگشتم شهرم،یکی دوسال بعدش هم که برگشتم اینجادیگه نخواست که با من باشه من هم اومدم اینجا. بی اراده گفتم: چرا؟! به قاب عکس روی دیوار خیره موند: مهتاج خیلی دوست داشت سهیل ولیدا دانشگاههای خارج از کشور تحصیل کنند،اما اونها علاقه داشتن اینجا بمونن،لیدا وکالت خوند وبا یکی از همکلاسیهاش که بچه ی اصفهان بود به نام امیر به هم علاقه مند شدند.امیر سطح زندگیش خیلی پایینتر از ما بود وبرای طائفه ما یه وصله ی ناجور بود. من خودم هم با این وصلت مخالف بودم، اما لیدا خیلی پافشاری کرد،حتی دست به خود کشی هم زد که ناکام موند.بعد از فارغ التحصیلیشون عقد کردند ویک هفته بعد از عقد اومدیم اینجا تا جمع جدید خانواده با هم صمیمی تر بشیم ولی روز دوم از اومدنمون اونها... چشماش پر از اشک شد وآهی کشید و اشک هاش رو پس زد ...ساکت شد. بیچاره ها چه دردی کشیده بودن! روز دوم از تفریحشون دختر ودامادش غرق شدن،اونم به چه وضع دردناکی! البته هنوز از مرگ دامادش امیر مطمئن نبودم،گفتم: آقا سهیل خبر داره که شما اینجایین؟ پوزخندی زد:سهیل هیچ چیز براش مهم نیست، میدونه! اما دونستن با ندونستن براش فرقی نداره،هیچ وقت نیومده حالم رو بپرسه. وباز آهی کشید،به کتاب توی دستم نگاهی انداختم ودوباره بهش نگاه کردم وگفتم: نگفتین! میتونم کتابو ببرم؟ وقتی بخونم برمیگردونمش. به کتاب نگاهی انداخت و با پوزخند گفت: این وقتِ شب! این همه راه رو اومدی.با توجه به اینکه درخونه قفله صد در صد از یکی از پنجره ها داخل شدی،یعنی این همه سختی رو طی کردی که کتاب فریدون مشیری رو بگیری؟!! لبخندی زدم وگفتم: راستش... میخواستم ببینم که صدای شکستنی که یه هفته پیش اومد دلیلش چیه واونی که روز اول دیدمش کیه،شما که خودتون گفتین اومدنم رو حدس زده بودین! با خنده سرش رو تکون داد وگفت: اونروز عصبانی بود وزدم گلدون توی اتاق زیر شیروونی رو شکستم، حالا ابهاماتت برطرف شد؟ با گیجی سرم رو کمی به راست خم کردم وگفتم: بله تقریباً بعد با هول گفتم: راستی.؟ با حالت سوالی نگاهم کرد،گفتم: میشه کسی نفهمه که من؟ آخه فکر نکنم خانوم زیاد.. سریع سرش رو تکون داد وگفت: باشه،خیالت راحت،حتی به کسرا هم نمگیم،در ضمن زری از هیچ چیز خبر نداره،بهش چیزی نگو فوراً گفتم چشم،قدمی به طرف در برداشتم ودوباره رو بهش گفتم:در اصلی قفله با لبخندی گفت: کلید روی دره لبخندی زدم وگفتم: ممنون خداحافظ در جوابم گفت: باز هم بیا،البته با احتیاط،خدانگهدار از پله ها پایین اومدم ودر رو باز کردم،گوشیم رو از جیبم در آوردم،به صفحه اش نگاه کردم ساعت سه ونیم صبح بود،سریع به سمت ساختمون خانوم قدم برداشتم.البته توی راه کلی سوال توی ذهنم اومد،یه عالمه افکار ضد ونقیض. مثلاً یه چیزی که خیلی برام جالب بود این بود که وقتی توی اتاق لیدا وامیر بودم با خودم فکر کردم که کار امیر ولیداست،روی چه حسابی این قضاوت رو کردم؟ اون هم با این قاطعیت! شاید کسی اونجا رو به قصد پیدا کردن چیزی به هم ریخته! نزدیک خونه تو جام ایستادم،از چیزی که توی ذهنم گذشت لبخندی رو لبم نشست: وقتی فکر ویه ساختار ذهنی بدون کوچکترین زحمت وتعریفی توی ذهنت بیاد یعنی واقعیت محض...(این برای من ثابت شده) به ساختمان قدیمی وبه اتاق لیدا نگاه کردمو گفتم: اون اتاق هفت ساله که دست نخورده! بعد آروم زمزمه کردم: مگه نه لیدا؟ پوزخندی زدم وبی صدا وارد ساختمون شدم،دوباره در رو قفل کردم وکلید رو گذاشتم توی جاکفشی، آروم از پله ها بالا رفتم؛خدا خدا میکردم خانوم تمام این مدت رو خواب بوده باشه.یکراست رفتم توی اتاقم و وسایلم که شامل چراغ قوه وکتاب وقراًن بود رو گذاشتم اونجا ودوباره برگشتم پایین، اونقدر تشنه بودم که حد نداشت، بعد از خوردن آب رفتم بالا وپشت در اتاق خانوم قرار گرفتم،در نیم لا بود، سرم رو بردم تو،یاد حرف شاهین افتادم، الان بهترین موقعیت بود که پاهاشو ببینم، یه جورایی خودم مطمئن بودم که اون آدمه ولی خب میخواستم مطمئن تر بشم.سعی کردم بدون تکان دادن در رد بشم، وموفق هم شدم، رفتم پایین تخت رو بروش ایستادم، به حالت خودم لبخندی زدم و توی دلم گفتم: آخر وعاقبت ما رو باش که نصفه شب پاشدم به حرف یه آدم بی عقل اومدم پاهای یه پیرزن رو ببینم، اونم چه پیرزنی! همچین تیــــغ کشیده بود که انگار میخوان بذارنش توی قبر،فکرکنم حد اکثر قد آدم تو این موقعیت نمایش داده میشه! در حالی که لبخند روی لبم بود ملحفه اش رو آروم از روی پاش کنار زدم،از اونچه که دیدم دهنم خشک خشک شد.... ..... ترانه با صدای بلند خندید، زدم به بازوش: خفه شو دیوونه،همه دارن نگاهمون میکنن. ترانه دستش رو جلوی دهنش گذاشت: من دیوونه ام یا تو؟ زدی پیرزنه رو نصفه شب از ترس کشتی! باز به خندیدنش ادامه داد،پاهامو توی شکمم جمع کردم وبه دریا خیره شدم، گفتم: تقصیر اون پسرخاله ی ناقص العقل تو بود دیگه! و اِلا من اصلاً به خاطرم هم نمیرسید برم پاهاشو نگاه کنم. ترانه سرش رو با خنده تکون داد وگفت: ولی خداییش زنه یه چیزیش میشه ها! آخه گرمای تابستون یه طرف! کی میاد شب با کفش بخوابه؟ سرم رو به چپ وراست تکون دادم وگفتم: وقتی دیدم داره نگام میکنه ازترس داشتم سکته میکردم،اصلاً به یقین رسیدم که یارو جنه! تو نمیدونی به چه وضع اصفناکی فرار کردم که!بدبخت همینطور دنبالم میومد که بهم بگه نترسم من هم همینطور جیغ میزدم وفرار میکردم؛آخرش هم جلوی اتاق کله پا شدم. زد روی شونه ام و گفت: عوضش خیالت راحت شد که طرف آدمه. لبم رو گاز گرفتم: از روبرو شدن باهاش خجالت میکشم ترانه، بیچاره به خاطر افکار مسموم من پاهاش رو از کفش در آورد وبهم نشون داد؛ خدا ذلیل کنه شاهینو ترانه لبخندی زد وهیچی نگفت،هر دو به دریا خیره شدیم، به نیم رخ ترانه نگاهی انداختم،به بینی عملیش ولبهای برجسته اش.ابروهای نازک وکشیده اش،با صدای آرومی گفتم: چته ترانه؟ بدون این که بهم نگاه کنه گفت: هیچ وقت فکر نمیکردم یه روز به کسی علاقه مند بشم! ابروهامو بالا بردم: پس بالاخره یکی پیدا شد که دل ترانه خوشکل مارو ببره! ترانه پوزخندی زد وگفت: نبرد! دل من خودش رفت. الان هم خورده به کوچه بن بست، معنی حرفهاشو نمی فهمیدم، شونه اش رو تکان دادم وگفتم: ترانه جون واضح صحبت کن آهی کشید وگفت: بی خیال، من میخواستم که امروز رو باهم باشم تا به چیزی فکر نکنم. لبخندی زدم وگفتم: اما گاهی اوقات با به زبون آوردن مشکلاته که آدم سبک میشه. بهم نگاه کرد،با صدای آروم همراهِ لبخند پرسیدم: طرف کیه؟ لبخند شرمگینی زد: همون پسره ی ناقص العقل که رفیق من رو ترسونده منظورش شاهین بود،اصلاً ازش خوشم نمیومد،قیافه ام رو تو هم کشیدم وگفتم: آخه پسر قحطه! این همه خوشکل وخوشتیپ دور وبرت رو گرفتن اون وقت شاهین؟! ترانه لبهاشو کج کرد وگفت: دِله دیگه! دست خودم نبود...اصلاً نفهمیدم کی بهش دل بستم. گفتم: حالا چرا خورده به کوچه بن بست؟ سرش رو انداخت پایین وگفت: شاهین اصلاً تو فاز احساس نیست؛ اون فقط میخواد خوش بگذرونه، اونقدر با من صمیمیه که در مورد همه ی کارهاش حرف میزنه،جلوی من در مورد بقیه زن ها ودخترها اظهار نظر میکنه، یه جورایی من رو رفیق صمیمیش میدونه واصلاً به من فکر نمیکنه زیر چشمی به من نگاه کرد وزیر لب گفت: الان هم چهار-پنج روزه که به من پیله کرده که شمارتو بهش بدم. چشام گرد شد وبدون فکر کردن گفتم: غلط کرده. بهش بگو من از اون دخترها نیستم. ترانه هیچ جوابی نداد وهمچنان به ساق سفید پاهاش که حالا زیر نور آفتاب برق میزد چشم دوخته بود؛ من داشتم جلز و ولز میکردم، اصلاً از شاهین خوشم نمیومد،احتیاجی نبود که ترانه بگه هر کی برخورد شاهین رو میدید میفهمید آدم درستی نیست. - ترانه یه چیزی بگم قول میدی بین خودمون بمونه؟ بهم نگاه کرد وگفت: شده تا بحال چیزی به من بگی و من هم برم به کس دیگه ای بگم؟ با لبخند گفتم: نه من بهت اعتماد کامل دارم،اما این راز زندگیمه، خیلی واسم مهمه. متقابلاً لبخندی زد وگفت: بگو عزیزم راحت باش. با مِن ومِن گفتم: راستش، من تو خانواده ام یه مشکلی دارم.. الان مدتیه که مادر وپدرم از هم جدا شدن. چشمای ترانه گرد شد: وا! چرا؟ مامانت به اون خوشکلی لبامو غنچه کردم وبهش نگاه کردم: چه ربطی داره! بعد آهی کشیدم وگفت: هرچند که هرچی به سرمون اومده ازخوشکلی مادرمه. خانوم بابامو هم سطح خودش نمیدونه. ترانه با لحن دلسوزانه ای گفت: چرا؟ بابات که مرد مهربونیه! نفسمو بیرون فرستادم وگفتم: هربار با مادرم بیرون میرفتم همه فکرمیکردن خواهرمه، مادرم خوش پوش وخوش آرایش. اما بابام همیشه دستهاش سیاه بود ولباسهاش بوی روغن میداد. اونقدر شکسته شده که همه فکرمیکنن با مادرم پدرودخترن،کسی باور نمیکنه که همه اش دوسال باهم اختلاف سنی دارن. ترانه با تعجب گفت: جدی میگی؟ اصلاً بهش نمیاد دوسال اختلاف سنی داشته باشن! چپ چپ نگاهش کردم،خنده ام گرفت،گفتم: خیلی بیشعوری ترانه. لبخندی زد وگفت: حالا با مامانت زندگی میکنی یا بابات؟ منم مختصراً ماجرا رو براش تعریف کردم،دهنش از تعجب باز مونده بود، دست آخرهم گفتم: بیشتر علت گوشه گیریم هم همین طور چیزهاست. یهو بی هوا زد پشت گردنم که چشمام تکون خورد، با غیظ گفت: تو غلط کردی.انگار مردم هیچ مشکلی تو زندگیشون ندارن! گوشه گیری تو به خاطر اخلاق گند خودته. ادامه دادم: وتیپ وقیافه ام وهیکلم چشماشو گرد کرد وگفت: فقط خفه شو مهناز. تیپ آدم به خودش برمیگرده، هیکلت هم خیلی خوبه، قیافه ات هم مگه چشه؟ چه عیب ونقصی داری؟ اگه زشت بودی که رسولی اینقدر پاپیچت نمیشد،شاهین هم نمیرفت تو نخِت! تا خواستم جوابی بدم،با گوشیش شروع کردم به جایی زنگ زدن، بعد از چند ثانیه : سلام زهرا جون خوبی؟چه خبر؟ - ..... - آره گلم،جات واقعاً خالیه - .... - راستش زنگ زدم یه خواهش کوچولو دارم.میشه زنگ بزنی یه آرایشگاه یه نوبت فوری بگیری؟ - ... - نه بابا! شوهر کجا بود زهرا جون! میخوام مهناز رو ببرم وزنش رو کم کنم بعد با صدای بلند خندید وگفت: پس من منتظرم،فوری گلم.بای بعد با لبخند زل زد به من: خب خوشکلیتون که الان حل میشه، با خودت پول آوردی؟ با گیجی گفتم: آره، چقدر میخوای؟ ابروشو بالا برد: چقدر داری؟! جواب دادم: به اندازه آرایشگاه که دارم،کارت پولم هم همراهمه،تازه حقوق گرفتم،پُره دستاشو به هم زد: خب پس امروز یه خرید اساسی افتادیم به این حالات دوست داشتنیش لبخند زدم، اگه کسی باهاش دوست نبود فکر میکرد دختر مغروریه اما اصلاً اینطور نبود، در واقع شخصیت ترانه مثل جولیا پندلتون تو داستان جودی ابوت بود.در عین اینکه کلاس میگذاشت وگاهی اوقات هم خودش رو برتر میدید اما همیشه در شرایطی که به کمکش احتیاج بود دریغ نمیکرد. بعد از چند دقیقه زهرا زنگ زد وگفت برای ساعت یک وقت گرفته، وآدرس رو هم به ترانه داد، در حین ناهار خوردن بودیم و ترانه داشت خاطراتش با دوستهای محترمش رو تعریف میکرد،اونقدر اسم همکلاسیها رو آرود که من یاد رسولی افتادم، گفتم: راستی ترانه نمیدونی رسولی اینجا با کی خونه داره؟ ترانه سرشو تکون داد وگفت: اون پسره که مجری برنامه های دانشگاه هست؟ من سریع گفتم: رحیمی؟ سرشو سریع تکان داد وگفت: آره آره. من ادامه دادم: کثافت خرمایه، چطور شده که رسولی با این خونه گرفته! ترانه جواب داد: هردو شیرازیَن. بعد ادامه داد: هر روز با یه ماشین میاد، پریروز با کیوان رفته بودم دانشگاه،دیدم رحیمی با پرادو اومد. لبامو کج کردم وگفتم: خوشتیپ هم هست عوضی. ترانه خندید وگفت: نهایت عصبانیته توئه نه! با این حرفش با هم خندیدیم،بعد از ناهار هم رفتیم آرایشگاه... .... کلی رنگ وروم وا شده بود،اصلاً پوستم چند درجه روشن شده بود،توی ماشین نشسته بودیم وداشتیم میرفتیم بابل که بریم بازار.آدرس این فروشگاه ها روهم از زهرا گرفتیم. با خنده گفتم: اگه مهران منو ببینه! ترانه حواسش به آینه بود،گفتم: ترانه؟ با گیجی به من نگاه کرد،گفت:جانم متوجه نشدم چی گفتی؟ دوباره حرفمو تکرار کردم،اخم کرد وگفت: آدم به برادر کوچیکتر از خودش رو میده؟ بعد باز به آینه خیره شد وگفت: مهناز یکی داره تعقیبمون میکنه ابرومو بالا بردم وگفتم: جان؟ ادامه داد: اول فکر نمیکردم که قصد تعقیب داره،اما الان که فکر میکنم یادم میاد که از دریا تا آرایشگاه هم بود.سرعتم رو کم میکنم کم میکنه،سرعتمو زیاد میکنم زیاد میکنه. گفتم: موتوره؟ یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداخت: مهناز! با پرادوی مشکی.عین ماشین رحیمی با خنده گفتم: من میدونستم این رحیمی عاشق من شده ها و با صدای بلند خندیدم،ترانه گفت: دیگه آخر توهمی؛ رحیمی نیست، عینک دودی زده ولی قیافه اش نافرم آشناست. هنوز حرفش تموم نشده بود با لبخند معنی داری گفت: مهناز خانوم حدست درسته،طرف دنبال توئه با مسخرگی گفتم: اینا رو همین الان گفت؟ چپ چپ نگاهم کرد وگفت: خره، رسولیه ودر حالی که من لبخندم داشت محو میشد ادامه داد: کیوان گفته بود که ترم تابستون برنداشته، پس حالا میشه فهمید علت آمل موندنش چیه! اون مونده که مراقب تو باشه وبا صدای بلند خندید،ولی من حسابی حالم گرفته شد. در تمام مدت خرید ترانه مدام حواسش به دور وبرش بود وثانیه به ثانیه گزارش رسولی رو میداد،ولی من حتی یک بار هم برنگشتم نگاه کنم، ترانه به سلیقه ی خودش هرچی دلش میخواست برای من برمیداشت ومن فقط زحمت پرو کردنش رو میکشیدم وپول حساب کردنش.دو تا مانتو خریدم،یه شلوار جین. با چند تا شال و روسری ویه کیف. ساعت دور وبر شش غروب بود که برگشتیم،من رو سر کوچه پیاده کرد وخودش رفت، وارد کوچه شدم، همین طور که به سمت در باغ میرفتم وتوی دستم هم کلی وسایل بود به پشت سرم نگاه کردم، رسولی توی ماشین نشسته بود.خب آدرس اینجا رو هم که یاد گرفت، همین که کسرا برام در رو باز کرد،بعد از سلام کردن سریع گوشیم رو درآوردم وبه رسولی پیام دادم: برای تعقیب کردن تا آخر تابستون وقت میخواستی؟ جوابم رو نداد، به زری سلام دادم ویکراست رفتم توی اتاقم،خجالت میکشیدم با خانوم روبرو بشم. خرید هام رو جابه جا کردم وخودم نشستم یه گوشه،به اتفاقات دیشب دوباره فکر کردم، خب حالا من رفتم عمارت قدیمی رو دیدم وفهمیدم که آقای پدر زنده و همینجا حضور داره،چی شد؟ به خاطر دونستن این موضوع من نزدیک بیست روزه دارم له له میزنم؟ یعنی روح لیدا تنها به همین دلیل خودش رو به من نشون میده ومیاد توی خوابم؟ ضربه ای که به در خورد من رو ترسوند،جواب دادم: بله؟ زری بود که گفت: من وکسرا داریم میریم،کاری نداری؟ از جام بلند شدم ودر رو باز کردم : نه عزیز،برین به سلامت خداحافظی کرد ورفت.من همونجا جلوی در اتاقم ایستاده بودم وبه در اتاق خانوم نگاه میکردم.یه معذرت خواهی بهش بدهکار بودم... فصل یازدهم: امیر بعد از خالی کردن محتوای چمدان بر روی تخت یه تونیک قرمز با نوشته های مشکی به همراه شلوار تنگ مشکی برای لیدا کنار گذاشت ولباس های خودش را هم تعویض کرد،در همین حین لیدا وارد اتاق شد،امیر به سمت او برگشت وبا عجله گفت: لیدا جان جلو نیا، لیدا با تعجب گفت: چرا؟ امیر شیشه های روی زمین را نشان داد،لیدا لبخندی زد وگفت: خیلی تنبلی امیر،هنوز جمعشون نکردی؟ بعد با پرشی از روی شیشه ها رد شد وخودش را به امیر رساند، لباسهایی که امیر برایش کنار گذاشته بود را پوشید ودوتایی به سمت ساحل به راه افتادن. به محض اینکه به لب ساحل رسیدند لیدا با ناراحتی گفت: امیر هیچی نیاوردم بخوریم! امیر لبخندی زد: بی خیال،نمیخواد لیدا در حالی که دوباره برمیگشت گفت: تا تو قایق رو آماده کنی من هم اومدم. وشروع کرد به دوئیدن.امیر سرش را تکان داد،قایق موتوری کوچک را آماده کرد،از بین دوقایقی که اینجا وجود داشت او فقط روشن کردن این یکی را بلد بود،چون موتورش ساده بود.شلوارش را تا بالای زانو تا زد وقایق را از ساحل دور کرد والبته تلاشش برای خیس نشدن شلوارش بی فایده بود.لیدا در حالی که سبد کوچکی در دستش بود به ساحل برگشت وبا ناراحتی گفت: امیر! من تا اونجا بیام خیس میشم که! امیر قایق را رها کرد تا به سمت لیدا بیاید که لیدا با خنده گفت: ولش نکن امیر،موج حرکتش میده،خودم میام. وشلوارش را در آورد ودور گردنش انداخت و وارد آب شد،امیر به حرکات لیدا میخندید ومیگفت: دختر این چه کاریه! یکی میبینه زشته. ولی لیدا با خنده ودر حال رقص به سمت امیرمی آمد و در دست دیگرش سبد را بالای سرش میبرد وتکان میداد. هنوز قدمی مانده بود تا به امیر برسد که امیر طاقتش تاق شد وبا یک دستش کمر لیدا را گرفت وبه سمت خودش کشید ولبهایش را بروی لبهای لیدا گذاشت. صدای تیمسار آنها را از حال خوششان در آورد: لیــــدا! سرما میخوری! لیدا لبش را گاز گرفت و به رو به پدرش که با آنها فاصله ی زیادی داشت فریاد زد: بابا هوا گرمه، سرما کجا بوده؟ وکنار قایق ایستاد، امیر در حالی که لبخند به لبش بود گفت: دیدی آبرومو جلو بابات بردی؟ وکمر لیدا را چسبید واو را سوار قایق کرد،لیدا خندید وگفت: چرا؟! ما که کار بدی نکردیم! سریع شلوارش را پوشید، امیر هم سریع سوار قایق شد و موتورش را روشن کرد. امیر در انتهای قایق نشسته بود وبه حرکت قایق فرمان میداد،لیدا هم در ابتدای قایق نشسته بود وباد موهای بلندش را به پرواز درآورده بود ودل امیر را بیش از پیش بیتاب خود میکرد،آنقدر از ساحل فاصله گرفته بودن که فقط یک خط شده بود، امیر طاقت نیاورد وقایق را خاموش کرد،لیدا با دلخوری گفت: امیر داشتم حال میکردما! امیر هم با خباثت گفت: تنها تنها!؟ ودستانش را باز کرد ولیدا خودش را به او رساند ودرآغوشش جا گرفت... ....امیر تکه سیبی که پوست کرده بود در دهان لیدا گذاشت، لیدا با دهن پر گفت : قیافه ات دیدن داره امیر امیر یک تای ابرویش را بالا برد: چرا؟ لیدا با لبخندی گفت: تابلو رنگت پریده! امیر لبخندی زد وگفت: دارم به این فکر میکنم اگه قایق برگرده وبیفتیم تو آب چیکار کنیم؟ لیدا با اعتماد به نفس گفت: خب من شنا بلدم، تو رو هم نجات میدم. امیر قهقهه ای زد وگفت: تو نصف من هم نیستی،چطور میخوای منو نجات بدی؟! لیدا ابروهایش را بالا برد: یعنی فکر میکنی من ضعیفم؟ امیر درحالی که همچنان میخندید گفت: من چنین جسارتی نکردم عزیزم! لیدا سرپا وسط قایق ایستاد وگفت: نه دیگه حرفتو زدی باید پاش واستی. دوپایش را از هم بازکرد وشروع کرد به بازی دادن پاهاش،به نوبت: چپ...راست... قایق خاموش به سمت چپ وراست بالا وپایین میرفت،امیر در حالی که ته دلش احساس ترس میکرد،اما سعی کرد خودش را خونسرد نشان دهد: لیدا جان نکن.قایق برمیگرده یه وقت. لیدا ریتم ضرباتش را تند ترکرد واز قصد خودش را از سمت چپ به داخل آب انداخت،امیر آنقدر ترسیده بود که اصلاً متوجه عمد بودن حرکت لیدا نشد. با هول از جایش پرید واز لبه ی قایق به آب چشم دوخت،خبری از لیدا نبود،ترس به جانش افتاد؛صدازد: لیدا؟ اصلاً به کل از خاطرش رفته بود که لیدا شنا کردن بلد است! به سمت آب خم شده بود وتوان انجام هیچ عکس العملی را نداشت که ناگهان لیدا به سرعت سرش را از آب بیرون آورد که باعث شد امیراز ترس به عقب پرش کند اما از ترس اینکه از آن سوی قایق به آب بیفتد به خودش مسلط شد ودر جایش ایستاد وبا کلافگی گفت: لیدا خیلی شوخی مسخره ای بود بیا بالا. لیدا قهقهه زد: دیوونه تو مگه نمیدونی من شنا بلدم؟ وباز دوباره سرش را به زیر آب فرو برد،امیر کلافه بود، دوباره گفت: لیدا بیا بالا، تفریح رمانتیک تموم شد. خبری از لیدا نبود،نفسش را از حرص بیرون داد: میای بالا دیگه! اونوقت من میدونم وتو. لیدا این بار از سمت راست قایق سر در آورد و با خنده گفت: نمیام،تو داری منو تهدید میکنی، امیر لبخندی زد: بدو بیا بالا وخم شد تا دست لیدا را بگیرد، لیدا به سمت عقب رفت ولبهایش را غنچه کرد: نُچ.نمیام..باید از من معذرت خواهی کنی. ودوباره به زیر آب رفت.امیر هم خنده اش گرفته بود وهم عصبانی بود،سرش را تکان داد وگفت: خب معذرت میخوام،حالا بیا بالا،چون میخوام موتورو روشن کنم وبه سمت موتور قایق رفت ودر همین حال گفت:شنیدی؟ میخوام قایق رو روشن کنم. لیدا شنیده بود وبه سمت انتهای قایق میرفت تا امیر را غافل گیر کند، امیر دوباره با صدای بلند گفت: روشن کردما! وبا این حرف زنجیر را باقدرت کشید وپروانه موتور در زیر آب به حرکت درآمد و به فاصله ی چند ثانیه شدت گرفت... پروانه برای یک لحظه ثابت ماند وسپس دوباره سرعت گرفت و آب دریا از همان قسمت شروع به سرخ شدن کرد،برای یک لحظه مغز امیر فرمان نداد..سریع موتور را خاموش کرد، دستش را درمیان آب خون فرو برد،شاید هنوز باور نکرده بود که چه به سر لیدایش آمده!.. با دستش سر لیدا را لمس کرد،بغضش شکست: لیدا! لیدا جان؟ سریع به خودش مسلط شد: شاید زنده باشه! از کمر به سمت آب خم شد وبرای بار هزارم خودش را به خاطر شنا بلد نبودن لعنت فرستاد...سعی کرد لیدا را بیرون بکشد اما چیزی مانع بالا آمدن سر او میشد، آشفته به داخل قایق نگاه کرد تا شاید چیزی پیدا کند که به دردش بخورد،نگاهش به چاقوی میوه خوری افتاد،آن را برداشت وبه سمت لیدا رفت، اشکهایش بی وقفه میباریدند، دوباره خم شد، به زور یک دستش به پروانه میرسید،اما یک دست توانایی بریدن موها را با یک چاقوی کوچک نداشت، هردودستش را خم کرد دیگر استرس چپ شدن قایق را نداشت، به سختی موهایی که با پروانه درگیر شده بودند را برید،هر ثانیه که میگذشت خودش را بیشتر آماده میکرد که دیگر لیدایش کنارش نخواهد بود.. به محض اینکه مطمئن شد موها را بریده بدن بی جان لیدا را داخل قایق کشید وآن را کف قایق دراز کرد، دستانش را جلوی دهانش گذاشته بود وحتی نفس نمیکشید، این صورت زیبای لیدایش بود!؟ با همان موهایی که دل امیر را بی قرار میکرد؟!!!! فصل دوازدهم: یه ضرب المثل معروف هست که میگه خودم کردم که لعنت بر خودم باد! البته مظمون اصلیش اینه که هرچی به سرم میاد تقصیر خودمه پس لعنت بر خودم،اما من ینجا یه جور دیگه معنیش کردم واون اینه که لعنت بر شاهین که بلاهاش داره سر خانوم بد بخت میاد! زدم یه شب بدبخت رو تا مرز سکته بردم وطفلک تا ده شب بعد تا نزدیک اذون صبح کشیک میداد که من خواب بد نبینم! واقعاً از خودم خجالت میکشیدم، ده شب گذشته بود وخانوم هنوز از بابت من نگران بود! خدا رو شکر به ژاله خانوم؛مامان زهرا هیچی نگفته بود،خیر سرم اومده بودم همدم ومواظبش باشم ولی الان اون مواظب من بود. نیمه ی مرداد بود وهوا واقعاً گرم یعنی اگه تمام روز رو هم حموم بودم باز هم احساس کثیفی میکردم، بدی هوای شرجی همینه که یکسره آدم عرق میکنه. تو این مدت لیدا دیگه خودش رو تو واقعیت به من نشون نداده بود، البته اگه نشون میداد و باز میخواست که کاری بکنم واقعاً کاری هم از دستم بر نمیومد، چون توی طول روز که کسری وزری بودن شبها هم که خانوم همه اش بیدار بود. ولی توی خواب نه اینکه لیدا رو ببینم ولی همه اش خوابهای بی سروته و وحشتناک میدیدم. از خواب عجیب تر ووحشتناک تر زندگی خودم بود، مهران دیگه بهم نه زنگ زد ونه پیام میداد، واین یعنی مامان برنگشته وما باید خودمون رو برای دیگه هیچ وقت ندیدنش آماده میکردیم. تو این مدت هربار زهرا دانشگاه کلاس داشت باهاش رفته بودم، وبعد از اینکه برمیگشتیم زهرا زنگ میزد ومیگفت که باز نوید فلاح درمورد من ورسولی باهاش حرف زده،من نمیدونم وقتی همه اش تو دانشگاه ور دل زهرا بودم اینها کی وقت میکردن همو ببینن!!! حوله ولباسهام رو برداشتم واز اتاق بیرون اومدم، خانوم که صدای در اتاقم رو شنیده بود خودش رو به در اتاقش رسوند وگفت: این موقع شب میری حموم؟ با لبخند گفتم: ساعت تازه هشت شبه، عرق کردم،نمیتونم تا صبح صبرکنم سرش رو تکون داد وگفت: پس زود در بیا. رفتم توی حموم ولباسم رو از جالباسی آویزون کردم وشیر آب رو باز کردم، خدارو شکر اون لامپ قلمبه زرده دوسه روز پیش سوخت وکسری به جاش لامپ سفید وصل کرده بود. لباسهامو در آوردم ورفتم زیر دوش آب، یه خورده که موهام خیس شد شامپو رو برداشتم ومشغول کف مالی شدم؛تا به سمت آینه برگشتم متوجه شدم که یادم رفته روی آینه رو بپوشونم؛صورتم رو آب زدم و با همون موهای کفی برگشتم توی رختکن وتی شرت کثیفم رو برداشتم که روی آینه بندازم. اما در کمال تعجب دیدم روی آینه بخار گرفته، قلبم به تپش افتاد، خودم رو به دیوار انتهای حموم چسبوندم،وبا چشمهای گرد شده به آینه نگاه کردم، واقعاً دلیل بخار گرفتن آینه رو نمیفهمیدم، نه من آب گرم رو باز کرده بودم ونه هوا سرد بود! آب روی آینه راه گرفت وبا سرعت کم بعضی از قسمت ها بخارش محو شد ودر گذر چند ثانیه قسمت های بی بخار نامفهوم قابل خوندن شدن ومن با دهن باز اونچه که نوشته شده بود رو خوندم: دیـــوار درچشم به هم زدنی بخار آینه از بین رفت،ولی من مثل گوشت یخ زده هنوز به دیوار پشت سرم چسبیده بودم،حس میکردم دیگه گنجایش یه استرس جدید رو نداشتم،منظورش از دیوار چی بود؟ شیطونه میگه برم سرم رو بکوبم به همون دیواروخودم رو راحت کنما! به سمت آینه رفتم وتی شرت رو بهش آویزون کردم وسرم رو آب کشیدم وازحموم بیرون رفتم. به محض اینکه در حموم رو بستم صدای خانوم از داخل اتاقش بلند شد: مهناز در اومدی؟ جواب دادم: بله وبه سمت اتاقم رفتم،وقتی وارد اتاقم شدم تا دقایقی به پرده ی اتاق خیره بودم،یه کششی به سمت پنجره داشتم اما ترس مانع میشد،صدای زنگ گوشیم بلند شد.به سمتش رفتم،شماره ی خونه بود.جواب دادم: بله؟ بابام بود: سلام دخترم،خوبی؟ لبخندی زدم: سلام بابا،مرسی شما خوبین؟ بابا: من هم خوبم دخترم،هنوز هم کلاس میری؟ جواب دادم: آره چطور؟ - هیچی ،گفتم اگه میتونی یکی دو روزه بیای اینجا واسه اسباب کشی؟ با تعجب گفتم:بابا خونه رو فروختی؟!!! بابا خیلی خونسرد گفت: آره..اینجا خیلی از شهر دوره. کلافه گفتم: مهم اینه که محل کار شما بهش نزدیکه ومجبور نیستی مسافت زیادی رو طی کنی.بعدش هم بهای خونه های داخل شهر زیاده! بابا با همون خونسردی لج درآر گفت:میخوام یه حرکتی به زندگیم بدم،خیلی یکنواخت شده. شاخکهام تکون خورد وحسادت زنونه ام گل کرد.با شک گفتم: مثلاً چه حرکتی؟! بابا با مِن ومن گفت: خودت که خوب میدونی...مادرت دیگه برنمیگرده....من... دیگه احتیاجی نبود چیزی بگه.خودم تا ته خط رو رفتم،با صدای آرومی گفتم: میخوای ازدواج کنی؟ بابا ساکت شد،من ادامه دادم:کسی رو مد نظر داری؟ آروم گفت: شخص خاصی نه..رفیقام چند مورد رو معرفی کردن. سعی کردم بغضم رو مخفی کنم ولی نتونستم ،صدام لرزید: این جوری مامان رو دوست داشتی؟ .... حد اقل میذاشتی عده اش تموم بشه! نتونستم ادامه بدم،به تماس خاتمه دادم.به وضع خودم پوزخند زدم: خودم اینهمه درگیری دارم بعد چوب میکنم تو قبر یکی که هفت سال پیش در حین عشق وحال مُرده! یهو پنجره ی اتاق چهارتاق باز شد وپرده ها به حرکت دراومدند.چنان خودم رو به سمت دیوار کشیدم که سرم با دیوار برخورد کرد.به ثانیه دوم نرسید که پرده ها از حرکت ایستادند اما پنجره همچنان باز بود.از جام بلند شدم وجلوی پرده ایستادم،قلبم هرده ثانیه یه بار محم میزد.انگار سنگین شده بود! دستهام رو لبه ی پایینی پنجره گذاشتم وسرم رو کمی بیرون آوردم و به دیوار خیره شدم،سعی کردم با یه شوخی مسخره حالم رو مساعد کنم،لبخندی زدم وگفتم: جونِ من اگه تو عشق وحال نبودی با نامزدت تو قایق چیکار میکردی؟ هیچ صدا وهیچ حرکتی ندیدم.ترسم بیشتر شد،زیر لب گفتم: معذرت میخوام،حرفم رو پس میگیرم.من حاضرم کمکت کنم. باز هم هیچی! با خودم فکر کردم دیگه دارم کم کم دیوونه میشم،یهو یه چیزی به سرعت دوئید ورفت توی دیوار ومحو شد،تپش قلبم تو ثانیه بالا رفت،لیدا بود؟ به اون نقطه از دیوار خیره شدم،چشمهامو بستم وزیر لب دعای آرامش قلب رو خوندم،آروم چشمهامو باز کردم.
حموم که چه عرض کنم! تاریکخونه.یه رختکن یه متری داشت که به وسیله یه در نازک آهنی زنگ زده از حموم 6 (2×3) متری جدا شده بود.لابد خونوادگی میومدن حموم که اینقدر بزرگ ساخته بودنش . همه ابعادش هم با کاشی های قهوه ای تیره پوشیده شده بود.کلید لامپ درست پشت در اولی بود.لامپش از این زرد پُرمصرفهای قلمبه کم نور بود که من از بچگی از این لامپها بدم میومد یه جورایی غصه ام میگرفت. با دیدن دوش آب خنده ام گرفت.انگار اول لوله اش رو جویده بودن بعد به شیر آب وصل کردن.یه سردوش آهنی زنگ زده هم به سرش وصل بود درست روبه روی شیر آب یه آینه بدون قاب به دیوار بست داده شده بود.من هنوز در حیرتم که ثروتی که زهرا ازش حرف میزد کجاست!!!! شیر آب سرد رو تاآخر باز کردم.با پام لگن وکاسه ای که زیر شیر بود رو کنار زدم وزیر لب گفتم: این حجری ها هنوز از تشت ولگن استفاده میکنن! وشیر مخصوص دوش رو باز کردم ابتدا چند قطره آب چکید وبعد با ضربه مهیبی که به سرم وارد شد علت استفاده از لگنشون رو فهمیدم.سرم رو چسبیدم وسردوشی رو که کنده شده بود رو از روی زمین برداشتم وبه گوشه ای گذاشتم. خدا رو شکر فاصله ام با دوش زیاد نبود واِلا حتماً سرم میشکست.آروم وبی صدا مثل بچه آدم لگن رو کشیدم زیر شیر آب و شیرِدوش رو بستم.به شامپوهای توی رختکن نگاهی انداختم. جالب بود که شامپو بچه هم بینشون بود،با خودم گفتم حتماً مال نوه اشه.شامپو بچه رو برداشتم ابتدا سرم رو خیس کردمو بعد طبق عادت رو به آینه ایستادم، چشمهامو بستم وشروع کردم به کف مالی کردن سرم.احساس کردم باد خنکی به بدنم خورد به سرعت چشمهامو باز کردم از نَدیدن تصویر خودم توی آینه جاخوردم.سریع چشمهامو آب زدم ودوباره نگاه کردم اما من توی آینه بودم.نفسمو بیرون دادم.چند بار سوره ناس رو خوندم قلبم به شدت میزد.زود خودمو آب کشیدم ایندفعه با چشمهای باز.فقط حوله ام رو از زیر بغلم تا نزدیک زانو هام به دورم پیچیدم ولباسهام رو زدم زیر بغلم ودویدم از حموم بیرون.به محض خروجم جوونی که رو مبل نشسته بود در حالی که سرشو به سمت بالا میگرفت گفت: بالاخره بیدارشدی مادر! اما با دیدن من سریع سرشو پایین انداخت وبا عصبانیت گفت: این چه وضعیه خانوم؟ از شدت دستپاچگی میخواستم برگردم توی حموم اما با یادآوری اون اتفاق پشیمون شدم وبه سمت اتاقم دویدم.پشت در نشستم.چند ثانیه طول کشید تا تنفسم به حالت عادی برگرده.عجب حمومی بود!!! چهره پسره اصلاً شبیه به مادرش نبود.سبزه، موهای مشکی نسبتاً بلند ولَخت که اون هارو به عقب زده بود.اندام نسبتاً درشتی داشت با اینکه جوون بود اما تیپ مردونه ای زده بود.با خودم گفتم حتماً به شوهره رفته. هرچی که بود تا اینجا در اولین برخوردهام با اعضای خانواده گند زده بودم.خدا رو شکر حوله ام بزرگ بود!از جام بلند شدم ولباسهامو پوشیدم. فصل هفتم: زهرا به زور خودشو از لابلای جمعیت بیرون کشید وکاغذی به سمتم گرفت: بیا این شماره صندلیت،کلاس 202 با ترانه دوتا صندلی فاصله داری.تویه کلاسین کاغذو از دستش گرفتم.ترانه لبخند زنان به سمتمون اومد: خب تنبل خانوم امروز قسم تقلب نَکردنتو بشکن.میخوام یه حال اساسی بهت بدم. منظورش من بودم.البته من قسم نخورده بودم که تقلب نکنم.دوست نداشتم.ترانه وزهرا برنامه ریخته بودن به هر نحوی که شده آخرین امتحانم رو نمره بالا بگیرم.ترانه دستمو کشید وبا هم وارد ساختمون انسانی شدیم.توی کلاس 202 هشت نفراز بچه ها امتحانمون یکی بود که به صورت ضربدری باهم یکی میشدیم.ترانه هماهنگی های لازم رو با بچه ها کرد.البته فقط یکی دو نفرشون زرنگ بودن:فرشید وبهروز که هردو با ترانه صمیمی بودن.امتحان که شروع شد بچه ها از در ودیوار بهم رسوندن.برگه ام رو پُرِ پر کردم واز جام بلند شدم.زهرا کلاس بغلی بود که همزمان با هم از سالن خارج شدیم. زهرا:چطور بود؟ لبه باغچه نشستم: اگه غلط نرسونده باشن.همه رو نوشتم کنارم نشست در حالی که لبخند شیطونی روی لبش بود: مهناز اون مورد پرستاری رو که گفتم یادته؟ سرمو به معنی آره تکون دادم.ادامه داد:مامان موفق شد که راضیش کنه که پرستار بگیره. با حالتی که انگار از موافقت من مطمئنه گفت: کی میری خونشون؟ با تعجب گفتم: من که هنوز قبول نکردم.باید بیشتر در موردش بدونم. لبخند زد: چشم.تا جایی که میدونم ومامان بهم گفته برات تعریف میکنم. وشروع کرد به توضیح دادن: خانوم شریفی یه پیرزن 60 ساله اس.که شوهرش نظامی بوده. دخترش حدوداً 7 سال پیش توی دریا با نامزدش که رفته بودن قایق سواری غرق میشن.یه پسر حدوداً 25-6 ساله هم داره که چند سال پیش رشت ازدواج کرد(صداشو پایین آورد) زنش با خونواده شریفی اصلاً رفت وآمد نداره یعنی خانوم شریفی رو قبول نداره، میگه دیوونَس.. بعد آروم خندید.با تعجب پرسیدم: چرا میخندی؟ نکنه دیوونَس؟!! چشمکی زد: کم هم نه! میگه روح دخترم توی باغه.تازه شوهرش هم چند وقت بعد از فوت دخترش ناپدید شد. تنها کسی رو که توخونه اش راه میده مامان منه. صدامو کلفت کردم: بابا بی خیال ما رو راهی دیوونه خونه نکن.!! زد پشتم: خاک تو سرت دیوونه.طرف خرپوله.حقوق خوبی میده نیش خندی زدم: اتفاقاً بعضی پولدارها خدا هرچی بیشتر بهشون میده دلشون تنگ تر میشه. - اما این از اون دست پولدارها نیست.پول واسش ارزشی نداره. سرمو پایین انداختم.شونه ام رو تکون داد: چی میگی؟قبوله؟ جواب دادم: نمیدونم.باید ببینم خونواده ام(منظورم فقط مهران بود)چی میگن.حالا چند ساعت در روزه؟ - چند ساعت چیه! کل روز.شب هم اونجا میخوابی.24 ساعت. - چی میگی!! میخوای کامل دیوونه بشم؟ - توفکر کردی واسه چی پرستار میخواد.اون خودش کلفت داره.یکیو میخواد که شبها پیشش باشه چون کلفته خونه اش اونجا نیست.یعنی دوست نداره خانومه شبها توی خونه اش بخوابه. - یعنی شبها فقط من وپیرزنه تو باغ تنهاییم! سرشو به معنی آره تکون داد ودنباله اش با لبخند ادامه داد: تنهای تنها که نه.ارواح محترمه هم تشریف دارن. دلم لرزید اخم کردمو زدم به بازوش ودوتایی خندیدیم ترانه از سالن خارج شد،با چشم به دنبال ما میگشت دستمو تکون دادم که مارو دید وبا سرعت به سمتمون اومد.چند قدم مونده بود به ما برسه پاش برگشت وشکستن پاشنه همانا وپخش شدن ترانه روی زمین همانا..به زور خندمو نگه داشتم.فوراً با زهرا ترانه رو بلند کردیم.ترانه در حالی که چشمهاش پر از اشک شده بود به اطراف نگاه کرد.خدا رو شکر زیاد شلوغ نبود.همونهایی هم که بودن به خاطر عکس العمل سریع ما متوجه نشده بودن.ترانه وقتی دید کسی متوجه افتادنش نشده شروع کرد با صدای بلند خندیدن. من وزهرا هم که تا اون لحظه خودمون رو نگه داشته بودیم با دیدن خنده ترانه از خنده ترکیدیم. ترانه: حالا چیکار کنم؟.قابل جا انداختن هم نیست! زهرا: بزن اون یکی رو هم بشکن. ترانه خم شد لبه باغچه وشروع کرد به کوبیدن پاشنه کفش سالمش تا این یکی رو هم جدا کنه.در همین حین فرشید از سالن خارج شد.با پام به ترانه زدم:پاشو پاشو فرشید داره میاد. سریع کفشش رو پاش کرد وکنار ما ایستاد.رنگش پریده بود: حالا این سیریشو چیکار کنم! فرشید نزدیکمون شد وبه زهرا سلام کرد بعد رو به من گفت: چطور بود خانوم ناصری؟ لبخندی زدمو گفتم: ممنونم - ایشالله که نمره بالایی بگیرین(بعد زیر چشمی به ترانه نگاهی کرد) واِلا سرمونو میکنه( انگشت اشاره اشو روی گردنش کشید) پِخ پخ. هر چهار تایی خندیدیم.بعد رو به ترانه گفت: عزیزم.ماشین که نیاوردی؟ ترانه به نشونه نه سرشو تکون داد.فرشید ادامه داد: پس من میرسونمت. ترانه فوراً جواب داد:نه مرسی فرشید جون.نمیخواد. فرشید جواب داد: بیا میخوام جایی ببرمت. ترانه: آخه..آخه من پیش دستی کردم: آخه میخواد بیاد پیش من. فرشید روشو به سمت من کرد: حالا نمیشه امروزو به من قرض بدینش؟ لبخندی زدم: شرمنده ها! ولی ما قبلاً نوبت گرفتیم خندید.سرشو تکون داد وکش دار گفت :باشه..(رو به سمت ترانه) از دست دادیش ترانه خانوم سوپرایزتو. ترانه که معلوم بود داره از فضولی میمیره که بدونه فرشید کجا میخواسته ببرتش با دلخوری گفت: خب فرشید جون فردا بریم!! فرشید چشمکی زد: حالا تا فردا ببینم چی پیش میاد. ودر حالی که لبخند روی لبش بود از ما فاصله گرفت.سه تایی به سمت واحد دانشگاه حرکت کردیم. ترانه که لنگان لنگان راه میومد رو بهم گفت: مهناز جون یه مورد کاری خوب پیدا کردم سریع جواب دادم: من نخوام تو واسه من کار پیدا کنی کیو باید ببینم؟ - اِ...لوس.خیلی دلت هم بخواد. - دلم نمیخواد.کار نمیخوام.اصلاً کاری که تو پیدا کنی نمیخوام! چشماشو تنگ کرد: حتی اگه پیشنهاد شاهین باشه!!! دلم میخواست ترانه رو له کنم.جواب دادم : چرا فکر میکنی اگه پیشنهاد کاری از شاهین باشه من با سر قبول میکنم! ترانه با نگاه مشکوک پرسید:یعنی تو قبول نمیکنی؟! خم ابروهامو باز کردم: تا چی باشه!(آخه من که از شاهین بدم نمی اومد) لبخندی زد: شاهین داره یه شرکت میزنه احتیاج به منشی داره جواب دادم: باز منشی؟ مگه نگفتم دوست ندارم منشی بشم؟ یهو از کوره در رفت: آخه نه که مدرک فوق لیسانس داری!.چطوره بذارنت مدیر عامل؟ زهرا از خنده دولا شد.خودم هم خنده ام گرفت.توقع عصبانیت ترانه رو نداشتم.ناخن انگشت شصتم رو به دندون گرفتم ومثل بچه ها گفتم: حالا چرا دعوام میکنی؟! لبخندی زد ودوباره تو همون غالب ترانه همیشگی ادامه داد: شاهین خیلی تو انتخاب آدمای دور وبَرش حساسه.(تنه ای بهم زد) خوب جا وا کردیا شیطون! سه تایی سوار شدیم.میدون قائم که میخواستم پیاده شم تو آخرین لحظات زهرا رو به من گفت: به مامان چی بگم مهناز؟ گفتم: خبرشو بهت میدم. واز سرویس پیاده شدم.مطمئناً جوابم نه بود آخه من وچه به هم صحبتی با یه پیرزن دیوونه! تو ذهنم واسه یه لحظه صورت شاهین رو تصور کردم.آخه از چی من خوشش اومده بود که میخواست منشیش بشم! شونه هامو بالا انداختم وبا خودم گفتم:شاید منو انتخاب کرده که تو محیط کاریش حواسش پرت نشه. شب با مهران صحبت کردم وهردو مورد روبراش توضیح دادم.هرچند اون کاملاً با موندنم مخالف بود اما بعد از کلی خواهش قبول کرده بود حالا هم که ازش نظرخواهی میکردم.به نظر مهران مورد پرستاری بهتر بود چون هم شبها مجبور نبودم تو خوابگاه تنها بمونم(آخه واسش توضیح داده بودم که فقط یکی دو نفر میمونن که اونها هم رفت وآمد میکنن) هم میگفت محیطش بهتره چون فقط منم ویک پیرزن.جدا از این مزیت ها،از اونجایی که مهران، هم ترانه رو دیده بود هم زهرا رو، میگفت زهرا قابل اطمینان تره. خلاصه به هر طریقی بود مهران راضیم کرد که بیخیال ترانه وپسرخاله اش بشم وپرستاری رو قبول کنم. من هم با زهرا تماس گرفتم وموافقتم رو اعلام کردم.زهرا هم گفت که وسایلهامو جمع کنم وهر وقت آمادگیشو داشتم باهاش تماس بگیرم. من هم چیزهایی رو که لازم داشتم تو یک ساک سر وتهش رو هم آوردم.فردا صبحش با زهرا تماس گرفتم وگفتم که آماده ام.ساعتی بعد زهرا به من زنگ زد که برم سر خیابون وایستم راننده خانوم شریفی_آقا کسرا_ میاد دنبالم. .... نفس زنون خودمو سر خیابون رسوندم.ساک سنگینم رو لبه جوب گذاشتم وچند تانفس عمیق کشیدم. لحظاتی بعد اتوموبیل بی اِم وِ مدل قدیمی جلوی پام ترمز کرد.سرمو خم کردم: آقا کسرا؟ مرد چاق ومُسنی پشت فرمون بود.چَپَکی نگاهم کرد: خانوم ناصری؟ از تصور قیافه ای که از اسم کسرا توذهنم داشتم خنده ام گرفت.از ماشینش پیاده شد ودر عقب اتوموبیل رو واسم باز کرد.تشکری کردمو نشستم.ساکم رو صندوق عقب گذاشت وبه سمت بابلسر حرکت کرد. سه شنبه: 16/تیرماه/1388 ساعت 9 صبح فصل هشتم: 16/تیرماه/1388 ساعت 11:30 صبح صدای زری میومد که داشت در مورد من توضیحاتی به پسر خانوم شریفی میداد: ژاله خانوم معرفیشون کردن. منظور از ژاله خانوم مامان زهرا بود.صدای پسره رو واضح نمیشنیدم.تلاشم هم بی فایده بود.فقط زمانی صداش واضح مشد که خطاب به بچه اش با صدای بلند حرف میزد،پویان نکن، بشین،دست نزن واز همین تذکرهای معمولی.اون قدر سریع دوییده بودم تو اتاق که اصلاً بچه ای ندیده بودم.دقایقی گذشت وصدای احوال پرسیش با مادرش یعنی خانوم شریفی اومد. انگار زهرا راست میگفت.پسره زنش همراهش نبود. تقه ای به در خورد وصدای زری اومد: مهناز خانوم؟ جواب دادم: بله؟ - بیاین پایین لطفاً - چشم ،تا چند دقیقه دیگه میام. صدای پای زری به گوشم خورد که داشت دور میشد.موهامو دُم اسبی بستم وشال سفیدم رو هم سَرَم کردم.جلوی آینه ایستادم وبرای آخرین بار نگاهی به خودم انداختم.خداروشکر تنها حُسنی که ایام امتحانات برای من داشت این بود که چون زورمون میومد غذا درست کنیم کم میخوردم ولاغر شده بودم واثری از چری های زائد دور پهلوم نبود.یه تونیک زرشکی ریون تنم بود با شلوار قد 90 سفید که لبه پاچه اش پاکتی بود.با اینکه آرایش نداشتم اما به نظرم همه چیم خوب بود.از اتاق خارج شدم.خانوم شریفی که اصلاً به من نگاه نکرد.پسرش هم زیر چشمی وبا اخم تمام نگاهم کردمیتونستم حدس بزنم که اخمش به خاطر چیه! از پله ها پایین اومدم وکنار مبل خانوم شریفی ایستادم و رو به پسرش سلام دادم. با حرکت سر جواب سلامم رو داد و دستش رو از زیر چونه اش درآورد: بنشینید لطفاً. کنار خانوم شریفی نشستم.پامو روی هم انداختم وبه میوه خوری روی میز چشم دوختم. خطاب به من پرسید: دانشجویی؟ سرمو بالا آوردم.نگاهمون روی هم سُر خورد.اون بی مهابا به چشم های من زُل زده بود اما من از نگاه کردن مستقیم به چشمهای مردها واهمه داشتم.به همین خاطر سرمو پایین انداختم: بله - چه رشته ای؟ - مدیریت صنعتی قلبم تو دهنم بود.نمیدونم چرا استرس داشتم.دستش رو به سمتم دراز کرد: سهیل هستم اونقدر بدم میاد از آدمهای جو زده ای که اینجا رو با اروپا اشتباه میگرین؛به دستش نگاهی نکردم که مثلاً بگم دستتو ندیدم،با نگاه به چشمهاش گفتم: مهناز ناصری نگاه سردی به دستش انداخت وآروم به سمت خودش برد. خانم شریفی با صدای بلند گفت: به اون گلها دست نزن. من وپسرش سرمون رو به جهت نگاهش چرخوندیم.پسر سهیل،پویان که بهش میخورد حدوداً یکی دو سالش باشه میخواست از توی گلدون بزرگ کنار در گل دربیاره. دوباره خانوم شریفی با تحکم گفت: مگه نمیگم به اونا دست نزن بچه؟ سهیل با عصبانیت سر پویان داد زد: پویان بذار سر جاش! پویان تکانی خورد.لبهاشو غنچه کرد.یهو دهنش باز شد وشروع کرد به نعره کشیدن.اشکهاش مثل فواره میومدن.خانوم شریفی دستشو به نشونه کلافگی روی پیشونیش گذاشت.سهیل که ژِست مادرش رو دید با صدای بلندتری رو به پویان گفت: ببند دهنتو پویان باز جَو منو گرفت،از جام بلند شدم وبه طرف بچه رفتم بغلش کردمو از خونه خارج شدم.روی نیمکت روبه روی در نشستم.پویان که انگار تازه یک تکیه گاه پیدا کرده بود با صدای بلندتری گریه میکرد انگار میخواست با زبون بی زبونی با من حرف بزنه.چند دقیقه ای به همین منوال گذشت تا کم کم صداش کم شد وساکت شد.روی نیمکت دراز کشید وسرشو روی پای من گذاشته بود تقریباً نیم ساعت بعد،در خونه باز شد وسهیل با شتاب خارج شد رو به داخل با صدای بلند داد زد: از اولش هم نظرتونو تحمیل کردین. وبه سمت من اومد.خم شد که پویان رو بگیره.خانوم شریفی خودش رو به جلوی در رسوند: از این به بعد هم خواستی بیای این وروجکو(وعصاشو به سمت پویان گرفت)میذاری پیش مادرش وخودت تنها میای سهیل هم با عصبانیت گفت: ناراحتی خودم هم دیگه نمیام. بچه رو از روی پام بغل کرد.طفلک پویان بی صدا ومتعجب به پدرش ومادر بزرگش چشم دوخته بود. خانوم شریفی هم جواب داد: به جهنم! وعصاشو محکم به زمین کوبیدوبه داخل خونه رفت ودرو محکم بست.دستهای سهیل به وضوح میلرزیدن. دندونهاشو به هم فشار داد.جرات نظر دادن نداشتم.بعد از چند ثانیه در حالی که سعی داشت عصبانیتش رو مهار کنه رو به من گفت: مواظبش باشید چند قدمی ازم دور شد ودوباره رو بهم گفت: بابت این فسقلی هم ممنون. به زور لبهامو باز کردم: خواهش میکنم.من که کاری نکردم. سرشو تکون داد وازحیاط خارج شد دقیقه ای بعد هم صدای روشن شدن اتوموبیلش اومد واز اونجا دور شد.دلم گرفته بود.ناخواسته سرمو به عقب برگردوندم وبه عمارت قدیمی نگاه کردم، انگار یه گورستان قدیمی بود.ترسیدم بیشتر نگاهش کنم چون حس میکردم که الانه یه صحنه وحشتناک میبینم.چشمامو بستمو رومو برگردوندم.به تراس ساختمون نوساز نگاه کردم خانوم شریفی پشت نرده ها ایستاده بود وبه من نگاه میکرد.هیچ چیز از نگاهش خونده نمیشد،به خودم نهیب زدم: آخه دختر تو چی از پرستاری از یه پیرزن میدونی؟ زری درو باز کرد:بیاین تو مهناز خانوم.ناهار آماده اس. نگاهمو از خانوم شریفی گرفتمو به داخل اومدم.ساعت تازه از دوازده گذشته بود،رو به زری گفتم: چرا اینقدر زود غذا میخورین؟ به داخل مطبخ رفت از همونجا باصدای آرومی جواب داد: همیشه همینطور بوده. روبروی در مطبخ داخل آشپزخونه ایستادم:بگین چیارو ببرم در حالی که داخل دیس توی دستش برنج میکشید بدون اینکه نگاهم کنه گفت:ظرفا رو گذاشتم روی کابینت کنار ظرفشویی.ببر روی میز توی سالن بچین رومو به سمتی که گفته بود کردم وبا تعجب گفتم: چرا دوتا دوتا! کمرشو راست کرد: شما وخانوم ودوباره مشغول شد.منم دیگه سوال نپرسیدم ومشغول چیدن میز شدم.واقعاً صحنه خنده داری خلق شده بود.یه میز دراز وبزرگ که یه گوشه اش برای دونفر چیده شده.داشتم با لبخند به میز نگاه میکردم که صدای نکره خانوم شریفی از پشت سرم منو سه متر هوا پروند: مجبور نبودی اینقدر نزدیک من بشینی که حالا بهش بخندی ناخودآگاه لبهام از هم فاصله گرفتن ودهنم وا موند.یعنی فهمید من به چی فکر میکردم!!! با طمانینه رفت وصدر میز نشست.بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت: تا کی میخوای نگاه کنی؟ بیا بشین با پاهای لرزون رفتم وکنارش نشستم.تا پایان ناهار دیگه حرفی بینمون رد وبدل نشد.بعدش هم زری خانوم کاغذی رو بهم داد که توش ساعت داروهای خانوم شریفی نوشته شده بود.بعد از ظهر از شدت بیکاری گرفتم خوابیدم... با تاریک شدن هوا کم کم داشت ترس برم میداشت.تازه فهمیدم چه غلطی کردم، هوای اتاقی که توش بودم داشت مثل خوره منو میخورد از اتاق اومدم بیرون تا حداقل برم رو اعصاب زری خانوم اما در کمال ناباوری دیدم مانتو پوشیده و داره کیفشو روی دستش مرتب میکنه،با دیدن من بدون تغییری توی عضلات صورتش گفت: من دارم میرم،شامتون رو گذاشتم روی گاز،فقط گرمش کن.خانوم خودش داروهاشو میخوره،شما سر همون ساعت هایی که بعد از ظهر بهت دادم به دستش یه لیوان آب بده. آب دهنم رو قورت دادم وگفتم: شمارا دارین میرین؟! ابروهاشو توهم کشید وگفت: وا دختر! یه ساعت دارم چی میگم؟ با بی میلی گفتم: متوجه شدم ولی،امشب رو هم نمیتونین بمونین؟ آخه من شب اولیه که... اومد میون کلامم : نه نمیشه،خداحافظ منتظر جواب من نشد وخونه رو ترک کرد.زیر لب تکرار کردم: مهناز قرار نیست اتفاقی بیفته ترس تو بی مورده. چند بار این جمله رو تکرار کردم وبه اتاقم رفتم ،گوشیمو که تا الان خاموش بود روشن کردم،کلی پیام از جانب ترانه بود که همه اش هم الفاظ قشنگ و دوست داشتنی به کار برده بود.نفسمو بیرون فرستادم وگفتم: چه میشه کرد! خوبی ترانه اینه که هیچ وقت هزینه ی تماسها براش مهم نیست وبه قول زهرا شارژ گوشی ترانه به شهرداری وصله.گوشی توی دستم لرزید وعکس بَزک کرده ی ترانه افتاد روی گوشیم،جواب دادم: جانم؟ با حرص گفت: جانم ومرض.جانم ودرد، من چی به تو بگم؟ میدونی چندبار بهت زنگ زدم؟ حالا گوشیتو واسه من خاموش میکنی؟ بوق..بوق ..بوق من همینطور هاج و واج مونده بودم،وا! این چرا گوشیشو قطع کرد؟ شروع کردم به تماس گرفتن اما از شانس مرده ی من گوشیشو خاموش کرده بود،وای نه ترانه الان وقت قهر کردن نبود.اشک تو چشمام جمع شده بود،ترانه تورو بخدا روشن کن من ازت معذرت خواهی میکنم؛اما این کارا بی فایده بود. به در ضربه ای خورد،جواب دادم: کیه؟ صدای زن جوانی اومد: باز کن لحنش نه تحکمی بود ونه دوستانه،به سمت در رفتم ودررو باز کردم...خدای من هیچ کس پشت در نیست!!! توی چهار چوب در وایستادم وبدون حرکت دادن سرم چشمم رو توی فضای خونه چرخوندم.ناخودآگاه به سمت اتاق خانوم کشیده شدم،باز هم روی همون صندلی راحتیش نشسته بود وبه بیرون زل زده بود،من نمیدونم آخه یه باغ کثیف وشلوغ چقدر میتونه آدم رو جذب کنه که این مادر فولاد زره از نگاه کردنش سیر نمیشه! توی چهارچوب در ایستادم،گلومو صاف کردم تا متوجه من بشه،سرش رو به طرف من برگردوند: تو هم متوجه شدی؟ چشمامو تنگ کردم وبه حالت سوالی بهش نگاه کردم،آروم زیر لب گفت: اون توی این باغه... بی اختیار به پشت سرم نگاه کردم و دوباره به خانوم واین کار احمقانه رو چند بار تکرار کردم؛خدایا غلط کردم حاضرم برم با مامانم روی یه تخت بخوابم اما یه لحظه تو این باغ نمونم،به سمت اتاق رفتم،من امشب اینجا نمیمونم،من بمیرم هم اینجا نمی مونم.وارد اتاق شدم نگاهم به فضای بیرون خورد،هوا حالت گرگ ومیش بود. وسایلی که صبح با پهن کردنشون خودمو سرگرم کرده بودم وریختم توی کیفم،یه بار چِک کردم،کتاب فارسیم نبود ،نگاهمو توی اتاق چرخوندم،مطمئنم روی تاقچه بود! چند تا نفس عمیق کشیدم تا اعصابم بیاد سرجاش تا بتونم تمرکز کنم ببینم کتابو کجا گذاشتم؛من که اصلاً امروز فرصت نکردم بخونمش!به صورت اتفاقی دیدم روی رخت خوابمه،اصلاً دلم نمیخوست حتی حدس بزنم که کتاب چجوری رفته اونجا. کتابو برداشتم وگذاشتم توی کیف،مانتو وشلوارم رو پوشیدم،شالم کو پس؟ آخه این اتاق که جای گم کردن نداره! بی خیال مقنعه میپوشم،وای مقنعه ام رو ته ساک گذاشته بودم،با بی میلی ساکو خالی کردم ومقنعه ام رو برداشتم وسرم کردم ودوباره وسایلو توی ساک برگردوندم.از شدت گرما عرق کرده بودم اما چون استرس باعث سرمای درونیم میشه عرقم سرد شده بود. تو جام ایستادم واز خودم پرسیدم: همه چیمو برداشتم؟ گوشیم. دستمو بردم توجیب مانتوم،من که مانتو رو تازه تنم کردم! قبلش کجا گذاشتم؟ دورو برم رو نگاه کردم،گریه ام گرفته بود؛با خودم مرور کردم،من با گوشیم زنگ زدم به ترانه وبعد صدای در اومد،چشمهامو بستم تا تصور کنم که آیا گوشی رو با خودم از اتاق بیرون بردم یا نه! با باز کردن چشمهام از ته دل جیغ زدم،خانوم دقیقاً دماغ تو دماغ ِ من ایستاده بود،ابروهاشو تو هم کشید وگفت: موبایلت رو روی تاقچه اتاق من جا گذاشتی؟ با چشمهای گرد شده نگاهش میکردم، من که توی اتاق نرفتم!،یهو لبخند مهربونی زد وگفت: علت ترست رو نمیفهمم! یعنی من اینقدر ترسناکم که داری از اینجا میری؟ آب دهنمو قورت دادم که باعث شد لبخندش پررنگ تر بشه،با صدای آرومی گفت: تو که جوونی اوضاعت اینه! پس من چی بگم که این همه مدت تو این خونه تک وتنهام، موبایل رو توی دستم جا دادو در حالی که از اتاق خارج میشد گفت: اگه اصرار ژاله خانوم نبود،من قبول نمیکردم که به اینجا بیای، توی چهارچوب در ایستاد وبه سمتم چرخید: موندن یا نموندنت میل خودت،اما اینو بدون وقتی اینجایی خطری تهدیدت نمیکنه. و از اتاق خارج شد.نمیدونم چرا ولی انگار حرفهاش آبی بود روی آتش.حرفشو کاملاً باور کردم.جلوی در اتاقم ایستادم،و رفتنش رو به اتاقش نگاه کردم،با خودم فکرکردم: من الان کجا برم؟ خوابگاه؟ یا برگردم به شهرم؟ من آدم ترسویی نیستم، این ترس بی سابقه هم به خاطر تعریف های زهرا بود؛گوشی توی دستم ویبره رفت،مهران بود جواب داد: سلام مهران: سلام مهناز خوبی؟ چه خبر؟ برگشتم داخل اتاق وگفتم: خوبم،خبر خاصی نیست.اونجا چه خبر؟ صدای مهران بی نهایت کسل بود: اینجا هم هیچی،همون اوضاع همیشگی،امروز کلی با بابا صحبت کردم نشستم لبه تاقچه: در چه مورد؟ مهران: در مورد این که باید مامانو ادب کنه،بندازش از خونه بیرون،ودیگه مهریه اش رو نده با تایید حرفش گفتم: کار خوبی کردی،خب نتیجه؟ نفسشو فوت کرد: بابای ما زن ذلیل تر از این حرفاس،به من گفت تو کارهاش دخالت نکنم پوزخندی زدم: خسته نباشی چند ثانیه سکوت بینمون بود،مهران سکوتو شکست: پول لازم نداری؟ جواب دادم: فعلاً که نه با لحن دلگرم کننده ای گفت: هر موقع شب بیدار شدی،ترسیدی یا خواب بد دیدی روت نشد پیرزنه رو بیدار کنی به من زنگ بزن،من گوش به زنگم. لبخندی روی لبم نشستم: قربون داداشم برم،چشم مهران که انگار از چشم گفتن سریع من خوشش اومده بود لحنش از اون حالت سرد در اومد: خب مهناز جان کاری نداری؟ جواب دادم: نه،ولی بازم تلاشتو راجع به مامان وبابا بکن،باید یه تصمیم جدی گرفت. - باشه.فعلاً - خداحافظ گوشی رو قطع کردم واز همونجایی که نشسته بودم به پشت سرم یعنی فضای باغ نگاه کردم،اما زیاد نخواستم که دقت کنم،از جام بلند شدم وپرده رو کشیدم. مطمئناً نمیتونستم اینقدر زود بخوابم،با بی میلی مانتوم رو از تنم درآوردم واز پله ها پایین رفتم،میتونستم خودمو با آشپزخونه سرگرم کنم،همچین دختر فعالی نبودم ولی از این بیکاری بیش از حد هم عصبانی بودم،دوتا قابلمه روی گاز بود،به داخلش سرک کشیدم،یکیش سوپ بود واون یکی غذای ظهر بود.زیر هردو رو روشن کردم،الکی در کابینت ها رو بازمیکردم وتوشونو نگاه میکردم،زیاد ظرف نبود، از هر چیز نهایتاً دودست میدونستم که خونه اصلیشون تهرانه واز وقتی اومدن اینجا با کسی رفت وآمد ندارن.هر چند دقیقه هم به بالای راه پله نگاه میکردم تا باز یهو نیاد غافلگیرم کنه،یه خورده که به همه چی وررفتم به گوشی ترانه اس فرستادم: ترانه جونم ببخشید،بیا آشتی اما پیام تحویلش نیومد،واین یعنی هنوز گوشیش خاموشه،جای تعجب داشت که چطور ترانه طاقت آورد گوشیشو خاموش نگه داره! همه ی لامپهای سالن رو روشن کرده بودم،اگه بابا اینجا بود بهم میگفت: مگه عروسی پدرته؟ آهی کشیدم: طفلک بابام.این طور که بوش میاد اگه مامان با کس دیگه هم عروسی کنه باز بابا به پاش میشینه،خدایا چی میشه یکی مثل پدرمون نصیب ما کنی؟ قول میدم من مثل مامانم بی جنبه نباشم. صدای خانوم من رو از فکار پراکنده ام بیرون کشید: میخوای بمونی؟ به ابتدای پله ها یعنی همونجایی که ایستاده بود نگاه کردم وبا تکون دادن سرم گفتم: بله دوباره رفته بود تو همون جلد خشکش ،از پله ها پایین اومد ودر همون حال هم حرف میزد: زری هم اوایل میترسید، ولی الان فهمیده که چیزی برای ترسیدن نیست. اگه نمی پرسیدم دق میکردم: پس منظورتون از اینکه گفتین اون تو باغه،چی بود؟ آخرین پله رو هم طی کرد،همونجا ایستاد وبدون اینکه چیزی بگه چندثانیه ای نگاهم کرد وبعد آروم گفت: تو به روح اعتقاد داری؟!! خیلی خودمو نگه داشتم نخندم،آخه این تکیه کلام مهران بود وقتی که عصبانی میشد،مثلاً اگه میگفتم آره یعنی واقعاً جوابی که مهران همیشه میده رو میخواد بهم بده؟ وقتی سکوتم طولانی شد ،به این منظور گرفت که اعتقاد ندارم؛ادامه داد: پس حرفم در تو اثر نمیکنه با هول گفتم: نه،اعتقاد دارم؛منتها یه خورده باورش برام سخته لبخندی زد: من حس میکنم دخترم اینجاست.یه چیزی میخواد بهم بگه. در حالی که یکی از صندلی ها رو عقب میکشیدم گفتم: مرگ عزیزان چیزی نیست که به این راحتی بشه باورش کرد،به شما حق میدم صندلی رو اشاره کردم وگفتم: بفرمایید تا شام رو بیارم. در حالی که نزدیک میز میشد گفت: شاید حق با تو باشه ودیگه هیچی نگفت؛ولی کاش یه چیزی میگفت،با این حرکت شَکم رو به یقین تبدیل کرد که اون واقعاً با روح ارتباط داره.انگار خودش از این که این موضوع رو با من مطرح کرده باشه پشیمون شده وبه همین خاطر زود کوتاه اومد وحرف من رو تایید کرد. بعد از اینکه شامش رو خورد به سمت اتاقش رفت والبته قبل از اینکه کامل بره داخل اتاقش گفت: راستی،نمیخواد نیمه شب من رو بابت قرصم بیدار کنی،من خودم عادت دارم بیدار میشم. با لبخند گیجی نگاهش کردم ولی چیزی نگفتم،عادت داره!! یعنی باید احتمال این رو بدم که با راه رفتن نیمه شبش زهره ترک بشم. بعد از شستن ظرفها به اتاق برگشتم واولین کاری که کردم این بود که با گوشیم با صدای بلند به آهنگ گوش بدم. جام رو پهن کردم وکتاب فارسیم رو هم برداشتم،حالا که با خواب بی موقع بعد از ظهرم خواب شب رو از چشمام گرفتم باید خودم رو با یه چیزی سرگرم میکردم. در حال خوندن کتاب بودم که صدای تک بوق پیام تحویل گوشیم بلند بود،پیامم به ترانه رسیده بود.سریع گوشی رو برداشتم که باهاش تماس بگیرم،بعد از خوردن دوسه تا بوق رد تماس داد وپشت بندش پیام داد: الان نمیتونم صحبت کنم،خودم فردا باهات تماس میگیرم. منم دیگه بی خیال شدم.ساعت نزدیک دوبود که بالاخره چشمام سنگین شد،اونقدر گردنم رو چرخونده بودم که رگ به رگ شده بود... صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم،زهرا بود،جواب دادم: بله؟ زهرا: ای وای خواب بودی؟! گلومو صاف کردم: دیگه باید بیدار میشدم،علیک سلام! خندید: سلام خانومی. من پول به حساب دانشگاه واریز کردم بابت ترم تابستون،امروز نوبت انتخاب واحده،هر کاری میکنم سایت باز نمیشه،میخوام برم دانشگاه باهام میای؟ توجام نشستم: اشکالی نداره وسط روز بیام بیرون! زهرا: نه بابا،اصلاً زنه همون شب هم به تو احتیاج نداره،پاشو آماده شو،نیم ساعت دیگه میام دنبالت - باشه، خداحافظی کردم واز جام بلند شدم... زری توی آشپزخونه مشغول بود،رو بهش صبح به خیر گفتم؛با دستش سینی صبحونه رو اشاره کرد: میخواستم الان برات بیارم،حالا که اومدی خودت بخور. در حین خوردن صبحانه ازش پرسیدم: اگه بخوام برم بیرون اشکالی نداره؟ زری با لبخندی جواب داد: نه،فقط قبل از اذان مغرب برگرد،چون میخوام برم خونه سرمو تکون دادم. ....مقنعه ام رو روی سرم مرتب کردم وبرای بار آخر صورتم رو توی آینه چک کردم وکرم جمع شده گوشه چشمم رو تمیز کردم.باید یه فکری هم به حال ابروهای چنگیزیم میکردم،صورتم که بیش از حد معمولی بود هیچ! بدبختی اینجا بود که آرایش کردن هم بلد نبودم که حداقل خط چشم بکشم یا درست درمون رژ گونه بزنم...سرمو با تاسف برای خودم تکون دادم وکیفم رو برداشتم واز اتاق بیرون اومدم؛ رفتم جلوی در اتاق خانوم تا ازش خداحافظی کنم که صدای زری تو جام متوقفم کرد: خانوم توی اتاقش نیست به سمتش برگشتم،زری ادامه داد: رفته توی باغ قدم بزنه از پله ها پایین اومدم ورفتم بیرون،کسری داشت ماشین رو تمیز میکرد،بی اختیار گفتم: کاش بجای رسیدن به ماشینی که خودش تمیزه یه دستی هم به سروگوش باغ میکشیدین کسری متعجب نگاهم کرد،خودم هم به خاطر اینکه باهاش همکلام شدم پشیمون شدم ولی سعی کردم اقتدارم رو حفظ کنم،آهسته به سمت در قدم برداشتم،با صدای آرومی گفت: قشنگی این باغ به کثیف بودنشه با تعجب نگاهش کردم وگفتم: جدی!!!! دارم میبینم وآب کثیف استخر رو اشاره کردم و دیگه منتظر نموندم تا جوابمو بده،در رو باز کردم واومدم بیرون،وقتی توی کوچه تنگ وباریک ایستادم نگاهی به ته کوچه انداختم وبا خودم گفتم: یادم باشه بعداً برم دریا رو ببینم،حیفه که اینقدر نزدیکش باشم وبه دیدنش نرم به سمت سر کوچه راه افتادم.چند دقیقه ای منتظر بودم که زهرا وداداشش رسیدن،سلامی کردم ونشستم. محمد با خنده گفت: مهناز خانوم سالمی؟ با لبخند گفتم: فعلاً که آره زهرا به سمت عقب برگشت: با خانوم شریفی حرف هم زدی؟ سرمو تکون دادم،زهرا با هیجان گفت: خب؟ ناخودآگاه یاد حرف دیشبش افتادم وگفتم: به من گفت به روح اعتقاد داری؟ محمد با صدای بلند زد زیر خنده.زهرا هم خنده اش گرفت وفکر کرد من دارم شوخی میکنم،گفت: خیلی بیشعوری مهناز دیگه بحثو ادامه ندادم،پرسیدم: به ترانه هم گفتی بیاد؟ زهرا: آره، محمد رو به زهرا گفت: بیخود. چه دلیلی داره وقتی کارنداره با شما بیاد؟ زهرا با اخم به محمد نگاه کرد وگفت: محمد! محمد از توی آینه به من نگاه کرد: بد میگم مهناز خانوم؟ پوزخندی زدم وگفتم: خب من هم کاری ندارم! محمد خواست حرفشو جمع کنه: منظورم شما نبودید. آخه ترانه.. زهرا گفت: بسه دیگه محمد،رانندگیتو بکن دیگه تا خود دانشگاه حرف نزدیم.... .....روی میز نشسته بودم وپاهامو آویزون کرده بودم وهی تکون میدادم،ترانه با گوشیش به زهرا زنگ زد: زهرا توروخدا بیا،این بچه آبرومو برد گوشی رو قطع کرد: مهناز بیا بشین رو نیمکت،همه دارن نگامون میکنن سرمو چرخوندم،جز سه چهار تا دختر تو آلاچیق بغلی هیچ کس نبود.اونها هم سرشون به کار خودشون گرم بود.رو به ترانه گفتم: یعنی چهارتا دختر اینقدر برات مهمن! ترانه اخماشو تو هم کشید: حتماً باید یکی ببینه تا تو بیای پایین؟ بعد روشو به سمت دیگه ای کرد،با بغل پام به پاش ضربه ای زدم: هنوز قهری خانوم خوشکله؟ گوشه چشم نگام کرد وجواب داد: مگه بچه ام؟ ابرومو بالا بردم: آهان..معلومه اصلاً قهر نیستی! ترانه گوشیشو درآورد ودر همون حالت که سرش پایین بود گفت: میگم قهر نیستم، پرسیدم: پس چرا گوشیتو خاموش کردی؟ ترانه: باید ادب میشدی تا دیگه گوشیتو واسه من خاموش نکنی - حالا چیکارم داشتی؟ - میخواستم بپرسم واقعاً نمیری پیش شاهین؟ نفسمو فوت کردم وگفتم: نه سرشو بالا آورد و در حالی که نگاهش به پشت سرمن بود گفت: آقای رسولی با حرص گفتم: آقای رسولی وکوفت،مگه نگفتم اسم اینو جلوی من نیار صدای رسولی که از پشت سرم میومد من رو سه متر هوا پروند: یعنی اینقدر از من بدتون میاد؟ سریع پریدم از روی میز پایین وبه سمتش برگشتم.دست پیشو گرفتم که پس نیفتم: منو ترسوندین سپهر رسولی: معذرت میخوام،ترم تابستون برداشتین؟ دست ترانه پهلومو سوراخ کرده بود.جواب دادم: نه یه ابروشو بالابرد: چرا اینجایین پس؟! اخم کردم وگفتم: باید به شما جواب بدم؟ نگاهش بین من وترانه چرخش کرد ورو به من گفت: نه....ببخشید مزاحم شدم.خداحافظ وراهشو گرفت ورفت،به محض دور شدنش ترانه آهی کشید وگفت: دل بچمو شکستی با حرص نگاهش کردم،خودشو عقب کشید: نخوری منو! روی نیمکت نشستم: پسره ی بیشعور واسه من غیرتی میشه! ترانه قهقهه ای زد: ولی قیافه ی اخموش بد جذابه ها!!! چپ چپ نگاش کردم که شدت خنده اش بیشتر شد: از نظر هیکل هم خیلی به هم میاین،هم طولی هم عرضی دست به سینه نشسته بودم وفقط نگاهش میکردم،اونقدر خندید که اشکش دراومد،زهرا هم اومد با تعجب گفت: چته ترانه دانشگاه رو گذاشتی رو سرت؟ ترانه بریده بریده گفت: نبودی...نبودی زهرا زهرا با حالت سوالی به من نگاه کرد،کلافه گفتم: سپهر رسولی اومده به من میگه اگه کاری نداری واسه چی اومدی دانشگاه زهرا لبخندی زد ونشست: آخرهم همین میاد میگیرت رو به زهرا با دلخوری گفتم: زهرا!!! ترانه چند تا نفس عمیق کشید وگفت: دل منو شاد کرد خدا دلشو شاد کنه بعد رو به من وزهرا گفت: کیوان میگه رسولی والیبالیسته زهرا با هیجان گفت: جدی؟ بهش هم میاد،خب قدِ بلند اون فقط به درد اینطور رشته ها میخوره ترانه گفت: آره،کیوان میگفت بازیش هم خوبه زهرا تا خواست حرفی بزنه،ترانه درحالی که به زهرا نگاه میکرد گفت: زهرا بدون اینکه ضایع بازی در بیاری به سمت راستت نگاه کن،قیافه ی جوون عاشق رو ببین زهرا هم گفت باشه،بعدش هم خیلی ضایع برگشت سمت راستشو نگاه کرد وزد به شونه ام: گناه داره مهناز،ببین چجوری داره اینجا رو نگاه میکنه! از جام بلند شدم وکیفم رو از روی میز برداشتم: آدم دوتا رفیق مثل شما داشته باشه دیگه احتیاجی به دشمن نداره که! واز آلاچیق بیرون اومدم وبه سمت ایستگاه سرویس رفتم،حتی پشت سرم رو نگاه نکردم که ببینم میان یا نه؛ از جلوی سپهر رسولی که رد میشدم نگاه دلخوری بهش انداختم که اخمش برطرف شد ونگاهش حالت تعجب گرفت. من موندم پیش خودش چی فکر کرده که از ترم اول گیر داده به من! من واون هیچ وجه تشابهی نداشتیم. من قدم به زور به 160 میرسید واون شاید 2 متر هم میشد.من پوستم سبزه روشن بود واون به سیاهی میزد. من هیکل توپری داشتم ولی اون خیلی لاغر بود. خدایا چی میشد یه خورده صفات من ورسولی رو تقسیم میکردی تا هردومون به حالت نرمال برسیم!!!!!! کمی مونده بود به سرویس برسم سرویس از جایگاه در اومد،پریدم وسوار شدم،صدای ترانه رو شنیدم که صدام کرد؛از شیشه نگاهم به رسولی افتاد،بچه شیراز بود،خیلی هم درسخون.ترم اول همه ی کلاسهامون یکی بود اما ترم پیش به خاطر عقب افتادن من فقط یک درسمون یکی بود. گوشیم زنگ خورد،زهرا بود،جواب دادم: چیه؟ - خیلی .... - خیلی چی؟ - اولین ایستگاه مثل بچه آدم پیاده شو و تماس رو قطع کرد،اولین ایستگاه پیاده شدم وسوار ماشین ترانه شدم؛اولش یه خورده سنگین بودیم،بعد اونقدر ترانه مسخره بازی درآورد که یَخم باز شد،تا بعد از ظهر باهم بودیم ونزدیکهای اذون بود که ترانه من و زهرا رو رسوند،اول زهرا رو پیاده کرد بعد وقتی من داشتم پیاده میشدم گفت: مهناز تو که روزا بیکاری،کار شاهین هم اونقدر سنگین نیست،چرا قبول نمیکنی بری پیشش؟ پیاده شدم وگفتم: فکرامو میکنم وخبر میدم در رو بستم وبه سمت کوچه راه افتادم.هوا داشت کم کم تاریک میشد و این ترسی که از صبح خبری ازش نبود داشت باز هم به سراغم میومد،جلوی در خونه ایستادم ونگاهی به ته کوچه انداختم؛دستم رو که به سمت زنگ برده بودم رو پس کشیدم وقدمی به سمت ته کوچه برداشتم،یه حس شدیدی من رو به سمت دریا میکشید.هنوز قدم دومم رو برنداشته بودم که درباغ باز شد وصدای کسری من رو توی جام متوقف کرد: اومدی؟ باچندتا نفس کوتاه تپش قلبم رو به حالت طبیعی برگردوندم ورو بهش سلام کردم وبدون اینکه بروی خودم بیارم چرا از در فاصله داشتم رفتم داخل باغ وراه ساختمون رو در پیش گرفتم،کسری گفت: خوب بود به جای حرفهای صُبحِت یه نگاهی هم مینداختی! به سمتش برگشتم وبا تعجب نگاهش کردم،استخر رو اشاره کرد،با نگاه به استخر منظورش رو فهمیدم؛آبش تمیزِ تمیز شده بود،لبخندی زدم وروبهش گفتم: ماشالله سرعت عمل بالایی دارین لبخند محوی زد ودوباره اخم کرد،صدای زری از پشت سرم اومد: اومدی مهناز جان؟ به سمتش چرخیدم وسلام کردم،ولحظاتی بعد در حالی که من هنوز کنار استخر ایستاده بودم اونها رفتند.اثری از برگهای خشک شده که صبح اطراف استخر بودن نبود،لبه آب ایستادم ونگاهی به سایه ی خودم انداختم،ناخواسته نگاهم به سمت عمارت قدیمی کشیده شد..من مطمئنم که دیروز یه نفر اونجا بود... به بالای سرم یعنی تراس اتاق خانوم شریفی نگاهی انداختم،خانوم باز هم عصا به دست ایستاده بود،داشت به من نگاه میکرد،لبخند شادی زدم: استخر رو دیدین؟ خانوم سرش رو به آرامی تکان داد،استخر رو دور زدم وسمت دیگه اش یعنی روبروی خانوم ایستادم وبا صدای بلندی گفتم: اونقدر تمیز شده که میتونم خودمو توی آب ببینم ونگاهی به آب که حالا سایه ساختمان توی اون افتاده بود انداختم،پشت سر خانوم دختر جوانی ایستاده بود،دستمو روی سینه ام گذاشتم وجیغ خفیف ودرونی کشیدم: هیــــع مثل اینکه نفسم ایستاده باشه،دوباره به خانوم نگاهی انداختم که حالا نگاهش مضطرب شده بود: چی شد؟! باز نگاهی به آب انداختم اما خبری نبود.رو به خانوم با لبخند گیجی گفتم: فکر کنم گرما زده شدم،حس کردم حیوونی توی آبه خانوم سرش رو تکون داد ودر حالی که به اتاقش برمیگشت زیر لب گفت: حیوونمون کجا بوده!! با رفتن خانوم دیگه جرات نمیکردم داخل آب رو نگاه کنم،با قدم های بلند وتند خودم رو به داخل ساختمون رسوندم ویکراست رفتم توی اتاقم.با بستن در سعی کردم چهره ی اون دختر رو تصور کنم.قد بلندی داشت؛ موهای بلند و پریشون،مشکی رنگ بود،معلوم بود موهاش خیسه،لباس معمولی تنش بود،مثل لباس توی خونه،اما اون هم خیس و وارفته...با ویبره ی گوشیم درجا پریدم ودستم رو روی قلبم گذاشتم،شماره ی المیرا بود،جواب دادم،چند دقیقه ای با اون مشغول بودم؛یه سری حرفهای چرت وپرت رد وبدل کردیم ،به خاطر شدت گرمایی که امروز تجربه کرده بودم به یه دوش طولانی احتیاج داشتم اما نه جراتشو داشتم که برم این موقع حموم ونه اینکه حموم اینجا آدمو سرِحال میاورد! لباسامو عوض کردم؛یه تاپ بنفش پوشیدم با شلوارک صورتی ،موهام رو هم با گیره جمع کردم وچند دور دور گیره پیچیدم.گوشیمو گذاشتم تو جیب شلوارکم واز اتاق اومدم بیرون،یک راست رفتم آشپزخونه وبساط شام رو آماده کردم،خدا خیرش بده زری خانومو که مجبور نیستم غذا بپزم؛میز رو که چیدم خانوم رو صدا زدم،بازهم مثل دیشب بی هیچ حرفی شام رو خوردیم وبعدش رفت توی اتاقش،ومن هم مشغول جمع کردن شدم؛رفتم توی اتاقم وتوی جام دراز کشیدم؛آخه یه کتاب فارسی عمومی مگه چندتا شعر به درد بخور داره! من ده بار بیشتر این کتابو دور کردم(اینجاست که آدم قدر نعمت رمان های نودهشتیا رو درک میکنه)؛خدا رو شکر امروز زیاد خسته شده بودم وچشمهام داشت گرم میشد؛دیگه مطمئنم که اینبار من اون دختر رو دیده بودم،یا واقعاً اینجا خبراییه! یا من دارم دیوونه میشم.شعر کیفر از حمد شاملو رو که خوندم دیگه چشمام به هم قفل شد وبیت آخر رو بدون نگاه کردن به کتاب خوندم: مرا گر خود نبود این بند،شاید بامدادی همچویادی دور ولغزان،می گذشتم از تراز خاک سرد وپست... جرم این است! جرم این است! ......کسرا در حالیکه سرفه می کرد گفت: تو دختر تا مارو نکشی ولمون نمیکنی! رو بهش گفتم: آقا کسرا قرار نشد دیگه غُر بزنیا! زری آهسته خندید.صدای شکستن چیزی از عمارت قدیمی توجه هرسه مارو به اون سمت جلب کرد.زری آهسته گفت: شنیدی کسرا؟ باز هم.. کسرا به زری توپید: چیزی نگو، وبعد زیر لب گفت: بسم الله الرحمن الرحیم آب دهنمو قورت دادم: آقا کسرا!!!؟ زری دستم رو توی دستهاش فشرد وگفت: تو هم فکر میکنی اون خونه... این بار کسرا رو به هردو تشر زد: گفتم چیزی نگید ومشغول تکان دادن موکت شد،شدت خاک اونقدر زیاد شده بود که دستمو جلوی دهنم گرفتم؛آروم پشت سرم رو نگاه کردم،به عمارت قدیمی. با چشم هام نگاه عمیقی به تک تک پنجره هاش انداختم،اما هیچ چیز گیرم نیومد. رو به کسرا گفتم: شما یه مردی،عجیب نیست که به اینجور چیزا اعتقاد داری؟ کسرا پوزخندی زد: چه ربطی به مرد بودن داره! بدجور پِت پِتهام گرفته بود(مور مورم میشد) که بدونم توی اون خونه چه خبره،اما کسرا آدم محکمی بود که نه چیزی بروز میداد ونه میذاشت خودم بفهمم؛مطمئن بودم زری بوقه وچیزی نمیدونه،اما کسرا زرنگ بود.توی این یه هفته اونقدر در طول روز از خودم کار میکشیدم که شب سرم به بالش نرسیده بیهوش میشدم ودیگه فرصت فکر کردن به چیزهای عجیب وغریب رو نداشتم،خودم که هیچ این دوتا بدبخت رو هم به کار گرفته بودم،دوبار تو این هفته حموم رفتم،البته نه حموم اینجا هربار محمد میومد دنبالم ومیرفتم خونه اونها.باید یه فکری میکردم مخصوصاً من که خیلی زود عرق میکردم،نمیشد سه ماه تابستون هی برم خونه اونها که! امروز داشتیم انباری رو تمیز میکردیم کسرا مشغول آب پاشی موکت شد، من وزری شُت به دست کمی عقب تر ایستاده بودیم تا موت که کاملاً خیس شد بیفتیم به جونش،به زری گفتم: چرا ته باغ دیواره؟ زری نگاهی به دیوار که فاصله اش با ما خیلی زیاد بود انداخت وگفت: خانوم میخواد که نگاهش به دریا نیفته،میگه قاتل دخترمه با تعجب گفتم: خب چه کاریه! چرا برنمیگردن تهران،خونه خودشون؟ زری شونه هاشو بالا انداخت وبعد با خنده گفت: خدا دلش به حال نونِ ما سوخته لابُد! من هم متقابلاً لبخندی زدم؛زری نزدیک گوشم آروم گفت: جنازه دخترش برگشت اما دامادش نه. با تعجب بهش نگاه کردم: یعنی چی! مگه نمیگن دریا از هرجا که آدمو بگیره به همونجا برمیگردونه؟ زری پوزخندی زد: شاید دریا اونها رو از لب ساحل نگرفته بوده! با صدای کسرا هردومون تکانی خوردیم،کسرا با ابروهای درهم کشیده شده گفت: اگه قرار نیست کاری کنید،این قدر حرف نزنید بالای سر من پودر رو گرفت وروی موکت پاشید؛زری خم شد وشروع کرد به شُت کشیدن من هم مشغول شدم،اما اونها همه اش منو مسخره میکردن چون بلد نبودم،من که قرار نبود فرش شستن یاد بگیرم! فقط میخواستم خودمو خسته کنم. ...بعد از شام به اتاقم رفتم تا یه خواب راحت بکنم،بعد از خستگی خواب خیلی میچسبه،همین که رخت خوابم رو پهن کردم گوشیم زنگ خورد،بابام بود! با خودم گفتم: چه عجب! بالاخره یادشون اومد که من هم وجود خارجی دارم! جواب دادم: سلام بابا بابا: سلام دخترم خوبی؟ - مرسی،شما چطوری؟ بابا: ما هم خوبیم،چه کار میکنی با درسها؟ خنده ام گرفت؛چه پدر باحالی دارم من! حتماً مهران نگفته که من ترم تابستون برنداشتم. گفتم: میگذره،(آخر هم طاقت نیاوردم وگفتم) چه عجب یادی از ما کردی؟ بابا با کنایه گفت: نه که تو دم به ساعت زنگ میزنی حال پدرتو می پرسی! راست میگفت. من هم کم بی معرفت نبودم! آهسته خندیدم وگفتم: شرمنده. از این به بعد زنگ میزنم؛از مامان چه خبر؟ اون که پاک منو فراموش کرده. بابا ساکت شد،اِی لال نمیری دختر! اصلاً یادم نبود بابا ومامان از هم جدا شدن.با صدای آرومی گفتم: معذرت میخوام بابا،اصلاً یادم... بابا گفت: نمیخواد چیزی بگی. راستش بابت همین موضوع زنگ زدم گفتم: خب؟ بابا: این روزها مهران خیلی روی اعصابمه.خیلی باهام حرف زده. اما من واقعاً مادرتونو دوست دارم نفسمو فوت کردم،شرمندگیم پر کشید وبه جاش عصبانیت اومد؛با توپ پُر گفتم: بابا بس کن. اگه دوستش داشتی چرا تلاقش دادی؟ بابا جواب داد: آخه میخواستم بهش بفهمونم که حاضرم به خاطرش هرکاری بکنم. - باور نمیکنم بابا. یه مرد با اقتدارش جذابه؛تو باید نگهش میداشتی؛مردهایی مثل تو با همه ی عشقی که به زنشون دارن فقط واسه یک هفته قابل تحملن ساکت شد،فهمیدم تند رفتم؛به لحنم حالت دلسوزانه ای دادم وگفتم: بابا هنوز هم دیر نشده،تا مامان برای همیشه از خونه نرفته یه کاری کن،بهش بگو یا به عقدت در بیاد یا بذاره وبره بابا با حالت نگرانی گفت: اگه گذاشت ورفت چی؟ با کلافگی گفتم: نمیره،اون جایی رو نداره که بخواد بره! بابا با عصبانیت گفت: تو وبرادرت عقل تو سرتون نیست.اگه گذاشت رفت من چه خاکی توی سرم بریزم؟ وتلفن رو قطع کرد؛من وبرادرم عقل تو سرمون نیست! کاش بهش میگفتم همین که تو وزنت عقل دارین بسه! به سمت پنجره اتاقم رفتم وبه باغ نگاه کردم،به دیوار خیره شدم وبا خودم گفتم: اگه دوست نداره یاد مرگ دخترش بیفته پس چرا اینجا مونده؟ اگر هم توی این خونه مونده که خاطره دخترش فراموش نشه پس چرا ته باغ رو دیوار کشیده! اگه دختر ودامادش توی دریا غرق شدن وکسی مقصر نیست چرا شوهره ناپدید شده؟ یه چیزی لابلای درختها تکون خورد؛چشمهامو تنگ کردم تا دقیق ببینم،شروع کرد به دوییدن خیلی سریع تا خواستم جیغ بزنم رفت توی دیوار بزرگ،آدم بود؟ یه آدم نمیتونه اینقدر سریع بدوئه!!!!!! سریع از پنجره فاصله گرفتم،پرده رو کشیدم،قلبم بدجور محکم میزد،حس میکردم آخر دنیام،یاد کسری افتادم وزیر لب بسم الله الرحمن الرحیم گفتم.نمی خواستم برم پیش خانوم،تو این لحظه بیشتر از روح وجن از خود خانوم میترسیدم،گوشیمو درآوردم وبه زهرا اس دادم: زهرا من میترسم،اینجا یه خبراییه چند ثانیه بعد پیام به خودم برگشت خورد،دوباره فرستادم؛بازهم،شاید ده بار پیام رو فرستادم وهر ده بار پیام برگشت میخورد،به گوشیش زنگ زدم اما در دسترس نبود،گوشیم توی دستم لرزید،ترانه بود سریع جواب دادم: بله؟ ترانه: بَه! خانوم بی معرفت! من موندم تو چطور روت میشه بعد از تابستون تو چشای من نگاه کنی! من با کلافگی گفتم: ترانه مسخره بازی در نیار ،الان تو شرایط خوبی نیستم ترانه با نگرانی گفت: چی شده مهناز؟ در حالی که حس کردم رنگ پرده داره تیره میشه نفسم رو توی سینه ام حبس کردم وگفتم: ترانه اینجا داره یه اتفاق عجیب می افته ترانه: چی گفتی؟ متوجه نشدم؟ تیرگی روی پرده داشت شکل میگرفت وجمع میشد: ترانه من میترسم،اینجا... ترانه: صدات بد میاد مهناز اون تیرگی از پرده نبود،سایه بود... جیغ زدم: ترانه،یکی پشت پنجره اس ترانه: مهناز من اصلاً صدات رو ندارم،قطع میکنم دوباره میگیرم با ترس گفتم: نه ترانه قطع نکن. صدای بوق اِشغال توی گوشی پیچید.نفسم رو حبس کردم وزل زدم به سایه ی پشت پرده که هی کوچکتر میشد تا به سایز یک ادم رسید،مغزم روی قسمت غیرفعال بود؛حالا مطمئن بودم سایه به پنجره چسبیده وسعی داره پنجره رو باز کنه...تق ...تق یهو در اتاقم باز شد،از ته دل جیغ زدم؛خانوم شریفی دستش رو به کلید رسوند ولامپ رو روشن کرد: چی شده ؟چرا جیغ زدی! پنجره رو اشاره کردم: یکی اونجاست خانوم به سمت پنجره رفت وپرده رو کشید،چشمهامو بستم،صدای خانوم اومد: اینجا کسی نیست چشمهامو آروم باز کردم؛از جام بلند شدم وبا پاهای لرزون به سمت پنجره رفتم.با ترس ولرز نگاهی به باغ انداختم،تا خواستم چیزی بگم خانوم گفت: خوب نگاه کن،دیوار زیر پنجره ی اتاقت صافه وسنگی،دور وبر پنجره هم تراس یا ایوونی نیست! بنا براین کسی نمیتونه از اینجا بیادتوی اتاقت. بدبختی همینجا بود که کسی نمیتونست از این قسمت بیاد واین ترس من رو بیشتر میکرد وبه یقین میرسوند که کسی که پشت پنجره بود...آدم نیست. خانوم گفت: میخوای من اینجا بمونم تا بخوابی؟ فوراً گفتم: نه....ممنون سرش رو تکون داد واز اتاق خارج شد.نگاهی به دیوار انداختم وآروم گفتم: تو که تونستی از دیوار رد بشی! چرا میخواستی پنجره رو باز کنی؟ پنجره رو بستم وپرده رو هم کشیدم،رخت خوابم رو کشیدم گوشه دیوار،گوشیم زنگ خورد،ترانه بود، تصمیم گرفتم چیزی نگم وبحث رو کشوندم به یه سمت دیگه،از سه چهار روز پیش که باهاش اتمام حجت کردم که پیش شاهین نمیرم دیگه با هم حرف نزده بودیم.ترانه اونقدر حرف زد که یادم نمیاد ازش خداحافظی کردم یانه!.... ......از اتاقم اومدم بیرون،رو به کسری گفتم: ممنونم کسری ولوله کشی که همراهش بودن از پله ها پایین رفتند،به حمام سرک کشیدم،دوش آب رو درست کرده بودن،زری پشت سرم داخل اومد،رو بهش گفتم: خودِ خانوم اذیت نمیشد با این حموم؟ زری گفت: خانوم تو اتاق خودش سرویس بهداشتی داره ابروهامو بالا بردم وگفتم: آهان توی دلم کلی بد وبیراه به هفت جد وآبادشون گفتم.دوباره برگشتم توی اتاقم،کیفم رو برداشتم وبه گوشی ترانه پیام دادم : من حاضرم از اتاق اومدم بیرون،رو به زری گفتم: من دارم با دوستام میرم بیرون،سعی میکنم قبل از تاریکی برگردم. زری سرش رو تکان داد ومن از خونه خارج شدم،به گوشیم از جانب ترانه پیام آمد: تا یه ربع دیگه میرسیم از باغ بیرون اومدم به ته کوچه نگاه کردم،یک ربع ساعت وقت داشتم؛ به سمت ته کوچه براه افتادم.هرچه به دریا نزدیک تر میشدم،اتفاقات دیشب بیشتر جلوی نظرم میومد؛بالاخره به ته کوچه رسیدم.اونم چه رسیدنی!!! ته کوچه که عرضش به زور به دومتر میرسید با یه عالمه شاخه های نازک وکلفت بسته شده بود،البته میشد ازش رد شد،اما نمیخواستم همین اول تفریحم لباسم رو کثیف کنم؛یه خورده از همونجا به دریا نگاه کردم،دستم رو به دیوار سمت راستم کشیدم،یعنی دیوار باغ و با تُن صدای معمولی گفتم: یعنی همه ی اینها توهمه؟ گوشهامو تیز میکردم تا شاید چیزی بشنوم،یه لحظه از این حالتم خنده ام گرفت،با خودم گفتم: حالا که هوا روشنه شجاع شدم اگه شب همین شجاعت رو داشتم درسته!!! آروم به سمت سر کوچه به راه افتادم با رسیدنم به خیابون ترانه هم رسید،البته شاهین پشت فرمان بود،مگه این بشر خودش ماشین نداره؟! در عقب رو باز کردم ونشستم،بی هیچ حرفی راه افتادیم،رو به ترانه گفتم: دنبال زهرا نمیریم؟ ترانه: الان دانشگاهه تا ما برسیم اونم کلاسش تموم میشه رو به شاهین گفتم: آقا شاهین شرمنده،به خاطر من راهتون دور شد از گوشه چشم نگاهی بهم انداخت وبعد به جاده: خواهش میکنم به بیرون چشم دوختم،من آدم ترسویی نیستم اونچه که بیشتر از ترس بر احساسم غلبه میکنه کنجکاوی منه؛خطاب به ترانه گفتم: ترانه جونم،یه خواهش ترانه با خنده گفت: باز چی تو سرته مهناز؟ جواب دادم: میشه یه سرهم خوابگاه بریم؟ آخه یه سری وسایل میخوام شاهین جواب داد: من راننده ام،درخواستی داری به من بگو ترانه با خنده گفت: اصلاً هم مهم نیست ماشین مال کیه شاهین با خنده به ترانه نگاه کرد ودر جواب من گفت: من امروز هرجا که شما خانوما بگین در خدمتم با لبخندی گفتم: ممنونم تودلم گفتم: اصلاً احتیاجی به تو نبود آقای مزاحم! .... جلوی خوابگاه توقف کرد ومن پیاده شدم،بعد از اینکه خانوم نعمتی در رو باز کرد رفتم داخل.چند دست لباس لازم داشتم والبته.... به گوشی المیرا زنگ زدم: سلام المیرا المیرا: سلام خوشکله،خوبی؟ - مرسی،عزیز.تو خوبی؟ - قربونت،چه خبر؟ در حالی که جلوی چمدون المیرا نشسته بودم گفتم: راستش خانومی به یکی از وسایلات احتیاج داشتم - چی عزیزم؟ قفل چمدونش رو باز کردم: چراغ قوه - عزیزم اجازه گرفتن نداره که اون چمدون همه اش مال تو در چمدون رو باز کردم وچراغ قوه رو گرفتم: خب خودتو لوس نکن گرفتمش.کاری نداری؟ - نه گلم،بایخداحافظی کردم وگوشی رو قطع کردم،چراغ قوه رو هم روی بقیه وسایلهام گذاشتم وپلاستیکم رو برداشتم.... .....بعد از اینکه رفتیم دنبال زهرا ،به پیشنهاد ترانه رفتیم محمود آباد،زهرا هم دقیقاً عین مرغ کُرچ که رو تخمهاش میخوابه ومدام با خودش قدقد میکنه سر من بدبخت غُر میزد که چرا ترانه برداشته شاهین رو با خودش آورده؟ ترانه رو به من وزهرا گفت: کجا بریم؟ زهرا لباشو جمع کرد،من هم برای اینکه ترانه جلوی پسرخاله اش ضایع نشه گفتم: همون جای همیشگی ترانه با ابروهای گره کرده نگاهم کرد بعد در حالی که سعی میکرد خنده اش رو نگه داره آدرس یک پارک ساحلی رو به شاهین داد.ما اصلاً تا بحال سه تایی باهم نیومده بودیم محمودآباد،فقط دوسه بار با هم اتاقی هام اومده بودم.زهرا هم به من چپ چپ نگاه کرد ونگاهشو به بیرون دوخت. شاهین جلوی همون پارک ساحلی که ترانه گفت نگه داشت،قبلاً با دوستام اینجا اومده بودیم؛شاهین گفت: میرین داخل یا همین بیرون بشینیم؟ من به جای بقیه جواب دادم: این همه راهو اومدیم دریا رو ببینیم بعد بریم داخل بشینیم؟ ترانه وشاهین حرف منو تایید کردن،اما زهرا هیچی نگفت،آخرین تخت رو انتخاب کردیم و روش نشستیم، شاهین گفت: چی میخورین؟ باز هم من پیش قدم شدم: اینجا ودستم رو به سمت یکی از چادرها دراز کردم: آیس پک های خیلی خوش مزه ای داره زهرا خیلی جدی گفت: من با طعم قهوه میخورم شاهین نگاهش بین من وزهرا چرخید و روی من ثابت موند،من گفتم: من هم وانیلی میخورم شاهین سرش رو تکون داد ورفت،ترانه هم لبخندی زد ورو به ما گفت: من هم کوفت میخورم من وزهرا لبخند زدیم،زهرا گفت: ترانه پسرخاله ات خودش ماشین داره؟ ترانه ابروهاشو بالا برد وبا لبخند گفت: آره لکسوس داره من وزهرا خیلی عادی به هم نگاه کردیم و زهرا گفت: من مدل ماشینشو پرسیدم؟! ترانه لباشو به هم فشار داد وگفت: من برم بگم زعفرونی میخورم یه وقت طعم دیگه ای نگیره واز جاش بلند شد وبه سمت شاهین رفت؛به محض اینکه ازما دور شد با زهرا زدیم زیر خنده ودستهامونو کوبیدیم به هم،به زهرا گفتم: دَمت گرم،خوب ضایعش کردی،میخواست کلاس بذاره زهرا حرفمو تایید کرد ودرحالی که کش چادرشو درست میکرد گفت: راستی امروز فلاح جلومو گرفت من با هیجان گفتم: خب؟ (هیجانم به خاطر این بود که ما از ترم قبل فکر میکردیم نوید فلاح به زهرا علاقه داره،اما اون هر بار میومد جلو یا جزوه میگرفت یا درمورد اردو حرف میزد یا هرچیز دیگه ای که تابلو بود داره حرفو میپیچونه وقصدش چیز دیگه ایه؛یعنی تابلو علاقه داشت ولی حرفی نمیزد) زهرا گفت:هیچی،در مورد تو سوال پرسید یخ کردم وبا اخم گفتم: خاک تو سرش ورومو از زهرا گرفتم وبه دریا چشم دوختم،زهرا زد به شونه ام وگفت: واسه خودش نه که! به سمتش برگشتم وگفتم: پس واسه کی؟ خنده اش گرفت ولبهاشو به هم فشار داد: واسه رسولی چشام گرد شد وزهرا زد زیر خنده: بچه بد جور داره از فضولی میمیره،میخواد بدونه تو برای چی تابستون اینجا موندی! با کلافگی گفتم: زهرا بس کن. زهرا خنده اش رو جمع کرد وگفت: مهناز چرا بهش فرصت نمیدی؟ با حرص گفتم: به فرض که فرصت دادم،اومد وخودش رو ثابت کرد! قیافه اش رو چیکار کنم؟ زهرا هاج و واج نگاهم کرد وگفت: یعنی تا این حد قیافه واست مهمه؟!! گفتم: نه!!! اما یه خورده عادی باشه که! خیلی لاغره،خیلـــــی زهرا گفت: خب شرط بذار چاق بشه. ابروهامو بالا بردم،زهرا ادامه داد: مطمئن باش اونقدر دوستت داره که هرکاری حاضره بکنه،از این مردها کم پیدا میشه. ترانه وشاهین داشتن به سمت ما میومدن،رو به زهرا گفتم: فعلاً دیگه حرفی نزن. زهرا سرشو تکون داد و ساکت شد؛ شاهین سینی حاوی آیس پک رو روی تخت گذاشت،هرکس لیوانش رو برداشت،مال خودش هم وانیلی بود، زهرا بهم چشمک زد،فهمیدم منظورش اینه که لج ترانه رو در بیاریم،شروع کردم به هورت کشیدن، که چون موادش سفت بود لپهام از دو طرف میرفت تو ،زهرا هم همین کارو میکرد،ترانه رونم رو نیشگون گرفت،یهو دیدیم شاهین هم داره همین کارو میکنه،ترانه با حرص گفت: خاک تو سر هر سه تون. واز جاش بلند شد ورفت لب دریا،من وزهرا سریع به حالت طبیعی برگشتیم،شاهین با خنده گفت: نه خوشم اومد،اصلاً بهتون نمیخوره اهل اذیت کردن باشین! زهرا با قیافه حاوی اعتماد به نفس گفت: نه ما اصلاً اذیت نکردیم! بعد شروع کرد با همون حالت مسخره هورت کشیدن،من که داشتم منفجر میشدم،شاهین با تعجب به زهرا نگاه میکرد،زهرا لیوانش رو گرفت ورفت سمت ترانه. - وقتی ترانه گفت دنبال کار میگردی فکر کردم اگه پیشنهاد بدم سریع قبول میکنی! به سمت شاهین برگشتم وبا خونسردی گفتم: بله اما نه هر کاری شاهین کمی از محتویات لیوانش رو خورد وگفت: هرکاری؟ خیلی خودشو دست بالا گرفته بود،گفتم: زیاد با منشی بودن موافق نیستم یه ابروشو بالا برد وگفت: منشی؟! جواب دادم: ترانه گفت منشی شرکت! با خنده سرشو تکان داد: امان از دست ترانه! شرکت کجا بوده؟ گلوشو صاف کرد وادامه داد: من نمایندگی فروش لوازم صوتی وتصویری محصولات ..... رو دارم.چون خودم صبح تا ظهر پیش پدرم هستم میخواستم یه نفر توی فروشگاه باشه. در حالی از درون داشتم به خاطر عصباینت منفجر میشدم خونسردیم رو حفظ کردم وگفتم: دیگه بدتر! و رومو به سمت ترانه وزهرا برگردوندم،صدای شاهین رو شنیدم که گفت: با من مشکلی داری؟ با تعجب بهش نگاه کردم: چرا باید با شما مشکلی داشته باشم؟ معلوم نیست که دفعه بعد که شما رو میبینم کِی باشه! با سر زهرا وترانه رو اشاره کرد وگفت:اما دوستت معلومه از من خوشش نمیاد. با کلافگی گفتم: اون هم با شما مشکلی نداره. میخواستم از جام بلند بشم که گفت: از دخترایی مثل تو خوشم میاد. با تعجب نگاهش کردم،پوزخندی زد وگفت: نه عشوه میریزی نه کَل کل میکنی! در کل به فکر جلب توجه نیستی. ابروهامو تو هم کشیدم وگفتم: زیاد به خودت فشار نیار،موضوع های مهم تری هم به غیر از شما آقایون وجود داره. میخواستم لیوانم رو که نیمه بود بکوبم روی تخت اما حیفم اومد، فقط پامو به زمین کوبیدم ورفتم سمت زهرا وترانه.در حالی که بهشون نزدیک میشدم همینطور با خودم غر میزدم: پررو پررو زل زده تو چشم من میگه به فکر جلب توجه نیستی! یه باره بلند شو بگو جذاب نیستی دیگه! اگه پول آیس پَکو دادم درسته! وقتی به زهرا وترانه رسیدم لیوان خالی رو پرت کردم توی دریا،ترانه با غیظ نگاهم کرد وگفت: یعنی آخر بی فرهنگی هستی مهناز! شونه هامو بالا انداختم وگفتم: بی خیال. ترانه به پشت سرش نگاهی انداخت وگفت: شاهین چی میگفت؟ در حالی که نگاهم به دریا بود گفتم: هیچی،زیاد مهم نبود. اون هم دیگه پاپیچ نشد،ترانه گفت: زهرا میگه،نوید فلاح... رفتم میون کلامش: بی خیال ترانه،قبل از تو با زهرا در موردش حرف زدیم. زهرا وترانه به هم نگاهی انداختن ودیگه چیزی نگفتن.... ....توی ماشین نشسته بودیم،قرار بود تا غروب باهم باشیم اما زهرا گفت:دیشب مامانش ازپله ها افتاده وباید زودتر بره خونه،تا همین الانش هم به اصرار ما باهامون بوده،بهش گفتم: خاک توسرت،مامانت از پله ها افتاده بعد تو با میای گردش؟ زهرا با لبخند گفت: طوریش نشده فقط کوفتگیه. من وترانه همزمان گفتیم: خب خداروشکر ترانه با هیجان به من گفت:راستی مهناز از اون خونه بگو،زهرا میگه خیلی خوفناکه! رو به زهرا گفتم: تو خودت اون خونه رو دیدی؟ زهرا سرشو به معنی نه تکون داد وگفت: ولی ازمامانم شنیدم. ترانه گفت: نمیترسی شبها با پیرزنه تنهایی؟ لبهامو به هم فشار دادم وگفتم: دروغه اگه بگم نمیترسم! ترانه گفت:پس چیکار میکنی؟! جواب دادم: سعی میکنم خودمو سرگرم کنم.زهرا پرسید: تا بحال صدایی نشنیدی یا چیزی ندیدی که ادعای خانوم شریفی رو ثابت کنه؟ با خودم مرور کردم،هم دیده بودم وهم شنیده بودم.شاید سکوتم طولانی شد که نگاه هردوی اونها رنگ وحشت گرفت.شاهین در حالی که نگاهش از توی آینه به من بود گفت:جریان چیه؟ ترانه به حالت طبیعی نشست وگفت: اونجایی که مهناز میره یه باغ بزرگه که شبها مهناز وپیرزنه یعنی صاحب باغ تنهان،پیرزنه هم ادعا میکنه که روح دخترش توی خونه اس. شاهین مجدداً نگاهی از توی آینه بهم انداخت وگفت:چیز عجیبی هم تا بحا دیدی ازش؟ دلم نمیخواست باهاش همکلام بشم،اما نمیدونم چرا یه حس احمقانه بهم از درون میگفت: الان تو این جمع شاهین عقل کُله! جواب دادم: فقط یه بار داشتم نگاهش میکردم زری صدام کرد تا رومو برگردوندم دیدم نیست،شاید در عرض چند ثانیه! شاهین بی مقدمه گفت: تابحال پاهاشو دیدی؟ منظورم انگشتهاشه. ترانه دستشو گذاشت روی قلبش وچشمهاش گرد شد،خودم هم داشتم از درون قالب تهی میکردم،زهرا با حالت تهاجمی گفت: اِ !! آقا شاهین! این چه حرفیه؟ اولاً ما خانوم شریفی رو چند ساله که میشناسیمش،دوماً یه وقت پیش خودتون نمیگید این دختر شب تو اون خونه تنهاست؟ ترانه تند تند گفت: بسم الله، بسم الله و دور سرش رو فوت کرد،شاهین بدون انیکه جواب زهرا رو بده گفت: جایی شنیدم باید کامل بگی،بسم الله تنها دفع نمیکنه. زهرا در تایید حرف شاهین گفت: آره من هم شنیدم،در ضمن استاد قبادی میگفت که بهتره آیه مربوطه به این موضوع رو هم بخونی. من سریع گفتم: آیه اش چیه؟ زهرا گفت: باید کامل بگی این طوری: اعوذُ بلله مِنَ الشَیطانِ الرَجیم، بسم الله الرحمن الرحیم، لا حول وَلا قُوَۀِ الی بالله العلی العظیم، صَدِقَ الله العلی العظیم چند بار با خودم تکرار کردم تا قلبم آرام گرفت. علی رقم اصرار های زهرا که از شاهین میخواست ایستگاه بابلسر نگه داره،شاهین وترانه مارو رسوندن؛مثل دفعه پیش اول قصد داشتن زهرا رو برسونن بعد من رو ،اما من هم همراه زهرا پیاده شدم.میخواستم حال مادرشو بپرسم.قشنگ قیافه ی شاهین تو هم رفت. ....چند دقیقه ای کنار مادر زهرا نشستم وبعد رفتیم آشپزخونه،علناً خودمو ناهار تلپ کردم.داشتم میز ناهار رو میچیدم که صدای محمد باعث شد دست از کار بکشم وبهش نگاه کنم: من با خودم میگم چرا امروز خونه ما اینقدرروشن شده! نگو مهناز خانوم اینجاست. رو بهش گفتم: سلام لبخند گرمی زد: سلام کتش رو در آورد روی لبه ی صندلی گذاشت وبه سمت سینک ظرفشویی رفت.زهرا صورت محمد رو بوسید وگفت: خسته نباشی داداشم. اوضاع جوی این هفته چه طوره؟ محمد هم در حالی که دستهاشو میشست،گفت: صاف تا قسمتی ابری،همرا با وزش نسیم ملایم ودر بعضی نقاط بارش باران ودر ارتفاعات هم ریزش برف... زهرا با لبخند گفت: بسه دیگه محمد فهمیدم چه خبره! چیز دیگه ای هم موند؟ محمد هم خندید: برای بار هزارم،من تو قسمت اداری ام.من هم همونقدر از اوضاع آب وهوا خبر دارم که تو از اخبار هواشناسی میشنوی. بعد رو به من گفت: خیلی وقته اومدین؟ جواب دادم: نه،نیم ساعت هم نمیشه محمد: خب به من زنگ میزدین،میومدم دنبالتون! بدون فکر کردن جواب دادم: دیگه با ترانه بودیم،خودش هم مارو رسوند زهرا رنگش پرید،محمد به ابروشو بالا داد ورو به زهرا گفت: باز با این دختره رفته بودین بیرون؟ زهرا گفت: اومده بود دانشگاه کار داشت،دیگه من رو هم رسوند محمد با عصبانیت گفت: صد دفعه نگفتم شده با آژانس بیای و کرایه چند برابر بدی با ترانه نیا!؟ زهرا هیچی نگفت وبا ترس تو چشمای محمد نگاه کرد،محمد صداشو بالابرد: گفتم یا نه؟! زهرا تکون خورد وسرش رو تکون داد،محمد گوشش رو نزدیک صورت زهرا کرد: نشنیدم! زهرا در حالی که چشماش پر از اشک شده بود آروم گفت: ببخشید من همینطور خشک شده بودم،محمد همچنان عصبانی گفت: ببخشید چی؟ گلومو صاف کردم: ببخشید آقا محمد؟ هردو به من نگاه کردند.طفلک زهرا ترس تو نگاهش بود(احتمالاً از گند بعدی من میترسید!) رو به محمد گفتم: طوری برخورد میکنید که انگار ترانه خیلی عذر میخوام دختر خرابیه! محمد قامتش رو راست کرد وگفت: من در مورد ظاهرش صحبت میکنم که غلط اندازه! ما تو محله ی کوچیکی زندگی میکنیم،دوست ندارم چون بابام دائم در سفره مردم واسه خواهرم حرف درست کنن. هرچند تو دلم از بابت ترانه حق رو به محمد میدادم ولی برخوردش با زهرا برام قابل قبول نبود.با حرص گفتم: حالا به هر دلیلی! شما طوری برخورد کردین که من از حرف زدنم پشیمون شدم! والبته به خاطر داشتن برادری مثل مهران امیدوار. انگار قصد داشت بازم حرف بزنه اما وقتی جمله آخرم رو گفتم دهنش بسته شد.کتش رو برداشت ودر حالیکه اخم داشت از آشپزخونه خارج شد؛سابقه نداشت به قصد دفاع از یکی دیگه جلوی کسی در بیام! یکی از صندلی ها رو عقب کشیدم ونشستم. زهرا به سینک ظرفشویی تکیه داده بود،چندثانیه بینمون سکوت بود،تا به زهرا نگاه کردم لبخندی زد وگفت: اگه حرفی از شاهین میزدی خون جفتمون حلال بود. لبخندی زدم وگفتم: خدا رحم کرد
دستهامو محکم روی گوشم گذاشتم.خیر سرم اومده بودم خونه درس بخونم اما از روزی که اومدم همه اش شاهد متلک های مامان وبابا به هم بودم این دو هفته بهم زهر شده بود خداروشکرکه فرداش قرار بود برگردم.دستهامو که همچین حجاب خوبی برای نشنیدن صداها نبود رو ازروی گوشهام برداشتم احساس کردم صدای یکیشون قطع شده.از اتاقم اومدم بیرون.مامان روی راحتی جلوی تلویزیون نشسته بود و داشت گریه میکرد.به سمت آشپزخونه رفتم واز یخچال لیوان آبی برداشتم.لیوان آب رو به دستش دادم ازم گرفت: مرسی مهناز جون. روی مبل کناری نشستم: بازم دعوا !! خسته نشدین؟ لیوان رو روی میز گذاشت وبا انگشت های ظریفش شروع کرد به مالیدن شقیقه هاش:خجالت هم نمیکشه! پرسیدم: مگه بابا چی میگفت؟ قیافه حق به جانبی گرفت: به من میگه بیا بریم خونه دوستم مهمونی! طوری نگاهم کرد که انگار منتظر بود طرفشو بگیرم اما من با خونسردی گفتم: خب باهاش برو. چشمهاشو گرد کرد:هیچ معلوم هس چی میگی؟ مثلاً ما ازهم طلاق گرفتیما!!! از کوره در رفتم: طلاق !! کو؟ من که جدایی نمیبینم!خجالت هم خوب چیزیه از جام بلند شدم ودرحالیکه از عصبانیت پامو به زمین میکوبیدم به سمت اتاقم اومدم ودر روبستم. از توی اتاق داد زدم:این دفعه برم دیگه برنمیگردم تا شما دوتا بچه تکلیفتونو روشن کنید. به نظرم از مامان من پررو تر تو عالم وجود نداشت.طلاق گرفته بود اما همچنان داشت تو خونه پدرم زندگی میکرد.از پول بابام که خرج میکرد هیچ!، مهریه اش رو هم میخواست.واز پدرم هم بدبخت تر وجود نداشت که اول زنشو طلاق داده بعد داره مهریه اش رو میده. به گوشی نسرین پیام دادم: بلیط واسه ساعت چنده؟ جواب داد: ساعت هشت صبح.کاش قبول میکردی امروز میرفتیم. من هم از خدا خواسته جواب دادم:باشه.زنگ بزن تعاونی اگه داره امروز میریم یه ربع بعد به گوشیم اس داد: ساعت هشت امشب حرکت. به ساعت نگاه کردم ساعت سه بود. وسایلهامو جمع کردم ولباسهامو از روبند برداشتم.به گوشی مهران پیام دادم: از بابا واسم پول بگیر.امشب میرم فوراً زنگ زد.جواب دادم:جانم؟ -سلام.چی شد؟مگه فردا نمیخواستی بری؟ -چرا.اما به دلیل صمیمیت خانواده امشب میرم که دلم بیشتر تنگ شه. -لوس نکن خودتو!! چیزی شده باز؟ -همون شرایط همیشگی.حالا واسم پول میگیری یانه؟ -چقدر میخوای؟ -زیاد بگیر تابستون هم میمونم با صدای بلند خندید: بابا هم داد!! وبعد ادامه داد: بعد از دانشگاه میرم گاراژ هر موقع خواستی بری بگو خودم میام میبرمت. ... نتونسته بود زیاد واسم پول بیاره.همون قدر هم که کنده بود خودش کلی بود.البته بابا آدم خسیسی نبود،این چند وقته یه خورده دستش تنگ بود. چند دقیقه ای منتظر موندیم تا نسرین هم برسه بعد از مهران خداحافظی کردمو سوار اتوبوس شدیم. نسرین با خنده گفت: چه تیپی زدی!! زدم به پیشونیم:آخ دیدی چی شد؟ طفلک با ترس گفت:چی شد؟ -مانتوتو جا گذاشتم. با یه حالت خنده داری نگاهم کرد: مانتوی من دست تو چیکار میکرد؟! -میخواستم بیام اینجا پوشیدم. -کدومو؟ -سفیده. -ای درد ! گذاشته بودم هوا گرمی بپوشمش. بعد با محبت گفت:اشکال نداره حالا همه اش سه هفته میخوایم بمونیم اونجا. با خونسردی گفتم:واسه تو نگفتم که!خودم میخوام تابستون اونجا بپوشم با تعجب گفت: مگه ترم تابستون برمیداری؟ -اوهوم -پول ریختی به حساب دانشگاه؟ با تعجب گفتم:پولِ چی؟ -یه مقدار باید پول بریزی تا تابستون سایت انتخاب واحد واست باز بشه که دیگه فرصتش تموم شده. تو صندلیم فرو رفتم: وای... حالا باید چیکار میکردم؟ ابداً دوست نداشتم سه ماه تابستونو برگردم به خونه... فصل چهارم: کسرا ساکم رو گذاشت پشت در.چند ثانیه بعد خانومی حدوداً 40-45 ساله اومد نزدیک وساکم رو برداشت. سلام کردم.جوابی زیر لب گفت وبا دستش هدایتم کرد که داخل بشم.با دو دستم کیف دستی کوچکم رو جلوی شکمم گرفته بودم.یه سالن نسبتاً بزرگ که پر بود از تابلو ها واشیاء با طرح های قجری. مبل های سلطنتی .پرده های ضخیم وقهوه ای سوخته با کتیبه های هخامنشی.طرح کلی خونه قهوه ای بود. بیشترش هم تیره.(کلاً دکور ناشیانه بود،انگار هدف فقط گذاشتن اشیاء گرون قیمت بوده وفخر فروشی) حال وهوای خونه بوی مرگ میداد.حتی پرده ها رو هم جمع نکرده بودن که لااقل نور بیرون فضای خونه رو زنده کنه.یکی نیست به من بگه تو حرف نزنی میمیری! رو به اون خانوم گفتم: چرا پرده ها رو جمع نمیکنی؟ اینجا خیلی تاریکه! جواب داد: خانوم نمیذارن پرسیدم: چرا!! آخه روشنتر باشه قشنگیه خونه بیشتر به چشم میاد که! یهو صدای خش داری از پشت سرم گفت: اون پرده ها هیچ وقت کنار نمیرن. یا حضرت فیل! از نزدیک خیلی وحشتناک تره.شبیه مومیاییه.نفسم توی سینه ام حبس شد.همون پیرزنه روی تراس بود.چند تا پله پایین اومد وهمونجا روی راه پله ایستاد.همینطوریش که از من بالاتر ایستاده بود سرش رو هم بالا گرفت وبه سختی به من نگاه کرد: اسمت چیه؟ به جون خودم اسممو یادم رفت.همینطوری نگاه کردم.خانومه به پهلوم زد:خانوم با شماست. به خودم اومدم:مهناز دوباره با همون حالت پرسید: چند سالته؟ - نوزده - خیلی جوون نیستی برای کار کردن! سرمو پایین انداختم ودر دلم خونواده ام رو سرزنش کردم .جواب دادم: به پولش احتیاج دارم. سرشو تکون داد ودر حالی که دوباره به سمت اتاق های بالایی میرفت با صدای بلند گفت: زری اتاقو به مهناز نشون بده. زری خم شد وساکم رو از روی زمین برداشت گفت:به دنبالم بیاین فصل پنجم : -مهناز یه چیزی! هدفونو از گوشم درآوردم: چیزی گفتی؟ نسرین: من تابحال این موقع شب تو راه نبودم.حالا ماشین از کجا گیر بیاریم؟ (نسرین یک سال از من جلو تر بود اما به دلیل اینکه تو اکثر درسهاش در جا زده بود میشد گفت فقط 10-12 واحد جلو بود.) راست میگفت ما همیشه طوری حرکت میکردیم که هوا روشنی اینور میرسیدیم اما ایندفعه ساعت 12- یک شب میشد.ساری رو که رد کردیم فکری به سرم زد.سریع با ترانه تماس گرفتم.کلی بوق خورد بعد زمانی برداشت که فکر کردم خوابه ومیخواستم قطع کنم.در حالی که مثل همیشه اول صدای قهقهه اش اومد جواب داد:جونم عشقم؟ -مرگ! سلام -سلام خوبی؟ -مرسی.ترانه جون زیاد شارژ ندارم.کجایی؟ صدای بوق اشغال اومد.تاخواستم فحش بدم گوشیم زنگ خورد.ترانه بود،فوری جواب دادم: دربدر چرا قطع میکنی؟ خودشو لوس کرد: خب،خودت گفتی شارژ نداری دیگه!! خنده ام گرفت:قربونت جیجر.حالا بگو کجایی؟ با یه حالت کشدار وبا منظوری گفت: با شاهینم.چطور؟ به یادم اومد که شاهین پسرخاله اشه.بی تفاوت گفتم: یعنی نمیتونی بیای دنبالم؟ با نگرانی گفت: کجایی؟ - توراهم تا 20 مین دیگه میرسم. - باشه میام.اتفاقاً ما هم بیرونیم. - مرسی ناناز.پس میدون هزارسنگر منتظرم باش. با خنده گفت:به روی چشم.منتظر هستیم.. رومو به سمت نسرین کردم.شبیه گاوهای وحشی شده بود انگار داشت منو پارچه قرمز میدید ومیخواست شاخم بزنه.ناخوداگاه لبخند زدم.یهو قاطی گفت: واسه چی زنگ زدی به اون لک لک!مگه خودمون اینجوری ایم؟ ومچ دستشو کج کرد. از لفظش خنده ام گرفت: راست میگیا! ترانه خیلی شبیه لک لکه. وبا صدای بلند خندیدم. نسرین با عصبانیت: کوفت.زنگ بزن بگو نمیخواد بیاد با خنده از جام بلند شدم: حالا که زنگ زدم. کمی خودمو به سمتش خم کردم: خاک تو سرت داره با پسرخاله اش میاد.بذار ببینیم چه شکلیه! لبهاشو غنچه کرد.کمی فکر کرد وبعد با حالتی که انگار به نتیجه رسیده باشه گفت: وای بحالت اگه پسره زشت باشه! اون هم از جاش بلند شد.سرعت اتوبوس کم شد.شاگرد راننده داد زد:هزار سنگر.. ودوباره تکرار کرد.به اتفاق نسرین پیاده شدیم.با فاصله کمی از ما 206 آلبالویی ترانه پارک شده بود.به محض اینکه شاگرد راننده ساکم رو از بغل ماشین درآورد.ترانه وشاهین هم از ماشین پیاده شدند.نگاه گذرایی به شاهین انداختم وبه سمت ترانه دویدم.همدیگه رو بغل کردیم.بعد از تو بغلش دراومدم ورو به شاهین سلام کردم.نسرین هم با هردوی اونها سلام کرد.شاهین یه جوون نسبتاً قد بلند،حدوداً 27-8 ساله سفید پوست چشمهای قهوه ای روشن با موهای خرمایی مجعد.تقریباً شبیه به ترانه بود.وقدش با ترانه که کفش پاشنه ده سانتی پاش کرده بود برابری میکرد.شاهین پشت فرمون نشست وترانه هم کنارش من ونسرین هم پشت نشستیم.در حالت عادی که بی ریخت بودم،با گذشت چند ساعت توی اتوبوس قشنگ آرایشم ماست شده بود وصورتم کپک زده بود.من مونده بودم شاهین به چیِ من هر دقیقه از آینه ماشین زل میزنه.احتمالاً داشت توی دلش دختر خاله خوشکلشو به خاطر دوستی با من سرزنش میکرد. با صدای ترانه به خودم اومدم: مهنازی! بریم خونه ما؟ فوراً جواب دادم:نه عزیز.تا همینجاش هم مزاحم شدم بسه. قیافه اش رو لوس کرد: چه مزاحمتی؟نکنه دوست نداری بیای؟ مهربون نگاش کردم: نه دیوونه! باید برم خوابگاه.ناسلامتی فردا اولین امتحانه.ایشالله یه شب دیگه. هرچند به ظاهرش میخورد راضی نشده باشه اما گفت: قول دادیا! بهش لبخند زدم.جای تعجب داشت که شاهین اصلاً حرف نمیزد.اگه موقع سلام کردن صداشو نشنیده بودم.مطمئن میشدم که لاله.رو به ترانه گفت: کدوم طرف برم؟ ترانه هم بهش آدرس خوابگاه رو داد. ابتدا نسرین پیاده شد.درحالی که داشتم پیاده میشدم رو به ترانه گفتم:بازم شرمنده که مزاحم شدم. ترانه مشکوک نگاهم کرد: چی شده تو جوجه مودب شدی هی تعارف تیکه پاره میکنی؟!!! با دست زدم پشت سرش: گمشو لوسسس شاهین هم خنده اش گرفت.رو به اون هم تشکر کردم، با طمانینه جواب داد: خواهش میکنم وظیفه بود. از ماشین پیاده شدم.خنده ام گرفته بود.چه وظیفه ای؟ نسرین زنگ خوابگاهو زد.پس از دقیقه ای در باز شد به گوشی ترانه اس دادم: میذاشتی این طفلک پاش به ایران باز بشه بعد تورش میکردی! جواب داد:گول نخور هنوز موفق نشدم. ..... تو آلاچیق نشسته بودمو سرم رو روی میز گذاشته بودم.گرما اَمونم رو بریده بود.با صدای زهرا سرم رو بلند کردم.چشمهامو به زور باز کردم: دیدی؟ کتابشو روی میز گذاشت با قیافه ناراحت گفت:آره. از قیافه اش میشد فهمید چند شدم.دوباره سرمو روی میز گذاشتم.زهرا تو دیدم بود،گفتم : افتادم.نه؟ با دلخوری گفت: چرا درس نمیخونی مهناز.با 9 افتادی.یکم میخوندی قبول بودی. ابروهامو بالا انداختم: دلت خوشه ها!! واقعاً فکر میکنی برگه ها رو تصحیح میکنن؟ ابروهاش تو هم رفت: نه پس به هرکی با توجه به چشم وابروش نمره میدن!! با حالت خواهرانه ای ادامه داد: دیوونه.تا الان سه تا درس رو نمره اشو زدن.دوتا رو با ده پاس کردی. یکیش رو هم که افتادی. با این وضع پیش بری این ترم هم مشروطیا! حد اقل این آخریو بخون. واسم اصلاً مهم نبود حتی اگه اخراج میشدم.بی تفاوت گفتم: واسه اون قضیه چیکار کردی؟ اون که بی تفاوتی من رو دید بیخیال شد وگفت: به بابا ومحمد داداشم سپردم، یه چند مورد پیدا شد.یکیش حقوقش کم بود یکی ساعت کاریش بد بود، خلاصه هر کدوم یه عیبی داشت.ترانه چیکار کرد؟ با کلافگی گفتم: وای خدا گفتی ترانه..دیوونم کرده.هر چی مورد کاری پیدا کرده یا منشی بوده یا مسئول فروش یا هر چیزی که احتیاج به بَرورو داشته.شغل های اون به درد تیپ خودش میخورن نه منِ پَخمه. توی فکر فرو رفت: یه مورد دیگه هم هست اگه جور بشه اون خوبه. بعد رو به من:اشکالی نداره اگه طرفهای ما باشه که!(منظورش بابلسر بود) سرمو بلند کردم: نه فرقی نمیکنه. حالا چی هس؟ - پرستاری. فوری گفتم: من کهنه مُهنه نمیشورما! اعصاب بچه هم ندارم. خندید: حالا کی گفت بچه اس؟ - پس چی؟ - طرف یه پیرزنه .از اون تر وتمیزها.البته هنوز اوکی نشده.اون ماموریت مامانه.هروقت راضی شد تو اولین گزینه ای.اگه درست بشه بیشتر نقش همدم داری تا پرستار. میشد گفت مورد خوبی بود.حداقل مجبور نبودم تو محیط عمومی کار کنم. فصل ششم: اتاق مربعی شکلی بود بهش میخورد 25 متری باشه.یه قسمت از دیوار نیم متری به شکل مستطیل داخل تَر بودو یه میله هم به فاصله یک و نیم متری از زمین، از دوطرف مستطیل رد شده بود بهش میخورد جای آویز لباس باشه.یه دست رخت خواب هم گوشه اتاق بود. یه پنجره بزرگ رو به دریا داشت. البته فقط جهتش به دریا بود، دریایی دیده نمیشد.چون یه عالمه درخت توی باغ بود ودر انتها یه دیوار خیلی بلند. جلوی پنجره ایستادم وبی توجه به حضور زری گفتم: چه آدمهای عجیبی! - چیزی گفتین؟ سرمو به سمتش برگردوندم.خداروشکر حرف بدی نزده بودم ولی دستپاچه گفتم: چرا ته باغ دیواره؟این طوری که دریا دیده نمیشه! چند ثانیه ای نگام کرد.انگار دوست داشت باهام حرف بزنه اما هنوز بهم اعتماد نداشت.سرشو انداخت پایین ودر حالی که از اتاق خارج میشد گفت: کاری داشتین صِدام کنین.دستشویی، حموم هم بین اتاق شما وخانومه. واتاق رو ترک کرد.یاد حرف زهرا افتادم که میگفت خانوم شریفی آدم عجیبیه وبا کسی رفت وآمد نداره.میگفت بعد از مرگ دخترش دیگه از خونه بیرون نیومده.از بخت خودم خنده ام میگیره: مثلاً از خونه خودمون میخواستم فرار کنم که سه ماه تابستون تشنج اعصاب نداشته باشم اما حالا... از ساکم وسایل هامو درآوردم.4-5 دست بیشر لباس نیاورده بودم با دوتا مانتو که یکیش کتان کاغذی کرم رنگ بود واون یکیش هم مشکی.خداروشکر مانتو هامو با آویزش آورده بودم.اون دوتا رو آویزون کردم.مابقی لباسهام رو هم تا کردمو گذاشتم زیر جالباسی رو زمین.آینه ام که سایز متوسطی داشت رو از کیفم درآوردم گذاشتم لبه پنجره.لوازم آرایش هام رو هم جلوش چیدم.تنها کتابی که با خودم آورده بودم کتابی بود که استاد فارسی عمومی به عنوان منبع ترم یک بهمون معرفی کرده بود.چون شعرهاش قشنگ بود به کسی نبخشیده بودمش. نگاهی به اتاق انداختم: عجب منظره ی باشکوهی!! روی فرش چهارزانو نشستم.من مونده بودم زهرا از چی ثروت اینا تعریف میکرد.یعنی نداشتن یه تخت واسه من بگیرن بذارن تو اتاق که من رو زمین نخوابم!!!! با صدای زنگ موبایلم از فکر کردن به این اتاق رویایی بیرون اومدم.شماره ترانه بود.اصلاً اعصاب حرف زدن با این دختره پرچونه رو نداشتم.سایلنت کردم وبعد از قطع شدنش خاموش کردم.حوله ام رو برداشتم واز اتاق اومدم بیرون.در اتاق خانوم شریفی باز بود.کمی سرمو خم کردم ، روی یک صندلی چوبی نشسته بود واز پنجره روبه تراس به بیرون زل زده بود.رد نگاهشو دنبال کردم داشت به همون خونه قدیمیه نگاه میکرد.با صدای زری نگاهمو از خانوم گرفتم: میخواین برین حموم؟ - بله با قیافه ای عبوس گفت: آب گرمه میتونین تشریف ببرین یه بچه 5 ساله هم میتونست از لحن زری تشخیص بده که منظورش اینه که فضولی ممنوع!! سری تکون دادم.زری به سمت آشپزخونه رفت.دوباره به اتاق نگاه کردم تا ببینم عکس العمل خانوم شریفی نسبت به فضولی من چی بوده.اما اثری از اون نبود.صندلی هنوز همونجا بود.مگه چند ثانیه حرف زدن من با زری طول کشید!تو دلم گفتم: پیرزن جِرقی عجب واکنش سریعی داشت!!! دستهامو محکم روی گوشم گذاشتم.خیر سرم اومده بودم خونه درس بخونم اما از روزی که اومدم همه اش شاهد متلک های مامان وبابا به هم بودم این دو هفته بهم زهر شده بود خداروشکرکه فرداش قرار بود برگردم.دستهامو که همچین حجاب خوبی برای نشنیدن صداها نبود رو ازروی گوشهام برداشتم احساس کردم صدای یکیشون قطع شده.از اتاقم اومدم بیرون.مامان روی راحتی جلوی تلویزیون نشسته بود و داشت گریه میکرد.به سمت آشپزخونه رفتم واز یخچال لیوان آبی برداشتم.لیوان آب رو به دستش دادم ازم گرفت: مرسی مهناز جون. روی مبل کناری نشستم: بازم دعوا !! خسته نشدین؟ لیوان رو روی میز گذاشت وبا انگشت های ظریفش شروع کرد به مالیدن شقیقه هاش:خجالت هم نمیکشه! پرسیدم: مگه بابا چی میگفت؟ قیافه حق به جانبی گرفت: به من میگه بیا بریم خونه دوستم مهمونی! طوری نگاهم کرد که انگار منتظر بود طرفشو بگیرم اما من با خونسردی گفتم: خب باهاش برو. چشمهاشو گرد کرد:هیچ معلوم هس چی میگی؟ مثلاً ما ازهم طلاق گرفتیما!!! از کوره در رفتم: طلاق !! کو؟ من که جدایی نمیبینم!خجالت هم خوب چیزیه از جام بلند شدم ودرحالیکه از عصبانیت پامو به زمین میکوبیدم به سمت اتاقم اومدم ودر روبستم. از توی اتاق داد زدم:این دفعه برم دیگه برنمیگردم تا شما دوتا بچه تکلیفتونو روشن کنید. به نظرم از مامان من پررو تر تو عالم وجود نداشت.طلاق گرفته بود اما همچنان داشت تو خونه پدرم زندگی میکرد.از پول بابام که خرج میکرد هیچ!، مهریه اش رو هم میخواست.واز پدرم هم بدبخت تر وجود نداشت که اول زنشو طلاق داده بعد داره مهریه اش رو میده. به گوشی نسرین پیام دادم: بلیط واسه ساعت چنده؟ جواب داد: ساعت هشت صبح.کاش قبول میکردی امروز میرفتیم. من هم از خدا خواسته جواب دادم:باشه.زنگ بزن تعاونی اگه داره امروز میریم یه ربع بعد به گوشیم اس داد: ساعت هشت امشب حرکت. به ساعت نگاه کردم ساعت سه بود. وسایلهامو جمع کردم ولباسهامو از روبند برداشتم.به گوشی مهران پیام دادم: از بابا واسم پول بگیر.امشب میرم فوراً زنگ زد.جواب دادم:جانم؟ -سلام.چی شد؟مگه فردا نمیخواستی بری؟ -چرا.اما به دلیل صمیمیت خانواده امشب میرم که دلم بیشتر تنگ شه. -لوس نکن خودتو!! چیزی شده باز؟ -همون شرایط همیشگی.حالا واسم پول میگیری یانه؟ -چقدر میخوای؟ -زیاد بگیر تابستون هم میمونم با صدای بلند خندید: بابا هم داد!! وبعد ادامه داد: بعد از دانشگاه میرم گاراژ هر موقع خواستی بری بگو خودم میام میبرمت. ... نتونسته بود زیاد واسم پول بیاره.همون قدر هم که کنده بود خودش کلی بود.البته بابا آدم خسیسی نبود،این چند وقته یه خورده دستش تنگ بود. چند دقیقه ای منتظر موندیم تا نسرین هم برسه بعد از مهران خداحافظی کردمو سوار اتوبوس شدیم. نسرین با خنده گفت: چه تیپی زدی!! زدم به پیشونیم:آخ دیدی چی شد؟ طفلک با ترس گفت:چی شد؟ -مانتوتو جا گذاشتم. با یه حالت خنده داری نگاهم کرد: مانتوی من دست تو چیکار میکرد؟! -میخواستم بیام اینجا پوشیدم. -کدومو؟ -سفیده. -ای درد ! گذاشته بودم هوا گرمی بپوشمش. بعد با محبت گفت:اشکال نداره حالا همه اش سه هفته میخوایم بمونیم اونجا. با خونسردی گفتم:واسه تو نگفتم که!خودم میخوام تابستون اونجا بپوشم با تعجب گفت: مگه ترم تابستون برمیداری؟ -اوهوم -پول ریختی به حساب دانشگاه؟ با تعجب گفتم:پولِ چی؟ -یه مقدار باید پول بریزی تا تابستون سایت انتخاب واحد واست باز بشه که دیگه فرصتش تموم شده. تو صندلیم فرو رفتم: وای... حالا باید چیکار میکردم؟ ابداً دوست نداشتم سه ماه تابستونو برگردم به خونه... فصل چهارم: کسرا ساکم رو گذاشت پشت در.چند ثانیه بعد خانومی حدوداً 40-45 ساله اومد نزدیک وساکم رو برداشت. سلام کردم.جوابی زیر لب گفت وبا دستش هدایتم کرد که داخل بشم.با دو دستم کیف دستی کوچکم رو جلوی شکمم گرفته بودم.یه سالن نسبتاً بزرگ که پر بود از تابلو ها واشیاء با طرح های قجری. مبل های سلطنتی .پرده های ضخیم وقهوه ای سوخته با کتیبه های هخامنشی.طرح کلی خونه قهوه ای بود. بیشترش هم تیره.(کلاً دکور ناشیانه بود،انگار هدف فقط گذاشتن اشیاء گرون قیمت بوده وفخر فروشی) حال وهوای خونه بوی مرگ میداد.حتی پرده ها رو هم جمع نکرده بودن که لااقل نور بیرون فضای خونه رو زنده کنه.یکی نیست به من بگه تو حرف نزنی میمیری! رو به اون خانوم گفتم: چرا پرده ها رو جمع نمیکنی؟ اینجا خیلی تاریکه! جواب داد: خانوم نمیذارن پرسیدم: چرا!! آخه روشنتر باشه قشنگیه خونه بیشتر به چشم میاد که! یهو صدای خش داری از پشت سرم گفت: اون پرده ها هیچ وقت کنار نمیرن. یا حضرت فیل! از نزدیک خیلی وحشتناک تره.شبیه مومیاییه.نفسم توی سینه ام حبس شد.همون پیرزنه روی تراس بود.چند تا پله پایین اومد وهمونجا روی راه پله ایستاد.همینطوریش که از من بالاتر ایستاده بود سرش رو هم بالا گرفت وبه سختی به من نگاه کرد: اسمت چیه؟ به جون خودم اسممو یادم رفت.همینطوری نگاه کردم.خانومه به پهلوم زد:خانوم با شماست. به خودم اومدم:مهناز دوباره با همون حالت پرسید: چند سالته؟ - نوزده - خیلی جوون نیستی برای کار کردن! سرمو پایین انداختم ودر دلم خونواده ام رو سرزنش کردم .جواب دادم: به پولش احتیاج دارم. سرشو تکون داد ودر حالی که دوباره به سمت اتاق های بالایی میرفت با صدای بلند گفت: زری اتاقو به مهناز نشون بده. زری خم شد وساکم رو از روی زمین برداشت گفت:به دنبالم بیاین فصل پنجم : -مهناز یه چیزی! هدفونو از گوشم درآوردم: چیزی گفتی؟ نسرین: من تابحال این موقع شب تو راه نبودم.حالا ماشین از کجا گیر بیاریم؟ (نسرین یک سال از من جلو تر بود اما به دلیل اینکه تو اکثر درسهاش در جا زده بود میشد گفت فقط 10-12 واحد جلو بود.) راست میگفت ما همیشه طوری حرکت میکردیم که هوا روشنی اینور میرسیدیم اما ایندفعه ساعت 12- یک شب میشد.ساری رو که رد کردیم فکری به سرم زد.سریع با ترانه تماس گرفتم.کلی بوق خورد بعد زمانی برداشت که فکر کردم خوابه ومیخواستم قطع کنم.در حالی که مثل همیشه اول صدای قهقهه اش اومد جواب داد:جونم عشقم؟ -مرگ! سلام -سلام خوبی؟ -مرسی.ترانه جون زیاد شارژ ندارم.کجایی؟ صدای بوق اشغال اومد.تاخواستم فحش بدم گوشیم زنگ خورد.ترانه بود،فوری جواب دادم: دربدر چرا قطع میکنی؟ خودشو لوس کرد: خب،خودت گفتی شارژ نداری دیگه!! خنده ام گرفت:قربونت جیجر.حالا بگو کجایی؟ با یه حالت کشدار وبا منظوری گفت: با شاهینم.چطور؟ به یادم اومد که شاهین پسرخاله اشه.بی تفاوت گفتم: یعنی نمیتونی بیای دنبالم؟ با نگرانی گفت: کجایی؟ - توراهم تا 20 مین دیگه میرسم. - باشه میام.اتفاقاً ما هم بیرونیم. - مرسی ناناز.پس میدون هزارسنگر منتظرم باش. با خنده گفت:به روی چشم.منتظر هستیم.. رومو به سمت نسرین کردم.شبیه گاوهای وحشی شده بود انگار داشت منو پارچه قرمز میدید ومیخواست شاخم بزنه.ناخوداگاه لبخند زدم.یهو قاطی گفت: واسه چی زنگ زدی به اون لک لک!مگه خودمون اینجوری ایم؟ ومچ دستشو کج کرد. از لفظش خنده ام گرفت: راست میگیا! ترانه خیلی شبیه لک لکه. وبا صدای بلند خندیدم. نسرین با عصبانیت: کوفت.زنگ بزن بگو نمیخواد بیاد با خنده از جام بلند شدم: حالا که زنگ زدم. کمی خودمو به سمتش خم کردم: خاک تو سرت داره با پسرخاله اش میاد.بذار ببینیم چه شکلیه! لبهاشو غنچه کرد.کمی فکر کرد وبعد با حالتی که انگار به نتیجه رسیده باشه گفت: وای بحالت اگه پسره زشت باشه! اون هم از جاش بلند شد.سرعت اتوبوس کم شد.شاگرد راننده داد زد:هزار سنگر.. ودوباره تکرار کرد.به اتفاق نسرین پیاده شدیم.با فاصله کمی از ما 206 آلبالویی ترانه پارک شده بود.به محض اینکه شاگرد راننده ساکم رو از بغل ماشین درآورد.ترانه وشاهین هم از ماشین پیاده شدند.نگاه گذرایی به شاهین انداختم وبه سمت ترانه دویدم.همدیگه رو بغل کردیم.بعد از تو بغلش دراومدم ورو به شاهین سلام کردم.نسرین هم با هردوی اونها سلام کرد.شاهین یه جوون نسبتاً قد بلند،حدوداً 27-8 ساله سفید پوست چشمهای قهوه ای روشن با موهای خرمایی مجعد.تقریباً شبیه به ترانه بود.وقدش با ترانه که کفش پاشنه ده سانتی پاش کرده بود برابری میکرد.شاهین پشت فرمون نشست وترانه هم کنارش من ونسرین هم پشت نشستیم.در حالت عادی که بی ریخت بودم،با گذشت چند ساعت توی اتوبوس قشنگ آرایشم ماست شده بود وصورتم کپک زده بود.من مونده بودم شاهین به چیِ من هر دقیقه از آینه ماشین زل میزنه.احتمالاً داشت توی دلش دختر خاله خوشکلشو به خاطر دوستی با من سرزنش میکرد. با صدای ترانه به خودم اومدم: مهنازی! بریم خونه ما؟ فوراً جواب دادم:نه عزیز.تا همینجاش هم مزاحم شدم بسه. قیافه اش رو لوس کرد: چه مزاحمتی؟نکنه دوست نداری بیای؟ مهربون نگاش کردم: نه دیوونه! باید برم خوابگاه.ناسلامتی فردا اولین امتحانه.ایشالله یه شب دیگه. هرچند به ظاهرش میخورد راضی نشده باشه اما گفت: قول دادیا! بهش لبخند زدم.جای تعجب داشت که شاهین اصلاً حرف نمیزد.اگه موقع سلام کردن صداشو نشنیده بودم.مطمئن میشدم که لاله.رو به ترانه گفت: کدوم طرف برم؟ ترانه هم بهش آدرس خوابگاه رو داد. ابتدا نسرین پیاده شد.درحالی که داشتم پیاده میشدم رو به ترانه گفتم:بازم شرمنده که مزاحم شدم. ترانه مشکوک نگاهم کرد: چی شده تو جوجه مودب شدی هی تعارف تیکه پاره میکنی؟!!! با دست زدم پشت سرش: گمشو لوسسس شاهین هم خنده اش گرفت.رو به اون هم تشکر کردم، با طمانینه جواب داد: خواهش میکنم وظیفه بود. از ماشین پیاده شدم.خنده ام گرفته بود.چه وظیفه ای؟ نسرین زنگ خوابگاهو زد.پس از دقیقه ای در باز شد به گوشی ترانه اس دادم: میذاشتی این طفلک پاش به ایران باز بشه بعد تورش میکردی! جواب داد:گول نخور هنوز موفق نشدم. ..... تو آلاچیق نشسته بودمو سرم رو روی میز گذاشته بودم.گرما اَمونم رو بریده بود.با صدای زهرا سرم رو بلند کردم.چشمهامو به زور باز کردم: دیدی؟ کتابشو روی میز گذاشت با قیافه ناراحت گفت:آره. از قیافه اش میشد فهمید چند شدم.دوباره سرمو روی میز گذاشتم.زهرا تو دیدم بود،گفتم : افتادم.نه؟ با دلخوری گفت: چرا درس نمیخونی مهناز.با 9 افتادی.یکم میخوندی قبول بودی. ابروهامو بالا انداختم: دلت خوشه ها!! واقعاً فکر میکنی برگه ها رو تصحیح میکنن؟ ابروهاش تو هم رفت: نه پس به هرکی با توجه به چشم وابروش نمره میدن!! با حالت خواهرانه ای ادامه داد: دیوونه.تا الان سه تا درس رو نمره اشو زدن.دوتا رو با ده پاس کردی. یکیش رو هم که افتادی. با این وضع پیش بری این ترم هم مشروطیا! حد اقل این آخریو بخون. واسم اصلاً مهم نبود حتی اگه اخراج میشدم.بی تفاوت گفتم: واسه اون قضیه چیکار کردی؟ اون که بی تفاوتی من رو دید بیخیال شد وگفت: به بابا ومحمد داداشم سپردم، یه چند مورد پیدا شد.یکیش حقوقش کم بود یکی ساعت کاریش بد بود، خلاصه هر کدوم یه عیبی داشت.ترانه چیکار کرد؟ با کلافگی گفتم: وای خدا گفتی ترانه..دیوونم کرده.هر چی مورد کاری پیدا کرده یا منشی بوده یا مسئول فروش یا هر چیزی که احتیاج به بَرورو داشته.شغل های اون به درد تیپ خودش میخورن نه منِ پَخمه. توی فکر فرو رفت: یه مورد دیگه هم هست اگه جور بشه اون خوبه. بعد رو به من:اشکالی نداره اگه طرفهای ما باشه که!(منظورش بابلسر بود) سرمو بلند کردم: نه فرقی نمیکنه. حالا چی هس؟ - پرستاری. فوری گفتم: من کهنه مُهنه نمیشورما! اعصاب بچه هم ندارم. خندید: حالا کی گفت بچه اس؟ - پس چی؟ - طرف یه پیرزنه .از اون تر وتمیزها.البته هنوز اوکی نشده.اون ماموریت مامانه.هروقت راضی شد تو اولین گزینه ای.اگه درست بشه بیشتر نقش همدم داری تا پرستار. میشد گفت مورد خوبی بود.حداقل مجبور نبودم تو محیط عمومی کار کنم. فصل ششم: اتاق مربعی شکلی بود بهش میخورد 25 متری باشه.یه قسمت از دیوار نیم متری به شکل مستطیل داخل تَر بودو یه میله هم به فاصله یک و نیم متری از زمین، از دوطرف مستطیل رد شده بود بهش میخورد جای آویز لباس باشه.یه دست رخت خواب هم گوشه اتاق بود. یه پنجره بزرگ رو به دریا داشت. البته فقط جهتش به دریا بود، دریایی دیده نمیشد.چون یه عالمه درخت توی باغ بود ودر انتها یه دیوار خیلی بلند. جلوی پنجره ایستادم وبی توجه به حضور زری گفتم: چه آدمهای عجیبی! - چیزی گفتین؟ سرمو به سمتش برگردوندم.خداروشکر حرف بدی نزده بودم ولی دستپاچه گفتم: چرا ته باغ دیواره؟این طوری که دریا دیده نمیشه! چند ثانیه ای نگام کرد.انگار دوست داشت باهام حرف بزنه اما هنوز بهم اعتماد نداشت.سرشو انداخت پایین ودر حالی که از اتاق خارج میشد گفت: کاری داشتین صِدام کنین.دستشویی، حموم هم بین اتاق شما وخانومه. واتاق رو ترک کرد.یاد حرف زهرا افتادم که میگفت خانوم شریفی آدم عجیبیه وبا کسی رفت وآمد نداره.میگفت بعد از مرگ دخترش دیگه از خونه بیرون نیومده.از بخت خودم خنده ام میگیره: مثلاً از خونه خودمون میخواستم فرار کنم که سه ماه تابستون تشنج اعصاب نداشته باشم اما حالا... از ساکم وسایل هامو درآوردم.4-5 دست بیشر لباس نیاورده بودم با دوتا مانتو که یکیش کتان کاغذی کرم رنگ بود واون یکیش هم مشکی.خداروشکر مانتو هامو با آویزش آورده بودم.اون دوتا رو آویزون کردم.مابقی لباسهام رو هم تا کردمو گذاشتم زیر جالباسی رو زمین.آینه ام که سایز متوسطی داشت رو از کیفم درآوردم گذاشتم لبه پنجره.لوازم آرایش هام رو هم جلوش چیدم.تنها کتابی که با خودم آورده بودم کتابی بود که استاد فارسی عمومی به عنوان منبع ترم یک بهمون معرفی کرده بود.چون شعرهاش قشنگ بود به کسی نبخشیده بودمش. نگاهی به اتاق انداختم: عجب منظره ی باشکوهی!! روی فرش چهارزانو نشستم.من مونده بودم زهرا از چی ثروت اینا تعریف میکرد.یعنی نداشتن یه تخت واسه من بگیرن بذارن تو اتاق که من رو زمین نخوابم!!!! با صدای زنگ موبایلم از فکر کردن به این اتاق رویایی بیرون اومدم.شماره ترانه بود.اصلاً اعصاب حرف زدن با این دختره پرچونه رو نداشتم.سایلنت کردم وبعد از قطع شدنش خاموش کردم.حوله ام رو برداشتم واز اتاق اومدم بیرون.در اتاق خانوم شریفی باز بود.کمی سرمو خم کردم ، روی یک صندلی چوبی نشسته بود واز پنجره روبه تراس به بیرون زل زده بود.رد نگاهشو دنبال کردم داشت به همون خونه قدیمیه نگاه میکرد.با صدای زری نگاهمو از خانوم گرفتم: میخواین برین حموم؟ - بله با قیافه ای عبوس گفت: آب گرمه میتونین تشریف ببرین یه بچه 5 ساله هم میتونست از لحن زری تشخیص بده که منظورش اینه که فضولی ممنوع!! سری تکون دادم.زری به سمت آشپزخونه رفت.دوباره به اتاق نگاه کردم تا ببینم عکس العمل خانوم شریفی نسبت به فضولی من چی بوده.اما اثری از اون نبود.صندلی هنوز همونجا بود.مگه چند ثانیه حرف زدن من با زری طول کشید!تو دلم گفتم: پیرزن جِرقی عجب واکنش سریعی داشت!!!
اگه زورم میرسید دست می انداختم گردن استاد وخفه اش میکردم.ساعت سه بعد از ظهر به خاطر این کچل،موندم دانشگاه ودارم شُر شر عرق میریزم.مابقی کلاسها از هفته پیش تموم شده بود اما این آقا میخواست نونش حلال باشه وبه زور بره تو بهشت.ترانه با آرنج به بازوم زد.با حرص نگاهش کردم:دستمو شکوندی! چته؟ انگشت اشاره اشو جلوی صورتش چرخوند:همه چیم میزونه؟ -آره خبر مرگت ترانه یه دختر لاغر 19 ساله یعنی همسن خودم.سفید پوست با چشمهای سبز ودرشت وموهای فر(البته موقت)خرمایی.فوق العاده شیک پوش وخوش آرایش.با اینکه قدش از من بلندتر بود وبه یک متر وهفتاد میرسید بازم همیشه کفش های پاشنه بلند میپوشیدو با این کارش قدش از من که همیشه اسپورت پام میکردم یه سروگردن میزد بالا. با50% پسرهای دانشگاه رفیق بود.البته دله نبودا !! بر اساس منفعتش رفیق میشد.من نمیدونم وقتی استاد یه مرد کچل وخپله.دانشجوها هم همه دخترن واسه چی هر دقیقه از من میپرسه میزونه یا نه! با دلخوری گفت: مگه نگفتی میزونم! از فکر بیرون اومدم:چرا گفتم.چطور؟ با لبخند لوسی گفت: پس واسه چی زوم کردی روم؟ چشمهامو خمار کردم وبا عشوه گفتم: میخوام بخورمت هلو خودشو بیشتر لوس کرد وبا لحن حاوی اعتمادبه نفس گفت:از همون اولش هم معلوم بود بهم نظر داری.. ابروهامو تو هم کردم:خفه شو بابا. نِی قلیون. خودم خنده ام گرفت با این لفظ حسابی زدم تو بُرجَکش.احساس کردم کلاس ساکت شده به استاد نگاه کردم که با غضب به ما دوتا زُل زده بود.تا دید دارم نگاهش میکنم گفت: ان شاء الله تموم شد دیگه؟! همه دخترا به سمت ما برگشتن.بدون حرفی فقط نگاه کردم.ترانه پیش دستی کرد:ببخشید استاد ادامه بدید. سری از روی تاسف تکون داد ودوباره شروع کرد به سخنرانی. بالاخره یه ربع به پنج از بس التماس کردیم رضایت داد که بریم.به محض خروج راهمو به سمت راه پله کج کردم،ترانه دستمو گرفت:کجا عطیقه؟ -عطیقه خودتی.یعنی چی کجا،خب بریم دیگه! دستشو به سمت صورتش گرفت وگفت:با این قیافه؟ منظورش این بود که بریم سرویس بهداشتی تا خانوم تجدید آرایش کنن.با خواهش گفتم:به خدا خوشکلی ترانه.همه چیت خوبه. چشماشو که مثل چشای گربه بود نازک کرد:خواهش مهناز جونم.قول میدم یکی دودقیقه بیشتر طول نکشه. ودستمو گرفت وبه سمت سرویس بهداشتی کشوند.من هم با غرغر گفتم:آره جون عمه ات!کمتر از یه ساعت شد اسممو عوض میکنم. دروباز کرد ودوتایی با هم وارد شدیم.ماشالله مثل اینکه یه وعده کلاس هم اینجا برگزار میشد.انگار همه بچه ها به خاطر اومدن به اینجا داشتن یه ساعت التماس استادو میکردن. ترانه خندید وگفت:حالا میخوای اسمتو چی بذاری؟ -چی؟ کیفشو به دستم داد:حواست کجاست؟میگم اگه زودتر از یه ساعت آماده بشم اسمتو چی میذاری؟! درحالی که نگاهم به دخترهای دیگه بود:میزارم سپهر رسولی. با صدای بلند خندید وگفت:خیلی باحال میشه معلومه بهش فکرمیکنیا نه! قیافه امو ترش میکنم واُغ میزنم.باز میخنده وکیف لوازم آرایشش رو درمیاره. سپهر رسولی ... بی خیال ارزش توضیح دادن هم نداره. پَد پنککم رو در میارم وفقط زیر چشامو میکشم و رژم رو تجدید میکنم. میشینم روی نیمکت ومنتظر عروس خانوم میشم.ابتدا دور چشمشو تمیز کرد وبعد مشغول کشیدن خط چشم ومداد مشکی ونقره ای و همه مُخَلفاتِ ممکن که به چشم مربوطه.چه اعصابی داره این! حالا واجب بود حرف هم بزنه: کیوان میگه رنگ روشن بهم نمیاد.راست میگه؟ دستمو روی صورتم گذاشته بودم واز بین انگشت شصت واشاره ام نگاهش میکردم.با علامت سر حرف کیوانِ دیلاق رو تایید کردم.نگاهشو ازم گرفت:هردوتون غلط کردین.حسودیتون میشه پسرها به من نگاه کنن. پشت چشمشو کشید وبعد نوبت دنباله اش بود.ادامه داد: میگم به نظر تو با فرشید برم مهمونی کلاسم بیشتر حفظ میشه یا کیوان؟ با اینکه فرشید خوش تیپ تر بود اما از لج ترانه گفتم: کیوان. -خاک تو سر سلیقه ات مهناز. حیف فرشید نیس؟ یهو جیغ کشید.کُفری گفتم:چی شد؟ با لوس بازی دستمالی برداشت: یکی نشدن.تابه تا شد.(روشو به طرفم کرد)نه؟! تابلو دنباله های خط چشمش تابه تا بود اما حوصله ام سررفته بود گفتم:نه خوبه. چشماشو گرد کرد یه نگاه به آینه انداخت ودوباره به من: مگه چشمای تو کجه دختر؟! به این ضایعی! وشروع کرد به پاک کردن.با کلافگی گفتم:ترانه من ساعت هفت بلیط دارم.توروخدا زود تر. -اوووه.حالا کو تا هفت؟ -باید برم خوابگاه وسایلامو جمع کنم یا نه؟ -امروز تو چته؟ بی حوصله ایا! سرمو به طرف راست خم کردمو دستمو تکیه گاهش: اصلاً دوست ندارم تنها سوار اتوبوس شم.وقتی نسرین هم باشه بیشتر حال میده. روشو به سمتم کرد:خوب شد؟ -آره بابا خوبه. جواب داد: بی خیال.نشستی بلوتوثتو روشن کن تا خونه حالشو ببر. خم شد ورژ گونه اش رو برداشت.جواب دادم:که فیلمهای مبتذل بگیرم! چشماشو تنگ کرد:آخ بمیرم که تو چقدر هم از این دست فیلمها بدت میاد!! دوتایی باهم خندیدیم. پرسیدم: راستی مهمونی کجا قراره بری؟! لبخند زد وگوشه چشمی نگاه کرد:دیدم نپرسیدی شک کردم.آخه مهناز وبی تفاوتی!!! ادامه داد: شاهین پسرخاله ام از لندن اومده.میخواد مهمونی بده اونم فقط به دوستاش من رو هم دعوت کرده وگفته با "بوی فِرندَم" برم(زیر لب گفت) بد بخت خارج ندیده. این بچه اصلاً واسش فرقی نمیکرد،حتی غیبت فک وفامیلاشم میگفت.جواب دادم: چشمتون روشن! تو ترم تابستون برمیداری؟ فوراً جواب داد: نه بابا حوصله داری! تو این وحش گرما کی اعصاب درس وکلاس داره! حالا نوبت موهاش بود که مرتبشون کنه.پرسید:توچی؟ -بذار ببینم این ترم چه میکنم.ترم پیشو که گند زدم. ساعت پنج وربع شده بود یعنی ما نیم ساعت بود که اینجا بودیم.دستشویی هی پر وخالی می شد اما ترانه همچنان پای ثابت آینه بود.با عصبانیت گفتم:ترانه بس کن دیگه! دویید به سمت کیفش: ببخشد ببخشید.رژمو بزنم بریم. رژ لبش رو هم زد ودوتایی خارج شدیم.کیفشو رو دستش جابجا کرد: خب خانوم رسولی برنامه چیه؟ با عصبانیت گفتم:رسولی وزهرمار! بار آخرت باشه ها. با صدای بلند خندید. کامیار که از بچه های ترم بالایی بود وبرحسب اتفاق ترانه جان با ایشون هم رفاقت کوتاه مدتی رو پشت سر گذاشته بودن. با صدای کشداری رو به ترانه گفت:جوووون! بدون اینکه بهش توجهی کنیم از کنارش رد شدیم.با کنایه گفتم:چی شد!!! سرد برخورد کردی؟ قیافه حق به جانبی گرفت وکمی مقنعه اش رو مرتب کرد وبا صدای کلفت گفت: اون دیگه یه مهره سوخته است.واسم نفعی نداره این بار من خندیدم.سرویس واحد دانشگاه داشت از جایگاه خارج میشد که هیجان زده به سمتش دوییدم وپریدم بالا.اما ترانه با طمانینه وکلاس تمام سوار شد وکنارم نشست: خاک توسرت مهناز که مایه آبروریزی خجالت نمیکشی میدویی.خب این نشد با سرویس بعدی میرفتیم! خودم هم از این حرکت سبُکم خنده ام گرفت.خب جو گیر شده بودم دیگه..بعد از اینکه از سراشیبی خارج و وارد جاده هراز شدیم رو بهم گفت:حالا چه اصراری هست بری خونتون؟ همه اش دو هفته دیگه تا امتحانا مونده. با تعجب گفتم: دو هفته کمه؟ -خب بیا خونه ما با هم درس بخونیم نیشخندی زدم:حتماً هم ما با هم میتونیم درس بخونیم! نه عزیز برم خونه شرایط بهتری دارم.(توی دلم به این حرفم خندیدم) میدون قائم پیاده شدم وهمدیگه رو بوسیدیم.داخل خیابون خوابگاه که شدم با مهران داداشم که یک سال از من کوچکتر بود تماس گرفتم بعداز 7-8 تا بوق در حالی که نفس نفس میزد جواب داد: بله؟ -سلام.خوبی؟ کجایی؟ -سلام.سالن -داری چیکار میکنی؟ صدای نفسش واسه ثانیه ای قطع شد: داریم تمرینِ یه قل دو قل میکنیم واسه فردا مسابقه داریم. خندیدم:چته چرا عصبانی هستی؟ -هیچی.کی میای؟ -ساعت هفت بلیط دارم.چطور؟ -همینطوری.نزدیک بودی بگو بیام دنبالت. -باشه.اتفاق خاصی که نیفتاده؟ صداش حالت خشکی گرفت:اگه جداییشونو فاکتور بگیریم.نه اتفاق خاصی نیفتاده. با این که توقع طلاق بابا ومامان رو داشتم اما دلم ریخت.فقط همینو کم داشتم تا بیشتر گوشه گیر شم. پرسیدم: الان پیش کی هستی؟ - الان که تو سالنم.ولی کلاً خونه خودمون با مامان. با تعجب گفتم: بابا چی ؟ - باباهم هست.زندگی خوب وخوشی داریم. همه رو برق میگیره ما رو ... ننه ادیسون. این هم دور از انتظار نبود.مامان جایی رونداره بره خونه هم که به اسم باباس.کلافه گفتم: من نمیدونم چرا شارژمو واسه صحبت با تو هدر میدم.کاری نداری؟ - از اولش هم نداشتیم.خدافظ و منتظر جواب من نشد.پشت در رسیدم زنگ رو زدم.صدای خانم نعمتی(سرپرست)اومد: بله؟ -باز کن.مهناز ناصری ام. خوابگاه ما...در واقع پانسیون ما متشکل از هشت تا اتاق بود که اتاق ما طبقه اول از بالا انتهای راهرو ، رو به خیابون که درب خوابگاه توش قرار داشت بود.یه سوییت دو خوابه هم سر دیگه حیاط بود.جمعاً تو هر اتاقی 4 الی 8 نفر میشدیم که بسته به اندازه اتاق متغیر بود.اتاق ما 6 نفره بود.سه تخت خواب دوطبقه.که تخت خواب من والمیرا -که من طبقه بالایی بودم- نه روبروی در بود نه پنجره،کلاً تو نقطه کور اتاق بودیم. الهه توی اتاق بود.بقیه رفته بودن.سلام کردمو خودمو انداختم روی تخت المیرا.جواب سلامم رو داد وپرسید: ساعت چند میری؟ -شیش ونیم. -پس زودتر پاشو وسایلتو جمع کن.با هم بریم.من میرم میدون وامیستم. از جام بلند شدم.ساکم رو قبل از کلاس جمع کرده بودم.فقط باید آرایشم رو تمدید میکردم.جلوی آینه قدی ایستادم،آرایشم خوب بود فقط باید چشمامو مشکی تر میکردم.در کمد دیواری رو بازکردم و نگاهی به مانتوهام انداختم رو به الهه:کدومو بپوشم که بیشتر بهم بیاد؟ از جاش بلند شد ودر حالی که نگاهش به مانتو ها بود گفت: دوست داری چطور به نظر بیای؟ خندیدم وگفتم:پسرکُش؟ باصدای بلند خندید وبهم نگاه کرد:مهناز تو هم؟ ادای گریه در آورد ودستشو جلوی دهنش گذاشت:کی تورو خرابت کرد؟! زدم پشتش: بگو کدومو بپوشم؟ قیافه جدی گرفت ودستشو تکون داد:متاسفم شما با این لباسها عمراً پسر کش بشی. بعد پاشو گذاشت لبه کمد ورفت بالا واز آخرین ردیف مانتوی سفید تترون نسرین رو برداشت وبه سمتم گرفت: این خوبه.نه تنها پسرکش میشی دختر کش هم میشی .خودت هم کشته میشی. خندیدم ومانتو رو ازش گرفتم.این تنها مانتوی نسرین بود که اندازه ام میشد.آخه این از بقیه اش گشاد تر بود.البته من زیاد چاق نبودما!نسرین زیادی لاغر بود.لباسامو عوض کردم وبا الهه رفتیم اتاق سرپرستی. بعد از دقایقی سرویس آژانس اومد ودوتایی به طرف میدون هزارسنگر به راه افتادیم. الهه میدون پیاده شد ومن رفتم ترمینال.ساعت از هفت گذشته بود که سوار اتوبوس شدم وبه سمت خونه راهی شدم... پدرم مکانیک بود وبا من 18 سال اختلاف سنی داشت مادرم هم ازم16 سال بزرگتر بود.فکرکنم با این توضیح مختصر دلیل بچه بازی پدرومادرم تا حدی روشن شده باشه. قدم 160 وزنم هم بالای شصت البته آخرین بار که خودمو وزن کرده بودم عید بود که قاعدتاً الان کمتر شده بود چون به ظاهر لاغر تر شده بودم.سبزه چشم وابرو مشکی مهران هم کپی من.البته اون لاغر وقد بلندتره.یه دانشجوی نسبتاً تنبلم که ترم قبل یعنی ترم اول مشروط شده بودم.البته از لحاظ ذهنی خنگ نبودم به خودم زحمت خوندن نمیدادم.در این مورد هم مهران کپی من.جدا از اون هیچ وقت شرایط خونه مساعد نبوده .چون از 365 روز سال مامان وبابا 360 روز باهم قهر بودن.اون پنج روزش رو هم احتمالاً یادشون میرفته که زن وشوهرن.الان هم که طلاق گرفتن...ما هیچ فامیلی نداریم چون مامان وبابا به خاطر اینکه با هم فرار کرده بودن از جانب خونواده هاشون طرد شده بودن. -بیا دخترم نون وپنیر از فکر بیرون اومدم.پیرزنی که کنارم نشسته بود داشت بهم نون وپنیر تعارف میکرد: مرسی نمیخورم - دستهام تمیزه ها! لبخند زدم : عادت ندارم توی ماشین چیزی بخورم. قبل از اینکه دوباره تعارف بزنه هندزفریمو گذاشتم توی گوشمو به بیرون زل زدم.طبق معمول به یکی از آهنگهای گوگوش گوش میدادم.نه اینکه از گوگوش خوشم بیاد بیشتر از خود متن آهنگ خوشم می اومد. ساعت از یازده شب گذشته بود که اتوبوس برای صرف شام جلوی یک رستوران بین راهی توقف کرد.عادت نداشتم چیزی بخورم البته پولی هم دیگه ته کیفم نمونده بود.یه رانی هلو خریدمو رفتم نمازخونه. آینه جیبیمو درآوردم،نگاهی به صورتم انداختم همه چی به قول ترانه میزون بود.شالمو مرتب کردمو رژ لبم رو هم پررنگ تر.بیست دقیقه ای گذشت اومدم بیرون بند کفشهامو بستم وکنار اتوبوس منتظر ایستادم.جوونی که از مسافرهای اتوبوس بود به سمتم اومد وکنار ورودی ایستاد وزل زد بهم.زیر این مدل نگاه ها معذبم مخصوصا وقتی تنهام.باز حالا اگه طرف قیافه داشته باشه یه چیزی!یارو سیاه ِ تاس معلوم هم بود سربازه.با صدای نخراشیده ای رو بهم گفت:دانشجویی؟ سرمو به نشونه تایید تکون دادمو قبل از اینکه ادامه بده از اتوبوس فاصله گرفتم.احساس کردم کسی پشت سرم داره میاد.گوشه چشمی نگاه کردم خودش بود.پرسید:بچه کجایی؟ یهو با غیظ نگاهش کردم.خودش حساب کاردستش اومد چون ازم فاصله گرفت.نمیدونم چرا یکی مثل ترانه این همه پیشنهاد از پسرهای خوش تیپ داشت ومن...البته چیز عجیب ودور از انتظاری نبود.خب ترانه از همه لحاظ از من سر بود.قیافه، تیپ،ثروت وسرزبون و... من چی!؟ یه دختر چاق و تنبل وگوشه گیر و از لحاظ خونواده هم که بی ثبات.احساس میکردم اگه بچه ها پی به شرایط خانوادگیم ببرن سوژه میشم. صدای شاگرد راننده که انگار هنجره اش لوله بخاری بود توی محوطه پیچید. سریع رفتم وسرجام نشستم. به گوشی مهران اس دادم: نیم ساعت دیگه میرسم. از جام بلند شدم وکنار صندلی راننده ایستادم: آخر کمربندی پیاده میشم. پیاده شدم وچشم چرخوندم مهران در حالی که به موتورش تکیه داده بود دستهاشو به دو طرفش باز کرد و بلند فریاد زد: هم وطن خوش آمدی. نزدیکم شدو محکم زد پشتم: چطوری مزمز؟ شاکی گفتم: دردم گرفت مهران چه خبرته؟ به هم دست دادیم وبه سمت موتورش براه افتادیم. ... دورکمرشو محکم چسبیدم :مهران جون مامان یواش تر برو.شالم از سرم افتاد! اما گوشش بدهکار نبود هر دقیقه تک چرخ هم میزد با وجود ساکی که بینمون بود به سختی خودمو خم کرده بودم به سمتش تا نیفتم.به خونه که رسیدیم در حالی که پیاده میشدم محکم زدم پشت گردنش و گفتم: هر وقت از زندگی سیر شدم دوباره سوار موتورت میشم. نیشخندی زد:یعنی هنوز زندگی رو دوست داری؟ حالم گرفته شد.راست میگفت ما خیلی پوست کلفت بودیم که هنوز به زندگی ادامه میدادیم. لامپها خاموش بود.از مهران تشکر کردمو به اتاقم اومدم.با دیدن منظره روبروم اومدم بیرون.مهران هنوز توی هال بود انگار توقع داشت که برگردم.با تعجب گفتم: چرا مامان تو اتاق منه؟ خندید: مثل اینکه طلاق گرفته ها!! توقع که نداری هنوز اتاقهاشون یکی باشه. این حرفو زد وبه اتاق خودش رفت.بله من با مادرم هم اتاقی شده بودم.یه تخت دیگه هم روبه روی تخت من سمت دیگه اتاق بود ومادرم اونجا خوابیده بود.من نمیدونم این دیگه چه مسخره بازیه!! فقط مانتومو درآوردم وخزیدم زیر پتو وخوابم برد. [ فصل دوم: شیشه رو پایین دادم وهوای مطبوع صبحگاهی تابستونی رو داخل ریه هام کردم.آقا کسرا با خشکی تمام گفت: شیشه رو بدین بالا سرما میخورین! درهمون حالت با لبخند گفتم: هوای به این گرمی سرما کجا بوده! انگار گوشهاش کر بود چون دوباره حرفشو با همون لحن تکرار کرد مثل نواری که به عقب برگشته باشه: شیشه رو بدین بالا سرما میخورین! انگار حرف زدن با این تانکر بی فایده بود.شیشه رو دادم بالا وتکیه دادم.تو این یکساله که دانشجو بودم تابحال بابلسر نیومده بودم.این اولین بار بود زیاد به محله ها آشنایی نداشتم.کنجکاوی هم به خرج نمیدادم که اسم خیابون وکوچه حفظ کنم.اصراری هم به دونستن بیشتر نیست هر وقت خواستم برم بیرون با زهرا تماس میگیرم. رو به کسرا پرسیدم: شما با خانوم شریفی نسبتی دارین؟ جوابی نشنیدم.با خودم گفتم نکنه کره یاگوشهاش سنگینه!.شونه هامو بالا انداختم وبه بیرون خیره شدم. به گوشی زهرا پیام دادم: این یارو کَره؟ جواب داد: کسرا رومیگی؟ نه بابا کلاً کم حرف میزنه. وارد یه کوچه شدیم که اون ته مَها سبزی چشم نواز دریا دیده میشد.کوچه سنگ وخاکی بود وباریک ، احساس میکردم اگه کسرا واسه یه لحظه تعادلش رو از دست بده آینه بغل های ماشین اسقاطیش به دیوار میخورن وکنده میشن.تقریباً وسطهای کوچه کمی گشادتر میشد هنوز تا ته کوچه کلی راه بود.توی همین قسمت گشادتر یه دربزرگ وسنگین شبیه در قلعه بود آدم از دیدن بیرونش وحشت میکرد خدا داخلشو ختم به خیر کنه.کسرا تندی از ماشین پرید پایین ودروبازکرد.سرمو همون داخل ماشین خم کردمو از شیشه جلو سعی کردم داخلو دید بزنم اما زیاد موفق نشدم.چند دقیقه ای گذشت وکسرا سروکله اش پیدا شد نشست پشت فرمون وآهسته داخل حیاط شدیم.استرسی که میشم ته دلم خالی میشه وپیچ میخوره.با دیدن منظره باغ روی صندلی عقب ماشین یخ میزنم.یه باغ خیلی بزرگ زیبا ولی وهم انگیز مثلاً تابستونه اما کلی برگ خشک شده روی زمینه انگار سالها پاییزو بهار با هم مخلوط شده بودن وکسی دست به سر وروی باغ نکشیده بود. درِ سمت من توسط کسرا باز شد: بفرمایین خانوم ناصری. به خودم اومدم واز جام کنده شدم بدون اینکه به کسرا نگاه کنم در حالی که چشم میچرخوندم تا زیبایی باغ رو توی یه نگاه تجزیه وتحلیل کنم گفتم: ممنون . یه استخر خیلی بزرگ درست وسط حیاط بود که توش لجن بسته بود وروش کلی برگ بود یه عمارت بزرگ وقدیمی سر دیگه باغ بود که با جایی که من ایستاده بودم فاصله زیادی داشت.ویه ساختمون نسبتاً نوساز وکوچکتر هم همین ابتدا وجود داشت به غیر از محوطه کوچکی جلوی هر ساختمون و اطراف استخر سرتاسر باغ پر بود از درختان کاج.احساس کردم کسی پشت پنجره اتاق زیر شیروانی عمارت قدیمی ایستاده وقتی متوجه نگاه من شد از پنجره فاصله گرفت.رو به کسرا گفتم: کسی اونجا زندگی میکنه؟ کسرا با سردی جواب داد: نه. وقبل از اینکه ادامه حرفمو بزنم با تحکم گفت: لطفاً در مسائلی که به شما مربوط نیست دخالت نکنین. خیلی بهم برخورد تصمیم گرفتم اصلاً با این مرد خشن همکلام نشم.جلوجلو به سمت ساختمون نوساز راه میرفت.سرمو به سمت تراس گرفتم.پیرزنی خوش استایل عصا به دست با مَنِشی شاهانه ونگاهی مغرور به من زل زده بود بی اخیار در حین راه رفتن سرمو به نشونه سلام تکون دادم و از زیر تراس رد شدیم ودیگه ندیدم جواب سلاممو داد یا نه! البته ساختمون نوساز که میگم همچین تازه ونو نبود! نسبت به عمارت ته باغ تازه بود واِلا این هم دست کم از زیرخاکی نداشت. رمان
هنوز هم بعضی وقتها مسخره بازی های خودشو داشت. گاهی فکر می کنم با وجودیکه سیزده سال از من بزرگتره ولی سرزنده تر و شاداب تر از من مونده. از شدت قلقلکش خنده ی بلندی کردم که باعث شد پررو بشه و گفت: -آشتی٬ آشتی. و دست هاشو عقب کشید. به سمتش چرخیدم و با شیطنت گفتم: - باشه. ولی یه شرط داره! ابروهاش تو هم رفت و گفت: -به خدا به خاطر این شرطهای شما سر به کوه وبیابون میذارم، هفته ای هفت روز برام شرط می ذارین. اصلا به درک نمیخواد آشتی کنی. و قدمی به سمت هال برداشت، دست به سینه شدم و گفتم: - بیچاره شرطم به نفع خودت بود. گوشاش تیز شد و به سمتم برگشت: -شرطت چی بود؟ در حالی که لبخند خبیثی روی لبم بود خودمو مشغول چیدن میز نشون دادم و گفتم: - هیچی دیگه وقتت تموم شد. قبول نکردی! نزدیکم شد و مثل بچه های مظلوم گفت: - جون من . جون حورا. جون سهیلا. اخمی مصنوعی کردم: - جون بچمو قسم نخوری هـــا!! که حساسم. لباشو به هم فشار داد و گفت: - ای بمیری حورا که جون آدمو بالا میاری تا آشتی کنی. در حالی که نمی تونستم جلوی خنده امو بگیرم به سمتش چرخیدم: - خیلی خب دلم واست سوخت شرطمو بهت میگم. منتظر نگاهم کرد. - اول چشماتو ببند. مطیعانه چشماشو میبنده در حالیکه قاشق سالاد اولویه تو دستم بود صورتمو به سمت صورتش کشیدم و لبهامو روی لبهاش گذاشتم و بعد از یه بوسه ی طولانی ازش جدا شدم. چشم هاشو که باز کرد انگار توش پروژکتور روشن کرده بودن! با شیطنت گفت: -یعنی باید قبول کنم که بزرگ شدی و دست از شرطهای مسخره ات برداشتی؟ خنده ای کردم و چشمکی زدم که باعث شد به نیت دوباره بوسیدنم چشماشو ببنده و صورتشو جلو بیاره که منم قاشق سالادی رو مالیدم به صورتش. چشماشو باز کرد و شاکی از این کارم داد زد: - ای تو روحت حورا. از دستش در رفتمو خودم رو به اتاق خواب رسوندم و در رو هم بستم. پشت در ایستاد و با پا به در می زد و می گفت: -مگر به چنگم نیفتی من میدونم و تو. بعد از چند لحظه از در فاصله گرفت و خونه غرق در سکوت شد. چند دقیقه که گذشت سرمو مثل دزدها از لای در بیرون آوردم و نگاهی به دور و بر انداختم. خبری از طاهر نبود، ظاهرا بی خیال شده بود. با خیال راحت به سمت آشپزخونه راه افتادم که نزدیک به آشپزخونه یهو از پشت بغلم کردو بلندم کرد و در حالی که سعی می کردم صدای جیغ و خنده ام بلند نشه منو به سمت اتاق خواب برد و با شیطنت گفت: - آخر به دستی ملخک. با خنده گفتم: - طاهر بچه خونه است. زشته بذارم پایین. با خونسردی جواب داد: - شما نگران تربیت سهیلا جونتون نباشید، درو روش قفل کردم و گفتم تا مشقاتو ننویسی از بیرون اومدن خبری نیست. به طرف اتاق خواب رفت و در نیمه بازو با پاش باز کرد. درو با پاش بست و باهم افتادیم روی تخت. صدای شَترق بلند شد و این یعنی باز تخته زیر تختمون شکست. با درموندگی گفتم: - وای طاهر باز شکست! به خدا خجالت می کشم دوباره به اوستا حسن نجار بگم یک تخته دیگه برامون بیاره. این دفعه آخری میگفت بالام جان مگه شما رو تختتون کشتی می گیرید؟ طاهر قهقه ای زد و گفت: -تو چی گفتی؟ - چی میگفتم. از خجالت سرمو پایین انداختم و به دروغ گفتم سهیلا رو تخت بپر بپر میکنه و تختو میشکنه. - حالا هم همینو بگو. اصلا یه تخت جدید می گیرم. خوبه؟ همزمان صدای سهیلا بلند شد: -بابایی درو باز کن مشقامو نوشتم. خنده خبیثانه ای کردم و گفتم: - بجنب٬ جناب پدر. در اتاقشو باز کن. مشقاش تموم شده. طاهر دندوناشو به هم سایید و گفت: -نوبت ماهم میشه حورا خانمِ ملخک. با ناراحتی ازاز اتاق بیرون رفت و من هم بلند شدم و لباسمو مرتب کردم و خودمو تو آینه نگاه کردم و در حالی که از فکرم گذشت امشب طاهر تلافی می کنه و تا صبح نمی ذاره بخوابم به سمت آشپزخونه رفتم تا میز شامو بچینم. پایان
حرف مامان زیبا که به اینجا رسید به ساعت موبایلم نگاه کردم. از نه شب گذشته بود. سه روز از رفتن طاهر میگذشت و من هیچ خبری ازش نداشتم. طاهری که روزی چند بار زنگ میزد و حالمو میپرسید، سه روز بود که بی خبرم گذاشته بود. دیشب که مامان زیبا بعد از خاطره هاش پیشم موند و امروز هم که من اومدم اینجا! غرور وامونده ام هم اجازه نمی داد من بهش زنگ بزنم! درس هم که کلا این دو روز تعطیل. دلم هم مثل سیر و سرکه می جوشید که مبادا براش اتفاقی افتاده باشه. روز اول از نبودش نه تنها ناراحت نشدم بلکه شاد هم شدم ولی از دیروز صبح دلتنگش شده بودم... باید اعتراف می کردم که در حال باختن شرط بودم و طاهر با همون ترفندهاش منو وابسته به خودش کرده بود. به قدری یک دنده و لجباز بودم که باختم رو قبول نداشتم. از دیروز تا حالا چندین بار رفتارهای طاهر رو مرور کرده بودم، هیچ کجا غیر از کمی شیطنت مردونه که عاصیم کرده بود، باعث ناراحتیم نشده بود. باید اعتراف کنم که نسبت به داداش حسینم خیلی مسئولیت پذیرتر بود... حالا از خصلت یک دندگی و کمی خود راییش که بگذریم، روی هم رفته مرد قابل اعتمادی بود. از جا بلند شدم که مامان زیبا گفت: - کجا؟ شام درست کردم. - ممنون باید برم! - مگه نگفتی شوهرت رفته دبی کنگره . آهی کشیدم که مامان زیبا چپ چپ بهم نگاه کرد: - نکنه دلت واسش تنگ شده؟ سرم رو به زیر انداختم. مامان زیبا دستمو گرفت و گفت: - نمیخواد امشب بری خونه تون... همینجا باش میخوام از حالا به بعدشو واست تعریف کنم. تازه رسیدیم به اصل ماجرا.... ........................................ شب شام را دور هم خوردند! عنایت ا... خان هم که از صبح دیده نشده بود سر شام حاضر شد. با نگاهش به زینب لبخندی زد که تازه عروس از خجالت سرش را به زیر انداخت. اصلا باور نمیکرد این مرد قوی هیکل چهل و پنج ساله شوهرش است و باید شبها را با او سر کند. در حال شام خوردن بودند که رجب به داخل اتاق آمد: - عنایت ا... خان ... آقا زاده ها با ساره خانم همراه آقا رسول اومدن! هرکار کردم آقا رسول گفتن که باجناغشون شام منتظره و باید برن اونجا و داخل نیومدن...! عنایت ا... خان گفت: - به بچه ها بگو بیان داخل اتاق. بعد از چند دقیقه دو پسر که یکی از زینب بزرگتر بود و یکی چند سالی کوچکتر، به همراه دختری که هم سن و سال زینب بود وارد اتاق شدند و سلام کردند. عنایت ا... خان رو به زینب کرد و گفت: - خانم... اینا بچه هام هستن... چند روز فرستاده بودم روستا پیش خانم باجی دایه شون تا مراسم تموم بشه! با دست اشاره کرد: - غلامرضا... ساره.... محمد علی. رو به بچه ها کرد و گفت: - این خانم از این به بعد جای مادرتونه... باید بهش احترام بذارید. با در آمدن این حرف از دهن عنایت ا... خان همه به هم نگاه کردن... خنده دار بود که زینب ده ساله مادر آنها محسوب شود. فرزندان عنایت ا... خان سر سفره نشستن. ساره در کنار زینب جا گرفت. به محض اینکه کنارش نشست. سرش را به سمت گوش زینب برد: - تو زن بابامی؟ زینب با تکان سر گفت بله! ساره ادامه داد: - بابام گفته بود یه مامان جدید براتون میارم ولی تو که هم سن و سال خودمی... بابام یه همبازی واسم آورده عوض مامان... عنایت ا... خان که به فاصله ی کمی از ساره نشسته بود چشم غره ای به ساره رفت که دخترک بیچاره رنگش پرید و لب به دندان گرفت. شام که تمام شد، عنایت ا... خان رو به همه کرد: - زینب امشب خسته ست... من هم خوابم میاد... شب همتون بخیر. و با نگاه به زینب فهماند که به دنبالش برود. وارد اتاق که شدند چشم زینب به رختخواب جمع نشده افتاد. عنایت ا... خان گفت: - رسمه رختخواب عروس تا یه هفته پهن باشه! نگاهی به تارهای سفید روی سر شوهرش کرد و نگاهش به دستهای بزرگ و پهن او افتاد. چشمش به روی دستهای کوچک و ظریفش کشیده شد. در دلش گفت: - ننه م میگفت سی سال از بابام کوچیکتر بوده! آهی کشید و باز در دلش گفت: - ولی ننه م وقتی عروس شد سنش زیاد بود ... دومرتبه ترس به جانش نشست. به گوشه ی اتاق رفت و کز کرد. عنایت ا... خان که به ترس دخترک پی برده بود، به سمتش رفت و او را با دستهای قدرتمندش به آغوش کشید: - از من میترسی؟ زینب مثل یک گنجشک باران زده سرش را تکان داد. عنایت الله خان چادر را را از روی سر زینب برداشت: - دیشب مجبور بودم... پوف بلندی کشید ادامه داد: - دلم نمیخواست اذیت بشی... دست زینب را گرفت و او را به سمت رختخواب آورد. او را در آغوش کشید و سرش را به سینه ش چسباند و گفت: - چند وقت دیگه واسه ماه عسل میریم کرمانشاه... رییس فرهنگ اونجا دعوتمون کرده! مادرتم با خودمون میبریم. زینب نگاهی به چشمهای نه چندان درشت عنایت ا... خان کرد. مرد لبخندی به زنش زد و با مهربانی گفت: - همین جا آروم بخواب زیبا خانم! بعد از چند روز مرخصی عنایت ا... خان به اتمام رسید و مجبور شد که تازه عروسش را در خانه بگذارد و به محل کارش برود. تا لحظه ی آخر به ساکنین منزل سفارش می کرد که هوای زینب و مادرش را داشته باشند تا مبادا احساس غریبی کنند. با خارج شدن عنایت ا... خان از منزل ساره به اتاقی آمد که همه مشغول خوردن صبحانه بودند. پسرها لباس پوشیده و عازم مدرسه بودند. از روزیکه زینب به منزل عنایت ا... خان آمده بود پسرها را فقط سر سفره دیده بود. اگر صمیمیتی با زینب نداشتند آزاری هم نداشتند و ناراحتش نمی کردند. بقیه زمانها یا به مدرسه رفته بودند و یا در اتاق هایشان مشغول مطالعه بودند. ساره دو سال از زینب بزرگتر بود و تا کلاس پنجم دبستان خوانده بود . در آن زمان درس خواندن زنها خیلی اهمیت نداشت و از طرفی ساره هم هر سال را با تجدید می گذراند. از این جهت عنایت ا... خان اصراری بر ادامه ی تحصیلش نداشت. ساره به سمت زینب رفت و کنارش نشست. سرش را بیخ گوش زینب آورد: - خودتو سیر نکن چیز بهتری واسه خوردن دارم... زینب سرش را کنار کشید و با چشمان متعجب به ساره نگاه کرد.ساره ادامه داد: - بیا بریم تو حیاط. هر دو با هم به حیاط رفتند. ساره دست زینب را گرفت و او را به ته باغ برد. چشم زینب به یک اتاق بسیار بزرگ در ته باغ افتاد. ساره گفت: - انبارمونه... آقام هر چند وقت دستور میده که رجب بره از بازار کلی مواد غذایی بخره و بیارن اینجا . همیشه رجب با چند تا گاری بر می گرده و چند تا کارگر میگیره تا مواد غذایی رو گاریها رو به اینجا بیارن. آقام خیلی پول داره همه چی تو خونه مون هست. فکر نمی کردم زن آقام تو بشی. زینب سوالی به ذهنش رسید و به میان کلام ساره پرید: - مادرت کجاست؟ ساره نگاهی به زینب انداخت. میخواست بفهمد که میتواند به این زن پدر هم سن و سالش اعتماد کند یا نه؟ با صدای خیلی آرامی گفت: - دارو المجانین... از پارسال بردنش. همش جیغ میزد و خودشو میزد. ولی بابام به کسی نگفته تو هم به روت نیار... باشه؟ زینب سرش را تکان داد. ساره پیرهنش را بالا زد و از داخل جیب شلوارش کلیدی در آورد و در انبار را باز کرد. زینب از دیدن آن همه کیسه برنج و مواد غذایی مات و مبهوت مانده بود. ساره دستش را گرفت و به ته اتاق برد. جعبه هایی را که روی هم چیده بودن به زینب نشان داد: - اینا قند نبات یزده... خیلی خوشمزه ست. میخوای بخوری؟ زینب که تا حالا اسم قند نبات یزد به گوشش نخورده بود با اشاره ی سر گفت: -آره. ساره دست کرد و یک کله قند گرفت و گفت: -بیا بریم. ساره، زینب را به سمت شیر آب پشت درختِ ته باغچه کشاند . سر کله قند را زیر شیر قرار داد و روبه زینب کرد: - دهنتو بذار زیرش. زینب همان کار را کرد... ساره کمی شیر آب را باز کرد و بعد از چند لحظه آب شیرین بود که به دهن زینب سرازیر می شد و واقعا هم قندش ، قند نبات بود. هنوز کله قند سوم را زیر شیر نگرفته بودند که رجب مچ هر دوی آنها را گرفت. رجب با دیدن ساره و زینب و قندهای در دست آنها محکم روی دستش زد: - دَدَم وای... اگه آقا بفهمه! زینب رنگش پرید و قند را را داخل باغچه انداخت و به سمت چادر گلدارش که جلوی در انبار افتاده بود رفت و آن را سرش کرد. رجب که به ترس زینب پی برده بود گفت: - خانم جان همش تقصیر این ساره خانمه... بار اولش نیست. ساره با چشم سفیدی می خندید! انگار بار اولش نبود که او را در حال شیطنت می دیدند... زینب چادرش را جمع کرد و غمگین به اتاقش رفت... لباس هایش را درگنجه چیده بود. درِ گنجه را باز کرد و عروسک پارچه ای اش را از لابه لای لباسه ا در آورد. چهار زانو روی زمین نشست و عروسکش را روی پایش گذاشت. چادر را روی عروسک کشید و شروع کرد به بازی با او. و مثلا خواباندنش. این سرگرمی بهتر از شرارت های ساره بود! حد اقل از استرس و دلهره خبری نبود. به قدری محو خواباندن عروسکش بود که حضور شوهرش را در اتاق متوجه نشد. با صدای عنایت ا... خان که میگفت: -زیبا خانم چکار میکنی؟ سرش را بلند کرد. چادرش را بیشتر روی پایش کشید تا مبادا عروسکش دیده شود. عنایت ا... خان به سمت زینب رفت و چادر را از روی پایش کنار زد و با دیدن عروسک بمب خنده اش منفجر شد. زینب را را در آغوش گرفت و از روی زمین بلند کرد و گفت: - زیبا خانم تو الان بزرگ شدی... شوهر کردی...صحیح نیست عروسک بازی کنی. انشاا... تا چند سال دیگه بچه ی خودتو روی پات میذاری... زینب که از خجالت گونه هایش گرم شده بود. سرش را بین گردن و شانه ی عنایت ا... خان گذاشت و آهسته گفت: - باشه... *** بعد از دو هفته که از مراسم ازدواج زینب گذشت، همراه عنایت ا... خان به کرمانشاه رفت و چقدر رییس فرهنگ آنجا متحیر شد که فهمید دوست دوران جوانی اش همسری به این کم سن و سالی دارد! عنایت ا... خان تمام تلاشش را می کرد تا به عنوان یک حامی و همسری مهربان در کنار زینب باشد. دل به دل این زن کوچک می داد و برای او هم شوهر بود و هم دوست... کم کم زینب به حضور عنایت ا... خان در کنارش عادت کرد. روزها سرگرم بازی و شیطنت با ساره می شد و شب ها نقش همسری بازیگوش را برای عنایت ا... خان بازی می کرد و این مرد چهل و پنج ساله را پر از شور و شعف می کرد... مادر زینب هم روز به روز از وصلت زینب با عنایت ا... خان قوامی راضی تر می شد و باد غرور به غبغب می انداخت... هنوز یکسال از ورود زینب به منزل عنایت ا... خان نگذشته بود که ساره هم به عقد یکی از کارمندان جوان اداره ی فرهنگ در آمد. زمانیکه زینب شوهر بیست ساله ی ساره را با همسر خودش مقایسه میکرد خنده ای بر لبانش از این تفاوت می نشست و در دلش می گفت: - درسته که آقا از من خیلی بزرگتره ولی مرد خیلی خوبیه! هوامو داره! همه چی برام میخره ولی شوهر ساره همش بهش می گه باید اول زندگی صرفه جویی کنی. استدلال هایش هم در خور سن و سالش بود. یک روز زینب با کمر درد و دل درد از خواب بیدار شد و احساس کرد مسئله ای غیر قابل باور رخ داده است. اشک در چشم هایش جمع شد و فکر می کرد به بیماری لاعلاجی دچار شده است. تا زمان باز گشت عنایت ا... خان خودش را در اتاقش به بهانه ی سردرد حبس کرد و اشک ریخت . وقتی عنایت ا... خان از اداره ی فرهنگ بازگشت و جویای حال زینب شد آسیه با نگرانی گفت: - آقا... خانم از صبح از اتاق بیرون نیومدن و همش گریه می کنن که سرم درد میکنه! عنایت ا... خان خود را با عجله به اتاق رساند و زینب را دید که گوشه ی دیوار سر در گریبان نشسته است. وقتی به سمتش رفت، زینب سر از روی زانوهای به بغل کشیده ش برداشت و با بغض گفت: - من درد بی درمون گرفتم. دارم می میرم. عنایت ا... خان به زینب نزدیکتر شد و با دیدن لکه های خون در جلوی پیراهنش خنده ی بلندی کردو از اتاق بیرون رفت. بعد از چند دقیقه آسیه به اتاق آمد و بدون حرفی به زینب کمک کرد که لباسهایش را عوض کند. بعد از گذشت دقایقی عنایت ا... خان به اتاق برگشت و چشمش به زینب افتاد که لباسهایش را عوض و در گوشه ای کز کرده است. عنایت ا... خان زینب را روی پای خودش نشاند و دستی به سرش کشید: -زیبا خانم... زیبا خانم... اینکه درد بی درمون نیست که توگرفتی! چرا الکی خودتو ناراحت میکنی؟ چرا به مادرت نگفتی که بیاد و برات توضیح بده؟ زینب در حالی که بغضش را می خورد گفت: -به ننه م نگفتم... میترسیدم حرص بخوره! عنایت ا... خان تمام زیر و بم مسائل مربوط به زنانگی را برای زینب توضیح داد. وقتی لبخند شادی را بر لب زینب دید گفت: -پاشو خانم! بریم نهار بخوریم که خیلی گرسنه م. به رجب میگم فردا اوستا بنا خبرکنه و تو زیر زمین خزینه بسازن که مجبور نشی یه سره تو راه حموم باشی و برات حرف در بیارن. پاشو زیبا خانم. چند روز بعد رجب به دستور عنایت ا... خان عمل کرد و در زیرزمین خانه چند حوضچه درست کردند تا زینب برای حمام کردن راحت باشد. آنجا هم شد یکی از مکانهای تفریحی زینب و ساره عقد کرده که به هر بهانه ای به آنجا میرفتند و آب بازی میکردند. *** نگاهمو رو صورت مامان زیبا چرخوندم. اشک تو چشماش جمع شده بود. خودم هم حالم خوش تر از اون نبود. دلم واسه طاهر تنگ شده بود. تمام مدتی که مامان زیبا از مهربونی عنایت ا... قوامی میگفت دلم به سمت طاهر پر میکشید. دیگه به خودم که نمی تونستم دروغ بگم! از روزیکه رفته بود نه زنگ زده بود و نه پیام داده بود. ایمیل هم نفرستاده بود. تو اون خونه بدون حضور طاهر دلم طاقت نمی آورد. به هر طرف نگاه میکردم یه خاطره از شیطنتهاش و سر به سر من گذاشتناش بود. با بچگی و دلایل بی منطقم اونو از خودم رنجوندم. دستمو دراز کردم و دست مامان زیبا رو گرفتم. بغضم ترکید و اشکام رو گونه ام جاری شد. مامان زیبا هم به اشکاش اجازه داد رو صورتش بریزه: -آقا خیلی خوب بود. اجازه نمی داد آب تو دلم تکون بخوره. کم کم بزرگ شدم و اون درتمام مراحل زندگیم مثل یه کوه پشتم بود. به من میگفت تو سوگلی سالهای پیری منی. عین سوگلیش هم با من رفتار میکرد. به مادرم خیلی احترام میذاشت. بچه هاش اجازه نداشتن به من تو بگن. حسرت هیچی رو تو دلم نذاشت. گاهی وقتها زیبا خانم صدام میکرد و بعضی اوقات بهم میگفت سوگلی. هر شهری که می رفت منو با خودش میبرد. کم کم بزرگ شدم و یه زن کاملی شدم. آهی کشید و گفت: -« وقتی منیره میومد خونه مون و صورتمو اصلاح میکرد آقا میگفت سوگلی چه خوشگل شدی! سعی میکرد یه سری جوک و حرف با مزه داشته باشه که وقتی کنار منه احساس نکنم شوهرم پیره. بارها از من میپرسید: -سوگلی از ازدواج با من پشیمون نیستی؟ شاید اون اوایل ازدواج از حضور آقا معذب بودم و نمی فهمیدم زن و شوهری چیه ولی وقتی به بلوغ رسیدم همه چی واسم معنی پیدا کرد. نگاه های عاشق آقا، دستهای مهربونش و نوازشها و آغوش گرمش همه و همه باعث آرامشم شد... » با لبخند به نقطه ی نامعلومی خیره شد و گفت: - فر زدن موها تازه مد شده بود. نه مثه الان که میرن آرایشگاهو بیگودی مخصوص میپیچن... پارچه ها رو باریک باریک میبریدیم و شب سرمونو خیس میکردیم و موهامونو به تکه های خیلی کوچک تقسیم میکردیم و دور پارچه ها می پیچیدیم و شب میخوابیدیم. روز بعد که موها خشک میشد و پارچه ها رو باز میکردیم، موهامون فر فری میشد. اولین باری که اینکارو کردم چهارده ساله بودم. تازه موهامو باز کرده بودم و مشغول پوشیدن لباسی بودم که با آقا از آبادان خریده بودیم. مامان زیبا با صدای بلند خندید و گفت: -«در اتاق بیهوا باز شد و آقا داخل اومد. دست بردم به سمت روسریم. از موقعیکه بالغ شده بودم. شرم و حیا رو بیشتر احساس میکردم. از حال و هوای بچگی در اومده بودم و شیطنت نمیکردم . بین راه آقا دستمو گرفت و منو به سمت خودش کشید. منو تو بغلش گرفت و زیر لب گفت: -چقدر زیبا شدی سوگلی... همیشه موهات اینطوری باشه. -هرچی من پا به دنیای جوونی میذاشتم و آقا وارد دنیای میانسالی میشد، عشق و علاقه مون افزایش پیدا می کرد. تا شبها دستش به دور کمرم حلقه نمیشد و سرمو رو سینه ش نمیذاشتم، خواب به چشمم نمیومد. روزها میگذشت و من هر روز زیباتر میشدم. آب زیر جلدم رفته بود و واسه خودم یه زن کاملی شده بودم. مادرم هم با ما زندگی میکرد. واسه بچه دار شدن خیلی دوا و درمون کردیم ولی فایده ای نداشت. عشق به آقا اونقدر تو جسم و روحم رسوخ کرده بود که هیچوقت احساس نمیکردم نیاز به یه بچه هم دارم. آقا تو زندگی واسم چیزی کم نمی ذاشت که احساس کمبود کنم. چند بار هم گفت: -سوگلی اگه دلت بچه میخواد بیا بریم یکی از پرورشگاه بگیریم. منم میگفتم: - نه ... واسه چی؟ همینطور خیلی هم خوشیم! بعدش هم اونقدر خوشبختی بچه هاش برام مهم شده بود و احترام متقابل بینمون بود که با همه ی کم سن و سالیم فکر می کردم ازشون بزرگترم! آقا سالهای آخر خدمتش، به کربلا و نجف مامور شد تا مدیر مدرسه بچه های ایرونی ای بشه که پدر یا مادرشون توسفارت بودن. من و مادرم هم با آقا رفتیم. بهترین سالهای عمرمو اونجا بودم. حسابی تپل شده بودم و این آقا رو حساس کرده بود که رو حجابم سخت بگیره حتی واسم دستکش خریده بود و می گفت: -سوگلی میری بیرون دستکش دستت کن. نمیخوام مردای غریبه دستای سفیدتو ببینن. منم وقتی میخواستم شیطنت کنم میگفتم دستکشارو گم کردم.» نفس عمیقی گرفت و رو به من گفت: - «حورا جان روزهایی که با آقا داشتمو از یادم نمیره. هر شب دوره شون میکنم. ولی چشم مردم نذاشت که زندگیمون به آخر برسه... بیست سالی رو با آقا زندگی کردم. یه روز زن همسایه مون که ایرانی بود واسه گرفتن پیاز به خونه مون اومد. وقتی دامن کوتاه من و موهای فر شده مو دید و نگاهی به دور خونه انداخت و متوجه شد هیچ کم و کسری ندارم، آهی از سر حسرت کشید و گفت: -خوش به حالت زینب چقدر شوهرت دوستت داره! همون شد که فردای همون روز کپسول گاز پیک نیک بترکه و آشپزخونه با وسایلش داغون بشه. آقا هم تو مدرسه سکته کنه و هنوز به بیمارستان نرسیده عمرشو بده شما... نمی دونی وقتی خبر فوت آقا رو بهم دادن چه حالی شدم. دنیا پیش چشمم تیره و تار شد. روزی چند بار از گریه غش میکردم و بهم سرم میزدن. آقا رو نجف دفن کردیم. با مادرم به ایران اومدیم. مادرم چند سال بعد از فوت آقا از دنیا رفت و منو تنها گذاشت. ارثیه آقا رو به خواست خودم بین بچه هاش تقسیم کردن. من موندم حقوقش و مقداری پول... چند سال قبل هم که دیدم حقوقش خرج زندگیمو میده، پولشو واسه بچه های بی سرپرست خرج کردم.» مامان زیبا چنان از عشق و علاقه و دلتنگیش واسه عنایت ا... خان میگفت که بی اختیار گریه م شدت گرفت. یه دختر ده ساله درک و شعورش از من بیست و پنج ساله بیشتر بود! اون تونسته بود یه زندگی توام با عشق رو کنار یه مرد همسن پدرش تجربه کنه ولی من زندگی رو به کام خودم و طاهر زهر کرده بودم. برای عوض کردن جو موبایلم رو برداشتم و گفتم: - میشه یه عکس یادگاری با هم داشته باشیم؟ وقتی دیدم مامان زیبا داره موشکافانه نگاهم می کنه، سرمو پایین انداختم و با صدای آرومی گفتم: -منم دلم واسه شوهرم تنگ شده! مامان زیبا از جاش بلند شد و روی مبل کنارم نشست و سر منو رو سینه ش گذاشت و گفت: -فهمیده بودم که تو هم نتونستی هنوز شوهرتو بپذیری... اینایی که گفتم داستان نبود مادر جان... زندگی خودم بود که بهت بگم. سن و شکل و ظاهر چیزی نیست که تو علاقه زن و شوهری خیلی مهم باشه. مهمه ولی نه تا اون حد که زندگیتو به خاطرشون ببازی... دیگه برام مهم نبود که طاهر ازم سیزده سال بزرگه و قیافه ش چطوریه و تیپش چطوریه... دلم واسش یه ذره شده بود. مامان زیبا با لبخندی گفت: - حالا که هر دوتامون چشم و دماغمون قرمزه توی عکس قشنگ تر می افتیم. و من تازه متوجه شدم که خودمو با گریه جلوی مامان زیبا رسوا کردم. اشکامونو پاک کردیم و درحالی که دست در گردن هم انداخته بودیم و گوشی توی دست من بود رو به لنز دوربینش لبخند زدیم. *** یک هفته گذشته بود، داستان مامان زیبا تموم شده بود و رسیده بودیم به درد و دل هاش از زندگی و گلایه هاش از روزگار، نه اینکه برام جذابیت نداشته باشه! اما چون از هیجان اولیه ام کم شده بود، نبود طاهر بیشتر به چشم می اومد. از عصر که به حسین زنگ زدم و اون هم از طاهر خبر نداشت دچار استرس بدی شدم. انگاری دل و روده ام تو حلقم اومده بود. هر چقدر خودمو سرگرم کردم فایده ای نداشت. دلشوره ی بی صاحاب افتاده بود به جونمو ولم نمی کرد. البته همچین بی صاحب هم نبود! برای طاهر دلواپس بودم. همسری که همسر بودنش رو جدی نگرفته بودم. و به خاطر یه حس بچگانه رنجوندمش. مستاصل روی مبل خودم رو پرت کردم و با بغض گفتم: - خدایا! یه وقت نزنی ضایعم کنی دست از پا دراز تر برگردم خونه ی بابام! قول می دم طاهر بیاد دیگه دختر خوبی بشم. بعد چشمامو ریز کردم و گفتم: - حالا که کسی بینمون نیست، ولی قبول داری خود طاهر هم مقصر بود؟ آخه من هی بهش می گفتم .... حرفمو با یه آه دردناک قطع کردم و با لب و لوچه ی آویزون گفتم: - حالا که منو جز آدمیزاد حساب نکرده و رفته! دیگه چه فرقی می کنه کی مقصره؟! با شنیدن صدای زنگ، به هوای این که مامان زیباست از روی مبل بلند شدم و به سمت آیفون رفتم. اما با دیدن تصویر طاهر جیغ خفه ای از خوشحالی کشیدم و خواستم دکمه ی در باز کن رو بزنم، ولی به موقع جلوی خودم رو گرفتم و بدون باز کردن در به سمت اتاق خواب دویدم، می دونستم طاهر کلید داره. فرصت زیادی نداشتم فقط موهامو شونه زدم و مرتبشون کردم و رژ لبی صورتی کمرنگی هم روی لب هام کشیدم و پیراهن گشادم رو با تی شرت و شلوارک راحتی عوض کردم. و به سمت در هال قدم برداشتم اما قبل از اینکه بهش برسم خود طاهر در رو باز کرد و وارد خونه شد. مثل همیشه با انرژی! تیشرت پرتقالی و جین سورمه ای تنش بود و کیف سامسونت هم به دستش. تمام گلومو بغض گرفت. نه می تونستم بهش سلام کنم و نه اینکه از اونجا برم. دلم براش به اندازه ستاره های آسمون تنگ شده بود. این بی خبری حقم نبود. نیشش رو تا بناگوش باز کرد: - سلام خانومی! تو چشماش نگاه کردم، پرده ای از اشک جلوی دیدمو گرفت. دیگه نتونستم بغضم رو نگه دارم و زدم زیر گریه. طاهر با دستپاچگی کیفش رو کنار پاش رها کرد و به سمتم اومد و منو در آغوشش گرفت و شروع کرد به پرسیدن سوال هایی که نشون می داد اصلا به روی خودش نمیاره که یک هفته منو بی خبر گذاشته! - چی شده؟ .... کی اذیتت کرده؟ .... من نبودم کسی اینجا بود؟ .... تو دانشگاه برات اتفاقی افتاده؟ ... نفس عمیقی کشیدم و برای بستن دهنش گفتم: - نه. لحنش نگران تر شد: - پس چی شده که این طور داری گریه می کنی؟ دختر تو که منو نصفه عمر ... - نگرانت بودم. نوازش دست هاش روی موهام متوقف شد. یهو نگرانی های عالم ریخت توی قلبم، نباید این حرفو می زدم؟! دست هاش روی بازوهام نشست و کمی منو از خودش فاصله داد و با چشم های درشت شده گفت: - درست شنیدم؟ .. نگران من؟ حس کردم خون به گونه هام دوید. سرم رو پایین انداختم و گوشه ی لبم رو به دندون گرفتم. با صدای خندونی گفت: - ای جونم! و یهو محکم منو به آغوش کشید، طوری که سرم محکم خورد به قفسه سینه اش و استخون هام ترق ترق صدا دادن. اگر بحث دلتنگی و هیجان لحظه اش نبود، با دیوار یکیش می کردم. ولی خودداری کردم تو ذوق جفتمون نخوره که باز یه هفته ی دیگه گم و گور نشه! در حالی که با دیو بازی تمام داشت منو به شیوه ی خودش در آغوش می کشید شروع کرد به بازگو کردن تمام کارهای خاک بر سریش! و جملاتی از این قبیل: - خانومی مغز فندقی من، من از کجا تپلی مثل تو پیدا کنم (چقدر هم که من تپلم !!!!) .... لبات مثل ..... و جمله های دیگه ای که پیدا کردن ربطش به اون لحظه کار تقریبا ناممکنی بود! و آخر حرف هاش هم اضافه کرد: - میدونم گله داری و از من شاکی هستی ولی لازم بود برم ... باید تنهایی فکر می کردیم ... هر دوتامون. باید فکر می کردی، تا بفهمی وابسته شدی یا دلبسته. منهم باید عادت میکردم که دوری از تو چه به سرم می یاره. دم عمیقی گرفت و ادامه داد: - یک لحظه فراموشت نکردم. از جلوی چشمم دور نرفتی. لحظه ای اسم قشنگت از ذهنم پاک نشد. در حالیکه تو آغوشش فس فس می کردم و بینیمو به پیرهنش می مالیدم گفتم: - اونوقت خودت تنهایی باید در مورد هر دوتامون تصمیم میگرفتی؟ مثل همیشه ؟ خودت فقط مهم بودی؟ اصلا تا حالا فهمیدی چرا دوستت نداشتم؟ چون تو خودخواهی. همیشه متکلم وحده هستی. هیچوقت به نظر طرف مقابلت احترام نمیگذاری. فکر نکردی اگه بهت عادت هم کرده باشم ممکنه نگرانت بشم. اونوقت به من میگی مغز فندقی. حداقل این فندق تو سر من میگه کسی رو نگران خودم نکنم. ازش جدا شدم و به سمت اتاق رفتم. صداش می اومد که میگفت: - اه اه لباسمو دماغی کرد. خب منم دل دارم دیگه! یهو دلم خواست خودمو لوس کنم.ساکمو از داخل کمد برداشتم و چند تکه لباس توش انداختم. حالا از شدت هیجان و همین طور ناراحتی به خاطر این همه دوری که آقا از سر درایتشون موجب شده بودن اشکهام هم شر شر از گونه هام پایین می اومد و نداجون میگفت حالا کجا میخوای بری؟ حالا چطوری میخوای بعد از چند روز ندیدن دوباره نبینیش. با عصبانیت گفتم: - ندا خفه. خفه که از دست تو هم دلم خونه. چند تکه لباس و چند تا کتابو چپوندم تو ساک. مانتو شلوارمو پوشیدم و فین فین کنان از اتاق بیرون اومدم. طاهر روبروی تلویزیون روی مبل نشسته بود. سرشو به مبل تکیه داده بود.یه دستشو تو سینش بغل کرده بود و با دست دیگه اش چشماشو گرفته بود. با شنیدن صدای فس فس من دستشو از رو چشماش برداشت و سرش رو بلند کرد. با دیدنم اول تعجب کرد ولی بعد که دید دارم به سمت در می رم به خودش اومد و سریع به سمت در رفت و راهمو سد کرد و با تعجب گفت: - کجا؟ با فخ فخ و فین فین گفتم: - صلاح دیدم مدتی از هم دور باشیم تا فکر کنیم. ابروهاشو بالا داد و گفت: - اونوقت تو با کی این صلاحو دیدی؟ اخم کردم و خیره تو چشماش گفتم: - با خودم و نداجون دست به سینه شد و گفت: - ندا جون دیگه کیه؟ پس بگو خانم مشاور هم دارن. و در حالی که با خودش غر غر می کرد گفت: - هی میگم این چرا مثل هوای بهاری مودش عوض میشه و با خودش می جنگه. نگو یکی بهش خط میداده. و با تحکم گفت: - ندا کیه؟ بهش زل زدم و حرفی نزدم. با خودم گفتم باز این چی بود از دهنت پرید حالا چطور میخوای حالیش کنی که ندا خود درونته؟ فقط همین مونده که فکر کنه دیوونه ام! دوباره بلند تر گفت: -گفتم ندا کیه؟ بدون اینکه نگاه خیرمو از تو چشمهای گشادش بردارم گفتم: -دوستمه. حرفی هست؟ - نگو که از دوستای دانشگاهته که به خدا یک کاری میکنم همین ترم از دانشکده به علت دخالت در زندگی دیگران اخراجش کنند. با خیرگی گفتم: - همتون همینطوری هستین. تو بیشتر .فقط قدرت نمایی میکنید و تواناییهاتونو به رخ میکشید. از اخراج اون بدبخت چی گیر تو میاد. من که دارم میرم چه ندا اخراج بشه چه نشه. نفسش رو فوت کرد و با کلافگی گفت: - باشه! باشه! حق با توست. یک کم تند رفتم. منم که باز بهم میدون دادن!! با پررویی ادامه دادم: - یک کم؟ همیشه تند میری. اصلا حورا کیلویی چنده؟ استاد دانشگاهی قبول. جز بهترینها هستی، قبول. سالی چند بار مقاله هات تو کنگره های خارجی قبول میشه قبول. پولداری قبول. خوش تیپی قبول. دخترها واست می میرن قبول. ولی اینها هیچکدوم دلیل نمیشه که تا این حد خودشیفته باشی. اونم جلوی من. جلوی زنت. ندا ساکت،ناسلامتی زنت بودم. ندا خفه، همسرت بودم. خیر سرم قرار بود مادر بچه هات بشم. محرم اسرارت بشم. ندا بمیـــر. این حرفهای من نبود که میزدم. ندا اختیارو از دستم گرفته بود و مثل وروره جادو حرف میزد و منهم هی وسط حرفام میگفتم ندا خفه. طاهر با هشت تا چشم بهم نگاه میکرد. سر در گم بود از این حرفهای من و ندا خفه هایی که میگفتم. کم کم تعجبش جاشو به یک لبخند گله گشاد تو صورتش داد. قیافش مثل قورباغه ای شده بود که دهنشو باز کرده بود تا پشه بگیره. بازومو گرفت و منو به سمت خودش کشید و گفت: -آی قوربون این ندا خوشگله بشم. یادم باشه که این ترم به استاداش بگم که یک بیست گنده پای برگه هاش بزنند. اخم کردم و گفتم: -دست به من نزن. میخوام برم. دستاشو دورم حلقه کرد و گفت: - نه دیگه. مگه تو گوش به فرمان ندا جونت نبودی؟ همونکه چند ماهه تو رو روانی کرده منم عاصی. ولی خودمونیم ها! این آخر کاریها رو همه خطاهاش با این حرفاش ماله بتنی کشید. با سماجتی مصنوعی گفتم: - طاهر ولم کن میخوام برم. با لحن شیطونی گفت: - کجا خانم خانوما. مگه شهر هرته که همینطوری شوهرتو. بابای بچه هاتو ول کنی و بری؟ خیر سرم زنمی. همسرمی. مادر بچه هامی. اومدم که از دستش در برم که دست انداخت زیر زانوهام و منو بغل کرد. یک دستش دور شونه هام بود و یک دستش زیر زانوهام. مثل موقعیکه خواب بودم و بابایی منو به سمت اتاق خواب می برد تا رو تختم بذاره. طاهر هم دقیقا همین کارو کرد و به سمت اتاق خواب راه افتاد.نالیدم و گفتم: - طاهر!!!!!!! با تحکم گفت: - ساکت! بازی دیگه تعطیل. تا حالا به دلت راه اومدم که نگی طاهر پیره٬ بی هیجانه٬ خشکه و رسمی و هزار تا اراجیف دیگه که پشت سرم به حسین گفته بودی تا بهم جواب بله رو ندی. تو دلم چهار تا بد و بی راه مثبت هجده به حسین خواهر فروش خائن دادم. طاهر با شیطنت ادامه داد: - دیگه باید زندگیمونو شروع کنیم. نه من دیگه عمرم قد میده که ناز تو رو بکشم و نه جون لاغر مردنی تو که هی به خاطر دوری از من گریه کنی. یکی زدم تو سینه اش و گفتم: - اصلا هم اینطوری نیست. قهقه ای زد و گفت: - ازم نخواه که ندا جونو به حرف بگیرم. باز هم اینبار حرف حرف طاهر بود مثل همه موقع های دیگه. یکماه تا اتمام شرطمون مونده بود و من دوست داشتم این یکماه دیگه هم بگذره بعد بهش بگم نمی خوام ازش جدا شم و شرط رو باختم ولی باز هم طاهر تصمیم گرفت که پنج ماهه این شرط تموم بشه. منو رو تخت گذاشت و خودش هم روم خیمه زد. در حالی که لبخند به لب هام دویده بود گفتم: - بروکنار. هنوز من به تو علاقمند نشدم. اون هم با نگاه خندون گفت: - یک درصد خیال کن که منم تو رو به خاطر عدم علاقه ات، طلاق می دم. ابروهامو بالا دادم و گفتم: - حتی اگر دوستت نداشتم؟ - حتی اگر دوستم نداشتی. لب هامو جلو دادم و گفتم: - خیلی خودخواهی تو قول دادی. - آره من خودخواهم. می خوام زیر قولم بزنم. - طاهر؟ ابروهاشو تو هم کشید: - کوفت. مرض . حناق.پنج ماهه داره جلوم دلبری میکنه و عشوه میادو واسم خط و مرز تعیین میکنه و من میگم باشه اشکال نداره. بچه است میخواد بازی کنه. مگه زندگی شوخیه که سرش شرط بندی کنیم. از امشب بازی تعطیل تو هم باید بزرگ بشی. بیست و پنج سالته. زنهای قدیم تو بیست و پنج سال بچه هاشون هم وقت ازدواجشون بود! اونوقت ما هی باید ناز خانومو بکشیم و ماهی چند بار به اعترافاتش گوش بدیم و به روی خودمون نیاریم. تازه نوشته های دفتر خاطراتشم به کنار.... هین بلندی کشیدم و حرفشو قطع کردم: - دفترم دست توئه؟ کی به تو اجازه داد تا اونو بخونی؟ با لبخند کش اومده ای گفت: - نوید جون. با بی حواسی گفتم: - نوید جون دیگه کیه؟ در حالی که به خنده افتاده بود گفت: - یه چیزی تو مایه های ندا جون. بعدشم آدم تو دفتر خاطراتش خاطره مینویسه! نه اینکه عطسه و سرفه هاشو! خواستم از خودم دفاع کنم که طاهر انگشتشو گذاشت روی لبم و گفت: - هیسسس و این یعنی باز هم حرف حرف طاهر. صورتش مماس با صورتم شد با مهر داغی که بر لبهام گذاشت من هم سکوت کردم. نمی دونم! شاید حق با طاهر بود. البته خودم هم به این نتیجه رسیده بودم که شرط گذاریم شب خواستگاری کار بچگانه ای بود. اما نمی خواستم این تصویر توی ذهن طاهر بمونه که من همیشه بچه می مونم. اختیارمو دادم دست دلم، دستم رو پشت گردنش بردم و به موهاش چنگ زدم. سرش رو کم عقب برد با تمنا به چشمهای مست وخمارم نگاه کرد. فهمیدن اینکه چی می خواد سخت نبود حرفی نزدم درسته موافق نبودم ولی بی میل هم نبودم. تا اینجای کار هم با گوشه کنایه های مامان آش نخورده و دهن سوخته شده بودم. شرطو هم باخته بودم باید پای حرفم می ایستادم از اول هم شرطمون همین بود. بوسه ریزی به گردنش زدم و لبخندش عمیق شد و قیافه اش رو با مسخره بازی شبیه به آدم های بیش از حد بی طاقت نشون داد و بعد لبهام مهمون بوسه های داغ و آتشینش شد. با بوسه سوم یا شاید هم چهارم من هم کاملا وا دادم... .... چشم هامو باز کردم و روی تخت نشستم. با متوجه شدن این موضوع که لباسی به تن ندارم ملحفه رو دورم پیچیدم. سردم شد و مور مورم شد، یاد شب گذشته افتادم. شب که چه عرض کنم سحر گذشته. همش تقصیر این ندای درون بی شعورم بود که باعث شد بی سیرت بشم. باز صداش تو سرم پیچید: - حالا نه اینکه خودتم بهت بد گذشت! اون موقع که وسط عشق و حال بودی ندا کیلو چند بود؟ وجدانت کجا بود؟! سرم رو تکون دادم تا از خوددرگیریم خلاص شم. به سمت راستم نگاه کردم طاهر کنارم به آرامی خوابیده بود. به صورتش خیره شدم و زیر لب زمزمه کردم: - مردک خبیثِ ... من! لبخندی روی لبم نشست که با بلند شدن صدای شکمم از بین رفت. گرسنه ام بود. دیشب نگذاشت شام بخوریم. من نمی دونم این همه طاقت رو از کجا آورده بود! هرچی من بد و بیراه میگفتم اون قربون صدقه ام می رفت. سه بار که واسم شربت آلبالو درست کرد و دست آخر یک کاسه از مغز آجیلها آورد و به زور بهم داد که بخورم. بلاخره این بسته هایی که هر بار میومدم مشهد واسه طاهر خان می آوردم یک جا به درد خودم خورد. منم که مثل این بچه ننه ها از درد کمر و زیر دل آروم زرزر میکردم و اشکام گوله گوله رو صورتم میومد. طاهر هم که عـــــاشق. منو بغل کرده بود و کمرمو ماساژ میدادوبا پررویی تمام میگفت: - باور کن نمیخواستم قبل از مراسم عروسیمون این اتفاق بیفته. ولی لازم بود. حالا حداقل مطمئن هستم که مال خودمی. صد سال هم تا عروسیمون طول بکشه صبر میکنم. با حرص به صورتش نگاه کردم و در حالی که لبخند دوباره به لبهام می اومد زیر لب گفتم: -نه پس! صبر نکن. بچه پررو. حالشو کرده . اونوقت میگه صبر میکنم. حورا نباشم اگه تا یکماه دیگه عروسی راه نندازم! صدای خواب آلود طاهر بلند شد: - حورا بگیر بخواب همش سه ساعته که خوابیدیم. از لحظه ای که بیدار شدم دلم از گرسنگی قارو قور می کرد. نگاهی به ساعت دیواری انداختم، هشت صبح بود. از تخت پایین اومدم و در حالی که کمی خم شده بودم و ملحفه رو دورم پیچیده بودم به سمت یخچال رفتم. میزی که شب قبل چیده بودم دست نخورده مونده. خدا رو شکر که خودش شعورش کشید غذا ها رو تو یخچال گذاشته! یک تکه نون از تو ظرف نون برداشتم و جلوی یخچال ایستادم و یه عالمه پنیر روش مالیدم. چند تا هم گردو گذاشتم و یک ساندویج درست کردم و به طرف اتاق برگشتم. رفتم زیر پتو و شروع کردم به گاز زدن. طاهر دوباره خواب آلو پرسید: - چی میخوری؟ با دهن پر گفتم: -نون پنیر گردو. با لحن بچگانه ای گفت: - منم میخوام. من گفتم این شعور داره؟ من غلط کردم. یعنی متوجه نشد دیشب چه اتفاقی افتاده و من به چه وضعی عین پیرزن های قوز رفتم و برگشتم!!! گفتم: -برو واسه خودت درست کن. - میخوام مال تو رو بخورم. - بی ادب. بی تربیت. یک نگاه به صورتش کردم. چشماش باز بود و لبخند شیطونی رو لبش بود. ساندویچ رو بردم جلوی دهنش و گفتم: - این حرفتو نشنیده میگیرم. بیا یک گاز کوچولو بزن. دلم واست سوخت یک گاز زد و گفت: - چه ساندویج دهنی خوشمزه ای.میری یکی دیگه هم درست کنی؟ یک نگاه خشمگین بهش کردم و تو دلم گفتم عجب آدم پر روییه ها به سنگ پای قزوین گفته زکی. پشتمو بهش کردم و مشغول خوردن شدم که با دستش منو برگردوند. ساندویچ تو دستم جلوی صورتش قرار گرفت با یک حمله غافلگیر کننده یک گاز بزرگ به ساندویچ زد که فقط تهش تو دستم موند که اونهم فقط نون خالی بود. مثل بچه ها اشکم در اومد. به خاطر ساندویچ بود؟! نه نبود. دوست داشتم طاهر نازمو بکشه. از دیشب تا حالا همش منو گریه انداخته بود. دستشو انداخت دور کمرم و منو به سمت خودش کشید و گفت: - آخی آخی نینی کوچولو . بیا بغل خودم عمو جون. واسه بَه بَه گریه میکنی؟ خودم واست میخرم. منو تو بغلش گرفت و مشغول نوازش دادن پشتم شد و بعد از یک ساعتی که گذشت کمی دل و پهلوم آروم شد و کمکم کرد که بلند بشم و در همون حال گفت: - بسه دیگه، نه تو اهل خوابی نه می ذاری من بخوابم! پاشو اگر حالشو داری لباس بپوش بریم بیرون یه گشتی بزنیم و یه چیزی هم بخوریم. به پهلو چرخیدم و گفتم: - اووو کی می ره این همه راهو؟! من جون ندارم از جام جم بخورم. ابروهاشو در هم کشید و گفت: - پس می گی چی کار کنیم؟ اولین روز زندگی مشترکمونو بچپیم تو خونه؟ خنده ام گرفت. یعنی باید این اتفاق می افتاد که زندگیمون مشترک بشه؟ نگاهش مشکوک شد و گفت: - به چی فکر کردی خندیدی؟ خونسرد گفتم: - مثل یه مرد خوب، برو دوش بگیر و بعد برو از بیرون غذا بگیر تا اولین روز زندگی مشترکمونو کنار هم توی خونه باشیم. چند ثانیه همونطور مشکوک نگاهم کرد و بعد گفت: - چی بگم! نفسش رو بیرون فرستاد و در حالی که از تخت فاصله می گرفت، گفت: - امر امر حورا خانوم. روی لبم لبخندی نشست و به دور شدنش نگاه کردم. راه رفته رو دوباره برگشت و من رو هم به زور بلند کرد و در حالی که نگاهش شیطون شده بود، گفت: - دیگه همه چیز مشترک حتی حموم. *** به محض شنیدن صدای در هال که خبر از رفتن طاهر می داد، سشوار رو خاموش کردم و به سمت جا لباسی رفتم و مانتو و شلوارم رو برداشتم و تنم کردم. دلم نمی اومد خبر خوب شدنم با طاهر رو به زیبا خانوم نگم. می خواستم بهش بگم من هم به خاطر اختلاف سنی زیادم با همسرم به مشکل خورده بودم و صحبتای شما باعث شد که بفهمم زندگی واقعی و محبت بین زن و شوهر خیلی به این چیزا بستگی نداره و حالا می خوام به خودم شانس خوش بخت بودن رو بدم. پشت در خونه اش قرار گرفتم و دکمه زنگ رو فشردم و منتظر موندم. بهش می گم من هم می خوام تلاش کنم که زندگیم رنگ خوش بختی رو ببینه. اون از گذشته هاش تعریف کرده بود ولی من چیز زیادی نگفته بودم. سر فرصت براش تعریف می کنم ولی الان فقط می خواستم بهش بگم پر از انرژی مثبتم. شاید ازش راهنمایی هم گرفتم. دوباره زنگ رو به صدا در آوردم و منتظر موندم. چرا باز نمی کرد؟! یکی دو دقیقه دیگه هم گذشت. موجی از نگرانی توی دلم ریخت. زنگ طبقه دوم رو زدم. بعد از چند لحظه صدای زنی اومد: - بله؟ صورتم رو نزدیک کردم: - من با زینت خانم کار دارم. همسایه طبقه پایینی . نیستن؟ - نمی دونم! یه ساعت پیش که خونه بودن! لبم رو به دندون گرفتم، ماشین طاهرجلوی در خونه ی خودمون توقف کرد و من همچنان همونجا بودم. در جواب زن گفتم: - میشه ببینین هستن یا نه؟ نگرانشون شدم. طاهر پیاده شد و به سمتم اومد و با اخم کمرنگی پرسید: - چرا اومدی پایین؟ در رو اشاره کردم و گفتم: - یه لحظه با مامان زیبا کار داشتم، هر چی زنگ می زنم باز نمی کنه، همسایه طبقه بالایی می گه یه ساعت پیش خونه .... صدای جیغ زن همسایه اونقدر بلند بود که به گوش ما هم رسید. با بی حواسی خواستم برم داخل که محکم خوردم به در. طاهر بازومو چسبید: - چته حورا! نکشی خودتو. شروع کردم محکم با کف دست به در کوبیدن تا وقتی که در رو باز کردن و از پله ها دویدم بالا و متوجه شدم زن همسایه با کلید یدکی که مامان زیبا بهش داده بود در رو باز کرده و هنوز صدای جیغ جیغش می اومد. سراسیمه خودمو بهش رسوندم. مامان زیبا بی حال، روی راحتی دراز کشیده بود و به سختی نفس می کشید. طاهر رو صدا زدم و تا رسیدن تیم اورژانس بالای سرش موندیم. زن همسایه هم تند تند با تلفن صحبت می کرد و متوجه شدم داره به بچه هاش، خبر می ده. انگار همه فهمیده بودیم که لحظات آخریه که داریم می بینیمش. به همراه طاهر به بیمارستان رفتیم. رسیدن دخترِ شوهرش به همراه خونواده اش، باعث شد کمی از جمع فاصله بگیریم. بی قراریش برای همسر پدرش واقعا ستودنی بود. پیش خودم این طور برداشت کرده بودم که اون زمان به خاطر ترس از پدرشون به مامان زیبا احترام می ذاشتن، اما حالا که عنایت الله خانی نبود! چه چیزی می تونست این بین باشه به غیر از روح بزرگ خود مامان زیبا؟! هر چند که ساعتی بعد دیگه بینمون نبود و من چقدر حرف نگفته داشتم!! شاید عمر دوستی من و مامان زیبا خیلی کوتاه بود و در حد تعریف کردن خاطره های جوونیش. اما با رفتنش نبود یه دوست خوب رو به شدت حس می کردم. دوستی که با تعریف کردن خاطراتش و گفتن از بچگی هاش منو به خاطر رفتارم خجالت زده کرد. به عکسش توی موبایلم نگاهی انداختم و دستمو روی چهره ی مهربونش کشیدم. با یادآوری خاطرات مامان زیبا لبخندی روی لبم اومد، یه دختر بچه که برای راضی کردن دل شوهرش همه سعیشو می کنه. اونوقت من و امثال من قسمت خوب زندگیمونو با یه سری دلایل بچگانه تلخ می کنیم. بعد از تموم شدن ترم سوم و راحت شدن از درس های تئوری به مشهد برگشتیم و عروسیمونو برگزار کردیم. از نظر خانواده ام تغییر رفتار یهوییم عجیب بود. طاهر هم که رو ابرها پرواز می کرد! کسی چه می دونست که من یه دختر بچه رو الگوم قرار داده بودم. هر چند که شوهر من عنایت ا... خان قوامی نبود و طاهر نامی بود که از هر فرصتی واسه چزوندن من استفاده می کرد! و حتی نوع محبت کردنش هم فرق می کرد. یعنی به معنی واقعی منو به غلط کردن انداخت که شب خواستگاری سنشو کوبیدم تو سرش! طوری تلاش می کرد خودشو جوون نشون بده که به من حس پیری دست می داد. دیگه فراموش کرده بودم که طاهر به اندازه عدد نحس سیزده از من بزرگتره. دیگه به این فکر نمی کردم که برای به دست آوردن زندگی و ماشین زیر پام زحمت نکشیدم. شاید هم به بی منطق بودن دلایلم برای رد کردن طاهر پی برده بودم. برای ماه عسل به ایتالیا و یونان رفتیم، دو هفته بیشتر نتونستیم بمونیم چون باید پروژمو تحویل می دادم و طاهر هم کلاس داشت. حالا چرا این دو کشور؟ چون طاهر خان گفتن بقیه کشورها رو دیدن و فقط این دوجا رو ندیده. باز هم حرف خودشو به کرسی نشوند. خدا رو شکر می کردم که نگفت بورکینو فاسو یا افغانستان رو ندیدم! البته که طاهر سعی می کرد راضی نگهم داره ولی خب باز هم یه سری جاها نمی تونست، یعنی از دستش خارج می شد و مستبد می شد. مثلا هنوز هم یه سری تصمیماتش رو بدون مشورت با من می گرفت. اوایل قهر می کردم ولی بعد فهمیدم با قهر من چیزی درست نمی شه و از هر چیزی که ناراحت می شم باید به زبون بیارم و توقع نداشته باشم حرف نگاهمو بخونه. تا یک ماه بعد از دفاعم تهران بودیم. بعدش هم با درایت طاهر جان و باز هم بدون پرسیدن نظر من به مشهد کوچ کردیم. با انتقالیش موافقت نشد و کلاس هاش رو به صورت فشرده یک هفته در میان توی تهران نگه داشت و توی مشهد هم سهم پدرم از کارخونه رو خرید و با حسین شریک شدن. کلا دوست داشت همه نوع تجربه رو داشته باشه! مثل پدر شدنش! در رابطه با بچه دار شدنمون طاهر نمونه ی یک مرد غد و یه دنده بود، از مهربونیش کم کرد و با تخس بازیش زد زیر قولش و سال دوم ازدواجمون بچه دار شدیم. ولی خب از اونجایی که ته همه تصمیماتش به نتیجه ی خوب می رسیدیم این یکی هم همینطور شد. بعد از به دنیا اومدن دخترم سهیلا وابستگی من و طاهر به هم دیگه بیشتر شد ولی خب یه سری تبعات اعصاب خرد کن هم داشت! من جمله طاهر که کارش از جوونی کردن گذشته بود و رسما بچه شده بود و به سهیلا به چشم هووش نگاه می کرد. عین یه پدر نمونه به دخترش محبت می کرد اما وقتی من قربون صدقه ی دخترم می رفتم مثل بچه ها خودشو بهم می چسبوند و می دونستم بعد از سهیلا نوبت طاهره که باید نازشو بخرم! من می دونستم که خدا داشت منو به خاطر فکر نکرده حرف زدنم ادب می کرد. من یه کلمه گفتم پیره! خداییش این همه تنبیه داشت؟! از همه بدتر شب ها بود که یه پام اتاق سهیلا بود و یه پام اتاق خواب. این ور می اومدم صدای گریه ی سهیلا بلند می شد اون ور می رفتم صدای غر غر طاهر! البته در این مورد شعور سهیلا بیشتر بود و در برابر پدرش کم آورد و طاهر زورش چربید و ساعت های بیداری سهیلا منظم شد. تو این قسمت هم به این نتیجه رسیدم که من چقدر خاک بر سرم! یه نوزاد از من بیشتر می فهمید و زود تر از من به درک پدرش رسید! طاهر هم به پاس درک دخترش از وقتی شیر خشک رو به غذای سهیلا اضافه کردم خودش نیمه شب ها به اتاق دخترش می رفت تا من کپه ی مرگم رو بذارم. البته اونهم بعضی شبها نه همیشه. بهونه اش هم این بود که چون صبح تا شب داخل کارخانه مشغول کاره، شبها باید خوب بخوابه که بد اخلاق نشه و با کارگرها بدخلقی نکنه. از طرف دیگه هم هر سال طاهر درخواست انتقالی برای دانشگاه می داد. از رو نمیرفت که!! می گفت من از اینها پرروترم!!! منم می گفتم بر منکرش لعنت مگه منو با پررویی به دست نیاوردی؟ انتقالیتو هم میگیری. بالاخره بعد از پنج سال با انتقالی طاهر موافقت شد و طاهر عضو هیات علمی دانشگاه آزاد مشهد شد. خدا رو شکر زندگی ما از نظر مالی مشکلی نداشت. طاهر حسرت چیزی رو تو دلم نگذاشته نه مادی و نه روحی. تنها عیبش یک دندگیشه که تا به اونچه که می خواد نرسه ول کن نیست! من و طاهر پیرو فلسفه تک فرزندی بودیم اونهم به دلیل اینکه طاهر خان فرمودن حوصله ندارن تا شصت سالگی دیکته شب بگن. نه که اون قرار بود دیکته بگه به بچه ام! باز هم حرف حرف طاهر بود. البته خودمم از خدا خواسته بودم. سر بزرگ کردن سهیلا طاهر غیر از غر زدن کار دیگه ای انجام نداد. حسنا و میلاد که اونقدر آتیششون تند بود٬ تا چهار سال بعد از عروسی ما مجلس نگرفتن و بهونه شون هم این بود که تا میلاد تخصصش تموم نشه و حسنا طرحشو نگذرونه دلیلی نداره برن خونه خودشون. *** تو آشپزخونه مشغول درست کردن سالاد الویه واسه شام بودم. غذای مورد علاقه طاهر و سهیلا. طبق معمول صدای طاهر به گوش می رسید که داشت سهیلا رو نصیحت می کرد: - ببین دخترم مگه شما فردا بعد از ظهر تولد آرش، پسرِ خاله حسنا دعوت نیستی؟ و سهیلا هم با شیرین زبونی جواب داد: - چرا بابایی. و طاهر هم خرسند از تایید دخترش ادامه داد: - خب این دختر گل من فکر نمی کنه که باید اول تکالیف مدرسه شو انجام بده، بعد بره سراغ کارتون تماشا کردن؟ - خب بابایی فردا صبح مشقامو می نویسم. - فردا صبح که طبق معمولِ جمعه ها دیر بیدار میشی! بعدشم که باید با مامانی بری حموم . از حمومم که بیای نهار و بعد خوابِ بعد از ظهر، که شب بد اخلاق نشی. پس کی میخوای کاراتو بکنی؟ و ته حرفاش هم برای کامل تحریک کردن سهیلا به انجام کارهاش، اضافه کرد: -دختر بابا باید همیشه تکالیفشو اول وقت انجام بده که شاگرد اول بشه. سکوتی در خونه حکم فرما شد. می تونستم سهیلا رو تصور کنم که سرشو پایین انداخته و انگشت اشاره شو جلوی دهنش گرفته و داره فکر میکنه. دوباره صداش اومد که میگه : -باشه بابایی ولی یه شرط داره. طاهر پوف بلندی کشید و گفت: -شما مادرو دختر منو با این شرط گذاشتناتون دیوونه کردین. نخیر٬ همین که گفتم پا میشی مثل یک بچه خوب و مودب اول تکالیفتو انجام میدی و بعد می شینی کارتون نگاه میکنی. باشه؟ می دونستم دیگه سهیلا چاره ای جز چشم گفتن نداره . همیشه همینطور بود اول طاهر نازشو می خرید و وقتی می دید جنبه نداره می زد به در دیکتاتوری .بارها هم بهم گفته بود« دخترت هم مثل خودت بی جنبه است حورا». صدای تق تق صندل های سهیلا رو سرامیکها بلند شد. صدای باز شدن در اتاقش اومد و بعد هم محکم بسته شد. مثل من بی جنبه و مثل طاهر یک دنده بود، فقط طاهر از پسش بر میومد. من که گاهی اوقات جلوش کم می آوردم ولی هنوز جرات نکرده بود بهم بی احترامی کنه چون میدونست کافیه من به پدرش بگم که منو اذیت کرده هنوز هم پشت به پذیرایی در حال اضافه کردن سس به سالاد الویه بودم که نفس های گرم طاهر رو کنار گوشم حس کردم: - حورا خانومی؟ از دو روز پیش هنوز باهاش حرف نمی زدم چون از دستش کفری بودم. بدون مشورت با من ماشینمو فروخته بود و با سلیقه ی خودش برام ال 90 گرفته بود و با پررویی نیششو تا بناگوش باز کرده بود که خانومی تولدت مبارک! وقتی خشم و عصبانیت منو دید و از دستش شاکی شدم که چرا بی خبر از من ماشینمو فروخته گفت میخواستم سورپرایزت کنم ولی نفهمید که من از این کارش شوکه شدم تا هیجان زده! آخه ماشینمو خیلی دوست داشتم. از اونجایی که به خودم حق می دادم به قهرم ادامه دادم و حالا هم جوابشو نمی دادم. - هنوزم نمیخوای با من آشتی کنی؟ با حرص گفتم: - تو جا واسه این میذاری که آدم به آشتی هم فکر کنه. مثل بچه ها گفت: - به خدا نمی دونستم اینقدر ماشینتو دوست داری. با ناراحتی گفتم: - اگه به خودتون زحمت میدادین و قبل از قولنامه کردن یک زنگ بهم میزدین، میفهمیدین. لحنش جدی شد: - خب حالا میگی چکار کنم. برم فیش ماشین رو پس بدم؟ با اخم گفتم: - که اونوقت چی بشه؟ با پررویی گفت: - هیچی دیگه. همین! دستاشو از دور کمرم باز کردم و در حالی که سالاد رو توی دیس خالی می کردم گفتم: -ماشینمو که بدون مشورت با من فروختی. فیش اینم پس بدی اونوقت من با اتوبوس این ورو اونور برم و همه خریدهای این خونه رو انجام بدم. باز دوباره بهم چسبید: - عوضش اگه اون یکی به نام خودم بود این یکی رو می خوام به نام خودت بزنم! اصلا هرچی تو بگی قبول. فقط با من آشتی کن. دلم واست تنگ شده. با غضب به سمتش برگشتم: - آهــــا! پس بگو. آقا فیلشون یاد هندستون کرده اومده سراغ ما. اخمی مصنوعی کرد: - لوس نشو دیگه مثلا مامانی ها! این بچه بازیا چیه! دستاشو آورد دو طرف شکمم گذاشت و شروع کرد به قلقلک کردن من. در حالی که سعی می کردم جلوی خنده مو بگیرمو دستاشو از خودم دور کنم بریده بریده گفتم: - میگم نکن ... طاهر ... نکن. بدم میاد .... جیغ میکشما!!! بدون اینکه دستاشو عقب بکشه گفت: - جیغ نکشی بچه میترسه. زهره ش آب میشه.
*** به تنم کش و قوسی دادم و سعی کردم تمرکز کنم که ببینم صدا از کجاست! به پهلو چرخیدم و با دیدن جای خالی طاهر به خاطر آوردم که تموم دیشب یه خواب راحت نداشتم! من الان دقیقا می خوام بدونم که شرطهای شب خواستگاری رو واسه چی گذاشتم؟ واسه خنده؟! دوباره صدا بلند شد و این بار با هشیاری کامل صدای زنگ خونه رو تشخیص دادم و سریع از تخت پایین پریدم و به سمت آیفون رفتم و با دیدن چهره مهربون مامان زیبا توی مانیتور لبخندی روی لبم نشست و در رو باز کردم و گوشی رو برداشتم و گفتم: - بفرمایید بالا. دکمه در باز کن رو فشار دادم. با نگاهی به لباس نا مناسبم به سمت اتاق خواب دویدم و خیلی سریع لباس خواب عروسکیم رو با یه تیشرت و شلوار راحتی عوض کردم و بعد از زدن آبی به صورتم، جلوی در خونه به انتظار مامان زیبا ایستادم. بعد از لحظاتی مامان زیبا در حالی که پلاستیکی به دست داشت مقابل در قرار گرفت و با تعارف من وارد خونه شد. پلاستیک رو به سمتم گرفت: - بیا مادر، آجیل آوردم بخوریم. لبخندی روی لب نشوندم، تو همین مدت کوتاه این پیرزن بدجور تو دلم جا باز کرده بود، تعارفش کردم که بشینه و خودم وارد آشپزخونه شدم، با دیدن صبحونه مفصلی که بی شک کار طاهر بود به خاطر آوردم که چقدر گشنمه! روی میز خم شدم و یه لقمه ی بزرگ از کره و عسل پیچیدم و خواستم بذارم توی دهنم که متوجه شدم مامان زیبا به دیوار کنار در آشپزخونه تکیه داده و زل زده بهم. با لبخندی گفت: - تازه بیدار شدی؟ گونه هام از شدت خجالت داغ شد و قبل از اینکه حرفی بزنم وارد آشپزخونه شد و یکی از صندلی ها رو بیرون کشید و با لبخندی گفت: - تو خواب بودی که شوهرت از خونه رفته؟ با اشاره سر حالیش کردم که آره! اخماشو تو هم کشید و گفت: - مادر جون یادت باشه دختر وزیر هم که باشی بازم زن خونه تی! هیچوقت سفره ی شوهرتو ترک نکن وگرنه شوهرت یاد میگره که غذاشو با کسای دیگه بخوره و نتیجه ش هم پای خودته! صبحها باهاش بیدار شو. صبحونه شو آماده کن تا باهم بخورین! اگه خواستی بعد از اینکه خونه رو ترک کرد تو هم برو بخواب. یه ذره حرفش بهم برخورد. همینم مونده بود هر روز سحر پاشم واسه طاهر خان میز صبحونه هم بچینم. مامان زیبا هم که حس کرد من کمی ناراحت شدم ادامه داد: - این حرفا رو واسه زندگی خودت میزنم وگرنه به من دخلی نداره! حالا، به صرف صبحونه دعوتم نمی کنی؟ نیشم تا بناگوش باز شد و با ذوق گفتم: - باعث افتخاره بانوی زیبا! و سریع دو تا لیوان چای ریختم و رو بروش نشستم و در حالی که هر دو مشغول خوردن صبحونه بودیم گفتم: - یه چیزی بخوام بهم نمی گین فضولم؟ با لبخند عجیبی نگاهم کرد و گفت: - یه چیزی مثل بقیه ی ماجرای مامانم و مد ابرام؟ دوباره سی و دو تا دندونم و به نمایش گذاشتم و گفتم: - آخه واسم خیلی جذابه، مخصوصا که شما جوری تعریف می کنین که من کامل اون فضا رو تصور می کنم! سرش رو تکون داد و گفت: - تا کجا گفتم؟ فورا جواب دادم: - تا اولین ملاقات و بالا دادن پوشیه.... .................. مد ابرام واسه چند ثانیه ای ماتِ چهره ی فاطمه ماند و حتی پلک هم نزد، مرد بینوا در آستانه ی پنجاه سالگی دلش لرزیده بود! فاطمه هم که انگار متوجه این حالت شده بود، سرش را به زیر انداخت و گفت: - همین خوبه، بِبُرش مدابرام. مدابرام بُرید، بدون اینکه نگاهش را از منبع لرزاننده ی قلبش بگیرد! پارچه ی مورد نظر و پارچه ی زیریش را با هم برید! و همین طور دستش را. با پایین انداخته شدن پوشیه توسط فاطمه، مد ابرام متوجه سوزش دستش شد، فاطمه خجالت زده عقب گرد کرد و به خانه برگشت و خریدن پارچه را به وقت دیگری موکول کرد. اما انگار قلب فاطمه هم از این لرزش بی نصیب نمانده بود. دو روز بعد که برادرش خبر از آمدن مد ابرام به خونه آنها را داد، با توجه به حال خوشی که پیدا کرده یود، برای شام سنگ تمام گذاشت و همه ی هنری که در آشپزی داشت خرج کرد. سر شب مد ابرام به همراه پیش نماز مسجد وارد خانه شد. شبی که سرنوشت فاطمه رقم خورد، همه چیز خیلی سریع تر از آنچه فکرش را کند پیش رفت، برادرش مخالفتی با سن و سال مد ابرام نکرد، چرا که سن فاطمه از سن ازدواج در آن زمان گذشته بود. مد ابرام هم که انگار هم از جواب مثبت خیالش راحت و هم هول بوده است. با همراه کردن پیش نماز با خودش این مسئله را نشان داد که چقدر در کارش عجول است. از او عجول تر برادر فاطمه بود که به پیش نماز گفت آن ها را عقد کند و از برادر فاطمه عجول تر، خودش بود که موافقت کرد. عقد آن شب و عروسی آخر هفته، مد ابرام را در قزوین ماندگار کرد و با اجاره کردن مغازه ای دست از گاری اش کشید. مدت زیادی طول نکشید که پس اندازش زیادتر شد و خانه ای در همان شهر خرید، زندگی روی خوشش را به فاطمه و مد ابرام نشان داده بود و آنقدر مزه ی زندگی شیرین زیر دندانشان رفته بود که تصمیم گرفتند با بچه دار شدن این شیرینی را دو چندان کنند. اما با سقط شدن جنین سه ماه ی فاطمه کامشان تلخ شد، و با ناکام ماندن سه بارداری بعدی اش، تلخی کامشان هم چند برابر شد. حرف مردم و زخم زبانشان روی زندگی فاطمه و مد ابرام سایه انداخت و فاطمه روز به روز بیشتر در خودش فرو می رفت و افسرده تر می شد. باور کرده بود که اجاق کور است ! وقتی برای بار پنجم باردار شد، برای حفظ این کودکش همه ی سعی اش را به کار برد و حتی به رمال و جادوگر رو آورد. از بستن دعا به بازو و آب دعا خوانده خوردن گرفته تا شکستن هر روزه ی تخم مرغ به نیت باطل کردن هرگونه چشم زخم و رعایت طرز نشستن و برخاستن و آداب دستشویی و حمام و ..... و رعایت کردن چیزهایی که شاید حتی یک بار هم به عمرشان نشنیده بودند! بارداری اش تا ماه نهم ادامه پیدا کرد و خداوند دختر زیبا چهره ای به آنها هدیه داد که نامش را زینب گذاشتند و زینب، زینت زندگیشان شد. دختری که رنگ چشمهایش آبی- خاکستری بود و به قول مد ابرام، رنگش به چشمهای پدر خدا بیامرزش شباهت داشت. اما بعد از به دنیا آمدن زینب دیگر همان بارداری های کوتاه مدت هم اتفاق نیفتادند و به کل اجاق فاطمه کور شد. زینب، عزیز و دردانه ی مد ابرام و فاطمه بود و از آنجا که خوشی فقط برای مدتی کوتاه در خانه ی آن ها می ماند، مد ابرام که برای آوردن جنس به تهران رفته بود، هرگز به قزوین برنگشت و خبرآوردند که در راه برگشت گیر یاغی ها افتاده و هزار و یک حرف و حدیث دیگر که موجب شد فاطمه و زینب چهار ساله اش برای همیشه تنها بمانند و دیگر مد ابرام را نبینند. فاطمه سعی کرد با گرداندن مغازه خرج زندگی شان را در بیاورد اما با تمام شدن پارچه ها تنها منبع در آمدشان قطع شد و باز هم برادرش با اینکه دستش چندان باز نبود، مخارج او و دخترش را عهده دار شد..... ***** .... مامان زیبا به من که دستم رو زیر چونه ام زده بودم نگاه کرد و با لبخند گفت: - تو که عین خیالت هم نیست! من برم خونه مو یه سر و سامونی بدم. وقت واسه تعریف کردن زیاد. با این حرفش نگاهی به ساعت انداختم. ساعت از یک هم گذشته بود. مامان زیبا از پشت میز بلند شد و در حالی که میز صبحونه رو جمع می کرد گفت: - پاشو فکر ناهار کن دختر، پاشو. من هم بلند شدم و دستش رو نگه داشتم و گفتم: - زحمت نکشین الان خودم همه چیزو سریع جمع می کنم. مامان زیبا هم بعد از گذاشتن استکانهای توی دستش روی میز صبحونه، خداحافظی کرد و از خونه بیرون رفت، البته قبل از رفتنش قول یه وعده ناهار رو ازم گرفت. با رفتن مامان زیبا نفسم رو راحت فوت کردم. نمیدونم چرا ولی جلوی اون دوست نداشتم نشون بدم که کدبانوی خونه ی طاهر نیستم! با آرامش خاطر شروع به پختن ناهارو جمع کردن میز صبحونه شدم. با خودم گفتم: - معلومه که هیچ وقت هم کدبانو ی خونه طاهر نمی شم. عمرا"! حورا حرفش یکیه! وقتی عمیقا فکر میکردم، میدیدم که طاهر همیشه سعی میکنه به هر روشی که خودش باور داره، منو وابسته ی خودش کنه. تازگیها معادله هام جور در نمیومد. هرچی فکر میکردم، میدیدم از زمانی که به عقدش در اومدم، تمام وظایفِ یه همسرو به خوبی داره انجام میده، هرچند که با شیطنتهاش لجِ منو در میاره! خودم مونده بودم که چه مرگمه و از زندگی چی میخوام! ولی مگه این لجبازی میذاشت که آروم بگیرم و به زندگیم برسم! هرچند که طاهر از من لجباز تر بود. یه جاهایی هم رفتاراش حسابی حرصمو در می آورد، مثلا یک ماه بود که ازش خواسته بودم به پایان نامه ی نیمه آماده ام نگاهی بندازه و نظرش رو بگه. همه ش پشت گوش می نداخت. صبح می گفت ظهر! ظهر می گفت شب، شب هم می گفت حالا وقت خوابه. برنج رو که دم گذاشتم طاهر هم به خونه برگشت و دوباره مردونگیشو که در ارتباط با در آوردن حرص من بود به رخ کشید. داشتم به این نتیجه میرسیدم که از حرص دادن من هم مثل بچه بازیهام، لذت می بره. *** آقای رحیمی جلوی صندلی من منتظر بود و من هم داشتم جزوه هامو دسته بندی می کردم. نوشین هم با اخم های در هم روی صندلی کناری ایستاده بود. چون نوشین ترم قبل واحد کم برداشته بود، با هم همکلاس شده بودیم. جزوه ها رو جدا کردم و به دست آقای رحیمی دادم. در حالی که به سمت در می رفت گفت: - الان کپی می کنم میارم براتون. جوابی ندادم و از در خارج شد. به سمت نوشین برگشتم و با لبخند گفتم: - اخماشو ببین! با حرص گفت: - حرف نزن با من حورا که می زنم بری تو دیوار. مگه استاد مفاخری زن نداشت؟ پس اون حلقه چی بود تو دستش؟! قهقهه زدم و گفتم: - بی خیال اون حلقه شو نوشین. همش فیلم بود. زنش کجا بود! ولی به خدا من هیچ کاره بودم تو ماجرای عقدم. و گرنه خودت که می دونی من اصلا قصد ازدواج نداشتم! با اخم به سمتم برگشت و گفت: - می بینم اصلا قصد نداشتی که رفتی توی خونه ش زندگی می کنی. دست مشت شده ش رو جلوی دهنش گرفت و با حرص آغشته به تعجب گفت: - اِ اِ منِ ساده رو باش که تازه داشتم واسه خودم پردازش می کردم که این همه رفت و آمدت به دفتر دکتر مفاخری با توجه به اون دسته گلی که فرستاده بود خوابگاه یعنی این که تو هم داری دل می بندی. یهو صداش بالا رفت: - نگو خانوم به عقد دکتر مفاخری هم در اومده و ما بی خبریم. با چشم های گرد شده گفتم: - هیسسس چه خبرته؟ می خوای همه خبردار بشن؟ از روی صندلی بلند شدم و به سمت در کلاس رفتم و بستمش و از همون جا گفتم: - خواستم بهت بگم. اما چون هنوز با هم به تفاهم نرسیده بودیم دو دل بودم واسه گفتن. یه ابروشو بالا فرستاد و گفت: - الان به تفاهم رسیدین که بهم گفتی؟ لب هام و جلو فرستادم و گفتم: - از نظر پدر و مادرم طاهر خیلی خوبه ولی از نظر من نه! حس می کنم منو خیلی کوچولو می بینه! می دونی! دوست دارم به نظرم اهمیت بده و منو شریک زندگیش بدونه. نوشین ابروهاشو بالا داد و گفت: - یعنی الان بهت اهمیت نمی ده؟ دوستت نداره؟ به خودم گفتم: - هی دختر! یادت رفته نوشین برای برادرش تو رو خواستگاری کرده بود؟ طاهر چه هیزم تری بهت فروخته که داری پیش نوشین خرابش می کنی؟ سرم رو تند تکون دادم و گفتم: - دوستم که داره! یعنی خیلی حواسش بهم هست. اما فکر کنم زمان لازم باشه تا بهش وابسته بشم. صدای تک بوق پیام گوشیم بلند شد. به سمت گوشیم رفتم و پیام رو باز کردم، طاهر بود: - آخ که مُردم از خستگی، به خانومم بگو بیاد دفترم. لبخند روی لبم نشست، این بشر درست بشو نبود. در برابر نگاه کنکاش گر نوشین به سمت در رفتم و گفتم: - آقای رحیمی که اومد جزوه م رو ازش بگیر. من برم خونه که برام می خواد مهمون بیاد. چشم و ابرویی اومد و به زور زیر لب گفت: - باشه. از کلاس که بیرون اومدم در جواب طاهر نوشتم: - خانومتو ندیدم که بهش پیامت رو برسونم. آخه من تو دانشگاه نیستم. و سریع خودم را به سرویس دانشگاه رسوندم و سوار شدم. دوباره واسه گوشیم پیام اومد: - باشه حورا خانوم! بپیچون. ناهار نمیام خونه، ولی شب که با هم تنها می شیم! لبخند دندون نمایی زدم و اُسکل وار به گوشیم خیره شدم. و تو دلم گفتم: - نه که میومدم تو اتاقت، شب با هم تنها نمی شدیم! جواب پیام طاهر رو ندادم. ذوق ناشی از در رفتن از ملاقات با طاهر باعث شد یه استرس کوچولوی شیک و مجلسی بهم فشار بیاره و احتیاج به دستشویی پیدا کنم. و زمانی که وارد کوچه شدم چیزی به ریختنش باقی نمونده بود. از همون ابتدای کوچه دستمو توی کیفم کردم که کلید و پیدا کنم. اما انگار لامصب قصد پیدا شدن نداشت. چند قدم بعد از من مامان زیبا در حالی که سبد خریدش دستش بود وارد کوچه شد و از همون دور برام سر تکون داد و قبل از اینکه از کنارم کامل رد بشه گفت: - بیا برو خونه من، فکر نکنم با این هولت بتونی کلید و پیدا کنی. از خجالت لبم و به دندون گرفتم و در حالی که پشت سرش راه افتاده بودم گفتم: - یعنی اینقدر قیافه م تابلوئه؟ قهقهه ای زد و گفت: - از تابلو هم اون ور تر. و در رو باز کرد و خودش هم سعی کرد تند تر راه بیاد و به محض ورود به خونه اش با راهنمایی خودش پریدم توی دستشویی. از دستشویی که در اومدم مامان زیبا که روی راحتی داخل هال نشسته بود با لبخندی گفت: - چرا اینقدر خودتو نگه می داری که اینجوری بشی؟ خندیدم و گفتم: - به خاطر سردی هواست. و نگفتم به خاطر جز دادن طاهر ذوق کردم و سیستم داخلی بدنم جنبه ی ذوق کردن نداره! به سمت کیفم رفتم و گفتم: - خب دیگه من برم. حالا منتظر یه اشاره بودم که خودمو ناهار بندازم. انگار مامان زیبا حرف دل منو خوند: - شوهرت کی میاد؟ فورا جواب دادم: - غروب بر می گرده. چشم هاش از خوشحالی برق زد: - پس بمون ناهارو پیش خودم. منم بعد از یه خرده تعارف تیکه پاره کردن قبول کردم و مانتومو از تنم در آوردم و همراه مامان زیبا وارد آشپزخونه شدم و ازش خواستم در حالی که داره ناهاررو درست می کنه برام تعریف کنه، البته من هم کمکش کردما! مامان زیبا شروع کرد و من دوباره رفتم تو حال و هوای بچگیش .... .... زینب که هفت ساله شد، با دیدن بچه های همسن و سال همسایه که به مکتب یا به مدرسه میرفتند هوس مدرسه رفتن به سرش زد . پایش را در یک کفش کرد که "میخوام برم مدرسه!" مادرش یکی تو دهنش زد که "میخواهی بری مدرسه خوندن ونوشتن یاد بگیری و با پسرا نامه بده و بستون کنی و تو نوشته هاتون دل و قلوه بهم بدین؟" به هیچ طریقی نتوانست مادرش را راضی کند برای همین گفت: - پس بذار برم مکتب. مادرش برای رد کردن آن هم دلیل خودش را داشت - میخوای بری مکتب عشق و عاشقی یوسف و زلیخا رو بخونی و یاد بگیری تو کوچه خیابون دنبال یوسفت بگردی! هرچه زینب التماس کرد فایده ای نداشت. وقتی دید التماس هایش فایده ای ندارد، در عین کودکی فکری به ذهنش خطور کرد. به پستو ( انباری پشت آشپزخانه ها در آن زمان) رفت و همه سرکبریتها را خورد که مثلا خودکشی کند. و به خیال خودش عملیاتش می توانست اثرگذار باشد اما مادرش زمانی که زینب در حال خوردن گوگرد های سر کبریت بود از راه رسید، زینب را به اتاق برد و با مگس کش دست سازی که دسته اش چوب بود و سرش چرم به جانش افتاد و گفت: - همچین بزنمت که دیگه هوس خودکشی به سرت نزنه! از یه طرف دل پیچه و حالت تهوع و درد بدنش به دنبال کتک خوردن و از طرف دیگر کلپوره و جوشانده ها و دوا درمان های خانگی بود که در حلقش می ریختند. برای اینکه از فکر مدرسه و کتاب بیفتد، او را نزد سکینه خانم خیاط فرستادند تا از او خیاطی یاد بگیرد. ولی مگر یک دختر هفت ساله چه کاری از دستش بر می آمد؟ از صبح تا ظهر یکسره کمرش خم بود و سرقیچی و نخ ریزه و سوزن ته گردهای روی زمین ریخته شده را جمع می کرد. ظهر هم خسته و کوفته به خانه برمی گشت و بعد نهار مجبور بود ظرفها را کنار حوض بشوید و در پختن غذای شب به مادرش کمک کند. فصل ترشی و شوری هم، همپای زنهای شوهر کرده همسایه جان می داد. روزگار زینب می گذشت تا زمانی که ده ساله شد، الگو کشی و راسته دوزی را بلد شده بود ولی هنوز پارچه به دستش نمی دادند که قیچی کند. کمی جمع و تفریق و اعداد را از سکینه یاد گرفته و در حد اینکه از پس الگوها بر بیاد سکینه به او خواندن و نوشتن یاد داده بود. یک روز که به خانه آمد، چند جفت کفش زنانه پاشنه بلند پشت در اتاق مهمان دید. گوشهایش را تیز کرد و پشت در چسباند. خواستگار بودند. کلثوم خانم، نوه عموی مادرش برای قاسم پسرش آمده بود خواستگاری! در آغاز سن ازدواج قرار گرفته بود و این مسئله چندان دور از انتظار نبود. قاسم را می شناخت، شانزده ساله بود و در نجاری عمویش شاگردی میکرد. نجاری عموی قاسم در راه برگشت او از خیاط خانه بود. یکی دوبار قاسم برایش سوت زده بود و چند باری هم چشمک. یک بار هم یک کاغذ گلوله شده جلوی پایش انداخت. از ترس اینکه یکی او را در خیابان ببیند و بگوید دختر مدابرام و فاطمه در کوچه که راه می رود سر به هواست و کج و کوله میشود تا بقیه را به طرف خودش جلب کند اصلا به کاغذ نگاه نکرد و راهش را کشید و با عجله به خانه رفت. از اینکه مادر قاسم به خواستگاری اش آمده بود، زیر پوستش خوشی وصف ناپذیری نفوذ کرد. در فکر و رویا سیر می کرد که مادرش بی هوا در اتاق را باز کرد و او با سر داخل اتاق افتاد. دختر بیچاره، کم مانده بود از خجالت آب شود، رنگ به گونه هایش دوید و در حالی که با دستپاچگی خودش را جمع و جور می کرد، سر پا ایستاد و به مادر قاسم سلام کرد. آنها هم در حالی که به زور جلوی خنده شان را گرفته بودند جواب سلامش را دادند و زینب فورا از اتاق خارج شد، و آن ها بعد از مدتی از خانه رفتند. زینب دلش بی قرار بود، هر چه بود اولین خواستگارش بود و قاسم هم به عنوان اولین نفر در دلش جا باز کرده بود. کوچک بود دیگر! دلش زود گرم می شد. فقط کمی، البته یه مقدار بیشتر از کمی شیطنت داشت. مثل ماجرای خواستگار بعدی اش که به فاصله ی چند روز بعد از خواستگاری مادر قاسم به خانه شان آمده بود. آن روز از داخل اتاق، صدای مادرش را شنید که با چند خانم صحبت می کرد و آنها را به اتاق مهمان دعوت کرد. وقتی فال گوش ایستاد فهمید که خواستگارند. او هم که گلویش پیش قاسم گیر کرده بود، یواشکی کفش های خواستگارها را برداشت و داخل تنور گوشه حیاط خانه قایم کرد و چادرش را سرش کرد و به خانه سکینه خیاط رفت. این فقط یک چشمه ی کوچک از شیطنت های زینب بود! والبته مثل همیشه بعدش هم چوبش را می خورد، درست مثل همان روز، چند ساعت بعد، وقتی که به خانه برگشت؛ همین که در زد انگار مادرش پشت در منتظرش بود. تا در را باز کرد، دست انداخت و گیس هایش را از روی چادر گرفت و او را به خانه کشید و کتک درست و حسابی ای را نوش جان کرد! تا جایی که جا داشت کتکش زد و می گفت: - ذلیل مرده تو آبرو واسه من نذاشتی. واسه چی کفشای خواستگارا رو تو تنور قایم کردی ها؟؟؟ نیم ساعت دنبالشون می گشتیم تا تونستیم از تو تنور پیداشون کنیم. و زینب هم با تون زار و صدای لرزان گفت: - من زن علی نقی کفتر باز نمیشم. و برای بار دوم در همان روز کتک را نوش جان کرد. جالب بود! انگار زینب برای شیطنت به دنیا آمده بود و مادرش برای کتک زدن او را به دنیا آورده بود. زینب از ترس کتک های مادرش زبان به دهن گرفت و سکوت کرد، مدتی گذشته بود و زینب کمی آرام تر شده بود. البته نه این که زینب ذاتش آرام باشد! در واقع کاری به خواستگار هایش نداشت. یک روز که در خیاطی بود. پسر شش ساله ی همسایه دوان دوان خودش را به خیاطی رساند و به زینب گفت که مادرش پیغام فرستاده است که خودش را زود به خانه برساند. زینب هم با نگرانی از سکینه خیاط خداحافظی کرد و خودش را با سرعت به خانه رساند. با باز کردن در حیاط چشمش به سینی های بزرگ مسی افتاد که پراز وسایل بودند و سرتا سر ایوان خانه چیده شده بودند! در یکی آینه و شعمدان و قرآن بود. درون بعدی چادرهای رنگی روشن و مشکی بود و در بعدی ها به ترتیب قواره های پارچه های مجلسی، خرت و پرت های زنانه و حتی میوه و شیرینی! و .. زینب با دهان نیمه باز نگاهش را چرخاند و روی کفش های زنانه و مردانه ی پشت در مهمان خانه ثابت ماند و با خودش گفت: -من که شوهر نکردم! نکنه ننه م شوهر کرده این خنچه و طبق ها رو اونا واسمون فرستادن! دهانش را جمع کرد و خودش را به اتاق دیگر رساند و منتظر ماند تا مهمان ها بروند. اما با آمدن مادرش فهمید فعلا رفتنی در کار نیست. چرا که مادرش گفت: - پاشو خودتو ولو نکن رو زمین. شانس در خونه ت رو زده پاشو هفت- هشت تا چایی بریز بیا تو اتاق مهمون. زینب مطیعانه از جایش بلند شد و چای ها را ریخت پوشیه اش را روی صورتش قرار داد و بعد از چند دقیقه پشت سر مادرش وارد اتاق مهمان شد. با ورودش به اتاق چشمش به مرد شیک پوشی به سن و سال مادرش افتاد که به قول معروف خط اتوی کت شلوارش خربزه را قاچ می داد! نگاهش را چرخاند. چند زن دیگر و چند مرد کت و شلواری دیگر هم در اتاق بودند ولی هیچ کدام به خوش پوشی مرد اول نبودند. خوب که مهمان ها را از نظر گذراند، نقاب را بالا زد و سلام کرد. همه ی سر ها به سمتش چرخید به غیر از همان مرد اولی. قدم های بعدی را برداشت و شروع به تعارف کرد. وقتی به مرد رسید، سرش را بلند کرد و بعد از نگاه کوتاه ولی عمیق به زینب لبخندی گوشه ی لبش نشست. زینب برای اولین بار از چنین نگاه بی پروا و معنی داری هول کرد و از او گذشت و بعد از تعارف کردن چای به همه از اتاق خارج شد. به محض دور شدن از اتاق زیر لب غر زد: - حتما پدر داماده، چه هیز هم بود! حتما می خواسته عروسشو خوب ببینه! و با شیطنت کودکانه اش ریز ریز خندید. بعد از رفتن مهمان ها مادرش زینب را صدا کرد و در حالی که وسایل داخل سینی ها را یکی یکی به دستش می داد و گفت: -اینا رو بذار تو گنجه گوشه اتاق که با جهزیه ات بفرستم. زینب نگاه ناباورانه ای به مادرش انداخت و گفت: - مگه جواب دادین بهشون؟ مادرش با اخمی گفت: - نه پس! می خواستی جواب ندم که از شهر بیرونمون کنن؟ بعدش هم نه که خواستگارهای دیگه ات بهتر از اینن؟! کجا می خوای بری از اینا بهتر؟ لب های زینب آویزان شد و گفت: - ما که هنوز پسره رو ندیدیم! شاید کور و چلاق باشه که این همه چیز میز فرستادن! مادرش به سمتش برگشت و با چشم غره ای گفت: - پس اون مرده کت شلوار مشکیه کی بود؟ داماد به اون خوش تیپی رو ندیدیش؟! زینب چند ثانیه ماتش برد و بعد با صدای بلند خندید و با خنده گفت: - ننه تو هم شوخی بلد بودیا! جان من بذار اول پسره رو ببینیم! مادرش بهش توپید: - من با تو یه وجب قد و بالا چه شوخی دارم؟ می گم همون بود. مرده رییس فرهنگ قزوینه. از اون بالا تر می خوای؟ دهن زینب باز ماند: - اون که خیلی پیر بود! جای بابامه. مادرش ابرو در هم کشید: - خبه خبه! جوون باشه و دهنش به آسمون باشه که خدا یه لقمه نون تو دهنش بندازه خوبه؟ بعدش هم کجاش پیره؟ همه اش چهل و پنج سالشه، همون هم تازه بهش نمیاد که این قدر سن داشته باشه! من هم از بابات سی سال کوچیکتر بودم. زینب نالید: - اما ننه ... مادرش با تندی حرفش را قطع کرد: - من جوابتو دادم. وای به حالت اگه به اون قاسم بی تمبون فکر کنی؟ چند وقته که آدماش دارن تو رو تا خیاطخونه تعقیب می کنن و زیر نظرت دارن. هم قباله خوبی بهت میده و هم شیربهای خوبی. دستشم به دهنش میرسه. زینب آخرین تلاشش را می کرد: - چطور تا حالا زن نگرفته؟ مادرش با خونسردی گفت: - کی گفته زن نداره؟ داره ولی تهرونن! واسه خودش رییس فرهنگه ها. یه زن هم از قزوین می خواد که هم اینجا چراغ خونه اش روشن باشه و هم زنش جوون باشه که تو سفر هاش همراهش باشه! زینب با شنیدن این حرف به گریه افتاد: - من نمی خوام. زنش نمی شم. مادرش درمانده از کتک زدن دستش را بند پیشانی اش کرد و با استیصال گفت: - زینب نمی خوام بدمت دست یه گشنه گدا که بعد از گور به گور شدنم تنم بلرزه که سیاه بخت شدی! حالا هم ناله نکن. مرد خوبیه. فردا هم عاقد میاد محرمتون کنه. اینقدر هم گریه واره نکن! می خواد برات عروسی بگیره اون هم چه عروسی ... اما زینب فقط گریه می کرد. با اشک و آه وسایل ها را جابه جا کرد و بعد به اتاق پناه برد و در خلوتش قنبرک زد. *** مامان زیبا آهی کشید و گفت: - ای مادر یادت بخیر که چقدر واسه من دل سوزوندی و من اون موقع نمی فهمیدم. می خواستم بگم: - کجاش دلسوزی بود؟ به زور می خواسته شوهرت بده به اون پیر خرفت! باز دم مامان بابای خودم گرم. حداقل من بیست و پنج سالمه و طاهر فقط سیزده سال بزرگتره. آخه اسم این کار می شه دلسوزی؟ بچه ده ساله رو بدی به مرد چهل و پنج ساله ی زن دار؟!! با به صدا در اومدن زنگ خونه سیل بیانیه ی ذهنیم نصفه موند. مامان زیبا به سمت آیفون رفت و بعد از جواب دادن شروع به خوش و بش و تعارف کرد، فهمیدم طاهر اومده. تقصیر خود مامان زیبا شد. وقتی بین تعریف هاش رفتیم ناهار بخوریم ازم پرسید: - مادر، شوهرت می دونه اینجایی؟ منم گفتم: - نه تا عصر سر کاره، قبل از اومدنش می رم خونه. و مامان زیبا هم چسبید بهم و کلی نصیحت که بی خبرش نذار و نباید حتی چیزهای کوچیک و پنهون کنی. و من برای این که ولم کنه به طاهر پیام دادم که خونه ی مامان زیبام، اون خیره سر هم جواب داد: - چه خوبه که تو خونه می مونی و رو پایان نامه ات کار می کنی! حالا هم که پشت در بود و مامان زیبا داشت بهش تعارف می کرد و چند لحظه بعد هم با کمال پررویی اومد تو خونه! و چنان با مامان زیبا گرم گرفت که قبل از خروج که اون هم با اشاره ی طاهر بلند شدم! مامان زیبا در گوشم گفت: - هوای شوهرتو داشته باش. مرد خوبیه. تو دلم گفتم: - همین مونده بود که مامان زیبا هم بره تو جبهه ی طاهر و به من گل بزنه! بعد از بیرون اومدن از خونه طاهر با انرژی به سمتم برگشت و گفت: - نظرت چیه یه تفریح کوچولو داشته باشیم؟ با تعجب گفتم: - کِی؟ الان؟ سرش رو با خونسردی تکون داد و گفت: - آره. هنوز کلی تا آخر شب راهه! و شروع کرد به گفتن برنامه هاش: - بریم پارک حال و هوامون عوض بشه. بعد بریم پیتزا بخوریم. شب هم با هم فیلم نگاه کنیم. با توجه به سلیقه اش بابت فیلم هایی که نگاه می کرد گفتم: - با دو مورد اول موافقم اما سومی که فیلم باشه شرمندتم، چون من اون فیلم های بزن بزن و کشت و کشتار رو که تو و حسین دوست دارین نمی بینم. با لبخند خبیثی گفت: - حالا فیلم نگاه نمی کنی! همراهی که می تونی کنی! و دستم رو گرفت و به سمت ماشینش برد. الان دقیقا همراهی کردن وقتی نخوای فیلمو ببینی چه جوری می شه؟ البته با منطق طاهر هر کاری امکان پذیر بود! کش و قوسی به بدنم دادم و با نگاه به اطرافم متوجه موقعیتم شدم. من دیشب روی راحتی توی هال خوابیده بودم و مقصرش هم طاهر بود. آب دهنم رو قورت دادم و با پیچیدن درد وحشتناک توی گلوم توی دلم فحشی نثار طاهر کردم. بینیم هم که کامل کیپ شده بود! از دست خودم عصبانی بودم. وسط های فیلمی که من حتی یه دقیقه اش رو هم نتونستم با دقت ببینم چون شازده دستش هرز می رفت، پاشد و تلویزیون رو خاموش کرد و گفت: - بریم بخوابیم. از دست خودم حرصی بودم، حسم دچار دوگانگی شده بود. نمی تونستم قاطعانه پسش بزنم، خودش هم ذره ای همکاری نمی کرد، من هم دیشب قاطی کردم و گفتم که نمی خوام پیشت بخوابم. اون هم بعد از این که یه کم نازمو کشید و دید شدیدا افتادم رو دنده ی لج، خیلی شیک و مجلسی وارد اتاق خواب شد و با صدای بلند گفت: - به درک، بذار سرما بخوری صبح سلامت می کنم! و در رو به هم کوبید. این که توی یه خونه باشیم و طاهر کنارم نباشه و بهم نچسبه، یه جوری بود. انگار یه چیزی کم بود. اما خودمو به خیرگی زدم و خوابیدم. اونقدر هم مغرور بودم که برای گرفتن پتو به اتاق نرفتم! هر چند صبح زود متوجه شدم که پتو رومه و بی شک کار طاهر بود، اما همون سرمای اول خواب تاثیرش رو گذاشته بود و گلوم درد می کرد. صدای جا به جا کردن ظرفها از توی آشپزخونه می اومد. از روی مبل بلند شدم که به سمت دستشویی برم. از داخل هال نگاه گذرایی به آشپزخونه انداختم. میز صبحونه رو چیده بود. با دیدنم اخم شیرینی کرد و گفت: - بیا خانمی صبحونه آماده ست. تحویلش نگرفتم و به دستشویی رفتم. بعد از اینکه برگشتم. طاهر تو آشپزخونه نبود. بدون توجه به اینکه کجا رفته پشت میز نشستم. صدای دمپایی روفرشی شو روی سرامیکهای هال شنیدم و تحویل نگرفتم. داخل آشپزخونه شد: - سلام عرض شد بانو. زیر لب گفتم: - چیــشــــش... نمیدونم چرا اونروز از دنده ی چپ بلند شده بودم. از دست خودم عصبانی بود که چرادر مقابل طاهر طی این چند ماه کم آوردم... قرار نبود بهش حسی پیدا کنم. تمام عقده دلیمو دوست داشتم سرش خالی کنم. فکر کنم طاهر از کلمه ی چیش من بهش برخورد. خیلی جدی گفت: -میشه بگی معنی این ادا و اصول هات چیه؟ هرچی بهت هیچی نمیگم بچه بازی هات روز به روز بیشتر میشه! عصبی گفتم: - برو حوصله تو ندارم. طاهر محکم با دست روی میز کوبید: - به درک که حوصله نداری... فکر کردی چه خبره؟ باورت شده که اونقدر صبورم که در مقابل همه ی کارهای بی منطقت سکوت کنم... ؟ در حالیکه به اتاق خواب میرفت داد زد: - همه زن دارم ما هم زن داریم. خیر سرمون گفتیم از مملکت خودمون زن بگیریم شعورشون بیشتره... بعد از یک ربع لباس پوشیده و با یک چمدون از اتاق خارج شد نگاهم رنگ تعجب گرفت. قرار نبود که جایی بره...! نکنه داره قهر میکنه...؟ با این ذهنیت که مرد از خونه قهر کنه، خنده ام گرفت. خشمناک بهم نگاه کرد که یه آن از ترس نزدیک بود خودمو خیس کنم.. طاهر خشم اژدها شده بود.... از آپارتمان که خارج شد ندای درونم صداش در اومد: - پاشو رفت... همینطور نشستی کره عسل می لومبونی. شونه هامو بالا انداختم و به صبحونه خوردنم ادامه دادم، در واقع کوفتم شد، چون دلم مثل سیر و سرکه می جوشید! البته حدودا نیم ساعت بعد قلبم آرام گرفت وقتی به موبایلم پیام فرستاد: - اصلا برام مهم نیست که بدونی! فقط جهت اطلاع، دارم می رم دبی، کنگره داریم، معلوم نیست کی برگردم. لبخند رضایتی روی لبم نشست و ندا جون، همون ندای درونمو می گم یه فحش خوشگل بهم داد و مجبور شدم در جواب طاهر بنویسم: - به سلامت. بعد از جمع و جور کردن خونه هم رفتم سراغ درسم، خیلی دلم می خواست برم پیش همدم جدیدم مامان زیبا، اما جلوی خودمو گرفتم، دیگه نمی شد کار و زندگیمو ول کنم و همش پیش اون باشم که! البته تز جذابم فقط یه روز دووم داشت و روز بعد رفتم دم در خونه اش و به ناهار دعوتش کردم و اون هم قبول کرد و یک روز خوش دیگه رو کنار هم سپری کردیم.... ............................................. آن شب زینب تا صبح زیر لحاف گریه کرد و به عشق نافرجامش به قاسم فکر کرد. روز بعد، صبح زود مادرش از خواب بیدارش کرد، هنوز لقمه ی صبحانه را به دهن نگذاشته بود که همسایه ها دایره و تنبک زنان همراه رقیه بند انداز به خانه شان آمدند. رقیه با بی رحمی تمام افتاد به جون صورت و ابروهایش. یکی میخواند و یکی دایره میزد: امشب چه شبی است شب مراد است امشب این خانه همش شمع و چراغ است امشب ..... بعد از اینکه پوست صورتش را تقریبا کندند و ابروهایش را به شکل کمانی در آوردند. چند دختر که در دوران نامزدیشان بودند با ساز و دهل به حمام بردنش و رسم و رسومات را به جا آوردند. هنگام اذان ظهر بود که زینب را لب تشنه و گشنه به خانه آوردند، خانه ای که لبالب مهمان در آن نشسته بود. زینب را به اتاق بردند و روی یک کناره پارچه مخملی نشاندند. با صدای مردی که یاا... می گفت همه ی زن ها چادرهایشان را روی سرشان کشیدند. زینب که چادر سفید روی صورتش بود و کسی را نمی دید فقط حضور کسی که بی شک همسر آینده اش بود را کنارش حس کرد و صدای عاقد بلند شد. بعد از به جا آوردن مراسم عقد و اجازه خواستن عاقد برای خواندن خطبه، زن ها یک صدا حرف از زیر لفظی زدند، آقای داماد دست کوچک زینب را در دستان پهنش گرفت و چیزی شبیه قوطی کبریت ولی سنگین، کف دستش گذاشت. دخترک بینوا از زیر چادر کلفتش چیزی را نمی دید و فقط این ها را حس می کرد. شاید چادر زیاد کلفت نبود اما آن قدر بدنش ضعف داشت که به هیچ چیز دقت نکند! حتی به خاطر نداشت که چگونه بله را به زبان آورد! دستی چادر را از سرش برداشت و نگاهش در نگاه مردی گره خورد که لبخند به لب به او نگاه می کرد. باورش نمی شد که زن مردی به سن و سال مادرش شده باشد. با نگاه به کف دستش شمش طلا را دید که در دستش قرار دارد، حتی دیدن آن هم نتوانست لبخند بر لبانش بنشاند. نهار به همه آبگوشت دادند آنهم آبگوشتی که تا بحال در قزوین کسی به یاد نداشت که به آن خوشمزگی و پرگوشتی بوده باشد... بعد از نهار آقا داماد و عروس خانم را تنها در اتاق گذاشتند. زینب چادر به سر در گوشه ای کز کرده بود و چادرش را به سرش کشیده بود. آقای داماد خودش را جلو کشید و با دست چادر را از سر زینب پس زد: - از من میترسی؟ زینب بغض کرده بود. چیزی از آیین شوهر داری نمی دانست. مادرش هم چنان هول بود که فرصت نکرد در مورد آن با زینب صحبت کند... حرفی نزد. لب برچیده بود. آقای داماد یا عنایت ا... خان قوامی دستی به سر زینب کشید و گفت: - کم کم عادت میکنی، همه ی دخترها اولش ترس دارن... باز هم زینب حرفی نزد. عنایت ا... خان لبخند کجی زد و گفت: - زبونتو موش خورده؟ زینب زبان درازش به کار افتاد: - وقتی داماد جای بابای آدم باشه آدم میترسه .... عنایت ا... خان قهقه ای زد: - نه پس زبونتو موش نخورده! ماشاا... چه دراز و تند تیز هم هست. ولی عیبی نداره خیلی زود می فهمی که من از همه ی جوونهای دو رو برت هم جوونترم و هم بهترم. عنایت ا... خان از جا بلند شد و در حالیکه از اتاق بیرون می رفت گفت: - تا موقعیکه تو تهران عروسی نگرفتم کاری باهات ندارم . خدا بخواد هفته ی دیگه می ریم تهران . واسه مجلس عروسی به بچه ها گفتم که تهران همه چیزو آماده کنن. همه منتظر ورود عروس خانم هستن... تو این چند روز هم چیزای لازم رو مادرت بهت یاد میده تا دیگه از من نترسی... در مدت کوتاهی که عنایت ا... خان زینب را به حال خودش گذاشته بود تا از مادرش رسم و رسوم شوهر داری را بیاموزد مادرش همه مدل کاری از رخت شستن و جارو کشیدن و آشپزی به او آموخت الا راه وروش شوهرداری و چیزهایی که یک ختر باید برای مراسم ازدواجش بداند. و آخرین هنرش را با اجازه ندادن به زینب برای رفتن به کلاس خیاطی نشان داد. هر روز عنایت ا... خان با راننده ی اداره ی فرهنگ برای منزل زینب گوشت و میوه و انواع مخلفات غذایی می فرستاد. یک هفته گذشت و عنایت ا... خان به دنبال زینب و مادرش آمد تا برای مراسم عروسی عازم تهران شوند. شب قبل از رفتنشان عنایت ا... خان برای شام به منزل زینب دعوت شد... رسم نبود دختر خیلی جلوی مرد عقدکرده اش جولان بدهد. عنایت ا... خان روی تشکچه ی بالای اتاق انداخته شده نشسته بود و با مادر زینب که روبروی او و در پایین پایش نشسته بود حرف می زد. عنایت ا... خان مادر زینب را آبجی و او هم دامادش را جلوی رو مانند بقیه و پشت سر مرتیکه صدا میزد. زینب بیچاره هم در رفت آمد بین مطبخ و اتاق مهمان بود که یکبار هم پایش پیچید و به زمین افتاد و سر زانویش خراشید. بعد از چند دقیقه گریه کردن از جا بلند شد و برای آماده کردن سفره ی شام به مطبخ رفت. مگر چند سال داشت... همش نه یا ده سال! اعتقاد داشتند پدری خوشبخت است که خون حیض دخترش را در خانه ی خودش نبیند! به هر حال رسم زمانه آن بود چه با پدر وچه بی پدر، بالای شانزده سال وارد مرز ترشیدگی می شدند! سر شام زینب روبروی همسرش نشست ولی نفهمید که چه خورد و چه مزه ای بود چون عنایت ا... خان چشم از دختر بینوا برنمی داشت. بعد از شام عنایت ا... خان گفت که حکم انتقالی به تهران را گرفته است و بعد از عروسی به قزوین باز نخواهند گشت و از مادر زینب هم خواست که همراه آنها برای زندگی به تهران بیاید... مادر زینب هم از خدا خواسته قبول کرد. اصلا هم به روی خودش نیاورد که تا قبل از این دلیل ازدواج مجدد عنایت ا... خان داشتن همسر در شهر قزوین است و به قول خودش روشن نگه داشتن چراغ خانه ی قزوینش! و اگر قرار بود به تهران برود دیگر چه دلیلی داشت که همسر دوم بگیرد! صبح روز بعد عنایت ا... خان به همراه راننده ی اداره ی فرهنگ به دنبال زینب و مادرش آمدند. اولین بار بود که زینب سوار ماشین می شد آنهم بنز سیاه اداره ی فرهنگ. زینب و مادرش بقچه های لباسشان را به دست راننده دادند و عقب ماشین نشستند. عنایت ا... خان قوامی هم با جاه و جلال کامل جلوی ماشین نشست و آمرانه به راننده گفت: - بریم. زینب از این همه اقتدار ته دلش فرو ریخت... ترس برش داشت که قرار است با چنین مردی بقیه زندگی اش را سر کند. مسافت بین قزوین تا تهران را خواب بود. شب قبل بعد از رفتن شوهرش، با مادرش وسایل خانه را جمع کردند و در یک اتاق گذاشتند. قرار شد که مادرش بعد از مجلس عروسی چند روزی به قزوین برگردد و خانه شان را اجاره دهد. با صدای عنایت ا... خان که گفت: - آبجی... زینب خانم... رسیدیم. چشمهایش را باز کرد. با دیدن تعدادی مرد و زن که سر کوچه سپند دان به دستشان گرفته بودند و کل می کشیدند و دست زنان به سمت ماشین می آیند وحشت کرد. پیرمردی شصت ساله با یک ظرف اسپند دانی جلوی ماشین آمد. از آن طرف هم یه مرد سبیل تاب داده ی هیکلی و چاق که چاقویی را بین لبهایش گرفته بود و طناب گوسفندی را می کشید پشت سر پیرمرد ظاهر شد. با یک حرکت گوسفند را خواباند و جلوی ماشین سر برید. عنایت ا... خان رو به مادر زینب کرد: - آبجی خونه داخل همین کوچه پهنه ست. تا اونجا پیاده میریم. تو کوچه غلغله ی آدمه نمیشه با ماشین رفت. زینب و مادرش پوشیه هایشان را روی صورتشان انداختند و از ماشین پیاده شدند. عمو حیدر رو به عنایت ا... خان کرد: - تبریک میگیم آقا. عنایت ا.. خان سرش را با غرور تکان داد. تعداد زیادی زن آنها را دوره کرده بودند و دایره زنان و شعر خوانان آنها را تا دم در حیاط بدرقه کردند. عنایت ا... خان در کنار زینب قدم برمی داشت. زینب از زیر پوشیه نگاهی به قد بلند و هیکل درشتش انداخت و باد انداخته شده در غبغبش را دید و زیر لب گفت: - رییس فرهنگها همشون مغرورن؟ جلوی یک در بزرگ سبز رنگ آهنی ایستادند. در حیاط نیمه باز بود. پیرمرد سپند دون به دست در را باز کرد و گفت: - همگی بفرمایید ... عنایت ا... خان جلوتر از همه رفت و رو به پیرمرد کرد: - عمو رجب همه چی آماده ست؟ - - بله آقا نهار واسه دویست نفر تهیه دیدیم... شام شب هم که جای خود داره... سپس عمو رجب رو کرد به یک زن و داد زد: - آسیه... آسیه... زن که سنش از مادر زینب جوان تر می زد با تشر گفت: - چیه رجب، چرا داد میزنی؟ - خانما رو به بیرونی راهنمایی کن. خانمِ آقا و مادرشون رو هم ببر اندرونی استراحت کنن تا واسه مراسم سرحال باشن! زینب پا به داخل خانه باغ عنایت ا... خان که گذاشت، چشمش به یک باغ بسیار زیبا و بزرگ با باغچه های متعدد پر از گل افتاد که که در کنار باغچه ها ستون برق نصب شده بود... خانه ی عنایت ا... خان خیلی با خانه هایی که در قزوین دیده بود فرق میکرد. حتی با خانه ی ثروتمندهای آنجا... مردها و زنهای رنگ و وارنگ از جلوی آنها می گذشتند و سر خم می کردند: - سلام عنایت الله خان...! مبارک باشه. با هر احوال پرسی، غرور عنایت ا... خان بیشترمی شد و سرش سنگین تر حرکت می کرد. زینب با مادرش به اتاقهای اندرونی راهنمایی شدند. اتاق که نبود هر اتاق به اندازه کل مساحت دو تا اتاق خانه ی قزوینشان بود. چشم گرداند. دور تا دور اتاق با تشکچه های رویه مخملی و پشتی های دستباف ترکمن تزیین شده بود. نگاهش به صورت مادرش افتاد که از تعجب دهانش نیمه باز مانده بود. ثروت عنایت ا... خان خیلی بیشتر از آن چیزی بود که تصور می کردند. هنوز گرد راه از خودشان دور نکرده بودند که یک زن بدون حجاب، که خیلی با زنهای دور و بر زینب متفاوت بود با یک ساک، پا به داخل اتاق گذاشت و پشت سرش آسیه وارد شد: - منیره خانم... عروس عنایت ا... خان و تا جایی که میتونی خوشگلش کن. میدونی که ایشون چقدر روی زیبایی تاکید دارن! منیره لبخندی زد و سری تکان داد: - ای به چشم... عنایت ا... خان خیلی بیشتر از اینها به گردن من حق داره! زینب هاج و واج به موهای درست شده ی زن و لبهای سرخش نگاه میکرد. در همین موقع مادرش بی محابا به میان حرف منیره پرید: - عنایت ا... خان چه لطفی به شما داشته که انقدر مدیونشید؟ آسیه و زینب خیره به دهان فاطمه شدند. منیره قهقهه ای زد و گفت: - عروس خانم چقدر حساس تشریف دارن... خیالت راحت عنایت ا... خان چشم پاک تر از اونیه که فکر میکنید... از دست یه نامرد نجاتم داد! آسیه پخی زد زیر خنده و گفت: - منیره خانم اشتباه گرفتی ... با انگشت زینب را نشان داد: - عروس اون یکیه. به همان اندازه که ابروهای منیره بالا رفت، دهنش باز شد: - اینکه بچه ست؟ فاطمه با زبان تند تیزش رو به منیره کرد: - کجاش بچه اس؟ به قد و قواره ش نگاه نکن. ده سالشه! منیره هم زیر خنده زد و به سمت زینب آمد: - پاشو دختر جون پاشو که درستت کنم... الانه که مادرت منو بزنه! پاشو عزیز جون! تازه منیره آینه رو از تو ساکش در آورده بود که چند تا زن دایره و تنبک زنان وارد اتاق شدند و به دنبالش زنهای دیگه شروع کردن به آواز خواندن. آسیه دست زینب را گرفت و جلوی منیره نشاند: - منیره جون دستت طلا... ببینم عروس عنایت ا... خان رو چکار میکنی. صدای زنها تو اتاق می پیچید: - مادر داماد الهي نگيره دستت بالا پيرهن دوماد رو دوختي زدي دکمه طلا کاسه چيني توي طاقچه بنگ بلبل مي زنه شازده دوماد توي حجله بوسه بر گل ميزنه منیره دست انداخت و چانه ی زینب را گرفت و با دقت به صورتش نگاه کرد: - ابروهات که هنوز پهنه دختر... ولی صورتتو خوب اصلاح کرده. منیره دست برد و موچین را از ساکش در آورد و به جان ابروهای زینب افتاد... صدای دایره و تنبک، دست و کل کشیدن زنها، دست زدنها، و جیغ کشیدنهای از روی شادی بچه ها، خستگی تو راه و درد کنده شدن ابروهایش باعث شد که چشمهایش سیاهی برود و فقط جیغ منیره را شنید: - خاک بر سرم عروس غش کرد. بوی گلاب و کاه گلی که به مشامش میخورد، حالش را به هم می زد. چشمانش را باز کرد. در یک لحظه یادش رفت که در خانه ی شوهرش است. نگاهش رنگ ترس و وحشت گرفت که با دیدن مادرش که رویش خم شده بود و مشت پر کاه گلش را جلوی بینی اش گرفته بود، ترس از دلش پر کشید. آسیه مشت مشت گلاب به صورتش میزد. از جا بلند شد. دور و برش کسی نبود به جزمادرش، آسیه و منیره.آسیه با دیدن چشمهای گشاد شده ی زینب گفت: - مثل اینکه بدجور دل عنایت ا... خانو لرزوندی؟ تا فهمید از حال رفتی همه ی زنها رو دعوا کرد و به آسیه گفت همه رو ببرن تو سمت بیرونی خونه بنشونن و پذیرایی بشن... پاشو عروس خانم که اذون ظهرو دادن و ما هنوز هیچ کاری نکردیم. دو ساعتی طول کشید که زینب آماده شد. منیره رو به آسیه کرد: - لباسش کو؟ آسیه محکم روی دستش زد: - دیدی چه خاکی به سرمون شد؟ عنایت ا... خان سرمونو میکنه! قرار بوده به رجب بگم بره لباس خانمو از بازار بگیره و بیاره! آقا چند روز قبل تلگراف فرستاده بود که بریم بازار پیش پسر روح ا... خان دوستش و به سلیقه خود اون یه لباس عروس واسه خانم بگیریم... رجب رو فرستادم ولی پسر روح ا... خان گفته بود که لباس به سایز خانم نداره چند روزه دیگه بیاید... قرار بود که به رجب بگم بره که یادم رفت. انقدر که دامادی آقا هولکی شد... منیره خانم! خاک عالم به سرمون شد! حالا چیکار کنیم؟؟! سلام دوستان گلم. نرگس پست رو چند روزه که به من رسونده منتهی من فرصت نمی کردم ویرایش کنم. نمی تونم بابت روند پست گذاری قولی بدم چون نمی خوام بدقول بشم. ولی سعیم رو می کنم که بیشتر همکاری کنم. در جواب نقد به جای آرزو خانوم. مقصر منم که تاریخ هار و جا به جا کردم. وگرنه اول درست بود. الان شروع قصه ی زینب شد 1305 (خاطرات مادرش) پس هنوز تو دوره ی رضا شاهن مرسی از تذکرت عزیز چند ضربه به در اتاق زده شد. آسیه که از اتفاق افتاده عصبی شده بود با عصبانیت گفت: - باز کیه؟ در اتاق باز شد و فرنگیس عروس روح ا... خان پا به داخل گذاشت در حالیکه یک بسته هم در دستش بود. بدون معطلی گفت: - این بسته رو علی نقی داد و گفته که قرار بوده رجب بیاد بگیره ونیومده. بهم گفت به احتمال زیاد درگیر کارا بودن و فراموش کرده... بیاین اینم لباس عروس... فقط ببخشید دیر شد. مگه آدم از دست این بچه ها فرصت میکنه به کارای دیگه هم برسه؟ آسیه خیز برداشت و بوس آبداری از صورت فرنگیس کرد. ناگهان چشم فرنگیس به عروس خانم افتاد که منیره در حال آرایش صورتش بود. خنده ای کرد و گفت: - نه به ملوک السلطنته که ماشالله هیکلش کم از عنایت ا... خان نمی آورد و نه به این عروس خانم ریزه میزه! هیچکی سر از کار عنایت ا... خان در نمیاره! انگار عروسش از ده سالگی دیگه رشد نکرده! مادر زینب دومرتبه بران شد: - عروس همش ده سالشه... یعنی چی رشد نکرده؟ یه دفه بگید دختر عقب مونده مونو بند عنایت ا... خانتون کردیم. فرنگیس که از لحن خشن و شاکی فاطمه ترسیده بود گفت: - به خدا خانم قصد توهین نداشتم... فکر نمیکردم عروس عنایت ا... خان ده ساله باشه! زینب از لحظه ی ورود چندین بار شنیده بود که می گفتند: - زن عنایت ا... خان کوچیک مونده و یا بچه ساله. که هر دفعه مادرش با لحن تندی از او حمایت کرده بود! پس یک جای کار ایراد داشت! چرا مادرش این ایراد را ندید و با ازدواج زینب با مردیکه همسن و سال خودش بود موافقت کرد... عروس را آماده کردند و یک چادر سفید گلدار روی سرش انداختند و به سالن بیرونی آوردند. زنها دوره نشسته بودند. زینب به واسطه چادر چیزی را دقیق نمی دید . با ورود به سالن، دست زدن ها و کل کشیدن ها شروع شد و صدای دایره در فضا پیچید. آسیه دست زینب را در دست گرفته بود و او را به طرفی می کشید. بعد از اینکه زینب را روی صندلی نشاند، چادر را از روی سرش برداشت و زن ها یکی، دوتا وسط آمدند و مشغول رقصیدن شدند... جلوی باغ را هم فرش کرده بودند تا مردها در آنجا بنشینند. با بلند شدن صدای خواننده از بیرون، زنها دست از دایره زدن کشیدند و با آهنگی که پری خماری می خواند، شروع به رقصیدن کردند. پری خماری رقاص و خواننده ی معروف مجالس آن زمان بود که در مجالس عروسی حاضر میشد و در قسمت مردها می خواند و می رقصید... رسم همین بود که رقاص زن را برای قسمت مردها می آوردند... شام به همه چلو گوشت دادند. فاطمه با دیدن آن همه ریخت و پاش بادی به غبغب انداخته و از این وصلت تمام سلولهای تنش راضی بود. عزت بانو خواهر عنایت ا... خان که سنش بیش از پنجاه سال بود مدیریت مجلس زنها را بر عهده گرفته بود. دستهایش پر بود از النگو و دست بندهای طلا و در گردنش هم یک زنجیرطلا به کلفتی بند انگشتان دست انداخته بود و در هر صحبتش دستش را چنان می چرخاند که تا چند نفر آنطرف ترش از صدای جرینگ جرینگ النگوهایش می فهمیدند که از همسر یکی از کارمندان دربار است و از طرز برخوردش با زنها معلوم بود که اخلاق نچسب و سر و زبان تندی دارد... تمام مدت زینب پر بود از تشویش و اضطراب. احساس غریبی و بیگانگی با جمع حاضر می کرد. هر بار هم که به مادرش چشم می دوخت تا بلکه او با نگاهی گرم و مهربان او را آرام کند، فاطمه را میدید که چنان در حال فخر فروشی و تعریف از زندگی اش برای مهمانهاست که زینب بدون شک باور کرد که مادرش دچار توهم شده است. عنایت ا... خان تا آخر مجلس نزد عروسش نیامد. بعد از اینکه مجلس جشن و سرور تمام شد و مهمان ها رفتند، عزت بانو به سمت فاطمه مادر زینب رفت و چیزی در گوشش گفت. فاطمه هم با تکان دادن سرش حرفهای عزت بانو را تایید می کرد. عزت بانو با چرخاندن چشمهایش اشاره ای به آسیه کرد. آسیه به سمت زینب آمد و چادر سفید را روی سر عروس خانم انداخت. دست دخترک بینوا را گرفت. دل زینب مثل گنجشک در باران مانده از ترس می لرزید. کسی هم حرفی به او نمی زد. مادرش هم انگار نه انگار که باید در کنارش باشد. بقدری از این وصلت مست غرور شده بود که وظیفه ی مادری اش را هم به باد فراموشی سپرده بود. زینب از جا بلند شد و همراه آسیه راه افتاد. در همین موقع چند تا از زنها که دخترهای خواهر و از اقوام نزدیک عنایت ا... خان بودند، دایره زنان به دنبالشان راه افتادند. آسیه زینب را به اتاقی برد. زینب چشم گرداند. اتاق بزرگ بود با تزییناتی به مراتب زیباتر از اتاقی که لحظه ی ورود به آنجا رفته بودند. چشمش به یک دست رختخواب افتاد که در وسط اتاق پهن شده بود و لحاف با رویه ی مخمل زرشکی که رویش با مرواریدهای درشت تزیین شده بود. با تمام بچگی و چشم و گوش بسته بودنش می دانست که آنشب باید پذیرای عنایت ا... خان باشد. در خیاط خانه دخترهای عقد کرده تا حدی چشم و گوشش را باز کرده بودند. کاری که در اصل مادرش باید انجام می داد. بند دلش از دیدن آن رختخواب پاره شد. احساس تنها بودن مطلق کرد. اشک در چشمهایش حلقه زد. مادرش را مسبب این وضع می دانست ولی زبانش نمی چرخید که توهینی به مادرش بکند. صدای دست و دایره قطع شده بود و خوشحال بود از اینکه حداقل کسی در این شرایط مزاحمش نیست. ناگهان صدای زنها را از پشت در شنید: - بفرمایید... بفرمایید... مبارک باشه داداش... مبارک باشه دایی... بفرمایید آقا داماد، عروس خیلی وقته منتظره! عنایت ا... خان تشریف آورده بودند. زینب دلش می خواست در آن لحظه دیوار از هم می شکافت و او داخل آن میشد. رعب و وحشت تمام هیکلش را گرفته بود. دستهایش یخ زده بودند و پاهایش توانشان را برای نگه داشتن جثه ی کوچکش از دست داده بودند. ناگهان فکری به ذهنش رسید. با عجله گوشه ی قالی را بالا زد و تیمم کرد. در خانه خودشان همیشه در طاقچه ی اتاقها جانماز می گذاشتند. با امیدواری چشم گرداند و جانماز کوچکی را گوشه ی طاقچه دید. آن را برداشت و شروع کرد به نماز خواندن... اولین چهار رکعت را که خواند در اتاق باز شد و عنایت ا... خان، که بنا به توصیه ی مادرش قرار بود به او آقا بگوید، وارد اتاق شد. زینب با عجله بلند شد و دومرتبه اقامه بست و تا جایی که توانست نمازش را طولانی کرد و چهار رکعت نماز را به یک ربع خواند. عنایت ا... خان لباسهای دامادی اش را در آورد و لباس های راحتی اش را پوشید. در گوشه ای نشست و لبخند به لب مشغول تماشای زینب شد. زینب سلام دوم را که داد از جا بلند شد تا چهار رکعت سوم را شروع کند که عنایت ا... خان مجالش نداد و به سمتش رفت و دستش را گرفت: - چیکار میکنی خانم کوچولو؟ زینب چشمهایش را گرد کرد: - دارم نمازای قضامو می خونم. - حالا همین امشب باید نمازای قضاتو بخونی؟ زینب در حالی که نگاهش را می دزدید گفت: - امشب شب اول ماهه ثواب داره! ابروهای عنایت ا.. خان بالا پرید: - کی گفته که امشب شب اول ماهه؟ امشب شب دومه! زینب خونسردانه جواب داد: - همه ی شبای خدا مثه همن. مهم اینه که میگن دختر هنوز خونه ی شوهر نرفته باید نمازای قضاشو بخونه! عنایت ا... خان قهقهه ای زد و گفت: - حالا میخوای از زیر وظایفت در بری یه چیزی... چرا از خودت فتوا می دی؟ باشه تو نماز بخون من هم وایمیستم تا نمازت تموم بشه! تا روز قیامت که نماز قضاهات طول نمی کشه! زینب بی توجه به عنایت ا... خان اقامه بست و بیش از پنجاه مرتبه به رکوع و سجده رفت بطوری که در رکعت های آخر کمرش را از درد می گرفت و بلند میشد. عنایت ا... خان هم خونسرد به او نگاه میکرد و می خندید. بالاخره صبر عنایت ا... خان بر خیرگی و لجبازی زینب غلبه کرد... زینب درد کمرش شدید شده بود و مجبور شد که سلام دهد. عنایت ا... خان عزمش را جزم کرده بود که تا صبح قیامت هم که شده روبروی دخترک بنشیند و منتظرش شود. دومرتبه صدای دایره و تنبک زنها از پشت در اتاق بلند شد و صدای نه چندان خوشایندشان را با خواندن دوبیتی ها رایج ول کردند. صدای بلند آواز خواندنشان زینب را کلافه کرده بود. جانماز را جمع کرد و با چادر گوشه ی اتاق نشست. عنایت ا... خان به استرس دخترک بینوا پی برد. از جا بلند شد و به سمت در رفت. در اتاق را باز کرد و با صدای بلند و خشمگین گفت: - آسیه... این اداها چیه در میارید؟ .... از شما بعیده خواهر که پا به پای این زنها اینجایید! عزت بانو با یک دستش روی دست دیگرش زد و گفت: - وااا! رسمه داداش... باید پشت در اتاقی که حجله بستن بزنیم و برقصیم... از همه مهمتر باید بدونیم عروسمون... عنایت ا... خان به میان کلام خواهرش پرید و گفت: - جمع کنید بساطتونو... خجالت بکشید. همه تون برید خونه هاتون! فردا تو پاتختی عروسو می بینید و از احوالش جویا می شید... بلند شین! عنایت ا... خان به قدری ابهت داشت که با یک صدا بلند کردنش همه دست و پایشان را جمع کردند. آقای داماد به داخل اتاق برگشت و به سمت گنجه ی کنار اتاق رفت. در گنجه را باز کرد و یک کاسه از بیرون آورد و به طرف زینب رفت که هنوز چیزی نشده درد بدی در کمرش احساس می کرد. نگاه مهربانی به او انداخت: - راحت شدی خانم کوچولو؟ کاسه را کناری گذاشت و دست هایش را دراز کرد و دخترک ده ساله را در آغوش کشید. فقط خدا می دانست که در آن لحظه دل زینب پر بود از رعب و وحشت! چشم زینب به کاسه ی حاوی سکه های طلا افتاد. بغض بیخ گلویش گیر کرده بود. از این مرد که همسرش بود می ترسید .عنایت ا... خان سرش را نزدیک گوش زینب آورد: - منو دوست داری یا این کاسه ی پر از سکه رو؟ در آن زمان اینکار یکی از راههایی بود که شوهر بفهمد زن او را به خاطر خودش قبول کرده است یا ثروتش... زینب بیجاره داشت امتحان پس میاد... بغضش سنگین تر شد. ترکید و بین هق هقش گفت: -نه تو رو دوست دارم نه این سکه ها رو... من ننه مو میخوام... عنایت ا... خان که به تشویش زینب پی برد دستی به موهای بلندش کشید و گفت: - از این به بعد من هم شوهرتم... هم ننه ت و هم دوستتم... نباید کنار من غریبی کنی... نا سلامتی زن و شوهریم. و بعد بدون توجه به رضایتی یا نا رضایتی زینب او را به رختخواب برد و در آغوش کشید. صبح روز بعد چشم که باز کرد عنایت ا.. خان را ندید. درد بدی زیر دل و کمرش میپیچید. اشکش از آنهمه دردی که شب قبل کشیده بود جاری شد. در اتاق باز شد و آسیه کاسه بدست وارد اتاق شد. گل از گل آسیه شکفته بود. به سمت زینب آمد: - بیدار شدید خانم جان؟ مبارک باشه...! انشالله به پای هم پیر بشید! در همان حال زینب از ذهنش گذشت: - یعنی عنایت ا.. خان جوونه که قراره پا به پای من پیر بشه؟ آسیه قاشق حاوی ماده ای حلوا شکل را جلوی زینب گرفت: - بخور خانم جان جون بگیری! زینب نگاهی به قاشق انداخت و نگاهی به چشمهای آسیه کرد و آسیه جواب داد: - کاچیه خانم جان... واسه تازه عروسا و زائو ها میدن... بخور جون بگیری! ایشالله کاچی بعدی رو موقع به دنیا آوردن یه کاکل زری بخوری! به زور هم که شده بود چند قاشق به زینب کاچی داد. آسیه در حالیکه از جا بلند شده بود تا از اتاق بیرون برود رو به زینب گفت: - خانم جان حموم سر کوچه رو آقا گفتن خلوت کنن تا شما رو به حموم ببریم. الان براتون صبحونه میارم. بعدش با سمیه، دختر عزت بانو خانم میبریمتون حموم... نا سلامتی امروز پاتختتونه! صبحانه که خورده شد، زینت را چند نفری به حمام بردند... دختر عزت بانو او را به کیسه کش حمام سپرد که تن و بدن زینب را ماساژ دهد و او را بشوید. او هم نامردی نکرد و چنان زینب را مشت و مال داد که تمام جانش درد میکرد... سمیه چشمهایش را چهار تایی روی زینب باز کرده بود. مثل اینکه به او سپرده بودند تا هرگونه عیب و ایرادی را به گوششان برساند... بعد از اینکه دلاک حمام زینب را شست، چند عدد گوجه و تخم مرغ روی سرش گذاشت... برای لحظه ای از خنکی که به بدنش رسید جگرش حال آمد. عروس خانم را با سلام و صلوات به خانه برگرداندند و منتظر منیره ی آرایشگر شدند تا برای آرایش زینب بیاید. مادرش هم از صبح همان روز نیست شده بود. چقدر زینب دلش میخواست که مادرش در کنارش باشد تا بتواند کمی با او در مورد شب قبل و عذابی که کشیده بود درد دل کند... نیمه های مجلس پاتختی بود که مادرش مغرور وارد مجلس شد و به سمت زینب آمد. سر زینب را گرفت و بوسه ای بر پیشانی اش زد: - رو سفیدم کردی دختر جان... مبارک باشه! پاتختی هم با کل کشیدنها و دست زدنهای زنها و سرو صدای بچه ها به اتمام رسید. چقدر زینب خجالت زده شد که عزت بانو به هر مهمانی میگفت: - عروسمون رو سفید بیرون اومد!
یه دفعه به خودم اومدم و تو دلم گفتم: - دختر چته انقدر داری میخندی؟ خوبه که تو راضی به این وصلت نبودی! اعتراضی که به تشک چسبوندش نکردی که هیچ! هِر هر هم داری باهاش می خندی؟ بی جنبه! قیافه مو جدی کردم و پرسیدم: - به چی میخندی؟ پر رو تو چشمام زل زد و گفت: - به تو. اخم کردم و گفتم: - میشه بفرمایید چیه من خنده داره؟ انگشتشو جلو آورد و کنار لبم کشید و بعد انگشت لواشکی شده اش رو جلوی صورتم گرفت و گفت: - باید قیافه تو ببینی! نگاهی به انگشت طاهر و بعد به دست های خودم انداختم و لبخندی زدم. طاهر دست انداخت دور کمرم و منو به سمت خودش کشید و با صدای آرومی گفت: - از این به بعد جات همین جاست. شرطمون هم به قوت خودش باقیه! خب؟ وبعد یه لبخند شیطنت آمیزی زد که یعنی اسکُلت کردم! و قبل از عکس العملی از جانب من لبهامون به هم دوخته شد. و زمانی که حس کردم هوایی برای نفس کشیدن ندارم صورتش رو عقب برد. اگه یه ذره دیرتر ازم جدا میشد نیشگونه رو از پهلوش گرفته بودم! در حالی که لب هاش رو مزه مزه می کرد گفت: - اولین بوسه ای که باید شیرین باشه برای ما ترش بود! نگاهم رو ازش گرفتم. توی سرم بی نهایت حس گرم شدن می کردم. طاهر با صدای آروم و لحن خبیثی گفت: - از همون بچگی هیچ چیزت به آدمیزاد نرفته بود که بخوام توقع داشته باشم اولین بوسه ات به بقیه بره! خجالت و گذاشتم کنار و با اخم نگاهش کردم و گفتم: - یعنی چی؟! لبخند شیطنت باری رو مهمون لبش کرد: - منظورم شیشه و پستونک خوردنت تا کلاس اوله! اون موقع من و حسین تازه با هم دوست شده بودیم. ترم اول دانشکده بودیم. از اینکه طاهر می دونست من تا کلاس اول شیشه و پستونک میخوردم خجالت کشیدم و سرمو تا جای ممکن پایین انداختم. سرمو بالا آورد و به چشمهام نگاهی انداخت و با قیافه ی مثلا متعجب، گفت: -یعنی تو خجالتم بلدی؟ اخم نامحسوسی کردم و دوباره نگاهمو ازش گرفتم. خواستم از توی بغلش در بیام که اجازه نداد و با همون لب و لوچه ی لواشکی توی بغلش خوابم برد. صبح که از خواب بیدار شدم. لبهام درد میکرد و احساس کردم کمی متورم شده! توی دلم کلی برای طاهر خط و نشون کشیدم که خوابمو تا صبح زهرمارم کرد. و البته دفتر خاطراتی که صبح مونده بودم توش چی بنویسم! و چون در حال حاضر نمی تونستم با کسی درددل بگم همه چیزو از ریز و درشت توش نوشتم. *** گوشی تلفنو گذاشتم و در حالیکه از حرص و عصبانیت ناخونامو می جویدم به سمت مبل رفتم. مامان گفت: - کی بود؟ - طاهر. - چی می گفت؟ میس مارپل بازی مامانم از روز عقد گل کرده بود و یه سره می پرسید طاهر چی گفت؟ با عصبانیت گفتم: - گفته تا یه ساعت دیگه میاد. - پس پاشو آماده شو که معطل نمونه! نگاه خشمگینمو به مامان دوختم : - مگه آماده شدن من چقدر کار داره که هی به من گیر میدید؟ یکی ندونه میگه طاهر پسرتون و منم عروستون، انقدر هواشو دارید. و بلافاصله با کلافگی از جام بلند شدم و به اتاقم رفتم. به قدری از تصمیم خودسرانه طاهر عصبی شده بودم که از لحظه ای که بهم زنگ زد و گفت با حسین صحبت کرده و اجازه منو گرفته تا با هم بریم شمال، کارد می زدن خونم در نمی اومد. حسنا هم که یه سره رو اعصاب بود و چپ می رفت و راست می اومد، می گفت: - خدا شانس بده! هیچکس هم حرف منو قبول نداشت که عجز و لابه میکردم: - چرا طاهر به جای اینکه به داداش حسین بگه به خودم نگفته؟ مگه من زنش نیستم! بارها اینو گفتم و بارها مامان جواب داد: - چون عاقله. می خواسته به بزرگترت احترام بذاره! واسه همینه که من و بابات هم دوستش داریم. با شنیدن صدای سلام و احوال پرسی مامان و حسنا فهمیدم که طاهر خان نزول اجلال فرمودن! حوصله شو نداشتم. به اندازه زمین و زمان ازش شاکی بودم. اون از بی خوابیهای چند روزه اخیر از دست شیطنتهای گل کرده آقا و اینم از خیر سرم، اولین مسافرت دو نفره مون که نفر آخری بودم که فهمیدم قراره چند روز با هم به شمال بریم. رسما فکر کرده بود عروسک گرفته عوض زن! چند ضربه به در اتاقم خورد و من به خیال اینکه مامانه گفتم: - دارم آماده می شم الان میام. یک دستمو تو آستین مانتوم کرده بودم که ناگهان دستی به دورم پیچید و گرمای نفسهایی به بناگوشم خورد: - حورا خانمی من چطوره؟ با وجود قلقلکی که از تماس دستش با شکمم احساس می کردم، خودمو شق و رق گرفتم و گفتم: - الان حاضر میشم بریم. صداش مهربون تر شد: - ناراحتی؟ اخم کردم: - نباید باشم؟ بدون این که به روی خودش بیاره گفت: - آخه چرا؟ مگه من چکار کردم؟ به سمتش چرخیدم و مانتوم رو از دستم در آوردم و پرت کردم روی تخت و با اخم گفتم: - من نباید به عنوان زن جنابعالی در جریان تصمیم گیری هاتون باشم؟ طاهر دستشو از دور کمرم برداشت و با گامهای محکم چرخی دورم زد و شمرده شمرده و با لحنی جدی گفت: - به عنوان زن و همسر بنده که چرا! بالاسر من هم جا داری حورا خانمی! ولی تو اول برادریتو ثابت کن بعد به دنبال طلب ارثت باش! از حرص دندون هامو به هم فشردم. فکر نمی کردم این مدلی حرف و شرط خودم رو به سرم بکوبه. از نظر خودش حرفش هم کاملا حساب بود! از یه طرف بهش دار دار میکردم که زنت نیستم و بعد از شش ماه جدا می شم و سانتافه ات رو باید بهم بدی و از طرف دیگه ادعا می کردم چرا مشورت نکردی! تو فکر خودم بودم که با صدای جدیش به خودم اومدم: - زودتر حاضر شو! تا شب نشده باید به یه جایی برسیم. و با اخم از اتاق خارج شد. بیا! حالا یه چیزی هم بدهکار شدیم. با کلافگی نفسم رو فوت کردم و دوباره شروع به پوشیدن مانتوم کردم. از اتاق که بیرون اومدم، طاهر سرگرم خوش و بش با حسنا بود. چشمم به سبد مسافرتیه تا خرخره پر شده کنار چمدون افتاد. به سمتش رفتم و توشو نگاه کردم. یه ظرف فریزری دیدم که از توش بوی کوکو سبزی به مشام می خورد. با ظرف به آشپزخونه رفتم. مامان در حال ریختن چایی بود. ظرفو روی میز آشپزخونه گذاشتم و به سمت در برگشتم که مامان صدا زد: - چرا اینو آوردی؟ به تندی پرسیدم: - اینو واسه چی گذاشتین؟ شام کو کو بخوریم؟ نداره که زنشو یه شب شام ببره رستوران؟ مامان پوزخندی زد و گفت: - آها! این شما بودید که دوست داشتید زندگیتونو با شوهرتون از صفر شروع کنید و روی کف اتاق خاکی بشینید و نون و عشق بخورید! چی شد مادر جان؟ با دیدن یه ظرف کوکو سبزی داغ کردی؟ من اگه بچه مو نشناسم که مادر نیستم. مامان جدی شد: - نخیر اینو گذاشتم تا اگه شب بین راه موندید یا دیر رسیدید ته دلتونو بگیره! حالا هم ظرفو ببر بذار تو سبد که بچه م طاهر دیده و گفته کو کو سبزی هم دوست داره! نگاه چپ چپی به مامان انداختم و با حرص گفتم: - که حالا طاهر بچتون شده!حورا بمیره که.... صدای طاهر از پشت سرم اومد که: - چی شده باز حورا کُشون راه انداختی؟ بجنب که دیر میشه! مامان استکان چای رو به سمت طاهر گرفت: - بخور مادر تا سرد نشده! کلی راه باید رانندگی کنی! نگاه خصمانه ای به طاهر و مامان کردم که در حال قربون صدقه رفتن برای هم دیگه بودن! در حالیکه زیر لب میگفتم: -بچه م! بچه م! به سالن برگشتم. و بعد از چایی خوردن آقا طاهر مامان از زیر قرآن ردمون کرد و حسنای وحشی چنان کاسه آبو پشتمون پاشید که با وجود جهشی که زدم. پاچه شلوارم تا بالای مچ پام خیس شد. وقتی کمی از مسیر رو طی کردیم با توجه به فضای ماشین تازه به این مسئله دقت کردم که یعنی واقعا من عاشق طاهر می شم؟! اگر عاشقش بشم که سانتافه پر! بعد خودم به استناد بچگانه ی خودم خندیدم، و سریع هم خنده ام رو جمع کردم که یه وقت طاهر فکر نکنه مغزم معیوبه. *** گیج خواب بودم. موزیک ملایمی که طاهر روشن کرده بود و هوای مطبوع توی ماشین با بوی عطر سرد طاهر هوش از سرم برده بود. با صدای طاهر که گفت: - خانمی میشه یه چای برام بریزی؟ چشمامو باز کردم. مامان انقدر واسم خوراکی تو سبد گذاشته بود که اگه یه هفته هم تو جاده می موندیم بازم چیزی واسه خوردن کم نداشتیم. لیوانو از آبجوش فلاسک پر کردم و چای کیسه ای رو توش انداختم. موزیک تایتانیک از دستگاه پخش میشد. با صدای آروم و بی حال گفتم: - طاهر؟ بدون اینکه چشم از جاده بگیره با لحن کشدار گفت: - جــــانم! ای درد جانم! من که می دونم این کمر همت بسته که منو حرص بده! سرم رو در حالی که به پشتی صندلی تکیه داده بودم به سمتش چرخوندم: - تو می فهمی اینا چی میگن؟ یه نگاه کوتاهی به من انداخت و مجددا چشماشو به جاده دوخت: - مثل اینکه من چند سال آمریکا بودم ها! بعد از چند ثانیه گفتم: - میتونم یه سوال خصوصی ازت بپرسم؟ با لبخند خبیثی گفت: - تا چه حد خصوصی باشه؟ بهم برخورد. می خواستم بهش اعتراض کنم که زن و شوهرها نباید هیچی از هم مخفی داشته باشن که با خودم گفتم باز میگه برادریتو ثابت کن! خفه خون گرفتم و ادامه حرفمو گفتم: - توی آمریکا دوست دختر هم داشتی؟ بدون معطلی گفت: - فت و فراوون. یه ذره حالیش نبود که بهم بربخوره! حتی اگه برادر هم نباشم نباید این حرفو بزنه. بدون اینکه متوجه بشم با عصبانیت گفتم: - پس چرا با اونا ازدواج نکردی؟ طاهر سرعت ماشینو کم کرد و به من نگاه طولانی تری انداخت و یه لبخند گوشه لبش نشست: - حسودیت شد؟ خشمگین از جواب طاهر، صدامو یه کم بلند کردم: - نخیر! چرا باید حسودی کنم؟ خیلی خونسرد جواب داد: - از رنگ و روت و لحن حرف زدنت معلومه! یعنی می تونم امیدوار باشم حورا ؟ رسما داشت رو نروم یورتمه میرفت، لب هام و به هم فشار دادم و بعد گفتم: - چرا از جواب دادن طفره میری؟ گفتم چرا با اونا ازدواج نکردی؟ دوباره به روبرو خیره شد و گفت: - با یکی شون میخواستم ازدواج کنم ولی نشد؟ - اونوقت چرا؟ بدون مکث گفت: - لبنانی بود و مشکل مذهب داشتیم. اهل تسنن بود. پدرش راضی به ازدواجمون نشد. - با هم رابطه هم داشتید. نگاه متعجبشو به چشمام دوخت: - حورا!!!! معلوم هست چی میگی؟ میگم مسلمون بود! در ثانی درسته که من شر و شوخم که البته یه مقدارش به خاطر توئه که باز نگی طاهر پیرمرده، ولی آدم کثیفی نیستم. خجالت زده از حرفی که زده بودم سرمو به زیر انداختم و آروم گفتم: - معذرت میخوام. جدی شد: - اون چایی سرد نشد بدی بهم؟ نگاهم به تی بگ تو لیوان افتاد که رنگ چای رو سیاه کرده بود. فورا پنجره رو پایین دادم و سر لیوانو خالی کردم و دوباره آبجوش ریختم و دادم به دست طاهر و گفتم: - فکر کنم وقت خوردنشه! طاهر لیوانو از دستم گرفت: - قند؟ یه دونه قند تو دهنش گذاشتم: - میتونم یه سوال دیگه ازت بپرسم؟ - اگه مثل سوال قبلته نه. حرفی نزدم و ساکت شدم. بعد از یه دقیقه گفت: - بپرس ذوق زده از اجازه ای که صادر کرده بود بدون هر گونه قهر و نازی گفتم: - چرا با من ازدواج کردی؟ عصبانیت توی صداش محو شد: - آها! این شد سوال درست و حسابی! جونم خدمت حورا خانمی بگه که.... یادته قبل از رفتنم به آمریکا واسه خداحافظی اومدم خونتون؟ فکر کنم تو اون موقع دوزاده سالت بود نه؟ - آره! یادمه! - فکر کنم اون روز حال خوشی هم نداشتی. لپهات گل انداخته بود! درسته؟ بله که یادم بود! کدوم دختری اولین ماهانه اش رو یادش می ره؟ خنده شیطانی ای کرد و گفت: - همون روز یه جورایی تو دلم نشستی. بماند که هروقت هم که خونتون می اومدم تا با حسین درس بخونیم، با اون دامن چیندار گل گلی شیرینی میاوردی تو اتاق و میگفتی، مامانم گفته حتما شیرینی بخورید! مثل چی از سوالم پشیمون شدم. حالا واسه ما قصه ی حسین کرد شبستری تعریف می کنه! خنده بلندی کرد و ادامه داد: - کی میدونست اون دختر کوچولو یه روزی زنم میشه و کنار من با هم میریم مسافرت؟ از همون موقع ها دوستت داشتم. وقتی که شب تولدت اومدم خونتون و تو رو با اون ریخت و وضع دیدم اون حس خوشایند چند سال قبل دوباره خودشو نشون داد! تو دیگه اون دختر دوازده ساله نبودی بلکه واسه خودت خانمی شده بودی! به مامانم گفتم و اونو مامور کردم که تو رو از بابات خواستگاری کنه و بقیه ش رو هم خودت میدونی!! به این قسمت از حرفش که رسید یه احساس خوشایندی بهم دست داد، از اینکه طاهر اینطوری در مورد علاقه اش به من صحبت میکرد احساس غرور میکردم ولی نهیبی به دلم زدم که خفه بمیر! طاهر ادامه داد: - در ضمن کادوی تولدت هم هنوز پیش من محفوظه! رفتیم شمال هرچی خواستی بگو تا واست بخرم لبخند عمیقی که داشت با تمام قدرت روی صورتم جا خوش می کرد رو به سختی جمع کردم، آخه داشتم ذوق مرگ میشدم، همیشه از اینکه یکی واسم کادو بخره، کیف می کردم! هوا تاریک شده بود و ما هم اونقدر آجیل و شیرینی خورده بودیم که سیرسیر شدیم. به جنگل گلستان رسیدیم و طاهر گفت شب رو تو گرگان می خوابیم! البته اسمش خواب بود. هر دو بیهوش شدیم از خستگی ده ساعت بی وقفه توی ماشین بودن. صبح دیر از خواب بیدار شدیم. طاهر گفت بعد از خوردن صبحونه راه میفتیم به سمت بابلسر و همونجا هتل می گیریم و دو روز می مونیم. وقتی به بابلسر رسیدیم ساعت از دو بعد از ظهر گذشته بود. بعد از خوردن ناهار در رستوران و مقیم شدن در هتل و یه استراحت یک ساعته که البته واسه من حکم عذاب الهی رو داشت با شیطنتهای طاهر، تصمیم گرفتیم به دریا بریم. چند سال بود که به شمال ایران نیومده بودم. طاهر در یکی از فرعی ها پیچید و به سمت دریا رفتیم. جایی که رفتیم یه جای دنج بود و تعداد کمی مسافر به طور پراکنده تو ساحل بودن. طاهر که ماشینو لب ساحل نگه داشت، عین این آب ندیده ها کفشامو در آوردم و پاچه های شلوارمو دادم بالا و به سمت دریا دویدم و جیغ میزدم: -طاهر! طاهر! تو هم بیا. از دیشب با خودم عهد کرده بودم که این چند روز مسافرتو اصلا به این فکر نکنم که شاید قرار بوده زن طاهر نمونم! دوست داشتم حالا که بعد از چند سال اومدم شمال حسابی خوش بگذرونم! کلی تو آب بالا و پایین پریدم و طاهر هم کنار ساحل دستشو به کمرش زده بود و بهم می خندید! چنان شالاپ شلوپی راه اندخته بودم که نگو و نپرس! طاهر کفشاشو درآورد و پاچه های شلوار جینشو بالا داد و تو آب اومد. منم به سمتش دویدم و خواستم دستشو بگیرم و تو آب بکشمش که نمیدونم از کجا یه چیزی تو آب دور پام پیچید و پرت شدم به جلو و روی طاهر افتادم و هردوتا باهم گرومب افتادیم تو آب! حالا طاهر زیر و من هم رو! چشم در چشم هم . ضربان قلبم شروع کرد به رقصیدن و لپهام داغ شد. به من میگن یک آدم نحس به تمام معنا! طاهر دستشو انداخت دورمو و منو محکم گرفت و با صدای بلند گفت: - جــــان! عجب دریای توپی شد! چند روز دیگه هم هستیم! وبلند بلند خندید. فورا خودمو از بغل طاهر بیرون کشیدم و گفتم: - یعنی خدای سوءاستفاده ای! رو که ببینی آستر هم میخوای! مثل اینکه من و تو قول و قرارهای دیگه ای داشتیم ها! اون از شبت، اون از روزت و اینم از دریات! اگه بهت میگفتم زنتم، راحت تر بودم تا الان! عصبی از ساحل خارج شدم و به سمت ماشین اومدم که یادم افتاد چمدون لباسامون تو هتله. زدم به سرم و گفتم: - خدا مرگم! لباس نداریم! طاهر پشت سر من گفت: - - یعنی میشه این کشتو کشتارو از زبونت حذف کنی؟ اصلا از این اصطلاح خانمها خوشم نمیاد! عصبانی نگاش کردم و گفتم: - طاهر هیچی نگو که خیلی از دستت شاکی ام. حالا چکار کنیم؟ شانه هایش را بالا انداخت و گفت: - ببخشید که شما منو خیس کردید ها! بدهکار هم شدیم؟ در ماشینو باز کردم که بشینم که جلوتر از من دوید وگفت: - با لباسای خیس نری تو ماشین ها! صندلیهاش خیس میشه و با این هوای بارونی شمال خشک هم نمیشه و باید بوی گندشو تا تهران تحمل کنیم! چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: - به خاطر بوی گندش میگی یا صندلیهای ماشینت خراب میشن؟ خنده شیطنت باری کرد: - به خاطر هردوش! به سمت عقب ماشین رفت و من هم عصبی لبامو می جویدم! و بعد از چند دقیقه با سفره یه بار مصرفی که مامان توی بارمون گذاشته بود برگشت. دهنم از تعجب باز مونده بود! دو تیکه کرد و یکی رو روی صندلی من پهن کرد و یکی هم روی صندلی خودش! اصلا هم به روی خودش نیاورد که من از عصبانیت در حال انفجارم. پشت فرمون نشست و گفت: - بشین دیگه! الان سرما می خوری! نفسم رو برای چند ثانیه حبس کردم و بعد از اینکه کمی به اعصابم مسلط شدم، نشستم و به سمت هتل راه افتادیم! اون شب به خواست من که خیلی خسته بودم از هتل جایی نرفتیم. شامو که خوردیم، قسمت هزارم شیطنتهای طاهر شروع شد ولی ایندفعه طوری بود که رسما عصبیم کرد و موقع دیدن فیلم با شدت دستش رو از یقه ام پس زدم و به سرش داد کشیدم: - میشه منظورتو از این کارها بگی؟ پر رو تو چشمام زل زد و گفت: - مگه شرط نکردیم که من سعیمو بکنم تا تو رو جلب کنم و تو هم سعی کنی که عاشقم نشی؟ خب هرکسی داره از طرف خودش تلاششو میکنه دیگه! جیغ کشیدم: - اینطوری ؟ مگه من زن.... خنده بلندی کرد و گفت: - هرکسی هر طوری دوست داره وارد عمل میشه! به نظر من این روش جواب میده! با عصبانیت مانتومو پوشیدم و شالمو سرم کردم و به لابی اومدم. ساعت از دوازده گذشته بود! مشغول نگاه کردن به ال سی دی نصب شده در لابی بودم، که سر وکله طاهر نمایان شد. کنارم روی مبل نشست و با لحن مهربونی گفت: - خانمی از دستم ناراحت شدی؟ چشم غره ای رفتم: - نخیر خیلی هم خوشحالم و میخوام از شادی بشکن بزنم! لحنشو ملتمسانه کرد: - پاشو بریم بالا! قول میدم پسر خوبی باشمو اذیتت نکنم! زیر لب گفتم: - پررو. صداشو جدی کرد و گفت: - آی آی! حرف بی ادبی ممنوع که تنبیهت میکنم شدیدا؛ اونم از اون مدل هایی که دوست نداری! با نگاه کردن به چشم های شیطونش و تمرکز روی لحن جدیش متوجه شدم واقعا هیچ کاری ازش بعید نیست. واسه همین دهنم واسه جواب دادن بسته شد. جلوتر از طاهر راه افتادم. چند قدم که برداشتم، به پشت سرم نگاه کردم دیدم داره به طور کاملا شیطانی ریز ریز میخنده! عصبی خودمو به اتاق رسوندم و بعد از تعویض لباسام خوابیدم. بچمون چون قول داده بود تا چهار صبح، هر مدل که دوست داشت، سر به سر من گذاشت و من کلافه بالشمو برداشتم و از رو تخت پایین اومدم و در حالیکه اشک تو چشمام جمع شده بود گفتم: - انشا... بمیری که حورا از دستت راحت بشه! که تو خونه بابام یه خواب راحتی هم که داشتم، تو ازم گرفتی!! از تخت پایین اومد و بالشو کنار بالش من گذاشت و گفت: - آشتی ! آشتی! تو جام نشستم و از حرص موهامو بهم ریختم. بلند بلند خندید و دستمو گرفت و گفت: - بیا رو تخت بخواب. زمین رطوبت داره کمر درد میشی! بالشمو برداشتم و رو تخت اومدم. اشک جلوی دیدمو تارکرده بود. سرمو تو بالش کردم و گریه کردم. دستی به دور کمرم اومد و منو به خودش نزدیک کرد و گفت: - خانمی من دوستت دارم. فکر میکنم این شیطنت ها واسه هردومون لازمه! به هر حال زن و شوهر باید یه فرق هایی با خواهر و برادر بکنن! رسما منو به عنوان زنش پذیرفته بود مرتیکه شاسکول! ظاهرا طاهر تحت هیچ شرایطی از مقام و درجه شوهری کوتاه نمی اومد و این منو بیشتر عصبی میکرد. از طرفی هم تمام سعیشو میکرد تا منو خوشحال نگه داره! کوچکترین خواسته منو برآورده میکرد. تموم اون سه روز گردش رو سنگ تموم گذاشت، از گشتن و خوردن گرفته تا خرید کردن! چمدون نیمه پری که از مشهد همراهم بود، موقع رفتن به تهران پر از لباس و کیف و کفش شده بود. حالا هرچند که موقع خرید اونها انقدر به سرم غر زد و سلیقه خودشو اعمال کرد که از دوتا مغازه با حالت قهر بیرون اومدیم. منطقش هم این بود که من لباس هام مثل دختر بچه هاست و باید خانمانه تر لباس بپوشم! به زور دوتا لباس خواب هم واسم خرید. هرچند که من با داد گفتم: - عمرا اگه اینا رو بپوشم! و اون هم با لبخند شیطانی گفت: - به موقعش باز تر از اینا رو هم می پوشی! روی هم رفته مسافرت بدی نبود. از شلوغ کاریها و یکدندگی طاهر در بعضی مسائل بگذریم، خوش گذشت! یکی از صفات بسیار ماه (البته گند) طاهر در این سفر واسم روشن شد که طاهر تا هر چی رو که می خواد بهش نرسه دست بردار نیست! این منو به این فکر واداشت که در عرض شش ماه تکلیفمو روشن کنم و به شش ماهو یه روز کارو نکشونم! مگه اینکه طاهر، اونی بشه که من می خوام! که اینم از محالات بود. روز حرکت، تصمیم گرفتیم که زود از خواب بلند شیم. زود که چه عرض کنم! شما بگید یکی که ساعت پنج صبح بخوابه صبح ساعت چند بلند میشه؟ ساعت سه بعد از ظهر از خواب بیدار شدیم. اگه کلاس های من شروع نمیشد، عمرا طاهر قصد عزیمت به تهران می کرد! به قدری تو راه نگه داشت و هی گفت« بیا با هم از این هوا لذت ببریم» که به پست بارون خوردیم و مجبور شدیم دو ساعتی رو کنار جاده نگه داریم و تو ماشین بشینیم که شدت بارون کم بشه! یه سری از رفتارهاش مثه بابام بود. لج در آر و مستبدانه! حالا به حال من چه فرقی میکرد. من فرض کرده بودم که دوست پسرمه حالا یه پله نزدیک تر از دوست پسر! که قراره شش ماه بعد با هم بای بای کنیم! حول و حوش نه شب بود که به تهران رسیدیم. رو به طاهر کردم و گفتم: - منو این موقع خوابگاه راه نمی دن، باید بیای و شناسنامه هامونو نشون بدیم که با هم ازدواج کردیم تا اجازه بدن این موقع به خوابگاه برم! ابروهاشو بالا انداخت و بهت زده گفت: - خوابگاه؟؟ اونجا چرا؟ میریم خونه خودمون. متعجب صدامو بلند کردم و پرسیدم: - کدوم خونه؟ نکنه منظورت اینه که بیام و با تو زندگی کنم؟ بی خی خی بابا! توهم زده ت که زن گرفتی؟ حتما فردا هم میخوای به همه دانشکده شیرینی بدی و بگی حورا جهانبخش زنمه؟ پوزخند صداداری زدم که طاهر نگاه خشمگینشو مهمون چشمای خیره ام کرد که باعث شد دهنم به صورت خودکار بسته بشه. صداش جدی شد و کمی عصبانی و گفت: - امشب می ریم خونه خودمون! فردا هم میارمت خوابگاه که وسایلتو جمع کنی! به دانشکده هم شیرینی نمیدم. بیشتر از تو آبرومو دوست دارم! ولی وای به حالت که واسه خودت خواستگار جور کنی و یا به دوستای نزدیکت حرف بزنی که اون موقع شرط بی شرط. دیگه هم نمی خوام سر این موضوع بحثی داشته باشیم. و با تحکم ادامه داد: - از حالا به بعد با هم زندگی میکنیم و تا زمانی هم که اسمم تو شناسنامه ت هست، فرض کن یه شوهر علیل و ناتوان داری که فقط وظیفه ش نگهداری از توئه! فهمیدی؟ خیلی داغ کرده بود! رسما آمپر سوزونده بود. اولین بار بود که تا این حد جدی و عصبانی با هام صحبت میکرد. شده بود طاهر سر کلاس فیزیک! همه شجاعتمو جمع کردم و با حداقل انرژی باقیمونده ام گفتم: - مامانم اینا چی؟ ما هنوز عقدیم! بدون اینکه به من نگاه کنه، با همون لحن جدی و عصبانی گفت: - به حسین گفتم که دیگه نمی ذارم خوابگاه بمونی. نگران اونا نباش! و زیر لب ادای منو در آورد: - ما هنوز عقدیم! ما هنوز نامزدیم! نمیدونم کی مردم می خوان دست از این خاله زنک بازی ها بردارن؟! اخم کردم و سکوت کردم. یه بار دیگه در مقال عمل انجام شده. حتی اگر یه درصد هم بخوام به طاهر فکر کنم خودش باعث میشه دوباره رو دنده لج بیفتم. حتی اگر از چشم خانواده ام بیفتم ازت جدا می شم. تا هم اونا ادب بشن هم تو! دقایقی بعد جلوی آپارتمانی توقف کرد. حرفی نزدم، اونقدر توی خودم فرو رفته بودم که حتی به نمای خونه هم دقت نکردم. حالا وقت واسه دید زدن خونه زیاد بود. تا جایی که می تونستم وسایلو برداشتم. بیشترشو خود طاهر برداشت. پشت سرش راه افتادم و وارد خونه شدم. با دستش اتاقی رو نشون داد و گفت: - اتاق خواب اونجاست. به سمت اتاق رفتم و مانتو و شالمو از تنم در آوردم و بدون انجام هیچ کار دیگه ای روی تخت دراز کشیدم. صدای جا به جا کردن وسایل از بیرون می اومد. اما خیلی زود قطع شد و لحظاتی بعد در اتاق باز شد و طاهر وارد شد و بدون توجه به حضور من شروع به تعویض لباسش کرد. جالب اینجاست که ساکت بود! شاید بد حرف زده بودم! مقصر خودش بود! زده بود زیر همه ی قول و قرارمون. حساب حسین رو هم به وقتش می رسم. چشمامو بستم. ظاهرا قهر کرده بود! چه بهتر! حداقل امشب از دست درازی هاش در امان بودم. اما فکرم به آخر نرسیده بود که تخت تکونی خورد و با خشونت تو بغلش کشیده شدم. چشمامو باز کردم و با تعجب صورتشو نگاه کردم. چشم هاشو چنان بسته بود که انگار خیلی وقته خوابیده. نفسم رو فوت کردم. بله حورا خانوم! خوش به حال خیال خوشت!! لب هاشو به گوشم چسبوند و پچ پچ گونه گفت: - قهر نباش. خنده م گرفته بود. می خواستم بگم چقدر هم که قهر و آشتی من به چشم میاد! اما حرفی نزدم. یهو گوشم سوخت. با حرص لاله ی گوشم و از بین دندونش بیرون کشیدم و به صورتش نگاه کردم تا چیزی بگم که گفت: - نباید سرت داد می کشیدم. لبخند فاتحانه ای تا پشت لب هام اومد اما مانع از نقش بستنش روی لبهام شدم. دستاشو محکم تر دورم پیچید و در حالی که هنوز چشم هاش بسته بود گفت: - من دلم نمی خواد از این جا به بعد حتی یه ثانیه از عمرم تو تنهایی بگذره. آروم گرفتم و بهش تکیه دادم، این تقریبا یه دلیل منطقی بود و یه عذر خواهی مودبانه، البته اگر دستی که داشت می رفت زیر تی شرتم رو نادیده می گرفتم، با حرص دستش رو پس زدم و گفتم: - نکن. ریز خندید و هیچی نگفت. رفتارها و شیطنتهای طاهر واسم جالب بود. دوباره نگاهی به صورتش انداختم و بهش خیره شدم. چهره ش خیلی مردونه بود، مثه بابام و داداش حسین. قیافه ش با میلاد (نامزد حسنا) خیلی فرق میکرد. جیک نمی زدم. یه چشمشو باز کرد و منو دید که بهش زل زدم. حلقه دستشو تنگ تر کرد و خندید. یاد طاهر یه ساعت قبل تو ماشین افتادم. وقتی صداشو واسم بلند کرد، از ترسم جرات نداشتم جیک بزنم. اصلا اون طاهر، طاهر شمال نبود که! مگه من چکارش کرده بودم؟؟؟؟؟ ندای درونم سرو کله ش پیدا شد و گفت: - مسافرت رو از دماغ پسره مردم در آوردی با اخلاق گندت! خاک تو سرت بی لیاقت، تو خوابگاهو به اینجا ترجیح میدی که گند زدی به آخر مسافرتتون؟ اما تحویلش نگرفتم چون غرورم مهم تر بود! مهم این بود که حالا دیگه اون خشم و ناراحتی تو چشمای طاهر نبود. یه آن بغض کردم. توقع نداشتم منو دعوا کنه و بعدش هم با هام قهر کنه! انگار دوست داشتم همش با شوخی و خنده نازمو بکشه! یه آن دلم واسه مامان و بابام تنگ شد، تو خونه طاهر حس غریبی داشتم. یه حس عجیب و غریب که نمی تونستم درکش کنم. با دستش پشتمو نوازش داد وگفت: - معذرت میخوام عزیزم. خیلی تند رفتم ولی بهت اجازه نمیدادم که بری خوابگاه! منم که بی جنبه! دیدم داره نازمو میکشه گفتم بذار خوب نازکشی کنه تا حالش جا بیاد و دیگه سرم داد نزنه و کولی بازی را بندازه! واسه همین با صدای گرفته و لرزون گفتم: - اصلا ازت توقع نداشتم! تازه داشتم بهت عادت می کردم ولی این کارت باعث شد که دوباره .... نذاشت حرفمو بزنم وگفت: - پاشو! پاشو! فیلم بازی نکن. من اگه تو رو نشناسم که خودمو به آب و آتیش نمی زدم تا تو رو به چنگ بیارم. پاشو برو صورتتو بشور که یه شامی بخوریمو بخوابیم که باید...... از بغلش در اومدم و با چشمایی که اشکش خشک شده بود گفتم: - اصلا هم بهت عادت نکرده بودم و به سمت آشپزخونه رفتم. *** خودکارو بین لبهام گرفته بودم و مثلا تمام فکر و ذهنم روی درسم متمرکز بود، اما در اصل حواسم رو این بود که طاهر حکم کرده بود که پایان نامه ام رو با خودش بردارم! اونم در مورد یکی از مشکلاتی که بابا و حسین تو کارخونه باهاش دست و پنجه نرم می کنن! حتی نذاشت تعطیلات بین دو ترم برم مشهد و مجبورم کرد روی پروپوزالم کار کنم؛ واسم عجیب بود که واقعا طاهر دانشکده همون طاهر تو خونه ست؟ بقدری تو دانشکده جدی میشد که یادم میرفت مثلا شوهرمه! روزی یه بار هم منو به بهانه پایان نامه به اتاقش صدا می زد و تا حرصمو در نمی آورد ول کنم نبود. به این نتیجه رسیده بودم که جریان پایان نامه فیلمش بوده تا بهانه ای واسه دیدن من تو دانشکده داشته باشه. وگرنه مگه کم دانشجو هست که عاشق فیزیک نورن و میتونن با طاهر کار کنن؟ خصوصا دخترهای مکش مرگ ما که توجهی هم به حلقه تو دست طاهر نمیکردن! منم که عین ماست. انگار نه انگار می دیدم دور طاهرو گرفتنو عشوه میان! به من چه؟با این اخلاقش معلومه که من قرار نیست تا ابد زنش باشم. فقط شش ماه! خدا رو شکر طاهر از خر شیطون پایین اومده بود و فعلا بی خیال اثبات جوونیش بود. صدای آروم اخبار گوش کردنش از توی هال شنیده می شد. برای گوشیم پیام اومد، بازش کردم؛ نوشین بود: - کجایی تو دختر؟ یه سر به ما نمیزنی؟ دلمون واست تنگولیده!! نفسمو فوت کردم، حالا نوشینو کجای دلم بذارم! با این که به غیر از ایام امتحانات چند بار دیگه هم دیده بودمش و حتی موقع جمع کردن وسایلم از خوابگاه هم اونجا بود اما وقت نکردم اصل ماجرا رو تعریف کنم و با کلی دروغ از اونجا رفتم؛ باید حضوری براش توضیح می دادم، در جوابش نوشتم: - علیک سلام! فردا تو دانشگاه می بینمت. و پیام رو ارسال کردم. چند ضربه به در اتاق خورد، نگاهم رو به در دوختم. - بیام تو؟ دهنم ناخودآگاه باز موند. طاهر و ملاحظه؟!!! با ناباوری زمزمه کردم: - بیا داخل. در اتاق رو باز کرد و همونجا به چارچوب در تکیه داد و گفت: - درس خوندنت تموم نشد؟ همه رو گذاشتی واسه امشب؟ حوصله ام سر رفت! ابروهامو بالا دادم و توی دلم گفتم: - الان بیای باز به من دست درازی کنی حوصله ات جبران می شه؟ از حالت دراز کشیده در اومدم و به صورتش نگاه کردم و گفتم: - احتیاج به مطالعه دارم، خوبه بذارم همه رو آخر ترم بخونم؟ امتحانای ترم قبل رو که به خاطر یکی شدن با مراسم خواستگاری و نامزدی، خوشگل افت معدل داشتم! ابروهاشو تو هم کشید و گفت: - حالا خوب شد! کم کاری کل ترمتو بنداز گردن من و مراسم خواستگاری. یکی ندونه فکر می کنه من از اول تو زندگیش بودم! کلافه نگاهش کردم و گفتم: - من الان چه جوری اسباب سرگرمیتو فراهم کنم؟ خنده اش گرفت. لب هاشو به هم فشار داد و گفت: - بریم بیرون؟ سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم: - رفتن و برگشتن حداقل چهار پنج ساعت وقت مفیدمو می گیره. حوصله آماده شدن ندارم، اصلا حس بیرون رفتنم نیست! ابروهاشو با شیطنت بالا برد و گفت: - خب پس خودت خواستی که سرگرمی داخل خونه ای داشته باشیم. و به سمتم اومد. چشم هامو گرد کردم: - دست بهم زدی نزدی! اما من واقعا با کی بودم؟ چون طاهر که به حرفم گوش نکرد! *** از صبح که بیدار شدم، اعصابم خرد و خاکشیر بود.حالا درسته که قرار بود طاهرو شش ماه به عنوان شوهرم قبول کنم و می دونستم که به عنوان یک زن، یک سری وظایف نسبت به اون دارم ولی این دلیل نمیشه که اونم ماله بکشه رو تصمیم هامون و حدو حدود خودشو یادش بره! خیر سرمون با هم قول و قرارهایی گذاشته بودیم! دیشب تا صبح دستش هرز میرفت و نذاشت یه لحظه کپه مرگمو بذارم! حسابی کلافه ام کرده بود. دوبار آمپر سوزوندم و بهش اعتراض کردم که یکبارش با پررویی تموم به چشمام زل زد و گفت: -می خوای برم صفحه منچو با مهره ها بیارم و با هم منچ بازی کنیم؟! فکر کنم کلمه پر رویی و خیرگی، از روی چشمهای طاهر خلق شده! آخر سر هم با کلی جیغ جیغ پتو و بالشتمو برداشتم و اومدم رو مبل سه نفره تو هال خوابیدم! خدارو شکر که تا دو روزدیگه سروکله اش تو خونه پیدا نمیشه! خدا پدرو مادر تبریزی ها رو بیامرزه که ازاون سر ایران واسه نیروگاه برقشون با این طاهرقرار داد بستن که اونم مجبوره ماهی یکبار واسه سرکشی به تبریز بره. یک هفته هم مخ منو تیلیت کرد که منم باهاش به تبریز برم، ولی من بهونه پروژه مو آوردم. واقعا هم بهونه بود. می دونستم اگه با طاهر برم، اونجا رو با ماه عسل عوضی میگره و فاتحه می خونه به مسافرتم. واسه همین از قید دیدن تبریزگذشتم! امان از شوهر آتیشی! تو همه چیزش زیاده روی داشت. تو مدرک تحصیلیش، کار کردنش، پول درآوردنش، پول خرج کردنش، مسخره بازیهاش، عشقش، میل مردونه ش، جدی بودنش، شوخیهاش ودر نهایت تیپ و قیافش! عـــُــق! حالم به هم خورد!!!! ولی غیر از اون یه بار، عصبانیتشو به خودم ندیدم! بیشتر مواقعی که از دستم کفری می شد، حرصمو در می آورد و منو عصبی میکرد و بعدشم می نشست و هِر هِر به من می خندید! و میگفت" وقتی عصبی میشی، تو دل برو تر میشی و من بیشتر می خوامت" که اونوقت سیل کوسنای مبل بود که رو سر و صورت طاهر فرود می اومد و منم ناگهان از دهنم یه حرف زشتی مثل بی شعور در میومد و سکانس های تنبیه شروع می شد! اونم همونکه طاهر تعیین میکرد و همش به لب و لوچه و جاهای ممنوعه ختم میشد! گاهی وقتها حیرت میکردم که این بشر با این طبع تند و آتیشی که داره، چطوری خودشو تا سی و هفت سالگی نگه داشته! و یا چرا تا حالا منو خاک تو سر نکرده!!! و حالا که نیست حسابی حوصله م سر اومده بود، کانالهای ماهواره قطع، برنامه های تلویزیون تکراری، خیلی هنر می کردن و یه فیلم می ذاشتن از کشور رومانی یا مجارستان. انقدر این فیلم روستای فونتامارا رو نشون داده بودن که شبها خوابمو تو اون روستا می دیدم!! دلم هوس شیرینی کرده بود، به آشپزخونه رفتم ودر کابینتها رو یکی یکی باز کردم تا شاید یه چیزی پیدا کنم و بخورم که تا نهار ته دلمو بگیره و بعد زنگ بزنم واسم پیتزا بیارن. طاهر همیشه مقداری پول تو خونه نگه می داشت و به من هم تاکید میکرد که: - حورا وقتی میری بیرون جیبت بی پول نباشه ها! من کار ندارم که از بابات پول می گیری یا نه! اپولها اینجاست هرچقدر خواستی بردار فکر صرفه جویی هم نباش! عین این زنهای حامله ویار شیرینی کرده بودم. یک شکلات هم تو کابینتها نبود ولی هرچی دلتون بخواد انواع و اقسام آجیلهای شور بهم چشمک می زدن. پسته شور، بادوم شور، نخود شور و.... مانتو و شلوارمو پوشیدم و از خونه زدم بیرون تا از سوپر سر کوچه یه کیکی، کلوچه ای بگیرم و تا نهار دلمو باهاش سیر کنم! به سر کوچه که رسیدم، دیدم خانمی یک جعبه شرینی تو دستش گرفته و از روبرو میاد. با سرعت به سمتش رفتم: - سلام خانم. - سلام دخترم. جعبه شیرینی رو اشاره کردم و گفتم: - ببخشید این شرینی هارو از کجا خریدین؟ - از قنادی! چه خوب شد که گفت! چون من واقعا نمی دونستم. دوباره پرسیدم: - می دونم از قنادی! منظورم اینه که مغازه شیرینی فروشی کجاست؟ - آهااا! اولین چها راه نه، چند قدم بعد از دومین چهار راه! با نا امیدی گفتم: - خیلی از اینجا دوره؟ - یه ده دقیقه پیاده روی. لبخندی از سر رضایت زدم: - ممنونم. هوس شیرنی و راه افتادن آب دهنم به قدری زیاد بود که به خودم ببینم تا شیرینی فروشی برم! به شیرینی فروشی که رسیدم به تابلوش که بالای مغازه نصب شده بود، نگاه کردم. شیرینی فروشی آنی! با خودم گفتم صاحبش مسیحیه؟ یاد شیرینی فروشی کنار خوابگاه افتادم که اسمش ژانت بود و صاحبش یک آقای باشخصیت مسیحی! یک شرینی فروشی هم کمی بالاتر قرار داشت که اسمش شیرینی فروشی تاپ بود وهمیشه خدا اون کسی که شیرینی می داد، انگشتش تو بینیش در حال شماره گیری بود. یه روز که از قنادی ژانت شیرینی گرفته بودم و به خوابگاه رفتم، یکی از بچه های واحد روبرویی رو تو آشپزخونه مون دیدم که گفت کل شعله های اجاق گاز واحدشون اشغال شده و واسه گرم کردن غذاش به واحد ما اومده. در جعبه رو باز کردم و بهش شرینی تعارف کردم, نگاهی به شیرینی ها انداخت و گفت: - از کجا گرفتی؟ ژانت یا تاپ؟ - از ژانت. رو ترش کرد: - نمی خورم. با ابروهای بالا رفته گفتم: - چرا؟ - واسه اینکه نجسه! چشم هام گرد شد و با بهت گفتم: - نجسه!!؟ - مال مسیحی هاست. از این حرفش عصبی شدم. هیچی از دین و ایمونو خدا پیغمبری نمی دونستن! اونوقت ادعای مسلمونی می کردن! دیگه هر کسی می دونست که پیروان پیامبرهای الوالعزم هم، دینشون مورد تاییده! با حالت اعتراض گفتم: -کی گفته نجسه؟ اونها هم مثل ما خدا رو قبول دارن و پیغمبرشون جز الوالعزمهاست و کتاب دارن! چرا تحریف تو دین میکنی؟ با خونسردی لج درآری گفت: - به هر حال من حرفاتو قبول ندارم. اگه شیرینیت ازقنادی تاپ بود، میخوردم. چرخی به خودم دادم و به سمت در آشپزخونه راه افتادم و برای در آوردن حرصش گفتم: -میل خودته! حیفه که از شیرینی های ژانت بخوری که همیشه دستکش تو دستشونه و لباس سفید تنشون. همون شیرینی های تاپو که پرسنلش دستش تو دماغشه بخور، نوش جونت! وای نستادم که به جیغ جیغش گوش بدم. قبل از اینکه به اتاقم وارد بشم داد زدم: - از این به بعد هم وقتی میای اینجا از گازمون استفاده کنی، اول اجازه بگیر. دختره پررو. صاف تو صورتم وایمیسته و میگه شیرینهات نجسه! نمیخورم. با یادآوری اون روز لبخندی روی لبم نشست، همون روز نوشین ازمن واسه داداشش که داروساز بود، خواستگاری کرد که بدون فکرکردن جواب رد بهش دادم. باز کی حال داشت به شیراز عروس بشه. ننه و بابا و فک و فامیلام مشهد بودن، دانشگاهم تهران، شوهرم هم شیراز! والا دو تا پا بیشترنداشتم که بگم یه پام اینجاست و یه پام اونجا. یکی از جاها از قلم می افتاد!!! تو همین فکرو خیال ها بودم که وارد شیرینی فروشی شدم. یک مغازه بزرگ و بسیار شیک. در حال نگاه کردن به شیرینی های داخل یخچال شیشه ای بودم که صدای خانم مسنی توجه مو جلب کرد: - پسرم! از اون شیرینی ها که هفته پیش بردم نداری؟ - تموم شده مادر! سری جدیدش هنوز تو فره. تا نیم ساعت دیگه حاضر میشه. سر چرخوندم. یک خانم مسن با قدی کوتاه که یک مانتوی بلند مشکی گشاد که از روی شونه های خمیده ش آویزون شده بود، به تن داشت. روسری پشمی گلداری که گره نامنظمی زیر چونه داشت، سرش بود. به سمت فروشنده رفتم تا سفارش شیرینیمو بدم. نگاه مهربون اون خانم رو صورتم چرخید. چشماش درشت و آبی – خاکستری بود. بینیش کمی بزرگ بود و روی لب بالاییش تعداد زیادی چروکهای ریز به چشم میخورد. تو صورتش چروکهای ریز و درشت زیادی از سر و کول همه بالا می رفتن و این موضوع حدس زدن سن اون خانمو مشکل میکرد. لبخند گرمی به من زد و با لحن بامزه ای که کمی ته لهجه ترکی داشت گفت: -تو هم شیرینی میخوای مادر؟ - بله سرشو آورد جلوی صورتم و صداشو آهسته تر کرد و گفت: -الکی به شیرینی های دیگه نگاه نکن! از این شرینی های که من میخوام بگیرم بخر. من همه شیرینی های اینجا رو خوردم، این مدلش از همه خوشمزه تره! به طرف چند صندلی که کنار مغازه چیده شده بود رفت و روی یکی از اون ها نشست. من هم چشمم به مسیری که رفت، کشیده شد. بدون اینکه منتظر نظر من در مورد شیرینی بشه گفت: -بیا مادر! بیا اینجا بشین! پاهات خسته میشن. هنوز نیم ساعت دیگه مونده که شیرینی ها رو از فر بیرون بیارن. کاری نداشتم. اونطور هم که اون از شیرینی ها تعریف کرد و واسه خریدن اونها اونجا نشست، منم وسوسه شدم که از همون مدل شیرینی بخرم. بنابراین به سمتش رفتم و روی صندلی کنارش نشستم. چشمم به دستاش افتاد. دستهایی سفید و چروکیده داشت. یک انگشتر فیروزه در انگشت حلقه ش جلب توجه میکرد. یک ساعت قدیمی زنانه صفحه مشکی هم به مچ دست چپش بسته شده بود. با صدای گرم و مهربونی پرسید: -دانشجویی؟ - بله - معلمی می خونی؟ از این قضاوتش تعجب کردم! کجای من شبیه دانشجوهای تربیت معلم بود که ازم این سوالو پرسید؟ جواب دادم: - نه. فیزیک میخونم - پس قراره آخرش معلم بشی؟ خنده ام گرفته بود: - معلوم نیست! هرچی خدا بخواد. - آفرین دخترم. لحظه ای بینمون به سکوت گذشت. دومرتبه پرسید: -شوهر هم داری؟ - بله. - بچه چطور؟ - هنوز عقدم. کاملا جدی گفت: - یادت نره رفتی خونه شوهرت زود بچه بیاری. اینطوری شوهرتم دلش به زندگیش گرم تر میشه. با لحن کشیده ای گفتم: -چشـــم. یعنی فقط زندگی من و طاهر بچه کم داشت!! دو مرتبه چند لحظه سکوت و شروع سکانس بیست سوالی: - شوهرت تهرونه؟ - بله. - تهرونیه؟ - نه! مشهدیه. - پس اینجا چکار میکنه؟ - استاد دانشگاهه - مثل محمد علیه من که استاد دانشگاست. ولی اون اینجا نیست، انگلیسه. دقیقه ای سکوت بین ما حاکم شد. تو دلم گفتم خدا رو شکر! مثل اینکه سوالاش تموم شد که باز صداش اومد: - اسمت چیه؟ - حورا. - به به ! چه اسم قشنگی. با لبخندی تشکر کردم. و سوال بعدی رو پرسید: - اسم شوهرت چیه؟ - طاهر. - اسم اونم خیلی قشنگه. - مرسی. شما لطف دارید! با لبخند عمیقی گفت: - اسم بچه های منم قشنگه: محمدعلی، غلامرضا و ساره . در همین موقع صاحب مغازه صدامون زد که شیرینی ها رو آوردن. هرکدوم یک جعبه شیرینی خریدیم و با هم از مغازه خارج شدیم. به ظاهر مسیرمون یکی بود. پا به پای هم به سمت خونه هامون راه افتادیم. تو راه کمی از خانواده م و شغل پدرم و خیلی چیزهای دیگه پرسید. من هم دیدم که سوالهاش در حد مسائل پیش و پا افتاده ست، همه رو جواب دادم. حین صحبت کردن بودیم که جلوی کوچه خونمون ایستاد و گفت: -مادر خونه ما تو همین کوچه اس. و بعد انگشت اشارشو به یک آپارتمان قدیمی که ته کوچه بود گرفت و گفت: -من تو اون آپارتمان ته کوچه میشینم. طبقه اول. سرم رو تکون دادم و گفتم: - خونه ما هم تو همین کوچه است. آپارتمان سوم. همون که تازه ساخته شده! گل از گلش شکفت: - چه خوب مادر! پس الان با من بیا بریم خونه من! یه چیزی واسه نهار با هم می خوریم. تو همین مدت کوتاه می شد فهمید که خانم مهربون و خون گرمیه. با لبخندی جواب دادم: -خیلی دوست دارم بیام ولی باید برم خونه. کمی بهم ریخته. باید اونجا رو مرتب کنم . یه روز دیگه مزاحمتون میشم. با لبخندی از ته دل، ابراز خوشحالی کرد و بعد از رسیدن به خونه، ازش خداحافظی کردم و به آپارتمانمون رفتم. .............................. *** طاهر صبح روزی که قرار بود به تهران برگرده بهم زنگ زد و بعد از کلی لاو ترکوندن و سر به سر من گذاشتن، گفت که سیستم برق نیروگاه مشکل پیدا کرده و مجبوره یه روز دیگه هم تبریز بمونه. وقتی این حرفو زد، کمی دمق شدم ولی همه رو به حساب عادتی گذاشتم که تو این چند وقت همخونه بودن با طاهر شکل گرفته بود. بعد از خواب بعد از ظهر حسابی کلافه شده بودم. هیچوقت فکر نمیکردم که از نبود طاهر تو خونه حوصله م سر بره. سرو کله ندای درونم پیدا شد: - حورا خانم! داری وا میدی ها! با توپ و تشر گفتم: - اصلا هم اینطور نیست. آهی کشیدم و گفتم: - یه آشنایی هم این دور و بر نیست برم خونشون! نوشین و بچه های خوابگاه بودن، ولی اون لحظه حسش نبود برم، یهو یاد خانم مسن همسایه افتادم. با خودم گفتم: - بَده اگه برم یه ساعتی خونه ش بلکه یه کم دلم وا بشه؟! و با درماندگی نالیدم: -ای بمیری طاهر که قبلا بودنت مایه عذاب بود و حالا نبودنت هم داره مایه عذاب میشه! لباسمو تنم کردم و به قصد منزل خانم مسن همسایه از آپارتمان خارج شدم. *** چند لحظه بود که وارد خونه ش شده بودم، با اینکه خیلی با خوشرویی باهام برخورد کرد و خوشحال شده بود از اومدنم، اما مثل چی، از اینکه بی خبر اومده بودم پشیمون شدم، بنده خدا مهمون داشت و این منو معذب می کرد، سه نفر بودن؛ یه خانوم و دو تا آقا که خیلی مسن بودن، طوری که حس کردم از خودش بزرگترن!خانم همسایه رو به من کرد وگفت: -بچه هام هستن. و بعد با اشاره دست اونها رومعرفی کرد: - محمد علی.... غلامرضا.... ساره.... نگاه پر از بهت و تعجبم رو بین خانم همسایه و مهمون ها چرخوندم. چطور همچین چیزی ممکن بود، یعنی حافظه تخمین ذهنم تا این حد ایراد داشت؟ بعد از نیم ساعت مهمونها رفتن. خانم همسایه در حالیکه سینی چای به دستش بود خنده کنان به سمتم اومد وسینی رو روی میز گذاشت و کنارم نشست: - بچه هامو دیدم روحیه م باز شد. محمد علی چند روز قبل از انگلیس اومده. سه تایی به دیدنم اومدن. به خودم گفتم خیلی زود به دیدن مادرش اومده. مثل بعضی ها نبوده که وای میستن دم رفتن واسه خداحافظی میان که هر دو کارو با هم انجام بدن. جوون هاش رعایت نمی کنن! اما این آقا با این سن و سال!! دومرتبه نگاه متعجبمو به صورتش دوختم: - خانم.... وسط حرفم اومد: - به من بگو مامان زیبا... اسمم زینبه ولی همه منو مامان زیبا صدا می زنن. خوره فضولی به جونم افتاده بود که بفهمم این مهمونها کی بودن که مامان زیبا با دیدنشون انقدر انرژی گرفته. واسه همین گفتم: - اینا واقعا بچه های شما بودن؟ لبخندی زد و گفت: - نه حق مادری به گردنشون دارم. تعجبم بیشتر شد. نگاهی به ابروهای بالا انداخته م انداخت و گفت: - قصه ش طولانیه! حوصله داری برات بگم؟ منم که فضول. از طرفی هم بیکار! با اشتیاق گفتم: - البته! مامان زیبا اینطوری شروع کرد: -مادرم قزوینی بود . پدرم هم یه پارچه فروش دوره گرد. اسمش محمد ابراهیم قماشچی بود که همه به اسم مَد ابرام میشناختنش. یه گاری داشت که به یه الاغ وصل بود. سالی چند بار به قزوین میومد. شغلش دوره گردی و فروش پارچه بود. عقب گاریشو اتاق زده و وسایلا رو اونجا جا داده بود. همونجا هم زندگی میکرد. پارچه ها رو از تهران می خرید و به شهرهای دو ر و اطراف میرفت و میفروخت. علاوه بر پارچه اجناس دیگه هم تو گاریش داشت. لباس، بلور جات، حوله و به قول مادرم از شیر مرغ تا جون آدمیزاد تو گاریش پیدا میشد. مادرم بیست و هفت ساله بود که بابام اونو دید. اون زمان یه دختر بیست و هفت ساله یعنی یه ترشیده کامل. سن ازدواج اگه از چهارده-پونزده می گذشت یعنی رفتی تو گروه ترشیده ها حالا فرض کن که مادر من بیست و هفت ساله بود. مامان زیبا خنده ای کرد و ادامه داد: - مادرم حکم سیر چند ساله رو پیدا کرده بود. دو تا برادر داشت، یکیشون جنوب واسه کار رفته بود که هر چند سال ازش خبر میشد و اون یکی دیگه هم آهنگر بود. بعد از مرگ مادر بزرگ و پدر بزرگم مادرم با برادرش زندگی میکرد.... گره چادر قاجاری اش را زیر سینه اش محکم کرد. دوباره صدای بچه هایی که داخل کوچه می دویدند به گوش رسید: - مَد ابرام قماشچی اومده .. مَد ابرام قماشچی... پولی که صبح برادرش قبل از رفتن به او داده بود را برداشت، باید برای فرزندِ در راه برادرش لباس می خرید. رو بندش را به روی صورتش انداخت و از خانه خارج شد. مد ابرام طبق معمول در حال پارچه متر کردن برای یکی از مشتری ها بود. خودش را به گاری مد ابرام رساند و روبرویش ایستاد و سلام کرد و گفت: - اُقُر بخیر! خواهر جمالم! چه این دفعه غیبت داشتی! ده روز قبل منتظرت بودیم؟ مد ابرام در حالیکه پارچه ای را برای زنی دیگر برش می زد گفت: - ای خواهر جمال. ناخوش بودم. آدمی که خونه زندگی نداشته باشه همینه دیگه! سرما خوردگی سختی منو گرفته بود. هرچی به دواخونه و مریض خونه می رفتم، افاقه نمی کرد. از مدت ها پیش مد ابرام را می شناخت، مردی جا افتاده و سن و سال دار؛ علت آشنایی آنها دوستی جمالِ آهنگر (برادر فاطمه) با مد ابرام بود، حتی یک شب هم مد ابرام در خانه ی جمال مانده بود اما هنوز صورت فاطمه را ندیده بود. یعنی آن طور برخوردی با هم نداشتند و هم کلام نشده بودند. مدابرام آهی از روی خستگی کشید و خطاب به فاطمه گفت: - چی می خواستی خواهر جمال؟ - چند دست لباس نوزادی و ناف بند و قنداق واسه بچه ی تو راهِ جمال میخواستم. یه پارچه هم میخوام که بدم خیاط بدوزه واسه جشن دهه ی بچه! مد ابرام یه طاقه پارچه از درون بارهای داخل گاری اش بر داشت و جلوی چشم فاطمه گرفت. فاطمه در حالی که سرش را بالا می آورد پوشیه اش را بالا زد که طاقه را از مد ابرام بگیرد که برق نگاهش هوش از سر مد ابرام بی نوا برد... ***** حسابی تو حس بودم که صدای موبایلم بلند شد. نگاهی به صفحه انداختم. طاهر بود، جواب دادم: - بله؟ - سلام حوری خوشگله. لبخندی روی لبم نشست: - سلام. خوبی؟ - خوبه خوب. کجایی همسر مهربان! حورا نیستم اگر کرم موجود تو لحنشو تشخیص ندم! جواب دادم: - خونه ی دوستم. - زودی بیا خونه که دلم واست خیلی خیلی تنگ شده. صدام از تعجب بالا رفت: - طاهر؟ با خونسردی گفت: - جان طاهر! - تو تهرانی؟ - آره حوری خوشگلم. لحن صدام به حالت عادی برگشت: - مگه نگفتی که فردا میای؟ - کارم زود تموم شد و بقیه شو به مهندساشون واگذار کردم و اومدم! زود بیا که شام میخوایم بریم بیرون. با وجودیکه دوست داشتم پیش مامان زیبا باشم و قصه عشق و عاشقی مادرش با مد ابرامو بشنوم، مجبور شدم ازش خداحافظی کنم وقول بدم که یه روز دیگه بیام. خوشحال بودم که یه دوست جدید و متفاوت پیدا کردم. مامان زیبا هم موقع خداحافظی وقتی فهمید که طاهر اومده گفت: - برو مادر هیچوقت شوهرتو تو خونه تنها نذار. پوزخند محوی زدم و تو دلم گفتم: - شوهر! با این حال با صدای آروم، چشمی گفتم و به خونه خودمون رفتم، پامو که تو خونه گذاشتم. طاهر مثل کنه بهم چسبید: - کجایی تو؟ نمیگی میام خونه نیستی دلم می گیره؟ چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: - تو که قرار نبود شب بیای؟ یه آن نگاهش مشکوک شد و گفت: - این خونه دوستت کجا بود که انقدر زود رسیدی؟ لبخندی روی لبم نشست و گفتم: - آها! خانم همسایه ته کوچه ست. اسمش مامان زیباست. خیلی خانم ماهیه. تو قنادی باهاش آشنا شدم! خیلی بامزه ست . بچه هاش از خودش بزرگترن! نگاه عاقل اندر دیوانه ای بهم انداخت و گفت: - نبودم مغزت تکون خورده؟ با دلخوری گفتم: - نه به خدا خودش گفت بچه هاشن! طاهر دستی به صورتش کشید و گفت: - خب بچه های هووشن دیگه! واسه همین میگه بچه هاشن. از ذهنم عبور کرد که چرا خودم به این فکر نیفتادم. اصلا به جز این موضوع میشه برداشت دیگه ای هم کرد؟ طبیعتا اولین فکری که به ذهن آدم می رسه همینه که طاهر گفت! اصلا به روی خودم نیاوردم که خنگ بازی در آوردم و به سمت اتاق خواب رفتم تا لباسمو عوض کنم، طاهر گفت: - زود بجنب که من خیلی گرسنه م. امشب میخوام ضیافت بگیرم. یه کباب ترکی باحال و بعدشم.... سرمو به سمتش چرخوندم. با یه نگاه خبیثانه سر تا پامو برانداز کرد. پوفی کردم و داخل اتاق رفتم و زیر لب گفتم: - باز اومد!
فصل 2 قبل از اينکه دانشجو بشم سالي دو بار با بابا به تهران مي اومديم. پدرم يک کارخونه ساخت کليد و پريز و اسباب و آلات برق و برق کشي داره که برادرم مهندس اونجاست. هر سال که بابا يا حسين واسه قرار دادهاي جديد يا ويزيت شرکتهاي مختلف به تهران مي اومدند ماها رو هم با خودشون مي آوردند تا به قول خودشون آب و هوامون عوض شه.واسه همين بيشتر خيابونهاي تهرانو بلد بودم. پرسون پرسون به ايستگاه مترو رفتم و سوار شدم. بين راه يکسره از مردم مسير و آدرسو مي پرسيدم تا گم نشم. بالاخره بعد از بيست دقيقه به دانشگاه رسيدم. محوطه دانشگاه زياد بزرگ نبود ولي همون محوطه کوچيکو هم مثل فضاي سبز در آورده بودن و چند تا نيمکت توش گذاشته بودند. چشمم به تابلو راهنما افتاد که اطلاعات ساختمون روش بود و يک گوشه اش نوشته بودکافي شاپ. يک فلش هم کنارش بود. يک ربع تا شروع کلاسم مونده بود. به کافي شاپ رفتم و يک فنجون نسکافه سفارش دادم و به مسئولش گفتم که ميخوام بيرون ببرم. نسکافه رو تو يک ليوان يکبار مصرف کاغذي که روش عکس کارتوني بود بهم دادن. نگاهي به عکس پسر شجاع و شيپورچي وخرس قهوه اي انداختم و گفتم: - واقعا که. نميگن حداقل سن دانشجوهاي اينجا نوزده ساله. خجالت هم نميکشن با اين ليواناشون. رو يکي از نيمکت هاي دانشکده نشستم و مشغول ديد زدن دانشجوها شدم. خدايي واسه خودش تگزاسي بود. ماشينهاي مدل به مدل بود که دم در دانشگاه مي ايستاد و زوج هاي خوشگل و ماماني و فشن که انگار رو فرش قرمز راه مي رفتند? از جلوم رد مي شدند. يکدفعه چشمم افتاد به دوتا چشم آشناي سياه رنگ. خودش بود، طاهر! دوستِ داداش حسين. يک کتاب دستش بود و در حال توضيح دادن چيزي به يکي از دخترهاي مکش مرگ ماي دانشکده بود. احساس کردم انگشتش زير نور آفتاب برق زد بيشتر که دقت کردم چشمم به حلقه رينگ ساده اي افتاد که تو انگشت چهارم دست چپش بود. ياد حرف حسنا افتادم که گفت خوش به حال خانمش. يک دفعه سرشو بلند کرد و چشمش به من افتاد. تند سرمو گردوندم تا منو نبينه. حوصله احوال پرسي نداشتم. از طرفي با گندي که خونمون زده بودم دلم نميخواست چشم تو چشمش بشم. اونم مثل اينکه متوجه حضور من نشد چون بدون هيچ توجهي با اون دختره از کنارم گذشتند. نسکافه ام رو خوردم و با عجله به طرف کلاس دويدم. يک صندلي وسط کلاس خالي ديدم و سريع روش نشستم. هنوز جابجا نشده بودم و دنبال خودکار تو کيفم ميگشتم که با بلند شدن دانشجوها فهميدم استاد وارد شده. با ديدن استاد آه از نهادم بر اومد، طاهر بود! خدايي خوش تيپ بود. آنچنان جدي و خشک برخورد مي کرد که اگر خنده هاشو تو خونه مون نديده بودم يک اسمي واسش مي ذاشتم يه چيزي تو مايه هاي اخموک. کيف سامسونتش رو روي صندلي پشت ميز استاد گذاشت و با گام هاي آهسته به وسط کلاس اومد. يک دستشو تو دست ديگه گذاشت و خيلي با ابهت شروع به معرفي خودش کرد: - سلام . من مفاخري هستم. اين ترم دو واحد فيزيک نور با من درس داريد. اميدوارم اين مدتي که با هم هستيم دوستان خوبي براي هم باشيم. دمي گرفت و ادامه داد: -من روش کارم اينطوريه که معتقدم جنگ اول به از صلح آخر. به خاطر همين نکاتي رو که روش حساس هستم همين اول براتون ميگم تا خداي ناکرده بعدا ناراحتي پيش نياد. نگاهش جدي تر شد و شروع کرد به گفتن قانون هاش: - يک،به هيچ وجه ورود بعد از خودم به کلاس رو نميپذيرم. دو،غيبت بيشتر ازيک جلسه به منزله حذف واحده، سه ...نمره امتحان ميان ترم نيمي از کل نمره است و با امتحان ميان ترم قسمت هاي مربوط از امتحان آخر ترم حذف مي شه ... صحبت کردن با هم ديگه و زنگ خوردن موبايل رو به هيچ وجه نمي پذيرم، موقع درس دادن جزوه ننويسيد چون جزوه ي آماده رو مي تونيد از انتشارات دانشگاه تهيه کنيد. و به رديف اول اشاره کرد و گفت: - از همون جا توي يه برگه ي سفيد اساميتون رو يادداشت کنيد. و دوباره رو به جمع گفت: -حالا اگر سوالي نداريد به شروع درس بپردازيم. و چون توضيحش کامل بود کسي سوالي نداشت و شروع کرد به گفتن مطالب درسي! خدايي خيلي به مطالب مسلط بود. آنقدر زيبا روش بدست آوردن فرمول ها رو توضيح مي داد که تو ذهنت نقش مي بست. تمام مدتي که درس مي داد سرمو پايين انداخته بودم تا متوجه من نشه. بلاخره برگه به دست من رسيد و روي آن اسمم رو با ترس و لرز نوشتم. کلاس که تموم شد. برگه رو گرفت و تک تک دانشجويان رو به نام صدا کرد. اسم هرکسي رو که مي گفت، اون فرد بلند مي شد. گهگاهي هم سوالاتي در مورد دانشگاه محل تحصيل کارشناسي اون دانشجو مي پرسيد، مخصوصا آقايون؛ در مورد خانم ها جدي تر برخورد مي کرد خصوصا اون هايي که کمي راحت تر بودند. به من که رسيد. چند لحظه به کاغذ نگاه کرد و گفت: - حورا جهانبخش. دستمو بلند کردم و ايستادم. سرم پايين بود. گفت: -شما نسبتي با مهندس حسين جهانبخش داريد؟ سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم لبخند شيطنت باري رو لباش بود. انگار مي گفت: - با اين سوال اُسکُلِت کردم. نه؟ تو دلم گفتم: - يعني تو منو نمي شناسي؟ يک حالي از تو بگيرم که نفهمي چطوري ازت حالگيري شده. و سعي کردم با خونسردي جواب بدم: - بله. ايشون برادر من هستند. کمي جدي تر شد و گفت: - بفرماييد بنشينيد. نفسم رو بيرون فرستادم و روي صندليم نشستم. بالاخره ساعت کلاس تموم شد و من يک نفس راحت کشيدم. خدا رو شکر که فقط دو واحد باهاش درس داشتم وگرنه فاتحه ام اين ترم خونده شده بود. روز اول دانشکده حسابي ضد حال خورده بودم. توقع همه چيزو داشتم الا ديدن طاهرو. نميدونم چرا اين موجود اينهمه نچسب بود. چند روز بعد يکي از دانشجويان دختر در محوطه دانشگاه منو ديد و گفت: شما خانم حورا جهانبخش هستيد؟ - بله. با من کاري داشتيد؟ - من نه. استاد مفاخري مي خوان شما رو ببينند. گفتن که به اتاقشون بريد؟ با تعجب گفتم: - من !! نمي دونيد چکاري با من داره؟ دختر خيلي ريلکس گفت: - نه. من تو اتاقشون بودم ايشون شما رو از پنجره بهم نشون دادند و گفتند که بهتون بگم بريد پيششون. ازش تشکر کردم و به اتاق طاهر رفتم. چند ضربه به در زدم - بفرماييد براي حفظ اعتماد به نفسم نفس عميقي گرفتم و در رو باز کردم، چشم به يک اتاق مرتب و منظم که دکوراسيون کرم و قهوه اي داشت، افتاد. يک گلدون گل طبيعي بزرگ هم گوشه اتاق بود. طاهر پشت ميزش رو برو ي کتابخونه اي که در اتاق قرار داشت، نشسته بود. دو طرف اتاق هم دو تا مبل قرار داشت. چشم از بررسي اتاق گرفتم و رو به طاهر گفتم: - سلام استاد. با من کاري داشتيد؟ طاهر جلوي پاي من بلند شد و گفت: -بفرماييد بشينيد. روي مبل نشستم. از فکر اينکه چه کاري ميتونست با من داشته باشه، کمي استرس داشتم. به من نگاه کرد و گفت: - چرا رنگت پريده؟ اونقدر جدي اين سوال و پرسيد که ناخود آگاه دستمو به سمت صورتم بردم و روي صورتم کشيدم و گفتم: - نه ... من؟! فکر نمي کنم. با پوزخندي گفت: - با کف دستت رنگ پريدگيتو تشخيص ميدي؟ از اين حرفش صورتم داغ شد و هجوم خون رو تو صورتم حس کردم. نفسم و با حرص بيرون فرستادم و گفتم: - ببخشيد استاد. خنده بلندي کرد و گفت: - حورا من طاهرم! دوست حسين. چرا اينطوري شدي دختر؟ چرا هول کردي؟ هي رنگ عوض ميکني؟ استرسم کمي پررنگ تر شده بود و من واقعا علتش رو نمي دونستم! پامو تکون ميدادم و دستامو تو هم قفل کرده بودم و فشار مي دادم. براي کنترل استرسم اخم کردم: - با من کاري داشتيد؟ از پشت ميزش بلند شد و اومد روي مبل روبروي من نشست و گفت: - به من نگاه کن. سرمو بلند کردم و يه نگاه سريع بهش انداختم و دوباره سرمو پايين انداختم. منم که سر به زير! دوباره تکرار کرد: - حورا به من نگاه کن. تو دلم گفتم: - مرض داره انگار! منو صدا کرده که هي بگه به من نگاه کن! سرمو بلند کردم و بهش خيره شدم، تو چشماش پر از شيطنت بود. کمي به خودم مسلط شدم، گفتم: - ببخشيد ميشه زودتر کارتونو بگيد؟ الان کلاسم شروع ميشه. - تو خوابگاه راحتي؟ ابروهام اتوماتيک وار بالا رفت. اين از کجا فهميده که من تو خوابگاهم؟ خب وقتي اين شکلي سوال مي پرسه يعني مي دونه ديگه! - بله. راحتم. به پشتي مبل لم داد و گفت: - ازت خواستم بياي اينجا که بهت بگم اگه کاري داشتي و يا مشکلي پيدا کردي حتما بهم بگو. البته به شرطي که دانشجوها از آشنايي من با تو با خبر نشن. حيف از اون استرسي که من به خودم وارد کردم! بدون هيچ حسي گفتم: - ممنونم از لطفتون. مشکلي ندارم. همچنان حس انسان دوستيش در حال فوران بود: - به هرحال اينجا احساس غربت نکني . دوست دارم اگه کاري داشتي بهم بگي. هنوز هم متعجب بودم، هم نمي دونم چرا کمي عصبي. در حالي که بلند مي شدم گفتم: - چشم. اجازه ميديد که برم؟ استاد مقيمي کسي رو بعد خودش تو کلاس راه نميده. با خونسردي گفت: - برو. مواظب خودت باش. يک بار ديگه تشکر کردم و از اتاقش خارج شدم. همون شب داداش حسين به من زنگ زد و گفت که طاهر بهش زنگ زده و گفته که من شاگردشم. داداش حسين هم کل آمار منو داده بود به دست طاهر. عاشق داداشم شدم يعني! .... توي خوابگاه با نوشين صميمي شده بودم، دختر خوبي بود. هفته اي سه روز بيشتر تهران نبود. در اولين فرصت بايد راجع به طاهر ازش مي پرسيدم. من هم که فضول! نوشين داخل آشپزخونه مشغول سرخ کردم مرغها بود. در حيرت بودم که اين دختر چقدر از آشپزي خوشش مياد. چيزي که من هميشه بدون ميل انجام مي دادم، اون هم واسه اينکه از گرسنگي تلف نشم. پشت سرش قرار گرفتم: - سلام نوشين! نوشين سرشو به سمت من برگردوند و گفت: -اِ. حورا تويي؟ چقدر امروز زود اومدي؟ مگه يکشنبه ها تا ساعت پنج کلاس نداري؟ - چرا. امروز با دکتر مفاخري درس داشتيم. ديروز از آموزشگاه خبر دادند که واسه يک کنگره رفته تبريز. با پوزخندي سر تکون داد: - خودش که غيبت ميکنه چيزي نيست ولي اگه کسي بيشتر از يک بارغيبت داشته باشه يعني حذف واحد ... زورگو. براي در آوردن حرصش گفتم: - دلت مياد بهش اينطوري بگي؟ خيلي ماهه! چشم هاش و ريز کرد: - من نمي دونم اين بشر چي داره که تو اينطوري ازش تعريف مي کني؟ - نگاه به قيافه جديش نکن. خيلي مهربونه. - منکه اصلا ازش خوشم نمياد. بي تقاوت به حرصي که به جونش انداخته بودم گفتم: - حالا ! چه بوي خوبي راه انداختي؟ نيشش تا بناگوش باز شد بوي مرغ سوخاري ضعفه به دلم انداخته بود. خيلي وقت بود که مرغ سوخاري نخورده بودم. خودمو لوس کردم و گفتم: - نوشين جونم! نوشين جونم!نوشين خنديد و گفت: - باشه تنبل خانم تو هم بخور ولي شستن ظرفها و شام شب با تو. بهت گفته باشم. من نيمرو و املت نميخورم ها! از پشت گردنشو بغل کردم و گفتم: - باشه. حالا يک تکه مرغ ميخواي بهم بدي ها!! ابرويي بالا انداخت و گفت: - هميني که هست. و با لبخند پهني گفت: -سزاي طرفداران استاد مفاخري! بعد از مدتي به خاطر يه سري مشکلات با هم اتاقي هام اتاقم رو عوض کردم و با نوشين هم اتاقي شديم. دکتر مفاخري بعد از دو هفته از کنگره تبريز با بغلي پر از خود شيفتگي باز گشتن. مقاله ي ايشون به عنوان مقاله برتر کنگره پذيرفته شده بود. بدترين روز دانشگاهم روزهايي بود که با طاهر درس داشتم. به قدري جدي و خشک شده بود که نمي تونستيم جيک بزنيم چه برسه به اينکه شوخي کنيم يا بخنديم. خدا رو شکر دو واحدي رو که با طاهر داشتيم جز واحدهاي اصلي نبود وگرنه پوست از سرمون ميکند. شايد بعد از مکالمه اي که با هم داشتيم و حمايتي که اعلام کرده بود يه مقدار حس مي کردم صميمي هستيم! اما با اخراج و حذف واحد کردن چند تا از دانشجو ها کاملا برام اثبات شد که اين آدم، توي کلاس آشنا و غريبه نمي شناسه. هر دقيقه هم با دست ديگه ش حلقه رو به دور انگشتش مي چرخوند و اين يعني من زن دارم پس دور منو خط بکشيد. واه! واه! مرتيکه از خود راضي. حالا کي به اون نگاه ميکنه!!! البته يه سري از دختر هاي بي درد و عار حلقه رو نمي ديدن. دو ماه از اومدنم به تهران مي گذشت. با وجود اينکه مامان و بابا يه شب در ميون با من تماس مي گرفتن? ولي احساس دلتنگي عجيبي داشتم. خصوصا که همه روزه هم کلاس نداشتم و بيشتر داخل خوابگاه بودم و اين باعث شده بود شبيه افسرده ها بشم. اوايل آذر ماه بود. به دليل چند تا از تعطيلي هاي رسمي که پشت سر هم افتاده بود تونستم چند روزي به مشهد برم. روزي که قرار بود به تهران برگردم. با سميه به بازار رفتيم تا براي فصل سرما لباس زمستوني بخرم. وقتي برگشتم يک خانم هم سن و سال مامان رو تو خونه، پيش مامان ديدم که خودشو خانم مفاخري يا بهتره بگم مامان همون طاهر خودمون معرفي کرد. طاهر خودمون!!!! خانوم با شخصيتي بود و بر خلاف طاهر که خود شيفته و بداخلاق بود، بسيار مهربون و خوش برخورد بود. از من خواهش کرد تا بسته اي رو به دست طاهر برسونم. من هم تو رو دربايستي قرار گرفتم و قبول کردم، وگرنه ساکم رو چنان با مواد غذايي و لباس پر کرده بودم که زيپش در حال پاره شدن بود. روز بعد از برگشتنم به تهران با دکتر مفاخري کلاس داشتم. اون روز يه کيف بزرگ روي دوشم انداختم و بسته رو هم داخلش گذاشتم، تا کسي متوجه نشه. اون روز طاهر طبق معمول کلاس رو با خشک ترين و جدي ترين شرايط به پايان رسوند. عجيب بود که با اين اخلاق گندي که داشت دخترهاي کلاس کشته مرده ش هم بودند! بعد از کلاس با ترس و لرز به سمت اتاقش رفتم. نميدونم چرا مثل سگ از اين بشر مي ترسيدم. يا واقعا ترسناک بود و يا من به قول نوشين موضوع رو خيلي جدي گرفته بودم. اصلا اونقدر سر کلاس هاش جدي شده بود که يادم رفته بود يه شب اومده خونه ي ما و جز خنديدن کاري نکرده! چند ضربه به در اتاقش زدم. صداش بلند شد: - بفرماييد تو. در رو به آرومي باز کردم و گفتم: -اجازه هست استاد؟ - بفرماييد تو. سرش پايين و در حال ياد داشت کردن چيزي بود.سلام کردم. در حالي که سرش پايين بود جواب داد: -سلام و سرش رو بلند کرد و لبخندي زد وگفت: -به به خانم جهانبخش. حورا خانم. بفرما بشين. اخلاقش صد درجه عوض شد. نگاه و لحن صحبتش شد درست مثل روز تولد من ! روي مبل کنار ميزش نشستم. گوشي تلفن رو برداشت و زنگ زد: - دو تا چاي لطفا. با دستپاچگي گفتم: -مزاحمتون نمي شم استاد! بايد برم سر کلاسم. خيلي خونسرد جواب داد: - امروز استاد مقيمي نيم ساعتي رو ديرتر مياد. بهم زنگ زد که به آموزش خبر بدم. تو هم با خيال راحت بشين و چاييت رو بخور. و با ورود آبدارچي لبخند آرامش بخشش رو روي صورتم نگه داشت. با بسته شدن در اتاق، دستم رو داخل کيفم بردم و بسته رو در آوردم. از روي صندلي بلند شدم پلاستيکي حاوي بسته رو روي ميز طاهر گذاشتم و گفتم: -ببخشيد استاد اين بسته رو خانم مفاخري براتون فرستادن. داخل پلاستيک رو نگاه کرد و گفت: - دست شما درد نکنه. راضي به زحمت نبودم. چاييمو نصفه نيمه خورده بودم که از روي مبل بلند شدم و به قصد رفتن به سمت در رفتم و در همون حال گفتم: -ممنونم استاد بابت چاي و به خانمتون سلام برسونيد. طاهر که آماده بود جواب تشکرم رو بده با گفتن جمله ي آخرم ابروهاش به نشونه تعجب بالا رفت و گفت: - خانمم؟ احساس کردم حرف درستي نزدم و سريع گفتم: -ببخشيد استاد منظوري نداشتم. بلند خنديد و گفت: - فکر ميکردم تو حداقل بدوني که من ازدواج نکردم. نگاهم به حلقه اش افتاد. رد نگاهمو دنبال کرد و گفت: -آها! اينو ميگي. باديگاردمه! با تعجب پرسيدم: -باديگارد؟! سرش رو تکون داد و گفت: -خب? آره ... منو از شر بعضي از شيطون هاي مونث نجات ميده. ابروهام و بالا دادم و آهاني گفتم و بدون اينکه حرف ديگه اي بزنم، خدا حافظي کردم و از اتاق بيرون اومدم. بعد از بسته شدن در اتاق زير لب گفتم: -الحق که هم خودشيفته اي هم مغرور و متکبر. و بعد اداشو در آوردم که: - باديگاردمه! خيلي باورشه که دخترا دنبالشن. عوق!!! برنامه هامو جوري تنظيم کرده بودم که ماهي يه بار به مشهد برم. اينطوري کمتر دلتنگ ميشدم. هردفعه هم که ميرفتم خانم مفاخري ما رو مفتخر مي کردن و چند بسته آجيل و خشکبار از برگه هلو و زردآلو گرفته تا مغز بادوم ? فندق و پسته حواله پستي ما مي کرد تا براي طاهر جونشون به تهران بياريم. الحمدلله که اداره پست نقش هويج رو ايفا مي کرد! و اين مسئله باعث مي شد من به اتاقشون برم و بعد از تحويل امانتي و يک چايي نصفه نيمه و کلي حرص خوردن از خودشيفتگيش خداحافظي کنم و بيرون بيام و تا روز بعد خودم و لعنت کنم که چرا به تعارفش گوش مي کنم و تو دفترش مي شينم! ترم اول تموم شد. براي تعطيلات بين دو ترم به مشهد اومدم. مثل عقده اي هاي از زندون گريخته از کوچه و خيابون جمع نمي شدم. من و حسنا انگار يک متر برداشته بوديم و صبح تا شب مشغول متر کردن خيابونها بوديم! به اعتراضات مامان هم گوش نمي کرديم. گاهي ميلاد(نامزد حسنا) هم به عنوان دستيار ما رو در متر کردن کمک مي کرد. يه شب داداش حسين و سميه اومدن خونمون، گفتن شام خوردن و روي مبل ها نشستن! وسط هاي شام بوديم که داداش حسين بدون مقدمه رو به بابا گفت: - امروز طاهر زنگ زده و به من گفت که از شما و مامان اجازه بگيرم تا واسه خواستگاري حورا با خانواده ش بيان اينجا. من که انگار برق دويست و بيست ولت بهم وصل کرده باشن، نشسته خشک شدم و قاشق بين بشقاب و دهنم معلق موند. بابا و مامان نگاهي به هم و بعد به من انداختن. همه در يک آن ساکت شدن. و داداش حسين با خونسردي ادامه داد: - البته قبول دارم که يک کم اختلاف سن بين حورا و طاهر زياده ولي چند سال که طاهر رو مي شناسم. پسر با مسئوليت و اهل زندگيه. تحصيلکرده هم هست. وضع ماليش هم که بد نيست! فکر نمي کنم اين اختلاف سن چيز مهمي باشه که به تقاضاش فکر نکنيد، اين طور نيست؟ بابا دستي به صورتش کشيد و گفت: - چي بگم؟ ... طاهر جوون خوب و سالميه ... والا! مامان لقمه اش رو فرو داد و گفت: - من که فکر مي کنم اين اختلاف سن چيز مهمي نباشه که اصلا بخوايم در موردش بحث کنيم! مگه دختر خانم توفيقي مداح از شوهرش 15 سال کوچکتر نيست؟ بيا ببين چه کيا و بيايي داره و چقدر تو فاميل شوهر احترامش ميکنند. شوهرش هم يک خانم جان ميگه ده تا خانم جان از بغلش ميريزه. بابا نگاه نسبتا جدي به مامان انداخت و در جواب حسين گفت: - در هر حال نظر حورا مهمه. داداش حسين رو کرد به من و گفت: -چي مي گي حورا ... حورا با تو ام چرا جواب نميدي؟ از حالت شوک بيرون اومدم و گفتم: -ها! چي ميگي؟ با من بوديد! داداش حسين نظرش رو فوت کرد و گفت: -نظرت چيه حورا؟ به طاهر بگم با خانواده اش بياد ابروهام و در هم کشيدم: - اينکه ديگه پرسيدن نداره. نه!! مگه ميخوام زن بابا بزرگم بشم؟ خوبه که خودش مي گفت وقتي مي اومده خونه ما، من شيشه مي خوردم. مامان با لب هاي جلو داده رو به من گفت: - نمي خواي فکر کني؟ مي خواي به همين زودي جواب نه بدي؟ از جام بلند شدم. بغض کرده بودم. اشکم پرده اي جلوي چشمام کشيده بود. غذامو نيمه تموم ول کردم و با صداي گرفته شده گفتم: -اينم چيزيه که شما مي خواين بهش فکر کنم. نکنه خيلي تو خونتون زيادي ام! خودمو به اتاقم رسوندم و درو پشت سرم محکم بستم. صداي مامان و بابا و داداش حسين مي اومد که با هم حرف مي زدن و تو کلامشون معلوم بود از اين برخورد تند من تعجب کردن. ولي من بي توجه به حرفهاي اونها خودم رو تختم انداختم و پتو رو به سرم کشيدم. آخه رفتار طاهر طوري نبود که من چنين برداشتي کنم! بعد از نيم ساعت حسنا به اتاق اومد. در رو آهسته بست و گفت: -حورا بيداري؟ از زير پتو گفتم: -هوم با مِن و من گفت: -فکر نمي کني خيلي زود تصميم گرفتي؟ با غيض گفتم : -نه - ولي بهتره يک کم منطقي تر فکر کني. پتو رو از روي سرم کنار کشيدم و گفتم: لازم نيست تو ديگه به من بگي چکار کنم! رو تختش دراز کشيد و رفت توي جلد حسناي هميشگي وگفت: -به جهنم. حيف طاهر واسه تو! وبعد پشتشو به من کرد و خوابيد. چند روز بعد به تهران برگشتم. تا موقع برگشتنم حرفي از خواستگاري طاهر به ميون نيومد. ولي از اون به بعد هروقت مامان زنگ مي زد اول صحبتمون با سلام شروع مي شد و به طاهر ختم مي شد. ديگه کلافه شده بودم. طاهر رو هم توي ترم جديد، تو دانشگاه نديده بودم تابعد از يکماه که متوجه شدم براي انجام يک پروژه سه ماهه به دبي رفته و به داداش حسين گفته که در اين مدت حورا خانم مي تونه فکراشو بکنه. حتي تو اين مدت نوشين هم حرف برادرش رو پيش کشيد که به لطف مامان و گير هاش در جا رد کردم. درست با شروع فرجه امتحانات و برگشت طاهر تماس هاي مامان دوبرابر شد و بيشتر حرص من رو در مي آورد. حتي از عشقي که واسه رفتن به خونه داشتم چشم پوشي کردم و فرجه ها رو خوابگاه موندم. تا اينکه شب تولد يکي از ائمه، سرپرست خوابگاه بسته گل ميخک سفيدي رو برام آورد توي اتاق و با چشم و ابرو و کلي ذوق نهفته گفت: - اين سبد گل رو پيک آورد. ظاهرا از طرف استاد مفاخريه! که با ديدن نوشته ي روي کارت دهنم سه متر باز موند. « عزيزم عيدت مبارک. تقديم با عشق.» من هم همه ي دلتنگي و حرصم و برداشتم و اومدم خونه. رفتن من مصادف شد با اجازه مجدد طاهر براي اومدن به خونه ما واسه خواستگاري. ولي اين بار به پدرم درخواست داده بود نه به داداش حسين. و پدرم هم بدون در نظر گرفتن خواسته من به اونها اجازه داده بود که بيان خونمون. از نظر بابا و مامان دلايلم بي منطق و پوچه. وحالا هم که بحثم با مامان محترم نتيجه اي نداشت!!! وقتي ديدم اعتراض هام بي تاثيره تصميم گرفتم از طريق خود طاهر وارد بشم و من هم مثل بقيه منتظر موندم تا مراسم خواستگاري اجرا بشه. همگي منتظر ورود اعلي حضرت آقاي دکتر طاهر مفاخري بوديم. ساعت از هشت گذشته بود. مامان در حالي که سعي مي کرد نگرانيش رو پشت ظاهر خونسردش پنهون کنه رو کرد به حسين و گفت: - حسين جان! فکر نميکني دير کردن؟ حسين هم لب هاش و کج کرد و گفت: - نميدونم والا! گفت بعد از هفت ميايم. حسنا مثل هميشه بدون فکر کردن گفت: - شايد فکر کردند شام دعوتن؟ سميه هم با ابروهاي بالا داده گفت: -نه بابا! کي واسه خواستگاري شام مياد؟ رومو کردم به سميه و گفتم: - کسي که خودشو به زور واسه خواستگاري جا کنه? مطمئن باش امکانش هست واسه شام هم بياد. حسين به من اخم کرد و گفت: -حورا مودب باش. زبونت خيلي دراز شده. طاهر خيلي هم از سرت زياده! سميه با اعتراض به حسين گفت: اِ! حسين اين چه حرفيه؟ حالا درسته که طاهر دوست صميميته ولي هيچ کس در حد حورا جونم نيست! چه برسه که بخواد سر هم باشه! حسين پوف بلندي کشيد و به حياط رفت. از حرف داداش حسين اشک تو چشمام جمع شد. ازش توقع نداشتم که به خاطر طاهر منو ضايع کنه. از جام بلند شدم و با بغض گفتم: - مثل اينکه نون خور اضافي بودم که همگي داريد پرتم مي کنيد بيرون! بابا تسبيحشو روي ميز مقابلش گذاشت و گفت: -لا اله ا.... زبون که نيست نيش عقربه! ببين واسه يه مراسم خواستگاري چه قشقرقي به پا مي کني! داداش حسين که دوباره داخل خونه برگشته بود با شنيدن اعتراض بابا انگار که قدرت گرفته باشه با عصبانيت به من گفت: - مگه طاهر چه عيبي داره که اين کارها رو مي کني؟ ها!؟ نکنه پاي کسي در ميونه که ما بي خبريم؟ حالا خوب شد! ديدم اگه به بحث ادامه بدم يک چيزي هم بهم مي چسبونن. سرم رو به نشونه تاسف تکون دادم و خطاب به داداش حسين گفتم: - شما که داداشمي اينطوري بگي واي به حال بقيه! با صداي آيفون داداش حسين از جواب دادن به من منصرف شد و رفت تا در رو باز کنه و مامان و بابا هم واسه خوش آمد گويي به حياط رفتن. سميه از کنارم رد شد و گفت: - حورا جون خيلي سخت نگير. به خدا الکي داري مته به خشخاش مي ذاري. طاهر مرد خوبيه. مي تونه يک تکيه گاه خوب تو زندگي واست بشه. جوابي به سميه ندادم، سعي کردم به خودم مسلط باشم، بايد لجبازي رو کنار مي ذاشتم، چون داداش حسين خيلي شکار بود. مي دونسم مامان تمام حرفهاي منو بدون کم و کاست به حسين گفته. خودم رو به در هال رسوندم تا بهشون خوش آمد بگم. پدر طاهر اولين کسي بود که وارد خونه شد. يک مرد با موهاي خاکستري و کم پشت ولي کپي برابر اصل طاهر. انگار طاهر هفتاد ساله رو مي ديدم. بعد از پدر طاهر، مامانش وارد شد که طبق معمول گرم و خوش سر زبون بود. و طاهر هم آخرين نفر بود. يک سبد غنچه گل سرخ که سه شاخه گل مريم توش گذاشته بودن در دست داشت. و در اون لحظه مسخره ترين فکر ممکنه به ذهنم رسيد: -سه تا نسبت با طاهر پيدا کرده بودم. اول دوست داداشم بود بعد شد استادم و در اون شب خواستگارم بود. رو بروم قرار گرفت و سبد گل رو جلوي صورتم نگه داشت. گل رو ازش گرفتم، کمي نزديکم شد، نمي دونم رو چه حسابي، شايد به خاطر اين که استادم بود! سرم رو پايين انداختم همراه با فوت کردن نفسش سلام کرد، نفسش بوي آدامس توت فرنگي ميداد. تو دلم گفتم: - والا ما نديديم که مرد آدامس توت فرنگي بخوره! سرمو که بلند کردم. چشم تو چشم شديم. تو چشماش پر بود از شيطنت و علامت پيروزي. کت و شلوار خوش پوشي تنش بود و کفشهاي چرم واکس زده به پا داشت. اينو که نمي شد ناديده گرفت که طاهر هميشه خوش لباس بود و دخترهاي دانشگاه هم عاشق همين تيپش و لباسش شده بودن وگرنه اخلاق که نداشت عين هندونه ابوجهل بود. تلخ تلخ! با صداي تحليل رفته و هول جواب دادم: -سلام استاد. خيلي خوش اومديد. از شنيدن کلمه استاد از دهنم، قهقهه بلندي زد که همه برگشتن و با تعجب نگاهمون کردن. داداش حسين هم که با طاهر وارد شده بود اونو در خنديدن همراهي مي کرد. داداش حسين که ديد من از زردي به بيرنگي مي زنم، با خنده رو به طاهر گفت: -طاهر فکر کنم جبروتت تو کلاس خيليه که حورا رنگشو باخته؟ و طاهر با لبخند مکش مرگ مايي گفت: - نه بابا ! کلاه ما از بچگي پشم نداشت. خرمون هم بي دم به دنيا اومد! من که حسابي از دست حسين و طاهر به خاطر خنده هاي مسخره شون شاکي شده بودم? صاف تو صورت داداش حسين نگاه کردم و گفتم: -اتفاقا خيلي هم تو کلاس بد اخلاق بودن! حسين اخم غليظي بهم کرد. طاهر ديد که اوضاع داره قمر در عقرب ميشه گفت: -خدايي اينو که راست ميگه تو کلاس آخر بدخلقي ام! حسين دستش رو پشت کمر طاهر گذاشت و در حالي که به هال هدايتش مي کرد گفت: -طاهر جان بفرماييد تو. اينجا وايستيم، تا صبح حورا ما رو به حرف مي گيره. واقعا که داداش ما عجب آدم فروش خرابيه!!! طاهر با دستش به حسين تعارف کرد تا داداشم جلوتر بره بعد سرشو به سمت من برگردوند و گفت: - از داداش حسينت کتک نخوري بعدا?. خيلي از دستت شاکيه! فهميدم که من از قبل توسط داداش حسين به طاهر فروخته شدم و عدم رضايتم واسه خواستگاري رو گفته! لبخند کجي نثار طاهر کردم و با مسخرگي هر هر کردم و به محض اينکه سرش و برگردوند به رو بروش زير لب گفتم: - غلط زيادي! طبق رسم و رسوم مسخره خواستگاري چايي ها رو تو استکانهاي پايه نقره ريختم و جلوي مفاخري بزرگ گرفتم. آقاي مفاخري نگاهي به چاييهاي داخل سيني انداخت و گفت: -اين چايي خوردن داره. به مامان طاهر هم تعارف کردم که حين برداشتن گفت: - دستت درد نکنه عروس گلم. با شنيدن عروس گلم از دهن خانم مفاخري احساس کردم هردو خانواده به توافق رسيده بودن و تنها کسي که بي خبر بود، من بودم. يعني اگه اون لحظه سيني رو توي سر خودم مي کوبيدم صحنه ي بدي بود؟! به طاهر که تعارف کردم بعد از برداشتن استکان چاي گفت: - چه چايي خوشرنگي. خودت دم کردي؟ انگار اومده بود خاله بازي. يه لحظه تا پشت لبم اومد بگم چاي کيسه ايه! بعد ديدم ارزش کار خودم و ميارم پايين. مرتيکه ي خودشيفته! حالا استادم بودي درست! ولي الان من عروسم و احترامم واجب! با صداي آرومي گفتم: -چه فرقي ميکنه. مهم اينه که خوش رنگه! طاهر هم در حالي که مي خنديد بدون اين که لب هاش تکون بخوره زير لب گفت: -زبون خوشگلت هنوز درازه! واقعا که اين بشر خيلي پررو بود! داداش حسين رو کرد به طاهر و گفت: -طاهر جان اگه مي خواين با هم صحبت کنيد مي تونيد بريد تو اتاق. و بعد رو به بابا گفت: -شما که حرفي نداريد؟ بابا هم با لبخند مهربوني به داداش گفت: - نه پسرم. خودت صاحب اختياري. بابا به داداش حسين خيلي احترام مي گذاشت و همه تو خونه مي دونستن که بابا رو حرف داداش حسين حرف نمي زنه و به خاطر همين احترام بود که من و حسنا يک کلمه "داداش" تنگ اسم حسين مي چسبونديم. اصلا انگار تو طايفه ي ما جا افتاده بود که مردها از صبح تا شب واسه هم کارت تبريک مي فرستادن و سر نوشابه باز مي کردن. با هم وارد اتاق من و حسنا شديم. نگاهي به درو ديوار اتاق و عروسک ها و روتختيمون که عکس باربي داشت انداخت و گفت: - مهد کودکه؟ با حرص گفتم: - نخير! اتاق من و حسناست. - چه جالب! تا حالا اتاق دختر خانم ها رو نديده بودم. - پس مبارکه. تو سي و هشت سالگي ديدين. هرچند که فکر مي کنم يک کم زوده! با لبخند به سمتم برگشت: - مسخره مي کني؟؟ حرفي نزدم. بدون اينکه منتظر بشه تا بهش تعارف کنم رو تخت حسنا نشست من هم رو بروش روي تخت خودم نشستم. دستاشو قلاب کرد و روي زانوهاش گذاشت و بدون مقدمه گفت: -مي دونم که دوست نداري با من ازدواج کني. حسين همه چيزو بهم گفته. چشمام از تعجب شيش تا نه، دوازده تا شد. يعني داداش ديوونه من تمام حرف هاي منو کف دست طاهر گذاشته بود؟ ادامه داد: -راستش تعجب کردم! آخه از يه خانوم تحصيلکرده چنين دليلي واقعا غير منطقي و بچگونه به نظر مي رسه. سعي کردم حساب شده حرف بزنم، چون نمي دونم روي چه حسابي! حس کردم مي تونم باهاش به توافق برسم. لبخندي روي لب نشوندم و گفتم: - پس شما هم به همين نتيجه رسيدين که ما به درد هم نمي خوريم! آخه شما آدم منطقي و من از نظر شما بي منطق .... - اتفاقا? شما دقيقا همون فردي هستيد که مدتها دنبالش مي گشتم. من از خانم هاي بازيگوش و شيطون خوشم مياد هرچند خودم به دنبال يک زندگي آروم و بي دردسر هستم! نمونه ي يک مردم آزار واقعي بود! يک خانوم بازيگوش و يک زندگي بي دردسر! ابروهام و بالا بردم و گفتم: - در هر حال من هنوز روي حرف خودم هستم و جوابم منفيه. لبخند عريض و حرص در آري زد و گفت: -خوشبختانه خونواده ي فهميده اي دارين و اون ها هم مثل من دلايلتون رو قبول ندارن. يک نفر! فقط يک نفر يک دليل قانع کننده بگه تا من راضي به ازدواج با طاهر بشم. نفسم رو بيرون فرستادم تا خشم احتماليم رو کنترل کنم. -به نظر شما اينکه من مي گم احتمال داره به خاطر اختلاف سنيمون حرف و احساس هم ديگه رو متوجه نشيم و ... - اون يک احتماله. به خاطر اينکه مثل قاشق نشسته پريده بود وسط حرفم اخم کردم. با لبخندي به ابروهاي در همم نگاه کرد و گفت: - قبول دارم يه کمي اختلاف سنيمون زياده. ولي اون قدر زياد نيست که بخوام خودم و قاطي پيرمردها کنم. مهم اينه که دل آدم جوون باشه. يه مقدار رو بعضي مسائل حساسم، شايد حتي کمي يک دنده به نظر برسم که اون رو هم بذار به حساب اين که گل بي عيب، خداست. بار الها!! خدايا چرا منو در جا نکشتي؟؟ با لبخند رو به قيافه ي در حال انفجار به من گفت: - اگر مشکلت فقط سن منه! قول مي دم به چشم نياد. نفسم رو بيرون فرستادم تا به اعصابم مسلط بشم. و با لحن نسبتا ملايمي گفتم: -ببينيد آقاي مفاخري! تو خونه ما پدرم هميشه تصميم گيرنده بوده و مادرم هم هميشه اجرا کننده. من دوست دارم توي زندگي آينده م در تصميم گيريهاي همسرم نقش داشته باشم. يا به عبارت ساده تر بگم ... از زندگي مرد سالاري بدم مياد. لبخند رضايتي روي لب هاش نشست و گفت: - نمي دونم چرا فکر کردي تفکرات من مرد سالاره! سعي خودم رو مي کنم که توي زندگي مشترکمون خواسته هاي تو رو هم مد نظر قرار بدم. حرف ديگه اي هست در خدمتم. ظاهرا نه منطقي قانع مي شد و نه غير منطقي! پس حرفم رو رک زدم: - ممکنه همين دلايل به نظر شما بچگونه باشه ولي من هيچ وقت به شما علاقه مند نميشم لبخند حرص در آرش عميق تر شد و با حرفي که زد تا نا کجا آبادِ منو سوزوند: - ظاهر امر نشون ميده خونواده ت با من هم عقيده ن و مراسم خواستگاري هم بر خلاف ميلته! پس ترجيح مي دم به جاي اينکه مرتبا تنها دليلت رو گوش کنم اگه حرف و شرط ديگه اي هست بشنوم، چون اين که ما اينجا داريم با هم صحبت مي کنيم تاثيري روي نتيجه ي خواستگاري نداره. دستم رو به لبم رسوندم. با ناراحتي بهش زل زدم، خيلي بهم برخورده بود و همه ي اطرافيانم و همچنين خود طاهر رو مقصر مي دونستم. از موضع لجبازيم پايين اومدم، چون حس سرشکستگي بهم دست داد. انگار خود طاهر هم متوجه بد بودن حرفش شد که سعي کرد رفع و رجوعش کنه: -ولي من روي تصميم ازدواجم مُصرم و حالا حالاها با يک جواب نه پا پس نمي کشم. و قول مي دم همه سعيم رو بکنم تا بهم علاقه مند بشي. همه ذهنم درگير شده بود، طاهر با اطمينان خاطر حرف مي زد و هر دختر ديگه اي هم که جاي من بود نرمش نشون مي داد، اما برخورد خونواده م و همين طور به زبون آوردن اين برخورد توسط طاهر اونقدر ناراحتم کرده بود که حد نداشت. احتياج به فکرکردن داشتم، اما مي دونستم به نتيجه اي نمي رسم. دوباره سکوت رو شکست: - پدرت اصرار داره به محض اينکه موافقت طرفين اعلام شد مراسم عروسي انجام بشه، ولي من بهت قول مي دم تا زماني که دلت با من يکي نشده جشني در کار نباشه. ناخنم رو به دندون گرفتم. کاش قدرتي داشتم تا يه مدت طولاني از خونه دور باشم، تا اعتراضم به اين رفتار رو به خونواده م نشون بدم. اما از بچگي با اين اخلاق پدرم کنار اومده بودم. من هميشه براي بابام يه دختر مطيع بودم. نفسم رو بيرون فرستادم: - شرط دارم. لب هاش به لبخند کش اومد و گفت: - حالا شدي دختر خوب! بفرما. آب دهنم رو قورت دادم و با کمک حرف هاي خودش گفتم: - همون طور که خودتون گفتين مدتي نامزد باشيم. حتي اگه خانواده ها اصراري به جشن گرفتن داشتن و مجبور شديم مراسم عروسي بگيريم .... نفسي تازه کردم و گفتم: - باز هم بين خودمون به نامزديمون ... چي گفتم! ساکت بهش نگاه کردم و اميدوار بودم خودش مطلب رو گرفته باشه. خنده ي بلندي سرداد و بعدش با صداي آرومي گفت: -يعني رسما بشم خواجه ي حرمسرا! .... متاسفم. قول صد در صد نمي دم. و باز خنديد. چقدر دلم مي خواست با تمام قدرت بهش بگم درررررد! خيلي بهم برخورده بود. پسره پررو فکر ميکرد کيه! هنوز هيچي نشده حرف از روابط مي زديم و اون هم قشنگ اعتراف مي کرد که قبول نمي کنه! والا حيا هم خوب چيزي بود. رکسانا ميگفت که مرداي بالاي سي سال خيلي پررو هستند من باور نميکردم، که الان خودم به اين نتيجه رسيدم. با لبخندي حرص در آر کمي به جلو خم شد و گفت: - خب ! شرط بعدي؟ با پوزخندي گفتم: - نه که اولي رو قبول کردين! خنديد و گفت: - خب بچگونه بود! بعدش هم من که خودم گفتم تا وقتي که دلت با دل من يکي نشده به اين درخواستت احترام مي ذارم. دختر زود باش! بيروني ها دل تو دلشون نيست که ما از اتاق در بيايم! اخمي کردم و مثل خودش بي حيا شدم: - اگر شما زدين زير حرفتون و اتفاقي بينمون افتاد و بعدش نتونستم زندگي رو تحمل کنم؟! دست به سينه شد و گفت: - جدا مي شيم. من هم جدي شدم و گفتم: - يه تضميني بهم بدين که بعد از جدايي نخوام برگردم پيش خونواده. اخم عميقي کرد و خيلي جدي گفت: - به غير از قباله ت ماشينم رو هم به نامت مي زنم. ابروهام بالا رفت، از حسين شنيده بودم که چقدر روي سانتافه ش وسواس داره! واسه همين با دودلي پرسيدم: - کدوم ماشينتون؟ لبخندي زد: - فقط يه دونه سانتافه دارم. همون و گفتم. چند ثانيه نگاهش کردم. هنوز هم دلم بي قرار بود، شايد از موضع سفت و سخت «نه» گفتنم تا حدي پايين اومده بودم ولي جوابم مطلقا «بله» هم نبود. وقتي متوجه مردد بودن من شد خودش رو جلو کشيد و گفت: - اگر شرط ديگه اي نداري بريم بيرون؟ سرم رو با شک کمي خم کردم. ايستاد و با لبخند مرموزي گفت: - ولي به خواب ببيني که ماشينو بهت بدم. مشکوک نگاهش کردم. در حالي که به سمت در مي رفت با اعتماد به نفس گفت: - عاشقم مي شي خانومم! از اين همه پررويي ابروهام تا جاي ممکن بالا رفت. خانومم؟؟؟ با حرص گفتم: - چه زود پسر خاله شدين ! لبخند مهرباني زد: - نه عزيزم! پسر خاله چيه؟ من و تو يه نسبت ديگه پيدا مي کنيم. کثافت انگار تو چشماش پروژکتور روشن کرده بودن. نفسم رو با قدرت از راه بينيم بيرون فرستادم تا به اعصابم مسلط بشم. از روي تخت بلند شدم و کنارش قرار گرفتم و با صداي کنترل شده اي گفتم: - زود تر بريم بيرون. سرش رو به نشونه ي تاييد حرفم تکون داد و در اتاق رو باز کرد و با هم خارج شديم. همه چشمشون به دهن ما بود، مفاخري بزرگ سکوت رو شکست: - مبارکه طاهر جان؟ طاهر هم کمي سرش رو به نشونه ي ادب خم کرد و رو به بابام گفت: - اميدوارم لياقت دومادي خانواده آقاي جهانبخش رو داشته باشم. چه مودب هم شد واسه عمه ش! با اين حرف طاهر همه دست زدن و تبريک گفتن. خونواده ي من اونقدر خوشحال بودن که به يقين رسيدم نون خور زيادي بودم! فعلا که همه چيز مطابق خواست آقا طاهر پيش رفته بود. داداش حسين به سمت طاهر اومد و اونو بغل کرد و گفت : -مبارکت باشه طاهر جان. نگفتم خودت از پسش بر مياي! من و طاهر به سمت مبل ها رفتيم و من تو اين فکر بودم که صحبتي بين بابا و طاهر و داداش حسين انجام شده که من از اون بي خبرم؟ حسنا ظرف شيريني رو برداشت و به همه تعارف کرد. نوبت طاهر که شد، حسنا با خوشمزگي گفت: -مبارکتون باشه آقا طاهر. دستتون درد نکنه مارو از شر حورا نجات داديد؟ چشم غره اي بهش رفتم که سميه و داداش حسين با ديدن قيافه ي من زدن زير خنده. طاهر نگاه گرمي به من کرد و به حسنا گفت: -داشتن حورا يه سعادته. که گويا از درک شما خارجه. حسنا که خير سرش مي خواست شوخي کنه، لبخند شرمنده اي زد و گفت: - اون که بله! بابا نگاه تحسين آميزش رو به طاهر دوخته بود. اصلا از نگاهش عشق چکه مي کرد! بابا اصرار داشت يه جشن خونوادگي بگيريم ولي با توجه به توافقي که بين من و طاهر صورت گرفته بود، با پدرم مخالفت کردم و گفتم فقط يک جشن مي خوام اونم بعد از اتمام درسم. بابا اولش مخالفت کرد ولي نمي دونم طاهر چي در گوش داداش حسين گفت که داداش حسين هم دفاع کرد و بابا هم ديگه حرفي روي حرف داداش حسين نزد و ماجراي جشن موقتا منتفي شد. تموم امشب رو حرص خورده بودم. بايد يه جوري خودم رو تخليه مي کردم تا يه وقت نصفه شب سکته نکنم! و چه کسي بهتر از طاهر که خودش عظيم ترين منبع حرص خوردنم بود؟! قبل از رفتنشون صداش زدم: - آقاي مفاخري؟ به سمتم چرخيد و با صداي آرومي گفتم: - مي شه يه لحظه بياين؟ جلوي بابام با کمال پررويي گفت: - جانم حورا جان با من بودي؟ يعني کارد مي زدي خونم بيرون نمي ريخت. نزديکم که شد با خشم گفتم: - بد نيست يه کم جلوي بزرگترا رعايت کنين! نگاهي به دور و بر کرد و گفت: - منکه حرفي نزدم! عصبي گفتم: - بي خيال! گفتم بياين که يادآوري کنم مواظب ماشينم باشين. در ضمن قبل از اينکه تحويلم بدين حتما ببرينش کارواش! نگاهشو شيطون کرد و با لبخند پهني گفت: - عجب روياي شيريني دارن اين دخترا! و ژست يک مرد مطيع رو به خودش گرفت و گفت: - به روي چشم. و با صداي آرومي ادامه داد: -مي ذارم پشتش بشيني و بوق بزني. دلم مي خواست چنگ مينداختم تو موهاش و تا آخرين نفس از ريشه مي کشيدمشون! مثلا مي خواستم حرص بخوره که خنک بشم! بدتر شد و خودم بيشتر حرص خوردم. بعد از رفتن خونواده مفاخري و جمع کردن ظرفها و مرتب کردن سالن پذيرايي، بدون خوردن شام به اتاقم رفتم. اونقدر چند روزي که به مشهد اومده بودم حرص خوردم که سير شده بودم واصلا اشتهايي به غذا نداشتم. دنبال يک تلنگر مي گشتم که با همه دعوا کنم. بعد از اينکه نيم ساعت روي تخت غلت زدم و هرچي دلم خواست بد و بيراه به طاهر گفتم، حسنا داخل اتاق اومد. به پهلو چرخيدم و با صداي آرومي گفتم: - حسنا؟ خودش و انداخت روي تخت و گفت: - ها؟ با کلافگي گفتم: - نمرديم يه بار تو رو صدا کنيم بگي بله! با چشم هاي بسته پوفي کشيدم و گفت: - بنال حورا. خوابم مياد. فردا صبح هم با برو بچ قرار داريم بريم کوه. چشمام پر اشک شد و بغض گلومو گرفت و گفتم: - من اصلا طاهرو دوست ندارم. چشم هاش و باز کرد و با لحن آروم تري گفت: - يعني ازش بدت مياد؟ سرم رو تکون دادم: - راستش آره. ابروهاش و بالا فرستاد: - واسه چي؟ پسر مردم به اين ماهي! لب زيرينم رو جلو دادم و گفتم: - طاهر خيلي خودشيفته است. يک ترم باهاش درس داشتم اخلاقشم گند بود. شايد تو محيط کار اينطوري باشه و تو خونه فرق کنه! يکدندگي تو ذاتشه. نديدي تا به زور جواب بله رو ازم نگرفت ولم نکرد؟ حسنا با ناراحتي گفت: - اگه واقعا ازش خوشت نمياد ... هنوز دير نشده مي توني بزني زير همه چيز. روي تخت نشستم و با درموندگي گفتم: - بابا و داداش حسينو چکار کنم. به قول طاهر حسين خيلي شکاره. مي زنه لت و پارم مي کنه. امشب همه موضوع رو تموم شده فرض کردند. از طرفي هم مامان گفت تا من عروس نشم حسنا و ميلاد هم برنامه اي نخواهند داشت. شما هم گناه دارين. تا کي مي خواهين با ترس و لرز همو ببينيد. حسنا هم روي تخت نشست و گفت: - توکل کن به خدا. هرچي اون بخواد. شايد تو داري اشتباه مي کني! اگه اينطوري بود که داداش حسين روي ازدواج تو و طاهر تاکيد نمي کرد. با دلخوري گفتم: - بدبختي همين جاست که حسين رفته تو گروه حريف و داره به من گل مي زنه. حسنا چند ثانيه بهم زل زد و بعد در حالي که دراز مي کشيد گفت: - باز يه چيزي هم بگم منو مسخره مي کني! ... ولي قبول کن داري لج مي کني. و قبل از اينکه من جوابش رو بدم پتو رو روي سرش کشيد و گفت: - من خوابم مياد، شب بخير. دهنم رو که باز کرده بودم براي جواب دادن بستم. شايد حق با حسناي ناقص العقل بود! من هم دراز کشيدم و سعي کردم فکرم رو آزاد کنم. يعني من واقعا لج کرده بودم؟! نه! اين طور نبود. اگر همين حسنايي که ادعاي عاقل بودن مي کنه جاي من بود تا الان طاهرو با خاک کوچه يکسان کرده بود! و دوباره با يادآوري خودشيفتگي طاهر نفسم رو با حرص فوت کردم و چشم هامو بستم. دو روز بعد درگير کارهاي آزمايش خون و خريد انگشتر براي من بوديم که مثل ديدار قبلي با خوشمزگي و خوش خدمتي هاي طاهر در جمع و حرص دادن من در خلوت(حتي يک دقيقه) گذشت. روز بعد از خريد هم با اصرار مامان به آرايشگاه رفتم. آرايشگر هم که فهميد قراره عصر همون روز عقدم کنن، ابروهامو کوتاه و پهن گرفت و موهامم دو درجه روشنتر کرد. ابروهامم به رنگ موهام کرد. قيافه ام عوض شده بود. خودم راضي بودم. ساعت شش بعد از ظهر. مانتو آبي کاربني با شلوار سفيد پوشيدم. کيف و کفشم و شالم سورمه اي بود. مامان هرکار کرد که شال سفيد سرم کنم حريفم نشد.سميه کمي صورتمو آرايش کرد. وقتي به محضر رسيديم. خانواده مفاخري هم اومده بودن. برادرهاي طاهر هم همراه همسرانشون اومده بودن. حسنا تا جاري هامو ديد دم گوشم گفت: - حورا تو از هردو تاشون خوشگل تري. لبخندي حاکي از رضايت زدم .طاهر کتو شلوار نوک مدادي با پيراهن سفيد پوشيده بود و کراوات نوک مدادي که خطوط ريز سفيد داشت زده بود. کفشهاي واکس زده چرمش بدجوري برق ميزد. انصافا مرد خوش لباسي بود. هميشه لباسهاش از برندهاي معروف بود و براي هر کت و شلوارش کفش مخصوص خودشو داشت. يک دسته گل ميخک سفيد که لا به لاش برگهاي شويدي گذاشته شده بود و يک روبان سفيد داشت. به طرفم گرفت و گفت: -تقديم به زيباترين حوري عالم. با خجالت نگاهي به دور و بري ها انداختم و گونه هام داغ شد، گل رو گرفتم و زير لب گفتم: - مرسي. خم شد و نگاه گرمي به چشمهايم انداخت و با صداي آرومي گفت: -خوشگل شدي. يک امتياز منفي براي خودم! يا به خاطر بي تجربگيم بود و يا کلا بي جنبگيم! که من از تعريف طاهر ذوق مرگ شدم. *** نگاهم رو به بيرون دوختم در حاليکه لبخندي احمقانه روي لبم جا خوش کرده بود. يه حس خوشايند به خاطر باد خنک کولر و موزيک ملايمي که پخش مي شد توي رگ هام جريان داشت. ساعت هشت و نيم شب بود و يک ساعت قبل با مهريه صد و چهارده سکه طلا و يک سفر حج عمره و دوازده شاخه گل مريم به عقد طاهر در اومده بودم و حالا هم به اصرار مادرش، با طاهر به طرقبه مي رفتيم تا مثلا کمي با هم تنها باشيم و خجالت من از بين بره! نفس عميقي گرفتم و قبل از بيرون فرستادنش سوزشي رو قسمت رون پام حس کردم که صداي آخم در اومد. با دهن باز به دست راست طاهر که از پام جدا مي شد نگاه کردم و بعد صداي قهقهه ش بود که تو فضاي بسته ي ماشين پيچيد! مرتيکه ي رواني پامو کبود کرده بود و داشت مي خنديد! با اخم و در حالي که با دستم جاي نيشگونش رو مي ماليدم گفتم: - واسه چي اين کارو کردي؟ با خنده گفت: - زيادي تو فکر بودي. خواستم بيرون بيارمت! و با نگاه به دستم که هنوز در حال ماساژ رونم بود گفت: - اووووو! حالا انگار پاش تير خورده! با اخم گفتم: - کبود مي شه جاش. با نگاه شيطوني گفت: - بوس مي کنم خوب ميشه. چشمام نامحسوس گرد شد و گرم شدن گونه هامو حس کردم. واسه جلوگيري از رسوا شدنم مجبور شدم دوباره اخم کنم. -خطبه رو که خوندن عوض اينکه زبون مادرمنو که مادرشوهره بدوزن مثه اينکه زبون تو رو دوختن. کم حرف شدي! به طاهر که اين سوال رو پرسيده بود نگاه کردم. ظاهرا خيلي سرخوش بود! ته دلم حس مي کردم با همين سرخوشي قول و قرار شب خواستگاري رو هم مثل يه تفريح مي دونسته و قبولش نداره! لبخندي زدم و گفتم: - حرفم نمياد! لبخندش پهن تر شد و کشيده گفت: - به حرفت هم مياريم! و خبيثانه خنديد و بعد گفت: - خب کجا برم؟ و قبل از اينکه من جواب بدم خودش گفت: - بستني ميوه اي پايه اي؟! چشم هامو ريز کردم و خواستم ناز کنم اما ديدم از بستني ميوه اي نمي تونم بگذرم پس کمي سرم و خم کردم و گفتم: - اوکي. و اين اوکي گفتن من مساوي شد با از دست دادن شخصيت مغرورم! در اون يک ساعتي که با طاهر بودم، از خوردن بستني به فجيع ترين شکل ممکن گرفته تا ذوق احمقانه م براي چهار تا دونه لواشک و نيم کله قره قروت! همه و همه باعث شد اونقدر کودن به نظر برسم که طاهر در حالي که شونه هاي منو در حلقه ي دستهاش فشار مي داد بگه: - اي جونم! عجب خانم کوچولوي کثيف مثيفي دارم من! بماند چقدر خودمو توف و لعنت کردم! آخر سرهم با تماس هاي پي در پي حسين و حسنا و برادرهاي طاهر، بالاخره رضايت داد که پيش بقيه برگرديم و به رستوران بريم. بر عکس ساعتي قبل که اون همه سر به سرم گذاشته بود! توي رستوران کاملا در نقش يه همسر با شخصيت ظاهر شد و کلي قند ته دلم آب شد. البته اين قندهايي که آب شدن زياد شيرينيشون دووم نياورد! چون مادر طاهر عين چي! به مامان چسبيد که طاهر شب اونجا بمونه. مامان هم بعد از کلي صحبت با بابا و سعي در رفع اخم و تخمش به خاطر پيشنهاد مامان طاهر، اونو راضي کرد و آقاي استاد اومد خونه ي ما! البته يقين دارم حتي اگر توي فاميلمون چنين چيزي باب نبود هم با توجه به مثبت انديشي مامان در رابطه با طاهر، خودش اين رسمو ايجاد مي کرد. *** صورتم رو با حوله خشک کردم و توي آينه نگاه کردم. خدا رو شکر اثري از آرايشم نمونده بود. به در دستشويي ضربه خورد. ديگه کاري نداشتم. درو باز کردم. صداي صحبت بابا و طاهر از توي هال ميومد. مامان که پشت در ايستاده بود گفت: - حورا جان توي اتاق مهمان براتون رخت خواب پهن کردم. لباس راحتي هم واسه طاهر گذاشتم. خواستم اعتراضي کنم که يادم اومد مامانم هم طرف طاهر و مخالف منه! پس به گفتن باشه اي اکتفا کردم و خودم رو به اتاق مشترکم با حسنا رسوندم و سريع لباس راحتي پوشيدم و با برداشتن کيفم ، زود تر از طاهر به اتاق مهمون رفتم. البته متلک حسنا رو هم بي جواب گذاشتم که گفت: - مي خواي موهاتم خرگوشي ببند تکميل شي! انگار داره مي ره مهدکودک با اين لباس جينگلي مستونش! خيلي هم خوشگل بود لباسم. حالا چند تا دونه عروسک روي لباس که به کسي بر نمي خورد! تشک هايي که مامان چفت هم انداخته بود رو از هم فاصله دادم و هر کدوم و يه سمت پهن کردم. بسته ي لواشکي که سر شب طاهر برام خريده بود رو از توي کيفم در آوردم و بعد از اين که روي تشک دراز کشيدم شروع کردم به خوردنش. حسابي تو فاز خوردن لواشک بودم که حس کردم در اتاق داره باز مي شه. با سرعت نور پتو رو روي سرم کشيدم و در همون حالت خشک شدم. وارد اتاق شد و صدام زد: - حورا؟ خوابيدي؟ هيچ تکوني به خودم ندادم. هنوز لبم روي لواشک بود! در حالي که صداش نزديک مي شد گفت: - آره جون خودت! منم گذاشتم که تو جدا بخوابي! با يه کم دقت متوجه شدم که رخت خوابش رو کنار من آورده. به زود خنده مو نگه داشتم. با دلخوري گفت: - بعد سي و هشت سال زن نگرفتم که جدا بخوابم. حالا يکي لواشک و از دست من بگيره که داشت آبروم مي رفت. با يه حرکت پتو رو کنار زد که بعد از چند ثانيه که با تعجب به صورتم و بعد به لواشک توي دستم نگاه کرد. هر دو زديم زير خنده.
فصل 1 چشمامو گرد کردم و به صورت مامان زل زدم و با صداي بلند گفتم: - ن... مي.... خوام. همه اش سه بخشه. مي فهميد مادرِ من؟ دارم فارسي حرف ميزنم. مامان با حرص گفت: -آخه چرا؟ تو يک دليل منطقي بيار. ما هم مي گيم چشم. کلافه پوفي کردم: - بعد از اين همه حرف زدن و دليل آوردن? هنوز ميگين ليلي زنه يا مرد؟ مامان دست هاشو به کمرش زد: -والا? تو فقط يک دليل آوردي که من و بابات قبول نکرديم چون غير منطقي بود. پسر مردم چه عيبي داره؟ خوش قد و بالا نيست که هست. تحصيل کرده نيست که هست. خانواده دار نيست که هست. پولدار نيست که هست. از همه مهمتر با اين ادا اصولهاي تو چند ماهه که پا پس نکشيده. لب هامو جلو دادم و گفتم: - اينو يادتون رفت بگيد پير نيست که هست. صداي عصبيش رو ول کرد: - سي و هفت سال کجاش پيره؟ والا تو هم همچين دختر بچه نيستي! بيست و چهار سالته. باز هم کلافه پوف کردم: - همش سيزده سال اختلاف سنِ ناقابل! .... اون هم چه عدد نحسي. مامان دست هاشو توي هوا تکون داد: - لا اله الا ا... از دست دليلهاي بي منطق اين دختره. قري به گردنم دادم: - در هر صورت دوست ندارم که اختلاف سنيم با شوهرم زياد باشه. شما که نمي خواي باهاش زندگي کني! من بايد با عقايد عهد قجريش کنار بيام. مامان با چشم هاي درشت شده گفت: - يکي ندونه فکر مي کنه اون از زمان ناصرالدين شاه اومده تو رو بگيره. سيزده سال اختلاف سن که زياد نيست. من از بابات يازده سال کوچکترم تو براي دو سال ناقابل داري ادا درمياري. با ابروهاي بالا رفته گفتم: - زمان شما فرق مي کرد مادر من، الان قرن اتمه و اينترنت. اختلاف فکري بين نسل ها خيلي زياد شده. الان فاصله پنج ساله بين خواهرو برادرها از نظر اختلاف فکري يک قرن حساب ميشه. مامان با عصبانيت غريد: - همين اينترنت و فِس توکه که شما ها رو بدبخت کرده. قبلنا يکي ميومد خواستگاري، دختره وقتي پدر و مادرش تاييد ميکردن مي گفت چشم. حالا همه دوست دارن اول عاشق بشن. شوهراشون کلاس هاي بدن سازي رفته باشه و هزار تا بهانه و کوفت و زهر مار ديگه. از اينکه مامان فيس بوکو اشتباهي گفته بود پخي زدم زير خنده. تو دلم گفتم: - قربون دلت ساده ات بشم مامان جان? که هنوز تو پنجاه سال پيش زندگي ميکني. مامان با ديدن خنده ي من سرش رو به نشونه تاسف تکون داد و گفت: - بايدم بخندي يه الف بچه دو تا خانواده رو منتر خودش کرده و ميخنده. با ذوق از اين که دست آويزي براي شونه خالي کردن پيدا کرده بود گفتم: - آي قربون دهنت مادر من. خودت گفتي يه الف بچه. اصلا ميدوني چيه؟ من نميخوام ازدواج کنم. ميخوام فوقمو که گرفتم? دکتري شرکت کنم. حالا اينم بهونه م بود ها! اصلا آدمي نبودم که بخوام مخمو واسه قبول شدن در آزمون دکتري خالي کنم. اونم چه رشته اي؟ فيزيک!! خدا ميدونه که اگه حساب لج و لجبازي با دختر عموم که فوق ليسانس شيمي ميخونه نبود، فوق هم شرکت نميکردم. اصلا منو چه به درس خوندن!! خدا رو شکر که چند روز قبل زن عمو زنگ زد که طبق معمول دل مامان ساده منو بجزونه گفت که کوثر حامله شده که اونم چه حاملگي اي که بيا نپرس که روزي يک سرم به دستشه. والا عق زدنهاي حاملگي هم شده کلاس تو خانواده ما!!! واسه همين از دانشکده انصراف داد. به قول زن عمو فوق ليسانس تو شوهر داري گرفته. ايــــشــش حالم به هم خورد. همين حرفهاي خاله زنکي و چشم و هم چشمي هاست که منو بدبخت کرده. تا همين جاشم از ترس مامان و بابام درسمو ول نکردم. صداي مامان منو از فکر بيرون آورد: - تو غلط مي کني! مگه به حرف توئه. نميدوني يا خودتو به نفهمي زدي؟ تا حالاش هم من و بابات جلوي حرف فاميل ايستاديم. نمي شنوي پشت سرت هزار جورحرف ميزنن؟ هي ميگن چرا حورا تا حالا عروس نشده؟ از نظر ادامه تحصيل هم که اون مادر مرده حرفي نداره. فوق ليسانسو که داري ميخوني. عرضه داشتي دکتراتو خونه شوهرت ميگيري. اون بيچاره هم که گوشش جلوي دهن توست که بگه چشم. و با ناراحتي ادامه داد: - به فکر اين هم باش که خواهرت خواستگار داره. تا کي ما مي تونيم به خاطر دليل هاي من در آوردي تو خواستگارشو سر بدوونيم. مامانش ديروز زنگ زد و خيلي جدي گفت که ميخوان براي مراسم نامزدي بيان صحبت کنن که من باز يک بهونه الکي در آوردم. با دلخوري گفتم: - ازدواج من چه ربطي به حسنا داره. شايد من اصلا نخوام ازدواج کنم! مامان با صداي بلندي گفت: - همينمون مونده که پشت سرمون بگن حتما دختر بزرگشون ايرادي داشته که کوچيکه رو زودتر عروس کردن! با تعجب و کلافگي گفتم: - واي از دست حرف هاي شما. بابا ! من از اون خراب شده دو روز اومدم اينجا که شماها رو ببينم تا دلم باز شه ? هي خط خطيش ميکني اعصابمو. اونجا از دست اون راحتي ندارم. اينجا هم از دست شما. اون از نگاه هاي خيره اش تو دانشگاه که روزي صد بار سر کلاسش ذوب ميشدم. و با يادآوري کار هفته پيشش دندون هامو به هم فشردم: - مرتيکه هفته پيش يک سبد گل ميخک سفيد برام در خوابگاه فرستاده، روش هم يک کارت چسبونده که عزيزم عيدت مبارک. تقديم با عشق. کلي پيش بچه ها خجالت کشيدم. بهم گير دادن که اين کيه و چيه؟ نوشين هم از اون روز باهام سرسنگين شده. مامان لبش رو گاز گرفت و با اخم گفت: - اولا مرتيکه نه و آقاي دکترطاهر مفاخري. دوما دستش درد نکنه. لياقت نداري کسي بهت احترام بذاره! سوما دليلي نداره نوشين از دستت ناراحت بشه مگر طلب باباشو داره؟ دوست نداشتي به داداشش جواب بله بدي. داداششم که حالا نامزد داره. اين ادا اصولها يعني چي؟ با خونسردي ظاهري گفتم: - در هر صورت من جوابم به اين آقا نه است. خودتون به بابا بگيد. مامان هم با تبعيت از من با خونسردي گفت: - ولي پدرت براي فردا شب بهشون اجازه داده که بيان واسه خواستگاري. با چشم هاي گرد شده گفتم: - نه!! مگه دوره قاجاره که دخترو به زور شوهر ميدين؟ مامان نگاهشو ازم گرفت و در حالي که خودش رو مشغول نشون مي داد گفت: - وقتي دختر خيرو صلاح خودشو نميفهمه بايد به زور شوهرش داد. سعي کردم به اعصابم مسلط باشم و با صداي آروم تري ادامه دادم: - اين خيلي خواسته زياديه که مي خوام مثل سميه تفاوت سنيم از شوهرم حداکثر 3 سال باشه. مامان ابروهاش و تو هم کشيد و گفت: - فکر ميکني سميه خيلي خوشبخته؟ پونزده ساله که عروسم شده ولي انگار سي ساله داره شوهر داري ميکنه! کم سختي کشيد؟ اون از بچه بازي هاي داداشت اوايل ازدواج؛ اون از بيکاري و نداريش که اگه بابات زير بالو پرش رو نمي گرفت خدا ميدونست چي به سر زن و بچه اش ميومد. اون هم اگه به حرف ما گوش ميداد و دنبال عشق و عاشقي نميرفت الان واسه خودش مثل طاهر يک استاد دانشگاه بود. با سرتقي گفتم: - من فردا برميگردم تهران. خير سرم اومدم استراحت کنم و درسهاي عقب افتادمو بخونم. يک هفته گذشته هيچي نخوندم. مامان برام دور برداشت: - تو بيجا ميکني! ميخواي همين يک ذره آبروي موندمون جلوي خونواده مفاخري از بين بره. ايکاش به جاي اينکه فوق ليسانس فيزيک ميخوندي يه درسي ميخوندي که يه جو عقل تو سرت رشد ميکرد. با اخم نگاهم رو گرفتم و مامان با تهديد ادامه داد: - ببين حورا بابات گفته باهات اتمام حجت کنم. اين دفعه ديگه شوخي بردار نيست. طاهرو خانوادشو چند ساله که ميشناسيم....... پا برهنه پريدم تو حرف مامان و گفتم: - خدا خيرت بده . پس ميدوني که اون زمان که من هنوز تو دهنم پستونک بود و واسه ده سي سي شير گاو تو شيشه? عربده ميکشيدم? طاهر خان مشغول نامه نگاري و دل و قلوه دادن با پري خانم دختر عمه جونش بود. مامان در حاليکه کفگيرو تو دستش تکون ميداد گفت: - همه پسرها تويک دوره سني جووني و خامي ميکنن. همچين ميگي دل و قلوه که يکي ندونه فکر ميکنه زن عقديش بوده! خوبه که هزار بار حسين جريانشو گفته که هنوز جوهر نامه پري به طاهر خشک نشده بوده که باباش ميفهمه و اونوبه عقد پسر عموش در مياره. پسرها همشون يک دوره اي بي عقل ميشن ولي امان از روزي که عاشق و سينه چاک کسي بشن. و در ادامه گفت: - همين خان داداش خودت. داداش حسين جانتونو ميگم که لي لي به لالات ميذاره. کم دوست دختر داشت و چشمش دنبال دخترها دو دو ميزد؟ ولي از زمانيکه سميه رو ديدو عاشق شد انگار هزار تا کاسه آب توبه رو سرش ريختن. اگه تو سرش هم ميزدن چشم به نامحرم نمي انداخت. من که در مقابل دفاعيه مامان تيرم به سنگ خورده بود با کولي گري ادامه دادم: - اون به کنار. معلوم نيست چند سال خارج از کشور چه غلطي ميکرده؟ مي ناب و لب داغ و زن چاق... مامان بهم توپيد: - ساکت شو دختره بي حيا. رفتي تهران درس بخوني يا اين اراجيفو ياد بگيري؟ راست ميگن دختر نبايد خيلي با سواد بشه. پاشوکه الان بابات مياد و من هنوز نهار درست نکردم. حاضر شو سميه مياد دنبالت با هم برين بازار يک دست کت و شلوار خوشگل واسه خودت بگير که فردا طاهر و خانوادش ميان اينجا که صحبتهاي نهايي رو بکنن. خود طاهر هم گفته ميخواد خصوصي با خودت صحبت کنه. اگه هم حرفي داري به خودش بزن. و با لحن مهربون تري ادامه داد: - پاشو دختر گلم به خاطر آبروي بابات لجبازي نکن. خدا رو خوش نمياد ازروزي که تو پاتو کردي تو يک کفش و گفتي نه? قلبش دوباره درد ميکنه. با ابروهاي بالا رفته نگاهش کردم و گفتم: - شما هم خوب اسلحه اي گير آورديد! تا يه چيزي برخلاف ميلتون ميشه ميگيد قلب بابا درد گرفته. بابا جان اگه يک کم رژيمشون رو رعايت کنن? سيگار هم نکشن اوضاع قلبشون از من شما هم بهتر ميشه. مهربونيش با اين حرفم ته کشيد و گفت: - زبون که نيست! نيش عقربه. نميدونم به کي رفتي که تا اين حد زبونت درازه؟ زبونت به طول ديوار چينه. ماشالله عين علف هرز هر روز بلندتر هم ميشه. در حاليکه ميخنديدم و ميگفتم زبونم به عمه نداشتم رفته از آشپزخونه بيرون اومدم. خدايي که من و مامان نشده يکبار باهم حرف بزنيم تو يک جمله باهم تفاهم داشته باشيم. نميدونم اينکه ميگم دوست دارم اختلاف سنيم با شوهرم کم باشه را چرا قبول نمي کنن؟ بابا به کي داد بزنم بگم من دوست دارم شوهرم کم سن و سال باشه مثل خودم. با زحمت همديگه زندگيمون رو بسازيم. پولامونو قرون قرون جمع کنيم و باهم مايحتاجمون رو فراهم کنيم نه اينکه زن يکي مثل طاهر بشم و منو سوار يک ماشيني بکنه و بگه اين ماشينمونه و يا به يک خونه اي ببره که سليقه ام در خريدش و وسايلهاي داخلش نقش نداشته باشه و بگه خانمي اين هم خونمون. و من اصلا نميدونم پولاش از کجا اومده؟ خدا ميدونه چقدر حظ کردم زمانيکه سميه و حسين رو ديدم که باهم نقشه ساخت خونشونو تو اون زميني که بابا روز پاگشا به سميه داده بود? ميکشيدن. حالا درسته که خونشون خيلي بزرگ نيست و مثل خونه ما بالا شهر نيست ولي وقتي سميه ميگه اين خونه عشقِ منو حسينه? يک دنيا حسرت تو چشمام ميشينه که چرا مامان و بابا حرف منو نميفهمند. درسته که ماشين طاهر سانتافه ست و ماشين داداشم پرايد. درسته آپارتماني که طاهر پيش خريد کرده تو بهترين جاي مشهده و خوونه داداش يک کم دورتر از مرکز شهره. ولي به خدا من اون پرايدي رو که با کلي قرض و قوله خريده بشه . اون خونه اي که دور و برش هنوز زمين خالي باشه ترجيح ميدم به اين سانتافه که فقط بايد به عنوان ماشين همسرم قبولش کنم يا خونه اي که خودم هيچ نقشي تو تهيه اش نداشته باشم. وقتي ميبينم سميه و حسين آخر ماه حقوقشونو دسته بندي ميکنن و روي هردسته يک کاغذ ميچسبونند و مورد مصرفشو مي نويسند ته دلم از اين يکرنگي و باهم بودن داداشم و خانمش غنج ميره. حالا درسته که سميه به من ميگه تو ديوونه اي و پريچهر دوست صميمي دوران دبيرستانم ميگه تو خلي و حسنا خواهرم ميگه تو کم داري ولي به خدا عاشق اين هستم که زندگيمو از صفر شروع کنم و خودم و همسرم خشت خشت خونه مون رو بسازيم. اينطوريه که عشق بين من او لا به لاي اون آجرها قرار ميگيره و با سيمانهاي بين آجرها يکي ميشه. سفت ميشه و سخت ميشه و ديگه نميتوني پاي بست اين عشق و ويرون کني. از همه مهمتر اختلاف سنيشه. سيزده سال اختلاف سني يعني تفاوت فکري و عقيدتي در حد يک نسل. اون جوونيشو کرده. حالا که از الواتي و دله بازي خسته شده دنبال يک زندگي راحت ميگرده که پاهاشو دراز کنه بگه آخي چقدر خسته شدم. اينقدر غيضم گرفت که چند وقت پيش به داداش حسين گفت دوست دارم در کنار همسرم يک زندگي آرام و مملو از آرامش داشته باشم. آهاي ايها الناس من دوست دارم جووني کنم. زندگيم پر از هيجان و شور و نشاط باشه. نميخوام زن اين فسيل بشم. آي چقدر حال ميکنم وقتي سهيل و رکسانا رو ميبينم که باهم به کلاس ميان و با هم ميرن و يا روزهاي قبل از امتحان رو نيمکت تو دانشکده واسه هم درسها رو توضيح ميدن. بابا من دوست دارم زن يکي بشم که مثل خودم باشه. جوون? شاد? سرحال و پر انرژي. حال نميکنم که پز بدم ماشين شوهرم اِله و خونمون بِِله و شغلش جيمبِِله. من با عروسي با اين آقاي به ظاهر همه چيز تموم انگيزمو واسه ادامه زندگي از دست ميدم. اون از همه نظر کامله. هيچي کم نداره که دنبالش باشه. خدايا اين حرفامو به کي بگم که درکم کنه؟ واي بس با اطرافيان در مورد خواسته ام کلنجار رفتم که دچار فقر مغزي شدم. مي دونستم که نميشه رو حرف بابا حرف زد. تو خونه ما اول پدرم تصميم گيرنده بود بعد داداش حسين. زماني که پدرم حرفي رو ميزد بايد بي برو برگرد? اجرا ميشد. آخه شيوه زندگي ما مرد سالاري بود. *** نميدونم اين ذليل مرده چطوري يهو بعد از يازده سال سرو کله اش پيدا شد. همه چي از مجلس تولد بيست و چهار سالگي من شروع شد.درست يک سال پيش. دقيقا از همون روز که با حسنا داشتيم مامان و راضي ميکرديم که واسه من تولد بگيره…. محکم گفتم: - مامان من امسال تولد ميگيرم - مگه بچه شدي دختر؟ تولد مال بچه هاست نه تو که بيست و چهار سالته. ابرو در هم کشيدم: - اتفاقا تولد مال بزرگاست که دوستاشون رو دعوت کنند نه بچه ها که بزرگترها بيان تولد. بعدش هم دست بزنن بگن مجلس بزرگونه انشالله مبارکش باد. دوست دارم الان که تازه ليسانسمو گرفتم? يه خاطره خوش با همکلاسي هام داشته باشم. حسنا با نيش تا بنا گوش در رفته تاييدم کرد: - دمت آتيش خواهري. منم چند تا از دوستامو دعوت ميکنم.خدا رو چه ديدي شايد هم يکي ازهمکلاسيهاي حورا رو ديديم يک فرجي شد بخت ماهم باز بشه. با مسخرگي چشم درشت کردم: - والا حيا هم خوب چيزيه واسه دختر? ما سال اول دانشگاه دست راست و چپمونو از هم تشخيص نمي داديم اونوقت آبجي خانم ما داره دنبال شوهر ميگرده! حسنا: - اون از بي عرضگي خودت بود. ابروهام و بالا بردم و خونسرد گفتم: - مجلس زنونه است. دلتو واسه پسرهاي کلاس ما صابون نزن. و حسنا خونسرد تر از من جواب داد: - حالا شايد ديدي يکي از اون خانومهاي همکلاسيت داداش داشت. رو به مامان صدام و بالا بردم: - مامان يه چي به اين بگو ها!!!! خيلي پررو شده. مامان کلافه گفت: - بس کنيد باز يه دقيقه کنار هم بوديد? عين سگ و گربه به جون هم افتاديد؟ قيافه ام و مظلوم کردم: - حالا ماماني جونم. قربونت بشم ميذاري تولد بگيرم؟ چشم هاش رو چرخوند: - بايد فکرامو بکنم. لب هام و جمع کردم: - دختر که نميخواي شوهر بدي؟ چند تا از دوستامو ميخوام تولد دعوت کنم. حسناي خاک بر سر هم خواست مثلا طر ف من باشه: - مامان بذار ديگه. نميگي يکماه ديگه داره ميره تهران ديگه نميبينيش و دلت واسش تنگ ميشه و هي ميگي کاش آخرين آرزوي بچمو برآورده ميکرد. من با چشم هاي گرد شده رو به حسنا گفتم: - مگه ميخوام برم بميرم؟ حسنا: - کار خدا رو چي ديدي. يکوقت ديدي مردي و من شدم تکدونه. کلي هم ناز خز پيدا کردم. آنچنان با کف دست محکم زدم پس سر حسنا که دادش بلند شد. و گفتم: - اينم واسه اينکه احترام بزرگترو داشته باشي. مامان با صداي بلند: - امان از دست شما دوتا. يک دقيقه دندون به جيگر بگيريد. مامان چند لحظه به صورت من و حسنا نگاه کرد و هي نگاهشو بين ما دو تا ميچرخوند . ما دوتا هم که پررو بهش خيره شده بوديم. مامان: - ولي چند تا شرط داره. من با ذوق گفتم: - قبول.هرچي شما بگيد. مامان با سياست گفت: - اولا خيلي مهموني رو شلوغ نکنيد. دوما فقط بايد خانمها دعوت بشن. سوما دو روز ديگه حسنا نگه واسه حورا تولد گرفتيد منم ميخوام. حسنا پا به زمين کوبيد: - مامان چقدر لوسيد. وقتي ميگم سر راهيم منو دعوا ميکنيد. حالا چي ميشه واسه منم تولد بگيريد؟ مامان با تحکم گفت: - همين که گفتم. من دست به سينه به سمت حسنا چرخيدم: - پس حسنا خانم ?تو سنگ خودتو به سينه ميزدي. حالا اشکال نداره. تو هم چند تا دوستاتو دعوت کن حسرت به دل نموني. بلاخره بعد از کلي کَل کَل و التماس و خواهش ? مامان رضايت داد تولد بگيرم. حسنا هم قرار شد پنج- شش تا از دوستاي صميميشو دعوت کنه. چون شب قبل از تولد با سميه و حسنا همه چي رو آماده کرده بوديم روز بعد کار زيادي نداشتيم. مثل بچه ها تموم خونه رو شرشره و فرفره! زده بوديم. مسخره بازي هاي حسنا هم که تمومي نداشت. با کاغذ رنگي قرمز يک قلب درست کرده بود که با ماژيک توش نوشته بود: "حورا زشته تولدت مبارک. انشالله کادوها کوفتت بشه". بعد اونو به پرده سراسري هال زد که درست روبروي در بود. ظرف ها پر بود از پفک و چيپس و پاستيل. مامان هرکار کرد نتونست حريف منو حسنا بشه تا مجلس رو کمي رسمي تر برگذار کنيم. کلي بادبادک به سقف آويزون کرده بوديم که اسم مهمون ها رو روش نوشته بوديم. يک آدم بادکنکي بزرگ هم خريده بوديم و گوشه سالن گذاشته بوديم. بعد از نهار منو حسنا رفتيم آرايشگاه و هردو موهامونو مثل دوقلوهاي افسانه اي کپ گرد زديم. من و حسنا فقط 2 سال اختلاف سن داشتيم. هرچند که گاهي بد تو پر هم ميزديم ولي هميشه هواي همو داشتيم و تمام دردو دلامون پيش هم بود . از نظر قيافه خيلي شبيه هم بوديم البته رنگ موها و چشمهاو پوستم کمي تيره تر از حسنا ولي قدم کمي بلندتر بود به خاطر همين حسنا هميشه جذاب ترو زيباتر از من در مجلس ظاهر ميشد. وقتي به خونه اومديم مامان کلي هردوتامونو دعوا کرد که چرا موهامونو کوتاه کرديم و تا اين حد آرايش کرديم و ابروهامونو باريک کرديم. خلاصه قبل از مجلس حسابي حالمونو گرفت ولي ما که از رو نرفتيم!!!! دريغ از اينکه کمي رژ لبامون رو پاک کنيم يا با مداد ابرو کمي ابروهامون رو پر کنيم. داداش حسين چهارده سال از ما بزرگتر بود. مامان ميگفت بين من و حسين دوتا بچه ديگه به دنيا اومدن که به علت تشنج و بيماري ذات الريه قبل از يک سالگي فوت کرده بودند. با اومدن دوستامون جو خونه حسابي عوض شد. حسنا صداي موسيقي رو حسابي بلند کرده بود و با دوستاش اون وسط خودشونو ميخوردن. آدمو سگ بگيره ولي جو نگيره. به سوگند دختر داداشم که دوازده سال داشت سفارش کرده بوديم مواظب باشه کسي صداي دستگاه پخشو کم نکنه. خدا رو شکر که خونمون ويلايي بود. اگه تو آپارتمان بوديم بدون شک روزبعد از تولد همسايه ها ما رو با اسباب و اثاثيمون پرت ميکردن تو خيابون!! پريچهر با دختر عمه اش محيا با هم اومده بودند و کلي هم عذر خواهي کرد که محيا رو بدون دعوت آورده . وقتي حسنا به طرف پريچهر اومد و احوال پرسي کرد محيا رو به من پرسيد: - حوراء جون خواهرتونه؟ لبخندي روي لب نشوندم: - آره محيا جون. خواهر ورپريدمه. محيا: - مشخصه که خيلي شيطونه با ابروهاي بالا رفته پرسيدم: - از کجا فهميدي؟ با اشاره به موهاي حسنا گفت: - از اينجا که موها و ابروهاشو مثل تو درست کرده. قهقهه اي زدم و گفتم: - چکار کنيم. خوشگل که باشي همه ازت تقليد ميکنند ديگه. حسنا با چشم هاي ريز شده به من و محيا نگاه مي کرد، و محيا ادامه داد: - ولي خواهرتم که خيلي نازه. پريچهر سريع خودش و انداخت وسط: - چه عجب يکي رو پسنديدي؟ ميگم اين خواهر دوست ما هم بد نيست واسه آق داداشتون ها! منو ميگي يک اخمي به پريچهر کردم و يک نگاه به حسنا اصلا دريغ از اينکه اين دختره از خجالت صورتي بشه چه برسه به سرخ و سفيد. محيا با لب هاي آويزون گفت: - اي بابا! ميلاد اونقدر سختگيره که هممون رو رواني کرده. به خدا اگه بگم صد جا واسش خواستگاري رفتيمو نپسنديده دروغ نگفتم. صورتم در هم رفت: - وا! مگه چطور زني ميخواد؟ محيا شونه هاش و بالا انداخت: - نمي دونم به خدا! ميگه بايد به دلم بشينه. من که حالا کمي کنجکاو شده بودم پرسيدم: - حالا اين آقاي مشکل پسند چه کاره هست که هيچکي به دلش نمي شينه؟ محيا با لبخند گفت: - پزشک عموميه. تازه درسش تموم شده و الان بيمارستان ارتش شهرستان طرح ميگذرونه. من هم لبخندي زدم و گفتم: - انشالله به همين زودي ها دلش يه جا گير مي کنه. محيا بعد از تشکر از من رو به حسنا کرد و گفت: -راستي اسم شما رو نپرسيدم. از طرز سوال کردنش فهميدم از حسنا خوشش اومده. حسناي خير نديده هم براي در آوردن لج من لبخندي مثلا از روي شرم زد: - اسمم حسناست محيا با نگاهي مشتاق: - دانشجو هستي؟ - بله. دانشجوي داروسازي هستم. من که خون خونم و مي خورد رو به پريچهر با لبخندي مصنوعي گفتم: - پريچهر جان محيا جون و سرپا نگه ندار. بفرماييد بشينيد. امان از اين حسناي تير به جيگر. اگه بگم تا آخر شب ده بار از محيا پذيرايي کرد کم گفتم. بچه ها حسابي اونشب ترکوندند. بعد از چند تا امتحان نفسگير و اتمام دوره ليسانس مهموني کوچيک من حکم جشن دو هزار و پونصد ساله شاهنشاهي رو واسشون داشت. مثل وحشيها پريدن به آدمک عروسکي و اونو ترکوند. دلم خيلي واسش سوخت. ميخواستم آخر تولد بدمش به سوگند تا واسه تولد خودش نگه داره. بي جنبه ها تموم پفک ها و چيپس ها و پاستيل ها رو خوردن. پريچهر و محيا بلافاصله بعد از شام بلند شدن که برن. من به رسم ادب تعارف زدم: - کجا پريچهر؟ کجا محيا جون؟ هنوز که سر شبه. محيا: - خيلي ممنون حورا جان. راستش ميلاد اومده دنبالمون. مثل اينکه الان از شهرستان اومده که بابا مجبورش کرده بياد دنبال ما. خسته است بايد بريم. دوست داشتم بيشتر ميمونديم. خيلي خوش گذشت. من در حالي که با نگاهم به دنبال حسنا مي گشتم با صداي بلند گفتم: - حسنا جان اون مانتو و شال منو بيار تا محيا جونو بدرقه کنم. چشمم به حسنا افتاد که سرو مرو گنده شال و کلاه کرده و دم در ايستاده. حسنا خيلي خونسرد گفت: - حورا جون من ميرم واسه بدرقه شون. تو به مهمونات برس. بعدش با چشم و ابرو, لب و لوچه کج بهم حالي کرد زشته مجلس و ترک کنم. با خودم گفتم اي تف به ذاتت حسنا اگه ببينم امشب حرفت سبز بشه و واسه خودت خواستگار پيدا کني. حسنا با پريچهر و دختر عمه اش دم درحياط رفت و بعد از بيست دقيقه برگشت من هم سرگرم شلوغ کاري با دوستام شدم. وقتي حسنا برگشت پرسيدم: - چرا دير کردي؟ - سرگرم حرف شديم. من: با کي؟ - وااا! با پريچهرو محيا و ميلاد ديگه! با چشم هاي گرد شده گفتم: - جــــانم. چه زود پسر خاله شدي! خجالت نکشي يه وقت اگه بگي آقا ميلاد يا آقاي دکتر! حالت اوغ زدن گرفت و گفت: - واه. واه. يه چيز قزميتي بود که آدم حالش بهم ميخورد. يکي نباشه با اون تعريفهاي محيا فکر ميکرد حضرت يوسفه. از تعريفش خنده ام گرفت و با لبخندي گفتم: - اين يعني که تو آقا دامادو نپسنديدي نه؟ حسنا با اعتماد به نفس گفت: - جوک ميگي! من خيلي از اون سرترم. راستي محيا موقع خداحافظي با هام روبوسي کرد? ميلاد هم باهام دست داد. من با ابروهاي بالا رفته گفتم: - تو هم دست دادي؟ حسنا: - مگه چيه؟ نميشد که دستشو تو هوا نگه دارم. سرم رو تکون دادم و گفتم: - همون بهتر که عروس بشي وگرنه تا تموم شدن درست يک نوه تپل رو دست مامان و بابا ميذاري. حسنا اخمي کرد و گفت: - تا حالا کسي بهت نگفته خيلي بيشعوري حورا؟ من خنديدم و گفتم: - چرا يکي رو ديدم فکر کرد من حسنام. بهم گفت حسنا خيلي بيشعوري. حسنا که حسابي حرصش در اومده بود زير لب گفت: - حيف که امشب تولدته. دلم نمياد ضايعت کنم. و بعد به سمت مهمون ها رفت. بعد از شام هم بقيه مراسم مثل بريدن کيک و نوبت کادو ها بود و قبل از ساعت يازده ش ديگه همه دوست هام رفته بودند. تو هيرو ويري جمع کردن کادوها و ريخت و پاشها بودم که داداش حسين با گفتن ياا... ياا .... به خونه اومد. سرشو از در هال تو آورد و داد زد: - سميه جان . سميه. کجايي خانم؟ سميه سرش رو از در آشپزخونه بيرون آورد و جواب داد: - سلام. حسين? چرا داد ميزني؟ چرا نمياي تو؟ حسين با شيطنت و صداي آرومي گفت: - به به خانم. باز که خوشگل کردي. فکر دل ما رو نميکني؟ سميه:لبخند خجلي زد و لبش رو به دندون گرفت و بعد گفت: - حسين حرفتو بزن. کلي کار تو آشپزخونه ريخته. حسين که همچنان لبخند خبيثش روي لبش بود گفت: - برو به مامان و دخترها بگو مهمون مرد داريم. طاهر ميخواد حال مامانو بپرسه. مامان با صداي حسين به هال اومد. و حسين دوباره توضيح داد: -مامان طاهر که يادته. همکلاسي دانشگام. پسربرادر شوهر فريبا خانم. داشتم ميومدم اينجا سر کوچه ديدمش . اومده بود خونه عموش. چند ساله از خارج برگشته. تعارفش کردم بياد خونه. گفت اگه زحمتي نيست يه سر ميام حال حاج خانومو بپرسم. مامان مثل اينکه بچه خودش قرار بود به ديدنش بياد يک ذوقي کرد که منو سميه چپ چپ بهش نگاه کرديم. يه چيزايي از طاهر يادمه. موقعيکه داداش حسين مهندسي برق و قدرت ميخوند من پنج سالم بود. يادمه يکي از دوستاش که يار گرمابه و گلستونش بود گهگاهي ميومد خونمون و باهاش درس ميخوند. بعد از اتمام ليسانس و سربازي، داداش حسين افتاد دنبال سميه و قيد ادامه تحصيلو زد ولي طاهر به آمريکا رفت و حالا مثل اينکه بعد از گرفتن مدرک دکتري در مهندسي برق و قدرت به ايران برگشته. تصويري از چهره اش تو ذهنم نبود. تو فکرو خيال خودم بودم که يکدفعه متوجه شدم طاهر دوست داداشم دم در هال ظاهر شد و پشت سرش داداش حسين. منهم با اون بلوز بي آستين صورتي و دامن تنگ کوتاه بالاي زانو و بي ساپورت با کفشايي که پاشنه اش اندازه قد خودم بود?روبروش ايستادم. نگاهم تو نگاهش افتاد. حس کردم از ديدن من چشماش گشاد شد. آنچنان بهم زل زده بود که عدسي چشمم داشت از ديدن چشماش ذوب ميشد. شايد براش عجيب بود که تو اين خونه کسي رو با چنين ظاهري ببينه، وگرنه مسلما براي يه آدمي که خارج! رفته عادي بوده. منهم با چشم دريده بهش نگاه کردم. يکهو صداي سرفه داداش حسين منو به خودش آورد. يک جيغ کوتاه زدم و دويدم تو اتاقم بماند که به خاطر پاشنه پام يک سکندري هم تو هال خوردم ولي تونستم خودمو جمع و جور کنم وگرنه با کله رو سراميک ها پخش ميشدم. از خجالت گر گرفته بودم . درسته خيلي هارت و پورت ميکردم ولي هميشه حجابمو جلوي نامحرم نگه ميداشتم. از خجالت و شرم از اتاقم بيرون نيومدم. پنج دقيقه بعد صداي مامانمو شنيدم که ميگفت: -حورا جان . چند تا چايي بريز و بيار. زير لبم غر زدم: - انگار واسم خواستگار اومده که ميگه چاي ببرم. سميه و حسنا کجان که چايي ببرن. مامان دوباره صدام زد. يک پامو محکم کوبيدم زدم و بلند گفتم: - اَه. آنچنان بلند گفتم که احساس کردم صدامو تو هال شنيدن. چون براي چند لحظه سکوت خونه رو فرا گرفت. زود لباسامو با يک مانتو شلوار عوض کردم و يک شال سبز جيغ سرم کردم و به آشپزخونه رفتم. اثري از سميه و حسنا نبود. چند تا چاي لب سوزو لب دوز ريختم. استکان ها رو توي سيني نقره اي مامان چيدم و با دستي لرزان به هال رفتم. از خجالت سرمو بلند نميکردم. عرقي سرد روي شقيقه هام نشسته و زير لبه شالم روان شده بود. بدجوري کناره صورتم ميخاريد. با صداي زير و آهستهاي گفتم: - سلام. همون طور که سرم پايين بود احساس کردم طاهر جلوي پام بلند شد و گفت: - سلام. حالتون خوبه؟ چشمم به کفش هاش افتاد. با خودم گفتم: - پسره ي تازه به دوران رسيده. نميگه ما رو اين فرش ها نماز مي خونيم. با کفش اومده تو! حسين: - اين حورا ست. خواهرم. طاهر خنده بلندي کرد و گفت: - شوخي نکن حسين! اين همون حورا کوچولوئه . همون دختر بچه که تا کلاس دوم به ک ميگفت ت؟ تو دلم گفتم: - رو آب بخندي. پسره ي جلف! حسين موزمار هم خنديد و گفت: - آره خودشه. ولي الان يه زبوني داره که از صدتا نيش مار بدتره!! سرمو بلند کردم و بي اختيار گفتم: - دست شما درد نکنه خان داداش. يکي مثل شما کافيه که جلوي دوست و رفيق سکه يه پولمون کنه. حسين رو به طاهر خنديد و گفت: - نگفتم زبونش درازه. طاهر خنده ديگه اي کرد و گفت: - ولي زبونش شيرينه. با اين حرف سرمو به سمت طاهر چرخوندم و يک اخم غليظ مهمون بين ابروهام کردم که باعث شد صداي خنده اش بلند تر بشه. مامان با لبخندي مصنوعي گفت: - حورا جان چرا با سيني چاي وسط هال ايستادي. چايي به آقا طاهر تعارف کن. سيني رو جلوش گرفتم و گفتم بفرماييد. هنوز داشت به من مي خنديد. از خنده اش غيظم گرفته بود. خيلي جدي زير لب آهسته گفتم: - مي شه بگيد به چي مي خنديد که ما هم بخنديم؟!! با اين حرف من عين يک بمب منفجر شد. منم سيني چاي رو جلوش گذاشتم و به سمت آشپزخونه رفتم. ولي مگه مامان ول کن بود. يکسره صدام ميزد" حورا جان? ميوه. حورا جان? شيريني". منم مثل عروسکهاي کوکي بين آشپزخونه و هال در رفت و آمد بودم خدا رو شکر که کفشامو با يکي از صندل هاي کادو تولدم عوض کردم وگرنه زمين خوردنم حتمي بود. نمي دونم حسنا و سميه و سوگند کدوم گوري رفته بودن؟ مامان صدا زد: - حورا جان از کيک تولدت واسه آقا طاهر بيار. اونقدر عصباني بودم که بلند گفتم: - ايشالله حورا بميره که از دست شما راحت بشه. احساس کردم يکي به سمت دستشويي رفت و صداشو شنيدم که گفت: - خدا نکنه. حيف از حورا نيست که بميره!! سرمو از آشپزخونه بيرون آوردم . کسي نبود. با خودم گفتم جني شدي دختر! صدا توي گوشِت مياد. يک تکه کيک تو پيشدستي گذاشتم و به هال رفتم. طاهر نبود. از حسين پرسيدم: -دوستت رفت؟ به سمتي اشاره کرد و گفت: - رفته دستاشو بشوره. با خودم گفتم "پس طاهر بود. خدا مرگم! حرفمو شنيد. خاک تو سرت حورا که امشب به اندازه تموم عمرت پيش اين پسره سوتي دادي" و بعد اداشو تو دلم در آوردم: - خدا نکنه. حيف از حورا نيست که بميره. طاهر از دستشويي برگشت. هنوز رو مبل ننشسته بود که چشمش به قلب نصب شده رو پرده افتاد و رو به حسين کرد و گفت : - حسين اينجا رو ببين چي نوشته. حسين رو قلبو خوند. در حاليکه ميخنديد سرشو به علامت تاسف تکون داد و گفت: - ميبيني طاهر جان? مردم هم خواهر دارن ماهم خواهر داريم. اين حورا و حسنا اگه برن خونه شوهر با اين ديوونه بازي هاشون يه جو آبرو واسه ما نمي ذارن. طاهر با ابروهاي بالا داده گفت: - ولي خيلي بامزه است. اين هنر ابتکار کي بوده؟ در همون موقع حسنا و به دنبالش سميه و سوگند وارد هال شدن وسوال طاهرو شنيد و با هيجان و بدون توجه به حضور طاهرجواب داد: -کار من بوده. خوشگله؟ اِاِه. ببخشيد سلام. نگاه غضبناکم رو به حسنا انداختم و در حالي که با نگاهم براش خط و نشون مي کشيدم، تو دلم گفتم: من ميدونم و تو با اين ابتکار مسخره ات! به وقتش تلافي ميکنم. طاهر به احترام حسنا بلند شد و گفت: -عليک سلام. و دستشو به سمت حسنا دراز کرد که حسنا با خنده گفت: -ببخشيد من سرما خوردم دست نميدم. احساس کردم طاهر کمي از اين رفتار حسنا جا خورد و دستشو پايين آورد و خنده بلندي کرد يعني "ناراحت نشدم" و من به اين فکر کردم که " اينکارت يعني که ضايع نشدي ديگه! آره جون عمت!" سميه و سوگند هم سلام کردن. داداش حسين در حالي که حسنا رو اشاره مي کرد گفت: -اين حسنا خانم. همونکه يکبار روت.............. طاهر انگشت اشارش رو خيلي ماهرانه به سمت بينيش برد و داداش حسين ديگه حرفشو ادامه نداد. با خودم گفتم" آها اين قرتي بازيها يعني حسين ادامه نده!!!" بعد حسين نگاهشو به سميه و سوگند دوخت: - اين خانم و اين دختر خانم خوشگل هم اهل و عيال بنده هستن. طاهر به سمت سميه رفت و دستش رو دراز کرد. سميه با سر انگشتان به طاهر دست داد. و من که همچنان داشتم حرص مي خوردم تو دلم گفتم اينجا رو با کاليفرنيا عوضي گرفته که به نامحرم دست ميده. طاهر نگاه پر از شيطنتشو به من انداخت و خطاب به مامان گفت : -مهري خانم شما با داشتن اين دختر خانمهاي شيطون اصلا پير نميشيد. مجددا به قلب روي پرده نگاه کرد و گفت: - حالا حورا خانم کادوها اونقدر ارزش داشت که اينطور مورد تاخت و تاز احساسات جريحه دار شده حسنا خانم قرار گرفتيد؟ همين که دهن باز کردم بگم "قابل شما رو نداشت" و اونو ساکت کنم، سوگند عين قاشق نشسته خودشو وسط انداخت و گفت: - همش عروسک بود و دمپايي. دهنم باز موند. حالا صندل هم نه دمپايي!!!!! نيشگوني از پهلوي سوگند گرفتم که از چشم طاهر دور نمود. ديگه خنده اش تبديل به قهقهه شده بود که بادکنکها رو مي لرزوند. همه به غير از من به قهقهه هاي طاهر مي خنديدن ولي من دوست داشتم بپرم خرخره ش رو بجوام. مثل قحطي زده ها تمام ميوه و شيريني و کيکشو خورد. نمي دونم اين بشر رو گرسنه از خونه عموش فرستاده بودن خونه ما؟!! ساعت از دوازده گذشته بود که آقا طاهر تصميم گرفتن زحمتو کم کنن. موقع خداحافظي به داداش حسين گفت: - حسين تا حالا به اين اندازه نخنديده بودم. و بعد رو کرد به من و گفت: -حورا خانوم تولدتون مبارک. کادوتون هم محفوظه. در اولين فرصت براتون ميارم. در حالي که سعي داشتم خونسرد جلوه کنم، گفتم: - ممنون شما لطف داريد. راضي به زحمت نيستم. خلاصه بعد از کلي تعارف تيکه پاره کردن با مامان و داداش حسين تشريف نحسشون رو بردن و منهم خسته و هلاک به اتاقم رفتم تا لباسامو در بيارم. حسنا با خيال راحت رو تخت دراز کشيده و بالشش رو هم بغل کرده بود و اس ام اس بازي ميکرد و هي صداي دينگ دينگ کليدهاش اعصابم رو خط خطي مي کرد. از لجم به ساق پاش لگد زدم. حسنا با دلخوري گفت: - مگه مرض داري؟ من که هنوز به خاطر متلک هاي طاهر و حسين قاطي بودم بهش توپيدم: - کدوم گوري بودين با سميه؟ حسنا در حالي که دوباره نگاهش رو به گوشيش دوخته بود گفت: - زير زمين. داشتيم ترشي و شوري هاي مهموني رو تو دبه ها مي ريختيم. دندونامو به هم فشردم و گفتم: - اونوقت چرا خانوادگي رفتيد؟ حسنا بي حوصله جواب داد: - برق زيرزمين سوخته بود. سميه چراغ قوه رو گرفته بود. سوگند هم که ميدوني به ک... سميه بنده. و نگاهش رو بالا آورد و گفت: - حالا سين جيمت واسه چيه؟ من با لب هاي جلو اومده گفتم: - والا مامان واسه اين دوست عزيز کرده داداش حسين اونقدر منو به آشپزخونه فرستاد که پاهام کش اومد. چشم هاي حسنا برق زد: - ولي خيلي خوش تيپه ها! خوش به حال زنش. من با بي حوصلگي گفتم: - تو هم که همه چي رو تو تيپ ميبيني! همين که صداي مامانو شنيديم که مي گفت "دخترا بياين اينا رو جمع و جور کنيد" ? خودمونو زديم به خواب و تا صبح تخت خوابيديم. کي حال داشت بعد از اون همه ورجه وورجه کردن با کفش هاي پاشنه بلند خونه تميز کنه؟! از ترس اينکه مامان بياد حتي فرصت نکردم اتفاقات امشب رو توي دفتر خاطراتم بنويسم و موکولش کردم به فردا. روز بعد تا عصر مشغول تميزکاري بوديم. البته منو حسنا هي از زير کار در مي رفتيم ولي سميه بنده خدا هلاک شد. الهي داداش حسينم قربونش بشه خيلي خانم ماهي داره. اگه اون چند بار وساطت زبون درازي منو حسنا رو پيش مامان نمي کرد? تا حالا نه گوش داشتيم نه چشم! فوق ليسانس فيزيک دانشگاه آزاد تهران قبول شده بودم. اوضاع مالي پدرم بد نبود واسه همين مشکلي واسه رفتن به دانشگاه آزاد نداشتم. اواسط شهريور با سميه رفتيم تهران تا واسه دانشگاه ثبت نام کنيم. 4 روز بين ثبت نام دانشگاه و شروع ثبت نام خوابگاه فاصله بود. اون چند روز و با سميه به اصفهان رفتيم. خيلي بهمون خوش گذشت. از صبح تا آخر شب تو خيابونها ول بوديم. تمام سوراخ سمبه هاي اصفهانو تو اون دو روزي که اونجا بوديم کشف کرديم. با کلي سوغاتي به مشهد برگشتيم. روز ورود ما به مشهد مصادف بود با تولد امام رضا. هواپيما بي دليل سه ساعت تاخير داشت. ساعت هشت شب بود که به خونه رسيديم. تمام چراغهاي حياط روشن بود . با تعجب گفتم: - سميه عروسيه؟ سميه هم با تعجب و خنده گفت: - والا نميدونم. از حسنا بعيد نيست که تو نبود ما عروس شده باشه. من هم با خنده اضافه کردم: - از اين دختر هرچي بگي برمياد . اينقدر که آتيشش تنده! با سر و صدا وارد خونه شديم که چشمم به مامانِ پريچهر افتاد که همراه يک خانم و يک پسر جوون و خوش تيپ که حدود بيست و هفت سالش بود تو پذيرايي نشسته بودن. ساک هامون رو دم در ورودي هال گذاشتيم و براي احوال پرسي به سمت مهمونها رفتيم. حسنا مثل عروس خانمها مشغول پذيرايي بود. آروم به سميه گفتم: - مثل اينکه حدست درست بود. با مامان پريچهر? سرور خانم? و اون خانم که شبيه پريچهر بود احوال پرسي کردم که سرور خانم گفت: - حورا جان ايشون پروين خانم مامان محيا جان هستن و اين آقا هم ميلاد جان پسرشون. امشب اومديم اينجا که اگه خدا بخواد در يک امر خير سهيم باشيم. حسنا به سمت ما برگشته بود و با لبخند بهمون نگاه ميکرد. با چشم و ابرو بهش فهموندم که بعدا حسابتو ميرسم. نزديکش رفتم و دم گوشش گفتم: - که داداش محيا قزميته و تو ازش سري. پسره يک تاي ابروش به صدتاي تو مي ارزه! لبهاشو با لبخندي به هم فشرد و چيزي نگفت. اون شب ميلاد و حسنا حرفهاشونو زدن و به همه اعلام کردن که باهم به تفاهم رسيدن. ماشالله آتيش هردوتاييشون از آتيش جهنم هم تند تر بود. با وجود اينکه ميلاد و حسنا هم ديگه رو پسنديده بودن ولي به دليل اينکه من هنوز ازدواج نکرده بودم، پدرم به حسنا اجازه ازدواج نداد .به قول مادرم واسمون حرف در مي آوردن! ميلاد هم به حسنا گفته بود عجله اي نداره و تا پايان طرحش ميتونن با هم دوست باشن تا همديگه رو بهتر بشناسن. البته از اين دوستي اونها فقط من و مامان خبر داشتيم. و حالا دو ماهه که طرح ميلاد تموم شده و عجله حسنا و ميلاد هم براي مراسم نامزدي شده بود قوز بالا قوز که بابا و مامان رو وادار کرده بود که به من فشار بيارن تا به درخواست ازدواج آقاي طاهر مفاخري جواب مثبت بدم. دوباره ذهنم رفت به قبل تر، يک ماهي که تا رفتن من به تهران مونده بود، مامان حسابي رسمو کشيد و کارهاي خونه رو که قرار بود تو دوسال انجام بدم تو يک ماه انجام دادم. از تي کشي گرفته تا درست کردن شوري و ترشي و سرخ کردن بادمجون و سبزي قورمه سبزي. تا غر مي زدم بهم مي توپيد که دختر اين کارها واسه خونه شوهر لازمه. دوسال هم که قراره از زير دستم در بري. خدا مي دونه بعدا چي به خورد شوهرت بدي! حسنا هم که هي رد مي شد و مي گفت خواهري غصه نخور تو که رفتي من بايد جور تو رو هم بکشم. تازه اين روزها، روزهاي پادشاهيمه! روزي که رفتم فرودگاه تا برم تهران همه خانواده اومده بودن انگار داشتم مي رفتم زيارت خانه خدا. مامان که يک ريز آبغوره ميگرفت. سوگند هم از گريه مامانم يا به قول خودش ماماني لب برچيده بود. سميه هم هي ميگفت: - مامان جان مگه قراره کجا بره. انشالله دو هفته ديگه که حسين واسه قرار دادهاي جديد کارخونه با شرکتها رفت ما هم باهاش ميريم. خب مثل اينکه خدا رو شکر از من جلوتر راه افتادن! حسنا هم که عين وروره جادو حرف مي زد و مي گفت: - غصه نخور خواهري. اينجا همه به يادت خواهند بود. خودم شب ها رو تختت ميخوابم که خواب تو رو ببينم. اون پالتو خوشگله هست که داداش حسين از دبي واست خريده و جونت بهش بنده و به کسي ندادي که بپوشه? اونو هر روز تنم ميکنم ميرم دانشگاه تا همه جا به يادت باشم. چکمه هايي هم که بابا از ترکيه واست خريده رو پام ميکنم تا احساس کنم همه جا با هام هستي. خلاصه تا بتونم لباساتو ميپوشم و با ياد تو آروم ميگيرم. با حرص سرش داد کشيدم: -به خدا حسنا اگه به يک دونه از وسايلام دست بزني کمد لباست رو با خاک اره يکي ميکنم. بعد رو کردم به مامان و گفتم: - يکي دهن اينو ببنده که دم رفتني قاطي ميکنم ها! مامان دست حسنا رو که داشت ريز ريز مي خنديد کشيد طرف خودش و گفت: -لال شو ديگه! مي بيني بچم دم رفتن اعصابش خورده تو هم هي اعصابشو خوردو خاکشير کن. خدا خير بده مامان رو که کلي هل هوله و غذاي فريزري برام بسته بندي کرده بود. دم آخري هم يک دبه خيار شور بهم داد و گفت: - بيا مادر جون اينو ببر تهران تو خوابگاه با دوستات بخور. اين يک ماهه خيلي زحمت کشيدي درست نيست خودت از زحمتات نخوري. حسنا هم با خباثت گفت: - آره خواهري دبه رو ببر تو هواپيما تا بوش خوب بلند بشه و همه بفهمن تو چقدر هنرمندي. دبه خيارشورو از دست مامان گرفتم و به دست سميه دادم و با حرص گفتم: - مامان تو رو خدا بس کن. کي خيارشور تو خوابگاه ميخوره. مامان هم لب هاشو کج کرد و حسنا کنار گوشش گفت: - اصلا محبت نيومده بهش. ... وقتي سوار هواپيما شدم و هواپيما اوج گرفت غم غريبي به دلم چنگ انداخت. هرچي خونه ها و ماشينها از ديدم کوچکتر ميشدن دل من هم تنگ تر. اولين بار بود که از خونواده ام جدا ميشدم . اگه با اتوبوس بودم حتما مي گفتم نگه داره و پياده مي شدم. اونقدر غم تو دلم جمع شد که شام هواپيما رو هم نخوردم. بعد از اينکه به تهران رسيدم. چمدونم رو کشون کشون به ايستگاه تاکسي هاي فرودگاه بردم و با تاکسي به خوابگاه رفتم. وقتي رسيدم خوابگاه، ساعت دوازده شب بود و در خوابگاه رو قفل کرده بودم. چند دقيقه اي در زدم تا نگهبان بيدار شد و درو روم باز کرد. نگهبان قزويني بود ولهجه با مزه اي داشت. رو به من کرد وگفت: -بالام جان. مگه نَمداني ساعت نه در خوابگاه گوفل ميشَد. گفتم: -ببخشيد من تازه رسيدم. سري تکان داد و گفت: - اين دفهَ ايشکالي ندارد ولي از دفه ي ديهَ بليط صب بيگير. با اون حال خسته ام? اينم واسه من دستور صادر مي کرد! با حرص گفتم: -چشم دفعه ديگه با هواپيماي اختصاصي بابام ميام. چشم هاش که تاحالا از خواب بسته شده بود گشاد شدو گفت: -يَني اينگدَ پول داريد بالام جان. پس چرا آمدي خوابگاه. با حرص نفسم و فوت کردم: پوووووووف. خوابگاهمون چهار طبقه بود که طبقه سه و چهار مال دانشجوهاي فوق ليسانس و دکتري بود. در هر طبقه سه تا سوييت بود که در هر سوييت دو اتاق سه نفره و يک آشپزخونه و سرويس بهداشتي و حموم قرار داشت. خوشبختانه من سه ترم بيشتر درس نداشتم و اکثر روزها هم کلاس نداشتم و مي تونستم کلاسامو يک جوري تنظيم کنم که هروقت دل تنگيم واسه خونواده ام غير قابل تحمل ميشد به مشهد برم. خيلي زود توي اتاقم جا به جا شدم و سعي کردم روي تختم بخوابم، جام عوض شده بود . سعي کردم زود خوابم ببره تا فردا که روز اول شروع دانشگاه ست? تو کلاس چرت نزنم ولي تا اذان صبح تو جام غلتيدم. ساعت هفت صبح با سرو صداي دخترها? صداي کوبيده شدن در دستشويي و صحبت هاشون بيدار شدم. کلاسم ساعت ده صبح بود. با خودم گفتم: - انگار نه انگار همه تحصيل کرده ان يک ذره رعايت بقيه رو نميکنن. اينجا عين جنگل مي مونه. هر کي واسه خودشه. انگار سنگ پا تو حموم گم شده اينهمه سرو صدا ميکنن. بعد از يک ربع همه جا آروم شد و من دوباره خوابيدم. با صداي زنگ ساعت موبايلم بيدار شدم. چقدر خوابگاه آروم بود! به دستشويي رفتم و دست و صورتمو شستم و مسواک زدم. بيخيال صبحونه شدم و گفتم: - احتمالا دانشگاه کافي شاپ داره. مي رم اونجا يه چيزي مي خورم. مانتو شلوارم رو که انگار از دهن بز کشيده بودم بيرون از چمدون در آوردم. تو سرم زدم و گفتم: - وااااي چقدر چروک شده. حالا اتو از کجا بيارم؟. از اتاق بيرون اومدم بلکه يکي رو ببينم تا ازش اتو بگيرم. با صداي تق و توق که از آشپزخونه ميومد، سرکي تو آشپزخونه کشيدم. چشمم به خانمي افتاد که پشتش به من بودو يک پيراهن سرخابي آستين کيمونوي کوتاه پوشيده بود. با صداي بلند گفتم: -سلام. خانم روشو برگردوند. به نظرم چند سالي از من بزرگتر مي اومد و به قيافه اش مي خورد که ازدواج کرده باشه. اين بار چشم تو چشمش گفتم: -سلام. اون هم لبخند محوي زد و گفت: - سلام. صبح بخير. دانشجويي جديدي؟ من: - بله. - چه مقطعي؟ - فوق فيزيک دستشو جلو آورد و گفت: - نوشين هستم. دانشجوي ترم دو فوق فيزيک. من هم متقابلا دستمو بردم جلو وگفتم: -اسمم حورا است. منهم خوشوقتم. - صبحونه خوردي؟ - نه. ديرم ميشه ساعت ده کلاس دارم. با مهربوني گفت: - بيا اتاق من چايي دم کردم. يه لقمه بخور تا عصر ضعف ميکني. اين پا و اون پا کردم: -ممنون. بايد برم. شما اتو داريد؟ سرش رو تکون داد: -آره. - مي تونيد چند دقيقه بهم قرض بديد؟ - حتما. يه دقيقه وايستا برات ميارم. همينطور که به سمت اتاقش که در کنار اتاق ما قرار داشت ميرفت گفت: -اهل کجايي؟ - مشهد. شما چطور؟ - شيراز. اتو رو بهم داد و من باسرعت نور مانتومو اتو کردم. دوست داشتم روز اول کلاسهام مرتب و شيک باشم. مانتوي سورمه اي با شلوارجين سنگ شور پوشيدم. مقنعه سورمه اي سرم کردم وکفشهاي آديداس سفيدمو به پام. آرايش مليحي کردم و جاي يکي دوتا جوشو که چند روز قبل تو صورتم جوونه زد بود با کرم پودر پوشوندم. تو آينه قدي اتاق يه نگاهي به خودم کردم و گفتم: حورا پسر کش که هيچي! تازه شدي شبيه آدم. يادش بخير دوران ليسانسم چه دوستاي خوبي داشتم. هرکدوم مال يه شهرستاني بودن که بعد از اتمام درس به شهراشون برگشتن. تنها دوست مشهديم ? مليحه بود که اونم چند وقته زايمان کرده و درگير پسر کوچولوش داياست.
رمان یک اس ام اس قسمت اول خلاصه داستان: سوگند دانشجوی سال سوم رشته ی کامپیوتره تو یکی از شهرهای شمال. یه دختر شیطون و شر که با همه ی شیطنت و شادی همیشگی که داره دلش از زندگیش پره. همه چیز از یه sms اشتباهی شروع میشه که باعث آشنایی سوگند و مهران فرستنده sms میشه. زندگی عجیب مهران و تنهایش و روحیه داغون مهران در ابتدا باعث بوجود اومدن یه احساس مسولیت برای سوگند میشه و وقتی میفهمه مهران تا حالا چند بار دست به خودکشی زده ولی موفق نشده و باز هم می خواد کارش و تکرار کنه مصمم میشه که به هر طریقی مهران و به زندگی و آینده امیدوار کنه. اما مهران با اصرار از سوگند می خواد که همه چیز حتی اون و فراموش کنه و برای راضی کردن س.گند دلیلش و میگه که باعث میشه دنیا رو سر سوگند خراب بشه ............. فصل اول سلام اسم من سوگنده. سوگند اریا. دانشجوی سال سوم مهندسی کامپیوتر دختر دوم یک خانواده شش نفره یک خواهر بزرگتر از خودم دارم که ازدواج کرده و دو تا برادر کوچیکتر که یکی دوره ی ابتدایی و یکی دبیرستان. پدرم کارمند البنه نه به طور کامل یک شغل دیگه هم داره مادرم هم خانه داره البته همیشه اینجوری نبود. اون معلم بود اما وقتی خواهرم به دنیا میاد دست از کارکشید نشست توی خونه تا بچه اش رو بزرگ کنه البته من زیاد از این کارش راضی نیستم خودشم همینطور بیشتر تقصیر بابام بود که این کارو بکنه اخه تو خونه ی ما حرف حرف باباست بگه بخواب باید بخوابیم بگه بشین باید بشینیم بگه بمیر باید بمیریم ، خلاصه رو حرف بابا کسی نباید حرف بزنه. اگه حرف بزنه طوفان میشه، بابا داغ میکنه، جوش میاره،عصبانی میشه و کل خونه رو بهم می ریزه و کسی از این طوفان در امان نیست. یکی یکی از شخص خاطی شروع شد به طور سریالی پیش میره وقتی جرقه های این آتیش دامن همه رو سوزوند تازه بابا به خودش میاد و میفهمه شاید حرف اون طرف زیاد هم بد نبود. خلاصه تو این خونه وقتی تنهاست نظرات و شخصیت جالبی داره اما وقتی به هم میرسیم و دور هم جمع میشیم همه لال میشن و نمیتونن حرف بزنن با نظر بابا موافق نباشه اونوقت طرد میشی وصله ناجور. بگذریم من توی یک همچین خونه ای بدنیا اومدم و بزرگ شدم. همیشه هم شاکی بودم. البته پیش خودم، شاکی ازین که چرا نباید نظر بدم، چرا نباید کسی به حرف های منطقی من گوش بده، چرا نباید کوچکترین اختیاراتی که حق هر آدمیه را نداشته باشم اما خوب اینا همش توی خودم بود و کسی ازش خبر نداشت منم نمی خوام راجع به اینها بگم می خوام یه قصه بگم یه قصه واقعی. یه داستان از یک زندگی که خیلی شبیه اما خوب من با تک تک سلولهای بدنم اونا و لمس کردم. اونو حس کردم زندگی کردم. برای اینکه برم سر اصل ماجرا باید بگم که با وجود اینکه توی خونه زیاد نیستم بخاطر اینکه سعی می کنم بیشتر وقتمو توی دانشگاه و با بچه ها بگذرونم و همونقدرم که هستم نقش مهمی دارم. مامانم همیشه توی خونه ست نمیدونم این زن چطور میتونه تحمل کنه. کم کم دارم به این نتیجه می رسم که مامانم دچار روزمرگی شده وقتی براش حرف میزنی و چیز خنده داری میگی یا بی توجه یا با یه لبخند ساده سر و ته داستان و هم میاره. زندگیش خلاصه شده به خرید خونه و غذا درست کردن تمیز کردن خونه . اما همیشه منتظر تا من بیام خونه تا سر به سرش بذارم و روحیه ش عوض شه. نمیدونم من با اینکه بیرون خونه خیلی پر جنب و جوشم اما توی خونه که میام نمیدونم چرا با همه دعوا دارم. نمی دونم چرا میخوام تنها باشم.نمیدونم چرا اتا یکی یه چیز بهم میگه میخام بزنم زیر گریه.اما همیشه هم اینجوری نیستم. مامان میگه وقتی نیستم خونه ساکته.یعنی تمام صروصدا و جنب و جوش خونه مال منه.چون همیشه سر به سر همه میزارم.همش میدونستم یعنی یه جا خونده بودم که آدمهایی که توی خونه مشکل دارن بیرون خونه خیلی شیطون و شرن. منم یکی از این آدمام.شیطون، شر،تخس،فضول و آماده برای انجام تجربیات جدید.همیشه حس کنجکاوی با منه و کشف چیزهایی که برام مبهم و پنهانن.همیشه سعی کردم که وقتی یکی بهم احتیاج داره پهلوش باشم.بین دوستام به مددکار معروفم چون اگه من پیششون نباشم همیشه حوصلشون سر میره.وقتی با اونام نمی ذارم یه لحظه آروم بشینن آنقدر حرف میزنم و سربه سر تک تک شون میزارم که میترکن از خنده.وقتی هم که ناراحتم آنقدر تابلوئه که همه میفهمن.حتی از مدل حرف زدنم .همیشه میدونستم که این فضولی بیش از حد و اندازه و این حس که همیشه با منه که باید به هر کسی که حتی یک کوچولو بهم احتیاج داره کمک کنم یه روزی منو تو دردسر میندازه. و حدسمم درست بود.ماجرا از یک فضولی شروع شد.از یک روز سرد نه یک شب سرد زمستون.اون شب مهمون داشتیم. عموم اینا خونمون بودن. با دختر عموم خیلی مچم. تقریباً همه چیزو بهم میگیم. جدیداً یه مشکلی با خونوادش پیدا کرده که ریختش بهم.گناه داره داره داغون میشه.نمی دونم چرا خونواده ها فکر میکنن جونا هیچی نمی فهمن.انگار یادشو ن رفته که اونام یه روز جوون بودن. اون شب کلی با دخترعموم سونیا حرف زدیم.از هرچی که دلتون بخواد حرف زدیم.از کسی که خودش می خواد باهاش ازدواج کنه اما خونوادش میگن نه تا درس و دانشگاه.بعد کلی حرف زدن ساعت 30/12 شب خوابمون گرفت.بماند که شب قبلشم هیچ کدوممون هم نخوابیده بودیم.اما آنقدر پررو بودیم که نمی خواستیم بخوابیم.در هرصورت با کلی نق زدن که خوابم نمیاد و اما باید فردا زود بیدارشم گرفتیم خوابیدیم. قصه از همین جا شروع میشه خیلی اتفاقی با یه sms. ساعت نزدیک 2 نیمه شب بود یا به طور دقیق 1:50ً توی خواب عمیق و خوب بودم. اما یه هو با صدای ویبره گوشیم از خواب پریدم.یه sms اومده بود. میتونستم بخوابم. اما همون حس فضولی نگذاشت بخوابم.گوشی رو برداشتم تا ببینم کیه که اونوقت شب بازیش گرفته.یا بیخوابی زده به سرش.اول نگاه به شمارش کردم.آشنا بود اما نمیدونستم کیه.یه جک بود که اولش یه چیز میگه و اخرش هم یه تیکه ی عشقی نوشته.هم جالب بود هم حس فوضولیم میگفت که این کیه که الان smsزده. تو جوابش نوشتم:"شما نصف شب خواب نداری؟من نمیدونم تو کی هستی.متأسفم" هم خوابم میومد هم کنجکاو شده بودم.گوشی رو گذاشتم سرجاش روی میز کنار تختم.چشمامو بستم تا بخوابم تازه چشمام گرم شده بود که باز صدای ویبره بلند شد. جواب sms منو داده بود. نوشته بود:"آخی،شرمندتونم،حواصم اصلاً به تایم نبود.شب بخیر" کفری شده بودم.این کی بود که من نمیشناختمش اما اون...نمیدونم حرصم گرفته بود گفتک:دیونه،خواب بد دیدی بیدارشدی چرا منو بیدار کردی. می تونستی خودتو معرفی کنی چون الان مخم نمی کشه کی هستی" داشتم از فضولی میمردم.یه کم صبر کردم.اما فکر کردم پشیمون شده واسه همینم گرفتم بخوابم.جواب دادش خیلی طول کشید. تقزیباً خوابم برده بود که یه هو یه sms دیگه:"گفته بود: من که عذرخواهی کردم.گفتم که شب بخیر.الانم به نظر تو لالایی بخونم تا بخوابید؟پس زیاد به مختون فشار نیارید فقط چشماتونو ببندید منه به قول شما دیونه دعا میکنم که خوابتون ببره.خوابای خوش ببینید..." دیگه حسابی جوش آورده بودم.نه خودشو معرفی میکرد نه میذاشت بخوابم تا خوابم میگرفت با sms هاش منو از خواب میپروند.بهش گفتم :" میخواستی یه ساعت دیگه جواب بدی.من میخوابم اگه تو بذاری.بابا داشت خوابم میبرد بیدارم کردی.نمی خواد لالایی بگی گفتم نامبرت آشناست. ولی بجا نیاوردم." دیگه خوابم نمی گرفت.آنقدر حس فضولی تحریکم کرده بود که یه نگاه به شماره های خودم کردم.فهمیدم چرا شمارش برام آشناست.فقط سه شماره ی اولش فرق می کرد چهار رقم اخرش درست مثل شماره یکی از دوستام بود. میخواستم ببینم که یکی از دوستامه که داره اذیت میکنه یا نه.اخه این کارا بی سابقه نیست. من خودم یکی یه نوبت همه رو گذاشتم سرکار تا این آخریا که حدود 2 هفته ی پیش بود که یکی از بچه ها منو گذاشت سرکار.تازه فهمیدم دست بالای دست بسیاره.دیگه نمی خواستم سرکارم بذارم. داشتم به این فکر میکردم که این کیه که جواب داد."بیخیال منم داشتم می خوابیدم بیدارم کردی.من معذرت میخوام.شماره آخرو اشتباه گرفتم آقا یا خانم محترم!حالا می خوابید؟" اعصابم خورد شده بود.یارو داشت باهام بازی میکرد.دیگه حوصله ی فکر کردن نداشتم فردا با سونیا میگشتیم ببینیم این کیه که بازیش گرفته.دیگه جوابشو ندادم و گرفتم و خوابیدم. خدارو شکر مثل اینکه اونم خوابش میومد چون دیگه sms نداد. فردا صبح که بیدار شدم.بعد صبحانه سونیا گفت:دیشب کی بود smsمیداد.گفتم یه مزاحم.نمیدونم کی بود.فکر کنم اشتباه گرفته بود. یکم فکر کردیم ببینیم که شمارشو میشناسم یا نه اما آخرش بیخیال شدیم. سونیا حدود 9 صبح رفت خونشون.منم نشستم تا درس بخونم.ساعت 11:30 بود که یه sms جدید برام اومد . وقتی نگاه کردم دیدم همون دیشبه ست. نوشته بود:" سلام امید وارم که خوب خوابیده باشید واقعاً شرمندم فکر نمیکردم خواب بوده باشید ببخشید.حالا یه سؤال؟ میدونید فرق چغندر با شما چیه؟" دیگه ریخته بودم بهم.از یه طرف این حس فضولی لعنتی داشت دیونم میکرد.از طرف دیگه این یارو خودشو معرفی نمی کرد.از اون طرف این حس که فکر میکردم که یکی از بچه ها داره سربه سرم میذاره داشت کلافم میکرد.تازه از من سؤالم میکنه.گفتم نکنه از این جکای مسخرست. _"سلام. نه نمیدونم. فکر نمیکنید بهتر باشه اول خودتونو معرفی کنید؟ این مؤدبانه تره." اون جواب داد:" چغندر رو میبرن کارخونه ازش قندونبات میسازن ولی توخودت قندو نباتی شکلاتی شکلاتی... منم شکرم.بنظر شما مؤدبانه تر از اینم میشه من همیشه شیرینم." دیگه اعصاب برام نمونده بود.مطمئن شده بودم که یکی از بچهها داره اذیتم میکنه.تلفن دستم گرفتم و شروع کردم از هرکسی که فکر میکردم پرسیدم اما هیچ کس این شماره رو نمی شناخت.منم جوابشو ندادم.اما اون دوباره sms داد و گفت:"فقط بدون جواب sms مثل سلام واجبه" منو میگی همچین به رگ غیرتم برخورد که نگو. تو جوابش فقط یه جمله نوشتم:"دارم از فضولی میمیرم میشه خودتو معرفی کنی؟plz" اما اون عوض جواب یه sms داد که توش نوشته بود:"چقدر ماهی" و پایین sms هم کلی عکس ماهی کشیده بود. منم یه متن ادبی براش فرستادم.گفتم حالا که تو می خوای بازی کنی من پایم: "در زندگی سه چیز را دنبال کن.1_دوست داشتن را برای تجربه.2_عاشق شدن را برای هدف.3_فراموش کردن را برای قبول واقعیت.اونم کم نیاورد جواب داد:"یه ضرب المثل آفریقایی که معنیش اینه تو واسم عزیزی" نمیدونستم چی بگم حسابی کلافه شده بودم. هر کسی بود خیلی بیکار بود و سرش درد میکرد برای sms بازی اما من وقت نداشتم. باید درس میخوندم. همیشه هم حس درس نمیومد.بهش گفتم "نمیدونم تو کی هستی یا چند سالته. ولی من فورجحم که درس بخونم.تو هم بهتره درس بخونی نه اینکه ساعت 11 از خواب بیدارشی.OK؟" تو جواب بهم گفته بود."آخه عزیزم من همیشه شبا درس می خونم.بخاطر همین فکر کردم شما هم بیدارید. نمی دونستم که دارید استراحت می کنیدمن از بس که شرمنده شما شدم آب شدم الن ازم دلگیرید؟" نمی فهمیدم یعنی چی. اولش فکر کردم که با یه بچه دبیرستانی طرفم گفتم بهش بفهمونم با بزرگتر از خودش طرفه اما حالا نمی دونستم یعنی چی.هیچی نمی فهمیدم.داشتم از کنجکاوی میمردم واسه همین جوابشو ندادم.اما اونم بیکار ننشست میدونست چه جوری باید منو غیرتی کنه." میتونستید جواب بدید بگید که دلگیرید تا اینکه sms بیجواب نذارید"."میگن برای رسیدن به عشقت باید از همه دنیا بگذری.شما که همه دنیای منی بگو از چی باید بگذرم؟" این sms هارو وقتی داد که من رفتم ناهار بخورم.وقتی برگشتم دیدمشون. تو جوابش نوشتم"تو سر ظهر ناهار نمی خوری. من داشتم ناهار می خواردم. من خودم همه رو سرکار میگذارم. اونوقت تو می خوای منو سرکار بگذاری؟خانم یا آقای محترم." مثا اینکه بهش برخورده بود یا گیج شده بود.چون جواب دادنش خیلی طول کشید.تو جواب گفت:" اولاً من هیچ وقت به شما جسارت نکردم.تو نهو شما.دوماًٌ به نظر شما تو موقع امتحانها میشه کسی رو سرکار گذاشت.پس این شما هستید که تا حالا منو سرکار گذاشتید.تجربه هم که دارید.ممنونم از لطفی که کردید." _"من کسی رو که میشناسم سرکار میگذاشتم و بعداً خودمو معرفی میکردم.اما من شمارو نمی شناسم. از فضولی نمی دونم چی کار کنم.شما هم که نمی گید کی هستید." اما اون جواب نداد.ظاهراً بهش برخورده بود.گفتم بی خیال هر وقت حوصلش سر بره خودش دوباره sms میده.یکم که گذشت کلافه شدم.خسته شدم1:30 بعد اونی حوصلش سر رفته بود من بودم.گفتم چه جوریاست اون هر وقت بخواد میتونه منو سرکار بگذاره و sms بده. اگه اون این حقو داره منم حق دارم که این کارو انجام بدم.گفتم ممکنه خواب باشه واسه همین توی sms نوشتم:"سلام من حوصلم سر رفته.نمی تونم درس بخونم.شب درس می خونم.اگه خوابی متاًسفم میشه بیدار شی. من نمی دونم چی کار کنم. از بیکاری متنفرم." _"نه من بیدارم دارم درس می خونم که تا شب تموم شه که یه وقتی اون موقع شب مزاحم کسی نشم تا منو سرکار بگذاره." فهمیدم که از دستم ناراحته.داشت متلک مینداخت و کنایه میزد. "الان این حرف یعنی شما ناراحت شدید؟ فکر میکردم من باید ناراحت باشم که نصف شب sms اشتباه دریافت کردم.شانس اوردم که بقیه بیدار نشدن." اصلاً تو فکر تلافی کردن و جواب دادن بهش نبودم. داشتم باهاش شوخی میکردم اما این انگار جدی گرفته بود و ناراحت شده بود چون تو جواب گفت:_" یعنی چی اونوقت؟خسته شدم از بس عذر خواهی کردم،باشه معذرت می خوام که اونوقت شب مزاحم شدم.الهی این چشم کور بشه تا تایمو ببینه.در ضمن sms اشتباهی نبود دیدم خسته اید مجبور شدم که این حرفو بزنم که فکرتون مشغول نشه راحت بخوابید!" _"جدی sms مال من بود؟ قشنگ بود البته اخرش. دیگه معذرت نخواه من عادت دارم دوستام شبا sms زدنشون می گیره.میشه الان درس نخونی؟PLZ؟ _"پس امتحان چی میشه آخه من تنبلم باید زیاد درس بخونم تا از تو عقب نیوفتم" کلافه شده بودم . این حرف آخرش یعنی چی؟ یعنی منو میشناخت،یعنی داشت اذیتم میکرد.یعنی سرکار بودم.با حرص گفتم:" ببین یه سؤال من قراره شمارو بشناسم؟بابا این رمز بازی ها یعنی چی؟ اه خسته شدم اصلا دیگه مهم نیست.شما درستونو بخونید عقب نیوفتید." دیگه مهم نبود زیادی به اعصابم فشار اومده بود.فکر نمی کردم دیگه جوابمو بده.جواب دادنشم خیلی طول کشید تا اینکه یه دفعه دیدم جواب داد و گفت:"پس یه واقیعیتی رو باید بدونی تا همین جاشم خیلی از شما جلوترم نگران نباشید آخه من برای ارشد میخونم پس وقت زیاد دارم من فقط شبا درس تو کلم میره به خاطر همین گذاشتم کنارو آماده جواب گویی به سؤالاتتون هستم.OK؟" _"نه من سؤال خاصی ندارم.فقط همون قبلیه که بی جوابه.الان یه چیزی.شما منو میشناسی که می گی sms تون درست بود؟ من شک دارم.اینو جواب بده." _" به من گفتی که دل دریا کن ای دوست همه دریا از آن ما کن ای دوست دلم دریا شد و دادم به دستت مکن دریا به خون پروا کن ای دوست مطمئن هستم که ناراحت شدید اما منو ببخشید منظوری نداشتم لااقل sms مو بی جواب نذارید.PLZ." ناراحت شده بودم چون داشت طفره می رفت، نمی خواست جواب بده منم لج کردم جوابشو ندادم. "نه،چی کار کنم که ناراحت نباشید مطمئن باشید که جواب میدم اما می دونم اگه الان به این سؤال جواب بدم...!این سؤالو اگه میشه آخر جواب بدم. OK؟" _"ببین من واقعاً گیج شدم به عمرم توی یه همچین وضعیتی نبودم.شما جواب سؤالمو نمی دید بعد میگید sms تونو بی جواب نگذارم.لااقل بگید من چی باید صدات کنم؟" _"البته این سؤالو یک بار جواب دادم میتونید شیرین بی مزه صدام کنید." _"خانم شیرین بی مزه یه اسم کوتاه تر ندارید من تا بخوام صداتون کنم صفحه پر شده.میشه بگید تلمو از کجا اوردید؟ PLZیه کم درک کنید." _"اولاً Tell شما دست من نیست فکر میکنم یه جایی جا گذاشتید.ضمناً دلتو صابون نزن پسر منم مثل خودتم.اسمم مهران و شما؟" حالا فهمیده بودم که اون پسره.اسمشم مهران ولی ظاهراً یکم گیج می زد یعنی چی دلتو خوش نکن پسر منم؟ _"یعنی چی دلمو صابون نزنم مثل منی؟ نمیفهمم.منظورم از Tell هم شماره ی تلفن بود.دیگه وقتی واسه ارشد می خونید اینو باید بدونید." _"چی شد؟یعنی اینقدر برات مهم بود که من همون شیرین بودم؟ مرد که نباید به این زودی خودشو نشون بده میتونیم مثل 2 تا مرد با هم دوست باشیم نمی خواید اسمتونو بگید که بیشر باهم آشنا بشیم؟" تازه داشت جالب می شد.آقا فکر می کرد من پسرم.خوب بذار یکم اذیتش کنم.تا حالا سرکارم گذاشته یکم من سرکارش بگذارم مگه چی میشه. _" من سپند هستم البته شما باید بهتر بدونید وقتی شمارمو دارید اسم منو هم دارید.آقا مهران شما چی می خونید؟ ارشد چی می خواید بخونید؟" _"یعنی فکر کردید که نمی دونستم چرا؟ مگه از سرکار بودن خوشتون نمیومد پس چی شد؟ مگه مردام Tell میزارن که من منظور تونو از Tellندونم.حالا شما میخوای اسمتونو بگید یا نه؟" متوجه منظورش شدم. نمی دونستم چی می خواد بگه.گیج شده بودم. بلافاصله بعد از این sms یه پیام جدید داد وگفت: _"مسخره می کنید مگر نمی خواستید سرکار باشید شما که دوست داشتید؟ مثل اینکه شماره رو اشتباه گرفتم چه طور باید شما رو بشناسم؟" _"یعنی چی؟مگه نگفتی مثل 2 تا مرد باهم دوست باشیم منم خواستم دلتو نشکونم. الان دیگه مشکل کجاست؟ من نمی فهمم!!!" _"یعنی این مرد اسم نداره؟" _"گفتم پسند.یعنی اینقدر نامفهوم و غیرقابل درکه؟ درضمن من گفتم هیچوقت خوشم نمیاد زیاد سرکار باشم اما ظاهراً شما بازی رو دوست دارید مگه نه؟" _" نه من دنبال بازی نیستم سپند جان آخه خودت گفتی من کسی رو که میشناسم سرکار میگذارم چه برسه به شما که نمیشناسم". _"گفتم دوستامو اذیت میکتم نه شمارو.آقا مهران شما که شمارمو داشتی چه جوری اسممو نمیدونستی؟ برام سؤال شده میشه بگی؟" __به خدا آقا سپند sms شتباهی اومد میخواستم یه سؤل درسی از یکی از دوستام بپرسم بعد از اینکه جواب اومد دیدم اشتباه شده گفتم واسه انتراکت خوبه جوابشو بدم همین. الانم اگه ناراحتید خوب بازم عذر خواهی میکنم دیگه هم مزاحمتون نمیشم بای." داشتم از خنده می ترکیدم. یارو دست ولو داده بود . کم آورده بود. باورش شده بود که پسرم داشت پس می افتاد.اصلاً حواسش نبود که داره سوتی میده.آخه sms اولش یه متنی بود نه سؤال درسی.ترسیده بود و میخواست یه جوری ماست مالیش کنه. اما سه کرده بود.دلم براش سوخت گفتم گناه داره.ظاهراً مؤدبه یه جورائیم جالب بود گفتم بگم بهش تا پس نیوفتاده. _"اولاً من خر نیستم.دوماً سؤالتون در مورد درس بود یا جک؟ سوماًٌ اونی که فکر میکنید نیستم اونیم که گفتم نیستم.چهارماً از بازیم خسته شدم.بای". _" میشه بپرسم پس شما کی هستید که این نیستید یا اونی که فکر میکنم نیستید؟PLZ؟" طفلکی حسابی گیج شده بود .اصلاً سردر نمیاورد یعنی چی.داشتم بهش می خندیدم و گفتم حالا تو بازی خوردی نه من. ولی گفتم از خماری درش بیارم بهتره. _"خب چون بچه ی مؤدبی بودید میگم تا گیج نشی. شاید یادت بمونه که خانوما رو غیرتی نکنی.بابت sms های قشنگت و وقتی گذاشتی تشکر." _" یعنی لیاقت آشنایی با شما رو ندارم؟ نباید بدونم این آدم مجهول چه شخصیتی هستن که بنده بتونم اشتباهمو جبران کنم! دوست ندارم کسی ازم ناراحت باشه الان دارم پیش خودم شرمنده میشم اگه بگید مزاحم یک خانم محترم شدم بگو که حقیقت نداره؟ خواهش میکنم." خندم گرفته بود.چه جوری حرف میزد مثل کتابای ادبی جالب بود. می دونست چه جور باید رفتار کنه.گفتم زیادی داره مثل فیلمهای هندی میشه.بزار یه کم تو خماری باشه فعلاًٌ. _" میگن زندگی مثل یه دیکته ست.هی غلط می نویسی پاکش میکنی دوباره غلط می نویسی پاکش می کنی غافل از اینکه یه روز داد می زنن میگن ورقه ها بالا وقت تمومه." متنش خیلی جالب بود.تا حالا نشنیده بودم. خوشم اومده بود. جوابشو دادم گفتم خوبه روشن بشه گناه داره عذاب وجدان نکشدش بهتره. _" آره درست فهمیدی من دخترم ولی مزاحم نشدی من بی کار بودم و حوصلم سر رفته بود ممنون که وقت گذاشتی واسه sms دادن.Tanx." _"واقعاً شرمندم نمی خوام فکر کنید که قصد مزاحمت داشتم آخه من خیلی از این کار بدم میاد می خوام جبران کنم تا حرفی برای گفتن نباشه. _"خب یعنی چی؟ چه جوری می خواید جبران کنید؟ من نمی فهمم؟ نگران نباشید حرفی توش نیست Tanx. مزاحم درس خوندنتون نمیشم.روز خوش." _" وای خدای من یعنی اینقدر نفهم بودم که نفهمیدم؟ فقط می تونم به یک طریق جبران کنم قول می دم که این آخرین sms باشه که می فرستم تا شاید از خجالتتون در بیام. در ضمن این خانم محترم اسم نداره؟" _" چرا داره ولی وقتی دیگه sms نمی دید دلیلی نداره بگم.من از sms دادنتون ناراحت نشدم خودتونو زیاد اذیت نکنید. معذرت که مزاحم درستون شدم. شرمنده." _"اصلاً حالم خوب نیست اومدم بیرون می خوام برم دریا تا ازش سؤال کنم که این همه آبو می خواد چی کار؟ در صورتی که آب خونمون قطع به نظر شما این عدالته؟" تحویلش نگرفتم گفتم اگه این یه بازیه منم بازی میکنم. رفتم بیرون پیش مامانم اینا طبق معمول هر روز داداشا داشتن سرهمه چیز دعوا می کردن. سرکنترل تلویزیون. سر کانل تلویزیون. سرجا که کدومشون روی مبل نزدیک تلویزیون بشینن. دیگه برام عادی شده بود اما نه زیاد. بازم وقتی بهشون نگاه می کردم سرم درد می گرفت. داداش بزرگه همش حقو به خودش میده و سر داداش کوچیکه هوار می کشه. این دفعه هم کارشون بالا گرفت و به کتک کاری کشید. منم نموندم بهشون نگاه کنم تا بیشتر حرص بخورم اومدم توی اتاقمو سعی کردم فکرمو منحرف کنم. اما چه جوری؟ به چی باید فکر می کردم. تو ی این خونه چیز جذابی وجود نداشت که ذهنمو بهش مشغول کنم. رفتم سراغ گوشیم. تنها چیزی که می تونست مشغولم کنه اون بود.رفتم سراغ اون غریبه مهران. تنها چیزی که می تونست مشغولم کنه اون بود.رفتم سراغ اون غریبه مهران. _" ببخشید نباید مزاحمتون بشم ولی شرمنده نمی خوام الان تنها باشم. می خوام ذهنم مشغول یه چیزه دیگه بشه نمی خوام به چیزی فکر کنم." نمی دونم چرا بهش sms دادم. نمی دونم چطور بهش اعتماد کردم فقط می دونستم که اون تنها کسیه که منو نمیشناسه حتی نمی دونستم جوابمو میده یا نه؟ اما منتظر موندم. خدا رو شکر جوابم داد اما با دلخوری. مهران:" چی می تونم بگم وقتی نمی دونم اسمتون چیه؟" می خواستم اسممو بهش بگم اما هنوز بهش اعتماد نداشتم. هنوز برام مجهول بود واسه همین یه اسم دیگه بهش گفتم. یه اسم جدید. _" خیلی مهمه؟ اسمم "هستی". آقای مهران لطفاً اگه مزاحمتون شدم بگید نمی خوام اذیتتون کنم. در ضمن مهم نیست چی بگید فقط یه چیز بگید لطفاً." مهران:" خواهش می کنم این چه حرفیه! اگه آقا سپند بودید همین الان میومدم دنبالتون تا با هم بریم دریا تا از تنهایی دربیاید اما حیف که قسمت نبود." _"آخی جدی داری میری دریا؟ خوش به حالت دلم می خواست الان که دریا داره تاریک میشه می رفتم اونجا.چ قدرم باحال الان من جور بود. من چند روز دیگه میرم طوری نیست." مهران:" آخی،الهی، اشکالی نداره عوض هستی خانوم هم شنا میکنم فقط اگر سرما خوردم تکلیفم با کیه؟" _" من که نگفتم شنا کن گفتم می خوام دریا رو ببینم.آدم وقتی دلش تنگ میشه یاد دریا میوفته. لبا دیدن دریا یادش میوفته باید دلش دریایی شه." حالم خوب نبود خیلی دلم می خواست گریه کنم. از طرفی مامانم گفت که داره با داداشم میره بیرون و من باید شام درست کنم. دیگه این از کجا اومده نمی دونم. موقع امتحان و شام درست کردن نوبره والله.جواب دادنم یکم طول کشید. مهران:"خوابیدید؟ اگه ناراحتی بیام دنبالت تا از نزدیک دریا رو ببینید." _" مرسی باید شام درست کنم. اصلاً حس شام ندارم.ترجیح می دم بخوابم ولی نمیشه فکر میکنم شما دیگه به دریا رسیدید. سر راه به دانشگاهم سلام برسونید." اینو همین جوری گفتم.آخه توی شهر ما همه دانشگاه ها توی یه جاده خارج شهرن دانشگاه مام همینطور. دانشگاه آزاد بود اولین دانشگاه بزرگ سر راهش. مهران:"مگه شما تنها هستید که باید شام درست کنید اونم موقع امتحانات یا اینکه تو خوابگاه تشریف دارید؟ می خوای واست شام بگیرم بفرستم؟ ضمناً منظورت کدوم دانشگاست که سلام برسونم؟" هم داشت زیادی لطف می کرد و دست ودلبازی. هم زیادی گیج شده بود و هم زیادی فضولی می کرد. می خواستم یکم گیجش کنم یعنی از این گیج ترس کنم و 20 سؤال را بندازم واسه همین گفتم: _"وای چقدر سؤال کدومشو جواب بدم. مرسی شام نمی خوام چون من شام نمی خورم. الانم تنهام بقیه رفتن بیرون. به اولین دانشگاه بزرگ سلام برسونید." مهران"هستی منظورت همون آزاده؟" خندم گرفته بود.بچه ی تیزی بود. داشتم sms شو می خوندم که تلفن زنگ زد. یکی از دوستام بود. مشغول صحبت شدمو یادم رفت جوابشو بدم.خیلی طول کشید. یعنی زیادی طول کشید. اونم شاکی شد.اصلاً حواسم بهش نبود که یه دفعه با صدای ویبره گوشی به خودم اومدم دیدم ظاهراً هنوز منتظره جواب من.گفته بود: مهران:" اگه قراره جواب اینقدر طول بکشه همون بهتر که شام نخوری بخوابی منم که بی خیال درس شدم تا آخر شب دریا می مونم. خوب بخوابی بی معرفت." ا... این پسره چی داشت می گفت. من آخر معرفت بودم همه کی گفتن حالا اون به من میگه بی معرفت.خب یادم رفته بود جوابشو بدم.یعنی چی؟ باید یکم توضیح می دادم تا روشن بشه. _"آره همون دانشگاست. داشتم با موبایل حرف می زدم. در ضمن گفتم شما توی آبید نمی تونی جواب بدی. وگرنه بی معرفت نیستم." می خواستم یه جوری خودمو توجیح کنم. اما انگاری خیلی از دستم ناراحت شده بود. اخه دیگه جوابمو نداد. منم باید شام درست می کردم. درسم که نخونده بودم.دیگه مامانم اینا هم پیداشون میشد. بی خیال یارو شدم و رفتم به کارام برسم. شبم اینقدر خسته بودم که ساعت 10 نشده گرفتم خوابیدم.توی یه خواب عمیق بودم که با صدای گوشیم از خواب بیدار شدم. بازم یه smsدرست سر ساعت 1:39ً صبح بود. و باز هم مهران. با خودم فکر کردم که این پسره ساعت کارش شباست؟ شب کاره که هیچوقت نمی خوابه یعنی شبا نمی خوابه و روزا می خوابه؟ اما وقتی که sms و خوندم داشتم پس می افتادم. از تعجب دهنم باز مونده بود. باورم نمی شد. خیلی عجیب بود. مهران:"الان متوجه شدم که فقط به درد زمانی می خورم که هستی خانم ما حوصلش سر رفته یا اینکه بی خوابی به سرش میزنه و هیچ ارزش دیگه ای ندارم. اشکالی نداره همین اندازه. ما که وقتی دلمون گرفت فقط می گیم خدایا ما که به تنهایی عادت کردیم. این تنهاییم دوس داریم فقط میگم خدایا خانوادمو ازم گرفتی هیچی نگفتم می دونستم که خواست توست اما دیگه احساس می کنم کم آوردم. می ترسم آخر نتونم دووم بیارم وقتی که به پنج شنبه نزدیک میشیم افسوس می خورم. ای کاش اون روز لعنتی اون امتحان لامصب و نداشتم و منم با اونا می رفتم تا اینکه بمونم حسرت روزای خوشی رو که با خانواده داشتمو افسوس بخورم.اینا رو نگفتم که ناراحت بشید. الان که سرخاکشون هستم نمیدونم چرا به یاد شمام؟" نمی فهمیدم این آدم ناشناس هر لحظه برام مجهول تر می شد.شده بود یه معما که نمی تونستم جوابشو پیدا کنم.حیرت کرده بودم.از یه طرف ترسیده بودم یعنی اون این وقت شب توی قبرستون نشسته اونم با اون همه قبر. بالای سر خانوادش. هم عجیب بود هم گیج کننده هم ترسناک.با خنگی و گیجی گفتم: _"سلام حالت خوبه؟ دریا خوش گذشت؟ شما چی دارید میگید الان کجا هستید؟ شما گفتید شب درسو بی خیال میشید. سر خاک کی هستی؟ اینا که گفتی هیچ چیزش درست نبود." مهران:"با اینکه هوا سرده اصلاً احساس سرما نمی کنم چون فکر می کنم تو آغوش گرم خانوادم. معذرت می خوام گفتم حالا که من نیاز به یه هم صحبت دارم یکی هست که جوابمو بده اما ای کاش که به یادت نمی افتادم می دونم که شما حق دارید.غم های هرکسی فقط مال خودشه معذرت میخوام اگه بی خواب شدید." _" نه مهم نیست عادت دارم. شما نمی ترسید الان سر خاکید؟ اون متنها؟ آقا مهران لطفاً برید خونه.الان خوب نیست شما اونجا باشید.من همیشه به حرفاتون گوش می دم.OK؟ مهران:" من تنها نیستم خانوادم همه اینجان. آخه من همیشه چهارشنبه ها میام پیش خونوادم. فردا شلوغ میشه نمی تونم راحت باهاشون صحبت کنم.همیشه تا صبح پیششون می مونم. ولی یه آدم تنها فقط از مردن می ترسه اما من که از همون روزی که خونوادم اومدن اینجا منم فکر می کنم اینجام و خیلی وقته مردم. همین دریایی که میگید ازش متنفرم همیشه می رم ازش گله می کنم تو که رحم به کوچیک و بزرگ نمی کنی پس چرامن؟ یعنی من ارزششو نداشتم که منو پس زدی.اونم بعد 12 ساعت زنده؟ بهش میگم چرا کسی که نمی خواد جونشو ازش می گیری اونوقت من که می خوام چرا منو قبول نکردی پس واقعاً نامردیتو ثابت کردی همین. پس مطمئن باش هستی خانم دریا هم جایی برای خوش گذرونی نیست." حسابی گیج شده بودم. این کی بود؟ چی می گفت؟ این همه مشکل که هر کدوم برای نا امید کردن و از پا در آوردن یه نفر کافی بود همش مال اینه؟ این چه جوری تحمل کرده؟ چه صبری. اما الان داغونه. چی کار می تونم براش بکنم. این از زندگیش سیرشده. اما من ابله همیشه با داشتن این همه چیزهای خوب از زندگیم سیرم و شاکیم. از بس خنگم. _"نگو این حرفو.زندگی یه نعمتیه که خدا به هر کسی نمی ده. اگه شما زنده اید حتماً دلیلی داره. خدا کاری رو بی دلیل انجام نمی ده. شما زنده اید پش زندگی کن." نمی دونم چی شد اما دیگه جواب نداد. نمی دونستم حرف بدی زدم یا نه؟ ناراحت شده یا نه. حدود یک ساعتی داشتم بهش فکر می کردم تا اینکه کم کم چشمام سنگین شد و خوابم برد.صبح از وقتی بیدار شدم منتظر sms اون بودم نمی دونم چرا؟ اما یه حس عجیب داشتم.زندگیش برام مهم شده بود که چی کار میکنه و دیدش به زندگی چه جوریه. هر چی صبر کردم ازش خبری نشد. ساعت 11:12ً خودم براش sms زدم.گفتم شاید بیدار شده باشه. _" سلام حالت خوبه؟ ببخشید نمی دونم خوابی یا بیدار.آخه دیشب توی هوای سرد بیرون بودی تا صبح .گفتم نکنه سرما بخوری. اگه بیدارت کردم معذرت." اما هرچی منتظر بودم ازش خبری نشد. گفتم شاید هنوز خواب باشه. وقتی بیدار شد شاید جواب بده. خلاصه ازش خبری نشد تا ساعت 2:40ً که sms داد.پریدم رو گوشی تا ببینم چی شده بود که تا حالا بی جواب مونده بودم. مهران:" شرمنده دیشب اینقدر اشک ریختم نمی دونم چه طور شد چشمامو که باز کردم دیدم تو بیمارستانم. از اینکه کسی رو نداشتم که بالای سرم باشه از خودم بدم اومد.اخه خونوادم رو از دست دادم. دریغ از یک دوست از اینکه منتظر شدید معذرت می خوام آخه گوشیم دست نگهبان ارامگاه بود ممنونم از اینکه به فکر من بودید. مرسی." خیلی ناراحت شده بودم.دلم می خواست پسر بودم و می رفتم پیشش تا تنها نباشه اما حیف. چی کار میتونستم براش بکنم. _" من نمیدونستم.ببخشید. نمیدونم چی کار می تونم برات انجام بدم. ای کاش پسر بودم اونوقت نمی گذاشتم تنها بمونی. الانم رو کمکم حساب کن. بی تعارف." مهران:" نه مرسی شما بهتره به درستون برسید نمی خوام به خاطر من از درستون عقب بیوفتید. هر موقع نیازی داشتید کمکی از دستم بر میاد در خدمتم.آخه درسو گذاشتم کنار دیگه نمی خوام خودمو، تنهاییمو با کتاب بگذرونم. تصمیم گرفتم برم مسافرت. نمی خوام توی این شهر که مال خودمه ولی توش غریبم بمونم. به درد من نمی خوره." آخ که حرف دل منو زده بود. منم از این شهر متنفر بودم. و همیشه دنبال راه فرار م تا از این شهر لعنتی فرار کنم. _" من مثل خواهر کوچکتون. اینکه از اینجا فرار کنید که نمی شه بهتره درستونو بخونید اون بیشتر به دردتون می خوره هر چی باشه اینجا رو خوب میشناسید." مهران:" تورو خدا دیگه حرف از درس نزنید. من نمی خوام تو شهری که فقط منو به خاطر چیزای دیگه می خوان بمونم. من که از دروغ خوشم نمیاد دلم می خواد همه مثل شما باشن ولی نمی دونم یه حسی بهم میگه که اسمت هستی نیست؟" خیلی عجیب بود. چه حس عجیبی. شک کرده بودم. این از کجا فهمیده بود اسمم هستی نیست؟ نمی دونستم. اما دیگه نمی خواستم بازی کنم. می خواستم باهاش باشمو تنهاش نگذارم. می خواستم منو به اسم واقعیم صدا کنه نه اسم دیگه. فکر می کردم بهش باید اطمینان کنم. به اولین همشهری مذکر باید اطمینان کنم. _" میشه بگی کی گفته؟ یعنی چی؟ هستی نیستی یعنی چی؟" مهران:" نمی دونم فقط یه حسه. هستی خانوم من که شمارو به همین اسم میشناسم و تا آخرم با این اسم صداتون می کنم. نمی دونم شاید به خاطر اینه که دور و برم آدمای دور وجود دارن به همه بدبین شدم جسارت به شما نباشه. بهم حق بده عزیزم." _" حق میدم.حست درست بود ولی می خوام منو هستی صدا کنی البته اگه بخوای اسمو به شما می گم." مهران:" یعنی می خوای بگی که هستی اسمت نیست پس چرا بهم حق می دی ؟ پس اسمت چیه ؟ یعنی می خوای بگی تا الان سرکار بودم؟ مرسی." _" اسمم سوگنده اگه می خوای بدونی. سرکارم نیستی چون فکر می کردم می دونی. واسه همینم نگفتم فکر نمی کردم مهم باشه.ببخشید." مهران:"اصلاً من همون شما رو صدا می کنم. دیگه مهم نیست." _" ببخشید نمی خواستم ناراحتت کنم ولی فکر می کردم می دونی نمی خواستم ناراحت بشی معذرت می خوام. آقای مهران از من عصبانی و ناراحتید؟Sorry." مهران:" نه من ناراحت نیستم شما اولین نفری نیستید که اینجوری باهام طی میکنی و مطمئن باش آخرین نفرم نیستی." _" معذرت می خوام ولی معمولاً به کسی اعتماد نمی کنم. الانم نمی دونم چرا اسم واقعیمو بهت گفتم. راستشو بخوای من از مردم این شهرمتنفرم.لطفاً درکم کن." مهران:" مگه بچه کجایی؟" خندم گرفته بود. همچین حرف زده بودم که به شک افتاده بود. اگه خودمم جای اون بودم با این مدل حرف زدن فکر می کردم که مال یه جایی غیر از این شهره.هنوز جوابشو نداده بودم که بلا فاصله گفت: مهران:" پس خوابگاه تشریف دارید." همچین حرف می زد که انگار کشف مهمی کرده بود.جالب بود. گفتم بهتره از اشتباه درش بیارم. _" نه متأسفانه مال همین خراب شده با آدمای ... هستم. اما همیشه از اینجا فراریم. خوشبختانه امکانش هست. بعد امتحان میرم مسافرت." مهران:" دیگه خسته شدم از sms دادن اگه میشه میخوام باهاتون صحبت کنم؟ لطفاً." آره. ولی داشت تند می رفت. هنوز زود بود. از طرفی مامانم اینا هم مثل شیر وایساده بودن کنارم. تو این وضعیت نمی تونستم صحبت کنم. اصلاً نمی تونستم از جام تکون بخورم چه برسه به صحبت.خودمم کنجکاو شده بودم صداشو بشنوم. اما حالا نه. یعنی اصلاً نمی شد .راهی نبود. _" الان که نمی شه. خانوادم انقدرها با این جور مسائل راحت کنار نمیان. بعداً شاید. اگه خسته شدی استراحت کن چون بهش خیلی احتیاج داری." مهران:" می دونستم جوابت چیه. اما باشه من که تنهام و به این روند عادت کردم می دونستم خواهش بی جائی بود معذرت میخوام.من الان دریام میخوام برم تو آب شاید نظر دریا عوض شه. منو این بار قبول کنه. فقط می خواستم صدای خواهرمو بشنوم بعد برم. از آشنایی با شما خوشحالم و ممنونم منو تحمل کردید. امیدوارم همیشه در کنار خانواده خوش باشید. منم جام پیش خونوادمه آخه خیلی دلم براشون تنگ شده می خوام برم پیششون. اگه این دریا نامرده پس باید نامردیشو ثابت کنه دیگه دیر شده. داره شلوغ میشه. از دور می بوسمت." یعنی چی؟ این پسره خل شده بود.چرا داشت چرت و پرت می گفت. می خواست چی کار کنه. می خوام برم تو آب یعنی چی ؟ نمی دونم چرا نگران شدم. یه حس بدی پیدا کرده بودم نمی تونستم بهش فکر نکنم به اینکه ممکنه یه وقت این کارو بکنه. حرف یکی از دوستام که همش وقتی زود حرف کسی رو باور می کردم بهم می گفت تو گوشم پیچیده بود"سوگند تو ساده ای. یارو تورو شناخته داره اذیتت می کنه." اما من نمی تونستم بی تفاوت باشم. نمی تونستم مطمئن باشم که کاری رو که گفته نمی کنه. حس می کردم باید جلوشو بگیرم.اگه خواهرش بودم نباید می گذاشتم بره. شاید داشت چاخان می کرد. اما نمی تونستم ریسک کنم. همیشه همین جوری بودم هر کاری که حتی یک درصد امکان انجامش بود مهم بود.تنها کاری که می تونستم بکنم این بود که یه جوری مشغولش کنم تا اونجا شلوغ بشه و نتونه کاری بکنه. براش sms دادم. _" نه خواهش می کنم. می تونی زنگ بزنی.نرو لطفاً." اما جوابمو نداد. نمی دونستم چی کار باید بکنم. یکم خل شدم. بی خودی نگران بودم. به خودم می گفتم سوگند تو که این پسر رو نمیشناسی شاید داره اذیت میکنه. الان با دوستاش نشستن دارن بهت می خندن. خل بازی در نیار. اما بازم براش sms دادم. _"آقا مهران اگه منو به خواهری قبول داری نرو دریا. یعنی چی این کار من نمی فهمم.اه جواب بده لطفاً.وای چی کار می کنید؟." داشتم دیونه می شدم. من هیچوقت سردرد نداشتم. اما یه دفعه سرم درد گرفت.سرم داشت می ترکید، نمی تونستم آروم بشینم.داشت گریم می گرفت. از خودم تعجب کرده بودم. آخه من همچین دختری نبودم. فکر می کردم که آدم منطقی هستم. اما الان نمی دونم چم شده بود. چرا این پسره اینقدر مهم شده بود نمی دونم. بازم sms دادم. _" می دونم من وحرفام اصلاً مهم نیست ولی بدون که خانوادت از دستت عذاب می کشن دریا اگه تورو می خواست دفعه اول می گرفتت. آدم ترسو.متأسفم." دیگه نمی تونستم چی کار کنم. گفتم زنگ بزنم بهش. شروع کردم به زنگ زدن بعد از دفعه سوم یکی گوشی رو برداشت همچین گفت الو که گوشم کر شد.گفتم ببخشید مثل اینکه اشتباه گرفتم. یارو اینقدر بد حرف می زد که پشیمون شدم. اما فکر نمی کردم که خودش باشه آخه اصلاً بهش نمیومد که اینقدر جواد باشه.چند دقیقه بعد از همین ماره بهم زنگ زدن. همون آقای قبلی بود.گفتم:بفرمایید.گفت:ببخشی د خانم شما صاحب این گوشی رو می شناسید؟ گفتم: نه.گفت: این آقا تو مغازه ی من نشسته بود.چای و قلیون داشت اما نمی دونم یهو کجا رفت. موبایلش اینجا جا گذاشت. چند نفر باهاش تماس گرفتن شماره ی شمام توش بود.اگه باهاتون تماس گرفتن بگید که گوشیشونو اینجا جا گذاشتن بیان بگیرن. گفتم: فکر کنم رفتن که برن تو آب.میشه برید ببینید بیرون هستن یا نه؟ آقاهه یه جورایی که انگار با یه بچه ی ابله طرفه گفت: می خواست بره تو آب. اونم تو این سرما . این وقت شب.نه خانم فکر نکنم.اصلاً الان نمی شه رفت تو آب که.فکر کرده بود خودم نمی فهمم. حرصم گرفته بود.مگه من خنگم که ندونم الان نباید رفت توآب.اما آدمی که بخواد خودشو غرق کنه که دیگه به این چیزا توجه نمی کنه. بازم با اصرار گفتم: می دونم. اما میشه برید بیرون نزدیک آب.شاید اونجا باشن. آقاهه بازم گفت: نه خانم فکر نمی کنم. در هر صورت اگه باهاشون تماس داشتید بگید بیان گوشیشونو از من بگیرن.خداحافظ. بعدم گوشی رو گذاشت. همجین کفری شدم که نگو. فکر کرده با بچه طرفه یا من عقب موندم. یعنی اون آدم دهاتی می فهمید این چیزا رو اما من نمی فهمیدم.اینقدر از دست اون عصبانی بودم که دلم می خواست زنگ بزنم چند تا بد و بیراه بارش کنم.اما یهو نگران شدم. یعنی واقعاً رفت بمیره.رفت خودشو غرق کنه. این چی بود یه دفعه از کجا پیداش شد. من چی کار می تونستم بکنم براش؟ به همین چیزا فکر میکردم که دیدم sms اومد برام. خودش بود. یهو همچین ذوق زده شدم که نمی تونستم حرف بزنم. مهران:" نگران نباش این قهوه چی همه رو گفت نمی دونم چرا برای اولین بار از دریا ترسیدم. واقعاً نمی دونم.دیگه نمی دونم چی کار کنم. کمکم کن." این حرف آخرش همچین منقلبم کرد که نگو.همیشه بچه ی احساساتی بودم. اما همیشه هم به حرف قلبم گوش می کردم یعنی بیشتر وقتا. اما الان اصلاً صدای عقلمو نمی شنیدم. با این که یه گوشه ی ذهنم یکی می گفت « سوگند اینا همش بازیه.الان مهران با دوستاش نشستن دارن بهت می خندن. اما نمی دونم چرا نمی تونستم بهش فکر نکنم. از طرفی هم می خواستم بفهمه که چی به روز من اومد و من چقدر نگران شدم. واسه همین گفتم:" من که سکته کردم. دیونه این بچه بازیا چیه در آوردی.مثلاً مردی. بچم نیستی که بگم از روی بچگی این کارو می کنی. سرم داره می ترکه از دست تو." مهران:" من که گفتم بشین درستو بخون.نیازی نیست که با غم من شریک بشی معذرت می خوام که اعصابتو خورد کردم.مطمئن باش که دیگه با دریا کاری ندارم. دنبال یه راه دیگه هستم. ولی مطمئن باش با اینکه ندیدمت دوست دارم عزیزم." _" ممنونم ولی لطفاً دیگه فکر مردن نباش. زندگی کن حتی جای خونوادت این جوری اونام خوشحالن. در ضمن می ذاشتی فردا جواب می دادی راحت تر بودی." نمی دونم ناراحت شده بود یا چیزه دیگه.آخه جواب نداد منم اونقدر سرم درد می کرد که رفتم بخوابم شاید بهتر بشه.خوابم برد. اما چه خوابی. تا ساعت 11:5 بیدار بودم بعد به زور خوابیدم.ساعت 1:43ً بود که با صدای sms بیدار شدم. خودش بود 2 تا کلمه نوشته بود." سلام بیدارید؟". بیدار نبودم بیدارم کرده بود. اما نای جواب دادن نداشتم حالم خوب نبود. گوشی تو دستم بود نمی دونم چی شد که خوابم برد. صبح که بیدار شدم گفتم چه زشت شد جوابشو ندادم آخه یه sms قشنگم 4:30 فرستاده بود. نمی خواستم صبح جوابشو بدم. آخه معمولاً اون ساعت خواب بود. Sms متنیش این بود. مهران:" انگشتاتو مشت کن. مشته؟ حالا محکم بزن تو چشمم تا کورشم دوریتو نبینم." ساعت ً11:50 بود که براش sms زدم معمولاً اون ساعت بیدار بود. _" همینه آقا مهران وقتی تا 4 صبح بیدار باشی تا ظهرم می خوابی. شب بخواب تا روز بیدارباشی. مگه روم به دیوار جغدی؟" یه10 دقیقه بعد جوابمو داد اما یه جمله ی کوتاه اونم با دلخوری. مهران:" توهینتو نشنیده می گیرم." اه چه مؤدب. فکر می کردم نکنه از این بچه های مؤدب لوس باشه. آخه من چیز بدی نگفته بودم جغد که حرف زشتی نیست یا توهینی. خوب یه پرنده هست من که روم به دیوار گفته بودم پس چرا ناراحت شد.همیشه با آدمهایی که اینقدر مؤدب بودن مشکل داشتم یه جورایی باهاشون راحت نبودم.سختم می شد. _" من که گفتم بلا نسبت، روم به دیوار.من توهینی نکردم تو بد گرفتی." اینقدر این چند وقته بهم فشار اومده بود که نمی دونستم چی کار کنم.از زندگی سیر شده بودم نمی دونم چرا ولی یه دفعه برای مهران نوشتم:" میشه خواهشی بکنم؟ این دفعه که خواستی خودتو بکشی خبرم کن منم باهات میام. اگه یه راهی پیدا کردی که جواب بده. نه دریا.OK؟ میشه؟ مهران:" مرسی از راهنماییت ولی مطمئن باش که مردنم الکی نیست واقعاً سخته. من آدمی نیستم که نتونم به خواستم برسم و یکی باهام بجنگه من دریا رو با اون بزرگیش خیلی کوچک میدونم پس مطمئنم که شکستش می دم. دیروز برای چی ترس تو وجودم اومد.شما برای چی می خوای بمیری؟" _" تو الان کسی رو نداری.خیلی بده. اما می تونی واسه خودت تصمیم بگیری. من همه رو دارم اما اجازه ی تصمیم ندارم. من کسی رو میشناسم که مثل شما تنهاست. دختره." مهران:" فقط به خاطر همین تصمیم گرفتی؟ شما هنوز تو خانواده هستید و باید طبق خواسته های اونا عمل کنبد." _" یعنی خودم مهم نیستم؟ اینا نمی خوان قبول کنن که من بزرگ شدم و خودم درک می کنم. یه سؤال؟شما اینجا هیچ فامیلی یا آشنایی ندارید؟ با Sms نمیشه درست حرف زد وکامل جواب داد." مهران:" چه طور مگه؟ دارم ولی با هیچکس ارتباط ندارم. بعد در مورد خونواده هم باید بدونی که همه پدر و مادرا همین طوری ان. اگه بچه دار هم بشی فکر میکنن بچه ای." نظرش جالب بود. البته اینو می دونستم اما معمولاً بقیه پدر مادرها می گذارن بچه خودش تصمیم بگیره تا بفهمه که بزرگ شده تا بعداً بتونه تو جامعه زندگی کنه. اگه نتونه یه خواسته ی کوچکشم خودش برآورده کنه به چه درد می خوره. تا ابد بچه بمونه که بهتره.داشتم فکر می کردم. جوابشو ندادم اونم فکر کنم خوابش برده بود.رفتم دنبال کارام. یکم درس خوندم. اما زیاد چیزی تو کلم فرم نمی رفت همش مهران میومد تو ذهنم. وقتی یادش میوفتادم به خودم بدو بیراه می گفتم. من چه جوری به خودم اجازه می دم در مورد مردن حتی فکرهم بکنم. من چه جوری جرأت می کنم ناشکری کنم. مهران خیلی چیزایی که می خواد داشته باشه نداره و الان افسوسشو می خوره مثل خونواده.مثل اینکه یکی بهش بگه چی کار کنه مثل اینکه یکی جاش تصمیم بگیره.من همه ی اینا رو دارم وقدرشم نمی دونم. می دونم هیچ وقت مثل مهران مهنی واقعی اینجمله ها رو نمی فهمم معنی واقعی« آغوش گرم خونواده». آدم همیشه وقتی یه چیزو داره قدرشو نمی دونه. اما وقتی نداره حسرت روزای که داشت رو می خوره. من نمی خواستم مثل مهران یه روز حسرت بخورم. لااقل الان که دارمشون باید قدرشو بدونم. من یه خواهرزاده داشتم که حاضر بودم واسش بمیرم. اون همه ی دنیای من بود. اگه بمیرم دیگه نمی بینمش. اگه بمیرم دیگه راه رفتن و حرف زدنشو نمی بینم دیگه بزرگ شدنشو نمی بینم. نه من باید زنده باشم. من کلی کار دارم که باید انجام بدم. من باید قدر زندگیمو، قدر لحظه هامو بدونم. مهرانم باید بفهمه زندگی ارزشش بیشتر از اینهاست. اون باید زندگی کنه. اگه بتونه به زندگی امیدوار بشه و یه هدفی پیدا کنه کار تمومه. دیگه فکر مردنو نمی کنه. مشغول درس خوندن و فکر کردن بودم. بابام زود اومده بود خونه و بساط شام پهن شده بود منم رفتم شام بخورم وقتی برگشتم دیدم سه تا Sms برام اومده. همشم از طرف مهران بود. مهران:" سلام . بهم گفتی اگه این دفعه تصمیم گرفتم شما هم میای نمی دونم به چه دلیل این تصمیم ورو هر جند غلط گرفتی فقط خواستم پیش خودت فکر نکنی که خیلی نامردم. ضمناً تصمیمم به خاطر شما عوض شد. راه حل بهتری به نظرم رسید. مطمئن باش که دریا نیست. منتظرم سریع." مهران:" چی شد نظرت عوض شد خب بگو.فقط منو منتظر نگذار.خواهش می کنم." مهران:"پس چرا جواب نمی دی. من به خاطر تو تا الان تو سرما موندم. بگو نمی آی مهم نیست. اتفاقاً بهتر. خوشحالم که نظرت عوض شده زندگی به شما نیاز داره نه به من بیهوده. تا 10 دقیقه منتظر می مونم." وقتی داشتم اینا رو می خوندم همش یاد خواهرزاده ام بودم که مثل بچه ی خودم دوسش داشتم واسه همین گفتم:" آره نظرم عوض شد.چون من یه امید به زندگی دارم که به خاطر اون زندم.گفتم دختری رو میشناسم که مثل تو خونوادش در تصادف مردن.اون الان تنهاییشو با کسی تقسیم کرده تا راحت تر با زندگیش کنار بیاد.اون این واقعیتو پذیرفته. اون از تو شجاع تره. یکم فکر کن بعد عمل کن بهتره." مهران:" فقط می تونم بگم خیلی خوشحالم که یه امید به زندگی داری من از کارت شاد شدم. امیدوارم تو زندگی موفق باشی. اگر منو حتی به عنوان یه آشغال قبول داری یادت باشه هر وقت به مشکلی برخوردی حتی کوچک، تنها کسی که می تونه بهت کمک کنه همون خونوادست پس قدر خونوادتو بدون هر چقدر بد.چون نعمت هستن. به همین راحتی نمیشه پیداشون کرد.ازت خواهش می کنم بهشون حق بده.ok؟" _" حق می دم اما امیدوارم بگذارن واسه زندگیم خودم تصمیم بگیرم. خونواده ی تو دارن از دستت عذاب می کشن چون قدر زندگیتو نمی دونی." مهران:" منم تصمیم گرفتم همه چیزو بفروشم پولشو برای بچه هایی که از نعمت پدر و مادر بی بهره ان خرج کنم تا بتونم دینمو به این دنیا ادا کنم. می خوام از صفر شروع کنم میخوام همه چیزو خودم بدست بیارم حتی اگه گشنه بمونم.تو راست میگی من هنوز سختی نکشیدم. با اینکه خونوادم رفتن ولی اینقدر گذاشتن که تا نتیجه ها هم میتونن بخورنو بخوابن پس تا اون موقع خیلی وقت هست. می خوام همه رو به بچه های یتیم بسپرم که بیشتر از من نیازدارن. حالا ازت ممنونم که کمکم کردی که به خودم بیام فقط ازت میخوام بهم بگی که این خواستت چیه که خونوادت کوتاهی میکنن.Plz؟" نمی فهمیدم این پسره چی میگه. میخواد همه چیزو به بچه ها بسپرخ و خودش گشنگی بکشه مگه زده به سرش. اتفاقاً اون شب داشتم قرآن می خوندم آخه امتحان داشتم. توش نوشته بود.«آنقدر انفاق کنید که خود محتاج نشوید.» این پسره می خواست همه چیزو بفروشه خودش تو خیابون بخوابه؟ یعنی چی؟ از اون طرف ذهنش چقدر مشغول خواسته ی من شده بود. یکم فکر کردم و بهش حق دادم. این جور که من نوشته بودم هر کسی بود فکر میکرد قضیه عشق و عاشقیه که خونوادم مخالفن. اما نمی دونست که قضیه اینقدرام مهم نیست. من سر هرچیز کوچکی با اینا دعوام میشه. _"چیز مهمی نیست.فقط می خوام که خودم واسه زندگیم تصمیم بگیرم. نه اونا بهم دیکته کنن. می خوام اجازه م دست خودم باشه. خواسته ی بزرگیه؟" مهران:" مگه فکر میکنی خیلی بزرگ شدی؟" یعنی چی؟ این پسره چی می گفت؟ به رگ غیرتم برخورده بود. به من گفته بود بچه. مگه خودش چند سالش بود که احساس بابا بزرگی می کرد و داشت منو نصیحت می کرد. اون اگه لالایی بلد بود چرا خوابش نمی برد. با دلخوری گفتم: " نه فقط می خوام به فکر و شعورم احترام بگذارن. اصلاً تو مگه چند سالته که مثل بابابزرگا حرف می زنی و خودتو بزرگ می دونی؟ تو هم بچه ای مثل من. مهران:"آره من بچم تو که بزرگی چرا این فکرو می کنی.آیا به خواسته هایی که عمل نمی کنی فکر کردی؟ مطمئنم از روی حس بچه گانه خواسته های بی جایی داری که عمل نمی شه. اگرم کهخیلی بزرگی می دمنی که با لج بازی نمی شه به خونواده فهموند پس اگه بخوای می تونی کاری کنی که به خواسته ای که داری توجه کنی و برای تصمیم هات احترام بگذارن چون اونا فقط خوبیتو می خوان. اگه بهشون بفهمونی که خواسته هاتو دوست داری البته با فکر مطمئن باش که به نتیجه می رسی." این مهران خان فکر میکرد من مثل بچه ها لج می کنم.آخه چه جوری باید به اینا بفهمونم که چیزایی که می گم و می خوامو دوست دارم. دیگه از زبان مادری واضح ترم هست؟ _" میدونم که فکر میکنی من خیلی بچم و خواسته هام هم بچه گانست اما تو نمی دونی من یاد گرفتم که خواسته ی بی جا نکنم.مثلاًً من همیشه با بابام صبح ها بحث دارم چون می خوام خودم پیاده برم تا به سرویس برسم. اما اون به حرفم گوش نمی ده و باعث میشه که من همیشه به کلاسم و اون همیشه به کارش دیر برسه. مهران:" خب گفتم که باید متقاعد بشه. خب اگه قراره برسونتت بهتر. اما بگو زودتر راه بیفتید که هردو عقب نیفتید فکر نمی کنم که نتونه درک کنه." هه این یارو چه دلش خوش بود.انگار خودم نمی فهمم که اگه زودتر راه بیفتیم زودتر به کارامون میرسیم. نمی دونست من سرخر دارم. تنها که نیستم. کلی بچه دنبالمن. _" چرا درک می کنه. اما برادرام همیشه دیر می کنن و بابام همیشه اونا رو اول می رسونه و چون من تو ماشبن تنها میشم دعواشو با من میکنه. آخه به من چه.اه..." مهران": خب چرا از من ناراحت میشی دختر. به خدا این مسائلی نیست که خودتو ناراحت می کنی. بهتره که همه رو فراموش کنی . بهتره که همه رو فراموش کنی و فقط درستو بخونی آخه امتحانا نزدیکه منم قول میدم مزاحمت نشم. آخه عزیز منی.ok؟" _" خواهرم میگه اعصاب من از فولاده که میتونم این وضعیت و تحمل کنم. من به این چیزا اهمیت نمی دم. فردا امتحان قرآن دارم هیچی هم نخوندم." مهران:" خب برو بخون دیگه. شاید با نگاه کردن به آیات اون کتاب آرامش بگیری. پس با این اعصاب فولادی که دیگه نباید غمی داشته باشی چون به این راحتیها خورد نمیشه. پا میشی اول دست وصورتتو می شوری بعدش اگه دوست داری یه وضو بگیر و برو سر درست. خواهش میکنم. ببین من با همه ی مشکلاتم تونستم به خودم بیام و دارم تحمل می کنم اگه می خوای تو به این مشکلاتی که مشکل نیست اهمیت بدی منم به خاطر تو از تصمیمم منصرف میشم فقط به این فکر کن که خودت آره خودت تنها تونستی کاری کنی که یه نفر به زندگی برگرده این کاری که تو کردی حتی خونوادتم نمی تونستن حتی فکرشم بکنن پس تونستی به خواستت برسی." جالب بود.داشت چیزای جدیدی می گفت. یعنی واقعاً به زندگیش امیدوار شده بود و نمی خواست خودشو بکشه.برام عجیب بود. زیادم مطمئن نبودم که دیگه فکر خودکشی رو نکنه. اما همین قدر که قول داده بود، خوب بود. احساس خوبی داشتم. احساس آدمی که کار مهمی رو کرده. یه احساس خوب داشتم. نمی تونم وصفش کنم. _" یعنی تو دیگه نمی خوای خودتو بکشی؟ خوشحالم. من وضو گرفتم. تو این کتاب کلی چیز راجع بخ حال تو نوشته میگه تو گمراهی، اگه از رحمت خدا مأیوس بشی." مهران:" نه من می مونم برای خودم. برای تو و خیلی چیزهای دیگه. یکم سخته که بخوام کارکنم یا اینکه برم یه جای خیلی خیلی کوچکتر از خونم اما خودم خواستم. می دونم منظور خدا هم همین بود که تا الان طعم سختی رو نچشیدم و باعث شده که خودمو فراموش کنم.تمام کسایی که از دست دادم فقط خواست خودش بود که منم پذیرفتم و می خوام به همه کمک کنم تا هر وقت که منو دیدن منو سر لوحه خودشون قرار بدن و منو تحسین کنن حالا می فهمم منظور دریا از این کارش چی بود دیروز برای اولین بار احساس کردم که دریا داره واسم گریه می کنه چون نمی خواست منو قربونی کنه واقعاً از کار خدا کسی نمی تونه سر در بیاره. _"خدا گفته اونقدر انفاق کن که خودت محتاج نشی.چرا می خوای تمام سرمایتو یه دفعه ببخشی بزار کم کم.فکر نمی کنی که اون بچه ها به محبت تو بیشتر از پولت احتیاج دارن؟ چرا نمی ری از نزدیک ببینیشون؟ بعد تصمیم بهتری میگیری.منم دوست داشتم که اونا رو از نزدیک ببینم.چه طوره؟" مهران:" امروز اونجا بودم و همه رو دیدم چون قرار بود همه چیزمو ببخشم به اونا بعد برم بمیرم اما با دیدن اونا بود که دودل شدم تا اینکه این تصمیمو گرفتم که من هنوز واقعاً سختی ندیدم. اونا اگه بزرگ بشن می دونن که خونواده نداشتن اما من می تونم سر خاک با هاشون صحبت کنم دیگه 25 سال فقط تونستم بخورم و بخوابم و درس بخونم به راحتی. میخوام تو زندگی سختیهای دیگر و تجربه کنم و سعی کنم موفق بشم." خیلی خوب بود. داشت به زندگیش امیدوار می شد. حالا واسه خودش هدف داشت اونم چه هدفی.من همیشه عاشق کمک کردن بودم. اونم به بچه های یتیم. همیشه دلم می خواست که یکی از این بچه ها رو بزرگ کنم. می خواستم مثل مادر واقعیشون دوسشون داشته باشم. همش دلم می خواست که توی یه همچین جاهایی کار کنم. فکر می کنم که مهران خسته شده بود چون دیگه جواب نداد.منم گذاشتم تا با فکراش تنها باشه. فردا امتحان داشتم و چیز زیادی نخونده بودم. آخر شب با کلی غصه رفتم بخوابم آخه تقریباً نصف درسم مونده بود. گفتم چه غلطی کردم این یه هفته بیکار فقط ول گشتم.جالب اینجاست که همش تو خونه بودم ولی درس نخوندم. گفتم فردا زود می رم دانشکاه می خونم. امتحان ساعت 4 بود. خوابیدم اما چه خوابیدنی انگار 40سال نخوابیده بودم.کاش راحت می خوابیدم با کلی استرس چشمام بسته شد. فردا صبح که بیدار شدم خیلی تند حاضر شدم و صبحونه نخورده رفتم دانشگاه. جالب اینجا بود که کارت دانشجویمو پیدا نمی کردم. ظاهراً گم شده بود. بعداً فهمیدم که دست یکی از دوستام جامونده و تا چهارشنبه اونو نمی دیدم یعنی 2 تا امتحان بدون کارت. چه افتضاحی. خلاصه رفتم دانشگاه از قبل با یکی از دوستام هماهنگ کرده بودم اونم بیاد. رفتیم تو نماز خونه نشستیم که مثلاً درس بخونیم اما خوب تا1:5 و 2 ساعت اول هر کاری می کردیم غیر از درس خوندن. بعد از یه هفته که همدیگر و ندیده بودیم کلی حرف واسه گفتن داشتیم و وقتم کم می آوردیم. اما بالاخره ساعت 9:30 و 10 بود که دو تایی گفتیم حرف زدن بسه دیگه بریم سر وقت درسا. نشستیم درس بخونیم. تازه ساعت 2 بود که استرس گرفتم.ظاهراً هر جور که بود نمی تونستم تموم کنم و این افتضاح بود. شنیده بودم سؤالها هم تستیه و هم تشریحیه اما چه جوری می خواست سؤال بده نمی دونستم. اینقدر آیه داشت و آنقدر شبیه هم بودن که تا یه آیه رو با تفسیر می خوندم یاد میگرفتم می دیدم آیه قبلی یادم رفته. نمی دونستم چی کار کنم. اینقدر به خودم فحشو بدوبیراه گفتم که چرا قبلاً این درسه به این سختی رو نخوندم. در آن واحد توجهی هم به توحینهام نمی کردم چون می دونستم عمراً قبلاً این درس رو می خوندم. ا خه فقط وقتی که تو درس و امتحانام یه کوچولو جو زده میشم که درس بخونم پس قبل از امتحان اصلاً نمی خونم.خلاصه خیلی احتیاج داشتم که یکی بهم دلداری بده هیچ کسم نبود. بقیه دوستام از من بدتر بودن با اینکه دو دور خونده بودن همچین استرسی داشتن که همش جلوم راه می رفتن و می خوندن جوری که سردرد گرفتم.ساعت 2:20ً گوشیمو دستم گرفتم و گفتم یکم از استرسم کم کنم. Sms زدم به مهران و گفتم:" سلام خوبی؟ داره اشکم درمیاد. 2 ساعت دیگه امتحان دارم هنوز تموم نکردم. هر چی هم که خوندم یادم رفت تازه خوابمم میاد. امتحان فردا رو هم نخوندم." از امتحان امروزی میگذشتیم، حالم حسابی گرفته بود آخه فردا هم یه امتحان داشتم که حتی یه بارم جزوشو نگاه نکرده بودم. همچین غصم گرفته بود که نگو. دوباره شروع کردم ادامه درسو خوندن. یه 10 دقیقه ی بعد جواب Sms منو داد نوشته بود: مهران:"نگران نباش. وقتی رفتی سر جلسه یه نفس راحت بکش و هر چی می دونی بنویس.خدام کمکت می کنه. بعد امتحان 2 ساعت بخواب بعد بشین درس بخون." خب گفته بود ولی اگه می خوابیدم دیگه تا صبح بیدار نمی شدم. مدلم این جوری بود. به خواب کم قانع نبودم.گفتم:" آخه تا 6 امتحان دارم. امتحان فردامم ساعت 1 شروع میشه. چی کار کنم؟ به خواب کم قانع نبودم.گفتم:" آخه تا 6 امتحان دارم. امتحان فردامم ساعت 1 شروع میشه. چی کار کنم؟ وای مامانی مدد. دارم سرگیجه میگیرم. همه ی آیه ها قاطی شده.Help". دیگه جوابمو نداد. حتماً دید با چه دختر پاچه گیری طرفه. بالاخره با کلی استرس رفتم سر جلسه. سؤالها کم بودن ونسبتاً خوب با اینکه یکمی قاطی کرده بودم ولی تقریباً راضی بودم. یعنی اونقدرها هم افتضاح نبود.سرجلسه به اون آقایی که کارت دانشجویی رو نگاه می کرد گفتم جا گذاشتم خونه. اقاهه گفت دیگه جا نذارید. خوب شد به خیر گذشت. امتحانم ساعت 4:40ً تموم شد.وقتی از جلسه اومدم بیرون داشتم می خندیدم. بچه ها هم حرص می خوردن میگفتن تو نخوندی با ما که خوندیم فرقت چیه؟ هممون که یه جور امتحان دادیم. سریع یه Sms دادم به مهران که بهش بگم امتحانمو خوب دادم. _" سلام تبریک بگو. امتحانمو خوب دادم. بچه ها حسودی میکنن که کشکی امتحان دادم. اما من خوندم. مرسی بابت قوت قلبی که بهم دادی. تشکر." با بچه ها سوار ماشین شدیم تا وارد شهر بشیم. آخه دانشگاهمون یکم خارج شهره. به شهر که رسیدیم از بچه ها خداحافظی کردم.مهران جوابمو نداده بود. منم کفری شدم.سوار تاکسی که شدم براش Sms دادم. _" یادمه خودت گفتی جواب Sms مثل سلام واجبه. Okایراد نداره. خوش باشید. بای." از دستش ناراحت شده بودم.تازه Sms من send شده بود که دیدم sms داد. توش چیزی نوشته بود که از تعجب دهنم واموند. مهران:" ناراحت شدی اومدم دانشگاه؟" یعنی چی کدوم دانشگاه؟ اصلاً سردر نمی اوردم. این حرف یعنی چی؟ با گیجی جواب دادم. _" چی؟ کجا رفتی؟ من فکر کردم درست تموم شده. منظورت کدوم دانشگاست؟" تا پیامو فرستادم دیدم برام sms داد. خیلی عصبانی بود با لحن تندی گفته بود: مهران:"یعنی چی بای میفهمی چی داری میگی مگه من چی گفتم زود سریع بگو؟" _" فکر کردم کار داری گفتم مزاحمت نشم. تو بگو کدوم دانشگاه؟ منظورت چی بود؟" مهران:" داری باهام شوخی می کنی. اومدم دانشگاه تو که شاید ببینمت." داشتم گیج می شدم.چرا اومده بود دانشگاه ما. اصلاً مگه منو میشناخت که می گفت شاید ببینمت. اگه می خواست منو ببینه چرا بهم نگفته بود. پس یعنی منو میششناخت. داشتم گیچ می زدم. سرکوچمون از ماشین پیاده شدم ولی حوصله ی خونه رفتن نداشتم. یه دور 180 درجه زدم و خونمونو دور زدم تا راهم یکم دور تر بشه. می خواستم قدم بزنم و یکم فکر کنم. بااین که خیلی خسته بودم اما می خواستم راه برم.کلی چیز تو مغزم بود. _" تو؟ کی؟ من با سرویس اومدم داخل شهر. تو چه جوری اومدی اونجا؟ کی اومدی؟" داشتم دیونه می شدم اما ظاهراً از دستم عصبانی بود و جوابمو نمی داد. و من به جوابش نیاز داشتم تا آروم بشم. _" جواب بده لطفاً. اگه کار داری مزلحمت نمی شم. خوش بگذره." مهران:" خیلی ازت شاکیم بی معرفت به خاطر تو یک ساعت منتظر شدم دعا کردم، نذر کردم می خواستم نزدیکت باشم تا بتونی به خودت بیای و امتحانتو خوب بدی مرسی از اینکه درکم کردی من دارم میرم امام زاده تا نذرمو به جا بیارم ولی خیلی نا امیدم کردی مطمئن باش که خوشی تو زندگی من وجود نداره." خیلی خجالت کشیده بودم . کلی هم تعجب کرده بودم. حرف آخرش جیگرمو آتش زده بود آخه اصلاًٌ نمی خواستم اذیتش کنم اونوقت اون یه همچین فکری کرده بود. با خجالت گفتم: _"واقعاً ممنونم.تو از کی اومدی.بهتر نبود که به من می گفتی؟ اصلاً راضی نبودم که این همه زحمت بکشی.چه جوری جبران کنم؟ نمی دونم چی بگم.معذرت." نمی دونستم چی کارکنم.ازم ناراحت بود و جوابمو نمی داد. منم زبونم بند اومده بود اصلاً فکرشو نمی کردم یه همچین کاری بکنه. می خواستم یه جوری از دلش دربیارم و سر لطفش بیارم. _" آقای مهران از دستم ناراحتید؟ من که معذرت خواستم. من که چیزی نگفتم فقط گفتم جواب sms مو بدید لطفاً." مهران:" چی بگم دل شکسته ای بیش نیستم از همه جا رونده شدم تو با اینکه منو ندیدی ولی...! می خوام هر وقت که شد صداتو بشنوم تا بتونیم راحت تر صحبت کنیم تا بتونم حرفاتو بشنوم و جواب بدم." _"ok.ممنونم که بخشیدیم. من فردا ساعت یک امتحان دارم حتی یک کلمه هم نخوندم. باید تا صبح بیدار باشم. اگه بتونم، الانشم داره خوابم میبره." مهران:"ok.سعی کن 2 ساعت بخوابی تا سرحال بشی بعد درس بخون." چه راحت می گفت 2 ساعت بخواب من که کارم با 2 ساعت راه نمی افتاد من چشمامو رو هم می ذاشتم صبح بیدار می شدم. رفتم خونخ یکم غذا خوردم نشستم سر درسم اما اینقدر زیاد بود که نمی دونستم چی کارکنم. خلاصه تا ساعت 9 بیدار بودم گفتم می خوابم 2 یا 3 صبح بیدار می شم بقیشو می خونم. اما ساعت 9:40ً با صدای sms از خواب بیدار شدم. مهران بود. مهران:" زندگی کردن بلد نیستم،خوب زندگی نمی کنم. می خوام بمیرم: خوب می میرم. دوست داشتن بلد نیستم: ولی به خاطرت یاد می گیرم...حرف زدن بلد نیستم: خب اونم به خاطرت یاد می گیرم. ولی به خاطرم درس بخون همین. به نظرت خواسته ی بزرگیه." جالب بود. این همه کار می خواست بکنه در عوضش فقط از من می خواست که واسه ی خودمو زندگیم درس بخونم. حرفاش قشنگ بود. با این که از خواب پریده بودم ولی می ارزید. _" نه. می خونم. دارم از خواب می میرم می خوام بخوابم ساعت 3 بیدار بشم بخونم. فردا صبح اگه بیدار بودی 8 به بعد من دانشگاهم.خوشحال می شم صداتو بظنوم." مهران": منم همینطور. اگه دوست داشتی می تونی ساعت 4 به بعد sms بدی اگه بهم احتیاج داشتی نمی خوام از درست عقب بیوفتی.ok؟ من دارم می رم تهران تا ماشین و خونه و مغازه ی تهرانو بفروشم تصمیم گرفتم بیام تا برای همون بچه ها یه جای بهتری بسازم . خودم همون جا بمونم تا از نزدیک بزرگ شدنشو ببینم آخه دلم خیلی براشون سوخت حتی بیشتر از خودم اگه بودی زندگیشونو می دیدی از زندگیت بی زار می شدی. اما تو که عزیزی بشین درستو بخون." یه دفعه دلم گرفت. احساس کردم داره ازم دور میشه. نمی دونم چرا دوست نداشتم بره. _" کی می خوای بری تهران؟ چرا یهو؟ منم دوست داشتم ببینمشون اما نمی دونم کجان. نمی دونم تصمیمت درست یا نه ولی اینکه به فکر اونا هستی خیلی خوبه." مهران:" ساعت 4 بیدار می شم حرکت می کنم. خیلی دوست داشتم که تو این سفر تنها نباشم اما خب سعی می کنم خوابم نبره چون از خواب متنفرم خیلی نامرده خونوادمو همین نامرد گرفت...اما!" _" یعنی چی مگه روز رو ازت گرفتن. خوب بخواب صبح برو با ظهر برو. نمی شه 4 حرکت نکنی؟ اصلاً باید حتماً فردا بری؟ چقدر عجله داری؟" نمی خواستم بره اونم اون وقت صبح می ترسیدم و نگران بودم. ای کاش می شد نره. ای کاش یه چیزی منصرفش می کرد. اما چی نمی دونم.ای کاش می تونستم بهش بگم نرو و اونم گوش بده اما من چه حقی داشتم که بهش بگم نرو.خوب بهم می گفت به تو چه من می خوام برم تو چی کارداری؟ مهران:" آخه قرار گذاشتم با وکیلم ساعت 8 باید تهران باشم." _"ok! همیشه اینقدر زود تصمیم می گیری وزود عمل میکنی؟ کاش بیشتر فکر می کردی. مواظب باش.الانم بخواب که صبح باید بیدار شی.راستی تو پژو داری؟" این سؤالو برای این پرسیدم چون دم دانشگاه یه پژوی مشکی دیده بودم. می خواستم ببینم اون بوده یا نه. مهران:" نه من ماکسیما مدل 84 دارم چه طور مگه مهمه؟ ولی دیگه اینا واسم مهم نیست." _" نه آخه امروز جلوی دانشگاه فقط یه ماشین دیدم مشکی بود ولی مدلشو ندیدم. تو سرویس بودم.اصلاً مهم نیست.مواظب خودت باش برادر مهران." _" من اگه جای تو بودم و پولشو داشتم که به این بچه ها کمک کنم راه های بهتری از فروش اموال بلد بودم که بیشتر به نفعشونه وقت کردی با کسی مشورت کن. هر چی باشه با مشورت تصمیم ها بهتر گرقته میشه. ولی فکر می کنم که تو فقط به حرف خودت گوش می کنی." نمی شه فردا نری؟" دیدم جواب نداد. هم بهم برخورده بود هم ناراحت شده بودم.هم دلم می خواست که جوابمو بده. _" خوب بخوابی ولی این دور از ادبه که جواب sms آدمو ندی. من با اینکه خواب بودم جوابتو دادم.اصلاً دیگه مهم نیست شب خوش. مهران:"شرمنده شارژ گوشیم تموم شده بود الان گذاشتم شارژ شه تو هم خوب بخوابی ولی من تا یک بیدارم خوابم نمی گیره." _" از اون همهsms فقط آخری رو دیدی؟ خب بگو دوست ندارم جواب بدم. این که راحت تر از طفره رفتنه. ولی دیگه مهم نیست. خوشم نمیاد نادیده گرفته بشم." ناراحت شده بودم. می خواستم اونم بفهمه که ناراحتم.همیشه از بی توجهی بدم میومد. آخه خودم به همه توجه می کنم. واسه همین دوست ندارم کسی بهم بی توجه باشه. مهران:" به خدا نمی دونم چرا همه پاک شده بود. گوشیمو روشن کردم فقط یکی اومده بود که جواب دادم حالا بپرس جواب میدم." _" نمی خواد برو به کارت برس مزاحمت نمی شم." مهران:" یعنی برم گمشم دیگه. باشه فقط درک می کردی خوب بود." یعنی چی این پسره چرا این طوری بود. داشتم ناز می کردم فکرکرده دارم فحش می دم. اصلاً چش بود من که همچین چیزی نگفته بودم از خودش در میاورد. چقدرIQ بود. _" من گفتم برو بخواب چرا حرف تو دهنم میزاری؟ الان sms مو دوباره می فرستم. چهزودرنجی هستی." مهرام:"منتظرم." Sms رو دوباره فرستادم و منتظر جوابش شدم. مهران:" خب جای من که نیستی." _"آره نیستم تو که می تونی مشورت کنی.در ضمن وقت کردی آخرشم بخون آقای مهران." مهران:" چشم حتماً می خونم سؤال کردم نزدیک 700 میلیون ساختش هزینه داره ولی من حسابم 200 بیشتر نیست." _" تو می خوای چی کار کنی؟ به نظر من که می دونم اصلاً برات مهم نیست این کارت اشتباه. از طریق sms نمی تونم بگم چرا. الان می گی به تو چه. پس فضولی بسه." مهران:" آخه چه فضولی اگه دوست نداری خب sms نده." _" وای تو چقدر زود ناراحت میشی. یه sms تا آخر نخوندی بعداً اینو میگی. آخه چند تا sms بفرستم تا منظورمو کامل برسونم؟ من که بی خیال خواب شدم." مهران:" باشه شرمنده که مزاحم خوابت شدم.بهتره بخوابی فردا با هم صحبت می کنیم." _" خواهش می کنم. من دارم درس می خونم تو بخواب که صبح تو راهی. مواضب باش و با دقت رانندگی کن.سفر خوش. موفق باشید." مهران:" من خوابم نمیاد بیدارم. ولی تو درستو بخون." منم دیگه بی خیال sms شدم. مهران باید می خوابید تا فردا خواب نمونه. یکم درس خوندم و بعد گرفتم خوابیدم. فکر کنم ساعتو عوض کرده بودم واسه ساعت 4 صبح.وقتیم زنگ زد تحویلش نگرفتم. خاموش کردمو گرفتم خوابیدم. من چقدر پرو بودم آخه. از رو هم نمی رم که. ساعت 6:24ً صبح دیدم مهران sms داد. مهران:"سالها توی زندگیم گشتم و گشتم دنبال نیمه گم شدم میگشتم و اما قصه ی دلم وقتی شیرین شد، مثل گل شد، اومدی تو سرنوشتم. از همون شب قشنگ آشنایی که گذاشتی دست توی دستم گرفتم، هنوزم اما شب و روز با تو هستم. با تو هستم، گل افشون کن، گل افشون کن. نکنی عشقتو پنهون، شب شادی و شوره برقص و گل برافشون." _" سلام.نرفتی هنوز؟ من هنوز خوابم میاد. دیگه غلط می کنم تو فرجه ها درس نخونم. دفعه ی آخرم بود." مهران:" سلام من تو راهم تا 7 می رسم. خیلی تنبلی خواب آلو." _"وقتی رسیدی به مقصد sms بزن. در حین رانندگی هم نه sms بخون نه sms بزن. خوبه گفتم مراقب باش. عجب بچه ی حرف گوش کنی هستی تو." مهران:" من عادت دارم نگران نباش." کفرم در اومده بود. عادت داشت یعنی همیشه همین کارو می کرد. در تعجب بودم که این پسره چه جوری تا حالا سالم مونده. عجب بچه ی تخسی بود. دیگه این جوریشو ندیده بودم. استثنا بود. پشت رلو sms بازی مثل اینکه بگی در حین رانندگی آشپزی کن. هم تصادف می کنی هم غذات می سوزه. بلند شدم حاضر شدم. صبحانه هم نخوردم. با بابا رفتم دانشگاه. دیروز باز به دوستم گفتم زود بیاد درس بخونیم البته این یکی دیگه از دوستام بود بین ما 4 تا دوست صمیمی فقط 2 نفر این درسو گرفته بودن.درست مثل روز قبل یک ساعت حرف زدیم بعد رفتیم سراغ درس. انصافاً بیشتر از دیروز خوندم اما بازم یکمی از درسم موند. اتفاقاً توی امتحان بیشتر از این قسمت که نخونده بودم سؤال اومد. سر امتحان یه چیزایی نوشتم که فکر می کنم استاد موقع تصحیح ورقه ام کلی خندیده باشه. نصف چیزایی که نوشتم از خودم در آوردم. مثلاً یه سؤال داشت که اصلاٌ نمی دونستم چیه همین جوری از روی اسمش چرت و پرت نوشتم. ساعت 11 تا 12 و 1 هر کار کردم sms هام فرستاده نمی شد. سیستم دوباره مشکل پیدا کرده بود. نمی تونستم به هیچ کس sms بدم. اعصابم خورد شده بود. بعد از امتحان هر چی سعی کردم با sms به مهران خبر امتحانمو بدم نشد. می خواستم با دوستام برم خرید. آخه تولدم بود و بابام گفته بود برو هر چی می خوای بخر. به شهر که رسیدیم قرار بود جزوه ی یکی دیگه از دوستامو بهش بدم. وقتی اومد توی هوای سرد فقط یه مانتو پوشیده بود و زودی اومده بود منم طفلکی رو با همون لباس کم بردمش بیرون. توی راه وقتی دیدم هر کاری میکنمsms هام نمی رسه گفتم بزنگم لااقل بهش بگم که سیستم خرابه. نه که بچه زود رنج بوده گفتم ناراحت میشه تحویلش نگیرفتم. اما هر کاری میکردم یعنی هر چی زنگ می زدم گوشیش جواب نمی داد. یعنی بوق می خورد ولی کسی برنمیداشت. خلاصه یکم بی خیال شدم. رفتم یه هدیه از طرف باباهه و مامانه برای خودم خریدم و از همون ور رفتیم یه عطر فروشی و یکی از دوشتام یه عطر گرفت. دیگه داشتیم برمی گشتیم خونه که مامانم زنگ زد و گفت که از همون طرف برم خونه ی دائیم چون شام اونجا دعوت بودیم، نمی خواستم با ماشین برم چون زود می رسیدم. از طرفی داشت نم نم بارون می یومد منم که عاشق بارون بودم می خواستم زیر بارون قدم بزنم. داشتیم با دوستام بر می گشتیم خونه که دیدم گوشیم داره زنگ می خوره، یه نگاه به گوشیم کردم دیدم مهران. اما تا جواب دادم قطع شد. فکر کردم بازیش گرفته یعنی فکر کرده بود من این همه زنگ زدم Miss Call بوده؟ عجب IQ بود. خلاصه داشتیم می رفتیم و جلوی مغازه هایی که خوشمون میومد وایمیستادیمو نگاه می کردیم. دوباره گوشیم زنگ زد. این دفعه وقتی گوشی رو ورداشتم دیگه قطع نکرد. سلام کرد. جوابشو دادم. گفت: شما سوگند هستید.گفتم آره. بعد گفتم ببخشید که از صبح کلی مزاحمتون شدم. فقط می خواستم بگم که از صبح هر چی sms می زنم هیچ کدومشون فرستاده نمی شه. فکر کنم خطا خرابه. یه وقت فکر نکنید که من نخواستم sms بدم. مهران:آره خطا خرابه آخه منم هر جی می فرستم نمی ره. الان یه sms برای شما دادم که فرستاده نشده. گفتم: نگران شدم اما هر چی زنگ زدم گوشی رو بر نمی داشتید گفتم نکنه اتفاقی افتاده باشه. مهران: نه آخه سرما خوردم حالم خوب نیست. خوابیده بودم. گوشیم بالا بود. فهمیدم که داره زنگ می خورده اما نای بلند شدن نداشتم. تا اینکه گفتم برم ببینم کیه که اینقدر زنگ زده شاید کار مهمی داشته باشه دیدم شمایید. گفتم: خدا بد نده. کاملاً از صداتون پیداست که سرما خوردید. اونجا هوا سرده؟ اینجا که داره بارون میاد. منم کلی دارم کیف می کنم. من از بارون خیلی خوشم میاد. مهران: زیر بارون راه می رید خوبه که دوست دارید ولی سرما خوردن بعدشم دوست دارید؟ گفتم:بارون بدون سرما خوردن که مزه نداره. همه ی لطفش به سرمائیه که می خورید. تا اینو گفتم شروع کردم به سرفه کردن. خندش گرفت گفت: بفرمائید اینم بازم میگید دوسش دارید. گفتم: آره بازم دوسش دارم. این سرفه هام مال الانم نیست مال پنج ، شش ماه قبله که دو ساعت زیر بارون راه رفتم. از اون موقع بر طرف نشده هنوز گه گاه بهم سر می زنه. نکنه شما هم زیر بارون راه رفتید که این جوری سرما خوردید؟ مهران: نه من زیر بارون راه نرفتم ولی چند شب پیش یه چند ساعتی توی هوای سرد که سوزم داشت ایستاده بودم. منتظرکسی بودم. گفته بود اگه خواستم خودمو بکشم خبرش کنم اونم میاد. اما بعد گفت پشیمون شدم. فهمیده بودم. منظورش به من بود. داشت متلک می گفت. خندم گرفته بود. بهش گفتم: آخه من نه ، شما بگید. من یه دختر ساهعت 9 شب شال و کلاه کنم از جلوی ننه باباهه رد بشم بگم ببخشید شما از جاتون تکون نخورید من می خوام برم بیرون با یکی قرار دارم می خوام برم خودمو بکشم. اونوقت به نظر شما اونا می ذاشتن من از در خونه پامو بیرون بزارم. باباهه با کمال لطف و محبت می گفت عزیزم لازم نیست تو این وقت شب بری بیرون اونم با یه پسر غریبه بری خودتو بکشی بیرون نرفته من خودم تو رو میکشم تا زحمتت کمتر بشه. تازه گناهم نمی کنی واسم خودکشی هم روش نیست. این بهتره. آخه من چه جوری میومدم بیرون خودمو بکشم.شما بگید. تازه من از مردن صرفه نظر کردم. کلی کار هست که می خوام انجام بدمشون که اگه بمیرم نمی شه. مهران: کار بسیار خوبی می کنید. منم از مردن پشیمون شدم می خوام برم واسه بچه های یتیم یه کاری بکنم. گفتم: خوبه. واقعاً خوشحال شدم. ولی اگه قراره همه چیز تونو بدید به اونا خودتون چی کار می کنید؟ خودتون کجا زندگی می کنید؟ مهران: خوب منم پیش اونا. دولت یه اتاق بهم میده منم با اونا زندگی می کنم. داشت می خندید. منم خندم گرفته بود. گفتم: یعنی شما می شید سرایدار اونا. خوبه این همه درس خوندید بشید سرایدار. واقعاً عالیه. یکی از دوستام داشت خداحافظی می کرد دیگه از ما جدا می شد. باید ماشین می کرفت. گفتم چند لحظه گوشی. خداحافظی کردمو دوباره گوشی رو ورداشتم گفتم: ببخشید دوستم داشت خداحافظی می کرد ببخشید معطل شدید. مهران: خواهش می کنم. الان شما تنهائید؟ دارید میرید خونه؟ گفتم: نه تنها نیستم یکی از دوستام همراهمه. خونه هم نمی رم دارم میرم خونه ی دائیم. اخه شام دعوتیم. منم از فرصت استفاده کردمو دارم راهمو دور می کنم تا بیشتر زیر بارون باشم. دوستم همش جیغ میکشه میگه سوگند لااقل از گوشه رد شو که بارون کمتر بهت بخوره. مثل دیونه ها از وسط پیاده رو رد میشی مردم فکر می کنن خلی. سر تا پات خیس شده. ولی کی به حرفش اهمیت میده. بارونو عشقه. خندش گرفته بود. دیگه رسیده بودیم به یه جایی که قول خودم چون می خواستم میون بر بزنم باید از توی این کوچه رد می شدم. از دوستام خداحافظی کردم. دیگه تنها شده بودم. همون جور که با تلفن حرف می زدم راهم می رفتم. به خیال خودم راه رو بلد بودم اما نمی دونم چرا یه جا که باید مستقیم میرفتم جلوی را هم یه ساختمون بود. منم گفتم یه کم به راست بعد مستقیم میرم اما یکم راست رفتنم خیلی طول کشید هیچ کوچه ای نبود که من بپیچم و راه اصلیمو برم. یه دفعه گفتم: وای گم شدم. مهران: چی؟ اتفاقی افتاده؟ گفتید گم شدم؟ خجالت کشیدم.آخه آدم توی شهر خودش گم میشه.روم نمی شد بگم آره. اما چی کار می کردم.ضایع بود. حرفمو شنیده بود. از طرفی شاید می دونست که من الان کجام. اگرم نمی گفتم وقتی که از کسی آدرس می پرسیدم می فهمید. گفتم: آره، مثل اینکه گم شدم.نمی دونم کجام یا کجا دارم میرم. نمی دونم چی شد. داشتم درست می رفتم اما یه هو از اینجا سر در آوردم. گفت: از کجا آمدید و کجا می خواید برید؟ گفتم: از کوچه ی روبروی خیابون...اومدم تو.باید مستقیم می رفتم اما راه نداشت منم اومدم راست که بعد بپیچم اما نمی دونم این راسته چرا تموم نمی شه. مهران:نباید می یومدید راست. باید می رفتید چپ.حالا اشکال نداره.همین راهو اونقدر برید تا برسید به آخرش. من بهتون میگم کجا برید. منم همون کارو کردم. رفتم تا رسیدم به اخرش یه دوراهی بود یکی راست و یکی چپ. گفتم: حالا چی؟ من اصلاً اینجاها رو نمی شناسم.اصلاً کجا هستم. مهران: رسیدید به دو راهی؟ گفتم: آره مهران: خوب سمت چپتون یه پتوفروشی داره.سمت راستتون یه سوپر مواد غذایی. یه نگاه به سمت چپ و راستم کردم دیدم آره واقعاً همین مغازه ها هستن اونجا. با دهنی که از تعجب یه متر باز مونده بود.گفتم: آره می بینمشون. گفت:خوب از سمت چپ برید می رسید به یه دوراهی که باید از سمت راست برید. سر دوراهی دو تا مغازه بقالی داره. این راهو مستقیم برید. می رسید به یه جایی که یه تاکسی تلفنی داره از اون رد می شید. می رسید به یه دو راهی. سمت راست می خوره به...سمت چپ می خوره به همون خیابونی که شما می خواید. من که اصلاً نمی تونستم جلوی تعجبمو بگیرم. حتی نمی تونستم دهنمو ببندم که هنوز بازمونده بود.همچین صحبت می کرد که آدم شک می کرد. انگار کنارم داشت راه می رفت. انگار نه انگار که الان توی یه شهر دیگه بود. شهری که یه 5،6 ساعتی با اونجایی که من بودم فاصله داشت. گفتم: همچین حرف می زنید و خوب آدرس کوچه ها و مغازه ها رو می دید که انگار همین جایید. همران:آره.من پشت سرتم. همچین ترسیدم که ناخودآگاه برگشتم پشتمو نگاه کردم. کوچه تاریک تاریک بود. هیچ کسیم جز من توش نبود. ترس برم داشت. گفتم: نگید این جوری می ترسم. مهران: حقم دارید.این جایی که شما هستید خیلی خطرناکه من موندم چرا تا حالا کسی بهتون گیر نداده. داشت تو دلمو خالی می کرد. از ترس دیگه داشتم می دوییدم. وقتی به دو راهی آخر رسیدم از اونجا به بعدش برام آشنا بود. همچین ذوقی کرده بودم که نگو. گفتم:آخ جون پیداش کردم. دیگه اینجاها رو بلدم. مهران: خسته نباشید.رسوندمت به خیابون اصلی تازه می گی اینجاها رو بلدم.آفرین بر شما. شما در این مسابقه نفر اول شدید. خندم گرفته بود و داشتم بلند بلند می خندیدم.از طرفی موش آب کشیده شدم. گفتم: فکر نمی کنم زن داییم توی خونه راهم بده. از سر و روم آب می چکه. میگه اگه بیای توی خونه همه جارو خیس می کنی.خیسی به پوست تنم هم رسیده. دارم یخ می کنم. راستی تو چه جوری اینجاها رو اینقدر خوب بلدی.مگه خونتون کجاست؟ مهران: من کل شهر رو خوب بلدم. از این خیابون اگه بپیچید سمت راست و مستقیم برید... خلاصه قشنگ منو رسوند تا توی کوچشون و اسم کوچشونم گفت. گفتم: خوب اگه اسم آپارتمان و طبقتون رو بگید من زنگ خونتونم می زنم. می تونی در رو واکنی. مهران: بیای توی کوچه از هر کسی که بپرسی اسم منو می دونه وآدرس خونم بهت میده. تو هموز خونه ی داییت اینا نرسیدی؟ _:نه هنوز نرسیدم. ببخشید حسابی انداختمتون تو زحمت. کلی هم خرج تلفن رو دستتون مونده.شرمندم. مهران: نه بابا اگه الان می خواستید برگردید خونه من باهاتون حرف می زدم تا دم خونه برسید. اصلاً مسئله ای نیست من خیلی خوشحال شدم باهاتون حرف زدم. الانم تا دم خونه ی داییتون همراهیتون می کنم. _:"منم همینطور.مرسی." خلاصه نا دم خونه دائیم باهام حرف زد و منو کلی شرمنده کرد. یه چیزاییم در مورد خودش گفت. مثلاً فهمیدم.مدیریت خونده و یه شرکت پخش دارو داره که مرکزش تهرانه اما اینجا هم یه شعبه داره و خودش مدیر اونجاست. البته نه کاملاً آخه همش توی خونه چپیده. مامان و بابا و یه خواهر و برادرش توی تصادفی که توی جاده ی تهران بوده فوت می کنن. اون چون همراهشون نبود زنده می مونه. یه بارم موقع شنا توی دریا غرق شده که بعد از 24 ساعت نیمه جون میاد به ساحل و زنده می مونه و خیلی چیزهای دیگه. دم خونه دائیم اینا ازش تشکر و عذر خواهی کردم و گفتم امید وارم شب بهتون خوش بگذره.آخه قرار بود با یکی از دوستاش شام برن فرح زاد. اونم تشکر کرد و گفت مرسی ولی فکر نکنم خوش بگذره آخه اصلاً حوصله ندارم و رفتنم زوریه. خداحافظی کردمو رفتم خونه ی دائیم. اونقدر خیس شده بودم که تا رسیدم اونجا یه ست لباس گرفتمو لباسامو عوض کردم.من که اصلاً سرمایی نبودم خودمو چسبوندم به بخاری و خوابیدم. موقع شام بیدارم کردن اونقدر خسته بودم و سردم بود که نای غذا خوردنم نداشتم. فقط زودی غذا خوردم و یه کمک کردم تا زود تر بریم خونه. کلی بی خوابی داشتم که می خواستم جبران کنم. فردا صبح برای مهران یه sms تشکر می زدم تا دوباره ازش تشکر کنم. صبح ساعت 9:40ً براش sms زدم و گفتم:سلام. خوبی؟ می خواستم دوباره تشکر کنم واقعاً زحمت دادم. نمی دونم چه طوری جبران کنم. به موقع رسیدم یکم دیگه تو این کوچه ها میموندم مقتول می شدم. هرچی صبر کردم دیدم جواب نداد. زنگیدم دیدم گوشیش خاموشه. گفتم این همیشه روزا خوابه شبا بیداره پس چه جوری میره سرکار. ولش کردم و رفتم سر درسم.یکم درس خوندم و ناهار خوردم. ساعت 4 براش sms زدم و گفتم: سلام خوبید؟ مثل اینکه دیشب خیلی خوش گذشته بهت. خوشحالم که دوستایی داری که با اونا خوشحال میشی. دیدی زندگی زیادم بد نیست. خوش بگذره. عجیب بود بازم جواب sms منو نداد. نگران شدم. از طرفی گفتم شاید خیلی خوشه که نمی تونه جواب منو بده. یه کم صبر کردم. اما نزدیک ساعت 7 دیگه منفجر شدم. دوباره sms دادم. گفتم: یعنی سرتون اینقدر شلوغ که sms کوتاه هم نمی تونید بدید؟؟؟ من دیگه مزاحمتون نمی شدم. ببخشید بای. گوشیمو گذاشتم پائین و رفتم سر درسم. یه ده، دوازده دقیقه بعد برامsms اومد مهران بود. مهران: سلام عزیزم. عیدت مبارک.مثل اینکه من باید شاکی باشم نه تو؟ دیشب حالم خیلی بد بود. نتونستم از خونه بیرون برم تا صبح پرستار مراقبم بود. دیشب خیلی منتظر موندم ولی مثل اینکه شما سرتون شلوغ بود. گفتم حتماً پیش خونواده هستید که نمی تونید sms بدید حتی کوتاه. من جرأت نمی کردم sms بدم. خیلی خجالت کشیدم. ناراحتم شدم. اصلاً یادم رفته بود که روز عیده. حتی بهش تبریک هم نگفتم.نگران هم شده بودم. می خواستم با smsحالشو بپرسم اما گفتم بهتره زنگ بزنم ببینم الان چه طوره. زنگ زدم. بعد از چند تا بوق گوشی رو برداشت. گفتم: سلام. مهران: سلام خوبید؟ _" مرسی من خوبم شما خوبید؟ دیشب حالتون بد شد؟من نمی دونستم. چرا جرأت نکردی sms بدی من گفتم با دوستت بیرونی خوب نیست sms بدم مزاحمتون بشم. مهران:آره بابا حالم بد شد. تا صبح تو رختخواب بودم. اینقدر گفتی خوش بگذره، خوش بگذره که مریض شدم افتادم توی خونه. _" به خدا چشمم شور نیست. اصلاً هم منظوری نداشتم. گفتم خوش بگذره یعنی برید روحیتون باز بشه نه این که حالتون بدتر بشه." مهران:شوخی کردم. من که نگفتم چشمت شوره. منم تا صبح حالم خوب شد.منم راه افتادم بیام خونه یعنی بیام اونجا. دیگه حوصله ی تهرانو نداشتم. _"جدی الان بهترید؟ راه افتادید؟ من گفتم چند روز اونجا می مونید. الان کجائید که اینقدر شلوغه؟" مهران: یه جایی وایسادم شام بخورم. از گشنگی دارم میمیرم. دیروز تا حالا چیزی نخوردم. راستی تو زنگ زدی آره؟ تعجب کردم یعنی چی تو زنگ زدی.پس مامانم زنگ زد؟ _"آره من زنگ زدم چه طور مگه؟" مهران: هیچی قطع کن من زنگ می زنم.پول موبایلت زیاد میشه." _" نه یعنی چی.اشکال نداره. این جوری زشته. من زنگ زدم حالتو بپرسم. بعد قطع کنم تو زنگ بزنی؟" مهران:" چیش زشته. تو یه دختر دانشجو با کلی خرج باباهه پول از کجا بیاره این همه. تازه پول موبایلم بده. قطع کن من یه چیزی می خورم برات زنگ می زنم. باشه؟" _"باشه.منم باید غذا درست کنم.پس غذا تو خوردی بزنگ باشه؟" مهران: باشه پس فعلاً. خداحافظ." _" خداحافظ." داشتم غذا درست می کردم که sms داد. مهران:" نسوزی. مواظب باش آخه آشپزی کار هر کسی نیست." _" نه یکم بلدم. می تونم یه غذای سوخته درست کنم. قابل خوردنه. موقع غذا حرف نزن میپره تو گلوت." مهران:داری چی درست می کنی؟ من که غذا هه رو از اینجا می بینم حسودیم میشه آخه دارم تخم مرغ آبپز می خورم" _" دارم مرغ درست می کنم. با گوجه و سیب زمینی سرخ کرده و سالاد و مخلفات. الهی، دلم سوخت برات اما باعث می شه زود خوب بشی. بخورش شاکی هم نباش." غذامو درست کرده بودم. البته تقریباً. که اون زنگ زد. درست یادم نیست که در مورد چی حرف زدیم. اما کلی حرف بود. حدود یکی دو ساعت حرف. از هر دری حرف زدیم. از خونوادش از. از شرکتش. از کارش. از دوستاش. من از خودم گفتم. این که دنیا به آخر نرسیده. تو باید جای خونوادتم زندگی کنی. اونا همه ی امیدشون به توئه. همچنین فهمیدم بچه ی فراموش کاریه.آخه وسط حرفا گفت یه جوک بگم. گفتم بگو. گفت یادم رفته.خندم گرفت یه ثانیه هم تو ذهنش نبود. گفتم چه زود یادت رفت. گفت من ین جوریم به بچه ها که میگم یه جوک بگو سریع میگی بگو اما می دونی که من یادم نیست. خلاصه بعد از کلی حرف زدن خداحافظی کردیم آخه دیگه مامانم اینا پیداشون می شد و باید شام می خوردیم. گوشیم روی سکوت بود.منم رفتم از اتاق بیرون. بعد از شام که اومدم توی اتاقم دیدم سه تا sms برام اومده که همشون مهران بودن. مهران:" یه جوک بگم؟" مهران:" جواب ندادی یادم رفت." مهران:" جواب نده اشکالی نداره. حتماً سرت شلوغه خوش باشی." _" تلافی می کنی؟ ببخشید تو اتاق نبودم. مامانم اینا اومده بودن و داشتن به خواهرم زنگ می زدن. اگه جوکت یادت نرفته بگو. زودتر تا فراموش نکردی باز." دیدم جواب نمیده گفتم حتماً ناراحت شده. یهsms متنی براش فرستادم تا مثلاً از دلش در بیارم اما تحویل نگرفت. گفتم خوب هر وقت بخواد خودش sms میده. حسابی تو فکر بودم. اصلاً از ذهنم خارج نمی شد. همش بهش فکر می کردم. شب وقتی می خواستم بخوابم براش یهsms دادم. _" می دونم خونوادتو خیلی دوست داشتی. من نمی تونم کاری بکنم. محبت اونا چیز دیگه ایه. ولی خوشحال میشم منو به خواهری بقبولی تا کمکت کنم. گرفتم خوابیدم. فکر نمی کردم جوابمو بده. از این sms منظوری نداشتم. فقط فکر کردم اگه جای خواهرش باشم می تونه باهام راحت تر باشه و من بیشتر می تونم بهش کمک کنم. یه ساعت بعد جوابمو داد. خیلی ناراحت و عصبانی بود جا خوردم. مهران:" من از تو خواستم که خواهرم باشی؟ ولی اینو بدون من نه پدر می خوام، نه مادر، نه برادر و نه حتی خواهر. من فقط کسی رو می خواستم که منو فقط به خاطر خودم بخواد منو درک کنه دوستی می خواستم که اگر روزی به صفر رسیدم منو تنها نذاره تو زمانی که خوشم باهام خوش باشه وقتی به مشکلی می خورم نگه برو بمیر من تو زندگیم فقط با کسانی برخورد دارم که راضی به مرگم هستن تا....ولی محتاج دوستم. دوستی که قدر این دوستی رو بدونه و واسش ارزش قائل بشه. نه کس دیگه." _" اگه منو قبول داشته باشی من هستم. نمی دونم می تونم کمکت کنم یا نه اما قول میدم تو شادیات شاد و تو غمات باهات گریه کنم." مهران:" تو فقط تو شادیام شادباش منم سعی می کنم که غما مو بروز ندم تا تو همیشه بخندی نه اینکه گریه کنی." _" اگه قراره فقط شاد باشم که هستن خیلی ها که تو شادیات باهاتن من میخوام تو غماتم باشم سعی میکنم کاری نکنم که اشکت درآد فقط بخند." مهران:" مطمئن باش تا الان نذاشتم کسی اشکمو ببینه و دوست ندارم که تو هم ناراحت بشی می خوام همیشه خوشحال باشی." _" می خوام سنگ صبورت باشم تا هر چی تو دلت هست بگی قول می دم فقط گوش بدم تا سبک بشی من می دونم چه جوری غصه ها مو فراموش کنم.بی خیال من." جواب دادنش یک ساعت طول کشید. اما وقتی جواب داد خیلی عجیب بود. مهران:"چی شده از داداشی ناراحتی که جواب نمی دی گفتم به خاطرت خودت بهتره. اگه تو دلت جای دیگس و بهم نگفتی تا بتونم در حقت برادری کنم. نمی خواستم ناراحتت کنم چون خواسته ی خودت بود که خواهرم باشی. باید اول بهم می گفتی تا اینکه خودم منظورتو بفهمم. می خوام مژگان صدات کنم.اسم خواهرمه که انگار دوباره زنده شده. خوشحالم که منو تنها نمی زاری و منو از اشتباهم آگاه کردی مرسی مژگان." _" من ناراحت نشدم فقط فکر کردم که تو کلی دوست داری که بهت کمک کنن شاید اگر خواهرت باشم باهام راحت تر باشی نه چیز دیگه. اگه فکر میکنی که به عنوان یه دوست می تونم کمکت کنم من حرفی ندارم. می خوام تو راحت باشی. می فهمی منظورمو. تو اسم واقعیمو یادت هست؟" مهران:" نه آخه اسمای زیادی گفتی. سپند،هستی، سوگند، کدومشون؟" _" تو فکر میکنی کدومشون باشه؟ می خوام حدس بزنی تا هوشتو بسنجم.آفرین پسر خوب جواب درست جایزه داره." مهران:" این سؤال کردن یعنی گزینه چهارم هم داره؟ یعنی هیچکدام؟" _" نه بابا.اصلاً حدس زنه خوبی نیستی خودم میگم. سوگند بود. ولی تو هر چی دوست داری می تونی صدام کنی. دوست داری مژگان باشم؟" مهران:" نمی دونم ولی یه حسی بهم میگه حدسم درست بود. گیج شدم اصلاً من همون شما صدات می کنم. راستی رسیدم به شهر." _" رسیدن بخیر. دوش بگیر بعد راحت بخواب. فقط میشه منو به اسم صدا کنی؟ من به عمرم اینقدر رسمی حرف نزدم. لطفاً شما صدام نکن." نمیدونم sms من نمی رسید بهش یا اونقدر خسته بود که تا رسید خونه خوابش برد چون دیگه جوابمو نداد. منم گرفتم خوابیدم. فردا صبح ساعت 10:20ً براش sms زدم و گفتم: _"آقای مهران حالتون خوبه؟ نمی دونم sms هام نمی رسه یا شما وقت ندارید یا خوابیدید یا مریضید. از دیشب 10 تا sms زدم اما جواب ندادید نگران شدم. منتظر بودم جوابمو بده اما جوابی که برام رسید مثل برق گرفتتم. ت. جام خشک شدم. _" سلام. این خط واگذار شده." از تعجب دهنم شده بود یک متر یعنی چی چه جوری. من دیشب با مهران حرف زدم. باورم نمی شد.یعنی بی خبر و یه دفعه. مگه میشه. _" ببخشید میشه بپرسم از کی؟ تا دیشب که واگذار نشده بود." _" ساعت 9:30ً." خیلی یه دفعه و ناگهانی بود. نمی فهمیدم چی شده ولی یه فکر اومد تو ذهنم یعنی همش بازی بود؟ اگر بازی نبود میتونست بهم خبربده.چندان براش مشکل نبود. اون کی بیدار شده بود خطشم فروخته بود. یه دفعه کجا رفت. اصلاً سر در نمی آوردم. یعنی اومده بود که فقط اذیت کنه و بره. اعصابم خورد شده بود. کلی فکر عجیب و غریب تو ذهنم بود. اینقدر فکر بود که نمی خواستم به هیچ کدومشون حتی نگاهی بکنم هر کدوم به تنهایی باعث سر دردم میشد. گوشیمو گذاشتم روی سکوت و گذاشتمش توی اتاقم. در اتاقمو بستم و از اتاق اومدم بیرون و شروع کردم به درس خوندن. سعی می کردم که اصلاً سمت اتاقم نرم تا به گوشیم نگاه نکنم. باورم نمی شد که مهران بی خبر رفته باشه. اما یه جورایی با خودم تکرار می کردم که این یه بازی مسخره بود. خودمو مشغول کردم. تا اینکه بابام اینا اومدن و ناهار خوردیم. بعد ناهار همه می خواستن بخوابن منم رفتم تو اتاقم. روی تخت دراز کشیدم و مشغول درس خوندم شدم. وسط درسم از اتاق بیرون که آب بخورم و بیام یکم طول کشید وقت برگشتنم دیدم 2 تا مسیج دارم. نگاه کردم یه شماره مال خط تهران به نظر خیلی آشنا بود یکم فکر کردم دیدم بله خودشو مهران بود. یادم اومد یه باربا همین خط بهم زنگ زده بود البته تا گفتم بفرمائید قطع کرد فقط می خواست مطمئن بشه که من دخترم. مهران: چی شده خیلی وقتت پره که نمی تونی جواب بدی؟ مرسی. جواب دادم البته با شک هم فکر می کردم خودشه هم شک داشتم واسه همین گفتم: _" سلام داشتم درس می خوندم. ببخشید شما؟" اما جواب نداد.یکم صبر کردم.باشک گفتم:"آقای مهران شمائید؟ از دستتون شاکی بودم. باید به من می گفتید که می خواید خط تونو واگذار کنید. کلی نگرانتون شدم." مهران:" یعنی جواب هر sms رو می دید و غذرخواهی می کنی حتی اگه نشناسی من که خوشم نمی یاد این طوری باشی. اول می پرسن شما؟ بعد اگه اشنا بود جواب میدن و عذر خواهی می کنن خانم محترم." _" ببینم مگه sms اولم نرسید که گفتم شما؟ اصلاً من نمی فهمم یعنی چی؟ دارید اذیت می کنید؟ok. من جوابتونو نمی دم دیگه." مهران:" اول عذر خواهی کردی بعد گفتی شما.این جوری می خواستی تو غم ها و خوشی ها باهام شریک شید. خوب هر جور راحتید دیگهsms نمی دم که نتونی جواب بدی. معذرت میخوام که تا الان مزاحمت بودم. امیدوارم به هرچی می خواهی برسی." _" چرا اذیت میکنید. می دونید چقدر نگرانتون شدم. از sms دومتون فهمیدم که شمائید. در ضمن یک بار با این شماره زنگ زده بودید." _" اگه دیگه نمی خواید sms بدید بگید این که دیگه بهانه اوردن نداره. گفتید غم ها تونو بهم نمی گید تا ناراحت نشم اما حالا به خاطر نگرانیم دارید سرزنشم میکنید. فکرمی کردم منو به عنوان خواهرتون یا یه دوست یا هر چی دیگه قبول دارید اما... کاش می تونستید درک کنید. متأسفم." _" واقعاً که می تونستی جواب بدی کار سختی نبود.برای خودم متأسف شدم. فکر نمی کردم این جوری باشی اینقدر سنگدل. دیگه مزاحمت نمی شم. راحت باش." خیلی بهم بر خورده بود. سه تاsms داده بودم اما جوابمو نداد حتی یه خداحافظی هم نکرد منو نادیده گرفته بود. خیلی ناراحت شدم. گفتم دیگه بهش sms نمی دم. اما خودش sms داد. مهران:" خیلی بی معرفتی که این حرفو می زنی.مگه من غیر تو کسی رو دارم که بخوام براش ناز کنم یا اینکه نخوام باهاش حرف بزنم. ولی من این طور دوست ندارم که بخوای به خاطر من نگران بشی یا ناراحتت کنم اگه می بینی تا الان ناراحتت کردم منو ببخش.مگه تو چه گناهی کردی که بخوای به خاطرم نگران بشی نمی خوام به مشکلاتت اضافه کنم سعی میکنم خودم حل کنم.آخه تو درس داری پس منتظر می مونم تا امتحانات تموم بشه. این طوری به درستم لطمه میزنه. ممنونم که به فکرم بودی پش تا بعد امتحانا بای. قول بده درساتو خوب بخونی." _"یعنی چی تا بعد امتحانا بای. من درسمو میخونم نگران من نباش.ازت بی خبر باشم بدتره نمی تونم حواسمو جم درس کنم. می فهمی؟" مهران:"آخه همیشه نگران میشی من تحمل ندارم." _" مهم نیست من این جوری راحت ترم. واسه نگرانیم راه هست میتونی منو بی خبر نزاری. هر وقت بهم احتیاج داشتی پیشت باشم." مهران:" می خوام ببینم تا چهره ای که تجسم می کنم از نزدیک ببینم." _"صدای من با قیافم خیلی فرق میکنه.ترجیح میدم یه صدا بمونم چون تأثیرش بیشتره. ولی هر جور دوست داری. من حرفی ندارم." مهران:" چیه مگه خیلی خوشگلی که از قیافت تعریف میکنی؟" _" اتفاقاً قیافم معمولیه. قیافه خیلی برات مهمه؟" مهران:" خوبه قیافت معمولیه. من که قیافم مسخرست. اگه ببینی فکر کنم سکته کنی می خوای واست تجسم کنم؟ کپل،کچل، بیریخت.لنگو یه چشمم جاش خالیه دماغ دراز لب افتاده و باد کرده یه پا دراز یه پا کوتاه یه دست کج تازه یه شصتم ندارم. بسه یا بازم بگم فکر می کنم تا الان سکته کرده باشی دیگه نیازی به دیدن نیست درسته؟" خیلی برام جالب بود. کنجکاوی داشت خفم می کرد. نمی دونستم چه شکلیه اما فکر می کردم داره چاخان میکنه یعنی تابلو بود. داشتم از خنده میمردم. _" نه تازه جالب شده باید خیلی باحال باشی خوشم اومد. در ضمن قیافه اصلاً مهم نیست آدم با قیافش که زندگی نمی کنه. اخلاق و اعتماد مهمه." مهران:" درسته الان این حرفو می زنی بعد نظرت عوض میشه اگه یکی بیاد خواستگاریت اول به قیافش نگاه میکنی اونجاست که معرفت و صادق بودن معنی نداره می فهمی اینا همش حرفه." _" مرد نباید خوشکل باشه که. باید خوش تیپ، شیطون و شر باشه. ما یه استاد داریم اما اینقدر شیطون و بامزست. تازه مگه تو با کامیون تصادف کردی؟" مهران:" نه افتادم تو جوب." _" در ضمن آدم قیافرو میتونه درست کنه اما لهجه و غذا خوردن و ادب و نمی شه کاریش کرد. منم تجربه ی تو جوب افتادن رو دارم اونم زیاد." مهران:" پس مثل اینکه بدتر از منی اخه یه بار افتادم تو جوب." مهران:" در ضمن مرد میتونه قیافرو درست کنه یعنی مثل دخترا بماله؟" _" ول کن بابا من که گفتم قیافه مهم نیست. باید بگم من ادم فضولیم واسه اینم که شده حتماً میام تا ببینمت.البته ببخشید." مهران:" بشین درستو بخون مگه امتحان نداری. اینقدر دنبال قیافه نباش. قیافه هر شخصی واسه خودش ارزش داره همین که زندس بهترین نعمته حالا هر شکلی می خواد باشه." _" ok.موافقم. حرفت کاملاًمتینه منم که همین رو گفتم . مزاحمت نمیشم. برو به کارت برس مرسی. فعلاً." این sms دادن ها تا حدود سه طول کشید. بعد رفتم سر درسم. یه دو ساعت و نیم که درس خوندم واسه استراحترفتم چایی بخورم و یکم با مامانم حرف بزنم. بعدش دوباره اومدم روی درسام. یه دفعه دیدم که مهران sms داد. مهران:"ماشالله چه تلاشی! مگه نگفتم درس بخون گرفتی خوابیدی.آخرین حتماًموفق میشی." تعجب کردم. یعنی چی خوابیده، من که بیدارم اصلاً اون از کجا فهمیده که من خوابم؟ _" کی گفته که من خوابم رفتم چایی بخورم. یکم پیش مامانم نشستم تنها بود. استراحت کردم.حالا اومدم دوباره شروع کنم. یعنی استراحتم نکنم؟؟؟" مهران:" ببخشید چرا میزنی. خواب بودم، خواب دیدم که تو خوابیدی درس نمی خونی یهو از خواب پریدم تا از خواب ناز بیدارت کنم." _" وای ببخشید که حتی نمی زارم بخوابی شرمنده. حالا از دستم خواب راحتم نداری. خیلی معذرت می خوام. متأسفم.منو میبخشی؟" مهران:"کاری نکردی. من باید از تو تشکر کنم که بیدارم کردی چون باید برم بیرون نزدیک بودخواب بمونم. شرمندم که نمی زارم راحت باشی." _" خواهش می کنم. من این جوری راحتم. مشکلی ندارم. خوش بگذره بهت مرسی که یادم بودی." نشستم درسمو خوندم تا ساعت 11 بعد گفتم بخوابم فردا برم دانشگاه بقیشو بخونم. گفتم قبل از خواب یکم شیطنت کنم بد نیست، واسه همین یه sms به مهران دادم تا بهش شب بخیر بگم. _" سلام داداشی خوبی؟ من مثل یه دختر خوب درسمو خوندم و تقریباً تموم کردم می خواستم بخوابم گفتم به داداشم شب بخیر بگم." گرفتم خوابیدم اما یه نیم ساعت بعد مهران sms زد. مهران:"گفتم مثل 2 دوست خوب همدیگرو درک کنیم. بازم که گفتی داداش؟ ببین قبل از اینکه بخوایم به دوستیمون ادامه بدیم باید یه چیزو بدونم.یعنی تا الان با هیچ پسری نبودی؟ و الان چه طور؟ آخه به این نتیجه رسیدم که با گفتن داداش احساس میکنم می خوای چیزی بهم بگی البته مهم نیست میدونم منظورت چیه. خوب من که هنوز ندیدمت یا اینکه جسارت نکردم عاشقت بشم پس از چی میترسی؟ اگه میبینی سختته از بابت من خیالت راحت." _" تو گفتی من مژگانم! من همیشه آرزوی یه داداش بزرگتر از خودم و داشتم من آخر نفهمیدم چی تو میشم. خواهر،دوست،...من گیج شدم.تو بگو بهم." مهران:" می دونم که داری از روی اجبار یا قولی که دادی، داری روش وا یمیستی ولی این اجبار نیاز نیست من اصلاً ناراحت نمی شم. نگفتی مثل اینکه ازت سؤالی کردم." _" اگه منظورت اینه که تا حالا با کسی دوست بودم.آره یه بار که یه ماهم نشد. هیچ وقت اعتقادی به این چیزا نداشتم. اون یه بارم از روی کنجکاوی بود. اما چون از آدمایی که حرفشون با عملشون فرق داره بدم میاد زود تموم شد. اگه میگم داداش واسه اینه که نمی دونم باید چی باشم. مژگان، شما،یا خودم؟" مهران:" خودت کدومو دوست داری؟" _" نمی خوام مژگان باشم. دوست ندارم شما صدام کنی. می خوام خودم باشم.سوگند دانشجوی مهندسی کامپیوتر،ترم پنج. دختری شیطون و شر؟" مهران:"میتونی سوگند باشی.میتونی دانشجوی مهندسی کامپیوتر و ترم پنج باشی. ولی دوست ندارم شیطون و شر باشی. نه شرمنده." _" چرا؟ یکم شیطنت مثبت که اشکالی نداره. اگه من نباشم دوستام غمباد میگیرن.وقتی دپرسن با شیطونی من حالشون جا میاد. یکم شیطون باشم؟" مهران:" این نظر شخصی منه. تو میتونی هر جور می خوای باشی من که نباید بگم چی کار باید بکنی مگه من فضولم. شما راحت باش و به حرفای من اصلاً توجهی نکن. من آخه گاهی اوقات توقع بی جایی دارم که شاید ناراحت بشی و بگی به تو چه. پس هر کاری دوست داری بکن تو که برده ی من نیستی ." یعنی چی؟ چه زود بهش برمی خورد. حرفشم یکم توهین آمیز بود. بی ادب. _" من چی صدات کنم؟ داداش،شما آقای مهران، چی صدات کنم؟ راستی تو متولد ماه شهریوری؟ در ضمن حرف آخرت در مورد برده زشت بود." متولدین شهریور معمولاً آدم شناس های خوبی بودن مهرانم تقریباً خوب حدس می زد و یکم آدم شناس بود. ما از این ماه یه چند تایی تو خونواده داشتیم. این سؤالم همین جوری پرسیدم. مهران:"صدام کن عزیزم. ضمناً معذرت می خوام اگه ناراحتت کردم بابت آخرین حرفم. می خوام بخوابم آخه صبح ساعت 3 باید برم تهران اگه دیگه جواب ندادم شرمنده. شب بخیر سوگند.آرام بخوابی. از دور می بوسمت." نمی فهمیدم این چرا هی میاد و هی میره. مهران که این جوری تمام عمرشو توی راهه.پس چه زندگی ایه که این داره.گرفتم خوابیدم. فردا صبح رفتم دانشگاه. ساعت 10:5 امتحان داشتم. رفتم یکم با بچه ها رفع اشکال کردیم و رفتیم سر جلسه. امتحان بدی نبود. اما زیادم راضی نبودم. یه کوچولو سخت بود. منتظر موندم تا بقیه هم امتحانشونوبدن و بیان بیرون بعد همه با هم برگشتیم خونه. گرفتم خوابیدم که بعد بیدارشم درس بخونم. فکر کردم که شب باید بیدار بمونم چون در طول ترم اصلاً این درسو نخونده بودم.یه درس عمومی بود.استادشم سرکلاس بیشتر صحبتهای دیگه می کرد تا درس دادن. ساعت 3 مامانم بیدارم کرد گفت دارم میرم بیرون.گفتم باشه. خواستم دوباره بخوابم دیدم دیگه خواب از سرم پریده. از دست مهران شاکی بودم. یعنی چی؟ اگه من sms نمی دادم اونم حالمو نمی پرسید. یه sms دادم که ازش گله کنم. _" سلام حال شماد.یعنی رفتی مسافرت باید همه رو فراموش کنی؟ زنگیدن پیش کش یه sms که میتونستی بدی.من sms ندم تو هم نمیدی دیگه؟" مهران:" سلام من که نمی دونم تو چه موقعیتی قرار داری که sms بدم یا بزنگم. اما تو چه طور هر وقت که بیکار میشی یاد ما می کنی من باهات قهرم." واقعاً که دست پیش گرفته بود که پس نیوفته. حرف خودمو به خودم پس می داد. داشت می نداخت گردن خودم.عجب بچه ای بود این مهران. _" نه خیرم من همش یادتم اما تو sms نمی دی. Sms دادن که موقعیت نداره من الان موقعیتم عالیه. می تونم هم sms بدم هم بحرفم. قهرم نکنی.ok؟" مهران:" باید فکر کنم" بچه پرو داشت ناز می کرد.عجبا. از دخترام بیشتر ناز می کرد اما من نمی خواستم نازشو بکشم یعنی چی؟ چه معنی میده پسر ناز کنه اونم اینقدر. _" روش فکر کردی خبرم کن. فعلاً." مهران:" باشه آشتی ولی اجازه بده یه دوش بگیرم بعد بهت می زنگم باید یه چیزی بهت بگم ok؟" یعنی مهران چی کارم داشت؟ چی می خواست بهم بگه؟ هنوز از جام بلند نشده بودم و تو رختخواب بودم. حسش نبود پاشم. همش وول می خوردم و پهلو به پبلو میشدم. تو فکر بودم که دیدم زنگ زده. چه زود هنوز یه ربع هم نشده بود. چه زود دوش گرفت.گوشی رو برداشتم. _" سلام خوبی. چه زود دوش گرفتی.چه سرعتی.عافیت باشه." مهران:" سلام مرسی.دوش نگرفتم دیدم آب سرده گفتم صبر کنم تا گرم بشه. تو این فرصتم به تو زنگ بزنم که گله نکنی. امتحان چه طور بود؟" _"بد نبود. خوشحالم که تموم شد فقط همین. راشتی چی کارم داشتی؟ زود بگو که خیلی کنجکاوم." مهران: خوب می گمچقدر عجله داری. گفتم بهت بگم که بعداً نگی مهران بد بود به من نگفت.مثل عوض کردن خط موبایلم." _" طوری شده؟ اتفاقی افتاده؟" مهران:" نه نگران نشو چیزی نشده فقط من اینجا یه دوست دارم که امروز رفته بودم خونشون. اینا قرار بود برن دبی. مامانش کلی اصرار کرد و بعد رفت برام بلیت گرفت که منم همراهشون برم. منم اصلاً دوست نداشتم که برم اما چون مامانه اصرار کرد بلیطم گرفت برام مجبور شدم قبول کنم. الانم sms دادن که شب شام میریم بیرون. قراره بیان دنبالم.آخه ماشینم دست اوناست. دست ایمان دوستمه. می خواستم بهت بگم که فردا صبح ساعت 3 بیلیط داریم.گفتم بدونی بهتره." یه جوری شدم. نمیدونم خوشحال شده بودم که می خواد بره. تو این مدت یه احساسی بهش پیدا کرده بود. یه احساسی که نمی دونم چی بود اما دلم نمیخواست این قدر ازم دور بشه. درسته که من ندیده بودمش اما همین که می دونستم تو یه شهر یا یه کشوریم خوب بود اما حالا...بغض کرده بودم اما نمی خواستم بفهمه. آروم گفتم: کی بر می گردید؟ مهران:" اینا که برنامشون تا عیده. می رن بعد عید بر می گردن اما من حوصله ندارم. نه حوصله ی اینا رو نه حوصله ی اونجا رو. من برم فوقش یه ماه بمونم و اونم زیادش. میرم اینا رو قال میزارم میام." خندم گرفته بود یعنی چی اینا رو جا میذارم. در میرم میام. گفتم: زشته بابا. اگه دوست نداری نرو ولی وقتی میری سعی کن بهت خوش بگذره. اینا چند نفرن؟ مهران:" ایمان و مامانشو چهار تا خواهراش." دهنم باز مونده بود. چهار تا خواهر؟ خدا بیشترشون کنه. از یه طرف حس فضولیم گل کرده بود از یه طرف دیگه همچین خوشم نیومده بود که ایمان چهار تا خواهر داشت. مهرانم قرار بود با چهار تا دختر جوون بره مسافرت اونم تو خونه ی اونا. از یه طرف دیگش نمی خواستم به روم بیارم که حساس شدم. واسه همین با شیطنت گفتم: چهار تا، خوبه، ببینم خواهراش چند سالشونه؟ اسمشون چیه؟ چه شکلین؟ خوشگلن؟ دیونه قراره با چهار تا دختر بری مسافرت یه ماه خوش بگذرونی می گی دوست ندارم. از بس خلی. مهران:" برو بابا اصلاً خوشم نمی یاد ازشون عتیقه ها. 26،24،21،19 سالشونه اسماشونم المیرا،الیزا،الهه، آلاله هست. کوچیکا قیافشون بهتر از بقیست یعنی خوشگلن الهه و آلاله رو میگم. دلم نمی خواد با این عتیقه ها برم." تو دلم خیلی خوشحال شدم که به اینا نیگه عتیقه. کلی ذوق کردم که ازشون خوشش نمی یاد. اما گفته بود دو تای آخری خوشگلن. خوب چرا چشمش اونا رو نگرفته تا الان. خوب هرکسی که بود لااقل از اینکه با اینا بره مسافرت خوشحال می شد یعنی نرمالش این بود اما مهران چرا این جوری نبود برام عجیب بود. بهش گفتم: مهران یکم داری ببو بازی درمیاری.آخه موقعیت به این خوبی بابا ننه هه راضی داداشه راضی خودشون دارن به زور می برنت. فکر میکنم مامانه واست خیالاتی داشته باشه.تا یکی از دختراشو بهت نندازه ول بکنت نیست. مهران داشت میترکید از خنده. گفت:" نه بابا اینا خیلی راحتن برام مثل خواهرامن. جوریه که من می رم اونجا با همه دست می دمو روبوسی می کنم. این جوریام نیست. _" خره، تو به اونا میگی خواهر اونا که به تو نمی گن برادر، مگه مغز خر خوردن. پسر به این خوبی جوون،خوشگل،خوش قیافه،پولدار، تحصیلات خوب دیگه چی میخوان؟" داشتم اینا رو میگفتمو مهران می خندید که یه دفعه یاد یه چیزی افتادم. _" راستی این چیزا چی بود تو sms گفته بودی؟ یه پام کوتاست یه پام بلند،کچل و خپل و قد کوتاه یه چشم ندارم، دستمم کجه یعنی تودزدی؟" دیگه داشت قهقهه می زد فکر کنم نشسته بود روی زمین و شکمشو گرفته بود آخه از زور خنده نمی تونست جوابمو بده. خنده هاش که تموم شد با یه صدا که هنوز توش خنده بود گفت: بابا آدم خوش تیپ که از خودش تعریف نمی کنه. نمی گه من خوشگلم،خوش تیپم، الم، بلم، یه چیزی میگه که اگه یارو دیدشو خوشش نیومد نگه از خودت تعریف بی خودی کردی. هر چند تا حالا نشده کسی پیدا بشه بگه بدم یعنی همه میگن که خوشگل و خوشتیپیم. من حاضرم هر چی که دارمو از دست بدم ولی خوشتیپ و خوشگل بمونم. با یه حالتی که نشون بدم همچین زیادی داره تعریف میکنه گفتم: چه از خود راضی. تو که این قدر تعریف داری پس چه طور تا حالا رو زمین موندی؟ چه جوریاست که غرت نزذن؟ مهران:" خب سعیشونم کردن من تحویل نگرفتم. باور کن شده دارم تو خیابون با ماشین میرم این دخترا شمارشونو از شیشه مندازن تو ماشین." _"خوب، تو چی کار میکنی؟" مهران:" هیچی منم همشون و جمع میکنم باهاشون خلال دندون درست می کنم.کی اینارو تحویل میگیره آخه. من اصلاً خوشم نمی یاد." کفری شده بودم. بیشتر از دست این دخترای جلف و جول یعنی چی؟ همه جا پسرا ناز دخترا رو میکشن حالا دخترا میان به پسره شماره میدن. همچین حرصم گرفته بود که نگو. از مهرانم که این قدر از خودش راضی بود حرصم گرفته بود. از طرفی اولین پسری بود که به دختر جماعت بی توجه بود جالب بود. با دهنی که از تعجب باز مونده بود گفتم: مهران تو خیلی ببویی. اونم نه ببوی معمولی ببو گلابی هستی. بابا یه نیگاه به دخترا بکن شاید از یکیشون خوشت اومد خواستی باهاش دوست بشی. چرا"IQ" بازی در میاری. پسر جماعت و دختر تحویل نگرفتن نوبره ، والله." داشت می خندید اما نمی دونم یه دفعه چی شد که گفت: سوگند من 2 دقیقه دیگه برات زنگ می زنم فعلاً. بعداً سریع گوشی رو قطع کرد. اصلاً نزاشت من یک کلمه حرف بزنم. حتی نتونستم بگم باشه چه برسه به اینکه ببینم چی شده. به مدت 15 دقیقه با دهن باز به گوشی نگاه می کردم هنوز در شوک به سر می بردم که دوباره زنگ زد. گوشی رو برداشتم نمی دونستم چی بگم فقط گفتم: سلام مهران:" علیک سلام. روزی چند دفعه سلام میکنی؟" _" هر دفعه که یکی رو ببینم بهش سلام می کنم. تو یه دفعه چت شد؟ چرا قطع کردی؟" مهران:" هیچی... راستی ایمان اینا sms دادن گفتن میایم دنبالت شام بریم بیرون." _" خوبه. یعنی الان باید حاظر بشی؟ پس چرا زنگ زدی. یه دفعه حاضر میشدی دیگه." مهران:" حالا وقت هست. حاضر میشم. چیه ناراحتی بهت زنگ زدم. می خوای قطع کنم؟" _" نه من ناراحت نیستم. میترسم دیرت بشه." یه بیست دقیقه با هم حرف زدیم. بعدش رفت حاضر بشه گفت: حاضر شدم برات زنگ میزنم. منم گفتم: باشه، منتظرم.یکم طول کشید. براش sms زدم گفتم: خوبه، خوبه. تو از این دخترا خوشت نمی یومد دیگه؟ خوبه معنی خوش نیومدنم فهمیدیم. کاملاً پیداست. مهران دارم از فضولی میمیرم میخوام صدای دخترا رو بشنوم میشه؟ نمیدونم با گوشیش چی کار می کرد که نمی تونستی براش زنگ بزنی. میگفت اصلاً همچین شماره ای توی شبکه موجود نیست. داشتم از فضولی میمردم. تنها کاریم که می تونستم بکنم این بود که براش sms بدم. دو دقیقه که گذشت یه sms دیگه بهش دادم و گفتم: تو با گوشیت چی کار می کنی که موجود نمی باشی آخه من نمی تونم بگیرمت. _" آقای مهران میشه گوشیت رو درست کنی؟ لطفاً که دسترسی بهتون امکان پذیر باشه. من هنوز دارم از فضولی میمیرم. میشه صدای دوستانتونو بشنوم.لطفاً." _" هنوز نرفتی داری منو فراموش میکنی و جواب sms هامو نمی دی. مطمئن نیستم بعد یه ماه اصلاً یادت باشم. جای بسی شگفتیه که تو خاطرت بمونم." این چند تاsms و پشت سر هم در عوض پنج دقیقه فرستادم. دو دقیقه از sms آخرم گذشته بود که دیدم زنگ زد. سلام و علیک کردیمو گفتم: چه عجب شما گوشیتونو یه نگاه کردید. واقعاً که این جوری قول دادی که فراموشم نکنی؟ مهران:" تو راه بودم. نتونستم جوابتو بدم. ایمانم تنها اومده داریم میریم دنبال عتیقه ها. " دهنم باز مونده بود گفتم: مهران، بی ادب جلوی داداشه به خواهراش می گی عتیقه؟ مهران:" بابا ایمانم خودش می دونه که اونا عتیقن. مشکلی نیست." یکم با هم حرف زدیم بعد به ایمان گفت یه جا نگه داره تا از یه مغازه یه چیزی بخره. ایمان نگه داشت. پیاده شد و گفت/ک ببخشید.این ایمان یکم فضوله نمی خواستم جلوش حرف بزنم.خب شاید این آخرین صحبتهایی باشه که با هم میکنیم.الان خداحافظی میکنیم بعد دوباره حرف می زنیم موافقی؟ شاید نتونم دیگه خداحافظی کنم." اینو که گفت یه جوری شدم. یه دفعه دلم گرفت. یه احساس بدی بهم دست داد، انگار یه عزیزم داشت ازم جدا میشد. برای خودمم عجیب بود. چرا یه همچین احساسی دارم. گفتم:" مهران می خوام بهت سفارش کنم پس خوب گوش کن و تا حرفم تموم نشد جواب نده. باشه؟ آفرین. "مواظب خودت باش داری از خیابون رد میشی این ور و اون ور رتو نگاه کن. نبینم فکر مردن تو سرت باشه ها.رفتی اونجا قلیون نکش با بچه ها خوش باش. نکنه زیادی با این دخترا گرم بگیری ها خوشم نمی یاد منو فراموش میکنی. نبینم همش تو خونه کز کنی و جایی نری. برو بیرون. برو بازار. با بچه ها باش. سعی کن بهت خوش بگذره. سعی کن به هیچ جیز بدی فکر نکنی. سعی کن فقط چیزای خوب وشاد و دوست داشتنی بیاد تو ذهنت." خوب به حرفام گوش کردی؟ باید به همهشون عمل کنی باشه؟" اینارو تند تند و پشت سر هم گفتم. مهران:" چه تند تند و جالب سفارش میکنی. سعی میکنم خوش بگذره اما چه خوشی به چیزای خوب فکر میکنم مثلاً به بوسه ی خداحافظی." شوکه شدم. بوسه ی خداحافظی؟ کدوم بوسه؟ ما در این باره حرفی نزده بودیم. اصلاً چرا باید می بوسیدمش مگه اون منو... نمی فهمم معمولاً آدم به کسایی که دوستشون داره میگه منو ببوس. یعنی اون منو دوست داشت؟ درست نمی فهمیدم موضوع چیه داشتم فکر میکردم که مهران صدام کرد. مهران:" سوگند؟ نمی خوای برای خداحافظی منو ببوسی؟ شاید این سفر اخرم باشه و دیگه من ونبینی؟" مهران چی میگفت یعنی واقعاً داشت می رفت که دیگه برنگرده. من چی؟ من کجای این بازی بودم؟ به حرفش فکر کردم. می بوسمش. اونقدر دوسش داشتم که بخوام ببوسمش. حتی اگه پیشم بود هم می بوسیدمش. نمی دونم چرا؟ اما یه احساس خاصی بهش داشتم وقتی فکر میکردم ممکنه بره و دیگه برنگرده غم عالم می نشست توی دلم. مهران:" سوگند؟جوابمو ندادی؟ منو میبوسی؟" _"آره، می بوسمت. فقط باید قول بدی که خیلی مواظب خودت باشی.ok؟" مهران:" باشه.منتظرم." از پشت گوشی یه ماچ براش فرستادم. اما گفت نشنیدم. مجبور شدم دوباره ماچش کنم. همون موقع یه ماشینی رد شد.مهران گفت: تو نگاه میکنی می بینی هر وقت ماشینی، موتوری چیزی رد میشه می بوسی که نفهمم؟ من اصلاً متوجه نشدم. _" من که اونجا نیستم ماشینا رو ببینم که، یه بار دیگه میبوسمت امااگه نفهمیدی دیگه نمی تونم برات کاری بکنم. یادت باشه. برای بار سوم بوسیدمش. نه ماشینی رد شد و نه موتوری. کاملاً واضح و بلند بوسیدمش. مهران ساکت بود و چیزی نمی گفت. _"این یکی دیگه بهت رسید. کاملاً پیداست.سعی کن به این فکر کنی. البته اگه خوشحالت میکنه یا برات مهمه." حدود نیم ساعتی با هم حرف زدیم وسطش گفت ایمان پررو منو گذاشت و رفت. یکم منتظرش موند بعدش گفت به نظرم ایمان هم منو جا گذاشته هم خواهرش اینا رو حتماً رفته دختر بازی. اونم با اون ماشین که زیر پاشه. خلاصه بعد نیم ساعت به زور ازش خداحافظی کردم. دلم نمی یومد ازش جداشم هر چند که فقط ازش یه صدا می شناختم اما همین صدا شده بود صدای وجودم. هیچ وقت فکر نمی کردم که کسی این قدر زود و فقط با یه صدا بتونه روم این همه اثر کنه.همیشه میدونستم که من آدمی نیستم که عاشق قیافه و پول طرف بشم. من همیشه میگفتم اون چیزی که منو به طرف خودش میکشونه صدا وصداقت و شخصیت طرفه. همیشه معتقد بودم هر کسی با هر قیافه ایم که باشه بعد یه مدت برا آدم معمولی میشه ادم به قیافه عادت میکنه اما این صدا و شخصیته که همیشه تو ذهن آدم باقی میمونه. نمیدونم چرا اینقدر زود حرفاشو باور کردم. چرا فکر می کردم اگه بره دیگه برنمی گرده. بهش گفته بودم: مهران فکرمی کنم دلم برات تنگ بشه. گفت:فکر نکن مطمئن باش. از کجا اینقدر مطمئن بود؟ یعنی خودش فهمیده بود که برام مهم شده و همش تو ذهنمه. نمی دونم.فردا امتحان داشتم اما هیچی نخونده بودم. اصلاً هم نمی تونستم بخونم تو مغزم نمی رفت.همه ی حواسم پیش مهران بود. ازش خواستم اگه میشه قبل از پروازش یهsms بهم بده تا من بدونم که داره میره. دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت. فکرم مشغول بود. اعصابم خورد شده بود. تابلو ناراحت بودم.گفتم بهتره بخوابم تا یکم آروم بشم. می دونستم که بخوابم فردا صبح بیدار میشم وقتی که مهران رفته. چشمامو بسنم. یه ساعتی طول کشید تا خوابم برد. اما چه خواب آشفته ای. ساعت1:15ً بود که با صدای sms از خواب بیدار شدم. مهران بود. دو کلمه گفته بود. مهران:"خوابیدی سوگند؟" _" سلام خوبی؟ واسه تو بیدارم. تو خوابت نمی یومد مگه؟" مهران گفته بود که خستست. فکر کرده بودم که تا الان خوابیده باشه. اما چرا بیدار بود؟ جوابمو داد اما چه جوابی.چشمام قد یه بیست و پنج تومنی شده بود.دهنم یه متر باز مونده بود.نفسم بند اومده بود. به تته پته افتادم. دلم هری ریخت پائین. نمی تونستم درست فکر کنم. مهران:" دوست دارم" داشتم شاخ در میاوردم. یعنی باید باور کنم؟ اون که میگفت به هیچ دختری محل نمی ذاشت چه طور یه دفعه به این نتیجه رسیده بود. اگه من فکر میکردم که دوسش دارم فرق میکرد. همه میگن دخترا احساساتی هستن اما اون یه پسر بود. یعنی باید باور کنم؟... _" مرسی.چقدر زود.مطمئنی که احساستو درست درک کردی؟ با بچه ها خوش گذشت؟" مهران:" نه آخه نرفتم. وقتی ایمان منو پیاده کرد منم از فرصت استفاده کردم تنها رفتم یه جایی که پیدام نکنن.هنوز ندیدمشون فقطsms دادم ساعت 3 خودمو میرسونم. البته در مورد تو مگه دوست داشن گناهه؟" _"نوچ گناه نیست. ببینم بعد یه ماه نظرت عوض نمیشه؟ تو کی به این نتیجه رسیدی؟ میزاشتی برگردی بعد بگی.تو دست به قال گذاشتنت ظاهراً حرف نداره آره؟" جمله ی آخرمو اصلاٌ همین جوری گفتم منظورم قال گذاشتن ایمان اینا بود نه خودم اما او بد گرفت و ناراحت شد. مهران:" خوشم نیومد. دیگه باهات کاری ندارم. این دوست داشتنم با خودم میبرم و سعی میکنم با خودم نیارم." _"چه لوس. واقعاً که. عجب بچه ای هستی. این چه حرفی بود زدی؟ ناراحت شدم.نمی شه برات ناز کرد." _" مثلاً تو داری میری و من ناراحتم. بعد انتظار داری حتی خودمو شیرین و نازم نکنم. عجب بچه ی مشکلی هستی.ok دیگه هیچی نمیگم. تو همیشه ناراحت میشی." مهران:"آه همین ناز یعنی نمی تونستم قبل از رفتن واست ناز کنم خوب نازیدم دیگه. ماچ،ماچ." _" ا..یعنی تو هم داشتی ناز می کردی؟ چقدر فکرامون نزدیکه. من که نازتو کشیدم ولی بدون دختر 14 ساله کمتر ناز میکنه. البته تو فرق داری آقا مهران." مهران:به نظرت راجع به دوست داشتن زود تصمیم گرفتم؟" _" نمی دونم تو چی فکر میکنی؟ مهران کی باید حرکت کنی؟ در ضمن مطمئنم وقتی یه حرفی رو زدی حتماً روش فکر کردی. میشه یه چیزی بپرسم؟" مهران: بپرس منم تو راهم دارم میرم فرودگاه." _" تو تا حالا به کسی گفتی که دوسش داری؟ اگه آره به چند نفر؟"البته با این اخلاقی که من تا حالا دیدم بعیده ولی تو جوابمو بده." _" مهران قبل از اینکه بری بگم خیلی خیلی مواظب خودت باش. سعی کن بهت خوش بگذره. تولدتم ار الان مبارک الهی 100 ساله بشی." مهران:" برای اولین بار به یه دختر این حرفو زدم. اونم فقط تویی. نمی دونم چرا ولی خب دوست دارم مگه تو نداری؟ ولی عاشقت نشدم و این عاقبتیه که ازش می ترسم." _" نترس چون فکر میکنم الهیه عشق من مرده. من منتظر میمونم برگردی 21 بهمن منتظرم. منم بچه ی خوبی میشم. درسمو میخونم. شیطونی تعطیل." مهران: مرسی. فقط یه چیز ازت میخوام. اخه همینه که دلم گرفته امشب باید پیش خونوادم بودم. نه اینجا می دونم هنوز منتظرم هستن بهشون بگو که من امشب به خاطرشون رفتم بهشت زهرا«س» تا به یاد همه بخصوص اونا باشم اگه ممکنه هر چهارشنبه به یادشون فاتحه بفرست و دو رکعت نماز برای شادی روحشون بخون اگه امکان داره آخه بهشون نزدیکتری." نمی دونم یه دفعه به خودم اومدم دیدم صورتم خیس از اشکه نمی دونم کی به گریه افتادم اما حالا داشتم هق هق می کردم نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم. دلم می خواست الان پیش مهران بودم و مثل یه مادر بغلش می کردم و بهش می گفتم عزیزم ناراحت نباش من پیشتم. تو هیچ وقت تنها نیستی. من همیشه باهاتم حتی اگه تو نخوای. _" حتماً. اگه بهم بگی مزارشون کجاست همین فردا میرم سر خاکشون. اگه امکانش هست بگو لطفاً .وگرنه میرم همه قبر ها رو میگردم." یکم صبر کردم اما جوابمو نداد. _" ناراحت نشو. دوست نداری نمیرم می خواستم تو این یک ماه تنها نباشن. می خوام دم سفر خوش حال باشی و بخندی. خیالت راحت باشه.ok؟" اینا رو میگفتم اما خودم داشتم زار می زدم و نمی تونستم آروم بشم. مهران:" نیازی نیست همه قبر ها رو بگردی. آخه نزدیک شهرن نه آرامگاه داخل شهر. ما داریم میریم داخل سالن. نمی دونم چرا پاهام داره میلرزه نمی تونم درست قدم بردارم احساس می کنم این سفر برگشتی نداره آخه هر وقت که دلم راضی نیست یک اتفاق بدی میفته. میترسم." می خواستم آرومش کنم. اما چه جوری. دلم داشت آتیش میگرفت جیگرم پاره پاره شده بود. غم تمام عالم تو دلم بود. مثل سیل از چشمام بیرون میومد. به یاد ندارم تو عمرم این جوری گریه کرده باشم.اونم برای کسی که حتی ندیدمش. برای خودمم عجیب بود که چه زود این قدر برام مهم و با ارزش شده بود. نمی دونم چه جوری. یا چی کار باید می کردم.اصلاً دست خودم نبود براش نوشتم: _" نترس عزیزم من دعا میکنم. به امید خدا به سلامتی میری و بر میگردی. من منتظرتم." نمی خواسنم بهش بگم عزیزم اما دست خودم نبود. انگاری اونی که sms می داد من نبودم. _" مهران اگه تونستی وقتی رسیدی خبرم کن.نگرانم بیخبرم نذاری منو. میمیرم از دل شوره. مهران:" دوست ندارم منتظرم باشی و نگران آخه اگه برنگشتم می دونی چی به سرت میاد؟ من نمی خوام ناراحت بشی اصلاً فکر کن که این همون شبی که من sms دادم باشه؟ پس فکر کن که به اونsms جواب ندادی و اصلاً منو نمی شناسی.ok؟ اگه برگشتم خب ولی اگه نیومدم نمی خوام به هیچ چیز فکر کنی. انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده. قول؟ داشتم اشک می ریختم و جوابشو می دادم. دلم می خواست که یه نیرویی داشتم و جلوشونو می گرفتم تا نره. نمی خواستم از پیشم بره مطمئن نبودم دیگه حتی یه sms ازش بهم برسه. _" نمی تونم. اتفاقی افتاده. من نمی تونم نگران نباشم. اگه اونجا حالت خوب باشه من خوشحال میشم. ولی تورو خدا مواظب خودت باش. دلم تنگ میشه." مهران: باشه توهم همین طور.همه دارن صدام می کنن اخه وقت پروازه. شاید آخرین sms باشه که می زنم. درساتو بخون حتماً.دلم می خواد در آخرین لحظه حرفی که تو دلت بوده و بهم نگفتی بگی زود. خداحافظ. سوگند درس یادت نره. با چهارشنبه ها میبوسمت به تعداد موهای سرت بای..." _" بای مهران می خوام همیشه یادت باشه که اینجا یه دوست داری که آرزوش خوشبختی توستو فکر می کنم که دوست دارم. مواظب باش. سعی کن منو هیچ وقت فراموش نکنی از راه دور میبوسمت.بای مهران. بای." دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم. سرمو گذاشتم روی بالشت و زار زدم. جوری گریه می کردم که خودمم تعجب کردم انگار یکی از کس و کارام زبونم لال فوت کرده. اما دست خودم نبود نمی تونستم آروم بشم. مهران رفته بود و شاید هیچ وقت بر نمی گشت. هیچ وقت. یک ساعت، یک ساعت و نیم گریه کردم تا خوابم برد. نفهمیدم کی خوابیدم اما دو ساعت بعد مامانم بیدارم کرد که برم دانشگاه. رفتم دست و صورتمو بشورم وقتی تو آینه به خودم نگاه کردم دیدم ای وای چشام پف کرده و تابلوه که گریه کردم. صورتمو تو حوله پنهون کردم و به هوای اینکه دارم صورتمو خشک می کنم رفتم تو اتاقم. حاضر که شدم عینکمو گذاشتم چشمم وقتی عینک چشمم باشه زیاد توجه نمی کنن و نمی فهمن که چشمام پف کرده. رفتم دانشگاه. تا امتحان شروع بشه یه چیزایی خوندم. تا ظهر وقت داشتم جالب بود این امتحانو با این که نخونده بودم شدم 5/18 خوب بود.امتحان ظهر بود. امتحان ظهر بود. نزدیک ظهر یکی یکی دوستام پیداشونشد. کم و بیش در جریان قضیه ی مهران بودن. سعی کردم زیاد نگاهشون نکنم. اما خب کاملاً با روزای دیگه فرق کرده بودم. نمی خندیدم. حرف نمی زدم. وقتی چیزی می پرسیدن با یه جواب آره یا نه تمومش می کردم. یکی از دوستام دستمو کشید و برد یه گوشه. بهم گفت: سوگند تو امروز چت شده؟ نگو خوبم که تابلوئه دروغ می گی. حالا بگو چی شده. چشمات چرا پف کرده؟ طوری شده؟ نتونستم جلوی خودمو بگیرم. ردم زیر گریه. این اشکا از صبح باهام بود. اما سعی کردمو جلوشو بگیرم.اما دیگه نمی تونستم.داشتم دق می کردم. طفلکی مهسا دوستم با دهنی باز داشت نگاه می کرد. نمی دونست چی کار کنه. آخه هیچ وقت ندیده بود که گریه کنم.همیشه من بقیه رو دلداری می دادم. همیشه وقتی اونا ناراحت میشدن میومدن پیش من. شاید هیچ وقت فکر مکی کرد منم می تونم گریه کنم.سرمو گذاشتم رو دلشو زار زدم.بغلم کرد و نازم کرد. می خواست آرومم کنه اما چه جوری نمی دونست. مهسا: سوگند ترو خدا گریه نکن. بگو چی شده آخه ؟ تو که هیچ وقت گریه نمی کردی؟ کسی طوریش شده؟ مامانت خوبه؟ بابات خوبه؟ جون به سر شدم دختر بگو چی شده؟ _" مهسا، مهران رفت. رفت و شاید هیچ وقت برنگرده. موقع رفتن همچین حرف میزد که انگار امیدی نداشت برگرده. اگه او بره و دیگه نیاد چی کار کنم؟ چه جوری فراموششکنم؟ مهسا دلم می خواست می تونستم جلوشو بگیرم. اما چه جوری؟ دیشب گفت دوستم داره. اما کاش نمی گفت. اگه نمی دونستم شاید تحمل کردنش برام راحت تر بود.اگه فکر می کردم که احساسم یک طرفست شاید آروم تر بودم. اما حالا..." فقط اشک می ریختم.اونم بی صدا. اصلاً برام مهم نبود که اینجا دانشگاست و یه وقت یکی میبینه و زشته. می خواستم خالی بشم. کار دیگه ای از دستم بر نمی یومد. مهسا همون جور بغلم کرده بود و حرف میزد تا شاید بتونه آرومم کنه. اما آرامش کجا بود؟ چند وقتی که ازم دور شده بود و پیداش نبود. یکم گریه کردم. بعد به خودم اومدم. مهران هم تنها بود اما هیچ وقت به کسی نگفت. هیچ وقت گریه نکرد.پیش هیچ کس. هیچ کس اشکاشو ندید. منم نباید بزارم هیچ کس اشکامو ببینه. چون هیچ کس درک نمی کنه. هیچ کس نمی فهمه. از نظر دوستام این خیلی مسخرست که من برای رفتن کسی گریه کنم که حتی یک کلمه از حرفاشم باورکردنی نیست. کسی که ممکنه که منو بشناسه و بخواد این جوری اذیتم کنه. از نظر دوستام ارتباط منو مهران مسخره بود. یه بازی بود. اما من اهمیت نمی دادم. بلند شدم. اشکامو پاک کردم و یه لبخند زدم. گفتم: پاشو مهسا، پاشو باید بریم سر جلسه. من که هیچی بلد نیستم. خدا کنه آسون باشه. مهسا دهنش باز مونده بود. برگشت گفت: تو نه گریه کردن و ناراحت شدنت شبیه آدمیزاده نه درش خوندنت. همیشه میگی نخوندم اما نمره هات خوب میشه. همچین گریه کردی که گفتم حالا حالا ها اشک داری. دیونه می خواستی منو اذیت کنی؟ بهش خندیدم. دستشو گرفتم و بلندش کردم.رفتیم سر جلسه. وقتی امتحانم تومو شد از جام بلند شدم. همون جور نشستم و به قیافه ی بقیه فکرمی کردم.هر کدوم از این آدمها برای خودشون یه قصه دارن یه چیزی مثل زندگی خودم.مثل زندگی مهران. شاید باورکردنی نباشه. مثل زندگی مهران که کسی باور نمی کنه. داشتم به مهران فکر می کردم. چرا اومده بود؟ چرا رفت؟ چرا باید اون شب sms اشتباه اون به من می رسید؟ چرا من باید جواب میدادم؟ چرا فردا صبحش باید برام sms می زد. چرا من باید حرفاشو باور می کردم. چرا باید گریه می کردم؟ چرا نتونستم حتی ارزش بخوام که نره.چرا اصلاً باید می رفت مسافرت؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ این چرا ها تو سرم فریاد می زد اما براشون جوابی نداشتم. شاید مهران اومده بود تا به من، به من همیشه شاکی بگه قدر زندگیمو بدونم. قدر خونوادمو بدونم. نا شکری نکنم. نگم بدبختم. نگم خدا یاد من نیست. خدا دوستم داره و هیچ وقت تنهام نمی زاره. هیچ وقت. پاشدم برگمو دادم. وسایلمو جمع کردم و منتظر بچه ها شدم. اون روز خیلی آروم بودم.فکر مهران یه لحظه ولم نمی کرد. سعی کردم حواسمو جمع بکنم اما اروم بودن من چیز عادی و معمولی نبود. همه فهمیده بودن که یه چیزیم هست. یه وقت می اومدن تو اتاق می دین دارم اشکامو پاک می کنم. می پرسیدن چی شده میگفتم هیچی. با خودم حساب می کردم میگفتم الان مهران رسیده به مقصد. دیگه رفتن خونه و جاگیر شدن. شاید شب شام برن بیرون. یعنی کنار ساحل رفته؟ الان داره چی کار میکنه؟ بهش خوش میگذره؟ هر روز برام یه سال بود. همش روز شماری میکردم تا 30 روز تموم بشه. تو این سه روزی که رفته بود 2 تا sms براش فرستادم اما هیچ کدوم بهش نرسید. دو روز از رفتنش گذشته بود. هر کاری میکردم از ذهنم خارج نمی شد. جا خوش کرده بود. چند باری وقتی داشتم داداشمو صدا می کردم ناخوداگاه گفتم مهران. شانس آوردم که نفهمید. روز سوم بعدازظهر تو اتاقم نشسته بودم و درس می خوندم، یکم فکر می کردم. مشغول بودم که دیدم برام sms اومده. گفتم حتماً بچه هان استرس امتحان گرفتتشون. رفتم سراغ گوشی. اما وقتی به شماره نگاه کردم نزدیک بود سکته کنم. مهران بود. خودش بود. باورم نمی شد. فکرشم نمی کردم sms بده. مهران:" سلام سوگند خوبی؟ من خیلی داغونم ای کاش که پیشم بودی. دارم از تنهایی دق میکنم. دارم از قولی که بهت دادم پشیمون میشم. میخوام بمیرم. بمیرم. آخه این چه سرنوشتیه که واسم رقم می خوره همه چیزو تحمل کردم. هر بلایی که سرم اومد و تحمل کردم اما تهمت هرگز،هرگز.فقط می خوام نباشم. دعا کن بتونم خودمو راحت کنم." یعنی چی شده بود؟ مهران چی میگفت. هم خوشحال بودم هم ناراحت. _" سلام خوبی عزیزم؟ مهران خواهش میکنم تو به من قول دادی یعنی چی که میخوای خودتو بکشی؟چی شده آخه؟ یکم تحمل کن. چند روز دیگه بر می گردی. لطفاً" مهران:" من برگشتم." چی برگشته بود؟کی؟ چرا؟ هنوز نرفته بود،سه روز نمی شد. چی شده که برگشته این قدر زود.اونم این جوری؟ به قول خودش داغون؟ _" کی برگشتی؟ مهران چی شده؟ میشه بهم بگی؟ قلبم داره میاد توی دهنم. نمی دونی این چند روز من چی کشیدم. بهم میگی چی شده؟" _"مهران می تونم باهات صحبت کنم؟ میخوام ببینم چی شده." _" مهران خواهش میکنم جواب بده. دوباره گوشیت و دست کاری کردی؟ تو شبکه نیست خواهش می کنم دارم از نگرانی میمیرم. چرا جواب نمی دی؟ مهران یه چیزی بگو." نمی دونستم چی کار باید بکنم. مهران جواب نمی داد. گوشیشم تو شبکه نبود. از هیچ راهی نمی تونستم باهاش تماس بگیرم جز sms دادن کاری ازم بر نمی اومد. چند تا sms پشت سر هم فرستادم تا جوابمو داد. مهران:"آره. من از فرودگاه دارم میرم خونه رسیدم حتماً میزنگم." _" پس من منتظرم. تا خونه چشماتو روی هم بزار تا آرامش پیدا کنی.فکرتم خالی کن. کی میرسی خونه؟" مهران:"چشمامو ببندم تو میای رانندگی کنی؟" اصلاً حواسم نبود. فکر میکردم آژانس گرفته. یادم نبود که ماشینش تو فرودگاه مونده. _" وای ببخشید حواسم نبود پشت رولی شرمنده. منظورم این بود حواست به رانندگیت باشهok؟دقت کن." دیگه جوابمو نداد. منتظر بودم که برسه خونه تا بفهمم داستان چی بوده و چی شده. یه بیست دقیقه بعد sms داد. Sms که چه عرض کنم. تا ته وجودمو سوزوند. نیاز به آرامش و اطمینان داشت. مهران:" هنوز دوستم داری؟ اصلاً می خوام بپرسم تو که یه دختری چرا زود به این نتیجه رسیدی؟ اونایی که ادعا میکردن خواهرم، مادرم،برادرم هستن از 100 تا دشمن بدتر شدن. دیگه نمی تونم به کسی اعتماد کنم.آخه از جون من چی می خوان." _" مهران چی شده؟ اونجا چی به سرت آوردن که تو این جوری شدی؟ مهران خواهش میکنم بهم بگو. خواهش میکنم." _" مهران جان خواهش میکنم بهم بگو چی شده. پس کی میرسی خونه من که نصف عمر شدم. چه بلایی سرت آوردن؟ ای کاش هیچوقت باهاشون نمی رفتی." دلم میخواست میتونستم برم ایمان و خونوادشو یکی یکی با دستام خفه کنم. مهرانو سپردم دست اونا تا شاید یکم روحیشو عوض کنن. اما اونا چی کار کرده بودن. مهران با اون روحیه خرابش دیگه چیزی ازش نمونده. یعنی اونا چه بلایی سرش آورده بودن؟ _" مهران دوست داشتن چیزی نیست که آدم به نتیجه برسه. یه احساسه. وقتی که احساس کردی که طرفت برات مهمه و نمی تونی ناراحتیشو ببینی این که می خوای همیشه خوشحال باشه این که وقتی گریه میکنه می خوای باهاش گریه کنی. این که برات مهمه که سلامت باشه. میفهمی برات ارزش داره و دوسش داری." مهران جوابمو نمی داد. هم بهم برخورده بود و هم از بی تفوتیش داشتم دیونه میشدم. _" اگه از دیوار این همه خواهش کرده بودم جواب میداد و شروع به حرف زدن میکرد. میشه یه چیزی بگی؟ لااقل من بفهمم که اونجا هستی؟" مهران:"دلم میخواست وقتی بهت گفتم پاهام میلرزه و نمی خوام به این مسافرت برم. فقط میگفتی نرو. وقتی گفتم ازشون متنفرم میگفتی خب نرو میگفتی دلم نمی خواد بری اما حیف کسی رو نداشتم که دلش بخواد بمونم." _" مهران می خوام باهات حرف بزنم میشه؟ باید یه چیزایی بهت بگم دیگه ازت خواهش نمی کنم چون فکر می کنم برات ارزش ندارم." مهران جوابمو نداد. دیگه از خواهش کردن خسته شده بودم. ولی باید میدونست که چرا بهش نگفتم نرو. یه بار وقتی میخواست بره تهران بهش گفتم دوست ندارم بری. ایکاش نمی رفتی. اما اون جوابی بهم نداد انگار که اصلاً نشنیده. وقتی آخر حرفاش دوباره گفتم چرا باید فردا زود بری تهران فقط گفت با وکیلم قرار دارم باید هفت اونجا باشم. دیگه بهش نگفتم نره سفر چون فکر می کردم مثل اون بار یا جوابمو نمی ده یا میگه به تو چه ربطی داره. من به خودم این اجازه رو نمی دادم که ازش بخوام نرهو اما با تمام وجودم فریاد میزدم مهران تنهام نزار. اما حیف که نفهمید و نشنید، هیچ وقت. نه اون شب نه شبای دیگه. _" مهران اگه اون موقع بهت نگفتم نرو چون فکر می کردم این حق رو ندارم که ازت این خواهشو بکنم چون فکر میکردم برات ارزشی ندارم مثل الان." مهران:" دلم خیلی گرفته. الان میخوام باهات صحبت کنم ولی این بغض لعنتی نمی زاره.میخوام گریه کنم اما اشکام باهام یار نیست. دارم به وجود خدا شک میکنم. فکر میکنم وجود نداره. دلم میخواست الام مادرم پیشم بود. میرفتم تو آغوشش گریه میکردم. اینقدر که بمیرم. حتی پدرم نیست که دست روی سرم بکشه بگه آخه پسر مگه ما مردیم که تو این جوری میکنی. دیگه هیچی برام مهم نیست. میخوام این بغضو بشکونم حتی بدون مادر." نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم. داشتم گریه می کردم .واسه مهران، واسه تنهایش، واسه مشکلاتش واسه ی خودم که یکی مثل مهران و دوست داشتم، واسه اینکه مطمئن نبودم که دوستم داره، واسه این که نمی تونستم الان که بهم احتیاج داره پیشش باشم و واسه خیلی چیزای دیگه... اشکام سیل شده بود و روی گونه هام سر می خورد نمی تونستم جلوشونو بگیرم. هر چی هم به مهران زنگ میزدم همون پیغام مسخره که مشترک در شبکه نیست رو میداد. یه بار بهش گفتم گوشیش این پیغامو میده. بهم گفت خودم کاری میکنم که نتونن باهام تماس بگیرن هر کس کارم داره میتونه sms بده. مثل تو اگه بخوام جوابشو می دم. می خوای گوشیمو درست کنم ببینی؟ بعد گوشیش رو قطع کرد. 30 ثانیه بعد بهش زنگ زدم بوق آزاد می خورد. دیگه اون پیغام نمی یومد اما جواب گوشیمو نمی داد یعنی گوشیشو برنمداشت. گوشی که قطع شد. خودش زنگ زد.گفتم چرا گوشی رو برنداشتی. گفت اگه بر می داشتم که میرفت تو پاچت. دلم می خواست الان گوشیش درست بود اصلاً مهم نبود که آخر ماه که پول تلفنم زیاد بیاد. باباهه دمار از روزگارم درمیاره. فقط میخواستم باهاش حرف بزنم. همین. _" مهران میخوام حرف بزنم میشه گوشیتو درست کنی؟ اگه سر سوزن برات ارزش دارم نگو نه منم باهات گریه میکنم فقط باهام حرف بزن." مهران:" اگه میشه فراموشم کن." فراموشم کن چه جمله راحتی. اما برام قابل هضم نبود. بعد ها خیلی سعی کردم که به حرفش گوش کنم. خیلی سعی کردم که فراموشش کنم اما... همیشه به یادش بودم.سعی میکردم انکارش کنم سعی میکردم به خودم بگم همش یه بازی بود اما مهران برام واقعی تر از هر چیزی بود. اما حیف، حیف که هیچ وقت اینو نفهمید یا نخواست که بفهمه. _"نمی شه،نمی شه،نمی تونم. میدونی اون شب چی به روز من آوردی؟ تا صبح اشک ریختم.صبح چشمام باز نمی شد. فکر نمی کردم برگردی. ولی هر روز یه sms میزدم برات. فکر نمی کنم هیچ کدومشون بهت رسیده باشه. هیچ وقت واسه کسی این قدر زار نزده بودم. مهران. لطفاً میخوام باهات صحبت کنم. الان." مهران برام زنگ زد. زنگ زد و با هم حرف زدیم. صداش خسته بود. خیلی خسته. من از اون بدتر بودم.هنوز صدای ضبط شدش تو گوشیم هست. هر وقت که دلم خیلی براش تنگ میشه میزارم گوش میکنمعین حرفای اون روزشو می نویسم. بهم گفت که اون اول گفت دوستم داره. حیف که هیچ وقت نفهمید که چقدر این کلمه برام ارزش داشت. حیف که هیچ وقت نفهمید چقدر در حسرت این کلمش بودم.همیشه میگفت که از کارام باید بفهمی برام ارزش داری، برام مهمی، که دوست دارم. اما اون چرا نفهمید؟ چرا نفهمید که من یه دخترم، یه دختر حتی اگه از عشق کسی مطمئن باشه به این که از دهنش بشنوه که دوسش داره نیاز داره. یه زن حتی اگه بدونه شوهرش عاشقشه دلش میخواد که همیشه و هر روز بهش بگه که دوسش داره. اما اون نمی دونست . هیچ وقتم نفهمید که چقدر به این کلمش و اطمینانی که این کلمش بهم میداد نیاز داشتم. به اعتماد بنفسی که این کلمه بهم میداد نیاز داشتم. به این که بدونم براش مهمم نیاز داشتم اما هیچ وقت نفهمید.هیچ وقت. زنگ زد _"الو سلام خوبی؟" مهران:" سلام نه. من همین جوری هستم. خب" _" اگه نمی خوای بگی چی شده اشکالی نداره" یه آه کشید که دلم آتیش گرفت. مهران:" چی بگم؟ بگم که چی شده؟" _"آره" مهران:" که برگشتم؟ خب دلم تنگ شده برگشتم." یه خنده ی تلخ کردم. _" برای چی می خوای خودتو بکشی؟" مهران:" من؟ من یه همچین حرفی زدم؟" _"آره" مهران:" من گفتم می خوام خودمو بکشم؟ فکر نکنم." _" نگفتی می خوام خودمو بکشم گفتی می خوام بمیرم." خندید. ولی من داشتم گریه می کردم. به فین فین افتاده بودم. مهران:" چیه؟ مریضی؟" _" نه مریض نیستم." مهران:" چرا داری سرما می خوری. مریضی." _"نیستم. الان نیستم. حالت خوبه؟ مهران:"چند بار سؤال می کنی؟" _" نمی دونم همیشه همین جوریم. هر وقت که نمی دونم چی بگم باید بگم می گم حالت خوبه؟" خندید مهران:" حالت خوبه؟ _"مرسی" یکم صبرکردم بعد یه دفعه گفتم: اون شب چت بود؟. مهران:" کدوم شب؟" _" یه مسافر، دم رفتنی، اون جوری صحبت میکنه؟ یا sms میده؟" مهران:" خب دلم نمی یومد برم." _"خب نمی رفتی." مهران:" خب دیگه اونام اصرار داشتن که بیام،بریم. از این طرفم کسی نبود که بگه نرو." _" کی باید بگه نرو،خودت باید میگفتی." مهران:آخان. خب درسته.نبود دیگه." داشتم گریه میکردم. بغضم ترکیده بود. گفتم: ای کاش نمی رفتی." مهران:" چی؟" _" میگم ای کاش نمی رفتی. تا الان به خاطر حرف کسی اینقدر ناراحت نشده بودم. که اون شب ناراحت شدم. تا صبح، اصلاً نتونستم بخوابم." مهران:" من چه حرفی زده بودم؟ که ناراحت شدی؟" _" به خاطر خودم که ناراحت نشده بودم که" مهران:"خب چی گفتم بگو." _" ولش کن. همیشه همین جوری. باید داروی تقوبت حافظه بخوری. همه چیزو فراموش میکنی." مهران:" نه فراموش نمی کنم.الان این قدر چیز تو مغزمه که یادم نمی یاد چی گفتم." _" هیچی ولش کن" مهران:"چرا ولش کن؟" فکر کرئم گفته چی رو ولش کن واسه همین گفتم: این که گفتی رو ولش کن." مهران:"خب می دونم میگم چرا ولش کن." _" این که نمی خواستی بری. این که رفتی بهشت زهرا. اینا مهم بود. یعنی اینا باعث شد که تا صبح بیدار بمونم." مهران:"چرا مگه اولین بار بود من که هر چهارشنبه می رفتم که." _"بهشت زهرا آره ولی این که نمی تونستی بری و میترسیدی خیلی مهم بود." مهران:"آره میترسیدم. البته خب شاکی هم نیستم. چند وقت پیش از دست خدا شاکی شدم البته این ترس و تو وجودم آورده بودیا یه دلهره رو داشتم که نرم به خاطر همین می تونستم نرم." _"چرا رفتی؟" مهران:"خب دیگه" _"چرا؟ اینقدر مهم بودن؟" مهران:"گور پدرشونم کردن. اینا این قدر مهم بودن؟ خب به خاطر اینکه خودت گفتی،گفتی برو خوش بگذره." احساس گناه می کردم یعنی واقعاً به خاطر حرف من رفته بود. من چه می دونستم اینا این جورین چه می دونستم یه بلایی که نمی دونم چیه سرش میارن. _"فکر کردم خوب..." مهران:"نه ببین خودت گفتی." _"خب فکر کردم باهاشون راحتی.فکر کردم بهت خوش میگذره فکر کردم اگه بری حال و هوات عوض میشه فکر کردم اگه بری بهتر میشی فکر کردم روحیت عوض میشه. من چه می دونستم." مهران:"منم نمی دونستم." _"ببخشید شاید باید بهت می گفتم نرو ولی فکر کردم اصلاً مهم نیست که بهت بگم نرو." مهران:"چرا؟اول دوست داشتنو مثل اینکه من گفتم." _"فکر کردم شاید این قدر مهم نباشم که بهت بگم نرو." مهران:"نه بیشتر به خاطر چیز بود..." _" به خاطر چیز بود؟" مهران:"همون مادرش خوب،خوب رفت همه ی کارا رو خودش انجام داد،خودش بلیط گرفت خب اگه دم فرودگاه بهش میگفتم نه دیگه..." _" دیدی فایده نداشت." مهران:"نه فایده،چرا نداشت.بهانه ای نداشتم که نرم،اگه به فرض میگفتی نرو می تونستم بگم همون موقع یکی زنگ زد، خب زتگ می زدی میگفتم یکم صحبت کن بعد میگفتم چی شده، چی شده، وای وای چه اتفاقی افتاده؟ باشه خودمو می رسونم." خندم گرفت چه داستان جالبی،درست کرده بود. ولی ای کاش بهش عمل میکردیم اما حیف حیف که در حد یه داستان مونده بود. _"ببخشید پس تقصیر من شد." مهران:"که چی؟ نه بابا.خب دیگه خواستن توانستنه." مهران:" به نظرت یه چیزی بگم؟" _"بگو" مهران:" نه میترسم ناراحت بشی." _" بگو ناراحت نمی شم. قول میدم که ناراحت نشم." مهران:" اون موقع که بهت گفتم فراموش کن چرا فراموش نکردی؟ تو مگه منو دیدی؟" _"نه" مهران:"خب ندیدی دیگه." _"فکر نمی کنم این قدر..." مهران:" این قدر چی؟" _"نمی دونم شاید من با بقیه فرق دارم. شاید هر کس دیگه جای من بود این قدر بهش فکر نمی کرد.ولی من نمی تونستم بی تفاوت باشم." مهران:" من می دونم فکرت چیه؟" _"چی؟" مهران:" من می دونم فکرت چیه؟" _"فکرم چیه؟" مهران:"فکرت اینه که مثلاً اگه بخوای منو تنها بزاری.مثلاً من کاری دست خودم میدم." خندم گرفته بود. چه فکر مسخره ای میکرد. دیونه هنوز نفهمیده بود دوسش دارم. فکر میکرد دارم ترحم میکنم بهش.احمق. حرصم گرفته بود. با لبخند بهش گفتم _"یعنی این قدر بچه ای؟" مهران:"خب صبر کن. نه. بچه که بهش نمی گن. یا اینکه بخوای به یکی کمک کنی خب..." _" به کی کمک کنم؟" مهران:" نه مثلاً می خوای بهم کمک کنی به یک دلیلی تصورت فقط همینه. پشت تلفن یا با sms یا با صحبت می خوای مثلاً منو به زندگی امیدوار کنی. زندگی کنم.آره." دیگه داشتم بلند بلند میخندیدم.واقعاً که.اگه تمام حرفاشم راست بود باید میفهمید،باید میفهمید که اگه دلم می خواد زنده باشه و زندگی کنه.اگه دلم میخواد به زندگی امیدوار بشه به خاطر علاقه ایه که بهش دارم.زنده بودن ولذت بردن از زندگی آرزویی بود که براش داشتم.از ته قلبم." مهران:"الان تو داری میخندی یا داری گریه میکنی؟" _"فرقی نداره" مهران:"آخه یاد یه فیلمی افتادم." _" میگه خنده ی تلخ من از گریه غم انگیز تر است راست میگن." مهران:" دیدی فیلمرو پسره میخنده بعد میگه نه دارم گریه میکنم." _" تا حالا برات پیش نیومده یکی این جوری برای کسی مهم بشه؟" مهران:" ام....نه." _" خب من اولیشم." مهران:" اولیشی؟" _"آره خیلی خنگ بازیه؟" مهران:"یه چیز بگم؟" _"بگو" مهران:" این حرفو یه نفر بهم گفته بود." _"که چی؟" مهران:" همین حرفو." _"که خیلی خنگ بازیه؟" مهران:"نه" _" که یه نفر این جوری مهم بشه؟" مهران:"آره" _"نمی خوای بگی کی؟" مهران:"چرا؟" _"کی؟" مهران:"همون کسی که به خاطرش پا شدم اومدم" _"به خاطر کی اومدی؟" مهران:"خب خودت اولین بار این حرفو زدی دیگه." خندیدم و گفتم: خب چرا اینقدر میپیچونیش." مهران:" می پیچونم؟" _"آره" مهران:"خب خودت گفتی.خوشت می یومد که همه رو بزاری سرکار." _" دیگه خوشم نمیاد." مهران:"دیگه خوشت نمی یاد؟ چرا؟" _" درس عبرت شده برام. دست بالای دست زیاده." زد زیر خنده و گفت" هنوز به درجه استادی نرسیدی." _"آره" یه دفعه دو تایی با هم و ناخودآگاه آه کشیدیم. مهران:" تو چرا آه می کشی؟" _"چیه من نمی تونم از زندگی شاکی باشم؟ تو چرا آه می کشی." مهران:"خب آه کشیدن واسه ما به قول معروف دیگه عادت شده مثل نفس کشیدن." _" گفتم بهت میخوام خواهرت باشم گفتی نمی خوام.گفتی نه خواهر می خوام نه مادر می خوام، نه برادر و نه پدر." مهران:"خب" _" الان می خوام دوستت بشم. می خوام بهت کمک کنم. نه نمی خوام بهت کمک کنم میخوام تو به من کمک کنی." مهران:"چه کمکی از دست من برمیاد؟فقط کمکی که از دستم برمیاد واسه تو انجام بدم میدونی چیه؟" _" چیه؟" مهران:"خب به خاطر این که فهمیدم تو این مدت خیلی داغون شدی. ناخواسته یا خواسته اتفاقاتی پیش اومده که الان فکرتم مشغول شده. واسه کسی ناراحت میشی،نگران میشی. می تونم همه ی این چیزا رو از سرت رفع کنم." _"نه" مهران:"چی؟" _" نه" مهران:"مگه قرار نیست که بهت کمک کنم." _" نه ببین..." مهران:" تو مگه،غیر از من ناراحتی داشتی؟ نداشتی که." _"چرا داشتم" مهران:"اونایی که تو گفتی تو همه ی زندگی هاست." _"نه تو می تونی... نمی دونم. شاید تو بیشتر بتونی به من کمک کنی." مهران:"گفتم که کمک من اینه دیگه..." _"نه. اصلاً نمی خوام بهم کمک کنی." مهران:"چرا می خوام کمک کنم." _" نمی خوام" داشت لج می کرد باهام. جملشو با یه لجاجت بچه گانه می گفت هر چی هم می گفتم نمی خوام دوباره می گفت: می خوام کمک کنم. مثل این بچه ها که بهشون میگی نمی خواد تو تمیز کردن اتاق کمکم کنی. اما اون با اصرار میگه می خوام کمک کنم. حالا کمکی هم نمی تونه بکنه ها فقط بیشتر اتاقو بهم میریزه.مهران درست مثل اون بچه شده بود. خندم گرفت. زدم زیر خنده. اونم نتونست جلوی خودشو بگیره.شروع کرد به خندیدن. ای کاش می فهمید که چقدر خنده هاشو دوست دارم. ای کاش می فهمید که خنده هاش چقدر بهم آرامش می داد. ای کاش..." مهران: "پس تو بهم کمک کن." _"چی کارکنم؟ از سرت رفع شم؟" آروم شد. بعد با یه حالتی گفت: نه. یه دفعه گفت: رفتی دیدی اون آهنگی رو که بهت گفتم. یادم اومد. منظورش رو فهمیدم. اون شبی که داشت میرفت. بهم گفت یه خواننده هست که شبیه منه. اگر خواستی قیافه ی منو تجسم کنی برو فلان آهنگو ببین. خوانندش شبیه منه. اون شب ندیدم. اما فرداش دیدم. قیافش جالب بود البته همچین تمیز و مرتب ابروهاشو ورداشته بود که من در تمام طول اهنگ فقط محو ابروهاش شده بودم. یه چیز دیگه فهمیدم. یارو قدش 70/1 و 75/1 بود اما مهران گفته بود که قدش 80/1 ،85/1 میشه. _"آره. دیدمش." مهران: "خب قیافمو تصور کردی؟" خواستم شوخی کنم: پسره قدش کوتاه بود." مهران: "خب قدش کوتاه بود. قیافشو گفتم، نگفتم تیپش." _"آره آخه همش داشت ناله میکرد آهنگش غمگین بود. واسه همین زیاد قیافش معلوم نبود و توجه نکردم." مهران: "فقط به قدش توجه کردی." _"چرا به ابروهاشم که چقدر خوشگل برداشته بود..." مهران: "ابروهاشو برداشته بود اون جوریه. ابروهای من که برنداشتم خوشگل تره." _"آره خب" مهران:"خب دیگه. خب داشتی میگفتی..." داشتم میخندیدم .دوباره خودش گفت:"چی کار باید بکنم که کمکت کنم؟" _"نمی دونم. میشه وقتی از زندگی سیر شدم منو به زندگی امیدوار کنی؟ چون از اون آدمایی هستم که خیلی تلقینیم." مهران خنیدید و گفت: وای پس بدتر از منی. آره؟" _"شاید." دوباره آه کشید. شاید آه کشیدن گاه و بیگاهمو از اون یاد گرفتم. نمی دونم. اما الان وقتی از ته دل آه میکشم انگار سبک میشم. انگار غصه هام کمتر میشه. نمی دونم شاید مهرانم آه میکشید تا شاید یکم از درد دلش کم بشه. _"بدتر از خودت ندیده بودی." مهران:"نه" _"حالا میبینی." مهران:"سعی میکنم نبینم. می شنوم." _"میشنوم. خوبه." مهران: چرا نباید به زندگی امیدوار باشی شما؟ هان؟" _"خب دیگه." یه دفعه داداشم اومد پشت در اتاق و درزد. گفتم گوشی. بعد رفتم با کلی قربون صدقه رفتن دکش کردم بره کلی عزیزم، قربونت برم گفتم تا خر شد بره بیرون.وقتی گوشی رو برداشتم گفتم:الو،الو،ببخشید. مهران:"یه جوری باهاش برخورد میکنی که انگار بچه ست." _"خب بچه هست دیگه. مگه فکر کردی چند سالشه؟" مهران:"واسه خودش مردیه دیگه." _"کلاس پنجمه." مهران:"داداشته؟" _"آره،پس پسر همسایه ست اوده دم اتاقم؟" مهران:" میگم این جوری صحبت کردنا مال بچه ی یک ساله ، دو سالست نه پنجم." _"نه با اینم باید این جوری صحبت کنی وگرنه آروم نمیشه." مهران:"خب، می فرمودید." _"خب چی میگفتم." مهران:"ببین، این تماسی که گرفتم فقط به خاطر این بود که خودت خواستی." _"آره فهمیدم." مهران:"گفتم قبل از اینکه برم مسافرت." _"خب" مهران:"صدامو بشنوی نگی مهران چقدر بی معرفت بود." یه چیزی مثل پتک خورد تو سرم. یعنی می خواست دوباره بره مسافرت؟ یعنی بازم؟ این دفعه کجا؟ چرا اومده بود که بخواد بره؟ باورم نمی شد. با یه حالت ناباورانه و ناراحت و گرفته گفتم: تو می خوای بری مسافرت؟ مهران:آره" _"کجا؟" مهران:"همون جا" _"همون جا کجاست؟" مهران:"مسافرت مگه تا حالا نرفتی مسافرت؟" _"چرا ولی کجا؟" یه دفعه به خودم اومدم. احساس کردم نباید ازش سؤال کنم. من زیادی داشتم تو کاراش دخالت میکردم. اون وظیفه نداشت که به من بگه که اصلاً میخواد بره مسافرت چه برسه به این که بگه کجا. واسه همین گفتم "ببخشید که سؤال کردم. به من ربطی نداره. مهران:"چرا؟به تو ربطی نداره نمی گم بهت دیگه." یه جوری گفت که انگار از اینکه گفتم به من ربطی نداره ناراحت شده منم بهش گفتم _" همینه که نمی گی کجا.یعنی به من ربطی نداره. مهران:"میگم ربطی نداره که نمی گم بهت. تو نزاشتی بگم دیگه." _"یعنی می خوای بگی؟" مهران: "نگم؟" _"میشه بگی؟" با یه حالت که از ته دلم میومد بهش گفتم میشه بگی؟ فکر می کنم کاملاً فهمید که چقدر دلم میخواد بدونم واسه همین خندید. مهران:"بگم بهت؟" _"آره اگه میشه؟" مهران:"همون جا." _"همون جا کجاست؟ می خوای برگردی؟ می خوای برگردی پیش اونا؟" مهران:"اونا؟ پیش اونا؟" کلافه شده بودم داشت منو میپیچوند با یه حالت گریه ای گفتم: پس کجا می خوای بری." مهران:"می خوام برم پیش خونواده ام. خودت گفتی بگو." گیج شده بودم. با یه حالت خنگی گفتم:"کجا می خوای بری؟ مهران:" می خوام برم پیش خونوادم. _"خونوادت کجان؟" سؤالم همچین بهش برخورد که با یه حالت تحکم گفت: خونوادم کجان؟ یعنی تو واقعاً نمی دونی خونوادم کجان؟" ساکت شدم. میدونستم که اونا کجان.اما اونا که مرده بودن. منظورش چی بود یعنی می خواست بمیره؟ چون این تنها راهی بود که می تونست بره پیش خونوادش. گفتم:"یعنی چی این حرف؟ مهران:"ببینم واقعاً نمی دونی خونوادم کجان؟" با یه حالت تمسخر گفتم:اطراف شهر؟" مهران:"خب اطراف شهر که هستن. خب." _"یعنی چی که این حرف که داری میزنی؟" مهران:"ام.. نمی دونم." _"یعنی چی تو غیر از این قضیه به چیز دیگه ای فکر نمی کنی؟" مهران:"چرا فکر نباید بکنم؟ببین خودت خواستی بگم." می خواستم خفش کنم. داشتم منفجر می شدم. با یه صدای یکم بلندتر اما عصبانی و محکم گفتم: یعنی چی؟ چرا تا یه چیزی میشه میگی می خوام برم پیش خونوادم؟ فکر کردی چیزی درست میشه؟ مهران:"ام... بمونم اینجا که چی بشه؟" _" نه بری اونجا که چی بشه؟"مهران:" چی بشه؟ ببین اون کسایی که ادعا می کردن واسه من، خب، یعنی واقعاً..." _"ببخشید اون کسایی که ادعا میکردن که واسشون مهمی یعنی تو براشون مهمی، ببخشید نمی خوام توهین کرده باشم ولی فکر نمی کردم براشون اون قدر ها هم مهم باشی. اون جور که باهات رفتار میکردن." مهران یه پوزخند زد و گفت: هه نمی دونی دیگه چی کار کردن ." _"آره تو هم که نمی گی." خندید و گفت: میگم بهت. یه کاری بکن." _"چی؟" مهران:"میام اونجا. اونجا که نه. از همین جا کل چیزایی که اتفاق افتاده خوب برات مینویسم." _"برام می نویسی؟" مهران:"آره" _"خب" مهران:"می نویسم که خودتم حق می دی.خب" _"چه جوری می نویسی یعنی sms میکنی برام؟" مهران:"نه" _"پس چی؟" مهران:"برات مینویسم دیگه." _"چه جوری؟" مهران:"نامه، نامه مینویسم برات." _"می خوای برام نامه بنویسی؟" مهران:" نه دیگه یه چیزایی تو نامه مینویسم بعدشم که دیگه باید سعی کنی، سعی کنی همه چیزو فراموش کنی. فکرتم آزاد باشه." _"ببین..." مهران:"چشماتو می بندی خوب، می خوابی..." دیگه کنترلمو از دست دادم، می خواستم سرش داد بکشم، فریاد بزنم: آهان می خوابم، بیدار میشم، بعد میگم هیچی نشده، من هیچی نمی دونم،اصلاً هیچ کسی برام مهم نیست، اصلاً اتفاقی نیوفتاده، زنده باشه، مرده باشه، اصلاً هیچی نیست...." من داشتم منفجر می شدم اما اون خیلی آروم وسط حرفام میگفت:آره، اهوم، آفرین. بعدشم گفت: اصلاٌ می تونم با تو خیلی راحت صحبت کنم خیلی زود می فهمی. دیگه حسابی عصبانی شده بودم.به عبارت ساده تر قاط زده بودم. بلند داد زدم: نه من خیلی خنگم، هیچی نمی فهمم. من خودم حرص می خوردم. هر لحظه هم بیشتر می شد. اخه مهران اون سمت خط داشت می خندید و می گفت هر کس دیگه ای بود باید کلی براش توضیح می دادم. منم با لجاجت گفتم: من هیچی نفهمیدم. می خوام خنگ باشم. آروم شد و یه جورایی مثل یه آدم منطقی که می خواد یه چیز ساده رو تو کله پوک یه بچه نفهم بچپونه گفت: چرا باید خنگ باشی؟" اما من با اصرا گفتم: نه می خوام خنگ باشم. مهران:خنگی؟ خب من برات توضیح می دم. می نویسم برات. نه این جوری نمی شد. باید یاد حرفاش میوفتاد باید یاد کارهایی میفتاد که می خواست انجام بده _"مهران مگه تو نرفته بودی بچه ها رو ندیده بودی؟ مگه نمی خواستی براشون خونه بسازی بهشون کمک کنی؟ پس چی شد؟ اگه خودتو بکشی که نمیشه." مهران:گمونم همه ی کارها رو کردم. پولشون حاضره، دولت خودش همه کارها رو میکنه." _"چرا؟ آخه چرا می خوای این کارو بکنی؟" مهران:" ولش کن چون می خواستی بدونی بهت گفتم. راستی من برات سوغاتی آوردم." _"چی؟ چی آوردی؟" مهران:"سوغاتی برات عروسک گرفتم." اصلاً باورم نمی شد. من ازش سوغاتی نخواسته بودم. مگه اون چند وقت بود که منو میشناخت؟ چه دلیلی داشت برام سوغاتی بگیره. از همه مهمتر اون دو روز بیشتر دبی نبود. کی وقت کرد بره بازار که برام سوغاتی بیاره. چیزی که برام اهمیت داشت این بود که به یادم بود اونم جایی که اصلاً فکرشو نمی کردم. مهران:" با ماشین می فرستم برات.فقط باید بری ترمینال بگیریش." _"من ترمینال نمیرم." مهران:"چرا؟ خب میارم دم دانشگاه. می دم با آژانس برات بیارن." _" من سوغاتی نمی خوام. یعنی این جوری نمی خوام. چرا خودت بهم نمی دی؟ هرکی خریدش ًخودشم باید بهم بده." مهران:" من برات نمی یارم. من می خوام امشب برم ویلامون، اونجا نمی یام. اما با ماشین می فرستمش به یکی از دوستام میگم بره ترمینال بگیرتش بعد با آژانس برات بفرسته میگم سر ظهر بعد از امتحانت بیارش اونجایی که همیشه ماشین میگیری برای دانشگاه. باشه؟" _"مهران، نمی خوام. می خوام اگه قراره کادویی ازت بگیرم خودت بهم بدیش." مهران:" سوگند خواهش میکنم. نمی خوام بیام ببینمت. برام سختش نکن. دیگه به کسی اعتماد ندارم بعد از اون ماجرا دیگه نمی خوام کسی رو ببینم." _"مهران لااقل بهم بگو. اونجا چی شده؟ چه اتفاقی افتاده که تو این جوری شدی؟ چه بلایی سرت آوردن؟" مهران:"خیلی دوست داری بدونی؟" _"آره می خوام بدونم." مهران:"باشه بهت میگم." یه آه عمیق کشید. یکم فکر کرد. بعد شروع کرد به تعریف کردن. مهران:"از اینجا که حرکت کردیم صبح رسیدیم دبی. حدود ساعت 10 بود که رفتیم بازار یعنی تقریباً از فرودگاه یه راست رفتیم بازار.همون روز برات سوغاتی ها رو خریدم. بعد رفتیم خونه ی ایمان اینا.اونا همش میرفتن بیرون.اما من ترجیح می دادم که توی خونه بمونم.تنهایی راحت تر بودم.تا این که یه بعدازظهر وقتی همه داشتن می رفتن بیرون خواهر کوچیکه الهه رو میگم گفت من نمی یام می خوام بمونم خونه چه می دونم می خوام فلان سریال و نگاه کنم.اونام یکم اصرار کردن اما دیدن که نه واقعاً می خواد بمونه خونه.اونام گفتن باشه. _"یعنی تو با اون موندین تو خونه؟نتها؟" مهران:"آره بابا. دفعه ی اول که نبود یعنی قبلاً وقتی اونجا بودم یه دفعه ایمان اینا با کل خونوادش اومدن شمال خونه ی من. یه هفته موندن.این الهه امتحان داشت.بعد از یه هفته اومد.اونام می خواستن برگردن تهران.گفتن الهه یه هفته بمونه خونه ی من بعد از یه هفته که حال و هواش عوض شد بیاد تهران.من گفتم:بله. الهه خانم تنها تو خونه ی من؟ گفتم:بفرمائید این کلید خونه.اینم ایخچال پر.هر چی می خواید هست تو خونه من شما میام تهران.بهشون برخورد گفت اگه تو راحت نیستی ما الهه رو نمی زاریم اینجا مجبوری گفتم باشه بمونه منم می مونم پیشش.اما صبح به صبح می رفتم بیرون و شبم به بهانه ی این که شرکت کار دارم یا شرکت می خوابیدم یا خونه ی دوستام.هر روز بهش سر می زدم که اگه کاری داره یا خریدی چیزی می خواد انجام بدم براش. خلاصه می خوام بگم که اینا از این حرفا ندارن. اون روزم بعد از اینکه ایمان اینا رفتن بیرون من رفتم تو اتاقم که بخوابم. چشماموهم گذاشته بودم که دیدم الهه اومد تو اتاقم. نمیدونستم باری چی اومده بود گفتم شاید باهام کار داره. باهام کار داشت اما چه کاری.اومده بود و چرت و پرت میگفت.چیزایی می گفت که حامو بهم می زد. فقط بهش گفتم: الهه خجالت بکش. تو خواهر ایمانی مثل خواهر خود من می مونی.یعنی چی این حرفا.اما اون اصرار داشت. یه دفعه زد زیر خنده.گفت سوگند می یدونی به من چی میگه. دیونه میگه دست منو بگیرو فشار بده. یعنی چی؟ مگه مرده من دست شو بگیرم و فشار بدم. برگشته میگه من دوست دارم بیا باهم باشیم.هر چی بهش گفتم خجالت بکش از رو نرفت منم خوب جوابشو دادم.همچین زدم تو صورتش که یه متر باد کرد.بعدم گفتم: از اتاقم گم شو بیرون رومو کردم اون ورو خوابیدم. عصری که ایمان و مامانشو خواهراش اومدن دختره ی... رفته همه چیزو برعکس تعریف کرده.تو این مدت که من خواب بودم. رفته یه تیغ برداشته دستشو یکم زخمی کرده که مثلاً من به اون پیشتهاد ناجور دادم و اونم گفته اگه به من دست بزنی من خودمو میکشم و از این حرفا. البته قبلش تهدیدم کرده بود.گفته بود که یا به حرفم گوش میکنی و عمل میکنی یا من آبروتو می برم. مامانش اینام که اومدن حرفشو باور کردن. ایمان بهم گفت: نامرد خجالت نمی کشی تو مثل برادرم بودی.این جوری دست مزدمو دادی؟ مامانشم اومد زد تو صورتمو گفت: گمشو برو بیرون. خواهراشم هر کدوم یه چیزی بهم گفتن و خلاصه حسابی بهم حمله کردن. خیلی ناراحت شدم.اشکم داشت در می یومد.نه به خاطر کاراشون به خاطر اینکه یه وقتی فکر میکردم اینا مثل خونواده منن،از خودم بدم اومد. تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که وسایلمو جمع کنم و برم دفتر هواپیمایی و با اولین پرواز برگردم ایران. داستان این بود سوگند خانم. حالا راحت شدی؟" نمی دونستم چی بگم یعنی واقغاً حرفی برای گفتن نداشتم.از الهه بدم میومد.از ایمان و مامانش بدم میومد.از هر کسی که زود قضاوت میکردم بدم میومد.اما خب اونا حق داشتن در یه همچین مواردی هیچ وقت حقو به پسر نمی دن مخصوصاً اگه دختر خود آدم تو قضیه باشه اونا حق داشتن که حرف الهه رو باور کنن. اما الهه چرا یه همچین کاری کرد. چرا خواست مهرانو خورد کنه؟مگه مهران چی کارش کرده بود.می دونم مهران به خواستش عمل نکرده بود یه جورایی ضایعش کرده بود و روشو کم کرد.خندم گرفته بود. کاری که مهران کرده بود برام جالب بود.کم پسری پیدا می شد که تو یه همچین وضعیتی قرار بگیره و دست رد به سینه ی دختره بزنه.الان تو این جامعه که پسرا یعنی بیشتر پسرا از رابطه بر قرار کردن با دخترا فقط یه هدف دارن خیلی عجیب بود که یه پسر به یه دختر همچین جوابی بده. من فکر میکردم که همه ی پسرا دله و هیزن اما انگار استثنا هم وجود داره. داشتم بلند بلند می خندیدم که مهران گفت:سوگند چته؟ چرا می خندی؟ _"یکم به اینایی که گفتی فکر کن آخه پسره ی ببو، تو توی خونه ی خالی با یه دختر که دخترم راضی،همه چیز جور،کسی هم نبود یقه ات رو بگیره بگه چرا این کارو کردی عوض اینکه یه بلایی سر دختره بیاری برگشتی واسه اینکه بلایی سرش نیاری زدی تو صورتش؟ آخه آدم حسابی کدوم پسری یه همچینکاری رو می کرد که تو کردی. خب دختره رو جریش کردی.اونم اومد تلافی کنه.واسه همین خندم گرفته. دختره نمی دونست که تو ببویی وگرنه از تو یه همچین چیزی رو نمی خواست." مهرانم زد زیر خنده.گفت:آره من ببوئم اونم از نوع ببو گلابی.راست میگی هیچ کس کاری رو که من کردم نمی کرد.الهه می خواست من مثل این آدمای جواد تازه به دوران رسیده ی بی عرضه برگردم بگم "اوا عزیزم کجا بودی تا حالا، من منتظرت بودم بیا بغلم عزیزم." سوگند اگه یک صدم درصد هم شیطون تو جلد من می رفت الان من اینجا نبودم و الهه هم اون کار رو نمی کرد. اون موقع من به حرفش گوش میکردم و تو هم به من نمی گفتی ببو. می دونی می خوام یعنی با خدا حرف زدم بهش گفتم: خدایا جون من و بگیر یا پام برسه به ایران از همه ی دخترا انتقام میگیرم." این حرفا رو جدی میگفت و خط و نشون میکشید. یه دفعه ته دلم خالی شد.ازش ترسیدم.یعنی واقعاً می خواست از همه انتقام بگیره؟دلم می خواست همین جوری بمونه. بهش گفتم: نه مهران تو خوبی. ببو هم نیستی من داشتم شوخی میکردم.خواهش میکنم از این حرفا نزن.داری منو میترسونی. ساکت شد. بعد با صدای آرومی گفت: سوگند،ازم ترسیدی؟من که با تو کاری ندارم. منظورم که به تو نبود." _"می دونم مهران، ولی نمی خوام که به خاطر کار اشتباه یه دختر دیدت نسبت به همه ی بد بشه.خواهش میکنم خودت باش.من اون مهرانو دوست دارم. مهران ببو رو" ساکت شد و چیزی نگفت، یه دفعه مامان صدام کرد و گفت تلفن کارم داره. به مهران گفتم می رم تلفن رو جواب بدم. تو هم لطفاً گوشیت رو درست کن. گفت: نه،تلفنت که تموم شد برام sms بده. من زنگ می زنم برات.گفتم باشه. رفتم تلفن و جواب دادم یکی از دوستام بود.یه سؤال درسی ازم پرسیده بود جوابشو دادم.یکم وایسادم پیش مامانم آخه داشت باهام حرف می زد.حرفش که تموم شد برگشتم تو اتاقم.گوشیمو برداشتم و برای مهران sms زدم. _"سلام خوبی؟ من اومدم.نه که من شاگرد اولم با معدل«A» بچه ها ازم اشکال می پرسن.گوشیتم درست کن لطفاً." این sms مو چند بار فرستادم اما نمی رسید گفتم یه sms دیگه بدم. _" یکی بود یکی نبود... اون که بود تو بودی،اون که تو قلب تو نبود من بودم.... یکی داشت یکی نداشت...اون که داشت تو بودی،اون که جز تو کسی رو نداشت من بودم.... یکی خواست یکی نخواست...اون که خواست تو بودی،اون که نخواست از تو جدا بشه من بودم... یکی رفت یکی نرفت...اون که رفت تو بودی،اون که به جز تو دنبال هیچکی نرفت من بودم..." _"سلام مهران،تمنا می کنم گوشیتو درست کن. Sms هام send نمی شه گوشیت هم که خارج شبکه است.چی کار کنم؟" فکر کردم شاید ازم ناراحت باشه که رفتم واسه همینه که جوابمو نمی ده. _"مهران ازم ناراحتی؟ چرا جوابمو نمی دی؟گوشیتو چرا دست کاری کردی؟ دیگه sms هام بهت نمی رسه.مهران..." _"مهران کجایی؟ sms ام بهت نمی رسه" هر کدوم از sms هامو چند بار فرستادم. یک ساعت بعد،برام زنگ زد.داشتم سکته می کردم.کلی نگران شده بودم گفتم نکنه زده به سرش بی خبر یه بلایی سر خودش آورده.از مهران هر کاری بگی بر می یاد. _"الو سلام کجا بودی.چرا جواب sms هامو ندادی؟گوشیتو چرا درست نکردی؟" مهران:"سلام.صبر کن تا بگم.جایی نبودم.گوشیم خاموش شده بود.همین الان یه نگاه بهش کردم.دیدم sms ندادی گفتم حتماً کارت طول کشید منم وسایلمو جمع کردم راه افتادم برم بابلسر ویلامون.الانم تو راهم.گوشیم خاموش شده بود.چون دو کفه ای هست نفهمیدم.گفتم چرا smsندادی.گوشیمو که وا کردم دیدم خاموش شده.روشن کردمهفت،هشت تا sms با هم اومد.نصفشم تکراری بود." _"کلی نگران شدم.چه قدر زود یاد گوشیت افتادی." یکم با هم حرف زدیم.گفت گشنمه وسط راه وایساد تا هم یه چیزی بخوره هم قلیون بکشه قرار شد بعد از غذا خوردن بهم زنگ بزنه.داشتم درس میخوندم که دیدم sms داده. مهران:"میگم تو نباید منو دوست داشته باشی.میفهمی من یه آدم ببوئم." _"خب من ببوها رو دوست دارم.دلشون صاف تر از بقیه است.ادبشون هم بیشتره." مهران:"آخه من اون ببو نیستم من از نوع گلابیم." _"بهتر من گلابی دوست دارم.میوه به این خوشمزه گی دلتم بخواد گلابی باشی." مهران:"آخه من باید چی باشم که ازم بدت بیاد." مهران:"خوابیدی؟" اولش فکر میکردم داره خودشو لوس میکنه که من نازشو بکشم.اما sms آخرش بهم برخورد.احساس کردم می خواد منو از سرش وا کنه.احساس کردم که دارم زیادی خودمو بهش می چسبونم.یه احساس بد. خیلی ناراحت شده بودم.براش sms زدم و گفتم: _"مهران اولاً گوشیتو درست کن.دوماًمجبور نیستی که برای اینکه از شرم خلاص بشی این قدر به خودت توهین کنی و تبدیل به میوه بشی. اگه می خوای برم و دیگه خوشت نمی یاد مزاحمت بشم فقط کافی بود بهم بگی.من دیگه زجرت نمی دادم. ولی بدون آقا مهران دلمو شکستی." انتظار داشتم یه عکس العملی نشون بده اما هیچی. _"یادم رفت اینو بگم.امیدوارم هر جا که هستی با هر کس که هستی همیشه شاد و خوشحال باشی.من همیشه برای خوشبختیت دعا میکنم. ولی این انصاف نبود." نمی دونم شاید هر پسر دیگه ای جای مهران بود می فهمید که ناراحت شدم و باید از دلم در بیاره اما نمی دونم. مهران یا نمیفهمید یا نمی خواست که بفهمه. _"مهران...حرفی که زدی جدی بود؟یعنی تو واقعاً...مهران دلم شکست خیلی. اگه ارزشی برات نداشتم چرا..لااقل میتونی جوابمو بدی که چرا؟؟؟" _"فقط بدون جواب sms مثل سلام واجبه.این smsخودته من شخصیتتو دوست داشتم که خیلی مقاوم بود اما ظاهراً بد شناختمت." _"مهران جوابمو بده باهات کار دارم.این توهینه که من 10تا sms بدم و تو یکیشم جواب ندی.مهران می خوام حرف بزنم. لااقل اونایی که تو دلمه بگم." خیلی شاکی بودم.خسته بودم.داشتم باور می کردم که براش مهم نیستم. میخواستم همه ی شکایتمو با یه sms نشون بدم.براش نوشتم:پازل دل یکی رو بهم ریختن هنر نیست...هر وقت با تیکه های دل یه نفر یه پازل جدید براش ساختی هنر کردی." بالاخره جوابمو داد اما انگار جاها عوض شده بود.اون شاکی تر بود. مهران:"یعنی چی این حرفا میفهمی؟سرت به جایی نخورده یعنی این همه حرف فقط به خاطر گلابی بود؟ نمیفهمم چی میگی اگه اینا بهانست که ازم راحت شی خب باشه من که گفتم منو فراموش کن.منم نمی بخشمت دلمو شکستی آخه دختر نمی دونم کی هستی از یه طرف امیدوارم میکنی از یه طرف ...باشه بهت قول میدم که نه دیگه صدای کثیفمو بشنوی و نه حتی sms از من به دستت برسه بعد از این sms دیگهsms نده که جواب نمی دم. خداحافظ سوگند." هنوزم بعد مدتها وقتی به این sms و حرفاش فکر میکنم سرم درد میگیره. بعضی وقتها از کارامون خندم میگیره.واقعاً همه ی این دعوا ها سر یه سوء تفاهم. اگه مهران جواب sms اولمو می داد و می گفت که منظورش اونی نبوده که من فهمیدم همه چیز حل میشد یا اگه من اون sms رو پای شوخی میزاشتم همه چیز حل بود. گریم گرفته بود.من همیشه حرفای مهران رو باور میکردم.این حرفشم باور کردم.داشتم دیونه می شدم یعنی دیگه جوابمو نمی داد.می خواستم زار بزنم.شاید اگه این قدر حساس نبودم. شاید اگه این قدر بهش توجه نمی کردم اوضاع یه جور دیگه بود. اما اونقدر برام مهم بود که حتی حاضر نبودم یه لحظه از من ناراحت بشه چه برسه به این که خداحافظی کنه و بخواد برای همیشه بره. _"مهران من فکر کردم تو دیگه نمی خوای صدامو بشنوی.خواهش میکنم.من دارم دیونه می شم.لطفاً دیگه از این حرفا نزن.من معذرت میخوام.متأسفم." نمی دونم.واقعاً نمی دونم من مهران و دوست داشتم و حاظر نبودم یه لحظه ناراحت باشه. اما آیا اونم منو دوست داشت؟ پس چه طور می تونست ناراحتیمو ببینه و هیچی نگه.چه طور می تونست خودش کاری بکنه که من در حد جنون ناراحت بشم.همیشه کاراش منو به مرز جنون میکشوند. اما اونقدر روش اثر نداشتم که بتونم جلوی این کارشو بگیرم. نمی دونم شاید از این که من تو اینوضعیت باشم لذت می برد. شاید فقط با من این رفتارو می کرد. نمی دونم. _"بچه ها شوخی شوخی به گنجشک ها سنگ می زنند اما گنجشک ها جدی جدی میمیرند. آدما شوخی شوخی به هم زخم زبون میزنند ولی دل ها جدی جدی مشکنند. تو شوخی شوخی لبخند زدی ولی من جدی جدی عاشقت شدم." Sms هایی که برای مهران میفرستادم با دقت انتخاب میکردم جوری که دقیقاً شرح حال خودم بود.اما اون هیچ کدومشونو باور نکرد. _" مهران اگه می خوای تنبیهم کنی لطفاً بسه تنبیه شدم.دیگه زود برداشت نمیکنم. من نمی فهمم تو کی شوخی میکنی و کی جدی هستی.همران بی تفاوت نباش تحملشو ندارم.بهم گفتی نمی خوای ناراحت باشم.الان از ناراحتی گذشته نزار اشکام دربیاد.چیزی بگو لطفاً.خیلی تنهام پوچم." _"مهران فکر نمی کردم اینقدر سنگ دل باشی.اگه دلتو شکستم معذرت میخوام اما تو این کارو نکن.مگه من جز تو کسی رو دارم.دیگه دارم خون گریه میکنم." مطمئنن این حرفا رو به هر کسی می زدم حتی اگه منو نمی شناخت یهsms یک کلمه ای می فرستاد تا لااقل آروم بشم اما جواب همه ی smsهای من یه sms خالی بود. از خودم متنفر بودم.چرا؟آخه چرا مهران باید اینقدر برام مهم باشه. هیچوقت یادم نمی یاد که در برابر کسی اینقدر کوتاه اومده باشم یا از کسی اینقدر خواهش کنم. همیشه این بقیه هستن که کوتاه میان نه من. من در برابرمهران اند کوتاه اومدن بودم.همران دلمو شکوند اما من ازش معذرت خواهی کردم.بعضی وقتها فکر می کردم که جای من و اون عوض شده یعنی من پسرم و اون دختر.همیشه این من بودم که نازشو میکشیدم و منت کشی می کردم. اون همیشه سنگ بود.برای خودمم این همه اصرار غیرقابل درک بود اما نمی دونم.دست خودم نبود. _"مهران:" sms خالی یعنی چی؟ مهران باورم نمیشه که هیچ ارزشی برات نداشته باشم.باورم نمی شه که بتونی این همه ناراحتیمو ببینی و بی تفاوت باشی.من که تحمل یه لحظه ناراحتیتو ندارم. پس همه ی حرفات دروغ بود.که برات ارزش دارم و... می دونستم که سادم اما نه اینقدر.درس تلخی بود." سرمو گذاشته بودم رو پاهام و با دستام سرمو گرفته بودم. داشت از درد می ترکید.یه دفعه دیدم مهران زنگ زده.گوشی رو برداشتم و گفتم: الو،سلام. با صدای سردی گفت:علیک سلام حالت خوبه؟ سرت به جایی خورده. هیچ معلوم هست که چی داری میگی؟" _"من آره.اما تو چی؟sms خالی یعنی چی؟" مهران:"یعنی حرفی برای گفتن ندارم." _"مهران همین. حرفی برای گفتن نداری؟بابا من هنوز نمی فهمم که تو کی شوخی می کنی کی جدی حرف میزنی.من هنوز نفهمیدم که تو از چی ناراحت میشی از چی ناراحت نمی شی.مهران میترسم حرف بزنم.می ترسم یه چیزی بگم که تو ناراحت بشی بدون این که خودم بخوام یا حتی بفهمم.هر دفعه که قطع میکنی مطمئن نیستم که دفعه دیگه صداتو بشنوم. مهران خواهش میکنم با من این کارو نکن.تحملشو ندارم.داغون میشم." مهران:"باشه.حالا چرا اینقدر ناراحت میشی.سوگند راه ها بستست شاید من مجبور بشم برگردم تهران.حالا این قدر ناراحت نباش." همین.با همین چند تا کلمه آروم شدم.یکم با هم حرف زدیم.بعد گفت خیلی خستم. می خوام همین جا توی ماشین بخوابم.کلی سفارش کردم که مواظب خودش باشه.آخرشم گفتم: خوب بخوابی.خداحافظی کردمو رفتم سر درسم.شبم ساعت 11:5 خوابیدم. چند شب بود که شام نمی خوردم یعنی اشتها نداشتم.صبح هم بدون صبحانه می رفتم دانشگاه.ناهارم که هیچی.تمام غذام شده بود عصرکه می اومدم خونه یه عصرونه ای بخورم.فقط همین.خلاصه گرفتم خوابیدم.اما ساعت 12:5 با صدای sms بیدار شدم.مهران بود. وقتی به گوشی نگاه کردم دیدم این smsسومین sms بود که بهم داده بود و من تازه متوجه شده بودم. مهران:"نمی دونم چرا؟ ولی می خوام کمکت کنم اما فکر میکنم بیشتر عذابت میدم و من اینو نمی خوام.فقط دارم به مشکلاتت اضافه میکنم. می دونم الان میگی که من دوست دارم آخه پیشت شرممه. به خدا می دونم دارم یکی دیگه رو مثل خودم داغون میکنم. ترو خدا اگه میشه منو فراموش کن آخه من اینجوری فقط به خاطرت عذاب میکشم." مهران:"خوابیدی سوگند؟" مهران:"باشه سوگند جوابمو نده منم منتظر نمی مونم." _" سلام مهران خوبی؟ من تازه متوجه sms هات شدم آخه یه کوچولو خواب بودم.تو که باز از این حرفای بد زدی.چی کار کنم که این حرفا رو ترک کنی تو؟" _"مهران جان فکر میکردم الان خوابی.چرا فکر تو مشغول میکنی جانم. تو خسته ای و من پر رو تر از این حرفام که این جوری کوتاه بیام. بزار دوستت باشم. حتی صدام."مهران:" آخی شرمنده. نمی دونستم خوابی. فردا امتحان داری. بگیر بخواب ولی رو حرفم فکر کن." _" نوچ فکر نمی کنم.تا فردام یادم میره. ببینم بهت یاد ندادن اصرار بیخود نکنی؟ هر بار که میگی احساس میکنم که خودمو چسبوندم بهت. میشه نگی دیگه؟" مهران:"نوچ، این منم که مشکلاتمو،بدبختیمو،غممو چسبوندم بهت.آخه به چه زبونی بگم؟ میشه بگی؟ آخه من ببو گلابیم." _"باز گفت گلابی.حالا من نصف شبی هوس گلابی کنم کی جواب میده؟ هان؟ بابا من گلابی دوست دارم. غم و مشکل دوست دارم. ببو و مهران دوست دارم.میفهمی؟" مهران:" نوچ. من هیچی نیستم هیچی میفهمی؟ نمی خوام تکیه به دیواری کنی که زیر بناش سسته که هر لحظه امکان ریزش داره. آخه تو هم داغون میشی عزیزم. نه میزاری خودم خرابش کنم نه این که میگم تکیه نده گوش میکنی." _"مهران قرار شد دیگه از این حرفا نزنی.بچه تو حرف خوب بلد نیستی آدمو امیدوار کنی؟ باید همش آدمو بچزونی؟ من ستونت میشم تا محکم باشی.ok ؟" _" مهران تو الان کجایی؟ احتمالا پشت رول و در حین رانندگی که نیستی؟ در ضمن بی تعارف این دفعه بگی گلابی هستی صدات میکنم مهران گلابی تا اعصابت خورد بشه." مهران:"گلابی" بچه پررو از رو نمی رفت که. تازه خوشش اومده بود. _" حالا که اینجوریه نمی گم مهران گلابی تا بیشتر بسوزی. خوبت شد؟ مهران کجایی؟" مهران:" دارم میرم خونه" _" تو که از 9 داشتی میرفتی خونه. چه جوریاست که رفتنش بیشتر از برگشتنش طول میکشه؟ داری میری تهران دیگه؟ باز تو پشت رول smsبازی میکنی. میکشی منو." مهران:" بهت که گفتم خوابیدم بیدار شدم دارم میرم ویلای بابلسر." _"مواظب باش مهران حواستو جمع کن. رسیدی خبرم کن باشه. من که هر چی میگم بر عکس میکنی انصافاً sms نزن این جوری خطرناکه. گوشیتو توقیف میکنما." مهران:"چشم خانمی تو هم بخواب شب بخیر." اون شب با یه لبخند شیرین خوابیدم.مهران چه مهربون شده بود. خیلی کم پیش میومد که مهران این قدر مهربون بشه. کم پیش میومد که ازم تعریف کنه. چه برسه بهم بگه خانمی. مثل بچه عقده ای ها شده بودم. از بس مهران ناز میکرد و من نازشو میکشیدم. یه کلمه ی خانمی و عزیزم برام خیلی مهم جلوه میکرد. خلاصه اون شب خوشحال خوابیدم. صبح زود مامانم بیدارم کرد. سریع حاظر شدم رفتم دانشگاه. ساعت 10:5 امتحان داشتیم. داشتم تند تند با بچه ها مسئله کار میکردیم. اما همه ی فرمولها یادم رفته بود. همه ی حواسم پیش مهران بود. قرار بود وقتی رسید خونه بهم sms بده اما این کارو نکرده بود. پنج دقیقه مونده بود به امتحانم که تند تند براش 2 تا sms دادم. _"سلام.اگه خوابی ببخشید. اخه قرار بود وقتی رسیدی خبرم کنی.Sms ندادی خودم زدم. بگیر راحت بخواب که به استراحت خیلی احتیاج داری. خوب بخوابی." جوابمو نداد گفتم خواب. اما خیلی بهش حسودیم شد. _" سلام خوبی؟ خوابی تنبل؟ ای کاش منم الان خواب بودم. 10 دقیقه ی دیگه امتحان دارم و همه ی فرمولها یادم رفته و تبدیل واحدم افتضاح. برام دعا کن. لطفاً." امتحانم خیلی سخت بود تا ساعت 12:45ً طول کشید وقتی از سر جلسه بلند شدم اومدم بیرون دیدم مهران sms داده و گفته: سلام می دونم هنوز دانشگاهی. خب امتحان چه طوربود؟ رو حرفم فکر کردی؟ می خوام زود جواب بدی." مهران این sms رو ساعت 11:20ً داده بود و چیزی حدود 20ً ازش میگذشت. می خواستم گریه کنم. امتحانمو افتضاح داده بودم.اصلاً امیدی نداشتم که قبول بشم. احتیاج به دلداری و روحیه داشتم. دلم میخواست با مهران حرف بزنم تا آرومم کنه. _" مهران میخوام باهات حرف بزنم. احتیاج به دلداری دارم. امتحانمو گند زدم میفتم بد رقمه." یه ده دقیقه بعد مهران زنگ زد داشت می خندید. سلام کردمو گفتم: چرا می خندی؟ مهران:"امتحانتو خراب کردی؟" با یه حالت گریه ای گفتم: آره.." من ادمی بودم که همیشه هر وقت ناراحت میشدم برعکس عمل میکردم. یعنی هر وقت که خیلی ناراحت میشدم بیشتر شلوغ بازی در میاوردم و سروصدا میکردم. اما یه وقتایی بود که با این که خیلی خوشحال و راضی بودم. خیلی آروم بودم و فقط فکر میکردم. الان هم همون موقع بود. دلم میخواست گریه کنم. اما نمی کردم. با یه حالتی که اگه کسی می دید بیشتراز اینکه ناراحت بشه خندش میگرفت. داشتم ناله و نفرین میکردم و هی زوزه میکشیدم. دوستام یکی یکی پیداشون میشد و می خندیدن. یکیشون که میگفت آسون بود اون یکی میگفت من که کلی فرمول نوشتم برای استاد. هر چی بلد بودم ریختم رو برگه. من از خودم راضیم. اونام که اینارو میگفتن بیشتر دلم میسوخت من چقدر خنگم که امتحانمو خراب کردم. مهران همین جور داشت می خندید. حرصم گرفت گفتم: مرسی از این همه دلداری. آخر ماه باید یه پولی به من بدی که اینقدر خندوندمت و دلتو شاد کردم. مثلاً میخواست دلداریم بده. برگشت گفت: خب اشکال نداره. اگه افتادی ترم بعد میگیری دوباره. اگه جلوم بود با یه چیزی میزدم تو سرش. _" مرسی که گفتی من که خودم نمی دونستم.بابا معلومه که میفتم هیچی تو برگه ننوشتم." مهران:" منم یه بار همین جوری امتحان دادم.هیچی تو برگه ننوشتم. می دونی چند شدم؟ شدم 17. تو هم نگران نباش. من برات دعا میکنم.باشه؟" خندم گرفته بود.دلداری دادنشم به ورش خودش بود.آخه وقتی چیزی ننوشتم استاد چه جوری می خواد نمره بده. اصلاً به چی می خواد نمره بده. گفتم : باشه. مهران:" ببین سوگند من کادوتو با ماشین فرستادم اونجا گفتم یکی بره بگیرتش با آژانس بیاره همون جایی که گفتی. فقط تو تا نیم ساعت دیگه اونجا باش." _" تو کجایی مهران؟" مهران:"بابلسرم." معلوم بود که خونه نیست چون هم خیلی شلوغ بود و هم صدای قلیون میومد. _"مهران تو داری قلیون میکشی؟" مهران:" من نه بغل دستیم داره میکشه." گفتم: باشه.پس فعلاً من برم ماشین بگیرم برم تو شهر. خداحافظی کردیمو با بچه ها رفتیم ماشین بگیریم. من از روی جدول رد میشدم.مهسا گفت: سوگند چرا ازروی جدول راه میری میوفتی تو جوب. _" میخوام بیوفتم تو جوب بمیرم. تا نمره ی امتحانمو نبینم دیگه روم نمی شه تو چشم استاد نگاه کنم. از بس خجالت میکشم." مهسا: تو و خجالت؟ تو پررو تر از این حرفایی. درضمن هیچ کس با تو جوب افتادن نمی میره. حالا بیا پایین. _" ا.. نمی میرم.پس بزار زوزه بکشمو گریه کنم. تف به این بخت سیاه، تف به این امتحان، تف به این سؤالها. آخه این سؤالا رو از کجا درآورده بود؟" مهسا: سوگند زوزه نکش. داری مثل پیره زنا نفرین میکنی. زشته همه دارن نگامون میکنن.آبرومون رفت." به خودم اومدم داشتم زوزه میکشیدم و با مشت میزدم رو سینمو هی نفرین میکردم. _" الهی بگم استاد تموم برگه هاتون آتیش بگیره. الهی اون اودکلن گرونه تون که خیلی دوسش داری از دستتون بیفته بشکنه. الهی داغش به دلت بمونه.الهی همه ی کتابات پرپر بشه. الهی کامپیوترت هنگ کنه هیچ کدوم از فایلات بالا نیاد.الهی..." مهسا: ا..،بسه دیگه انگار با نفرینای تو کاری درست میشه. بیا بریم." خلاصه رفتیم ماشین گرفتیم بریم شهر. تو ماشین برای مهران sms زدم و گفتم: سلام. من الان سوار ماشینم دارم میرم شهر.رفتم رو جدول که خودمو پرت کنم پائین بمیرم.اما نشد. بچه ها نمی زارن زوزه بکشم. مددی کن." برگشتم به مهسا گفتم: اینقدر که ما هی شهر،شهر میکنیم همه فکر میکنن که ما تو ده درس میخونیم. آبرو برامون نمی زارن با این دانشگاهشون." یه بیست دقیقه بعد رسیدیم به شهر.مهسا می خواست خداحافظی کنه و بره.اما به زور دستشو کشیدم و گفتم حتماً باید با من بیاد.من تنها وا نمی ایستم کنار خیابون و مثل دیونه ها به ماشینا نگاه نمی کنم. یه دو دقیقه اونجایی که باید وایسادیم.وقتی داشتم از خیابون رد میشدم مهران زنگ زد و گفت که بسته رو یه پراید سفید میاره. یکم که وایسادیم مهسا گفت: سوگند تو از کجا باید بفهمی که کدوم ماشینه؟ مگه پلاکی، نشونه ای چیزی ازش داری؟ گفتم: نه. یه sms زدم به مهران و گفتم: مهران یه سؤال من چه جوری باید این ماشینو بشناسم یا اون منو چه جوری بشناسه؟ اصلاً دقیقاً بهش گفتی که کجا باید بیاد؟" مهران زنگ زد و گفت بهش گفتم بیاد همون جا من گوشی رو قطع نمی کنم تا ماشین بیاد سوگند می خوام بهم یه قولی بدی وحتماً هم عمل کنی. قول میدی؟ _" خوب تا جایی که بتونم قول میدم.حالا چی هست؟" مهران:"نه تا قول ندی من نمی گم." _" نکنه بازم می خوای بگی فراموشم کن و من دردسرم برات و از این حرفا. که اگه از اینا باشه اصلاً گوش نمی کنم بهت گفته باشم." مهران:"نه اینانیست فقط قول بده بگو به جون مهران انجام میدم." _" باشه قول میدم.قسم می خورم.حالا چی کار باید بکنم." مهران:" سوگند من پشیمون شدم.نامه رو نخونده پاره کن.اصلاً بندازش دور باشه؟" _" مهران حالت خوبه؟ تو این همه کار کردی فقط به خاطر اون نامه، حالا من نخونده پارش کنم؟" مهران:"سوگند تو قول دادی.باید انجام بدی." نمی فهمیدم چرا پشیمون شده اما خب قول داده بودم با این که خیلی کنجکاو بودم که بدونم توی نامه چی نوشته اما گفتم: باشه قول میدم که پارش کنم.اما تو خودت نمی خوای بگی که چی نوشته بودی؟" مهران:"نه دیگه اگه میخواستم بگم که میگفتم نامه رو بخون." _" باشه با این که خیلی کنجکاو شدم اما قبول." مهران یکم ساکت شد وهیچی نگفت.منم داشتم به ماشین ها نگاه میکردم مثل اینکه داشت فکر میکرد.یه دفعه گفت: سوگند اگه خواستی نامه رو بخونی ،بخون اما باید قول بدی که به هر چی توش نوشتم عمل کنی. البته بعد از خوندن نامه می دونم که خودت پشیمون می شی. حالا انتخاب با خودته. یا بخونیشو عمل کن یا پارش کن." _"مهران می خونمش اما باید بزاری خودم تصمیم بگیرم.اگه نامه رو خوندم و بازم خواستم که باهات باشم باید به نظرم احترام بزاری باشه؟" مهران:"خب باشه. چی شده هنوز ماشین نیومده؟ ببین اون دورو بر هیچ پراید سفیدی نیست که گیج بزنه؟" _"پرایدی نیست که گیج بزنه اما یه پراید سفید هست که یه پنج دقیقه میشه یکم اون طرف تر ایستاده همش زل زده به ما." مهران:" خب برو جلو بپرس که آژانسه یا نه؟ اگه آژانس بود خودتو معرفی کن و بسته رو بگیر.اول نگاه کن ببین بسته تو ماشین هست یا نه؟" _" یعنی چی برم زل بزنم تو ماشین آقاهه.زشت بابا." مهران:"زشت نیست برو جلو. من گوشی دستمه." رفتم جلوی ماشین از شیشه نگاه کردم می خواستم از راننده سؤال کنم که آژانسه یا نه که بسته رو توی ماشین دیدم. به مهران گفتم خودشه پیداش کردم. از راننده سؤال کردم و اونم گفت که آژانسه.خودمو معرفی کردم و اونم بسته رو به من داد. پولشو قبلاً داده بودن. می خواستم زودتر بسته رو پیدا کنم. به مهران گفتم تحمل ندارم بزار به ایستگاه تاکسی برسم که اون سمت خیابونه بعد بسته رو باز میکنم. توهم قطع نکن.بسته رو باز کردم.یه عروسک خروسی تپل و مپل و بامزه بود.خیلی ناز بود.کلی ذوق کرده بودمو داشتم جیغ ویغ میکردم آخه من عاشق عروسک بودم به خصوص عروسکای تپل مپل. نمی دونم توش چی ریخته بودن که این قدر نرم بود. خیلی قشنگ بود.به مهران گفتم:مهران سلیقه ات حرف نداره.خیلی نازه من عاشقش شدم دستت درد نکنه. نمی دونم چه جوری جبران کنم. داشتم تو بسته رو نگاه میکردم که دیدم نامشم توشه.گفتم مهران نامه تم پیدا کردم. گفت:خوشحالم که خوشت اومد.دوست داشتی نامه رو بخون اما اگه خوندی باید حتماً عمل کنی.خداحافظ سوگند. اصلاً نزاشت من خداحافظی کنم سریع گوشی رو قطع کرد.دهنم باز مونده بود این پسر چقدر عجیب بود.از مهسا خداحافظی کردمو ماشین گرفتم رفتم خونه. یه راست رفتم تو اتاقم و دروبستم. مامانم اینا خوابیده بودن. اصلاً گرسنه نبودم. میلی هم به غذا نداشتم. سریع بسته رو باز کردمو نامه رو از توش در آوردم.سه تا برگ بزرگ بود.بوی یه عطری هم می داد که فکر کردم شاید عطر خودش باشه.روی برگ ها یه چیزایی بود قرمز بود. نمی دونم گفتم شاید داشت غذایی چیزی می خورد کاغذا کثیف شده. زیاد اهمیت ندادم. برعکس خط من مهران خطش خوب بود. این جوری شروع کرده بود. "سوگند عزیزم سلام... خوشت اومد؟... سوگند من می خوام حرفایی بزنم که شاید تو اصلاً خوشت نیاد ولی خودت خواستی که بهت بگم. من ازت خواسته بودم که فراموشم کنی اما نکردی خواهش کردم ولی قبول نکردی ولی با شنیدن این حرفها امیدوارم که نظرت عوض شه و بتونی بهتر تصمیم بگیریok . می دونی چرا تا الان به هیچ دختری دل نبستم؟ می دونی چرا می خوام خودمو بکشم؟ می دونی چرا از خدا راضی نیستم؟ می دونی چرا از خودم بدم میاد؟ می دونی چرا به زندگی که می گی دل نمی بندم؟ می دونی چرا بهت می گم سوگند فراموشم کن؟ می دونی چرا؟ می دونی چرا؟ وخیلی چراهای دیگه.سوگند تا اومدم جوونی کنم خونوادم رفتند منو تنها گذاشتند. ولی با تنهایی کنار اومدم. دلم سوخت ولی با اشکام سعی کردم خاموشش کنم. تنها موندم ولی طاقت آوردم.سوگند، عزیز من نمی خوام ناراحتت کنم ولی مجبورم کردی .سوگند به خدا شنیدن این حرفها فقط ناراحتی تو بیشت میکنه.سوگند الانم دستام دارن میلرزند نمی تونم به قلم بیارم.سوگند من، من از غم خونوادم ناراحت نیستم.می دونم میگی قسمته،آره،باهاش کنار اومدم. من فقط از خدا می خوام جوابمو بده،چرا؟ می دونی به من چی گفتی سوگند،گفتی خدا تورو گذاشت تا زندگی کنی این حق تو درسته؟ نه سوگند این حق من نیست.منم با اونا می برد فکر میکنم سنگین تر بودآخه سوگند چی بگم بهت. من وگذاشت که زندگی کنم با این که زجر بکشم و بمیرم.سوگند عزیزم هیچ کس از این موضوع اطلاعی نداره به تو میگم چون خودت خواستی فقط خودت. بعد از مرگ بچه ها و پدر ومادرم من 2 سال با خودم بودم تا مرگ عزیزانم رو قبول کنم با همه این شرایط درسمو خوندم و تموم کردم بعد یه مدت رفتم تهران 2 ماهی رو گذروندم.تنها بودم با خودمو با هیچکس صحبت نمی کردم تا حدی که دیگه داشتم دیونه میشدم سوگند. تا اینکه مریض شدم بی حال و بی جان اما تحمل کردم تحملی که برای هر کسی سخت بود اونم با اون روحیه ی من دیدم بعد یه مدت خوب شدم ولی هر چند وقت از بینیم خون میومد.توجه ای نکردم اومدم خونه ی خودمون و شهرمون و همین طور ادامه دادم تا یه روز حالم بد شد.رفتم سر خاک این قدر گریه کردم که نفهمیدم چطور شد مثل چند روز پیش که اتفاق افتاد. دکترا برای ازمایش از من ازم خون گرفتن. ای کاش که همون روز مرده بودم.بعد 2 روز حالم بهتر شد و زمان ترخیص دکتر بهم گفت این نامه رو بگیر یکی از دوستام دکتر بسیار خوبیه و کارش حرف نداره. گفتم دکتر بابت چی؟گفت برات وقت گرفتم همین امروز برو.منم نامه رو گرفتم بعدازظهر رفتم مطب تمام آزمایشگاها و نامه ی خود دکتر تو یک پاکت بود و دکتر هم بازش کرد.فقط بهم گفت چند سالته.من جواب دادم.گفت تو خونواده هم سابقه دارید یا نه. گفت خونواده انگار یخ شده بودم جوابی براش نداشتم ولی گفتم همه شون عمرشونو دادن به شما دکتر هم ناخودآگاه اشک ریخت اما نفهمیدم آخه ببوگلابی ام دیگه.دیدم دکتر داره نصیحتم میکنه و منو داره به زندگی امیدوار میکنه که راه هایی برای درمان وجود داره می فهمی سوگند،سوگند خوبم تو بگو عزیزم خدا ؟؟ همون خدا چرا منو بااونا نبرد چرا می خواد حالا جونمو بگیره سوگند تو که با خدا حرف می زنی تو که خدا همه چیز بهت میده،تو که می گی خدا هرچی بگی گوش میکنه تو بگو. سوگند یعنی این بود حق من.خب چه طور زندگی کنم وقتی می دونی که سرطان داری.وقتی می دونی که باید بمیری وقتی می دونی که ذر ذره داری آب می شی به چه چیزای دنیا دل خوش کنم.وقتی بهت میگم سوگند منو فراموش کن،وقتی می گم سوگند عزیزم من آدمی نیستم که بتونم طاقت بیارم.هر لحضه هر ثانیه از عمرم داره کم میشه چطور توقع داری بمونم.سوگند عزیزم سعی کن،می تونی،ولی اگرم نخوای منو فراموش کنی خب باشه عزیزم تو هم باهام لج کن اشکالی نداره الهی دستم میشکست شماره ی تو رو نمی گرفتم.سوگند،سوگند می تونی بفهمی من نمی تونم بمونم نمی خوام خدا بهم بخنده نمی خوام ذره ذره آبم کنه.سوگند می خوام بهش بفهمونم که واقعاً در حق من وخونوادم بدی کردی.مگه ما باهات چی کار کرده بودیم که همه رو داری میگیری خوب چرا منو می خوای دیرتر زجرکش کنی،ولی من نمی زارم. نمی زارم به خواستت برسی.سوگند ببخشید ناراحتت کردم.شرمنده که ورق ها خراب شد.از یک طرف اشکهام از یک طرفم که اینجا این خون لعنتی واقعاً منو ببخش اگه قابل خوندن نیستند. «هر کاری کردم بدتر شد» پاک نشد. عزیز من حالا فهمیدی که امیدم فقط خدا بود که اونم چه بلایی سرم آورد.ولی اشکالی نداره می دونم باید زندگی کنم کسی که میدونه داره می میره.سوگند من خودمو میکشم اینو بهت قول میدم تا روی بعضی ها رو کم کنم حالا ببین خدا! فقط می خواستی که دل یه دخترو بشکونم فقط می خواستی ناراحت بشه من که تا الان به کسی نگفته بودم که چه بلایی سرم اوردی ولی خودش خواست که بهش بگم دارم تند تند مینویسم سوگند اگه بد خط شد شرمنده آخه راننده می خواد حرکت کنه می خوام تا قبل از 12 برسه به دستت. ...(سوگند ازت خواهش میکنم همه چیزو فراموش کن)... حالا دیدی که به درد هیچ چیز نمی خورم یه آدم سرطانی رو به مرگ که از خودش و از همه ی عالم ناراحته. سوگند عزیزم خواهش میکنم بعداز خوندن نامه آتیش بزن و همه چیز،همه ی اتفاقاتی که افتاده رو فراموش کن اگه نمی تونی خب تو دفتر خاطراتت بنویس و آخرش بنویس«خدای با معرفت فکر می کنم رحمت خودتو فراموش کردی نسبت به این خونواده،یعنی همه رو،همه رو؟» سوگند سعی کن آرام و با آرامش به زندگی ادامه بدی و قدر پدر و مادرت رو بدونی که خدایی نکردهه مثل من حسرت به دلت نمونه. امروز من همه چیزو می بخشم به اون بچه ها حالا بعدش خود خدا می دونه که چه برنامه ها براش دارم. دکترا گفتن 3 سال ولی حالا نمی خوام حتی یک دقیقه هم زنده بمونم. دوست دارم بعد از اینکه نامه رو خوندی دیگه به مهران گلابی فکر نکنی باشه عزیزم. دیدی من کوله باری از بدبختی و رنجم و هیچ کس حتی تو، حتی تو سوگند عزیزم نمی تونی کمکم کنی.مگه می تونی تصمیم خدا رو عوض کنی خب سرنوشت خانواده ی ما هم این طور بود فقط می شه تو کتابا پیداش کرد. دوست دارم سوگند سوگند، سوگند، سوگند، سوگند، سوگند، سوگند، سوگند، این مهران بود که ازت خواهش کرد باشه دختر خوب دوست دارم. «حالا فهمیدی که چرا باید خدا جای منو تو بهشت قرار بده حتی اگه خودم خودمو کشتم.» به من گفتی دل دریا کن ای دوست همه دریا از آن ما کن ای دوست دلم دریا شد و دادم به دستت مکن دریا به خون پروا کن ای دوست! امیدوارم تو زندگی موفق باشی حتی فکرش رو هم نکن تا پدر و مادر داری هیچی کم نداری. خداحافظ عزیزم دوست داشتم کنارم بودی تو رو تو آغوش می فشردم و از این که منو تحمل کردی ازت تشکر می کردم دلم می خواست حتی برای یکبارم که شده از نزدیک می دیدمت و می بوسیمت... راستی خودم برای عروسکت اسم گذاشتم هر وقت دیدیش صداش کن Mehran babo (مهران ببو) """"" پایین نامه شکل یه قلب تیر خورده کشیده بود که چند قطره ازش میچپیدوسطشم اسم من و خودش و نوشته بود. سوگند و مهران . """" این خون نیست سوگند همش اشکه که دارم برات می ریزم. Bye باشه عزیزم Mach من به حرف مهران گوش نکردم.نه، نمی تونستم.نه فراموشش کنم، نه سر عقل اومدم نه نامشو پاره کردم و آتیش زدم.هنوزمبعد مدتها که برام یه عمر گذشته بوی عطر نامش بهم آرامش میده.وقتی می خونمش آروم میشم. وقتی نامه تموم شد دیدم صورتم خیس اشک.نمی تونستم آروم شم. سرمو بالا کردم و رو به آسمون فقط به خدا گفتم:چرا؟ _"خدایا تو که این قدر بزرگی،چرا؟یعنی تو این زمین به این بزرگی تو یه جای کوچیک برای مهران نبود؟خونوادشو که بردی. چرا می خوای خودشم ببری؟آخه چرا؟" خدا همیشه بهم کمک کرده بود.همیشه همه جا باهام بود.اینو همیشه احساس کرده بودم می دونستم که هیچ کار خدا بیحکمت نیست.اما حکمشو درک نمی کردم.نمی فهمیدم چرا مهران باید بمیره. نمی فهمیدم چرا داره ذره ذره آبش میکنه. من این وسط چه کاره بودم.من چی کار می تونستم بکنم.آخه چرا خدا گذاشته بود که این قدر پیش برم که نتونم ازش جدابشم. نمی خواستم. الان دیگه حتی حاضر نبودم به جدا شدن از مهران فکر کنم. از اولم دوریش برام سخت بود. الان خیلی سخت شده بود.گوشیمو برداشتمو براش sms زدم. اما نمی دونستم چی باید بگم. _"مهران عزیزم میدونم خیلی سخته اما باید تحمل کنی.مهران نمی خوام نصیحتت کنم.مهران خواهش میکنم بزار باهات باشم.حالا دیگه نه میتونم و نه میخوام که برم.مهران چه جور میگی فراموشت کنم. من نمی تونم.می تونی تحملم کنی مهران.میتونی سعی کنی؟" اما مهران جوابمو نمی داد. باورم نمی شد که بخواد برای همیشه بره. _"مهران تو قول دادی که اگر خودم بخوام دیگه حرفی نزنی مهران جوابمو بده. من می خوام با تو باشم و دوستت باشم.مهران لطفاً جوابمو بده عزیزم." مهران بعد از 10 دقیقه جوابمو داد اما چه جوابی. مهران:تو قول دادی سوگند اگه نامه رو خوندی پس بهش عمل کن. بای" _"مهران به چی باید عمل کنم؟ تو بگو.من نمی تونم فراموشت کنم. بزار به خاطر خودم و دلم دوستت باشم. اگه الان بگی نه تاآخر عمر عذاب می کشم. مهران من بیشتر به تو احتیاج دارم.نامه ات و هدیه ات تا آخر عمر جزو عزیزترین خاطراتمه نزار خراب بشه.مهران من میخوام با تو باشم." _"مهران نگو بای.خواهش میکنم نمی تونم تحمل کنم.چرا نمی زاری خودم تصمیم بگیرم؟تو هم مثل خونوادم به شعورم شک داری.من خودم میفهمم.خواهش میکنم." _"مهران داری به شعورم،درکم،فهمم به احساسم توهین میکنی.نزار بشکنم.نزار دلم بشکنه.نزار شخصیتم بشکنه.مهران یکم درک کن خواهش." مهران:می تونی صحبت کنی؟ _"آره میتونم" یک دقیقه بعد زنگ زد.اونقدر هل شده بودم که باز زنگ اول گوشی رو ورداشتم و گفتم:الو سلام. خیلی اروم جوابمو داد:"سلام " نمی دونستم چی بگم هر دو ساکت شده بودیم. زبونم بند اومده بود. مهران: نامه رو خوندی؟ _"آره" مهران: حالا فهمیدی که چرا نمی خوام زنده باشم و زندگی کنم؟" _"مهران. اینا دلیل نمی شه. نباید از خدا شاکی باشی. نباید بگی خدا تورو فراموش کرده. شاید خدا تورو خیلی دوست داره که می خواد زود بری پیشش." یه خنده ی تلخ کرد و گفت: خدا منو دوست داره؟ دوست داره که این کارا رو با من میکنه؟" _"مهران مگه خدا پیامبرها و اماماش رو دوست نداشت.مگه اونا زجر نکشیدن.همه ی سختی ها و مشکلات باری اونا بود.چرا فکر نمی کنی داره آزمایشت میکنه؟" یه دفعع عصبانی شد وداد زد و گفت"بسه دیگه.تو نمی فهمی تو هیچی نمی فهمی.تو می دونی یه آدمیکه می دونه داره میمیره چه زجری میکشه. یه آدمی که کسی رو نداره چه حالی داره؟ نه کسی هست که به امیدش زنده بمونم و نه هدفی دارم. جونی هم ندارم که بهش دل ببندم.دکترا گفتن سه سال وقت دارم.اما اونا هیچ وقت راست نمی گن. تا حالا شده به یکی که گفتن یک سال وقت داری کاملاً یک سال عمر کنه؟ نه. همیشه زودتر میمیرن.من نمی خوام صبر کنم تا خدا هر وقت که خواست منو ببره. می خوام باهاش لج کنم می خوام بگم من می تونم خودم تصمیم بگیرم که کی بمیرم. من این زندگی رو نمی خوام.من نمی خوام زنده باشم و زندگی کنم." به گریه افتاده بودم. می فهمیدم چی میگه اما نمی خواستم باور کنم که اون فرصتی برای زندگی نداره.نمی خواستم باور کنم که خیلی زود میره. نمی خواستم بفهمم که مهران نمی تونه همیشه باشه. می خواستم نفهم باشم. می خواستم خنگ باشم. با گریه گفتم: ت. نباید این کارو بکنی .سه سال عمر کمی نیست. تو می تونی تو سه سال زندگی کنی.می تونی از زندگیت لذت ببری.می تونی هر کاری که دوست داری انجام بدی.تو نباید این قدر ناامید باشی.خواهش میکنم مهران.تو باید زندگی کنی. داشتم هق هق میکردم. اون نباید فکر مردن باشه.می دونستم که زندگی خودش امیده.آدمی که کسی رو نداره فقط به این امید زنده ه است که زندگی کنه و تو آینده شاید بتونه به چیزایی که میخواد برسه. اما مهران،اون امید اصلی رو نداشت اون زندگی رو نداشت.آینده رو نداشت.هیچ چیزی زجرآورتر از این نیست که آدم بدونه که قرار نیست زنده بمونه. مهران:سوگند منطقی باش.من چه زندگی می تونم بکنم؟می تونم درس بخونم؟می تونم ازدواج کنم.می تونم خانواده تشکیل بدم؟می تونم با امید به زندگی کار کنم تا آیندم بهتر بشه؟ نه من نمی تونم این کارها رو بکنم.میفهمی؟" _"مهران می تونی، تو می تونی ازدواج کنی.می تونی تا جایی که می شهدرس بخونی حتی میتونی کارکنی." مهران:سوگند چی داری میگی.من دوست داشتم ازدواج کنم،بچه دار بشم.عروسی بچه مو ببینم.اما نمی شه.من دیگه نمی تونم خانواده ای داشته باسم.بفهم اینو درک کن." _"مهران چرا نمی تونی ازدواج کنی؟درسته شاید نتونی عروسی بچه تو ببینی و نوه هاتو اما می تونی لااقل خود بچه تو ببینی.این قدر ناامید نباش." مهران:سوگند تو داری چی میگی،آخه کدوم دختری حاضره با کسی ازدواج کنه که میدونه سرطان داره و میمیره.از تو می پرسم تو بودی حاضر می شدی با یه همچین آدمی ازدواج کنی؟" ساکت شدم.دیگه گریه هم نمی کردم.داشتم فکر میکردم.اگه من بودم چی کار میکردم؟اگه من بودم بایه همچین آدمی زندگی میکردم؟فکر کنم... _"آره ازدواج میکردم.اگه واقعاً دوسش داشته باشم حاضرم باهاش ازدواج کنم.چون معتقدم یه لحظه زندگی کردن باآدمی که دوسش دارم می ارزه به یه عمر زندگی کردن با کسی که نمی فهممش ودوستش ندارم. همون چند لحظه برای تمام عمرم کافیه.من میتونم با خاطرات همون چند لحظه یه عمر زندگی کنم.در ضمن تو مجبور نیستی که بگی مریضی." مهران داشت می خندید.بعد گفت:اولاً که تودیونه ای که این حرفو میزنی.درسته.الان یه چیزی میگی اما اگه تو شرایطش قرار بگیری یه جور دیگه عمل میکنی.دوماً یعنی چی که مجبور نیستم بگم که مریضم؟یعنی از اول زندگی دروغ بگم؟زندگی که با دروغ شروع بشه فایده ای نداره." _"نمی گم که دروغ بگو،میگم همه چیزونگو یعنی یکم پنهان کاری کن." مهران:نه سوگند خانم نمی شه.من همچین زندگی رو نمی خوام. دیگه کم آورده بودم شروع کردم به گریه کردن و گفتم:پس چی کار باید بکنی؟باید خودتو بکشی؟این که نمی شه؟فکر میکنی خونوادت خوشحال میشن؟به خدا نه اونا عذاب میکشن.خدا هم ازت راضی نمی شه.میری جهنم.اونجا بیشتر زجر میکشی." مهران:اصلاً مهم نیست فقط میخوام که نباشم.تو هم که اون نامه رو خوندی باید همه چیزو فراموش کنی.انگار نه انگار که مهرانی وجود داشته. یه کابوس بود که تموم شد. _"نمی تونم . نمی خوام که تموم بشه.کابوس هم نبوده یه رویای قشنگ بود. مهران نمی خوام تنهات بزارم.میخوام باتو باشم.میشه تحملم کنی؟مهران میتونی تحملم کنی؟" مهران:"نه نمی تونم تحملت کنم.نمی تونم ببینم زجر میکشی اونم به خاطر من.مگه چه گناهی کردی؟" _"مهران بزار خودم تصمیم بگیرم.من می خوام تا وقتی که میشه با تو باشم.خواهش میکنم قبول کن.عذابم نده مهران" مهران:خیلی خب.حالا برو صورتتو بشور بعد با هم صحبت میکنیم.گریه هم نکن." _"نه من دیگه گریه نمی کنم.نرو خواهش میکنم." مهران:دوباره بهت زنگ می زنم.بزار یکم حالم بهتر بشه.تو هم صورتتو بشور باشه؟" _"حالت خوب نیست؟چی شده؟" مهران:بابا از بینیم خون میاد. _"وای ببخشید باشه.فعلاً." گوشی رو قطع کرد.تازه فهمیدم وقتی یه دفعه بدون توضیح خداحافظی میکرد و میگفت دوباره برات زنگ میزنم برای چی بود.یعنی اون موقع هم از بینیش خون میومد؟رفتم یه آبی به صورتم زدم یکم صبر کردم دیدم زنگ نزد. یه sms دادم. _"مهران خوابیدی؟حالت خوبه؟داری چی کار میکنی؟مشکوکی!" یکم دیگه هم صبر کردم.گفتم بهتره برم نمازمو بخونم معلوم نیست کی زنگ بزنه.نماز ظهرموخوندم که زنگ زد.تا گوشی رو بردارم طول کشید.گفت: خوابیده بودی؟ _"نه بیدار بودم.راستش داشتم نماز می خونم." مهران:"خب پس من قطع میکنم بعد نماز زنگ میزنم.فعلاً. خداحافظی کردم و رفتم نماز عصرمو خوندم.کارامو کردم و آماده شدم با مهران حرف بزنم.یه sms بهش زدم. "سلام من نمازمم خوندم حالا اومدم که درست و حسابی باهات حرف بزنم"یکم دیگه صبرکردم اما بازم جوابمو نداد.دوباره sms دادم. _"خوابی؟من که گفقم خمیازه میکشی پس خوابت میاد تو گفتی نه.مهران داری چی کار میکنی؟ میتونی بهم بگی لطفاً؟" _"مهران حالت خوبه؟کجایی؟نگفتم قلیون نکش دیدی قلیون گرفتت.نکنه منو فراموش کردی؟ بی معرفت به همین زودی یادت رفتم؟ شیطونی بسه دیگه" وقتی زنگ زده بود و من گفتم دارم نماز میخونم ازش پرسیدم که کجا بود که جوابمو نداد گفت:داشتم بساط قلیون و جور می کردم.گفتم حتماً حسابی قلیون کشیده حالام فشارش افتاده پایین.نگران شدم.اما نمی تونستم کاری بکنم.گوشیش هنوز در شبکه نبود. یه بیست دقیقه بعد زنگ زد.خیلی هول شدم.سریع جواب دادم. _"الو،سلام.کجا بودی؟" خندید.مهران:سلام یه وقتایی فکر میکنم گوشیت رو پیغامگیره.آخه همیشه اولش میگی الو،سلام.جمله دیگه بلد نیستی بگی؟" _"چرا بلدم.سلام چه طوری؟خوبه؟کجا بودی مهران نگران شدم." مهران:همین جا یکم کارم طول کشید.خب میگفتی." یکم صحبت کردیم.مهران گفت از خودت بگو.من از خودم گفتم.من پرسیدم شما چند تا بچه بودید؟گفت:سه تا.دوتا برادریه دونه خواهر.خواهرم اسمش مژگان بود.بیست سالش بود.برادرم مهرداد کوچولو بود.کلاش پنجم بود. وقتی با داداش کوچولو حرف میزنی یاد اون میوفتم." تازه یادم افتاد وقتی داشتم با برادر کوچیکم حرف میزدم و قربون صدقه اش میرفتم بهم گفت مگه بچه است که باهاش این جوری حرف میزنی.تازه میفهمیدم که یاد داداشش میفتاد.داشتیم حرف میزدیم که یه دفعه ناله کرد و گفت آخ. _"چی شده؟دوباره از بینیت خون اومد؟" مهران:نه تمام تنم درد میکنه. دلم درد میکنه، سرم داره میترکه." _"چرا؟سرما خوردی؟می خوای پاشو یه قرصی چیزی بخور حالت خوب بشه." مهران:دیگه قرص نداریم هم رو خوردم.چهل تا قرص خوردم. دیگه یه باره میشه." چهل تا قرص خورده؟ یعنی چی؟همه اش رو باهم خورده؟یه باره میشه؟یعنی چی؟ این همه قرص با هم یه فیل و از پا درمیاره. یه دفعه به خودم اومدم.فهمیدم چی کار کرده.سرم سوت کشید حالم داشت بد می شد.به تته پته افتاده بودم. _"مهران تو چی کار کردی؟چهل تا قرص خوردی؟این طوری که میمیری.مهران می خوای خودتو بکشی؟" مهران:می خوای نه.دارم خودمو میکشم.دلم ریخته به هم.حالم داره بد میشه تمام تنم بی حس شده.سرم داره منفجر میشه.گوشی رو به زور نگه داشتم.رو مبل دراز کشیدم و منتظرم.بهت که گفتم. حالا می تونی تا وقتی که زندم باهام باشی.زیاد طول نمی کشه." _"مهران چرا؟ به من فکر نکردی؟حالا من چی کار کنم؟ تا آخر عمر عذاب میکشم که نتونستم کاری بکنم.می تونی انگشتتو بکنی تو حلقت تا حالت بد بشه اگه قرصا بیاد بالا دیگه نمی میری.." خندید. مهران:دیوونه من این همه قرص خوردم که بمیرم.دارم درد میکشم که بمیرم اون وقت می گی برم بالا بیارم. الان عکس خونوادم پیشمه. همه دوروبرمن.دلم خیلی براشون تنگ شده.چیزی نمونده.میرم پیششون و میبینمشون.می خوای با مامانم آشنا بشی؟بهش سلام کن." عصبی بودم.نمی دونستم چی کار باید بکنم.نمی دونستم به کی باید گله کنم.بازم این اشکهای لعنتی بدون اینکه بخوام داشتن از چشمام سرازیر میشدن.اما کاش آرومم میکردن.گریه میکردم.یه گریه ی خیلی تلخ. _"سلام خانم.می بینید که چه پسری دارید. می بینید چقدر اذیت میکنه؟ ای کاش بودید.ای کاش میتونستید یه کاری بکنید.لااقل بهش بگید که این قدر عذاب نده.ازاین کارها نکنه.خدایا من به کی شکایت کنم." مهران داشت با مامانش حرف میزد. مهران:مامان میبینی.میشنوی صداشو. اگه زنده بودی این دختر می تونست عروست بشه.اما حیف که نیستی.منم فرصت ندارم. +"مهران دلم میخواست اونجا بودم تا خفت کنم.این جوری گناهت کمتر میشد.خودم با دستام میکشتمت تا این قدر حرص ندی و منو عذاب ندی." مهران:نچ،نچ.نمی خوام دست کسی به خون من آلوده بشه. می خوام خودم خودمو بکشم تا با خدا لج کنم. بعد دوباره رو کرد به مامانش و گفت:مامان میبینی چه عروس خشنی داری؟هنوز نگرفتمش می خواد منو بکشه." بلند بلند گریه میکردم.دلم آتیش میگرفت. _"مهران،ای کاش اونجا بودم.ای کاش اونجا بودمو جلوتو میگرفتم و نمی ذاشتم این کارو بکنی.آخه چه خل بازیه که تو در می یاری.من چی کارکنم." مهران:اگه خیلی ناراحتی قطع میکنم.سوگند گریه نکن.کم نمی خوام گریه کنم. _"آخه این چه زندگی که تو داری.میدونی می خوام چی کار کنم؟می خوام داستان زندگیتو بنویسم.مطمئنم که کسی باور نمیکنه.خیلی عجیبه.آخه همه ی این بدبختیها ومشکلات برای یک نفر.آخه چرا؟مگه تو چی کار کرده بودی؟" مهران:نمی دونم سوگند.فقط آخرش از خدا بپرس مگه خونواده ی ما چی کار کرده بود که باید به کل از صفحه روزگار محو میشد.چرا منو همون موقع با خونوادم نبرد؟ میدونی فقط دلم می خواد بعد از اینکه مردم،لااقل یکی بیاد و جنازمو پیدا کنه.نمی خوام جنازم اینجا بو بگیره.خدایا این یه کارو برام انجام بده." نفس کشیدن برام سخت بود.به زور نفس میکشیدم.نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم بلند بلند نفس می کشیدم و گریه می کردم. مهران پرسید: سوگند چی کار میکنی؟" _"هیچی دارم نفس میکشم.یعنی حق ندارم؟باشه نفسم نمی کشم." مهران:چرا حق نداری.نفس بکش.نفس کشیدن برای همه آزاده.فقط خانواده ی ما حق نداشتن نفس بکشن.چرا نفس نکشی عزیزم.بکش.سوگند بهت یه نصیحت میکنم.هیچ وقت از پشت گوشی عاشق کسی نشو حتی بهش فکرم نکن.می بینی،همش داری گریه میکنی.اگه اون شب جواب sms منو نداده بودی الان راحت داشتی زندگیتو میکردی.سعی کن دیگه جواب sms غریبه ها رو ندی." _"من دیگه غلط میکنم این کارو بکنم.همین یه دفعه واسه هفت پشتم کافی بود.درس عبرت شده برام. مهران دعا میکنم حالت بهم بخوره و قرصها رو بالا بیاری.دعا میکنم خدا نزاره بمیری.دعا میکنم خدا جلوی کارهاتو بگیره.تا حالا که خدا بی جوابم نزاشته.امیدوارم این یه دفعه هم به حرفم گوش بده." مهران:دیگه کار از کار گذشته.دیگه حس تو تنم نیست،سرم داره گیج میره. سرش داد کشیدم."لعنتی آخه چرا این کارو کردی.حتی سرسوزن به من فکر نکردی.فکر نکردی من چی میکشم؟فکر میکنی الان مامانت خوشحاله که تو این کارو کردی نه،به خدا داره زجر میکشه.اگه میتونست حالت جا میاورد تا بفهمی که این کارا اشتباهه.تا بفهمی که تو باید به خواست خدا راضی باشی.که به حرفش گوش کنی.آخه کی تا حالا با خدا لج کرده که تو دومیش باشی. مامانت نمی بخشتت. مهران:بسه دیگه.نمی خوام گریه کنم.نه تا حالا کسی اشکای منو ندیده.تو هم نمی بینی.گریه نمی کنم.این حرفام فایده نداره.کارتموم شده." _"مگه تا حالا کسی اشکای منو دیده بود؟نه ندیده بود.اما این چند روزه اشک شده خوراک شب وروزم.شده تنها همدمم.تنها دوستم.چرا با من این کارو کردی مهران چرا؟حالا که فهمیدی برام با ارزشی چرا این کارو کردی؟" مهران:یعنی تو فکر کردی چون فهمیدم برای یکی مهمم این کارو کردم که خودمو عزیز کنم.نه.برای توهم بهتره.منو فراموش میکنی.هرچی به خودت گفتم فراموشم کن گوش نکردی،خودم دست به کار شدم.ول کن سوگند داری اشکمو در میاری.من تا به حال به هرچی که خواستم رسیدم به این یکی هم یمرسم.بیا دیگه خداحافظی کنیم دیگه نای حرف زدنم ندارم.چشمام داره بسته میشه." _"مهران دوستت داشتم و دوستت دارم.ای کاش اینو میفهمیدی.ای کاش یه ذره برات مهم بودم و یکم برای ارزش غائل بودی.اونوقت این کارو نمی کردی . من نمی فهمم آخه من کجای زندگیت بودم.چرا اصلاًخدا کاری کرد که من این موقع تورو بشناسم.آخه چرا؟" دیگه نمی تونستم ادامه بدم.گریه امونم نمی داد.مهرانم داشت گریه می کرد. مهران:سوگند ازت می خوام که همه چیزو فراموش کنی.وقتی تلفنو قطع کردی بگیر بخواب به هیچ چیزم فکر نکن.وقتی بیدار شدی دیگه مهران وجود نداره.بهم قول می دی که بخوابی و فکر نکنی.خواهش میکنم گریه هم نکن.قول بده سوگند." _"نمی تونم. مهران داری کاری رو ازم میخوای که خیلی سخته واز عهدم برنمیاد." مهران:سوگند قول بده بهم.زود باش. _"سعی میکنم.ولی توهم قول بده اگه حالت بهم خورد بهم زنگ بزنی و خبرم کنی.قول میدی مهران؟اگه تو قول بدی منم قول میدم." مهران:باشه.زنگ می زنم.حالا خداحافظی کن و قطع کن." _"مرسی.خداحافظ.خدا کنه بالا بیاری." مهران:خداحافظ. گوشی تو دستم بود و نمی تونستم قطع کنم.مهران گفت:پس چرا قطع نمی کنی. _"لطفاً تو قطع کن من نمی تونم." مهران:سوگند قطع کن.بیشتر از این عذابم نده.خواهش میکنم. خیلی سخت گوشی رو اوردم پایین چند لحظه نگاش کردم و بعد قطع کردم امیدی نداشتم که دوباره صدای مهرانو بشنوم و همین دلمو می سوزوند.شروع کردم به گریه کردن. یه گریه ی تلخ تا خوابم برد.نمی دونم فکر میکنم یک ساعت بعد بیدار شدم.برادرم اومده بود و کارم داشت اما وقتی منو دید یه دفعه گفت:سوگند چی شده؟چرا گریه کردی؟" _"من؟کی گریه کردم.کی گفته.برو بیرون مسخره بازی هم در نیار." سهند:کی گریه کرده؟معلومه تو.یه نگاه به آینه بنداز میفهمی چی میگم خانم دروغ گو. بلند شدم تو آینه به چشمام نگاه کردم.وای چی می دیدم.چشمام شده بود یه باریکه خط.پلکام همچین پف کرده بود که خودم وحشت کردم.خود چشمام که دو تا کاسه ی خون شده بود.داشتم چشمامو می مالیدم که سهند گفت:حالا واسه چی گریه می کردی؟معلوم نیست تواین اتاق چی کار میکنی.همشم که با این گوشیت ور میری.بذار به مامان بگم." تا اومدم جلوشو بگیرم از در اتاق دوئید رفت بیرون مونده بودم به مامانم چی بگم. می دونستم این قدر پیله می شه که نگو.مامانم اومد تو اتاق تا چشمام و صورتم نگاه کرد با حالت دستپاچگی گفت:سوگند چی شده؟چرا گریه کردی؟ _"هیچی بابا همین جوری." یه نگاه بهم کرد که از صد تا فحش بدتر بود.یعنی منو خر گیرآوردی؟ مامان:آدم همین جوری گریه میکنه؟ بعد همین جوری که داشت از اتاق میرفت بیرون با یه حالت مرموزی بهم گفت:باشه نگو ولی من که می دونم برای چیه؟ هول شدم.مطمئن بودم که نمی دونه چرا گریه میکنم.اما ممکن بودم یه حدسایی بزنه و بعد اونقدر باخ ودش و حدساش وربره و به نتیجه ی اشتباه برسه.گفتم چی بگم که یهو از دهنم در رفت و گفتم: واسه امتحان گریه کردم. برگشت و به من نگاه کرد.منم تندی گفتم:آخه امتحانمو خراب کردم تو برگه هیچی ننوشتم .میترسم بیوفتم. یکی نبود به من بگه آخه آدم عاقل اگه امتحانتو خراب کردی پس این نیش واموندت چرا این قدر بازه و داری از ذوق میمیری. مامانم با یه حالت که پیدا بود باور نکرده گفت: باشه.زیاد ناراحت نشو.امیدت به خدا باشه.انشاءالله که قبول میشی. وقتی از در اتاق رفت بیرون یه نفس راحت کشیدم. هنوز زود بود که بخوابم واسه همینم کتابمو گرفتم جلوم تا درس بخونم. ساعت7:43ً بود که دیدم برام sms اومده.اصلاً حوصلشو نداشتم.دلم می خواست از همه ی دنیا دور باشم. گوشی رو برداشتم.وقتی sms و باز کردم چشمام گرد شد.مهران بود وگفت:خدا بگم چی کارت نکنه هر کاری کردم نشد. بالاآوردم. فقط داره روده هام درمیاد. فشارم اومده پائین. قرصم ندارم که بخورم همه تموم شد فکر میکنم به خواستت رسیدی." داشتم بال درمیاوردم. اصلاً باورم نمی شد. رومو کردم طرف آسمونو گفتم: خدایا ممنونم. خدایا متشکر. خدایا فدات بشم که این قدر مهربونی. مرسی که صدامو شنیدی و به حرفم گوش کردی. خدایا ممنون که تنهام نزاشتی. سریع جواب sms مهران و دادم از خوشحالی نمی دونستم چی کار کنم. _"وای،به خاطر این که خدا حرفمو گوش کرد برای تمام عمر متشکرم.این قدر خوشحالم که می خوام جیغ بکشم.پاشو یه آب قند بخور حالت جا بیاد." رفتم یه آبی به سروصورتم زدمو برگشتم توی اتاق ویه sms دیگه براش فرستادم. _"مهران جان حالت خوبه؟ الان چه طوری؟ هنوز سرت گیج میره؟ می خوای بری دکتر؟ مهران جواب بده. لطفاً. هستی؟ مهران... حدود هشت دقیقه بعد جوابمو داد خیلی کوتاه. مهران:نمی دونم.فقط میخوام بخوابم." _" OK،عزیزم آب قند بخور بعد راحت بخواب.هر وقت و هر ساعتم کارم داشتی sms بده. OK؟حالا اگه تونستی یه چیزی بخور. OK؟خوب بخوابی عزیزم." اون قدر خوشحال بودم که حد نداشت.مهران من هنوز زنده بود و نفس می کشید.خدایا متشکرم.خیلی ممنون.دلم می خواست زود بخوابم تا زود صبح بشه تا بتونم با مهران حرف بزنم.مطمئناً حالش فردا صبح بهتر میشه. گرفتم خوابیدم با این که هنوز زود بود و نه هم نشده بود.اما بازم خوابیدم.فردا صبح با یه ذوقی بیدار شدم که نگو.سریع کارامو کردم و یکمم درس خوندم.حدود ساعت 8:5ً یه sms به مهران زدم.گفتم شاید بیدار شده باشه. _"سلام مهران حالت خوبه؟گفتم دیشب مزاحمت نشم خوب استراحت کنی.امیدوارم الان بهتر شده باشی.میشه جوابمو بدی؟دارم نگران میشم.مهران..." اما مهران جواب نداد.گفتم شاید حتماً خواب باشه.بازم صبر کردم.ساعت 10:5ً دوباره sms دادم. _"مهران سلام.حالت خوبه؟میشه جواب بدی؟خواهش میکنم.هنوز سرت درد میکنه؟حالت بده هنوز؟مهران کجایی؟ جواب بده لطفاً.تو بهم قول دادی.یادت رفته؟ بهم قول داده بود که اگه بالا آورده جوابمو بده و بهم sms بزنه. _"مهران جواب نمی دی؟یادت باشه تو قول دادی اگه حالت بهم خورد بهم زنگ بزنی.هنوز زیاد نگذشته که فراموش کردی.لطفاً.تو همش می خوای گریه کنم." هر چی صبر کردم جوابمو نداد.خیلی نگران شدم.آخه فشارش پائین بود.گفتم از شر قرصا خلاص شد نکنه که این فشار پائین اومدن کار دستش بده زبونم لال. ساعت 12 بازم براش sms زدم. _"مهران اگه دوست نداری جوابمو بدی اشکالی نداره اما بدون که هر وقت که بهم احتیاج داشتی من هستم.آمادم که به حرفات گوش کنم و تنهات نزارم." حسابی ناامید شده بودم.از طرفی نگرانی داشت منو می کشت.بعد از ظهر حدود ساعت 2،5/2،دختر عموم سونیا اومدن خونمون.خیلی خوشحال شدم.حسابی تنها وداغون بودم.سونیا تقریباً در جریان کارام بود.مهرانم خوب میشناخت.پر انرژی اومد.از سونیا بعید بود.ظاهراً یه کوچولو کاراش درست شده بود که خوشحال بود.یکم برام حرف زد،اما وقتی دید که تو چشمام اشک جمع شده ساکت شد داشتم به حرفاش گوش میکردم اما وقتی یاد مهران می افتادم ناخداگاه گریه ام می گرفت. سونیا یکم نگام کرد و بعد گفت:سونیا چی شده؟داری به حرفای من گوش میکنی و گریه میکنی یا اینکه واسه چیز دیگه ایه؟تورو خدا گریه نکن من اومدم از تو روحیه بگیرم تو گریه کنی منم گریم میگیره." نتونستم خودمو کنترول کنم.سرمو گذاشتم رو سینه اش و گریه کردم.مونده بود که چی کار کنه.نازم می کردو میگفت: تورو خدا آروم باش.آخه چی شده.دلم ترکید.لااقل بگو برای چی گریه میکنی؟" نمی تونستم حرف بزنم.نامه ی مهران و آوردمو دادم دستش.گفت: این چیه؟ گفتم:نامه ی مهرانه فقط بخون وچیزی نپرس. نامه رو گرفت و خوند.وقتی تموم شد.قیافه اش همچین سفید شده بود که انگار خبر مرگ کسی رو بهش دادن.با یه حالت ناباورانه گفت:داره میمیره؟سرطان داره؟" _"شایدم تا الان مرده باشه.دیروز غروب قرص خورده که خودشو بکشه.اما خوش بختانه بالاآورد.دیشب دو تا sms بهم داد اما از صبح تا حالا جوابمو نمی ده.سونیا میترسم.فشارش پائین بود نکنه کار دستش بده." دوباره شروع کردم به گریه کردن.دلداریم داد و گفت:غصه نخور همه چیز درست میشه.رفت و وضو گرفت تا نماز بخونه.تا نمازش تموم شد دیدم که یه sms اومد برام. گوشی رو برداشتم تا sms و بخونم تا بازش کردم دیدم مهران. _"سونیا،مهران sms داده" سونیا:حالش خوبه؟سرنماز دعا کردم که بی خبر نمونی.خدا چه زود جوابمو داد." مهران:از خدا خواستم اگه میخواد بمیرم خب میمیرم اما نمی دونستم چی شد منو برد تا خونوادمو ببینم.خب ازش ممنونم.همه شون خوش بودن.همه از اومدنم خوشحال بودن اما مادرم بهم اخم میکرد ولی منو در آغوش گرفت.بعد احساس آرامش تمام وجودمو گرفته بود.سوگند من همه رو دیدم،حتی در مورد توهم صحبت کردم رفته بودیم مسافرت.می بینی سوگند،ولی این بار تو تصادف فقط من مردم،اما صدای گریه ی همه رو میشنیدم.حتی تا لحظه ای که منو به خاک سپردن همه چیزو میدیدم.بیچاره مادرم غش کرده بود،میگفت این دامادیشه.اما وقتی خاک و ریختی روم کم کم تاریک شد ولی تا چند ساعت چیزی ندیدم،اما چشمام باز شد دیدم خونم.سوگند این 16 ساعت نمی دونم بیشتر یا کمتر به سرم چی اومده فقط به آرزوم رسیدم. زبونم بند اومده بود.هم خوشحال بودم و هم ناراحت.ناراحت از اینکه مهران چقدر اذیت شده و خوشحال از اینکه حالش خوبه و به آرزوش که دیدن خونوادشه رسیده. خیلی خوب بود.خدایا ممنونم که کاری کردی که خونوادشو ببینه،شاید این جوری آروم بشه و یکم به زندگی برگرده و فکر خودکشی رو از سرش بیرون کنه. _"مهران الان حالت خوبه؟من خوشحالم چون خدا به حرفم گوش کرده.مهران برات دعا کردم.داشتم سکته میکردم دیگه صداتو نمی شنوم." مهران:نمی دونم منظورخدا از اینکه منو دوباره برگردوند چیه؟ولی این و می دونم که 40 تا قرص فیلو از پا درمیاوره من که فقط یک گلابی بیشتر نبودم." _"مهران میتونم باهات صحبت کنم؟" مهران:آره سریع زنگ زدم گفتم شاید پشیمون بشه.خدارو شکر که گوشیش در شبکه بود. _"الو سلام خوبی؟" مهران:سلام دارم میمیرم.تمام تنم درد میکنه.معدم خالیه،خالیه.فشارمم افتاده و چشمام سیاهی میره.من مرده بودم،تازه زنده شدم. _"خدا رو شکر.خوشحالم که حالت بهم خورد.نگران نباش حالت خوب میشه.پاشو برو یه آب قند بخور تا فشارت بیاد بالا بعدشم یه چیزی درست کن تا ته دلتو بگیره.بعد از این کارا می تونی بری هوا بخوری تا حسابی حالت جا بیاد." مهران:نمی تونم بلندشم آب قند یا غذا بخورم.از جام پاشم با مخ میخورم زمین.بیرونم نمی تونم برم چون در قفله و کلیدشم از پنجره پرت کردم بیرون. _"ای وای،چرا این کارو کردی؟آخه آدم عاقل در خونه رو کلید میکنه کلیدشم میندازه دور؟حالا میخوای چی کار کنی؟" مهران:درو قفل کردم که اگه یه وقت پشیمون شدم نتونم برم دکتر و بگم چی کار کردم.می خواستم کارم تموم بشه.انداختم دور تا در دسترس نباشه که هوایی بشم.می خوام همین جا دراز بکشم. _"یعنی چی دراز بکشم؟پاشو آب قند بخور.بیرون که نمی تونی بری،لااقل حالت خوب بشه بتونی یه کاری بکنی.بعد فکر میکنی ببینی چه جوری می تونی کلید و برداری و درو باز کنی." مهران:میگم پاشم میوفتم زمین.کلیدم میشه یه کارش کرد. وامیستم دم پنجره و هر کسی که رد شد بهش میگم آقا میشه کلیدمو بدید به من یه بچه ی بی ادب داشتم درو قفل کرد از بیرون و کلیدو برد تو کوچه انداخت.حالا نمی تونم بیام بیرون. یا به این همسایه ی روبرویی میگم کلید رو برام بیاره.تنم حسابی درد میکنه.می خوام برم سونا تا تنم حال بیاد. _"خوبه ولی اول برو یه آب قندی بخور بعد برو بیرون سونا.این جور ی که نمی تونی رو پات وایسی.من قطع میکنم تو آب قند بخور،کاراتم بکن بعد به من خبر بده.باشه؟" مهران:بیرون نمی رم سونا داخل ساختمون سونا داره.همین جا میرم.باشه یکم دراز میکشم تا حالم جا بیاد بعد برات زنگ میزنم.فعلاً." _"کارایی که گفتم بکن.منتظرتم.فعلاً." گوشی رو گذاشتمو به دختر عموم نگاه کردم.گفتم:سونیا مهران حالش خوبه.اما فشارش پائینه.خدارو شکر. سونیا یه لبخندی زد و با خوشحالی گفت:چه خوب،خیلی خوشحالی آره؟از قیافت پیداست که کلی انرژی گرفتی.خوبه. بعد یه نفس بلند کشید و گفت:خوب دیگه من باید برم.کلی کار دارم.امتحانم دارم که باید بخونم.خیلی سخته و هیچی هم نخوندم.تو هم درس بخون.الان دیگه خیالت راحته. _"آره،خیالم راحت شده.حالا کجا می خوای بری.میموندی شب." سونیا:نه دیگه،برم بهتره.مامان اینا نگران میشن. بلند شدم و تا دم در بدرقش کردم.وقتی که رفت برگشتم تو اتاقم و داشتم به مهران فکر میکردم که یه دفعه زنگ زد.تعجب کردم.آخه یک ربع هم نشده بود.یعنی سونیا رفته بود؟چه زود برگشت.گوشی رو برداشتم. _"الو سلام." مهران:باز رفت رو پیغامگیر.بابا تو نمی تونی این دو تا کلمه رو نگی؟آدم یاد منشی تلفنی میفته." _"خب آخه چی بگم؟همه همین رو میگن دیگه." مهران:خب نمی شه تو یه چیز جدید بگی؟" _"چرا.این دفعه یه چیز دیگه میگم خوبه؟چه زود برگشتی؟اصلاً رفتی که بخوای برگردی؟آب قند خوردی؟" مهران:نه اصلاً نرفتم.حوصله نداشتم.درم که قفله.آب قندم نخوردم.قند خوردم حالم بهتر شد." _"چقدر تنبلی تو" یه یک ساعتی باهم حرف زدیم.وسط حرفامون دیدم که پشت خطی دارم.بابام بود باید حتماً جوابشو می دادم.به مهران گفتم:مهران ببخشید من پشت خطی دارم می تونی یه ده دقیقه دیگه زنگ بزنی. مهران:خداحافظ. گوشی رو قطع کرد.خیلی سریع حتی نتونستم جواب خداحافظیشو بدم.حتماً ناراحت شد.ولی فرصت فکر کردن نداشتم.سریع جواب تلفن بابامو دادم.تا گفتم:سلام. یه دادی کشید که مجبور شدم گوشی رو یه متر دورتر نگه دارم. بابا:سلام.این تلفونه خونه چرا اشغاله؟کی داره حرف میزنه؟یک ساعت دارم زنگ میزنم.چرا گوشی رو برنمی دارید؟تو داشتی حرف میزدی؟ _"نه بابا،من دارم درس میخونم.الان میرم ببینم کی داره حرف میزنه." بابا:گوشی رو بده به مامانت. دوئیدم رفتم پیش مامانم و گوشی رو دادم بهش بعد رفتم تو اتاق داداشم و گفتم:میشه چند لحظه دست از سر تلفن ورداری.چقدر میری تو اینترنت.تو امتحان نداری؟ بابا یک ساعته داره زنگ میزنه میگه اشغاله." از اونجایی که داداشم خیلی پرروه سریع دست پیش گرفت که پس نیوفته.هیچ وقت زیربار نمیره که توی اینترنته واشغال بودن تلفن کار اونه. سپند:من نبودم.یک ساعتی هست که اومدم بیرون.حتماًخطا خراب بود.اصلاً به من چه.چرا گیر می دی به من.تا یه چیزی میشه. می ندازین گردن من. اصلاً حوصله ی دعوا نداشتم واسه همین بی خیالش شدم.واسه اینکه جلوی حرف زدنشو بگیرم،دستامو تو هوا تکون دادم و گفتم:اصلاً به من چه؟یا تو اینترنت بودی یا نبودی.شب که بابا اومد خودت بهش بگو.نمی خوام به من توضیح بدی. برای جلوگیری از صحبتهای اضافه تر از اتاق اومدم بیرون.مامان تلفنش تموم شده بود.رفتم موبایلمو ازش گرفتم و رفتم تو اتاق تا درس بخونم.یه سه،چهار ساعتی درس خوندم.از مهران خبری نبود.نگران شدم.یه پیام براش فرستادم و گفتم:سلام خوبی؟ حالت بهتر شده؟کچایی؟نگران شدم. یه کم که گذشت مهران زنگ زد.مهران:سلام.آره بهترم.زنگ زدم به همسایه ام اومد کلیدو داد بهم و درو باز کرد.زنگ زدم برام غذا آوردن.سونا هم رفتم.حالم جا اومده.تو چی کار می کنی؟ _"هیچی یکم درس خوندم همین.دیدم ازت خبری نیست گفتم ببینم کجایی و چه میکنی.ببینم دیگه نمی خوای خودتو بکشی؟ خندید.مهران:نه فعلاًپشیمون شدم.الان که تو هستی واسه چی بمیرم.راستش تو اوت چند ساعتی که نمی دونم چی به سرم اومد وقتی دیدم مامانم چه طوری بی تابی میکرد واسه مردنم پشیمون شدم.دلم نمی خواد مامانم اینا ناراحت باشن حتی الان که مردن.خیلی خوشحال شدم.خدایا شکرت،شکرت خدا. _:وای مهران خیلی خوبه.خیلی خوشحالم عزیزم.خوبه. مهران:سوگند تو این چند ساعت حسابی فکر کردم.به همه چیز.به مرگ خانوادم.به مریضیم به زمانی که دارم.نمی دونم چقدر زنده می مونم.اما نمی خوام همین جوری بی مصرف باشم. _:آخی کی گفته تو بی مصرفی .تو که هر چی داشتی بخشیدی تا یه خونه واسه بچه ها بسازی.این کار کمی نیست. مهران:نه،نه، منظورم این کار نبود.. یه چند ثانیه ساکت موند و بعد خیلی آروم گفت:سوگند باید برم. وای خدا،باید برم یعنی چی؟قلبم داشت وایمیستاد.داشتم دیوونه میشدم.منظورش چی بود؟خیلی ترسیدم.گفتم نکنه دوباره می خواد خودشو بکشه.با ترس گفتم:وای مهران تو که نمی خوای ..نمی خوای دوباره... متوجه ی منظورم شد وخیلی سریع گفت:نه،نه،نمی خوام خودمو بکشم.راستش می خوام ببینم چی کار میتونم واسه این مرض لعنتی بکنم.شاید بشه یه کاریش کرد.من یه عمو دارم تو آلمان پزشکه.در مورد مریضیم بهش گفتم.اونم گفت بیا ببینم تا کجا پیشروی کرده شاید بشه یه کاری کرد. یعنی ممکنه؟یعنی میشه خوب بشه؟یعنی میتونم به زندگیش امیدوار باشم؟با بغض گفتم:وای مهران،اگه بشه خیلی عالیه.برو عزیزم.برو.منم اینجا برات دعا میکنم.امیدوارم خدا صدامو بشنوه. مهران:مرسی که درک می کنی.نمی دونستم تو چه برخوردی میکنی.اما ممنون که دعا می کنی.سوگند... _:جانم... مهران:من نمی دونم که چی میشه.نمی دونم مریضم درمان داره یا نه.نمی دونم زنده می مونم یا نه نمی دونم اگه برم بازم صداتو میشنوم یا نه.من هیچ کدوم از اینا رو نمی دونم. بغض کرده بودم.می دونستم که اگه بره دلم براش تنگ میشه.می دونستم از نگرانی می میرم.از بی خبری متنفر بودم.اما اینا لازم بود.اگه برای زنده بودن مهران لازم باشه که من هیچ وقت نبینمش حاضر بودم این کارو بکنم.این لحضه من اصلاً مهم نبودم.واسه مهران حاضر بودم از خودم بگذرم دیگه اینا که چیزی نبود. خیلی اروم اما محکم گفتم:ببین مهران جان،با اینکه دوریت خیلی برام سخته و عذابم میده اما من حاظرم به خاطرت هر کاری بکنم.من تحمل می کنم به امید روزی که سالم برگردی حتی اگه این آخرین باری باشه که صداتو میشنوم مهم نیست به شرطی که خوب بشی و بتونی زندگی کنی.حاظرم از تو بگذرم اما تو زندگی کنی. مهران با صدای آروم و ناراحتی گفت:نمی دونم چرا باید تو این زندگی که خودمم نمی دونم تا کی ادامه داره وارد می شدی.نمی دونم چه حکمتی تو کار بود چرا تو....چرا باید اذیت میشدی.معذرت می خوام.هیچ وقت نمی خواستم هیچ کسیو وارد مشکلاتم کنم اما ناخواسته باعث عذابت شدم.سوگند منو می بخشی. _:دیونه این چه حرفیه؟برای چی باید ببخشمت؟ توکه کاری نکردی.این من بودم که زورکی خودمو بهت چسبوندم.کسی نمی تونه از دست من به این راحتی دربره.خندید.مهران:دیونه.سوگ ند... _:جانم... مهران:این آخرین باریه که با هم حرف زدیم.اگه بخوام برم نمی خوام تا قبل رفتنم صداتو بشنوم یا بهت sms بدم.باید ازت دور شم.می ترسم صدات نزاره که برم.می ترسم سستم کنه.باید هم چیو فراموش کنم.تورو،خانوادمو همه چیزو.فقط یه قولی بهم بده. _:چی؟ مهران:قول بده به جای من چهارشنبه ها واسه خانوادم فاتحه بخونی.این کارو برام می کنی سوگند؟ _:آره که می کنم.معلومه اگر تو هم نمی گفتی خودم یادم بود.مهران به پشت سرت نگاه نکنی سعی کن به آیندت نگاه کنی.امیدوارم آینده ی روشنی داشته باشی. مهران:اما اینی که من میبینم تاریکه تاریکه... سوگند واسه همه چیز ممنونم. دل کندن از مهران خیلی سخت بود.اما باید تحمل می کردم.اگه می خواستم خوب شه باید صبر می کردم.شاید امیدی به بهبودیش باشه.در هر صورت تا نمی رفت چیزی نمی فهمید.خودش گفته بود که بعد از فهمیدن بیماریش برای لج کردن با خودش و خدا،برای اینکه زودتر همه چی تموم بشه و بره پیش خانوادش هیچ درمانی نکرده بود.پیش هیچ دکتری هم نرفته بود. یه یک ساعتی با هم حرف زدیم.دلم نمی یومد تلفنوقطع کنم اما آخرش که چی.نمی خواستم ناراحت شه واسه همین جلوی خودمو گرفته بودم که نزنم زیر گریه.اما با بغض خداحافظی کردم.اونم بغض کرده بود.وقتی گوشیو پائین گذاشتم دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم.زدم زیر گریه.دلم آروم نمی شد.خیلی بهش عادت کرده بودم.با اینکه ندیده بودمش اما میدونستم که دوسش دارم.شاید مسخره باشه اما من باورش کرده بودمو براش دعا می کردم. مهران به گفتش عمل کرد.دیگه نه زنگی زد و نه پیامی می فرستاد.منم جرأت نمی کردم پیام بدم نه می خواستم که جلوشو بگیرم و نه می تونستم.تحمل اینم نداشتم که اگر پیام دادم جوابمو نده.فکر می کردم بی توجهی میشه واسه همین جلوی خودمو گرفتم.کمتر موبایلمو دستم می گرفتم.تمام شماره هاشو پاک کردم تا وسوسه نشم زنگ بزنم بهش.شمارشو حفظ بودم اما اونقدر خوش حافظه نبودم که مدت زیادی تو خاطرم بمونه.تنها کاری که از دستم بر می اومد دعا کردن بود. امتحانام چه خوب چه بد تموم شد.جالب اینجا بود که با اینکه تو کل دوره ی تحصیلم هیچ وقت هیچ سالی هیچ کدوم از امتحاناتمو انقدر افتضاح نگذرونده بودم اما با کمال تعجب همه رو پاس شدم و معتقدم که به خاطر دعاهای مهران بود.جالبتر اینکه اون امتحانی که خیلی می ترسیدم و حتی اشکم در اومده بود.امتحانی که با استادش رودربایستی داشتم و اگر می افتادم حتی روم نمی شد برم پیش استادم و بگم استاد میشه بهم نمره بدید.این درسو با اون امتحان سخت ،سر مرزی با نمره ی 10 پاس شدم.دهی که هیچ وقت به این شیرینی نبود.هیچ مزه ای به اندازه ی 10 این درس بهم نچسبید. خندهدارتر اینکه اون دوستم که خیلی هم صمیمی بودیم یعنی مهسا و روجا که می گفتن امتحانشونو خوب دادن و هر چی فرمول بلد بودن تو برگه نوشتن و از خودشونو امتحانشون راضی بودن هر دو 9 شده بودن و داشتن سکته می کردن چون این استاد،استادی نبود که حتی 5/0 نمره به کسی ارفاق کنه. طفلی مهسا مجبور شد بره کلی گریه زاری کنه تا استاد دلش رحم بیاد و بگه دوباره ازتون امتحان می گیرم اما هر نمره ای بالای 10 شدید حتی اگه 19 یا 20 شدید بهتون 10 می دم.اونام دوباره امتحان دادن. با شروع دوباره ترم جدید سرگرم درس و دانشگاه شدم.صبح می رفتم دانشگاه شب خسته و کوفته برمی گشتم.اونقدر خسته می شدم که اصلاً نمی تونستم کاری انجام بدم یا فکری بکنم. با این وجود فکر مهران هر وقت که تنها میشدم میومد سراغم.داشت دیوونم می کرد.سعی می کردم بهش فکر نکنم.اصولاً آدمی نیستم که به چیزای بد فکر کنم.ترجیح می دم همه چیزو تو همون حالت خوبش به خاطر بسپارم.مهران و هم با همون صدای قوی و محکم و مغرور با یه شوخ طبعی ذاتی تو صداش تصور می کردم. اصلاً نمی تونستم تصور کنم که شاید حالش خوب نباشه. خیلی وقت بود که از مهران بی خبر بودم خیلی وقت بود که رفته بود. بیشتر از دوماه می شد. شاید به ظاهر خیلی نگذشته بود اما برای من هر یک روزش عمری بود. می دونم برای مهرانم همین طور بود. نه به خاطر من. چون می دونستم مهران هر یک روز باقی زندگیشو مییشمورد. محرم شده بود. مامانم به خاطر نذری که داشت 9 ماه محرم آش می پخت هر کسی هم که آرزو و نیتی داشت می یومد آش و هم می زد.هر سال وقتی به هم زدن میرسد یادم می رفت که چی می خوام.اصولاً خواسته ی چندان مهمی هم نداشتم که بخوام موقع هم زدن آش نذری بگم. اما اون سال من یک آرزو داشتم یک چیزی که با تمام وجود می خواستمش.می خواستم مهران هر کجا که هست سالم باشه و بتونه امید زندگیشو پیدا کنه.امیدوار بودم خدا لطفش و شامل حال مهران بکنه و اون و شفا بده. یه بار بهم گفته رفته بودم مشهد دخیل بسته بودم و از امام رضا شفا مو می خواستم.دورو برم پر بود از آدمهایی که با کلی آرزو اومده بودن اونجا و تا به لطف امام رضا خدا شفاشون بده.یه مردی کنارم رو صندلی چرخدار نشسته بود.می گفت فلجه.گفتم چی شد که اومدی اینجا.گفت من تازه ازدواج کردم یه دو سالی میشه.چند وقت بعد از عروسیم تصادف کردم و پاهام فلج شد.زنم حامله بود.کارمو از دست دادم.زندگیم بهم ریخت زنم خیلی خوبه.با همه ی مشکلات از پیشم نرفت.چند ماهه قبل خدا یه دختر ناز بهمون داد.اما نمی دونم با این پاها چه جوری باید زندگی کنم.من و زنم غیر از خودمون کسی و نداریم که بهمون کمک کنه.هر چی هم داشتیم تو این چند وقته فروختیمو خرج زندگیمون کردیم.خدا هیچ آدمی رو پیش زن و بچه اش شرمنده نکنه.اینجا آخرین امیدمه.اومدم از امام رضا شفا بگیرم. مهران میگفت وقتی که اونو با زن و بچه ی کوچک چند ماهش توی اون وضعیت دیدم.خودمو فراموش کردم.رومو کردم سمت آسمون و گفتم:خدا همه تورو به بزرگی میشناسن. یا امام رضا همه میان اینجا تا تو ضامنشون بشی پیش خدا و شفاعتشون و بکنی و حاجتشونو بدی.منم اومده بودم اینجا تا شفامو از تو بگیرم.اما ای خدا.ای امام،من از خودم گذشتم.من نه خانواده ای دارم نه کسی که چشم انتظارم باشه.ای خدا اگر می خوای بزرگیتو نشون بدی این مرد رو شفا بده که خیلی از من بیشتر به لطفت احتیاج داره.نذار جلوی زن وبچه اش کوچیک بشه.خودت کمکش کن. مهران میگفت فرداش تو صحن امام نشسته بودیم.یه جایی هست که همه ی مریضا میرن اونجا دخیل می بندن و می شینن تا امام و خدا شفاشون بده میگه اونجا نشسته بودم و اون مرد جوون هم کنارم خواب بود.یه دفعه با یه تکون از خواب بیدار شد و شروع کرد به گریه کردن.پرسیدم چرا گریه می کنی.گفت خواب دیدم.خواب دیدم شفا گرفتم و با زن و بچه ام داریم برمیگردیم خونه امون. گفتم:خب چرا امتحان نمی کنی شاید خدا صداتو شنید و جوابتو داده. یه نگاه به من کرد و یه نگاه به آسمون.چشماشو بست و همون جور که زیر لب ذکر می گفت دستهاشو گذاشت رو دسته های ویلچرشو سعی کرد آروم آروم پاشو تکون بده و عجیبتر اینکه تونست.تونست پاشو تکون بده و بزاره روی زمین.از چشماش با وجود بسته بودن اشک میومد.انگار جرأت نمی کرد چشماشو باز کنه. گفتم:یالا مرد پاشو.سعی کن از جات پاشی.خدا کمکت کرده،سعی کن. همه جمع شده بودن و به اون مرد نگاه می کردن.اون مرد با تمام توانش به دستهاش فشار آورد تا با تکیه به اونا از جاش بلند بشه.جلوی چشمای مبهوت جمعیت از جاش بلند شد.بلند شد و ایستاد.به جمعیت نگاه می کردی می دیدی نصف بیشترشون تو چشماشون اشکه و تقریباً همه مبهوت بودن.مگه تو زندگی هر آدم چند بار اتفاق می افته که بتونه با چشمای خودش یه معجزه ی واقعی رو ببینه؟ اون مرد با دست پر از اون جا رفت با یه دل پر امید.منم خوشحال وشاد از اونجا رفتم .منم حاجتمو گرفته بودم.من برای اون مرد شفا می خواستم خدا هم صدامو شنید. دیگه اونجا کاری نداشتم.کوپنم رو مصرف کرده بودم. جالبه مهران خودش نیاز به شفا داشت اما برای یکی دیگه دعا کرده بود.منم می خواستم اون سال برای مهران دعا کنم.شاید خدا صدامو میشنید. وقتی داشتم آش رو هم می زدم همه رو دعا کردم چند بارم مهران و یه 5 دقیقه ای طول کشید.یکی از دوستای مامانم که آشپزیش حرف نداره و هر وقت که مامانم می خواد یه چیز نذری بپزه میاد کمکش گفت: دخترم هم بزن و دعا کن که انشاالله خدا یه شوهر خوب نصیبت کنه. خندم گرفته بود چون من همه رو دعا کرده بودم اما طبق معمول یادم رفته بود خودمو دعا کنم.در ضمن کی می خواست شوهر کنه؟کی حال و حوصله ی این کارو داشت؟ زندگی به روال عادیش برگشته بود.مهران به همون سرعتی که اومد؛رفت.درسته که از زندگیم رفت اما هیچ وقت از یادم نرفت.بعضی وقتها فکر می کردم شاید همش یه بازی بود.شاید همش یه خواب بود.اصلاً چرا مهران اومد؟چرا رفت؟ اگه می خواست بره چرا پیداش شد؟چرا من؟ می دونستم اگه ماجرای مهران برای هر کدوم از دوستام اتفاق می افتاد هیچ کدوم باورش نمی کردن شابد حتی جواب اولین sms شم نمی دادن. اما خب بین این همه آدم قرعه به نام من افتاده بود و من باورش داشتم.به قولم عمل کردم.من هر چهارشنبه برای خانواده ی مهران فاتحه می خوندم و برای مهران دعا می کردم. زندگی مثل برق می گذشت.عجیب بود که زمان انقدر تند حرکت می کرد.عید خیلی زود اومد و رفت بدون اینکه من اصلاً بفهمم.درسته که عیدا دیگه به شیرینی عیدای بچگیام نیست اما هنوزم دوستشون دارم. اما این عید خیلی سریع تموم شد. زنگی میگذشت بدون اینکه من بفهمم.بدون هیچ هیجانی.بدون هیچ اتفاق خاصی.هنوزم می رفتم دانشگاه.هنوزم با دوستام تا وقت گیر میاوردیم شیطونی می کردیم.خودمون با خودمون خوش بودیم.مریم همیشه ی خدا مشکل عشقی داشت. با یکی دوست میشد و دو روزه بهم می زد چون یارو آدم درستی نبود.اما یه چند ماهی طول میکشید تا یارو رو فراموش کنه و دست از سرش برداره.چون بهم زدنش عادی بود اما بعدش همش تو فکر این بود که یه جورایی حال طرف و بگیره اما چون هیچ شناختی نداشت تو این زمینه همیشه یه جورایی خودشو ضایع می کرد.مثلاً هی زنگ می زد به یارو حرف نمی زد.یا یکی یکی ماها رو مجبور می کرد زنگ بزنیم به طرف و یه فامیلی اشتباه بگیم و طرفم که کرم داشت دوباره خودش زنگ می زد به ماها و ما باید میپیچوندیمش. وقتی زیر بار این کارا نمی رفتیم خودش یواشکی موبایلمونو بر می داشت و واسه یارو، یه تک زنگ می زد و یارو هم بعد یه چند دقیقه زنگ می زد و می گفت:خانم کاری داشتین تماس گرفتین؟ ماهام بدبختا از همه جا بی خبر در تعجب به سر می بردیم اما وقتی قیافه ی مریمو می دیدیم شصتمون خبر دار می شد که قضیه از کجا آب می خورد.بعد مجبور بودیم بگیم:ببخشید آقا این بچه ی ما یکم بی تربیته دست زده به موبایلما و شمارو گرفته. یا اینکه:ببخشید موبایلم دست دوستم بود و من نمی دونم که آیا با شما تماس گرفته یا نه. همیشه ی خدا از دست مریم با این کاراش شاکی بودیم چون همیشه دردسر درست می کرد. مهسا هم که هر ده روز یه دفعه یه خواستگار براش می یومد و اونم ندیده ردش می کرد می رفت.ماهام حرص می خوردیم که آخه چه طور ندیده رد می کنی شاید مورد خوبی بود. اونم می گفت:آخه من الان قصد ازدواج ندارم.مهسا دختر خوشگل ونازی بود.قد بلند و لاغر و مهربونی بود واخلاق خوبش زیباترو دوست داشتنیش می کرد اما دلیل نمی شه همه رو رد کنه. ماهام در عجب بودیم که پس کی قصد ازدواج پیدا می کنه.آخه مهسا یه سال و نیمی از ماها بزرگتر بود و توی یکی از شهر های همسایه زندگی می کرد و شهر چندان بزرگی هم نبود و ما همش به این فکر می کردیم که آخه یه شهر چقدر پسر جوون واجد شرایط ازدواج داره که این نصف بیشتر شون و رد کرده و آیا دیگه پسر جونی توی شهر باقی مونده یا نه؟ روجاهم توی خوابگاه زندگی می کرد و همیشه خبرای دست اول از کل دانشگاه و اون به ما می داد.اصولاً بچه های خوابگاهی هم کل بچه های دانشگاه و با اسم و مشخصات می شناسن هم خبرا اول به اونا می رسه بعد به ماها. علاوه بر خبر های دانشگاه هر وقت که روجا می رفت شهرشون و برمی گشت در مورد پسر یکی از همکارای مامانش می گفت:که این مامانم یواشکی یه خوابایی برام دیده و برای اینکه نکنه من مخالفت کنم به من نمی گه اما زیرزیرکی یه کارایی میکنه و خواهر کوچیکم مراقبشه و تا اتفاق تازه ای میوفته بهم خبر میده.منم پسره رو خیلی اتفاقی دیدم و ای پسر بدی نیست و از نظر تحصیلات و کار وخانواده هم خوبه و در حد ماهاست. جالبه چون روجا از سال دوم دانشگاه در مورد این کیس که یه جورایی پنهان بود حرف می زد و تقریباً کل کسایی که روجا رو می شناختن در موردش می دونستن و نکته اینجاست که ما هیچ حرکتی از طرف مادر روجا یا خانواده ی پسر دال بر نظر داشتنشون به روجا نمی دیدیم یه جورایی بیشتر فکر می کردیم که روجا تمایل بیشتری به ازدواج با اون پسر داره تا اون خانواده به روجا.در هر حال همیشه سعی می کردیم جلوی خیال پردازیشو بگیریم. منم که از هر چی ازدواج و این حرفا بود بدم میومد.راستش کلی خانواده های قدیمی و جدید دور و اطرافم دیده بودم که عاقبت خوبی نداشتن و به نظر من تا آدم کسی و درست و کامل نشناخته نباید خودش و اسیر کنه و شناخت کاملم هیچ وقت امکان پذیر نمیشه.در هر حال دوست نداشتم تا درسم تموم نشده هیچ مشغولیت ذهنی پیدا کنم و تصمیم هم داشتم کم کم تا ارشد به درس خوندنم ادامه بدم. خلاصه زندگی با همه ی این اتفاقای معمولی و همیشگیش میگذشت موقع امتحانات ترم دوم چه وقتی مشغول درس خوندن بودم چه موقع امتحان دادن یاد مهران یک لحظه ولم نمی کرد.همش یاد ترم قبل و امتحاناش بودم.یاد مهران که برام دعا میکرد. هیچ وقت عادت نکردم درسامو در طول ترم بخونم همیشه شب امتحان درس می خوندم.یاد حرف مهران افتادم.« تو فقط به خاطر من درس بخون.» و من خوندم.نمره هام از همیشه بیشتر شد و معدلم بهتر از ترمای قبل همش هم به خاطر حرف مهران بود.بهش قول داده بودم که درس بخونم و این تنها کاری بود که می تونستم انجام بدم.نگفته بودم که مهران از دبی دوتا عروسک برام آورده بود.هردوسگ بودن اما یکی دختر بود با روبان و سنجاق روی گوشاش و یک کلاه به دستش و یکی یک سگ گوش کوتاه،پسر تنبل،درازکش که آدم فکر می کرد همیشه خوابش می یاد و در حال چرت زدنه. مهران خودش براشون اسم انتخاب کرده بود برای پسره مهران گلابی و برای دختره سوگند.گفته بود می خواستم دختره رو برای نگه دارم اما دلم نیومد جداشون کنم گفتم بهتره که مهران و سوگند هردو کناره هم و پیش تو باشند. جای سوگند همیشه بالای تختم بود و با اون چشماش زل میزد به من و مهران گلابی همیشه روی تختم ولو بود و با اون چشمای خمار از خوابش نای هیچ کاری و نداشت وقتی دلم می گرفت با مهران گلابی حرف می زدم و درددل می کردم.احساساتم بهم میگفت به حرفام گوش میده.انگار خود مهران می دونست که چقدر تنهام و واسه همین اونو بهم داد تا بتونی راحت حرفای دلم و بهش بگم. درسته که دوستای زیادی داشتم و همیشه هروقت که بهم احتیاج داشتن سعی کردم کنارشون باشم و دلداریشون بدم.اما معمولاً وقتی به کسی احتیاج پیدا می کنم هیچ کس دورو برم نیست تا به حرفام گوش کنه. مهران گلابی بهترین همدمم بود.همیشه حاضر و همیشه مشتاق برای شنیدن گلایه های هرروزه و بی پایان من از زندگی. تابستونا رو دوست داشتم اما همیشه کسل می شدم.با وجود هوای گرم و رطوبت زیاد و شرجی بودن این شهر نفس کشیدن برام سخت می شد.حتی میلی به بیرون رفتن از خونه نداشتم.دوست داشتم ساعتها تو اتاقم و روی تختم زیر باد مستقیم پنکم دراز بکشم و فقط کتاب بخونم. البته اونقدرهام بیکار نبودم.مشغول جمع کردن جزوه ها و کتابهای مختلف برای کنکور ارشد بودم.فقط یک سال از درسم مونده بود و فکر اینکه بعد از تموم شدن درس باید تو خونه بشینم وردل مامانم و داداشام دیوونم میکرد. تاآخر تابستون کلی جزوه و کتاب جمع کرده بودم و فقط یه کوچولو از اونا رو خونده بودم در حد یکی یا دو جزوه.اصولاً تا جوزده نمی شدم درس نمی خوندم. تابستونم با تمام روزای بلندش تموم شد و بازم اول مهرو بازم درس و دانشگاه.جالبه که آدم همیشه حسرت چیزایی رو که نداره می خوره.وقتی دانشگاهی و در حال درس خوندن حسرت تابستون و روزای تعطیل و بیکاری و می خوری. وقتی تابستون و تعطیل دلت میگیره از این همه بی کاری و بی هدف.دلت هدف می خواد و یه امید و هیجان و انگیزه برای زود بیدار شدن توصبح.وقتی تابستونه و هواگرمه دلت سرمای زمستون و می خواد و برعکس. البته من همیشه سرما رو بیشتر از گرما دوست داشتم عاشق برف و بارون هستم شاید به خاطر اینکه خودم تو زمستون به دنیا اومدم. چند روز قبل از شروع ترم با بچه ها رفتیم دانشگاه و انتخاب واحد کردیم همیشه با هم و دسته جمعی انتخاب واحد میکردیم که همه مون توی یک گروه و یک ساعت بیوفتیم و باری این کار باید زودتر از بقیه اقدام میکردیم چون همکلاسی های دیگمون هم دوست داشتن با دوستای صمیمیشون توی یک کلاس باشن. با مهسا و روجا و مریم توی سالن روی یه پله نشسته بودیم و داشتیم سردرسا بحث می کردیم که کدوم درس و چه ساعتی و چه روز بگیریم بهتره تا هم همه ی روزای هفته مون پر نشه و هم کلاسا پشت هم باشه که مجبور بشیم کلی بین کلاسا معطل باشیم وم علاف. من:نه مهسا این درس و دوشنبه بگیریم بهتره. مهسا:آخه چرا؟ 3_1 ساعت خیلی بدیه من همیشه خوابم میگیره و هیچی از درس نمی فهمم این جوری نه می تونم به درس گوش بدم نه جزوه بنویسم. برای اینکه بهتر توضیح بدم از جام بلند شدم و جلوی بچه ها وایستادم و سعی کردم مثل یک معلم خوب که سعی میکنه یک مسئله ی خیلی راحت تو کله ی چند تا بچه ی خنگ فر کنه توضیح بدم. من:ببین عزیزم اگه این درس و دوشنبه 3_1 بگیریم بهتره هم اون ساعت الکی علاف نیستم چون در حال باید تا 3 که کلاس بعد بمونیم تو دانشگاه هم اینکه بی خودی به خاطر این درس آخر هفته پا نمیشیم بیایم دانشگاه آخه کی دوست داره آخر هفته 4 ساعت بی خودی بیاد دانشگاه اونم این همه راه رو بعدم... تا اومدم بقیه رو بگم دیدم این سه تا اصلاً به من نگاه و توجه نمی کنن زل زدن به پشت سرم و مات نگاه می کنن و با تعجب و دهن باز مونده بودن. کفرم دراومد من داشتم واسه اینا گلومو پاره می کردم تا اینا بفهمن.بعد اصلاً به من نگاهم نمی کنن ولی چرا اینقدر تعجب کرده بودن؟ همه ی اینا توی یک ثانیه تو ذهنم اومد بود عصبانی شدم و کفری گفتم:چتونه شما جن دیدید؟ من دارم با شماها حرف می زنما.هی...به کجا نگاه می کنید؟ یه دفعه یه صدای آشنا از پشت سرم گفت:ببخشید اتاق مهندس امینی کجاست؟ هم ترسیده بودم هم جاخورده بودم. با یه حالت منگی برگشتم پشت سرمو نگاه کردم. یه پسر جوون 27_26 ساله با قد بلند و خوش تیپ با یه کت وشلوار مشکی و خوش دوخت جلوم وایساده بود.بوی ادکلنش آدمو مست میکرد.دوست داشتی همچین بهش بچسبی تا بوشو به خودت بگیری. موهاشو همچین خوش حالت و قشنگ شونه کرده بود و فرم داده بود که آدم دوست داشت یه دستی به موهاش بکشه.چشم و ابرو و موهای مشکی وچشمای دقیق با یه حالت خاص توی چشماش که همین نگاه خاص جذابیت صورتشو بیشتر می کرد با یه قیافه یی که وقتی با کل تیپ و هیکل و قیافه کنار هم می زاشتی خیلی جذاب می شد و آدمو به سمت خودش می کشید. با اینکه تو لحظه ی اول فکر کردم صداش آشناست اما هر چی به قیافش نگاه کردم هیچ آشنائیتی توش نمی دیدم.اشتباه کردم دفعه ی اولم بود که این پسرو می دیدم.هممون زل زده بودیم به این پسره و هیچ کدوم جواب نمی دادیم اونم که دید ما جواب نمی دیم فکر کرد سؤالشو نشنیدم. من:ببخشید؟؟؟ پسر:اتاق مهندس امینی؟ با دست به انتهای سالن اشاره کردم.قد یه ثانیه یا کمتر تو چشمام نگاه کرد.یه جور عجیبی بود. بعد به سمت انتهای راهرو و اتاق مهندس امینی رفت. همون جور که رفتنشو نگاه می کردم نشستم سرجام بین بچه ها.پاهام سر شده بود.همه مون داشتیم از فضولی می مردیم که بفهمیم این پسره کی بوده.از حق نگذریم خوش تیپ و خوش قیافه بود. مهسا:این کی بود بچه ها؟ همه ی سرها به علامت نمی دونم تکون خورد.هنوز هیچکی چشمشو از ته سالن برنداشته بود با اینکه پسره رفته بود تو اتاق ولی ما کماکان زل زده بودیم به سالن. روجا:فکر می کنید دانشجو بوده؟ مریم: نه بابا دانشجو چیه؟بهش می خورد ترم یکی باشه؟ مهسا:شاید درسش تموم شده؟ من:یعنی اگر ترم بالائیمون بود ما یادمون نمی یومد؟این یارو دفعه ی اولشه اومده اینجا نمی بینید آدرس اتاقا رو از ما پرسید. دوباره سرها به نشانه ی آره تکون خورد.برگشتم نگاهشون کردم دیدم تو عالم خودشونن و زل زدن به سالنیکی یه دونه زدم تو سرشون تا به خودشون اومدن. من:ندید بدید بازی چرا در می یارید شما؟ مگه تا حالا پسر ندیده بودید؟ مهسا:چرا دیده بودیم اما این از همه شون بهتره.نمی دونم یه حس عجیبی میده. مریم:آره حسش عجیبه اما کی گفته از همه بهتره؟تو دانشگاه خودمونم کلی پسر خوب داریم. بعد شروع کردن حرف زدن پشت سر دانشجوها.خلاصه بعد 3 ساعت تونستیم انتخاب واحد کنیم و بریم سر خونه زندگیمون. مهیشه هفته ی اول شروع ترم کلاسا تق و لقه اما نه برای دانشگاه ما.انگار همه ی بچه ها چه اونایی که تو همین شهر زندگی می کنن چه کسایی که از شهر های دیگه میان و خوابگاهی هستند قسم خوردن سر همه ی کلاسها حاضر باشند و حتی یک دونشونم جا نندازند.البته شاید هم حق داشته باشند.سال دوم که بودیم می خواستیم مثلاً نشون بدیم که دانشجو هستیم و بزرگ شدیم و دیگه لازم نیست از اولین روز شروع کلاسها بریم سر جلسه تا آخرین روزش.گفتم هفته ی اول که معمولاً یه سری از بچه ها نمی یان دانشگاه با هم هماهنگ کنیم و یک روزی که فقط یک کلاس داشتیم هیچ کدوممون نیایم کلاس.استادم ببینه هیچ کسی نیومده کلاسو تعطیل می کنه و بی خیال میشه.اما استاد بی خیال نشد.برای تلافی کار ما به همه ی بچه های کلاس یه غیبت خوشگل داد و گفت اگه دوباره دست جمعی کلاسو تعطیل کنید بهتره برید این درسو حذف کنید. از اون روز به بعد هیچکی جرأت نداره با هماهنگی قبلی نیاد سر کلاس چون این استادا هر کاری از دستشون برمیاد. هفته ی اول و کلاً جلسه ی اول بیشتر وقت کلاس مربوط میشه به معرفی استاد و دانشجوها و نحوه ی تدریس منابع مورد استفاده و چگونگی امتحان و تقسیم نمره های امتحانی و...اما ماها که سال آخربودیم تقریباً همه ی استادامونو می شناختیم.استادها هم بعد چهار سال چه به قیافه چه اسم هممون رو می شناختن. اما کلاسهای اختیاری معمولاً استادهای جدیدی داشت که یا مال گروه های دیگه بودن یا از دانشگاه های دیگه اومده بودن. وسط هفته بود و ساعت دوم کلاسها.یه درس اختیاری بود.اختیاری که چه عرض کنم همچین اختیاری هم در کار نبود.دانشگاه درسو پیشنهاد می ده و ما باید این درسو بگیریم چون هیچ درسی اختیاری دیگه ای غیر از اونی که دانشگاه موظفمون کرده بگیریم وجود نداره.در واقع یه جورایی میشه گفت «درس اجباری».خلاصه سر کلاس نشسته بودیم و همه داشتن با هم حرف می زدند. هم همه ای راه افتاده بود تو کلاس.من معمولاً همه ی جزوه ها رو می نویسم با این که سعی می کنم تند تند بنویسم و به خاطر همین خرچنگ وقورباغه می نویسم اما بازم جا می مونم. مهسا خیلی آروم آروم جزوه می نویسه اما کم پیش می یاد که جا بمونه و معمولاًجزوش از همه مون کاملتره.ساعت قبل هم من سر جزوه نویسی یه چند جایی رو جا مونده بودم و به خاطر همین جزوه ی مهسا رو گرفته بودم که تا قبل از ورود استاد جدید به کلاس قسمتهایی که ننوشته بودمو پیدا کنم وبنویسم.انقدر سرم گرم کار خودم بود که نفهمیدم کلاس ساکت شده و یکی دو نفر دارن سلام می کنن.حتی به سقلمه های مهسا که پهلومو داشت سوراخ می کرد توجهی نداشتم.اما یه دفعه با شنیدن یه صدایی منجمد شدم. _:سلام من معینی هستم.استاد این درستون.با اینکه درستون اختیاریه اما خیلی مهمه.امیدوارم که همه سرکلاسها به صورت منظم و کامل شرکت کنند و استفاده ی کافی رو از کلاس ببرن.خوب...اسمها رو بر طبق لیستی که آموزش به من داده می خونم تا با قیافه و اسامی آشنا بشم." سرمو بلند کرده بودم و زل زده بودم به استاد معینی.صدا خیلی آشنا بود اما قیافه... استاد معینی همون پسری بود که تو سالن ازمون آدرس گرفته بود وما مثل خنگا رفتار کرده بودیم.وای چه گند عظیمی.کاش یکم معقولانه تر عمل کرده بودیم. یه آن به خودم اومدم دیدم سقلمه ی مهسا دیگه از پهلو گذشته و رسیده به دل و رودم.همچین درد گرفته بود که نگو.با عصبانیت برگشتم یه چشم غره بهش رفتم می خواستم یه چیزی بهش بگم که دیدم،با چشم داره بهم اشاره می کنه و زیر لبی میگه:بگو بله..بگو بله..اسم توروخونده... یه نگاه به دورو برم کردم و دیدم همه دارن به من نگاه می کنن و منتظرن.تازه دوزاریم افتاده بود.یه نگاه به استاد کردم دیدم خیلی آروم داره بهم نگاه میکنه و منتظره. توجام صاف نشستم و دستمو بردم بالا یعنی «بله». استاد همون جور که بهم نگاه می کرد با یه لبخند محو گفت:خانم سوگند آریا؟ _:بله استاد. یه ثانیه دیگه بهم نگاه کرد و بعد رفت سرغ اسم بعدی. منم برگشتم به مهسا گفتم: چی میشد زودتر بهم میگفتی تا آبروم نره؟ مهسا:بابا رو توبرم آرنجم درد گرفت بس که کوبیدم بهت. روجا:بسه دیگه. ساکت استاد داره نگاهمون میکنه. آروم نشستن سر کلاس خیلی سخته مخصوصاً که باید ساکت بشینی و توکل کلاس فقط یک نفر حرف بزنه. معمولاً خونه ی پرش یک ساعت اول شروع کلاس آدم بتونه خودش و نگه داره و به زورم که شده به حرفهای استاد گوش کنه اما از یک ساعت که گذشت دیگه این فکر آدم به همه جا کشیده می شه به غیر از درس و کلاس. من معمولاً سریع خوابم میگیره. سرم سنگین میشه و چشام قیلی ویلی میره و پلکام هی میوفته روی هم و سرم خم میشه. این همیشه یه مصیبت عظیمه. واسه همین سعی میکنم سر کلاسا همیشه عینک طبیمو بزارم رو چشمام که حالت خواب آلودگی چشمام کمتر پیدا باشه. کلاسهای استاد معین هم مستثنا نبودن. یک ساعت اول که گذشت دیگه حواسم به درس نبود همش داشتم چرت می زدم. خب بعد 3 ماه تعطیلی و صبح تا شب تو خونه خوابیدن خیلی سخت بود که بتونم 4 ساعت کامل تو کلاس بشینم و به درس گوش بدم. قبل این کلاسم یه کلاس دیگه بود که مجبور شدم 2 ساعت تموم سرکلاس بشینم. استادش از 8 صبح که کلاس شروع می شد شروع میکرد به درس دادن تا 9:55ً به طور کامل و یکریز درس می داد و ماهام باید تند تند جزوه می نوشتیم. دیگه مخم هنگ کرده بود و نمی کشید.عینکمو چشمم گذاشتم و سعی کردم زیادی تابلو نباشم.اصلاً حواسم نبود همه ی تمرکزمو گذاشته بودم رو اینکه کسی نفهمه دارم چرت می زنم. بدبختی اینکه من چه 2 دقیقه چه 2 ساعت چشمامو میبستم فرقی نمی کرد. سریع خوابم می گرفت و حتی بیشتر وقتها خوابم می دیدم. ساعت از 11 گذشته بود حدوداً یا 11:9،ً11:8 بود که استاد گفت: برای امروز درس کافیه. چون جلسه ی اوله بعد از تابستونه بهتون ارفاق می کنم و کلاسو زود تعطیل می کنم. می بینم که خیلی هاتون خوابتون گرفته و بیشتر از این نمی تونید به درس توجه کنید. من که با حرف استاد تازه هوشیار شده بودم سعی کردم صاف بشینم و زل بزنم به استاد که یعنی همه ی حواسم به درس بود. اما با نگاهی که استاد معینی بهم کرد اونقدر خجالت کشیدم که حد نداره. یه نگاه سرزنش کننده و گله گزار بود. با تأسف سرشو تکون داد و رو به بچه ها گفت: از جلسه ی بعد هر کسی نمی تونه سر کلاس بشینه به خودش زحمت نده بیاد تو کلاس. بعد هم وسایلشو جمع کرد و از کلاس خارج شد. همه نفس راحتی کشیدن و شروع کردن به حرف زدن باهم و نظر دادن. مهسا:اوف... راحت شدم. وای خدا کی فکر می کرد یه همچین استاد جوونی اینقدر جذبه داشته باشه. از دختر و پسر هیچکدوم جرأت نمی کردن حتی نفس بکشن چه برسه به اینکه حرف بزنن. مریم:این استاده چه با سواد بود با چه هیجانی درس می داد انگار عاشق این درسه. مریم معمولاً زیاد حرف نمی زنه اما هر چند وقت یکدفعه که حرف می زنه اگه از روی عقل بگه به نکته ی مهمی اشاره می کنه. حق با مریم بود. اون یک ساعتی که داشتیم به درس گوش میکردم فهمیدم که بار علمیش بالاست سعی می کرد همه چیزو ساده و روان و در عین حال دقیق و کامل بگه تا همین جا سر کلاس کل درسو بفهمیم. استاد معینی شده بود سوژه ی کل دانشکده. در واقع هر کسی که باهاش درس داشت و اونایی هم که درس نداشتن و فقط دیده بودنش در موردش صحبت می کردن. یک استاد جوون و فوق لیسانس با معدل A. معمولاً به استادهای فوق لیسانس خیلی سخت کلاس واسه تدریس می دن. اما این استاد فرق می کرد. معدلش A بود و شاگرد اول. ظاهراً از دانشگاه سراسری فارغ التحصیل شده بود و همون جا می خواستن واسه دکتری بهش سهمیه بدن اما خودش نخواست که بخونه. هیچ کس اطلاعات درستی ازش نداشت. خیلی سنگین می یومد سر کلاس و درس می داد و سنگین می رفت تو دفترش می نشست. هیچ کس حرف و حدیثی پشت سرش نشنیده بود. یه استاد داشتیم به اسم استاد حمیدی. استاد خوبی بود. هر درسی که خالی میشد و استاد نداشت چه تخصصش بود یا نبود می دادن به این استاد. معمولاً خوش تیپ و تر وتمیز بود. سی و چند ساله بود. بچه ها میگفتن یه زن خیلی خانم و خوشگل داره. همیشه خیلی به خودش می رسید. یه جورایی خوشتیپ ترین استاد دانشگاه بود. بوی عطرش خیلی خوب بود. همه دوست داشتیم بدونیم از چه عطری استفاده می کنه. یه سه هفته ای از شروع ترم می گذشت با بچه ها توی حیاط نشسته بودیم که دیدیم استاد معینی و استاد حمیدی با هم دارن قدم می زنن و حرف زنان می رن سمت ساختمان گروه. مهسا:چه با هم مچ شدن. البته حق هم دارن. تقریباً جوان ترین استادای گروهمون هستند. باید باهم دوست بشن. من: آره با هم جورن. اما فکر کنم استاد حمیدی رقیب پیدا کرده. از حق نگذریم. مهندس معینی هم جوون تره و هم خوش قیافه تره. هیچ سوء پیشینه ای هم نداره. روجا: آره گفتی سوء پیشینه یادم افتاد یه چیزی براتون تعریف کنم. ریحانه رو که می شناسید؟ همه با سر تأیید کردیم. مریم: نه! ریحانه کیه؟ من: اَه... مریم تو هم که همیشه از همه چیز عقبی. ریحانه همون دختره ترم بالائیس دیگه. [وقتی ما سال اول بودیم ریحانه سال آخر بود. یه دختر چشم و ابرو مشکی. از نظر قیافه دختر زیبایی بود. اما از نظر رفتاری چندان تعریفی نداشت. از بچه های ترم بالایی شنیده بودیم که ریحانه وقتی ترم آخر بود با استاد حمیدی دوست شده بود و سروسری با هم داشتند. حتی گفته بودند ریحانه به استاد حمیدی فشار می آره تا استاد زنشو طلاق بده و با اون ازدواج کنه. اما چون زن استاد یک زن زیبا و کامل بود ظاهراً استاد بهانه ای برای جدایی از اون نداشت. البته ریحانه هم بیکار ننشسته بود گفته بودند که اون هم با یه پسر جوون و پولدار دوسته و ترجیح می ده که با اون ازدواج کنه. اما اگه اون نشد استاد حمیدی مورد مناسبی برای ازدواج بود. در هر حال همیشه از این حرفها بود وما فقط اونها رو از بچه های ترم بالایی شنیده بودیم. درسته که از قیافه ی استاد پیدا بود که وقتی جوون بود شیطون بوده اما ما توی دانشگاه چیزی ازش ندیده بودیم. ما حداقل ترمی یک درس با اون داشتیم اما هیچ حرکت ناجوری از این استاد ندیده بودیم. تنها چیز بدی که وجود داشت همین شایعاتی بود که در این مورد می گفتند. مریم: آهان یادم اومد.حالا ریحانه چی شده؟ روجا: خسته نباشید بعد یک ساعت تازه یادت اومد؟ داشتم می گفتم. بچه ها میگن یکشنبه ریحانه اومده بود دانشگاه. مهنا اولین نفری بود که اونو دیده. از همون در دانشگاه sms میزنه به هرکسی که میشناخته و میگه ریحانه نامی وارد دانشگاه شده. همه ی بچه هام خبر و پخش میکنن. ریحانه که وارد دانشگاه میشه هر جامیره چند تا چشم دنبالشن. من: واقعاً؟ اه... چه حیف شد خیلی دلم می خواست منم ببینمش. روجا: آره حیف شد. اما می دونید نکته ی جالبش چیه؟ مهسا: نه چیه؟... روجا نگاهی به اطرافش کرد و سرش و جلو اورد ما هم برای اینکه صداشو بهتر بشنویم خم شدیم جلو. روجا صداشو پائین آورد وآروم گفت: جالبش اینجاست که با اینکه یکشنبه روز کاریه مهندس حمیدی بود اما هیچ کس از صبح اون و ندیده. ریحانه هم عصبانی دربه در دنبالش می گشت. من: وای یعنی استاد کلاساشو کنسل کرده؟ پس شایعه ها درسته چون استاد حمیدی آدمی نیست که بی خودی سر کلاس نیاد. وای... ای کاش منم بودمو صحنه رو می دیدم. مهسا: حتماًخیلی هیجان انگیز بود. منم بودم فرار می کردم. اگه اینجا بود و ریحانه رو می دید خیلی ضایع می شد. یکم پشت سر استاد و ریحانه حرف زدیم و بعد رفتیم سر کلاس. دانشگاه با اینکه همه ی انرژی آدم و میگیره. اما به آدم انرژی هم میده اینکه یه هدفی داری. در ضمن بودن پیش دوستام خیلی عالیه. هر روز توی یه جمع صمیمی و هم سن با اینکه کلی حرف می زنیم اما بازم وقت کم می یاریم. هیچ جا برای فراموش کردن زمان بهتر از جمع دوستان نیست. استاد معینی روش خاص خودشو برای تدریس داشت.دو جلسه درس می داد وجلسه ی بعد یک امتحان از قسمتهای تدریس شده می گرفت. به نظر کار خوبی بود چون هیچ مدلی نمی شد بچه ها رو مجبور کرد که درسو در طول ترم بخونن. امتحاناش هم همیشه یه شیوه ی خاص داشت سری اول سؤالات تستی بود و سری دوم سؤالات تشریحی . استاد معینی برام مثل یه معما بود. به نظر صداشو خودش آشنا بود اما هر چی فکر می کردم یادم نمی یومد که کجا دیدمش همین موضوع گیجم می کرد. با اینکه کل ساعت کلاسشو درس می داد اما بازم وقت کم می آورد و مجبور بود کلاسهای فوق العاده بگذاره. سعی می کرد از دانشجوها کار بکشه تا مطمئن باشه درسی رو که داده به طور کامل درک شده. برای همین هم به طور مداوم به بچه ها پروژه می داد و امتحان می گرفت. سعی می کرد همه رو برای کنکور ارشد آماده کنه. می گفت:مهم نیست که شما قصد دارید برای ارشد بخونید یا نه در هر حال همه تون اون امتحان رو می دید.این امتحان می تونه به عنوان محکی باشه برای شما که بدونید توی این چهار سال که درس خوندید چی یاد گرفتید و چی حالیتونه. سه شنبه بود وهمه تو دانشگاه دور هم جمع شده بودیم.8 صبح کلاس داشتیم و بعد از 1:45ً استاد ولمون کرده بود. درسا هم سنگین بودن هم زیاد. از طرفی استرس کنکور هم بود. تکلیفمون معلوم نبود. نمی دونستی باید درسای سخت ترمتو بخونی یا باید درسایی که تو کنکور میاد و بخونی. آدم حسابی گیج می شد. استاد معینی کلاس فوق العاده گذاشته بود.معمولاً ساعت کلاس و روزش رو تعیین می کرد. اما شماره ی کلاس رو نه. می یومد ببینه کدوم کلاس خالیه تا ازش استفاده کنه. همه ی بچه ها دم ساختمان جمع شده بودن و منتظر استاد که بیاد و بگه کدوم کلاس باید بریم. یکی از بچه ها از دور استاد و دید و به بقیه خبر داد. _: بچه ها استاد اومد. همه خودشونو جمع وجور کردن مرتب وایسادن تا استاد بهمون رسید. همه یکی یکی سلام میکردن و استادم با حوصله جواب سلام همه رو می داد. به نظر رابطه ی خوبی با بچه ها داشت. همه دوسش داشتن و هیچ کس جرأت نمی کرد پشت سرش بد بگه. با اینکه تو درس سختگیر و حساس بود هیچ کس گله ای نداشت. استاد: خب بچه ها کسی نرفته دنبال کلاس؟ یکی از پسرهای کلاس که سرزبون دار تر از بقیه بود گفت: استاد ما جسارت نمی کنیم تو کار شما دخالت کنیم. اما همین جوری گذری از کنار کلاسها رد می شدیم دیدیم همه جا پره و همه کلاس داشتن. استاد: یعنی هیچ کلاسی خالی نبود. _:چرا استاد یه جا خالی بود منتها آزمایشگاه بود. به نظر تنها جای خالی تو طبقه بود. دیگه جاهای دیگه رو نگشتیم. استاد: باشه، خوبه بریم تو همون آزمایشگاه. یکم هم حال و هوای کلاس از شکل رسمی در می آد و اونقدر ها کسل کننده نیست. بعد با یه لبخند شیطنت آمیز گفت: قابل توجه اون دانشجوهایی که سر کلاس دائم چرت میزنن بعد یه نگاه گذری به جمع ما چهار نفر کرد و به آقای اکبری همونی که آزمایشگاهو بلد بود گفت: لطفاً نشونمون بدید. به خاطر حرف استاد کلی خجالت کشیدم. نمی دونستم می فهمید که خوابم میگیره یا نه. اما هیچ وقت به روی خودش نیاورده بود. من خوش خیالو بگو فکر می کردم با وجود عینک کسی متوجه ی چشمای چپ شده از خواب من نمی شه. سعی کردم خودمو پشت بچه ها قایم کنم و وقتی وارد آزمایشگاه شدیم روی اولین صندلی خالی کنار دوستام نشستم. آزمایشگاه پر بود از وسایل شیشه ای و دستگاه های مختلف و محلولها و ترازو ها با اندازه و دقت های مختلف. وسط آزمایشگاه یه میز بزرگ بود. میز که چه عرض کنم بیشتر شکل یه سکوی سرامیکی یا کاشی کاری شده بود که به صورت U انگلیسی بود. در واقع یه مربع که یه ضلع نداشت و روبروش یه تخته بود. همه ی صندلی ها هم دور تادور این مربع توخالی چیده شده بود. وسط میزها یعنی وسط مربع خالی یه صندلی بود که پیدا بود برای نشستن استاد یا مسئول آزمایشگاه بود. همه دور تا دور میز نشستیم و استادم صندلیش و کشید عقب و روش نشست. یه نگاهی به تخته کرد و بعد خطاب به آقای اکبری گفت: خوب آقای اکبری حالا که زحمت پیدا کردن جارو کشیدید لطفاً زحمت اوردن ماژیک و هم بکشید برید آموزش یه ماژیک بگیرید بیارید تا درس رو شروع کنیم. آقای اکبری هم یه چشمی گفت و از جاش بلند شد تا بره دنبال ماژیک. جلسه ی قبل که کلاس داشتیم استاد امتحان گرفته بود و قرار بود جلسه ی بعد هم امتحان بگیره. بچه ها هم شروع کرده بودن با استاد در مورد امتحان صحبت کردن. استاد از بچه ها پرسید امتحان جلسه ی قبل چه طور بود و همه میگفتن: استاد خیلی عالی بود. ما راضی بودیم.امتحان راحتی بود. جالب اینجا بود که به نظر من خیلی هم سخت بود و من فکر می کردم جوابهای ناجوری به سؤالات دادم. برگشتم یه نگاه به مهسا کردم دیدم اونم با من موافقه. بهش گفتم: من: کجای امتحان آسون بود؟ من که خراب کردم. پس این سؤالایی که اینا میگن کجا بود که ما ندیدیم؟ مهسا: آره منم افتضاح نوشتم. به نظر منم سخت بود. هر دو با تعجب و لبخند داشتیم با هم پچ پچ می کردیم چون یا ما امتحان و حسابی خراب کرده بودیم یا بچه ها و به خاطر همین موضوع خندمون گرفته بود. منو مهسا دقیقاً رو به روی استاد معینی نشسته بودیم و در تیر رس نگاه استاد بودیم. استاد حواسش به ما بود. ما که به خیال خودمون داشتیم یواشکی حرف می زدیم و میخندیدیم یه دفعه با صدای استاد خشک شدیم و خندمون رو صورتمون ماسید. استاد: مشکلی پیش اومده خانم اریا؟ من: نه ... نه استاد چه مشکلی؟ استاد: پس میشه بگید به چی می خندید تا ما هم بخندیدم؟ هم خجالت کشیده بودم هم نمی دونستم چی بگم اونم جلوی کل بچه های کلاس از دختر و پسر بگم ما گند زدیم به امتحانمون واسه همین می خندیدیم؟ نمی گه شما خلید آخه؟ با تته پته و بریده بریده گفتم: راستش استاد ... چیزه ... یعنی امتحان جلسه ی قبل ... خوب ... استاد که منتظر بود من حرفمو کامل کنم با بی صبری گفت: خوب ... دلمو زدم به دریا و مستقیم به استاد نگاه کردم و گفتم: خوب ما خراب کردیم. بعد که دیدم ابروهای استاد از تعجب بالا رفت برای تصیح حرفم گفتم: یعنی خوب به نظر ما امتحان سختی بود. (( با دست خودم و مهسا رو نشون دادم.)) اما با توجه به اینکه تقریباً اکثریت کلاس میگه امتحان آسونی بود پس حتماً ما امتحانمون خراب شده که یه همچین احساسی داریم. از خجالت جرأت نمی کردم غیر از استاد به کس دیگه ای نگاه کنم. چون با تموم شدن حرفم بچه ها شروع کرده بودن به پچ پچ کردن. واسه همین هم تغیر حالت صورت استاد و کاملاً درک کردم. تو چشماش خنده بود و گوشه ی لبش جمع شده بود. پیدا بود که داره جلوی خودشو میگیره که نخنده. استاد یه سرفه کرد و روشو برگردوند طرف یکی از دخترها که ازش سؤال کرده بود. منم یه نفس راحت کشیدم. چون استاد معینی جوون بود نمی خواست به بچه ها رو بده. همین جوری هم نمیشه از پس دانشجوها براومد چه برسه به اینکه لیلی به لالاشون بذاره. به خاطر همین سعی میکرد جلوی بچه ها مخصوصاً دختر ها نخنده. حقم داشت. بچه ها می خواستن در مورد امتحان جلسه ی بعد یه چیزایی بدونن و سعی می کردن با سؤال کردن زیاد از زیر زبون استاد حرف بکشن هر کسی یه سؤال می کرد. _: استاد امتحان سخته؟ +: اگه مثل این دفعه سؤال بدید خیلی خوبه؟ *: استاد نمره ی این امتحانا چقدر تأثیر داره تو نمره ی پایان ترم؟ استاد با یه لبخند به بچه ها نگاه می کرد. انگار کیف میکرد که میدید بچه ها سعی میکنن ازش حرف بکشن. جوری نگاه می کرد که انگار منظره ی هیجان انگیزی جلوشه. مهسا محو استاد شده بود. یکم صداشو نازک کرد و با عشوه ای که همیشه تو صداش بود گفت: استاد نمیشه سؤالات رو یکم ساده تر بگیرید؟ آخه خیلی سخته. داشتم از دست مهسا حرص می خوردم. زیر لبی گفتم: مهسا نمی بینی استاد چه جوری می خنده؟ عمراً به حرف ماها گوش کنه. مطمئنن کار خودشو میکنه. این جوری فقط خودمونو ضایع می کنیم. نمی خواد چیزی بگی. اما مهسا اصلاً به من توجهی نمی کرد.ظاهراً اصلاً صدای منو نمی شنید. دوباره مهسا اومد خودشو لوس کنه واسه همین گفت: استاد نمیشه همه ی سؤالا تستی باشه؟ می خواستم مهسا رو ساکت کنم تا کمتر خودشو ضایع کنه واسه همین با پام کوبیدم به ساق پاش. فکر کنم یکم محکم کوبیدم چون بی هوا یه آخی گفت که خدا رو شکر تو سروصداهای بچه ها گم شد و کسی غیر از من نشنید. بعد با دست پاشو گرفت و به من چشم غره رفت. سرمو بلند کردم که ببینم کسی متوجه شده یا نه. تا سرمو بلند کردم استاد و دیدم که از رو به رو متوجه ی ماهاست از روی لبخندی که زورکی سعی میکرد جلوشو بگیره فهمیدم که همه چیزو دیده. وای خدا از خجالت سرخ شدم. از طرفی هم کاری که کرده بودم و قیافه ی استاد اونقدر خنده دار بود که نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم. برگشتم به مهسا نگاه کردم اونم استاد و دیده بود. دیگه نمی تونستم خودمو کنترول کنم. سرمو گذاشتم روی میز و از خنده ای که سعی میکردم بی صدا باشه کبود شده بودم. مهسا هم دسته کمی از من نداشت. هر وقت خندش شروع میشد دیگه تمومی نداشت. همچین می خندید که تمام تنش تکون می خورد. هر وقت این حالتی می شد ما میگفتیم مهسا رفته رو ویبره. این ویبره ی مهسام مزید بر علت شده بود که خندم بیشتر بشه. فقط یه لحظه سرمو بلند کردم دیدم استاد چشمش به ماست و اونم نمی تونه جلوی خندش رو بگیره. از طرفی یکی از بچه ها ازش سؤال پرسیده بود و منتظر جواب بود اما استاد به جای جواب دادن کبود شده بود. یه دفعه شروع کرد به خندیدن و برای توجیح خندش فقط گفت: بچه ها من از اینجا پاهاتونو می بینم ... بچه ها از این حرف استاد خیلی تعجب کردند اما از اونجایی که استاد چشمش به ما بود و من و مهسا هم سرمون رو میز بود و داشتیم می خندیدیم، شصتمون خبردار شد که هر چی هست مربوط به ماست و ما یه کاری کردیم. اصلاً یادم نیست بقیه ی کلاس چه جوری گذشت چون هر وقت سرمو بلند می کردم تا چشمم به استاد یا مهسا می افتاد ناخودآگاه خندم می گرفت و برای جلوگیری از خندیدن دوباره اصلاً جرأت نکردم تا آخر کلاس سرمو از رو میز بلند کنم. در طول کلاس زل زده بودم به برگه ی جلوی روم. بعد کلاس همه ی بچه ها دور من و مهسا جمع شدند تا ببینن موضوع به طور کامل چی بوده. منم که اصلاً حوصله ی توضیح دادن نداشتم.از طرفی هم بس که خندم رو قورت داده بودم دل درد گرفته بودم. سریع وسایلمو جمع کردم تا از کلاس برم بیرون گذاشتم مهسا داستانو برای بچه ها ی کنجکاو تعریف کنه. از کلاس که بیرون اومدم چشم تو چشم استاد شدم ناخودآگاه گفتم: ببخشید. استاد با یه لبخند شیطنت آمیز گفت: واسه چی؟ برای اینکه ززدی پای دوستتو ناکار کردی ؟؟؟ یا واسه اینکه من پاهاتون رو دیدم؟؟؟ خب حیف بود یه همچین صحنه ای رو از دست بدم. از خجالت سرخ شده بودم از طرفی دهنمم یه متر باز مونده بود (( یعنی این همون استاد معینی عصا قورت داده است که داره باهام شوخی می کنه؟؟؟ ) نمی دونستم چی بگم واسه همین دوباره گفتم: ببخشید. استاد دقیق بهم نگاه کرد و گفت: اشکالی نداره. خودتو اذیت نکن. بعد راشو کج کرد و از سالن خارج شد. منم تا میتونستم به خودم بد و بیراه گفتم که چرا نتونستم جلوی خودمو بگیرم و خودمو ضایع کردم. معمولاً سر کلاسها بچه ها موبایلشونو خاموش نمی کنن میزارن رو حالت سکوت و ویبره که اگه تلفن شون زنگ خورد بفهمن و از کلاس برن بیرون و جواب بدن. معمولاً هم مشکلی پیش نمی یاد.تقریباً همه همین کارو میکنن.استاد معینی زیاد خوشش نمی یومد کسی سر کلاسش از جاش بلند شه و بره بیرون. همیشه میگفت:حواسم پرت میشه و رشته ی کلام از دستم در میره. سر یه جلسه یکی از بچه های کلاس که موبایلش رو ویبره بود گوشیشو دستش میگیره و از کلاس میره بیرون که جواب بده.کلاس،کلاس استاد معینی بود. همیشه بچه ها گوشیشون و میزاشتن توی جیبشون تا استاد نبینه و به هوای دستشویی رفتن میرفتن بیرون از کلاس و برای اینکه تابلو نشه میزاشتن کامل از کلاس برن بیرون و یه چند قدم دور از کلاس به موبایلشون جواب میدادن. اما اون جلسه اون دختر موبایلشو تو دستش گرفته بود و هنوز کاملاً از کلاس بیرون نرفته گوشیشو جواب داد و مشغول حرف زدن شد.استاد معینی هم در حین درس دادن بود و داشت روی تخته یه نکاتی رو می نوشت، وقتی این دختر از جاش بلند شد حواس استادم پرت اون شد و از لحظه ای که دختره از جاش بلند شد تا لحظه ای که از کلاس خارج بشه چشم استاد بهش بود. اون دختر هنوز به طور کامل از کلاس خارج نشده بود که تلفنشو جواب داد.همه ی بچه ها دهنشون از این کار و دل و جرأت اون دختره باز مونده بود. همه یه نگاه به دختره می کردن ویه نگاه به استاد.نارضایتی از چهره ی استاد پیدا بود.استاد معینی از اینکه اون دختر همکلاسیم وسط حرف استاد از جاش بلند شد و می خواست کلاسو ترک کنه به اندازه ی کافی عصبانی بود وقتی که دید دختره داره با تلفن حرف می زنه خونش به جوش اومد. پشت سر دختره رفت ودرو باز کرد وبا عصبانیت گفت:خانم بفرمائید توی کلاس. دختره چشماش از تعجب گشاد شده بود و اونقدر از کار استاد شوک زده بود که نمی تونست تکون بخوره.استاد با عصبانیت زیاد دوباره تکرار کرد:تلفن تون رو قطع کنید بفرمائید سر کلاس. بعد استاد درو باز گذاشت و تکیه داد به در تا دختره که خیلی ترسیده بود بیاد توی کلاس.بعد استاد با چشماش اونو تعقیب کرد تا سر جاش نشست.استاد چشماشو بست ویه نفس بلند کشید تا عصبانیتش کمتر بشه.بعد با صدایی که عصبانیت درش دیده می شدگفت:از این به بعد حق ندارید سر کلاس من با تلفن روشن بیاید.اگه تلفنی زنگ بزنه یا کسی از جاش بلند شه بره بیرون تا تلفنشو جواب بده،بهتره دیگه تو کلاس برنگرده و از همون طرف بره درسشو حذف کنه. همه ی بچه ها حسابی ترسیده بودن.هیچ کس استادو تا به حال اونقدر عصبانی ندیده بود.هیچ کس هم جرأت حرف زدن نداشت. از اون روز به بعد هیچ احدالناسی جرأت نداشت جلوی استاد معینی به گوشیش حتی نگاه کنه چه برسه به اینکه دستش بگیره. استاد معینی خیلی جذبه داشت.با اینکه جوون بود و به خاطر همین باید حرف زدن باهاش خیلی راحت تر از استاد های دیگه بود اما به خاطر جدیتی که استاد داشت هیچ کس از دختر و پسر جرأت نداشت تنهایی باهاش حرف بزنه. همیشه هر کس با استاد کار داشت سعی میکرد کم کم یه نفرو با خودش ببره تا تنها نباشه. مهسا با پروژه ای که استاد معینی بهش داده بود مشکل داشت و از صبح که اومده بود دانشگاه یکریز غر زده بود و گله کرده بود.دیگه حسابیروی اعصاب بود. من:وای مهسا کشتی منو آخه تو مشکلت چیه دختر؟ مهسا:نمی فهمم.اصلاً نمی دونم اینی که استاد بهم گفته یعنی چی اصلاً نمی دونم چی کار باید بکنم. من: خب چرا از صبح نشستی وردل منو غر می زنی. برو از استاد بپرس چکار باید بکنی. مهسا به نشانه ی نه دستاشو تو هوا تکان داد و با ترس گفت: نه، نه، نه مگه خل شدم. هنوز جوونم از جونم سیر نشدم. من اصلاً جرأت ندارم برم پیش استاد معینی. باکلافگی گفتم: آخه چرا؟ مگه استاد می خوردت؟ مهسا: نه منو میکشه. با عصبانیت گفتم: دیوونه ای؟ آخه کی تا به حال به خاطر سؤال پرسیدن کسی رو کشته که استاد معینی دومین نفرش باشه؟ مهسا: خب نمی دونم شاید اولین نفرش باشه. در هر صورت من میترسم تنهایی برم پیشش. سوگند جونم میشه تو هم بیای؟ من: من؟ من بیام بگم چی؟ آخه من که کاری ندارم. مهسا قد پنج دقیقه رو مخم راه رفت و حرف زد تا راضیم کرد باهم بریم پیش استاد. تا گفتم: باشه بریم . سریع از جاش پاشد ودستمو کشید و یه جورایی کشون کشون منو برد دم اتاق استاد معینی. دم دفتر استاد که رسیدیم تازه فهمیدم می خوام چی کار کنم یه آن به خاطر تعریفهای مهسا از استاد ترسیدم. آخه واقعاً این موضوع به من هیچ ربطی نداشت و من نخود آش شده بودم. اما تا اومدم به خودم بجنبم مهسا در اتاق رو زده بود. استاد از داخل اتاقش گفت: بفرمائید. مهسا هم درو باز کرد و اول خودش رفت تو و بعد منو کشید تو اتاق. استاد پشت میزش نشسته بود و وقتی ما وارد شدیم سرش رو از روی برگه های جلوش برداشت و به ما نگاه کرد. هر دو تا سلام کردیم و استاد با لبخند جواب سلاممونو داد و بعد گفت:ب فرمائید با من کاری داشتید؟ مهسا: بله استاد. راستش در مورد پروژه ام می خواستم کمکم کنید. اصلاً نمی فهممش. استاد با لبخند گفت: کدوم قسمتشو نمی فهمید؟ مهسا برگه هاشو از توی کیفش در اورد و داد دست استاد. استاد معینی هم همون جور که برگه ها رو از مهسا می گرفت گفت: خب شماها بنشینید تا من ببینم مشکل از کجاست؟ بفرمائید. یه نگاه به دورو برم کردم. یه صندلی جلوی میز استاد بود که چسبیده بود به میز ، مهسا برای اینکه به استاد نزدیکتر باشه و روی برگه ها مسلط باشه اونجا نشست. یه صندلی هم روبروی میز استاد بود که چسبیده بود به دیوار من رفتم روی اون نشستم. داشتم با کنجکاوی به دفتر نگاه می کردم. اتاق چندان بزرگی نبود اما ظاهراً وسایل لازم و داشت. یه کتابخونه که توش پر بود از کتابهای درسی و علمی. یه میز و صندلی برای استاد که روش کامپیوتر و وسایل جانبیش بودن ،یه فایل برای ورقه ها و مدارک. یه جا لباسی برای لباسها که یه کت و یه پالتو روش آویزون بود. چند تا صندلی برای نشستن مراجعه کننده ها. داشتم به دورو بر اتاق نگاه می کردم که دیدم استاد متوجه منه. یه لبخندی بهم زد و گفت: حوصله تون سر رفته؟ خیلی آروم نشستید. بفرمائید شکلات بر دارید تعارف نکنید. به یه ظرف پر از شکلات روی میز اشاره کرد و با اصرا مجبورمون کرد که یکی یه دونه شکلات ورداریم. استاد مشغول توضیح دادن مشکل مهسا بود و سعی میکرد موضوع رو ساده بیان کنه تا مهسا کاملاً درکش کنه. منم تو عالم خودم بودم که یه دفعه دیدم از یه جایی یه صدای آهنگ میاد. همه مون با تعجب بهم نگاه کردیم تا ببینیم این صدا از کجا میاد. یه دفعه رنگ و روم سفید شد و دستم شروع کرد به لرزیدن. تازه فهمیده بودم این صدا، صدای زنگ گوشی منه که به کل یادم رفته بود. بس که مهسا هولم کرده بود یادم رفته بود گوشیمو خاموش کنم. یاد عصبانیت اون روز استاد تو کلاس افتادم. با دست لرزون زیپ کیفمو باز کردم و گوشیمو درآوردم و با منگی فقط بهش زل زدم که با صدای استاد به خودم اومدم.ب ا لبخند داشت بهم نگاه می کردو میگفت: نمی خوای جواب بدی؟ گوشیت داره مترکه بس که زنگ خورد. با گیجی و ترس به خودم اومدم و دکمه ی وصل موبایلو فشار دادم و طبق عادت گفتم:الو سلام . اما صدا نیومد. دوباره گفتم:الو..الو... دیدم صدا نمی یاد تلفنو قطع کردم. یه نگاه به استاد کردم ببینم چقدر عصبانیه اما با تعجب دیدم نه نتها عصبانی نیست بلکه یه لبخند هم رو لبشه و داره به برگه های توی دستش نگاه میکنه. رو صورت استاد زوم کرده بودم که دوباره گوشیم زنگ خورد. برای اینکه زودتر خفش کنم سریع برش داشتم و گفتم:الو...سلام. اما یخ کردم از چیزی که شنیدم یخ کردم. +:دوباره رفت رو منشی تلفنی. وای خدا ... این صدا ... این جمله ... مگه یادم میره ... هیچ صدایی نمی شنیدم حتی نفهمیده بودم این صدا رو از تو گوشی شنیدم یانه. به خودم اومدم دیدم گوشی دستمه و روجا پشته خطه و هی الو الو میکنه. با منگی جوابشو دادم. اصلاً نفهمیدم چی گفت و من چی حواب دادم. حال عجیبی داشتم مطمئن بودم که اون صدا و اون جمله ی آشنا رو شنیده بودم اما کی؟ کی می تونست اون حرفو زده باشه؟ بغض کرده بودم. برای اینکه آروم شم چشمامو بستم. صدایی که می شنیدم همون صدا بود. همون صدایی که خیلی منتظر شنیدنش بودم. همونی که حاضر بودم هرچی دارمو بدم تا یه بار دیگه بشنومش. جرأت نمی کردم چشمامو باز کنم می ترسیدم وقتی چشممو باز کنم ببینم صدا رفته. خیلی آروم چشماموباز کردم. اولین چیزی که جلوم بود استاد معینی بود. به دهنش خیره شده بودم. بعد از یکماه و نیم تازه فهمیده بودم که چرا هر وقت استاد حرف میزد به نظرم اینقدر آشنا بود. اشتباه نمی کردم. این صدا صدای مهران بود. خودش بود. چند دقیقه ای طول کشید تا صدا و قیافه رو از هم جدا کنم. اما حاضر بودم قسم بخورم که صدای مهران بود که داشت برای مهسا توضیح میداد. بغض گلومو فشار میداد و داشتم خفه میشدم. تو چشمام اشک جمع شده بود و با همون چشما زل زده بودم به استاد. انگار دفعه ی اول بود که استاد و می دیدم. استاد بعد از کلی توضیح به مهسا گفت: خب حالا فهمیدی چی شد؟ مهسا با لبخند: بله استاد خیلی ممنون که راهنمائیم کردین. استاد خندید: خواهش میکنم وظیفه امه بازم اگه مشکلی داشتی بهم بگو. مهسا: چشم استاد. استاد: خوبه. سرشو بلند کرد و دید دارم نگاهش میکنم. یه دفعه چشم تو چشم شدیم. نگاهش عجیب بود انگار توش نگرانی بود. استاد: خانم آریا حالتون خوبه؟ یه دفعه به خودم اومدم دیدم با چشمای اشکی زل زدم به استاد. سرمو پائین انداختم و گفتم: بله استاد خدا رو شکر. از جام بلند شدم و با مهسا از اتاق استاد بیرون اومدیم. هنوز گیج بودم. نمی دونستم حدسم درست بوده یا نه. اما یه احساسی بهم میگفت استاد معینی همون مهرانیه که من میشناسم. صدا که همون صدا بود. اما من هیچ وقت مهرانو ندیده بودم. من حتی نمی دونستم اسم استاد معینی چیه؟ بدبختی اینکه هیچ وقت فامیلی مهرانو نپرسیده بودم. خیلی گیج بودم. نمی دونستم چی کار کنم. داشتم از فضولی می مردم اما راهی برای فهمیدن موضوع نبود. مهسا هم تو عالم خودش بود. باذوق میگفت: خب شد رفتیم پیش استاد الان کاملاً می دونم چی کار کنم. اما راستی اونجوریام که از استاد تعریف میکنن نیست. بیچاره خیلی خوش اخلاقه. حوصله ی حرفای مهسا رو نداشتم. حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم. دلم می خواست الان خونه بودم. تو اتاقم، روی تخت راحت دراز می کشیدم و به امروز فکر میکردم.
یه رایحهءخاص میاد ...یه رایحه که بهم حس نفرت وانزجار رو منتقل میکنه ...یه دستهای گرم من رو تو اغوش گرفتن ...خدایا چقدر زود ارزوم براورده شد ... حتی اگه تو رویام همچین دستهایی وهمچین سینهءستبری من رو دراغوش کشیدن بازهم برام کفایت میکنه ..گفته بودم که بهت ..من شدیدا محتاج این اغوش با مردانگی اندک هستم .. رایحه ای که تو بینیم پیچیده به قدری قویه که لابه لای سلولهای بویایی ذهنم هم جا گرفته ..این رایحه رو میشناسم ودرعین حال بیگانه ام ..میخوام چشم باز کنم ولی نمیتونم ... تو یه اغوش متحرک دارم جا به جا میشم زمزمه میشنوم ولی تشخیص کاملی از کلمات ندارم ..فعلا تمام ذهنم وجسم وروح من رو این اغوش متحرک مشغول کرده .. کاش میشد این رویا برای همیشه بود ..خدایا تو که میدونی خیلی وقته که مردانگی دنیای من ....به کمربندهای قلاب فلزی شوهرم وتجاوزهای گه گاه مــــــــردم خلاصه شده ... دستها دارن باز میشه ...بازهم صدای زمزمه ... -چش شده ..؟ -از حال رفته ... چقدر صدا اشناست ولی این تن صدا رو نمیشناسم ..اخه صاحب این صدا همیشه بهم کنایه زده ...لحن محبت امیز ازش نشنیدم که بدونم خودشه یا نه .. دستها ازادم میکنن ...دلم هوای اغوش از دست رفته رو میکنه ...کاش به جای مداوای من ..یه نفر ..فقط یه نفر میفهمید که دوای درد من همون اغوشه ... برام مهم نیست مال کیه ..اصلا محرممه یا نامحرم ..من فقط میخوام تو اون اغوش امن بخوابم ...لذت ببرم ..شاید هم... بمیرم (بودنت را دوســت دارم.... وقتی مــــرا ...دربر میگیری .... و به آغوشــت ســــــفت... مرا می فشـــاری... وادارم مــــــــــی کنی که... به هیچ کس فکر نـــــکنم .... جز تـــــو....! *** «داشتم فیزیک کوانتوم رو دوره میکردم که سپهر کلید انداخت ودراپارتمان باز شد ..تو این چند وقتی که از ازدواجمون گذشته بود رابطهءشیرین من وسپهر روز به روز زهرتر از زهر شده بود .. انگار تازه میفهمیدم که برای هم ساخته نشدیم ..اونقدر تفاوت فکری وعقیده داشتیم که حس میکردم مثل دو قطب همنام همدیگر رو دفع میکنیم ... بدون اینکه سر بلند کنم نگاهم رو رو خطوط گردوندم .. -ارکیده پاشو یه چایی بده .. بی اهمیت به حرف ودستور سپهر نگاهم رو از صفحه جدا نکردم ..تازگی ها با هربار اومدنش عطر وبوی دیگه ای رو هم به حریم خونه ام میاورد که شدیدا دلم رو خون میکرد ...سپهر شوهرم بود مردی که شاید تنها چهار ماه از عقدمون گذشته بود -ارکید با توام .پاشو یه لیوان چایی بده .. بازهم اهمیتی ندادم ..اونقدر دل گیر بودم که به زحمت ...بودنش رو تحمل میکردم .. یاد ساعتهای گذشته چرخید وچرخید توی ذهنم ....وشد یه قطره عرق شرم ..شاید هم نجابت ...روی تیرهء پشتم ... یاد لکهءمات شاهتوتی رنگی که روی استین پیرهن کرم رنگش به یاد گار مونده بود ...یادگاری از زنی که نمیدونستم کیه ..چی کاره است ولی سپهر ...مرد من ...شوهر چند ماهه ءمن ...ارباب تمام بود ونبود من ...بودن با اون رو به بودن با زنش ترجیح داده بود ... هنوز نگاهم به خطهای روی کتاب فیزیک کوانتوم بود که جلوی چشمهای من کج ومعوج میشد ...حواسم نبود.. به هیچی حواسم نبود... جز اون لک ها ورایحه هایی که سپهر هرسری بی شرم وبی حیا ...با خودش به کلبهءاحزانم میاره ... یه دفعه ای ..بی هوا ..بی اخطار ..کتابم از دستم کشیده شد .. -اِ سپهر چی کار میکنی ..؟ با جدی ترین لحنی که تا حالا ازش شنیده بودم انگشتش رو به سمتم گرفت .. -دیگه حق نداری درس بخونی ..دیگه نمیخوام بری دانشگاه .. چشمهام گشاد تر شد .. -حالت خوبه ..؟شعر میگی ها ..؟ خیلی راحت با طمانینه به سمت پنجرهءاطاق رفت ..پرده رو کنار زد وپنجره رو بازکرد وجلوی چشمهای متعجب من کتاب رو پرت کرد تو کوچه .. مثل یه ادم منگ خیره شدم به حرکاتش ..اصلا نمیفهمیدمش ..واز قوهءدرک وادراکم خارج بود -چی کار کردی سپهر ..؟ -همون کاری که گفتم دیگه حق درس خوندن نداری .. -مگه میشه؟ ..چی میگی تو؟ ..مگه میتونم درسم رو ول کنم ..؟ -ولی کنی یا نه مهم نیست ..مهم اینه که داریم از اینجا میریم وتو دیگه نمیتونی به دانشگاهت بری ..اخه اونجایی که قراره بریم خیلی از دانشگاه جنابعالی دوره .. -بریم ..؟کجا بریم ..؟چی میگی سپهر ..؟دیوونه شدی ..؟ سپهر دستش رو به کمرش گرفت .. -اره دیوونه شدم ..از دست تویی که هیچی از حرفهام رو نمیفهمی دیوونه شدم ..ارکیده دیگه به اینجام رسوندی ..ازت خسته شدم ..بفهم .. -خوب من هم خسته شدم ..فکر میکنی زندگی با ادمی مثل تو برام راحته؟ ..از وقتی باهات اشنا شدم زندگیم رو داغون کردی ..ببین چی به سر زندگیم اوردی ..؟ مامان وبابام طردم کردن ..دیگه هیچ کس رو ندارم ..اون هم به خاطر کی؟ ..یه ادمی که معلوم نیست سرش به کدوم آخور گرمه .. درجا سیلی محکم سپهر صورتم رو سرخ کرد ...گیج وگنگ بهش خیره شدم ..تا حالا حتی انگشتش هم بهم نخورده بود ولی حالا .. -خفه شو ارکیده وگوش بده ...همین که گفتم ..فردا وسائلت رو جمع میکنی خونه رو میخوام تحویل بدم ...درضمن این دفعه ءاخریه که توروی من وایمیستی ...ادمی که بی کس وکاره فقط میگه بله ...چشم .. فهمیدی ...؟ چشمهام پراشک شد ...هنوز گنگ بودم از ضربهءپر قدرت مردم ...درک نمیکردم درد روی پوست گونه ام ضرب دست سپهر بوده یا یه کابوس بد .. -تو ؟تو من رو زدی ...؟ -اره زدم ..اگه هارت وپورت اضافه کنی بازهم میزنم ...فکر کردی اینجا هم خونهءاون ننه بابای اشغالته که توله سگشون رو بند کردن به من ... قلبم اتیش گرفت ..اون هرکاری میخواست میتونست بکنه ولی اینکه به پدر ومادر از گل پاکترم توهین کنه .. -خفه شو .. ولی ضربهءبعدی دوباره ساکتم کرد .. -تو خفه شو ...یادت نره ارکید ..همهءزندگیت... همهءاینده ات دست منه ..پس زر زر زیادی نکن ..بتمرگ سر زندگیت وخونه داریت رو بکن ...خوشم نمیاد این حرف رو دو دفعه بگم... شیرفهم شد ..؟ یه قطره اشک از گوشه ی چشمم چکید. - ولی من به تو اجازه نمی دم. من حق دارم تحصیل کنم و درسم رو ادامه بدم. عصبی و عبوس غرید: - ارکیده کاری نکن که بیام تو دانشگاهت و آبرو حیثیت برات نذارم؛ پس خفه خون بگیر و به پخت و پزت برس. - قرارمون این نبود سپهر. ازت خواهش می کنم. همش چند ماه دیگه از درسم مونده. - برام مهم نیست. چه یه ماه، چه صد سال، فرقی برام نداره. همین که گفتم، تو حق نداری به درست ادامه بدی. - سپهر، خواهش می کنم این کار رو با من نکن. تو می دونی چه بلایی داری به سر من می یاری؟ من یکی از بهترین ها هستم. مثل من تو این کشور کم پیدا می شه، بعد تو با این کارت داری مانع پیشرفتم می شی. اصلا ببخشید. باشه، هر حرفی تو می گی، هر چی تو بخوای، فقط بذار برم. قول می دم به خونه زندگیم هم برسم. قول می دم هر کاری که تو بگی انجام بدم. فقط بذار درسم رو بخونم. این تنها چیزیه که برام مونده. تو رو خدا جلوی درس خوندنم رو نگیر. - ای بابا، تو مثل این که حالیت نیست. می گم جایی که قراره بری از دانشگاهت دوره. فقط باید سه، چهار ساعت تو راه باشی که بری و برگردی. منم خوشم نمی یاد زنم تو کوچه و خیابون راه بیفته و برام رقیب بتراشه. - سپــــهر! - کفریم نکن ارکیده. همین که گفتم؛ دیگه هم باهات بحث نمی کنم. اصلا نمی تونستم قبول کنم. نمی تونستم آیندم رو بفروشم. سپهر داشت به سمت اتاق خواب می رفت که نمی دونم با کدوم جرات، شهامت یا حتی انرژی ای پشت سرش گفتم: - تو حق نداری! من اجازه ی تحصیل دارم، نمی تونی جلوم رو بگیری. تو یه چشم به هم زدن مثل ببر غران به سمتم برگشت و سومین سیلی رو تو صورتم نواخت. این سومین سرخی گونه رو بخاطر کدوم حرف به یادگار گرفتم؟ طلب حق و حقوقم؟ یا خواسته ی کاملا قانونی خودم؟ به کدامین گناه؛ بی گناه محکوم شدم؟ - من هر کاری بخوام می کنم. با ته مایه ی غرورم برای اندک آزادی هام جنگیدم. - ولی من نمی ذارم. دچار جنون شد. شاید هم جنون داشت و عشق لایتناهی من این عیب بزرگ رو نمی دید. - نمی ذاری هان؟ می خوای جلوم رو بگیری؟ دستش رو به سمت کمربندش رفت. خدایا چند تا برزخ تو یه شب؟ مگه ارکیدت چقدر توان داره که این یکی رو هم تاب بیاره؟ شاید هم داری امتحان الهی می گیری، اون هم از ضعیف ترین بندت؟ برای اولین بار تو عمرم از سپهر ترسیدم. از انگشت های دستش که با مهارت سگک کمربند رو باز کرد و تو یه حرکت ... آه خدایا، جهنمت کجاست که از دست بنده ی سیاه روی زمینت، بهش پناه ببرم؟ اون جا تو جهنمت، حداقل تو هستی، مهربونیت هست، عشق به بندت هست؛ ولی این جا هیچی نیست، هیچی جز سیاهی، حقارت، درد و درد! امروز این جا لحظه هایی رو می بینم که تحملش برای منِ زن، منِ همسر، از داغی شعله های جهنمت هم سخت تره. جلوی چشم های بی تابم، جلوی نگاه رمیدم، کمربند کشیده شد. یه دور، دور دستش چرخونده شد و رو تن ارکید بیچاره فرود اومد. از تو می پرسم، مگه ارکیده چی می خواست؟ توقع چی رو داشت که می خواست ازش دریغ کنه؟ مگه خودش این حق رو نداده بود؛ پس چرا حالا می زد زیر حرفش؟ چرا مرد و مردونه رو حرف خودش نمی موند؟ دردی بود که توی بدنم می پیچید و چهار ستونم رو می لرزوند. دست هام رو جلوی کمربند گرفتم که سر آزاد کمربند از کنار دستم گذشت و روی صورتم نشست. تا ته قلبم سوخت. سوخت و خاکستر شد از این ناجوانمردی مردانه. - نزن! باشه، باشه، نزن؛ تو رو خدا نزن! همون جور که می زد، همون جور که گوشت و پوست و خون رو باهم قاطی می کرد، همون جوری که با دست هایی که یه روزی مهر می ورزیدن، درد رو به تنم هدیه می کرد مقطع و بریده بریده گفت: - وقتی ... می گم ... حرف ... گوش ... کن ... یعنی خفه شو ... حرف نزن ... حالیت شــــد؟ هر حرف مساوی بود با فرود اومدن یه ضربه. خط فاصله ها رو خودت پر کن با درد ارکید سینه سوخته. حساب کن تا این جا چند تا ضربه شد تا بریم سر چرتکه انداختن دردهای بعدی. وقتی که بی رمق شد، وقتی که به این نتیجه رسید که بسه، وقتی فهمید که اینی که غرق خون و درد رو زمین افتاده آدم شده و حالا دیگه اون قدر کتک خورده که فقط بگه چشم، کمربند رو نفس نفس زنان پرت کرد رو مبل و دست به کمر بالای جنازم ایستاد. از زور درد حتی نمی تونستم چشم باز کنم و ناله هام یکسره شده بود. اون قدر اشک و خون روی صورتم قاطی شده بود که بوی زهم خون، معدم رو به تلاطم انداخته بود. - این رو زدم که بفهمی نمی ذارم تو برام تعین تکلیف کنی. تا وقتی تو این خونه ای، حرف اول و آخر رو من می زنم؛ شنیدی؟ جوابم ناله و گریه بود. "غیر گریه مگه کاری می شه کرد؟ کاری از ما نمی یاد زاری بکن!" نایی برای جواب دادن نداشتم ..نفسی هم نداشتم ..انگار این نفس تو سینه ام گیر کرده بود وحجله گیر شده بود .. -نشنیدم ...شنیدی آشغال ..؟ وبا لگد ضربهءمحکمی به پهلوی زخمیم زد که درد تو بدنم پیچید ..وبالاجبار زمزمه کردم .. -اره شنیدم ..شنیدم ... (دلم خیـــــــلی گرفته اســـت اینجا نمیتـــــوان به کسی نزدیـــــــک شـــــــد آدمهـــا از دور دوست داشتــــنی ترنــــد) حالِ من رو تو اون لحظه ها کی میدونه ...؟کی میدونه چقدر درد توی وجودم تلمبار شده بود؟ ..چقدر زجر ...چقدر تحقیر ..؟ کی باور میکرد که ارکید همون لحظه مرد ...همون لحظه جنازه شد وقتی که تو همون لحظه های پر درد به این فکر میکرد که دیگه هیچ پشتوانه ای نیست تا از ظلم سپهر ملعون بهش پناه ببره .. حالا دیگه با طرد شدن از خونواده اش هیچ کس رو نداشت حتی خدای بالای سرش رو هم تو این لحظات نداشت ...چرا که به همین خدایی که الان به شدت بهش نیاز داره ..نارو زد .. تو محضر خدا ..تودنیای خدا ..بامردی رابطه برقرار کرد که محرمش نبود ..یه بیگانه بود وبس ..یه غریبه که از ناکجا اباد وسط زندگی شیرین و ازاد ارکیده پیدا شد واسیرو عبیرش کرد .. حالا با چه رویی دست به دامن خداش میشد که من رو نجات بده از این جهنم مجسم ..چه طوری روش میشد سربلند کنه...دستهاش روتو هم گره بزنه وحاجتش رو از خدای خودش بخواد .. مگه همین ارکید نبود که منکر خدا وشریعتش شد؟ ..مگه همین ارکید نبود که جلوی وسوسهءزبون خوش سپهر کم اورد وتسلیمش شد .؟. حالا با چه رویی به درگاه خدازار میزد که یاالله ..یا ذالجلال والاکرام ..یاذالمن والامان ..ارکیدت پشیمونه ..پریشونه ..ببخشش یا کریم ویا رحیم ... واقعا کی میدونست ..؟کی میفهمید ..؟کی درک میکرد حال اون لحظهءارکید رو که همه چیزیش رو باخته بود ...زندگیش رو ..باکرگیش رو ..عزت ونجابتش رو ..حتی خونواده ودراخر ..خدای خودش رو (اسمون سنگی شده ...خدا انگار خوابیده .. انگار از اون بالاها ..گریه هاموندیده ..) سپهر رفته بود ومن هنوز مثل یه میت رو زمین دراز کشیده بودم ..سردی سرامیک های کف پذیرایی زخم های بازم رو سِر کرده بود .. جای کمربند ها چنان میسوخت که هیچ فرقی بین گرمای جهنم وحالم نبود ...تو این حالِ بدتر از جهنم ِخدای مهربونم... درحال سوختن بودم .. اونجا اگه قرار بود جوابی پس بدم ..خودم بودم وخدای خودم ....همون خدایی که با ورود سپهر ازش دور شدم ..بریدم ورسیدم به اینجا ولی اینجا وقتی حرف میزنم ....حقم رو فریاد میزنم.. جوابم میشه این کمربند واون سیلی ها ... هیچ کس ندونست حالم رو ...حال این دل زارم رو ..هیچ کس ندونست.. هیچ کس .. اون شب رو درحالی سحر کردم که سپهر به فاصلهءده دقیقه لباس پوشید ومرتب وتمیز ..با بوی ادکلن (کنزو وایرش )که تازگی ها شدیدا با استشمامش از خودم متنفر میشدم ....از خونه زد بیرون ومن رو با اون همه درد فلج کننده تنها گذاشت ... ومن درحالی شب زنده داری کردم که از ته دل پشیمون بودم وزیر لب به تصمیم احمقانه ام لعنت میفرستادم .. صبح با صدای زنگ گوشی تلفن از خواب پریدم ..همون جور رو سرامیک کف سالن خوابم برده بود وتمام بدنم از سرما ودردِ رج های کمربند ...کوفته وداغون بود .. تلفن همچنان زنگ میزد ولی طی کردن اون فاصله برام از زنده موندن ودرد نکشیدن هم دورتر بود اونقدر ضعف وسستی تو بدنم بود که حتی نایی برای بلند شدن نداشتم ..بعد از چند بوق ....تلفن خودکار روی پیغام گیررفت .. -الو ارکید ..کدوم گوری هستی پس ..؟مگه نگفتم وسایل رو جمع کن میخوام خونه رو تحویل بدم ؟..از وسایل خونه چیزی نمیخواد ببریم ..فقط چمدون ببند ولوازم ضروریت رو بردار ... ارکیده نیام ببینم کتابهات رو کارتون کردیها ..اگه ببینم ...اون خونه وزندگی وخودت وبا کارتن ها اتیش میزنم ..بجنب ارکید ..تا یه ساعت دیگه اونجام .. (ومن چقدر دلم میسوزد به حال ماهی بیروم مانده از اب ..بی یار ..بی یاور ..بی پناه ..بی نفس ..درست مثل حال امروز من ..) خودم رو روزمین کشیدم وبا کمک دیوار بلند شدم ..دل خوش بودم به اینکه صبح فردا با عذرخواهی گرمای دست مـــــردم از خواب بیدار میشم .. ولی فراموش کردم که تاریخ انقضای مرد من از وقتی که طرد شده ام ....گذشته ...بوی نا می دهد این مرد نامرد ..یا شاید هم بوی کثافت ... فراموش کردم که ارکیدهءنجفی برای سپهر صولتی از وقتی که به حریم زن دیگه ای پا گذاشت وبوی عطر تن نامحرمی رو گرفت مرده ...حالا من وسپهر صولتی شدیم دو انسان غریبه ...بی دل وبی دلداده (دل بریدن اسان است ..کافیست .. چشم بگیری ...چشم ببندی ..وبروی ...بی هیچ بهانه ای ...) با اون همه درد فقط تونستم خودم رو به زور سرپا کنم وبرم زیر دوش اب گرم ..شاید که گوشت وپوست دلمه دلمه شده یه ارامش موقتی پیدا کنن .. حتی رقبت نکردم که جلوی ائینه به زخم هام نگاه بندازم ..هرکدوم از این زخم ها نشونهءیه تحقیر بود ..به رخ کشیدن دوباره وصد بارهءاشتباهم .. یه وقتهایی یه سری اشتباهات شاید به چشم نیان شاید اونقدر کوچیک باشن که خیلی ساده ازشون میگذری .. ولی نمیدونی همین اشتباه کوچیک میشه جریان همون سوراخ کوچیک تو دل سَد .....که کم کم از اطراف شکسته میشه ..پخش میشه وهمون سوراخ کوچیک میتونه دریایی از سیل وبدبختی روبه سرت نازل کنه .. حالا حکایت من شده جریان همون سد شکسته.... داشتم ویرون میشدم زیر اوار این اشتباه .. توخلصهء موقت وکمرنگ اب گرم بودم که ضربه هایی به در حموم باعث شد همون یه ذره ارامش موقت هم از تن وبدنم رخت ببنده .. (روزگار غریبیست نازنین ..روزگار غریبیست .) وقتی که مردت ..کسی که تنها نشونهءمردونگیش ...حفظ ارامش قلبتِ.... بشه قاتل تمام امنیت واسایشت .. بشه تبر زن وتیشه بزنه به همون اندک امیدت .. اینجاست که با خودت میگی روزگار غریبیست نازنین .. -ارکیده مردی ..؟بجنب دیگه ..چرا چمدونت رو نبستی .؟ ومن پشت دری که فاصله انداخته میان من واو ...زیر قطرات خلسه اور اب ....فرو میدم اه فرو خورده ام رو.... لب میبندم وحسرت میخورم به روزهایی که قدر ندونستم وبی دونستن خطرات وسختی های راه ...پادر مسیری گذاشتم که هیچ کس از انتهاش خبری نداشت حتی خودم ... **** **** خونه ای که قرار بود باقی روزهام رو توش سر کنم یه مخروبه بیشتر نبود. مخروبه چیه؟! یه سگ دونی در حد دختر بی کس و کاری درست مثل ارکید. سپهر کم کم اون روی حیوانیش رو برام رو می کرد. فقط نگاه کردم و هیچی نگفتم. حرفی هم نزدم. نه حتی نیم نگاهی برای نشون دادن دلخوریم. درد کمربندهای چسبیده به پوست و گوشتی که دیشب برای اولین بار چشیدم، نمی ذاشت که اعتراضی کنم. شده بودم شبیه همون گوسفند بُرده شده برای ذبح. خودم هم می دونستم که قرار بر کشتن روح و جسممه. وقتی یاد ضربه های دیشب می افتم، تازه می فهمم که حتی کتک های برق آسای بابا فرزین و امید هم شرف داشت به کمربندهای مرد من. اگر چه نطفه ی بسته شده تو بطنم رو از بین برد؛ ولی حداقل کاری به کمربند چرمی قلاب فلزی نداشتن. مشت و لگد بود، فحش و نعره هم بود؛ اما جایی برای درد سینه سوز کمربند نبود. حالا می فهمم که کتک هاشون از روی سوز دل بود، نه کینه و غرض ورزی. در حیاط زنگ زده مثل سرنوشت من بود. پر از پوسته از رنگ های ریخته شده. مگه زندگی من غیر از این بود؟ در حیاط رو با یاا... باز کرد. اُه چه مردانه وارد شد. این هم فریب تازه ی مرد منه. مردانه وارد شدن به حریم زندگی دیگران. - بفرما بفرما، در بازه. حیاط کثیف و موزاییک های پر رگه، دلم رو آشوب کرد. اون آپارتمان نقلی و نوساز کجا و این حیاط کبره بسته کجا! از کجا به این جا رسیدی ارکید؟ کی ارج و قربت از اون دختر ناز پرورده و آزاد فرزین نجفی کارخونه دار به این جا رسید که لایق این خونه شی؟ - سلام صفیه خانم. برگشتم به سمت زنی که از زور وزن زیاد حتی نمی تونست قدم برداره. در عجب بودم از خلقت همچین بشری. - سلام آقای صولتی، بفرمایید خوش اومدید. - مرسی، با خانمم اثاث آوردیم. نگاه زن موشکافانه رو صورتم چرخ خورد. مطمئن بودم نگاهش ردهای کمربند روی گونم رو نظاره می کرد. لعنت به تو سپهر! چقدر بی آبرو شدی که برات مهم نیست دیگران راجع بهت چی فکر کنن؟ چطور می تونی این قدر بی تفاوت باشی نسبت به این زخم های روی گونم؟ - بفرمایید خونه ی خودتونه. بالا آماده س. پشت سر سپهر کفش هام رو کندم. همون جور که سپهر کَند. موکت کثیف و چرک مرد دلم رو زیر و رو کرد. حتی از پا گذاشتن روی این تیکه موکت سیاه و کثیف هم کراهت داشتم. سر که بلند کردم با دیدن پله ها سست شدم. پله ها درست مثل پله های دوزخ بود. سرد، تاریک، سیاه و پر از حس خواری. نشمردمشون؛ حتی چشم بستم و گذشتم. تاب این همه تحقیر رو نداشتم؛ ولی مجبور بودم به زور کمربند دل بدم به این تقدیر نوشته شده به دست سپهر. پله ها که تموم شد، یه پاگرد کوچیک داشت و دو تا پله در خلاف جهت پله های قبلی. حالا یه در بود و یه اتاق با یه آشپزخونه کوچیک با یه دستشویی که بعد ها فهمیدم بالکن بوده و ازش دستشویی در آوردن که حالا با یه دوش سیار تبدیل به حموم و توالت شده. با دیدن دیوارهای سیاه و کف پراز زباله ی خونه پوزخندی به حرف زن زدم. واقعا که این اتاق بیش از حد آماده بود. سپهر چمدون در دستش رو پایین گذاشت. با دیدن فرش لاکی دست بافت که از استفاده ی بیش از حد تمام تار و پودش از هم گسیخته بود و گاز سه شعله رو میزی، پوزخندم پررنگ تر شد. شوهرم، مرد زندگیم، چه خانه ی تمام مبله ای برام مهیا کرده. سنگ تمام گذاشته بود شوی من!» *** - ارکید؟ صدا رو می شناسم و همین هم باعث می شه در جا خودم رو جمع کنم. من این صدا رو، این رایحه ی نشسته تو بینیم رو نمی خوام، چون همشون بدجوری یادآورد قلاب کمربند فلزی شوهرم هستن. - ارکیده؟ بیدار شو. نمی خوام! خدا تو بگو مگه زوره؟ اگه همه چیزم به دست این مرد به ظاهر روشن فکره، این یه مورد دیگه دست خودمه. این که بخوام بیدار نشم، این که بمیرم و زنده نمونم. بعد از سه سال زجر و زجر و زجر، صدای عزرائیلم رو خیلی خوب می شناسم. این مرد نفرت انگیز سیاه رو که برخلاف ظاهر زیباش، منفورترین موجود زندگیمه. دلم می خواد چشم هام رو برای ابد ببندم، نفس هم نکشم. به قلبم هم بگم که دیگه نزنه و تمومش کنه این زندگی رو. چه اشکالی داره؟ یه نفر کمتر یا بیشتر به هیچ جای این عالم مزخرف برنمی خوره؛ ولی حیف، حیف که تپش های قلبم دست من نیست. مَردش هم نیستم که تیغی بکشم رو شاهرگ حیاتی تنم و خلاص کنم خودم رو از این ذلت. حیف، حیف که نه مَردم، نه استوار، فقط یه زنم. یه زن درد کشیده که نه مالی دارم و نه ضرب و زوری. تنها ته مانده ی نفسی مونده که گهگاهی می یاد و می ره، سخت و طاقت فرسا. از ته دل رنج کشیدم! "هرکس از این دنیا چیزی برداشت؛ من از این دنیا دست برداشتم!" *** - چشم هات رو وا کن ارکید، می دونم که بیداری. صداش به قدری عصبانی و طوفانیه که چهارستون بدنم رو می لرزونه. ناخواسته پلک می زنم و تو تاریک روشنای اتاق، سپهر صولتی، مـــــــرد گهگاه غایب و آشکارم رو می بینم. بدون حرف خیره می شم به صورتش. اون قدر ازش دور شدم که برام غریبه است. انگار تازه می فهمم که دور چشم هاش دو سه تا چین کوچیک افتاده. حالا آقــــای سپهر صولتی، یه مرد تمام معنا شده کسی که وقتی می بنیش و نمی شناسیش حض می کنی از دیدنش، از طرز صحبت کردنش، حتی از بوی ادکلنش؛ ولی امان ... امان از وقتی که مثل ارکید بشناسی جنس این مرد رو. اون وقته که عقت می گیره از ذاتش. از وقتی که با سپهر ازدواج کردم، شدیدا عقیده پیدا کردم که سیرت نیکو بهتر از صورت زیباست. سپهر واقعا زیباست. قد بلند، موهای مشکی که وقتی پریشون می شه دلت رو هم با خودش می بره، ابروهای پری که به هم پیوستگیشون باعث می شه دل و دینت رو واگذارشون کنی، چشم های قهوه ای تیره که وقتی با جذابیت بهت خیره می شه، می خوای تمام زندگیت رو برای یه نگاهش به آتیش بکشونی، بینی مردونه نه زیاد پت و پهن و نه زیاد کوچیک و چونه ی مربعی و جدی. مـــــــرد من خوش چهره س. قد بلند و رعنا، قوی و محکم، با شونه ها و سینه ای ستبر که می تونه لذت یه پناه رو به هر زنی هدیه بده؛ ولی این مرد خوش چهره، خوش پوش و جنتلمن، می تونه بشه عزرائیل لحظاتت. همون جوری که برای من شده. همین لب هایی که یه وقتی کعبه ی امالم بود، شده قاتل جونم. همین دست ها شده نفس بُر لحظه هام. خدایا، کی می دونه من چقدر از این آدم متنفرم؟ یه جورایی فکر می کنم این تنفر من به بی نهایت وصله. - الو؟ کجایی ارکید؟ نکنه ضربه مغزی شدی؟ نگاهم رو ازش می گیرم. چیز دیدنی در این مرد وجود نداره که خواستار دیدنش باشم. دستش رو که داره جلوی چشم هام حرکت می ده پس می زنم. ابروهام رو تو هم فرو می کنم. - تو این جا چه غلطی می کنی؟ این قدر صدام گرفته و کم جونه که حتی خودم هم صدام رو نمی شناسم. ابروهای سپهر در هم فرو می ره. - چیه بیدار نشده دوباره پاچه می گیری؟ به جای غر زدن به من که چرا این جام و از کار و زندگیم افتادم، توی اون گوشی بی صاحاب موندت شماره ی دو تا آدم دیگه رو سیو کن که سر هیچ و پوچ من رو از کار و زندگی نندازی. هیچ و پوچ؟! واقعا حال و احوالِ حال من هیچ و پوچه؟ یعنی این معده ای که تا این حد متلاطمه هیچه؟ این رنگ رخسار و این شدت ضعف دست و پام، پوچه؟ صدای غرغرش باعث شد دست از معادلات احمقانه ی ذهنم بردارم. - بدبختی کس و کاری هم نداری هی باید جور کشت بشم. حالا چت شده بود که وسط کارخونه دراز به دراز افتاده بودی؟ نکنه به سلامتی یه مریضی مهلک گرفتی و داری ریق رحمت رو سر می کشی؟ بذار بهت اعتراف کنم که نه تو و نه خیلی های دیگه حتی سر سوزنی هم نمی تونن حال من رو درک کنن، حال این لحظم رو، لحظه ای که شوهرم، نزدیک ترین کسم، حتی از فکر مرگ من هم لبخند رو لبش می شینه و دلش غنج می ره. اینه حال و هوای این روزهای من. پر از تحقیر و حقارت، تنفر لحظه لحظه با مرگ هم قدم شدن. کی می تونه درک کنه که تو دومیش باشی؟ هیچ کس، بهت قول می دم هیچ کس. با بی حالی توپیدم: - پس چرا اومدی؟ می گفتی اشتباه زنگ زدید. می گفتی من زنی به اسم ارکید ندارم. اصلا ارکید کیه؟ تو که این قدر بی درد و عار شدی که برای زنت دیگران آقا بالا سری کنن، این هم رو اون ها. بالاخره یه مرد باجنم پیدا می شد که زنت رو بیاره بیمارستان. باز هم برق گرفتن چشم هام، باز هم سوزش، باز هم سیلی و باز هم همون حرف ها. می دونم که این کار اشتباهه. می دونم که با زدن این حرف ها مهر خراب بودنم رو پیش شوهرم پررنگ تر می کنم؛ ولی بذار یه بار بگم. بگم تا بدونه چه طعمی داره وقتی که هر بار که من رو می بینه همین طعم رو به لب های من می زنه. - آدم نمی شی ارکید؟ یعنی عالم و آدم درست شدن، تو همون آشغالی که بودی هستی. با نفرت صورتش رو جمع می کنه. دستش رو به آرومی روی شلوارش می کشه، انگار که داره یه نجاست رو از رو دستش پاک می کنه. خدایا چه جوری از اون همه عشق و عطش به این جا رسیدیم؟ چرا به حرف های پریناز فکر نکردم؟ چرا وقتی گفت تب تند زود عرق می کنه، دستش انداختم و باز هم به کارم ادامه دادم؟ حالا ببین وضعیت من رو. این جا رو تخت بیمارستان، دارم غیرت نداشته ی شوهرم رو تو روش می کوبم و اون بی کس و کار بودن من رو. خدا، زندگی من یعنی این؟ یه سوالی دارم ازت خدا جون. اگه من و سپهر قسمت هم نبودیم، اگه قرار بود زندگیمون به این فلاکت برسه، اصلا چرا ما دو تا رو در روی هم گذاشتی؟ خب می ذاشتی هر کدوم بریم دنبال جفت خودمون. من ازت شاکیم خدا. ازت شکایت دارم. تو می تونستی خیلی راحت سپهر رو از سر راهم برداری. اصلا می تونستی یه کاری کنی که هیچ وقت باهاش آشنا نشم. اگه باهاش آشنا نمی شدم، اگه مسخ این بر و بازو و اون تُن صداش و اون رایحه ی دلچسب بدنش نمی شدم، شاید هیچ وقت به این بن بست نمی رسیدیم. خدایا الان برم گلگیت رو به کی بکنم؟ از قضا و قدرت به کی بگم؟ با صدای کوبیده شدن در فهمیدم که سپهر رفته وزنش رو، زن شرعیش رو به امان خدا رها کرده. حتی براش مهم نیست که تو این گوشه ی دنیا ممکنه به کمکش احتیاج داشته باشم. قضیه ی من و سپهر به جایی رسیده که حتی مثل یه دوست هم دست هم رو نمی گرفتیم. و این زندگی یعنی فاجعه! یعنی سقوط حتمی! **** «بابا فرزین که رهام کرد. امید که رفت و تنهام گذاشت. مامان هم ... مامان هم ازم برید و من موندم و حوض تنهاییم! سعی کردم سر پا شم، قد راست کنم؛ ولی نشد. سپهر بی مروت نذاشت و مثل همیشه سد شد. سد راهم و من باز هم شکستم. بی پشتوانه، بی پناه، تو این درد تنهایی و بی کسی. آدم های رنگ و وارنگ می اومدن و می رفتن. گه گاه با صورت های متورم و کبود، گه گاه با فریاد و بغض و گه گاه با اشک چشم هاییِ که خشک شده بود. نگاهم بی فکر و با فکر می چرخید و می گردید و ثابت می موند. یه وقت ها مات، یه وقت ها گیج، یه وقت هایی هم از سر کنکاش. بعد از هفت ماه از شروع زندگیم اومده بودم برای گرفتن حقم. حقی که باید سپهر در مقابل تمام کتک ها و خشونت هاش بهم برمی گردوند. چند روز پیش بود که بعد از این که سپهر با مشت و لگد به جونم افتاد و تمام تن و بدنم رو کبود کرد به خودم اومدم. دیگه خسته شده بودم از این یک طرفه کتک خوردن و صدمه دیدن. به فاصله ی سه چهار روز رفتم دنبال کارهای شکایت، کلانتری و پزشکی قانونی. به هر حال باید راهی برای ادب کردن سپهر پیدا می کردم که حداقل دست از این کتک های مداوم برداره. - خانم نجفی بیاید تو. وارد اتاق مردی که قرار بود به پشتوانش مَردم رو آدم کنم شدم. ای کاش که می تونست حداقل با حکمی که می ده سپهر رو درست کنه، سر به راه کنه. هنوز بهش امیدوار بودم. هنوز اون قدر دل زده نشده بودم. فقط می خواستم بعد از چند ماه آدم بشه. یه اتاق کوچیک بود، با یه میز معمولی و دو سه تا صندلی رو به روش. نه شبیه به دادگاه هایی که دیده بودم بود، نه شبیه به جایی که حداقل بتونم حقم رو بگیرم. شبیه به همه جا و هیچ جا بود. یه مرد پشت میز وسط نشسته بود که ازهمون اول با اون قیافه ی جدیش فهمیدم که قاضی پرونده ی ماست. یه نفر هم سمت چپش نشسته بود که صدام کرد. مرد برگه ها رو به دست مرد پشت میز داد. قاضی که مرد میانسال و پخته ای بود. نگاهی به برگه ها و نگاهی به من انداخت. برگه ی پزشکی قانونی رو از بین برگه ها بیرون کشید و دوباره رو کرد به مرد سمت چپیش. - سپهر صولتی نیومده؟ - نه آقای فراهانی، هنوز نیومده. همون لحظه یه تقه به در خورد و در با بفرمایید گفتن همون مرد سمت چپی که فکر می کنم منشی قاضی بود، باز شد. سپهر مغرور و جذاب مثل همیشه وارد اتاق شد. بوی ادکلنش دوباره دلم رو به هم پیچید. اعتماد به نفس ستودنی ای داشت این مرد. با دیدن من پوزخندی زد و چشم هاش درخشید. دست و پام یخ کرد. ارکیده نجفی این براقیت چشم ها رو خوب می شناخت. مطمئنا نقشه ای داشت و ترفندی برای فرار. با ورود نفر بعدی، پشت سر سپهر، لب هام به هم دوخته شد. این، این جا چی کار می کرد؟ - آقای سپهر صولتی؟ - بله خودم هستم. قاضی رو به زن همراه سپهر کرد. همون فرد مجهولی که بی نهایت برام آشنا بود و نزدیک. - خانم بیرون باشید. سپهر درجا پاسخ داد: - آقای قاضی این خانم شاهد من هستن. کلمه ی شاهد تو سرم نوشته شد. شاهد؟ چه شاهدی؟ مطمئنا این شاهد، شاهد کتک های من نبوده. یعنی اصلا برای احقاق حق من نیومده. پس ... پس شاهد چیه؟ اون هم این زن نا به کار؟ قاضی مقتدرانه گفت: - خب پس بیرون باشید تا صداتون کنم. مستانه بیرون رفت و من موندم با یه سوال بی جواب. مستانه، همسایه ی کناری خونم، چه ربطی به ماجرای دیه گرفتن من از سپهر داشت؟ اون شب کذایی که تا سر حد مرگ کتک خوردم و دم نزدم کسی نبود که بخواد شاهد کتک خوردن های من باشه. پس حضور مستانه به چه درد می خوره؟ - خانم ارکیده ی نجفی، این جور که این جا نوشته شده شما به جرم ضرب و شتم، از همسرتون آقای سپهر صولتی شکایت کردید؛ درسته؟ - بله درسته. - برای گرفتن دیه اومدید؟ - بله، این آقا به ناحق منو زده. حالا می خوام بابت تموم صدمات جسمی ای که به من وارد شده ازش دیه بگیرم. قاضی برگشت به سمت سپهر. - خب آقای صولتی چه توضیحی دارید؟ سپهر همون طور که خوش رو و جنتلمن به صندلی مندرس اطاق کوچیک تکیه زده بود، جواب داد: - همش دروغه آقای قاضی. خانم من از پله ها پرت شده و برای گرفتن پول مفت از من همچین شکایتی کرده. در ضمن من شاهد هم دارم که این خانم از پله ها افتاده. لب هام به هم دوخته شد و گلوم خشک. می دونستم، می دونستم که برق نگاه درخشان و روباه صفت سپهر بی جهت نیست. بی دلیل نیست. -خیلی خب، بگید شاهدتون بیاد تو. منشی مستانه رو صدا کرد و من بعد از اومدنش، دیگه نه چیزی شنیدم، نه چیزی دیدم. نفهمیدم، درک نکردم، فقط این رو بگم که مستانه بعد از این که ثابت کرد همسایه ی خونه کناریمونه، با پررویی تمام خیره شد تو نگاهم. لبخند ملیحی زد و گفت وقتی برای گرفتن پیاز به در خونه ی صاحبخونم رفته بود، من رو دیده که از بالای پله ها پرت شدم پایین و تمام کبودی بدنم به خاطر پرت شدن از اون پله هاست. اون لحظه به لجن کشیده شدن رو با تمام وجودم حس کردم. این که خدا بد جوری داره تاوان اشتباهم رو به رخم می کشه. مستانه رفت و قاضی شروع کرد به نصیحت من. فکر می کرد ناسازگارم و می خوام زندگیم رو خراب کنم و من در سکوت بدی که هیچ جوری نمی تونستم بشکنمش خیره موندم به موزاییک های کف اتاق. حتی قاضی با کمال بی رحمی بهم گفت که اگه سپهر بخواد می تونه ازم شکایت کنه و من لرزیدم از فکر به این که نکنه همین اندک حقوق ناچیزم رو هم به خاطر این حماقت ابلهانم از دست بدم. اون قدر درمونده و بی پناه بودم که فهمیدم راه به جایی ندارم. ناامید شدم از گرفتن هر حقی که داشتم. باید می سوختم و می ساختم! این تاوانم بود. تاوان شکستن خط و مرزها، تاوان پشت پا زدن به اون همه اعتقاد. خودم کردم. باید تو آتیش این حماقتم خاکستر می شدم تا می فهمیدم که اونی که اون بالاست جای حق نشسته. با کلی حس بد از اتاق بیرون اومدم. این هم یکی دیگه از درهای بسته ای که سپهر با اندکی پول به مستانه خانم و زبون خوشش حلش کرد و من هیچ جوری نتونستم از این در رد بشم. سپهر با نامردی تمام زد زیر همه چیز و من پشت دستم رو داغ کردم که دیگه دنبال حق و حقوق داشته و نداشتم نرم؛ چون این جور که معلوم بود، با پول سپهر و جنس ناجور خرابش، خوب می تونست هر ادعای من رو به ناحق پایمال کنه. تو این دنیای سراسر مردانه، حقی برای زن پا کج گذاشته ای مثل ارکیده وجود نداشت. این همون چیزی بود که خدا مردانه بهم نشونش داد.» ***** **** یه تقه به در خورد ..ونرگس سرش رو اورد تو .. -بیدار شدی ارکید جان ..؟ با دیدن چشمهای بازمن کاملا اومد تو ودروپشت سرش بست .. -حالت بهتره ..؟ یه لبخند نیمه زدم ..بعد از اون دعوای لفظی که حتی نمیدونم نرگس هم شنیده یا نه ..تمام انرژی ذخیره ام تموم شده .. -مرسی نرگس جان زحمتت شد .. -نه عزیزم ..چه زحمتی ..؟خدا کنه زودتر خوب شی ..دکتر میگفت اینقدر حالت تهوع داشتی فشارت اومده بود پائین یه سرم زد ..یه ازمایش خون هم نوشته که بعدا انجام بدی ... میگفت ممکنه مال کم خونی باشه .. از ته دل دعا میکنم که ایشالله مال کم خونی باشه نه بچه ای که هیچ تمایلی ..(دقت کن )...هیچ تمایلی برای بوجود اومدنش ندارم .. تو همین لحظه یه تقه به در میخوره -خانم سروری ...خانم نجفی به هوش اومد ..؟ صدای حاج رسولیه ..مرد مردستان ..مردی که غیرتش... محبت ومردونگیش از خیلی از مردهای امروزی بیشتره ومن چقدر حسرت میخورم که زمونهءمردهای این چنینی گذشته .. -بله حاح رسولی بفرمائید تو .. درباز که میشه حاج رسولی با اون قد وقامت ومحاسن زیباش سر به زیر وارد اطاق میشه ...میخوام نیم خیز بشم که میگه - راحت باش دخترم ... حتی نگاهم نمیکنه تا معذب نشم .. حق دارم این قدر دوستش داشته باشم نه ..؟درست مثل یه پدر ...پدری که وقتی انگ دختره هر..ه رو پیشونیم خورد دیگه برام پدری نکرد .. بدترین کار ممکن رو در حقم کرد ..اینکه رهام کرد ...دست حمایتش رو از رو شونه ام برداشت ومن رو هل داد تو دل این دنیای نامرد ... -بهتری دخترم .؟ این دخترم گفتن حاج رسولی مثل شیرینی عسل تو رگ وپی ام میشینه ... -بله حاج اقا به مرحمت شما .. -شکر خدا ... یه دونه تسبیح رو رد میکنه اون طرف تسبیح ...گویا ذکر گفته یا صلوات .. -اگه حالتون بهتره مرخصتون کردن بفرمائید که برسونمتون منزل .. شرمندهءاین همه محبتش میشم .. -نه حاج اقا بیشتر از این زحمتتون نمیدنم ...با خانم سروری برمیگردم .. -این چه حرفیه دختر جان ما بیرون منتظریم .تشریف بیارید .. وبدون اینکه حتی منتظر حرف من بشه از اطاق بیرون میره .کلمهء (ما)تو سرم گیر میکنه ... -منظور حاج رسولی چی بود نرگس ..مگه با کی اومدیم ..؟ نرگس با بی خیالی گفت .. -معلومه دیگه با پسرش .. -چـــــــی ...؟امیر حافظ ...؟ وای برمن ... -اره دیگه بعد مستقیم نشست کنارم رو تخت وبا چشمهای گشاد شده شروع به تعریف کردن جریان کرد .. -وای ارکید اصلا دوست ندارم برگردم به چند ساعت قبل ..همینکه اومدیم بیرون .. تو یه دفعه ای از حال رفتی ...من که عین ماست کیسه ای وارفته بودم اصلا نمیدونستم چی کار باید بکنم ..تنفس دهان به دهان بدم بهت یا پاهات رو هوا کنم که فشارت بیاد بالا ...؟ هرچی هم به صورتت ضربه میزدم ..سیلی میزدم افاقه نکرد ..به هوش نیومدی که نیومدی .. رنگ وروت شده بود عین هو شیر برنج ...به خدا یه لحظه گفتم تموم کردی ...نبض نداشتی که اصلا ... اخر سر حاجی گفت این جوری که نمیشه ببریمش بیمارستان ... خواست بره یکی از خانم ها رو برای کمک بیاره که امیر حافظ که تا حالا سایلنت بود وفقط نگاه میکرد بی توجه به حاجی دست انداخت زیر زانوت وبلندت کرد .. -چــــــی ..؟راست میگی ..؟ -اره بابا دروغم چیه ..؟من ومیگی کم مونده بود شاخهام دربیاد .ولی باز خدا خیرش بده ..چون همینکه رسیدیم بیمارستان دکتر گفت اگه دیر اورده بودیمت یه بلایی سرت میومد ... وای ارکید حاجی اینقدر سرخ وسفید شد که نگو ولی هیچی نگفت با همون حال خراب پرسیدم -سپهر رو هم دیدن .؟ -معلومه که دیدن ... نگاهش پراز دلسوزی شد ..پس حرفهای سپهر رو شنیده بود ...نفسی گرفتم ..از همین میترسیدم ..اینکه حاجی ونرگس مخصوصا امیر حافظ از جریان سپهر وزندگی سگی ام بیشتر بدونن .. -ارکید جان ..بگم بیان سرمت رو دربیارن ... فقط سرتکون دادم ونگاهم رو به پنجره دوختم ...حالا دیگه حتی اگه میخواستم هم نمیتونستم مخفی کاری کنم ..دستم برای همه رو شده بود ... مخصوصا امیر حافظی که چشم دیدنم رو نداشت...به راحتی همهءحرفها وبی حرمتیهای بینمون رو شنیده بود چقدر من تو این لحظات احساس خواری میکنم ...کاش سپهر نمیمومد ...حداقل میگفتم نبود ...نیست ...ولی حالا که اومده بود ...حالا که این جوری ناجوانمردانه ترکم کرده بود .. از خودم وتقدیرم منزجر شده بودم ...دل گرفته از این تقسیم ناعادلانهءروزگار .. پرستار که اومد تو ...نگاه از شیشهءخاک گرفتهءپنجره گرفتم ..این روزها ...بدجور عجیبی میرم تو خلسه ...انگار برام فرقی نداره که صبح یا شب ...فقط خیره میشم به یه جا وغرق میشم تو دنیای تاریک خودم .. -سلام خانم ..بالاخره بیدار شدی ... یه لبخند نیم بند رو لبم نشست ...اونقدر فکر وذهنم مشغول بود که همین لبخند هم به عنایت صورت مهربون وروی خوش پرستار نصیبش شد ... به زور چادرم و رو سرم کیپ میکنم وبا کمک نرگس قدم های سستم رو به حرکت درمیارم ...معدهءملتهبم اروم شده ولی این لختی وسری دست وپام بدجوری داره رمقم رو میکشه .. از درکه میریم بیرون نگاهم به تسبیح دونه یاقوتی حاج رسولی گیر میکنه ... اونقدر عاشق وشیفتهءحاج رسولی هستم که حتی حاضرم جونم رو هم براش بدم .. تعجب نکن حاج رسولی تو روزهایی که از بی پولی وبی کسی داشتم تو چالهءرندان گرگ نمای زمونه میوفتادم به دادم رسید ..من رو کشید بالا تا جایی که الان رسیدم ... اون روز رو خوب یادمه ..اون روزی رو که نمیدونم باید بگم خیر بود یا شر .. هرچی که بود... ریسمانی شد برای بیرون کشیده شدنم از مردابی که داشتم تا خرخره توش فرو میرفتم .. امیر حافظ سرش تو گوشیش بود وحاج رسولی همون جور مثل همیشه زیر لب ذکر میگفت ..ومن درحیرت میمونم از این همه تفاوت مابین پدر وپسر ... یکی مثل امیرحافظ همچین پدری داره ویکی مثل من درحسرت یه دست نوازش حاج رسول ...مرد مومن دنیام ... با شنیدن صدای پامون حاج رسولی سر بلند میکنه نگاه نگرانش رو که میبینم دلم میخواد از شرم اب بشم وبرم تو دل زمین ..چقدر شرمندهءاین مرد هستم .. شرمندهءمحبت بی دریغ پدرانه ای که بی مزد ومنت به پام میریزه ..ومن هیچ جوابی ... برای این همه محبت این مرد ندارم ... حاج رسولی نیم قدم جلو میاد وباز نگاهش رو به رسم احترام میدزده ...ولی امیر حافظ هنوز سرش تو موبایلشه ...یه لبخند نیمه رو لبش .. -بهتری باباجان ..؟ -مرسی حاج رسولی شرمنده ..فقط براتون زحمت میتراشم .. -این چه حرفیه تو هم مثل فاطمهءمن چه فرقی بینتون هست ..؟ دلم ریش میشه وتو دلم مینالم .. (اِی حاج رسولی ..از تفاوت های کثیر من وفاطمهءشما همین بس ...که اون پدری مثل شما داره ومن یه بچه یتیمم که حتی نمیتونم بگم پدری دارم یا نه ..؟) تازه امیر حافظ خان شازده پسر حاج رسولی سر از موبایلشون درمیاره وگوشه چشمی به من ونرگسی که سر پاوایسادیم میندازه .. حاجی که میبینه حتی تحمل سر پا نگه داشتن خودم رو هم ندارم برمیگرده .. -بفرمائید ماشین تو پارکینگه ... امیر حافظ هم انگار با این حرف از بی تفاوتی درمیاد وجلوتر از ما به سمت پارکینگ میره ..برام عجیبه که پسر دائم العصبانی حاجی... چه طوری بی حرف وبی کلام از وقت ازادش زده وپا به پای حاجی تو بیمارستان موندگار شده .. امروز از اون روزهایی که مشاعرم به کل از کار افتاده ودرکم از اطرافم به زیر صفر رسیده ...از پله ها که با زور نرگس پایئن میرم دوباره شرم از رو سیاهیم سرتا به پام رو میگیره ... چرا به جای سپهر ..به جای مرد من ..باید با سه تا غریبه به خونه ام برگردم ..؟ چرا سپهری که دید کارم به بیمارستان کشیده اینقدر از سنگ شده که حتی نموند تا من رو به خونه برگردونه وابروم رو جلوی سه تا غریبه حفظ کنه .؟ دلم شدید وعجیب میگیره ..کاسهءچشمم پر میشه وتازه یادم میوفته که باید با حاجی وپسرش ونرگس برگردم به خونه ولی کدوم خونه ..؟ همونی که چهار چوب زنگ زده اش از ده فرسخی جار میزنه که چه خونه ایه ..؟یا همون محله ای که با تاریکی هوا حتی جرات قدم گذاشتن به بیرون از خونه رو نداری ...؟واقعا کدوم خونه وسرپناه دست وپام دوباره ضعف میره ..درسته که حاجی وضع وحالم رو میدونه ولی من جلوی نرگس وهمین امیر حافظ یاغی آبرو دارم ..حتی نمیتونم تصورش رو کنم که امیر حافظ یه دست اویز جدید برای به سخره گرفتن من پیدا کنه ...ونگاه دلسوز نرگس ترحم امیز تر از قبل بشه .. نرگس بازوم رو میکشه که قدم هام بی اراده می ایسته ...نرگس با تعجب برمیگرده به سمتم .. -چیه ارکیده؟ -تو دیگه برو نرگس جان ..نمیخوام بیشتر از این مزاحمت بشم .. -نه عزیزم این چه حرفیه؟ باهات میام ... -نه به خدا نرگس جان باهات که تعارف ندارم از کی الاف من شدی ..دوست ندارم شوهرت ناراحت بشه .. -ولی .. -برو عزیزم ..تروخدا من روبیشتر از این شرمنده نکن .. -مطمئنی که میخوای برم ؟..اخه امیر حافظ -اره عزیزم مطمئنم ...اگه بتونم با حاج رسولی هم نمیرم درست نیست مزاحمشون بشم .. -ولی حالت خوب نیست ... با بی حالی میخندم .. -جهنم وضرر یه آژانس میگیرم ومیرم .. -پس بزار به حاجی بگم وبدون اینکه منتظر حرف من بشه قدم تند میکنه تا به حاجی برسه ...چند کلامی با حاجی حرف میزنه که نزدیکشون میشم .. -پس حاج رسولی دست شما سپرده ... -برو دخترم برو خیالت راحت همسرت هم حتما خیلی نگران شده .. نرگس دستش رو رو بازوم گذاشت .. -ببخشید ارکید جان -تو ببخش نرگسی زحمتت شد .. -چه زحمتی ..شماره ام رو که داری کاری بود بهم بگو .. -چشم از حاج رسولی وحتی امیر حافظ هم خداحافظی میکنه ....یه نفس عمیق میکشم تا نرگس ازمون دور بشه ..بعد برمیگردم به سمت حاج رسولی .. چادرم رو جلوتر میکشم تا یه وقت از سرم نیوفته ... -حاج رسولی یه خواهش کنم ...؟ همون جور که منتظره تا امیر حافظ ماشین رو جا به جا کنه برمیگرده به سمتم .. -بفرما دخترم .. -میشه خواهش کنم اجازه بدید خودم برگردم ..؟ نگاه حاج رسولی از اسفالت پارکینگ جدا میشه وتو نگاهم خیره ... اینبار من به جای حاج رسولی سرم رو پائین میندازم -چیزی شده ..؟به خاطر امیر حافظ میگی ..؟ -نه حاج رسولی نمیخوام شما رو به زحمت بندازم ..اینقدر تو این چند وقته مزاحمتون شدم که دیگه روم نمیشه زحمتتون بدم ... -این چه حرفیه ..گفتم که بهت تو هم جای فاطمه ام .. -شمام جای پدر من ..ومن رو حساب پدر ودختری از شما این خواهش رو میکنم . مکثی میکنه وبعد از چند لحظه با صدایی سنگین میگه -باشه دخترم ..هرچند که میدونم به خاطر وجود امیر حافظ این حرف رو میزنی ولی باشه هرجور صلاحته .. حداقل تا یه آژانس معتبر میبرمت تا با ماشین بری با این حالت اصلا نمیتونم اجازه بدم تنهایی برگردی .. جوابی درمقابل این همه لطف ودرایتش ندارم ..هیچی ..پس فقط میگم .. -مرسی حاج رسولی ..ایشالله به شادیتون جبران کنم .. -ممنون بابا جان بیا بشین که هوا گرمه اذیت میشی .. با سستی رو صندلی عقب میشینم وسرم رو به شیشه تکیه میدم ..اونقدر بیحال وبی بینه ام که شک دارم بتونم این تن رنجور رو به خونه برسونم .. صدای نوای نالهءفلوت وعلی رضا افتخاری تو گوشم میپیچه درجهءتعجبم بالاست از پسر حاجی درتعجبم با این اهنگ سنتی وپرسوز وگدازش ... (شب که از ساز دلم ناله برخيزد نغمه ها در جان من شعله مي ريزد سر به ديوار غمت مي گذارد دل اختران را تا سحر مي شمارد دل) چشم میبندم فضای ماشین پراز ارامش ملکوتی وجود حاج رسولیه ...بازهم تو دلم میگم .. خوش به سعادت خونواده ات حاج رسولی ...کاش یکم از سعادت فرزندانت نصیب من میشد .. **** *** یاد اولین باری که حاجی رو دیدم دوباره برام زنده میشه ..اون روز شوم ...اون شب شام غریبان تنهایی من ..دوروز بود که جز اب چیزی برای خوردن نداشتم ...دریغ حتی از یه لقمه نون ... سپهر دو هفته بود که بعد از کلی کتک رهام کرده بود ومن حتی نمیدونستم باید به دامن کی پناه ببرم ..ذخیرهءپولیم پاک پاک بود درست مثل زندگی حالم ..که هیچ چیزی توش ارزش نداشت .. نه تیکه طلایی داشتم برای فروش ..نه مدرکی برای کار ..نه حتی جراتی برای کُشتن وتموم کردن این زندگی سراسر نجاست .. شب بود ومن از گشنگی به گریه پناه اورده بودم ..تو اون شب نفرین شده ..اونقدر زجه زدم واز خدای خودم گلایه کردم که نایی برای حرکت نداشتم .. ساعت ده شب بود وفردا صبح صفیّه خانم برای گرفتن اجاره اش میومد ...واگراجاره اش رو نمیدادم تهدیدم کرده بود که تمام اسباب اثاثیهءناقابلم رو پشت در خونه میزاره .. صدای افتخاری من رو برد به همون ساعت ها ..همون دقیقه های جهنمی ..همون لحظه هایی که صد دفعه تا پای مرگ رفتم وبرگشتم .. (يک ستاره مي شود روشن و خاموش همچو من گويا کشد بار غم بر دوش تا سحر، در سفر، از دل شب ها، يکه و تنها اختر من گه نهان، گه شود پيدا) *** خدا اخه این چه زندگیه ایه ..؟چرا باهام اینکارو میکنی ..؟میخوای حالیم کنی که چه بلایی سر زندگیم اوردم ؟...باشه حالیم شد ..فهمیدم ...غلط کردم ..حالا بگو چی کار کنم ..؟به کی پناه ببرم ..؟ صورت خیسم رو با استین لباسم پاک کردم وسرم رو به سمت سقف کبره بستهءخونه ام بلند کردم .. -دیگه نمیکشم... به بزرگی خودت نمیکشم ..دوروزه که لب به هیچی جز اب نزدم ..دیگه حتی مغازه دار هم بهم نسیه نمیده .. سپهر نیست شده... صاحب خونه صبح فردا برای گرفتن اجاره خونه اش میاد ومن حتی یه قرون پول ندارم تا اجارهءاین سگدونی رو بدم .. ببین وضعم رو ..اخه دیگه چقدر بکشم ؟..بسم نیست ...؟بگو تا کی میخوای لهم کنی؟ ..تا کی میخوای تقاص اون گناهی رو که مرتکب شدم بگیری؟ .. جقدر بگم غلط کردم.. ببخشید ..؟چقدر به درگاهت بنالم که الهی الغوث الغوث ..تاکی خدا ..تاکی ..؟ مثل یه بچه که داره با مادرش دعوا میکنه وحقش رو میخواد یک طرفه میتازوندم ..یه دفعه ای مثل عصیان زده ها نالیدم .. -اصلا دیگه ازت نمیخوام ببخشیم ..دیگه نمیخوام کمکم کنی ... تو یه تصمیم آنی از جا بلند شدم ومانتوم رو تنم کردم ..از زور فشار وگشنگی چند قلب اب خوردم وسرپله ها وایسادم .. نگاهم به ظلمات وسیاهی پله ها خیره موند ..با خودم پچ پچ کردم ...با خدای خودم ....انگار که درست کنارم وایساده وداره پله ها رو میبینه .. -از این پله ها که رفتم پائین ....دیگه بقیه اش دست خودت ..یا بُکش یا یه فرجی کن ..دیگه فرقی برام نداره ...فرقی نداره که به عنوان یه هر.ز.ه ..سوار ماشین یه از خدا بی خبربشم یا برم زیر یه تریلی وتموم کنم .. قدم های اول ودوم رو سست وبی جون برداشتم حتی نای پائین رفتن از اون پله ها رو هم نداشتم .. کفشهام رو اروم پام کردم وبدون کوچکترین صدایی از لای در بیرون رفتم .. حتی کلید رو هم برنداشتم انگار که میدونستم امشب شب اخره ..یا این بدبختی یه جوری تموم میشد یا من تموم میشدم...برام فرقی نمیکرد به کجا میرسیدم.... مهم این بود که یه جوری از این فلاکت راحت بشم .. قدم هام که به سر کوچهء خلوت نزدیک شد نبض های قلبم بی نظم شد ...دیگه مغزم کار نمیکرد ..فقط یه چیز رو میخواستم این روکه اون بالایی ....اونی که خالق همه... من جمله منه ..یه راه پیش پام بزاره همین ..یه نشونه بهم بده تا به این زندگی سگی ادامه بدم .. تا سرکوچه با قدم هایی که میرفتن و....برمیگشتن طی کردم .. اونقدر فکرهای مختلف توذهنم تاب میخورد وگشت میزد که نمیدونستم میخوام چی کار کنم .. رسیدم به سر خیابون ..قلبم وایساد ..حالا نوبت خدا بود که راهی پیش پام بزاره ..ماشین های رنگ ووارنگ از جلوی چشمهام رد میشدن ..یه قدم دیگه... لرزان جلو گذاشتم ..بازهم یه قدم دیگه... حالا دیگه کاملا تو تیرس نگاه راننده ها بودم ..یه پژو 405 درست کنارم زد رو ترمز ... نگاه خریدار مرد از پشت شیشه خنجر شد به قلبم .. خدایا اینه راهی که جلوی پام گذاشتی ..؟اینه ..؟واقعا اینه ..؟ انگار از نگاه تیز وسردم خوشش نیومد ..شاید هم ترسید .. اخه کدوم زن نرمالی ..حتی خرابی ..این وقت شب ..با همچین قیافه ای با یه صورت سرخ وچشمهای سرد این طوری بی پروا کنار خیابون وایمیسته ..که من دومیش باشم ..؟ نگاهش رو از نگاهم گرفت ..دنده داد وراه افتاد ..ترسید ..حق داشت ..منه نفس بریده ..کم از مجنون های بی عقل نداشتم ..کم از دیوونه های لجام گسیختهءبی دین ... مرد که رفت ..سر بلند کردم... پس این نبود سرنوشتم ..یه قدم دیگه جلو گذاشتم ..سر بلند کردم وخیره شدم به اسمون تیرهءشب حالا نوبت خدا بود که برام دستم رو بُر بزنه ..حالا تاس بعدی رو بندازه... خدایا من منتظر یه نشونه از توام تا ایمان بیارم وبازهم به این زندگی سگی ادامه بدم .. اسمون بی ستاره با اون تاریکی مطلق چشمهام رو تر کرد .. ماشین ها از کنارم رد میشدن ..حتی بعضی کنارم وایمیستادن ولی نه من نگاهشون میکردن نه اونها من رو ..انگار از دیوونه بودنم اطمینان داشتن که سمتم نمیومدن .. میترسیدن از این مجنون شب گرد ..پوزخندی روی لبم نشست ..بازهم خدا روشکر .. چون اگه یک نفر ..حتی یکی از این راننده ها بهم پیشنهاد میداد چشم از درگاهت میگرفتم ...ودیگه بهت نگاه هم نمیکردم ... چون هرکی من رو نشناسه تو یه نفر من رو خوب میشناسی ..درسته که یه بار اشتباه کردم ولی خودت خوب میدونی که چقدر تاوان دادم وبه اندازه تارموهای باقی مونده روی سرم... تنهایی کشیدم ویک تنه کتک خوردم ودم نزدم . حتی یک بار هم تیغ به دست نگرفتم تا این زندگی رو تموم کنم ... پلک زدم ..اشکام سرازیر شد .. خب حالا که این راه رو برام نذاشتی.. میرم سراغ راه بعدی ...
-به به سلام خانم دزده ... بي تفاوت به امير حافظ پسر با نام ونشون حاجي به کارم ادامه دادم ..کاري که گه گاهي خوشي لحظاتم ميشد.. رديف کردن خازن ها ومقاومت ها ..دي يود ها وزنرها ..پتانسيل ها وآي سي ها ..همه چي وهمه چي درکنار هم ....روي يه مادربورد کوچيک ...قد کف دست ... اين کارو دوست داشتم ..رنگهاي رنگارنگ مقاومت ها رو که هرکدوم يه اندازه اي رو مشخص ميکرد .. خازن ها رو ...دي يودها رو ...اِل اي دي هاي رنگي سبز و زرد و قرمز رو .. کارخونهءحاج رسولي پراز محصول بود ..محصول هاي جالب الکترونيکي ..از سنسور مخازن بزرگ اب بگير تا کنترل سه فاز وتک فاز برق .. حتي ساختن وتعمير مادربوردهاي کامپيوتر .. وکار من تو اين کارخونه ءبزرگ حاج رسولي ...درست مثل يه چرخ دندهءمتحرک بود ...يه وقت اينجا ..يه وقت اونجا .. يه وقت درحال پيچ ومهره کردن قطعات ...يه وقت درحال بسته بندي ...يه وقتهايي هم اگه شانس مي اوردم چينِش مقاومتها وخازن ها ..کارمورد علاقه ام .. به سرعت از تو ظرفهاي کوچيک 5در10 مقاومتهاي کف بورد رو ميچيدم ..جامپرها رو ...دستم مثل يه ماشين سريع کار ميکرد .. عادت کرده بودم که مقاومت رو تو دستم بگيرم وبا سرانگشتهام پايه هاش رو خم کنم وبزنم رو بورد نقشه دار ... آي سي ..دي يود ..زِنِر ...حالا ميرفتم سراغ قطعات پايه بلند ..دنيايي بود براي خودش ومن عاشق اين دنيا .. يه وقتهايي که کنار دست نرگس وايميستادم تا براش قطعه سوا کنم ...قبطه ميخوردم بهش ..اون هميشه اصل بود ومن فرع .. توقع زيادي نداشتم .بازهم شکر ..ميخواستم کم کم زمينه رو براي اقاي سياحي بچينم تا بزاره پاي ثابت مونتاژبشم که اين ماجرا پيش اومد وهمون نَم نَمَک دل خوشي من هم پريد . هرچند که امروز به يُمن کمبود وقت ...بازهم داشتم لذت غرق شدن تو دنياي زيبام رو لمس ميکردم که با صداي نه چندان آروم پسرِ سرشناس حاج رسول داغ شدم ....سِر شدم ولذت از سرم پريد .. -پارسال دوست امسال اشنا سرکار خانم ... سرش رو کمي نزديک تر کرد وگفت .. -ميشه از عليا مخده بپرسم تصميم به دزدي از کدوم قسمت کارخونه گرفتيد ...؟ صداي خنده هاي ريز ريز از گوشه وکنار بلند شد .. -مونتاژ ...؟بسته بندي ..؟قطعات انبار ...؟اي واي يادم رفت ..گاو صندوق کارخونه ..؟ با اين حرف صداي خنده هاي ريز ريز کرکننده تر شد ..نگاش نکردم ..حتي دستم هم از حرکت باز نموند ..نلرزيدم ...من چيزهاي بدتر از اين رو گذروندم ..ابديده شدم درمقابل حرف وکنايه ... فقط دلم سوخت ..وبا خودم گفتم .. -شايد يه روزي ببخشمت امير حافظ رسولي ..ولي اون روز... روزيه که مطمئنا ابروي رفته ام رو ازت پس گرفته باشم .. که فکر نکنم هيچ وقت بشه اب رفته رو به جوب برگردوند ..اين سبو شکسته اقاي رسولي ..بي خيال بخشش من شو ... -يه لطفي کنيد خانم نجفي... دفعهءبعد به بنده اطلاع بديد تا کارتون رو براتون راحت تر کنم ..ميخواين اصلا رمز گاو صندوق رو بدم خدمتتون يه موقع خداي نکرده تو زحمت نيفتيد .. (نميدونم اون چک بي صاحاب کجا رفت ..وچي شد ..اصلا دست کي موند؟ ..خرج شد؟؟يا دود شد رفت هوا ..؟ ولي لکهءننگش نشست رو دامن من ..وانگار قرار نيست تا اخر عمرم از رو پيشونيم پاک بشه ..حتي با وجود تمام محبت ها ودل گرمي هاي حاج رسولي .. با خودم گفتم .. -عيب نداره پسر حاج رسولي ..شما هم بتاز ..ارکيده.... پيشوني باخته تراز اين حرفهاست ..) (اين روزها دلم اصرار دارد فرياد بزند اما . . . من جلوي دهانش را مي گيرم وقتي مي دانم کسي تمايلي به شنيدن صدايش ندارد !!! اين روزها من . . . خداي سکوت شده ام خفقان گرفته ام تا آرامش اهالي دنيا خط خطي نشود . . .!) -اينجا چه خبره ..؟ جمعِ خنده کنان ...مگسان دور شيريني امير حافظ... سکوت کردند..دستهاي من اما .. نه ايستاد ..نلرزيد ...بلکه مثل هرروز بورد کوچيک رو گذاشت کنار و....رفت سراغ بورد بعدي . يه جامپر ..دو تا مقاومت سيصد ونود کيلو اُهم ...سه تا دي يود ..يه دونه زِنِر شيشه اي ...يه آي سي مشکي که کمي بايد پايه هاش رو خم کنم تا راحت رو بورد سوار بشه ... -همتون بريد سرکارتون .. سرم پائين بود انگار نه انگار که بهم توهين شد... تهمت زده شد ..باز با خودم گفتم .. (-بزار بگن با حرف يه مشت لاف زن من که خراب نميشم .. ولي اين حرفم دروغ محض بود ..چون خراب شده بودم ..ويرون و...سرپا شدن سخت بود ...خيلي سخت ..) صداي زمزمهءحاجي به اين زخم ها مرهم شد...دست حمايتي شد براي سرپا شدن .. -ببخش بابا جان ..جوونه وجاهل .. همون لحظه يه سوال چسبيد به بيخ گلوم .. (مگه من جوون نبودم ..؟جاهل نبودم ..؟خبط نکردم ..؟درست مثل امير حافظ ...شايد بدتر از خبط امير حافظ .. ولي ديدي که بابام چي گفت ..؟گفت مرده ام براش ..گفت ديگه ارکيد نداره .. خدايا ...چقدر باباها با هم فرق دارن ..يه بابا مثل بابا فرزين من ...يه بابا مثل حاج رسولي ...که رو زخم زبون هاي تک پسرش ..دردونه پسرش ..شاه پسرش ...ماله ميکشه.. بازهم دستهاي من نه ايستاد ..نلرزيد ..بلکه رفت سراغ مقاومتهاي بزرگ ...خازن هاي ايستاده ...پتانسيل هاي سه پايه .. دونهءتسبيح تو دست حاج رسولي يه دونه افتاد ..صلوات فرستاد يا استغفار کرد ..نفهميديم ..فقط صداي سين کشيده اش دلم رو نرم کرد .. اينبار دستم ايستاد ..لرزيد .. بغض تو گلوم نشست ...خوب ميدونستم که طاقت دل شکستهءحاجي رو ندارم ..حاجي جزو کسائيي بود که بي اختيار راجع بهشون ميگفتم .. (برآيم در رديف کساني هستي کــــــه به قول نيمايوشيج : يادت روشنم ميدآرد) وواقعا هم همين بود ..حاجي ارج وقرب بالايي پيش من داشت ...حاج رسولي منجي بي قيد وشرط من بود ... براي بار دوم حرف چند روز پيشم رو تکرار کردم .. -حلاليد حاج رسولي ..غصه نخوريد .. با اين حرفم سبک که نشد هيچ... بدتر از قبل سنگين شد ..درست مثل يه کوه ...توقع بخششم رو نداشت ولي من بخشيدمش ..به حرمت همون دونه تسبيحي که نميدونستم استغفار بود يا صلوات ..ولي بدجور ناجوري دلم رو اروم کرد .. بخشيدمش به اين بغض تو گلوم که نه بابا ميرفت ونه پائين ...گير کرده بود درست وسط سينه ام .. سينه اي که هرروز تنگ تر ميشد ...مچاله تر ..ومن مدام ميترسيدم که نکنه يه روزي.. يه جايي... ديگه چيزي از اين قلب مچاله شده باقي نمونده .. حاجي رفت وبازهم من چيدم ...قطعات رنگي رنگي دنيام رو ..اين بار ديگه لذت نبردم ..سيب قَندک تو گلوم ...نميذاشت اون همه لذت رو حس کنم .. ***** -نرگس جان اماده شدي ...؟ پشت به من مکث کرده بود انگار رو نداشت برگرده به سمتم ..دستم رو گذاشتم رو شونه اش -چي شده نرگس ..؟ -ارکيده ..؟ برگشت به سمتم ..چشمهاش قرمز وسرخ بود .. -الهي بگردم ارکيد .. -خدا نکنه... چي شده نرگسي ..؟ -دلم طاقت نمياره کسي پشت سرت حرف بزنه ومن بشنوم وچيزي نگم ...اگه قسمم نداده بودي يه چند تا ليچار بار سبحاني ميکردم ...اون امير حافظ ذليل ... لب گزيدم ونگاهي به اين طرف واون طرف انداختم ..خدا روشکر که کسي نبود ... -هيس نرگسي.. نکن اينکارو عزيزم ..چرا بي خودي اعصاب خودت رو خورد ميکني ..؟ ..بزار هرکي هرچي دوست داره بگه ..مهم دل من وخداي بالا سرمه ... شونه ام رو گرفت .. -چرا اينقدر صبوري ارکيد ؟..چه جوري شدي اين ارکيدي که هرکي ...هرچي گفت چشم ميدوزه زمين وحرف نميزنه ... زهر خنده رولبم عميق شد..شکاف خورد و .......وصل شد به سه سال زندگي با موجودي به اسم سپهر .. ولي نرگس که سپهر رو نميشناخت ..فقط ميدونست يه شوهر دارم ..فقط ميدونست يه اقا بالا سر دارم که گه گاه با ماشين اخرين مدلش مياد دنبالم ..وهميشه فرداي اومدن سپهر ازم ميپرسيد .. -چرا با اين مال ومنال شوهرت ..درست مثل سنگ زيرين اسياب ميسوزي ودم نميزني ؟.. کار ميکني وقناعت ميکشي ..وزياد به خودت نميرسي ؟.. ومن هيچ جوابي براي اين سوالهايي که تازگي ها فقط با يه نگاه ازم پرسيده ميشد نداشتم .. چي بگم بهش ..؟تو بگو ..بهش بگم شوهرم صاحب کارخونهءريسندگي صولتي وشرکاست ..؟بهش بگم خودم يه روزي کيا وبيايي داشتم ديدني ..؟ بهش بگم اين دختر فرتوتي که تو جووني دلش به قد يه پيرزن هفتاد ساله مرده است يه زماني به زمين وزمان فخر ميفروخت ..؟ بهش بگم اين دختربدبخت.... يکي از نخبه هاي فيزيک بوده ولي اونقدر يه دفعه اي ...بي واسطه ..بي مقدمه ..از تو خونهءکودکي هاش کشيدنش بيرون.... که حتي نتونست درسش رو تموم کنه ؟ بگم اين زني که از نظر تو صبوره ..يه روزي نه چندان دور بهترين زندگي رو داشت ولي الان شده يه دستمال کاغذي مصرف شده تو دست وبال سپهر که هربلايي که خواست سر اين دختر شاه پريون بياره ... يه آه از ته دل کشيدم ...نميشد که اين دردها روبگم ..هرکدومشون يه مثنوي هفتاد مَن بود براي خودش .... داستان عرش به فرش رسيدن من سردراز داشت وحوصلهءغير بهش قد نميداد .. نگفتم ...هيچي نگفتم وخنديدم ..حداقل تو ميدوني که چرا ..؟تو ميدوني که نميتونستم بيشتر از اين جلوي دوست واشنا خرد بشم ..بيشتر از اين تحقير وتو سري خور .. همين انگ واضح دزدي ...هفت پشت مرا بس ... -بريم نرگسي ..عيب نداره خداي من هم کريمه ..بالاخره يه روزي آبروم رو از پسر حاج رسولي پس ميگيرم ... -به خدا ارکيد اصلا وقتي حاج رسولي وپسرش رو ميبينم اعصابم بهم ميريزه .. دستش رو گرفتم ولب گزيدم .. -نگو نرگس جان ..حاج رسولي حق پدري به گردن من داره ..چه جوري ميتوني همچين حرفي بزني ..؟اگه همين حاج رسولي نبود من الان بايد اوارهءکوچه خيابون ها در به در.. دنبال کار با يه حقوق بخور نمير بودم .. -پس چرا جلوي پسرش رو نميگيره ..؟ -تونست ونگرفت ..؟نتونست نرگسي ..وگرنه من ميدونم که تو دل اون بندهءخدا چي ميگذره ...يه سري حرفها رو نبايد گفت ..بايد بمونه تو سينه تا ابد ..به خاطر همون حرفهاست که دلم نميايد جز خوبيش چيزي بگم .. احساس کردم کاسهءچشمهاي نرگس هم پر شد ...درست مثل اون روز حاج رسولي... مگه چقدر حرفهام سوز داره که با نيم کلام من ...نم اشک به چشمهاشون مياد .. -خانمي به خدا ..خيلي ميخوامت ... براي اينکه از اون حال وهوا دربياد گفتم .. -ما بيشتر ..ميخوايمِــــــــــت ... يه نگاه به سرويس که تقريبا پر شده بود انداختم .. -بجنب نرگسي که اگه از سرويس جا بمونم تا دم خونه ام بايد کولم کني ..چون ديگه جون وايسادن تو مترو وايستگاه اتوبوس رو ندارم .. نفس نفس زنان رسيدم به سرويس وبا نرگس خداحافظي کردم سوار سرويس شدم ونشستم رو صندلي اول ..مثل هميشه .. وحسامي خيره شد بهم مثل هميشه ... رو گرفتم ازش مثل هميشه ... خيره شد بهم مثل هميشه ... چرا دست برنميداشت از اين کار مداوم ..؟چي تو صورت من ..ظاهر من ...چادرسياه وخاکي من .. بود که خيره اش ميکرد ؟..که ماتش ميبرد .. ؟ روزهاي اول عصبي ميشدم ..چند بار جام رو تغير دادم ..فايده نداشت .. حتي يادمه يه بار تو کارخونه کشيدمش کنار بهش گفتم خوبيت نداره به زن شوهر دار خيره بشيد ولي اون حرفي نزد وبازهم خيره شد ...بازهم خيره موند .. اوايل زنها پشت سرمون حرف ميزدن ولي با خطا نرفتن حسامي وظاهر موجهءمن ...حرفها خوابيد ..سکوت شد ولي حسامي دست از خيرگيش برنداشت .. اين کار شد کار هرروزش... کار هرعصر وشبش ..منم عادت کردم به اين سنگيني نگاه ..عادت کردم که راحت نفس بکشم ..فراموش کردم يه نفر بااختلاف چند تا صندلي بهم خيره شده ..بي حرف ..بي کلام ..بي صحبت .. با رسيدن به نزديکي هاي خونه ...فضاي خفهءمحلمون... دوباره بهم دهن کجي کرد ..رسيده ونرسيده سلام کردم به بخت سوخته ام ..به جام آبروي ريخته ام ..به خونه اي که تنها پناه اشتباهم بود .... شـبــهـــا زيــــر دوش آب ســــــــرد (رهــــا ميکـــنـم بـغـــــض زخـــمـهــايــم را در حالي که هــــمــــه ميگويند : خــوش به حـــالــَــش … چه زود فــــــرامــــــوش کـــرد) **** - آقاي روحي پور؟ روحي پور، انبار دار شرکت از بين قفسه هايي که پر از قطعات مختلف الکترونيکي بود سرک کشيد. - سلام، خسته نباشيد. - سلام دخترم، مونده نباشي. - مي شه بيست تا آي سي بهم بديد؟ آقاي روحي پور يه نگاهي بهم انداخت و بدون حرف به سمت قفسه هاي پشت سرش رفت. لوله ي کشيده و طلقي حاوي آي سي ها رو به دستم داد. - مرسي ممنون. مي خواستم راه بيفتم که صدام کرد. - خانم نجفي؟ - بله؟ دفتري رو با نوک انگشت جلوتر آورد. - ببخشيد اين حرف رو مي زنم؛ ولي مي شه اين جا رو امضا کني دخترم؟ يه نگاه مستقيم بهش انداختم. - يعني چي؟ - ببخشيد؛ ولي آقا اميرحافظ ... نفس کشيدم، عميق عميق تا شايد اين بغض دويده تو گلوم رو محو کنم. با خودم گفتم، "صبور باش ارکيد. خوب برخورد کن تا همه يه روزي شرمندت بشن." يه لبخند فقط براي حفظ ظاهر زدم و دفتر رو امضا کردم. اسمم رو نوشتم، تاريخ زدم و مقدار آي سي ها رو هم نوشتم. - کافيه آقاي روحي پور؟ آقاي روحي پور که زير چشمي مي ديد چي نوشتم. فقط سري تکون داد. بنده ي خدا شرمنده بود. دلم سوخت. اون چرا شرمنده باشه؟ اميرحافظ رسولي بايد شرمش بشه و فکر عاقبت تهمت هاش رو بکنه. **** -دوستت دارم ارکيد؛ بگو که تو هم حس من رو داري. داشتم، از ته دل دوستش داشتم؛ ولي روم نمي شد. هنوز خام بودم، پر شرم و حيا. هنوز در مقابل هر دوستت دارم، سرخ مي شدم و دست و پام يخ مي کرد. -بگو ارکيد. حسرت يه دوستت دارم به دلم موند. خيلي مي خوامت ارکيد. بگو، بهم بگو که تو هم مثل من عاشقي. خاطرم رو مي خواي. بگو که بدون من هيچي! و من گفتم. چشم هام رو بستم و از ته دل اعتراف کردم. - دوستت دارم سپهر! با همه ي قلبم دوستت دارم! چقدر تو اون لحظه لبخندش، برق نگاهش برام شيرين بود. حتي بوسه ي پشت دستم. درسته که باز هم سرخ شدم، ولي برام به اندازه ي دنيا ارزش داشت. من عاشق سپهر بودم همه اين ها باعث مي شد شيداتر از قبل بشم. "حـــــــــوا که بغض کند حتي خـــــــــدا هم اگر اجازه برداشتن سيب را بدهـــــد چيزي به جز آغـــــــــــوش آدم آرامش نمي کند." هيجاني که با سپهر تجربه مي کردم، من رو به عرش مي برد، به بالاترين درجه ي خلقت. من عاشق بودم و دل باخته و نمي دونستم که اين دلباختگي مي شه زهر هلاهل تو وجودم، مي شه خنجري که هر لحظه بيشتر از قبل قلبم رو مي شکافت. کاش اون قدر خام نبودم، نارس، اون قدر که نفهمم اين ره که مي روي به هيچستان است! دست هام تو دست سپهر مهر و موم شد. ديگه هم جدا نشد؛ ولي اي کاش مي شد. اي کاش و صد اي کاش يه نفر پيدا مي شد تا دست هاي به هم گره کردمون رو از هم جدا مي کرد. اي کاش يکي مي اومد و منو با خودش به ناکجا مي برد. شايد که اين طلسم نفرين شده تموم مي شد و من از بند سپهر رها مي شدم.» "دلم کمي خدا مي خواهد کمي سکوت کمي دل بريدن مي خواهد کمي بهت کمي آغوش آسماني کمي دور شدن از اين جنس آدم ها." **** **** اخر ساعت کاري بود ..بُوردهاي اماده شده رو رو ميز وسط چيدم... واقعا با ديدن بوردهاي کوچولو کوچولو که هرروز بيشتر از قبل ميشد لذت ميبردم .. -ارکيد بيا بريم ديگه ..دل بِکن از اين قطعه ها .. يه لبخند بهش زدم وگفتم .. -بريم بابا ...چرا اينقدر غر ميزني ..؟ نرگس درحالي که کش وقوسي به بدن خسته اش ميداد گفت .. -اخه من موندم تو که از صبح داري کار مونتاژ ميکني ديگه اينهمه شوق وذوقت براي چيه ..؟به خدا من از بس کار مونتاژ کردم همه چي رو شبيه دي يود وزِنر ميبينم ... -واي چطوردلت مياد بگي نرگس ؟من عاشق قطعه هام ...هزار سال هم اينکارو انجام بدم خسته نميشم ...تازه دارم سعي ميکنم آمارم رو بيشتر از حد نصاب کنم نرگس با چشمهاي گشاد شده اش ناليد ... -واي نه ارکيد تورخدا به من بيچاره رحم کن ...من به زور ميتونم شصت تا بورد رو تو يه صبح تا شب تموم کنم ...چه کاريه خب؟ اروم اروم کارت رو انجام بده ... رسيديم به رختکن پرسنل دستهامون رو شستيم وهمزمان گفتم ... -لذتش به سرعتشه ..من اگه بتونم يه روزي هفتاد تا بورد رو تو يه شيفت کاري تموم کنم شايد اقاي سياحي يا حاج رسولي بزارن بشينم پاي ثابت مونتاژ .. نرگس درحالي که مانتوش رو رو لباس استين حلقه اييش تن ميکرد گفت .. -باباجان من چند بار بگم خودم با اقاي سياحي حرف ميزنم ..که جاي من رو با تو عوض کنه ... با همون سرانگشتهاي خيس کليد رو از تو جيب روپوش کارم دراوردم .. -ديگه چي ..؟همينم مونده که بيام جاي تو ...من اگه ميخوام پاي ثابت مونتاژ باشم دوست دارم اينکارو کنار تو انجام بدم .. کمد رو بازکردم وبا حوله دست وصورتم رو خشک کردم ...نرگس که دو سوته اماده شده بود دستهاش رو ازپشت دور گردنم حلقه کرد -فداي تو دوست گلم بشم که اينقده ماهي ...به خدا يه دونه اي ارکيد .. -قربون تو .. روي دستش رو بوسه زدم که حلقهءدستهاش باز شد ..همون جور که پشت به نرگس داشتم مانتوم رو ميپوشيدم صداش رو شنيدم -پنج شنبه رو چي کار ميکني ..؟ با خونسردي روسريم رو عوض کردم .. -هيچي بليط سفر به جزاير سليمان َم اُکي شده ميخوام با دوزتان برم به تعطيلات ...خودم رو برنزه کنم .. خودم از فکر همچين برنامه اي خنده ام گرفت .. نرگس با مشت ارومي تو بازوم زد وگفت .. -گمشو ...هروقت ازت سوال ميپرسم تو مسخره ميکني .. -خب چي کار ميخوام بکنم ؟...ميشينم توخونه ..درسم رو ميخونم ...تو اين چند وقته لاي کتابهام رو هم باز نکردم ... -واي ارکيد بس کن تروخدا .. يه کم کرم مرطوب کننده رو دستهاش ماليد وگفت .. -اينقدر از خودت کار نکش دختر جان ..ميدوني چند وقته يکم استراحت نکردي ..؟ما که هروقت تو رو ديديم ..داري با کار ودرس خودکشي ميکني .. با سرانگشت نوک دماغم رو کشيد که رايحهءخوش ليمو تو بينيم پيچيد ... -ادم خوب نيست با همچين شوهر پولداري خسيس بازي دربياره ... پوزخندي که به زور داشت رو لبم جا ميگرفت رو عقب فرستادم و باخونسردي جواب دادم .. -بالاخره يه جوري بايد خرج زندگي رو دراورد .. کش چادرم رو انداختم دور سرم وبه همراه نرگس بيرون اومدم .. -ارکيد بهت دروغ نميگم ..وقتايي که ميبينم اين جوري داري جون ميکني... فکر ميکنم شوهرت بهت خرجي نميده که با کار کردن زياد داري خودتو به کشتن ميدي ...همه اش کار ..کار ...درس با ناراحتي برگشتم به سمتش .. -نرگس جان هزار بار گفتم اون چيزي که تو ميبيني همهءزندگي ادمها نيست .. -اره حق باتواِ...ولي بخشي از زندگيشون که هست ..چه طور شوهر تو ماشين اخرين مدل سوار ميشه ..عينک فلان مارک ميزنه ... بوي ادکلنش از ده فرسخي جار ميزنه بعد تو اين طوري ميگردي ...اينقدر ساده ..اينقدر معمولي ..؟ وقتي اين جوري ازم سوال ميکنه براي بار هزارم به خودم ميگم عجب غلطي کردم که بهش گفتم سپهر شوهرمه ... يه وقتهايي واقعا دوست دارم به تندي جوابش رو بدم ..ولي دوستي با نرگس اون هم تو زمان قحط الرجال والناس ..اونقدر برام ارزش داره که دلم نمياد با حرف تند مانع کنجکاويش بشم (خيلي وقت است که "بي تابم..." دلم تاب ميخواهد و يك هل محكم كه دلم هُـــري بريزد پايين هرچه در خودش تلمبار كرده) دستش رو گرفتم تا وايسه و با تمام محبتي که تو قلبم بهش داشتم گفتم: - مطمئن باش يه روزي همه ي زندگيم رو برات تعريف مي کنم و اون وقت مي بيني که همچين هم چيز عجيبي نيست؛ ولي تا اون روز بهم مهلت بده. نگاه نرگس تو ني ني چشم هام چرخيد. - باشه ارکيد جان. خدا گواهه من فقط نگران خودتم که هر روز داري بيشتر از قبل آب مي شي. - مي دونم عزيزم و ازت ممنونم. نگاه نرگس ازم جدا شد و به پشت سرم خيره. از لا به لاي لب هاي به هم دوختش شنيدم که گفت: - بهتره بري ارکيد، شوهرت اومده دنبالت. دست هام انا يخ کرد و مردمک چشم هام شروع به دو دو زدن کرد. يه نگاه به پشت سرم انداختم. آره خودش بود. مــــــــرد من، تو همون بنز سياه رنگش. نرگس که دستم رو فشرد. برگشتم به سمتش و روش رو بوسيدم. - پنج شنبه، جمعه بهت خوش بگذره نرگس جان. - ممنون عزيزم، اميدوارم با اين حجم کار به تو هم خوش بگذره. اين بار واقعا ديگه نتونستم پوزخند کش اومده رو لبم رو دور کنم. مگه مي شه سپهر باشه، ارکيد هم باشه و بهشون خوش بگذره؟! گذشت اون زموني که اين دو موجود شگفت انگيز خلقت در کنار هم آسايش رو مزه مزه مي کردن. "ايـن روزهـــا... احســــاسم دم َدمــــي مــــزاج شـــده گاهــــي آرام گاهـي بـــــــــــارانـي" ازش جدا شدم و به سمت ماشين سپهر رفتم. از دور اميرحافظ رو ديدم که درست نرسيده به ماشين سپهر، دم در با چند تا از مديرها وايساده بود و گپ مي زد. چادرم رو محکم تر تو دست هام فشردم و با گام هاي محکم بهشون نزديک شدم. اين روزها، نمي دونم چرا؛ ولي ديدن اميرحافظ شده برام مصيبت عظما، سخت و طاقت فرسا، نفس گير و نفس شکن. همين که داشتم از کنارشون رد مي شدم، صداي پوزخند صدا دار اميرحافظ در جا قدم هام رو ميخکوب کرد. - بعضي ها با پول دزدي به چه دم و دستگاهي که نمي رسن. فقط من موندم چرا اين قدر رو دارن؟ آدمِ دزد ذاتش مشخصه، نمي تونه جلوي دست کجش رو بگيره و من يه روزي آخر سر مچ اون بعضي ها رو باز مي کنم. نفس شکستم رو دوباره از سر گرفتم. قدم هاي ثابتم رو به زور به راه انداختم. "کاش مي شد مُرد مثل راه رفتن خوابيدن خريد کردن کاش مي شد خواست و مُرد" پشت به نگاه خيره ي مردها و اميرحافظ سر به زير و مطمئن به سمت ماشين سپهر رفتم و در جلوي ماشين رو باز کردم. حتي بعد از سوار شدن هم سر بلند نکردم. دوست نداشتم نگاهم تو نگاهش بيفته. سپهر که راه افتاد من هم يه کام عميق از هواي ماشين گرفتم. نيمه نفس بودن واقعا سخت بود. سر که بلند کردم، همزمان نگاهم افتاد به حسامي، مرد خيره در سرويس. باز هم خيره بود. تعجبي نداشت. حسامي يه عمره که به من خيره مونده بود و دست برنمي داشت از اين مات زدگي کاذب. مثل هميشه نگاه ازش گرفتم و دوباره خيره شدم به بند انگشت هام. نمي دونم چرا سپهر اين کار رو باهام مي کرد. اگه دوستم داشت پس چرا زجرم مي داد؟ و اگه من رو نمي خواست چرا چند وقت يه بار به سراغم مي اومد، آزارم مي داد، کتکم مي زد و در آخر، وقتي که قشنگ تمام روحم رو خرد کرد، مي رفت؟ اصلا درکش نمي کردم. نمي دونستم هدفش از اين کارها چيه؟ انگيزش چيه؟ اصلا چرا اين کار رو مي کنه؟ يه وقت هايي فکر مي کردم سپهر، شوهر من، مـــــرد من، يه آدم دو شخصيته است، يه بيمار رواني که من ندونسته پا تو زندگيش گذاشتم. حالا بعد از سه سال ديگه هيچ حس خوبي نسبت به سپهر تو وجودم نمونده بود، جز نفرت، جز اشمئزار، جز حس کثافت بودن من. از خودم بدم مي اومد، از اين که هر بار تحقير مي شدم، کتک مي خوردم و باز هم ازم سوء استفاده مي کرد. من براش هم نقش يه کيسه ي بوکس رو داشتم هم يه معشوق. نمي گم زن، نمي گم همسر، مي گم معشوق؛ چون تو اون لحظه هاي خاص، سپهر بد جوري شيدا مي شد. وقتي عصباني مي شد، بهم مي گفت بمير، مي گفت گورت رو گم کن، مي گفت ديگه نباش؛ . وضعيت حالاي من درست مثل يه کلاف پيچيده بود که نه سرداشتم نه تَه! گره خورده بودم به هم و باز نمي شدم از اين تکرار مسلسل! " دوستي ها کم رنگ بي کسي ها پيداست راست گفتي سهراب آدم اين جا تنهاست" -ميخوام برم خواستگاري دينا ... اوف ...بالاخره به حرف اومد ومنظورش رو از اين تشريف فرمائي پر طمطراق متوجه شدم .. هيچي نگفتم ..فقط نفس کشيدم ..اروم وبي صدا ..نگاهم هنوز درگير ناخون هاي دستم که به خاطر کار ....سياه وکثيف شده .... بود .. خيلي وقت بود که برام فرقي نداشت شوهرم مال خودم نيست ..خيلي وقت بود که فهميده بودم مجنوي اون روزهاي من ..مجنون هزاران هزار لي لي ديگه است ..خيلي وقته بي نظم وترتيب شعر سياوش قميشي تو ذهنم خونده شد .. (خيلي وقته ديگه بارون نزده .. رنگ عشق به اين خيابون نزده .. خيلي وقته ابري پر پر نشده .. دل اسمون سبک تر نشده ..) نميدونم چرا شعر سياوش قميشي اين قدر سريع تو ذهنم نشست ..شايد به خاطر تک کلمهءاول بيتهاش .. خيلي وقته ... خيلي وقته .. -فکر کنم خوب بشناسيش ...اصلا مگه ميشه دوست زمان دانشجوئيت رو نشناسي ...؟رفيق گرمابه وگلستانت رو نشناسي ...؟ به هرحال اومدم اينبار مرد ومردونه باهات حرف بزنم ..به خدا ديگه نميکشم ارکيد ..بيا طلاقت رو بگير وخلاصم کن .. بابا اصلا همين خونه اي که توشي رو از صاحبخونه ات ميخرم وبه نامت ميکنم ..تو فقط راضي به طلاق شو .. قسمت دوم شعرپابرهنه تو ذهنم ميچرخيد ...تاب ميخورد وسياوش قميشي با اون صداي پرهجاش ..برام ميخوند ..از خيلي وقتها .. (مه سرده رو تن پنجره ها .. مثل بغض تو سينهءمنه .. ابر چشمهام پراشک اي خدا .. وقتشه دوباره بارون بزنه ..) -باشه ارکيد ..؟قبوله ..؟ جوابم يک کلام بود ... -نـــــــه .. نه گفتن من همان وتو دهني آني سپهر هم همان ...مزهءخون مثل يه قطره جوهر سياه رنگ تو ليوان شفاف اب ..تو دهنم پخش شد.. صداي پراز حرصش رو ازپشت حس هاي مختلف درد ميشنيدم . -چقدر تو قُدي ارکيد ..تا کي ميخواي کتک بخوري ..؟ زبونم رو رو اماس لبم کشيدم ...اين نه از ته دلم بود ..سپهر من رو از ريشه سوزوند ..من هم ميسوزوندمش وخاکسترش ميکردم ..اونقدري که مثل گداخته هاي اتشفشان هيچي ازش باقي نمونه ..شايد که با اين گداختن .. نفرت انباشته شده تو دلم اروم بگيره ... حتما برات عجيبه که چرا سپهري که اينقدر مشتاق جدائي از منه... خيلي راحت نميره ودرخواست طلاق نميده ..؟با اين همه اشتياق سپهر... چه احتياجي به رضايت ارکيد هر...زه ...؟ ولي سپهر نميتونست طلاقم بده ...بابام سر عقد... نه مهريه خواست ..نه شير بها ..نه چک زد ونه چونه ..مهموني نخواست ..هل هله ودست وشادي هم نخواست ..فقط چند تا مورد رو مکتوب کرد ... حق طلاق با ارکيد ..حق کار وحق پيشرفت تحصيلي .ودراخر اگه سپهر به هردليلي ميخواست بدون رضايتم طلاق بده ..سه چهارم اموالش به نام من ميشد ... حالا ريش سپهر... گروي من بود وبدتر از اون اينکه نميتونست من رو از همه پنهون کنه ... اون ابروريزي اي که خونواده هامون راه انداختن ..کافي بود تا تمام بازار وگردن کلفت ها بدونن که سپهر زن گرفته وحق طلاق با زنشه .. يعني من ..يعني ارکيده نجفيِ سياه بخت ..ومن به خاطر تمام بدي هاش ..به خاطر تمام کثافت کاري هاي که دامن من رو هم گرفته بود ..ميگفتم نه .. کتک ميخوردم وبازهم ميگفتم نه .. زجر ميکشيدم و....بازهم ...ميگفتم ...نه .. يادمه اوايل صبوري ميکرد... ولي وقتي هفت ماه بعد از عقدمون حرفش رو اجرا کرد ورفتيم دادگاه خونواده ومن قرص ومحکم سر تمام حق وحقوقم موندم ... رفتارش صد درجه بدتر شد ..رزيلانه تر ..تا جايي که يه وقتهايي ازته دل مرگش رو از خدا ميخواستم .. با نه گفتنم سپهر رو به اتيش ميکشوندم وخودم هم تو اين اتيش خاکستر ميشدم ...شايد اين نه گفتن يه خودکشي خود خواسته بود ... اينقدر سير بودم از زندگي که ديگه برام مهم نبود دارم تو اتيش انتقام از مــــــردم خاکستر ميشم .. يه تو دهني ديگه من رو به خودم اورد ..به حالي که انگار حال نبود ...گذشته بود... شايد هم اينده ...تو خودم جمع شدم ومزهءخون رو هيجي کردم .. -ادم نميشي ؟..نه ادم نميشي ..اي خدا من چيکار کنم از دست اين افريته ..؟نه ميميره نه طلاق ميگيره اخه من با تو چي کار کنم ارکيد ... بابا من دينا رو دوست دارم ميخوام زندگيم رو درست کنم ..ولي بدبختي شرط گذاشته که تا وقتي طلاق نامه رو نيارم زنم نميشه ... اخه چي ميخواي از جون من ..؟بابا منم ادمم ..دلم يه زن درست وحسابي ميخواد نه مثل تو دست خورده وهر---ه ..يکي که هرروز با يه نفر دوست نبوده ... تو اين جور مواقع گوشهام رو به خواستهءخودم ميبندم ...نميشنوم ..تو ذهنم ادامهءاهنگ سياوش رو که هيچ ربطي به حال من نداره ميخونم وگوشهام رو همچنان بسته نگه ميدارم .. با غيض برميگرده به سمتم وميجوشه .. -ارکيد يه کاري نکن که بندازمت تو خونه وحبست کنم تا از گشنگي بميري ..؟ تو دلم يه پوزخند ميزنم ..ادم مُرده رو چه باک از مُردن ...اگه اينکارو ميکرد مسلما لطفش شامل حالم شده بود .. بازهم يه پوزخند ديگه از ياداوري اولين کلماتش تو دلم ميزنم .. چقدر جالب !!..حرف مردو مردونه ءمرد من ..حبس خونگي بود وتو دهني ها ي تو دهنم ..نميدونم اگه حرف غير مردونه اي داشت چه ميکرد ...به ارومي زمزمه ميکنم - خودت ميدوني که نميتوني ... -اره معلومه که ميدونم وبه خاطر همين هم خون خونم رو ميخوره ...اون باباي بيشرف تر از خودت فکر همه چي رو کرده بود ..حق طلاق وکار وتحصيل ...کم مونده بود بگه حق مردنت هم دست دختر هرزهءمن .. پوزخند رو لبم رو که ديد انگار ديگه طاقت نياورد که با دست راستش پنجه کشيد تو موهايي که از پشت بسته بودم وزير چادر ومقنعه ام مشخص بود .. برخلاف تو دهنيش درد زيادي نداشتم ولي مقنعه وچادرم تو مشتش اسير بود .. -ميدوني ارکيد اينقدر ازت متنفرم که دلم ميخواد همين جوري که موهات تو مشت امه سرت رو بکوبم تو همين داشبورد ..اونقدر بزنمت .اونقدر بزنمت که درجا ضربهءمغزي بشي تا از دستت راحت بشم... بادست چپم مچ دستش رو گرفتم ودست راستم رو داشبورد ماشين گرفتم .. از سپهر بعيد نبود که همچين کاري رو انجام بده ... مـــرد من تبحر وافري ...تو انواع واقسام شکنجه هاي خاص داشت .. با پيچيدن يه ماشين جلوي ماشينش سرم رو با ضربه به سمت داشبورد هل داد ...بي شرف بدجوري هم هل داد ..پيشونيم به داشبورد خورد ودرد تو سرم پيجيد ..همون لحظه از ته دل ناليدم ... -خدايا پس کي تمومش ميکني .. سعي کرد ماشين رو کنترل کنه که اي کاش نميتونست ..واخر سر هم بي حرف بعد از کلي فحش به من ورانندهءبي چاره.... به سمت خونه ام به راه افتاد .. همون محلهءدل گير ..همون پناه بي پناهي هام ..که دقيقا نميدونستم براي من جهنمه يا بهشت .خدايا من که ديگه عادت کردم به اين ذلت ....ولي تو بيا خدايي کن وتمومش کن ..همين .. (فرياد ها مرده اند، سکوت جاريست، تنهايي حاکم سرزمين بي کسي است، مي گويند خدا تنهاست من که خدا نيستم پس چرا از همه تنهاترم) تعجبم از طاقت تموم نشدنيم بود. از اين که اين همه درد مي کشيدم و باز هم در جواب طلاق خواستن سپهر مي گفتم نه. دوباره فکرم رفت سمت اين که چرا هميشه بهش مي گم نه، چرا هر بار کتک مي خورم و باز هم مي گم نه. شايد هر کس ديگه اي جاي من بود، يه بله مي گفت و خودش رو راحت مي کرد؛ ولي من نمي تونستم، اون هم به هزار و يک دليل ديده و نديده. اولين و آخرين دليلش نفرت از سپهر بود. مهم ترينشون سوزوندن سپهر تو آتيش انتقامم بود؛ ولي بعد از اون مشکلات و سختي هايي بود که اگه از سپهر جدا مي شدم دامنم رو مي گرفت. تو اين مدتي که تنها بودم، کم نبودن گرگ هاي مردنمايي که مي خواستن بهم دست درازي کنن. وقتي گرگ هاي دور و برت بو بکشن که غريبي، که کسي رو نداري، اون وقته که کمين مي کنن براي دريدنت. و من به تنهايي از پسشون برنمي اومدم. اون هم تو محله اي که مجبور به زندگي درش بودم. سپهر خيلي وقت بود که خرجي نمي داد، خودش رو از هفت دولت آزاد کرده بود، حتي يه قرون يا به قول قديمي ها يه پول سياه هم کف دستم نمي ذاشت. مجبور بودم با همون چندرغازي که که در مي آوردم، هزينه ي اجاره خونه و خورد و خوراکم رو بدم. درسته که سپهر هيچ وقت نبود، ولي همين که چند وقت به چند وقت، ماشين بنز سياهش سر کوچه مي ايستاد، يعني اين که اين زن صاحاب داره، مزاحمش نشيد، دورش رو يه خط قرمز بکشيد. و همين برام بس بود. بدون سايه ي مرد، بدون پشتوانه ي مادي و معنوي چه جوري مي تونستم سالم زندگي کنم؟ اون هم با شرايطي که من داشتم؟ من وقتي از سپهر جدا مي شدم که يا مي تونستم خونه ي بهتري، تو يه جاي بهتر کرايه کنم تا کسي جرات نگاه چپ انداختن بهم رو نداشته باشه. يا بايد پشتوانه اي پيدا مي کردم که بعد از جدايي از سپهر بتونم بهش تکيه بدم و آسوده زندگي کنم. بر خلاف تمام حرف هايي که مي زد، مطمئن بودم يه ريال هم کف دستم نمي ذاره. سپهر عادت کرده بود که برام خرج نکنه، بعيد مي دونستم که حاضر بشه خونه اي به نامم بخره. بارها بهش گفته بودم باشه خونه به نامم کن، يه جايي که بدونم مال خودمه. قبول نمي کرد و مي انداخت پشت گوش. و من مي دونستم که اين حرف هيچ وقت عملي نمي شه. پول به جون سپهر وصل بود. حالا که مي ديدم هيج کدوم از خواسته هام تحقق پيدا نمي کنه؛ پس بايد باهاش مي سوختم و مي ساختم. اين تنها کاري بود که تو اين شرايط به نظرم عاقلانه مي اومد. سر کوچه ماشين رو نگه داشت. پهناي بنز سياه رنگ سپهر، به عرض کوچه سَر بود و بخاطر همين هميشه سر کوچه مي ايستاد. به تندي برگشت به سمتم. - پاشو گورت رو گم کن تا نزدم نفلت کنم! در ضمن خوب گوش هات رو باز کن، دينا دوست صميمي جنابعالي، برگ برنده ي منه! اگه باهاش ازدواج کنم، خيلي راحت مي تونم تمام سهام کارخونه رو به دست بيارم، پس سعي نکن سد راهم بشي، چون ممکنه واقعا به قصد کشت بزنم و جنازت رو تو بيابون هاي بيرون تهران بسوزونم که هم خودت از اين زندگي راحت بشي و هم من! بهم نزديک شد و با قاطعيت گفت: - ارکيد بترس از اون روزي که من خر بشم و نذارم نفس بکشي؛ مي فهمي؟ بدون اين که جواب بدم يا حتي گوشه چشمي بهش بندازم، از ماشين پياده شدم و قدم به کوچه گذاشتم. صداي گاز دادن شديد ماشين از پشت سرم اومد؛ ولي اهميتي برام نداشت. خيلي وقت بود که تو زندگي من هيچ جايي براي ترس باقي نمونده بود. ترس وقتي به سراغ آدم مي ياد که زندگيت برات ارزش داشته باشه، که زندگيت رو دوست داشته باشي؛ ولي من اون قدر زجر کشيده بودم که تا خرخره پر شده بودم و آماده براي خلاص شدن از اين درد هر روزه. کليد رو در آوردم و در رو باز کردم. صفيه خانم از بين موج هاي پرده ي حريرش سرک کشيد بيرون. فقط به احترام سن و سالش سري به معني سلام تکون دادم و راه افتادم به سمت اون هشت تا پله ي هميشگي که به تک اتاق بالا ختم مي شد. به ياد دينا افتادم. بيچاره دينا، نمي دونست سپهرِ عاشق پيشه ي جذاب، چه شيطان پليدي تو بطنش داره. نمي دونه براي سپهر جذاب، سهم شرکت مهمه؛ نه خودش و نه وجودش. مطمئن بودم که دينا هم يه بدبختيه مثل من که سپهر براي مال و اموال پدريش دام پهن کرده بود. اي کاش دينا هم اشتباه منو نمي کرد و هيچ وقت دونه هاي چيده شده ي سپهر رو نمي چيد، تا مثل من تو دام سپهر نمي افتاد. بيچاره دينا که داشت مي شد ارکيد دوم. شايد يه کم بهتر، شايد يه کم بالاتر؛ ولي با همون درجه و مقام. سپهر صولتي تمام محبت هاش بخاطر پول و سهم الارث پدري دينا بود و خدا اون روز رو برات نياره دينا که آه در بساط نداشته باشي. اون وقته که همين سپهر ِ فرشته صفتِ يوسف چهره، مي شه اهريمنِ عزرائيل صفت. اون وقته که مي شي يکي مثل ارکيد، شايد يه کم بهتر، شايد يه کم بالاتر؛ چون تو پشتوانه داري و ارکيد بدبخت هيچي نداره، هيچي جز خداي بالا سر که شايد يه وقت هايي از سر تفنن صفحه هاي پر درد ارکيد رو هم بي حوصله ورق مي زنه. "چشمانم را مي بندم سياهپوش خاطرات شده ام چشمانم را مي گشايم سوگوار حقيقت به جا مانده ام آي ايها الناس ... پناهي مي شناسيد از اين برزخ بي پايان؟" «دستهام يخ کرده بود وتو رختکن حموم دور خودم ميچرخيدم .. -خدايا چي کار کنم ؟...واي چي کار کنم ...؟ لبم رو به دندون گرفتم اونقدر محکم که خون لبم جاري شد ...باکي نداشتم از اين خون ريزي لبهام ولي ... چشمهام رو با حرص ماليدم وناليدم .. -خاک برسرت کنن ارکيد ..چي کار کردي ..؟حالا ميخواي باهاش چي کار کني ..؟ واي نه ..خدايا نه ..اگه مامان بفهمه ...بابا ..واي نه آبروم ميره..خدايا حالا با اين بچه چي کار کنم ؟...کجا بندازمش ..؟ دوباره بي بي چک رو تو دستم گرفتم ..اشکهاي رگبار بارانم حتي نميذاشت به خوبي صفحهءبي بي چک رو ببينم ...ولي حقيقت تلخ واضح تو از اون بود که بتونم با تاري چشمهام نفيِ ش کنم ... خدايا نه ..واي نه... دو تا خطه .. اي بميري ارکيد ...بميري ايشالله ..بري زير هيجده چرخ ...حالا ميخواي جواب بابا ومامان رو چي بدي؟ ...نميگن اين بود جواب اعتمادمون به دختر دانشگاه رفتمون ..؟ واي سپهر ...سپهر ..اخه چرا مواظب نبودي ..؟حالا من با اين بچه چي کار کنم ..؟ بي بي چک رو گذاشتم رو کابينت رختکن وبازهم دور خودم چرخيدم . واي خدا چي کار کنم ..چي کار ..؟چي کار ..؟اگه بابا بفهمه منو ميکشه ..خونم حلاله ...واي نه ....اي خدا چي کار کنم ... از اضطراب ودلشوره حس ميکردم افت فشار پيدا کردم وسرم گيج ميره ...نشستم رو زمين وسعي کردم بدون گريه کردن فکر کنم .. ولي تو همين لحظه يه تقه به درخورد ومامان درحموم روبازکرد ..با ديدن من تو اون وضعيت نگاهش نگران شد وسراسيمه اومد تو ومن خوش بينانه سعي کردم با چنگ انداختن به مستطيل کوچيک بي بي چک اون رو مخفي کنم .. ولي افسوس که دير جنبيدم ومامان اون چيزي رو که نبايد بيينه ديد .. -اون چيه ارکيد..؟ دستم رو که مشت کرده بودم مثل بچه ها پشتم قائم کردم ... -هي ..هيچي .. چشمهاي مامان گشاد شده بود وبا صورتي که انگار هرلحظه بيشتر از قبل ...خون صورتش رو ميکشيدن پرسيد .. -ميگم اون چيه ..؟ ترسيده بودم ..يه دختر ترسيدهءحامله ...مامان که ديد جوابي نميدم تو يه لحظه دستم رو کشيد که بي بي چک از دستم دررفت ووسط حموم افتاد .. دو خط تيره رنگ درست مثل دو خنجر تو چشم هردومون فرو رفت .. نگاه مامان دو دو ميزد... نفس هاي من تند بود ومال مامان ...نميدونم کُند ...شايد هم خفه .. با لکنت گفت -اين ....اينکه .... لبهاش درحال تقلا بودن تا اسم ازمايش گير کوچيک خانگي رو ببره ..ولي انگار جرات حرف زدن نداشت ...ميترسيد از به زبون اوردن اسم وسيلهءپخش شده رو کف حموم .. من مثل بارون بهاري هق ميزدم ومامان ..به ارومي دست دراز کرد تا اون وسيلهءکوچيک حاوي خبر بي ابروگي دخترش رو برداره بي بي چک رو با چنان دستهاي لرزوني برداشت که حس کردم هرآن از دستش ميوفته .. دو خط تيره رو از نظر گذروند .. -ارکيد ...اين بي بي چک ..دست تو چي کار ميکنه ..؟ هنوز خوش بين بود ..هنوز حتي فکرش رو هم نميکرد که تک دخترش ...نمونه دخترش ..همچين بي ابروگي اي رو مرتکب بشه .. هق هقم به زار زدن تبديل شد ..تو ميون اشکام زمزمه کردم .. -ببخشيد ...نميخواستم ..اين جوري بشه ...نميخواستم ..مامان ...ببخشيد .. -چـــــي ..؟ بي اراده پنجه انداخت تو موهام وبي بي چک رو به صورتم نزديک کرد .. -با توام خيرنديده ميگم اين چيه ...دست تو چي کار ميکنه ..؟ درد موهام زياد بود... خيلي زياد .ولي مامان اونقدر کلافه بود که اصلا نميفهميد داره چه بلايي سر موهاي خوشگل دخترش مياره .. -ارکيده حرف بزن ..اين براي کيه ..؟ موهام رو دوباره کشيد که از درد جيغ زدم .. -ارکـــــــــيد ... ودوباره موهام رو کشيد ..به ناچار داد زدم - مال منه .. همين ...همين جمله دست مامان رو ثابت کرد نگاهش تو چشمهاي اشکيم ميچرخيد... انگار ميخواست از تو چشمهام بخونه که راست ميگم يا دارم باهاش شوخي ميکنن ... .. تو عرض چند ثانيه صورتش سفيد شد ولبهاش ..خدايا انگار که تمام خون لبهاش رو کشيدن .. -مال ..؟مال...؟ باهمون دستي که بي بي چک رو نگه داشته بود سينه اش رو مالش داد .. -مال تواِ..؟يعني چي ..؟ يه خندهءعصبي کرد وادامه داد .. -مگه ميشه ..؟چي ميگي ارکيد ..؟ دستهاش رو به ارومي از موهام جدا کرد وبا قوت قلب ولبهايي که ديگه نميتونست مانع لرزششون بشه ناليد .. -حتما مال يکي از دوستاته اره ..؟ اشکايي که ميباريد ونگاه پرازدرموندگيم به مامان ثابت ميکرد که حرفم حقيقته .. ولي مامان شيرين من ...يه مادر بود...قلب کوچيکش هيچ وقت طاقت اين بي ابروگي رو نداشت .. اشکام رو که ديد با لحني که سعي مي کرد ملايم باشه گفت .. -راستش رو بگو ارکيدجان ..به خدا دعوات نميکنم ...بگو اين رو از کجا اوردي .. من هم گوش ميدم ...اصلا مال هرکي باشه مهم نيست تو فقط بگو مال کدوم دوستته؟ اصلا دست تو چي کار ميکنه ..؟ من که ديگه همه چي رو تموم شده ديده بودم ..زار زدم .. -نه مامان مال منه ..منه احمق ...من ...نميدونستم ..نميخواستم مامان ..فکر نميکردم ...مامان ..نميخواستيم اين جوري بشه .. -پس يعني ... يه خندهءعصبي ..درست مثل ادمهاي مجنون کرد . -يعني تو حامله اي ...؟ فقط نگاهش کردم .. -يعني ..دختر من ...دختري که حتي ازدواج هم نکرده ..با يه مرد بوده ..؟ سرش رو با نااميدي بلند کرد ...لبم رو به دندون گرفتم ...نفس براي نفس کشيدن نداشتيم .. -اره ارکيد ...؟اره ...؟ فقط لب زدم -اره .. بي بي چک از دست مامان افتاد ...وتو يه لحظه چنان به سمتم يورش اورد که هيچي نفهميدم فقط وقتي به خودم اومدم که داشتم زير آماج ضربه هاي مامان له ميشدم .. -بي شرف ....هـــــ....رزه... اشغال ...چه بلايي سرمون اوردي؟ ..چي کار کردي تو ..؟ ميکشمت ارکيد...به خدا ميکشمت ... با صداي داد وفرياد مامان درحموم بي هوا باز شد واميد وپشت بندش بابا اومدن تو ... مامان که از شدت عصبانيت کف به دهن اورده بود وصورتش يه پارچه قرمز شده بود ..همچنان من رو له ميکرد ... نفهميدم چه جوري ولي ضربه ها کمتر شد وامير مامان رو برد بيرون از حموم ...ولي صداي داد وفحش هايي که ميداد کافي بود تا هم اميد وهم بابا همه چي رو بفهمن ... واون چيزي که نبايد بشه شد ...تشت رسوايي من از بوم به زمين افتاد ...بابا نعره کشيد -خفه شو.. بگو چي شده ... از همون درباز حموم قشنگ صداي داد بابا ومامان رو ميشنيدم .. -چي شده ..؟؟؟؟بگو چي نشده ...؟دخترت حامله است ...ميفهمي اقا ...؟دختر شوهر نکرده ات حامله است ... تا عمر دارم هيچ وقت نگاه خون چکان امير وبابا رو تو اون لحظه ها فراموش نميکنم ...هيچ وقت .. اون کتک ها رو... اون ترس ولرز رو ...اون ضربه هايي توي شکمم رو که بابا واميد بدون توجه کردن به موقعيتم ميزدن ... همون ضربه هايي که بچهءپانگرفته تو بطنم رو از بين برد ... هيچ وقت هيچي رو فراموش نکردم ..ضربه هايي که به خاطر پا کج گذاشتن هام خوردم ..فراموش نکردم ونميکنم ... (سقط کردم فرزنــد ِ مشــروع ـ عشقــم را از وحشت ِ ايــن مردمــان که عقلشان در چشمشــان است ميدانے؟ عادت کرده انــد زن ِ آبستـن ِ عــشق را هــَـــــر...زه خطاب مي کنــند !» **** ***** برای بار هزارم فاصلهء دستشویی تا اطاق مونتاژ رو میدوئم ..اصلا نمیدونم چی خوردم که تا این حد سیستم گوارشیم رو بهم ریخته .. اخه ارکیدی که همیشه غذاهای ساده وکم هزینه ای مثل کوکو سیب زمینی میخوره چرا باید دچار این حالت تهوع های دست وپاگیر بشه ...؟ امروز به قدری بالا اوردم که حس میکنم دیگه نه معده ای برام مونده... نه دستگاه گوارشی ..انگار همه رو لا به لای زردابه های معدهءخالیم ..بالا اوردم .. -ارکید جان خوبی ..؟ آبی به دست وصورتم میزنم ..حس میکنم تمام انرژی داشته ونداشته ام تموم شده ..نرگس کمکم میکنه سرپا بشم ..زیر بازوم رو میگیره ومثل یه جنازه من رو به دنبال خودش میکشه .. -اخه چی خوردی که به این حال افتادی ..؟ -خودت که دیدی از صبح لب به هیچی نزدم .. نرگس نگاه عصبی ای به من میندازه ..یه حرفی تو چشماشه که عاجزم از خوندنش ..حتی انرژی سوال پرسیدن هم ندارم ولی خود نرگس بی اینکه حرفی بزنم به حرف میاد .. -ارکیده ..شاید ...شاید یه خبری باشه ..؟ ثابت میشم ..معنای واقعی مجسمه بودن رو تجربه میکنم ...امکان نداره ...نه امکان نداره ...خدا با من اینکارو نمیکنه .. خدای من ..خدایی که میبینه تا کجا خرد وخرابم ..این بازی ناجوانمرانه رو با من شروع نمیکنه .. مگه میشه با اون همه مراقبت ..اون همه نگرانی ...اون همه استرس ..جنینی تو وجودم پا گرفته باشه ..؟ اصلا مگه میشه بعد از اون سقط جنین وحشتناک ...که هنوز بعد از سه سال مو به تنم سیخ میکنه رَحم ناقص وبایرم ...امادگی پذیرش یه جنین دیگه رو داشته باشه ..؟ من که تو تمام این مدت مراقب بودم ...من که با وجود تمام ضعف اعصاب ومشکلاتی که به سراغم میومد بازهم هرشب... سروقت ...با کلی خون جگر قرصهام رو میخوردم .. که مبادا یه دفعه ای سپهر مثل بلای اسمانی رو سرم نازل بشه وکاری که نباید ....بشه ... مگه اصلا امکان داره ..؟ -آره ارکید ..؟ -نــــه .. همین قدر قاطع ومحکم ..اونقدر مطمئنم که حرفی توش نیست ..امکان نداره حامله باشم ..اون هم از موجود منزجر کننده ای به اسم سپهر صولتی .. -خانم نجفی ..خانم سروری ..؟ صدای پراز طمطراق امیر حافظ سریعا خون تو رگهام رو منجمد میکنه ..نه به اون موقعی که سال تا سال نمیدیدمش ...نه به الان که کمین کرده برای له کردن من ...برای گرفتن مچ ارکیده نجفی ... -مثل اینکه شما اینجا رو با پیک نیک اشتباه گرفتید .؟ انگشتهای دستم بی اراده با شنیدن کنایهء خوابیده درپس تک تک کلمات طعنه امیز امیر حافظ رسولی ....دردونه پسر حاج رسولی ....مشت میشن .. نرگس لبخند خجلی میزنه .. -ببخشید اقای رسولی ..خانم نجفی حالشون خوش نیست .. امیرحافظ یه نگاه سخت ...پراز حرص ..پراز نفرت ....واز بالا به من میندازه ..جوری که از ذهنم میگذره ..این همه نفرت برای چیه ..؟ برای اشتباهی که مرتکب نشدم ؟...یا برای اینکه حاج رسولی از روزگم شدن برگهءچک به بعد... نشون داده که حرف من رو بیشتر از حرف پسرش قبول داره ..؟ اگه این باشه حق داره ناراحت باشه ..حتی متنفر ..جایگاه من کجا وتک پسر حاج رسولی کجا ...؟ تو این حالت ...که داره از بالا به من نگاه میکنه ...این طور سینه جلو داده وپرغرور ..حس یه بچهء بی پناه رو دارم ..پراز ترس ...پراز لرز ..بی پشتوانهءمادر میخوام سنگینی وزنم رو از رو دوش نرگس بردارم ..ولی خدا میدونه که نمیتونم ..خدا میدونه که ارکیده نجفی هیچ جونی تو پاهاش نداره ..تا قد راست کنه ..تا کنایهءامیر حافظ رو جواب بده .. -ولی خانم نجفی که چیزیشون نیست ...ماشالله هرروز سرومروگنده تراز قبل تو کارخونه میگردن .. والله من موندم پول مفت چه جوری از گلوی این خانم پائین میره ..نه کار میکنه نه حرص وجوش.. الان هم که مثل لُردها تو ساختمون جولون میدن تیزی وبرندگی کنایه هاش... صاف قلبم رو نشونه میگیره ...خوب میدونه درد دارم ..خوب میدونه که حتی نا ندارم سرپا وایسم ...خوب میدونه که با شنیدن خزعبلاتش همین اندک انرژی ای که برام مونده داره ته میکشه .. ولی بازهم خودش رو زده به اون راهی که اسمش... علی چپه ..نرگس یه نگاه نگران بهم میندازه ..دیگه برای همگی عیان شده که امیر حافظ چند وقتیه تیشه برداشته برای از ریشه دراوردن ارکیدهء بی پناه صدای خش دار وضعیفم رو که حتی خودم هم اون رو نمیشناسم میشنوم که جواب امیر حافظ رو این جوری میده .. -ببخشید اقای رسولی حق با شماست ..بریم نرگس جان .. خدا میدونه که با چه جون کندی همین چند کلام روهم از ته حلقم کشیدم بیرون وتحویلش دادم ... نمیدونم بعد از گفتن این حرف ...طعنهءکلامم رو گرفت یا نه ..ولی حرف بعدیش تیکه های قلبم رو چاک چاک کرد .. -پس اگه حق با منه دفعهءاخرتونه که میبینم وسط ساعت کاری... مونتاژ رو ول کردید واومدید بیرون ..با شما هم هستم خانم سروری ..یه بار دیگه ازتون کم کاری ببینم مستقیما با حاج اقا حرف میزنم .. نفسهام به شماره میوفته ..یک دو ..یک دو. ..نه... مثل اینکه امیر حافظ ...امروز ..این جا...همین لحظه ...قصد ویرونی من رو کرده .. ناخواسته پنجه هام مشت میشن ..اصلا نمیدونم از کجا انرژی وارد رگ وپی ام میشه ..اصلا نمیفهمم چه جوری ادرنالین خونم بالا میره ومن قصد میکنم که این مرد رو همین الان سرجاش بشونم .. اون هم تو این لحظه هایی که دوباره تمام هجم معدهءخالی شده ام ..به نوسان افتاده ومن حتی نایی برای حرکت ندارم ...ولی فشار خون پائین ودستهای سردم هم نمیتونه جلوی طغیان آنی ام رو بگیره .. یه قدم جلو میذارم ...بازهم جلوتر ..بوی تلخ وتند ادکلن امیر حافظ شدیدا معده ام رو تحریک میکنه ...تمام سعیم رو میکنم تا مانع بالا اوردن... تو صورت امیرحافظ تک پسر کارخونه دار بشم ... امیر حافظ هم مثل یه گربه ..چشم تیز میکنه به سمتم ..خیره میشه به جلو اومدن های ناهماهنگم ...نرگس میخواد مانعم بشه ولی دیگه دیره من امروز قصد کردم که پوزهءاین مرد رو به خاک بمالونم ..بسه هرچی صبوری کردم ودم نزدم .. -جناب اقای رسولی ..محض اطلاعتون باید بگم ... بنده وخانم سروری موظیم شصت تا برد رو تا انتهای ساعت کاری اماده کنیم .. پس درنتیجه اگه من وخانم سروری کارمون رو تا انتهای روز تحویلتون ندادیم شما حق دارید شکایت ما رو پیش بزرگترتون ببرید .. درغیر این صورت بهتون اجازه نمیدم با حرفهایی که هیچ ارزشی براشون قائل نیستم وقت ارزشمند من رو تلف کنید .. نفس میگیرم ..بازهم نفس ..معده ام از این همه هجم هوایی که رایحهءتند امیر حافظ رو با خود دارن متلاطم میشه ..درست مثل هوای طوفان زدهءدریا ... نفس های تند امیر حافظ نشون از به هدف زدن تیر حرفهای منه ...بالاخره جوابش رو دادم ..سبک شدم ...هرچند که ممکنه با همین جواب اخراجم حتمی باشه ولی دیگه برام مهم نیست .. تو این لحظه ها ...فقط میخوام معده ام اروم بشه ..برام مهم نیست که امیر حافظ نامی ...میخواد اخراجم کنه یا نه ... واقعا از ته دل میگم ...فقط میخوام بمیــــــرم ... (ایــن روزهـــا همــه بــه مــن دلـتــنـــگــی هــدیــه مـی دهنــد لطفـــا آتــش بــس اعــلام کــنید! بــه خـــدا تمــــام شــد دلـــــــــــم...!) *** **** هوای تنفسش روی ریه هام سنگینی می کنه. انگار که موقع عصبانیت تمام دی اکسید کربن رو تو صورت من می دمه. دهن باز می کنه که من رو زیر آماج حرف هاش له کنه که صدای فرشتم یه بار دیگه نجاتم می ده. - امیرحافظ؟ صدای ملکوتی حاج رسولیه، پدر دوست داشتنی مرد نفر انگیز مقابلم! برای هزارمین بار از وقتی که تو این کارخونه مشغول به کار شدم و با حاج رسولی مومن و معتمد آشنا؛ حسرت می خورم به جایگاه امیرحافظ منفور. ای کاش این مرد پدر من بود. کاش دست نوازشش رو سر من بود. ای کاش می شد یه بار، فقط یه بار سر روی زانوی پدرانش می ذاشتم و مثل اون قدیم ها که تو آغوش پدرم گریه می کردم و دردهای دلم رو خالی می کردم. نگاهم گره می خوره به صورت نورانیش، الحق که خدا تو وجود بعضی از بنده هاش نشونه هایی از وحدانیت و محبت خودش رو گذاشته. حاج رسولی هم برای من جزو اون بنده هاست که تمثالی از مهربونی خدای بالای سرمه. تو سلام کردن به مرد مومن مقابلم پیش دستی می کنم. - سلام حاج رسولی. بی این که چشم از امیرحافظ عصبانی بگیره، یه لبخند گوشه ی لبش می شینه. - سلام دخترم، خسته نباشی. نرگس هم به آرومی سلام می کنه. - سلام خانمی سروری. به جای جواب می پیچم به خودم. خدایا معدم! اون قدر سوزش دارم که حتی نمی تونم جواب سوال حاجی رو بدم. حاجی منتظر حرفم نمی شه. -چی شده پسرم؟ یه لحظه از ذهنم می گذره. پسرم؟ دخترم؟ من و امیر حافظ بی اراده پوزخند می زنیم. من کم جون، اون پررنگ. پوزخند هامون رو می گم. - هیچی، خانم نجفی این جا رو با تریبون حمایت از کارگران تنبل اشتباه گرفته بود. داشتن برامون نطق می کردن. خب، می فرمودید خانم نجفی! پس اگه شما و خانم سروری نتونستید تا آخر ساعت کاری، شصت تا برد رو آماده کنید من حق دارم که به بزرگ ترم بگم؛ درسته؟ جلوی حاج رسولی خجالت می کشم. درسته که این پسر، مشمئز کننده ترین فرد بعد از سپهر تو زندگیمه؛ ولی اصلا دوست ندارم رو در روی حاج رسولی باشم. این مرد حق پدری به گردنم داره. امیرحافظ نامرد، چرا این کار رو با من می کنی؟ سعی می کنم کم نیارم. دستم رو ناخواسته رو معدم می ذارم. چشم هام از زور درد و سوزش معدم ریز می شه. می خوام جواب بدم و از حقم دفاع کنم؛ ولی بوی ادکلن امیرحافظ که بیش از حد بهم نزدیک شده، حتی اجازه ی این کار رو هم بهم نمی ده. مایع شکمم هجوم می یاره به بالا که بی درنگ با آخرین انرژی ای که دارم، می دوئم به سمت دستشویی بانوان. نرگس هم از پشت سرم ارکیده کنان دنبالم می یاد. دوباره عق می زنم. دوباره و دوباره بالا می بارم و صد باره و هزار باره از خدا می خوام که مرگ ارکید نجفی رو زودتر برسونه. خدایا این درد چیه؟ من رو که داره از پا می ندازه. نکنه حرف نرگس ... دست و پام سر می شه. دارم می افتم که نرگس نگهم می داره. - چی شده ارکیده جان؟ آخه چته عزیزم؟ حتی نای حرف زدن ندارم. سعی می کنم دست نرگس رو رد کنم. - برو نرگس. رسولی بهت گیر می ده. من که نمی تونم شصت تا برد رو کامل کنم، حداقل تو به کارت برسی. - به جهنم که گیر می ده! کجا برم؟ تو داری از حالی می ری، بعد ولت کنم برم؟ مشت مشت آب به صورتم می پاشه. باز هم کمکم می کنه، در دستشویی رو که باز می کنه، چند قدم اون طرف تر حاج رسولی رو می بنیم که داره با پسرش حرف می زنه. چین افتاده وسط ابروهاش. این چین های عمیق می گه ناراحته. سعی می کنم قدم بردارم. سعی می کنم قوی باشم. اما خیلی دلم می خواد چشم هام رو ببندم و بمیرم، درست مثل همون تیکه متنی که همیشه تو ذهنم جولان می ده. "کـــــــــاش مـــی شــد آدم گـــــاهی به اندازه ی نـیــاز، بمیـــــرد!" ولی پنجاه تا برد ناتمومی که روی میز کارم انتظارم رو می کشه، اجازه ی بسته شدن رو از چشم هام می گیره. انگار که دی یودها و خازن ها من رو صدا می کنن. باید برم. باید تمومشون کنم. من جدای از حقوق این کار، به شدت علاقه ی زیادی به این دنیای رنگارنگ کوچکم دارم. نرگس بازوم رو می کشه که نگاه حاج رسولی و امیرحافظ می گرده روم. نگاه حاج رسولی نگران می شه، حتی نگاه امیرحافظ. یعنی تا این حد سست و شکننده به چشم می یام که نگاه همیشه پر از نفرت امیرحافظ هم نگران شده؟ نمی خوام این طور باشم؛ ولی چاره ای ندارم قدم بعدیم رو می خوام بردارم که دنیا دور سرم می چرخه. انگار که سوار یه چرخ و فلک شدم، دنیام شده اون چرخ و فلک و من دارم تو دنیام می گردم و می چرخم. زیر پام خالی می شه. بی هوا چنگ می اندازم به بازوی نرگس؛ ولی برای پایدار موندن دیگه دیر شده. تو همون تار و روشنی چشم هام می بینم که حاج رسولی و امیرحافط به سمتم خیز برمی دارن؛ ولی بسته شدن چشم هام با داغ شدن بدنم همزمان می شه و من دیگه هیچی نمی فهمم. "اگه این زندگی باشه اگه این سهمم از دنیاس من از مردن هراسم نیست یه حســـــــی دارم این روزا که گــــــــــاهی با خودم می گم شاید مـــــــــــــردم، حواسم نیست." ...
(شاخه ی تکیده.. گل ارکیده ...) **** -کفش وجورابهاتو دربیار .. -چی ..؟ بغض تو گلوم وقطره های اشکم از هم سبقت گرفته بودن ..دیگه از این همه خفت به فغان اومده بودم ...خدایا من دارم به کدوم جرم بازجویی میشم ..؟ -گفتم کفش و جورابهاتو دربیار .. با اشکهایی که دیگه حتی نمیتونستم جلوی ریزششون رو بگیرم ...اروم کفشهام رو دراوردم ... کفشهای ساده وقدیمیم رو که حتی گوشه هاش زخمی بود ومجبور بودم به خاطر معلوم نشدن سوراخ های کنار کفشم جوراب مشکی بپوشم .. نمیخواستم جورابهام رو دربیارم ..نمیتونستم .. -یالالله گفتم جورابهات .. نمیخواستم ..خدایا میبینی؟ نمیخوام ..ولی بنده ات ...همین بندهءمغرورت ...داره زورم میکنه .. دستم به سمت جورابهام رفت یه قطره اشک درست کنار پام رو موزائیک افتاد که در باز شد .. -اینجا چه خبره ..؟ اونقدر خفت کشیده بودم که همون جور که خم بودم از درد تا شدم وصدای هق هقم اطاق رو گرفت . دستهام رو رو صورتم گذاشتم وزار زدم به بخت شومم صدای امیر حافظ رو درست نمیشنیدم ولی معلوم بود که از دیدن پدرش اون هم تو این ساعت از روز تعجب کرده .. -سلام حاجی شما کجا ؟اینجا کجا .. -علیک سلام ..اینجا چه خبره ..؟ صدای طعنه امیز امیرحافظ چنگ زد به اعصاب ناارومم -خانم دزدی کرده دارم دستش رو رو میکنم .. نفس حاج رسولی به قدری سنگین بود که حتی من هم میون هق هق هام صداش رو شنیدم .. -لا الله الا الله ..مگه تو خدایی که داری آبروی یه آدم رو میبری ..؟ -حاجی مطمئنم کارخودشه .. صدای نیمه بلند حاجی من رو هم ترسوند -میشنوی چی میگم امیر حافظ..؟دارم میگم مگه خدایی که همه چی رو بدونی .. -ولی حاجی .. -برو بیرون..برو بیرون تا بیشتر از این گند بالا نیاوردی .. اشکهام بی مهابا میریخت ..بهم گفته بود دزد ..تهمت دست کجی زده بود .. به من... به منی که برای یه لقمه نون حلال حاضربودم هرکاری بکنم حتی طی کشیدن کارخونه .. درکه بسته شد صدای گریه ام هم بلند تر شد ..اونقدر تحقیر شده بودم که میون همون زار زار گریه ام نالیدم ... -میبینی حاج رسولی ..میبینی پسرت با من چه کرده ..؟ صدای نادم حاج رسولی هم نتونست دلم رو اروم کنه .. -شرمنده ام دخترم .. -شرمندگی شما چی رو عوض میکنه حاج آقا ..؟ -بپوش دخترم .. اونقدر دلم پربود که بی توجه به تمام محبت هاش ..به تمام پدرگریهاش برام .. توپیدم ... -اگه دخترتون بودم اونوقت پسرتون بهم تهمت ناروا نمیزد ..منو اینجا گیر نمیانداخت که نکنه یه ریال از تو کارخونتون ببرم بیرون ..من رو نمیسپورد دست خانم شریفی تا لباسهام رو بگرده ... -بیشتر از این چوب کاریم نکن دختر جان .. امیرحافظ بچه است ...جوونه ..پخته نشده .. -حاج رسولی میدونید با ابروم بازی کرد؟ ..میدونید جلوی چند نفر خاروخفیفم کرد ..؟حالا من دیگه با چه رویی بین این ادمها سر بلند کنم .. زار زدم .. -چون پول ندارم ..چون فقیرم ..چون یه ادم اس وپاسم ..باید ابرو هم نداشته باشم …باید هرانگی که خواست بهم بزنه ..؟ یه نفس گرفتم وبا بغض گفتم .. -حاج رسولی ...بد کرد با من .. حاجی جعبهءدستمال کاغذی رو از رو میز برداشت وکنارم خم شد ..نگاهش رو با متانت به یه جای دیگه دوخته بودانگار شرمش میشد تو چشمهام نگاه کنه وبگه تا پسرش رو ببخشم ... خودش هم میدونست که پسرش چه بلایی به سر من اورده بود .... -شرمنده ام جز شرمندگی حرفی ندارم .. چند تا دستمال کشیدم بیرون .. -شما چرا شرمنده ای ..؟شما که بهت تهمت دزدی نزدن ..؟شما که پول داری ..افتخار داری . همه چی داری .. همه پشت سرت نماز میخونن حاج رسولی ..من شرمنده ام ..من رو سیاهم ..منم بندهءبی ابروی خدا .. دستهای حاجی مشت شد -چرا دلت اینقدر پره دخترجان...آبروت رو برات پس میگیرم .. .. دستمال کاغذی تو دستم رو خورد کردم وپرت کردم رو زمین -ابروی من مثل این تیکه های پخش شدهء دستماله ..میتونی جمعشون کنی حاجی ..؟ اگه میتونی بسم الله ..ولی بدون باید تا بشی ..باید زانو بزنی ..باید بگردی دنبال تک تک ریز ریزهاش .. میتونی حاجی ؟...میتونی غرور خودت وپسرت رو بشکنی آبروی من رو برگردونی ؟نمیتونی حاجی .. چرا اینقدر بی رحم شده بودم ..این مرد حاج رسولی بود ..کسی که هربار بی مزد ومنت کمکم کرده بود ولی با این کار پسرش چشمم رو رو همه چیز بسته بودم ...حس میکردم کاسهءچشم حاجی خیس شد .. -نمیتونم ولی سعیم رو میکنم .. بغضم رو قورت دادم .. -نخواستم ..تاحالا از صدقه سریتون نون بردم تو سفره ام ..نمیخوام سرخم کنید ..نمیخوام به خاطر من.. شما خم بشید .. من میرم به حرمت اون نونی که تو سفره ام بردم ...حرمتتون رو نگه میدارم ومیرم .. شروع کردم به پوشیدن کفشهام وبعد هم خم شدم روزمین تا دستمال کاغذی ها رو جمع کنم .. حالا اگه سرکارم برنمیگشتم هم مهم نبود... حداقل تمام اون بار خفت وخاری رو رو دوش حاجی گذاشته بودم .. خدای من هم بزرگ بود ..بالاخره یه جایی.. یه کاری پیدا میکردم .. حاجی کنارم خم شد وگوشهءمانتوم رو گرفت .. -بلند شو دختر جان... میگم بیان تمیزش کنن .. -نه جمع میکنم وجمع هم کردم .وهمه رو ریختم تو سطل اشغال درست مثل ؟؟؟ .. خواستم برم سمت در که صدای حاجی بلند شد .. **** با همون چشمهای خیس از اشک برگشتم به سمت حاجی ... حاجی با شرمندگی پرسید .. -ارکیده خانم مارو بخشیدی ..؟ دوباره کاسهءچشمهام پر شد .. ...کی قرار بود خلاص شم از این همه حقارت ...؟ -من کیم که ببخشم حاج رسولی ..خدا از گناه پسرت بگذره من که دارم میروم و.. بغض توگلوم اجازهء نداد بیشتر از این حرف بزنم .. امان از این بغض ودرد تو سینه چی میگفتم من ..؟کجا میرفتم ؟..تو این برهوت تنهایی کجا رو داشتم که برم ..? صدای پر صلابت حاج رسولی پنجه کشید به افکارم ... -نه شما نمیری ..شما میمونی تا همه چیزرو به حالت اولش برگردونم .. یه پوزخند ناخواسته نشست کنج لبم .. -ولش کنید حاج رسولی ..آدم بزرگی نیستم که طبقه ام بالا باشه .همین که گفتین بهم اطمینان دارین برام بسه ...دوست نداشتم حداقل شما راجع من فکر بد بکنین .. بابت حرفهایی هم که زدم معذرت میخوام درست نبود گناه پسرتون رو به پای شما حساب کنم .. -چرا بری دخترم ..؟مگه آبروت رو نبرد ؟..مگه جلوی همه بهت نگفت دزد؟ ..حالا بمون وبه همه ثابت کن که دزد نیستی با عملت به همه بگو که پسر من اشتباه کرده .. تو دلم گفتم ( من رو با کی در میندازی حاجی ..؟با پسرت ...؟با نبض تپندهءکارخونه ات ...با کسی که با یه گوشهءچشمش ده تا مثل من رو میخره ومیفروشه ...؟فکر میکنی تو این نبرد نا جوانمردانه کی میبازه ..؟خب معلومه ...ارکید پیشونی سوخته ...) -حاج اقا چرا اینکارو میکنید مگه من کیم؟ ..تو این مملکت هرروز کلی ادم متهم میشن ..وکسی هم جوابگو نیست.. من هم مثل اونها .. -من به اون ادمها کاری ندارم ...به کاروکاسبی این مملکت هم کاری ندارم ...بلکه با سرنوشت تو کار دارم ... تو داری پیش من کار میکنی... پسر من بهت تهمت زده ..نمیتونم ساده بگذرم ..امیرحافظ باید درست بشه ..باید یاد بگیره که رو قیافهءادمها قضاوت نکنه .. -پس من رو برای تنبیه کردن پسرتون میخواید ..؟ -این چه حرفیه ..؟من نمیتونم دو روز دیگه که افتادم مُردم... اون دنیا جواب دل شکستهءتو رو هم بدم ..هرچقدر که خوب باشم حلال وحروم سرم بشه ودل خلق الله رو بدست بیارم بازهم تنم میلرزه که اون دختر به خاطر رفتار احمقانهءپسر من بی آبرو شد ..نمیتونم ولت کنم دخترجان. دوباره عزم رفتن کردم ..ولی با یاد اوردی چند دقیقهءقبل برگشتم .. -حاج اقا یه سوال بپرسم .. -بپرس دخترم .. -از کجا میدونید که من دزد نیستم ..شاید واقعا اون چک رو ورداشته باشم .. حاجی یه لبخند ملایم زد ... -دخترجان من ادم شناس قابلیم ..شصت وپنج سال ...صحبت یه عمره ..دوبرابرتجربهءتو واون پسر ...دیگه میدونم جنس گریه ات چیه .. میدونم وقتی تو چشمهات نگاه میکنم غصه داری یانه .. میخواستم بهت بگم امروز رو مرخصی بگیری ..ولی دیدم صلاح نیست ...بمون سر کاروعزتت رو پس بگیر ازهمین پسربیفکرمن هم پس بگیر شاید با این اتفاق سرش به سنگ خورد وادم شد ..شاید فهمید که نباید این جوری راجع به یه ادم بی گناه قضاوت کنه .. واقعا برای خودم متاسفم که بعد ازیه عمر خدا خدا کردن ....پسرم تبدیل به کسی شده که خیلی راحت به دیگران تهمت میزنه وبه عواقبش هم فکر نمیکنه از روت شرمنده ام دخترم ...ایشالله که حلالم کنی ... حس کردم شونه هاش زیر بار حرفهام به قدری خم شده که دیگه راست نمیشه ... -برو دخترم ..وحلالم کن ... نگاهم به صورت ومحاسن زیباش افتاد ...این مرد غرق نور بود ...برام یاداور محبت خدا بود ..فقط خدا میدونه که تا حالا چقدر بهم کمک کرده ودستم روگرفته ... واقعا دلم نمیومد با این سنگدلی ...روح وروانش رو ازار بدم وکاری کنم که مدام شرمنده باشه ... درسته که پدر امیرحافظ بود ..درسته که پسرش ناتو از اب دراومد بود وجنسش خراب بود ..ولی مرد بود ...ومن مدیون تموم محبت های پدرانه اش ... برگشتم به سمتش واز ته دل گفتم ... -حلالید حاج رسولی ..نگران نباشید ... (این روزهایم به تظاهر میگذرد تظاهر به بی تفاوتی تظاهر به بیخیالی به شادی...!!!! به اینکه دیگر هیچ چیز مهم نیست اما... چه قدر سخت میکاهد از جانم این نمایش) سوار سرویس شدم بازهم نگاهم روی حسامی چرخید ..کسی که از روز اولی که پامو گذاشته بودم تو این سرویس فقط بهم نگاه کرده بود ..ساکت واروم ..بدون حرف نگاهش روی صورتم چرخید ولی من زودتر از اون چشمهام رو گردوندم ورو گرفتم ..امروز از اون روزهایی بود که نه حوصله داشتم... نه اعصاب وکشش کافی .. صدای پچ پچ همکارام کم کم داشت برام واضح تر شد .. -مثل اینکه پسرحاجی مچش رو گرفته . -وای راست میگی .؟به قیافه اش كه نمیخوره دزد باشه ... -خب دیگه اونی که ناخلفه.. نمیاد رو پیشونیش بنویسه من دزدم یا دستم کجه ... -اره والله راست میگی ..ادم دیگه تو این زمونه نمیتونه حتی به چشمهاي خودشم اطمینان داشته باشه .. نگاه حسامی سنگین تر میشه ..سنگین وسنگین تاجایی که پَرِ چادرم رو رو صورتم کشیدم واشکایی که پشت پلک چشمام حبس شده بودن و ازاد کردم .. دلم به قد دنیا از همهءدنیا گرفته بود ..امروز از اون روزهایی که فقط میخواستم چشم ببندم ..بمیرم تا ابد ...زیر لب زمزمه کردم .. (کــــــــــــــــآش میــــــــشد آدمــــــــــــــ…….. گــــــآهی به اندازه ی نـیــآز، بمیـــــرد!!! بعد بلند شــــــود آهستــــه آهستــــــــه خــــــــآک هایش رآ بتکــــــــآند گردھآیش بمآند اگــــــــر دلش خوآست، برگردد به زنــــــــــدگی. دلش نخوآست، بخوآبــــــــــــــــد تا ابـــــــــــــــــــــــ د) نه هوایی فرو کنی تو شش هات ..نه انرژی ای بدی به قلبت برای تپیدن ..فقط بمیری ..بمیری وتموم از زیر چادر خیره شدم به شهر سُربی... به ادمهای خاموش... به مردم مُرده .. خدایا اینجا کجاست که زندانیاش به حبس محکوم شدن ...اون هم تا ابد ...؟نفس نفس تا ابد ..؟ گه گاهی هم یه دل خوشکنک ساده... برای راحت تر طی کردن عمر محکومیت . نگاه خیرهء یخ زده وسردابه ام.... به خیابون های پرازتلخی میوفته ...اشکام رو اروم اروم پاک میکنم ..با احترام ... حرمتشون رو نگه میدارم ..حرمت قطره هایی که اگه نبودن.... تا حالا غمباد این دلم رو زیر و رو کرده بود سرکوچه که رسیدم اقای خسروی وایساد... مثل همیشه... مثل این دوسال ...بی حرف وبی کلام .. ومن پیاده شدم...مثل همیشه ...مثل این دوسال ...بی حرف وبی کلام . نگاه حسامی بدرقهءراهم شد تو پا گذاشتن به زهر هلاهلی که هرروز غلیظ تر از قبل میشد .. قدم گذاشتم تو گنداب زندگیم ..سلام بخت وپیشونی سوخته .ارکیده دوباره اومده تا تَن بِده به سیاهی هاتون ..تا بسوزونه باقی عمر سوخته اش رو . پا گذاشتم رو زمینی که حتی شک داشتم که خدا از اون بالا ی اسمونها گوشه چشمی هم بهش داره یا نه ... اصلا میدونه این تیکه زمین وجود داره یا مثل اون قسمت از مثلث برمودا گم شده تو دل زمین ..؟ قدم هام سست بود ..سست وبی جون ...نگو چرا سست .؟نپرس چرا بی جون ..؟ مگه تو زندگیم رو ندیدی؟ ..مگه ندیدی قضا وقدرم رو؟ ...مگه لمس نکردی حقارتم رو؟ .. این سستی هم مال یه حقارت دیگه است... مال زندگی کردن با موجودی به اسم سپهر ..با حیوونی که سگ پاسوختهءدم درحیاط هم شرف داره بهش .. چهار چوب زنگ زده با درسبز لجنی ...مثل هرروز بهم دهن کجی کرد.. به این کسی که سست وبی جونه ...از زندگی با سپهری که... مرد نبود ...نامرد هم نبود ..حیوون وجن واِنس هم نبود .. هرچی بود ...من عاجز بودم از کشفش ..از کشف موجودی که سه ساله دارم سر به بالینش میزارم وهرروز عطر یه زن غریبه رو از لابه لای دکمه های صدفی لباسش بو میکشم .. خیانت که شاخ ودم نداشت ...مال پسر همسایه هم نبود ...خیانت رو پَر سفرهءمن نشسته بود... چه با دعوت ...چه بی دعوت .. مثل یه ربات چادرم رو بالاتر کشیدم ..کلید دروانداختم ورفتم تو . به نظرت روزی سردتر وپژمرده تر از امروز هم وجود داره ..؟نه نداره .. اخه امروز خدای اون بالا .....دست جدیدی برام رو کرده بود ...انگ دزدی ..انگ دست کجی ..به منی که خودش میدونست حاضر بودم بمیرم ولقمهءحروم از گلوم پائین نره ... من که زندگیم رو روپایهءحلال وحرومی گذاشته بودم این عاقبتم بود... چه برسه به بردن لقمهءحروم سرسفره ام دروبازکردم ..بخت سوخته وانتخاب غلط واشتباهم بهم سلام کردن ..پاگذاشتم تو حیاط 3 در3 .. انتخاب غلط پررنگ شد ..پررنگ وپررنگ... تا جایی که من رو حبس کرد تو خودش .تو جواب این انتخاب ..تو عقوبت این خیره سریها ... چادرم رو از سرم برداشتم.. کمرم قد یه کوه سنگین شده بود .. (ای کاش میــــــــشد آدم گــــــآهی به اندازه ی نـیــآز، بمیـــــرد!!! ) *** التماس می کردم؛ مثل همیشه؛ مثل سه سالی که تنم به مزه ی کمربندش بدجوری عادت کرده بود. ـ نزن، بی انصاف نزن. نزن که دیگه این تن و بدن خسته، طاقت یه ضربه ی بیشتر رو نداره. نزن که با هر شلاق اضافه، خون و جونی نمی مونه. آخه چرا می زنی؟ چرا کباب می کنی؟ چرا این تن به گل نشسته رو شکسته تر می کنی؟ مگه من چیم؟ کیم به غیر از یه زن؟ به غیر از یه همسر؟ تا کجا می خوای پیش بری؟ کی این ولع سیری ناپذیرت تموم می شه؟ باز هم شلاق بود و ضربه های مشت و لگد. دردشون اون قدر زیاد و زیاد زیاد شد که دیگه حس نمی کردم، که دیگه درک نمی کردم و داشتم می رفتم رو ابرها. داشتم آسوده می شدم از بند زن بودن؛ ولی باز هم میون ضربه ها التماس می کردم. ـ نزن بی غیرت. به تویی که داری زندگیم رو می بینی می گم. غیرت که به رگ برامده نیست، به بازوهای برجسته نیست. به عدالته، به حفظ حریم زنانگیم. به این که وقتی عصبانی می شی با خودت بگی اون زنه و من مرد، اون نازه و من نیاز، اون حوّاست و من آدمی که به عشقش از بهشت رونده شدم؛ ولی چقدر زود فراموش کردی که تو آدمی و من حوّام. چقدر سریع از یاد بردی که حوّا همون حوّای سابقه؛ ولی تو دیگه اون آدم قبل نیستی. اون عاشق بی قرار که آسمون رو به زمین می آورد نیستی. صدای نفس نفس از یه جای دور می یاد، از میون کلی مه و بوران. خسته شده، حق داره، زدن یه آدم کم چیزی نیست، انرژی می بره، خستگی داره، داره نفس تازه می کنه تا بره برای راند بعدی. راند بعدی؟! حکایت من حکایت همونیه که از درد زیاد زده به طبل بی عاری. پوست کلفت شده تو سختی ها. محکم شده تو چینش لوگوهای رنگارنگ زندگیش. باز هم بی اراده زمزمه می کنم: ـ من همونم كه یه روز می خواستم دریا بشم می خواستم بزرگترین دریای دنیا بشم آرزو داشتم برم تا به دریا برسم شبو آتیش بزنم تا به فردا برسم. رسیدم؛ اما به کجا؟ خب چی عایدم شد از این رسیدن؟ شد این رویای کِبره گرفته. شد این زندگی سر تا پا نجاست و کثافت. صدای زمزمم رو حتی بعد از این همه عصبانیت هم می شناسه. می شنوه و حالش عوض می شه، انگار تازه می فهمه.اِ اِ؟ دیدی چی شد؟ این که همون ارکید خودمه، همونی که پاشنه ی در خونشون رو برای بله گرفتنش از جا کندم. ای دل غافل، پس تو کی هستی؟ تویی که سر و صورت و بدنت پر از کبودی و زخم شده، چه جوری رخنه کردی تو زندگیم؟ حافظش دوباره می پَره به گذشته. مرد شیک پوش من که عطر کِنزووایِرش تمام بینیم رو پر کرده، قلاب کمربند رو آزاد می کنه از دستش. یادش سوخته! یه زمانی، تو دوران جاهلیتم، چقدر این رایحه رو دوست داشتم! دستاش بعد از چند ماه نبودن پَر می کشه برای در آغوش کشیدن جسم مُردَم. می دونی چی تو این لحظات بدتر از مردن آزار دهنده س؟ این که نمی دونی عشق رو باور کنی یا نفرت رو؟ چه تصویری از من تو ذهنش ساخته که این جوری داره لهم می کنه. بیا، تو حداقل بهش بگو، بهش بگو اینی که داری از لمس پوستش مست می شی، همونیه که التماس می کرد تا نزنیش. همونیه که تا یه ساعت پیش از سگ خونت هم کمتر بود؟ بیا بهش بگو عصبانی شدی، کمربند رو از کمر شلوارت باز کردی و به روی تن و بدنش کشیدی، عیب نداره، دستت درست؛ ولی دیگه چرخش کمربند توی دستت و آزاد کردن قلابش، برای زدن تن و بدن این زن سیاه بخت چه حکمتی داشت؟ بس نبود این گوشت و خون رگه رگه شده؟ کافی نبود این کبودی های پهن دلمه دلمه شده ی رو شونه و کتف و کمر و رون پاش؟ باید حتما قلاب کمربندت رو هم با تن و بدن ارکید سینه سوخته آشنا می کردی تا حرصت بخوابه؟ **** **** حالا که شده یه مرد دیگه، شده همون آدم هزار رنگ حوّا. همونی که یه روزی به عشق فردوس برین که وعدش رو داده بود، پا گذاشتم تو خونه اش و بله دادم به همه ی یا علی هاش؛ ولی الان از اون همه یا علی، یه قلاب کمربند مونده و ضربه های محکم و درد تنم. این لحظه ها از اون موقع هاییه که می خوام هوار بکشم، می خوام بگم اینی که داره زجر می کشه، چه فرقی با اونی که یه ساعت پیش پنجت رو تو موهاش فرو کرده بودی و پوست سرش رو با زور غلفتی می کندی داره؟ بدنم که از شدت درد مچاله می شه و سر بلند می کنم و نگاهم رو می چسبونم به سقف اتاق. اگه خونم سقف نداشت، حتم دارم که می رفت و می چسبد به حریم کبریایی خدا و اون وقت بود که می تونستم ازش بپرسم: "خدایا!؟ خسته نشدی از این همه درس عبرتی که به بندت دادی؟ بس نبود تکلیف های شبی که هزاران هزار بار از رو تصمیم کبری نوشتم و دم نزدم؟ کی می خوای تمومش کنی خداجون؟ یه وقتی اون قدیم ندیم ها خیلی مهربون بودی، بعد از کلی دعا دعا و خدا خدا، حاجت روام کردی و آخر سر منو زن سپهر کردی؛ ولی حالا سه ساله که دخیل بستم به دامنت. نیستی؟ هستی؟ نمی بینی؟ یا خودت رو به ندیدن می زنی؟" لب می گزم و چشم می کَّنَم از سقف خونم، جایی که زیرش یه عالم گناه و کُفر خوابیده. از زیر چشم، تو بین دردِ درد آور تنم، یه نگاه زیرزیرکی می اندازم به سقف کبره بسته ی خونم و مثل یه بچه ی دو ساله لب برمی چینم. "کافر شدم خداجون، نه؟ تو ببخش، این قلاب تمام فلزی، عجیــــــــب درد آوره. کافر می کنه مسلمونت رو، بی دین می کنه بندت رو، چه توقعی از ارکید بی جونت داری؟ ای کاش هیچ وقت این ساخته ی بشر نبود، اون وقت شاید من هم این قدر ازت سرد نمی شدم خداجون. این قدر دلزده از قضا و قدر و تقسیم زندگیم." صدای نفس های سپهر درست مثل یه موسیقی ناهنجار گوش هام رو آزار می ده. ـ بخون ارکید، بازم برام بخون. ولی من نمی خوام بخونم. نمی خوام وسیله ی خوشی اش رو بیشتر کنم. دستش که به سمت سگک کمربند می ره، زبونم باز می شه ناخواسته. ـ توی چاله افتادم خاك منو زندونی كرد آسمونم نبارید اونم سر گرونی كرد حالا یه مرداب شدم، یه اسیر نیمه جون یه طرف می رم تو خاك، یه طرف به آسمون. ـ عاشقتم ارکید، تو تنها زنمی، تویی که هر کاری بکنم باز هم هستی. صدام دندونه دار می شه. "خدایا بگو این دل تا کی طاقت بیاره؟ تو فقط یه لطفی کن و زمان بگو، حداقل یه امیدی برام باشه این جوری که همش شده ذلت. همش شده سفر یک طرفه به جهنم روی زمینت. دردها، نفس کشیدن ها، چرا این قدر تهوع آور شده؟" باز هم بی اراده می خونم تا فراموش کنم. تا شاید برم تو شیرینیِ اندک رویاهای قدیمی. ـ خورشید از اون بالاها، زمینم از این پایین هی بخارم می كنن، زندگیم شده همین. "درد، درد! خدایا صدام رو می شنوی؟ من الان می خوامت. گوشه چشمی بهم بنداز. به خداوندی خودت که من هم بندتم، درست مثل همینی که داره خوش میگذرونه، چه فرقی بین من و اون هست؟ به جز این که اون مرده و من زن؟ اون دام پهن کرد و من دونه ی اول رو نخورده تو دامش افتادم؟ ـ با چشام مردنمو دارم این جا می بینم سرنوشتم همینه، من اسیر زمینم. یه جورهایی حس می کنم که اصلا نفس نمی کشه و یا شاید هم هوایی برای نفس کشیدن نداره. ـ بخون ارکید، بخون بذار تموم بشه. و من می خونم. مگه با وجود اون کمربند چرمی قلاب فلزی، چاره ای هم دارم؟ می خونم برای دل اون. برای نجات خودم از این دردی که فکر می کنم تمومی نداره، برای تموم شدن این زجر واپسین. ـ هیچی باقی نیست ازم لحظه های آخره خاك تشنه همینم داره همراش می بره خشك می شم، تموم می شم فردا كه خورشید می یاد شن جامو پر می كنه كه می یاره دست باد و تمام! تموم شد، ارکیده ی سه سال پیش هم تموم شد، یا شاید هم خیلی وقته که تموم شده و خودش خبر نداره و داره دست و پای بیخود می زنه برای زنده موندن. تازه می تونم نفس بگیرم. بعد از دقیقه هایی که نمی دونم چقدر طول کشیده تازه می تونم یه نفس از ته دل بکشم. کشون کشون با همون تن و بدن، با همون زخم های خون ریز بدنم، می رم گوشه ی دنج اتاقم پناه می گیرم و پشت می کنم بهش و رو به دیوار با سر انگشت لرزان می نویسم. "این روزها به احساسم می گویم نفس نکش عجیب آلوده است هوای دل ها." **** صداش رو از پشت سرم می شنوم. ـ ارکید پاشو یه چایی بده. سعی می کنم تن خرد و خستم رو از جا بلند کنم. اون قدر ضعیف و بی حال شدم که حتی نای بلند شدن رو هم ندارم؛ ولی باید بلند شم و برم برای راند سوم. حالا راند سوم چیه؟ کار کردن برای مردی که حتی از تنفس بوی عرق تند بدنش که تو فضای شیش متری اتاقکم می پیچه متنفرم. از سر راه دونه به دونه لباس هام رو جمع می کنم و تو نمی دونی که چه دردی رو برای خم و راست شدن و جمع کردن اون دو، سه تا تیکه لباس پاره تحمل می کنم. "تو اگر می دانستی که چه دردی دارد که چه زجری دارد، خنجر از دست عزیزان خوردن!" از برکت ضربات بی وقفه ی قلاب کمربند مــَــــردم، پام تیر می کشه و یه جورایی لنگ لنگون خودم رو به بیرون اتاق می کشونم. هوای تازه رو تو سینم پر می کنم و لباس های مچاله شده رو که با هر حس دردی تو دستم مچاله تر شده بود، یه گوشه می ذارم تا سر فرصت رفوشون کنم. پول اضافه ای برای خرید همین سه تیکه لباس هم ندارم. باید با حقوقم، تا آخر ماه سر کنم. لباس های مرتب شدم رو از تو کمد گوشه ی راهرو در می یارم. جای زخم ها داره هوا می کشه و یه جور عجیبی می سوزه. انگار که تازه عصب های تن و بدنم درد رو حس کردن و فهمیدن چه بلایی سرشون اومده. با جون کندن، دقیقا عین کلمه ی جون کندن، لباس ها رو به تن می کنم. سلانه سلانه می رم سمت آشپزخونه ی سه متریم، یه آشپزخونه ی جمع و جور که به جز یه یخچال کوچیک پنج فوت و یه گاز سه شعله ی رومیزی که مش حیدر، پیرمرد مهربون همسایه برام جور کرده و یه کهنه شور دوقلوی سه کیلویی دست دوم، چیزی دیگه ای توش نشونه دار نمی شه. همه ی دار و ندارم از دار دنیا همین سه قلم جنس و اون کمد و فرش زیر پامه. ـ پس چی شد این چایی؟ رفتی از کارخونه بسازی و بیاری؟ بعد از اون همه انرژی ای که مَــــــردم مصرف کرده، حق داره با یه لیوان چایی، رمقی به جسم خستش بده. مَــــردم شدیــــــد خسته س، خسته از کتک هایی نفس بُر من . زیر کتری رو که از همون اول با اومدن سپهر روشن کرده بودم کم می کنم و تو قوری کوچیک گل سرخیم یه پیمونه چایی می ریزم و دم می کنم. سوزش گردنم نسبت به زخم های دیگم آزاردهنده تره. دستی به گردنم می کشم که رگه های دلمه دلمه بسته روی دستم باعث می شه بچرخم به سمت ظرفشوییم و خون خشکیده روی گردنم رو تمیز کنم. از بوی خون و کثافت چندشم می شه، از خودم، از زن حقیر سپهر! ـ ارکـــــــیـــد! دستام سریع شروع به کار می کنن. می دونم این ارکید گفتن یعنی بدو تا دوباره با کمربندِ قلاب نشانم نیومدم سراغت. بجنب و تیز و بُز اون لیوان چایی رو برسون به دستم تا خر نشدم و یه نشون دیگه از قلاب کمربندم رو رو تنت امانت نذاشتم. پس می جنبم، قبل از این که تن و بدن خرد شدم با درد آشنای کمربند دوباره جلا پیدا کنه. تو لیوان دسته دار سادم که به اندازه ی سال های بدبختیم قدمت داره، چایی خوشرنگ رو می ریزم. درسته که چاییم زیاد مرغوب نیست؛ ولی با چاشنی هل و دارچین اون قدر خوش عطر شده که بی هوا یه نفس از ته ریه ام می کشم و خودم رو مهمون عطر خوش هل و دارچین می کنم. لیوان رو همراه قندون کوچیکم تو سینی دو نفرم می ذارم و لنگ لنگون از آشپزخونم بیرون می رم. یه نگاه به سینی می اندازم. چقدر جمع و جور، چقدر غریب، درست مثل زندگیم، درست مثل بخت سوختم، درست مثل پیشونی نوشته سیاهم. سینی رو که جلوش می ذارم، "چه عجب" زیر لبش رو می شنوم. یه جبه قند برمی داره و یه جرعه چایی می خوره. مثل همیشه از خودم سوال می پرسم: "چه جوری می تونه چایی ای به این داغی رو بخوره؟ دمای این چایی صد درجه س؛ شاید هم نود درجه، چه جوری اون زبون نیش مارش جزغاله نمی شه؟" با صدای دادش از جا می پرم. ـ اَه، این که باز مزه ی آب زیپو می ده. لیوان رو با عصبانیت پرت می کنه تو سینی و قندون چَپه می شه و تمام حبه قندهای ریز ریزی که تنها شیرینی این زندگی همیشه تلخه، خیس از مایع قهوه ای رنگ چایی می شه. ـ پس تو، تو خونه ی ننه و بابات چی یاد گرفتی؟ فقط عشوه گری و تور پهن کردن واسه پسرای مردم؟ سی سالته، هنوز بلد نیستی یه چایی درست و درمون دست شوهرت بدی! تو دلم مثل همیشه به کلمه ی شوهر نیشخند می زنم. چقدر هم که برازنده ی مَـــــرد لجام گسیخته ی رو به رومه. کم کم عصبانی می شه و با دست می زنه زیر سینی چایی و سینی و لیوان و چایی داخل سینی و قندون و حبه های خیس خورده، تمام اتاق کوچکم رو می گیره. ـ مَردُم زن می گیرن، ما هم زن می گیریم. نه هنری، نه دستپختی، فقط بلدی زهرمار درست کنی بدی به خورد شوهرت. پس تو کی می خوای هنر شوهر داری رو یاد بگیری؟ هان؟ تو دلم می گم: "وقتی که یه نفر عاشق زندگیش باشه، همه ی هنرها هم تو وجودش جمع می شه؛ ولی وقتی یکی مثل من باشه، گنجینه ی هنر هم که باشی، گند می زنی به تمام اون هنرها." *** **** ـ کی می خوای بفهمی که باید چه جوری شوهر داری کنی؟ وقتی سرم رو گذاشتم زمین و مُردم؟ یه آمین زیر لب به این حرفش می گم، شاید که مرغ حق همین جا زیر سقف همین اتاق کوچکم باشه و حرف دلم رو اجابت کنه. ـ هر چند غیر از این هم از شازده خانم توقع ندارم، اون قدر تو خونه ی ننه و بابات خوردی و پَروار شدی که دیگه وقتی برای یاد گرفتن هنر خونه داری نداشتی. فقط خوردی و خوابیدی و هیکل گنده کردی تا قاپ پسر مردم رو بدزدی. از جا بلند شد. سعی کردم نگاهم رو از تک تک اعضای بدنش بگیرم، تا یه وقت مثل دفعه ی قبل بالا نیارم و مهمون ناخونده ی کمربند های اضافه ی دم رفتنش نشم. یه نفس عمیق می کشم و سعی می کنم تا فکرم رو منحرف کنم. هر چند که نفس عمیقم هم بخاطر حس بوی تنفر آور عرق بدنش بی بازدم می مونه. همون جوری غرغر می کنه. ـ اَه، باز ما اومدیم تو این دیوونه خونه، گند زد تو اعصابمون. لباسش رو با حرص می پوشه و می ره جلوی آیینه و همون جوری که داشت جلوی آیینه دکمه هاش رو می بست موعظه هاش رو ادامه داد: ـ برو زَنیَّت رو از زن های مردم یاد بگیر. چنان شوهر داری می کنن آدم حال می کنه، خوشگل، خوشتیپ، خوش هیکل، نه مثل توی نی قلیون که آدم برای دیدنت باید کفاره بده. آخرین دکمه رو هم بست و ادامه داد: ـ خدایا آخه من به چی این زنیکه دل بستم که خر شدم؟ اینی که معلوم نیست جز من با چند نفر دیگه بوده؟ برگشت سمت من و با چشمای دریدش غرید: ـ جز من برای چند نفر دیگه ترانه خونده و با صداش دلبری کرده. چشمام رو می بندم، مثل یه مجسمم، غیر از مجسمه بودن کار دیگه ای از دستم بر نمی یاد. این سناریوی همیشه تکراری رو قشنگ از برم، این داستانی رو که مَــــــردم راوی اونه و یک طرفه می خوندش، سال هاست که دارم می شنوم و مشق شب می نویسم. ـ می دونی ارکید؟ وقتی فکرش رو می کنم که چه جوری تو دامت افتادم از خودم بدم می یاد. منو چه به دختر دوست پسر بازی مثل تو؟ حرفی نمی زنم. خودش هم می دونه که اولین و آخرین دوست پسرم و ختم کننده ی اشتباهاتم سپهر صولتی بوده. ـ حالا ببین، ببین زندگی منو به کجا کشوندی که تهوع می گیرم تو روت نگاه کنم، حالم ازت به هم می خوره ارکید. یاد لحظات قبل برام تازه می شه. حالش به هم می خوره؟ دروغ می گه عین سگ. ـ این که قبل از من با چند تا پسر دیگه دوست بودی مثل خوره روح و روانم رو می خوره. بیخودی هم برای من ادای آدم های مظلوم رو در نیار که تو اولین و آخرین عشقم بودی. از کجا معلوم که جز من با کس دیگه ای نبودی؟ فکر کردی من اون قدر سادم که نفهمم؟ با این که یه عمره دارم این حرف ها رو می شنوم، با این که سال هاست که عادت به شنیدن این اراجیف دارم؛ ولی باز هم هر بار با شنیدنشون لاله ی گوشام می سوزه و دلم آتیش می گیره از این عدالت ناجوانمـــــــردانش. جرات ندارم حتی دستم رو به سمت گوشام ببرم. باید باز هم مجسمه باشم و باز هم سعی کنم نشنوم؛ ولی باز هم عجیـــــب می شنوم و عجیــــــب دلم می سوزه. خدایا! ننگ به من که خام حرفاش شدم. خام اون زبون چرب و نرمش که حیثیتم رو به باد داد. خام اون لحظه هایی که مسخ سر انگشت های سحرانگیز سپهر شدم. این هم از تشکرِ !. خم می شه به سمت کمربندشو دستش که به سمت کمربند می ره موهای تنم سیخ می شه و روزگار برام تنگ. گارد می گیرم و سر خم می کنم که نکنه دوباره هوس یه پذیرایی دیگه ازم رو داشته باشه؛ ولی انگار خدای اون بالا، همون خدایی که چسبیده به سقف خونم داره نظارم می کنه، این بار با منه؛ چون کمربند رو دونه به دونه از بندینک های کمر شلوارش رد می کنه و من با هر رد شدن یه پله به نفس کشیدن نزدیک می شم. دونه ی آخر رو هم رد می کنه و قلاب رو می بنده و تمام! یه نفس عمیق، مهمون شش های مچاله شدم می شه. این نفس از اون نفس های راحتیه که فقط خدا می دونه که چه جوری حس شیرین رهایی رو به رگ و پِیَم تزریق می کنه. بُرسِش رو از رو تلویزیون برمی داره و همون جوری که به موهایی که یه زمانی در دوران جاهلیتم، دیوانه وار عاشق هر تارشون بودم شونه می زنه ادامه می ده. ـ ای تف به ذاتت ارکید. آخه چرا منو بدبخت کردی؟ زندگی منو ببین، بخاطر این که اسم تو، تو شناسناممه، نه می تونم زن بگیرم، نه راه به جایی دارم. خیر سرت اون قدر هم پوست کلفتی که هر چه قدر کتک می خوری باز هم پا می شی و نمی افتی بمیری که حداقل از شرت راحت بشم. با این جمله انگار عصبانیتش به قدری فوران می کنه که آناً برمی گرده و بُرس تو دستش رو با ضرب پرت می کنه تو صورتم. ضربه کاری تر و سرعتی تر از اونه که بتونم عکس العمل نشون بدم و آخر سر اون چیزی که نباید بشه می شه. شونه با ضرب می خوره به شقیقم و گوشه ی ابروم رو زخم می کنه. باز تو دلم می گم: "خدا لعنتت کنه مــــــرد، این همه خودم رو کشتم تا خراشی به صورتم نیفته؛ ولی توی نامرد باز هم کار خودت رو کردی." نیشخندی می زنه و از کنارم رد می شه. انگار این کارش آبی بوده رو آتیش درونش. خودش خوب می دونه که چقدر برام مهمه که آبروداری کنم و نذارم کسی پی به زندگی سراسر لجنم ببره. ـ دعا کن بیفتی بمیری که یه جماعت رو از شر خودت خلاص کنی، آخه من موندم، تویی که نه ننه و بابای درست و حسابی داری و نه پشت و پناهی، واسه ی چی خدا زنده نگهت داشته؟ بیخودی داری برای خودت راست راست می گردی و اکسیژن حروم می کنی. برو خودت رو بنداز زیر ماشینی، تریلی ای، والا به خدا ثواب می کنی و من بیچاره رو از بند آزاد می کنی. به خدا خسته شدم از این یه بوم دو هوایی. بابا جان چرا نمی فهمی؟ می خوام زن بگیرم. یا طلاق بگیر یا بمیر. هر کدوم رو که صلاح می دونی؛ فقط زودتر که یه موقع دیدی صبرم لبریز شد و خودم زدم کشتمت. بدبختی شانس هم ندارم، می ترسم بزنم لهت کنم ناقص بشی و بیفتی وبال گردنم. از بس که پوست کلفتی. با ادای آخرین کلمه لگدی به پهلوم زد که دیگه نتونستم مجسمه باشم و مثل مار به خودم پیچیدم. بی شرف زده بود روی زخم قلاب کمربند. انگار همین عکس العمل کافی بود تا خیالش راحت بشه و از پله ها سرازیر بشه. نفس حبس شدم رو رها می کنم. بالاخره عزراییل رفت! نفسی می کشم از ته دل، اندکی راحت، اندکی آسوده. همون جور که نگاهم به اتاق به هم ریخته خیره س، لب می زنم. "اختلافی نداریم کمی جغرافیای ما متفاوت است. قلب من در شمال غربی تنم می تپد و قلب تو در جنوب مرکزیت من دلتنگ ماضیم که بعید شده تو اسیر حالی، فرقی ندارد ساده یا استمراری. فصل مشترکی که نود درجه اختلاف دارد رویاهای تو، کابوس های من." *** **** «ـ الو، بفرمایید؟ ـ الو؟ بابا؟ سکوت اون طرف خط باعث شد تا بغض تو گلوم بزرگ تر بشه. ـ بابا صدام رو می شنوی؟ یا مثل تمام روزهایی که بهت زنگ زدم فقط گوش می دی و بعد هم بدون جواب قطع می کنی؟ دلت می یاد باز هم با من این کار رو کنی؟ من دخترتم، ارکید، همون دختر کوچولویی که می نشستم رو پاهات و با شونه ی انگشتیت ریش هات رو مرتب می کردم. یادت می یاد بابایی؟ بغض صدام بیشتر می شه. ـ بابا به خدا اشتباه کردم، هنوز چند ماه نیست که زنش شدم؛ ولی داغونم کرده، دارم نابود می شم بابا، ارکیدت، ارکید کوچولوت داره زیر بار زندگی با اشتباهش خرد می شه. ـ انتخاب خودت بود، نبود؟ سکوت می کنم. جوابم جز یه آره ی سنگین چیز دیگه ای نیست. ـ بابا پشیمونم. صدای شکستش که انگار از ته قلب زخم خوردش بلند می شه، تیشه می زنه به همون روزنه های کوچیک امید. ـ پشیمونی دیگه سودی نداره، روزی که با آبروم بازی کردی ... نفسش سنگین شد، نفس من هم. بابا اون ور خط، من این ور خط. خدایا چرا حتی یه مولکول اکسیژن هم تو هوای این شهر پر دود و دَمت نیست؟ ـ چی کار کنم بابا؟ ـ وایسا پای اشتباهت. ـ یعنی بسوزم و بسازم؟ با دل سنگی ای که بعد از اشتباه نابخشودنی من بهش دچار شده بود گفت: ـ آره، بسوز و بساز، خاکستر شو، مردونه پای اشتباهت بمون. ـ دلم تنگتون شده بابا، تنگ شما و مامان و امید! ـ بهتره عادت کنی به این دلتنگی، ما داریم می ریم، امید بورسیه ی کانادا شده. قلبم ایستاد. دنیا جلوی چشمام شد قد یه ارزن، بی ارزش، بی رنگ، بی نور و صدا. من شدم اون تیکه ی برفی که جلوی اولین تابش اشعه های خورشید ذره ذره آب می شه. ـ چه جوری می تونی این قدر سنگدل باشی بابا؟ من دخترتم، مثل امید که پسرته. برای اون حاضری از خونه زندگی ای که یه عمر براش جون کندی بگذری؛ ولی برای من ... ـ برای تو هم همه کار کردم، زندگیم رو به پات ریختم؛ ولی تو شدی گربه کوره و پنجول کشیدی به چشمام، به قلبم، به زندگیم. بد کردی باهامون ارکیده، از دلخوشیم نیست که دارم می رم، از درد بی آبروییه که دارم چوب حراج می زنم به دار و ندارم و خاک غربت رو سرمه ی چشمام می کنم. از درد نیش و کنایه های مردمه که می خوام بشم شبگرد کوچه های غربت. ـ بابا چرا منو یادت نمی یاد؟ یعنی این قدر بدم؟ سیاهم؟ نجسم که نمی خوای دستم رو بگیری و از این لجن درم بیاری؟ بابا منم ارکید، دخترت. صدای سرد بابا خط صاف قرمز کشید رو التماس هام. ـ من و زنم دیگه دختری به اسم ارکید نداریم. ـ بابا؟! ـ دیگه به این جا زنگ نزنید خانم، اهالی این خونه قصد سفر دارن و دیگه هم برنمی گردن. ـ دلتون می یاد؟ صدای بوق اشغال، اشک های چیکه چیکم رو رگبار کرد. منو نمی خوان، منی رو که شش ماه پیش بزرگترین خبط زندگیم رو مرتکب شدم نمی خوان، منی که رو سیاه عالم و آدمم رو نمی خوان، پدر و مادرم، ارکیده ی بی حیثیتشون رو نمی خوان.» "این روزها عجیب دلم می خواهد بخوابم درست مثل ماهي حوضمان كه چند روزيست روي آب خوابيده است."
هر چقدر که به ویلا نزدیک تر می شدیم خاطرات اون موقع که با ارسان اومده بودیم شمال بیشتر توی ذهنم نقش می بست یه احساس عجیبی داشتم یه حس نا امیدی یا شاید پشیمونی از گذشته ای کاش انقدر اذیتش نمی کردم ای کاش انقدر عشقشو به بازی نمی گرفتم حقش نبود اینطوری ولش کنم با صدای سامیار از فکر بیرون اومدم سامیار-یه وقت تو اقیانوس فکرات غرق نشی دختر لبخند زدم -نه من حواسم به خودم هست سامیار-خدا کنه .....می گم غزاله میشه یه چیزی بگم -اره بگو راحت باش سامیار-می گم فکر نمی کنی اگه محرم شده بودیم راحت تر بودیم - نه واسه چی الکی محرم شیم در ضمن تو چرا انقدر اصرار داری ما محرم بشیم من که واقعا دلیل این همه پافشاریتو سامیار-اخه ....اصلا هیچی ولش کن -چرا حرفتو کامل نمی زنی سامیار- مهم نیست ولش کن -اگه نمی خوای حرفی بزنی اصلا از اول شروعش نکن سامیار-می خوام بگم ولی می ترسم از واکنش تو -نترس قول می دم عصبانی نشم حالا بگو دیگه مردم از فضولی سامیار-خب ....ببین می شه ازت خواهش کنم تو این یه هفته .....چطوری بگم .....ببین غزاله با من ازدواج می کنی؟؟ تو بهت فرو رفتم با صدای خفه ای گفتم :چی؟؟؟؟ سامیار-می خوام دربارم فکر کنی اگه اصرار داشتم بهم محرم شیم به خاطر این بود که بهم نزدیک تر شیم تا بتونی راحت تر تصمیم بگیری با عصبانیت گفتم :من به تو اعتماد کرده بودم سامیار سامیار-خواهش می کنم عصبانی نشو این فقط یه پیشنهاد بود -همین الان دور بزن برگرد سامیار-واسه چی؟ -تازه می گی واسه چی ....همین الان بگرد سامیار-غلط کردم به خدا -بهت می گم برگرد سامیار-بابا به خدا به جون حاجی به جون ساراجون غلط کردم ببخشید دیگه -واقعا که فقط به تو یکی اعتماد داشتم که تو هم.... سامیار-ببین دیگه داره بهم برمی خوره ها مگه من تا الان خطایی ازم سر زده که تو اینطوری می کنی اینم فقط یه پیشنهاد بود که تو هم جواب دادی تموم شد رفت -ببین اگه فقط یه بار دیگه یه بار دیگه اون پیشنهاد مسخرتو تکرارکردی من می دونم و تو سامیار-ای بابا مگه من دیگه جراتشو دارم .....حالا هم ببخشید دلخور نباش دیگه سکوت کردم هنوز از دستش عصبانی بودم سامیار-ببخش دیگه باز هم سکوت کردم راهنما زد و ماشینو گوشه ی جاده متوقف کرد -چرا وایسادی ؟ سامیار-تا منو نبخشی این ماشین از اینجا جم نمی خوره - بخشیدم سامیار-نه اینطوری فایده ای نداره باید از ته ته دلت بگی -دیوونه شدی سامیار-فکر کن اره -گفتم که بخشیدم سامیار-پس یه لبخند بزن تا راه بیافتم خندیدم -خیلی مسخره ای سامیار-ما چاکر شما هم هستیم چند دقیقه ای به سکوت گذشت -می گم تو هنوز تینا رو دوست داری سامیار بعد از چند ثانیه سکوت گفت:اره هنوز نتونستم فراموشش کنم می دونم می دونم الان زن یکی دیگه است ولی نمی تونم -پس چرا به من درخواست ازدواج دادی وقتی هنوز قلبت پیش کسی دیگه ای هست سامیار-نمی دونم با خودم گفتم شاید اگه با یه نفر دیگه ازدواج کنم بتونم فراموشش کنم -و چرا من باید اون یه نفر باشم سامیار-چون تو همه چی تمومی لبخند زدم -این که تعارف بود حقیقتو بگو سامیار-اگه بگم قول می دی این چند روز به پیشنهادم فکر کنی -تو که میدونی جواب من منفیه سامیار-باشه تو قول بده این چند روزه فکر می کنی جوابش هرچی باشه مهم نیست با کلافگی از این همه اصرار سرمو تکون دادم -خیلی خوب بابا قبول حالا جواب سوالمو بده سامیار-چون تو هم مثل من شکست خورده ای ... تو دختر مغروری هستی ولی در عین حال خیلی مهربونی ...خوشکلی تحصیلکرده ای ....باهوشی.....و من مطئنم با تو خوشبخت می شم بقیه راه به سکوت گذشت بالاخره بعد از چند ساعت رسیدیم به ویلا .................................................. ............. -صبح به خیر خانم ورزشکار تینا-صبح تو هم به خیر -همیشه ورزش می کنی تینا-اره توصیه دکتر هم واسه بچه ها خوبه هم واسه خودم -حالا کی به دنیا می یان ؟ تینا-دقیقا 1 ماه دیگه -انشاا... تینا- راستی دیشب با سامی هم دعواتون شده بود -چطور مگه ؟؟؟ تینا-اخه ارسان نیمه های شب اومده بود پایین اب بخوره دیده بوده رو کاناپه خوابیده مونده بودم چی جوابشو بدم برای همین به دروغ گفتم : نه دعوامون که نشده بود فقط یه خورده بحثمون شده بود تینا- خب اینا که شیرینی دوران نامزدیه .....راستی یه سوال ببینم شما عقد کردید -نه چطور شانه ای بالا انداخت تینا-هیچی همینطوری پرسیدم همون موقع صدای ارسان توی گوشم پیچید: مگه قرار نشد به خودت فشار نیاری خوشکل خانوم چیزی توی قلبم تکون خورد ارسان نزدیکمون شد ارسان-صبح به خیر تینا با محبت جوابشو داد من هم سرسری صبح به خیر گفتم ارسان پیش تینا رفت تا به خودم بیام دیدم لباشو روی لبای تینا گذاشت احساس کردم اگه یه لحظه دیگه اونجا وایسم خفه می شم دستام شروع به لرزیدن کرد سعی کردم با مشت کردنشون مانع از لرزششون شم رومو برگردوندم به سرعت برگشتم داخل خونه از پله ها بالا رفتم . پریدم توی اتاق سامیار داشت تو چمدونش دنبال چیزی می گشت با دیدن من سراسیمه از جاش بلند شد و با نگرانی پرسید: چی شده ؟ بغضم ترکید و زدم زیر گریه سامیار اومد کنارم و با عصبانیت گفت: بهت می گم چی شده واسه چی داری گریه می کنی ....نکنه ارسان چیزی بهت گفته ها؟ میون گریه گفتم :جواب من بهت مثبته ....من باهات ازدواج می کنم سامیار-هیچ معلومه چت شده ...این حرفا چیه می زنی -مگه جواب نمی خواستی خب من دارم جواب خواستگاریتو می دم سامیار-اخه..... -چیه نکنه پشیمون شدی سامیار-نه بابا پشیمون کجا بود من که از خدامه ولی اخه تو چرا داری گریه می کنی ...اتفاقی افتاده؟ با دستم اشک هامو پس زدم -نه مهم نیست یعنی دیگه مهم نیست ....حالا هم بیا بریم پایین سامیار با تردید پرسید :تو مطمئنی خوبی؟ -اره خوبم خیلی هم خوبم..... حالا بریم؟ سامیار سری تکون داد سامیار-بریم شونه به شونه سامیار از پله ها پایین اومدیم تینا و ارسان دور میز ناهار خوری وسط سالن نشسته بودن پسری جوون مشغول سرو کردن صبحانه بود سامیار با صدای بلند صبح به خیر گفت .من وسامیار روی دو صندلی رو به روی تینا و ارسان نشستیم پسرک چند لحظه ای ایستاد و بعد رفت سامیار-می گم اقا ارسان بهتر نیست به جای این پسره یه زن و شوهر بیاری ارسان همونطوری که اب پرتقالشو سر می کشید گفت :چند سال پیش یه زن و شوهر به اسم مش صفر و ملوک خانوم اینجا زندگی می کردن بنده خدا ملوک خانم همون موقع ها فوت کرد(ارسان زل زد به من ) من اون موقع تازه سهم پسر سازگار رو خریده بودم و با دخترش شریک بودیم مش صفر رو بردم شیراز تو کارخونه الانم که خودم واسه زندگی اومدم تهران اوردمش تو کارخونه تهران از اون موقع تا حالا چند نفر رو هی اوردم و عوض کردم این پسره پسر زبر و زرنگیه بیچاره گنگه ولی قابل اعتماده تینا-می گم سامی با غزاله جون اشتی کردی سامیار-مگه قهر بودیم ؟ تینا-اخه دیشب رو کاناپه خوابیده بودی ؟ سامیار-اهان از اون لحاظ .....خب در واقع.... در واقع ..... همینطوری ارسان پوزخند زد تینا-وا... من که سر از کار شما دوتا در نیاوردم ......راستی ببینم شما دوتا تا کی می خواین نامزد بمونین نمی خواین عقد کنین ؟ سامیار-خب در واقع ...در واقع ... نگاهمو به ارسان دوختم که داشت لقمه نون پنیرشو به دهن می برد حرف سامیار رو قطع کردم -تصمیم داریم وقتی برگشتیم تهران مقدماتشو فراهم کنیم به همین زودی ها کارت دعوت میرسه دستتون نگاهم هنوز روی ارسان بود صورتش قرمز شد و افتاد روی سرفه تینابا نگرانی گفت:ای وای چی شدی ارسان با لبخند مرموزی روی لبم اب پرتقال دست نخورده خودمو گرفتم جلوش نگاهی عصبانی بهم انداخت و دستمو پس زد و از روی صندلیش بلند شد و به طرف دستشویی رفت سامیار-چی شد ؟ تینا-نمی دونم چرا یهو اینجوری شد من برم ببینم چش شده لبخندم پررنگ تر شد .................................................. ............... -هنوز ارسان نیومده تینا با نگرانی گفت:نه هنوز که نیومده دلم خیلی شور میزنه -نگران نباش دیگه باید کم کم پیداش شه تینا-نمی دونم چش شده اصلا از صبح سر میز صبحونه تا حالا یه ادم دیگه شده اون از ناهار که همینطوری با غذاش بازی کرد اینم از الان که ساعت 2 شب هستش و هنوز نیومده -انقدر استرس نداشته باش واست خوب نیست اصلا تو برو خواب من منتظرش می مونم تینا-سامی کجاست -تو اتاقه تینا-خوابیده ؟ -نمی دونم لپ تابش و یه چند تا دفتر دستک کارخونه جلوش باز بود فکر کنم داشت حساب کتاب می کرد....تو برو بخواب بالاخره پیداش میشه تینا-خودت خوابت نمی یاد -نه فعلا که بیدارم تینا-اخه زحمتت می شه -به جای اینکه نگران من باشی نگران دوتا بچه ات و خودت باش برو استراحت کن چشمات از بی خوابی قرمز شده دختر تینا-خیلی خوب پس من رفتم -به سلامت بعد از رفتن تینا روی سکوی کنار دریا نشستم و مشغول تماشای موج های دریا که مثل من حال خوشی نداشتن شدم بعد از چند دقیقه گوشیم زنگ خورد بی حوصله بدون اینکه ببینم شماره کی افتاده دکمه سبز رو فشار دادم -بفرمایید؟ (سلام دایی جون) از روی سکو پایین پریدم -رسول تویی؟ (خب پس جای شکرش باقیه هنوز داییتو یادت نرفته) -نه من تورو یادم نرفته تو منو نزدیک 3 ساله یادت رفته رسول-نمی خوای حالمو بپرسی -خیلی ازت دلگیرم رسول این همه مدت رفتی پشت سرتم نگاه نکردی نگفتی من تنها اینجا چیکار باید بکنم اون از بهرام بیشعور که نمی گه خدایی نکرده یه خواهری هم اینجا داره اینم از تو رسول-می دونم حق داری ولی منم بی خبر از حال تو نبودم دائم از نیما حالتو می پرسیدم -برو خودتو خر کن اگه می خواستی حالمو بپرسی به خودم زنگ می زدی نه به نیما رسول-اقا ما بگیم ببخشید غلط کردیم حله؟ -ببخشید و غلط کردنتو واسه خودت نگه دار بی عاطفه بی احساس رسول-حالا چرا انقدر دلت پره دختر -نباشه؟ رسول-گفتم که ببخشید اصلا اصلا زنگ زدم بهت بگم می خوام برگردم همه این به قول تو بی عاطفگی و بی احساسیمو تو این چند سال جبران کنم من 10 روز دیگه پیشتم -رسول من دیگه شیراز زندگی نمی کنم رسول-می دونم خانمی جنابعالی الان نزدیک 8ماهه تو تهران زندگی می کنی دیدی خیلی هم ازت بی خبر نیستم -رسول فقط دلم می خواد ببینمت تا دق دلی تنهایی این چند مدت رو سرت یه جا خالی کنم رسول-اوه اوه باریکلا تهدید می کنی -معلومه که تهدید می کنم فقط پاتو بزار ایران تک تک موهاتو از جا می کنم رسول-باشه پس اینبار داییتو با کله 3 تیغه میبینی -موهاتم بزنی یه جور دیگه حالتو می گیرم رسول-خیلی خوب بابا بزار بیام پیشت بعد هرکاری می خوای بکنی بکن خب دیگه مزاحمت نباشم -بهم زنگ بزن تاریخ دقیق اومدنتو بهم بگو رسول-به روی چشم بانو حالا اگه نمی زنی و نمی کشی خداحافظ خندیدم -خداحافظ گوشی رو که قطع کردم صدای باز شدن در ویلا اومد گوشیمو تو جیبم گذاشتم و به طرف در دویدم ارسان داشت در ساختمونو باز می کرد که با دیدن من دستشو از روی دستگیره برداشت -به به چه عجب جناب شریف تصمیم گرفتن برگردن مثل همیشه دستشو تو جیب شلوارش کرد و چشماشو تنگ کرد و با اخم گفت: ببخشید نمی دونستم باید برای عبور و مرورم از جنابعالی اجازه بگیرم -پسره بیشعور حالیت نیست زنت حامله است براش استرس خوب نیست ارسان-اونش دیگه به خودم و خودش ربط داره نه به جنابعالی -اصلا به درک برو هر غلطی دلت می خواد بکنی بکن پسره بی لیاقت منو باش تا الان منتظر توی احمق بودم دو قدم برداشت و بهم نزدیک شد ارسان-چیه نگرانم شده بودی ناخواگاه قدم به عقب برداشتم هر قدم که من عقب می رفتم اونم یه قدم بر می داشت و به من نزدیک می شه -نه من نگران تینا بودم نه تو با خشونت گفت:این مزخرفات چی بود امروز صبح سر میز گفتی -مزخرف نبود واقعیت بود ارسان-پس می خوای ازدواج کنی -با اجازتون بللله ارسان-تو غلط کردی که می خوای ازدواج کنی مگه دست خودته -ببخشید می تونم بپرسم پس دست کیه ارسان-ببین یه کاری نکن برم به سامیار بگم قبلا زنم بودی -اخه زحمتتون میشه یه وقت....محض اطلاع جنابعالی سامی جون همه چیرو می دونه ارسان-جدااااا یعنی واقعا می دونه تو با برادرم به من خیانت کردی -خفه شو عوضی من هیچ وقت به تو خیانت کردم ارسان-زخم روی پیشونیت که یه چیز دیگه می گه -گذشته ها گذشته ارسان-اره گذشته پس سعی کن یه کاری نکنی که دوباره گذشته تکرار شه همین امشب همه چی رو به هم میزنی در جوابش نیشخند زدم -دیگه کار از کار گذشته قربان تا به خودم بیام یقه لباسمو توی دستش گرفت ارسان-یه سوال ازت می پرسم عین بچه ادم جواب می دی .....تو با این پسره رابطه که نداشتی ؟ -فکر نمی کنم به تو ربطی داشته باشه ارسان-ببین اگه فقط یه خورده دیگه رو اعصابمو خطی خطی کنی تو همین دریا می کشمت -خیلی دوست داری بدونی ؟ فریاد زد :جوابمو بده داشتی یا نداشتی -اره داشتم اونم نه یه بار چند بار سرم به دوران افتاد درد وحشتناکی روی گونه ام احساس کردم سیلی که به صورتم زد خیلی برام گرون تموم شد دستمو بردم بالا تا جواب سیلیشو بدم اما دستمو تو هوا گرفت به سختی مانع از ریزش اشکام می شدم با بغض گفتم:خیلی بی شعوری ارسان-نه به بی شعوری تو -دستمو ول کن فشار بیشتری به دستم وارد کرد -اخ اخ ولم کن دیوونه ارسان- میبینی اگه بخوام راحت می تونم مچ دستتو بشکنم پس حواست به اخطارم باشه و گرنه دفعه بعد حتما می شکنمش...خب حالا یه بار دیگه می پرسم عین بچه ادم جواب بده تو با این پسره احمق رابطه داشتی صدام از درد می لرزید -گفتم که اره فشار دستشو بیشتر کرد احساس کردم الان هاست که دستم بشکنه -ولم کن احمق داری دستمو می شکنی ارسان-جوابمو بده -اخ ...نه هیچی بین من و سامیار نیست دستمو ول کرد ارسان-اهان حالا این شد ارسان رفت و روی یکی از سکو ها نشست چند قدم به طرف ساختمون برداشتم اما یهو به سرعت به طرف ارسان رفتم و رو به روش ایستادم سرشو بلند کرد ارسان-دوباره چیه؟ دست چپمو بالا بردم و به سرعت با همه قدرت باقیموندم خوابوندم توی صورتش چند لحظه ای با گیجی بهم نگاه کرد -اینکه بهت گفتم هیچی بین من و سامیار نیست راست گفتم اما اصلا منظورم این نبود که قرار هم نیست چیزی بینمون اتفاق بیافته شب به خیر اقای شریف شروع به دویدن کردم و خودمو رسوندم تو اتاق سامیار هنوز سرش تو حساب و کتاب بود -مگه نمی خوای بخوابی سرشو از توی لپ تابش بلند کرد سامیار-چرا دیگه کم کم می خواستم برم پایین -می گم ....امشب هم می خوای بری رو کاناپه بخوابی سامیار-اره خب -من می گم بیا این چند شب که اینجاییم نوبت بزاریم هر شب یکی رو تخت بخوابه یکی رو زمین اینجوری نه من عذاب وجدان می گیریم نه این دوتا شک می کنن خندید سری به نشونه تایید تکون داد -سلام تینا-سلام صبح به خیر -صبح تو هم به خیر می گم تینا سامیار رو ندیدی؟ تینا-با ارسان رفتن بیرون بساط جوجه کباب رو تهیه کنن....راستی دیر از خواب بلند شدی علی میز صبحونه رو جمع کرد بزار بهش بگم برات صبحونه بیاره -نه ...نه ممنون گرسنه نیستم فقط یه لیوان چایی می خورم کنار تینا روی مبل نشستم تینا با صدای بلند گفت:علی اقا دوتا چایی بردار بیار واسه ما بعد از چند لحظه به ارومی گفت:می تونم یه سوال ازت بپرسم -اره راحت باش نفس عمیقی کشید و گفت:سامیار از من به تو چی گفته -چیززیادی نگفته تینا-مثلا بهت گفته که ما از بچگی همدیگرو دوست داشتیم -اره خب یه چیز هایی مختصر گفته....فقط راستش خیلی دوست دارم بدونم چرا باهم ازدواج نکردید تینا-همش به خاطر خانوادهامون بود -خانوادهاتون؟ تینا-اره دیگه می دونی همش به خاطر مشکلات بابا و حاجی بود سامیار خیلی سعی کرد یه جوری حاجی رو به این وصلت راضی کنه ولی نتونست یعنی هیچکس نتونست حاجی یا بابای منو قانع کنه ولی الان دیگه گذشته ها گذشته راستش وقتی شنیدم داره ازدواج می کنه اول یه احساس خاصی پیدا کردم ولی الان خیلی خوشحالم که داره با یه دختر خوب مثل تو ازدواج می کنه شما دوتا واقعا بهم می یان -مرسی یفت از تعر تینا- من که باهات صادق بودم حالا می خوام یه چیزی ازت بپرسم قول می دی تو هم با من صادق باشی -خب....خب قول نمی دم تو بگو ..... تینا-نشد باید بهم قول بدی -اخه شاید ...... تینا-خواهش می کنم غزاله از روی کلافگی سری تکون دادم -خیلی خوب حالا تو بگو تینا-باید قول بدی -باشه بابا قول می دم بگو دیگه تینا-تو همون غزاله همسر سابق ارسانی مگه نه سکوت کردم تینا-قول دادی جوابمو بدی -شرمنده ولی نمی تونم بگم تینا-پس همونی اره دوباره سکوت کردم تینا-از همون اولش به تشابه اسمیتون شک کرده بودم ولی دیروز مطئن شدم خودشی -تینا انقدر حساس نباش همه چی بین ما دوتا خیلی وقته تموم شده نزدیک 10 ساله تموم شده تینا-من حساس نشدم فقط کنجکاو بودم -حالا من می تونم ازت بپرسم تو چی درباره رابطه ما می دونی ؟؟ تینا – من همه چیز رو می دونم ...راستش همیشه با خودم فکر می کردم تو باید دختر سنگدلی باشی که انقدر ارسانو اذیت کردی لبخند زدم -حالا هستم تینا-چی هستی ؟ -سنگدل دیگه لبخند زد تینا-نه بر عکس خیلی هم مهربونی خنده روی لبش محو شد با نگرانی پرسیدم :چیزی شده؟ تینا-نه خوبم فقط فکر کنم باید یه خورده استراحت کنم از جاش بلند شد تینا-من برم تو اتاق یه خورده استراحت کنم -می خوای باهات بیام تینا-نه بابا من حالم خوبه به طرف پله ها رفت اما هنوز پاشو روی پله اولی نگذاشته پهن شد روی زمین فریاد زدم -تیناااااا .................................. (باید سریع ببریمش اتاق عمل حالش اصلا خوب نیست به همسرش زنگ بزنید باید بیاد رضایت بده ) -زنگ زدم توی راهه دیگه باید برسه (شما فعلا برید پیش بیمار تنها نباشه بهتره ) رفتم توی اتاق تینا از درد داشت به خودش می پیچید کنارش رفتم و دستشو توی دستم گرفتم -اروم باش تینا جان اروم باش تینا-تورو.... خدا.... یه خواهشی..... ازت دارم.....قول بده.....قبول کنی -تو جون بخواه دختر تینا-اگه ....بچه هام.... سالم.... موندن.... قول بده ....خودت...ازشون... مراقبت کنی ....نه بزار ...زیر دست ...نامادری... بیافتن ...نه حتی بزار ....حتی مادرم ...بزرگش کنه....قول ....بده تا پای جون.... دست ازشون نکشی قول ....بددده -این حرفا چیه میزنی انشاا... به سلامت میای خودت بزرگشون می کنی تینا-بهم....قولللل بده - قول می دم تا اخرش....پاشون وایسم تینا-قسمت می دم....هیچ وقت... تنهاشون نزاری ... چند پرستار وارد اتاق شدن و تینا رو بیرون بردن از اتاق بیرون اومدم ارسان و سامیار هرکدوم گوشه ای ایستاده بودن من هم در سکوت روی یکی از صندلی ها نشستم چند ساعتی گذشت در اتاق عمل باز شد من و ارسان با شتاب پیش دکتر رفتیم سامیار دورتر از ما مشغول صحبت کردن با موبایلش بود ارسان-چی شد اقای دکتر دکتر-بچه ها هردو سالمن ارسان-خودش چی....حالش چطوره دکتر سرشو پایین انداخت دکتر-متاسفم .................................................. ................................... 1 ماه بعد -دیگه امروز می تونیم بریم اقای دکتر دکتر-بله امروز می تونید ببرینشون -خیلی ممنون شما این چند روز خیلی زحمت کشیدن دکتر-فقط یه چیزی برای ترخیص حتما باید پدرشون باشه -دکتر ایشون اجازه کتبی به من دادن که به جای ایشون کار هارو انجام بدم دکتر-بسیار خوب پس مشکلی نمی مونه از اتاق دکتر بیرون اومدم دایی با یه ابمیوه توی دستش به طرفم اومد دایی-چی شد کی میریم ؟ ابمیوه رو به طرفم گرفت -امروز دایی-خبری از ارسان نشد -نه پسره بی شعور تو این 1 ماه نیومده یه سری به بچه هاش بزنه مگه نبینمش دایی-بالاخره زنش فوت کرده باید بهش حق داد دپرس شده باشه پوزخند زدم -این چه دپرس شدنیه که بعد از 1 ماه تموم نشده ارسان-بالاخره باید بهش وقت داد ...فقط یه چیزی برگشتیم تهران می خوای به کی تحویلشون بدی -می خوام ببرمشون اپارتمان خودم دایی-دیوونه شدی نه ؟؟ -واسه چی؟؟؟ دایی-د اخه دختر اینا که با تو نسبتی ندارن اگه بنا به دلسوزی باشه مادربزرگ و پدر بزرگشون باید بیشتر از تو نگران باشن -دلت خوشه دایی ها این دوتا بچه عین ما بی کس و کارن مگه نمیبنی 1 ماه ما اینجاییم یکی از خانواده تینا نکردن دو قدم راه پاشن بیان رشت این دوتا بچه رو ببینن بیچاره تینا یه چیزی می دونست انقدر قسمم می داد خودم مراقبشون باشم دایی-بالاخره صلاح هم نیست تو نگهشون داری بالاخره تو زندگی خودتو داری -دایی میشه لطفا بس کنی 20 روزه اومدی همینطور یه پشت هر روز هر ساعت به جون من غر می زنی دایی-یه قول خودت 20 روزه برگشتم ایران اون وقت همش تو این بیمارستان بالای سر این دوتا بچه ام بعد می خوای غر هم نزنم -من که بهت گفتم تهران بمون نمی خواد بیای اینجا خودت گوش نکردی دایی-خب دختره نفهم دلم واست تنگ شده بود بعدشم دلم نمی اومد توی احقمو تنها بزارم اینجا فکر کردی همه مثل خودت بیشعور و بی احساسن خندیدم -یعنی عاشق این ابراز علاقتم دایی جون خندید دایی-می گم راستی بالاخره کی ما این اقا سامیار شما رو از نزدیک میبینیم -رسول تو چرا انقدر اصرار داری سامیار رو ببینی دایی-خب بالاخره باید خوب بشناسمش تا اجازه بدم بیاد خواستگاریت - خواستگاری .....زود قضاوت نکن دایی فکر نمی کنم دیگه خواستگاریی درمیون باشه دایی-چی؟؟؟؟؟ .................................................. ......................................... 8 ماه بعد ................................................ -به به سلام سامیار- علیک سلام -چرا نیومدی بالا ؟ سامیار-نمی خواستم جلوی داییت حرف بزنیم -اتفاقی افتاده؟ پوزخند زد سامیار-تازه میگی اتفاقی افتاده.....هیچ معلومه داری چیکار می کنی ......دفتر هم که دیگه هیچی حاجی حاجی مکه ول کردی رفتی ..... حرفشو قطع کردم -خیلی خوب حالا چرا داد می زنی؟؟؟ سامیار-داد نزنم واقعا داد نزنم چند ماه ول کردی رفتی حالا میگی داد نزنم -من جایی ول نکردم برم این چند ماه هم همش تو اپارتمانم بودم تو که انقدر ادعات میشه چرا این چند ماه نیومدی سربزنی سامیار-چیه حالا یه چیزی هم بدهکار شدم -حرف حسابت چیه اقای احتشام نیشخند زد و با طعنه گفت:اقای احتشام ....نه خوبه خوب پیشرفت کردی -ببین اگه حرفی نداری لطفا برو بچه ها تنهان دایی هم باید بره سرکارش سامیار-ببینم خانم غزاله سازگار (صداشو بلند کرد)شدی دایه عزیز تر از مادر -ببین یه بار بهت گفتم بازم بهت می گم صداتو واسه من بلند نکن سامیار-خیلی خوب باشه ....تکلیف منو معلوم کن..... من کجای زندگی تو هستم -نمی دونم .... دوباره صداشو بلند کرد سامیار-نمی دونی باشه عیب نداره من بهت می گم تو 9 ماه پیش تو شمال به خواستگاری من جواب مثبت دادی .... - سعی کن بفهمی شرایط عوض شده سامیار-این شرایط رو کی عوض کرده بچه های دو نفر دیگه که هیچ ربطی به تو ندارن -تینا بچه هاشو به من سپرده سامیار-بس کن دیگه اون چند ماهه زیر یه خروار خاک خوابیده اون مرده می فهمی مرده و سرپرستی این بچه ها با پدرشونه با مادربزرگشونه نه با تو -به به پس این بود همه عشقت به تینا سامیار-تینا مرده - اره تو قلب تو شاید مرده باشه ولی روحش هنوز زنده اس (کمی مکث کردم )متاسفم اقای احتشام ولی فکر نمی کنم دیگه چیزی بین ما مونده باشه خداحافظ تا خواستم برم داخل بازومو گرفت سامیار-چیه نکنه دوباره پای ارسان وسطه ها؟ -نه پای ارسان یا هرکس دیگه ای وسط نیست مشکل من تویی....وقتی کسی رو که انقدر دوست داشتی بعد از یه مدت کوتاه اینطوری ازش حرف میزنی وای به حال من سامیار-حرف اخرته -اره دستمو ول کرد سامیار-به درک سوار ماشینش شد به سرعت از جلوی چشمام گذشت نفس عمیقی کشیدم و برگشتم تو اپارتمانم دایی تو اشپزخونه بود -مانی و ماندانا کجان ؟ دایی-به هزار بدبختی خوابوندمشون -داری چایی دم می کنی ؟ دایی-اره مهمون داریم -کی ؟ دایی-ارسان زنگ زد گفت تا چند دقیقه دیگه اینجاست -چی شده بالاخره یادش افتاده بچه داره دایی-ببین غزاله لطفا دعوا باهاش راه ننداز که اصلا اعصابشو ندارم -اصلا واسه چی می خواد بیاد دایی-می خواد بیاد دنبال بچه ها -کورخونده ...چیه فکر کرده به همین سادگی میزارم بچه هارو ببره دایی-بس کن دایی جون بالاخره اون پدرشونه -چی شده بعد از 8 ماه یادش افتاده پدره رسول-به هر صورت هیچ خوشم نمی اد بحثتون شه تا خواستم چیزی بگم صدای زنگ ایفون بلند شد رسول به طرف ایفون رفت و دروباز کرد دست به سینه به اپن اشپزخونه تکیه دادم و نگاهمو به استکان هایی که رسول توی سینی چیده بود دادم بعد از چند دقیقه اومد داخل نگاهمو به طرف در دادم ارسان به گرمی دایی رو در اغوش کشید وقتی از بغل دایی بیرون اومد تازه تونستم خوب برندازش کنم صورتش مثل همیشه سه تیغه بود بوی عطر تندش تو فضا پیچیده بود تی شرت لیمویی رنگش کاملا به بدنش چسبیده بود با نگاه های خیره اش به خودم اومدم و رومو به طرف دایی برگردوندم ارسان همونطور که به من نگاه می کرد به دایی گفت:راستی اقا رسول رسیدن به خیر تا دایی خواست جواب بده خودمو انداختم وسط و گفتم :جمله رسیدن به خیر رو وقتی کسی تازه از جایی برگشته بهش می گن نه بعد از 8 ماه دایی با چشم و ابرو ازم می خواست به ارسان سلام کنم اما من بی توجه به اشاره های رسول زل زدم تو چشمای ارسان ارسان-به شما سلام کردن یاد ندادن -به شما چی یاد دادن؟ ارسان-سلام از کوچکتره خانم نسبتا محترم من موندم خانم شما ادبتو از کی یاد گرفتی با دست به سرتاپاش اشاره کردم -از بی ادبان دایی-ای بابا حالا بزارید دو دقیقه بهم برسید بعد شروع کنید به دعوا اقا ارسان بفرما بفرما دایی با دست به طرف مبل ها اشاره کرد ارسان-نه مرسی مزاحمتون نمی شم راستش اومدم عزیز های دل بابا رو ببرم پوزخند زدم و مثل خودش گفتم:عزیز های دل بابا ارسان-ببین اقا رسول به این خواهر زاده ات بگو من واسه دعوا نیومدم اینجا اومدم دنبال بچه هام دستامو از هم جدا کردم به طرف ارسان رفتم -ببین کورخوندی اگه فکر کردی میذارم بچه هارو ببری ارسان-ببخشید جنابعالی ؟؟؟ -این بچه ها رو تینا به من سپرده ارسان-پدر این بچه ها منم -به فرض هم بزارم ببریشون میخوای چه جوری ازشون نگهداری کنم ارسان-تو نگران نباش انا که هست پرستار هم می تونم بگیرم با بهت سری تکون دادم و گفتم:انا !!!!! مگه برگشته ؟؟؟ ارسان-اره دو سه ماهی میشه -میبینم که خواهرتم معرفتش شده عین تو (با خودم زمزمه کردم)انگار نه انگار یه زمانی ما دوست صمیمی بودیم ارسان-به هر حال تو همین چند ماه هم شما خیلی واسه بچه ها زحمت کشیدین -الکی هندونه بهم قرض نده من نمیذارم بچه ها رو ببری ارسان-خدایا گرفتاری شدیم ها ....باباجان بچه هامن دلم می خواد با خودم ببرمشون -نمیذارم ارسان-کاری نکن زنگ بزنم 110 -منو میترسونی برو هر غلطی دلت می خواد بکن 110 که خوبه 120 هم زنگ بزنی من نمی ذارم صدای گریه بچه ها بلند شد رسول بعد از گفتن (انقدر داد زددید که بچه ها بیدار شدن)به طرف اتاق بچه ها رفت من بعد از یه چشم غره به ارسان رفتم توی اتاق رسول مانی رو بغل کرده بود من هم ماندانا رو برداشتم شروع کردم به اروم کردنش ارسان وارد اتاق شد ماندانا اروم شده بود اما مانی همچنان گریه می کرد ارسان به من نزدیک شد و دستاشو باز کرد ماندانا رو توی بغلش گذاشتم ارسان به نرمی ماندانا رو به اغوش کشید احساس کردم چشماش پر اب شدن مانی تو بغل رسول اروم شده بود بعد از چند لحظه ماندانا شروع به گریه کرد ارسان هول شده بود ارسان-چیکارش کنم ؟ -بدش به من ماندانا رو داد بهم -بچه غریبی می کنه حق هم داره منم اگه از وقتی به دنیا اومده بودم بابامو نمیدیدم از اینم بدتر می کردم ارسان-میشه انقدر سرکوفت نزنی -کارات می طلبه سرکوفت زدنو ارسان به طرف دایی رفت و مانی رو بغل کرد مانی اصلا غریبی نمی کرد و برعکس تو بغل باباش خیلی هم اروم شده بود برخلاف انتظارم که منتظر یه دعوای درست و حسابی دیگه بودم ارسان دیگه پافشاری برای بردن بچه ها نکرد و بعد از 1 ساعت از پیش ما رفت .................................................. ................................................ -به به دیوار جان چه عجب یادت افتاد یه رفیقی دوستی چیزی هم داری انا-ترو خدا ببخش غزاله جون به خدا نشد که بیام -اره می دونم دیوار جون ماشاا... انقدر سرت گرم از ما بهترونه که دیگه معلومه مارو نبایدم یادت بیاد انا-به خدا انقدر سوغاتی واست اوردم که اگه ببینیشون مطئنم هر کینه ای از من به دل داری فراموش می کنی -چیه خانم دیوار می خوای با دوتا کادو که از همین الان معلومه رفتی از بازاری تهران خریدشون خرم کنی اره عزیزم انا-من غلط بکنم ...حالا تو یه لحظه روتو کن اینور بزار حداقل بعد این همه مدت ببینمت -لازم نکرده شما همون داداش جونتو ببین بسه انا-اگه من بگم شکر خوردم حله -خانمو بعد از چند ماه بلند شده اومده اون وقت می خواد باید نقطه چین خوردن همه چی رو حل کنه خندید انا-خب تو بگو چیکار کنم که راضی شی -اگه واقعا می خوای باهات اشتی کنم باید قول بدی داداشتو راضی کنی کاری به بچه ها نداشته باشه انا-دیوونه شدی -فکر کن اره انا-چشممممم حالا بیام واسه اشتی -قول می دی انا-معلومه رومو به طرفش برگردوندم و بعد از مدت ها همدیگرو در اغوش گرفتیم -ولی خدایی خیلی بی مرامی اون از رفتنت اینم از برگشتنت انا-ببخشید به خدا -حالا راستشو بگو ببینم ارسان نگذاشت تو این چند ماه بیای پیش من؟ انا-نه بابا اینطوری که فکر می کنی نیست خب راستش نشد بیام -به به چه دلیل قانع کننده ای ......ببینم نمی خوای بچه های ارسانو بببینی انا با شوق گفت:معلومه که می خوام از خدامه دستشو گرفتم و بردمش داخل اتاق مانی و ماندانا داشتن با اسباب بازیهاشون بازی می کردن انا با دیدنشون با شوق و ذوق رفت سمتشون و بغلشون کرد انا-وای خدا این دوتا چقدر نازن ....اسمشون چیه؟ -راستش اقا داداشتون که هنوز وقت اسم انتخاب کردن پیدا نکردن ولی دایی مانی و ماندانا را پیشنهاد کرده انا-قشنگه -اسم ها یا دایی رسول لبخند زد -به به می بینم که نیشت تا بنا گوش باز شده انا-چیکار می کنه؟؟ -می خواستی چیکار کنه از وقتی برگشته ایران تو یکی از بیمارستان ها هر روز مشغول پیاده کردن مغز مردمه انا-فوق تخصص گرفته -بله با اجازتون .....اگه بدونی چه کلاسی میزاره واسه چپ میره راست میاد این مدرک فوق تخصص مغز و اعصابشو می کوبه تو سر من انا-ازدواج نکرده؟ -خودت چی حدس میزنی انا-بگو دیگه اذیت نکن -نه بابا کی میاد به این دایی ترشیده و گند اخلاق مزخرف پر مدعا .... ناگهان دستی روی شونه ام قرار گرفت جیغ زدم و برگشتم عقب (به به چقدر تعریف بابا یواش تر صفات خوب منو بشمر وگرنه یهو میبینی رگ های قلبم از ذوق و شوق زیاد گرفت ) -تو اینجا چه غلطی می کنی دیوونه داشتم از ترس میمردم رسول-نترس بادمجون بم افت نداره -شیطونه می گه ..... رسول- شیطونه غلط کرد با تو انا-سلام رسول-سلام عرض شد خانم خیلی خوش اومدین -اوه اوه چه لفظ قلم رسول-غزاله دایی جون انقدر حرف مفت نزن عزیزم ...خب من برم مزاحمتون نباشم -فکر کنم بیشتر از اینکه رسول تو مزاحم باشی من مزاحمم می خواین من برم تعارف نکنید ها رسول با حرص گفت:غزالههههههه -جون دلم دایی صدای زنگ ایفون بلند شد انا-فکر کنم ارسانه اومده دنبال من -از قدیم خوب گفتن بر خر مگس معرکه لعنت رفتم سمت ایفونو و گوشی و برداشتم -کیه؟ ارسان-باز کن منم -جنابعالی ارسان-یعنی تو منو نمی شناسی -باید بشناسم ارسان-ببین درو باز کن بیام بالا یه کاری می کنم که خوب بشناسیم -تهدید می کنی ؟ ارسان-خدایا امروز رو به خیر بگذرون خانم محترم درو باز می کنی یا.... سکوت کرد -یا چی ؟ ارسان-الان اگه بگم غلط کردم حله؟ -اهان حالا این شد درو باز کردم رسول با مانی و انا با ماندانا اومدن بیرون چند دقیقه بعد سر و کله ارسان پیدا شد طبق معمول بدون سلام به طرف دایی و انا رفت وبعد از سلام کردن به اونها مانی و ماندانا رو بغل کرد دایی و ارسان روی مبل ها نشستن من و انا هم رفتیم تو اشپزخونه چهارتا چایی ریختم و برگشتم پیششون چایی رو اول جلوی دایی و بعد جلوی انا گرفتم و بعد به طرف ارسان رفتم -بفرمایید ارسان-مرسی نمی خورم -تعارف نکنید شما که خیلی وقته نمک گیر ما شدید ولی مثل اینکه خودتون خبر ندارین ارسان-نمی خورم یه قدم به عقب برداشتم اما پام به یه چیزی گیر کرد به طرف جلو پرتاب شدم و سینی چایی روی پای ارسان فرود امد و ارسان مثل فشنگ از جا پرید انا و دایی از جا پریدن انا-خاک بر سرم چی شدی دایی-اقا ارسان خوبین ارسان با حرص به من نگاه کرد و گفت:بله خوبم فقط دارم اتیش میگیرم دایی دست ارسانو گرفت دایی-بیا بریم تو اتاق من بهت یه دست لباس بدم ارسان-نه مرسی لازم نیست هرچقدر سعی کردم نتونستم و اخر زدم زیر خنده رسول-خیلی وقیحی غزاله..... همین الان معذرت خواهی کن. -مگه دیوونم رسول-اعصاب منو خورد.... ارسان-بی خیال دایی اتفاق دیگه می افته ...راستش غرض از مزاحمت غزاله خانوم اومدم درباره یه مسئله خیلی مهم البته بدون دعوا باهاتون صحبت کنم -بفرمایید می شنوم ارسان-اگه میشه بریم بیرون توی راه بهتون می گم -من جایی با کسی نمی یام شما حرف داری همین جا بزن رسول-می خواین من انا خانومو برسونم شما هم همین جا صحبت کنید انا-اره منم موافقم به ارومی گفتم-شما دوتا موافق نباشید کی باشه ارسان-چیزی گفتین غزاله خانوم -نه خیر با جنابعالی نبودم ....به نظر منم اینطوری بهتره چون الان هوا سرده نمیشه بچه هارو بیرون برد رسول و انا چند دقیقه بعد از خونه رفتن -خب امرتون؟ .................................................. ............ نگاهی به بچه ها انداخت ارسان-واسشون اسم انتخاب کردی ؟ -چه عجب یادت افتاد این دوتا باید اسمم داشته باشن ارسان-جوابمو بده -مانی وماندانا ارسان-قشنگه....... راستی این چند ماه مطئنم زیاد واسشون خرج کردی هرچقدر هزینه کردی بگو چکشو بنویسم بدم بهت -لازم نکرده ثروتتو به رخ من بکشی درسته از اسب افتادم ولی هنوز از اصل نیافتادم جنابعالی هم بهتره به جای چک کشیدن بعد از 8 ماه بری برای بچه هات شناسنامه بگیری پدر فداکار ارسان-مشکلی نیست همین امروز ترتیبشو می دم -خب ؟؟؟ ارسان-خب ؟؟؟ -خب یعنی اینکه کاری اصلیتو بگولطفا به پشتی مبل تکیه داد ارسان-مانی و ماندانا رو دوست داری ؟ -منظور!!!؟؟؟ ارسان-جوابمو بده -خب معلومه که اره ولی منظورتو نمی فهمم ارسان-منظورم اینه که .....ببین میدونی من ادم رکی هستم اهل طفره رفتن هم نیستم این بچه ها به مادر احتیاج دارن و من .... - تو چی ؟؟؟؟ ارسان-می خوام ازدواج کنم اب دهنمو قورت دادم -با کی ؟ ارسان-اونش دیگه به خودم ربط داره با عصبانیت گفتم:کور خوندی جناب من نمی ذارم بچه ها زیر دست نامادری بزرگ شن ارسان-فکر نمی کنم اینم به تو ربطی داشته باشه -اتفاقا محض اطلاع جنابعالی خیلی هم ربط داره تینا بچه هارو به من.... حرفمو قطع کرد ارسان-بسه دیگه هزار بار این جمله مزخرفتو تکرار کردی من مطئنم اینا همش فیلمه و تا داری به دروغ از طرف تینا حرف میزنی قصدتم خوب می دونم چیه می خوای یه کاری کنی تا به بهانه بچه ها با من ازدواج کنی اینم که تینا بچه هارو به من سپرده همش بهونس هدف تو به دام انداختن منه.... با عصبانیت از جام بلند شدم و رو به روش ایستادم -برو بابا جمعش کن چه خودتو تحویل میگیری فکر کردی کی هستی یعنی واقعا فکر می کنی انقدر واسه من ارزش داری که بخوام به خاطرت دروغ بگم و زندگیمو نابود کنم .... رو به روم ایستاد ارسان- تو چشمام زل بزن بگو ازم متنفری دلم می خواست با صدای بلند بهش بگم ازت متنفرم اما یه چیزی از ته دلم مانع می شد کلمات تو دهنم نمی چرخید ارسان-چرا لال شدی قبلا ها صریح تر بودی 10 سال پیش خیلی راحت تر می گفتی دوستم نداری راحت تر جلوی من به یکی دیگه ابراز علاقه می کردی چیه حالا نمی تونی چیه الان لال مونی گرفتی سکوت کردم ارسان-دنبال دلیلش نگرد بزار من دلیلشو بهت بگم ....دوستم داری ...اعتراف کن با صدای ضعیفی گفتم:اینطوری که فکر می کنی نیست من هیچ احساسی به تو ندارم اگرم میبینی انقدر دور و بر بچه ها می چرخم به خاطر حس تعهدی هست که دقیقه های اخر به زنت دادم دوباره روی مبل نشست نفس عمیقی کشید ارسان-بسیار خوب اگه واقعا انقدر حس مسئولیت نسبت به بچه ها داری و دوست داری ازشون نگهداری کنی من فقط یه پیشنهاد واست دارم مثل چند سال قبل که از سهمت تو کارخونه گذشتی الانم می تونی قبول نکنی و از بچه بگذری بعد از چند لحظه سکوت گفت:به عنوان همسرم بیا تو خونم و پرستار بچه ها شو با گیجی گفتم:نمی فهمم چی می گی ؟ ارسان-با هم عقد می کنیم جلوی بقیه زن و شوهریم اما تو خونه تو فقط پرستار بچه هایی مثل یه خدمتکار -و اگه قبول نکنم ارسان-این پیشنهاد منه اصلا هم برام مهم نیست قبول کنی یا نه چون در هر صورت بچه های من تو خونه خود من بزرگ میشن چیزی هم که زیاده پرستاره -باید یه مدت فکر کنم ارسان-شرمنده من وقت ندارم همین الان باید جواب بدی به چشماش نگاه کردم هنوز هم می توستم برق انتقام و تنفر رو تو چشماش ببینم اما اینبار دلم نمی خواست ازش فرار ارسان-چطوره ؟می پسندی -عالیه.....بزرگ و قشنگ ماشین رو رو به روی عمارت متوقف کرد ارسان-پیاده شو خودش از ماشین پیاده شد چند لحظه ای منتظرشدم تا بیاد در سمت منو باز کنه ارسان-چرا پیاده نمی شی ؟ منتظر چیزی هستی از خیال مسخره ای که پیش خودم کرده بودبه خودم پوزخند زدم و درو باز کردم و پیاده شدم ارسان وارد عمارت شد و من هم با لباس بلند سفیدم به دنبالش حرکت کردم از دیدن نمای داخلی خونه تازه فهمیدم بقیه حق دارن بگن ارسان تو یه کاخ کوچیک زندگی میکنه ارسان رفت توی اشپزخونه و بعد از چند لحظه با یه جام توی دستش برگشت ارسان-نمی خوای با من نوشیدنی بخوری ؟ چشممو از مایع قرمز رنگ توی جام گرفتم -نه مرسی ارسان روی یکی از مبل های وسط سالن نشست ارسان-راستی مانی و ماندانا کجان ؟ -انا با خودش بردشون پوزخند زد ارسان-حتما خواسته مزاحم شب رویایی ما نباشن سکوت کردم ارسان-نمی خوای بشینی کنارم با ترس گفتم:میشه لطفا.... اتاقمو بهم....نشون ...بدی ارسان-به اونم میرسیم عزیزم واسه چی عجله می کنی -تو حالت خوب نیست جامو روی گل میز کنار مبل گذاشت و به طرفم اومد لحن صداش بدنمو به لرزه در می اورد ارسان-خب خانم غزاله سازگار دوباره بهم رسیدیم روبه روم ایستاد ارسان-میبینی دنبا چقدر کوچیکه ارسان-یه روز اذیتم کردی حالا وقتشه تقاص پس بدی وحشت زده قدمی به عقب برداشتم ارسان-چیه ازم می ترسی -توروخدا اذیتم نکن ارسان-دنیا دار مکافاته اذیت کردی ....حالا باید اذیت شی یه قدم به طرفم برداشت من هم یه قدم به عقب برداشتم هر چقدر عقب می رفتم اونم به دنبالم عقب می اومد دستشو به طرف دکمه های لباسش برد چشماش از خشونت برق میزد به در خوردم لبخندی پر از شرارت زد -ارسان....قرارمون این نبود ارسان-قرار؟؟؟من که چیزی یادم نمی یاد -توروخدا باهام کاری نداشته باش ارسان-از شوهرت می ترسی ؟ -توالان حالت خوب نیست ارسان-اتفاقا خوبم خیلی خوب ......نمی خوای امشب یه خورده رویایی شه صورتشو به صورتم نزدیک کرد به نفس نفس افتاده بودم صورتش به اندازه چند میلیمتر بیش تر باهام فاصله نداشت اشک هام بی محابا روی صورتم پایین می اومد یه ان عقب کشید ارسان-خیلی خوب حالا ابغوره واسه من نگیر ....نترس من تا وقتی به پام نیافتی و نگی عاشقمی هیچ کاری باهات ندارم اتاقتم اونجاست حالا هم از جلو چشمام دور شو .................................................. .................. لب تاپو روی میزی گذاشتم . -این عکس هارو کی گرفتی که من نفهمیدم انا-خب دیگه اونش بماند اینو ببین همون موقع است که ارسان اومد ارایشگاه دنبالت ...ببین چه جوری داره با نگاهش می خورتت ....از بس که دوست داره پوزخند زدم چه خوش خیاله -راستی کی می خوای برگردی اینجا انا-حالا فعلا که خونه خالمم نمی خوام روزهای اول زندگیتون مزاحمتون بشم دلم می خواست داد بزنم و بهش بگم داره اشتباه می کنه اما در جوابش فقط تونستم یه لبخند کج و کوله بزنم -راستی رابطت با رسول چطوره انا-ای بدک نیست -نمی خواین یه فکر درست و حسابی درباره زندگیتون کنید انا-نمی دونم ....می ترسم دوباره همه چیز خراب شه ....تو که وضع منو می دونی از کجا معلوم دوباره چند سال بعد درگیری پیدا نکنیم -مگه نگفتی باهاش حرف زدی... انا-چرا ولی ....اون حق داره پدر شه ....می ترسم مثل امیر جا بزنه - دیوونه رسول واقعا دوست داره تا خواست جواب بده گوشیش زنگ خورد انا-رسوله -خب بردار دیوونه الان قطع میشه از جاش بلند شد و به گوشه سالن رفت دوباره به عکس های تو لب تاپ نگاه کردم از همه چیز عکس گرفته بود از روز هایی که برای خرید عروسی رفتیم تا شب عروسی ارسان انقدر طبیعی نقش بازی می کرد که خودمم فکر می کردم واقعا دوستم داره چند لحظه بعد انا برگشت لب تاپشو از جلوم برداشت درشو بست انا-خب دیگه من باید برم ارسان هم اگه می خواست بیاد تا حالا اومده بود یه روز دیگه می ام میبینمش کاری نداری با من -کجا تو که تازه اومدی انا-با رسول قرار گذاشتیم شامو بیرون بخوریم باید برم -ماشین اوردی انا-اره همون ماشینی که ارسان بهم داده -خیلی خوب هرجور راحتی انا بعد از یه خداحافظی مختصر رفت چند لحظه بعد زینت خانم خدمتکار خونه که تازه چند روزیه باهاش اشنا شدم با یه سینی توی دستش اومد زینت- وا پس انا خانم کجا رفتن ؟ -چند دقیقه ای هست رفته زینت-شربت اورده بودم واستون -دیر اوردی زینت خانوم زینت-ای بابا...راستی خانم شما نمی خواین شام بخورین نگاهی به ساعت مچیم انداختم -نه ....منتظر ارسان می مونم زینت-اخه خانم ساعت 1 شبه -عیب نداره زینت-پس با اجازتون برم تو اشپزخونه بعد از رفتن زینت خانوم روی مبل دراز کشیدم چشمامو روی هم گذاشتم ........ با صدای شکستن چیزی از خواب پریدم به محض باز کردن چشمام نور افتاب خورد تو صورتم پتویی که روم کشیده شده بود و گوشه ای انداختم و به طرف اشپزخونه رفتم زینت خانوم مشغول جمع کردن خورده شکسته های لیوان روی زمین بود -چیزی شده زینت خانوم سرشو بلند کرد زینت-ای وای ببخشید خانوم از دستم افتاد -خودت خوبی زینت-بله خانوم -اقا نیومده؟ زینت-چرا خانوم دیشب بعد از اینکه شما خوابتون برد اومدن -نگفت واسه چی دیر اومده زینت خانوم جوابی نداد و دوباره سرگرم جمع کردن خورده شیشه ها شد -جوابمو ندادی زینت خانوم دوباره سکوت کرد -اتفاقی افتاده زینت خانوم ...ارسان کاری کرده زینت-چی بگم خانوم از اشپزخونه بیرون اومدم و به طرف اتاق ارسان رفتم و درو باز کردم و چیزی رو دیدم که هیچ وقت حتی به ذهنمم خطور نمی کرد قلبم داشت وایمیساد دلم می خواست زمین دهن باز کنه و منو ببلعه از اتاق بیرون اومدم و درو محکم بهم کوبیدم تازه می فهمیدم چرا زینت خانوم از جواب دادن طفره می رفت بیچاره حق داشت چی می گفت می گفت شوهرت با یه زن اومده خونه از ناتوانی خودم عصبانی بودم باید می رفتم و می زدم تو گوشش برگشتم توی اتاقم و روی تخت نشستم و سرمو مابین دستام گرفتم نمی دونم چقدر گذشت که در باز شد سرمو بلند کردم ارسان-کی به تو اجازه داده بیای داخل اتاق من ها؟ از سرجام بلند شدم و با عصبانیت گفتم :خجالت بکش ارسان-از چی ؟ -از من ارسان-اون وقت وقت من چرا باید از تو خجالت بکشم نه واقعا چرا فکر کردی باید از خجالت بکشم -من زنتم ارسان- نه نه اشتباه نکن تو زن من نیستی تو پرستار بچه هامی و نهایتش اگه خیلی دوست داری معشوقه ام فریاد زدم :تو حق نداری .... ارسان-من حق دارم هر کاری دلم خواست بکنم سعی کن اینو تو کلت فرو کنی از حالا بعد هم هر وقت هر شب با هرکس دلم خواست میام تو خونه خودم.....تو هم اگه یه بار دیگه بخوای اینطوری رفتار کنی حالتو می گیرم به طرف در رفت ولی قبل از اینکه پاشو بزاره بیرون برگشت سمتم ارسان-در ضمن امشب یه مهمونی دعوتیم یه مهمونی خیلی مهم .................................................. .................................................. ............. ارسان-راستی امشب دو ساعت تو و سامیار احتشام چی باهام پچ پچ می کردید -هیچی ارسان-دوساعت هیچی بهم نمی گفتید .....بببین من خر نیستم ها -میدونی وقتی داشتی تو دخترا غلت می خوردی چی بهم گفت....گفت خلایق هرچه لایق ارسان-یعنی چی ؟؟؟اصلا به اون چه ؟؟به من توهین کرده اون وقت وایسادی باهاش خوش و بش کردی -چرت نگو من کی باهاش خوش و بش کردم ارسان-خنده داره وایسادی کنارش دو ساعت باهاش حرف زدی باهام رقصیدید واست شام کشیده اون وقت من چرت می گم -تو که همش حواست پی دخترا بود کی این چیز هارو دیدی ارسان-حالاااااا....ولی اگه یه بار دیگه دیدم با این سامی گرم گرفتی حالتو می گیرم -ارسان مگه تو ازمن متنفر نیستی ارسان-خب اره این که دیگه سوال نداره -پس چرا انقدر رو کارام حساسی به من من کردن افتاد ارسان-خب....خب می دونی ....راستش ....ببین بالاخره اسمت تو شناسنامم هستش و خواسته یا ناخواسته مادر بچه هامی (یهو با عصبانیت گفت)پس نمی ذارم هر غلطی دلت خواست بکنی -یعنی می خوای بگی فقط به خاطر اسمم تو شناسنامته ارسان-معلومه که اره پوزخند زدم -سعی می کنم باور کنم گوشیش زنگ خورد بعد از یه خورده معطل کردن جواب داد ارسان-بله ؟؟؟ ..... ارسان-الان؟؟ ..... ارسان-حالا ببینم چی پیش میاد ..... ارسان-خداحافظ گوشی رو قطع کرد صدای موزیک رو کمی بلند کرد ارسان-تورو می رسونم خونه خودم باید برک جایی -کجا؟ ارسان-مهمونی -این وقت شب ساعت 2 شبه ما هم که الان تازه از مهمونی اومدیم ارسان-می دونم ولی باید برم -پاریته؟؟ ارسان-فکر کن اره -هنوز ادم نشدی ارسان-نهههههههه -دیگه داری شورشو بالا می یاری ارسان-قبلا ها انقدر حساس نبودی خبریه؟؟؟؟ -نه چی خبری؟؟؟ ارسان-حسودیت میشه نه؟؟؟ -ببخشید به چی اونوقت ارسان-به همه چی.....حتما وقتی ازت خواستگاری کردم با خودت گفتی ارسان هنوز همون ارسان سابقه که هرچی شیلنگ تخته بندازم بازم صبوری می کنه و نازمو می کشه -من هرچی می گم به خاطر بچه هاست خوب نیست فردا پس فردا که بزرگ شن دائم بیان باباشونو تو منکرات جمع کنن ارسان-ببین جوجه تو توکلامت می تونی عشقو انکار کنی ولی چشمات همه چی رو لو می دن -چشم های من غلط می کنن که اطلاعات غلط می دن ارسان-یعنی تو هیچ احساسی به من نداری ؟ -نه ندارم ارسان-دروغ می گی عین .... بقیه حرفشو خورد چند لحظه ای بینمون سکوت برقرار شد ارسان-راستی یه چیزی انا امشب بهت گفت با رسول چه تصمیمی گرفتن -نه زیاد باهم رو به رو نشدیم ارسان-از بس که سر شما شلوغ بود -حالا چه تصمیمی گرفتن ارسان-قراره اخر هفته بریم شمال ویلای من می خوان همونجا برن محضر و یه عقد ساده برگزار کنن -خوبه دوباره گوشیش زنگ خورد .................................................. ........................................ رسول-از زندگیت راضی هستی ؟ -خب اره رسول-مطئنی ؟ -اره دایی جان مطئنم رسول-ولی من مطمئن نیستم -بی خیال دایی بابا امروز تازه روز اول ازدواجتونه بیخودی با این فکرا خرابش نکن رسول-اذیتت می کنه نه؟ با کلافگی گفتم:نه ......اصلا چرا این سوال ها رو می پرسی رسول-فکر کردی من خرم نمی بینم نمی فهمم دائم داره با دخترا با گوشیش پچ پچ می کنه فکر نفهمیدم از وقتی اومدیم شمال شب ها تو یه اتاق جدا از ارسان می خوبی فکر کردی من خرم -بس کن دایی اومدن انا مانع از ادامه صحبتامون شد انا-ای بابا معلومه شما دوتا چی دارید پچ پچ می کنید خندیدم -هیچی بابا درد دل دایی و خواهرزاده اش بود انا-می گم غزاله موافقی بریم دریا یه خورده شنا کنیم رسول-لازم نکرده دریا الان طوفانیه انا-وای رسول دوباره شروع کردی ها بابا ما که زیاد دور نمی شیم همون جلو هاییم رسول-عزیزم بزار برای فردا انا-اصلا تو چی میگی غزاله میای نگاهم به گوشه سالن افتاد ارسان روی صندلی نشسته بود و گوشیشو چسبونده بود به گوششو و بازهم مشغول خوش وبش کردن بود –اره میام رسول-وقتی گفتم نه یعنی نه نگاهمو از ارسان گرفتم -طوریمون نمی شه بیا بریم انا فرصت اعتراض به دایی ندادیم بعد از اماده کردن لباسامون رفتیم تو دریا اولش یه خورده اب بازی کردیم انا زود خسته شد و از اب بیرون رفت انا-می گم غزاله انگار حق با رسوله بیا بیرون فردا که یه خورده دریا اروم تر شد میایم شنا -تو برو من می خوام یه خورده شنا کنم انا-اخه... -برو دیگه بعد از اون رومو به طرف دریا برگردوندم دلم پر بود از همه چیز دوره جوانیم در حال گذر بود به طرف جلو رفتم کم کم همه اتفاقات از 18 سالگیم مثل فیلم از جلوی چشمام گذشت موجی بلند به طرفم اومد دستامو باز کردم تا در اغوشش بگیرم .................................................. ............ کم کم صدا ها برام مفهموم شد صدای جیغ های انا و فریاد های رسول توی گوشم می پیچید احساس می کردم کسی به قفسه سینه ام فشار میاره حالم داشت جا می اومد چشمامو باز کردم نگاهم تو نگاهش گره خورد تا اومدم به خودم بیام دیدم تو اغوشش فرو رفتم از کنار شونه اش نگام به دایی و انا افتاد چشماشون خیس اشک بود انا خواست بیاد سمتم اما رسول مانع شد و دستشو گرفت و از اونجا دور شدن صدای بغض الود ارسان بلند شد :دختره احمق تو به چه حقی به چه حقی می خواستی منو تنها بزاری ها ....لعنتی کی بهت اجازه داده بود ....اگه یه بلایی سرت می اومد .....من بیشعور چه خاکی تو سرم میریختم.....اصلا من به درک بی انصاف مانی ماندانا چیکار می کردن دوباره می خواستی بی مادرشون کنی با صدای ضعیفی گفتم:ارساننننن ارسان-جون دلم گریه ام گرفت باورم نمی شد دوباره شده بود ارسان سابق مهربون و خوش اخلاق از اغوشش جدام کرد ارسان-خوبی ؟ سرمو به ارومی تکون دادم نگاهم به اشک های روی صورتش افتاد به ارومی دستمو به طرف اشک هاش بردم دستمو توی دستش گرفت دوبره نگاهم در نگاهش گره خورد اروم اروم صورتشو جلو اورد و به ارومی تو گوشم زمزمه کرد:دوست دارم و برای اولین بار با تمام قدرتم فریاد زدم:دوست دارم پایان .............................................. تو لحن خنده هات احساس غم نبود من عاشقت شدم دست خودم نبود این خونه روشنه اما چراغی نیست دنیام عوض شده این اتفاقی نیست احساس من به تو مابین حرفام نیست هرچی بهت می گم اونی که می خوام نیست احساس من به تو مابین حرفام نیست هرچی بهت می گم اونی که می خوام نیست ما مثل هم هستیم من عاشق و دیوونه ام منم شبیه تو پابند این خونم این خونه روشنه اما چراغی نیست من عاشقت شدم این اتفاقی نیست احساس من به تو مابین حرفام نیست هرچی بهت می گم اونی که می خوام نیست احساس من به تو مابین حرفام نیست هرچی بهت می گم اونی که می خوام نیست .................................................. ........................................... پايان
بهرام-ارتین فقط به بهونه کارخونه بهت نزدیک شد -می دونم بهرام-با این حساب بازم دوستش داری -گفتم که دست خودم نیست در خونه باز شد هم من هم بهرام رومونو برگدوندیم تا ببینیم کی اومده بابا و دایی اومده بودن دایی -چیزی شده بچه ها بهرام-نه دایی داشتیم با هم حرف می زدیم بابا-غزال پاشو برو لباساتو جمع کن ارسان الان می یاد دنبالت با تعجب زل زدم به بابا بهرام-چی بابا؟؟؟ بابا-حق با ارسانه بالاخره هرچی نباشه غزاله زن رسمی و قانونیشه بهرام-من نمی ذارم بابا-به تو چه تو کار زن و شوهر دخالت می کنی بهرام-بابا غزاله طلاق می خواد بابا-می دونم ولی فعلا نمی شه کاری کرد یعنی کاری از دستمون بر نمی یاد رابطه ما با خانواده شریف به اندازه کافی خراب شده دیگه نباید بزاریم از این خراب تر شه ناسلامتی می خوایم بریم خواستگاری انا برای داییتون بهرام-ولی بابا.... بابا-دیگه ولی نداره بزار تکلیف انا و رسول معلوم شه بعد می افتیم دنبال کارای طلاق فعلا نمی شه کاری کرد برو حاضر شو الان ارسان می یاد -من با ارسان هیج جا نمی نمی رم بابا-نمیشه باید بری شوهرته همین الانشم اگه بخواد خیلی راحت می تونه ازمون شکایت کنه که زنشو بی اجازش تو خونمون نگه داشتیم برو غزال اماده شو بهت قول می دم همه چی درست می شه به بهرام نگاه کردم اما اینبار نگاهم با همیشه فرق داشت دیگه مثب قبل ازش متنفر نبودم اشکو توی چشماش دیدم یه قدم بهم نزدیک شد خودمو اند اختم تو بغلش زدم زیر گریه بهرام-ارسان پسر خوبیه مطمئنم اذیتت نمی کنه بالاخره راضی میشه طلاقت بده من همیشه پشتتم قول می دم قول می دم دیگه تنهات نزارم من اون شب برگشتم خونه ارسان همش منتظر بودم ارسان اذیتم کنه یا یه جوری بهم حالی کنه حرفشو به کرسی نشونده ولی ارسان مثل قبل مهربون و خوش اخلاق بود محبت هاش به جای اینکه دلمو نرم کنه باعث می شد بیشتر ازش متنفر شم ارسان مثل قبل با گرمی به طرف من می اومد و من با سردی تموم پسش می زدم بالاخره چند روز بعد مراسم خواستگاری دایی از انا برگزار شد اون مراسم اولین مراسمی که من و ارسان با هم توش حضور پیدا می کردیم همگی به خونه پدر ارسان رفتیم هیچ چیز اونجا شباهتی به مراسم خواستگاری نداشت همه یه جورایی تو خودشون بودن اون شب من بعد از مدت ها نبات خانم و اقای شریف رو دیدم دیگه از اون همه تعریف و تمجید نبات خانم خبری نبود مثل غریبه ها باهام برخورد می کرد به نظر از ازدواج دایی و انا راضی نبود اما اقای شریف مثل همیشه خونسرد بود خبری از ارتین نبود نمی دونم حتما خواسته ارسان بوده اون شب همه چی خیلی اروم و بی سر صدا تموم شد برای دو هفته بعد قرار محضر گذاشته شد و من روز شماری می کردم تا دایی و انا زودتر با هم عقد کنن و اون وقت من بدون هیچ عذاب وجدانی از خراب کردن زندگی داییم دنبال طلاق برم به خواست رسول بینشون یه صیغه محرمیت خونده شد تا راحت تر رفت و اماد کنن قرار شد من و انا با هم برای خرید های مراسم بریم برای خرید حلقه من ارسان هم باهاشون رفتیم ارسان مارو پیش یکی از دوستاش برد دایی و انا مشغول انتخاب حلقه شدن من و ارسان هم گوشه ای ایستاده بودیم و به حلقه ها نگاه می کردیم ارسان-کدومشو دوست داری؟؟؟ -چی؟؟؟ ارسان-می گم هرکدمو دوست داری بردار من و تو هیچ وقت حلقه نداشتیم هر کدومو می خوای بردار -حلقه لازم نیست ارسان-چرا؟؟؟ -بی خیال دیگه گفتم که لازم نیست خیلی اروم توی گوشم زمزمه کرد:اگه فکر کردی بعد از عقد داییت با انا دست از سرت بر می دارم اشتباه فکر کردی -حوصله جر و بحث ندارم بعد از انتخاب حلقه ها برای خوردن شام رفتیم به یکی از رستوران های نزدیک همون جا مشغول خوردن غذا بودیم که یهو چشمم به نیما افتاد ناخود اگاه از جام بلند شدم هر سه با تعجب بهم نگاه کردن ارسان-چیزی شده؟؟؟ -دایی اونجارو نیما دایی بلافاصله به پشت سرش نگاه کرد دایی-این اینجا چیکار می کنه ؟؟؟ به طرف میز نیماینا رفتم خودش و یه پسر جوون دیگه نشسته بودن سرش پایین بود داشت با موبایلش ور می رفت وقتی نزدیک میز شدم اون پسر جوون با تعجب بهم نگاه کرد نیما هم سرشو بلند کرد -به به جناب وکیل شما کجا اینجا کجا نیما-غزال تویی؟؟؟ -پ ن پ..... از روی صندلی بلند شد نیما-تو اینجل چیکار می کنی -من اینجا چیکار می کنم مثل اینکه یادت رفته ما تو شیراز زندگی می کنیم تو اینجا چیکار می کنی ؟؟؟ نیما-راستش.... دایی-به به باد اومد بوی عنبر اورد نیما به طرف دایی رفت و بغلش کرد و با گلگی گفت:مرد مومن معلومه کجایی ؟؟؟این بود سفر 2 روزت اون پسره هم از روی صندلیش بلند شد دایی-به به شما که اینجایید اقا امیر اون پسر که تازه فهمیدم اسمش امیره به گرمی با دایی سلام احوالپرسی کرد نیما-معرفی می کنم ایشون غزال خانم خواهر زاده ی اقا رسول ایشونم اقا امیر یکی از دوستان صمیم امیر-خوشبختم -بله منم همینطور سر و کله ارسان پیدا شد ارسان-بابا یکی به ما بگه اینجا چه خبره؟؟؟ دایی بهم معرفیشون کرد بعدش نیما رو به دایی گفت :نمی خوای بگی چی باعث شده تو از شهرمون دل بکنی این همه مدت اینجا اتراق کنی ؟؟؟ دایی-ایشون باعث شدن دایی به انا که داشت با خنده بهمون نزدیک می شد اشاره کرد همونطور که به صورت انا نگاه می کردم ناگهان متوجه شدم حالت صورتش تغییر کرد رد نگاهشو گرفتم دیدم امیر هم صورتش منقبض شده فقط من متوجه تغییر حالاتشون شدم چون دایی و نیما مشغول شوخی و خنده بودن انا که نزدیک شد دایی دستشو گرفت انا-خب معرفی می کنم اقا نیما و اقا امیر از دوستان من و ایشونم انا خانم نامزد من ناخود اگاه نگاهم به طرف امیر کشیده شد سرشو پایین انداخته بود نیما به گرمی با انا احوالپرسی کرد اما امیر فقط دایی-خب تعریف کن ببینم واسه چی اومدی شیراز ؟؟؟ نیما-راستشو بخوای واسه خودم نیومدم امیر دنبال یکی از دوستای سابقش می گرده تو لندن همکلاسی بودن تریپ عشق و عاشقی بوده دیگه امیر-نیماااااااااااااا نیما-مگه دروغ می گم اصلا بزار اسمشو بهشون بگیم شاید بشناسنشون بالاخره اینطور که معلومه کارخونه دارای معروفین -اگه اینطوریه خب بگید شاید بشانسیمشون امیر-نه ممنون لازم نیست (نگاهی به انا انداخت)یعنی دیگه لازم نیست نیما-حالا اینا رو بی خیال شما اینجا چیکار می کنید؟؟؟ دایی-در گیر خرید های عروسی هستیم امروز هم واسه خریدن حلقه به اقا ارسان شوهر غزاله زحمت دادیم نیما-چی ؟؟؟؟؟شوهر؟؟؟؟؟تو کی ازدواج کردی وروجک که من نفهمیدم ببینم چرا به ما خبر ندادی از شام عروسی ترسیدی ؟؟؟پس بگو یهو واسه چی سریع و بی هوا برگشت شیراز پس خبرایی بوده دایی-اشتباه می کنی نیما جون غزاله قبل از اینکه بیاد اصفهان با اقا ارسان ازدواج کرده بود نیما-چی!!!!؟؟؟؟؟ ازدواج کرده بود ؟؟؟پس چرا به من گفتی مجردی؟؟؟؟ -ای بابا حالا شما هم اصول دین می پرسید به جای این حرفا نیما ظرف عذای خودتو و دوستتو بردار بریم سر میز ما با هم غذا بخوریم امیر-نه مرسی ما دیگه باید بریم نیما-کجا ما که هنوز چیزی نخوردیم امیر-نه دیگه بهتره بریم نیما-یعنی چی چت شد تو یهو؟؟؟ امیر-حالا بعد بهت می گم خب دیگه ما رفع زحمت می کنیم هر چه اصرار کردیم نتونستیم مانع از رفتنشون بشیم بعد از رفتنشون انا هم با رسول رفتن مطمئن بودم یه کاسه ای زیر نیم کاسه است که یهو هم امیر هم انا اونطوری شدن ما برگشتیم سر میز و من مشغول غذا خوردن شدم ارسان اما به غذاش دست نزد زل زد به من بعد از چند لحظه کلافه از نگاهاش گفتم:چیه زل زدی به من ؟؟؟ ارسان-چرا بهش گفته بودی مجردی ؟؟؟ -از دهنم پرید ارسان-جداااااا......دیگه داری کلافم می کنی غزاله -اگه می خوای بیشتر از این کلافه نشی عین یه مرد بلند شو بیا دادگاه خیلی اروم از هم جداشیم ارسان-طلاقت بدم که دوباره بری طرف ارتین -از اونجا به بعدش دیگه به خودم مربوطه ارسان-اخه من چه هیزم تری به تو فروختم بی انصاف که داری اینطوری می کنی -من چه هیزم تری به تو فروختم که دست از سرم بر نمی داری افتادی رو زندگی من بلندم نمی شی چرا نمیذاری ازاد شم ارسان-نمی تونم....به خدا نمی تونم ازت جدا شم سرشو نزدیک اورد و اروم و زمزمه وار گفت:من دوست دارم -ولی این منم که دوست ندارم می فهمی ارسان-بزار برای بعد عقد انا و داییت یه فکری می کنیم -اون موقع هم میزنی زیرش همون کاری که تا الان چند بار به سرم اوردی ارسان-نه تو راست می گی اینطوری نمی شه ادامه داد قول می دم بعد از عقد یه کاری کنم والبته هیچ وقت عقدی برگزار شد که ارسان به قولش وفا کنه .................................................. با صدای موبایلم دوباره از اعماق خاطرات به بیرون کشیده شدم دایی-هیچ معلومه کجایی دوساعته جلوی خونه منتظر جنابعالیم -تو راهم دیگه دارم می رسم بدون اینکه چیز دیگه ای بگه گوشی رو قطع کرد اینم دیگه واسه ما شاخ شده یکی دیگه نیشش زده منو گاز می گیره بعد از چند دقیقه رسیدم دم خونه ماشینو پارک کردم و بیرون پریدم -چرا نرفتی داخل دایی-می شه بفرمایید با کدوم کلید ضریه ای روی پیشونیم زدم -ای وای اصلا یادم رفته بود بهت کلید بدم ببخشید تورو خدا رفتیم داخل اسانسور خراب بود مجبور شدیم از پله ها بالا بریم توی راه رسول دائم غر زد دایی-د مگه مجبوری بیای خونه طبقه چهارم بگیری که اینطوری ادم از پا بیافته -میشه لطفا انقدر رو اعصابم راه نری دایی-کجا بودی تا حالا -بهت که گفته بودم رفتم چیزامو از دفتر جمع کنم دایی-جمع کردی ؟؟؟ -نه قرار شد نیما ترتیبشو بده دایی-می بینم خوب با نیما صمیمی شدی -اره خب نیما حق برادری گردنم داره دایی-یعنی تو فقط به چشم برادری بهش نگاه می کنی -معلومه که اره ببینم اصلا منظورت از این سوالا چیه ؟؟؟ دایی-منظورم واضحه نیما تورو دوست داره که تا حالا ازدواج نکرده -ببینم خودت تنهایی به این کشف بزرگ رسیدی یا کسی کمکت کرد .....محض اطلاعت داره نامزد می کنه از قضا عاشق نامزدشم هست دایی-واقعا؟؟؟ -بله واقعاااا دایی- یه سوال ازت بپرسم غزاله -اگه بیخود و چرت نیست بپرس رسیدم به دم در کلیدو از جیبم دراوردم و درو باز کردم و رفتیم داخل رسول-انا با امیر خوشبخته؟؟؟ . -می خوای بدونی؟؟؟ رسول-وقتی ازت پرسیدم یعنی اره می خوام بدونم -چند ماهی هست طلاق گرفتن عینکشو از روی چشمش برداشت رسول-طلاق؟؟؟!!!!اخه برای چی ؟؟؟ -اینو دیگه نمی دونم رسول-نمی دونی یا نمی خوای بگی -فکر کن هر دو رسول-باشه نگو برام مهم نیست .......خب دیگه من باید برم -کجا؟؟؟ رسول-سمینار -راستی کی می خوای برگردی اصفهان رسول-چیه مزاحمم -ای بابا تو هم که من هرچی می گم یه چیز دیگه جواب می دی رسول-خب راستش نمی خوام برگردم اصفهان برای فردا شب بلیط دبی دارم از اونجا هم می خوام برم کانادا با بهت گفت:چی؟؟؟؟ رسول-مگه گوشات نمی شنون می گم می خوام از ایران برم -دیوونه شدی این مسخره بازی ها یعنی چی ؟؟؟ رسول-یعنی همون که شنیدی دارم از ایران می رم با گیجی سری تکون دادم -چرا داری الان بهم می گی اصلا...اصلا واسه چی می خوای بری مگه این جا چی کم داری دیوونه رسول-برای موندن دلخوشی ندارم ... -اخه.... رسول-من تصمیمو گرفتم هیچ چیزی هم نمی تونه مانعم شه رفت تو اتاقشو درو محکم کوبید بهم نمی تونستم حرفشو هضم کنم باورم نمی شه می خواد بره صدای زنگ گوشیم بلند شد شماره انا افتاده بود انا-سلام -سلام به روی ماهت حالت خوبه صداش گریه الود بود انا-نه خوب نیستم حالم خیلی بده -از رسول دلگیر نشو بالاخره اونم دلش شکسته انا-می دونم....می دونم .....راستش زنگ زدم زنگ زدم ازت خداحافظی کنم فریاد زدم:خداحافظی واسه چی ؟؟؟ انا-مگه یادت رفته برای تمدید اقامتم باید می رفتم لندن چند روز پیش که بهت گفته بودم -اره راستی گفته بودی ....ترسوندیم یه ان فکر کردم می خوای واسه همیشه بری انا-راستشو بخوای شایدم دیگه برنگشتم -تو دیگه چرا دیوونه تو دیگه واسه چی انا-مگه این جا دیگه کی رو دارم ؟؟؟.....بعد از مرگ مامان و بابا و ارتین فقط به خاطر امیر مونده بودم که اونم ....اونم اونطوری شد -منم که اینجا بوقم نه ؟؟؟ انا-این چه حرفیه می زنی دیوونه -اصلا من به کنار تو هنوز ارسانو داری انا-جک می گی ها ارسان که کاری به من نداره - با شناختی که من از ارسان دارم فکر نمی کنم بزاره بری انا-اشتباه می کنی همین پیش پات بهش زنگ زدم فقط برام ارزوی موفقیت کرد -مردشه شورشو ببرن پسره بی فکر ....حالا ببینم واسه کی بلیط داری -الان تو راه فرودگاهم -چی؟؟؟؟کجایی؟؟؟ انا-امروز اومده بودم تا ازت خداحافظی کنم که اونطوری شد ...دیگه مجبور شدم بهت زنگ بزنم -من که گیج شدم اخه چرا انقدر هول هولکی انا-شد دیگه -اینو نگی چی بگی انا-خب دیگه مزاحمت نباشم -خیلی بی مرامی خیلی ... انا-خداحافظ -خداحافظ با عصبانیت گوشی رو پرت کردم طرف گلدون روی اپن هم گلدون هم گوشیم و پخش زمین شدن و با صدای مزخرفی شکستن در اتاق رسول باز شد و سراسیمه پرید بیرون رسول-چی شده؟؟؟؟ -رفت رسول-کی رفت ؟؟؟ -دلت خنک شد رسول-چی میگی تو دیوونه شدی -انا داره میره رسول-خب...خب....بره...به من چه -داره از ایران می ره رسول-گفتم به من چه -یعنی واقعا واست مهم نیست کمی مکث کرد و بعد با جدیت گفت:نه مهم نیست -هنوزم وقت هست ببین اگه بخوای می تونیم بریم جلوشو بگیرم .... رسول-بسه دیگه سرمو بردی چقدر حرف می زنی گفتم که مهم نیست ....من برم سمینار دیر می شه در خونه رو باز کرد تا خواست پاشو بیرون بزاره فریاد زدم:دیوونه اید هردوتون دیوونه اید تو یه چشم به هم زدن رسول هم از ایران رفت حالا با رفتن هردوشون واقعا تنها شدم تنها دلخوشیم نیما نامزدش بودن که اونا هم چون نامزد نیما دانشگاه همدان قبول شده بود رفتن همدان حالا چند ماهی از خونه نشین شدن من می گذره دربه در دنبال کار می گردم اما نیست که نیست دیگه چیز زیادی از پولای بابا تو حسابم نمونده مثل روزهای دیگه صبح سریع از خواب بلند می شم و لباسامو عوض می کنم توی اینه مشغول مرتب کردن مقنعمم که چشمم به شکستی کنار پیشونیم می افته دستی روش می کشم .این زخم یاداور خاطرات تلخ زیادیه .................................................. ................... اون شب بعد از برگشتن به خونه سریع به انا زنگ زدم باید می فهمیدم چی به چیه اولش خیلی طفره رفت ولی وقتی دید من دست بردار نیستم بعد از کلی من و من کردن گفت:تو لندن با هم همکلاس بودیم همه چی از یه دوستی ساده شروع شد ولی ولی یه خورده که گذشت خیلی به هم وابسته شدیم 4 سال با هم دوست بودیم تا روزهای اخر که جر و بحثمون شد از یه چیز احمقانه شروع شد ولی ولی بعد سر لج و لجبازی هی بزرگ و بزرگ تر شد تا اینکه من با ارتین و ارسان برگشتم ایران قرار شد یه مدت به هم فرصت بدیم و فکر کنیم چند وقت بعدش بهم زنگ زد و گفت همه چیز بینمون تمومه چند وقتی طول کشید تا همه چیز رو فراموش کنم بعدشم که سر و کله رسول پیدا شد -حالا می خوای چیکار کنی انا-هیچی اون خودش گفت همه چی بینمون تموم شده منم قصد ندارم چیزی رو شروع کنم من اون شب با خیالی راحت از اینکه همه چیز بین انا و امیر تموم شده خوابیدم اما ...اما انا روی حرفش نموند روز عقد رسید به خواست انا کسی همراهش ارایشگاه نرفت همش دلم شور می زد مبادا اتفاقی بیافته .قرار بود مراسم عقد تو خونه خود اناینا برگزار شه همه چیز به خوبی و در حد عالی اماده شده بود ساعت حدودای 9 شده بود همه مهمونا و عاقد معطل ایستاده بودن هرچی به گوشی رسول یا انا زنگ می زدیم کسی گوشی رو بر نمی داشت ارسان و بابا رفتن بیرون تا شاید بتونن پیداشون کنن من بیرون تو حیاط گوشه ای نشسته بودم دائم ساعتمو چک می کردم که سر و کله ارتین پیدا شد ارتین-اجازه هست ؟؟؟ از سرجام بلند شدم خواستم برم که جلوی راهمو گرفت ارتین-تا نذاری حرف بزنم نمی ذارم بری -ببین الان ارسان می یاد ببینتت خون راه می افته لطفا برو ارتین-کجا برم؟؟؟ -چی می خوای ؟؟؟چرا دست از سرم بر نمی داری ارتین-من فقط یه فرصت کوچیک برای جبران می خواستم خواسته زیادیه -اره خیلی زیاده خیلی چرا نیم فهمی همه چی بین ما تموم شده ارتین-تو ارسانو دوست نداری و این یعنی هنوز یه چیزایی بینمون هست -اشتباه می کنی هیچی بین ما نیست ارتین-اگه تو بخوای هست -چیه دوباره کفگیرت به ته دیگ خورده پیدات شده اون دفعه که برای کارخونه اومدی اینبار برای چی اومدی ارتین-تو فقط یه فرصت جبران بهم بده -نمی تونم می فهمی نمی تونم ارتین-چرا؟؟؟ -چون ارسان دست از سرم بر نمی داره ارتین-تو به یه سوال من جواب بده بعدش مطمئن باش هرکاری می کنم تا دوباره به دستت بیارم (کمی مکث کرد)تو هنوزم منو دوست داری؟؟؟ جوابی ندادم ارتین-جوابمو بده ....به خدا خیلی داغونم بعد از ازدواج با شیلا تازه فهمیدم چه فرشته ای رو از دست دادم ...اونجارو به پشت سرم نگاه کردم دایی و ارسان با هم به طرف سالن می رفتن بی توجه به ارتین به طرف سالن دویدم کنار در که رسیدم صدای دایی توی گوشم پیچید:از همگی عذر می خوام ولی مراسم به هم خورده ارتین اومد و پشت سرم ایستاد ارتین-چی شده غزاله؟؟ زیر لب زمزمه کردم:نمی دونم ارسان به عقب برگشت چند ثانیه ای نگاهشو بین من و ارتین چرخوند اما بعد روشو برگردوند تنها چیز هایی که از اون شب به خاطر دارم داد و فریاد های اقای شریف سر انا تلاش بابا و بهرام برای اروم کردن اقای شریف و نگاه های پر از بهت نبات خانم و نگاه های بی تفاوت ارسان به من و کلافگی دایی رسوله دیگه همه چیز هایی رو که بین انا و امیر اتفاق افتاده بود می دونستن انا عقدشو به خاطر امیر بهم زده بود اما اون طوفان هم مثل بقیه طوفان ها گذشت دایی رسول برگشت اصفهان و انا هم چند وقت بعد خیلی بی سر صدا به عقد امیر در اومد ارتین مدام سر راهم سبز می شد و طلب بخشش می کرد من ازش فرصت خواستم یه فرصت که بتونم از ارسان جدا شم بعد دربارش تصمیم بگیرم نیما هنوز شیراز بود تصمیم گرفتم از نیما کمک بخوام نیما بعد از شنیدن تمام اتفاقاتی که بین من و ارسان افتاده بود دادخواست طلاق داد نمی دونم چی باعث شده بود که ارسان به طلاق رضایت بده شاید دیگه واقعا باورش شده بود اگه صدسال هم بگذره من بهش علاقمند نمی شم .هنوز روز دادگاه رو به خوبی به یاد دارم قاضی:می خواید توافقی از هم جدا شید -بله جناب قاضی قاضی:فکراتونو کردید -بله قاضی:چرا می خواید جدا شید -تفاهم نداریم قاضی لبخندی زد و گفت:این که دلیل نمی شه دخترم یه دلیل..... ارسان-جناب قاضی خانمم منو دوست نداره و یکی دیگه رو دوست داره این دلیل جداییمونه قاضی عینکشو روی چشمش گذاشت:پناه برخدا ....بسیار خوب مثل اینکه دیگه چاره نیست قاضی حکم طلاق رو صادر کرد توی محضر وقتی دفتر رو امضا کردیم ارسان رو به من کرد و با بغض گفت:دلمو شکستی خدا دلتو بشکنه دعای ارسان مستجاب شد خیلی سریع تر از اون چیزی که بقیه فکرشو می کردن رفت و امد هام با ارتین زیاد شده بود کم کم داشتم کینه گذشته رو از دلم پاک می کردم فکر می کردم همه چیز داره درست میشه اونم به بهترین شکل اما یادم رفته بود که نفرین ارسان همیشه دنبالمه اون روزهم مثل روزهای دیگه در کنار ارتین تو ماشینش نشسته بودیم و می گفتیم و می خندیدیم ارتین طبق عادت همیشگیش که چراغ قرمز سر چهار راه رو رد می کرد از چراغ قرمز گذشت که........ ......................................... دوباره دستی روی زخم کنار پیشونیم می کشم این زخم یاداور 6 ماه تو کما رفتن منه این زخم یاداور مرگ ارتینه این زخم یاداور سکته کردن بابامه و از همه مهمتر یاداور اه ارسانه که سال هاست دامن گیرم شده صدای زنگ تلفن خونه بلند میشه از جلوی اینه بلند می شم شماره از خارج از کشوره -بله؟ (غزاله خودتی؟) -بهرام تویی؟ بهرام-اره خودمم خوبی؟چه خبر؟ -سلامتی تو چه خبر ؟ بهرام-راستش زنگ زدم ازت کمک بخوام - چیه؟ دوباره چه گندکاری بالا اوردی؟؟؟ بهرام-سهمتو به ارسان بفروش پولشو برام بفرست -چشم امر دیگه ای باشه ؟چیز دیگه ای نمی خوای تعارف نکن بگو بهرام-الان وقت طعنه زدن نیست دارم بدبخت می شم اگه برام پول نفرستی باید برم پشت میله ی زندان -بهتر ادمی مثل تو باید بره اون تو تا بفهمه چی به چیه ....سهم خودت کم بود دادی بهش حالا نوبت منه بهرام- من وقت شنیدن این حرفا رو ندارم همین امروز برو باهاش حرف بزن اینطور که شنیدم وضعش خیلی توپ شده مطمئنم سهمتو می خره -متاسفم نمی تونم بهت کمکی کنم چون من دیگه تو کارخونه سهمی ندارم از پشت گوشی فریاد زد :چی؟؟؟؟ -مگه کری گفتم که من الان به غیر یه ته مونده پول توی حسابم هیچ چی ندارم اپارتمانمم که می دونی رهنه چند وقت دیگه باید بلند شم وضع منم بهتر از تو نیست بهرام-چیکار کردی با پول سهمت ...چه بلایی سرش اوردی -همون بلایی که تو سر همه سرمایه های بابا اوردی متاسفم ولی من هیچ کمکی نمی تونم بهت بکنم چون خودمم الان بیشتر از هر وقت دیگه به کمک احتیاج دارم بهرام-تورو خدا اذیتم نکن به خدا به پول احتیاج دارم -ندارم که بدم می فهمی ندارم سعی کن اینو تو اون کله پر از گچت فرو کنی بهرام-خواهش می کنم خواهش... تلفنو قطع کردم پسره احمق بعد از این همه وقت زنگ زده پول می خواد فکر کرده بابا گنج قارون داشته که هرغلطی دلش خواست بکنه از خونه بیرون اومدم و طبق معمول رفتم جلوی دکه روزنامه فروشی تا یه روزنامه بخرم و دنبال کار بگردم داشتم پول از توی جیبم در می اوردم که چشمم به تیتر یکی از روزنامه ها که بهم دهن کجی می کرد افتاد ((ازدواج ارسان شریف جوانترین کارخانه دار کشور با دختر احمد بابایی صاحب بزگترین کارخانجات فراورده های گوشتی )) .................................................. ............................................. نیما تو مطمئنی بد نمیشه یه وقت ؟؟؟ یه وقت نشناستم ابروم بره ؟؟؟ نیما-نگران نباش تو فقط اگه یه وقت ازت سوال کرد نسبتی با خانواده سازگار داری بگو نه -باشه....فقط یه چیزی واسه خونه چیکار کردی؟؟؟ نیما-اون که حله بعد از اینکه از دفتر یارو اومدی بیرون برو هتل چمدونتو بردار بهم زنگ بزن بهت ادرس بدم -اسباب اثاثیه رو چیکار کردی نیما-انقدر نگران نباش بابا جان اسباب اثاثیت الان تو اپارتمانت چیده شده حالا به جای این حرفا سریع تر برو یه وقت کار رو از چنگت درنیارن -وای نیما به خدا نمی دونم چطوری محبتاتو جبران کنم نیما-این چه حرفیه می زنی دختر تو بیشتر از اینا گردن من حق داری حالا برو دیگه -خیلی خوب به خانمتم سلام برسون خداحافظ نیما-خداحافظ گوشی رو قطع کردم و گذاشتم تو کیفم یه نفس عمیق کشیدم و وارد برج شدم به طرف نگهبان رفتم -اقا ببخشید دفتر کارخونه بستنی عسل کجاست ؟؟ نگهبان –خانم چشمت اون تابلو راهنما به اون بزرگی رو نمی بینه به طرفی که اشاره کرد نگاه کردم -خب ببخشید حالا چرا انقدر عصبانی میشید نگهبان-ای بابا اخه خانم اعصاب واسه ادم نمی ذارن که -بله حق با شماست به هر حال ببخشید به کنار تابلو رفتم و بعد از یه خورده گشتن پیداش کردم طبقه دوازدهم بود سوار اسانسور شدم و بعد از یه مدت زمان کوتاه به طبقه مورد نظرم رسیدم زنگ زدم بعد از چند لحظه در باز شد یه دختر جوون با یه ارایش غلیظ دروباز کرد -سلام دختر با ناز و عشوه گفت:سلام امرتون؟ -من سازگار هستم برای مصاحبه اومدم از جلوی در کنار رفت (بفرمایید داخل ) با کفش پاشنه بلندش به طرف یه میز رفت (اقای احتشام خیلی وقته منتظرتونن هیچ معلومه چرا انقدر دیر کردید) -ببخشید ولی من قرار بود ساعت 8 اینجا باشم الانم که هنوز 5 دقیقه مونده به 8 (به هر حال اینو گفتم تا از حالا به بعد دیر نکنید ) -بللللللللللله گوشی تلفن رو میز رو برداشت و دکمه ای رو فشار داد (سامی جون خانم سازگار اومدن) ..... (باشه عزیزم الان می فرستمش داخل) گوشی رو گذاشت (بفرمایید داخل اقای احتشام منتظرتونن) به طرف اتاقی که اشاره کرد رفتم روی در یه پلاک نصب شده بود (( مدیر عامل سامیار احتشام )) تقه ای به در زدم (بفرمایید) دروباز کردم پا توی اتاقی که بی شباهت به یه سالن بزرگ نبود گذاشتم به پشت میز نگاهی انداختم اما کسی ننشسته بود نگاهم به طرف یه پنچره شیشه ای بزرگ و یه مرد قد بلند چهار شانه که دستاشو تو جیب شلوارش کرده بود و از پنجره شیشه ای به بیرون نگاه می کرد کشیده شد (خوش اومدید خانم ...سازگار درست گفتم) -بله درسته ( چرا ایستادید بفرمایید بشینید )روی یکی از مبل ها نشستم چرخی زد و به طرف میزش حرکت کرد هنوز به خوبی نمی تونستم صورتشو ببینم وقتی روی صندلیش نشست تازه تونستم صورتشو ببینم چشمانی ابی و وحشی بینی قلمی و پوستی برنزه موهای قهوه ای و یک ته ریش کوچک (می تونم بپرسم نیما کشوری نسبتش با شما چیه؟) -ایشون یکی از دوستان خانوادگی هستن (می دونید من و نیما توی اصفهان با هم توی دانشگاه حقوق همکلاسی بودیم که البته بعدش من به خاطر مسئولیت هایی که پدرم بهم واگذار کرد مجبور شدم بیام تهران ) -بله (راستی یه سوال شما با خانواده سازگار کارخونه دار سابق معروفو می گم نسبتی دارید ؟) -نه خیر فقط تشابه اسمیه (بیچاره اقای سازگار تا وقتی خودش زنده بود کارخونشون برو بیایی داشت از وقتی که فوت کرد و کارخونه دست اون دختر پسر ناخلفش افتاد همه ی اون وجهه خوبش از بین رفت حالا هم که کارخونه افتاده دست اون ارسان عوضی الانم که داره کارخونه تولید بستنیشو راه اندازی کرده و شده موی دماغ من ) -بله ( اصلا من چرا این چیزا هارو دارم به شما می گم معذرت می خوام یهو کنترلمو از دست دادم بگذریم ....مدرک تحصیلیتون چیه؟) -صنایع غذایی (خب پس به درد کار ما می خورید راستش من احتیاج به یه مشاور دارم که بتونه به پیشرفت بستنی های عسل کمک کنه ) -بله من تمام سعیمو می کنم که کمکتون کنم (گفتید چندسالتونه؟) -من چیزی نگفتم (اهان یام نبود نباید از خانما سنشونو پرسید) -28 سالمه (بسیار خوب خانم سازگار شما می تونید از همین حالا کارتونو شروع کنید یه اتاق کنار اتاق خودم برای شما اماده شده البته فراموش نکنید شما فعلا به صورت ازمایشی اینجا کار می کنید باید نتیجه کارتونو ببینم فعلا بزرگترین هدف من کنار زدن ارسان شریفه ....بسیار خب می تونید تشریف ببرید ) -فقط ببخشید اقای (چی بود فامیلش )اقای .....در واقع (احتشام هستم سامیار احتشام ) -بله اقای احتشام ممکنه من از فردا مشغول به کار بشم سامیار –مگه مشکلی هست ؟؟ -نه فقط یه چند تا کار عقب افتاده دارم سامیار-بسیار خب مشکلی نیست از فردا در خدمتتون هستیم -بله مرسی خداحافظ سامیار-خداحافظ از اتاق بیرون اومدم و نفس عمیقی کشیدم منشی مشغول سوهان کشیدن ناخناش بود سرسری ازش خداحافظی کردم و از بزج بیرون اومدم تاکسی گرفتم به طرف هتل حرکت کردم . بعد از اینکه از دفتر بیرون اومدم رفتم هتل و چمدونامو برداشتم و برای گرفتن ادرس به نیما زنگ زدم نیما-به به سلام عرض شد خانم مهندس -علیک سلام خوبی ؟ نیما-خدارو شکر تو چه خبر تعریف کن ببینم بالاخره پسندیدی؟ -چی رو ؟ نیما- اولا چیو نه کیو ثانیا جناب احتشام رو عرض کردم -از کارش که اره خیلی خوشم اومده از خودشم اگه اون چشم های ابی وحشیشو فاکتور بگیریم ای بدک نیست نیما-خب پس فکر کنم به توافق رسیدید دیگه نه؟ -اره قراره از فردا برم سرکار فقط یه چیزی نیما تو چرا به من نگفته بودی احتشام رقیبه ارسانه؟ نیما-خب تو نپرسیده بودی -من نپرسم تو هم نباید بگی نیما-اووووه حالا انگار چی شده -ببین بعدا یه وقت واسم دردسر نشه ها نیما-نه بابا نترس اتفاقی نمی افته -امیدوارم......خیلی خوب حالا اگه زحمتی نیست ادرس اپارتمانو بهم بده نیما-یادداشت کن..... بعد از گرفتن ادرس دوباره تاکسی گرفتم به سمت اپارتمان رفتم. .................................................. .. در دفتر باز بود وارد شدم نگاهم به سمت میز منشی کشیده شد خبری از منشی نبود با صدای زنگ تلفن روی میز از جا پریدم منتظر بودم تا کسی بیاد و گوشی رو برداره اما خبری از کسی نبود هنوز چشمم به تلفن بود که در اتاق احتشام باز شد به طرفش برگشتم احتشام-خانم اون تلفن سوخت چرا برش نمی داری - با من هستید ؟؟؟؟ احتشام-مگه غیر از شما کسی دیگه ای اینجاست بردار خانمو گوشیو الان قطع میشه با اکراه به طرف تلفن رفتم و گوشیو برداشتم -بفرمایید؟؟؟ (چرا دوساعته گوشیو برنمی دارید بابا الان احتشام بزرگ سر میرسه زود برو به سامیار بگو خودشو اماده کنه ) تلفن قطع شد گوشیو گذاشتم سرجاش احتشام هنوز سرجاش ایستاده بود سامیار-کی بود؟؟ -یه اقایی بود گفت به شما بگم احتشام بزرگ داره میاد خودتونو اماده کنید چشماش چهارتا شد با ترس و فریاد گفت:چی گفتی بابا داره میاد ؟؟ شانه ای بالا انداختم -نمی دونم محکم با دست زد تو پیشونیش سامیار-وای بدبخت شدم بعد هم به سرعت برگشت توی اتاقش من همچنان گیج و منگ سرجام وایساده بودم سامیار از توی اتاقش بلند گفت:سازگار بیا تو کارت دارم با قدم هایی اهسته رفتم توی اتاقش سامیار داشت با دست روی موهاش می کشید و موهاشو روی سرش صاف می کرد سامیار-خانم اون کمد رو باز کن اون تسبیح منو بردار بیار -بله؟؟ دستشو از روی موهاش برداشت و مشغول بستن دکمه های بالای پیراهنش شد سامیار-بله و بلا مگه نمی شنوی چی می گم زودباش الان حاجی میاد پرتم می کنه بیرون به سمت کمدی که اشاره کرد رفتم درشو باز کردم و تسبیحشو برداشتم سامیار کتشو از روی صندلیش برداشت و تنش کرد و به سمت من اومد و تسبیح رو از دستم گرفت سامیار-ببینمت صورتمو به طرفش برگردوندم -چیزی شده؟؟؟ سامیار-نه نه خوبه فقط یه خورده مقنعتو بکش جلوتر -ببخشید من اصلا نمی فهمم اینجا چه خبره سامیار-خبری نیست خانم محترم شما چرا امروز انقدر گیج می زنید زنگ در به صدا در اومد سامیار-وای بسم ا... اومد خانم شما پشت سر من بیا بار دیگه یقشو مرتب کرد و از در بیرون رفت من چند لحظه ای ایستادم صدای سلام احوالپرسی سامیار با مردی می اومد د از در بیرون اومدم سامیار در کنار پیرمردی که یه تسبیح زیتونی رو توی دستاش می چرخوند و چند تا انگشتر عقیق تو انگشتاش بود ایستاده بود پیرمرد با دیدن من با جدیت رو به سامیار گفت:خانم کی باشن؟ سامیار-حاجی خودتون گفته بودید مشاور استخدام کنم خب ایشونم مشاورن دیگه (پدر سوخته من منظورم مشاور مرد بود نه زن ...حالا ببینم دختر زبونتو موش خورده یا سلام کردن بلد نیستی ) اب دهنمو قورت دادم -سلام (علیک سلام دخترم ) دوباره رو به سامیار گفت :ببین پسر امروز اومدم باهات اتمام حجت کنم تکلیف منو معلوم کن یا این نامزدی رو که هی ازش دم میزنی نشونم میدی یا اینکه همین امشب میریم خواستگاری دختر حاج مرادی نه هم نیار که مناینبار دیگه کوتاه بیا نیستم سامیار-اخه حاجی... احتشام بزرگ -دیگه حاجی ماجی نداریم ببین مناصلا دیگه دلم نمی خواد تو هوش و حواست پی دختر بابایی باشه حالیته یا نه؟؟ سامیار با کلافگی گفت:بله فهمیدنی که می فهمم ولی اخه.... احتشام بزرگ-د نشد دیگه ببین اخر این هفته عقد پسر بابایی هستش همه هم منتظرن ببین این نامزدی که هی جنابعالی ازش دم می زنی کیه خلاصش اینه که اگه اون شب با نامزدت نیای پشت سرت حرف در میاد که چی ؟ که تنها پسر احتشام بزرگ اون شب برای اینکه جلوی دختر بابایی کم نیاره یه لافی زده ..... سامیار-دست شما درد نکنه حاجی لاف کدومه اصلا به من میاد اهل دروغ و ریا باشم احتشام بزرگ-اگه واقعا دروغ نمی گی و چیزی تو کلات نیست این نامزدتو به ما نشون بده سامیار-اخه... احتشام-ببین پسر منو نپیچون من خودم اند پیچوندنم راست و حسینی بگو ببینم این نامزد تو کیه سامیار-خب درواقع ....در واقع ...در واقع ...اصلا می دونی چیه (با دست به من اشاره کرد)بفرما ایشون خانم غزاله سازگار هستن همون که من قصد دارم باهاشون ازدواج کنم به سرفه افتادم با تعجب و چشمایی از حدقه بیرون اومده به سامیار نگاه کردم هر لحظه منتظر بودم بگه شوخی کردم ولی نه انگار نه انگار احتشام بزرگ-نفهمیدم نفهیدم چی شد تو که می گفتی ایشون مشاورته سامیار-خب اون که اره یعنی می دونی حاجی ..... احتشام بزرگ-فعلا برو یه لیوان برای این دختر بیا الان پس میافته......د بجنب پسر چند لحظه بعد سامیار با یه لیوان اب جلوم ظاهر شد دلم می خواستم با دوتادستام خفش کنم پسره پررو لیوانو به طرفم گرفت و زمزمه وار گفت :خواهش می کنم خواهش می کنم ضایعم نکنید لیوانو ازش گرفتم و یه نفس سر کشیدم اقای احتشام چند دقیقه ای بیشتر نموند و از دفتر رفت بلافاصله بعد از رفتن احتشام بزرگ با عصبانیت کیفمو از روی میز برداشتم و به طرف در رفتم که سامیار اومد جلوم ایستاد مانع از رفتنم شد سامیار-خانم سازگار خواهش می کنم -چیو خواهش می کنی اقای محترم برو خداروشکر کن جلوی بابات ابروتو نبردم برو کنار اقای محترم اینجا دیگه جای من نیست سامیار-باور کنید به کمکتون احتیاج داریم -برید کنار اقای محترم سامیار-بابا من یه غلطی کردم حالا عین خر توش موندم -مسائل و مشکلات شما به خودتون ربط داره نه به من حالا لطفا برید کنار سامیار-چیه حالا هی قرص برو کنار برو کنار خوردی بزار یه لحظه من حرفمو بزنم..... -لازم نیست بگید من خودم می دونم چی می خواید بگید حالا لطفا برید کنار سامیار-ای بابا چیه حالا هی قرص برو کنار برو کنار خوردی بزار می خوام حرف بزنم فقط 5 دقیقه می خوام وقتتونو بگیرم خواهش می کنم -خیلی خوب می شنوم سامیار-شما تا حالا تو زندگیتون دروغ نگفتید -منظورتونو نمی فهمم ؟؟؟ سامیار-منظورم اینه که تا حالا نشده یه دروغی بگید توش بمونید -چرا شدنی که شده ولی بعدش برای جبرانش از خودم مایه گذاشتم نه از بقیه سامیار-باور کنید نمی خواستم اینطوری یعنی اصلا فکر نمی کردم اینطوری بشه یعد یه طوری که انگار داره با خودش حرف می زنه زمزمه وار گفت:ای خدا لعنتت کنه ارسان شریف ببین چه گندی به زندگی من زدی کنجکاو شدم بدونم این قضیه چه ربطی به ارسان داره -ببخشید ها ولی این خرابکاری جنابعالی چه ربطی به ارسان شریف داره سامیار- خانمو تازه می گه چه ربطی به شریف داره ...... خانم همه این اتیش ها از گور اون عوضی بلند میشه از وقتی پا تو زندگی من گذاشته من یه روز خوش ندیدم -ببخشید ها ولی هنوز متوجه نمی شم ..... سامیار-ببین خانم ارسان شریف شده داماد احمد بابایی شوهر خاله من با تعجب گفتم:چی ؟؟؟ سامیار - اون لعنتی با دختر خالم تینا تنها عشق زندگی من ازدواج کرده هفته پیش عقدشون بود و منم برای اینکه یه جورایی به اون تینای بی معرفت حالی کنم که برام مهم نیست بلند جلوی همه اعلام کردم نامزد کردم -و حالا حتما می خواید من نقش نامزد قلابیتونو بازی کنم بله؟ سامیار- درسته -متاسفم کاری از من بر نمی اد سامیار-خواهش می کنم واقعا به کمکتون احتیاج دارم -نمی تونم واقعا نمی تونم سامیار-چرا نمی تونید دلیلشو بهم بگید شاید بشه یا راه حلی براش پیدا کرد -گفتم که نمیشه حالا هم لطفا برید کنار می خوام برم دیگه موندن من تو این دفتر جایز نیست سامیار-تا دلیل مخالفتتو نگی نمی ذارم بری -متاسفم ولی دلیلشم نمی تونم بگم سامیار-ببینم پای نامزدی دوستی چیزی درمیونه -نه خیر شازده صحبت این چیز ها نیست با عصبانیت گفت:پس صحبت چیه ؟؟؟چرا رک حرفتونو نمی زنید -لطفا برید کنار با صدایی بلند گفت :گقتم که تا دلیلشو نگی نمی ذارم بری -خیلی دوست داری بدونی ؟؟؟ سامیار-اره خیلی زیاد نفسمو پر صدا بیرون دادم - خیلی خوب حالا که قراره برم شاید بهتر باشه شما هم یه چیزایی بدونی ببین اقای احتشام من و ارسان شریف کسی که انقدر ازش متنفری قبلا زن و شوهر بودیم به خاطر همینه که نمی تونم بهت کمکی کنم زل زد بهم سامیار-پس درست حدس زده بودم تو دختر اقای سازگاری کارخونه دار معروف -بله درست حدس زده بودید ....فکر کنم دیگه حرفی نمونده و..... سامیار- نه اتفاقا بدم نشد اینطوری حال ارسان هم اساسی گرفته می شه چی بهتر از این ...خب دیگه فکر کنم مشکلی نباشه مگه نه ؟؟؟ -منظورتون از اینکه فکر می کنید مشکلی نباشه چیه سامیار-خب دیگه خانم سازگار اوخ ببخشید غزاله جان موافقی امشب بریم با خانواده من اشنا شی؟؟ -ببخشید من منظورتونو ....... از جلوی در کنار رفت و با دست به طرف اتاقم اشاره کرد سامیار -خب عزیزم می تونی بری به کارات برسی -تو دیوونه ای مگه نه؟؟؟؟ سامیار-اره دیوونه ی تو -مسخره تا خواستم از در بیرون برم پرید جلوم سامیار-د نشد دیگه ما الان حرف زدیم تو قول دادی کمکم کنی -ببخشید میشه بفرمایید من کی قول دادم که خودم یادم نیست سامیار-مهم اینه که من یادمه -لطفا برید کنار سامیار-نچچچ -ببین تنها پسر احتشام بزرگ دیگه داری کلافم می کنی یه بار بهت گفتم نمی تونم بهت کمک کنم سامیار-خواهش می کنم -نمی تونم سامیار-ترو خدا نذار من جلوی ارسان کم بیارم سکوت کردم سامیار-خواهش می کنم -خیلی خوب باشه فقط فقط دلم نمی خواد این بازی زیاد کش پیدا کنه سامیار-باشه قول می دم .................................................. .. -من می ترسم اقای احتشام.... سامیار-اقای احتشام دیگه کدوم خریه مگه ما این همه تمرین نکردیم که به من بگی سامیار -اخ اخ راست می گی ها سامیار-خیلی خوب حالا ارامشتو حفظ کن که اونجا گند نزنیم یه وقت یه نفس عمیق کشیدم تا یه خورده اروم شم سامیار دستشو روی زنگ گذاشت بعد از چند لحظه در باز شد وقتی پامو داخل خونه گذاشتم مثل ندید بدید ها به اطراف نگاه کردم -وای خونتون چقدر خوشکله مثل قصر می مونه سامیار-اره خب بد نیست -اینجا عالیه اون وقت تو تازه می گی بد نیست به عمارت رسیدیم سامیار درو باز کرد و وارد سالن شدیم اقای احتشام بزرگ در کنار یه خانم فوق العاده خوشکل و خوشتیپ که تضاد زیادی با احتشام بزرگ داشت ایستاده بود من و سامیار سلام کردیم اون زن با دیدن من با خوشحالی به سمتمون اومد و منو بغل کرد (سلام به روی ماهت عزیزم ماشاا... ماشاا... چقدر نازی تو دختر ) سامیار-معرفی می کنم سارا مادرم ایشونم غزاله جان نامزدم -خوش بختم سارا-منم همینطور عزیزم احتشام بزرگ-یکی هم مارو تحویل بگیره سامیار با خنده به طرف پدرش رفت و پدرشو در اغوش گرفت احتشام-چه عجب اقا محمد از اون اپارتمانتدل کندی و یادت افتاد یه پدر و مادری هم داری سامیار-ما چاکر شما هم هستیم حاجی جون -من درست شنیدم شما به سامیار گفتین محمد سامیار-اخ یادم رفته بود بهت بگم من دوتا اسم دارم احتشام بزرگ- دخترم تو قضاوت کن محمدی که من انتخاب کردم قشنگ تره یا سامیاری که مامانش انتخاب کرده سارا-معلومه که سامیار قشنگ تره مگه نه غزاله جون -خب ....خب به نظر من هردوش قشنگه سامیار-ای بابا شما زن و شوهر بعد از 33 سال هنوز سر اسم من به توافق نرسیدید؟؟ احتشام-تقصیر مادرته بابا جان سارا-تقصیر منه یا تقصیر تو با اون افکار پوسیده ات احتشام-افکار پوسیده من خیلی بهتر از افکار تجدد زده شماست خانم -ای بابا حالا واسه چی بحث می کنید اتفاقی نیافتاده که سارا-اره عزیزم تو راست می گی وا... بعد از 34 سال زندگی با این مرد نه من تونستم متقاعدش کنم نه اون تونست منو متقاعد کنم بیا بیا بریم عزیزم تو اتاق لباستو عوض کن سارا جون منو برای تعویض لباس برد تو یه اتاق بعد از اینکه لباسمو دید با خوشحالی گفت:از همون اولش می دونستم سلیقه سامیارم حرف نداره از اتاق بیرون اومدیم سامیار و پدرش تو سالن روی مبل کنار هم نشسته بودن من و سارا جون هم درکنارشون نشستیم احتشام بزرگ-خب نگفتید چه جوری با هم اشنا شدید ببینم خدایی نکرده با دوست و رفیق که نبودید سارا-به فرض هم که دوست بوده باشن عیبش چیه احتشام-سر تا پاش عیبه خانم سارا-تو باز شروع کردی احتشام-من یا تو تا سارا جون خواست چیزی بگه خودمو انداختم وسط و برای اینکه مسئله ختم به خیر بشه گفتم:نه بابا دوست چیه ما همکار بودیم سامیار-اره غزاله راست می گه ما همکار بودیم همین احتشام بزرگ-اگه فقط همکار بودین پس چرا الان انقدر با هم راحتین و به اسم کوچیک همدیگرو صدا می زنید سارا-خب بزنن بابا ناسلامتی نامزدن احتشام بزرگ-با کدوم صیغه محرمیت نامزد شدن که ما نمی دونیم سارا-ای بابا مرد حتما به توافق رسیدن احتشام بزرگ-من این چیز ها حالیم نمیشه هرچه سریعتر باید بینتون یه صیغه محرمیت خونده شه سامیار-خیلی خوب حالا شما فعلا بزارید من برم تو اتاقم لباسامو عوض کنم بیام بعد مفصلا درباره این مسئله حرف می زنیم سارا-برو مادر سامیار از سالن بیرون رفت و اقای احتشام و سارا خانوم هم توی سکوت زل زده بودن بهم و داشتن با نگاه برای همدیگه خط و نشون می کشیدن بعد از چند لحظه سکوتو شکستم و گفتم:ببخشید من یه خورده سرم گیج میره می تونم برم تو حیاط سارا-اره عزیزم راحت باش -پس فعلا با اجازتون از روی مبل بلند شدم و از سالن بیرون اومدم چشمم به پله گوشه خونه افتاد کنجکاو شدم بدونم طبقه دوم این قصر چه شکلیه برای همین اروم از پله ها بالا رفتم طبقه دوم هم مثل طبقه اول زیبا و پر از مجسمه و تابلو بود مشغول تماشای تابلو ها شدم که یهو چشمم به در باز یکی از اتاق ها افتاد به ارومی به طرف اتاق حرکت کردم و وقتی رسیدم درو به ارومی باز کردم و وارد اتاق شدم چشمم به گوشه اتاق افتاد سامیار مشغول خوندن نماز بود پوزخندی زدم و با خودم گفتم حتما اینم مثل تسبیح دست گرفتنش جلوی باباشه بعد از چند دقیقه نمازش به اتمام رسید -قبول باشه به عقب برگشت و با تعجب بهم نگاه کرد سامیار-قبول حق.... تو کی اومدی من نفهمیدم -چند دقیقه ای هست اینجام.......می تونم یه سووال بپرسم سامیار-اره بپرس راحت باش -تو چرا انقدر ریا کاری پسر سامیار-منظورتو نمی فهمم -منظورم اینه که نگه داشتن اون شرکت به این همه ریاکاری نمی ارزه این نماز خوندتم که حتما مثل تسبیح دست دست گرفتنته مگه نه ؟؟ سامیار-نه اینطوریا هم که فکر می کنی نیست می دونی من بین یه پدر مادری بزرگ شدم که اندیشه هاشون زمین تا اسمون با هم فرق داشته و داره نمی دونستم باید شکل بابا شم یا مامان اوایل که یه خورده جوون تر بودم دائم دنبال این بودم بدونم کدومشون درست می گن ولی راستش بعد ها فهمیدم هردوشون اشتباه فکر می کنن اگه تیپ و قیافم جلوی حاجی از روی اجباره ولی نمازمو با شعف دل می خونم نماز به من ارامش میده اگه هرچیزیم ریا باشه این نیست الان هم تو می تونی باور کنی میتونی هم باور نکنی.....حالا هم پاشو پاشو تا مامان و بابا دعواشون نشده بریم پیششون .................................................. .................................. -دلم شور میزنه نکنه یه اتفاقی بیافته سامیار-ای بابا تو چرا انقدر بدبینی دختر -نمی دونم ولی می ترسم بعد از دوسال با ارسان رو به رو شم اونم وقتی با زنشه سامیار-اصلا نگران نباش وارد تالار شدیم صدای موزیک به شدت بلند بود زن و مرد در کنار هم مشغول خوشگذرونی بودن -راستی یه چیزی سامیار سامیار-باز چی شده -می گم من مطئنم بابات امشب اینجا پاشم نمی ذاره خندید سامیار-تو از کجا فهمیدی بابا نمی یاد -با شناختی که من از حاجی پیدا کردم مطمئنم پا تو همچین مراسم هایی نمی ذاره سامیار-اره می دونی بابا هیچ وقت تو مهمونی های فامیل من شرکت نمی کنه -پس چطور اجازه می ده تو بیای همچین جاهایی سامیار-منم نمی اومدم ولی برای عقد ارسان و تینا حاجی گفت برو تا یه وقت فکر نکنن کم اوردی الانم برای این گذاشته بیام که نامزدمو به همه نشون بدم -عجبببب!!!! سامیار-خاله و مامان دارن میان حواست باشه سارا جون و خواهرش به ما نزدیک شدن سارا جون منو به خواهرش معرفی کرد خاله سامیار به اجبار بهم دست داد و یه احوالپرسی ظاهری باهام کرد سارا جونو منو برای تعویض لباس به یکی از اتاق ها برد و وقتی لباسمو دید با خنده گفت:باریکلا چه لباس پوشیده ای ......همین کار ها رو کردی انقدر تو دل حاجی جا باز کردی دیگه دختر -می گم حاجی نمیان؟ سارا جون با دلخوری گفت :نه عزیزم اون نمی یاد یعنی می دونیم با هم قرار گذاشتیم من تو مراسم های خانواده اون نرم اونم تو مراسم های فامیل من شرکت نکنه -عجبب!!! از اتاق که بیرون اومدیم رفتم پیش سامیار که گوشه ی تالار روی صندلی نشسته بود روی صندلی روبه روش نشستم سامیار با دیدن من لبخند زد سامیار-خوشکل شدی -تو هم همینطور سامیارنگاهی به کت و شلوارش انداخت سامیار-سلیقه توئه دیگه -هنوز نیومدن سامیار-کیا؟؟؟ -ارسان و تینا دیگه سامیار-من که هنوز ندیدمشون سرشو انداخت پایین می دونستم حالش زیاد خوب نیست یعنی حق هم داشت بالاخره اون تینا رو دوست داشته و حالا حتما براش خیلی سخته اونو کنار کسی دیگه ای ببینه ....خیلی دوست دارم واکنش ارسانو وقتی می فهمه من نامزد سامیارم ببینم یعنی اونم مثل سامیار ناراحت می شه نه معلومه که ناراحت نمی شه اون خودش بهم گفت که دیگه هیچ علاقه ای بهم نداره و ازم متنفره .ترجیح دادم دیگه به ارسان فکر نکنم حواسمو به اهنگی که داشت پخش می شد دادم (وقتی تو نیستی تنها می مونم از همه دنیا دست می کشم جای دوتامون گریه می کنم جای دوتامون نفس می کشم این که اسمش زندگی نیست من بدون تو دیوونم به هوای تو نشستم ولی می دونم) همونطور که با خواننده زمزمه می کردم سرمو بلند کردم اما یه ان احساس کردم ضربان قلبم بالا رفته ناخود اگاه به نفس نفس افتادم باورم نمی شد بعد از دوسال دارم میبینمش انگار اونم متوجه من شد که سرشو به طرفم برگردوند و زل زد بهم (می دونم واسه من دیگه توی قلب تو جانیست می دونم دیگه هیچی شبیه گذشته ها نیست بی تو بارون توی کوچه ها می باره می دونم تنهایی منو تنها نمی ذاره) سامیار-دیدشون؟؟؟ بدون اینکه چشم از ارسان بردارم سرمو تکون دادم -اره سامیار- کجان؟؟؟ -پشت سرت ارسان با تکان های دست مردی در کنارش چشم از من برداشت سامیار -تینا هم هست؟؟؟ -من که دختری پیشش نمی بینم سامیار-خیلی خوب حالا نمی خواد انقدر نگاش کنی نگاهمو از ارسان گرفتم و به سامیار نگاه کردم سامیار-تو هم مثل من دلشوره داری مگه نه سرمو به معنای تایید تکون دادم سامیار-دوستش داری ؟؟؟ با گیجی سرمو تکون دادم -کیو؟؟ سامیار-هیچ معلومه حواست کجاست خب ارسانو می گم دیگه -نمی دونم سامیار-نمی دونی !!!؟؟؟ -ارسان تنها ادمی تو زندگی من هست که هیچ وقت نفهمیدم چه احساسی بهش دارم...تو چی تو تینا رو دوست داری ؟؟؟ سامیار-من عاشقش بودم -پس چرا باهاش ازدواج نکردی ؟؟؟ تا سامیار خواست جواب بده خالش سر رسید و رو به سامیار گفت:وا خاله شما چرا اومدید اینجا تک تنها نشستید بابا بلند شو خانمتو به بقیه معرفی کن بابا از سر شب تا حالا صد نفر سراغتو گرفتن تازه ارسان و تینا هم همین حالا رسیدن و تینا خیلی مشتاقه نامزدتو ببینه پاشو خاله پاشو خاله همینطوری اینجا نشین زنی با صدای بلند از انتهای سالن گفت:عروس و دوماد دارن میان خاله با شنیدن این حرف از ما جدا شد چند لحظه بعد عروس و دوماد وارد تالار شدن صدای کف و سوت بلند شد چند لحظه بعد ارکستر شروع به زدن اهنگ های شاد کرد همه ریختن وسط من و سامیار در سکوت به بقیه نگاه می کردیم .چند دقیقه بعد یه پسر جوون به سمتمون اومد (به به ببین کی اینجاست ) سامیار با گفتن سیروس از جاش بلند و پسررو بغل کرد وقتی از هم جدا شدن سیروس به نگاه کرد و به سامیار گفت:معرفی نمی کنی سامی جون سامیار-نامزدم غزاله ایشونم سیروس پسر داییم -خوشبختم سیرو-همچنین(صورتشو به طرف سامیار برگردوند )پس اون شب راست گفته بودی نامزد داری اره؟ سامیار-فکر می کردی خالی بستم سیروس-فکر نمی کردم مطمئن بودم سامیار--حالا روت کم شد بچه پررو سیروس-ما که رومون کم شده خدایی هست جای این حرفا پاشو بیا روی این ارسانو کم کن نمی دونی این چند روزه چقدر کری خونده واست سامیار-دارم واسش تمیز سیروس -هنوز ندیدت نه ؟؟ سامیار-نه یعنی به غیر از خاله هنوز کسی مارو ندیده سیروس-خیلی خوب پس پاشو دست خانمتو بگیر بریم می خوام امشب هم رو سورپریز کنم سامیار رو به من کرد سامیار-بریم؟؟؟ -بریم سیروس -ای زن ذلیل بدبخت سیروس جلوتر از ما به راه افتاد من و سامیار هم پشت سرش حرکت کردیم سامیار مارو به طرف یه جمع پر از دختر و پسر برد همه با دیدن ما دست از حرف زدن برداشتن با تعجب زل زدن به من و سامیار سیروس-دوستان این شما و اینم اقا سامی و نامزدشون غزاله خانوم بزن کف قشنگ رو صدای کف و سوت بلند شد همه به طرف ما اومدن و به من و سامیار تبریک گفتن همونطور که داشتم جواب تبریک های دیگران رو می دادم نگاهم توی نگاه ارسان که دستش پشت کمر یه دختر بود قفل شد توی نگاهش معنی نگاهشو نمی فهمیدم وقتی به ما نزدیک شدن دختر با شادی گفت:این جا چه خبره به ما هم بگید سیروس- تینا جان چه خبری مهم تر از اینکه اقا سامی بالاخره نامزدشو به ما نشون داد تینا-چی؟؟؟ نامزد ؟؟؟ سیروس-بله نامزد یه ان لبخند تینا محو شد اما بعد دوباره به خودش اومد و اومد سمت من و دستشو به طرفم دراز کرد تینا-سلام هنوز نگاهم به ارسان بود یه ان صورتش از خشم قرمز شد رگ های گردنش بیرون زد نگاهم ازش گرفتم و دستمو توی دست تینا گذاشتم -سلام عزیزم تنیا-من تینا دختر خاله سامی هستم -منم غزاله هستم تینا-خوشبختم -منم همینطور تینا یه سلام و احوالپرسی مختصر با سامیار کرد و نامزدیمونو بهش تبریک گفت سامیار خیلی خشک و جدی جوابشو داد تینا به عقب برگشت و دست ارسانو گرفت و به طرف ما اومد تینا-معرفی می کنم ایشونم اقای ارسان شریف همسرم هستن همسر ...همسر چه کلمه اشنایی.... نمی دونم چی شد که یهو ناخواد اگاه اخمم تو هم رفت خیلی سرد و رسمی رو به ارسان گفتم:خوشبختم در جوابم فقط به اجبار سری تکون داد حالا علاوه بر صورتش چشماشم به شدت قرمز و ترسناک شده بود سیروس-خیلی خوب حالا اگه مراسم معرفیتون تموم شده بیایم بریم وسط سامیار-نه مرسی من و غزاله نمی رقصیم صدای اعتراض همه بلند شد سیروس-مگه دست خودته بیاین ببینم به زور مارو بردن وسط سالن بالاخره من و سامیار تسلیم شدیم شروع کردیم به رقصیدن هردومون سکوت کرده بودیم مطئن بودم اونم مثل من حال خوشی نداره بعد از چند لحظه سکوتو شکست سامیار-خوبی؟؟ خندیدم -معلومه که خوبم تو چی؟؟؟ تو خوبی؟؟؟؟ اونم خندید سامیار- اره منم خوبم...موافقی یه خورده گرم تر برقصیم -اره چرا که نه اینبار پر شور و پر حرارت شروع به رقص کردیم چرخی زدم دست سامیار از کمرم جدا شد وقتی دوباره برگشتم خبری از سامیار نبود و من قبل از اینکه بتونم عکس العملی نشون بدم افتادم تو بغل ارسان اصلا متوجه نشدم کی جاشو با سامیار عوض کرده ارسان با چشم هایی به خون نشسته دستشو دور کمرم انداخت و به شدت کمرمو فشار داد خواستم ازش جدا شم اما نگذاشت اهنگ عوض شد و یه اهنگ ملایم تو فضا پخش شد چراغ ها کم نور شدن و تقریبا می شه گفت خاموش شدن اروم به ارسان گفتم: ولم کن ارسان-اینجا چه غلطی می کنی ها -به تو چه ارسان-این مزخرفات چی بود سیروس می گفت تو با این بچه قرتی چه غلطی کردی -هوی وقتی داری از نامزدم حرف میزنی مراقب حرف زدنت باش پوزخند زد ارسان-نامزد!!!!یعنی می خوای باور کنم تو با این مردک عوضی ازدواج کردی -می تونی باور کنی می تونی هم باور نکنی اونش دیگه به خودت ربط داره ارسان-عوضی چرا دست از سر زندگی من برنمی داری -اولا عوضی خودتی ثانیا من چیکار به زندگی تو دارم ارسان-اون موقع که عشق و احساسمو گرفتی حالا اومدی دنبال چی؟؟؟با این پسره ریختی رو هم می خوای زندگی منو نابود کنی پوزخند زدم -زندگی !!! ولم کن عوضی ارسان-اگر نامزدیشی یا دوست دخترشی همین امشب همه چی رو میزنی مفهوم شد -چشممممم امر دیگه ای باشه ارسان-ببین منو عصبی نکن غزاله وگرنه بد میبینی -هیچ غلطی نمی تونی بکنی زندگی منم به تو هیچ ربطی نداره ارسان-باشه هرغلطی می خوای بکنی بکن ولی مطمئن باش حالتو اساسی می گیرم -مال این حرفا نیستی تو اون تاریکی چشماش برق عجیبی به خودش گرفت با لحن وحشتناکی گفت – ببین اگه یه وقت تینا بفهمه من و تو قبلا با هم زن و شوهر بودیم اون وقت مطمئن باش با دستای خودم فکتو خورد کنم از ترس اب دهنمو قورت دادم چراغ ها روشن شد ارسان فشار خفیفی به کمرم وارد کرد و بعد هم رهام کرد .................................................. .................................................. ..................................... 6 ماه بعد سامیار-خب چطوره خوشت اومد ؟؟؟ خندیدم -عالیه فکرشم نمی کردم انقدر زود جواب بده سامیار-اینا همش به خاطر تلاش شماست خانم مشاور تا خواستم جواب بدم در باز شد منشی اومد داخل سامیار-خانم عبدی طویله که نیست سرتو می اندازی همینطوری میای تو عبدی-وا سامی چرا داد میزنی سامیار-خانم محترم چندبار باید خدمتتون عرض کنم من احتشام هستم نه سامی عبدی-اصلا هیچ معلومه تو چت شده از وقت بعضی پاشونو گذاشتن تو این دفتر(با چشم به من اشاره کرد )تو اصلا به من توجه نمی کنی سامیار-همینه که هست ناراحتی استعفا بده برو خانم عبدی با گفتن واقعا که درو بست و رفت بیرون -اقای احتشام چیکار داشتی با بنده خدا سامیار-دیگه داره زیادی پررو میشه همین روزها باید عذرشو بخوام تلفن روی میز سامیار زنگ خورد سامیار-دوباره چیه خانم عبدی نمی دونم خانم عبدی چی به سامیار گفت که سامیار از جا پرید سامیار-خیلی خوب بفرستشون داخل گوشی رو سرجاش گذاشت کتشو از روی صندلیش برداشت -چی شد یهو ؟ سامیار-پاشو که بدبخت شدیم اومدن -کیا؟؟ سامیار-ارسان و تینا اومدن -چی گفتی ؟؟ اونا اینجا چیکار می کنن سامیار با کلافگی گفت:من چه می دونم تقه ای به در خورد سامیار-بفرمایید داخل از روی صندلیم بلند شدم درباز شد و ارسان با نیش تا بناگوش بازش اومد داخل و پشت سرش تینا اومد داخل اتاق از دیدن تینا با اون شکم بالااومده اش حالم دگرگون شد نگاهی به سامیار انداختم اونم با حالی ناخوش تر از من داشت تینا تماشا می کرد ارسان-سلام عرض شد جناب احتشام سامیار به خودش اومد و لبخند مصنوعی زد سامیار-سلام از بنده است خیلی خوش اومدید قربان سامیار و ارسان همدیگرو بغل کردن من هم دستمو به طرف تینا دراز کردم -سلام تینا-سلام شما هم اینجایید؟؟ -بله با اجازتون ارسان و سامیار از هم جدا شدن مختصر سلام احوالپرسی با ارسان کردم بعد از اون همگی روی مبل های جلوی میز سامیار نشستیم -راستی مبارک باشه تینا جون تینا با لبخندی ملایم دستی روی شکمش کشید تینا-خیلی ممنون -دختره یا پسر ارسان با خنده گفت :وا... می گن احتمالا هردوش -یعنی دوقلو هستن تینا با خنده سرشو به معنای اره تکون داد سامیار-خب به سلامتی انشاا... ارسان-راستش غرض از مزاحمت اقای احتشام یکی از دلایلی که امروز مزاحمتون شدیم اینه که موفقیت های روز افزونتونو تبریک بگیم سامیار-مرسی ممنون راستش من همه موفقیت هامو مدیون غزاله هستم تینا-جدا -نه بابا اقای احتشام دیگه دارن زیادی بزرگش می کنن اقای احتشام....خاک بر سرم خراب کردم که تینا-چی اقای احتشام .....ببینم شما چرا انقدر رسمی با سامی حرف می زنید برای اینکه خرابکاریمو رفع و رجوع کنم گفتم :اخه می دونی عزیزم من تو محل کاری سامی رو به فامیلش صدا می زنم ارسان با کنایه گفت:بللللللله کاملا واضحه تینا-خب حالا بگذریم راستش دلیل دیگه ای که باعث شده ما بیایم اینجا اینه که راستش من و ارسان قراره بریم شمال ویلای ارسان اومدیم از شما هم دعوت کنیم که با ما بیاید هم من و هم سامیار به من من افتادیم سامیار-اخه ....اخه مزاحمتون می شیم ارسان-مزاحمت چیه اقا سامی شما رو چشم ما جا دارید قربان -نه مرسی اخه ... تینا- انقدر بهونه الکی نیارید من تا شما دوتارو راضی نکنم از این جا جم نمی خورم سامیار-اخه ما اینجا کار داریم ارسان-بابا الان که عیده دیگه کار کجا بود سامیار-من که مخالفتی ندارم باید ببینم غزاله نظرش چیه ارسان به من نگاه کرد ارسان-شما که مخالفتی ندارید غزاله خانم دارید؟ دلمو به دریا زدم -نه مخالفتی ندارم سامیار با دهنی باز به من نگاه کرد تینا-خیلی خوب پس همین امشب حرکت می کنیم که برای سال تحویل اونجا باشیم ارسان رو به تینا گفت :خب عزیزم بهتره بریم سامیار-تشریف داشتید حالا ارسان-نه دیگه مرسی مزاحم نمی شیم بعد از رفتن ارسان و تینا از دفتر سامیار کتشو در اورد و نشست روی صندلیش سامیار-واسه چی قبول کردی دختر خوب -چه می دونم بابا یهو از زبونم پرید سامیار-از دست تو حالا چیکار کنیم -من چه می دونم اصلا....اصلا یه ساعت دیگه زنگ می زنیم میگیم پشیمون شدیم سامیار-دیگه الان نمی شه کاری کرد سامیار-نمی دونم ولی یه حسی بهم می گه دیگه اخراشه ....چی شد حالا قبوله؟ -نمی دونم باید فکرامو بکنم
ارسان بعد از گفتن حرفاش رفت و منو بین یه دنیا شک و تردید گذاشت برگشتم خونه توی حیاط بهرام رو دیدم داشت از خونه می رفت بهرام-سلام کجا بودی؟ بدون اینکه جوابی بهش بدم از کنارش گذشتم صداشو از پشت سرم شنیدم بهرام-سوال پرسیدیم ها ؟ بی مقدمه برگشتم عقب -راسته ارسان از من شکایت کرده؟ بهرام-رفتی دیدیش؟؟؟ -اونش به خودم مربوجواب منو بده؟؟ بهرام-خب راستش اره ببینم چی بهت گفته؟؟ بدون اینکه جواب سوالشو بدم رومو برگردوندم رفتم داخل خونه بابا و دایی کنار هم روی مبل نشسته بودن -سلام بابا-سلام دخترم خوبی؟ -بد نیستم دایی-کجا یهو غیبت زد؟؟ -رفته بودم جایی بابا-پیش ارسان بودی ؟؟ -اره بابا-از شکایتشم بهت گفت؟؟ -اره یه چیزایی گفت یه شرط هایی هم گذاشت برای رضایت دایی-چه شرط هایی؟؟ -ببخشید ولی نمی تونم بگم یعنی یعنی یه چیزی بین خودمون دونفره برگشتم توی اتاقم حدود نیم ساعت بعد صدای زنگ خونه بلند شد بعد از چند لحظه دایی صدام کرد از اتاق بیرون رفتم -چیزی شده؟ دایی-یه خانمی اومده با تو کار داره -کیه؟؟ دایی-نمی دونم می گفت اسمش.... در باز شد چهره همیشه خندون انا رو دیدیم تا منو دید جیغ کشید پرید تو بغلم انا-وای عزیزم خوبی نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود -تو اینجا چیکار می کنی دختر خوب ار بغلم بیرون اومد انا-اومدم زن داداش ارسانمو ببینم بد کردم؟ -خیلی خوش اومدی با صدای سرفه دایی هردمون رومونو به طرف برگردوندیم دست انا رو گرفتم نزدیک دایی رفتم و بهم معرفیشون کردم انا با خوشحالی دستشو به طرف دایی دراز کرد انا-خوشبختم دایی با عصبانیت سری تکون داد دایی-پناه برخدا بعد هم از پیشمون رفت انا-وا این داییت چرا اینجوری کرد -ولش کن بابا یه خورده خود درگیری داره ...خب تعریف کن ببینم نبات خانم چطوره ؟؟؟بابا خوبن؟؟؟ انا-اره هردوشون خوبن دوست داشتن بیان ببیننت ولی خب هم یه خورده ازت خجالت می کشن هم یه خورده به خاطر ماجرای ارسان ازت دلخورن روی مبل نشستیم -ارسان با بابات اشتی کرد انا-ظاهرا اره ولی اصلا خونه نمی یاد کارخونه هم که به امون خدا ول شده -مگه ارتین نیست؟؟ انا-نه سه چهار ماهی میشه برگشتن انگلیس - خب تعریف کن ببینم خودت چیکار می کنی ؟؟؟ انا-هیچی بابا علافی بیکاری همینطوری واسه خودم می گردم دیگه -چی شد یهو یاد من کردی بی معرفت انا-الحق که خیلی پررویی من بی معرفتم یا جنابعالی که این همه مدت ول کردی رفتی اصفهان -اوه حالا هم چی می گی این همه مدت هرکی فکر نکنه می گه من 10 سال اونجا بودم کلش 6 ماه شده انا-واسه جنابعالی زود گذشته بیچاره ارسان هرروز منتظر بود تو برگردی خدایی خیلی خاطرت رو می خواد اصلا تا حالا اینطوری ندیده بودمش فکر کنم حسابی عاشق شده پوزخند زدم زیر لب گفتم :اره جون خودش عاشق شده پسره هوسباز عوضی انا-چیزی گفتی؟؟ -نه چیزی خاصی که نبود انا-خیلی خوب من دیگه باید برم کاری با من نداری -کجا حالا به این زودی بزار برات چایی بیارم انا-نه بابا بی خیال حالا انشاا... یه وقت دیگه کاری با من نداری -اخه اینطوری که بد شد انا-نه بابا بد کجا بود تا دم در بدرقه اش کردم انا-از قول من از این دایی بدعنقتم خداحافظی کن -باشه حتما انا-خداحافظ -خداحافظ برگشتم داخل خونه دایی جلوی در ورودی ایستاده بود دایی-رفت؟؟؟ -بله با اجازتون از کنارش رد شدم رفتم داخل دایی-می گم ایشون خواهر اقا ارسانه -اره چطور؟؟؟ دایی-هیچی همینطوری ماشاا... چه دختر خانمی بودن -اونوقت به خاطر همین خانمیش اونطوری باهاش برخورد کردی بدون اینکه جوابمو بده پرسید:چند سالشونه اونوقت ؟؟ -به شما ارتباطی داره ؟؟؟ دایی-نه من همینطوری پرسیدم محض کنجکاوی -اره جون خودت رومو برگردوندم و به طرفم اتاقم برگشتم تا عصر فکر کردم به ارسان به خواست ارسان باید زودتر این ماجرا رو تموم می کردم از یه طرف دوست نداشتم پیشنهاد ارسانو قبول کنم از یه طرف دیگه می ترسیدم از اینکه واقعا رضایت نده و اون وقت از دست هیچکس هیچ کاری بر نمی اومد حسابی با خودم در حال جدال بودم ولی بالاخره گوشی رو برداشتم و شماره ارسانو گرفتم طبق معمول چند لحظه ای طول کشید تا گوشی رو برداره ارسان-بله؟ -زنگ زدم بگم ....بگم... ارسان-سلام عصر شما هم به خیر مرسی منم خوبم -خیلی خوب سلام ارسان-اهان حالا شد علیک سلام امرتون؟ -خواستم بگم ...بگم ارسان-چی بگی؟؟؟ -خیلی خوب قبول من شرطتو قبول می کنم ولی چه ضمانتی هست وقتی برگشتیم تو رضایت بدی و منو طلاق بدی ارسان-نگران نباش من انقدر احمق نیستم با یه دختر وحشی و بی ادب یه عمر زندگی کنم این سفر هم بیشتر به خاطر خوش گذرونی خودمه بدم نمی یاد یه خورده مزه ازدواجو بچشم -کسی تا حالا بهت گفته خیلی بیشعوری ارسان-اره خودت زیاد بهم گفتی ...خب حالا اخر نفهمیدم قبول کردی یا نه؟ -فقط به بابااینا چی بگم اصلا به چه بهونه ای من با جنابعالی باید بیام سفر ارسان-مهم ترین دلیلش اینه که تو زنمی و فکر نمی کنم لازم باشه برای مسافرت با همسرم از کسی اجازه بگیرم ولی نگران نباش من خودم با بابات حرف می زنم می گم میریم یه سفر یه سنگامونو وا بکنیم حله؟ -کی میریم؟ ارسان-فردا صبح نگفتی حالا حله؟ نفس عمیقی کشیدم -باشه قبول ارسان-وسایلتو همین امشب جمع کن برای فردا صبح بلیط گرفتم ساعت 6 صبح میام دنبالت -تو از کجا مطمئن بودی من قبول می کنم که سرخود رفتی بلیط گرفتی ارسان-ببین من مطئن بودم تو قبول می کنی چون اصولا هیچ دختری برای با من بودن نه نمی گه؟؟ با عصبانیت گفتم:خیلی بی حیایی ارسان ارسان-خودم می دونم ...خب عزیزم فردا می بینمت خداحافظ -به خاک سپردمت گوشی رو قطع کردم و پرتش کردم رو تخت .................................................. ...................................... شب سر شام ارسان به موبایل بابا زنگ زد تقریبا نیم ساعتی باهاش حرف زد نمی دونم چی بابا گفت که وقتی بابا برگشت سر میز شام به من گفت:ارسان گفت فردا ساعت 6 می یاد دنبالت پاشو برو بخواب فردا سرحال باشی بهرام دست از غذا خوردن کشید بهرام-مگه قراره جایی برن؟؟ بابا-اره می خوان یه مدت برن مسافرت بهرام-مسافرت دیگه واسه چی اینا که قراره چند وقت دیگه از هم جدا شن مسافرت رفتنشون دیگه چه صیغه یه الان خودم زنگ می زنم به ارسان و کنسلش می کنم بابا با عصبانیت رو به بهرام گفت:تو لازم نکرده دخالت کنی ارسان هنوز شوهر شه می فهمی بهرام-من نمی ذارم یه بار حماقت کردم خواهرمو بدبخت کردم دیگه نمی ذارم این بدبختی ادامه پیدا کنه جلوی ضرر رو از هرجا بگیری منفعته -واسه این حرفا دیگه خیلی دیره اقا بهرام خیلی دیر بهرام-یعنی چی خیلی دیره تو چرا اینطوری شده ببینم نکنه ارسان تهدیدت کرده اره؟؟ داره اذیتت می کنه ؟؟ چرا حرف نمی زنی ؟؟؟بگو بزار کمکت کنم از روی صندلیم بلند شدم -همون یه بار که کمکم کردی واسه تمام زندگیم بسه دیگه لازم نیست خودتو به زحمت بندازی دایی-ای بابا چرا مسئله به این کوچیکی رو انقدر بزرگ می کنید بابا یه مسافرت کوچیک که دیگه انقدر بحث و جدل نداره ؟؟ -چی چیو دایی یه مسافرت کوچیک معلوم نیست این پسره چه خوابی واسه ما دیده اصلا از کجا معلوم قصد اخاذی نداشته باشه بابا-بس کن بهرام یه بار بهت گفتم تو کاری که بهت ربطی نداره دخالت نکن دخترم تو هم برو تو اتاقت استراحت کن فردا خسته نباشی شب به خیری گفتم و برگشتم تو اتاقم باید از فردا تا یک ماه دیگه خودمو برای یه زندگی جدید اماده می کردم نگرانی همه وجودمو گرفته بود برای اولین بار از ارسان ترسیده بودم تا صبح نخوابیدم و فقط روی تخت غلت زدم صبح با بی حوصلگی چند تا تیکه لباس برداشتم و ریختم توی چمدون ساعت یک ربع به شش بود از اتاق بیرون اومدم همه خواب بودن رفتم تو حیاط منتظر شدم تا ارسان بیاد چند دقیقه ای نگذشته بود که سروکله دایی پیدا شد دایی-سلام تو هنوز نرفتی -سلام نه هنوز نیومده تو واسه چی از خواب بیدار شدی دایی-راستش اومدم قبل از اینکه بری یه چیزی ازت بگیرم -چی؟؟؟ دایی-میشه لطفا شماره انا خانمو بهم بدی؟؟ با تعجب گفتم:جانم!!!؟؟؟شماره کیو می خوای ؟؟؟ سرشو پایین انداخت دایی-انا خانم -اون وقت واسه چی؟؟؟ دایی-تو چیکار به این کار ها داری شماره رو بده -اولاحاج اقا از شما بعیده مزاحم دختر مردم شید ثانیا به انا می گم اگه خودش راضی بود بعدا شمارشو بهت می دم دایی-اولا من نمی خوام مزاحم ایشون شم و هدفم کار خیره ثانیا تو الان می خوای بری مسافرت معلوم نیست کی برگردی شماره رو رد کن بیاد -شرمندتم تا خودش اجازه نده نمی تونم خواست چیزی بگه که صدای بوق ماشین اومد بلافاصله از دایی خداحافظی کردم و رفتم تو کوچه ارسان جلوی در منتظرم بود با تاکسی اومده بود به ارومی بهم سلام کردیم راننده کمک کرد چمدونمو توی صندوق عقب بزارم توی راه هیچ کدوم حرفی نزدیم وقتی به فرودگاه رسیدیم ارسان کرایه راننده رو حساب کرد و رفتیم داخل سالن پرواز تاخیر نداشت و راس ساعت پرید ساعتی بعد توی فرودگاه رشت فرود اومد توی فرودگاه مرد نسبتا پیری منتظرمون بود اسمش اقا صفر بود خیلی هم مهربون و خوش اخلاق بود چند دقیقه ای توی راه بودیم تا به یه ویلا رسیدم ارسان گفت اینجا ویلای خودش و شریکش پیمانه ویلای شیک و مرتبی بود وقتی رسیدیم خانم اقا صفر رو هم دیدم اسمش ملوک بود اونم مثل اقا صفر مهربون و خوش اخلاق بود با کمک اقا صفر وسایلمو بردم طبقه وقتی به پاگرد طبقه دوم رسیدیم اقا صفر گفت:خانم وسایلتونو کجا بزارم؟ 2 اتاق در کنار هم قرار داشت خواستم چیزی بگم که ارسان اومد بالا ارسان-چرا اینجا وایسادید ؟ صفر-منتظرم ببینم خانم می خوان برن تو کدوم اتاق ارسان-نمی خواد اقا صفر تا همین جاشم زحمت کشیدی تو برو من وسایل خانمو می برم صفر-اخه اقا... ارسان-گفتم که خودم می برم برو مش صفر صفر-هرچی شما بگید اقا با اجازه مش صفر برگشت پایین ارسان چمدونا رو برداشت و در یکی از اتاق ها رو باز کرد هم چمدون من و هم چمدون خودشو داخلش گذاشت من هنوز بیرون ایستاده بودم از اتاق بیرون اومد ارسان-تو که هنوز اینجا وایسادی ؟؟؟نمی خوای بیای داخل اتاقو ببینی قبل از اینکه حرف بزنم دستمو گرفت و کشوندم داخل اتاق ارسان-چطوره می پسندی با بی تفاوتی شونه ای بالا انداختم -بد نیست خوبه ارسان-خوب نه و عالی اینجا عالیه این اتاق اختصاصا مال منه و از 3 ماه پیش که این ویلا را خریدیم هیچکسی تا حالا پاشو اینجا نگذاشته خیلی بهت افنخار دادم گفتم بیای اینجا پوزخند زدم -برو بابا تو هم قدمی به طرفم برداشت ارسان-تو چرا انقدر بی ذوقی دختر الان هرکسی بود می پرید بغل شوهرشو ازش تشکر می کرد که تو خلوتش راش داده اون وقت تو اینطوری می زنی تو ذوق من اون جلو می اومد من عقب می رفتم سکوت کرده بود برق نگاهش عوض شده بود دستشو به سمت دکمه های پیراهنش برد من با ترس عقب می رفتم تموم اعضای بدنم از ترس می لرزید همونطور که عقب می رفتم از پشت به در خوردم بهم رسید دودستش دوطرف من روی در گذاشت ارسان-نمی خوای ماه عسلمونو شروع کنیم ؟؟؟ صورتشو جلو اورد ارسان-حقشه به خاطر اون باری که لبمو گاز گرفتی الان تلافیشو سرت در بیارم فاصله صورتش تا من کم و کمتر می شد چشمامو بستم قلبم تند تند می زد صدای تقه ای که به در خورد باعث شد به سرعت چشمامو باز کنم ارسان خودشو عقب کشیده بود صدای مش صفر از پشت در اومد صفر-اقا تشریف بیارید پایین صبحونه اماده است حال ارسان هم پریشون بود رنگ و روش پریده بود با صدایی لرزون گفت:باشه الان می یایم مش صفر دکمه های پیراهنشو بست به ارومی رو به من گفت :فکر نکن از زیرش در رفتی ها من دست بردار نیستم خودمو کنار کشیدم ارسان دروباز کرد و از اتاق بیرون رفت نفس عمیقی کشیدم و به سرعت لباسامو عوض کردم و از اتاق بیرون رفتم با این که میلی به خوردن صبحونه نداشتم اما چند لقمه ای به زور خوردم ارسان بعد از خوردن صبحونه با گفتن اینکه ظهر بر نمی گرده خونه از ویلا بیرون رفت ارسان علاوه بر ناهار برای شام هم پیداش نشد نزدیک های ساعت 12 شب بود که رفتم بخوابم وسایلمو برداشتم و رفتم تو یه اتاق دیگه و با خیال اینکه امشب رو از شر ارسان خلاص شدم خوابیدم نیمه های شب با صدای باز شدن در از خواب پریدم با دیدن ارسان وحشت همه وجودمو گرفت ارسان به ارومی گفت:جنابعالی به چه اجازه ای اومدی تو این اتاق از روی تخت بلند شدم ارسان-قرارمون که یادت نرفته -نه یادم نرفته ولی بزار برای یه وقت دیگه الان اصلا امادگیشو ندارم خواهش می کنم ارسان-ولی من حسابی امادگی دارم پس مشکلی نیست به سمتم اومد خواستم با دستام مانعش شم ولی نتونستم محکم بغلم کرد -تورخدا دست از سرم بردار ارسان-تو از چی میترسی اخه یعنی من انقدر وحشتناکم -بزار برای یه وقت دیگه ارسان-نمی شه دوباره از زیرش در میری ما باهم قرار گذاشتیم دوباره صورتشو به صورتم نزدیک کرد دوباره استرس همه وجودمو گرفت هر لحظه دعا می کردم این کابوس زودتر تموم شه نمی دونم چرا اما داشت گریه ام می گرفت قبل از اینکه لبای ارسان روی لبام قرار بگیره صدای فریاد اومد بازهم صدای مش صفر باعث شد نجات پیدا کنم صفر-اقا کمک ملوک ملوک داره از دستم می ره ارسان با نارضایتی منو ول کرد و از اتاق بیرون رفت دستمو روی قلبم گذاشتم و نفسی از روی اسودگی کشیدم از اتا ق بیرون اومدم و رفتم پایین چراغ ها روشن شده بود ارسان و مش صفر بالای سر ملوک خانم نشسته بودن ارسان با دیدن من سراسیمه بلند شد ارسان-حالش خوب نیست باید سریع برسونمیش بیمارستان منو و مش صفر می بریمش تو برو بالا بخواب مش صفر بلندش کن تا بریم -می خوای منم بیام ارسان-فکر نکنم لازم باشه تو برو استحرات کن ارسان و مش صفر از ویلا بیرون رفتن منم که حسابی خواب از سرم پریده بود برای اولین بار وارد محوطه خارجی وسلا شدم و رفتم کنار دریا به موج های بلند دریا خیره شدم چند ساعتی گذشت و من همچنان روبه روی دریا نشسته بودم و به کلاف سردرگم زندگیم فکر می کردم صدای پایی رو از پشت سرم شنیدم رومو که برگردوندم ارسانو دیدم نور ماه توی صورتش افتاده بود چهره اش خسته به نظر می اومد برای اولین بار با دقت اجزای صورتشو تجزیه و تحلیل کردم پیشونی بلند بینی قلمی چشم های به شدت مشکی و موهای پرپشت که اغلب نامرتب به نظر می اومد هنوز هم نمی تونستم نسبتی رو که با این پسر داشتم درک کنم با صداش از فکر بیرون اومدم ارسان-تو چرا اینجایی ؟؟چرا نخوابیدی؟؟؟ اومد و درکنارم نشست ارسان-نکنه منتظر من بودی ؟؟؟ -نه خوابم نمی اومد اومدم اینجا ...ارسان یه سوال بپرسم ارسان-شما دوتا سوال بپرس -ارسان نسبت من و توچیه با گیچی سری تکون داد ارسان-چی!!؟؟ -منظورم اینه که ارتباط من و تو چیه اصلا اصلا تو از کج یهو تو زندگی من پیدات شد؟؟؟ ارسان-نمی دونم -نمی دونی؟؟؟ ارسان-نه واقعا نمی دونم من تنها چیزی رو که می دونم اینه که بعد از مرگ امی دوست دخترمو می گم خیلی عوض شدم امی هیچ فرقی با بقیه دوست دخترام نداشت اما وقتی به خاطر سهل انگاری من جونشو از دست داد خیلی عذب وجدن گرفتم دیگه حوصله هیچکسو و هیچ چیز رو نداشتم همه فکر می کردن به خاطر عشق امیه که من اینطوری شدم ولی حقیقتش این بود که عذاب وجدان داشت منو داغون می کرد نه عشق وقتی برگشتیم ایران و تورو دیدم برام زیاد با بقیه فرقی نداشتی از نظر من تو یه دختر ساده بودی که با دوتا دوست دارم گفتانای داداشم عاشقش شدی بودی من فقط به تو به چشم زن ارتین گاه می کردم همین تا اون اتفاق افتاد تا اومدم به خودم بیام دیدم اون دختر ساده به خاطر من از خانوادش طرد شده تا اومدم بفهم چی به چیه دیدم اسمش تو شناسناممه نمی دونم چرا ولی وقتی به هوش اومدی و دیدی تو خونه منی وحمله کردی بهم ازت خوشم اومد شاید برای اینکه تازه داشتم می فهمیدم همچینم دختر دست پاچلفتی نیستی وقتی سرتو کوبوندی تو دیوار و من 1 روز تمام بالای سرت بودم تازه فهمیدم یه جورایی داری به دلم میشینی رفتار های تو با من خیلی بد بود ولی من هرچقدر بیشتر کم محلی می کردی بیشتر جذبت می شدم دیگه نمی خواستم از دستت بدم باید یه کاری می کردم تا تورو پابند خودم کنم اون شب تا اونجایی که جا داشتم مشروب خوردم انقدر که دیگه اختیار هیچی دستم نبود چیز زیادی از اون شب یادم نمی یاد راستش اصلا یادم نمی یاد چی بینمون اتفاق افتاد روز بعدش وقتی چشمامو باز کردم دیدم تو بیمارستانم و ارتین و بابا بالای سرمن کم کم همه چی مثل یه فیلم از جلوی چشمام گذشت وقتی پرسیدم کجایی گفتن زدی و در رفتی تازه اون موقع بود که همه باور کردن هیچ بین من و تو نبوده و نیست باباتو و بهرام برگشتن ایران با بابات حرف زدم قسم خوردم حتی گریه کردم و گفتم که تو بی گناهی حالا نگرانی همه این شده بود که تو کجا رفتی من دائم با خودم می گفتم تو بالاخره پیدات میشه وقتی دو سه ماه گذشت و نیومدی حسابی بهم ریختم حوصله هیچکسو نداشتم جای خالی تو تو خونه بدجور منو عذاب می داد رفتم و ازت شکایت کردم با خودم گفتم شاید اینطوری زودتر پیدا شی هر روز منتظر بودم خبر دستگیرتو بدن تا دوباره دیدمتو و برای رضایت شرط مسافرت رو گذاشتم غزال من بهت علاقه پیدا کردم و دلم نمی خواد به هیچ قیمتی تورو از دست بدم -تو قرارمون عشق و عاشقی نداشتیم اقا ارسان مگه نه؟ ارسان-منظورتو نمی فهمم -منظورم خیلی واضحه اگه تو به من علاقه داری اگه تو به من وابسته شدی من نشدم متاسفم ارسان من هنوزم مثل روز اول ازت متنفرم اگه الانم اینجام به خاطر اینه که زودتر از این وضعیت خلاص شم یا درست ترش اینه که زودتر از دست تو خلاص شم بلند شدم و به طرف ویلا رفتم دیگه نمی خواستم به حرفاش گوش کنم ارسان-صبر کن ببینم..... اومد و روبه روم ایستاد مانع حرکتم شد ارسان-کجا سرتو انداختی پایین داری میری -چرا دست از سرم بر نمی داری؟؟؟ ارسان-تو منو دوست داری مگه نه؟؟؟ -نه من تنها حسی که بهت دارم تنفره می فهمی تنفر تو 1 سال از بهترین سال های زندگی منو خراب کردی بابا دوست داشتن که اجباری نیست !!! دستی تو موهاش کشید ارسان-به خاطر ارتینه نگو هنوز دوستش داری که خندم می گیره!!! -نه مطمئن باش من همون قدری که از تو متنفرم از خان داداشتم متنفرم حالا برو کنار می خوام رد شم ارسان-داری دروغ می گی تو هم از من خوشت می یاد مطئنم پوزخند زدم -ببیین سعی کن بفهمی من....ازت....متنفرم می فهمی متنفر ارسان-مهم نیست از الان به بعد تمرین کن دوستم داشته باشی -دیوونه شدی نه!!؟؟ ارسان-اره از دست تو از دست کارات از دست کلاف سردرگم احساساتت دارم دیوونه شدم تو تکلیفت با خودتم معلوم نیست -چرا درباره تو تکلیفم با خودم معلومه من ازت متنفرم می فهی متنفر حالا هم دارم روزشماری می کنم تا زودتر این مسخره بازیات تموم شه و برگردم و طلاق بگیرم ارسان-اگه نخوام طلاقت بدم چی؟؟؟ با عصبانیت گفتم :لعنتی قرارمون این نبود ارسان-از حالا به بعد هست -چه تو بخوای چه نخوای من ازت جدا می شم ارسان-تا من نخوام نمی تونی -نترس می تونم ارسان-نمی تونی -اره تو راست می گی نمی تونم برو کنار می خوام رد بشم می خوام برم بخوابم خیلی خستمه ارسان-اره راست می گی منم خسته ام با هم میریم می خوابیم -من با تو هیج جا نمی یام ارسان-چرا اگه من بخوام میای مچ دستمو گرفت و منو به طرف داخل خونه کشید تقلا می کردم تا دستمو از توی دستش بیرون بکشم ولی نمی تونستم قدرتش خیلی بیشتر از من بود منو برد داخل اتاق و پرتم کرد روی تخت تا به خودم بیام دیدم افتاده روم ارسان-از امشب به بعد باید سعی کنی منو دوست داشته باشی فریاد زدم -ازت متنفرم می فهمی متنفر..... فریادم تو گلو خفه شد هرچی دست و پا زدم و تقلا کردم نتونستم جلوشو بگیرم و بالاخره تسلیم شدم نزدیک های ظهر از خوب بلند شدم اصلا موقعیت خودمو به یاد نداشتم سرمو به چپ و راست چرخوندم نگام به لباس هام که گوشه ای از اتاق روی صندلی قرار داشت افتاد کم کم همه چیز رو به خاطر اوردم ....ارسان....من.... لب دریا....ابراز عشقش .....از روی تخت بلند شدم سرم گیج می رفت لباسامو به سختی پوشیدم باید عصبانی می بودم ولی نبودم ارسان فوق العاده مهربون و با احساس بود اما دیشب من به هیچ کدوم از ابراز احساساتش جواب ندادم نمی دونم چرا چرا نمی تونستم به خودم بقبولونم منم کم کم دارم بهش علاقمند می شدم از پله ها پایین اومدم بوی چایی و نون داغ بدجوری اشتهامو تحریک می کرد رفتم داخل اشپزخونه نگاهش به من افتاد با مهربونی و لبخند گفت:سلام عزیزم ....صبحت به خیر یه احساسس بهم می گفت نزنم تو ذوقش و مثل خودش مهربون جوابشو بدم اما یه حس دیگه بهم می گفت بهش کم محلی کنم و حالشو بگیرم با بی تفاوتی گفتم:علیک سلام ظهر شما هم به خیر دست از کار کشید و با تعجب به من نگاه کرد ارسان-خوبی؟؟؟ -نه خوب نیستم شما هم بهتره به جای بازجویی یه چیزی بدی من بخورم روی صندلی نشستم به سرعت همه چیز رو روی میز چید و خودش هم روبه روم نشست -کی برمیگردیم؟؟ زل زد بهم به چشماش نگاه کردم خستگی و بی خوابی از چشماش می بارید ارسان-کجا برگردیم؟؟؟ -شیراز می خوام زودتر مقدمات طلاق رو فراهم کنی تکه ای نون برداشت و کمی پنیر و گردو روش گذاشت و به طرف من گرفت ارسان-من که نمی فهمم تو چی می گی ؟؟؟حالا بیا فعلا اینو بخور تا بعد -من خودم دست دارم و می تونم واسه خودم لقمه بگیرم جواب منو بده لقمه رو جلوی من گذاشت ارسان-عزیزم من که دیشب بهت گفتم نمی خوام طلاقت بدم -تو که به اون چیزی که می خواستی رسیدی دیگه چرا این مسخره بازی هارو تموم نمی کنی ارسان-نه من به اون چیزی که می خواستم نرسیدم -لعنتی تو چی از جون می خوای می خواستی جسممو تصرف کنی که کردی دیگه چیرا دست از سرم برنمی داری ارسان-من هدفم تصرف جسم تو نبوده و نیست چون خودتم خوب می دونی اگه واقعا قصدم این بود همون موقع که تو خونم بودی به هدفم میرسیدم من قصدم تصرف قلب و احساسته ...خواهشا سعی کن بفهمی -ببین اگه صد سال هم بگذره من هیچ علاقه ای به تو پیدا نمی کنم سعی کن اینو ملکه ذهنت کنی از روی صندلی بلند شدم دستمو گرفت ارسان-بشین صبحونتو بخور بعدا برو -نمی خوام دستمو ول کن از روی صندلیش بلند شد و بدون اینکه دستمو ول کنه اومد سمتم و نشوندم روی صندلی ارسان-تو چرا فقط زبون زور و اجبار سرت می شه لقمه ای رو که از قبل گرفته بود از روی میز برداشت و به طرفم گرفت ارسان-بگیر بخور -مگه زبون حالیت نمی شه می گم نمی خوام لقمه جلوی دهنم گرفت ارسان-دهنتو باز کن -گفتم که نمی خوا.... لقمه رو به زور تو دهنم گذاشت زیادی بزرگ بود لپام باد شدن ارسان خنده اش گرفته بود به زور لقمه رو قورت دادم -مرض چرا میخندی ؟؟؟ ارسان-تو کی می خوای بزرگ شی بابا دیگه نزدیک 20 سالته هنوز باید به زور بهت غذا بدن ...خیلی خوب حالا خودت عین بچه ادم صبحونتو می خوری یا دوباره به زور متوسل شم -لازم نکرده خودم می خورم ارسان-خیلی خوب پس من دیگه برم از کنارم بلند شد -کجا مگه خودت گرسنه ات نیست؟؟بیا یه چیزی بخور ارسان-مگه واست مهمه!!!؟؟؟ شونه ای بالا انداختم -نه همینطوری گفتم هرجور راحتی ارسان-من باید برم بیمارستان پیش مش صفر و زنش تو هم صبحونتو خوردی برو تو اتاق استراحت کن خداحافظ -خداحافظ ................................ ارسان از ویلا بیرون رفت منم برگشتم تو اتاق بی حوصله و کسل بودم گوشیمو برداشتم دایی چند بار زنگ زده بود شمارشو گرفتم دایی-بله ؟ -به به سلام عرض شد حاج اقا دایی-علیک سلام هیچ معلومه دختر تو کجایی می دونی چند بار زنگ زدم چرا گوشیتو بر نمی داشتی؟؟؟ -داشتم صبحونه می خوردم ببخشید دایی-خدا ببخشه خب چه خبر خوش می گذره شمال -ای بدک نیست تو چیکار می کنی ؟؟؟ دایی-غزال من بهش زنگ زدم صاف سرجام نشستم -به کی زنگ زدی؟؟؟ دایی-به انا خانم -به به چشم و دلم روشن می بینم که مزاحم دختر مردم هم میشی ... خب حالا چی بهش گفتی ؟؟؟ دایی-هیچی...یعنی ...یعنی نمی دوستم باید چی بگم فقط سلام و احوالپرسی کردم و.... -خب بقیش؟؟ دایی-قرار گذاشتم بریم امروز با هم رستوران ناهار بخوریم ؟؟؟ -به به پس اقا رسول جنابعالی هم بله؟؟؟ دایی-اتفاقا بنده نخیر من نیتم پاکه دختر جون -دایی ولمون کن بعنی من باید باورم بشه جنابعالی با اون همه ادعا و اون انگشتر عقیق و اون دکمه یقه تا اخر بسته شده عاشق یه دختری مثل انا شدی ؟؟؟ دایی-اشکالش چیه؟؟؟ -سرتا پا اشکاله حاج اقا تو و انا یه دنیا با هم فاصله دارید دایی-عشق که این چیزا سرش نمی شه با خنده گفتم:دایی می بینم حسابی راه افتادی !!! دایی-مسخره می کنی؟؟؟ -من غلط بکنم اقااااا....من فقط می خوام بهت بگم اگه واقعا عشقی هم هست همین الان جلوش بگیر تو و انا خیلی با هم فرق دارید دایی- تو نگران نباش وقتی ازدواج کردیم تیپ و قیافشم عوض میشه -خیلی خوب بابا اصلا هرکاری می خوای بکنی بکن فقط خوب فکراتو کن که بعد پشیمون نشی کاری بامن نداری دایی-نه به ارسان هم سلام برسون خداحافظ قبل از اینکه گوشی رو قطع کنم چیزی به خاطرم اومد -راستی رسول تو شماره انا رو از کجا اوردی ؟؟؟ خندید دایی-هیچ وقت منو دست کم نگیر گوشی رو قطع کرد خواستم گوشی رو روی میز بذارم که دوباره زنگ خورد شماره انا روی نمایشگر افتاده بود جواب دادم انا-السلام علیک یا زنداداش -علیک سلام شیطون شدی دختر انا-کجای کاری شیطون بودم -یه چیزایی درمورد تو و دایی شنیدم انا-اوه ه ه منو باش می خواستم بهت خبر دست اول بدم -قبل از تو دایی بهم زنگ زد گفت ببینم نکنه یه وقت دایی چشم و گوش بسته منو سرکار بزاریا انا-حالا هم چی می گی چشم و گوش بسته هرکی فکر نکنه می گه چه دایی افتاب مهتاب ندیده ای داری !!!! -مگه نیست؟؟؟ انا-از قدیم گفتن نترس از ان که های و هوی دارد... -خیلی خوب حالا این حرفا رو ول کن ببین انا نمی خوام اذیتش کنی اگه نمی خوایش همین امروز بپیچونش انا-حالا تو از کجا مطمئنی من از داییت خوشم نمی یاد؟؟؟ -مشکوک می زنی !!! انا-نه مشکوک نمی زنم فقط راستش یه جورایی از داییت خوشم می یاد شاید باورت نشه ولی از ظاهرش خیلی خوشم اومده می دونی یه جوری با تمام پسرایی که تو اقوام و دور و بری ها هستن فرق داره راستش بدم نمی یاد شانسمو باهاش امتحان کنم -ببین انا بزار خیالتو راحت کنم دایی به قصد ازدواج داره بهت نزدیک میشه نه به قصد دوستی که تو بخوای شانستو باهاش امتحان کنی با دلخوری گفت:منم منظورم دوستی نبود غزال جون که تو اینطوری باهام حرف می زنی تو درمورد من چی فکر کردی ؟؟؟فکر کردی من چه جور دختریم ؟؟؟واقعا ازت انتظار نداشتم -خیلی خوب بابا ببخشید چه زود بهت برمی خوره حالا...اصلا این دایی بد عنق من پیشکش تو راحت شدی حالا خندید انا-راستی ارسان کجاست؟؟؟ -رفته بیرون انا-رابطتون چطوره ؟؟؟ با هم کنار اومدید نفسمو پر صدا بیرون دادم -نمی دونم ...واقعا نمی دونم انا-خیلی خوب دیگه مزاحمت نشم -برو به سلامت امروز ظهر هم بهت خوش بگذره خداحافظ گوشی رو قطع کردم و اومدم پایین بی هدف شروع به طی کردن عرض سالن کردم باید یه فکر اساسی میکردم هنوز باورم نمی شد ارسان بهم علاقه داره پسری که هر روز با یه دختر بود اصلا قابل اعتماد نبود باید راضیش می کردم همه چیز رو تموم کنه دیگه بیشتر از این نمی تونستم ادامه بدم ظرفیتم پر شده بود هنوز احساسی رو که به ارسان داشتم درک نمی کردم یه وقت هایی تنفر یه وقتایی دوست داشتن خودمم نمی دونستم چم شده بعد از چند ساعت صدای ماشین اومد از سالن بیرون اومدم ارسان ماشینو اورده بود داخل مش صفر زیر بغل ملوک خانمو گرفته بود به طرفشون رفتم ملوک خانم با دیدن من لبخند روی لبش اورد -خوبی ملوک خانم ملوک-الهی شکر خانم بهترم ببخش توروخدا شما رو هم نگران کردم -این حرفا چیه می زنی ملوک خانم ارسان اومد جلوم نگام بهش افتاد ارسان-مش صفر ملوک خانمو ببر تو اتاقتون استراحت کنه خودتم بمون پیشش استراحت کن دیشب تا حالا بیدار بودی صفر-اخه ناهار اقا.... ارسان-نگران نباش بالاخره از گشنگی که نمی میریم برو مش صفر برو مش صفر ملوک خانمو برد داخل اتاقشون گوشه ی ویلا تا وقتی که برن داخل اتاق من و ارسان با نگاهمون بدرقشون کردیم بعد هم رفتیم داخل روی مبل نشستم ارسان هم رو به روم نشست باید یه جوری از یه جایی شروع می کردم دنبال یه جمله مناسب بودم که راحتم کرد ارسان-چیزی می خوای بگی؟؟؟ ناخود اگاه باعصبانیت گفتم:نمی خوای این بازی مضحکی رو که راه انداختی تموم کنی ارسان-چی شده دوباره چرا انقدر ناراحتی ؟؟؟ -من خسته شدم ارسان-دوباره از چی؟؟؟ از جام بلند شدم داد زدم -از تو از این زندگی از خودم از همه چی چرا دست از سر من بر نمی داری لعنتی اونم از جاش بلند شد و روبه روم ایستاد ارسان-دست از سرت برنمیدارم چون زنمی چون دوست دارم می فهمی دوست دارم ....بهت که گفتم تو هم باید منو دوست داشته باشی می فهمی (فریاد زد )می فهمی بغضم ترکید -د اخه لعنتی دوست داشتن که اجباری نیست چرا نمی فهمی دوست ندارم بابا باید به کی بگم از هرچی عشقه تو دنیا متنفرم می فهمی متنفر چرا نمی ذاری به حال خودم بمیرم به ارومی جلو اومد و بغلم کرد اختیار اشکام از دستم در رفته بود ارسان سعی می کرد منو اروم کنه ولی من با خشم به سینش مشت می زدم نمی دونم چقدر گذشت که منو از خودش جدا کرد و نشوندم روی مبل خودش هم رفت تو اشپزخونه و با یه لیوان شربت برگشت کنارم نشست و شربتو داد دستم چند قلپ خوردم کمی اروم تر شده بودم ارسان-ببین هرچی بگی قبول می کنم ولی طلاق نه ؟؟؟نمیذارم ازم جدا شی فقط در یه صورت می تونی ازم جدا شی می دونی اون چیه؟؟؟ با استفهام بهش نگاه کردم ارسان-درصورتی که من بمیرم اون وقت راحت ازم جدا میشی رومو برگردوندم -تو قول دادی قول دادی طلاقم بدی ارسان-نمی تونم نمی تونم به قولم عمل کنم تو مال منی می فهمی مال من نیم ذارم دست هیچکس بهت برسه هیچکس بهتره اینو بفهمی از من نمی تونی فرار کنی بهتره قبول کنی الان زنمی باصدای زنگ در به خودم اومدم نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم ساعت دقیقا 11 بود از روی مبل بلند شدم و به طرف ایفون رفتم -کیه؟؟؟ (مهمون نمی خوای صاحبخونه) با شور و شوق گفتم:دایی رسول تویی!!!؟؟؟ (اره خودمم بابا درو باز کن بارون حسابی خیسم کرده) درو باز کردم گوشی رو سرجاش گذاشتم با خوشحالی پریدم در اپارتمانو باز کردم چند دقیقه ای طول کشید تا در اسانسور باز شد تا پاشو از اسانسور بیرون گذاشت پریدم بغلش -وای رسول باورم نمیشه اومدی اینجا دایی-خیلی خوب بابا حالا تو هم لهم کردی برو عقب ببینم دختر لوس از بغلش بیرون اومدم -خوشم می یاد هنوز عوض نشدی همونطوری گند دماغ و غیر قابل تحملی خندید دایی-خیلی خوب حالا بیا کمکم کن چمدونامو بیارم داخل نگاهی به چمدوناش انداختم -هوی چه خبره مگه قراره چند روز اینجا پلاس باشی برداشتی این همه وسایل با خودت اوردی دایی-بزارم بیام داخل عرقم خشک بشه بعد دونه دونه چشمه های مهمون نوازیتو رو کن چمدونا رو بردیم داخل دایی وقتی اومد داخل نگاهی از روی تحسین به خونه انداخت دایی-باریکلا از کی تاحالا انقدر خوش سلیقه شدی ؟؟؟؟دکور اینجا کارخودته؟؟؟ -اره کار خودمه ولی با کمک انا اسم انا ناخواسته از دهنم در رفته بود رسول با شنیدن اسم انا قیافش حسابی تو هم رفت سعی کردم یه جوری خرابکاریمو جمع کنم -راستی نگفتی ادرس اینجا رو از کجا اوردی ؟؟؟ بگی نگی هنوز قیافش تو هم بود دایی-یه جوری پیدا کردم دیگه -خب دایی می خوای تو برو تو اون اتاق (با دست به اتاق کنار اشپزخونه اشاره کردم)لباساتو عوض کن بیا منم برم یه چایی چیزی واست درست کنم دایی-باشه...راستی لباس بیرون تنته می خوای بری جایی؟؟؟ -نه از کارخونه برگشتم دایی-تا این وقت شب تو کارخونه چیکار می کردی ؟؟؟ -چند ساعتی هست اومدم منتهی وقت نشد لباسامو عوض کنم یه خورده فکرم مشغوله دایی-اتفاقی افتاده -نه......یعنی اره ..حالا برو لباساتو عوض کن برات تعریف می کنم دایی یا چمدوناش داخل اتاق رفت منم رفتم لباسامو عوض کردم و رفتم تو اشپزخونه و گذاشتم اب جوش بیاد بعد از چند دقیقه دایی اومد توی اشپزخونه و روی صندلی نشست دایی-خب تعریف کن ببینم شراکت با ارسان چطوره با کمی مکث گفتم:افتضاح خیلی افتضاح اومدم و رو به روی دایی نشستم دایی-چرا؟؟؟ اون بیچاره که هرکی رو اذیت کنه با تو کاری نداره بالاخره یه روزی عاشقت بوده و گمونم الانم باشه -دایی ارسان خیلی عوض شده خیلی زیاد همه چیزش حرف زدنش لباس پوشیدنش مهم تر از همه اخلاقش باورت می شه شاید بشه گفت تنها چیزیش که عوض نشده دختر بازیشه با هزار نفر دوسته دایی-ارسان پسر خوبیه کاری به دختر بازیش ندارم ذاتش پاکه اگرم بد اخلاق شده باشه تقصیر توئه تو خیلی اذیتش کردی فقط من می دونم وقتی داشتی دوباره با ارتین نامزد می کردی چه حسی داشته غزال تو اونو خورد کردی -اره راست می گی اذیتش کردم ولی ولی الان می خواد انتقام 6 سال پیشو ازم بگیره دایی با سردرگمی پرسید:نمی فهمم چی می گی داستان شرط بندی رو برای دایی مو به مو تعریف کردم وقتی تعریفم تموم شد دایی با عصبانیت از روی صندلی بلند شد دایی-جدا که خیلی احمقی د اخه دختر ادم سر همچین چیزی شرط می بنده جدا که احمقی حالا می خوای چه غلطی کنی -چه جالب دایی تو هم مثل انا با هام برخورد کردی اون دقیقا مثل تو کلی فحش بارم کرد دوباره با شنیدن اسم انا قیافش تو هم رفت دایی-میشه ازت خواهش کنم دیگه اسمشو جلوی من نیاری؟؟؟ - فکر می کردم فراموشش کردی دایی-اره فراموشش کردم چند ساله فراموشش کردم حالا این حرفا رو ول کن تو می خوای چیکار کنی ؟؟؟ -خب راستش تا قبل از اومدن شما می خواستم بهش جواب مثبت بدم ولی الان میبینم نمی تونم حق با شماست من خوردش کردم ولی ولی نمی تونم تحمل کنم بخواد ازم انتقام بگیره (چند لحظه ای مکث کردم و بعدش دلمو به دریا زدم)از کارخونه می گذرم دایی-بعدش می خوای چیکار کنی مگه چقدر پس انداز داری -بالاخره شاید یه جایی استخدامم کنن دایی-با این مدرکی که تو داری من چشمم اب نمی خوره جایی استخدامت کنن -از گشنگی بمیرم بهتر از اینه که ارسان اذیتم کنه دایی-خود کرده را تدبیر نیست ....من دیگه برم بخوابم خیلی خسته شدم -راستی نگفتی واسه چی اومدی شیراز دایی-یه سمینار پزشکی دعوت دارم ....حالا می خوای چیکار کنی می خوای بهش زنگ بزنی و بگی پیشنهادشو رد کردی -نه گفت راس 12 منتظر اس ام اسه اگه اس ام اس ندادم یعنی قبول نکردم دایی-خیلی خوب شب به خیر -ای وای اب گذاشتم جوش بیاد واسه چایی دایی-میل ندارم عزیزم شب به خیر -شب به خیر بعد از رفتن دایی واسه خودم چایی دم کردم ساعت از12 گذشته بود سرمو روی میز گذاشتم پلکام روی هم افتاد با صدای زنگ موبایلم چشمامو باز کردم شماره انا افتاده بود با خواب الودگی جواب دادم -بله؟؟؟ انا-بله و بلا چی شد چیکار کردی قبول کردی نه ؟؟؟من می دونستم خودم می دونستم تو خیلی احمقی اخه واسه چی قبول کردی.... -وای یه لحظه صبر کن بابا تو هم پشت سر هم جمله ردیف می کنی محض اطلاع جنابعالی تصمیم گرفتم از کارخونه بگذرم الانم می خوام برم دفتر وسایلمو جمع کنم انا-خیلی خوب من الان جلوی اپارتمانتم درو باز کن بیام بالا با هم بریم دومتر از جام پریدم -کجایی؟؟؟ صدای زنگ ایفون بلند شد انا-مگه کری می گم جلو اپارتمانتم درو باز کن با حرص گفتم :داخه تو واسه چی بلند شدی اومدی اینجا؟؟؟ انا-وا پناه بر خدا خب دلم خواسته دایی از اتاق بیرون اومد از قیافش معلوم بود از خواب پریده دایی-کیه این وقت صبح ؟؟؟چرا ایفونو جواب نمی دی قبل از اینکه بتونم کاری کنم دایی گوشی رو برداشت دایی-کیه انا از پشت تلفن گفت:این دیگه کیه غزال؟؟؟ دایی-چرا جواب نمی دی مردم ازار گیج شدم -انا دایی رسوله با صدای بلند گفت:چی گفتی رسوله؟؟؟ دایی بعد از چند بار گفتن کیه گوشی رو با عصبانیت سرجاش گذاشت و اومد توی اشپزخونه دایی-این وقت صبح این جا چه خبره ؟؟؟راستی داری با کی حرف می زنی؟؟؟ انا-ببین غزال من پایین منتظرتم گوشی رو قطع کرد دایی-تو چته ؟؟؟ چرا رنگت پریده با من و من گفتم:من ...من هیچی دایی-با کی حرف میزدی؟؟ -یکی از دوستام بود ...دایی من باید برم کارخونه چیزامو بردارم دایی-پس صبر کن منم حاضر شم باهات بیام -نه نهههه نمی خواد خودم میرم دایی-خب می خوام بیام ارسانو ببینم -حالا وقت زیاده شما امروز استراحت کن منم میرم زود میام دایی-یعنی چی ؟؟؟گفتم می خوام بیام بگو چشم چرا انقدر بهونه میاری -اخه دایی می دونی ...انا اومده دنبالم می خوام با انا برم دایی-خودش بود زنگ خونه رو زد نه؟؟؟ -اره کمی مکث کرد و بعد با خونسردی گفت :باشه اشکالی نداره همه با هم میریم -چی!!!؟؟؟؟ دایی-می خوام بهش نامزدیشو تبریک بگم از نظر تو اشکالی داره ؟؟ اخه.... دایی-دیگه اخه و اگر و اما نداریم من سه سوته حاضر می شم تو هم برو حاضر شو قبل از اینکه بتونم مخالفتی کنم دایی پرید تو اتاق منم رفتم تو اتاقمو حاضر شدم با خودم گفتم اول و اخرش که چی بالاخره باید با هم رو به رو بشن یا نه دایی به قول خودش سه سوته حاضر شد تا رفتیم پایین هزار بار مردم و زنده شدم انا پایین به مزدا3 سفیدش تکیه داده بود و سرش تو موبایلش بود دایی پشت سر من می اومد -سلام سرشو بلند کرد با دیدن رسول خنده روی لبش جمع شد رسول اومد و کنار من ایستاد هردو بهم خیره شدن بعد از چند لحظه رسول نگاشو از انا گرفت رسول-با ماشین من میریم -اخه انا ماشین اورده دایی رسول-بعد که برگشتیم ایشون می تونن ماشینشونو بردارن این همه راه از اصفهان تا اینجا با لند کروزم نیومدم که بزارم اینجا خاک بخوره انا سرشو پایین انداخته بود انا-نه مرسی من مزاحمتون نمیشم رسول-بالاخره ما که داریم میریم شما رو هم می بریم رسول به طرف ماشینش رفت انا با عصبانیت اومد پیشم انا-اینو دیگه واسه چی اوردی با خودت -من چه می دونم بابا خودش گیر داد گفت می خوام بیام انا-من نمیام -اول و اخرش که چی تا کی می خواید خودتونو از هم قایم کنید انا-زبونش از نیش مار بدتره -اگه الان نیای یعنی جا زدی اونم به اندازه تو مقصر بوده رسول پیچید جلومون من در جلو رو باز کردم و نشستم کنار رسول انا هم عقب پشت سر من نشست رسول بعد از یه خورده ور رفتن با با سی دی ها بالاخره یه سی دی گذاشت با شنیدن صدای ...... با تعجب بهش نگاه کردم خودش خوب می دونست انا از .....خوشش نمی یاد با این کارش نشون داد می خواد از همین الان اعلان جنگ بده شده بود مثل ارسان از توی اینه به انا نگاه کردم قیافش تو هم رفته بود بعد از چند دقیقه رسول سکوت رو شکست رسول-راستی انا خانم چه خبر از اقا امیر خوب که هستن انشاا... انا-بله خوبن رسول-امیدوارم اینبار یه موقعیتی پیش بیاد تا ایشونو زیارت کنیم حقیقتا خیلی دوست دارم بدونم این اقا امیر چه شکلی و چه تیپی هستن که شما به خاطرش به همه چی پشت پا زدی انا-میشه خواهش کنم ادامه ندید اقا رسول رسول-ای وای چی شد به دختر شاه پریون بر خورد مگه دروغ می گم مگه به خاطر همون اقا امیر نبود که منو ول کردی بعدشم کلی بهونه اوردی تا خود تو تبرئه کنی هر جا نشستی گفتی من گیر می دم گفتی من گفتم باید چادر بپوشی انقدر گفتی و گفتی تا همه باورشون شد من خشک مذهبیم ویه ادم عقب افتاده انا-همه رو گردن من ننداز تو خودتم مقصر بودی یادت رفته چقدر چپ می رفتی راست می اومدی بهم گیر می دادی یادت رفته دیگه این اخریا نمی ذاشتی تو هیچ مراسمی برقصم نمی ذاشتی یه لباسی که دلم می خواد بپوشم رسول-بد بود نمی خواستم دست هر کس و ناکسی بهت بخوره بد بود نمی ذاشتم نگاه کسی به بدنت بیافته انا-اینا همش بهونس تو هیچ وقت به عقاید من احترام نگذاشتی رسول-مگه تو گذاشتی انا-تو از اولش می دونستی من چه جوریم بیخودی بهونه نگیر حالا هم نگهدار می خوام پیاده شم می خواستم چیزی بگم که رسول نگذاشت و با عصبانیت گفت:با تمام این حرفا بهت تبریک می گم که بالاخره با کسی ازدواج کردی که اجازه می ده ازاد باشی با هرکسی دلت می خواد برقصی هر لباسی هم که دلت می خواد بپوشی خوشحالم از اینکه می بینم حالا به راحتی تو بغل هرکسی که می خوای میری بدون اینکه شوهرت بهت گیر بده انا-کافر همه را به کیش خود پندارد -بس کنید دیگه رسول ماشین رو گوشه ای از خیابون متوقف کرد انا درو باز کرد انا-واقعا برات متاسفم اقای پزشک جراح مغز و اعصاب ....غزال خداحافظ تا پاشو بیرون گذاشت رسول پاشو روی گاز گذاشت و ماشین از جا کنده شد با عصبانیت سرش فریاد زدم:تو خجالت نمی کشی با دختر مردم اینطوری برخورد می کنی اصلا تو به چه حقی اینجوری باهاش حرف زدی لعنتی مگه خودت کم اذیتش کردی داخه انصافت کجا رفته فریاد زد:تو دیگه نمی خواد از انصاف حرف بزنی خودت یادت رفته چه جوری ارسان بدبختو له کردی یادت رفته به خاطرت چه زجری کشید یادت رفته وقتی داشت برات له له می زد جنابعالی با اقا ارتین که یه روز مثل اشغال از زندگیش بیرونت انداخت خوش بودی اصلا می دونی همتون عین همید فقط ادعا می کنید وفادارید انگ هرچی بی وفاییه تو دنیا به ما می زنید ولی خودتون پاش برسه از همه بی وفا ترید اب نیست وگرنه همتون شناگر ماهری هستید .... -بس کن دیگه...نگهدار وسط خیابون پاشو رو ترمز گذاشت صدای بوق ماشین های پشت سرمون داشت کرم می کرد از ماشین بیرون پرید به سرعت از خیابون رد شد خودمو به صندلی راننده رسوندم و ماشینو به حرکت دراوردم ماشینو گوشه خیابون پارک کردم و سرمو روی فرمون گذاشتم تا کمی التهاب درونیم کم شه بعد از چند دقیقه به طرف کارخونه روندم ماشینو تو محوطه بیرونی کارخونه پارک کردم و رفتم داخل دفتر مثل همیشه دفتر شلوغ و پر سر و صدا بود خیلی اروم بدون اینکه کسی متوجه شه رفتم داخل اتاقم نگاهی به فضای اتاقم انداختم دور تا دورش کتاب چیده بودم بیشتر شبیه کتاب خونه بود تا یه دفتر کار به طرف یکی از قفسه ها رفتم و بی حوصله یکی از کتاب ها رو برداشتم با صدای باز شدن در به عقب برگشتم مثل هیشه اروم محکم و یه تبسم کوچیک روی لبش ارسان-روز به خیر -روز شما هم به خیر اومد و کنارم ایستاد مثل همیشه دستاشو تو جیب شلوارش کرد ارسان-تا دیشب فکر می کردم می خوای به هر قیمتی که شده کارخونه رو برای خودت نگه داری ولی مثل اینکه اشتباه می کردم همچینم عاشق این کارخونه نیستی کتابو بستم -هستم خیلی زیاد چون چون تو این چند سال از جون و دل مایه گذاشتم ولی نمی تونستم با تو کنار بیام سرشو کنار گوشم اورد و اروم گفت : ترسیدی نه؟؟؟؟ سرمو کنار کشیدم -فکر کن اره ترسیدم حالا هم می خوام از دستت فرار کنم تا دیگه دستت بهم نرسه ارسان-به هر حال مطمئن باش من بالاخره تلافی همه کاراتو سرت در می یارم -علنا داری تهدید می کنی نه؟؟؟ اقای محترم تهدید کردن جرمه ارسان-شکستن دل ادما چی اون جرم نیست (سکوت کرد من هم ساکت شدم چون جوابی براش نداشتم)به هر حال منتظر یه حال گیری اساسی باش -مگه گوشات نمی شنون گفتم تهدید جرمه ارسان-اینو اقای نیما کشوری وکیل پایه 1 دادگستری بهت گفته ؟؟؟ - فکر کن اره.....راستی میشه بگی الان برای چی اومدی تو اتاق ؟؟؟ ارسان- در جواب سوالت باید بگم دلم خواست شما مشکلی دارید ؟؟؟ -نه خیر شما راحت باشید ارسان-هستم بعد از چند لحظه مکث گفت:انشاا... تا امروز عصر اینجا تخلیه است دیگه ؟؟؟ -امیدوارم ارسان-راستی حالا که دارید میرید یه پیشنهاد کار دارم واستون -پیشنهاد؟؟؟؟.....دوباره چه خوابی واسم دیدی ؟؟؟ ارسان-خب خانم ضیایی رو دارم منتقل می کنم یه جای دیگه و به جای ایشون به منشی احتیاج دارم پوزخند زدم -حتما توقع داری با مدرک مهندسی بیام منشی جنابعالی شم قراراتو با دوست دخترات تنظیم کنم ارسان-اگه شما مهندسی صنایع غذایی داری ما دکتراشو داریم پس لازم نیست هی این مدرک نیمچه مهندسی رو به رخ من بکشی در ضمن بهتره مدرکتونو بزارید دم کوزه ابشو بخورید -بله جناب دکتر لازم باشه دم کوزه هم میذارمش ارسان-به هر حال این یه پیشنهاد بود همین -ببین من از گشنگی هم بمیرم زیر دست تو یکی کار نمی کنم با خنده مسخره اش گفت:هرجور راحتید خانم مهندس روز خوش به طرف در رفت ارسان-به پیشنهادم فکر کن خانم سازگار دیر بجنبی همین سمت منشی گری هم از دست پریده در بسته شد با عصبانیت کتابو پرت کردم سمت در .پسره احمق همین کم مونده بیام منشی جنابعالی دوباره نگاهی به قفسه های کتاب انداختم و زیر لب با حرص گفتم اخه یکی به من بگه این همه کتاب واسه چی می خواستی رفتم و روی صندلیم نشستم و با بی حالی به دور و بر نگاه کردم .تقه ای به در خورد بعد در باز شد نیما بود سرشو اورد داخل نیما-اجازه هست ؟ -بیا تو اومد داخل نیما-ببینم این پسره داره راست می گه؟؟؟ -کدوم پسره نیما-ارسانو می گم دیگه -مگه چی گفته؟؟؟ نیما-هیچی امروز اومد دفترم گفت داری سهمتو بهش واگذار می کنی ...چرت می گفت دیگه نه؟؟ با بی نفاوتی شانه ای بالا انداختم نیما-بالاخره اره یا نه؟؟ -فکر کن اره نیما-فکر کن اره یعنی چی ؟؟؟چرا درست جوابمو نمی دی تو بدون مشورت با من که ناسلامتی وکیلتم سهمتو واسه چی واگذار کری به این پسره -جناب کشوری مجبور شدم؟؟ نیما-اون وقت چی باعث شده جنابعالی مجبور شید ؟؟؟ -اگه بهت بگم عصبانی می شی ولش کن نیما-چی چی رو ولش کن من وکیلتم باید بدون چی به چیه ؟؟؟ -یه شرط بندی احمقانه باعث شد سهممو دو دستی تقدیم اقا کنم نیما-دوباره چه غلطی کردی خانم مهندس -ول کن تورو خدا گیر نده دیگه حالا بعد بهت می گم الان اگه بهت بگم می خوای وایسی دعوا کنی دیگه منم حوصله ندارم بعدا بهت می گم نیما-این بعدا دقیقا یعنی کی ؟؟ -چه می دونم اصول دین می پرسی گفتم زنگ می زنم دیگه نیما-خیلی خوب هرجور راحتی راستی اومدم اینم بهت نشون بدم تازه نگاهم به روزنامه ای که تو دستش بود افتاد روزنامه رو روی میز گذاشت به تیتر اول روزنامه نگاه کردم ((راه اندازی مجدد کارخانجات محصولات لبنی شریف با مدیریت ارسان شریف)) به نیما نگاه کردم -این یعنی چی اینا که ورشکست کرده بودن نیما-اره ولی ارسان دوباره داری خط تولید رو راه اندازی می کنه وضعش خیلی توپ شده اگه این کارخونه هم کامل نصیبش شه می شه یکی پولدارترین کارخونه دارای کشور -همینه دیگه اگه شانس با ادم باشه همینطوری می شه انگار نه انگار چند سال پیش که با هم زندگی می کردیم فقط یه اپارتمان زپرتی و یه 206 داشت و یه شرکت در پیت صادرات گیاهای دارویی حالا اقا هم دوتا کارخونه داره هم اون شرکت زپرتی رو گسترش داده منم که هیچی دیگه کارم به جایی رسیده که پیشنهاد منشی گری می ده نیما با تعج ابروهاشو بالا برد نیما-چی گفتی الان؟؟؟ -مگه نمیشنوی می گم زل زده به من می گه برو مدرک مهندسیتو بزار دم کوزه ابشو بخور و بیا اینجا بشو منشی الواتی های من نیما-چی بگم وا... تو که تعریف نمی کنی ببینم چی شده -گفتم که بعد بهت می گم فعلا یه فکر به حال من کن این همه کتابو چیکار کنم نیما-می خوای تو برو من ترتیبشو می دم -نه بابا زحمتت می شه نیما-تعارف که ندارم باهات گفتم خودم واست ترتیبشو می دم -خیلی خوب پس من برم خونه یه خورده حالم خوب نیست امروز رسول گند زد به اخلاقم رفت نیما-رسول!!!!؟؟؟؟ با دست زدم رو پیشونیم -ای وای یادم رفت بهت بگم رسول دیشب اومد شیراز نیما-جدا !!!!پس چرا به من خبر نداد -چه می دونم بابا سرش شلوغه دیگه الانم برای یه سمینار پزشکی اومده نیما-باشه حالا خودم بهش زنگ می زنم تو هم برو استراحت کن -از روی صندلیم بلند شدم و به طرف در رفتم قبل از اینکه از اتاق بیرون برم برگشتم به طرف نیما -مطمئنی واست زحمت نمی شه نیما-کارای شما واسه ما زحمت نیست رحمته در جواب محبتاش لبخند زدم دوباره رومو برگردوندم وخواستم از در خارج شم که دوباره دلم راضی نشد و برگشتم سمتش نیما-چی شد دوباره ؟؟؟ -نیما تو این چند سال تو خیلی واسه من زحمت کشیدی من واقعا نمی دونم کی می تونم زحمتاتو جبران کنم نیما-جنابعالی خراب کاری نکن و اتو دست ارسان نده جبران کردن پیشکش حالا هم برو دیگه -باشه خداحافظ از دفتر بیرون اومدم نگاهم به خانم ضیایی افتاد طبق معلوم سرش شلوغ بود داشت با این و اون سروکله می زد دوباره بی سر صدا از کارخونه بیرون اومدم و سوار لند کروز دایی شدم راه افتادم توی ماشین دوباره فکرم درگیر گذشته شد ...................................... به هزار بدبختی ارسانو راضی کردم زودتر برگردیم شیراز تحملش برام سخت شده بود محبتاش برای اینکه منو به طرف خودش جذب کنه نتیجه عکس می داد توی قلب من واقعا جایی برای ارسان نبود با اینکه تنفرم نسبت ارتین فقط تلقینی بود اما از ارسان قلبا متنفر بودم و خودمم نمی فهمیدم چرا ......وقتی برگشتیم شیراز بر خلاف اجبار و خواهش های ارسان برگشتم خونمون همه از اینکه من و ارسان قراره چه تصمیمی بگیریم گیج بودن اما من خوب می دونستم باید چیکار کنم باید هرجور شده بود از ارسان جدا می شدم جدایی از ارسانو تنها راه نجاتم می دیدم دایی می خواست رسما از انا خواستگاری کنه اما منتظر بود ببینه من و ارسان قراره چیکار کنیم دایی تو یکی از بیمارستان های شیراز مشغول کار شده بود و قصد بازگشت به اصفهانو نداشت بهرام هم کلافه تر از همیشه بود کم و بیش فهمیده بودم با نامزدش سارا که تو تهران زندگی می کرد مشکل بهم زده هیچ وقت رابطه بهرام با نامزدشو درک نکردم خودش شیراز بود نامزدش تهران رابطشون فقط تلفنی بود حتی از بابا شنیدم وقتی فرانسه هم بودن بهرام فقط تلفنی جویای حال نامزدش می شده منم سارا فقط یکبار اونم تو مراسم خواستگاری دیده بودم ...... یه جورایی زندگی هممون تو هاله ای از ابهام بود بابا مشکل دانشگاه رفتنمو حل کرده بود و مثل همیشه این درس خوندن بود که فقط باعث تغییر روحیه ام می شد ارسان هر روز به یه بهانه ای می اومد پیشم هر چقدر سعی می کردم کم دایی می اد دنبالم دلخور شد ولی قبول کرد من هم با خیال راحت بعد از اتمام کلاسام رفتم تو کافی شاپ کنار دانشگاه مثل همیشه کافی شاپ شلوغ بود یه میز خالی انتخاب کردم و نشستم همه چه دختر چه پسر با دوستاشون اومده بودن اونجا فقط من اونجا تنها بود همیشه همینطوری بودم تنها و بدون هیچ دوست و رفیق قهوه و کیک سفارش دادم و با حسرت به بقیه نگاه کردم نمی دونم چقدر گذشت که صدایی از پشت سرم شنیدم (اجازه هست اهو خانم) جرات برگشتن به عقب رو نداشتم تن صداش هنوز هم مثل قبل بود صدایی اشنا که برای اولین بار قلبمو تسخیر کرده بود همون کسی که فکر می کردم همون قدر که دوستش دارم دوستم داره همون کسی که به راحتی از من گذشت وقتی دید عکس العملی نشون نمی دم میز رو دور زد و اومد و مقابلم به صندلی اشاره کرد ارتین-اجازه هست ؟؟؟ وقتی دید عکس العملی انجام نمی دوم صندلی رو عقب کشید و نشست چند لحظه ای به سکوت گذشت تا اینکه سکوت رو شکست ارتین-دلم برات تنگ شده بود .....خوبی ؟؟؟ دوباره همه چیز مثل فیلم از جلوم گذشت صدای ارتین توی سرم پیچید ( فکر کردی واسه چی بهت نزدیک نمی شد چون ازت خوشش نمی اومد ....ارتین به تو به چشم سکو پرتاب نگاه می کرد) کیفمو برداشتم و از روی صندلی بلند شدم تا خواستم قدمی بردارم دستمو گرفت ارتین-بشین باهات کار دارم -من هیچ حرفی با یه ادم نامرد مثل تو ندارم ارتین-توروخدا یواش تر حرف بزن ببین من باید باهات حرف بزنم -گفتم که حرفی ندارم ارتین-ولی من دارم گارسون در حالیکه با تعجب به ما نگاه می کرد و اومد و قهوه و کیک رو روی میز گذاشت -دستمو ول کن می خوام برم ارتین-تا حرفامو نشنوی نمی ذارم بری -مگه کری می گم حرفی ندارم با خشونت دستمو از توی دستش بیرون کشیدم و به طرف صندوق رفتم و پول قهوه و کیک خورده نشده رو حساب کردم بعد هم با بی اعتنایی نسبت به ارتین از کافی شاپ بیرون اومدم پشت سرم می اومد ارتین-خواهش می کنم یه لحظه صبر کن بابا باهات کار دارم بی انصاف وارد کوچه ای که ماشینمو پارک کرده بودم شدم و به طرف ماشینم رفتم درو باز کردم خواستم سوار شم که درو بست ارتین-باور کن فقط یه لحظه یه لحظه باهات کار دارم -چیه ...دیگه چی می خوای زود بگو باید برم ارتین-غزال منو ببخش من ...من اشتباه کردم با طعنه گفتم :جدا ....چه زود به این نتیجه رسیدی!!! ارتین-ببین من اون موقع تو شرایط خوبی نبودم من دربارت اشتباه کردم و حالا می خوام جبرا.... -بس دیگه این بچه بازی هارو تموم کن دیگه داری حوصلمو سر می بری من دیگه با تو با کسی که فقط به قصد به دست اوردن کارخونه پدرم بهم نزدیک شد با کسی که مثل یه اشغال از زندگیش پرتم کرد بیرون کاری ندارم دستتو بردار می خوام برم رومو به طرف شیشیه ماشین برگردوندم ارتین-غزال باور کن داری اشتباه می کنی من ...من دوست دارم اخ ...اخ به عقب برگشتم با دیدن ارسان خون تو رگ هام منجد شد از پشت دست ارتین و گرفته بود و داشت دستشو می پیچوند ارسان-گفتی کیو دوست دارم ؟؟؟ ارتین-اخ ...اخ دستمو ول کن دیوونه مریض ارسان-به چه حقی مزاحم همسر من شدی ؟؟؟ ارتین-این خانم یه روزی نامزد من بوده اخ...اخ ول کن دستمو وحشی ارسان-در حال حاضر نامزد سابق جنابعالی همسر همسر بنده اس شما هم یه بار دیگه مزاحمش بشی بد میبینی خان داداش دستشو ول کرد ارسان-کی از اون جهنم دره فرار کردی و برگشتی ها؟؟؟ ارتین-فکر نکنم به تو ربطی داشته باشه دوباره دستشو گرفت ارتین-ول کن دستمو دیوانه اصلا به تو چه مگه من باید به تو توضیح بدم دلم خواست بیام غزاله رو ببینم به تو چه؟؟؟ دستشو محکم تر پیچوند صورت ارتین از شدت درد قرمز شده بود ارسان-اولا غزاله نه و خانم سازگار ثانیا اگه یه بار دیگه این دور وبر ببینمت می کشمت فهمیدی ؟؟ ارتین-اره فهمیدم دستمو ول کن دارم می میرم ارسان-نشنیدم بلند تر ارتین-گفتم باشه دستشو ول کرد ارسان-هری با دست دیگه اش دستشو مالش داد ارتین-من بعدا باهات حرف غزاله قبل از اینکه ارسان واکنشی نشون بده پا به فرار گذاشت و از کوچه بیرون رفت چند لحظه بعد ارسان با عصبانیت رو به من گفت:مگه نگفتی داییت میاد دنبالت بی اعتنا رومو برگردوندم و در ماشینو باز کردم ارسان-نگفتی این انیجا چیکار می کرد دوباره برگشتم به عقب -من چه می دونم ارسان-جدا....یعنی تو واقعا نمی دونی ؟؟؟ -نه نمی دونم ارسان-تو گفتی و منم باورم شد -دلیلی نمی بینم بخوام به جنابعالی توضیح بدم ارسان-ببین غزاله اعصاب منو خورد نکن -مثلا اگه اعصابت خورد شه می خوای چه غلطی کنی اصلا می دونی چیه دلم خواست باهاش حرف زدم اصلا ...اصلا هنوز دوستش دارم ..... هنوز جملمو کامل نکرده بود که یهو گیج شدم سوزش عجیبی روی گونه هام احساس می کردم با تعجب بهش نگاه کردم باورم نمی شد روم دست بلند کرده ارسان می خواستم چیزی بهش بگم سرش داد بزنم دلم می خواست تلافی کارشو سرش در بیارم ولی نتونستم رومو ازش برگردوندم و در ماشینو باز کردم و نشستم هنوز خودشم گیج بود اما یهو به خودش اومد تا من خواستم پامو روی گاز بزارم اومد و در ماشینو باز کرد و کنارم نشست -برو بیرون جوابی نداد -مگه کری نمی شنوی گمشو بیرون وحشی ارسان-معذرت می خوام دست خودم نبود به خدا نمی خواستم.... -نمی خوام هیچی بشنوم هیچی فقط برو بیرون ارسان-تو منو عصبی کردی -برو بیرون ارسان-راه بیافت -تو گورتو گم کن من راه می افتم ارسان-بی انصاف اگه جای من بودی عصبی نمی شدی زنت وایسه جلوت زل بزنه تو چشمات بگه یکی دیگه رو دوست داره شمرده شمرده گفتم:من زن تو نیستم می فهمی نیستم بهتره اینو تو کلت فرو کنی ارسان-چیه دوباره چشمت به ارتین خورد فیلت یاد هندوستون کرد -به جنابعالی هیچ ارتباطی نداره ارسان- ببین تو زن منی و همه کارات به من ربط داره سعی کن این مسئله حالیت شه -تو هم سعی کن این مسئله حالیت شه که من زنت نیستم که من ....که من ....ازت بدم می یاد هیچ علاقه ای بهت.... دوباره با لب هاش لبامو بست می خواستم مانعش شم اما نمی تونستم هیچ راه فراری نداشتم بالاخره بعد از چند لحظه زجر اور ولم کرد ارسان-یه چند وقت پیشم نبودی یه چیزایی رو یادت رفته -کثافت....کثافت ...ازت بدم می اد ازت متنفرم متنفرم ارسان-راه بیافت جوابی ندادم فریاد زد :بهت می گم راه بیافت نمی شوی پامو روی گاز گذاشتم ارسان-برو خونه من -من تو خونه تو پا نمی ذارم ارسان-مگه دست خودته تو زن منی باید تمکین کنی -برو بابا تو هم من از خونه بابام جم نمی خورم ارسان-باشه عیب نداره پس امشب منتظر پلیس باش -هیچ غلطی نمی تونی بکنی ارسان-حالا می بینی .....حالا هم نگهدار ماشینو گوشه ای متوقف کردم -هری ارسان-امشب منتظرم باش در ضمن اگه یه بار دیگه ببینم داری با ارتین می پری حالتو بد رقم می گیرم -برو بابا تا پاشو از ماشین بیرون گذاشت راه افتادم و رفتم خونمون فقط بهرام خونه بود روی مبل نشسته بود و داشت و روزنامه می خوند مثل همیشه خواستم از جلوش بی تفاوت بگذرم که صدام کرد بهرام-می دونستی ارتین برگشته ؟؟؟؟ ایستادم روزنامه رو بست و گذاشت روی میز کنار مبل بهرام-شیلا رو طلاق داده و برگشته -به من چه ؟؟ اصلا چرا اینارو به من می گی ؟؟؟ بهرام-برات مهم نیست؟؟؟ -بودن یا نبودنش فکر نمی کنم به تو ربطی داشته باشه بهرام-غزاله تو خواهر منی من دوست دارم دیوونه اخه کدوم برادری بد خواهرشو می خواد ......بهم زنگ زد گفت....گفت دوست داره ..... -بهتره تمومش کنی نمی خوام چیزی بشنوم بهرام-تو ارسانو دوست داری؟؟؟؟ جوابی ندادم یعنی جوابی نداشتم بدم بهرام از روی مبل بلند و اومد و روبه روم ایستاد بهرام-بزار کمکت کنم -همون یه باری که کمک کردی برای هفتاد پشتم بسه من احتیاجی به حمایت های جنابعالی ندارم بهرام-دوستش نداری می دونم چشمات داد می زنن از ارسان بدت می یاد ....مطمئنم هنوز دلت پیش ارتینه -اینطوری که فکر می کنی نیست بهرام-اگه غیر از اینه پس الان اینجا چیکار می کنی اگه واقعا ارسانو دوست داری پس چرا تو خونه شوهرت نیستی ؟؟؟ -من می خوام ازش جداشم بهرام-به خاطر ارتین -به جای این حرفا اگه خیلی حس برادریت گل کرده یه کاری کن اون عوضی طلاق منو بده بهرام-باشه ولی اول جوابمو بده تو هنوز ارتینو دوست داری ؟؟؟ سکوت کردم بهرام-نشنیدم؟؟؟بگو بزار کمکت کنم دوباره سکوت کردم بهرام-به من اعتماد کن -اره...من هنوز اون عوضیو دوست دارم دست خودم نیست دلم پیش ارسان نیست
ارسان-ببین غزال می دونم چی می خوای بپرسی می دونمم که تا بهت جواب ندم دست بر نمی داری ببین اون ضربه ای که به سرت زدی درست به گیجگاهت خورده بود و باعث شد 3 سال بری تو کما و از همه بدتر اینکه اینکه رشته های عصبیت دچار مشکل شدن و و کاملا بدنت فلج شده البته نگران نباش من تا اخر عمر ازت مراقبت می کنم بالاخره من بهت مدیونم با تمام وجود و از ته دل فریاد زدم:نهههههههههههه (غزاله .....غزاله) با ضربه هایی که به صورتم خورد چشمامو باز کردم ارسان-چی شده چرا داد می زدی ؟؟نکنه خواب بد می دیدی؟؟؟ اول از همه دستامو تکون دادم بعد هم پاهامو ارسان با تعجب داشت به کارام نگاه می کرد بلند شدم و روی تخت وایسادم نه پس خداروشکر طوریم نیست پس همش کابوس بوده ارسان-می شه بگی چرا اینطوری می کنی!!!؟؟؟ خواستم جوابشو بدم که یهو سرم تیر کشید دستمو به سرم کشیدم -این چیه به سرم بستی؟؟؟ ارسان-مگه یادت نیست جو گرفتت سرتو کوبوندی تو دیوار.... ولی خدایی چه جسارتی داری اصلا بهت نمی خورد بیشتر بهت می خورد یه دختر نازک نارنجی و ضعیف باشی -میشه خفه شی لطفا ارسان-تو چرا انقدر قدر نشناسی بابا 1 یه روز تموم بیهوش بودی من بالای سرت بودم می دونی چقدر کولت کردم بردمت بیمارستان و برت گردوندم اونوقت اینطوری جوابمو می دی دکتر می گفت ضربه تو گیج گاهت خورده بوده و ممکنه بوده بمیری -زیاد به دلت صابون نزن من اگه بخوام بمیریم از بس که عاشقتم تورو هم با خودم می برم ارسان-وای دارم میمیرم از این همه عشق بیا بریم بیرون غذا گرفتم به کنار تخت نگاه کردم ببینم خورده لیوان ها رو جمع کرده یا نه که دیدم هیچ اثری ازشون نیست خودمم به اندازه یه گاو زخمی گرسنه بودم باید قدر سلامتیمو بدونم اصلا می خوام دیگه ناراحت نباشم حتی فکر این که یه روز مثل اتفاقی که تو خواب واسم افتاد برام بیافته دیوونه ام می کرد از روی تخت پریدم پایین و از اتاق بیرون اومدم اشپز خونه هم تمیز شده بود ارسان-همه چیز اماده است واسه جنابعالی تا بشکنیشون -الان بیشتر از هرچیزی دوست دارم استخوانای تورو بشکنم ارسان-گردن ما که از مو هم باریک تره اگه ارومت می کنه بیا بشکن -اینجا خونه خودته ارسان-اره چطور -تو که خونه باباتینازندگی می کردی دیگه واسه چی خونه خریدی ارسان-حالااااااا - ببینم نکنه دوست دخترت ها می اوردی اینجا؟؟؟ ارسان-ای یه همچین چیزی -الحق که خیلی ... ارسان-خیلی چی؟؟ -هیچی بابا ولش کن روی صندلی نشستم نگاهم به غذاهای روی میز افتاد چلوکباب زرشک پلو جوجه کباب خورشت قیمه -چرا انقدر غذا خریدی مگه مهمونیه؟؟ ارسان-نمی دونستم چی دوست داری که برات بخرم در ضمن مگه حتما قراره مهمون بیاد مگه خودمون ادم نیستیم؟؟ -اره راست می گی وضعیت به این خوبی واقعا هم احتیاج به مهمونی داره به خصوص مهمونی های مورد علاقه جنابعالی پر سر و صدا شلوغ ارسان- از نظر من اتفاق خاصی نیافتاده -اره خب اتفاقی نیافتاده که فقط من و تورو تو پارتی توی یه اتاق تو اون وضعیت گرفتن منم یه شب بازداشتگاه گذروندم بعدشم هزار جور فکر جا و بی جا درموردم کردن بعدشم به زور عقدمون کردن الانم 3 روزه داریم با هم زندگی می کنیم یه زندگی اروم با یه خورده عصبانیت و یه خورده زد و خورد نامزدم که قرار بود چند روز دیگه باهاش عقد کنم رفت و پشت و سرشم نگاه نکرد برادر و بابام که مثل یه اشغال از زندگیشون پرتم کردن بیرون و رفتن خارج دیگه چی از این بهتر اصلا مگه بهتر از اینم میشه ارسان-خسته نشدی این دو سه روز فقط غر زدی بی خیال بابا ول کن - بالاخره می خوای چیکار کنی؟؟ ارسان-الان فکر کنم فقط می خوام غذا بخورم -من جدی پرسیدم قاشق چنگالشو تو بشقابش گذاشت ارسان-کاری خاصی نمی کنیم فقط زندگی می کنیم مثل دوتا دوست تا کی نمی دونم ولی ولی در همیشه رو یه پاشنه نمی چرخه زندگی می کنیم ولی کاری به هم نداریم تو زندگی خودتو کن من زندگی خودمو من خیلی کم می یام خونه روزا که سرکارم شب ها هم که اکثرا مهمونیم تو هم راحت می تونی درستو بخونی و زندگی کنی و من زندگی جدیدمو تو خونه ارسان شروع کردم اولا ها خیلی سعی می کرد باهام شوخی کنه باهام حرف بزنه ولی من هربار با جواب کوبنده ای که بهش می دادم حالشو می گرفتم انقدر که وقتی تو خونه بود اون کار خودشو می کرد و منم کار خودمو بابا کارخونه رو به معاونش واگذار کرده بود خبر خاصی ازشون نداشتم حتی شماره تلفنی هم ازشون نداشتم فقط می دونستم رفتن فرانسه ارسان با یکی از دوستاش یه شرکت صادرات گیاهان دارویی زده بود دوباره همه چیز روال عادیشو گرفته بود تا اون شب ارسان زودتر از هر شب برگشت خونه داشتم تلویزیون نگاه می کردم که با صدای بلند سلام کرد اروم جوابشو دادم اومد و روی مبل رو به روم نشست ارسان-می گم پایه ای امشب بریم مهمونی؟؟ -پارتی؟ ارسان- تولده زن دوستمه همون که باهم شریکیم پارتی نیست مهمونیه البته یه خورده شلوغ تر -اینجور مجالس مناسب احوالات جنابعالیه نه من ارسان-حالا نه تو خیلی تو قید و بند حجاب و دین و نمازی - من نه نماز می خونم نه جلوی نامحرم روسری می پوشم ولی بی حیا و هرجایی نیستم ارسان- بابا همپا ندارم تنهایی هم که حال نمی ده بیا بریم دیگه -با یکی از دست دخترات برو ارسان-می خواهم با تو برم -اعصابمو خورد نکن گفتم نمی یام ارسان-بابا بی خیال مگه نمی خوای غم و غصه هاتو فراموش کنی بهت قول می دم بیای اونجا غم همه ی عالم و دنیا یادت میره بهت خوش می گذره باور کن جای خطرناکی نیست -به فرضم بخوام بیام لباس ندارم ارسان-خب الان که تازه ساعت هفته می ریم می خریم -باشه قبول می یام ولی شب باید زود برگردیم ارسان-قبول بلند شدم و رفتم مانتومو پوشیدم از وقتی اومده بودم اینجا چون هیچ لباسی نداشتم یه چند دست بلوز شلوار خریده بودم ولی مانتوم همون بود که اخرین بار باهاش از خونه بیرون اومده بودم سوار 206 ارسان شدم می دونستم بعد از اون قضیه باباش بنزشو ازش گرفته بود و این 206 رو هم مثل خونش با پول خودش خریده بود رفتیم به سمت یکی از مراکز خرید ارسان چند تا لباس شب برام انتخاب کرد اما من یه دست کت و شلوار مشکی برداشتم ارسان اولش خیلی مخالفت می کرد اما وقتی دید من زیر بار نمی رم از ترس اینکه از رفتن به مهمونی منصرف شم همون کت و شلوار رو برام خرید یه دست صندل و یه مانتو هم خریدم . توی راه یه اهنگ خارجی گذاشت و صداشو تا ته برد بالا دوباره داغ کرده بود از اینکه می دیدم به خاطر یه مهمونی انقدر خوشحاله تعجب می کردم الحق که ادم بی خیال و خوشگذرونی بود وقتی رسیدیم یه زن و مرد جوون به استقبالمون اومدن ارسان بهم معرفیمون کرد اون مرده پیمان شریک ارسان و اون هم زنش بود لاله .لاله منو برد تو یه اتاق و من لباسامو عوض کردم و کت و شلوار و پوشیدم لاله با تعجب به من نگاه کرد خواست چیزی بگه ولی نگفت باهام رفتیم بیرون نمی دونم ارسان درباره رابطمون چی بهشون گفته بود ولی هرچی گفته بود لاله زیادی دور و بر من می چرخید و همش پیش من می نشست کم کم صدا موزیک بلند شد و همه ریختن وسط سالن یه چند نفری هم دور و بر لاله اومدن و بردنش وسط سالن با چشم دنبال ارسان گشتم پیداش نبود خدا می دونست کجا سرش گرمه پسره بی شعور منو تنها ول کرده خودش رفته دنبال عیاشی همونطور که داشتم با چشم به دنبالش می گشتم یه لحظه یکی از چهره ها در نظرم اشنا اومد وقتی روشو کامل به طرف من برگردوند تازه فهمیدم کیه همون پسره که اون شب نحس بهم زنگ زده بود اسمش چی بود ...رامین رامتین اهان رامبد...وقتی چشمش به من افتاد به طرفم اومد وقتی بهم رسید دستشو به طرفم دراز کرد رامبد-سلام شاید بشه گفت مقصر اصلی همین رامبد بود خواستم یه چیزی بگم حالشو بگیرم ولی بهد با خودم فکر کردم این بیچاره هم که کف دستشو بو نکرده بود که چه اتفاقی قراره بیافته با نارضایتی بهش دست دادم در کنارم نشست رامبد-راستش من به شما یه معذرت خواهی بدهکارم تقصیر من شد که اینطوری شد -مگه شما می دونید بعد از اون شب چه اتفاق هایی افتاده رامبد-راستش اره ببینید غزاله خانوم من خیلی سعی کردم برای پلیس و خانوادتون و نامزدتون توضیح بدم ولی متاسفانه چون من دوست ارسان بودم کسی حرفمو باور نکرد همه فکر می کردن من دارم دروغ می گم -مهم نیست چند ماه گذشته تقصیر شما هم نبود یعنی تقصیر هیچکس نبود رامبد-ببخشید که دوباره باعث تجدید خاطرات بدتون شدم -مهم نیست این خاطرات دائم با دیدن ارسان داره برای من تجدید می شه رامبد-با یه دور رقص موافقید حالتون عوض میشه دستشو به سمتم دراز کرد از نشستن بی جا روی صندلی بهتر بود دستمو توی دستش گذاشتم و رفتیم وسط سالن چراغ ها کم نو تر می شدن و کم کم یه اهنگ اروم پخش شد نمی دونم چقدر گذشته بود که یهو سر و کله ارسان پیدا شد تو گوش رامبد چیزی گفت دست رامبد از کمرم جدا شد و ارسان جاشو گرفت خواستم دستشو از کمرم جدا کنم که محکم تر منو به خودش فشرد صداش تو گوشم پیچید ارسان-چطور به همین راحتی اجازه می دی رامبد باهات برقصه ولی به من که می رسه ادای این دخترای چشم و گوش بسته رو در می یاری -ولم کن ارسان- ولت کنم که بری با یکی دیگه برقصی -مگه واسه جنابعالی مهمه ارسان-معلومه که هست با کنایه گفتم:اهان....اون وقت چرا ؟ ارسان-چون خب ...خب ....خب همینطوری فکر کن روت غیرت دارم خندیدم با سردی گفت:مگه جک واست تعریف کردم -اره از جک هم خنده دار تر ...تو و غیرت... اصلا به قیافت نمی خوره بیشتر به قیافت عیاشی و خوشگذرونی می خوره ارسان-درباره من چی فکر کردی .....نگاه به الانم نکن اگه الان می بینی به قول خودت عیاش شدم واسه خاطر اتفاق هایی که برام افتاده ببین من تا چند سال پیش یه نماز قضا هم نداشتم حتی یه بارم پامو تو پارتی نگذاشته بودم پوزخند زدم -ببینم مشروبی چیزی خوردی زده به سرت توهم برت داشته تو و نماز خوندن !!! ارسان-اره مگه من چمه!!؟؟؟ -هیچی بابا ولش کن ....دستتو بردار می خوام برم ارسان-دستمو بردارم که بری واسه یکی دیگه دلبری کنی -به شما ربطی داره اون وقت ؟؟؟ ارسان-معلومه که ربط داره یادت که نرفته من قانونا یه نسبت هایی باهات دارم -ببین بار اخرت باشه تو کارای من دخالت می کنی تو هیچ نسبتی با من نداری عوضی ارسان-برگه دوم شناسنامت که یه چیز دیگه می گه -خفه شو تا نزدم دندوناتو تو دهنت بشکنم الانم ولم کن تا داد نزدم ارسان-باشه ولت می کنم ولی ولی فکر نکن ازت ترسیدم در ضمن تو زن منی رسما شرعا و قانونا حتی اگه خودت نخوای ....راستش خودمم بدم نمی یاد یه زن و شوهر واقعی شیم با عصبانیت فریاد زدم -تو غلط می کنی ارسان-تو که دوباره بی ادب شدی خانمی -ولم کن وگرنه داد می زنم ...تا 3 می شمارم ...1 2 3 خواستم داد بزنم که یهو صدام تو گلو خفه شد احساس کردم نفسم داره بند می یاد ارسان لباشو روی لبام گذاشته بود داشتم می مردم انقدر شوک زده بودم که نمی دونستم باید چیکار کنم ولی بعد یهو سلول های خاکستری مغزم فعال شد و با تمام وجود لباشو گاز گرفتم چشماشو باز کرد هنوز لباشو بر نداشته بود با تموم قدرت دندونامورو لبش فشار می دادم یهو کنار کشید لبش خون می اومد متعجب به من نگاه می کرد دستشو روی لبش گذاشت نزدیک گوشم گفت: دختره وحشی.... سریع برو حاضر شو 5 دقیقه دیگه جلوی ماشین منتظرتم بعد هم ازم جدا شد و به طرف در خروجی رفت هنوز چراغ ها خاموش بودن به سرعت رفتم تو اتاق و مانتومو پوشیدم و بیرون اومدم توی ماشین روی صندلی نشسته بود و دستمالی رو روی لباش گذاشته بود سوار ماشین شدم پاشو روی پدال گاز گذاشتو ماشین از جا کنده شد بهش نگاه کردم چشماش دو تا کاسه خون شده بود حقش بود پسره نفهم وقتی رسیدیم خونه سریع تر وارد خونه شدم و رفتم توی اتاقم و درو قفل کردم بعد از چند لحظه صدای عصبانیش بلند شد ارسان-درو باز کن باید با هم حرف بزنیم؟ داد زدم:من هیچ حرفی با توی عوضی ندارم ارسان-کاری باهات ندارم درو باز کن -مگه جراتشم داری کاری داشته باشی ارسان-ببین اگه خیلی شجاعی بیا بیرون کر کری بخون نه پشت در بسته با سرتقی تموم درو باز کردم و رفتم بیرون با دیدن من نزدیک بود بود از تعجب شاخ در بیاره رو به روش ایستادم -بیا الان جلوی خودتم می گم هیچ غلطی نمی تونی بکنی سرشو خاروند ارسان-اره راست می گی من هیچ غلطی نمی تونم بکنم چون خودمم نمی خواهم غلطی بکنم چون اصولا ادم وحشی نیستم که کسی رو اونطوری گاز بگیرم نگاهم به لبش افتاد بد جوری زخمی شده بود دلم خنک شد خنده محوی گوشه لبم نشست وقتی خنده مو دید دستشو روی لبش کشید ارسان-با ارتین هم همینطوری برخورد می کردی که یه بار هم بوست نکرد این لعنتی دیگه از کجا می دونست که ارتین حتی به من نزدیک هم نشده نباید کم می اوردم -نه خیر ارتین به من نزدیک نمی شد چون برام احترام قائل بود چون مثل تو نامرد نبود ارسان- نمردیم و فهمیدم ادمی که نامزدشو حتی یه بوس خشک و خالی هم نمی کنه از احترام زیادشه (پوزخند زد )ببین دختر تو واقعا خری یا خودتو زدی به خریت فکر کردی ارسان بهت نزدیک نشده به خاطرش علاقش بهت بوده نخیر خانم ارتین اصلا به تو علاقه ای نداشته -مزخرف نگو ارسان-ارتین به تو به چشم سکو پرتاب نگاه می کرد می دونی چرا ما برگشتیم ایران به خاطر خواست بابا بود کارخونه بابا وضعش روز به روز داره خراب تر میشه همین روزا هم خبر ورشکستگیش به گوشت می رسه ارتین فقط واسه کارخونه بابات بود که می خواست با تو ازدواج کنه می خواست کارخونه مارو با کارخونه شما ادغام کنه ارتین حتی قبل از اومدن به ایران هم تو فکر ازدواج با تو بود اینارو بهت گفتم تا دیگه برچسب نامرد بودنو بهم نزنی سرم داشت منفجر می شد نمی خواستم حرفای ارسانو باور کنم ولی ولی همچین هم بیراه نمیگفت کم محلی های ارتین کنجکاوی زیاد از حدش درباره کار خونه زیر زیرکی حرف زدناش با بابا - پس بگو توطئه خانوادگی بوده پس بگو چرا نبات خانوم انقدر دور و بر من می چرخید نگو همگی نقشه ها داشتید بیچاره بابا چقدر سنگ رفیق به ظاهر شفیقشو به سینه می زد ارسان-این نقشه ارتین بود مامان و بابا و انا هیچی نمی دونستن پس الکی اونا رو دخالت نده اصلا می دونی چیه هردوتون برین به درک الحق که لنگه همید هردوتاتون نامردید بی حوصله به طرف در رفتم باید یه خورده هوای ازاد به کلم می خورد از پشت سر صداشو شنیدم ارسان-کجا میری حالا این وقت شب ؟؟؟ جوابی ندادم و به راهم ادامه دادم که اومد جلوی در رو به روم وایساد ارسان-بهت می گم کجا می خوای بری -به تو ربطی نداره ارسان-ببین دوباره بچه بازی در نیار این وقت شب خطرناکه حاج خانوم -توی نمی خواد نگران من باشی من از پس خودم بر میام کنارش زدم و از خونه بیرون اومدم نگاهی به ساعت مچیم انداختم حدودای 10 بود بی هدف شروع به راه رفتن کردم به بچه بازی هام فکر کرد به اون شب ها که مثل احمق ها از ازدواج با ارتین سرمست بودم چقدر همه چیزو قشنگ و رویایی می دیدم ببین چی بودم و چی شدم غزاله سازگار تک دختر و عزیز دردونه بابا و برادرش از کجا به کجا رسیده.دیگه توی این دنیا به کی می تونم تکیه کنم چقدر زود تنها شدم شاید اگه مامان زنده بود هیچ کدوم از این اتفاقا برام نمی افتاد با صدای بوق ماشینی از جا پریدم و به عقب نگاه کردم (اخی خانم خوشکله چرا داری گریه می کنی؟؟؟ کی اذیتت کرده ؟؟؟بگو برم جیزش کنم) رومو برگردوندم و قدمهامو تند کردم باید بهش کم محلی می کردم تا گورشو کنه ولی نه مثل اینکه دست بردار نیست (خانمی نمی یای سوار شی قول می دم نزارم بهت بد بگذره ) (بیا دیگه بابا ) هنوز دنبالم می اومد بازم بچگی کرده بودم اخه این وقت شب هم وقت هوا خوری و فکر کردن بود از ترس به خودم لرزیدم باید بر می گشتم خونه ی ارسان فعلا امن ترین جا برام بود صدای ترمز ماشینی از جا پروندم به خیابون نگاه کردم ماشینی جلوی اون ماشین مزاحم پیچیده بود تو یه چشم به هم زدن ارسانو دیدم که از اون ماشین بیرون اومد و به طرف پسره رفت با خشم پسر رو از توی ماشین بیرون کشید و یه مشت حواله صورتش کرد با بهت بهشون نگاه می کردم از ترس دستمو جلوی دهنم گرفتم و پشت یه درخت کنار خیابون قایم شدم در عرض چند دقیقه مردم دورشونو گرفتن و به زور از هم جداشون کردن پسره رو سوار ماشینش کردن و فرستادنش بره ارسان رو هم به اون گوشه ی خیابون کشوندن من هنوز تو پیاده رو وایساده بودم بعد از چند دقیقه دور ارسانو خالی کردن و رفتن به ارومی از پشت درخت بیرون اومدم و از خیابون رد شدم و به طرف ارسان رفتم سرش پایین بود وقتی صدای پامو شنید سرشو بلند کرد رفتم و کنارش نشستم اروم ولی عصبانی گفت: خیالت راحت شد دلت خنک شد به صورتش نگاه کردم دوباره گوشه چشمش کبود شده بود لحنش عوض شد با خنده گفت: ترو خدا ببین از وقتی تو زندگی من پیدات شده چند بار به خاطرت کتک خوردم -بهت نمی یاد اهل کتک زدن باشی بیشتر بهت می خوره کتک خور باشی خدایی وقتی دیدم داری پسره رو می زنی نزدیک بود از تعجب شاخ در بیارم راستش اول که دیدمت گفتم الان که پسره حسابی گوشمالیت می ده ارسان- این پسره که به یه فوت بند بود از جا بلند شد و به طرف ماشین رفت ارسان-پاشو بریم ماشین بدجاییه اینبار مطیعانه به حرفش گوش دادم و سوار ماشین شدم ارسان-تو نمی خوای معذرت خواهی کنی -بابت ؟ ارسان- بی خیال بابا ولش کن می ترسم اگه دوباره باهات یک به دو کنم یا خودت یه جاییمو ناقص کنی یا زمینشو فراهم کنی -نه دیگه ازت ترسیدم اون مشت هایی که به اون پسره زدی اگه یکیشو به من بزنی که تا چند روز بیهوش می شم ارسان-می دونی من اصولا رو بعضی حتی اگه بمیرمم دست بلند نمی کنم تو هم یه جورایی شدی جزو اونا - اونوقت چرا رو اون بعضی ها دست بلند نمی کنی ؟؟؟ ارسان-چون اونا یه جورایی خاطرشون بد رقم عزیزه -مهربون شدی ارسان- بودم دیگه حرفی از اون مهمونی و اون بوسه کذایی نشد ارسان دیگه هیچ وقت سعی نکرد بهم نزدیک شه دوباره همه چیز مثل سابق شد با این فرق که ارسان کم تر مهمونی می رفت و اکثر وقتشو تو خونه می گذروند هنوز هم مثل قبل بهش کم محلی می کردم گاهی وقتا که یاد بابا و بهرام می افتادم فحشش می دادم و سرش داد می زدم و اذیتش می کردم اما اون مثل همیشه صبور بود و سعی می کرد منو اروم کنه دوباره فصل امتحان های دانشگاه شده بود من و ارسان هم رشته بودیم با این تفاوت که اون فوق لیسانس صنایع غذایی داشت و من تازه دانشجوی ترم 3 بودم ارسان خیلی سعی می کرد تو درسا بهم کمک کنه و البته اگه کمک های ارسان نبود من هیچ وقت با اون همه مشکل روحی که داشتم اون ترمو پاس نمی کردم ارسان خوب بود مهربون بود ولی من هنوز ازش بدم می اومد هرکاری می کردم سعی کنم دیدگاهمو نسبت بهش عوض کنم و نسبت بهش مهربون تر باشم نمی تونستم بر عکسش روز به روز بد اخلاق تر می شدم و بیشتر بهش پرخاش می کردم حدودا 6 ماه گذشته بود اون شب ارسان نصف شب برگشت خونه من تو اتاق خوابیده بودم که با صدای در اتاق از خواب پریدم چراغ اتاق روشن شد با ترس از جا پریدم قیافه ارسان خیلی بهم ریخته و نامرتب بود ارسان-خوابیده بودی عزیزم ببخشید که بیدارت کردم عسلم لحنش عوض شده بود کم کم داشتم می فهمیدم حالش طبیعی نیست به طرفم می اومد از بوی الکل فهمیدم مست کرده اومد به طرفم خواست بغلم کنه که از زیر دستش فرار کردم و از اتاق بیرون اومدم ارسان هم به دنبالم می اومد هر از گاهی به در و دیوار می خورد اصلا حالش خوب نبود فکر کنم زیاده روی کرده بود هر جا می رفتم به دنبالم می اومد حسابی ترسیده بودم رفتم تو اشپزخونه اون هم دنبالم می اومد تو یه چشم به هم زدن یه چاقو از روی کابینت برداشتمو با دستانی لرزان چاقو رو به سمتش گرفتم -ارسان اگه یه قدم دیگه بیای جلوتر می کشمت ارسان-اوه چه خشن تو که اینطوری نبودی عزیزم این کار ها چیه می کنی زشته اخه کدوم زنی با چاقو می ره به استقبال شوهرش -ارسان به خدا می زنمت ارسان-اوه اوه چه شجاع شدی خانمی ..... خب دیگه مسخره بازی بسه چاقو بزار کنار و بیا بغلم -ارسان نیا جلو ....نیا جلو به خدا می زنم اما اون بی توجه جلو می اومد تا اینکه تقریبا بهم رسید فاصلش باهام خیلی کم بود تا خواست قدمی برداره و بیاد به سمتم ناگهان چاقو رو فرو کردم تو شکمش روی زمین افتاد با ترس بهش نگاه می کردم داشت جون می داد نمی دونستم باید چیکار کنم از اشپزخونه بیرون اومدم داشتم از ترس سکته می کردم همینطور دور خودم می چرخیدم نگاهم به سوییچ ماشین ارسان که روی اپن بود افتاد تو یه چشم به هم زدن رفتم تو اتاق و به سرعت چند تکه لباس برداشتم مانتومو تنم کردم از اتاق بیرون اومدم قبل از اینکه از خونه بیرون برم تلفنو برداشتم و شماره ارتینو گرفتم خدا خدا می کردم شمارشو عوض نکرده باشه بعد از چند تا بوق گوشی رو برداشت با صدای خواب الودی گفت:یفرمایید فریاد زدم -ارسان داره می میره هوشیار شد ارتین-غزال تویی -اره منم بهتره بیای به دادش برسی چون داره میمیره بلافاصله گوشی رو قطع کردم بدون اینکه دوباره نگاهی به اشپزخونه بندازم از خونه بیرون اومدم به سرعت ماشینو روشن کردم و راه افتادم تا به خودم اومدم دیدم تو جاده هستم و دارم به سمت اصفهان می رم امن ترین جا برای من خونه مادربزرگ مادریم بود بهترین جا بود برای قایم شدن حتما تا الان ارسان مرده خسته بودم ولی تا اصفهان یه پشت رفتم جاده زیاد شلوغ نبود من هم بی توجه به دوربین های توی راه گاز می دادم خداروشکر خبری از پلیس هم نبود داشتم از دلهره می میردم از یه طرف می خواستم بدونم چه بلایی سر ارسان اوردم از یه طرف می ترسیدم زنگ بزنم به ارتینو بهم بگه ارسان مرده وای اگه پیدام کنن چی ؟؟ نه هیچ کدوم از اونا از خانواده مادریم چیزی نمی دونن نکنه یه وقت بابا بهشون بگه ولی نه بعد از این همه سال بابا هم به فکرش نمی رسه من رفتم پیش مادر بزرگ این ماشینم می ترسم برام دردسر شه باید یه جوری از شرش خلاص شم بهتره وقتی رسیدم اصفهان بزارمش تو حیاط خونه مادر بزرگ و نیارمش بیرون .ساعت حدودای 8 صبح بود که وارد اصفهان شدم خیلی وقت نیومده بودم اصفهان با تعجب به دور و برم نگاه می کردم خیابوناش زیادی گیج کننده بود منم که فقط یه اسم توی ذهنم بود چهار باغ به هزار بدبختی بعد از اینکه از هزار نفر راهنمایی گرفتم وارد چهار باغ شدم یادمه خونشون کنار یه مسجد بود دوباره با کمک گرفتن از یه خانم نسبتا مسن که از ورزش صبحگاهی بر می گشت تونستم اون مسجد رو هم پیدا کنم خونه مادربزرگ بغل دست مسجد بود بالاخره پیداش کردم هنوز درش همون در قبلی بود با خوشحالی ماشینو جلوی خونه پارک کردم و از ماشین پریدم بیرون خدا خدا می کردم خونشونو عوض نکرده باشن جلوی در رسیدم جای اون زنگ قدیمی حالا یه ایفون تصویری گذاشته شده بود زنگ زدم بعد از چند دقیقه صدای خواب الود و عصبانی مردی اومد (کیه؟) -منزل اشرف سادات امینی (امرتون؟) -میشه چند لحظه تشریف بیارید دم در (خانم صبح اول صبحی وقت گیر اوردیا امرتونو بفرمایید ماهم بریم کپه مرگمونو بزاریم) -حالا شما چند لحظه بیاین دم (لا اله الا ا... خدا امروزمونو به خیر بگذرونه) گوشی رو گذاشت برای دیدن مامان بزرگ دل تو دلم نبود چند دقیقه ای طول کشید تا درباز شد چهره مردی با ریش و سبیل و عینک با پیراهنی که تا اخرین دکمشو بسته بود جلوم نمایان شد سرش پایین بود -سلام (سلام علیکم خواهر امرتونو بفرمایید؟) از کنار شونه اش نگام به داخل خونه افتاد ناخود اگاه اون مرد و کنار زدم و رفتم داخل با خوشحالی بالا و پایین می پریدم همه چیز مثل همون موقع بود (خانم مگه اینجا طویلس سرتونو مثل (ادامه حرفشو خورد)بفرمایید بیرون خانم بفرمایید ) -شما اصلا کی هستید که بخواید منو بیرون کنید ؟ببینم نکنه باغبون مادربزرگی ها؟ سرشو به طرف اسمون بالا برد (کجایی مادر کجایی ببینی این رسولت گیر چه اعجوبه ای افتاده) با خوشحالی فریاد زدم -رسول تویی پریدم تو بغلش به زور سعی کرد منو از خودش جدا کنه با تهدید و حرص گفت رسول-ببین خانم محترم دیگه داری اعصاب منو خورد می کنی به قران مجید می زنم .... از بغلش بیرون اومدم -اه دایی رسول چقدر تو خنگی بابا منم دیگه غزال رسول عینکشو از روی چشمش برداشت و با بهت به من گفت:تو دختر عطیه ای با خنده سرمو به نشونه تایید تکون دادم با لحن بچه گونه ای انگشتمو بردم بالا گفتم:حالا اقا اجازه هست بیایم بغلتون کنیم بالاخره اخماشو باز کرد و خندید دوباره پریدم بغلش -وای دایی دایی نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده دوباره منو از خودش جدا کرد و اخماشو تو هم کرد رسول-انقدر دلت برام تنگ شده بود که رفتی و پشت و سرتم نگاه نکردی انگار نه انگار که اینجا یه دایی و مادر بزرگ هم داری -خیلی خوب دایی حالا وقت واسه گله کردن زیاده راستی مادر بزرگ کجاست دلم خیلی براش تنگ شده سرشو پایین انداخت رسول-مادر دو سالی هست فوت کرده با تعجب گفتم:پس چرا ما نفهمیدیم اصلا چرا به ما خبر ندادید عینکشو روی چشمش گذاشت رسول-به اون پدر بی عاطفت خبر دادم ولی انگار نه انگار بی انصاف فقط از پشت تلفن تسلیت گفت نکرد حداقل برای ختمش بیاد حالا هم می دونم می دونم تورو برای این خونه فرستاده می دونم چشمش دنبال این خونه است اومده دنبال سهم الارث خواهر خدا بیامرزم حالا خودش کجاست افتخار ندادن بیان اینجا بهشون زنگ بزن بگو رسول خوش نداره فامیلش تو اصفهان تو هتل بمونن زنگ بزن بگو بیان اینجا -چی می گی دایی تو ....من تنها اومدم سهم الارث چیه ...این حرفا چیه می زنی رسول-تنها اومدی واسه چی اون برادر بی غیرتت چطوری گذاشته این همه راهو تو این جاده ها تنها بیای -وای رسول ول کن دیگه گیر دادیا بابا ناسلامتی مهمون واست اومده بی انصاف حداقل بزار بیام داخل بعد به جون من غر بزن رسول-خیلی خوب حالا چمدونات کو -تو ماشین رسول-مگه با ماشین اومدی -اره دیگه پس توقع داشتی با چی بیام رسول-وای وای امان از این بابای تو اخه چطوری یه دختر تنها رو با ماشین ول کرده تو جاده دیگه داشت حرصمو در می اورد -رسول بزار بیام داخل بعد شروع کن به موعظه دادن رسول-خیلی خوب بیا بریم درو باز کنم ماشینو بیار داخل ماشینو بردم داخل کیسه لباسامو برداشتم وقتی کیسه رو دید با تعجب گفت:این دیگه چیه مگه چمدون نداشتی که اسبابتو ریختی تو پلاستیک -هول هولکی شد بعد وقت نکردم همه چیزامو بیارم حالا بعد اینجا می رم خرید یه چند دست لباس می خرم حالا اگه سوالاتون تموم شده بریم داخل رفتیم داخل خونه هنوز بوی مادر بزرگو می داد با افسوس گفتم:کاش حداقل قبل از فوتش یه بار دیگه دیده بودمش رسول-بیچاره خیلی دوست داشت تو و بهرام و ببینه ....نگفتی برای چی تنهایی اومدی اینجا نگو اومدی به من سر بزنی که باور نمی کنم ببینم نکنه یه وقت خدایی نکرده زبونم لال روم به دیوار از خونه فرار کردی -فرار کدومه تو هم اصلا تو چرا اینجوری شدی چرا انقدر گیر می دی بابا بزار برم تو اتاق لباسی عوض یه ابی به دست و صورتم بزنم خستگی راه از تنم بیرون بره بعد میام پیشت هرچقدر خواستی غر بزن رسول-خیلی خوب برو ولی تو بالاخره باید به من بگی واسه چی اومدی اینجا با حرص دندونامو رو هم فشار دادم -چشم می گم خونه مادربزرگ اتاق زیاد داشت اما یکی از اتاق ها بود که از بچگی من و بهرام سرش دعوا داشتیم رفتم تو همون اتاق کاش خانم جون زنده بود حالا چه جوری این رسولو بپیچونم کفیه بفهمه چی غلطی کردم کت بسته و پا بسته به پلیس تحویلم می داد لباسمو عوض کردم و چند ساعتی استراحت کردم و نزدیک های ظهر از اتاق بیرون اومدم داشت سجاده نمازشو جمع می کرد -سلام رسول-علیک سلام ساعت خواب -جاده حسابی خسته م کرده بود رفتم روی یکی از مبل ها نشستم -خانم جون که از مبل خوشش نمی اومد چطور گذاشته مبل بخری رسول-بنده خدا این اخریا نمی تونست رو زمین بشینه به خاطر همین مبل خریدم -چه حیف شد ندیدمش رسول-پاشو پاشو اذون گفته برو نمازتو بخون بعد بیا با خیال راحت بشین شونه ای بالا انداختم و با بی تفاوتی گفتم :من نماز نمی خونم رسول-به به دست بابات درد نکنه با این دختر بزرگ کردنش -رسول به جای این حرفا یه فکری به حال ناهار کن خیلی گشنمه رسول-همه چی تو یخچال داریم برو هرچی می خوای برای ناهار درست کن -من که جز نیمرو چیزی بلد نیستم اهی کشید رسول-ای خواهر کجایی ببینی شوهرت چی تربیت کرده -وای تورو خدا دوباره شروع نکن رسول-ببینم حالا با این همه هنر و خانمی که داری ازدواجم کردی -ازدواج؟؟؟......نه...نه نه هنوز مجردم رسول-پس خداروشکر چون با چیزی که من از تو می بینم شوهرت دوروزه طلاقت می ده اخه چطوری تو یه اشپزی ساده هم بلد نیستی اگه فردا پس فردا یکی سرش به سنگ خورد و اومد گرفتت چی می خوای بزاری جلوش بخوره -رستوران رو برای همچین موقعی ها ساختن دیگه رسول-هر مردی هم باشه بیشتر از چند روز دووم نمی یاره یهو از دهنم پرید -ولی بیچاره ارسان 6 ماه هر روز ظهر و شب غذا از رستوران می گرفت نگاهی مشکوک بهم انداخت رسول-ارسان دیگه کیه -ارسان...خب ارسان...خب اصولا دوست بهرامه بیچاره خانمش عین من اشپزی بلد نبود بعد اون هر روز غذا از رستوران می گرفت رسول-طلاقش نداد -نه بیچاره عمرش قد نداد رسول-پنا بر خدا واسه چی -اخه اخه زنش کشتش رسول-اعوذ باا... ادم این روزا چه چیزا که نمی شنوه زنشو چیکار کردن اعدامش کردن -زنش.....خب ...می دونی فرار کرد حالا ول کن این حرفا رو برای ناهار چی بخوریم اصلا تو خودت تنهایی چی می خوری اشپزی بلدی رسول-بله ما مثل بعضی ها تو پر قو بزرگ نشدیم -خوشم می یاد اخلاقت بد رقم گند و غیر قابل تحمل شده از جا بلند و رفت توی اشپزخونه رسول-مادمازل اگه خسته نمی شن بیان اینجا یه خورده کمک کنن -حالا یه غذا می خوای بدی بخوریما رسول-پاشو تنبلی نکن رفتم تو اشپزخونه پیشش کار هایی رو که می گفت انجام می دادم یه بار که در کابینتو باز کردم چشمم به کیک شکلاتی کارخونه بابا افتاد از کابینت بیرونش اوردم و جلوی رسول گرفتمش -این کیک مال کارخونه باباست کیکو از دست گرفت و گذاشت سرجاش رسول-اره می دونم حداقل اگه این همه مدت ندیدیمتون محصولات کارخونتونو جای شما دیدیم صدای زنگ ابفون بلند شد -دایی منتظر کسی بودی؟؟؟ دایی-نه کسی قرار نبود بیاد -ببینم نکنه کلک دوست دخترته دایی-پناه بر خدا این چه حرفیه می زنی دختر -خیلی خوب حالا چرا داد می زنی !!! چه بهت بر می خوره با عصبانیت سری تکون داد دایی-من برم ببینم کیه -می خوای تو بالا سر غذا ها وایسا من برم ببینم کیه؟؟ دایی- لازم نکرده تا وقتی یه مرد تو خونه است..... -باشه باشه غلط کردم هرچی تو بگی برو برو از اشپزخونه بیرون رفت من بدبخت هم که شانس ندارم از چاله در اومدم افتادم تو چاه.یه نگاه به غذا ها انداختم یه ناخنک زدم نه بابا این دایی ما هم اگه اخلاق نداره به جاش اشپزیش بدک نیست خواستم یه خورده دیگه برنج بردارم که صداش اومد دایی-انقدر دست تو اون غذا نکن هول شدم دستم به بدنه قابلمه خورد -اوخ سوختم اه تو چرا اینجوری می کنی دایی-پاشو برو روسری و مانتتو بپوش مهمون داریم -کی هست حالا ؟ دایی-برو حاضر شو وقتی اومدی میبینیش رفتم توی اتاق اولش نمی خواستم روسری سرم کنم ولی وقتی یاد اخم های رسول افتادم روسری هم سرم کردم از اتاق بیرون اومدم صدای تعارف و خوش امد گویی می اومد سرک کشیدم یه مرد جوون با یه ریش پروفسوری با یه سامسونت توی دستش این دیگه کیه!!؟؟ رفتم جلو و سلام کردم با لبخند و محترمانه جواب سلاممو داد رسول-یعنی باور کنم شما دوتا همدیگرو یادتون نمی یاد؟؟؟ یه نگاه دیگه به پسره انداختم اونم با دقت به من نگاه می کرد -نه فکر نکنم قبلا دیده باشمشون رسول-اخه مگه این کوچه چند تا زلزله داشت یادتون رفته دوتایی با هم اسایشو از این محل سلب کرده بودید یادتون رفته چقدر شیشه شکوندین پسره با تعجب به من نگاه کرد (غزال تویی!!؟؟) حرفای عمو کم و بیش برام گنگ بود (منم نیما ....نیما کشوری ) یهو جرقه ای تو ذهنم زده شد -وای نیما تویی !!!؟؟چقدر دلم برات تنگ شده بود دستشو به طرفم دراز کرد خواستم دستمو توی دستش بزارم که با چشم غره دایی نیما دستشو عقب کشید دایی-خیلی به موقع اومدی نیما دیگه کم کم داشتیم غذا رو می کشیدیم نیما-نه من مزاحمتون نمی شم -نه بابا مزاحم چیه شما مراحمید اقا دایی-غزاله کمک کن سفره رو پهن کنیم سفره رو با کمک نیما پهن کردیم سر غذا نیما مدام از بابا و بهرام می پرسید من هم سعی می کردم با جواب های مختصرم هم اونو هم عمو رو بپیچونم بهشون گفتم بابا و بهرام برای یه مدتی رفتن فرانسه و منو فرستادن اصفهان تا تنها نباشم نیما بگی نگی قانع شد ولی نگاه های رسول با زبون بی زبونی بهم می گفت خر خودتی. نیما بعد از ناهار کمی پیش ما موند و بعد رفت تا شب رسول مشغول کتاب خوندن شد من هم از روی ناچاری تلویزیون نگاه کردم البته بیشتر حواسم دور و بر حوادث اون چند ماه می چرخید یاد حرفای ارسان درباره ارتین افتادم اگه اون شب اون اتفاق نیافتاده بود الان چند ماه از زندگی مشترکم با ارتین می گذشت بود حتما تا الان کارخونه ها ادغام کرده بود و کارخونه باباشو از ورشکستگی نجات داده بود و طبیعتا وقتی خرش از پل می گذشت یه جوری از خجالت من در می اومد به ارسان فکر کردم به تموم اون چند ماهی که تو خونش بودم تو اون مدت ارسان حتی نگذاشت تو دلم اب تکون بخوره حقش نبود اونطوری جواب محبتاشو بدم رسول بعد از رفتن نیما دیگه چیزی ازم نپرسید فقط گهگداری سرشو از روی کتاب بلند می کرد و به من نگاه می کرد و سری از روی تاسف تکون می داد شب هم یه غذای مختصر درست کرد باز هم سر سفره سکوت کرد نمی دونم یهو چه مرگش شده بود که اینقدر ساکت شده بود بعد از شام شب به خیری گفت و رفت توی اتاقش من هم بلافاصله بعد از اون رفتم تو اتاقم بعد از چند ساعت غلت خوردن توی رختخواب بالاخره خوابم برد ...... -توروخدا ببخشید به خدا تقصیر من نبود یهویی شد بابا تورو خدا کمکم کن من نمی خوام بمیرم بابا خواهش می کنم به خدا نمی خواستم ارسانو بکشم یهویی شد تورو خدا منو اعدام نکنید به خدا من نمی خواستم اینطوری شده تورو خدا خواهش می کنم ......با ضربه هایی که به صورتم خورد از چشمامو باز کردم دایی-نترس دایی جون خواب بد می دیدی نترس عزیزم نترس به گریه افتادم دایی بغلم کرد بالاخره بعد از کلی حرف ارامش بخش خوابم برد صبح که از خواب بیدار شدم دایی مشغول دم کردن چایی بود با سر سنگینی جواب صبح به خیرمو داد روی کابینت نشستم دوباره صدای اعتراض گونه اش بلند دایی-برای چی رفتی روی کابینت نشستی بیا پایین دختر -جام خوبه راحتم دایی-من ناراحتم -چته دوباره اول صبحی اخمات تو همه دایی-نمی خوای بگی -چی رو ؟؟؟ دایی-ارسان کیه که دیشب انقدر تو خواب صداش می زدی ؟؟؟ببین غزاله به من دروغ نگو راست حسینی به من بگو تو برای چی اومدی اینجا ؟؟؟از چی داری فرار می کنی !!!؟؟؟ از روی کابینت پایین پریدم -من از هیچی فرار نمی کنم تو هم اگه از بودن من اینجا ناراحتی رک و راست بهم بگو تا برم خواستم از اشپزخونه بیرون بیام که دستمو گرفت دایی-بیخودی با این بهونه ها منو نپیچون راستشو بگو بزار کمکت کنم ...ببینم تا با کسی دعوات شده یه وقت خدایی نکرده بلایی سر کسی اوردی راستشو بهم بگو احمق بزار کمکت کنم -باشه می گم ولی نه الان شاید شاید یه چند روز دیگه بهت بگم ولی الان نه نمی تونم الان بهت بگم حالا هم ولم کن تا برم دایی-همین الان بگو -نمی تونم می فهمی نمی تونم دایی-بهت می گم بگو بگو و خودتو راحت کن -دست از سرم بردار دستمو ول کرد دایی-خیلی خوب داد نزن من باید برم بیمارستان امروز دوتا عمل دارم تو هم برو یه چند دست لباس برای خودت بخر کاری با من نداری عصبانیتم فروکش کرد و با خنده گفتم -دایی مگه تو دکتری دایی-با اجازتون بله -بیچاره مریض ها باید چه دکتر اخمویی رو تحمل کنن دایی-مگه من چمه دکتر به این خوش اخلاقی خوشکلی خوشتیپی خیلی هم دلت بخواد -یه خورده دایی از خودت تعریف کن بابا اخه چقدر تو فروتنی دایی-خیلی خوب دیگه بسه متلک گویی من رفتم خداحافظ -خداحافظ بعد از رفتن دایی رفتم تو حیاط یه خورده واسه خودم گشتم و فکر کردم شاید بهتر بود به دایی همه چیز رو می گفتم اول و اخرش که چی بالاخره دیر یا زود همه چیز معلوم می شد تا اخر عمرمم که نمی شد پنهان شم دایی هم حتما انقدر مرد هست که لوم نده بالاخره من تنها یادگار خواهرشم حتما دلش نمی خواد منو پای چوبه دار ببینه .چند هفته گذشت کابوس های شبونه من ادامه داشت دایی هر دفعه بیشتر از قبل پا پی ماجرا می شد اما من هربار طفره می رفتم تا اون شب که خوابی وحشتانک تر از همیشه دیدم همیشه کابوسم تا وقتی که طناب رو به دور گردنم می انداختن ادامه پیدا می کرد اما اون شب کابوسم طولانی تر شد صحنه ای که صندلی رو از زیر پام کشیدن هنوز هم در خاطرم هست هنوز وقتی یاد اون صحنه می افتم تنم می لرزه .من بالاخره اون شب همه چیز رو از اول برای دایی گفتم دایی مثل همیشه سکوت کرد اولش فکر کردم تا بفهمه سریع می گه باید بری خودتو تحویل بدی ولی دایی هیچی نگفت نه اون روز و نه روز های دیگه رسول خوش اخلاق شده بود می گفت و می خندید انگار هیچ اتفاق خاصی نیافتاده رفت و امد های نیما زیاد شده بود نیما وکیل یه شرکت بازرگانی بود و برای خودش برو و بیایی داشت وقتی می دیدمش ناخود اگاه به یاد دوران کودکی می افتادم و پر شر و شور می شدم نیما مثل قبل بود شوخ و پر طراوت و این حسشو به من هم منتقل می کرد از وقتی همه چیز رو به دایی گفته بودم کابوس هام کمتر شده بود اون روزها با وجود نیما و رسول زندگی دوباره روی خوشش رو به من نشون داده بود 6 ماه گذشت .پنجشنبه بود و اواخر خرداد ماه بود هوا زیادی گرم شده بود با نیما رفته بودیم خرید نزدیک های ظهر بود که منو رسوند خونه در قفل نبود با خودم فکر کردم حتما دایی امروز زودتر از بیمارستان برگشته با خوشحالی درو خونه رو باز کردم رفتم داخل و از توی حیاط با صدای بلند گفتم:من اومدمممممم بدون اینکه نگاهی به جا کفش بندازم کفشمو دراوردم و رفتم داخل خونه -سلام بر دایی عزیز تر از....... با دیدن بهرام خنده روی لبم ماسید با نگاه به دنبال دایی گشتم اما به جای دایی بابا رو دیدم که روی یکی از مبل ها نشسته بود مغزم قفل کرده بود نمی دونستم دور و برم فکر اینکه دایی لوم داده مثل خوره وجودمو می خورد قدمی به عقب گذاشتم باید فرار می کردم خواستم یه قدم دیگه به عقب بردارم که از پشت به چیزی برخورد کردم رومو که برگردوندم دایی رو دیدم با بغض گفتم:دستت درد نکنه دایی خوب از یادگار خواهرت مواظبت کردی دایی-اروم باش فریاد زدم -اروم باشم ...اخه بی انصاف چرا اینا رو خبر کردی حداقل مستقیم به پلیس زنگ می زدی چرا به اینا گفتی ها (گریه ام گرفت)چرا به اینایی که حتی حاضر نشدن به حرفم گوش کنن گفتی اینایی که مثل یه تیکه اشغال از زندگیشون پرتم کردن بیرون گفتی ها واسه چی اینارو خبر کردی چرا حرف نمی زنی .....لعنتی چرا حرف نمی زنی دستی روی شونه ام قرار گرفت صدای گریه الود بابا تو گوشم پیچید بابا-دخترم منو ببخش من اشتباه کردم ....من اشتباه کردم به دختر پاک تر از گلم تهمت زدم منو ببخش عزیزم وقتی ارسانو تو اون وضعیت دیدم به پاک بودنت ایمان اوردم بدون اینکه به عقب برگردم گفتم:خیلی دیره بابا خیلی دیگه نمی شه جبرانش کرد دیگه خیلی دیره شما هم زندگی منو خراب کردید هم زندگی اون بدبخت ارسانو که الان زیر یه خروار خاکه بابا منو به طرف خودش برگردوند و بغلم کرد صدای گریه هامون تو هم پیچیده بود بابا-همه چیز درست می شه دخترم درست میشه -چی درست می شه اصلا مگه چیزی هم مونده که درست شه بهرام-ارسان زنده است یعنی ...یعنی خدا خیلی بهت رحم کرد ه که زنده مونده ار بغل بابا بیرون اومدم به بهرام نگاه کردم سرش پایین بود وقتی متوجه نگاهم شد سرشو بلند کرد یه قدم جلوتر اومد خواست بغلم کنه که خودمو کنار کشیدم -دارید دروغ می گید می خواید اینطوری منو راضی کنید باهاتون بیام تا ببرین تحویلم بدین دایی-ارسان حالش خوبه غزاله نگران نباش بابا-باید برگردیم شیراز بهرام برای 3 ساعت دیگه بلیط گرفته باید راه بیافتیم تا به پرواز برسیم -من هیج جا با شما نمی یام من همین جا پیش دایی می مونم دایی-من خودمم دارم می یام شیراز برو چیزاتو جمع کن اماده شو -خیلی خوب من خودم تنها اینجا می مونم بهرام-مگه حرف حالیت نیست برو چیزاتو جمع کن بریم -به هرکی ربط داشته باشه به تو یکی هیچ ربطی نداره بار اخرت باشه برای من تعیین تکلیف اقا بهرام دستی تو موهاش کشید بهرام-خیلی خوب عصبی نشو غلط کردم حالا لطفا برو حاضر شو باید بریم دیر می شه -من بر نمی گردم شیراز دایی-از چی می ترسی غزاله چرا نمی فهمی ارسان حالش خوبه کسی کاری به تو نداره -از کجا معلوم دروغ نمی گید بهرام با عصبانیت گوشیشو از توی جیبش دراورد و مشغول شماره گرفتن شد گوشی رو ایفون گذاشت بعد از چند تا زنگ گوشی برداشته شد (بله؟) بهرام-الو ارسان خودتی (بهرام تویی ؟) بهرام گوشی رو قطع کرد بهرام-صداشو شناختی ؟؟؟حالا باورت شد زنده است -اره صدای خودش بود ولی من بر نمی گردم شیراز بابا-چرا دخترم ؟؟؟مگه دلت نمی خواد برگردیم خونمون و مثل سابق بشیم پوزخند زدم -شما که منو از خونتون بیرون کرده بودین دایی-بس کن غزاله الان وقت سرزنش کردن نیست دیر میشه باید بریم فرودگاه با حرص گفتم: -حالا تو چرا انقدر عجله داری !!!؟؟؟ دایی-می خوام امروز قبل از غروب خورشید برم سر خاک مادرت بابا-دخترم ما اشتباه کردیم تو درست می گی ما تورو تو بد وضعیتی رها کردیم ولی الان وقت گلگی نیست بزار بریم شیراز بعد هر چی خواستی گلگی کن به چشمای بابا نگاه کردم مثل همیشه در مقابل خواست بابا کوتاه اومدم درست بود در حقم بد کرده بود ولی بالاخره پدرم بود و دوستش داشتم رفتم توی اتاق لباسامو جمع کردم تلفنی با نیما خداحافظی کردم و همراه بابا و دایی و بهرام رفتم فرودگاه هنوز چند دقیقه ای تا پرواز مونده بود بابا و دایی با هم به گوشه ای رفتن و مشغول صحبت کردن شدن بهرام در کنارم نشسته بود خودشو بهم نزدیک کرد بهرام-دلخوری؟؟؟ بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:نباشم؟؟؟ بهرام-غزال ما تو بد شرایطی بودیم به خدا به خدا انگار انگار مغزمون از کار افتاده بود من نمی خواستم باور کنم که خواهرم اون چیزی که فکر می کردم نیست ولی نمی تونستم باور کن اگه تو هم تو شرایط ما بودی همین کار رو می کردی -هم زندگی منو خراب کردید هم زندگی اون بدبخت ارسانو بهرام- خیلی اذیتت کرد نه؟؟ -نه به اندازه شما بهرام-حالا نمی خوای با من اشتی کنی -نه بهرام-خوب اگه بگم غلط کردم -1 سال از زندگیمو خراب کردی اون وقت می خوای با گفتن یه غلط کردم همه چیز رو حل کنی بهرام-هر کاری بگی می کنم فقط باهام اشتی تحمل سردی هاتو ندارم ابجی کوچولو از روی صندلی بلند شدم -بهرام من هیچوقت تورو نمی بخشم از بابا همون لحظه که بغلم کرد گذشتم ولی از تو نمی تونم می فهمی نمی تونم ازت بگذرم بالاخره بعد از چند دقیقه معطلی سوار هواپیما شدیم و برگشتیم شیراز دایی بلافاصله از فرودگاه رفت بهشت زهرا ما هم رفتیم خونه از دیدن دوباره اتاقم احساس ارامش کردم هیچ وقت نمی کردم یه روز انقدر دلتنگ اتاقم بشم اون شب بابا از ارسان گفت از اینکه اگه چند دقیقه دیرتر ارتین به سراغش رفته بود می مرد بابا می گفت ارتین بهشون زنگ زده و ماجرا رو گفته و اونا هم برگشتن ایرانو وقتی وضع ارسانو دیدن و حرفاشو شنیدن باور کردن که من تقصیر نداشتم .شب موقع خواب گوشیم زنگ خورد با دیدن شماره ارسان یخ کردم به سختی دکمه سبز رو فشار دادم چند لحظه ای سکوت برقرار شد ارسان-سلام اب دهنمو قورت دادم -سلام ارسان-زنگ زدم بگم فردا می خوام ببینمت می خوام درباره یه سری چیز ها باهات حرف بزنم میای؟؟ اره ميام ارسان-فردا ساعت 9 جلوی پارک خونه من منتظرتم بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد گوشی رو روی میز کنار تختم گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم انقدر به حرفایی که ارسان قرار بود بهم بزنه فکر کردم تا خوابم برد صبح ساعت 8 صبح بدون اینکه به کسی بگم از خونه بیرون اومدم و تاکسی گرفتم ترافیک سنگینی توی شهر بود یک ساعت و نیم توی راه بودم و ساعت نه و نیم رسیدم بهش زنگ زدم تا ببینم کجای پارکه چند بوق خورد گوشی رو برنداشت با خودم گفتم حتما خواسته سرکارم بزاره داشتم گوشی رو قطع می کردم که صداشو از پشت سرم شنیدم ارسان-دنبال من می گشتی با شنیدن صداش دست و پامو گم کرد نفس عمیقی کشیدم دستامو مشت کردم تا مانع از لرزششون بشم به عقب برگشتم با دیدن ارسان توی یه ست ورزشی سفید با مو های بهم ریخته چیزی تو دلم فرو ریخت بهش خیره شدم نمی تونستم حرفی بزنم احساس عجیبی داشتم دیگه از اون نفرت همیشگی خبری نبود ارسان-پسندیدی؟ با گیجی سرمو تکون دادم -چی رو ؟ خندید ارسان-هیچی بی خیال بیا بریم فکر کنم بهتره قدم بزنیم توی راه با هم صحبت کنیم موافقی؟ -باشه ارسان شروع به قدم زدن کرد من هم درکنارش راه افتادم ارسان-نمی خوای چیزی بگی؟ -چی بگم؟؟ ارسان-مثلا نمی خوای بپرسی چی شد که زنده موندم ؟؟؟ -بابا بهم گفته ارسان-بابات بهت نگفته من از شکایت کردم ایستادم و با تعجب پرسیدم -شکایت؟؟؟ ارسان هم کمی جلوتر ایستاد به طرف من برگشت ارسان-اره شکایت -اون وقت به چه جرمی ارسان-چیزی مهمی نیست به جرم یه ضرب و جرح مختصر که نزدیک بود به خاطرش یه ادم کشته شه -حالا که فعلا زنده ای ارسان-ممکن بود نباشم قدمی به جلو برداشتم -مهم اینه که الان هستی ببین ارسان خواهشا اذیتم نکن ارسان-اذییت نمی کنم فقط می گم اگه می خوای شکایتمو بردارم شرط دارم -چه شرطی اونوقت ارسان-من دیه می خوام -خیلی خوب باشه قبول دیه اش هرچی باشه بابا پرداخت می کنه بهت ارسان-می بینم که دوباره عزیز دردونه بابات شدی خب خداروشکر ما که بخیل نیستیم -خیلی خوب اگه فقط مشکلت دیه است که فکر کنم حله کی بریم دادگاه برای تقاضای طلاق ارسان-هر وقت دیه رو دادی -خیلی خوب به بابا می گم همین امروز هرچقدر پول می خوای بریزه به حسابت حالا حله؟؟؟ ارسان چند قدم اومد و درست رو به روم ایستاد و زل زد تو چشمام ارسان-من پول نمی خوام -مگه نمیگی دیه می خوای!!!؟؟؟ ارسان-چرا دیه که می خوام ولی دیه ام پول نیست -پس چیه؟؟؟ رنگ نگاهش عوض شد ارسان-دیه من تویی با عصبانیت گفتم:هیچ معلوم هست چی می گی تو اصلا معلومه چی می خوای ؟؟؟ ارسان-یک ماه با هم میریم مسافرت در واقع می ریم ماه عسل تو اون یک ماه تو معشوقه من میشی و مثل یه زن و شوهر واقعی زندگی می کنیم بعد از اینکه برگشتیم میریم دادگاه و تقاضای طلاق می دیم بعد تو میری سر زندگیت منم می رم سر زندگیم خب چطوره موافقی؟؟؟مسافرت خوبیه منم نمی ذارم بهت بد بگذره تموم خشم و عصبانیتمو توی دستام ریختم دستمو بردم بالا تا تا بزنم تو صورتش وتموم دق دلیمو سرش خالی کنم که دستمو تو هوا گرفت و محکم فشار داد ارسان-ببین غزاله خانم اگه یه بار دیگه دستت خطا بره بد می بینی خیلی بد -تو چی فکر کردی پسره احمق بیشعور حاضرم صدسال برم زندان ولی با تو نکبت ...... بقیه حرفمو خوردم ارسان-خب بقیش ... با من نکبت چی؟؟؟ -تو احمق چی درباره من فکر کردی ؟؟؟ ارسان-تو درباره من چی فکر کردی فکر کردی انقدر خرم که بزارم همینطوری بری دادگاه و گواهی پزشک قانونی بگیری و راحت دیگه مهر طلاق هم تو شناسنامت نخوره ؟؟؟نخیر عزیزم کور خوندی اونی که فکر کردی ارسانه خودتی -دستمو ول کن ارسان-اگه ول نکنم -اخه مگه من چه هیزم تری به تو فروختم بی انصاف اصلا اصلا مگه قرار ما این نبود وقتی همه حقیقتو فهمیدن از هم جدا شیم ارسان-چرا منم قرارمون یادم نرفته ولی تو قرار ما این نبود تا با چاقو بیافتی به جون من و فرار کنی بری 6 ماه بعد پیدات شه -دستمو ول کن داره دردم میاد نیشخندی زد و دستمو ول کرد ارسان-بسیار خوب من حرفامو زدم شرط هامم گذاشتم امروز عصر منتظر جوابتم مطئن باش شرط رضایت من فقط همونیه که گفتم در ضمن بهتره کسی از قرامون خبر دار نشه چون اون وقت به هیچ عنوان رضایت نمی دم
بهش نگاه می کنم با خونسردی ذاتیش به من خیره شده باید سعی کنم یه جوری خرابکاریمو جمع کنم سعی می کنم خونسرد باشم با دست به صندلی جلوی میزم اشاره می کنم -بفرمایید بشینید خدایی نکرده ممکنه خسته شید دستشو از توی جیبش در میاره و با خنده محوی رو لبش میشینه روی صندلی ارسان-باید این با ادب شدن تاریخی جنابعالی رو تو گینس ثبت کرد -امرتونو بفرمایید جناب دکتر ارسان-مزاحمتون شدم خانم مهندس تا بدونم کی قرار محضر رو بزارم خودمو به اون راه زدم و با خنده کجی روی لبم گفتم:محضر واسه چی ؟؟؟ ارسان هم خنده کجی روی لبش اورد و با تمسخر گفت:اخی.... می دونم ...می دونم این باخت شما بدجوری تو روحیتون تاثیر منفی گذاشته ولی چاره ای نیست غزاله خانم بعضی وقتا ادم باید باخت رو قبول کنه زندگیه دیگه با جدیت روی صندلیم صاف نشستم و انگشتمو به سمتش گرفتم -من با جنابعالی هیچ قبرستونی نمی یام پوزخند زد ارسان-مگه دست خودته یادت که نرفته امضا کردی قول دادی نمی تونی به همین راحتی زیرش بزنی - این عادلانه نیست ارسان-می خواستی وقتی داشتی برای پنجاه درصد سهم من دندون تیز می کردی به این چیز ها فکر کنی -حالا من اون موقع جو زده شده بودم یه غلطی کردم خندید ارسان-اصولا یا ادم غلطی نمی کنه یا اگه کرد پاش وایمیسه -ببین ارسان .... حرفمو قطع کرد ارسان-ارسان نه و اقای شریف لطفا تو حرف زدنتون دقت کنید با حرص گفتم:ببین اقای شریف ما هنوز نمی تونیم درباره شکست یا پیروزی محصول اظهار نظر کنیم از روی صندلیش بلند شد ارسان-واقعا دیوونه ای یا خودتو زدی به دیوونگی خانم مهندس.....این محصول تو بازار شکست خورده و به خاطر ندونم کاری احمقانه جنابعالی محصولات دیگه ما داره پاسوز کیک پرتقالی مزخرف جنابعالی میشه با لحن طلبکارانه ای گفتم: -تو باید اون موقع جلوی منو می گرفتی ؟ ارسان-یادت رفته چقدر غره بودی هرچی بهت می گفتم هرچی برات دلیل می اوردم قبول نمی کردی یه گوشت در بود یه گوش دیگه ات دروازه اون مردک کشوری هم که دائم پشتت در می اومد من چیکار می تونستم بکنم -خب ...خب حالا حالا گذشته ها گذشته اصلا اصلا من بچگی گردم تو بیا اقایی کن .....بیا بی خیال شرط شو ارسان-یادت که نرفته قراردادمون به درخواست خودت محضری شده و الان هم نمیشه کاری کرد ... بسیار خوب فکر کنم دیگه بحث کردن بس باشه نگاهی به ساعت مچیش انداخت بسیار خوب از الان تا 24 ساعت دیگه دفترو خالی کنید امیدوارم فرداشب همچین ساعتی که اومدم تو این اتاق دوباره باهاتون رو به رو نشم چون اونوقت مجبورم قانونا اقدام کنم از روی صندلیم بلند شدم و به طرفش رفتم و رو به روش ایستادم و با لحن دلجویانه بهش گفتم -خواهش می کنم ارسان این کارخونه همه زندگی منه خواهش می کنم تو تصمیمت تجدید نظر کن ببین هرکاری بگی انجام می دم به جز گذشتن از سهمم تورو خدا با زندگیم بازی نکن (باید غرورمو زیر پا می ذاشتم)التماست می کنم ارسان با حسرت بهم نگاه کرد ارسان-کار دنیا رو می بینی یه روز من التماست می کردم حالا تو داری التماسم می کنی ....از قدیم راست گفتن از هر دستی بدی از همون دست پس می گیری... متاسفم خانم مهندس برای این حرفا خیلی دیر شده شب خوبی داشته باشی به طرف در رفت به دنبالش حرکت کردم -خواهش می کنم ارسان توروخدا ارسان بی اعتنا به التماس های من از اتاق بیرون رفت و درو محکم بهم کوبید همونجا وایساده بودم سرمو انداخته پایین و با پام رو ضرب گرفته بودم قدرت اینکه برگردم سرجامو نداشتم بعد از چند لحظه درباشتاب باز شد سرمو به سرعت بلند کردم دوباره خودش بود حالت جدید تو صورتش بود دوباره چه نقشه ای داشت ارسان-چون دلم برات سوخت یه پیشنهاد برات دارم که اگه قبول کنی جایگزین شرطمون میشه مشکوکانه پرسیدم:چه شرطی ؟ ارسان-حدس بزن چشمامو محکم بهم فشار دادم تا عصبانیتمو سرکوب کنم پسره بیشعور تو این وضعیت 20 سوالی راه انداخته -میشه بری سر اصل مطلب ارسان-می بینم که بدرقم حالت گرفته است -میشه خواهش کنم حرف اصلیتو بزنی ارسان-بسیار خوب حرف اصلیم این که با من ازدواج کن تا من بیخیال شرطمون بشم اب دهنمو قورت دادم اصلا نمی فهمم منظورش از این کار ها چیه ارسان-خب؟ -تو که می گفتی منو فراموش کردی چی شد حالا نظرت عوض شده ؟ ارسان-خب راستش یه زمانی دوست داشتم بعد از اون بلایی که سرم اوردی فراموشت کردم و راستش الان تنها حسی که بهت دارم ....تنفره ....راستش خیلی دوست دارم انتقام تک تک لحظه های زندگیمو که تو تلف کردی ازت بگیرم می خوام تموم اذیت هاتو جبران کنم با ترس گفتم: - معلومه چی داری می گی ؟ لبخند زد ارسان-هیچی فقط گفتم اگه این کارخونه رو خیلی دوست داری با من ازدواج کن -من ....من باید فکر کنم ارسان-ساعت 12 شب منتظرم اگه اس ام اس دادی یعنی پیشنهاد ازدواج رو قبول کردی اگرم که اس ام اس ندادی یعنی جونت و احساست بیشتر از کارخونه برات مهمه و پیشنهاد رو رد می کنی در ضمن اگه 1 دقیقه هم عقربه از 12 گذشت و اس ام اس ندادی یعنی قبول نکردی پس حواست باشه راس 12 منتظرتم نه یه خورده این ور نه یه خورده اون ور تر فعلا هم خداحافظ دوباره از اتاق بیرون رفت با شانه هایی افتاده به طرف صندلی رفتم که تا چند دقیقه پیش روش نسته بود نشستم و سرمو و بین دو دستم گرفتم بعد از چند لحظه دوباره در با شتاب باز شد فکر کردم حتما دوباره خودشه که صدای شاد انا تو گوشم پیچید انا-سلام عرض شد بانو سرمو بلند کردم -تو اینجا چیکار می کنی انا-عجب استقبال گرمی اومد و رو به روم نشست انا-چیه قیافت تو همه -انا بدبخت شدم انا-چی شده اتفاقی افتاده؟؟؟ -بدبخت شدم انا-خفم کردی بگو دیگه ؟؟؟ با بغض گفتم:همش ...همش به خاطر اون کیک پرتقالی مزخرفه انا- اه اه مرده شورتو ببرن عوضی ترسوندیم گفتم حالا چی شده خب قرار نیست که همه محصولات یه کارخونه بترکونه اصلا نشد که نشد فدای سرم که نشد یعنی الان تو به خاطر همین غمبرک زدی -کاش فقط همین بود بابا یه غلطی کردم حالا انگار خر تو گل موندم انا-مثلا چه غلطی سکوت کردم انا-تو که دوباره خفه خون گرفتی بگو دیگه بابا دارم سکته می کنم - من با ارسان سر این کیک پرتقالی مزخرف شرط بندی کرده بودم که اگه تو بازار جواب داد ارسان خان سهمشو به من واگذار کنه به من اگر هم محصول شکست خورد من سهممو واگذارکنم به اون حالا هم اون برده و من باید سهممو تمام و کمال واگذار کنم بهش انا-ای بابا حالا همینطوری زبونی یه چیزی گفتید دیگه چیزی که بلنده دیوار حاشا بزن زیرش این که دیگه کاری نداره -مشکل همینه دیگه نمی تونم بزنم زیرش انا- اخه واسه چی؟ -اخه...اخه بدبختانه قراردادمون محضری شده انا با تعجب به من خیره شد انا-تو چه غلطی کردی... دختره خر نفهم احمق بیشعور.... معلوم هست چه خاکی ریختی تو سرت حالا می خوای چه غلطی بکنی -نمی دونم....نمی دونم....نمی دونم انا-د اخه دختر نفهم تو اون کله پر از گچ تو نباید یه جو عقل باشه می دونی چه غلطی کردی تو نمی دونی ارسان از تو کینه داره نمی دونی منتظر فرصته تا زهرشو بریزه نمی دونستی دنبال بهونس تو هم صاف بهونه رو گذاشتی تو دامنش -حالا من چیکار کنم ؟؟؟ انا- حالا خودش چی میگه ؟؟؟ -خودش که می گه یا تا فردا اینجا رو تخلیه کن یا ... انا-یا چی؟ -یا باهاش ازدواج کنم انا-یا قمر بنی هاشم شما دوتا چه مرگتونه دوباره ....تو که یه وقت قبول نکردی -گفتم باید فکر کنم امشبم ساعت 12 باید بهش خبر بدم انا-یه وقت خر نشی بهش جواب مثبت بدیا -واسه چی؟ انا-تازه می گی واسه چی نمی دونی ازت کینه داره نمی دونی می خواد حالتو بگیره نمی دونی اگه دستش بود خفت می کرد یادت نیست چه ضربه ای بهش زدی.... یادت نیست نزدیک بود بکشیش .....ببین غزاله نمی خوام بترسونمت ولی من داداش خودمو خوب می شناسم می خواد اذیتت کنه خر نشی یه وقت قبول کنی یهو می زنه می کشتت -نمی تونم از کارخونه بگذرم انا-زندگی رو برات جهنم می کنه -وقتی پای کارخونه وسط باشه برام مهم نیست انا-پاک عقلتو از دست دادی نه؟ -خب تو می گی چیکار کنم انا-از کارخونه بگذر -نمی تونم انا-پس باید از زندگیت بگذری -راه دیگه ای ندارم انا-نمی شه از بهرام کمک بگیری -نمی شه اون خودش این روزا تو فرانسه به اندازه کافی با زنش درگیری داره انا- وا... من نمی دونم این زندگی خودته خودت باید دربارش تصمیم بگیری ولی سعی کن منطقی باشی اتیش عشق ارسان الان جاشو به یه کوه سرد و یخ نفرت داده من دیگه بایدبرم منو باش اومدم باهام بریم بیرون شام بخوریم پاک اشتهای منم کور کردی خداحافظ -ای بابا پس کی هواپیماشون می شینه ....من موندم بابا چرا انقدر زود مارا کشوند اینجا بابا هنوز ننه و باباشون نیومدن اون وقت ما مثل خوشحال ها اینجا نشستیم نه به اون موقع که برای استقبال از عمویینا اخرین نفر اومدیم نه به حالا که برای استقبال از دوتا غریبه انقدر زود اومدیم بهرام همونطوری که با موبایلش ور می رفت شانه ای بالا انداخت بهرام-من چه می دونم چرا سر من غر میزنی -خسته شدم دوساعته این جا سرکاریم )انقدر غر نزن عزیزم ( بابا بود چند تا ابمیوه تو دستاش بود و داشت به من و بهرام نزدیک می شد -بابا خسته شدم بابا-بیا اینو بخور یکم سرحال شی بهرام-ما هم که بوقیم اینجا نشستیم... خوش به حال بعضی ها نازشون چه خریدار داره -حالا نمی خواد از حسودی بترکی مگه نمی بینی بابا واسه تو هم خریده بهرام با خوشحالی سرشو از توی گوشیش بلند کرد و وقتی ابمیوه ها رو دید رو به بابا گفت:زنده باد مرد بزرگ بابا کنارمون نشست و مشغول خوردن ابمیوه شدیم بابا- ببینید بچه ها شما که می دونید من و شریف از قدیم الایام با هم رفیق بودیم مادر خدابیامرزتون با نبات خانم دوست صمیمی بودن شما اون موقع خیلی بچه بودید یادتون نمی یاد از وقتی مادرتون فوت کرد رابطه این دوتا خانواده کمتر و کمتر شد تا اینکه دیگه کلا قطع شد همون موقع ها هم شریف سه تا بچه هاشو فرستاد خارج پیش برادرش و وقت نشد شما بچه ها با هم اشنا شید البته اون سه تا کاملا منو می شناسن و اون چند باری هم که من رفتم انگلیس می رفتم پیش اونا خیلی دوست داشتم دخترشونو برای بهرام بگیرم ولی خب قسمت نشد حالا انشاا... فرصتی پیش بیاد ..... بهرام حرف بابا رو قطع کرد بهرام-بله انشاا... یه فرصتی پیش بیاد(با دست به من اشاره کرد ) این ترشیده رو بچپونیم بهشون -بهرام به خدا بلند میشم می زنم..... بابا-بچه ها شریف زنش دارن می یان هم من هم بهرام به پشت سرمون نگاه کردیم بله جناب شریف و ملکه شون تشریف فرما شدن نمی دونم چرا زیاد از این نبات خانم خوشم نمی یاد نه که بد باشه ها نه اتفاقا خیلی هم مهربونه ولی یه جوریه خیلی حرف میزنه بابا به سمتشون رفت بهرام هم از جاش بلند شد و پوست ابمیوه ها رو توی سطل اشغال ریخت و رو به من گفت:چرا نشستی پاشو دیگه -اه اه باز دوباره این نبات خانم پیداش شد وای بهرام اصلا حوصلشو ندارم اقای شریف و نبات خانم اومدن به سمتمون نبات خانم تا چشمش به من خورد همچین منو بغل کرد و فشارم داد که احساس کردم الان از حال می رم نبات-وای ماشاا... ماشاا... بزنم به تخته روز به روز خوشکل تر میشی غزال جون کی میشه من ترو کنار پسرم ببینم عزیز دلم اولش از تعریفش نیشم تا بنا گوش باز شد ولی بعدش وقتی اسم پسرشو اورد خندمو جمع کردم بهرام زیر زیرکی پوزخند شد منم برای اینکه از حرف های نبات خانم راحت شم با اقای شریف سلام و احوالپرسی کردم همون موقع بالاخره بعد از این همه تاخیر اعلام کردن بالاخره هواپیمای فرزاندان خاندان شریف تمرگید روی زمین خداروشکر که این نبات خانم تا فهمید پسران برتر از گلش اومدن دست از سر کچل من برداشت و رفت بابا و اقای شریف هم به دنبالش رفتن بهرام ولی کنار من ایستاد بهرام-نمی دونی وقتی از دست این نبات خانم حرص می خوری چقدر بامزه میشی -اقا بهرام میشه شما اظهار نظر نفرمایید بهرام-نخیرررررر.......نمی دونم حالا تورو واسه کدومشون می خواد واسه ارتین یا اون یکی ارسان -میشه حرف نزنی بهرام- شانس نداریم که چی میشد خواهرشونم باهاشون می اومد بلکه بخت ماهم باز شه -بهرام انقدر حرف مفت نزن چش سفید مگه تو خودت نامزد نداری بهرام-اون که تهرانه الانو بچسب -واقعا که بهرام-اونجارو به جایی که اشاره کرد نگاه کردم دو تا پسر تقریبا هم قد با یه دختر که کمی ازشون کوتاه تر بود به طرف نبات خانم و اقای شریف و بابا رفتن و هرکدوم تو بغل یکی جا گرفتن بهرام-این دوتا که زن نداشتن ببینم نکنه انا خواهرشونه -تو ازکجا می دونی بهرام-می دونم دیگه - خاک به سرم نگاه کن دختر رو چه جوری رفته تو بغل بابا بهرام-ببین تورو خدا این خارجیها چطور فرهنگ مارا زیر پاشون له می کنن من که روم نمیشه به این صحنه نگاه کنم -گمشو نیست تو خودت بلد نیستی بهرام-معلومه که بلد نیستم تو درباره اقا داداشت چی فکر کردی ببینم تو تا حالا پسر پاک تر از من تو زندگیت دیدی ؟؟؟ -می گم ولی بهرام اون پسره هست پالتو قهوه ای تنشه بهرام-خب اینا که دوتاشون پالتوهاشون شکل همه -اون که عینکیه بهرام-خب؟ -خیلی جنتلمنه خیلی خوشم اومد ازش ببین شاید بخوام به پیشنهاد نبات خانم درست و حسابی فکر کنم بهرام-این چه وضعه حرف زدنه نمی دونی من غیرتیم -اره خیلییییییی اصلا من کشته همین غیرتتم اق داداش بعد از چند لحظه بالاخره همه از بغل هم بیرون اومدن همون موقع بهرام دست منو گرفت و به طرف اونا کشوند حالا که نزدیک تر میشدیم قیافشون واضح تر می شد نه واقعا جنتلمن بود وقتی رسیدیم با هم سلام کردیم اقای شریف با دست به دو بچه هاش اشاره کرد شریف-معرفی می کنم پسرام ارتین و ارسان )بعد به سمت اون دختر اشاره کرد)و ایشون هم دخترم انا که قرار بود چند وقت دیگه بیاد (بعد هم به من و بهرام اشاره کرد)ایشون هم اقا بهرام و غزال خانوم منو انا همدیگرو بغل کردیم و پسرا هم به هم دست دادن و ابراز خوشبختی کردن بعد از اون همون خوشتیپه که فهمیدم اسمش ارتینه دستشو به طرفم دراز کرد ارتین-پس اون غزال خانومی که مامان انقدر ازش تعریف می کرد شمایید لبخند زدم و دستمو تو دستش گذاشتم و لبخند شدم نگاهم به اون یکی افتاد نمی دونم چرا این اخماش تو همه اصلا چرا اینطوری به من نگاه می کنه خیلی رسمی سلام کرد و من هم مثل خودش جوابشو دادم بعد از اینکه از فرودگاه بیرون اومدیم چون نزدیک ساعت 3بود به پیشنهاد بهرام رفتیم رستوران توی رستوران انا کله منو به کار گرفت وا... ما شنیده بودیم ایرانی های که می رن اونور اروم و سربه زیر می شن حالا چطور انا اینطوری در امده خدا داند بابا و اقای شریف هم که طبق معمول بحث بازار صادرات واردات راه انداخته بودن نبات خانم هم داشت تو گوش اون برج زهرمار حرف میزد ارتین و بهرام هم که خنده بازار راه انداخته بودن بعد از چند دقیقه ارتین اروم به انا گفت:انا جون جاتو با من عوض می کنی عزیزم انا- وا واسه چی؟ ارتین-هیچی فقط یه چند لحظه می خوام غزال خانمو ازت قرض بگیرم یه نگاه به بهرام انداختم تا ببینم بالاخره غیرتش می جوشه یا نه که دیدم نه خیر تازه از اینکه انا کنارش میشینه خیلی هم خوشحاله انا جاشو با ارتین عوض کرد حالا ارتین کنار من و انا هم کنار بهرام نشسته بود ارتین-ماشاا... ماشاا... شما چقدر خوش جذابید با تعجب بهش نگاه کردم -ببخشید!!!! ارتین-منظورم این که ...این که خیلی چهره زیبایی دارید شبیه این نقاشی های مینیاتورید -بله مرسی از تعریفتون ارتین-تعریف که نیست واقعیته بعد از چند لحظه دوباره به ارومی گفت:غزال خانوم می تونم یه سوال ازتون بپرسم ؟؟؟ -بفرمایید؟ ارتین-شما خدایی نکرده یه وقت از ارسان بد عنق ما که خوشتون نیومده ؟ -چطور؟؟؟ ارتین-اخه می دونید مامان تعریف شما رو خیلی واسه ارسان کرده همین الانم فکر کنم در گوشش داره از شما میگه فکر کنم یه چیزایی تو سرشه مشکوکانه بهش نگاه کردم -مثلا چه چیزایی؟ ارتین –مثلا مثلا خیلی دوست داره شما و ارسان رو کنار هم ببینه ای بخشکی شانس پس این نبات خانم منو واسه ارسان خانش می خواد اه اه همین دیگه من اگه شانس داشتم اسمم شانس علی بود بگو نمی شد حالا منو واسه این ارتین جذاب و دختر کش بخواد ارتین وقتی سکوت منو دید با لحنی نگران پرسید:پس خوشتون اومده به سرعت گفتم: چی چی رو خوشم اومده شما هم مثل مامانت می بری و می دوزی نفس عمیقی کشید ارتین-پس خداروشکر بعد از چند لحظه دوباره پرسید:می تونم یه سوال دیگه بپرسم -شخصیه؟ ارتین-خب...خب یه جورایی اره -میشه نپرسید خیلی بهش برخورد خودشو به بی خیالی زد ارتین-باشه هرجور میلتونه زیاد هم مهم نبود .................................................. .................... با صدای در از فکر بیرون اومدم مش صفر بود مش صفر-خانم شما که هنوز اینجایید ساعت هفته نمی خواید برید؟ -اصلا نفهمیدم کی ساعت شد هفت خانم ضیایی هم رفته مش صفر-بله فکر کنم 1 ساعتی میشه رفتن -خیلی خوب الان می رم مش صفر-راستی خانم مهندس اقای کشوری هم بیرون منتظرتونن -کشوری اینجا چیکار می کنه؟ مش صفر-نمی دونم خانم -خیلی خوب الان می یام کیفمو و سوییچ ماشینمو برداشتم و از اتاق بیرون اومدم کشوری با دیدن من به طرفم اومد کشوری-سلام خانم سازگار -سلام شما اینجا چیکار می کنید کشوری-راستش می خواستم درباره یه مسئله مهم باهاتون صحبت کنم -درباره چی؟ کشوری-محصول جدید کارخونه یعنی کیک پرتقالی -خب؟ کشوری-راستش من پاک گیج شدم اصلا سابقه نداشته همچین اتفاقی بیافته نمی دونم چرا اینجوری شده اصلا انگار هیچی سرجاش نیست محصولا هم که دائم دارن مرجوع می شن و رقبا هم که بهونه افتاده تو دستشون -نمی دونم وا... چی بگم کشوری-باید یه جلسه فوری بگیریم -باشه واسه بعد من باید برم خیلی خسته ام خداحافظ کشوری-خداحافظ از کارخونه بیرون اومدم سوار ماشینم شدم و راه افتادم دوباره فکرم دور و بر گذشته چرخید. .................................................. ....... دروغ چرا از ارتین خوشم می اومد نمی دونم شاید برای این بود که ارتین هم خوشکل بود هم خوشتیپ از همه مهم تر خوش اخلاق هم که بود چی از این بهتر دقیقا یه هفته بعد پدرشون یه جشن بزرگ به افتخار برگشتنشون توی خونشون گرفت منم که تازه امتحانای دانشگاهمو داده بودم و بدم نمی اومد یه خورده خوش بگذرونم وقتی رسیدیم از دیدن اون همه ماشین ترس برم داشت چه غلغله بازاری راه انداخته بودن وقتی رفتیم داخل اقای شریف و نبات خانم به سمتمون اومدن نبات خانم دوباره با دیدن من شروع کرد به زدن حرفای تکراری که چه می دونم وای چه خوشکل شدی یا کی میشه تو رو کنار پسرم ببینم همین مزخرفات اما خداروشکر با اومدن انا دست از سرم برداشت با انا احوالپرسی گرمی کردم حقیقتا خیلی ازش خوشم می اومد بدمم نمی اومد یه خورده از ارتین برام حرف بزنه انا منو برد تو اتاقش تا لباسامو عوض کنم یه نگاه به اتاقش انداختم انا وقتی نگاهمو دید گفت:هنوز وقت نکردم یه فکری به حال دکور اینجا کنم کمکم می کنی؟؟؟ -اره چرا که نه وقتی مانتومو در اوردم و تیپمو دید با تعجب گفت:وا تو چرا تیپ اسپرت زدی -راستش تو لباس شب راحت نیستم انا-به حق چیزای ندیده و نشنیده با نگرانی پرسیدم:خیلی ضایع است؟ انا-نه بابا بی خیال شوخی کردم خیلی هم بهت می یاد یه جورایی مثل این دختر بچه های هفت هشت ساله شیطون شدی -حالا این تعریف بود یا انتقاد انا-هردو بیا بریم بیرون که امشب می خوام حسابی بهت خوش بگذره با هم از اتاق بیرون اومدیم و به سمت سالن رفتیم صدای موزیک بد جور روی اعصابم بود -می گم انا جون دیسکو راه انداختید ؟ انا-چی نمی شنوم بلند تر گفتم:می گم دیسکو راه انداختید انا-نه ....واسه چی؟؟؟؟ -چرا اینجا اینجوریه انقدر شلوغه این صدای موزیک هم که ادمو کر می کنه انا-چه می دونم وا... تز های ارسانه دیگه می دونی عاشق مهمونی های شلوغ و پر از هیجانه -بله بفرمایید عاشق بی بند و باریه انا-چیزی گفتی؟ -نه بابا با خودم بودم ولی خوبیش اینه اینجا تاریکه کسی هم کاری به لباس من نداره انا-چی؟ با صدای بلند گفتم:هیچی بابا هیچی انا منو رو یکی از صند لی ها نشوند انا-من برم جلوی مهمونا الان می یام -باشه برو انا-چی؟ -هیچی برو برو انا دستی برام تکون داد و رفت با چشم دنبال بهرام و بابا گشتم ولی پیداشون نکردم بعد از چند لحظه چشمم به ارتین افتاد که داشت به سمت من اومد یه کت و شلوار تنگ سورمه ای تنش بود موهاشو هم کمی حالت داده بود ارتین –اجازه هست بشینم کنارتون ؟؟؟ -خواهش می کنم راحت با شید ارتین-سلام -سلام ارتین-خوبید؟ -بله خیلی ممنون ارتین-بهتون که خوش می گذره؟ -راستشو بخواید نه؟ خندید ارتین-راستش به منم خوش نمی گذره زیادی شلوغ شده یه جورایی شده مثل اش شله قلمکار همه چی در هم برهمه .... اگه سردتون نمی شه می خواید بریم تو حیاط -فکر خوبیه باز تحمل سرما خیلی بهتر از این شلوغیه از جا بلند شدم و با ارتین به سمت حیاط حرکت کردیم قبل از اینکه از سالن خارج بشیم چشمم به ارسان افتاد که چند تا دختر دور و برش حلقه زده بودن و ارسان هم نیشش تا بنا گوش باز بود پس خیلی هم بد عنق نیست به موقعش خیلی هم اهل بگو بخند هست فقط واسه ما اخماشو تو هم می کنه ارتین منو به گوشه ای از حیاط برد با دیدن یه تاب بزرگ با خوشحالی به طرفش دویدم و نشستم روش ارتین هم اومد و کنارم نشست با گرچه هنوز صدای موزیک می اومد ولی خب زیاد اذیت نمی کرد به ارومی تاب می خوردیم ارتین به من خیره شده بود ارتین-چه عجیب شما مثل بقیه خانم ها نه زیادی ارایش کردید نه کفش پاشنه بلند پوشیدید و نه لباس شب -خب شاید درست نباشه دختری به سن من برای همچین مراسم هایی تیپ اسپرت بزنه ولی راستش من تو لباس شب و با کفش پاشنه بلند خیلی اذیت می شم ارتین-چه عجیب اولین باره می بینم یه دختر همچین نظری داره -می تونم یه سوال بپرسم ارتین-حتما -راستش وقتی انا بهم گفت اقا ارسان از اینجور مراسم ها خوشش می یاد خیلی تعجب کردم اصلا باورم نمی شد اقا ارسان اینجوری باشه حقیقتش بیشتر فکر می کردم این که این مراسم این شکلی باشه درخواست شما بود ولی مثل اینکه اشتباه می کردم ارتین-اره خب اشتباه کردید البته نه شما تقریبا همه این اشتباه رو می کنن می دونید ارسان از بچگی همین طوری بوده یا خیلی ساکته یا خیلی شلوغ حد وسط نداره -درست بر خلاف شما ارتین-خب اره من یه خورده متعادل ترم ....خب من به سوال شما جواب دادم حالا می تونم همون سوالی رو که توی رستوران می خواستم ازتون بپرسم و شما نذاشتید رو مطرح کنم -یعنی انقدر سوالتون انقدر مهمه ارتین- فکر کن اره حالا بپرسم؟؟؟؟ -خب اگه انقدر مهمه بفرمایید ارتین-تو زندگی شما کسی که بهش علاقه داشته باشید وجود داره؟؟؟؟ -براتون مهمه؟؟؟ ارتین-راستشو بخوای اره خیلی مهمه -و چرا؟ ارتین-خب ...نمی دونم یه جورایی از وقتی دیدمت بدجور به دلم نشستی به خصوص چشمات الحق که خوب اسمی روت گذاشتن چشمات کپی چشمای اهوئه..... راستش من به عشق تو یه نگاه اعتقادی نداشتم ولی الان راستش دارم بد رقم بهش ایمان می یارم (بعد از چند لحظه سکوت دوباره گفت)حالا نمی خوای جوابمو بدی اهو خانم ببینم کسی تو زندگیت هست ؟؟؟ بهش نگاه کردم نا خود اگاه گفتم:نه نیست ارتین-چه خوب .....راستش من دیشب با مادرم حرف زدم اولش زیاد خوشحال نشد نمی دونم شاید به خاطر ارسان ولی امروز صبح با ارسان حرف زد می تونم حدس بزنم ارسان بهش چی گفته اولش مامان یه خورده رفت تو هم ولی بعد با خوشحالی از پیشنهادم استقبال کرد حالا فقط نظر تو می مونه با کنجکاوی پرسیدم:اقا ارسان چی به مادرتون گفتن ؟؟؟ ارتین با شک نگاهی به من انداخت ارتین-چرا می خوای بدونی؟؟؟؟ -همینطوری محض کنجکاوی ارتین- باشه اگه فقط محض کنجکاویه می گم ......می دونید ارسان دوست دخترشو تو یه تصادف وقتی خودش پشت فرمون بود از دست داد از اون موقع کلا از این رو به اون رو شد ه بیشتر خودشو با پارتی های شبانه مشغول می کنه تا زیاد به اون اتفاق فکر نکنه ارسان در کل ادم پیچیدیه...... خب حالا اگه کنجکاویتون درباره ارسان برطرف شد می تونم بپرسم نظر شما درباره من چیه؟ همون موقع سر و کله انا پیدا شد وقتی ما رو دید با حرص گفت:نگاه کن تورو خدا ملت و عالم و ادم دارن دنبال شما می گردن اون وقت شما دوتا نشستید اینجا درد دل می کنید بعد به طرف من اومد دستمو گرفت و از روی تاب بلندم کرد همونطور که منو به می کشوند رو به ارتین گفت:پاشو تو هم بیا همه دارن دنبالت می گردن وقتی کمی ار ارتین دور شدیم با شیطنت گفت:می بینم که داری واسه ی داداشم تور پهن می کنی ببینم خبریه ؟؟؟ لبخند زدم ........ با صدای بوق ماشین پشت سرم متوجه چراغ سبز شدم و به راه افتادم بی حوصله ماشین رو گوشه خیابون متوقف کردم سرمو روی فرمون گذاشتم .................................................. .................................................. ........... وقتی خونه برگشتیم ساعت حدودای 2 شب بود برای همین مستقیم رفتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم خودمو روی تخت انداختم چشمام کم کم داشت گرم میشد که صدای موبایلم بلند شد با بی حالی برش داشتم -بله؟ (سلام اهو خانم( از جا پریدم صاف روی تخت نشستم (تحویل نمی گیری؟) -اقا ارتین شمایید ؟ (نکنه منتظر کسه دیگه ای بودی) -نه منتظر کسی که نبودم ولی یه جورایی تعجب کردم شما شماره منو از کجا اوردید ؟ (اصولا دست یابی به هیچ چیز تو دنیا برای ارتین شریف سخت نیست به خصوص پیدا کردن شماره کسی که بهش علاقه پیدا کرده .... راستی خواب که نبودی؟؟؟ ) -نه تازه داشتم می خوابیدم .....خب حالا چی باعث شده شما این وقت شب به من زنگ بزنید ؟؟؟ ارتین-دوتا چشم مثل چشمای اهو لبخند زدم ارتین-نمی خوای چیزی بگی ؟؟؟ -حرفی برای زدن ندارم ارتین-خیلی خوب اگه تو حرف نداری من دارم راستش زنگ زدم تکلیفمو بدونم ... می خوام بدونم اجازه هست توی همین دو سه روز برای خواستگاری مزاحمتون شیم؟؟؟ -اخه...اخه... ارتین-حرفتو بزن راحت باش -خب فکر کنم شما بهتره با بابام صحبت کنید با خنده گفت :پس از طرف عروس خانم اوکیه دیگه اره؟؟؟ -اره چند روز بعد ارتین با خانوادش اومدن خواستگاری بابا مخالفتی نداشت اما بهرام چندان راضی به نظر نمی رسید قرار شد یه مراسم نامزدی ساده برگزار کنیم و زمان عقد به 1 ماه بعد موکول شد مراسم نامزدی تو خونه پدر ارتین برگزار شد و بر خلاف میل من مراسم نامزدی هم شکل و شمایلی مثل مهمونی قبلی به خودش گرفت باز هم مهمونی به سلیقه ارسان برگزار شد اینبار مهمونی خیلی شلوغ تر از قبل شد و این مسئله منو به شدت ناراحت کرده بود از اینکه می دیدم ارسان هرکاری دلش می خواد می کنه و هیچکسی مخالفتی باهاش نمی کنه عصبی می شدم توی سالن سرد و خشک کنار ارتین نشسته بودم ارتین-چیزی شده غزال ؟؟؟....چرا اینطوری شده ؟؟؟چرا اخمات توهمه؟؟؟ -ارتین مگه قرار نبود یه مراسم ساده باشه تو نمی دونی من از مراسم های شلوغ بدم می اد ارتین-خب اره ولی ارسان اینطوری دوست داشت -ارسان ارسان همش ارسان بس کن دیگه ارتین-خیلی خوب حالا چرا انقدر ناراحتی امشب که نباید ناراحت نباشی اهو خوشکله ارسان بهمون نزدیک شد کت و شلوار سفید پوشیده بود و دوباره کلش داغ کرده بود ارسان-بابا چرا نشستید بلند شید یه خورده برقصید پاشید بابا تنبل بازی در نیارید با حرص گفتم:همون شما دارید می رقصید بسه ارتین-راست می گه بلند شود ارتین از جاش بلند شد و دستمو گرفتو منو هم بلند کرد رفتیم وسط سالن با اومدن ما وسط سالن صدای جیغ و سوت بلند شد کمی که با هم رقصیدیم سر و کله دختر خاله ارتین پیدا شد اسمش شیلا بود نمی دونم چرا اما از همون دقیقه اول خشم و دشمنی اشکاری رو توی چشماش دیدم ارتینو از من جدا کرد و با هم مشغول رقص شدن خواستم برگردم سرجام که ارسان جلوم ظاهر شد تا به خودم اومدم دیدم تو بغلشم و دارم باهاش می رقصم ارسان-خوشحال به نظر نمی یای زن داداش اتفاقی افتاده تصمیم گرفتم درباره شیلا کمی کنجکاوی کنم -اقا ارسان یه سوال این شیلا خانم رابطه خاصی با ارتین داشته ؟؟؟ ارسان-خودت چی فکر می کنی -من دارم از تو می پرسم اگه می خواستم فکر کنم که دیگه مزاحم وقت شریف جنابعالی نمی شدم ارسان-از خود ارتین بپرس -پس یه چیزی بینشون هست نه ؟؟؟؟ ارسان-بی خیال این حرفا ها رو راستی از مراسم خوشت اومد؟؟؟ حال کردی نه ؟؟؟مطمئنم هیچ وقت به خوابتم نمی دیدی همچین مراسمی برای نامزدیت برگزار شه ....بالاخره تو الان عروس خانواده شریف صاحب بزرگترین کارخونه تولیدات لبنی -اشتباه گرفتی اقای محترم اینجا تلویزیون نیست که داری تبلیغ می کنی ارسان-تا حالا کسی بهت گفته خیلی بد می رقصی -کارت دعوت نفرستاده بودم واستون خواستم ازش جدا شم که محکم تر بغلم کرد ارسان-از من بدت می یاد نه؟؟؟ -اره درست فهمیدی ازت متنفرم ارسان-راست گفتن از قدیم دل به دل راه داره -از نظر من تو یه ادم گند دماغ و مغرور و خوش گذرونی که نصف عمرش تو پارتی گذشته ..... ارسان-از نظر منم تو یه دختر لوس و ناز پرورده ای که زیادی ننرش کردن -ولم کن کن می خوام برم بشینم دستشو از دور کمرم باز کرد نگاهی به ارتین انداختم گرم رقصیدن با شیلا بود با عصبانیت برگشتم سرجام بالاخره بعد از چند دقیقه ارتین دل کند و برگشت سرجاش -خوش گذشت؟؟؟ ارتین-دوباره چی عصبیت کرده عزیزم -رک و پوست کنده بگو رابطه تو با شیلا چیه؟؟؟ ارتین-بهت که گفته بودم دختر خالمه -اره جون خودت فقط دختر خالته خندید ارتین-حالا چرا حرص می خوری عزیزم -منو چی فرض کردی ارتین ؟؟؟ ارتین-یه اهوی خوشکل -الکی نپیچون راستشو بهم بگو ارتین-خب راستش مامان خیلی دوست داشت من و شیلا و باهم ازدواج کنیم -اتفاقا خیلی هم به هم میاید ارتین-باز که تو عصبی شدی....گفتم مامانم می خواست نه من -ولی مثل اینکه تو هم همچین بدت نمی یاد ازش همچین محکم بغلش کرده بودی که مبادا از دستت فرار کنه ارتین-چرا همه چیو قاطی می کنی خب رقص بود دیگه یه رقص معمولی مثل رقص تو با ارسان ....ای بابا اخماتو باز کن دیگه بابا ناسلامتی امشب یکی از بهترین شب های زندگیمونه چرا اینطوری می کنی بزار به هردومون خوش بگذره ....حالا اشتی دیگه چیزی نگفتم ارتین-ببین اگه نبخشی اون وقت یهو می بینی زد به سرمو جلوی همه بغلت کردم و به زور مجبورت کردم باهام اشتی کنی جوابی ندادم ارتین-خیلی خوب خودت خواستی تا خواست از جاش بلند شه دستشو گرفتم و گفتم :خیلی خوب بابا اشتی روز ها گذشت و به تازیخ عقد نزدیک می شدیم و من خوشحال تر از همیشه بودم شاید هیچ وقت حتی به ذهنمم نمی رسید همه چیزی اونطوری بهم بریزه تقریبا 10 روزی تا عقدمون مونده بود ساعت حدودای 11 بود من کم کم داشتم می رفتم بخوابم که گوشیم زنگ خورد شماره ارسان بود -بله؟ صدا زیاد واضح نبود یکی پشت تلفن داشت نفس نفس می زد موزیک پر سر و صدایی پخش می شد )الو ...غزال خانوم(..... -بفرمایید )ارسانم( با نگرانی پرسیدم:اتفاقی افتاده اقا ارسان )ارتین....ارتین( با نگرانی پرسیدم -ارتین چیزی شده ؟؟؟ معلوم بود داره به سختی حرف می زنه ) نهههههه.....ببینم پیش ....پیشششش شمااا نیست( -نه اینجا نیست چرا به گوشیش زنگ نمی زنید )خاموشه( -شما حالتون خوبه قطع شد سریع شماره ارتینو گرفتم بله خاموش بود برای ارسان نگران بودم شمارشو گرفتم بر نمی داشت خواستم قطع کنم که بالاخره جواب داد -الو اقا ارسان )سلام خانوم( -سلام میشه گوشی رو بدید به ارسان )شما چیکارشید( -زن داداشش )خانم دستم به دامنت ارسان از حال رفته حالش اصلا خوب نیست من نمی دونم باید چیکار کنم راستش شوهرتون گوشی رو بر نمی داره من هم می ترسم به مامان و باباش زنگ بزنم نم دونم باید چیکار کنم) -این صدای چیه داره می یاد دارم کر می شم اصلا شما کجایید )راستش اینجا مهمونیه یعنی تولده ارسان نمی دونم چی شد یهو حالش بد من رامبد دوستشم الان نمی دونم باید چیکار کنم( -ادرسو بده من الان می یام پسره سریع ادرسو داد سریع لباسامو پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم بهرام و بابا توی هال نشسته بودن و داشتن تلوزیون نگاه می کردن بهرام-کجا این وقت شب؟؟؟ حالا بیا درستش کن حالا به اینا چی بگم نمی دونم چی شد که یهو از دهنم پرید:ارتین حالش بده زنگ زد برم پیشش بهرام-یعنی چی این وقت شب لازم نکرده برو تو اتاقت بابا-چی چی رو بره تو اتاقش برو بابا جان برو به نامزدت برس -فقط بابا یه وقت به مامان باباش نگید اونا نمی دونن بهرام-یعنی چی اونا نمی دونن مگه خونه خودشون نیست -نه ...می دوونید تو ماشینش حالش بد شده اصلا معلوم نیست من این دروغ ها رو از کجا می یارم ...امشب به اندازه تمام عمرم دروغ گفتم بهرام-صبر کن منم حاضر شم باهات بیام با صدای بلند گفتم:نههههههههه نمی خواد گه احتیاجی بود زنگ می زنم خداحافظ قبل از اینکه فرصت اعتراضی به بهرام بدم از خونه بیرون اومدم و سوار ماشینم شدم و راه افتادم تو راه دوبار شماره ارتینو گرفتم ولی همچنان خاموش بود خداروشکر زیاد دور نبود وقتی رسیدم دوباره به شماره ارسان زنگ زدم پسره گفت الان می یاد جلوم صدای موزیک خیلی بلند بود بیچاره همسایه ها پسره اومد با هم رفتیم داخل وقتی پا تو سالن گذاشتم تازه فهمیدم چه خبره به پسره با طعنه گفتم:مطمئنی اینجا فقط تولد و یه وقت خدایی نکرده پارتی نیست )خانم خواهش می کنم ارسان حالش خیلی بده الان وقت این حرفا نیست( با پسره از پله ها بالا رفتیم یه لحظه ترس برم نداشت خاک برسم نکنه یه وقت نقشه دارن من احمق چرا به همین سادگی پا شدم اومدم اینجا حسابی ترسیده بودم ولی وقتی یاد لحن ارسان پشت تلفن افتادم ترسو کنار گذاشتم اون نیاز به کمک داشت پسره درو باز کرد رفتم داخل ارسان روی تخت خوابیده بود پیراهنشو دراورده بودن دستمو به صورتش زدم اتیش بود رو به پسره با عصبانیت گفتم:چی خورده ؟ )به خدا نمی دونم......توروخدا یه کاری کنید) -خیلی خوب ببینم چیکار می تونم بکنم به سختی نفس می کشید یه ان نفس کشیدنش قطع شد ذهنمو متمرکز کردم تو کلاس فوریت های پزشک بهم یاد داده بودن همچین موقعی باید چیکار کنم تموم اعتماد به نفسمو جمع کردم دهنمو به سمت دهنش بردم باید بهش تنفس مصنوعی می دادم و گرنه می مرد دهنمو روی دهنش گذاشتم بعد چند بار روی قفسه سینه اش فشار دادم خواستم برای اخرین بار بهش تنفس مصنوعی بدم دهنمو روی دهنش گذاشتم که یهو در شکسته شد صدای آژیر پلیس تو گوشم پیچید با صدای تقه ای که به شیشه ماشین خورد سرمو از روی فرمون برداشتم و شیشه رو پایین کشیدم افسر بود (مشکلی پیش اومده خانم) -نه چی مشکلی؟ )خیلی بد جا توقف کردید لطفا حرکت کنید ( -باشه چشم ماشینو روشن کردم و راه افتادم بلاخره بعد از یه ترافیک اعصاب خورد کن به اپارتمانم رسیدم ماشینو پارک کردم و رفتم بالا درو باز کردم مثل همیشه دلم از تنهاییم گرفت اره راستی راستی خیلی تنها بودم بدون اینکه لباسمو دربیارم رفتمو و روی مبل نشستم به عکس بابا که حالا یه ربان مشکی روش بود نگاه کردم چقدر دلم براش تنگ شده بود روی مبل دراز کشیدم دستمو روی پیشونیم گذاشتم و دوباره به اون روز ها برگشتم ............................................ (غزاله سازگار بیا بیرون اومدن دنبالت) از جا بلند شدم نگاهی به اطرافم کردم من بین اینا چیکار می کردم ناگهان احساس ترس از واکنش بابا و بهرام و ارتین تمام وجودمو گرفت ولی من که کاری نکرده بودم من باید قوی باشم من فقط داشتم به ارسان کمک می کردم خدایا تو که خودت شاهدی من باید محکم باشم به همراه مامور زن به راه افتادم کمی بعد جلوی یه در ایستادیم درو باز کرد و منو برد داخل تا پامو گذاشتم داخل نگاهم به بابا و بهرام و ارتین افتاد بهرام به محض دیدن من اومد جلو و محکم کشید تو گوشم بهرام-این بود جواب ما اره.....(فریاد زد)اره بغضم ترکید -به خدا دارید اشتباه می کنید دوباره زد تو گوشم بهرام-که ارتین تو ماشینش حالش بد شده اره؟ افسری که پشت میز نشسته بود سری از روی تاسف تکون داد افسر-اخه دخترم شما دیگه چرا شما که خودتون نامزد دارین... ماشاا... خانواده ای به فهمیدگی دارید شما چرا باید تو همچین مجالسی شرکت کنید -بابا چرا نمی فهمیدید دارید اشتباه می کنید بابا ارسان داشت می مرد ارتین با عصبانیت از جاش بلند شد و به طرفم اومد دستشو تهدید گونه تکان داد و با فریاد گفت ارتین-اسم اونو نیار اسم اونو نیار -ارتین.... ارتین-هیچی نگو هیچی نگو بابا-بسه دیگه بلند شید بریم افسر-قبلش دختر خانمتون باید تعهد بدن -تعهد ....مگه من چیکار کردم من تعهد نمی دم چون کار اشتباهی نکردم بهرام با عصبانیت دستمو گرفت و به طرف میز بردم بهرام-تا نزدم دندوناتو تو دهنت خورد کنم امضا کن با خونسردی گفتم:من امضا نمی کنم بهرام دستشو برد بالا که بابا اومد جلو و مانعش شد بابا-امضا کن -ولی.... داد زد بابا-امضا کن بالاخره تسلیم شدم و امضا کردم بعدش بابا دستمو گرفت و همراه خودش کشوند بیرون از پاسگاه بیرون اومدیم بابا منو به سمت ماشینش برد ارتین و بهرام هم به دنبالمون می اومدن وقتی به ماشین رسیدیم بابا درو باز کرد بابا-برو داخل ارتین-اقای سازگار اجازه می دید من بیارمش ؟؟؟ بابا-اخه.... بهرام-بزار راحت باشه بابا شاید بخواد برای اخرین یه چیز هایی به این بگه بهرام حتی حاضر نبود اسممو بگه بابا سوییچ ماشینو تو دست ارتین گذاشت و خودش و بهرام هم ازمون دور شدن فرصت خوبی بود باید برای ارتین توضیح می دادم باید از اشتباه درش می اوردم ارتین-سوار شو سوار شدم چند لحظه بعد ماشین ازجاش کنده شد باید شروع می کردم -ارتین ارتین-نمی خوام چیزی بشنوم -ارتین ولی... ارتین-هیچی نگو هیچی نمی خوام هیچی ازت بشنوم هیچی هیچی ...گفتنی هارو پلیسی که تو اتاق گرفتتون بهم گفته..... اگه الان اینجایی به خاطر این نیست که توضیح بدی برای اینه که اخرین حرفامو بشنوی .....بد کردی هم به من هم به خودت بد کردی بد.....لعنتی تو که ارسانو دوست داشتی چرا منو بازی دادی لعنتی مامان که از همون اول می خواست بیاد خواستگاری تو برای ارسان دیگه لازم به این کار ها نبود.... می دونی وقتی شنیدم وقتی شنیدم تو بغل اون برادر نامردم گرفتنت دلم می خواست بمیرم می فهمی می فهمی می خواستم بمیرم ولی ولی دیگه مهم نیست تو دیگه واسه من مردی هم تو هم اون نا برادر بازم خداروشکر به موقع شناختمت فقط به خدا واگذارت می کنم -ارتین چرا نمی ذاری.... فریاد زد:هیچی نمی خوام بشنوم هیچی پس خفه شو از اون همه بی پناهی دلم گفت و اینبار با صدای بلندی زدم زیر گریه نمی دونم چقدر گذشت که توقف کرد ارتین-پیاده شو به بیرون نگاه کردم -این جا کجاست ارتین-همون جایی که به ارسان عزیزت می رسی و لازم نیست قایمکی بری تو بغلش و ببوسیش پیاده شو هیچ کاری نکردم ارتین-مگه کری ....می گم پیاده شو لعنتی وقتی دید کاری نمی کنم خودش پیاده شد و اومد سمتمو دروباز کرد و بازومو گرفت و کشوندم به طرف خودش با دیدن تابلو محضر ازدواج نکنه بخوان ....وای نه خدا .....یخ کردم نه نه نباید اینطوری تمام شه -ارتین به خدا ارسان داشت می مرد من فقط می خواستم بهش کمک کنم می فهمی (فریاد زدم)می فهمی جلوی در بهرام و بابا منتظرم بودن ارتین منو داد دست بهرام و خودش رفت ولی قبلش از رفتنش یه ان تو چشمام خیره شد حلقه اشک رو تو چشماش دیدم .بهرام دستمو گرفت و منو از پله ها بالا برد وقتی رسیدیم هلم داد دا خل محضر دار با دیدن من سری از روی تاسف تکون داد بهرام دوباره اومد دستمو گرفت و بردم تو یه اتاق با دیدن ارسان با اون صورت زخمی و خونی زبونم بند اومد منو کنارش نشوند سرم به دوران افتاده بود نمی دونم چقدر گذشت صدای عاقد تو گوشم پیچید نمی دونم چی شد که احساس کردم دنیا جلوم سیاه شد. چشم که باز کردم همه جا تاریک بود کمی طول کشید تا همه چیز رو به خاطر بیارم بازداشتگاه محضر صورت داغون ارسان .... یعنی الان کجام کمرم خشک شده بود به سختی روی تخت نشستم به دست چپم نگاه کردم خبری از انگشتری که نبات خانم شب خواستگاری از من برای ارتین دستم کرده بود نبود دلم می خواست از اتاق برم بیرون و ارسان پیدا کنم و بکشمش پسره کثافت تمام زندگیمو خراب کرد ای ارتین بی انصاف حتی حاضر نشد حرفامو بشنوه پس این بود همه عشق و علاقش بهرامو بگو بگو مگه تا حالا از من خطایی دیده بودی که اینطوری باهام رفتار کردی . درباز شد تاریک بود نمی دیدم کیه چراغ رو روشن کرد جلوی چشممو گرفتم تا نور اذیتم نکنه ولی بعد سریع دستامو از روی چشمام برداشتم ارسان روبه روم ایستاده بود تا خواستم چیزی بگم لیوانی که دستش بود رو جلوم گرفت ارسان-بیا اینو بخور به سختی از تخت بلند شدم روبه روش ایستادم تمام صورتش کبود بود تمام قدرتمو جمع کردم و خوابوندم تو گوشش دستشو روی صورتش گذاشت معلوم بود حسابی دردش گرفته ارسان-چرا می زنی؟ فریاد زدم -چرا بهشون نگفتی ها چرا بهشون نگفتی لعنتی چرا بهشون حقیقتو نگفتی ارسان-اول بیا اینو بخور بعد حرف می زنیم زدم زیر دستش لیوان با صدای بلندی شکست دوباره فریاد زدم -چرا بهشون نگفتی عوضی کثافت ها چرا نگفتی؟ ارسان-مگه به تو مهلت دادن حرف بزنی که به من مهلت بدن تا جون داشتم کتکم زدن من اصلا نفهمیدم چی شد اصلا اصلا تو برای چی اومدی اونجا ها واسه چی؟ -واسه اینکه جون یه ادم انگلو نجات بدم می فهمی واسه خاطر توی عوضی که همه زندگیم به گند کشیدی ارسان-می دونم رامبد بهم گفت داشتی بهم تنفس مصنوعی می دادی به خدا به خدا خیلی سعی کردم از سوتفاهم بیرونشون بیارم حتی رامبد هم خیلی تلاش کرد براشون توضیح بده ولی ولی نمی دونم اون افسری که دیده بودمون چی بهشون گفته بود که حتی حاضر نشدن حرفامو بشنون دوباره با تمام قدرتم تو گوشش زدم ارسان-مگه من مقصرم که منو میزنی پسره بی شرف تازه میگه مگه من مقصرم به طرفش هجوم بردم یقشو گرفتم که با سوزش وحشتناکی که کف پام احساس کردم روی زمین افتادم خرده شیشه توی پام رفته بود و پام داشت خون می اومد ارسان وقتی پامو دید با ترس کنارم نشست خواست پامو بگیره که فریاد زدم:به من دست بزنی خفت می کنم بی توجه به فریادام پامو گرفت که با عصبانیت به طرفش حمله کردم و موهاشو توی دستم گرفتم و کشیدم ارسان پامو ول کرد سعی کرد موهاشو از توی چنگم بیرون بیاره ارسان-ولم کن وحشی -پسره بیشعور می کشمت می کشمت زندگیمو خراب کردی زندگیتو داغون می کنم عوضی درد عمیقی که کف پام احساس کردم باعث شد موهاشو ول کنم و دوباره پاهامو بگیرم سعی کردم خورده شیشه ها رو از توی پام بیرون بیارم ارسان-نکن دست نزن دست نزن ممکنه زخمت عمیق تر شه بزار الان من می یام از اتاق بیرون رفت بعد از چند لحظه با یه سری وسایل توی دستش برگشت نشست کنارم ارسان -دستتو بردار برنداشتم ارسان-بزار پاتو پانسمان کنم بعد هر چقدر می خوای بزن تو گوشم و موهامو بکش ولی الان بزار کمکت کنم دستمو برداشتم خورده شیشه ها رو بیرون کشید و مشغول ضدعفونی کردن و پانسمان شد اروم گفتم:حالا من باید چیکار کنم جوابی نداد دوباره فریاد زدم -مگه کری ؟ با صدای ارومی گفت:نمی دونم خودمم نمی دونم -من باید باهاشون حرف بزنم ارسان-فکر کردی باور می کنن مثل اینکه نمی فهمی من تورو باهم رو تخت اونم وقتی داشتی بهم تنفس مصنوعی می دادی گرفتن می فهمی اونا فکر می کنن من وتو داشتیم همدیگرو می بوسیدیم ؟ دوباره با عصبانیت موهاشو تو دستم گرفتم ارسان-ولم کن دیوونه گفتم بزار پاتو پانسمان کنم بعد هر غلطی می خوای بکنی بکن موهاشو ول کردم و زدم زیر گریه - اخه اخه چرا من چرا باید به من همچین تهمتی بزنن منی که تاحالا پامم کج نگذاشتم همش به خاطر وجود نحس توئه... تو بابام و برادرم و نامزدمو که انقدر دوستم داشت ازم گرفتی ارسان-انقدر دوست داشت که نذاشت از خودت دفاع کنی به نظرم ارتین بیشتر از اون که دوست داشته باشه بهت شک داشته فریاد زدم -خفه شو به تو هیچ ربطی نداره عوضی اینبار جوابی بهم نداد بعد از چند دقیقه کارش تموم شد ارسان-پانسمان پات تموم شد اینجا هم زیاد راه نرو تا بیام اینارو جارو کنم انقدر هم داد نزن هم گلوی خودت درد می گیره هم گوش من وسایلشو جمع کرد و از اتاق بیرون رفت من هم با بیچارگی و زاری سرمو بین دو دستام گرفتم نمی دونم چقدر گذشته بود که صداش اومد ارسان-بیا بیرون شام گرفتم بیا بخور خیلی وقته چیزی نخوردی ضعف می کنی کاش به جای ضعف می مردم حالا باید چیکار کنم اصلا الان من و این عوضی چه نسبتی با هم داریم نکنه راستی راستی اسمش تو شناسنامم رفته باشه ولی ولی من که بله رو نگفتم از جام بلند شدم هنوز خورده شیشه های روی زمین جارو نشده بودن با دقت از روشون رد شدم و از اتاق بیرون اومدم نگاهی به دور و بر کردم یه خونه نقلی و مرتب نگام به اشپزخونه افتاد ارسان نشسته بود روی میز به سمتش رفتم پشت اپن اشپزخونه وایسادم نگاش به من افتاد ارسان-چیزی شده؟ -منو بدبخت کردی بعدا می گی چیزی شده دستی تو موهاش کشید ارسان-دوباره می خوای شروع کنی -نه حال و حوصله دعوا ندارم فقط فقط می خواستم بدونم ....بدونم اون روز تو محضر من که بله رو نگفتم پس نباید...نباید چیزی بینمون باشه ارسان-تو بله رو نگفتی ولی....ولی همه چیز تموم شد الان من و تو قانونا ......قانونا..... با عصبانیت گفتم:چی می گی تو مگه میشه چرا حالیت نیست من بله رو نگفتم ارسان-ببین فاصله من با تو زیاد نیست منم کر نیستم پس احتیاجی به داد زدن نیست جواب سوالتم برو از بابات و داداشت بگیر اپن رو دور زدم رفتم داخل اشپزخونه و جلوی میز ناهار خوری وایسادم ارسان-بشین غذاتو بخور با خونسردی تمام دستمو بردم سمت میزو هرچی روش بود و پرت کردم روی زمین صدای شکستن ظرف ها بلند شد با بهت بهم نگاه کرد ارسان -این کارا چیه می کنی مگه تقصیر منه که اینجوری باهام برخورد می کنی -ببخشید میشه بپرسم پس تقصیر کیه ؟ ارسان-تقصر هرکی باشه تقصیر من نیست -تو عوضی زنگ زدی فریاد زد ارسان-اره زنگ زدم چون اون ارتین بیشعور گوشیش خاموش بود گفتم شاید پیش تو باشه اره من زنگ زدم بهت ولی ازت نخواستم بیای کمکم تو خودت سرخود بلند شدی اومدی اونجا -اگه من نمی اومدم که الان زیر خاک بودی ارسان-می خواستی نیای -اره راست می گی اشتباه کردم باید می ذاشتم می مردی یه ادم کثافت مثل تو حق زندگی نداره تو اصلا به وجود اومدی برای بدبخت کردن دخترا اون از دوست دخترت که کشتیش اینم از من که همه چیزمو ازم گرفتی و بدبختم کردی به طرفم اومد عصبانی شده بود با خشم گفت:کی به تو درباره امی حرف ...اخ اخ اخ تیکه های ظروف چینی تو پاش رفته بود روی صندلی نشست و پاشو تو دستش گرفت ارسان-دلت خنک شد ببین پامو چیکار کردی برو اون جعبه ای رو که رو اپن گذاشتم بیار -به من چه؟ ارسان-به تو چه....مثل اینکه تو پامو اینطوری کردی -به من چه مگه به زور دستتو گرفتم و گفتم پاتو زار روی شیشه ها ارسان-بی انصاف همین چند ساعت پیش خودتم اینطوری شدی من پاتو پانسمان کردم -می خواستی نکنی ارسان-خیلی بی چشم و رویی -نه بی چشم رو تر از تو که جونتو نجات دادم اونوقت می گی می خواستی نیای ارسان-دوتاپام زخمی شده نمی تونم راه برم خواهش می کنم اون جعبه رو برام بیار با احتیاط از کنار خورده شیشه ها گذشتم و جعبه رو از روی اپن برداشتم گذاشتم روی میز جلوش ارسان-کمکم نمی کنی -بلد نیستم ارسان-چطور تنفس مصنوعی بلدی ولی پانسمان کردن بلد نیستی -به تو ربطی نداره خودش در جعبه رو باز کرد یکی از پاهاشو رو دیگری گذاشت مشغول دراوردن خورده شیشه ها شد ارسان-فکر می کنی اگه با من لج کنی داد بزنی موهامو بکشی بزنی تو گوشم همه چی حل میشه -نه ولی دلم خنک میشه ارسان-بهت نمی خورد انقدر بی انصاف باشی -می دونی بیشتر از هرچیزی چی اعصابمو خورد می کنه سرشو بلند کرد و منتظر جوابم شد -خونسردی بیش از حد جنابعالی ارسان-می گی چیکار کنم ؟ -یه کاری که این وضعیت تموم شه ارسان-کاری از دستم بر نمی یاد -نکنه جدی جدی می خوای زن و شوهر بشیم و زندگی کنیم ارسان-نه مگه دیوونه شدم زندگی مشترک اونم با اخلاق گند تو غیر ممکنه -بار اخرت باشه توهین می کنی ها ارسان-چطور تو هرچی از دهنت در می یاد میگی -من فرق دارم ارسان-چه فرقی اونوقت -تو زندگی منو خراب کردی ارسان-بالاخره یه روز می فهمن -اره البته اگه تااون موقع من تورو نکشته باشم ارسان-ببین خانم کوچولو صبر منم یه اندازه ای داره انقدر منو اذیت نکن ....ببین کاری از دست هیچ کدوممون بر نمی یاد بهتره یه مدت اروم و بی سر صدا مسالمت امیز با هم زندگی کنیم تاببینیم چی میشه -من باید ارتین حرف بزنم ارسان-دوستش داری؟ - اره خیلی زیاد ارسان-ولی فکر نکنم اون تورو خیلی دوست داشته باشه ادم کسی رو که دوست داره اینطوری متهم نمی کنه یا حداقل اگه متهم کرد اجازه دفاع از خودشو بهش می ده به نظر من که ارتین خیلی هم تورو دوست نداشته -نظرتو برای خودت نگه دار ارسان-من برادر خودمو می شناسم -میشه خفی شی ارسان-باز که بی ادب شدی تو -تو نه شما ارسان- خانم تو نه شما بهتره از فکرش بیای بیرون داره نامزد می کنه با ناباوری گفتم:تو از کجا می دونی!!!؟؟؟ ارسان-امروز انا بهم زنگ زد البته قایمکی چون بابا هرگونه ارتباط با منو قدغن کرده گفت امشب می خوان برن خواستگاری شیلا -باورم نمی شه غیر ممکنه اخه...اخه چرا انقدر زود !!!؟؟؟ ارسان-بهتره بری اینو از خودش بپرسی با عصبانیت به طرفش حمله کردم که با فریادش وسط راه موندم ارسان-نیا جلو دیوونه اینجا پر از خورده شیشه است اون یکی پاتم زخمی میشه برگشتم سرجام نشستم روی زمین دیگه چشمه اشکمم خشک شده بود اصلا حال گریه کردن هم نداشتم -پس من برای ارتین چی بودم ....این بود همه عشقش!!! ارسان پاشو پانسمان کرد در جعبه رو بست و با احتیاط از روی خورده شیشه ها رد شد و به طرفم اومد روبه روم نشست من و من می کرد می خواست چیزی بگه -هر خبری می خوای بدی بده دیگه پوستم کلفت شده تحمل شنیدن هرچیزی رو دارم بگو چی می خوای بگی؟؟؟ ارسان-ولش کن بزار بعدا بهت می گم بزار یه خورده سرحال تر شی بهت می گم فریاد زدم -بهت می گم بگو ارسان- خیلی خوب می گم چرا داد می زنی .....راستش از اینکه به خاطر جون من مستحق همچین تهمتی شدی عذاب وجدان گرفتم -حرف اصلیتو بزن....ببینم نکنه برای بابام اتفاقی افتاده؟؟؟ ارسان-اره یعنی نه نگران نباش..... -به خدا هم تورو می کشم هم خودمو بگو دیگه بابا طوریش شده ؟؟ چیزی نگفت یقه لباسشو گرفتم و با عصبانیت گفتم -بگو لعنتی ارسان-انا می گفت ...می گفت ....باباتو بهرام امشب دارن از ایران می رن با بهت گفتم:چی؟ ارسان-متاسفم ظرفیتم تکیل شد دیگه بس بود بدبختی ....سرمو محکم چندبار به دیوار کوبیدم صدای ارسان هر لحظه گنگ تر می شد (غزاله ....غزال… ) چشم که باز کردم خودمو بین کلی دستگاه دیدم نمی فهمیدم کجام نمی دونم چی شد که بعد از چند لحظه کلی دکتر و پرستار ریختن رو سرم دوباره پلکام روی هم افتاد (غزاله....غزال خانوم نمی خوای بیدار شی ....بلند شو دیگه تنبل ) به ارومی چشمامو باز کردم ارسان-بالاخره بیدار شدی با دیدن ارسان دوباره ذهنم فعال شد تک تک صحنه ها از روزی که اومدن ایران تا وقتی با ارسان بودم از جلوی چشمم گذشتن لحظه های اخر یه چیزی گفت گفت بابام چی شده ؟ هرچی به ذهنم فشار اوردم یادم نیومد چی بهم گفت می خواستم ازش بپرسم بابا چی شده ولی نتونستم تنها کلمه ای که روی زبونم اومد (بابا)بود چند لحظه ای بهم خیره شد من هم به صورتش نگاه کردم اثری از اون کبودی ها روی صورتش نبود ارسان-خوبی غزاله غزاله به چه جراتی اسممو صدا کرد چشمم به موهای روی شقیقه اش افتاد چند تار سفید توش خودنمایی می کرد این که موی سفید نداشت یعنی تو همین یه مدت اینطوری شده .....اصلا اصلا چند وقته من بیهوشم !!؟؟؟ ارسان-چیه اینطوری زل زدی به من تا حالا خوشکل ندیدی این چرا اینطوری شده ؟؟چرا اینطوری حرف میزنه؟؟ ارسان-خب تعریف کن ببینم اون بالا بالا ها چه خبر بود -م..ن ارسان-تو چی؟ نمی تونستم جملمو به زبون بیارم اشک تو چشمام جمع شد نمی تونستم این همه ناتوانی رو تحمل کنم با رفتن انا سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم.
نگام کرد..اه کشید و گفت :همونی که می خواستم شد..تو خامِ حرفام شدی..با من اومدی تهران..هر بار در مورد اقابزرگ بهت می گفتم و تو می ترسیدی..وقتی فهمیدم کار می کنی خونم به جوش اومد..تا من بودم نیازی نبود که کار کنی..تصمیم گرفتم قدم جلو بذارم و کارو تموم کنم..ازت خواستگاری کردم ولی قبولم نکردی..تحت فشار گذاشتمت..از بی پدری بهار گفتم و از تنهایی خودت..از اقابزرگ و جدایی از دخترت..می دونستم دیگه جواب رد نمیدی که همونطور هم شد.. بعد از عروسیمون واقعا خوشبخت بودم..تو مال من بودی..همسرِ من..دیگه هیچی نمی خواستم..ولی..همه چیز به یکباره به هم ریخت..ورشکست شدم..کارخونه رو واگذار کردم..همه چیزمو باختم..هر چی پول تو حسابم بود دادم به طلبکارا..تا اینکه فهمیدم اقابزرگ فهمیده..اره..فهمیده بود من ماهان رو کشتم..ظاهرا تمام مدت پی گیر قتل پسرش بوده..اون دونفر رو پیدا کرده بودن.. ولی چون هیچ وقت منو ندیده بودند نتونستن ردی ازم پیدا کنند..فقط یه اسم داشتن.."سامان"..اون هم به خاطر ندونم کاری یکی از همکارام بود..یه بار وقتی داشتم با اون دونفر تلفنی حرف می زدم ..یکی از دکترا که صمیمی هم بودیم منو به اسم صدا زد و مجبور شدم جواب بدم..ظاهرا اونا هم فهمیده بودن اسمم چیه..اقابزرگ بهم شک می کنه و ته و توشو در میاره و می فهمه کار من بوده..همه ی مکافاتایی که کشیدم.. بدبختیام..همه و همه به خاطر اقابزرگ بود..اون روز که بیمارستان باهام تسویه حساب کرد .. من تو بهتِ این بودم که چرا؟!..اقابزرگ رو تو حیاط بیمارستان دیدم..همانطور پر صلابت ..با نگاهی تیز ومغرور..با دیدنش قلبم فروریخت..ترسیدم..تا اون موقع نمی دونستم اقابزرگ هم از موضوع خبر داره..اصلا باورم نمی شد اون پشت همه ی این قضایا باشه..جلو اومد..زل زد تو چشمام..چند تا جمله گفت که سوختم.. --بد کردی پسر..نمکِ سفره م رو خوردی ..ولی زدی نمکدون رو شکستی..نور چشممو ازم گرفتی..مدرکی ندارم که ثابت کنم تو قاتلشی..ولی..خدا جای حق نشسته..اون شاهده همه چیزه..محکم داد زد .. انگشتشو رو به اسمون بلند کرد و گفت :اگر من بندشم و اون معبود ازش می خوام به حقِ خون پای مال شده ی پسرم تقاصشو ازت بگیره..به حقِ نون و نمکی که سر سفره م خوردی تاوانشو پس بدی..به حقِ حس برادری که پسرم به تو داشت و اعتمادی که به تو داشت مجازات بشی..انگشتشو به طرفم گرفت و زیر لب غرید :اون روز خیلی دور نیست پسر..خدا دیر گیره ولی سخت می گیره..خیلی سخت.. بعد هم از اونجا رفت..ولی من مات و مبهوت سرجام وایساده بودم..صدا و کلام محکم اقابزرگ خشکم کرده بود (اون روز خیلی دور نیست پسر..خدا دیر گیره ولی سخت می گیره ..خیلی سخت..).. اون روز با حالی خراب برگشتم خونه..حرفای اقابزرگ تو گوشم زنگ می زد..چون تمام مدت تو خونه بودم تصمیم گرفتم خاطراتمو بنویسم..تازه پی به اشتباهاتم برده بودم..تازه حس عذاب وجدان اومده بود سراغم..ترسیده بودم..خاطراتمو نوشتم..ولی فقط همون نبود..تو یه دفتر دیگه هم نیمی از خاطرات رو نوشتم و نیمی دیگر رو هم به دروغ مطالب رو سرهم بندی کردم..می خواستم خاطرات حقیقی مسکوت بمونه واگر روزی دفتر به دستت رسید دفتر دوم باشه که پی نبری چطور من تو رو به این راه کشوندم..می خواستم تو دفتر دوم ننویسم که قاتلم..ولی نتونستم..یه حسی مانعم شد..با خودم گفتم کسی قرار نیست این دفتر رو بخونه..همه چیزشو که تغییر دادم و مریم نمی فهمه که تمام مدت بهش کلک زدم..ولی قتل رو پنهان نمی کنم..بزرگترین گناه زندگیم بود..پس نوشتم..هر دو رو مخفی کردم..تو خاطرات دوم اثری از کلک نبود..نمی فهمیدی که با نقشه اومدم جلو.. تصمیم گرفتم چند روزی رو با خودم تنها باشم..نمی دونم چرا..ولی بعد از نوشتن خاطرات این حس رو پیدا کردم..رفتم..ولی ..تو جاده با یه کامیون تصادف کردم و پرت شدم تو دره..این شد حال و روزم..ولی می دونم که دارم تقاص پس میدم..دارم چوبِ کارایی که کردم رو می خورم..اهِ تو ..اهِ این بچه..منو گرفت..پاشو خوردم مریم..بدجور هم پاشو خوردم..باور کن روزی هزار بار از خدا طلب بخشش می کنم..احساس ندامت می کنم..حلالم کن مریم..به خاطر تموم بدی هام حلالم کن.. نگاه نمناکم رو به چشماش دوختم..صورت اون هم خیس ازاشک بود..خدایا صبرم بده..از جام بلند شدم .. بهار رو بغل کردم..رفتم تو اتاق ..در رو بستم..نشستم رو تخت..بهار و گرفتم تو بغلم و همونطور که اونو به خودم می فشردم گریه کردم..از گریه ی من بهار هم به گریه افتاد..پشتشو نوازش کردم..کم کم اروم شد.. ولی من اروم نبودم..قلبم به اتیش کشیده شده بود..باورم نمی شد..سامان..کسی که الان شوهرم بود..ماهان رو کشته باشه..پدر دخترم..بهارم..اون باعث شد من بیوه بشم و این همه حرف رو به جون بخرم..سامان باعث شد دخترم بی پدر و یتیم بشه..هه..عشق؟!..این چه جور عشقی بود؟!..اگر عاشق واقعی بود می ذاشت شاد زندگی کنم..شادیِ من براش مهم می شد..نه اینکه تیشه برداره و به نیت عشقش ریشه ی خوشبختیمو قطع کنه.. سامان با من چکار کرد؟!.چرا بدبختم کرد؟!..چرا بیچاره م کرد؟!..چرا ماهان ِ منو ازم گرفت؟!..چراااااا؟؟!!.. دیگه نگاهش هم نمی کردم..تا اینکه یک شب چشماشو بست و صبح دیگه باز نکرد..سامان مرد..به قول خودش تقاصش رو پس داد..توی این دنیا زجر کشید ..اون دنیا هم باید مجازات می شد.. دیگه واقعا تنها شده بودم..من بودم و بهار دخترم..40 روز از فوت سامان می گذشت..هنوز حلالش نکرده بودم..یک شب به خوابم اومد..یه بیابون ..یه بیابون خشک..سامان وسط این بیابون ایستاده بود..یه لباس سرتاپا سفید به تن داشت..موهای ژولیده و لب های خشک و صورت رنگ پریده..با دیدنش وحشت کردم و جیغ کشیدم..دستاشو به طرفم دراز کرد..لباش تکون نمی خورد..ولی صداشو می شنیدم..انگار صوت صداش همه جای اون بیابون می پیچید..انعکاس داشت..--مریم..مریم منو حلال کن..حلالم کن مریم..حلالم کن..صداش منعکس می شد و به گوشم می رسید..بارها تکرار شد..با وحشت جیغ کشیدم و دا د زدم :نـــــه.. از خواب پریدم..چند شب پشت سر هم این خواب رو دیدم..تا اینکه اینبار هم همون فضا و همون حرف ها تکرار شد..ولی..--مریم..مریم منو حلال کن..حلالم کن مریم..حلالم کن..دارم می سوزم..دیگه طاقت ندارم..بستمه..دارم می سوزم..دارم می سوزم..گرمه مریم..گرمه..حلالم کن.. دورش رو یه حلقه ی اتیش گرفت..شعله های اتش لحظه به لحظه بزرگتر می شدند و اطرافش رو احاطه کردند..با ترس به سامان نگاه می کردم..دور خودش می چرخید و فریاد میزد..ازم می خواست حلالش کنم.. اینبار هم با فریاد از خواب پریدم..زدم زیر گریه..سرمو گرفتم تو دستامو با صدای بلند گفتم :حلالت کردم سامان..حلالت کردم..دیگه بسته..بسته..دارم دیوونه میشم خدا.. از جام بلند شدم..ارامش نداشتم..وضو گرفتم..به نماز ایستادم..بعد از نماز رو سجاده م نشستم و دستامو رو به سوی خدا بلند کردم..در حالی که صورتم غرق در اشک بود از ته دلم گفتم :خدایا سامان رو بخشیدم..حلالش کردم..بچه م رو یتیم کرد ولی حلالش می کنم..منو به روز سیاه نشوند ولی با این حال می بخشمش..خدایا بزرگی..رحیمی..من بخشیدمش..تو هم ببخش.. سرمو روی مهر گذاشتم ..به هق هق افتادم.. من هم خاطراتمو نوشتم..خاطرات حقیقی .. احساس عذاب وجدان داشتم..اینکه به ناحق اسم پدر بهار رو سامان قرار دادم..اینکه نذاشتم بچه م خانواده ی پدریشو ببینه..اینکه به خاطر خودخواهی خودم بهار رو از هویتش دور کردم..ولی مادر بودم..می ترسیدم..هنوز هم می ترسیدم حقیقت رو فاش کنم..می ترسیدم اقابزرگ بهارمو ازم بگیره..ولی سرنوشت چیزهای دیگه ای خواسته بود..اینکه.. بهار درسش تموم شد..تو شرکتی مشغول به کار شد..پسر رییسش به خواستگاریش اومد..بهار به خاطر بیماری من و تامین مخارج داروهام تن به ازدواج اجباری داد..کیارش خلافکار از اب در اومد..و..ادرس خونه ی اقابزرگ رو هنوز هم بلد بودم..نامه نوشتم..می خواستم بدونم هنوز هم اونجان یا نه..جوابم رو داد..وقتی درمورد خودم و نوه ش بهش گفتم با هیجان برام نوشت که می خواد بیاد و نوه ش رو ببینه .. من هم گفتم خواهش می کنم اینکارو نکنید..بهار خودش میاد پیشتون..قسم خورد..به خاک پسرش قسم خورد که اون باعث مرگ سامان نشده..گفت اخرین بار که دیدتش توی حیاط بیمارستان بوده..که اون رو هم سامان برام تعریف کرده بود..همه ی اینها اتفاقی بود ..سامان باید تقاص کارهاشو پس می داد که داد..من هم گناهکارم..من هم پنهانکاری کردم..باعث شدم دخترم خانواده نداشته باشه..همیشه افسوس بخوره..تو بدترین شرایط بزرگ بشه..چندبار خواستم اطلاع بدم که من و بهار همسر و دختر ماهان هستیم..ولی باز می ترسیدم بهار رو از من بگیرن..ولی وقتی فهمیدم بیماری لاعلاج دارم و دیگه امیدی نیست فهمیدم من هم دارم مجازات میشم و دیگه راهی ندارم..گناه من به سنگینی گناهان سامان نبود ولی اه و نگاه دختر یتیمم رو چکار می کردم؟..وقتی اه می کشید که بی کسِ..با نگاهش می گفت که چرا انقدر تنهاست..اینها گریبان گیرم شد..وقتی فهمیدم چیزی تا پایان عمرم باقی نمونده تصمیم گرفتم من هم مثل سامان خاطراتم رو نیمه حقیقی کنم..برای همین تو یه دفتر دیگه نصف خاطراتمو تغییر دادم..نمی خواستم بهار پی به حقیقت ببره تا ملامتم کنه..ازم گله کنه..بگه مادرم چرا با سرنوشتم اینکارو کرد..چرا نذاشت خوشبخت بشم.. دیگه چیزی نوشته نشده بود..ولی پایانش با خط پررنگی نوشته بود "نامه را بخوان"..با دستای لرزونم برگه زدم..توی جلد دفتر یه نامه بود..بازش کردم.. خاطرات حقیقی رو همراه با نامه برای اقابزرگ فرستادم..تا زمانی که بهار به نزدش رفت با خواندن ان ها پی به حقایق زندگی من و پدرش و سامان ببرد..می خواستم در کنار خانواده ی پدرش حقیقت رو بفهمد..برای اینکه مطمئن بشوم وصیت کردم..که بهار پیش اقای کامرانی برود وبرای من حلالیت بطلبد..از این راه هم خانواده ی پدریش رو می دید هم اینکه شخصا از اقابزرگ درخواست می کرد که من را حلال کند..این خاطرات نیمه حقیقی باعث می شود که بهار قدم در این راه بگذارد..ولی خاطرات حقیقی رو نمی توانستم پنهان کنم..باید به دست اقابزرگ می رسید..امیدوارم دخترم حال مرا درک کند..شاید کار بیخودی کردم که اینطور خاطرات را نوشتم..ولی این تنها فکری بود که به ذهنم رسید..دخترم..می دانم تو نیز این نامه را می خوانی..باز هم از تو می خواهم من و سامان را ببخشی..ما در حقت بدی کردیم..سامان خواسته و من ناخواسته..ولی هر دو از روی خودخواهی..حقایق این دفتر را بخوان..خاطرات نیمه حقیقی را برایت نوشتم تا قبل از همه چیز خانواده ی پدرت از موضوع مطلع شوند و تو را با اغوش باز بپذیرند..در این صورت نمی توانستم حقایق را در دسترست بگذارم..من را ببخش..محتاج حلالیتت هستم دخترم.. "در پناه حق" *******دیگه چیزی نبود که بخونم..همه چیز رو فهمیده بودم..گذشته رو درک کرده بودم..مادرم..مگه می تونستم نبخشمش؟!..اون که کاری نکرده بود..مادرم بود..به خاطر من همه ی سختی ها رو تحمل کرده بود..من کی بودم که نبخشمش؟!..ولی سامان..اون هم به درد بدی گرفتار شد..هم توی این دنیا و هم اون دنیا مجازات شد..خدا با اون همه بزرگیش بخشید من که بنده ش بودم نبخشم؟..من هم سامان رو بخشیدم..گله ای از هیچ کدوم ندارم..اگر خاطرات رو نمی خوندم هم از مادرم گله می کردم و هم از خدا..ولی با خوندنشون این حس بهم دست نداد.. و پدرم..ماهان..حتما اقابزرگ از پدرم عکس داشت..ولی توان اینو نداشتم که از اتاق بیرون برم..بدون هویت وارد این اتاق شده بودم .. بعد از درک حقیقت می خوام با هویت اصلیم برم بیرون..شناسنامه رو باز کردم..نگاهم به اسمم افتاد.."بهار کامرانی".. فصل بیست و هفتم تقه ای به در خورد..نگام چرخید سمت در..اریا بود..توی درگاه ایستاد..به روم لبخند زد..--خانمی تموم نشد؟!..سرمو تکون دادم..شناسنامه رو گذاشتم رو میز..به دفتر خاطرات ماهان..پدرم.. دست کشیدم..گرمی دست اریا رو به روی دستم حس کردم..سرمو بلند کردم..همون لبخند به روی لباش بود..چرخید و اومد پشتم ایستاد..روم خم شد..از پشت بغلم کرد..اهسته کنار گوشم گفت :همه چیز رو در مورد گذشته ی پدر ومادرت فهمیدی؟!..دختر دایی..از لفظ "دختر دایی" خوشم اومد..ناخداگاه لبخند زدم و سرمو تکون دادم..بیشتر خم شد..صورتشو اورد جلو..لبخند رو به روی لبام دید..با شیطنت گفت :مگه چیز خنده داری گفتم؟!..-نه..--پس چی دختر دایی؟!..با خنده سرمو تکون دادم و منم با شیطنت گفتم :همین که بهم میگی دختر دایی..نمی دونم چرا خوشم اومد پسر عمه..سرخوش خندید و ولم کرد..رو به روم زانو زد و گفت :اگر خیلی خوشت اومده می خوای از این به بعد فقط صدات کنم دختر دایی؟!..به صورتش دست کشیدم و گفتم :من عاشق "بهارم" و "خانمی" گفتنتم..صورتشو اورد جلو ..یه بوسه ی سریع به روی گونه م زد و گفت :فدای تو..من که عاشق همه چیز تو شدم دختر..من چی بگم؟.. با عشق نگاش کردم..از اینکه اریا وارد زندگیم شده بود..از اینکه الان همسرم بود و من از ته قلبم عاشقش بودم خدا رو هزاران بار شاکرم.. بلند شد ایستاد..دستمو گرفت..از روی صندلی بلند شدم..--بریم خانمی..اقابزرگ می خواد باهات حرف بزنه..-چه حرفی؟!..با لبخند گفت :خودت می فهمی عزیزم..اروم دستمو کشید..با لبخند همراهش رفتم..همه توی سالن جمع شده بودن..با ورود من و اریا همه ی نگاه ها به سمتمون چرخید..به روی لب هاشون لبخند بود و نگاهشون رنگ مهربونی داشت..من هم به روشون لبخند زدم..صدای اقابزرگ رو شنیدم..--بنشین.. نگاش کردم..نگاه مستقیم اون هم به من بود..رفتم جلو..روی مبل نشستم..اریا هم درست رو به روی من کنار نوید نشست..سنگینی نگاه بقیه معذبم کرده بود..دیگه نه ترسی داشتم و نه استرسی..ولی اینکه مرکز توجه باشم..یه جورایی هیجان زده م کرده بود.. اقابزرگ :همه ی خاطرات مادرت رو خوندی؟..زیر لب گفتم :بله..همه رو خوندم..--پس پی به همه چیز بردی..می دونی که تو گذشته ش چیا بوده..در مورد پدرت ماهان و همینطور سامان سالاری همه چیز رو می دونی درسته؟.. نگاهش کردم..نگاهش مهربون بود ولی لحنش مثل همیشه جدیت خودش رو داشت..-بله اقابزرگ..درسته..سرشو تکون داد..همونطور که نشسته بود به عصاش تکیه کرد..-- مادرت فکر می کرد عامل کشته شدن سامان من بودم..به اریا نگاه کرد..اریا هم با لبخند سرشو انداخت پایین..اقا بزرگ ادامه داد : اریا به اشتباه دچار سوتفاهم شده بود..ولی حقیقت چیز دیگری بود..سامان توی جاده ی شمال تصادف می کنه..با یه کامیون..مقصر سامان بود..خلاف رانندگی می کرد..حتما می خوای بدونی که اینها رو از کجا می دونم.. نگام کرد..ولی من سکوت کرده بودم..منتظر بودم ادامه بده..--یکی از دوستان قدیمیم بهم زنگ زد و گفت پسرش توی جاده با کامیونش تصادف کرده..گفت که شمالِ و به ما نزدیکه..اگر میشه کمکش کنم..اونها همدان زندگی می کردن..ظاهرا پسرش بار میاره شمال که توی جاده این اتفاق میافته..درسته ..اون کامیون متعلق به پسر دوست من بود.. نفسش رو همراه با اه داد بیرون و ادامه داد :پرس و جو کردم و فهمیدم کدوم پاسگاه بردنش..اونجا متوجه شدم اون مردی که با حامد تصادف کرده سامان سالاریِ..افتاده تو دره و حالش هم وخیمه..از اونجایی که سامان مقصر بود حامد این وسط پاش گیر نبود..ماشین سامان بیمه بود ولی چون از مدت بیمه ش گذشته و تمدیدش نکرده بود براش گرون تموم شد..خواستم ادرسش رو به دست بیارم ولی پلیس همکاری نکرد و بهم نه ادرس داد و نه شماره تلفن..حامد هم که مقصر نبود بتونم از اون طریق پیداش کنم..رفتم بیمارستانی که بستری بود..می دونستم ازدواج کرده ولی هیچ وقت نمی دونستم اون زن می تونه مادر نوه ی من باشه..هیچ وقت مریم رو ندیده بودم..چون خبر نداشت تو بیمارستان هم نیومد..نتونستم برم تو اتاقی که بستری شده بود..ولی از پشت شیشه دیدمش..زیر اون همه دستگاه بیهوش افتاده بود..از دکترش حالش رو پرسیدم گفت فلج شده و دیگه امیدی بهش نیست..از بیمارستان زدم بیرون..خیلی خوب یادمه که بارون شدیدی می بارید..برگشتم خونه..تو فکر بودم..اینکه بالاخره سامان جزای کارشو دید ..بهش گفته بودم خدا دیر می گیره ولی سخت گیره..اون هم سخت مجازات شد..اون روز که اریا اشتباه حرفم رو برداشت کرده بود من توی اتاقم داشتم با قاب عکس ماهان حرف می زدم..بهش گفتم سامان تقاص کاری که کرده بود رو پس داد..گفتم دیگه نباید عذاب بکشه..اینو بارها به ماهان پسرم گفته بودم..هر وقت به یادش می افتادم اینو به زبون می اوردم.. دیگه چیزی نگفت..همه سکوت کرده بودن..این سکوت رو من شکستم .. رو به اقابزرگ گفتم :می تونم..عکس..پ..پدرمو ببینم؟!..نگام کرد..گرم و دلنشین..سرشو تکون داد..دستشو اورد بالا و از توی جیب پیراهنش یه عکس کوچیک بیرون اورد..به طرفم گرفت..از جام بلند شدم و عکس رو از دستش گرفتم..دقیق نگاش کردم..شبیه همون عکسی بود که توی خونمون دیده بودم..عکسایی که توی صندوقچه بود..با بغض دستمو به روی عکس کشیدم ..تو دلم اسمشو صدا کردم..با اینکه اصلا قیافه ش رو یادم نمیاد و هیچ وقت ندیدمش ولی..واقعا دلم براش تنگ بود..انگار سالهاست می شناسمش..پدرم..ماهان.. توی اتاقمون کنارهم دراز کشیده بودیم..فکر کردم خوابیده..اروم صداش کردم :اریا..ولی خواب نبود..جوابم رو داد..--جانم.. خودمو کشیدم سمتش..سرمو گذاشتم رو سینه ش..دستاشو دورم حلقه کرد..همینطور که با موهام بازی می کرد گفتم :اقابزرگ گفت اخر همین هفته عروسیمونه ..نفسشو داد بیرون و گفت :اره خانمی..اخر همین هفته..-باورم نمیشه که همه چیز داره به خوبی و خوشی می گذره و مشکلات رو پشت سر گذاشتیم..--منم همینطور..گاهی اوقات در موردشون فکر می کنم..اینکه چه سختی هایی رو متحمل شدیم..مخصوصا تو..تهش هم خداروشکر می کنم که به بد جایی ختم نشد..-اگر این مشکلات و سختی ها سر راهمون قرار نمی گرفتن الان نه من اینجا بودم و نه تو رو در کنارم داشتم.. پشتمو نوازش کرد و گفت :نباید گله کنیم..همه ش میشه " اگر" ..اگر کیارش تو زندگیت نبود منم نمی تونستم وارد زندگیت بشم..بعد هم مشکلات پشت مشکلات و ..قضیه ی اقابزرگ و دایی ماهان..واقعا پیچیده بود..سکوت کوتاهی کردم و گفتم :به سرنوشت و تقدیر اعتقاد داری؟!..خندید و گفت :اگر نداشتم الان اعتقاد پیدا کردم..ولی اره..تقدیرمون این بود..نمیشه بهش خورده گرفت..تهش هم به جای خوبی رسید..این مهمه..-درسته..تهش ..میان حرفم پرید و با سرخوشی گفت :تهش رسید به وصال من و تو.. اروم خندیدم..روی موهامو بوسید..سرم روی سینه ش بود..صدای تپش قلبش گوشم رو نوازش می کرد..اروم بودم..به همون ارومی هم به خواب رفتم..*******همه در جنب و جوش خرید و تهیه وسایل مورد نیاز برای جشن عروسی من و اریا بودند..خودم از همه بیشتر هیجان داشتم..ولی دوست داشتم قبلش برم سرخاک پدرم و بعد هم مادرم .. ازشون بخوام برای خوشبختیمون دعا کنند.. همه توی باغ جمع شده بودند..من و اریا زیر یکی از درختا ایستاده بودیم و نگاشون می کردیم..-اریا..نگام کرد..با هیجان گفتم :می خوام قبر پدرم رو ببینم..منو می بری اونجا؟!..لبخند دلنشینی روی لب هاش نشست..سرشو اروم تکون داد و گفت :چرا که نه..برو اماده شو..منم ماشین رو می برم بیرون..زود بیا.. وای خیلی خیلی خوشحال بودم..با قدم هایی بلند به طرف خونه رفتم..سریع اماده شدم و زدم بیرون..نگاه همه به طرف من بود..با لبخند رو به اقابزرگ و بقیه گفتم :با اجازتون..می خوام برم سرخاک پدرم..اقابزرگ به روم لبخند زد و سرشو تکون داد..بقیه هم با لبخند نگام کردند..ازشون خداحافظی کردم..اریا تو ماشینش نشسته بود..به محض سوار شدنم حرکت کرد..-میشه سر راه گل وگلاب و شیرینی بخریم؟!..با تعجب گفت :واسه چی؟!..-می خوام شیرینی ها رو خیرات کنم..گل و گلاب هم که معلومه واسه چی می خوام دیگه..با لبخند سرشو تکون داد و گفت :ای به چشم..شما امر بفرما.. لبخند زدم..اریا :قبر دایی تو یکی از امامزاده های شمالِ..جای سرسبز و خوبی هم هست..نزدیک به 45 دقیقه تو راه بودیم..اریا ترمز کرد..پیاده شدیم..به رو به روم نگاه کردم..یه امامزاده..با گنبدی سبز ..اریا جلو می رفت..من هم پشت سرش بودم..از بین قبر ها رد می شدیم..گوشه به گوشه ی امامزاده درخت کاشته بودن..به قول اریا جای سرسبز و خوبی بود..اریا زیر یکی از درختا ایستاد..نگاه مستقیمش به یکی از قبرها بود..با خودن اسمی که روی سنگ قبر بود فهمیدم خودشه.."ماهان کامرانی".. کنار قبرش زانو زدم..قلبم تندتند می زد..این قبر پدرم بود..اریا گل و گلاب رو گذاشت رو قبر و فاتحه خوند..بعد هم از جاش بلند شد و گفت : من میرم شیرینی ها رو خیرات کنم..سرمو تکون دادم..شروع کردم به فاتحه خوندم..دسته گل رو گذاشتم کنار و همونطور که با شیشه ی گلاب قبرش رو شست و شو می دادم زیر لب باهاش حرف می زدم.. -سلام.."بابا".."پدر"..هر دو برام واژه های غریبی هستن..هیچ وقت کسی تو زندگیم نبوده که پدر صداش کنم..باهاش بیگانه م..همیشه تو حسرت داشتن پدر بزرگ شدم..وقتی مدرسه می رفتم و می دیدم پدرای دوستام میان دنبالشون .. این من بودم که گوشه ی دیوار کز می کردم و با حسرت بهشون نگاه می کردم..دست تو دست باباهاشون شاد و سرمست از مدرسه می رفتن بیرون..ولی من با چشمان نمناکم فقط زیر لب صدا می زدم.."بابا"..ولی کسی نبود که بیاد پیشم و بهم بگه جانم دخترم..نبود..نبودی بابا..پیشم نبودی.. گل ها رو برداشتم و پرپر کردم..همه رو می ریختم روی سنگ قبر..-از کی گله بکنم؟..از سامان؟..نیست که بهش بگم ازت متنفرم چون پدر منو کشتی..نیست بابا..اونم دستش از این دنیا کوتاه شد..نموند که حرفای توی دلمو بهش بزنم..از مادرم گله کنم؟..که توی این همه سال تو رو..اسمتو..هویت واقعی منو ازم پنهان کرد؟..ولی باز می بینم اونم مجبور شد..نمی تونست منو از دست بده..همیشه ترس اینو داشت..با اینکه مادر نیستم ولی می تونم درکش کنم..ولی از روزگار گله دارم بابا..از این زمونه ی نامرد که در حق همه ی ما بی وفایی کرد..تو..من..مادرم..تو که عاشقانه و به ناحق کشته شدی..من که همیشه حسرت داشتن پدر رو به دوش کشیدم ..ومادرم..مادرم از همه ی ما تنهاتر و محتاج تر بود..چون هم شوهرشو از دست داد .. هم عشقش و هم پدر بچه ش..ولی تونست به خاطر من تحمل کنه..بابا..با اینکه هیچ وقت صورتت رو یادم نمیاد و ندیدمت..ولی دلم خیلی خیلی برات تنگ شده..از وقتی فهمیدم تو پدرمی یه حسی پیدا کردم..هیچ وقت فراموشتون نمی کنم..نه شما رو و نه مادرمو..همیشه تو قلب بهار..دخترتون..جای دارید..دوستت دارم بابا..دوستت دارم.. صورتم خیس از اشک بود..دستمو از گلبرگ ها مشت کردم و همه جای قبر پخش کردم..دستی مردانه کنار دستم قرار گرفت..اون هم گلبرگ ها رو مشت می کرد و می ریخت رو سنگ قبر..نگاش کردم..اریا با لبخندی جذاب زل زده بود به من..با لحن دلنشینی گفت :اشکاتو پاک کن خانمی..حیف که جلوی مردم خوب نیست وگرنه همه ش رو با نوک انگشتام پاک می کردم و به چشمات بوسه می زدم..درسته پدر و مادرت پیشت نیستن..این همه مدت تو سختی بزرگ شدی..ولی از این به بعد من در کنارتم..همیشه پیشت هستم..من..اقابزرگ..همه و همه..دیگه تنها نیستی بهارم.. اشکامو پاک کردم..نگاهش گرم بود و پر از ارامش..ارامشی که به راحتی به وجود خسته ی من تزریق کرد و ارومم کرد..از جام بلند شدم..اریا هم کنارم ایستاد..نگاهم به قبر پدرم بود که حالا پوشیده ش دهبود از گلبرگ های رنگی..زیر لب ازش خواستم برای خوشبختیمون دعا کنه..بعد هم خداحافظی کردم و همراه اریا برگشتم..*******فردای همون روز به طرف تهران حرکت کردیم..می خواستم مادرمو ببینم..با اون هم درد و دل کردم..حرفامو باهاش زدم..از اون هم خواستم برای خوشبختی من و اریا دعا کنه..سر راه شیرینی خریده بودیم که براش خیرات کردم..قبر اون رو هم با گلاب شستم و با گلبرگ پوشوندم..رفتیم خونه ی قدیمی که من و مادرم سالها توش زندگی کرده بودیم..به اریا گفته بودم اینجا رو بفروشه و پولش رو در راه کمک به بچه های یتیم و بی پناهِ پرورشگاه ها صرف بکنه..خودم یتیم بزرگ شدم..خودم تو سختی به اینجا رسیدم..درک می کردم..پس نمی تونستم حالا که خدا درِ رحمتش رو به روم باز کرده بود اطرافیانم..مخصوصا بچه هایی که روزی خودم هم مثل اونها بودم رو فراموش بکنم..ولی اون موقع من مادرمو داشتم..این بچه ها که از هر دو محروم بودند چی؟..واقعا سخت بود..خیلی سخت..یک روز تهران موندیم و بعد هم برگشتیم شمال..*******یک هفته مثل برق و باد گذشت..واقعا ادم وقتی سرش شلوغه گذر زمان رو حس نمی کنه.. چند ساعتی زیر دست ارایشگر نشسته بودم..وای خدا دیگه گردنم خشک شده بود..بالاخره کارش تموم شد..از جام بلند شدم..یه اینه ی قدی رو به روم بود..وقتی ایستادم تمام قد تونستم خودمو ببینم..وای عالـــی بود..لباسم رو قسمت بازو و سرشونه برهنه بود .. از قست سینه تا پایین کمرم تنگ می شد..دامن پفی و بلند که دنباله داشت..دنبالش رو دور دستم انداخته بودم..قرار بود تو باغ دو تا دختر بچه دنباله ش رو بگیرن..همراهم فقط مادرجون بود و عمه جون مادر نوید.. شنلم رو پوشیدم..زنگ زده شد..خانم ارایشگر گفت که داماده..کلاه شنل رو انداخت رو صورتم و گفت: تا داماد شاباش نده نمیذارم رونما کنه..لبخند زدم..همه مانتوشون رو به تن کردن..اریا که اومد تو صدای دست و جیغ و هورا بود که به اسمون رفت..وای خدا داشتم از هیجان پس می افتادم..فقط صداشون رو می شنیدم..کلاه شنل نمیذاشت رو به روم رو ببینم..ولی کفشاشو دیدم..اره..کفشای مشکی و براق.. درست رو به روم ایستاده بود.. خانم ارایشگر:اقا داماد رونما می کنید ولی قبلش شیرینی ما فراموشتون نشه..صدای خنده ی اروم و متین اریا رو شنیدم..نمی دونم چکار کرد که همه دست زدن..ولی از زیر کلاه دیدم که اطرافم پر از پول شد..کمی سرمو اوردم بالا..دست خانم ارایشگر یه دسته اسکناس بود و اطرافم هم روی زمین پول ریخته بود.. صدای مادرجون رو شنیدم..--پسرم کلاهش رو بردار..فیلمبردار همزمان فیلم می گیره..همگی دست زدن و شمارش شروع شد..شاگردهای ارایشگر دست می زدن و می شمردن.. --3..2..1..اریا کلاه رو از روی سرم برداشت..صدای دست و جیغ و هورا توی اون فضا هیجانم رو بیشتر می کرد..گونه هام گل انداخته بود ولی زیر اون همه ارایش مشخص نبود.. سرم همچنان پایین بود..دست گل زیبایی رو به طرفم گرفت..با دیدن دسته گل سرمو اروم بلند کردم..نگام تو چشمای مشکی و نافذش گره خورد..درهمون حال دستمو اوردم جلو و گل رو ازش گرفتم..نگاه از هم بر نمی داشتیم..وای فوق العاده شده بود..معرکه بود..با دیدنش توی اون سر و تیپ به وجد اومده بودم..کت و شلوار مشکی نوک مدادی..پیراهن سفید براق..نمی تونستم چشم ازش بردارم..بقیه هم امان نمی دادن..از بس دست می زدن و تبریک می گفتن..اریا خودش شنلم رو روی سرم مرتب کرد..دستمو دور بازوش حلقه کردم..فیلمبردار که یه خانم تقریبا 36,35ساله بود..جلوی ما عقب عقب می رفت و ازمون فیلم می گرفت..مادرجون و عمه هم پشت سرمون می اومدن..اریا در ماشین رو برام باز کرد..اروم نشستم.. مادر جون :من با ماشین نوید میام..اریا اروم رانندگی کن..عجله نکنی..راستی میری اتلیه؟..--باشه..نه برای اون قسمتش یه برنامه ی دیگه دارم..--باشه پسرم..خداحافظ.. اریا هم سوار ماشین شد..قبل از اینکه حرکت بکنه دستمو گرفت..گوشه ی کلاه رو دادم بالا و نگاش کردم..با لبخند جذابی زل زده بود به من..به روش لبخند زدم و گفتم :چرا اینجوری نگام می کنی؟!..با صدایی که به راحتی می شد هیجان درش رو حس کرد گفت :وای بهار مطمئنی خواب نیستم؟!..مثل فرشته ها شدی..وای بر دلِ من..داری دیوونه م می کنی به خدا..با طنازی گفتم :اریا..از دست تو..دستمو نوازش کرد و با لحن ارومی گفت :از دست تو که منو کردی یه پا مجنون..سر به بیابون نذارم خیلیه..خندیدم و گفتم :چرا بیابون؟!..با لبخند سرشو تکون داد و گفت :واسه ی اینکه داری دیوونه م می کنی..مگه طاقت میارم؟!..سرخوش خندیدم و گفتم :میاری..سرشو تکون داد و با ناله گفت :خدا کنه.. وای از کاراش حسابی خنده م گرفته بود..ماشین رو روشن کرد..دستمو ول کرده بود..می دونستم همیشه مسلط رانندگی می کنه..پخش رو روشن کرد..صدای خواننده تو فضای ماشین پیچید.. بهت تو ی دستامه وقتی تو پیش منینه تو نمی تونی از عشقم دل بکنیتو مال منی تو فال منی دنیا دنیا تو رو می خوامتو یاس منی احساس منی جز تو کسی رو نمی خوامتا تو رو دارم زندگی بهشت برامانگار خدا عشق تو رو نوشته برامتو مال منی تو فال منی دنیا دنیا تو رو می خوامتو یاس منی احساس منی جز تو کسی رو نمی خوام ماشین بغلیمون تند تند با ریتم بوق می زد..سرمو بلند کردم..نوید بود..به اریا اشاره کرد شیشه رو بکشه پایین..اریا با لبخند شیشه رو داد پایین..--چیه؟!..نوید با خنده گفت :به به.. جناب سرگرد ..کولاک کردیا..دمت گرم..صداشو ببر بالااااا..اریا با خنده سرشو تکون داد و صدا رو بیشتر کرد..ماشینایی که کنارمون حرکت می کردن هم برامون بوق می زدن و بهمون تبریک می گفتن.. جشن عروسی تو ویلای کنار دریا بود..اریا جلو بود و نوید هم پشت سرمون می اومد..رسیدیم..درو برامون باز کردن..وای دهانم باز مونده بود..وارد باغ شدیم..دور تا دور باغ رو با چراغ های زیبا و بادکنک های رنگی به شکل قلب و حلقه های گل تزیین کرده بودند..فوق العاده بود..ماشین رو به روی ویلا ایستاد..همه دوره مون کرده بودن..هیجانم بیشتر شده بود..اریا از ماشین پیاده شد..به طرفم اومد..در رو باز کرد..کمک کرد پیاده بشم..دستم تو دستش بود..کلاه شنل روی سرم بود ولی تا حدودی اطرافم رو می دیدم..جلومون گوسفند قربونی کردن..روی سرمون شاباش می ریختن ..همه دست می زدن و جیغ و هورا می کشیدند..از بین مهمونا رد شدیم .. به تبریکاتشون جواب می دادیم و تشکر می کردیم..به طرف ویلا رفتیم.. دستام تو دستاش بود..بالای سالن رو خیلی زیبا برامون اماده کرده بودند..داشتیم می رفتیم اونطرف که مادرجون با دست به اتاق اشاره کرد و گفت :برید تو اتاق..با تعجب نگاش کردیم..لبخند زد و گفت :برید خودتون می فهمید.. اریا سرشو تکون داد..رفتیم تو اتاق..وای خدا..اتاق با ترکیبی از رنگ های بنفش و سفید ..همراه با سفره ی عقدی شیک و زیبا جلوه ای خاص پیدا کرده بود..بهت زده نگام به سفره ی عقد بود..اریا رو به مادرجون گفت :ما که قبلا عقد کردیم..دیگه سفره ی عقد لازم نبود..مادرجون سرشو تکون داد و به بالای اتاق اشاره کرد :برید بشینید رو صندلی..عاقد الان میاد.. دیگه داشتم شاخ در می اوردم..اریا از من بدتر بود..با چشمای گرد شده گفت :عاقد؟!..همون موقع اعلام کردن حاج اقا اومد..همه به جنب و جوش افتادن.. با اشاره ی مادرجون روی صندلی نشستیم..کنارمون ایستاد..به طرفمون خم شد و اروم گفت :اقابزرگ گفته شناسنامه ی بهار چون اصل نیست نمی خوام عقدی هم درش باشه..بهار 2 سال بزرگتر از سن اون شناسنامه ش هست..یعنی 20 سالشه..اقابزرگ گفت می خوام اسم اریا به عنوان شوهر تو شناسنامه ی حقیقی بهار باشه..درضمن اینجوری هم یه بار دیگه خطبه خونده میشه با اسم بهار کامرانی فرزند ماهان..و هم اینکه توی فیلم عروسیتون این لحظه ثبت میشه.. هنوز گیج حرفاش بودم که عاقد شروع کرد..همون خطبه خونده شد ..فیلمبردار ازمون فیلم می گرفت..خب اینکه این لحظه یه خاطره برامون محسوب می شد بد نبود..خیلی ها بودن که قبلا عقد محضری می کردن ولی موقع عقد به صورت صوری خطبه می خوندند تا توی فیلم عروسیشون ثبت و ضبط بشه..این جشن هم مثل بقیه..با این تفاوت که اسم اریا می رفت تو شناسنامه ی حقیقیم..پس من 20 سالم بوده نه 18 سال..اره..اون زمان که سامان برای من شناسنامه گرفت من 2 ساله بودم..وای چه حسیه بیان بهت بگن تو 18 سالت نیست 20 سالته..ناراحتی و خوشحالی..هر دو حسی بودند که توی اون لحظه داشتم..ناراحت از این بابت که دیر فهمیدم ..خوشحال هم از این بابت که بالاخره فهمیدم..درسته دیره..ولی اینکه به حقیقت پی بردم خوش خیلی بود..خطبه خونده شد ..اینبار بزرگتر داشتم..دیگه تنها و بی کس نبودم..--با اجازه اقابزرگ و همه ی بزرگترا..بله..برامون دست زدن و بهمون تبریک گفتن..اینباراسم اریا به عنوان شوهرم توی شناسنامه ی خودم ثبت شد..سند ازدواجمون رو هم دادیم حاج اقا تا اسم پدر و فامیلم رو درست کنه..همه ی کارها انجام شد..همه هدایاشون رو به رسم تبریک بهمون دادند ..هر بار من و اریا ازشون تشکر می کردیم..چند تا عکس یادگاری هم تو زاویه ها و حالت های مختلف گرفتیم.. اومدیم تو سالن..بزن و بکوب بود..اقابزرگ به طرفمون اومد..لبخند بر لب داشت..رو به رومون ایستاد..پیشونی من و اریا رو به گرمی بوسید..--توی اتاق عقد شلوغ بود نتونستم بیام..اینجا کادوی عروسیتونو میدم..پاکتی رو به طرف اریا گرفت..--این سند همون باغی هست که می خواستی..به عنوان هدیه ی عروسی بهت میدم..امیدوارم سال های سال خوشبخت در کنار هم زندگی کنید..دعای خیرم بدرقه ی راهتونه.. برقی خاص تو چشمای اریا جهید..می دونستم همیشه ارزوش بود اون باغ رو به دست بیاره..اینکار اقابزرگ برامون ارزشمند بود..اریا اقابزرگ رو بغل کرد و ازش تشکر کرد..سرشو تکون داد ..لبخند زدم و ازش تشکر کردم..نیم نگاهی به سالن انداخت و گفت :اریا مگه قرار نبود مجلس مختلط نباشه؟..این چه وضعشه پسر؟..اریا با لبخند گفت :اقابزرگ نمی تونستم ویلا رو نصف کنم..مجبور شدیم..--این حرفا نیست..مردا برن تو حیاط و زنا داخل باشن.. اریا سرشو تکون داد..من هم حرفی نداشتم..اینجوری بهتر هم بود..لااقل من معذب نیستم..داخل باغ هم میز و صندلی چیده بودند..اقایون رفتن بیرون و مجلس زنونه شد..اریا هنوز کنارم بود..شنلم رو در اوردم..اریا نیم نگاهی بهم انداخت .. سرشو انداخت پایین..خانمای فامیل وسط می رقصیدن و فیلمبردار هم فیلم می گرفت..عمه خانم به طرفمون اومد..صورتمو به گرمی بوسید..با تعجب نگاش کردم..مادرجون گفت :عمه خانم همه چیز رو در موردت می دونه دخترم..یعنی کل فامیل از موضوع مطلع شدن..با شرم سرمو زیر انداختم..عمه خانم با مهربونی گفت :خجالت نداره دخترم..انقدر خوشحال شدم که حد نداشت..اولش شوکه شدم..ولی بعد اشکم در اومد..اصلا باورم نمی شد..خوشبخت بشی ایشاالله..زیر لب تشکر کردم..کمی پیشمون موند بعد هم از کنارمون رد شد..هر دو رو صندلیمون نشستیم.. اریا کنار گوشم گفت :1 ساعت دیگه میریم باغ ..قرار بود اتلیه نریم تا بریم اونجا عکس بگیریم..به همین بهانه میریم اونجا رو نشونت میدم..-پس مهمونا چی؟!..--اونا هم میان..ولی بعد از ما..هر وقت عکسامون رو انداختیم..-باشه..من حرفی ندارم.. مجبورمون کردن برقصیم..رو به روی هم بودیم..اریا یه کم سرخ شده بود..ولی زیبا و هماهنگ می رقصید..اروم بهش گفتم :تو هم خوب می رقصی.. ولی رو نمی کردی..زیر لب با لبخند گفت :من الان دارم اب میشم رقص چیه؟..برم بشینم؟..دستمو دور بازوش حلقه کردم .. همونطور که اروم و منظم می رقصیدم گفتم :نخیر تا من وسطم هیچ جا نمیری..با لبخند سرشو تکون داد..روی سرمون پول می ریختن..بعد از رقص اریا رفت پیش مردا..*******حیرت زده به باغی که جلوی چشمام بود نگاه می کردم..فوق العاد هبود..اصلا باغ نبود..یه تیکه از بهشت جلوی چشمام بود..نزدیک بهار بود و این طراوت.. زیباییِ باغ رو به رخ می کشید..گل های رنگارنگ همه جا دیده می شد..درختان بلند و سرسبز..یه حوض بزرگ با طرح و نقشی زیبا وسط باغ بود که وسط حوض یه فواره به شکل کوزه قرار داشت..واقعا عالی بود..درست رو به رومون یه ساختمون ویلایی با نمایی تماما سنگ..سفید..چون مروارید درخشان..مات و مبهوت دور خودم می چرخیدم.. اریا محو کارهای من شده بود..با لبخند به اطرافش اشاره کرد وگفت :چطوره خانمی؟..با ذوق نگاش کردم و گفتم :وای اریا معرکه ست..حیرت اوره..اینجا خوده بهشته..زمزمه وار گفت :دقیقا..اینجا بهشته تو هم فرشته ی این بهشتی عزیزم..دستاشو دور کمرم حلقه کرد..با شنیدن صدای فیلمبردار که عکاسمون هم بود نگاهمون به سمتش کشیده شد..--اینجا واسه ی عکاسی جای بی نقصیه..مطمئنم عکساتون فوق العاده میشه..چند جا رو با راهنمایی های خانم عکاس تو حالت های مختلف ایستادیم تا ازمون عکس گرفت..بعد از 1 ساعت مهمونا هم رسیدن..*******شب خوبی بود..رویایی و زیبا..ویلایی که توش بودیم..یعنی همینجا که من اسمش رو گذاشته بودم" بهشت "رو از قبل برامون اماده کرده بودن..قرار بر این شد از این به بعد اونجا زندگی کنیم..وسایلمون رو از قبل بسته بودیم..ماه عسل قرار شد بریم چند جای ایران رو بگردیم..هر دفعه هم یکیمون یه جا رو پیشنهاد می کرد..من اول از همه گفتم مشهد..بی چون و چرا قبول کرد..دلم می خواست اول برم پابوس اقا امام رضا(ع)..مشهد..اصفهان..شیراز..همدان..و خیلی جاهای دیگه..واقعا بهمون خوش گذشت..عید امسال رو تو ماه عسل سپری کردیم..*******می خواستم درسمو ادامه بدم..حالا که اریا پشتم بود و موقعیتش رو داشتم نمی خواستم عقب بمونم..خودم پزشکی دوست داشتم..شغل پدرم..شب و روز درس می خوندم و اریا هم تشویقم می کرد..تا اینکه کنکور شرکت کردم..وای حالا باید منتظر نتایج می شدم..نتیجه ی زحمات و کم خوابی های این مدت..ولی یه روز اریا با روزنامه اومد خونه ..با شادی خبر قبولیم رو بهم داد..دیگه رو ابرا بودم..بهتر از این نمی شد..دقیقا همون رشته ای که می خواستم..پزشکی ..*******محیط دانشگاه سرد و خشک و مقرراتی بود..اینو می پسندیدم..توی درس و رشته م پیشرفت داشتم..تمام این پیشرفت و پشتکارم رو مدئون اریا بودم..اینکه با صبرو تحملش..با کمک های بی اندازه ش منو در هر چه بهتر شدن و موفق تر شدن تو رشته م یاری می کرد.. به همین ترتیب 2 سال گذشت..روی لبم زمزمه ی این رو داشتم که دلم بچه می خواد..ولی اریا مخالف بود..می گفت :درسات سنگینه نمی تونی از پسش بر بیای..ولی من می خواستم..اریا می گفت نه و من به اصرار می خواستم که بچه دار بشیم.. فصل بیست و هشتم -اخه چرا؟!..با مهربونی نگام کرد و روی مبل جابه جا شد..--خانمی الان درسات سنگینه..تازه اول راهی..وقت زیاد داریم..رفتم جلو..توی بغلش نشستم...دستامو دور گردنش حلقه کردم و لبامو جمع کردم..-ولی اریا من دلم بچه می خواد..بینیم رو با نوک انگشت کشید .. با خنده گفت :تو خودت هنوز بچه ای..بچه رو می خوای چکار؟..با ناز گفتم:قول میدم به درسام لطمه ای نزنه..در ضمن من اگر هنوز بچه م پس چرا توعاشقم شدی؟..با شیطنت نگام کرد و گفت:عاشق همین بچه بازیات شدم..نمی دونستی؟..اخم شیرینی کردم که بلند خندید..منو به خودش فشرد و گفت :الان باید برم ستاد..شب که برگشتم درموردش حرف می زنیم باشه؟.. از رو پاش بلند شدم..اون هم بلند شد و به طرف اتاق رفت..-باشه ..ولی امشب زودتر بیا..بین راه برگشت و نگام کرد..ابروشو انداخت بالا و گفت :چرا؟!..حرصم گرفت..با همون حرصه توی نگام زل زدم بهش..با لبخند سرشو تکون داد و رفت تو اتاق..وای خدا اخرشم منو دیوونه می کنه..خب بچه می خوام ..اون هم از اریا..وای بهتر از این نمی شد..ولی باید یه جوری راضیش می کردم..لباسش رو پوشید ..بعد از بوسیدن گونه م خداحافظی کرد و رفت..با لبخند بدرقه ش کردم..همین که درو بستم به فکر این بودم که امشب چکار کنم برامون به یادموندنی بشه؟..اخه سالگرد ازدواجمون بود..درضمن قرار بود در مورد بچه هم حرف بزنیم..امشب باید هرجوری شده راضیش کنم..*******جلوی اینه ایستاده بودم..با لبخند از تو اینه زل زده بودم به خودم..وای..یه لباس مخصوص رقص عربی به رنگ سبز فسفری..رنگش روشن بود و پارچه ش براق و لطیف..فقط قسمت سینه م رو می پوشوند..قسمت شکم و شونه هام برهنه بود..دامنش هم راسته بود و دو طرفش چاک داشت..به صورتی که وقتی می چرخیدم پاهام می افتاد بیرون..ارایش ملایمی هماهنگ با لباسم روی صورتم نشونده بودم..نقابم رو که از جنس پارچه بود روی صورتم بستم..همه چیز اماده بود..سی دی رو گذاشتم تو پخش و صداش رو زیاد کردم..اهنگ رو استپ کرده بودم تا هر وقت اریا وارد اتاق شد روشنش کنم.. به ساعت نگاه کردم..10 دقیقه ی دیگه می رسید..لامپ رو خاموش کردم..گوشه به گوشه ی اتاق شمع گذاشته بودم..همه رو یکی یکی روشن کردم..اتاق توی نور شمع فوق العاده رویایی شده بود..لباسم از انعکاس نور شمع داخل سنگ ها و پولک هایی که بهش دوخته شده بود می درخشید..صدای در رو شنیدم.. هیجان داشتم..روی تخت ایستادم..پرده ی دورش رو انداختم پایین..کنترل پخش تو دستم بود..چون پرده نازک بود از همونجا هم گیرنده ش کار می کرد.. در اتاق باز شد..اریا مات و مبهوت به اطرافش نگاه می کرد..همون موقع پخش رو روشن کردم و کنترلش رو انداختم رو تخت..صدای اهنگ فضای اتاقمون رو پر کرد.. ازپشت پرده دستامو باز کردم..خیلی اروم به دستام موج می دادم..چرخیدم ..همون موقع که خواننده شروع به خوندن کرد پرده رو زدم کنار..چشماش با دیدنم توی اون لباس و در حال رقص برق خاصی زد..به راحتی توی اون فضا که با نور کم .. رویایی و زیبا جلوه می کرد اون برق رو دیدم..کمرم رو می لرزوندم و به دستام موج می دادم..در همون حال دستامو اوردم بالا و این بار فقط به کمرم موج دادم..از سینه تا باسن..به طرفش رفتم..پشت بهش..دقیق رو به روی سینه ش ایستادم..با حالت رقص شونه م رو کشیدم عقب..دستاشو گرفتم و دور کمرم حلقه کردم..هماهنگ کمرم رو به چپ..به راست حرکت می دادم..با یه حرکت درهمون حال که تو اغوشش بودم برگشتم..خودمو به عقب پرت کردم..کمرمو سفت چسبیده بود..روی کمرم به پایین خم شده بودم..پام از قسمتی که دامن چاک داشت بیرون افتاده بود ..اورده بودمش بالا و اریا با یه دست پامو نگه داشته بود و با اون دستش هم کمرمو..پامو ول کرد..روی صورتم خم شد..خواست نقابم رو برداره که با لبخند خودمو کشیدم کنار..دوست داشتم تشنه ترش کنم..چرخیدمو رفتم وسط اتاق..دستاموجلوی صورتم گرفتم و باسنم رو لرزوندم..نگاهش روی تک تک اجزای بدنم می چرخید..به روی لباش لبخند جذابی خودنمایی می کرد..به طرفم اومد..همونطورکه کمرمو می لرزوندم دستامو بردم بالا که نقاب رو باز کنم..با یه قدم بلند جلوم ایستاد و دستامو گرفت..نگاش تو نگام قفل شد..دستاشو برد پشت سرمو بند نقاب رو باز کرد..نقاب افتاد..به روش لبخند زدم..خم شد لبامو ببوسه که ابرومو انداختم بالا و چرخیدم رفتم پشتش ایستادم..دستمو گذاشتم روی شونه ش و مسلط و هماهنگ رقصیدم..رفتم عقب..برگشت و نگام کرد..سینه م رو لرزوندم..یه چرخ زدم و رو به روش زانو زدم..موهامو ریختم تو صورتم.. سرمو خم کردم..سرمو می چرخوندم..اولش موهام رو به حالت موج لرزوندم بعد سرمو تکون دادم..در همون حال از جام بلند شدم..دیگه اخرای اهنگ بود..سرمو بلند کردم..موهام ریخت پشتم..دستمو بردم زیر موهام و با ناز نگاش کردم..نگاهش مخمور و جذاب شده بود.. اهنگ که تموم شد به طرفم خیز برداشت و محکم بغلم کرد..نتونستم خودمو کنترل کنم ..هر دو پرت شدیم رو تخت..اول چند ثانیه نگام کرد..همزمان نگاهمون روی لبهای همدیگه لغزید..سرشو اورد جلو .. محکم لباشو روی لبام فشرد..دستامو دور کمرش حلقه کردم..با اشتیاق فراوان لبام رو می بوسید..من هم همراهیش می کردم..انقدر همو بوسیدیم که از نفس افتادیم..لباشو از روی لبام برداشت..هر دو نفس نفس می زدیم.. پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند .. زیر لب زمزمه کرد :روز به روز بیشتر عاشقت میشم..با این کارات منو دیوونه ی خودت کردی خانمی..صدام اروم بود ولی همراه با شیطنت..-منم همینو می خوام..می خوام همیشه عاشقم بمونی..چون خودم فراتر از تصورت عاشقتم و می خوامت..نفس عمیقی کشید و با صدای لرزونی گفت :بهار با من چه کار کردی؟..دختر به خدا تکی..از اینکه دارمت..از اینکه عاشقت هستم به خودم می بالم..با این حرفاش هیجانم رو بیشتر می کرد..باعث می شد افسونش بشم..با عشق زمزمه کردم :دوستت دارم عزیزم..زیر گردنم رو بوسید و گفت :تو فوق العاده ای..منم دوستت دارم خانمی..بهارم..-جانم..سرشو بلند کرد..چشمای خمارش دیوونه ترم کرد..اشتیاق و خواستن تو چشماش بیداد می کرد..لبخند خاصی زد و گفت :هنوز هم دلت می خواد مامان بشی؟..با شوق گفتم :معلومه که دلم می خواد..ارزومه ..اروم خندید و گونه م رو بوسید..چشمک بامزه ای زد و گفت :پس امشب..کار رو تموم می کنیم..ابرومو انداختم بالا و با شیطنت گفتم :کاره چی؟..خندید .. با لحن خاصی گفت :همون کوچولوی شیطونی که می خواد جای منو تو دلت بگیره..دستمو دور گردنش حلقه کردم..با عشق نگاش کردم و زمزمه وار گفتم :هیچ چیز..هیچ کس..تو دنیا نمی تونه جای اریا رو توی دلِ بهار بگیره..مطمئن باش.. چند لحظه فقط زل زد تو چشمام..لبخند جذابی تحویلم داد .. نگاه عاشق و مهربونش رو دوخت تو چشمام..--اریا به فدات..مخلصتم خانمی..-ما بیشتر جناب سرگرد..با شوق نالید :ای خداااااااا..دیوونه نشم از دسته این دختـــر.. بلند خندیدم..ولی خنده م نصفه موند چون لبای اریا روی لبام نشسته بود..بوسه ی طولانی از لبام گرفت و گفت :خب از همین حالا شروع کنیم؟..-شام درست کردم..کیک پختم..پس اونا چی؟..خندید و با کم طاقتی گفت :قربون خودت و دستپختت..فرار که نمی کنن..بعد می ریم می خوریم..الان چه وقته شامه..خندیدم و گفتم :پس کی وقت شامه؟..اونم خندید و گفت :هر وقت کارمون تموم شد..وای دیگه از زور خنده اشک از چشمام جاری شده بود ..-ازدست تو اریا.. تو اغوشش بودم..باز هم این من بودم که زیر بارون بوسه هاش غرق شدم و توی اغوش گم..اریا رو می پرستیدم..اره..عشقش و دوست داشتنش رو ستایش می کردم..چون..واقعا ستودنی بود.. شام خورده بودیم..کیک رو گذاشتم رو میز..با لبخند روی صندلی نشستم..اریا نگاهی به من و کیک انداخت .. با لبخند گفت :به به.. چه خانم با سلیقه ای..-مرسی عزیزم..بخور ببین چطوره؟..--مطمئنم خوشمزه ست..مخصوصا اگر تو بهم بدی دیگه محشرم میشه..با لبخند کیک رو برش دادم و گذاشتم تو بشقاب..دادم دستش که اونم بی معطلی شروع کرد..اول یه تیکه گذاشت دهان من..نصفش هنوز تو دستش بود و نداشت همه ش رو بخورم.. اون رو هم گذاشت تو دهان خودش....ابروشو انداخت بالا..قورتش داد و گفت :اوممممم..فوق العاده ست خانمی..جدی معرکه شده..ذوق کردم و گفتم :وای راست میگی..خیلی خوب شده..ممنونم..همونطور که کیکش رو می خورد گفت :راستی امروز پدر و مادر بهنوش رو دیدم..کیکی که گذاشته بودم دهانم رو به ارومی قورت دادم و گفتم :واقعا؟!..خب چی شد؟!..سرشو تکون داد و گفت :مشکل مالی..اقای هدایت رو اورده بودن ستاد..زنش هم باهاش اومده بود..هر دو پیر و شکسته شدن..با صدایی گرفته گفتم :خب اره..هرچی نباشه پدر ومادرش هستن..بهنوش هم تنها فرزندشون بود..فقط سرشو تکون داد..اروم از جام بلند شدم..رفتم تو اتاق تا کادوی سالگرد ازدواجمون رو اماده کنم..براش یه ست چرم اصل که کیف و کفش و کمربند بود گرفته بودم..گذاشته بودم تو یه جعبه ی طرحدار و بزرگ که یه ربان ابی هم روش داشت.. صداش زدم..-اریا..از توی هال گفت :جانم..-چند لحظه میای؟..صداشو نشنیدم..ولی صدای قدمهاش به گوشم خورد..جعبه رو گذاشتم رو میز و سریع رفتم تو درگاه در ایستادم..دستامو به درگاه تکیه دادم و راهشو سد کردم..جلوم ایستاد..اروم خندید و به دستام نگاه کرد..--چکار می کنی خانمی؟..واسه چی راهو سد کردی؟..-چشماتو ببند ..با تعجب گفت :چرا؟!..-تو ببند..چراشو بعد می فهمی..با شیطنت نگام کرد و چشماشو بست..دستشو گرفتم و کشیدمش تو اتاق..-باز نکنیا..--نه شیطون.. روبه روی میز ارایش ایستاد..خودم راهنماییش می کردم..جعبه روی میز بود..--پس چرا وایسادی؟!..باز کنم؟!..-اره ..حالا می تونی چشماتو باز کنی..اروم چشماشو باز کرد..نگاهش افتاد تو اینه بعد هم سر خورد رو جعبه ی کادو..چشماش برقی زد..به طرفم برگشت و گفت :اوه دختر چکار کردی؟!..مال منه؟!..ابرومو انداختم بالا و با لبخند گفتم :نخیر واسه اقابزرگه..لبخندشو جمع کرد و گفت:اِِِِِ..خب پس..باور کرده بود با خنده گفتم :ماله شماست جناب سرگرد..امشب سالگرد عروسیمونه اقای خوش حواس..کم کم لبخند مهمون لباش شد و گفت :اِِِِِ..بلند خندیدم :ارههههه..خندید و گونه م رو بوسید:فدای تو بشم عزیزم..تو خودت و وجودت تو زندگی واسه ی من بزرگترین و بالاترین هدیه ست..این کارا لازم نبود..با لبخند نگاش کردم..عاشقش بودم..از جونم هم بیشتر اریا رو دوست داشتم.. با لبخند برگشت و جعبه رو برداشت..--خب حالا هندونه ها رو بی خیال بشیم که هی می کارم زیر بغلت..بریم سروقت زحمتی که کشیدی..به شوخی زدم به بازوش و گفتم :یعنی هندونه گذاشتی زیر بغلم ؟..حرفات واقعی نبود؟..خندید و از تو اینه بهم چشمک زد :من غلط بکنم بخوام هندونه بذارم زیر بغلت..تا من هستم تو یه نخود هم نباید بلند کنی..به حرفش خندیدم..بعضی اوقات واقعا شیطون می شد..در جعبه رو برداشت..همه رو یکی یکی اورد بیرون..با شوقی که تو صداش مشهود بود گفت :وای بهار چرا اینکارو کردی؟..اینا فوق العاده ن دختر..ذوق زده گفتم :دوستشون داری؟..نگام کرد و گفت :چون تو گرفتی خیلی ..ولی اینقدری که تو رو دوست دارم هیچ چیزی رو توی این دنیا دوست ندارم.. ناخداگاه دستامو دور گردنش حلقه کردمو سرشو به پایین خم کردم..لبامو گذاشتم رو لباشو محکم و گرم بوسیدمش..لبامو که از رو لباش برداشتم لبخند بزرگی زد و گفت :وای این بوسه ت بهترین کادو واسه ی من بود بهارم.. اروم خندیدم..این مرد پر از شور و هیجان بود..واقعا در کنارش خوشبخت بودم..خوشبخت و خوشحال.. --خب حالا نوبتی هم باشه نوبته منه..با تعجب و شوق خاصی دستامو زدم به هم و گفتم :مگه تو هم کادو خریدی؟!..خندید وگفت :پس چی؟..فکر کردی فقط تو سالگرد ازدواجمون یادت مونده؟..بهترین روز عمرم بود..مگه به این اسونی ها فراموش میشه؟..من نمیگم چشماتو ببیند..دوست دارم همیشه چشمات به روی من باز باشه.. با لبخند نگاش کردم..از توی جیبش یه جعبه بیرون اورد..به طرفم گرفت..خواستم از دستش بگیرم که دستشو کشید عقب..با تعجب نگاش کردم..--هنوز هم دوست داری پدر و مادرت رو در کنار هم پیش خودت داشته باشی؟!..حضورا نمی گم..همین که همیشه پیش خودت اونا رو داشته باشی..به جز قلبت.. از شنیدن حرفاش یه کم گیج شده بودم ..نگاهمو که دید اروم خندید و جعبه رو به طرفم گرفت..ازش گرفتم..با لبخند بازش کردم..یه جعبه ی سرمه ای مخمل..که با یه ربان ابی روشن به صورت پاپیون گوشه ش تزیین شده بود..یه گردنبند به شکل قلب..روش پر از نگین بود..اوردمش بیرون..جلوی صورتم گرفتم..وای..خیلی خوشگل بود..تلالو خاصی داشت..--بازش کن..با تعجب گفتم :چی؟!..دستشو اورد جلو..دو طرف قلب رو فشرد..قلب طلایی از هم باز شد و همراهش صدای موزیک ملایم و زیبایی فضا رو پر کرد..با ناباوری نگاش می کردم..قلب به دو نیمه تقسیم شده بود..یه طرف عکس مادرم که به روم لبخند می زد و یه طرف هم عکس پدرم ماهان..که اون هم با لبخند نگام می کرد..عالی بود..نه..از عالی هم فراتر..محشر بود..زبونم بند اومده بود..اشک به چشمم نشست..به اریا نگاه کردم..با لبخند گفتم:ا..اریا این..این..اروم بغلم کرد..سرمو به شونه ش تکیه دادم..چشمامو روی هم فشردم..قطره اشکی روی صورتم جاری شد..-اریا ..این بهترین کادویی بود که تو عمرم گرفتم..ازت ممنونم..منو به خودش فشرد و گفت :عزیزدلم..خوشحالم خوشت اومده..-خیلی دوستت دارم..--من بیشتر..خیلی خیلی بیشتر..انقدر که تو تصورت نمی گنجه بهار..لبخند زدم..مثل همیشه تو اغوشش اروم بودم..ارامش حقیقی برای من..یعنی اغوش اریا.. اریا توی اتاق..پشت میزش نشسته بود .. پرونده ای در دستش بود و با دقت ان را مرور می کرد..تقه ای به در خورد..سرش را از روی پرونده بلند کرد..--بفرمایید..نوید لبخند بر لب وارد اتاق شد..اریا دوباره سرش را انداخت پایین و گفت :چه عجب من در زدن تو رو هم دیدم..چی شده؟!..نوید روی صندلی نشست و با خنده گفت :مگه باید چیزی شده باشه؟..من همیشه با ادب بودم..-اره خب..همیشه با ادب بودی..ولی هیچ وقت رو نمی کردی..نوید سکوت کرد..اریا پرونده را بست و کناری گذاشت..انگشتانش را در هم قفل کرد .. به نوید نگاه کرد..نوید لبخند به لب داشت و جورِ خاصی به اریا نگاه می کرد..-باز چی شده؟!..--هیچی ..تو چرا امروز انقدر به من مشکوکی؟!..-د اخه می شناسمت نوید..چشمات داد می زنه می خوای یه چیزی بگی ولی مرددی..خندید و گفت :ایول داری به خدا..اریا با لبخند گفت :پس یه چیزی شده..خب بگو ببینم..باز چکار کردی؟!..--دست گل اب دادم..لبخند از روی لبان اریا محو شد..نوید تند تند گفت :نه یعنی..کار بدی نیست..خوبه..واسه من که خیلی خوبه..-ای بابا..درست حرف بزن ببینم چی میگی؟!..دست دست می کرد..من من کنان گفت :یه چیزی..ازت می خوام..قول میدی کمکم کنی؟!..اریا چشمانش را باریک کرد و دقیق نگاهش کرد..-اره بگو.. نوید نفس عمیقی کشید و شروع کرد..--دقیقا 1 ماه پیش بود..شب داشتم بر می گشتم خونه که تو یه کوچه متوجه شدم 3 نفر سارق دارن کیف یه دختر رو به زور ازش می گیرن..منم چون لباس فرم تنم بود تا دیدنم پا گذاشتن به فرار..دختره گریه می کرد و با دیدن من انگار روح دیده باشه به من من افتاد..بهش گفتم اروم باش ولی هنوز داشت می لرزید..تند تند می گفت من بی گناهم ..تو رو خدا به بابام چیزی نگید..هر چی می گفتم نترس کاری باهات ندارم بی خیال نمی شد..اخرش دیدم نخیر هی داره التماس می کنه و گریه ش بند نمیاد..یه داد سرش زدم که بنده خدا تموم کرد.. اریا با چشمان گرد شده گفت :یعنی چی تموم کرد؟!..نوید خندید و گفت :نه که جدی جدی تموم کنه..یعنی ترسید و ساکت شد..بعد یه چند تا سوال ازش کردم..اونم از ترسش تند تند جواب می داد..گفت حال مادرش خوب نیست..خونه ی خاله ش ِ و باید بره اونجا..خلاصه رسوندمش.. --خب..حالا مگه چی شده؟!..نوید با لبخند سرش را پایین انداخت و گفت :یه چیزی شده دیگه..-چی؟!..--خب..من..یه جورایی..لبخند اروم اروم روی لب اریا نشست..بلند خندید و گفت :عاشقش شدی؟!..تو؟!..نوید سرش را بلند کرد و با اخم کمرنگی گفت : خب اره..مگه چیه؟!..چرا می خندی؟!..خنده ی اریا تبدیل به لبخند شد و گفت :نمی دونم ولی خنده م گرفت..وای نوید تو عاشق شدی؟!..حالا دختره رو می شناسی؟!..تعریف کن ببینم..--درموردش تحقیق کردم..پدرش پدرِ واقعیش نیست..مادرش هم ناراحتی کلیه داره ولی براش کلیه پیدا شده و می خواد عمل کنه..وضع مالیشون هم خوبه..بد نیست..خودش هم دختر خوب ونجیبیه..اسمش هم..رهاست..-خوبه..پس تحقیقم کردی..حالا از من چه کمکی ساخته ست؟!..--می خوام بری با مامان صحبت کنی..نگرانم راضی نباشه..-چرا؟!..--خب دیگه..به خاطر پدر رها و مادرش..نمی دونم..نگرانم..اینکارو می کنی؟!..اریا با لبخند سرش را تکان داد و گفت :اره..چرا که نه..یه داداش نوید که بیشتر نداریم..چشمان نوید برقی زد و با شوق گفت :نوکرتم اریا..-مخلصیم..به به..پس یه شام عروسی افتادیم..نوید خندید و سرش را تکان داد..*******-داریم کجا میریم؟!..--صبر کن خانمی می فهمی..دیگه چیزی نگفتم..اریا منو اورده بود بیرون و می گفت می خواد یه چیزی نشونم بده..هر چی هم ازش می پرسیدم چی؟!..می گفت بعد خودت می فهمی.. ماشین رو گوشه ای نگه داشت..-پیاده شو عزیزم..رسیدیم..هر دو از ماشین پیاده شدیم..با تعجب به رو به روم نگاه کردم..تابلویی که سر در ساختمون نصب شده بود " مهد کودک بهار"..زبونم بند اومده بود..به اریا نگاه کردم..انقدر تعجب کرده بودم که اصلا نمی دونستم چی بگم..-ا..اریا ..اینجا..اینجا..مهد کودک.... سرشو تکون داد و کنارم ایستاد..با لبخند گفت :اره خانمی..این همون مهد کودکیِ که انتظارشو می کشیدی..بالاخره کار ساختش تموم شد.. مات و مبهوت به ساختمونه مهد نگاه می کردم..اینجا زمینش همون زمینی بود که اریا به عنوان مهریه ی صیغه ی محرمیت به نامم کرده بود..همیشه می گفتم دوست دارم اینجا یه مهد بسازم..عاشق بچه ها بودم..می دونستم در حال ساخته ولی نمی دونستم کار ساختش تموم شده..-وای اریا..واقعا سوپرایزم کردی..نمی دونم چطور ازت تشکر کنم..دستشو گذاشت پشتم .. در حالی که به داخل ساختمون هدایتم می کرد گفت :تشکر لازم نیست عزیزم..همه ی زحماتش رو خودت کشیدی..برو داخلش رو ببین.. وارد مهد شدیم..روی دیوارهای اطراف نقاشی های زیبا از شکلک ها و شخصیت های کارتونی کشیده بودن..دیوار های داخلی مهد به رنگ صورتی و ابی و سفید بود..رنگ امیزی جالب و متنوعی داشت..خوشحال بودم..خیلی خیلی خوشحال..--خوشت میاد؟..به اطرافم نگاه کردم..لبخند بزرگی روی لبام بود..-عالیه اریا..نقص نداره..واقعا ازت ممنونم..لبخند زد و گفت :عزیزم اینها همه در مقابل این همه خوشبختی که در کنارت به دست اوردم هیچه..تو فرشته ای تو زندگیِ من..در برابر این همه مهربونی و محبت تنها با عشق زل زدم توی چشماش..زبانم از بیان جملات قاصر بود.. اریا موضوع نوید رو بهم گفته بود..ولی عمه راضی نمی شد..می گفت به هیچ عنوان این خانواده با ما جور نیستن..نمی دونم والا..ولی نوید اعصابش حسابی داغون بود..دیگه دست به دامن اقابزرگ شده بود که اونم می گفت اینبار نمی خواد دخالت بکنه..هرچی پدر ومادر نوید گفتن همون درسته..فعلا درگیر این موضوع بود..ظاهرا هیچ کدوم کوتاه بیا نبودن..******بالاخره بهترین و خوش ترین خبر عمرم رو شنیدم..اینکه باردارم..وای خدا اون روز که جواب ازمایش رو گرفتم انقدر ذوق کردم و بالا پایین پریدم که از زور خستگی به نفس نفس افتادم..با اریا رفتیم و جواب رو گرفتیم..لبخند لحظه ای از روی لبامون محو نمی شد..همون روز رفتیم رستوران و بعد ازخوردن یه ناهار خوشمزه یه چرخی تو شهر زدیم..دیگه حق نداشتم دست به سیاه و سفید بزنم..مادرجون و عمه جون هر روز پیشم بودن..کلا دورم همیشه شلوغ بود..اریا هر روز دست پر می اومد خونه و بیش از پیش بهم توجه می کرد..ولی خب دوره ی ویاری که داشتم خیلی سخت بود..مرتب از اریا دوری می کردم..وای..البته این حالات موقت بود و فقط چند ماه اول اینطور می شدم..ولی خب همون مدت هم اریا مجبور می شد جدا بخوابه..وای که چقدر به من و خودش سخت می گذشت..مرتب تحت نظر پزشک بودم..چند ماه اخر رو دانشگاه نرفتم..باید استراحت می کردم..وقتی سونو دادم پزشکم گفت دوقلو هستن..خدایا این بزرگترین نعمت تو زندگیم بود..دوتا بچه..از اریا..ثمره ی عشقم بودن..من و اریا تصمیم گرفته بودیم بعد از به دنیا اومدن بچه ها..بعد از 6 ماه که دیگه غذای مکمل هم می تونستم بهشون بدم براشون پرستار بگیریم..از همین الان به فکرش بودیم..تا اینکه مادرجون گفت یه خانم میانسال و باتجربه سراغ داره که می تونه این مسئولیت رو قبول کنه..به خاطر اینکه از درس و دانشگاه عقب نیافتم اینکارو می کردم وگرنه از خدام بود همیشه پیششون باشم..******با بی قراری پشت در اتاق راه می رفت..نگاهش به ساعتش بود و در اتاق که کی باز می شود..بهار نیمه شب دردش شروع شده بود ..طبق نظر پزشک این درد درده زایمان بود و این یعنی زمان تولد فرزندانشان رسیده است..در اتاق باز شد..یکی از پرستارها که زنی تقریبا میانسال بود در حالی که نوزادی را در اغوش داشت جلوی اریا ایستاد..نوازد را به طرف اریا گرفت و با لبخند گفت :خدا یه فرشته ی ناز بهتون داده..پسرتون هم داره به دنیا میاد..اریا با اشتیاق دخترش را در اغوش گرفت..به گفته ی پرستار چون فرشته زیبا بود..به مناسبت این خبر مقدار زیادی پول به عنوان مژدگانی به پرستار داد..--ممنونم..بچه رو بدید باید برای معاینه ببرمش..اریا به سختی از نوزاد دل کند و او را در در اغوش پرستار گذاشت.. همان موقع یکی از پرستاران بیرون امد و رو به پرستاری که نوزاد را بغل داشت گفت :خانم شیبانی خانم دکتر میگن وضعیت مادر بچه ها خوب نیست..بیاید داخل ..باید تزریقاتشو انجام بدید..پرستار با نگرانی نگاهی به اریا انداخت و سریع رفت داخل اتاق..پرستار خواست داخل شود که اریا صدایش زد..نگرانی و ترس در نگاه و صدایش مشهود بود :حال خانمم چطوره؟..چی شده؟..پرستار مردد نگاهش کرد و گفت :شما شوهر بهار کامرانی هستید؟..--بله..--ما داریم تلاشمون رو می کنیم..بچه و خانمتون تو وضعیت نرمالی نیستن..شاید..شاید مجبور بشیم جون یکیشون رو نجات بدیم..خانمتون..یا..بچه..قلبش از حرکت ایستاد..احساس می کرد گلو و دهانش خشک شده است..بی معطلی ..با جدیت کامل گفت :به پزشکش بگید در هیچ شرایطی نباید بذاره جون خانمم به خطر بیافته..فقط خانمم..فقط اون..می خوام سالم تحویلم بدینش..شنیدید چی گفتـم؟..جمله ی اخرش را با صدای بلند گفت..--بله اقا شنیدم..اینجا بیمارستانه..خواهشا رعایت کنید..با صدایی لرزان گفت :خانم برو داخل اینا رو به پزشکش بگو.. پرستار سرش را تکان داد و با اخم کمرنگی وارد اتاق شد اریا روی صندلی نشست..سرش را در دست گرفت..کلافه بود..از طرفی ترس از دست دادن بهار دیوانه ش می کرد..از جایش بلند شدم..قدم زد..ارام و قرار نداشت..زیر لب دعا می خواند..نذر امام رضا کرد که اگر بهار و بچه هر دو سالم بمانند هر 4 نفر به پابوسش بروند و انجا نذرش را ادا کند..در دل گفت که اگر سرنوشت ان نوزاد این است که پا به این دنیا نگذارد ولی جان بهارش به خطر نیافتد..برای ان هم نذر کرد..ولی از ته قلبش می خواست که فرزندش همراه همسرش هر دو نجات پیدا کنند.. زمان به کندی می گذشت..همان موقع یکی از پرشکان به سرعت از انتهای سالن به طرفش امد و بی توجه به حضور اریا وارد اتاق شد..به ساعتش نگاه کرد..نیم ساعتی گذشته بود که در اتاق باز شد..پرستار همراه نوزاد بیرون امد..لبخند بر لب داشت..با خوشحالی گفت :تبریک میگم..پسرتون هم به دنیا اومد..اریا بی معطلی پرسید :خانمم..حال اون چطوره؟..--خانمتون هم حالش خوبه..بنده خدا خیلی اذیت شد ولی زن قویِ..اریا نفسی از سر اسودگی کشید و زیر لب خدا را شکر کرد..با لبخند نوزاد را در اغوش گرفت..زیبا بود..به ارامی چشمانش را بسته بود و لبانش را تکان می داد..به خاطر سلامتی فرزندش و بهار اینبار هم مقدار زیادی پول به عنوان مژدگانی به پرستار داد..پرستار تشکرکرد .. نوزاد را از اغوش اریا جدا کرد و به داخل اتاق برد..*******به بخش منتقل شدم..امروز واقعا مرگ رو جلوی چشمام دیدم..اینکه مادر شدن خیلی سخته..دردش رو با تمام وجود حس کردم..اینکه تونستم بفهمم مادرم به خاطر به دنیا اومدن من چه سختی کشیده..واقعا راست گفتن که تا مادر نشی نمی تونی درک کنی که چه سختی هایی داره..اریا کنارم بود..بچه ها کنارم توی تختاشون خوابیده بودن.. وقتی برای اولین بار بهشون شیر دادم بهترین حس رو تو عمرم تجربه کردم..احساس می کردم عاشقانه و از صمیم قلبم دوستشون دارم..این عشقو دوست داشتنم هزار برابر شده بود..حس شیرینی بود..حس مادر شدن.. در اتاق باز شد..وای خدا..همه بودن..مادرجون..پدرجون..عمه و شوهر عمه و نوید..اقابزرگ هم همراهشون اومده بود..لبخند بر لب داشت و نگاهش به من بود..با همه سلام و احوال پرسی کردم..گل وشیرین ها رو گذاشتن رو میز ..مادرجون و عمه رو بوسیدم..پدرجون هم پیشونیم رو بوسید وبهم تبریک گفت..اقابزرگ جلو اومد ..پیشونیم رو بوسید..--تبریک میگم دخترم..امروز از ته دل شادم..تو دوباه منو به زندگیم برگردوندی..با حضورت ..به بچه ها نگاه کرد و گفت :و با به دنیا اوردن این دوتا گل ..شادیمون رو تکمیل کردی..خدا همتون رو حفظ کنه..درضمن از همین الان یه تبریک دیگه هم بهت میگم..خانم دکتر..برای من و خانواده باعث افتخاری دخترم.. به روش لبخند زدم و با خجالت گفتم :ممنونم اقابزرگ..هر چی هم داریم از نعمت و برکت وجود شماست..ازتون واقعا ممنونم..ایشاالله سایتون هیچ وقت از سر ما کم نشه..به سرم دست کشید وبا مهربونی گفت :زنده باشی دخترم.. اقا بزرگ 3 تا پلاک که روش اسم "الله"حک شده بود بهمون کادو داد ..ولی یکیشون از بقیه بزرگتر وسنگین تر بود..اقابزرگ :اون دوتا که کوچیک و ظریف هستند واسه نتیجه های خوشگلمه..فقط یکیش ماله تو ِ..از این حرفش همه خندیدیم..هم من و هم اریا هر دو ازش تشکر کردیم..کادوی پدر جون و مادر جون یه سرویس طلا بود..و عمه جون هم یه دستبند..-از همگی ممنونم..این کارا لازم نبود به خدا..چرا زحمت کشیدید..مادرجون :این حرفا چیه دخترم..قابل تو رو نداره..این دوتا نازنین رو به دنیا اوردی ..این کمترین کاریه که ما برات انجام دادیم عزیزم..نگاهم پر از تشکر وسپاس بود..همیشه دوست داشتم چنین خانواده ای داشته باشم..و از خدا واقعا ممنونم ..اینکه بعد از پشت سر گذاشتن این همه مشکلات این پاداش بزرگ رو بهم عنایت کرد..همه شون رو دوست داشتم و به داشتنشون افتخار می کردم.. اریا با نوید پچ پچ می کرد..می دونستم داره ازش درمورد رها می پرسه..نوید کمی گرفته بود..اریا رو به همه گفت :خب حالا نوبتی هم باشه نوبت تعیین اسم بچه هاست..رو به اقابزرگ گفت :شما بزرگه مایی اقا بزرگ..نظرتون چیه؟..اقابزرگ با لبخند گفت :پسرم تو و بهار پدر و مادر بچه ها هستید..وظیفه ی شماست که به روی بچه هاتون اسم بگذارید..هر چی خودتون صلاح می دونید..بقیه هم تایید کردن..اریا گفت :پس با این حساب یه کاری می کنیم..من اسم دخترمون رو انتخاب می کنم..بهار اسم پسرمون رو..چطوره؟..همه موافق بودن..منم همینطور.. اریا گفت :وقتی پرستار بچه رو گذاشت تو بغلم و گفت خدا یه فرشته بهتون داده..نمی دونم چرا این اسم به دلم نشست..چون واقعا هم مثل فرشته ها بود..بنابراین تصمیم گرفتم اسمش رو بذارم "فرشته".. فرشته..اره..اسم فوق العاده ای بود..واقعا زیبا بود..همگی ابراز رضایت کردیم..اریا با لبخند رو به من گفت :خب این هم از اسم دخترمون که شد فرشته..اسم اقاپسر گلمون رو چی بذاریم؟..نگاهی به جمع انداختم و با لبخند گفتم :والا..چی بگم..باید یه اسمی باشه که به فرشته هم بخوره دیگه..من میگم..تو چشمای اریا نگاه کردم و گفتم :فرهاد..رضایت رو تو چشمای همه دیدم..و وقتی به زبون اوردن و گفتند اسم بسیار زیبا و با معنایه خوشحال شدم..اریا هم با لبخند سرشو تکون داد و گفت :عالیه..فرشته و فرهاد.. وقت ملاقات تموم شده بود.. همگی خداحافظی کردن و بعد از سفارش های لازم که مراقب خودمون باشیم رفتن..ولی اریا چند دقیقه ای پیشم موند..کنارم نشست..دستمو گرفت تو دستاش..- نوید چی می گفت؟..--هیچی..میگه خاله هنوز موافق نیست..ولی میگه منم از تلاش دست بر نمی دارم..بالاخره راضیشون می کنم..از شناختی که روی نوید دارم مطمئنم راضیشون می کنه..لبخند زدم.. تو چشمام خیره شد وگفت :از گذاشتن اسم فرهاد دلیل داشتی خانمی..درسته؟..خندیدم و گفتم: از کجا فهمیدی؟..--وقتی تو چشمام زل زدی و اسمشو گفتی..حالا دلیلتو بگو ببینم عزیزم.. نفس عمیقی کشیدم وبا لبخند گفتم :دوست دارم پسرم وقتی بزرگ شد پا جای پای پدرش بذاره..در راه عشق ثابت قدم باشه..بشه فرهاد عاشق..مثل تو برای رسیدن به عشقش تلاش کنه..فرشته و فرهاد ثمره ی عشق من و تو هستند..فرشته به زیبایی اسمش و فرهاد به پاکی عشقش.. نگاه جذاب و عاشقش رو دوخت توی چشمام..به روی صورتم خم شد و پیشونیم رو بوسید..پیشونیش رو به پیشونیم تکیه داد..زیر لب گفت :به داشتنت افتخار می کنم خانمی..از اینکه توی زندگیمی..و همینطور از اینکه فرشته و فرهاد رو بهم دادی بی نهایت ازت ممنونم..گونه ش رو بوسیدم و زمزمه وارگفتم :عاشقتـم اریا..سرشو بلند کرد و خندید :همین یه دنیا حرف توش بود..خندیدم و گفتم :دقیقا.. صدای گریه ی بچه ها بلند شد..اریا با اشتیاق از جاش بلند شد و بغلشون کرد..فرشته تو بغل اریا بود و فرهاد تو بغل من..اریا با لبخند گفت :فرشته بی نهایت شبیه به تو ِ بهار..-فرهاد هم شبیه به خودته اریا..چشم و ابرو مشکی و پوست گندمی.. هر دو به هم نگاه کردیم و خندیدیم..بچه ها تو بغلمون اروم بودن..اریا کنارم نشست ..سرمو به بازوش تکیه دادم..صداشو زمزمه وار شنیدم..گیرا و جذاب.. --احساسی که به تو دارم یه حس فوق العادست من عاشق کسی شدم که خیلی صاف و سادست احساسی که به تو دارم به هیچکسی نداشتم من اسم این حال دل رو عاشق شدن گذاشتم
با شنیدن حرفاش قلبم اتیش گرفت..ازاین دید به قضیه نگاه نکرده بودم..چرا زود قضاوت کردم؟..قبول داشتم اریا مرد بود با یه غرور مردونه ..با یه غیرت خاص و قوی..چرا اینا رو نادیده گرفتم؟..چرا از طرف خودم نگاهش رو معنی کردم ولی به درونش نگاه نکردم؟.. مگه اون همیشه از تو چشمام پی به حقیقت نمی برد؟..پس چرا من به درونش توجه نکردم و حرف دلشو نخوندم؟.. اریا عاشق تر بود یا من؟..اریا بیشتر دوستم داشت یا من؟.. نوید تمام مدت روشو برگردونده بود..اینجوری بهتر بود..راحت تر می تونستم به اریا نگاه کنم و با نگاهم و کلامم باهاش حرف بزنم.. از جام بلند شدم..رو به روش زانو زدم.. با صدای ارومی زیر لب صداش زدم.. -اریا.. اروم سرشو بلند کرد..اشک تو چشماش حلقه بسته بود.. به نوید نگاه کردم..هنوز روش اونور بود.. سرمو بردم جلو..زیر گوش اریا زمزمه کردم :اگر هنوز هم می تونی پاکیمو از تو چشمام بخونی پس نگام کن..دقیق نگام کن..زل بزن تو چشمام..بهم بگو.. صورتمو روبه روی صورتش قرار دادم..هر دو زل زده بودیم تو چشمای هم..نگاه اریا توی چشمام قفل شده بود..حتی پلک هم نمی زد.. لبخند اروم اروم نشست رو لباش..من هم به روش لبخند زدم.. صورتشو اورد جلو..زیر گوشم اروم به طوری که نوید نشونه گفت :بهارِ من همیشه پاکه..از روی زمین نیستش می کنم کسی رو که بخواد بهت دست بزنه عزیز دل ِ اریا.. لبخندم پررنگتر شد..ناخداگاه صورتشو بوسیدم.. نوید تک سرفه ای کرد..از اریا جدا شدم..نوید هنوز روش اونطرف بود.. با صدای شوخی گفت :گردنم خشک شد..بزنید رو دور تند دیگه..برگردم؟.. اریا با لبخند گفت :مزاحمی خب..حالا هم تحمل کن.. --دستت درد نکنه..اریا جون خاله..جون عزیزت بذار برگردم ..باور کن گردنم دیگه صاف نمیشه.. اریا اروم خندید و گفت :قسم نده..برگرد.. نوید صورتشو برگردوند..گردنشو به چپ و راست تکون داد .. به اریا نگاه کردم..به روی لباش لبخند بود.. همون موقع در اتاق باز شد.. شاهد همراه 2 تا مرد قوی هیکل اومدن تو اتاق.. با دیدن من یه تای ابروشو داد بالا و نگاهش از روی صورتم به طرف اریا کشیده شد.. پوزخند زد و رو به من گفت :پس همه چیزو بهش گفتی اره؟.. چیزی نگفتم فقط با نفرت نگاش کردم.. رو به اریا خیلی ریلکس گفت :طلاقش نمیدی؟.. اریا با خشم زیر لب غرید :خفه شو عوضی..مگه شهر هرته که الکی الکی زنمو طلاق بدم؟..مگه اینکه از رو جنازه ی من رد بشی دستت به بهار برسه..اون زنه منه ..زن من هم می مونه.. شاهد با ارامش به طرفم اومد..خودمو چسبوندم به پای اریا.. ولی دستای اونم بسته بود و نمی تونست کاری بکنه.. شاهد زیر بازومو گرفت.. با یه حرکت بلندم کرد..به اریا نگاه کردم..نگاه سرخ و پراز خشمش به شاهد بود.. شاهد به اریا گفت :ظاهرا با زبون خوش حرف توی گوشت نمیره نه؟..مشکلی نیست..همون حرفی که خودت زدی رو عملیش می کنم..از روی جنازت هم خودم رد میشم هم زنت..اونجوری دیگه نیازی به طلاق نیست..وقتی بمیری دیگه همه چی تمومه.. با شنیدن این حرف جیغ کشیدم .. با خشم برگشتم سمت شاهد.. محکم دستمو از تو دستش کشیدم و سرش داد زدم:اونی که باید بمیره تویی نه اریا..تو یه عوضی ِپستی..یه مزاحم که می خواد ارامش رو از زندگی من بگیره..ارزو می کنم به درک واصل بشی.. شاهد محکمتر بازومو گرفت و گفت :ارزو بر جوانان عیب نیست دختر جون.. به اون دوتا مرد اشاره کرد ..اومدن جلو..طناب رو از دور اریا و نوید باز کردن..هنوز دستاشون بسته بود..زیر کتفشون رو گرفتن و بلندشون کردن.. هر دو تقلا می کردن ولی بی فایده بود..خودمو به هر دری می زدم تا از دستش خلاص بشم ولی نمی شد.. از ویلا خارج شدیم..اریا و نوید رو مجبور کردن هر دو زانو بزنند..شاهد منو محکم گرفته بود.. رو به یکی از مردا اشاره کرد..رفت بالای سر اریا ایستاد..شاهد رو به روشون بود..من رو هم دنبال خودش می کشید..مرد اسلحه ش رو به طرف اریا نشونه گرفت.. با دیدن اون صحنه زدم به سیم اخر..دستام از پشت بسته بود..شاهد هم بازومو چسبیده بود..دستامو مشت کردم و محکم کوبیدم تو شکمش..انگار همه ی نیروم جمع شده بود تو دستام..شاهد ناله ای کرد و دستش شل شد.. از فرصت استفاده کردم و به طرف اریا دویدم..رو به روش زانو زدم..تو چشمام اشک حلقه بسته بود..بغض کرده بودم..ولی نگاه نگرانم به اریا بود.. نگاه گرم و مهربونی بهم انداخت واروم گفت :نگران نباش خانمی.. -نمی تونم اریا..این عوضیا می خوان بکشنت.. --نترس..نمی تونن.. با تعجب نگاش کردم..منظورش چی بود؟!.. شاهد به طرفم اومد .. زیر بازومو گرفت..بلندم کرد ..منو کشید سمت خودش.. اریا داد زد :ولش کن..اون که دستش بسته ست..نمی تونه فرار کنه.. --زیادی حرف می زنی جناب سرگرد..من هر کار که بخوام می کنم..شیرفهم شد؟.. رو به مرد اشاره کرد..جیغ کشیدم..تقلا می کردم..اروم و قرار نداشتم.. -عوضیا ولشون کنید..همه تون یه مشت ادمای پست و رذلید..ادم کشا.. شاهد داد زد :خفه شو.. ولی هیچ کس جلو دارم نبود..جیغ و داد می کردم.. با شنیدن صدای گلوله چشمامو بستم..خدایا..نــــــــــه.. اشک از چشمام جاری شد..اریا... اروم لای چشمامو باز کردم..با تعجب به رو به روم نگاه کردم..اریا و نوید زنده بودن..ولی مردی که می خواست بهشون شلیک کنه غرق خون افتاده بود رو زمین.. صدایی از پشت سر باعث شد همه ی نگاه ها به اون سمت کشیده بشه.. --به به..می بینم که جمعتون حسابی جمعه.. کم مونده بود چشمام از کاسه بزنه بیرون..زیر لب اسمشو زمزمه کردم..باورم نمی شد..اون اینجا چکار می کرد؟!.. سردی لوله ی اسلحه رو روی پیشونیم حس کردم..شاهد اسلحه ش رو گذاشته بود کنار پیشونیم.. ولی نگاه من به اون بود..به..به بهنوش.. یه مرد هیکلی وقد بلند هم کنارش ایستاده بود..بهش اشاره کرد..به طرف اریا و نوید رفت و دستاشونو باز کرد..هر دو ایستادند..ولی اون مرد اسلحه ش رو به طرفشون نشونه گرفت.. اریا با اخم رو به بهنوش گفت :تو اینجا چکار می کنی؟..چطور ازاد شدی؟.. بهنوش رفت جلو..نگاه پر از نفرتی به اریا انداخت و گفت :تو که باید بهتر با قانون اشنا باشی جناب سرگرد..سند گذاشتم اومدم بیرون..موقتی..ولی همین هم منو به هدفم می رسونه .. --چه هدفی؟!.. بهنوش پوزخند زد و گفت :کشتن ِ تو و.. به نوید اشاره کرد و گفت :پسرخاله ی عزیزت.. رو به شاهد گفت :به تو کاری ندارم..می تونی با اون سوگلیت بری رد کارت..ولی تا من نگفتم هیچ کس از اینجا جم نمی خوره.. رو به اریا ادامه داد :کار من فقط با این دوتاست.. نوید داد زد :از کشتن ما چی گیرت میاد؟..تو یه دیوونه ای بهنوش..فقط واسه اینکه اریا و اقابزرگ ازت شکایت کردن می خوای ادم بکشی؟.. بهنوش با همون پوزخند روی لباش اسلحه ش رو به طرف نوید نشونه گرفت وگفت :کم حرف بزن جناب سروان..یه نفسی هم بکش..نه..انقدر خر نیستم که به خاطر یه شکایته ساده دست به قتل بزنم.. اریا داد زد :پس دلیلت چیه؟..تو ادم نمیشی نه؟.. بهنوش با خشم فریاد زد :خفه شو اریا..ببند دهنتو..می خوای دلیلمو بدونی؟..اره؟..باشه بهت میگم..تویِ عوضی..باعث مرگ کسی که دوستش داشتم شدی..باعث شدی کسی که عاشقش بودم سرش بره بالای دار..تو..تو و نوید..هر دوی شما باید کشته بشید..می خوام دارتون بزنم..همونطور که کیارش ِ من رو کشتید باید کشته بشید.. دهانم از زور تعجب باز مونده بود..گفت..کیارش؟!..وای خدا..اینجا چه خبر بود؟!.. از نگاه اریا و نوید هم می خوندم که اونا هم به اندازه ی من شاید هم بیشتر از من.. از حرف های بهنوش تعجب کردن.. اریا گفت :اخه چطور ممکنه؟!..تو..به کیارش علاقه داشتی؟!..پس.. بهنوش :اره..عاشقش بودم..می دونی از کی؟..از وقتی که با تو دوست شد و تو اوردیش خونه ی اقابزرگ..ازهمون دیدار اول بهش علاقه مند شدم..پسر جذابی بود..هر کار می کردم تا نظرش رو جلب کنم..رفتم تو شرکت پدرش و درخواست کار دادم..گفتن منشی می خوان..با جون و دل قبول کردم..باهاش بودم..با کیارش. .خیلی زود به هم وابسته شدیم..اون هم منو دوست داشت..بهم گفت دیگه نمی خواد تو شرکت منشی باشم..بهم پیشنهاد کار دیگه ای رو داد.. رو به روی اریا و نوید قدم می زد.. --با کیارش همدست بودم..تو هر چیزی..ولی رفته رفته دیدم تغییر کرده..بهش که گفتم.. گفت نه داری اشتباه می کنی.. به من نگاه کرد..نگاهی سرشار از خشم و نفرت.. --همچنان در کنارش فعالیت می کردم..تا اینکه بهم گفت نامزد کرده..خوردم کرد..من دوستش داشتم وبه خاطرش هر کاری می کردم ولی اون نابودم کرد..بهش گفتم چرا با من اینکارو کردی..اونم گفت من دختره رو دوستش ندارم..واسه یه کاری می خوامش..خیالت راحت عشق من تویی..این دخترِ مزاحم افتاده بود بین ما..کیارش روز به روز بیشتر ازم فاصله می گرفت..اون دختری که باعث سردی کیارش از من شده بود رو نمی شناختم.. به اریا نگاه کرد وگفت :اون شب توی مهمونی من هم بودم..نقاب داشتم..هیچ کدومتون منو ندیدین..البته نمی دونستم تو هم تو مهمونی هستی..اخر شب فهمیدم.. به من پوزخند زد وگفت :اون دختری که تو بغل کیارش داشت باهاش خوش می گذروند من بودم..همون دختری که با خنده و عشوه تو بغل نامزدت نشسته بود و حواس کیارش رو پرت کرده بود ..اره..اون من بودم..ما همو دوست داشتیم..ولی تو بین ما بودی..اگر وعده و وعید های کیارش نبود سه سوت خلاصت می کردم.. اون شب تا می تونستم کیارش رو مست کردم..خودم هم خورده بودم ولی به مستی اون نبودم.. ترتیبشو دادم که با اون مرد باشی..می خواستم از چشم کیارش بیافتی..تو خوشگل بودی..مطمئنا می تونستی کیارش رو بندازی تو دامت..دیدم کیارش داره دنبالت می گرده..مطمئن بودم تا الان دخلت اومده..گفتم بذار تورو توی اون حالت ببینه و برای همیشه قیدت رو بزنه..ولی .. به اریا اشاره کرد وگفت :تو نذاشتی..تو دخالت کردی و نذاشتی نقشه م عملی بشه..اون شب منم همراه کیارش فرار کردم..رفتیم خونه ش .. رو به من گفت :بازم کیارش اومد سمتت ولی بهم گفت که کارت تمومه و دیگه اون دختر تو زندگیش نیست..خوشحال شدم..اینکه همه چیز تموم شد..چطوریش رو نمی دونستم.. ولی تموم شد.. به اریا نگاه کرد..ادامه داد :خانواده م از کارهای من خبر نداشتن..حتی نمی دونستن من عاشق کیارش هستم..فکر می کردن توی تهران دارم تو یه شرکت کار می کنم..از همه طرف زمزمه های نامزدی من و تو به گوش می رسید..ولی من کیارش رو می خواستم..درظاهر وانمود می کردم تورو می خوام..ولی در اصل دلم با کیارش بود.. رو به اریا و نوید داد زد :ولی شما دوتا عوضیِ مزاحم کیارش رو از من گرفتید..افتاد پشت میله های زندان..بعد هم اعدامش کردن..از وقتی که فهمیدم کیارش رو گرفتن و باعثش اریا بوده به خونش تشنه شدم..قصدم این بود بهش نزدیک بشم و نابودش کنم..ولی اون ازدواج کرده بود..دلم می خواست زندگیشو از هم بپاشم و بعد هم از پشت بهش خنجر بزنم..می خواستم ذهنیتشو نسبت به زنش تغییر بدم..اون زن بهار بود..کسی که روزی نامزد عشقم بود..ولی اریا هم کسی بود که عشقم رو ازم گرفته بود..پس باید از هر دوی شما انتقام می گرفتم..هر شب خونه گریه و زاری راه می انداختم و می گفتم اریا رو می خوام..درصورتی که می خواستم بهت نزدیک بشم تا به موقعش خوردت کنم..ولی تو عاشق بودی.. به من اشاره کرد و فریاد زد :عاشقه این دختر..هر کاری می کردم باز به در بسته می خوردم..اون روز وقتی وارد ویلا شدید دیدم سوئیچ ماشین رو برنداشتی..هنوز از در بیرون نرفته بودم..برگشتم و توی ماشین رو گشتم..ولی چیزی پیدا نکردم..به بهانه ی سوئیچ اومدم تو اتاقت که تو با خشونت باهام رفتار کردی.. اون روز که کنار دریا بودیم می خواستم بهار رو تحریک کنم..می خواستم بگم من هنوزم اریا رو دوست دارم..ولی این بهار بود که جلوم ایستاد و گفت اریا اونو دوست داره و ماله اونه..دیگه داشتم اتیش می گرفتم..این دختر همه چیز داشت..عشق..اریا..مال و ثروت اریا..از طرفی روزی نامزد کیارش بود.. زدم به سیم اخر و هولش دادم ..سرش خورد به سنگ اما زنده موند..ای کاش می مرد.. روز جشن از در پشتی اومدم تو..همه سرشون به کار خودشون گرم بود..رفتم تو اتاقتون..همه جارو گشتم..می خواستم یه اتو ازتون گیر بیارم..باید کاری می کردم که جلوی همه سکه ی یه پول بشین..از هر دوی شما متنفر بودم.. چمدون رو از زیر تخت اوردم بیرون..چیزی توش نبود..به کفش دست زدم..برجسته بود..کنارش زیپ داشت..بازش کردم..مدارکتون اونجا بود..با دیدن اسمت شک کردم..تو بهم گفته بودی اسمت "بهار احمدیِ"ولی توی شناسنامه اسمت "بهار سالاری" بود..تموم مدارک مربوط به تو رو برداشتم..از ویلا زدم بیرون..ذهنم حسابی مشغول شده بود.. از بابام پرسیدم کسی روبه اسم سامان سالاری می شناسه؟..خیلی زود شناخت..بهم گفت که اون مرد " ماهان " دایی اریا رو کشته..دیگه رو ابرا بودم..بهتر از این نمی شد..اتوی خوبی بود..ظاهرا چون پدرم با اقابزرگ صمیمی بوده و سامان هم شریکشون بوده پدرم از همه چیز با خبر میشه.. رفتم تهران و تحقیق کردم..استشهاد محلی گرفتم ..هر کاری می کردم تا اقابزرگ رو مطمئن کنم..تو باید از زندگی اریا خارج می شدی..می خواستم بیرونت کنم..کیارش اعدام شده بود و این یعنی مرگ حتمی اریا..تو اتیش انتقام روزی هزار بار می سوختم و خاکستر می شدم..ولی اینبار هم به بن بست خوردم..فکر می کردم با این کارم تو از خانواده ی کامرانی طرد میشی..ولی طرد که نشدی هیچ..با.. با شنیدن صدای فریاد یک نفر همه شوکه شدیم.. - ویلا در محاصره ی پلیسه..کسی از جاش تکون نخوره.. بهنوش اسلحه ش رو توی دستاش تکون داد و رو به اریا نشونه گرفت.. دیوانه وار خندید و گفت :تو باید بمیری..حاضرم پلیس منو با یه گلوله از پا در بیاره ..ولی تو هم با من کشته بشی.. با وحشت جیغ کشیدم و محکم خودمو از تو بغل شاهد بیرون کشیدم..ولم نمی کرد..با ارنجم زدم تو صورتش..ولی هنوز دنبالم بود.. به طرف اریا دویدم..همزمان صدای پشت سر هم شلیک گلوله سکوت اونجا رو بر هم زد.. توی بغل اریا بودم..نفسم بند اومده بود..اصلا یادم رفته بود چطور باید نفس بکشم..فقط وحشت بود که وجودمو پر کرده بود.. اروم سرمو از اغوشش بیرون اوردم..خواستم برگردم که اریا شونه م رو گرفت و نذاشت..نگاش کردم..ولی مسیر نگاه اون رو به رو بود.. اریا :نگاه نکن بهار.. -چرا؟!..اریا بذار ببینم چی شده.. نگاهشو دوخت تو چشمام..اروم سرشو تکون داد..شونه م رو ول کرد..برگشتم.. با دیدن بهنوش وشاهد که غرق خون افتاده بودن رو زمین جیغ بلندی کشیدم و خودمو چسبوندم به اریا.. شاهد جلوی پای من افتاده بود و بهنوش هم درست رو به رومون افتاده بود رو زمین..اطرافشون پر ازخون بود.. اریا سرمو تو اغوش گرفت..شوکه شده بودم..اخه چطور این اتفاق افتاد؟!.. با وحشت سرمو بلند کردم و به لباس اریا دست کشیدم.. -ا..اریا تو که چیزیت نشده؟..حالت خوبه؟.. لبخند زد و با اطمینان گفت :من خوبم خانمی..نگران نباش.. نفسمو از سر ارامش دادم بیرون و زیر لب خداروشکر کردم.. جرات نداشتم برگردم و به شاهد و بهنوش نگاه کنم..صحنه ی بدی بود..حالم داشت بد می شد.. نگاهی به اطرافم انداختم..افراد شاهد رو دستبند به دست نیروهای پلیس بردن بیرون.. اون مردی که همراه بهنوش اومده بود هم تیر خورده بود.. ولی نمی دونستم هر 3 مردن یا هنوز زنده هستند.. امبولانس اومد.. مردی که همراه بهنوش بود زنده بود ولی بهنوش وشاهد تموم کرده بودن.. من و نوید و اریا کناری ایستاده بودیم..نیروهای پلیس همه جای حیاط و ویلا بودند..نگاهم بی هدف روی اون ها بود.. به همه چیز و هیچ چیز فکر می کردم..هم ذهنم پر بود از چراهایی پر از افسوس که چرا شاهد و بهنوش اینکارو کردند و اخر به اینجا رسیدند ؟.. هم تهی بودم از هر فکر و ذهنیتی..نمی دونم..انگار گیج شده بودم..این همه شوک..واقعا سخت بود.. صدام گرفته بود..رو به اریا گفتم :پلیسا چطور رسیدن؟!..کسی خبرشون کرده بود؟!.. اریا سرشو تکون داد و همونطور که به رو به رو خیره بود گفت :بذار از اولش رو برات بگم..وقتی دزدیدنت من شماره پلاک رو برداشتم..انقدر سریع از اونجا دور شدن که حتی نتونستم برم از تو ویلا ماشین رو بیارم و تعقیبشون کنم..بدون شک بهش نمی رسیدم..ماشین متعلق به شاهد نبود..شماره پلاک رو گزارش کردیم وادرسش مشخص شد..صاحب ماشین مرده بود و ماشین دست پسرش بود..اون هم اعتراف کرد که ماشین رو داده دست دوستش..با دوستش که یکی از ادمای شاهد بود تماس گرفت و قرار گذاشت تا ماشین رو تحویل بگیره.. نگام کرد و ادامه داد :گروهی از بچه های ستاد تو اتاق من جمع شدیم تا درمورد همین ماموریتی که من و نوید بر عهده گرفته بودیم بحث کنیم..وقت زیادی نداشتیم..نتیجه بر این شد که من و نوید نامحسوس وارد عملیات بشیم..وقتی بیژن..پسر صاحب ماشین سوئیچ رو تحویل گرفت یکی از بچه ها بیژن رو با خودش برد ستاد..بعد هم من و نوید افتادیم دنبال ماشین و تعقیبش کردیم..تا اینجا اومدیم..نوید متوجه یه ماشین مشکوک شده بود ولی سر پیچ غیبش می زنه.. -همون بهنوش بوده درسته؟.. اریا سرشو تکون داد و گفت :ظاهرا همینطوره..حدس می زنم وقتی سند گذاشته اومده بیرون افتاده دنبال ما و تا اینجا اومده.. -چطوری می خواستین پلیس رو خبر کنید؟!..هیچ کدوم از مامورا دنبالتون نیومدن؟!.. اریا به نوید نگاه کرد..نوید خندید و پاشو اورد بالا..پاچه ی شلوارشو کمی داد بالا و از توی جورابش یه شیء خیلی کوچیک بیرون اورد..یه دکمه ی قرمز روش بود.. با تعجب گفتم :این چیه؟!.. اریا :فرستنده..و ردیاب..به کمک این دستگاه ِ کوچیک بچه ها پیدامون کردن..گفتم که..از قبل نقشه مون اینطور برنامه ریزی شده بود..اگر بچه ها پشت سرمون می اومدن ممکن بود نقشه لو بره..نمی شد بی گدار به اب زد..ولی با این کار شک و شبهه ای باقی نمی موند.. -کی فرستنده رو فعال کردید؟!..پس چرا انقدر دیر اومدن؟!.. اینبار نوید جواب داد :قبل ازاینکه وارد ویلا بشیم رفتم سمت ماشین تا سوسیس بیارم.. به اریا نگاه کرد ..هر دو خندیدند.. با تعجب گفتم :سوسیس واسه چی؟!.. اریا :می خواست بده به سگ شاهد بخوره..بهش داروی بیهوشی زده بود که بیهوش بشه.. ابرومو انداختم بالا و گفت :وای چه جالب..عجب فکری.. نوید خندید و گفت :زن داداش ما رو دست کم نگیر.. خندیدم..ادامه داد :بعد هم که اومدم پیش اریا و عملیات رو شروع کردیم..وقتی که ادمای شاهد پیدامون کردن می خواستم فعالش کنم ولی نتونستم..هم جلوی چشمشون لو می رفتیم و هم اینکه فرصتی بهمون ندادن..تو اتاق هم شاهد و دار و دسته ش بودن و نمی شد..اون همه ادم چشمشون به ما بود..بعد هم که ما رو بستن به صندلی و نتونستم..وقتی اوردنمون بیرون و تو حیاط زانو زدیم بدون فوت وقت..دکمه رو فشار دادم..تا بهنوش اومد و کمی وقت گذشت نیروها هم رسیدن.. با لبخند به اریا نگاه کردم و گفتم :پس واسه ی همین گفتی نترسم؟!.. اریا هم با لبخند سرشو تکون داد.. رو به هر دوشون گفتم :پس کلی توی این عملیات اکشن بازی کردین.. نوید خندید و گفت :اکشن بازی نه زن داداش..عملیات 007 .. من و اریا هر دو لبخند زدیم.. برگشتم و به ماشین امبولانس نگاه کردم که حرکت کرده بود .. داشت از در می رفت بیرون.. اهی کشیدم و گفتم :باورم نمیشه بهنوش و شاهد کشته شدن..واقعا چرا اینطور شد؟!.. اریا سکوت کوتاهی کرد و گفت :وقتی تو جلوم ایستادی بهنوش شلیک کرد.. همزمان شاهد هم اومد سمت تو که گلوله خورد بهش..همین که صدای گلوله بلند میشه ..پلیس که قبلا اخطار داده بود شلیک می کنند و بهنوش تیر می خوره ..اون مردی هم که همراهش بود بهش شلیک میشه اخه به سمت نیروهای پلیس شلیک می کرد..اگر بچه ها بهنوش رو با تیر نمی زدن معلوم نبود چی می شد..بدون شک به هر سه تای ما تیراندازی می کرد.. سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم..یاد شاهد و حرفاش افتادم..واقعا سرنوشت چه بازی هایی می کنه..اینکه شاهد توی اون مهمونی باشه .. اریا رو ببینه .. دنبالش بیافته تا بفهمه من هنوز پیش اریا هستم یا نه..بعد که منو ببینه با خودخواهی بخواد به دستم بیاره..می دونستم شاهد ادمی ِ که حتما باید به اون چیزی که می خواد برسه..ولی حالا در راه رسیدن به اون چیزی که می خواست جونشو از دست داد.. واقعا چه ارزشی داشت؟!..که بخواد با خودش و زندگیش اینکارو بکنه..موضوع بهنوش هم واقعا شوک برانگیز بود..هیچ وقت فکرشو هم نمی کردم اون دختری که اون شب تو مهمونی تو اغوش کیارش بود و باهاش می گفت ومی خندید بهنوش باشه..واقعا توی این مدت چقدر ماجرا اتفاق افتاد و ما ناخواسته و ندانسته درگیرش شدیم.. وتهش هم رسید به اینجا.. ******* توی ماشین بودیم و داشتیم بر می گشتیم..هر 3 سکوت کرده بودیم.. وارد شهر که شدیم اریا گفت :بهار می خوام بهت یه چیزی بگم ..ولی قول بده اروم باشی.. قلبم ریخت..تو دلم گفتم ای خدا..باز چی شده؟!.. با تعجب گفتم :چی شده اریا؟!..بازم اتفاقی افتاده؟!.. سرشو تکان داد و گفت :نه اون اتفاقی که فکرشو می کنی..این اتفاق می تونه هم خوب باشه و هم.. -خواهش می کنم اگر چیزی شده بگو.. --بهار الان که رسیدیم ویلای اقابزرگ ممکنه .. کلافه گفتم :ممکنه چی؟!.. اسکوت کرده بود..این سکوتش منو می ترسوند.. اینبار نوید گفت :اریا بذار من بگم.. اریا فقط سرشو تکون داد..به نوید نگاه کردم..صندلی جلو نشسته بود..برگشت و نگام کرد.. --اقابزرگ می خواد ببینتت.. چشمام گرد شد .. -منو؟!..به خاطر..موضوع پدرم؟!.. --اره..ولی نه اون چیزی که تو فکر می کنی..موضوع یه چیز دیگه ست.. -موضوع چیه؟!..ای بابا..گیجم کردید.. اروم خندید و گفت :برسیم خودت می فهمی..بذار اقابزرگ خودش بهت بگه..ولی اصلا نگران نباش..باید خوشحال هم باشی.. گنگ نگاش کردم..سر در نمی اوردم..اینا چی می گفتن؟!..برای چی باید خوشحال باشم؟!.. الان مطمئنا اقابزرگ منو ببینه دیگه باید اشهدمو هم بخونم.. اینکه پدرم پسرش رو کشته..ولی اون هم پدر منو کشته..خب پدر من پسرش رو کشته .. این وسط پدرم مقصر بوده..ولی اون هم نباید پدر منو می کشت.. ای واااااااای..به کل گیج شدم..اصلا نمی دونم چی درسته چی غلط.. انقدر تو افکارم غرق شده بودم که نفهمیدم کی رسیدیم.. فصل بیست و ششم با تعجب بهشون نگاه می کردم.. همین که رسیدیم اریا منو اورد ویلای اقابزرگ..هی خودمو می کشیدم عقب می گفتم بذار بعدا ولی اریا اصرار می کرد همین الان.. دیگه دیدم نمی تونم کاریش کنم تسلیم شدم و باهاش اومدم..البته نوید هم باهامون بود.. همه توی سالن جمع شده بودن.. مادرجون و پدرجون..خاله و شوهر خاله..و.. از همه مهمتر اقابزرگ.. با دیدن من همه از جاشون بلند شدن..سرمو انداختم پایین .. سلام کردم..مادرجون به طرفم اومد .. محکم بغلم کرد.. با لحن بی سابقه ای گرم و مهربون گفت :الهی فدات بشم عزیزم..سلام به روی ماهت..کجا بودی دخترم؟..دلمون هزار راه رفت.. مات و مبهوت تو بغلش بودم .. از پشتش به بقیه نگاه کردم..رو لبای همه لبخند بود..حتی اقابزرگ.. خدایا خوابــــم؟!..اینجا چه خبره؟!.. از بغلش اومدم بیرون..فکر می کردم الان همه می ریزن سرم که پدر تو ماهان رو کشته ..ولی در کمال تعجب اینطور نشد.. داشتن حسابی تحویلم می گرفتن..همه یکی یکی اومدن جلو و بغلم کردن..به جز اقابزرگ و شوهرخاله و نوید همه رو بغل کرده بودم.. اصلا باورم نمی شد..گیج و منگ بودم..عین ندید بدیدا داشتم نگاشون می کردم..سرخ شده بودم..نه از خجالت و شرم اینکه می دونن من کیم..از اینکه اینجور باهام رفتار می کردن و من هم زیر اون همه نگاه خیره مونده بودم چه کنم.. اقابزرگ :بسته دیگه..دورشو خلوت کنید.. همه با لبخند رفتن کنار و روی مبل نشستن.. اریا دستشو گذاشت پشتم..نگاش کردم..اونم به روم لبخند می زد.. زیر لب گفتم :اریا اینجا چه خبره؟!..چرا همه یه جوری شدن؟!.. اروم خندید و گفت :بشین خانمی ..اقابزرگ بهت میگه.. رو یه مبل دونفره نشست..من هم کنارش نشستم.. نگاهم روی همه می چرخید..تا اینکه روی اقابزرگ ثابت موند.. هنوزم لبخند به لبش بود و چیزی که بیشتر مبهوتم می کرد نگاه گرم و مهربونش بود.. ******* اقابزرگ رو به اریا گفت :صندوقچه ی روی میز رو بهش بده.. اریا از جاش بلند شد و صندوقچه رو برداشت ..به طرفم گرفت..با تعجب نگاش کردم..با لبخند به صندوقچه اشاره کرد.. هنوزم نگام بهت زده بود..از کاراشون سر در نمی اوردم..برخوردشون رو پیش خودم جور دیگه ای برداشت کرده بودم ولی الان..اصلا اونطور که تو ذهنم بود پیش نیومد.. صندوقچه رو گرفتم..اریا کنارم نشست.. اقابزرگ:بازش کن.. نگاهی به بقیه انداختم..اب دهانمو قورت دادم..یعنی چی توشه؟!..بازش کردم.. با تعجب به محتویات داخلش نگاه کردم..چندتا نامه..سه تا دفترخاطرات..یه شناسنامه ..یه پاکت مدارک هم توش بود که مربوط به گواهی تولد نوزاد و کاغذ ترخیص از بیمارستان جهت زایمان..اوه..سند ازدواج.. اسامی رو خوندم..اقای ماهان کامرانی..خانم مریم صفوی..چشمام گرد شد.. م..ماهان ؟!.. م..مر..مریم؟!..مامان من؟!..با..ماهان ازدواج کرده بود؟!..پس.. نگاهمو از روی سند ازدواج برداشتم وبه اقابزرگ دوختم..هم تعجب کرده بودم هم لال شده بودم..باورم نمی شد.. اقابزرگ سرشو تکون داد و گفت:با من بیا..صندوقچه رو هم با خودت بیار.. از جاش بلند شد.. به اریا نگاه کردم..نمی دونم تو نگام چی دید که زیر لب گفت :باهاش برو..نترس.. نگاهش بهم اطمینان می داد.. از کنارش بلند شدم..اقابزرگ رفت اونطرف سالن..در یکی از اتاقا رو باز کرد.. خودش کنار ایستاد و گفت :برو داخل..هر چی توی صندوقچه هست رو بخون..بعد بیا بیرون..من پاسخگوی همه ی سوالاتت هستم.. دیگه داشتم شاخ در می اوردم..منظورش چی بود؟!.. چرا هر کی می خواست یه چیزی رو بهم بفهمونه یه صندوقچه می داد دستم؟!.. یعنی این مدارک و دفاترهم مربوط به پدر و مادرم می شدن؟!.. به خودم اومدم..دیدم اقابزرگ دیگه کنارم نیست و تمام مدت دارم با خودم فکر میکنم.. رفتم داخل..به اطرافم نگاه کردم..یه میز و صندلی گوشه ی اتاق بود..کتابخونه ی کوچیکی رو به روش بود..سمت راست پنجره و سمت چپ یه اینه ی قدی .. زیاد کنجکاوی نکردم..صندوقچه واجب تر بود..ذهنم بدجور مشغولش شده بود.. پشت میز نشستم..سریع در صندوقچه رو باز کردم و دفاتر و نامه ها رو اوردم بیرون..مدارک رو هم از داخل پاکت بیرون اوردم.. همه رو ریختم رو میز..تصمیم گرفتم اول یکی از نامه ها رو بخونم.. پشتشون رو نگاه کردم..پشت هیچ کدوم چیزی نوشته نشده بود ..جز یکیش.."عفو بنما".. بازش کردم..برگه رو اوردم بیرون..تاشو باز کردم .. "بسمه تعالی" سلام..اسم من مریم صفوی است..بی شک من را می شناسید..هیچ وقت با هم رو به رو نشده ایم ولی کما بیش از هویت من مطلع هستید..درسته..من..مریم همسر ماهان و مادر نوه یتان هستم..نوه ای که از وجودش بی خبرید.. بسته ای را به دستتان می رسانم..داخل ان صندوقچه ایست که همه ی هویت و گذشته ی من و ماهان در ان گذاشته شده..با خواندن تک به تکشان پی به تمام حقایق خواهی برد.. حرفی ندارم بزنم..فقط این را می گویم که چیزی تا پایان عمرم باقی نمانده..روزهای اخر را سپری می کنم..نفس هایی که می کشم هر دم نشان از ان دارد که زندگیم رو به پایان است.. دخترم..بهار را..به نزدتان می فرستم..بهار نوه ی شماست..دختر ماهان..مدارک داخل صندوقچه ست..ان ها را با دقت بخوانید.. خواهش می کنم صبرپیشه کنید و به دنبال ما نگردید..از شما تقاضا دارم کاری نکنید ..تا بهار خودش پیش شما بیاید..همه ی حقایق را برایش بگویید..من نمی توانم..می خواهم این روزهای اخر را بی دغدغه سپری کنم..بدون نگاه پر از سرزنش دخترم..بدون اهی که از سینه بیرون می دهد که چرا زندگیش اینطور تلخ سپری شد.. در اخر از شما یک خواهش دارم..مرا عفو کنید..برای ندانم کاری وپنهان کاری..با وجود شما بهار ِ من سخت بزرگ شد..می دانم ستم بزرگیست..ولی من مادرم..نمی توانستم جگرگوشه م را از خود جدا کنم.. با خواندن دفتر خاطرات من.. ماهان و سامان..پی به حقایق می برید..امید به ان دارم که مرا ببخشید..حلالم کنید.. "مریم صفوی" ******* نامه تو دستام خشک شده بود..این نامه ی مادرم بود..برای اقابزرگ نوشته بود.. گف..گفته من..من نوه ی اقابزرگم..د..دختر ماهان !!.. یعنی حقیقت داره؟!..پس اونایی که توی اون صندوقچه بود چی؟!..اون خاطرات..اونا چی؟!.. لحظه به لحظه بیشتر گیج می شدم..روی دفاتر رو نگاه کردم.. خاطرات "مریم" ..خاطرات" ماهان"..خاطرات "سامان".. به نامه ها نگاه کردم..یکی یکی بازشون کردم..نامه ی عاشقانه بود..بعضی ها رو ماهان برای مامانم نوشته بود..بعضی ها رو هم مامان برای ماهان نوشته بود.. قاطی کرده بودم.. دفتر خاطرات مامان رو باز کردم.. یه نامه از لای دفتر افتاد رو میز..برش داشتم..پشتش هیچی نوشته نشده بود.. بازش کردم.. ******* برای دخترم..بهار.. عزیزم ..دختر نازنینم..قبل از انکه خاطرات من را بخوانی باید چند چیز را به تو بگویم..اول از همه مرا ببخش که ناخواسته تو را گمراه کردم..مجبور شدم..نمی خواستم ولی نمی توانستم تحمل کنم..نگاه سرزنش امیزت را..لحن پر شکوه ت را.. من اخر راهم دخترم..الان پیش من نیستی..این روزها تنهام..سرم را با خواندن خاطرات قدیم گرم می کنم.. الان چیزی نمی گویم..خودت همه چیز را با خواندن خاطرات ما می فهمی..دفاتری که قبلا به اسم خاطرات از من و سامان خواندی نصفش حقیقت داشت ولی مابقی نه.. من و سامان هر دو با هم اینکار را کردیم زیرا هر دو از اینده هراس داشتیم..هرچه در ان دفتر خواندی در مورد من تا اشنایی با ماهان و اتفاقات بعد از ان حقیقت داشت.. ولی تا قبل از مرگش حقایق همان هایی بودن که تو خواندی..بعد از مرگ ماهان همه چیز فرق کرد.. حقایق در این دفتر نوشته شده..خواستی می توانی گذشته ی پدرت ماهان و سامان را هم بخوانی.. ولی خاطرات ماهان و همینطور سامان ..پیوندی با خاطرات من دارد که اگر همه ی ان را با دقت بخوانی پی می بری که در خاطرات انها نیز همین موارد گفته شده است.. برایت ارزوی سلامتی می کنم دخترم ..باز هم از تو درخواست بخشش دارم ..حلالم کن بهارم.. در پناه حق ******* وای خدا دارم میمیرم..شاخ در نیارم خیلی ِ.. وقت رو تلف نکردمو سریع رفتم سروقت دفترخاطرات مامان.. ابتداش همونی بود که تو اون یکی دفتر هم نوشته بود.. تا اونجایی که ماهان برای ازدواج با مریم اصرار داشت.. بقیه ش فرق می کرد..از اونجا به بعدش رو خوندم.. ******* توی رستوران قرار گذاشتیم..ماهان گفت که دیگه طاقت نداره ازم دور باشه..منم مثل اون بودم..هر دو دل تو دلمون نبود که به هم برسیم..ولی همون شب قلب پدرم درد گرفت و قبل از اینکه برسونیمش بیمارستان تموم کرد.. غصه دار بودم و عزادارِ پدرم .. از طرفی هم عاشق ماهان بودم.. 2 ماه از مرگ پدرم گذشته بود..ماهان هنوز هم برای ازدواج با من اصرار داشت..مادرم حرفی نداشت..ماهان هم مستقل بود..خونه..ماشین..شغل..همه چیز داشت.. هر دو تو یه بیمارستان کار می کردیم..من پرستار و اون پزشک..ازم خواستگاری کرد وگفت بدون حضور پدر و مادرش می خواد ازدواج بکنه..گفت پدرش ناراضیه و می خواد دختر دیگه ای رو به عقدش در بیاره ولی ماهان اینو نمی خواست..من هم نمی تونستم از دستش بدم..عاشقش بودم..جز مادرم کسی رو نداشتم.. عقد دائم کردیم..زندگیمون عالی بود و در کنار ماهان لذت خاصی داشت.. روز به روز بیشتر عاشقش می شدم..ولی همیشه از این می ترسیدم که اقابزرگ از وجود من توی زندگی ماهان بو ببره..می ترسیدم اون موقع دیگه این خوشبختی رو نداشته باشم.. تا اینکه باردار شدم..دیگه اوج خوشبختیم بود..با به دنیا اومدن بهار زندگی ما هم به طراوت بهار شد.. ماهان عاشق بهار بود..اسمش رو خودش انتخاب کرد..می پرستیدش..گاهی من بهش حسادت می کردم و می گفتم تو بهار رو بیشتر از من دوست داری..ولی ماهان منو می بوسید و می گفت خانمی این چه حرفیه؟..بهار از وجود توست..بی تو نه من هستم نه بهار.. با این حرفاش عاشق ترم می کرد..مادرم رو داشتم..اون هم با دیدن خوشبختی من خوشحال بود..ولی این خوشبختی خیلی زود از بین رفت.. اون روز با بهار و ماهان رفته بودیم پارک..خیاطی کار داشتم..به ماهان گفتم پیاده میرم..خواست بهار رو با خودش ببره که بچه بی قراری کرد..بهار تازه 8 ماهش بود.. به ماهان گفتم با خودم می برمش..اون هم قبول کرد..خواست منو برسونه ولی قبول نکردم..خیاطی نزدیک بود.. ماهان هم بیمارستان کار داشت و باید می رفت.. ******* بقیه ی خاطرات صحنه ی تصادف ماهان بود..درست مشابه همون خاطراتی که تو دفتر اول خوندم..با این تفاوت که من هم حضور داشتم..یه نوزاد 8 ماهه.. ادامه ش رو خوندم.. بعد از مرگ ماهان.. بعد از فوت ماهان زندگیم رنگ ماتم گرفت..تیره و کدر.. نمی فهمیدم روزم کی میاد و میره ..شبم چطور سپری میشه..همه ش اه بود و افسوس.. خودم براش مجلس ختم گرفتم..جرات نداشتم برم خونه ی پدرش..از دور شاهد مراسم خاکسپاریش بودم..من..همسرش..جرات نداشتم برم جلو و با شوهرم..عشقم ..وداع کنم.. خدایا خیلی سخت بود..با چه قدرتی جلوی پاهامو گرفتم که قدم بر ندارم ..با چه زوری جلوی خودمو گرفتم که به طرفش پرواز نکنم و شیون و زاری راه نیاندازم.. از دور ایستاده بودم و گوشه ی شالم رو جلوی دهانم گرفته بودم و ازته دل زار می زدم و ماهانم رو صدا می زدم..ولی..کسی صدامو نمی شنید.. مادرم پیشم بود..بهار رو تر و خشک می کرد..از من که کاری بر نمی اومد..صبح تا شب زانوی غم بغل می گرفتم و از پنجره به بیرون خیره می شدم..انگار تو دل اسمون ماهانم رو می دیدم..به روم لبخند می زد.. دقیقا 3 ماه از مرگ ماهان گذشته بود که یه روز سامان اومد خونه م..اون موقع ها بیشتر با ماهان بود و می دیدمش..ازموضوع ازدواج من و ماهان خبر نداشت ولی وقتی بهار به دنیا اومد ماهان همه چیزو بهش گفت.. دیگه خیلی کم دیدمش..تا الان.. -چیزی شده؟!.. --مریم باید از این شهر بری.. -چرا؟!.. --اقای کامرانی فهمیده ماهان زن داشته و الان دنبالته تا بچه ت رو ازت بگیره.. با وحشت گفتم :چی داری میگی؟!..ولی من بچه م رو بهش نمیدم..این دختر تنها یادگار ماهانِ.. --می دونم..برای همین میگم باید از اینجا بری.. -اخه کجا برم؟!..من و مادرم که جایی رو نداریم..نه دوستی نه فامیلی.. --نگران نباش..من شماها رو مخفی می کنم.. ترس از دست دادن دخترم..پاره ی تنم و یادگار عشقم ..من رو وادار کرد تا از شمال فرار کنم..همراه مادرم به کمک سامان اومدیم تهران..پولی نداشتم..ماهان وضع مالیش عالی بود ولی نمی تونستم ثابت کنم که من زنشم و این بچه هم دختر ِماهانِ..بنابراین دستم به جایی بند نبود..اگر می خواستم این راز رو فاش کنم اقای کامرانی بچه م رو ازم می گرفت..حاضر بودم گوشه ی خیابون بخوابم ولی نذارم جگرگوشه م رو ازم جدا کنند..از پدرم هم چیز زیادی بهم ارث نرسید..یعنی چیزی نداشت که گیر من بیاد..خونمون هم اجاره ای بود..پولش هم خرج کفن و دفن پدرم و..خوراک و پوشاک خودمون و بهار شد..تهش هیچی برام نموند.. سامان برامون یه خونه ی کوچیک و قدیمی خرید ..همراه مادرم و دخترم اونجا ساکن شدیم..سامان هر روز بهمون سر می زد..هر بار یه چیزی برای بهار و خونه می خرید و می اورد.. صدقه بگیر نبودم..درسته مجبور بودم ولی غرور هم داشتم..تصمیم گرفتم برم توی بیمارستان مشغول بشم.. به چند تا از بیمارستان ها جهت کار مراجعه کردم..هیچ کدوم قبولم نکردند..گفتند تعداد پرسنل تکمیلِ و نیاز نداریم..کار دیگه ای هم قبولم نمی کردن..خواستم تو یه شرکت منشی بشم که رئیسش وقتی فهمید بیوه هستم و مجردم برام دندون تیز کرد..منم دیگه ردشو نگرفتم و برگشتم خونه.. به سامان چیزی نمی گفتم..به اون ربطی نداشت..زندگی خودم بود و دخترم و مادرم..خودم باید اداره ش می کردم.. ولی با کدوم کار؟!.. پرستار خصوصی شدم که پسر همون پیرزنی که پرستارش بودم با وجود همسر و فرزند بهم پیشنهاد صیغه کرد..به معنای واقعی کلمه خورد شدم..بیوه بودم..ولی ادم بودم..چرا باهام اینطور رفتار می کردن؟!..چرا نگاهشون به من مثل نگاه یه خریدار به کالای مورد علاقه ش بود؟!.. حسابی ترسیده بودم..به این باور رسیدم که یک زن بیوه نمی تونه ازادانه هر کار خواست بکنه..تو جامعه اینطور جا افتاده بود..صد افسوس که راهی نداشتم و باید توی خونه می موندم.. سامان فهمید پرستار خصوصی شدم..انقدر عصبانی شد که گفتم الان می زنه زیر گوشم..ولی کاری نکرد..تمام خشمش رو سر در حیاط خالی کرد..انقدر محکم کوبیدش به هم که بهار زد زیر گریه..بچه م ترسیده بود.. سامان چرا انقدر عصبانی و کلافه شد؟!.. شب اومد خونمون..سفت و سخت..محکم و قاطع ازم خواستگاری کرد..گفت منو دوست داره و می خواد که همسر دائمش باشم.. اون موقع دقیقا یک سال و نیم از مرگ ماهان گذشته بود.. قبول نکردم..من هنوز هم عاشق ماهان بودم..چطور می تونستم قبول کنم که با سامان ازدواج کنم؟!.. هر روز پیشنهادش رو مطرح می کرد وبا جواب منفی من رو به رو می شد..نمی تونستم از خونه بیرونش کنم..چون هم بهش مدئون بودم و هم اینکه اون تنها کسی بود که می شناختم و می تونست کمکم بکنه..درضمن این خونه هم متعلق به اون بود.. از نگاه های مردم خسته شده بودم..تا اینکه یه روز حرفی به گوشم رسید که همونجا مرگم رو از خدا خواستم.. از مغازه سبزی خریده بودم و داشتم بر می گشتم خونه که از پشت دیوار..سر پیچ کوچه صدای دو تا زن رو شنیدم.. دوتا از همسایه ها داشتن پشت سرم حرف می زدن :واه واه..زنیکه شوهرش مرده اونوقت یه مردِ غریبه هر روز وهرشب میاد تو خونه ش ..خودم با چشمای خودم دیدم مادرش هر وقت که از خونه می زنه بیرون مردِ هم میره تو خونه و تا کی بیرون نمیاد..هر دفعه هم یه چیز دستشه.. --خب شاید شوهرشه..صیغه ای چیزی کردن.. --واااا..نه از این خبرا نیست..اگر شوهرش بود من می فهمیدم..چه شوهریه که زنش جلوش چادر سر می کنه؟!.. --تو از کجا دیدی؟!.. --ای بابا منیرجون خونه ی ما چسبیده به خونه ی مریم خانمشون..از بالای پشت بوم دیدم.. زن خندید و گفت :از دست تو زری ..داشتی زاغ سیاشون رو چوب می زدی؟!.. --وا این حرفا چیه؟..رفته بودم بالا پشت بوم رخت پهن کنم چشمم افتاد بهشون..زنیکه معذب بود..مرده هم داشت می خندید و حرف می زد.. --نمی دونم والا..حالا خوبیت نداره..ولش کن.. --چی رو خوبیت نداره؟..ما همسایه هستیم منیرجون..باید بدونم همسایه کناریم داره تو خونه ش چکار می کنه یا نه؟..همینجوری که نمیشه..ما ابرو داریم..این کوچه حرمت داره ..نمیشه که هر ننه قمری بیاد توش و هر کار دلش خواست بکنه.. --چی بگم .. اشکامو پاک کردم..خدایا چی می شنیدم؟..ای کاش کر می شدم و این حرفا رو با گوشم نمی شنیدم..ای کاش می مردم و چنین روزی رو نمی دیدم.. وقتی اومدم خونه 1 روز کامل از اتاق بیرون نیومدم و فقط با خودم فکر می کردم..مامان گله می کرد ولی من جواب نمی دادم.. هر دفعه صدای زن همسایه تو گوشم زنگ می زد و بیشتر خورد می شدم (زنیکه شوهرش مرده اونوقت یه مردِ غریبه هر روز وهرشب میاد تو خونه ش ..خودم با چشمای خودم دیدم مادرش هر وقت که از خونه می زنه بیرون مردِ هم میره تو خونه و تا کی بیرون نمیاد..).. به هق هق می افتادم..خدایا این جماعت چی از جون من می خوان؟.. مادرم اومد پشت در اتاق و گفت دخترم.. بهار داره بی قراری می کنه..بیا پیشش.. رفتم بیرون..با عشق بهش غذا می دادم..چشمای سبزش رو ازخودم به ارث برده بود..موهای لخت قهوه ای تیره ش رو از ماهان.. همون شب سامان اومد خونمون..بازم پیشنهادش رو مطرح کرد.. --مریم تو توی موقعیتی نیستی که بخوای اینطور برای خودت تصمیم بگیری..پای بچه ت هم در میونه..اون به پدر نیاز داره..الان که کوچیکه و سنی نداره می تونه درک کنه که یه پدر داره و این موضوع براش جا می افته..بزرگ که شد دیگه نمیشه کاری کرد..مریم بذار سایه ی یه مرد بالا سرت باشه..بذار یه مرد..یه پدر حامی دخترت باشه..اقای کامرانی هنوز هم داره دنبال دخترت می گرده..حتی پاش به تهران هم رسیده.. محکم بهار رو به خودم فشردم و با ترس گفتم :نه..یعنی اینجا هم اومده؟.. --اره..داره دنبالتون می گرده..اگر با من ازدواج کنی..قول میدم یه شناسنامه ی جدا برای بهار بگیرم ..به اسم خودم..دیگه هیچ کس نمی تونه دخترت رو ازت بگیره..اون موقع دختر منم هست..خب چی میگی؟..قبول می کنی؟.. چی داشتم که بگم؟!..بدبخت تر از منم تو دنیا هست خدا؟.. -باید فکر کنم.. --باشه..من فرداشب ازت جواب می خوام.. اون شب تو اتاقم نشسته بودم..نگاهم به دخترم بود .. توی سرم هزاجور فکر و خیال داشتم.. نگاه همسایه ها..کلام نیش دارشون..بی پدر بودن دخترم..از همه بدتر اقای کامرانی که به دنبال نوه ش بود..نه..اینو دیگه نمی تونستم تحمل کنم.. یاد حرف سامان افتادم (اگر با من ازدواج کنی..قول میدم یه شناسنامه ی جدا برای بهار بگیرم ..به اسم خودم..دیگه هیچ کس نمی تونه دخترت رو ازت بگیره..اون موقع دختر منم هست).. سرمو به دیوار تکیه دادم و چشمامو بستم.. زیر لب زمزمه کردم :خدایا چه کنم؟..خودت کمکم کن.. سامان اومد..ازم جواب می خواست..مردد بودم..همه ش به یاد ماهان می افتادم..ولی از طرفی هم حرف های مردم تو گوشم زنگ می زد..هر کجا هم که می رفتم این حرف ها دنبالم بودند..تمومی نداشت.. به سامان جواب بله دادم..ولی تا خود صبح تو رختخوابم نشسته بودم و گریه می کردم..احساس می کردم زنجیر عشق و محبتی که بین من و ماهان بود از هم گسست.. داشتم زن سامان می شدم..ولی ماهان رو هرگز فراموش نمی کردم.. سامان خیلی زود ترتیب کارها رو داد و من به عقدش در اومدم..دیگه شمال نمی رفت.. همسایه ها فهمیده بودن ازدواج کردم ولی نگاه بعضی ها تیز بود..بعضی ها هم پشت چشم نازک می کردن و بهم تبریک میگفتن..منم با شرم جوابشونو می دادم.. این جماعت هنوز هم دست از سرم برنداشته بودن..واقعا قدیمی ها راست گفتند که "در دروازه رو میشه بست..ودر دهان مردم رو نه".. سامان پی گیر بود تا به اسم خودش برای بهار شناسنامه بگیره..دوست نداشتم اسم پدر واقعیش از تو شناسنامه ش پاک بشه..برای هیمن شناسنامه ی اصلی بهار رو نگه داشتم..توی صندوقچه مخفی کردم.. البته سامان هم از این بابت مشکلی نداشت..باهام راه می اومد..زندگی در کنارش ارام بود..به من و زندگیش با عشق می رسید..نگاهش همیشه پر از گرما بود.. ولی هیچ گرمای عشقی جای ماهان رو برای من نمی گرفت..این رو خیلی خوب حس می کردم.. ولی ارامش زندگیم اروم اروم از بین رفت..سامان ورشکست شد..نه کارخونه ای..نه درامدی..هیچی..حتی دیگه توی بیمارستان هم کار نمی کرد..نمی دونم چی شده بود..ولی همیشه یه ترسی توی چشماش بود..مادرم بر اثر سکته ی قلبی فوت کرد..دیگه هیچ کس رو نداشتم..جز سامان و دخترم بهار..فامیل پدری که کلا نداشتم..فامیل مادری هم یه دایی داشتم که با خانواده ش تو یه تصادف خیلی وقت پیش فوت کرده بود..کلا بی کس و تنها بودم.. مجبور شدیم خونه رو بفروشیم و یه کوچیک ترشو بخریم..سامان می گفت طلبکارا دنبالشن..بهار 3 ساله بود که سامان تصادف کرد..تو جاده ی شمال..قطع نخاع شد و فلج افتاد تو خونه..دکترا جوابش کرده بودن..اخرای عمرش بود..نگاهش بی فروغ بود.. یه روز که داشتم قاشق قاشق سوپ دهانش می کردم موچ دستمو گرفت..با تعجب نگاش کردم..لبخند کمرنگی زد و گفت :مریم می خوام باهات حرف بزنم..-چی شده؟!..--فقط می خوام گوش کنی..-باشه بگو..--دیگه اخرای عمرمه..هر شبی که می خوابم امید ندارم که صبح چشمامو باز کنم..می خوام قبل از مرگم حلالم کنی..خواستم حرفی بزنم که دستشو بلند کرد و گفت :نه..بذار حرف بزنم..بذار تا دیر نشده همه چیزو بگم..بعد هر حرفی خواستی بزن.. سکوت کردم..ادامه داد :وقتی 14 سالم بود و پدر و مادرم فوت شدن اقای کامرانی منو اورد پیش خودش ..امور کارخونه رو در دست گرفت و هر دفعه سودش رو به حسابم می ریخت..اخه نصف سهام کارخونه به نام اقای کامرانی بود..من و ماهان چون تقریبا هم سن بودیم زود صمیمی شدیم..رفته رفته همدیگرو برادر صدا می زدیم..حتی تو یه رشته تخصص گرفتیم..هر دو پزشک..تا اینکه تو وارد همون بیمارستانی شدی که من و ماهان توش مشغول بودیم..به عنوان پرستار..ازت خوشم اومده بود..ولی می دیدم که نگاه و لبخندهای تو به سمت ماهانِ..نمی خواستم در مورد ماهان فکرای ناجور بکنم..تو هم دختر پاکی بودی..ولی وقتی اون روز شما دوتا رو توی رستوران دیدم که چطور عاشقانه حرف می زدید و به هم نگاه می کردید خورد شدم..واقعا نابود شدم..اصلا فکرشو نمی کردم..از همونجا نظر و احساس برادریم نسبت به ماهان تغییر کرد..رویه م رو تغییر دادم..باهاش سنگین رفتار می کردم..ولی اون مثل همیشه بود و منو برادر صدا می زد..وقتی می دیدم با هم می رین بیرون و انقدر با هم گرم و صمیمی هستید تا مرز جنون می رفتم..صبح تا شب فکرم شده بود رابطه ی تو و ماهان..اهی کشید و گفت :تا اینکه واقعا به جنون رسیدم..اون روز زنگ زدم به دو نفر که کارشو تموم کنند..ولی ماهان توی بیمارستان بهم خبر داد که با تو ازدواج کرده و قراره بابا بشه..نمی دونی چقدر خوشحال بود..برق خاصی تو چشماش بود..اومدم تو اتاقم و خودمو پرت کردم رو صندلی..سرمو گرفتم تو دستام..باورم نمی شد..پس تمام این مدت شماها زن و شوهر بودید؟!..نمی دونم چرا..ولی از کشتنش پشیمون شدم..زنگ زدم به اون دونفر و گفتم برنامه کنسل شد و فعلا کاری نکنید..ماهان رو تعقیب کردم و خونه تون رو یاد گرفتم..بچه تون به دنیا اومده بود..گفت اسمشو گذاشتیم بهار..بارها خواستم به اقابزرگ خبر بدم که ماهان پنهانی ازدواج کرده ولی به خاطر تو منصرف می شدم..اگر پای تو وسط نبود بی خیال بودم ولی چون تو رو دوست داشتم نمی تونستم این ریسکو بکنم..اقابزرگ مرد مستبدی بود..در اونصورت معلوم نبود چی می شد.. ماهان نباید از تو ..از عشقش..از علاقه ی زیادش به تو پیش من حرف می زد..همه ش با اب و تاب از علاقه ش به تو می گفت..اینکه تو هم دوستش داری..از دخترش..اینها رو می ریختم تو خودم ..مثل یه غده ی چرکین..روی هم تل انبار شدن .. در اخر این غده سر باز کرد..به جنون رسیدم..بی خیال مردونگی شدم..زنگ زدم به اون دونفر و گفتم تمومش کنید..اونا هم جلوی پارک با ماشین می زنن بهش و فرار می کنند..حرفه ای بودن..جوری صحنه سازی کردند که احدی نتونست پیداشون کنه..منم همینو می خواستم..وقتی گفتن کار تموم شد دستمزدشونو دادم..شخصا نه..براشون فرستادم..رفتم یه جای خلوت و تا می تونستم فریاد زدم..می خواستم خودمو خالی کنم..حس عذاب وجدان نداشتم..ولی گرفته بودم..حالم خوش نبود.. همه ی خانواده شوکه شدن..به یک هفته نکشید مادر ماهان هم سکته کرد و مرد..دق کرد..از داغ دوری پسرش..داشتم در خفا برنامه ریزی می کردم که چطور بهت نزدیک بشم..تا اینکه این فکر به سرم زد..بیام و به دروغ بهت بگم اقابزرگ همه چیزو فهمیده و می خواد بچه ت رو ازت بگیره..اینجوری تو با من همراه می شدی و به حرفام گوش می کردی...
گوشه ای ایستاده بودم و به جمع ِ مهمان ها نگاه می کردم..که دیدم پسر عمه ی اریا که اسمش بهزاد بود داره به طرفم میاد..قبلا باهاش اشنا شده بودم ..نگاهش با بقیه فرق داشت..زیادی زل می زد بهم..یه پسر حدودا 25 ساله..با مدل موی امروزی ..یه تیشرت اسپرت سفید و یه شلوار جین مشکی..تیپش خوب بود..رو به روم ایستاد..لبخند بزرگی روی لباش بود..--خوش می گذره؟!..لبخند کمرنگی زدم وگفتم :بله..ممنون..باز خیره شده بود به من..نگاهش ادمو ذوب می کرد..بدجور زل می زد..بی پرده گفت :شما دختر فوق العاده زیبایی هستید..نمی دونستم اریا انقدر خوش سلیقه ست..از حرفش سرخ شدم ..جوابشو ندادم..سرمو انداختم پایین..پرروتر از قبل ادامه داد :شرم هم که می کنی باز..با شنیدن صدای اریا خفه شد..-- شرم هم که می کنه باز به تو هیچ ربطی نداره ..سرمو بلند کردم..اریا کنارم ایستاد..اخماش حسابی تو هم بود..بهزاد با دیدنش پوزخند مشهودی زد وگفت :به به جناب سرگرد..داشتم به بهار می گ..اریا محکم گفت :بهار خانم.. بهزاد با پوزخند نگاهشو دور سالن چرخوند و سرشو تکون داد..--اوکی..بهار خانم..داشتم بهش می گفتم که اریا هم خوش سلیقه بود و ما خبر نداشتیم..وقیحانه چشمک زد وگفت :می گردی خوشگلاشو سوا می کنی؟!..نه خوشم اومد..اریا جوش اورد..با خشم گفت :به تو هیچ ربطی نداره..بهزاد زیادی حرف می زنی..بی خیال ادامه داد :خب منکر ِ چی بشم؟!..خوشگله میگم خوشگله دیگه..تا حالا ندیده بودم به دختری پا بدی..گاهی می گفتم قلب نداری یا اگر هم داری یه تیکه سنگه..ولی الان می بینم..نگاهی به سرتا پای من انداخت و گفت :نــــه..خوش سلیقه ای..به موقعش حال می گیری..اریا با خشم از بین دندون هاش غرید :پس تا حالتو نگرفتم بزن به چاک..بهزاد دستاشو به نشونه ی تسلیم برد بالا و گفت :خیلی خب..شلیک نکن جناب سرگرد..چرا جوش میاری؟!..نگاهی به ما دوتا انداخت و با پوزخند روشو برگردوند و رفت.. اریا سرخ شده بود..صورتشو به طرفم برگردوند ..--پسره ی عوضی..چی بهت می گفت؟!..-هیچی..همینایی که داشت به تو هم می گفت..این چرا اینجوریه؟!..--کلا همینطوره..هر وقت باهات حرف زد بهش محل نده..لبخند زدم و با ناز گفتم :باشه عزیزم.. نگام کرد..اخماش اروم اروم باز شد..به جاش یه لبخند جذاب نشست رو لباش..صورتشو اورد پایین و زیر گوشم گفت :خب الان جای ناز کردنه؟!..اروم گفتم :پس کجا جای ناز کردنه؟!..سرشو بلند کرد و با لبخند خاصی به طبقه ی بالا اشاره کرد ..با لحن با مزه ای گفت :بعدا بهت میگم..دستمو گرفتم جلوی دهانمو خندیدم..-فرصت طلب..ابروشو انداخت بالا و گفت :مگه بده؟!..مرد باید از همچین موقعیت هایی به نحو احسنت استفاده کنه..-چجور موقعیت هایی؟!..چشمک بامزه ای زد وگفت :دیگه دیگه..همه چیزو که نمیشه گفت خانمی.. خندیدم..روز به روز بیشتر عاشق اریا می شدم..انقدر که انگار نیمی از وجودم بود..نه ..اریا تمام وجودم بود..اره..زندگی در کنار اریا تازه بهم فهمونده بود خوشبختی یعنی چی..وجودش برام عزیز بود..عزیز وخواستنی..من بودم و مادرجون و خاله ی اریا..اون هم زن مهربونی بود..درست مثل مادرجون با مهربونی باهام رفتار می کرد.. شام هم صرف شد..تمام مدت اریا کنارم ایستاده بود..نگاه های سنگین مهمونا رو خیلی خوب روی خودم حس می کردم..هنوز هم تعجب رو می شد تو نگاهشون دید..بالاخره مهمونی اون شب به پایان رسید..اخر شب اقابزرگ بدون هیچ حرفی از پله ها بالا رفت ویک راست رفت تو اتاقش..بقیه هم شب بخیر گفتن وبا خستگی رفتن تو اتاقاشون..قرار بود فردا حرکت کنیم وبرگردیم ویلا..2 روز دیگه اریا می رفت ماموریت..نمی دونم چرا..ولی یه جورایی دلشوره داشتم.. 2 روز بود که از ویلا برگشته بودیم..بعد از شام کنارش نشستم..فردا صبح به مقصد تهران حرکت می کرد..با اینکه 2 روز بیشتر کارش طول نمی کشید ولی بازم دوری از اریا برام سخت بود..فقط زل زده بودم بهش و چیزی نمی گفتم..داشت با لپ تاپش کار می کرد..سنگینی نگاهمو حس کرد..سرشو بلند کرد ..نگاهشو دوخت تو چشمام..با لبخند لپ تاپ رو بست و گذاشت رو میز..دستاشو از هم باز کرد..بی طاقت خیز برداشتم و رفتم تو اغوشش..منو محکم به خودش فشرد..اروم گفت :چی شده خانمی؟!..حس می کنم نگرانی..بغض کردم ..گفتم :اریا..--جون دل اریا..-نمیشه نری ماموریت؟!..هم نگرانتم و هم اینکه دلم برات تنگ میشه..با لحنی سرخوش گفت :ای قربونت برم خانمی که انقدر حساسی..2 روز بیشتر طول نمی کشه عزیزم..ماموریته ..باید برم..نمی تونم از دستورات سرپیچی کنم.. قطره اشکی از گوشه ی چشمم به روی گونه م چکید..به پیراهنش چنگ زدم..-پس قول بده همینجوری که سالم داری میری سالم هم برگردی..حتی یه خراش هم نباید به دستت بیافته.. بلند بلند خندید..سرمو بلند کرد..با دیدن اشکام لبخند از روی لباش محو شد..صورتمو تو دستاش قاب گرفت و گفت :عزیزم اینجوری بی تابی نکن..محکم منو کشید تو بغلش و پشتمو نوازش کرد..--باید عادت کنی بهارم..این اولین ماموریتم نیست اخریش هم نخواهد بود..شغلم پر خطره ولی مواظب خودم هستم..نگران نباش عزیزم..تو اینطور بیتابی می کنی قلبم درد می گیره..دلت میاد؟!..با پشت دست اشکامو پاک کردم و سرمو از روی سینه ش برداشتم..با تعجب نگاش کردم..تو چشماش اشک حلقه بسته بود..چشماشو بست .. انگشتش رو گذاشت پشت پلکش وفشرد..دستشو برداشت..چشماش سرخ شده بود..خندید و با صدای بم و گرفته ای گفت :ببینم امشب می تونی اشک منو هم در بیاری یا نه..تو رو خدا بی تابی نکن.. باورم نمی شد اریا به خاطر قلب بی قرار من اینطور دگرگون شده که اشک به چشمش نشسته ..دستامو دور کمرش حلقه کردم..نباید ناراحتش کنم..نباید به روم بیارم که نگرانشم..دوست داشتم با خیال راحت بره..ذهنش درگیر نباشه..برای همین لبخند زدم و گفتم :اریا خیلی دوستت دارم..خیلی..لبخند محزونی زد..با پشت دست گونه م رو نوازش کرد وگفت :من که عاشقتم..مخلصتم هستم.. خواستم بحث رو عوض کنم..--اریا قضیه ی بهنوش چی شد؟!..نکنه کار دستمون بده؟!..دستشو از دورم برداشت .. رو مبل جا به جا شد..نفسشو داد بیرون و گفت :دیروز که از ستاد بر می گشتم یه سر رفتم ویلای اقای هدایت ..می خواستم ببینم به چیز مشکوکی بر می خورم یا نه..خواستم به تو هم بگم ولی بعد گفتم ممکنه بیشتر از این نگران بشی..واسه ی همین گذاشتم وقتی مطمئن شدم بیام بهت بگم.. -خب چی شد؟!..سرشو تکون داد و گفت :هیچی..پدرش که مثل همیشه توپش پر بود..مادرش رو هم ندیدم..بعد هم که خواستم برگردم اقای هدایت گفت بهنوش رفته مسافرت..حالا راست و دروغش رو نمی دونم..ولی اون اینطور به من گفت..اب دهانم رو قورت دادم و گفتم :نمیشه جلوی خونه شون یکی رو بذاریم که کشیک بده؟!..لبخند کمرنگی زد وگفت :عزیزم بی دلیل که نمیشه جلوی خونه ی مردم مامور گذاشت..اونوقت به جرم مزاحمت ..می تونن ازمون شکایت کنن..جرمی که صورت نگرفته..فقط به بهنوش مشکوکیم که شناسنامه هامون رو برداشته..اگر بخوایم تحریکشون کنیم ممکنه وضع بدتر بشه..فعلا جلو نمیریم تا مطمئن بشه برامون چندان اهمیتی نداره..-ولی از بهنوش بعید نیست کاری نکنه..--درسته..هر کار از این دختر بر میاد..با توجه به اون گردنبندی که توی اتاق افتاده بود و شهادت مامان مبنی بر اینکه این گردنبند متعلق به بهنوشه..می تونیم مطمئن باشیم که بهنوش شناسنامه ها رو برداشته..بدون شک یه نقشه ای داره.. دستای سردمو گرفت تو دستاش و با لبخند گفت :فعلا نمی تونیم کاری بکنیم..اگر بریم جلو وضع بدتره ..چون مطمئن میشه که یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست..-تا کی باید صبر کنیم؟!..اگر کار از کار گذشت چی؟!..نفس عمیقی کشید و با لحن گرفته ای گفت :امیدوارم اینطور نشه..به محض اینکه پیداش کنم همه چی تمومه..ولی انگار اب شده رفته تو زمین..-چطور؟!..--رفتم دانشگاهش سراغش رو گرفتم ولی اونجا هم نبود..حتی ماشینش هم تو ویلا نبود.. سرمو تکون دادم..خدا اخر وعاقبتمون رو ختم بخیر کنه..کم بود جن و پری..یکی هم از دریچه می پرید..خودمون کم دردسر داشتیم که یکی دیگه بهش اضافه شده بود..*******من و مادرجون پشت در ایستاده بودیم تا اریا رو بدرقه کنیم..تو دست من کاسه ی اب بود و تو دست مادرجون قران..اریا قران رو بوسید و از زیرش رد شد..ر وبه مادرش لبخند زد..مادرجون پیشونیش رو بوسید و ازش خداحافظی کرد.. دیشب موقع خواب تو بغلش انقدر بوسیدمش که از نفس افتادم..اریا هم می خندید وبه شوخی می گفت :ای کاش مهریه ت رو چند صدتا بوسه می کردم اگر اینطور بود تا الان مهرت رو داده بودم..از نگاهش..از تن صداش که لرزش خاصی داشت..ازحرارت بوسه هاش که از منم داغ تر بود.. می فهمیدم که قلب اریا هم بی تابه..مرد بود و به روی خودش نمی اورد..می دونستم نمیگه چون نمی خواد منو از اینی که هستم بی قرارتر کنه.. رو به روم ایستاد..بی رودروایسی از حضور مادرش پیشونیم رو بوسید..سرخ نشدم ولی قلبم فشرده شد..از اینکه داشت می رفت..از اینکه 2 روز بدون اریا باید سر می کردم..تو چشمای هم خیره شدیم..نگاهش سرگردون بود..زیر لب گفت :مواظب خودت باش خانمی..خداحافظ..با نم اشکی که تو چشمام بود گفتم :تو هم مراقب خودت باش اریا..به سلامت..خدانگهدار..سرشو تکون داد و با لبخند ازم جدا شد..نیم نگاهی به مادرش انداخت و خداحافظی کرد..در رو باز کرد..اگر شرم از حضور مادرجون رو نداشتم بغلش می کردم..ولی نمی شد.. در ماشینش رو باز کرد وقبل از سوار شدن برامون دست تکون داد..بعد هم سوار شد و با تک بوقی که زد حرکت کرد..کسه ی اب رو پشت سرش ریختم .. تو دلم گفتم :خدا پشت و پناهت عشقم.. مادرجون :بهار مدتی که اریا نیست بیا پیش ما..اینجا تنهایی دخترم..با لبخند نگاش کردم و گفتم :نه مادرجون..مزاحمتون نمیشم..همینجا می مونم..--مزاحمت کدومه دخترم..اونجا هم خونه ی خودته..-ممنونم..دوست دارم اینجا بمونم تا اریا بیاد..دلم طاقت نمیاره..دستشو گذاشت پشتمو با مهربونی گفت :بر می گرده دخترم..هر وقت میره ماموریت تا بر وقتی می گرده صد بار میمیرم و زنده میشم..شغلش پر خطره ولی خب نمی تونه نادیده بگیرش..داره به وظیفه ش عمل می کنه ..-می دونم مادرجون..همه ی حرفاتونو قبول دارم..ولی با دلم چکار کنم؟..اروم خندید و سرشو تکون داد.. رفتیم تو خونه..با کمک هم ناهار رو اماده کردیم..اون روز مادرجون پیشم موند..شب پدرجون هم اومد اونجا..از اینکه پیشم بودن احساس تنهایی نمی کردم ولی جای خالی اریا رو خیلی خوب حس می کردم..پدرجون اصرار داشت باهاشون برم ولی قبول نکردم..دوست داشتم شب سرمو بذارم رو بالشت اریا و از بوی عطرش ریه هام رو پر کنم تا اروم بشم ..روی تخت که خوابیدم دستمو ناخداگاه به کنارم کشیدم ..جای خالیه اریا..اشکم در اومد..بالشتشو گرفتم بغلم و تو جام نشستم..همونطورکه صورتمو تو بالشت فرو کرده بودم از ته دل صداش می کردم و می گفتم :کجایی اریا؟..چرا انقدر منو به خودت وابسته کردی؟..چرا انقدر دوستت دارم ؟..با اینکه فقط رفتی ماموریت و زود بر می گردی ولی بازم نمی تونم طاقت بیارم..خدایا دوری از عشقم برام سخته..خودت نگهدارش باش.. دیدم نمی تونم بخوابم از جام بلند شدم و وضو گرفتم..به نماز ایستادم..2 رکعت نماز حاجت خوندم ..به نیت سلامتی اریا..براش دعا کردم..از ته دل از خدا خواستم مواظب عشقم باشه..*******روز اول گذشت..مادرجون مرتب بهم سر می زد..روز دوم هم گذشت..2 شب نخوابیدم ..اصلا خواب به چشمام نمی اومد..همه ش نگرانش بودم..یک بار اریا تنهام گذاشته بود و بازم می ترسیدم همون اتفاق بیافته..میگن ادم مار گزیده از ریسمون سیاه و سفید هم می ترسه..حکایته من بود..یک بار برام همچین اتفاقی افتاده بود و حالا هم همه ش فکر می کردم بازم ممکنه بیافته.. روز دوم هم گذشت..توی این مدت یه بار بهم زنگ زده بود..اون هم وقتی بود که تازه رسیده بود تهران..امروز عصر بر می گشت خونه..خیلی خوشحالم بودم..از صبح خونه رو مرتب کردم..حموم رفتم و یه بلوز استین کوتاه و یه شلوار اسپرت پوشیدم..ترکیبی از رنگ های سبز و سفید..اریا دوستش داشت..براش باقالی پلو با گوشت درست کردم..راس ساعت 6..زنگ در به صدا در اومد..وای داشتم بال در می اوردم..با هیجان ایفن رو برداشتم..-کیه؟!..--باز کن خانمی..وای خداجون..خودش بود..در رو بازکردم..برای دیدنش لحظه شماری می کردم..از پشت پنجره بیرون رو نگاه کردم..با قدم های بلند ..لبخند به لب به طرف خونه می اومد..بی معطلی در رو باز کردم..اومد تو و درو بست..مشتاقانه تو چشمای هم خیره شدیم..به روی هم لبخند زدیم..منو کشید تو بغلش..سر و صورتمو می بوسید و قربون صدقه م می رفت..من از اونم بدتر بودم..محکم کمرشو چسبیده بودم و می بوسیدمش..بغلم کرد..همونطورکه می بوسیدم رفت رو مبل نشست..منو نشوند رو پاهاش..دستامو دور گردنش حلقه کردم ..لباشو از لبام جدا کرد..نگاهشو دوخت تو چشمام و لبخند گرمی به روم پاشید..سرمو خم کرد..زیر گوشم زمزمه وار گفت :سلام خانمی..خندیدم..انقدر برای دیدن هم هیجان زده شده بودیم که به کل یادمون رفته بود سلام کنیم..گونه ش رو بوسیدم و گفتم :سلام عزیزم..خوبی؟..دلم برات تنگ شده بود اریا..داشتم دق می کردم..کمرمو فشرد وگفت :تو خوب باشی منم خوبم فدات شم..خدا نکنه خانمم..دل منم شده بود یه ریزه..انقدر که به چشم نمی اومد..با لبخند از رو پاش بلند شدم که دستمو گرفت و کشید..باز افتادم تو بغلش..با لبخند جذابی گفت :کجااااا؟!..جات همینجا خوبه..خندیدم و گفتم :می خوام برات چایی بیارم تا خستگیت در بره..با شیطنت گفت :تو همینجا بشین..خود به خود خستگیم در میره..همینکه پیشم باشی دیگه خستگی تو تنم نمی مونه.. با عشق نگاش کردم..خدایا شکرت که اریا رو سالم بهم برگردوندی..زندگی بدون اریا برام بی رنگ و بی روح بود..وجود اریا بود که به زندگیم گرما می بخشید..*******سر میز شام بودیم..با لبخند نگاش کردم و گفتم :خب تعریف کن..از ماموریت چه خبر؟!..پارچ ِ نوشابه رو برداشت..داشت تو لیوان نوشابه می ریخت..در همون حال گفت :عملیاتی نبود..خودم تک بودم..-چطور؟!..لیوانمو گذاشت جلوم وبرای خودش ریخت..--باید می رفتم تو یه مهمونی وامارشون رو در می اوردم..برای اینکه منو نمی شناختن دستور از مرکز اومده بود ..ظاهرا فهمیده بودن اون ماموریت مخفی توسط من با موفقیت انجام شده..این بود که اینبارم خواستن من برم..-خب چطور بود؟!.. یه قلوپ از نوشابه ش خورد..--هیچی دیگه..این مهمونی با اون مهمونی که اونبار تو هم توش بودی خیلی فرق می کرد..نه کسی نقاب زده بود و نه کسی از خودش جنگولک بازی در می اورد..نگام کرد وخندید..با خنده گفتم :وای اریا یادش که می افتم بازم خنده م می گیره..همه شون دیوونه بودن..سرشو تکون داد و گفت :دارو و مواد مصرف کرده بودن..مواده توهم زا..با مصرف اون مواد کارهاشون غیرارادی میشه.. یه قاشق از غذا گذاشت دهانش ..وقتی لقمه ش رو قورت داد گفت :به به..دست و پنجه ت طلا خانمی..غذات حرف نداره..لبخند زدم و گفتم :نوش جان..مخصوص تو درستش کردم..--فدای تو بشم..-خدا نکنه..لبخند زد ومشغول شد.. -خب حالا ماموریت با موفقیت انجام شد؟!..--اره..ولی چندتاشون فرار کردن..از اون گردن کلفتا بودن..ولی بیشتر جنساشون لو رفت..-اونجا چکارهایی می کردن؟!..--هر کاری که بگی..جنس معامله می کردن..دختر خرید و فروش می کردن..هر کاری که از یه خلافکار حرفه ای بر میاد.. سکوت کردم..عجب ادمای پستی بودن..واقعا چطور دست به چنین کاری می زنن؟!..اخه با دخترای مردم چکار دارن؟!..درسته بعضی هاشون خودشون تن به این کار می دادن..ولی اونایی که ناخواسته وارد این راه می شدن چی؟!..خدا ازشون نگذره..واقعا شرایط سختیه.. اون شب نه من دل ازاریا می کندم نه اون از من..وقتی سرمو گذاشتم رو سینه ش تازه فهمیدم ارامش یعنی چی..وقتی صدای قلبش رو شنیدم تازه فهمیدم چقدر با این صدا اروم میشم..وقتی گرمای اغوشش رو حس کردم پی بردم که نه..من بدون اریا اصلا دوام نمیارم..اون دیگه شده بود همه ی وجودم..انقدرنوازشم کرد..تا اینکه چشمام اروم اروم گرم شد وبعد از 2 شب با خیال راحت تو اغوشش به خواب رفتم..*******بالاخره از چیزی که می ترسیدم به سرم اومد..کاری که نباید می شد ..شد..بهنوش ِ عوضی..اون با نامردی وارد زندگیم شد و باعث شد یه بدبختی جدید گریبان گیرم بشه.. 1 هفته از ماموریت اریا گذشته بود..توی حیاط باغ داشتیم قدم می زدیم..اقابزرگ و مادرجون هم تو ویلا بودن..دستم تو دستای اریا بود و داشتیم حرف می زدیم که در ویلا با صدای تیکی باز شد..هر دو نگاهمون به اون سمت کشیده شد..با دیدنش تنم یخ بست..انگار روح از تنم خارج شد..دست اریا رو محکم گرفتم..بهنوش لبخند بر لب به طرفمون می اومد.. فصل بیست و سوم جلومون ایستاد..با پوزخند نگاهی به من و اریا انداخت و از کنارمون رد شد..اریا دستمو ول کرد و جلوش ایستاد..با صدای نسبتا بلندی گفت :تو اینجا چه غلطی می کنی؟!..مگه اقابزرگ بیرونت نکرده بود؟!..بهنوش با همون پوزخند مسخره ش نگاهی به اریا انداخت و گفت :الان هم نمی خواست درو باز کنه..گفتم کار مهمی باهاش دارم تا تونستم بیام تو..اریا جدی گفت :کار مهمت چیه؟!..به من بگو؟!..بهنوش ابروشو انداخت بالا و بابدجنسی تو چشمای اریا خیره شد ..--نچ..نمیشه جناب سرگرد..با خود اقابزرگ کار دارم..اگر می خوای حرفامو بشنوی..به من اشاره کرد و گفت :با خانمت بیا تو.. از کنارش رد شد وبا قدم های بلند به طرف ویلا رفت..اریا به طرفش دوید ..کیفش رو گرفت و کشید..بهنوش ایستاد..کیفش رو از دستای اریا بیرون کشید و با خشم گفت :ول کن کیفمو..اریا در حالی که از زور عصبانیت سرخ شده بود گفت : بهنوش راهتو بکش و از اینجا برو بیرون..وگرنه مطمئن باش بدتر از اینا باهات رفتار می کنم..--من هیچ کجا نمیرم..تا حرفامو به اقابزرگ نزنم از این خونه بیرون برو نیستم..اریا داد زد :د اخه چه حرفی داری که بزنی لعنتی؟!..چرا می خوای همه چیزو خراب کنی؟!..این وسط چی به تو می رسه؟!..--می خوای بدونی چی بهم می رسه؟..باشه..بهت میگم..دوست دارم نابودیت رو ببینم..دوست دارم با چشمام خار شدن ِ زنت رو ببینم..کسی که تو رو از من دزدید..-من مال تو نبودم که کسی هم بخواد منو از تو بدزده..بارها این حرفو زدم بازم می زنم..من و تو بهنوش راهمون از هم سوا بود و هست..هیچ چیز مشترکی در ما نیست..من خوشبختم و عاشق زنم هستم..بهتره از اینجا بری..قبل از اینکه برخورد جدی تری باهات بکنم.. بهنوش اماده بود جواب اریا رو بده..که با شنیدن صدای اقابزرگ نگاهمون به در ویلا افتاد..--اونجا چه خبره؟!..بهنوش با دیدن اقابزرگ لبخند پیروزمندانه ای تحویل من و اریا داد و جلو رفت..--سلام اقابزرگ..باهاتون یه کار مهم داشتم..به من نگاه کرد وگفت :مهم و حیاتی..نگاهشو به اقابزرگ دوخت..اقابزرگ با اخم گفت :مگه بهت نگفته بودم حق نداری بیای اینجا؟!..خیلی رو داری که بازم سرتو انداختی پایین و پابه خونه ی من گذاشتی..برو بیرون..بهنوش تند تند گفت :اقابزرگ بذارید حرفمو بزنم..قول میدم بعدش از اینجا برم..باور کنید حرفام خیلی مهمه..با شنیدنش پی به خیلی چیزا می برید.. اقابزرگ نگاه کوتاهی به من و اریا انداخت..داشتم پس می افتادم..خدا خدا می کردم قبول نکنه ..ولی گفت : بیشتر از 10 دقیقه کارت نباید طول بکشه..بعد هم از خونه ی من میری بیرون..شیرفهم شد؟..بهنوش لبخند زد وگفت :باشه چشم..هرچی شما بگید.. رنگم با کچ دیوار هیچ فرقی نداشت..بی رنگ و سفید..سرتاپام می لرزید..بهنوش جلو رفت ..کنار اقابزرگ ایستاد..رو به من و اریا گفت :اگر میشه اریا و خانمش هم باشن..این موضوع به اونا هم مربوط میشه.. با نفرت نگاش کردم..چرا می خواست خوشبختیمو ازم بگیره؟..مگه من چه هیزم تری به این ادم فروخته بودم؟.. اقابزرگ سرشو تکون داد..اریا به طرفم اومد و دستمو گرفت..زیر گوشم گفت :بهار اروم باش..دختر داری از حال میری..قوی باش..من باهاتم..از چیزی هم نترس..باشه؟..به کل لال شده بودم..فقط تونستم سرمو تکون بدم..اریا دستمو گرفت..هر دو رفتیم تو..اقابزرگ روی صندلیش نشست..بهنوش هم خواست بشینه که اقابزرگ گفت :لازم نیست بنشینی..حرفتو بزن و برو ..به من واریا اشاره کرد تا بشینیم..اریا روی مبل نشست و من هم کنارش ..به بهنوش نگاه کردم..حقارت رو تو چشماش می دیدم..ولی با همون نگاه بهم می گفت :"هه..دخترجون دارم برات..طولی نمی کشه که از منم حقیرتر میشی.." با این فکر تنم لرزید..انقدر حالت اشفته م تابلو بود که بی شک اقابزرگ فهمیده بود یه چیزیم هست..هنوز دستم تو دست اریا بود..قلبم تو دهانم می زد..با شنیدن صدای اقابزرگ سرمو بلند کردم..رو به بهنوش گفت :خب..حرفاتو بزن..منتظرم..بهنوش با لبخند یه پاکت از تو کیفش در اورد وبه طرف اقابزرگ گرفت..می دونستم توش چیه..بی شک شناسنامه و مدارکم بود..ضربان قلبم لحظه به لحظه بالاتر می رفت..پاکت رو از دستش گرفت..تعجب رو تو چشماش دیدم..--این چیه؟!..--باز کنید خودتون متوجه میشید.. عصاشو گذاشت کنار صندلیش..در پاکت رو باز کرد..تمام حواسم رو داده بودم به اقابزرگ و اون پاکت لعنتی..همین که شناسنامه رو اورد بیرون چشمامو بستم..نمی خواستم ببینم..نمی تونستم تحمل کنم..خدایا کمکم کن..منتظر چنین روزی بودم..ولی هیچ وقت فکرش رو هم نمی کردم اینجوری بشه..نه.. با صدای فریاد اقا بزرگ چشمام تا اخرین حد ممکن باز شد..--چــــی؟؟؟؟!!!!..ب..بهـ..بهار سالاری؟؟؟؟!!!!..این دختر.. بهنوش با بدجنسی تمام لبخند زد وگفت :بله اقابزرگ..این دختر که الان همسر اریاست..اسمش بهار سالاری ِ..فرزند سامان سالاری..این شناسنامه متعلق به خودشه..داخل پاکت برگه ی شهود هم هست..یه جورایی میشه گفت استشهاد محلی ِ ..همه ی همسایه هاشون هم زیرش رو امضا کردن..اسم مادرش مریم صفوی بوده..که همین امسال در اثر سرطان فوت کرد..فکر می کنم پدرش رو هم بشناسید..بابا که خیلی خوب می شناختش.. تمام مدت که داشت به اقابزرگ اطلاعات می داد ..نگاه خیره ش چون خنجری برّنده قلب من رو نشانه گرفته بود.. با لبخند پیروزمندانه ای که بر لبش بود بهم می گفت :تموم شد بهارخانم..دیدی بالاخره حقیر شدی؟..به خاک سیاه نشوندمت.. اشک صورتمو پوشونده بود..دستای اقابزرگ می لرزید..دیگه طاقت نیاوردم..سکوت بدی بود..برای من مرگ اور بود..دستمو از تو دست اریا بیرون اوردم.. گرفتم جلوی صورتمو از ته دلم زار زدم..اریا پشتمو نوازش کرد..--بهار..ازجام بلند شدم..با گریه رو به اقابزرگ گفتم :به خدا من تقصیری ندارم..پدر من تو جوونیش مرتکب اشتباه شد..به ارواح خاک مادرم من گناهی نکردم.. نگاه اقابزرگ به صفحه ی اول شناسنامه م بود..حتی سرشو بلند نکرد نگام کنه..به طرف در دویدم که اریا صدام کرد..ایستادم .. رو بهش گفتم :تورو خدا دنبالم نیا اریا..قسمت میدم بذار تنها باشم..ازت خواهش می کنم..گرفته و نگران نگام کرد..خواست حرفی بزنه که به طرف در دویدم وبا گریه زدم بیرون.. نمی تونستم تو باغ وایسم..مطمئنا اریا می اومدم پیشم..می خواستم تنها باشم..نمی دونم چرا ولی دوست داشتم برم جایی که تا می تونم جیغ بکشم و این عقده هایی که تو دلم جمع شده بود رو خالی کنم..اومدم تو کوچه..نمی دونستم کجا برم..فقط جایی رو می خواستم که بتونم یه دل سیر بشینم وگریه کنم..به سمت راست رفتم..پشت ویلا یه فضای سرسبز وباز بود که وقتی با اریا اومده بودیم بیرون از توی ماشین اونجا رو دیده بودم..تصمیم گرفتم برم اونجا..تندتند اشکامو پاک کردم..کسی تو کوچه نبود..از سر کوچه پیچیدم برم اونطرف که یه ماشین جلوم زد رو ترمز..فکر کردم مزاحمه..برای همین بهش محل ندادم..خواستم بدوم که یکی از پشت جلوی دهانمو گرفت..بوی تندی تو بینیم پیچید و..دیگه چیزی نفهمیدم..*******اقابزرگ از جایش بلند شد..با خشم رو به اریا گفت :چرا از من پنهون کردی؟..هان؟..اریا با خشم نیم نگاهی به بهنوش انداخت..اما بهنوش نگاهش را از او گرفت ..-- مگه چیزی عوض شده اقابزرگ؟..بهار چه گناهی کرده؟..داد زد :برو بیارش..همین حالا اون دختر رو بیارش اینجا..زود باش..انقدر بلند و کوبنده داد زد که اریا نتوانست حرفی بزند..به طرف در دوید..اقابزرگ نگاهی به بهنوش انداخت و با خشم ِ بی سابقه ای گفت :بشین رو صندلی تکون هم نخور..حساب تو رو هم می رسم..بهنوش با ترس ..در حالی که چشمانش گرد شده بود گفت :ب..با من دیگه..چکار دارید؟!..من که..فریاد زد :خفه شو..گفتم بشین.. رنگ از رخ بهنوش پرید..لرزان روی مبل نشست..اقابزرگ با بی قراری طول و عرض سالن را طی می کرد..*******اریا وارد باغ شد..بهار را صدا زد ولی جوابی نشنید..به طرف در دوید..توی کوچه سرک کشید..بهار سرکوچه بود و یک ماشین کنارش ترمز کرده بود..به طرفشان دوید ولی با تعجب دید که یکی به سرعت از ماشین پیاده شد و جلوی دهان بهار را گرفت..بهار بیهوش روی دستان مرد افتاد..او را داخل ماشین پرت کرد..اریا با خشم می دوید..به او رسید..از پشت گردنش را گرفت و او را چرخواند..با هم گلاویز شدند..یک نفر دیگر هم از ماشین پیاده شد وبه کمک دوستش امد..هر دو قوی هیکل بودند..نفر دوم چاقویی از جیبش بیرون اورد..تهدیدکنان رو به روی اریا ایستاد..اریا نیم نگاهی به داخل ماشین انداخت..مردی با ابروهای گره کرده و چشمان خاکستری به او خیره شده بود..چهره ی ان مرد برایش اشنا بود..حواسش به او بود که مشتی روی صورتش نشست..گیج شد..خواست حمله کند که نفر دوم چاقو را در دست چرخواند..بازوی اریا زخمی شد..فریاد زد ومحکم دست چپش را روی بازویش گذاشت..ان 2 نفر سوار ماشین شدند و راننده حرکت کرد..اریا نگاهش به ماشین افتاد..دنبالشان دوید..فریاد می زد و از راننده می خواست نگه دارد..ولی راننده به سرعت می راند..اریا بین راه نفس زنان ایستاد..زانو زد..نگاه لرزان و پر از اشکش را به ماشین دوخت..فقط توانست پلاک ماشین را بردارد..سرش خم شد..*******وارد ویلا شد..رنگش پریده بود..اقابزرگ با دیدن اریا در ان حالت و بازوی زخمی شوکه شد..بهنوش متعجب از جایش بلند شد..اقابزرگ به طرف اریا رفت و گفت :چی شد؟!..بهار کجاست؟!..این چه سر و وضعیه؟..اریا جوابی نداد..نگاه مات و سرگردانش به رو به رو بود..اقابزرگ فریاد زد :با تو هستم پسر..زنت کجاست؟!..به اقابزرگ نگاه کرد..با صدای بم و گرفته ای گفت :دزدیدنش..باهاشون گلاویز شدم..ولی..اونا تونستن بهار رو با خودشون ببرن..بلند داد زد :چی داری میگی اریا؟!..یعنی چی که دزدیدنش؟!..کی بردش؟!..اریا تنها گفت :شاهد..پارسا شاهد..--شاهد کیه؟!..اریا با حرص دندان هایش را روی هم فشرد و گفت :کسی که تو دبی بهار رو از شیخ ها خریده بود..نمی دونم چطور سر وکله ش اینجا پیدا شده..اصلا از کجا فهمیده بهار اینجاست.. اقابزرگ سکوت کوتاهی کرد..بهنوش با صدای بلند زد زیر خنده..هر دو به او نگاه کردند..بهنوش سرخوش می خندید ..تا حدی که اشک در چشمانش حلقه بست.. در همون حال گفت :واااای..باورم نمیشه..بهتر از این نمی شد..فکر نمی کردم همه چیز اینطور دست به دست هم بدن و این دخترِ مزاحم نابود بشه..اریا کنترلش را از دست داد..دستش را از روی زخمش برداشت وبا قدم هایی بلند به طرف بهنوش رفت..یقه ی مانتویش را گرفت و با خشم روی زمین پرتش کرد..بهنوش کمرش با لبه ی مبل برخورد کرد و از درد نالید..اریا فریاد زد :خفه شو کثافت..اگر یه تار مو از سر بهارم کم بشه روزگارت رو سیاه می کنم..اینجا وایسادی ومی خندی؟..اگر بهار چیزیش بشه باید خون گریه کنی..چون دیگه اروم نمی شینم و نگات کنم..بلایی به سرت میارم که روزی هزار بار از خدا طلب مرگ بکنی..پس خفه شـــو..بهنوش با وحشت به اریا نگاه می کرد..صورت اریا سرخ شده بود .. نبض کنار شقیقه ش به تندی می زد..رگ گردنش متورم شده بود و نفس نفس می زد.. اقابزرگ گفت :حساب این دختر رو من می رسم ..فقط بهار رو پیداش کن..اریا رو به اقابزرگ داد زد :که چی بشه؟..که بیارمش اینجا و جلوی همه خوردش کنید؟..حقیر و کوچیکش کنید؟..چرا با این دختر اینکارو می کنید؟..بهار خیلی سختی کشیده..حقشه خوشبخت باشه..حقشه رنگ ارامش رو ببینه..حقشه یه خانواده برای خودش داشته باشه..مگه این دختر با شماها چکار کرده که به خونش تشنه اید؟..نکنید..تو رو خدا اینکارا رو باهاش نکنید اقابزرگ..صداش می لرزید..بغض داشت..بغضی مردانه.. اقابزرگ با لحنی ارام و محزون که هیچ کس تا به حال از او ندیده بود گفت :نه پسرم..نگفتم بیاریش اینجا تا خوردش کنم..می خوام بیاریش تا سرافرازیشو نشونت بدم..نشونه تو ..نشونه دشمناش..نشونه کسایی که چشم دیدنش رو ندارن..اریا حیرت زده با دهانی باز به اقابزرگ نگاه کرد..باورش نمی شد..زیر لب گفت :چـــی؟!..اقابزرگ لبخند کمرنگی زد و گفت :بهار رو برام بیار اریا..نوه م رو برام بیار..بهار نوه ی منه..دختره ماهان..اونو پیداش کن..چشمان اریا از زور تعجب گرد شد..باور چیزهایی که از زبان اقابزرگ شنیده بود برایش سخت بود..مات و مبهوت به اقابزرگ نگاه می کرد..بهنوش که از جایش بلند شده بود حس کرد دیگر توان ایستادن ندارد..خودش را روی مبل پرت کرد.. اقابزرگ همچنان با لبخند به او نگاه می کرد..اریا زیر لب زمزمه کرد :بهار..نوه ی..شماست؟!..دختر..دایی ماهان؟!..اما..اخه این چطور ممکنه؟!..اقابزرگ سرش را تکان داد و گفت :اره..بهار نوه ی منه..دختر ماهان..هر وقت پیداش کردی همه چیزو بهتون میگم..خودش هم باید باشه..همه ی حرفامو با سند و مدرک می زنم..پس بیارش اینجا اریا..نوه م رو پیدا کن..اریا زانو زد..سرش تیر می کشید.. احساس اینکه یکی داره روی صورتم دست می کشه اروم چشمامو باز کردم..نگاه گنگی به اطرافم انداختم..گیجه گیج بودم..چند بار چشمامو باز وبسته کردم.. با نوک انگشتام ماساژشون دادم..با شنیدن صداش تو جام پریدم..نیمخیز شدم..--ساعت خواب..خوبه بیهوشت کردیم..انگار کسری خواب داشتی..مات و مبهوت خیره شدم بهش..دهانم باز مونده بود..باورم نمی شد..شاهــد؟!.. من من کنان گفتم :ت..تو..تو..--اره من..چیه؟..انگار خیلی تعجب کردی؟..-اخه ..مگه تو..ادامه ندادم..مغزم کار نمی کرد..شاهد زنده بود؟!..اینجا چکار می کرد؟!.. انگار ذهنمو خوند..از روی صندلی بلند شد..تو اتاق قدم زد..در همون حال دستاشو کرده بود تو جیباش..--می بینی که زنده م..و اینجا ..توی ایران..اره خب..باید هم تعجب کنی..خیلی خیلی عجیبه درسته؟.. فقط نگاش کردم..قهقهه زد ..نگاه من سرد بود..یه دفعه ساکت شد..نگاهش جدی شد..به طرفم اومد..کنارم نشست..ناخداگاه خودمو جمع کردم..--نترس خانم کوچولو..خوردنی هستی..ولی الان وقت خوردنت نیست..به چشام اشاره کرد و گفت :این دوتا تیله ی سبز..داره داد می زنه که دوست داری بدونی چرا اینجایی؟..من چرا اینجام و..ازتو چی می خوام..درسته؟..جواب ندادم داد زد :با تو بودم..درسته یا نه؟..سرمو تکون دادم و با اخم گفتم :اره..می خوام بدونم توی لعنتی واسه ی چی منو اوردی اینجا؟!..دیگه چی از جونم می خوای؟!..انگشت اشاره ش رو گذاشت زیر چونه م و گفت :هیچی ازت نمی خوام..ولی چرا..یه چیزی می خوام..نگاه خاصی بهم انداخت و گفت :به موقعش بهت میگم کوچولو..کارهای نیمه تمومی باهات دارم..یکی دوتا نیست..باید تک تکشون رو برام انجام بدی..با خشم داد زدم :عوضی ..دبی رو به کثافت کشیدی بست نبود که حالا اومدی اینجا؟!..کمی نگام کرد..بلند زد زیر خنده و گفت :دبـی؟..هه..دختر جون چه خیالاتی داری تـو..من توی ایران هم می اومدم..هم اونورِ اب هم اینورِ اب..من مردی هستم که هیچ وقت فرصت های طلایی رو از دست نمیده..-از من چی می خوای؟!..--برای دونستنش عجله داری؟!..داد زدم :اره..لباشو جمع کرد..سرشو تکون داد و گفت :خیلی خب..جوش نزن..برات میگم..من اصلا دنبال تو نبودم..با تعجب نگاش کردم..*******اریا در اتاق نوید را باز کرد..سرهنگ نیکزاد هم داخل اتاق بود..اریا سلام نظامی داد..سرهنگ سرش را تکان داد و فرمان ازاد داد.. جلوی میز ایستاد و رو به نوید گفت :چی شد؟..استعلام گرفتی؟..شماره پلاک شناسایی شد؟..نوید داخل کامپیوتر را نگاه کرد وگفت :اره..شماره رو فرستادم..نتیجه ش همین الان به صورت ایمیل به دستم رسید..-خب ..نتیجه چی شد؟..--ماشین به نام کیومرث کیهانی ِ..اریا اسم کیومرث کیهانی را زیر لب زمزمه کرد..سرهنگ گفت :این مرد هیچ گونه سابقه ی کیفری نداشته که بشه از اون طریق پیداش کرد..اریا :ازش ادرسی ..چیزی نداریم؟..نوید سرش را تکان داد و گفت :چرا..یه ادرس هست..اریا کلاهش را برداشت و گفت :پس چرا نشستی؟..باید بریم..سرهنگ :صبر کن ..برای تفتیش خونه احتیاج به مجوز دارید..درخواستشو توسط سروان مه ابادی دادم..تا 1 ساعت دیگه می رسه..اریا کلافه سرش را تکان داد..روی صندلی نشست..انگشتان کشیده و مردانه ش را لابه لای موهایش فرو برد..با شنیدن صدای نوید سرش را بلند کرد..--جناب سرگرد.. یه ادرس دیگه هم ازش به دستم رسید..ولی خونه نیست..اریا از جایش بلند شد..دستانش را روی میز گذاشت و به صفحه ی مانیتور نگاه کرد..نوید :نمایشگاه ماشین ِ..به اسم خودشه..حتما محل کارش اینجاست..اریاسرش را تکان داد..به ساعتش نگاه کرد..دقیقه و ثانیه ها به کندی می گذشتند..سرهنگ از اتاق خارج شد..نوید نگاهی به اریا انداخت و گفت :با بهنوش می خوای چکار کنی؟..امروز بازم خانواده ش اومده بودن ستاد..اینجا رو گذاشته بودن رو سرشون..اریا اخم غلیظی بر پیشانی نشاند و گفت :به درک..فعلا تو بازداشت می مونه تا حالش جا بیاد..کم جرمی انجام نداده..دزدی..مزاحمت..دخالت در امور شخصی و خصوصی دیگران..هم من ازش شکایت کردم هم اقابزرگ..هیچ کدوم هم کوتاه نمیایم..اون موقع که چیزی نمی گفتم به این خاطر بود که یه وقت بهنوش تحریک نشه و کاری بکنه..ولی الان اوضاع فرق کرده..نوید سرش را تکان داد و چیزی نگفت..اریا تنها به بهار فکر می کرد..بدون اینکه فرصت را از دست بدهد دنبال راهی بود که او را پیدا کند..حاضر بود شب و روز به دنبالش همه جای شهر را زیر و رو کند ولی او را بیابد..تا بهارش را پیدا نمی کرد ارام و قرار نداشت.. فصل بیست و چهارم زنگ در را فشرد..صدای زنی را شنید..--کیه؟!..نوید و اریا هر دو کمی عقب رفتند..یک زن سرش را از پنجره بیرون اورده بود..با دیدن اریا و نوید در لباس فرم پلیس چشمانش گرد شد..-ب..بله بفرمایید..اریا نگاه جدی به او انداخت و گفت :لطفا چند لحظه بیاید دم در..-با..باشه چشم.. چند دقیقه پشت در معطل شدند..نوید صدایش زد..--اریا..اینجا رو نگاه کن..اعلامیه ای در دستش بود..اریا نگاهی به ان انداخت..با دیدن اسم تعجب کرد.."کیومرث کیهانی"..-یعنی مرده؟!..پس اون ماشین..با باز شدن در ادامه نداد..زن جلوی در ایستاد..سرتا پا مشکی پوشیده بود..زنی نسبتا میانسال با صورتی گرد و چشمانی ریز..--بله بفرمایید..با کی کار داشتید؟!..اریا نگاهش کرد وگفت :شما چه نسبتی با اقای کیومرث کیهانی دارید؟..زن ابرویش را بالا انداخت و گفت :ببخشید ولی من تا کارت شناساییتون رو نبینم نمی تونم جوابتونو بدم..نگاهی بین اریا و نوید رد و بدل شد..هر دو کلافه کارت شناساییشان را نشان دادند..اریا :خانم لطفا به سوال ما جواب بدید..نسبت شما با اقای کیومرث کیهانی چیه؟..زن گوشه ی شالش را به چشم کشید و گفت :خدا بیامرزدش..اقا کیو شوهرم بود..-- کی فوت کردن؟!..--الان 2 ماهی میشه..-علت فوتشون چی بود؟!..زن اشک هایش را پاک کرد ..-تو جاده تصادف کرد..داشت می رفت تهران که..نوید گفت : ما می تونیم نگاهی به داخل خونه بندازیم؟..قبل از اینکه زن ممانعت کند ..حکم تفتیش را نشانش داد و گفت : مجوز داریم..زن نگاهی به حکم و نگاهی به اریا و نوید انداخت..ارام از جلوی در کنار رفت..--بله.. بفرمایید تو..*******از در خارج شدند..به طرف ماشین رفتند..سوار شدند ..نوید نگاهی به اریا انداخت و گفت :یه پسر داره به اسم بیژن که نمایشگاه پدرشو اداره می کنه..چیز مشکوکی هم تو خونه ش پیدا نکردیم..اریا سرش را تکان داد ..دستش را به لبه ی پنجره تکیه داد..-برو نمایشگاه..--باشه..*******وارد نمایشگاه شدند..پسری جوان با دیدنشان به طرف انها امد..در نگاهش تعجب مشهود بود..--سلام..امری داشتید جناب؟!..اریا نگاهی به اطرافش انداخت و گفت :بیژن کیهانی..با اون کار داریم..--بله..اقا بیژن تو دفترشون هستند..نوید :دفترش کجاست؟..--همراه من بیاید ..دنبالش رفتند..جلوی دری ایستاد..تقه ای به ان زد..وارد شد..--اقا بیژن..دو تا مامور اومدن اینجا و با شما کار دارن..مرد جوانی که پشت میز بود از جایش بلند شد..رنگش پریده بود..من من کنان گفت :ب ..بگو بیان تو..قبل از اینکه پسر حرفی بزند اریا و نوید وارد اتاق شدند..هر دو نگاه دقیقی به او انداختند..مرد از پشت میزش بیرون امد و رو به ان دو گفت :سلام قربان..خوش امدید..بفرمایید خواهش می کنم..با دست به صندلی اشاره کرد..هر دو نشستند..مرد رو به پسر جوان گفت :برو 2 تا چایی بیار..اریا محکم گفت :نیازی نیست..برای خوردن چای اینجا نیومدیم..مرد پسر را مرخص کرد..رو به روی انها نشست و گفت :بفرمایید..چه کمکی از من ساخته ست؟..نوید گفت :شما پسر کیومرث کیهانی هستید؟..--بله خودم هستم..اریا برگه ای از جیبش بیرون اورد و به طرف بیژن گرفت :این مشخصات ماشین پدر شماست..درسته؟..بیژن کاغذ را گرفت و نگاهی سرسری به ان انداخت..با دیدن شماره پلاک مطمئن شد..-بله خودشه..چطورمگه؟..مشکلی پیش اومده؟..--می تونیم ماشین رو ببینیم؟..با دستپاچگی گفت :خب..راستش..الان دست یکی از دوستانمه..قراره تا شب برام بیارتش..کارها و حالت مرد به راحتی نشان می داد که دستپاچه است..اریا با قاطعیت گفت :اسم ..مشخصات ..ادرس محل زندگی .. ادرس محل کار .. شماره تلفن و هر چیزی دیگه ای که مربوط به دوستت میشه رو به ما بده..--چ..چرا باید اینکارو بکنم؟.. اریا خشمگین بود..نوید گفت : یک دختر توسط ماشین پدر شما ربوده شده..شما باید با ما به کلانتری بیاید..بیژن با ترس روی صندلی جا به جا شد و گفت :م..من؟..ولی اخه..ماشین پدر من که دست من نیست..اریا با اخم نگاهش کرد وگفت :ولی اون ماشین ِ پدر شماست..انکار که نمی کنید؟..--نه..ولی..--بسیار خب..همراه ما بیاید.. هر دو از جایشان بلند شدند..بیژن با ترس از جایش بلند شد..نوید جلو می رفت..بیژن هم پشت سرش بود..اریا هم پشت ان دو حرکت کرد..بیژن نمایشگاه را به پسرسپرد ..هر 3 از نمایشگاه خارج شدند.. نوید به طرف ماشین رفت..بیژن از فرصت استفاده کرد و فرار کرد..اریا دستش را به اسلحه ی کمریش گرفت و دنبالش دوید..فرمان ایست داد ولی بیژن به سرعت می دوید..اریا رو به نوید اشاره کرد..نوید سرش را تکان داد و سوار ماشین شد..اریا به دنبال بیژن می دوید..پیاده رو شلوغ بود..بیژن داخل کوچه شد..اریا هم پشت سرش بود..چند کوچه را رد کردند..اریا اسلحه ش را در اورد..فرمان ایست داد ولی بیژن بی محابا می دوید..به سرکوچه که رسید نوید با ماشین جلویش را گرفت..بیژن با دیدن ماشین برگشت که سینه به سینه با اریا رو به رو شد..نوید سریع به دستان بیژن دستبند زد..اریا با خشم نگاهش کرد و گفت :برات گرون تموم میشه بیژن کیهانی..این فرارت خیلی چیزارفتیم تو خونه..با کمک هم ناهار رو اماده کردیم..اون روز مادرجون پیشم موند..شب پدرجون هم اومد اونجا..از اینکه پیشم بودن احساس تنهایی نمی کردم ولی جای خالی اریا رو خیلی خوب حس می کردم..BR رو به ما ثابت کرد..نفس زنان گفت :جناب سرگرد..من..--ساکت شو..سروان محبی ببرش تو ماشین..نوید بازویش را گرفت وبه طرف ماشین رفت..هر 3 سوار شدند و نوید حرکت کرد.. بیژن روی صندلیش جا به جا شد و با صدایی ناله مانند گفت :جناب سرگرد هر کار بگید می کنم ..فقط منو نندازید زندان..اریا رو به رویش ایستاد و با اخم نگاهش کرد..--بخوای نخوای زندان میری..ولی اگر با ما همکاری کنی به نفع خودت تموم میشه..--چکار کنم؟..رو صندلی نشست..سعی کرد ارامش خودش را حفظ کند..--زنگ می زنی به اون دوستت که ماشین رو دادی دستش..باهاش قرار میذاری که بیاد ماشینو بهت تحویل بده..از اونجا به بعدش دیگه با تو کاری نداریم..اگر طبق گفته های من عمل کنی مطمئن باش تو مجازاتت تخفیف قائل میشیم ولی اگر بخوای ..تند تند گفت :باشه باشه..هر چی شما بگید همون کارو می کنم..--خوبه.. موبایل بیژن را که قبلا ازش گرفته بود به طرفش گرفت..بیژن لرزان موبایل را از دست اریا گرفت ..نفس عمیق کشید ..بعد از تمام شدن مکالمه اریا موبایل را از او پس گرفت..--خیلی خب..امشب راس ساعت 9 میری سر قرار..ما تعقیبت می کنیم..اگر بخوای پا کج بذاری مطمئن باش برات گرون تموم میشه..فهمیـــدی؟..--بله..فهمیدم جناب سرگرد..*******توی اتاقش بود..پشت پنجره ایستاده بود..به ساعتش نگاه کرد..زمان زیادی مانده بود..دوباره از پنجره به بیرون نگاه کرد..تمام فکر و ذهن و حواسش پیش بهار بود..اینکه الان چه می کند؟..در چه حال است؟..شاهد با او چکار دارد؟.. و ..از چیزی که از ان وحشت داشت هتک حرمت بهار بود..ریخته شدن ابروی بهار و خودش..بی حیثیت کردن او..از فکر کردن به ان هم تنش می لرزید..دوست داشت مثبت فکر کند .. به خود امید بدهد که بهارش پاک می ماند..ولی روی چه حسابی؟..شاهد مرد پستی بود..بولهوس ومکار..بی شک به همین راحتی از بهار نمی گذشت..می دانست قصد پلیدی دارد..دفعه ی قبل بهار را در وضعیت بدی نجات داد..بدون تردید شاهد الان جری تر از قبل شده که به مقصود پلیدش برسد..ان هم دست درازی به بهار..همسرش..عشقش..برایش سخت بود..مرد بود وغیرتش او را به مرز جنون می رساند..هر کار می کرد تا ذهنش را از این فکر های منفی دور کند نمی توانست..سخت بود..*******شاهد از جاش بلند شد..نگاهی به اطرافم انداختم..همه چیز شیک و زیبا بود..تخت دو نفره ای که روش نشسته بودم..میز ارایش به رنگ طلایی..سمت راستم سرتاسر پنجره بود با پرده هایی از ترکیب رنگ کرم و سفید و شکلاتی..سمت چپ هم میز مشروب قرار داشت..درست مثل همون میزی که تو دبی تو اتاق شاهد بود..به سمتش رفت..مقدار کمی توی لیوان پایه بلندی ریخت ..همه رو سر کشید..ابروهاشو کشید تو هم..نگاه کوتاهی به من انداخت..سرشو چرخوند..روی صندلی اونطرف اتاق نشست..سیگارشو روشن کرد و پک عمیقی بهش زد..دودش رو با ژست خاصی بیرون داد ..تمام حواسم به اون بود..منتظر بودم حرف بزنه..پا روی پا انداخت و نگاه تیز و دقیقش رو به من دوخت.. -- من هم تو دبی شرکت تجاری دارم و هم اینجا..اون کاباره ها و دیسکوهایی هم که فقط یکیشو دیدی برای سرگرمی ِ منه..خرید دخترهای ایرانی از شیخ های عرب هم یه امرمیشه گفت عادی بین پولدارهای عرب محسوب میشه..البته شیخ ها در ردیف اول قرار دارن و همیشه بهترین ها گیر اونا میافته..ولی من فرق داشتم..هم ثروت زیادی داشتم و هم اینکه..پوزخند زد و گفت :هم اینکه فکر می کردم اونا رو تو مشتم دارم..ولی همه ش یه خیال باطل بود.. پک دیگه ای به سیگارش زد و دودشو داد بیرون..ادامه داد :تو یکی از معامله هام با یکی از عرب های گردن کلفت به مشکل برخوردم..فکر نمی کردم یه روز همین مرد بخواد به خونه م حمله کنه و قصد جونم رو بکنه.. چشماشو ریز کرد و نگام کرد..--اون شب که می خواستم با تو باشم..اون 3 تا مرد از طرف همون مرد عرب اجیر شده بودن که منو بکشن..تو قانون اون مرد عرب این بود که مزاحم باید از سر راه برداشته بشه..منم براشون یه جور مزاحم بودم..کسی که همیشه ازشون جلو می زنه..یه مرد ایرانی الاصل..نمی تونستن اینو ببینن..موفقیت و پیشرفت من رو در همه ی زمینه ها..ولی من همیشه فکر می کردم پول..مقام و ثروتم باعث میشه کسی چنین اجازه ای به خودش نده که بخواد چنین غلطی رو بکنه و منو بکشه.. پوفی کرد وسرشو تکون داد..به سیگارش پک زد و تو جاسیگاری روی میز خاموشش کرد..به صندلیش تکیه داد..نگام کرد و گفت :اون شب بعد از فرارت امبولانس اومد..منتقل شدم بیمارستان..گلوله به جای حساسی برخورد نکرده بود..ولی حالم وخیم بود..2 هفته ی تمام بستری بودم..5 روز بیهوش بودم..ولی زنده موندم..برگشتم عمارت..دیگه با اون مرد کاری نداشتم..تصمیم گرفتم با مردان عرب دیگه وارد معامله نشم..ازنظر تجارت خوب بود..همه در یک سطح بودن ..ولی قاچاق مواد و معامله های غیرقانونی برام صرفی نداشت..فهمیدم نمی تونم با این جماعت در بیافتم..ابروشو انداخت بالا و با پوزخند ادامه داد :قید تو رو هم زده بودم..ولی همیشه حرفات تو گوشم زنگ می زد..وقتی که از خودت می گفتی..از عشق وعلاقه ت به وطنت..پدر من ایرانی بود..شغلی که الان من دارم رو یه روز پدرم داشت..عاشق یه زن عرب شد..چون ثروت بسیار زیادی داشت تونست باهاش ازدواج کنه..وگرنه تو قانون خانواده ی مادرم این بود دختر با مردی غیر از عرب حق نداره ازدواج کنه..البته خانواده ی مادرم هم ثروت کمی نداشتن..ولی خب نه بیشتر از پدرم..از همون بچگی پدرم تو گوشم می خوند که نسبت به کشور خودم سرد باشم..اونجا موفقیتی در انتظارم نیست..انقدر گفت و گفت که همه ی ذهن و باورم از یه ایرانی به یک عرب اصیل تبدیل شد..همه ی کارها و رفتارهای من هم درست مثل شیخ های عرب بود..دوستانی داشتم که عرب بودن و واقعا هم مردمان خوبی بودند..شریف و با خانواده..ولی خب..تعداد کسانی که باهاشون بیشتر اشنا بودم و همه از جنس همین شیخ های طماع و هوس باز بودند بیشتر بود.. از جاش بلند شد..قدم می زد..ادامه داد :تو هم برام با بقیه یکی بودی ولی جسورتر و گستاخ تر..نظرمو جلب نکردی ولی ذهنمو چرا..با حرفات..با کارات..ولی هنوز هم برام با بقیه فرقی نمی کردی..حتی بعد از فرارت هم هیچ حسی نداشتم..برعکس..ازت نفرت خاصی داشتم..من تو رو خریده بودم..پس مال من بودی..ولی تو فرار کردی..با اون مردی که می گفتی عاشقشی..همونطور که گفتم من تو ایران هم تجارت می کنم..اره..یه شرکت تجاری اینجا دارم که همیشه بی سر وصدا راحت به بهانه ی کارم می تونم وارد ایران بشم..نه سوء سابقه ای داشتم که کسی بخواد بهم شک کنه و نه اتو می دادم دست کسی..حواسم همیشه به همه جا بود که گیر نیافتم.. -- به یکی از مهمونی ها تو ایران دعوت شدم..قرار بود باهاشون وارد معامله بشم..همه ایرانی بودن..از اون پولدارهای اسم و رسم دار که تنها تو کار قاچاق عتیقه و مواد و دختر بودن..من با دخترا کاری نداشتم..فقط تو زمینه ی مواد باهاشون همکاری می کردم..استقبال خوبی هم شد..همه چیز داشت خوب پیش می رفت که اون مرد رو دیدم..اول به نظرم اشنا اومد و طولی نکشید که شناختمش..همون مردی بود که تو ادعا می کردی عاشقشی..اره..خودش بود..تا اون موقع تمام سعیم بر این بود منو نبینه که موفق هم شدم..هر کجا اون بود پشتمو بهش می کردم و تو تیررس نگاهش قرار نمی گرفتم..قول معامله دادم و بی سر و صدا از خونه زدم بیرون..سوار ماشینم شدم و رفتم سرکوچه..همون جا موندم تا ببینم چی میشه..دیدم نیم ساعت بعد مامورا ریختن تو خونه و همه رو دستگیر کردن..نمی دونم کسی هم فرار کرد یا نه..فهمیدم این مرد پلیسه..بعد که در موردش پرس و جو کردم فهمیدم اسمش اریا رادمنش ِ.. به طرفم اومد..لبخند خاصی رو لباش بود..کنارم نشست..خودمو کشیدم عقب..--اون معامله رو از دست دادم ..ولی در ازاش تو رو به دست اوردم.. چشمام از زور تعجب گرد شد..ادامه داد :سرگرد رو تعقیب کردم..چشم ازش بر نمی داشتم..اگرخودم هم نبودم براش به پا می ذاشتم..اومدم شمال..می دونستم هر کجا که اون باشه تو هم هستی..نمی دونم چرا..تا اون موقع حتی بهت فکر هم نمی کردم..ولی با دیدن اون مرد یه حسی در من بیدار شده بود که بیام و پیدات کنم..هدفم مشخص نبود..ولی وقتی با اون دیدمت که از خونه اومدی بیرون فهمیدم چی می خوام..باید تو رو با خودم می بردم..بالاخره موفق شدم..و تو الان اینجایی.. با شنیدن حرفاش هیچ حسی نداشتم..اون یه مزاحم بود تو زندگیم..با خشم دندونامو روی هم فشردمو نگاش کردم..گفتم :تو یه عوضی ِ پستی..چرا منو دزدیدی؟..دیگه چی از جونم می خوای؟..اریا شوهره منه ..من زنشم..واقعا شرم نمی کنی نه؟..ابروشو انداخت بالا و پوزخند زد :نه..شرم نمی کنم چون تو به زودی ازش جدا میشی.. چشمام داشت از کاسه می زد بیرون..-تو یه روانی هستی..یه بیمار..من عاشق شوهرم هستم..می فهمی؟..عاشقش..هرگز اینکارو نمی کنم..بهتره بذاری برم وگرنه پشیمون میشی.. به طرفم خیز برداشت..چسبیدم به بالای تخت..نگاه خاکستریشو دوخت تو چشمامو گفت :مثلا چه غلطی می کنی؟..هان؟..این تو بمیری دیگه از اون تو بمیری ها نیست دختر جون..اینبار برای همیشه مال منی..شوهرت هم برام مهم نیست..اگر برای تو مهمه طلاق می گیری..ولی قبلش با من میای.. اب دهانمو قورت دادم و با اخم گفتم :من با تو هیچ کجا نمیام..فکر کردی اشغال.. چونمو گرفت تو دستشو گفت :میای..با پاهای خودت هم میای..می برمت دبی..ولی ازت نمی خوام تو دیسکو برام کار کنی..تو خونه ی خودم می مونی..با لحن خاصی گفت :گفته بودم از دخترایی چون تو نمی گذرم..جسور و بی پروا..نگاه سبز وحشی..صورت و بدنی ظریف و دلنشین..نه دخترجون..من تو رو خریدم..از اول هم مال من بودی..الان هم هستی..شوهرت هم برام مهم نیست..همین فردا از اینجا می برمت..همه چیز اماده ست..شناسنامه و پاسپورتت هم اماده کردم..توی این مدت بیکار نبودم.. اشکم در اومده بود..ولی لحنم محکم بود..--کثافته عوضی..چرا نمیذاری به حال خودم باشم؟..چرا می خوای نابودم کنی؟..بذار برم پیش شوهرم..تو رو خدا این کارو با من نکن..مگه تو وجدان نداری؟.. موچ دستمو سفت چسبید..با خشم زل زد تو چشمام..--چرا دارم..وجدان دارم..برای همین هم می خوام تو رو با خودم ببرم..چون تو از اول هم مال من بودی..-ولی تو که دیگه به من فکر هم نمی کردی..خودت گفتی فراموشم کردی..پس دیگه چی از جونم می خوای؟..اصلا حرف حسابت چیه؟..--هه..حرف حساب؟..اره خب..گفتم فراموشت کردم ولی ندیده بودمت..دنبالت نیومدم..بی خیالت شده بودم..ولی در اصل اینطور نبود..اینو وقتی فهمیدم که برای پیدا کردنت تا شمال اومدم.. دیدمت..اوردمت اینجا..فهمیــدی؟..وقتی چشمم بهت افتاد و بعد از این مدت دیدمت تازه فهمیدم می خـوامـت.. لال شده بودم..این اشغال چی داشت می گفت؟!..دستمو ول کرد..از جاش بلند شد..کنار تخت ایستاد..با خشم نگام کرد و گفت :بهتره با من راه بیای بهار..وگرنه بد می بینی..میریم دبی..اونجا ترتیب کارا رو میدم تا از شوهرت جدا بشی..عشقو این چرت و پرتا رو هم بریز دور..از حالا به بعد فقط پارسا شاهد..فقط من تو زندگیتم..بلند داد زد :فهمیـــدی؟.. نگاه خشمگینش رو از روی صورتم برداشت و با قدم هایی بلند از اتاق بیرون رفت..داشتم تو سرم حرفاشو حلاجی می کردم..گفت..منو می خواد؟!..می خواد منو ببره دبی؟!..وااااااای..نه..نه..خدایا نجاتم بده..اریا..من بدون اریا نمی تونم..خدایا کمکم کن..اینبار دیگه دوام نمیارم..خودمو می کشم..خودمو می کشم خدااااااا.. جیغ کشیدم و سرمو محکم کوبوندم رو تخت..داشتم دق می کردم..مشکلاتم با اقابزرگ هنوز هل نشده بود که این مشکل گریبان گیرم شد..باید چکار کنم؟!..من هیچ وقت از اریا جدا نمیشم..هیچ وقت..صداش و اهنگ کلامش تو گوشم بود..زمزمه های عاشقانه ش..ضربان قلبش که بهم ارامش می داد..من اریا رو می خواستم..کسی که عاشقش بودم..کسی که قلبم به به عشق اون می تپید..اریا..تو الان کجایی؟!.. نوید ماشین را گوشه ای زیر پل نگه داشت..اریا نگاهی به اطراف انداخت..بیژن ان طرف با فاصله ی نسبتا زیادی ایستاده بود..دستانش را با اضطراب به هم می مالید..نوید نگاهش کرد و گفت :به نظرت میشه بهش اعتماد کرد؟..اریا مکث کوتاهی کرد و گفت :فعلا چاره ای نداریم..به چهره ش که نمی خوره زرنگ باشه..مگه نمی بینی چطور عین بید داره می لرزه؟..-- اگه بخواد زرنگ بازی در بیاره چی؟..اریا با عصبانیت گفت :خیلی بیجا کرده..اون ترسیده..هم ازش ادرس داریم هم جرمش با این کار سنگین تر میشه..اینطور که این داره می لرزه حاضره همه جوره همکاری کنه تا زندان نیافته..--ولی میافته..-اونو دیگه قاضی مشخص می کنه..فعلا همه ی دغدغه ی من پیدا کردن بهاره.. نوید سرش را تکان داد و ارام گفت :نگران نباش..ایشاالله پیداش می کنیم..اریا دندان هایش را با خشم روی هم سایید..دستش را مشت کرد و از پنجره بیرون را نگاه کرد..زیر لب غرید :وای به حال ِ شاهد اگر بلایی سر بهار اورده باشه..به ولای علی زنده ش نمی ذارم..خودم می کشمش..نوید نگاهش کرد..اریا از زور خشم سرخ شده بود..درکش می کرد..بهار زن اریا بود و با فکر به اینکه تا به الان ممکن است چه بلاهایی به سرش امده باشد این چنین ارام و قرار نداشت.. با صدای نوید سرش را چرخواند..--اریا انگار اومد..هر دو در جایشان جابه جا شدند .. نگاه دقیقی به ماشین انداختند..اریا گفت :خودشه..همین ماشین بود..مردی با ظاهری اراسته و هیکلی ورزیده از ماشین پیاده شد..با بیژن دست داد..سوئیچ و بسته ای را به طرفش گرفت..بعد از گرفتن انها توسط بیژن مرد ارام پشتش زد وبا لبخند از کنارش رد شد.. نوید با شک گفت :چی توی اون بسته ست؟..--بی شک پول ِ..حق زحمه ش رو گرفته..--یعنی دستش با اونا تو یه کاسه ست؟..--نمی دونم..به سروان مه ابادی بگو بیژن رو با خودش ببره ستاد.. نوید اطاعت کرد..به سروان خبر داد..بعد از ان اریا دستور حرکت داد..اریا :مواظب باش گمش نکنی..--باشه ..حواسم هست.. ان مرد روی پل ایستاد..کمی اطرافش را نگاه کرد..به طرف خیابان رفت..تمام مدت نوید به صورت نامحسوس تعقیبش می کرد..یک تاکسی کنار مرد ایستاد..سوار شد..تاکسی حرکت کرد..نوید هم پشت سرشان بود..نزدیک به یک ساعت تو جاده بودند..وارد یک جاده ی فرعی شدند..اطرافشان بیابان بود..در ان تاریکی هیچ چیز دیده نمی شد..اریا :توی این تاریکی به خاطر چراغای ماشین دیده می شیم..سعی کن با فاصله دنبالش بری..ولی گمش نکن..نوید سرش را تکان داد و گفت :باشه..ولی یه چیزی اریا..--چی؟!..--تا سر فرعی احساس می کردم یه ماشین داره تعقیبمون می کنه..بعد که پیچدم تو فرعی غیبش زد..به نظرم مشکوک بود..اریا سکوت کرد..بعد از چند لحظه گفت :تو مطمئنی؟!..--اره..نفسش را بیرون داد و به عقب برگشت..کسی نبود.. ماشین جلوی دری بزرگ ایستاد..هیچ خانه ای ان اطراف نبود..نوید کمی دورتر ترمز کرد..مرد از ماشین پیاده شد..تاکسی دنده عقب گرفت و از انجا دور شد..نگاه اریا و نوید به ان مرد بود که زنگ در را فشرد و بعد از چند لحظه در باز شد ..مرد رفت داخل و در را بست.. نوید به اریا نگاه کرد و گفت :خب حالا چکار کنیم؟..منتظر باشیم؟..--من میرم یه سر و گوشی اب بدم..--پس بذار منم باهات بیام..--باشه.. هر دو پیاده شدند..اریا :میریم پشت ساختمون..خانه نمایی ویلایی داشت..با فاصله ی زیادی خانه های دیگری هم ان اطراف دیده می شدند..پشت دیوار ایستادند..اریا رو به نوید گفت :قلاب بگیر..نوید قلاب گرفت..اریا از دیواربالا رفت ..دستانش را لبه ی دیوار تکیه گاه کرد و نگاهی به اطراف انداخت..همه ی چراغ های باغ روشن بود..یک سگ سیاه بزرگ ان طرف درست رو به روی در بسته شده بود..یک نگهبان هم کنارش ایستاده بود..دو نفر از ساختمان خارج شدند..اریا سرش را خم کرد..نوید :چی شد؟..چیزی می بینی؟..اریا ارم زیر لب گفت :یه سگ و یه نگهبان تو حیاطن..پایین امد و گفت :بریم اونطرف رو هم یه نگاه بندازیم.. نوید با تکان دادن سر حرفش را تایید کرد..ان طرف ویلا را هم بررسی کردند..ظاهرا جز ان نگهبان و سگ کسی در حیاط نبود..ان دو نفر کمی با نگهبان حرف زدند و بعد هم وارد ویلا شدند.. اریا :نگهبان مسئله ای نیست از پسش بر میایم..سگه رو باید یه کاریش کنیم..نوید لبخند خاصی زد و گفت :اون با من.. نگهبان هم با تو..اریا ابرویش را بالا انداخت و گفت :می خوای چکار کنی؟!..--اینجور مواقع من همیشه چی میگم؟!..هر وقت میری ماموریت با تجهیزات کامل برو پسرخاله جان..نه اینکه فقط خودت باشی و اسلحه ت..واسه ی مجرما با اسلحه ت میری واسه ی نگهبانا و سگاشونم باید سلاح ِ خاصی داشته باشی..ابروشو انداخت بالا و با لبخند گفت :سگا عاشق سوسیسن..پس این یه قلمو نباید فراموش کرد..همینجا باش تا برگردم.. بدون اینکه به اریا فرصت حرف زدن بدهد به طرف ماشین رفت..از توی بسته ای که روی صندلی عقب بود یک سوسیس بیرون اورد..پیش اریا برگشت.. اریا با تعجب به سوسیس نگاه کرد وگفت :نمی خوای بگی که تو هر جا میری با خودت سوسیس می بری؟!..نوید خندید و ارام گفت :نه ولی می دونستم امشب باید عملیات007 رو اجرا کنیم..خونه ای که توش کسی رو گروگان گرفتن یا زندانی کردن بدون سگ نیست..اینو محض احتیاط اوردم ..--خب حالا می خوای باهاش چکار کنی؟..--مطمئنا نمی خوام سرخش کنم بخوریم..فقط صبر کن وببین..شیشه ی کوچکی از داخل جیبش بیرون اورد..روکش سوسیس را باز کرد و کمی از محتویات شیشه را رویش خالی کرد..--این داروی بیهوشی ِ..میدم بخوره تخت بکپه..اریا سرش را تکان داد و گفت :خیلی خب..بازم خوبه اینو اوردی..--من همیشه فکرم اینجور مواقع خوب کار می کنه برادر من..اریا با لحنی محزون و گرفته گفت :ولی من فعلا مغزم قفل کرده..نوید نیم نگاهی به او انداخت و چیزی نگفت..--قلاب بگیر برم بالا.. اریا قلاب گرفت..نوید از دیوار بالا رفت ..وقتی نگهبان به ان طرف حیاط رفت نوید سوسیس را جلوی سگ پرت کرد..سگ زوزه ی خفیفی کشید ونظرش به سوسیس جلب شد.. کمی بو کشید..ان را به دندان گرفت و با ولع خورد..نوید با لبخند زیر لب گفت :بخور نوش جونت..بعدش هم برو تخت بخواب.. سگ روی دست و پا نشست..سرش را روی دستانش گذاشت..چشمانش ارام ارام بسته شد..نگهبان به طرفش رفت.. نوید رو به اریا گفت :الان وقتشه..برو ببینم چکار میکنی جناب سرگرد..اریا از دیوار بالا رفت..نگهبان حواسش به سگ پرت شده بود..اریا اهسته پرید پایین..از کنار دیوار رد شد و به ان طرف رفت..پشت نگهبان ایستاد..بدون فوت وقت ضربه ی محکمی به پشت گردنش زد..نگبان ناله ای کرد .. روی شکم افتاد زمین و بیهوش شد..اریا در حیاط را باز کرد..نوید وارد شد..هر دو اسلحه هایشان را در اوردند و پشت دیوار مخفی شدند.. پشت ساختمان مخفی شدند..اریا با شنیدن صدای گفتگویی که از داخل ساختمان می امد انگشت اشاره ش را به نشانه ی سکوت روی بینی گذاشت..نوید سرش را تکان داد و زیر لب گفت :چی شده؟!..اریا به انطرف اشاره کرد..خودش حرکت کرد..نوید هم پشت سرش بود..زیر پنجره نشست..نوید رو به روی اریا نشست..اریا به پنجره اشاره کرد..نوید سرش را تکان داد..اریا اهسته سرش را بلند کرد تا بتواند داخل را ببیند..ولی پرده کشیده شده بود..به زور توانست از بین لبه ی دو پرده انها را ببیند..با دیدن بهار که روی تخت نشسته بود قلبش لرزید..نگاهش روی شاهد چرخید..کنار بهار نشسته بود.. نوید ارام گفت :اریا چیزی می بینی؟..--اره..بهار اینجاست..نوید سرش را بلند کرد..هر دو داخل اتاق را نگاه می کردند..*******شاهد بعد از چند دقیقه برگشت تو اتاق..چشمام از زور گریه سرخ شده بود..ولی جلوی این نامرد اشک نمی ریختم..سینی غذا تو دستاش بود..گذاشت رو میز..حتی نگاهش هم نکردم..روی تخت نشست..سرمو برگردوندم..ولی چونم رو با دستش گرفت و صورتشو رو به روی صورتم قرار داد..خواستم سرمو بکشم عقب که نذاشت..زیر لب غریدم :ولم کن کثافت..پوزخند زد و گفت :ولت کنم؟!..هه..من تازه پیدات کردم خانم کوچولو..باهات خیلی کارا دارم..فکر کردی به همین اسونی بی خیالت میشم؟..نه عزیزم..هنوز شاهد رو نشناختی.. پوزخند زدم و زل زدم تو چشماش..چونه م رو ول کرده بود..- واقعا عمل بچگانه ای انجام دادی..هه..اینکه منو جلوی خونه م بدزدی..که چی بشه؟..من شوهر دارم ..نمی فهمی اینو؟..سرشو تکون داد و خیلی ریلکس گفت :چرا می فهمم..ولی گفتم که..اصلا برام مهم نیست..چه شوهر داشته باشی..چه نداشته باشی..در هر دو حالت ماله منی..درضمن عمل من بچگانه نبود..اینو تو گوشات فرو کن..من یک هفته ی تمام جلوی خونه تون کشیک می دادم..هر وقت می اومدی بیرون با اون شازده پسر بودی..تنها گیرت نمی اوردم..با پای خودت هم که نمی اومدی..مجبور به این کار شدم..وگرنه راه های دیگه ای هم برای تصاحبت بود..اسون ترین راه این کاری بود که من انجام دادم..همیشه از راه های اسون شروع می کنم..اگر به نتیجه ی دلخواهم نرسیدم..اونوقت راه سخت رو در پیش می گیرم.. بشقاب غذا رو گرفت جلوم..با حرص زدم زیرش..بشقاب افتاد کف اتاق و محتویاتش پخش زمین شد..صورتش از زور عصبانیت سرخ شده بود..نگاه من هم پر از خشم بود..نگاهش به بشقاب بود و نگاه من به اون..سرشو برگردوند..از نگاهش ترسیدم ولی به روی خودم نیاوردم..به طرفم خیز برداشت..پشتمو چسبوندم به بالای تخت..با همون نگاه خشمگینش صورتشو اورد جلو..دقیقا رو به روی صورتم نگه داشت..در همون حال زیر لب گفت :می خوای لج کنی اره؟..فکر عواقبش هم نیستی درسته؟..خیلی خب..من و تو به هر حال فردا از اینجا میریم..ولی بذار قبلش یه ..ادامه نداد.. ولی لبخند و نگاهش به تنم لرزه انداخت..خدایا چی تو سر این نامرد می گذره؟!.. تا به خودم بیام دیدم تو اغوشش هستم..دست و پا می زدم ولی ول کنم نبود..شالم رو از روی سرم کشید..صورتمو می بوسید..اینبار پاهامو هم اورده بودم بالا تا از خودم دورش کنم..ولی عین کنه چسبیده بود به من..نفسم داشت بند می اومد..لبامو نمی بوسید ولی صورتمو غرق بوسه کرده بود..حالم داشت بد می شد.. با صدایی که بغض درش کاملا هویدا بود گفتم :بکش کنار کثافت..ولم کن..بسته..تمومش کن..ولی اون به کار خودش ادامه می داد..دیدم دستش به طرف یقه ی لباسم اومد..همون موقع تقه ای به در اتاق خورد..شاهد خودشو ازم دور کرد..صورتش سرخ شده بود..چشماش کمی خمار بود.. صورتشو به طرف در گرفت و تو موهاش دست کشید..--چی می خوای؟..صدای خشن و زمختی از پشت در گفت :قربان چند لحظه بیاید.. شاهد پوفی کرد ودستی به یقه ش کشید..خودمو جمع کرده بودم و صورتم خیس از اشک بود..با وحشت نگاش می کردم..می ترسیدم کاری بکنه..نیم نگاهی به من انداخت و گفت :بیا تو..درباز شد..نگام چرخید..یه دوتا مرد قوی هیکل وارد اتاق شدند..و..با دیدنشون جیغ خفیفی کشیدم ودستمو گرفتم جلوی دهانم..با ترس نگاهم روی اون دوتا بود..*******اریا با دیدن شاهد که بهار را در اغوش گرفته بود با خشم چشمانش را بست..فکش منقبض شده بود..ارام چشمانش را باز کرد..بهار تقلا می کرد..شاهد می بوسیدش..شاهد او را به خود می فشرد..نوید با دیدن ان صحنه رویش را برگرداند ولی با دیدن اریا ترسید..رگ گردنش متورم شده بود..نگاه سرخش به داخل اتاق بود..فک منقبض شده ش نشان از ان داشت که بسیار خشمگین است..یک دفعه از جایش بلند شد..به موهایش چنگ زد..با حرص سرش را تکان داد..کف دستش را روی دهانش گذاشت و فریادش را خفه کرد..از گوشه ی چشمش اشکی روی گونه ش چکید..سرش را بلند کرد..نگاهش ملتمسانه بود..به کجا و به چه کسی التماس می کرد؟..در دل خدا را صدا زد..امیدش به او بود..طاقت نیاورد..فریاد کشید..ولی صدایش خفه بود..نوید به طرفش رفت..اریا دور خودش می چرخید..نوید شانه ش را گرفت..اریا برگشت..سرش را تکان داد..نوید زیر لب گفت :اریا اروم باش..انقدر بی تابی نکن ..ممکنه گیر بیافتیم.. اریا دهان باز کرد تا چیزی بگوید که..هر دو با شنیدن صدا برگشتند..-- اسلحه هاتون رو بندازید زمین.. دستاتونو ببرید بالا..د یالا..اریا که در ان لحظه خشم سراپا وجودش را فراگرفته بود و کسی جلودارش نبود به طرف مرد حمله کرد ..ولی مرد اسلحه ش را اماده ی شلیک کرد..نوید بازوی اریا را گرفت..مرد فریاد زد :نشنیدید چی گفتم؟..اسلحه هاتونو بندازید..وگرنه همینجا خلاصتون می کنم..نوید اسلحه ش را ارام انداخت زمین..مرد :با پات پرت کن بیاد سمت من..نوید همان کار را کرد..مرد :دستتو بذار روی سرت..زود باش..نوید نگاهی به اریا انداخت و دستش را روی سرش گذاشت.. مرد رو به اریا گفت :هی تو..چرا وایسادی؟..همون کاری که رفیقت کرد رو انجام بده..د یالا..اریا با خشم نگاهش کرد..اسلحه ش را جلوی پای مرد پرت کرد..دستش را بالا برد.. مرد رو به مرد دیگری که نقاب داشت گفت : برو دستاشونو ببند..مرد اطاعت کرد و به طرفشان رفت..دست های اریا و نوید را بستند.. فصل بیست و پنجم با دیدن اریا و نوید که کف اتاق افتاده بودند وحشت کردم..خدایا اریا اینجا چکار می کنه؟!..یعنی دنبالم گشته و..بعد هم پیدام کرده..از دیدنش هم خوشحال بودم و هم می ترسیدم..از اینکه شاهد بخواد بلایی به سرش بیاره..وحشت داشتم.. شاهد با دیدن اریا از جاش بلند شد..پوزخندی پر از تمسخر به روی لباش بود..سرشو تکون داد و دور اریا چرخید..اریا تقلا کرد تا بلند شه که شاهد پاشو گذاشت روی سینه ش..--تکون نخور جناب سرگرد.. روی پا نشست ..یقه ی اریا رو گرفت تو دستش .. با همون پوزخند گفت :چه ورود غیرمنتظره ای..نیم نگاهی به من انداخت و گفت :اومدی دنبال بهار؟.. اریا که تمام مدت با اخم زل زده بود به شاهد داد زد :خفه شو مرتیکه..اسمشو به زبونت نیار..بهتره اینو بدونی که اگر بلایی سر زنم بیاری زنده ت نمیذارم.. شاهد قهقهه زد و از جاش بلند شد..به طرفم اومد..کنارم نشست..خودمو کشیدم عقب..ولی اون بازومو گرفت و منو کشید سمت خودش..تو بغلش بودم..تقلا می کردم ولی راهی برای رهایی از دستاش نداشتم.. رو به اریا با لحن خاصی گفت :بلا؟!..هه..خب بستگی داره ..اینکه از نظر تو این کاری که من با بهار کردم اسمش بلاست یا..ادامه نداد و به جاش لبخندش پررنگ تر شد..با تعجب نگاش کردم..این چی داره میگه؟!.. اریا با صدای بلند داد زد :ببند اون دهن کثیفتو اشغال..شاهد منو بیشتر به خودش فشرد..خواستم دستمو ازاد کنم تا محکم بزنم تو صورتش ولی نتونستم..چون دستامو هم گرفته بود.. شاهد رو به اریا گفت :چرا جناب سرگرد؟..چرا دهنمو ببندم؟..بذار بگم..بذار بگم من با خانم کوچولت چکار کردم..اونی که تو اسمشو گذاشتی بلا برای من یه لذت ِ خاص بود..می فهمــی؟..خـــاص..بودن ِ من با بهار انقدر برام لذتبخش بود که حتی توی باورت نمی گنجه..بهار دیگه ماله منه..چون بالاخره تونستم تو اغوشم بگیرمش و بهش نزدیک بشم..انقدر نزدیک که گرمای تنش رو حس کنم.. اریا که صورتش خیس از عرق شده بود با نفرت به شاهد نگاه کرد وفریاد زد :ساکت شو بیشعور..ببند دهنتو..به خداوندی خدا خودم می کشمت..تیکه تیکه ت می کنم شاهد..زنده ت نمی ذارم.. شاهد ولم کرد..از جاش بلند شد..کف اتاق ایستاد و با صدای بلند گفت :جوش نزن جناب سرگرد ..بهار از اول هم مال من بود..بابتش پول دادم..خریدمش..الان هم به هیچ وجه پشیمون نیستم ..چون بالاخره به دستش اوردم..همه چیزشو..بودن با اون برای من لذتی عظیم و فراموش نشدنی رو در بر داشت..بلند تر داد زد :دیر رسیدی جناب سرگرد..دیر رسیدی..مرغ از قفس پرید.. قهقهه ش رو از سر داد..نفرت انگیز بود.. دهانم از حرفایی که تحویل اریا داده بود همونطور باز مونده بود..نگاه پر از التماسم رو به اریا دوختم تا بفهمه حرفای شاهد حقیقت نداره..ولی با دیدن نگاه مستقیم و تیز اون به خودم رعشه ای عظیم تمام وجودمو فرا گرفت..نگاهش پر از شک بود..تیز و برّنده چون خنجری که می خواست نه تنها قلبم..بلکه همه ی وجودمو تیکه تیکه کنه..بغض سنگینی به گلوم چنگ مینداخت..یعنی حرفای شاهد رو باور کرد؟!..ولی این نامرد داشت دروغ می گفت..چرا شاهد چنین معامله ای رو با زندگی و سرنوشت من کرد؟..چرا می خواست دید اریا رو نسبت به من عوض کنه؟.. دهانمو باز کردم تا بگم داره دروغ میگه ولی به جاش بغضم شکست..کلمات رو فراوش کرده بودم..ذهنم باهام یاری نمی کرد..همه ی حرفام درونم گفته می شد ولی به روی لبام سنگینی می کرد..این بغضم بود که شکست قلبم رو به رخ می کشید و نشون می داد که زندگیم داره نابود میشه..اون هم توسط مردی که تا سرحد مرگ ازش متنفر بودم..اون داشت اریا رو ازم می گرفت..اخه چرا؟!..به چه قیمتی؟!..*******اریا و نوید رو به صندلی بسته بودند ..من هم سرمو گذاشته بودم روی پاهام وگریه می کردم.. بدتر از همه اینکه شاهد روی دهانم چسب زده بود..می دونستم با این کارش می خواد جلوی دهانم رو بگیره که چیزی نگم..چند بار تقلا کردم تا توجه اریا رو جلب کنم..ولی اون هم نگام نمی کرد..تمام مدت اخماش تو هم بود.. شاهد حرفای خوبی بهش نزده بود..تازه اگر باور می کرد که ما کاری نکردیم بازم با شنیدن اون حرفا ذهنش درگیر می شد..نمی دونم چرا..ولی بهش حق می دادم توی این شرایط عصبانی باشه..ولی نباید ازم گله بکنه..نباید به من خورده بگیره..من که کاری نکردم..خدایا یعنی همه ی حرفای شاهد رو باور کرده؟..بی شک الان پیش خودش فکر می کنه من ناپاکم و بهش خیانت کردم.. اون موقع که خودش با چشمای خودش دیده بود من کاری نکردم کمی شک کرد و بعد هم پی برد که بی گناهم..الان چطور بهش ثابت کنم؟..الان که دهانم بسته ست و نگاهم بیانگر خیلی حرف ها..ولی نگاهم نمی کرد تا ازتو چشمام بخونه..امیدوار بودم شک انقدر تو دلش جا باز نکنه که منطق و احساسش هم نادیده گرفته بشه.. سرمو بلند کردم..نوید نگام کرد..من هم نگاهش کردم..سرشو تکون داد و روشو برگردوند..از فکر هایی که اون و اریا در موردم می کردن شرمم می شد..ولی باز به خودم می گفتم من که کاری نکردم..پس چرا شرمسار باشم؟..باید چکار می کردم؟!..اصلا چکار می تونستم بکنم؟!..*******نمی دونستم قصد شاهد چیه..کم کم داشت سپیده می زد..در اتاق باز شد..یه مردی اومد تو و بازومو گرفت و بلندم کرد..همزمان اریا هم سرشو بلند کرد و نگام کرد..نگاهش دلخور بود..گرفته و پر از غم..ولی پشت این غم خشم هم دیده می شد..همین که دید دارم نگاهش می کنم سرشو برگردوند..قلبم گرفت..مرد منو از اتاق برد بیرون..شاهد توی سالن بود..همون مرد چسب روی دهانم رو با یه حرکت برداشت..پوستم سوخت..اخمامو کشیدم تو هم.. شاهد به طرفم اومد..با نفرت نگاش کردم و گفتم :تو رو خدا این بازی مسخره رو تمومش کن..داری زندگیمو نابود می کنی..چرا میخوای دید ِ اریا رو نسبت به من عوض کنی؟..این وسط می خوای به چی برسی نامرده عوضی؟..کمی سکوت کرد و گفت :به تو..می خوام خیلی راحت طلاقت بده..نیاز به زمینه سازی داشت که خودم اماده ش کردم..کم کم این خوره ای که به جونش افتاده پیشروی می کنه و تمام وجودشو می گیره..اونوقته که..بشکن زد و سوت کشید ..--خلاص میشیم..خودش با دست خودش زیر برگه ی طلاق رو امضا می کنه.. به هق هق افتاده بودم..عوضی با نقشه اومده بود جلو..--خیلی پستی..خیلی..من اریا رو دوست دارم..--خب داشته باش..مهم نیست..-من عاشقشم..نمی تونم ازش بگذرم..--لازم نیست تو بگذری..اون خودش می کشه کنار..-ولی باعثش تو هستی..تو داری این وسط موش می دونی..--اون شاید شوهرت باشه و بهت هم علاقه داشته باشه..ولی این وسط من فقط خودمو می بینم و تورو که متعلق به منی..جیغ کشیدم :من متعلق به تو نیستم عوضی..من مال ِ اریام..اینو توی اون گوشای کرت فرو کن..محکم زد تو صورتمو داد زد :ببند دهنتو دختره ی گستاخ.. بهار را اتاق بیرون بردند..نوید سرش پایین بود..چند لحظه بعد سرش را بلند کرد و به اریا نگاه کرد..چشمانش گرد شد..اریا سرش را به روی سینه خم کرده بود و یک خط باریک از رد پای اشک به روی صورتش خودنمایی می کرد..نوید :اریا !!..اریا به ارامی سرش را بلند کرد..به نوید نگاه نکرد..مسیر نگاهش به رو به رو بود..اهی عمیق از سینه ش خارج شد..اهی پر از درد ..نوید :اریا چت شده؟!..مرد..داری گریه می کنی؟!..اریا لبش را گاز گرفت و سرش را به چپ و راست تکان داد..با بغضی مشهود گفت :نوید دارم نابود میشم..ملتمسانه به نوید نگاه کرد وبا لحنی محزون و گرفته و چشمانی سرخ ادامه داد :نوید اون اشغال با بهاره من چکار کرد؟..چکار کرد نوید؟..نوید سکوت کوتاهی کرد وگفت :تو..به بهار..شک داری یا.. نه؟..داد زد :نــــه..نوید به خودش لرزید..اریا فریاد زد :نــــه نــــه..به بهار شک ندارم ولی به شاهد اعتماد ندارم..می دونم بهاره من پاکه در همه حال پاکه ولی به اون عوضی پست اطمینانی نیست..همه ی خشمم از شاهد و حرفاشه..دیدی که چطور خوردم کرد؟.. با حرفاش خاکسترم کرد..تو که بودی ..دیدی و شنیدی..نوید من مردم..یه مرد متاهل و متعصب..تو خودتو بذار جای من..شاهد تو روی من داره میگه گرمای تن زنت رو حس کردم..بهش نزدیک شدم..چه حالی بهت دست میده نوید؟..اگر کاری هم صورت گرفته که شک دارم صورت گرفته باشه بازم مطمئنم به زور بوده..ولی نمی تونم با خودم کنار بیام..از خودم بدم میاد..از خودم بیزارم نوید..من مواظب بهار نبودم..من مرد نیستم..از هر چی نامرده تو دنیا نامردترم.. نوید اب دهانش را قورت داد و جدی گفت : اریا اروم باش..پس چرا به بهار نگاه نکردی؟..چرا بهش نگفتی بهش ایمان داری؟..اریا گرفته تر از قبل گفت :چون با خودم و عقلم و منطقم درگیر بودم..با شنیدن ِ حرف های شاهد کمرم شکست..اگر 1 درصد هم احتمال می دادم که این اتفاق افتاده بازم فکر کردن بهش منو تا سر حد جنون می کشوند..غرورم رو شاهد با حرفاش شکست..نمی خواستم این شکست رو بهار هم ببینه..نمی خواستم ببینه که شوهر بی غیرتش جلوش نشسته و راست راست داره نگاش می کنه..من بی غیرتم نوید..من عرضه نداشتم از عشقم محافظت کنم.. نوید با اخم نگاهش کرد و گفت :بس کن این حرفای بیخود رو..چی داری میگی؟..تو که تقصیری نداری..من خودم هم با شنیدن حرفای شاهد اب شدم..تو که جای خود داری..تو که شوهر بهاری..من نباید دخالتی بکنم..برای همین نمی تونم قضاوت کنم..ولی اریا اگر به بهار اطمینان داری بهش ثابت کن..اونم الان تنهاست..اینجا گیر افتاده..بهش فرصت حرف زدن بده..یک طرفه قضاوت نکن..نگو تو نامردی و بهار مظلومانه گیر افتاده..بگو من مردم و از شرف و ابروم دفاع می کنم..تا وقتی حرف های بهار رو نشنیدی دم از شکست و خورد شدن نزن..اریا من برادرتم نه پسرخاله ت..بهار هم زن برادر منه..مثل خواهر برام عزیزه..به خدا قسم وقتی امشب شاهد داشت این حرفا رو می زد دیدم که بهار شوکه شد..رنگش پرید..نگاهش مملو از تعجب شد..اون موقع تمام حواست به شاهد و حرفاش بود ولی من دیدم..نمی تونستم بگم که بهش شک نکردم چون من که احساسی بهش ندارم..عشق و دوست داشتنی این وسط وجود نداشته ..از دید یه بی طرف به قضیه نگاه کردم ولی اون زن داداشه منه..منم غیرت دارم روش..برای همین عصبانی شدم..منم خونم به جوش اومد..ولی وقتی تو که همسرشی ساکت بودی من چی باید می گفتم؟..حرفی می تونستم بزنم؟.. اریا سرش را تکان داد و گفت :نمی دونم نوید..گیج و منگم..نمی دونم باید چکار کنم..--به بهار ایمان داری؟..اریا نگاهش کرد..ارام سرش را تکان داد و گفت :اره..--پس بذار حرف بزنه..حتی اگر دهانش هم بسته بود بذار با نگاهش باهات حرف بزنه..اریا سرش را تکان داد و چیزی نگفت.. در اتاق به شدت باز شد..بهار پرت شد کف اتاق..اریا چشمانش را بست..باید خودش را کنترل می کرد..وضعیت خوبی نبود..دیدن بهار در ان وضعیت عذابش می داد..*******مرد هلم داد تو..چون دستام بسته بود نتونستم تعادلمو حفظ کنم و پرت شدم زمین..مرد درو بست..تقلا کردم و از جام بلند شدم..به اریا نگاه نمی کردم..که چی بشه؟..بهم بی توجه بود..با دیدن این بی توجهی هاش قلبم درد می گرفت..نشستم رو تخت..دهانم بسته بود..کمی بعد صداشو شنیدم..اریا :چرا نگام نمی کنی؟..قلبم لرزید..اهسته سرمو چرخوندم و نگاش کردم..لبخند نمی زد ولی نگاهش ارامش داشت..با تعجب نگاش می کردم..-- بلند شو بیا..چشمام گرد شد..این چی داره میگه؟..از نگاهم حرف دلمو خوند..--تو پاشو بیا تا بهت بگم..اروم از جام بلند شدم..رو به روش ایستادم ولی نگاش نکردم..--برو پشتم جلوی دستام بشین..گیج شده بودم..منظورشو نمی فهمیدم..همون کار رو کردم..دستش بسته بود..--صورتت رو بچسبون به دستم..صورتمو بردم جلو..سر انگشتاشو به صورتم کشید..لبه ی چسب رو گرفت و کشید..دردم اومد ولی دیگه چسبی رو دهانم نبود..نفس عمیق کشیدم..از جام بلند شدم..بدون اینکه نگاش کنم روی تخت نشستم..منتظر بودم اون یه چیزی بگه تا استارتمو بزنم و همه چیزو بهش بگم..نمی خواستم من پیش قدم بشم.. صداشو شنیدم..گرم اما گرفته..-بهار..سرتو بلند کن..اهسته سرمو بلند کردم..نگاهم دلخور بود..نفس عمیق کشید و گفت :من چکار کردم که نگاهت انقدر ازم دلخور وگرفته ست؟..با زبونم لبم رو تر کردم و گفتم :شک کردی..--من؟..بهار من به تو شک کردم؟..رو چه حسابی اینو میگی؟..مگه من حرفی به تو زدم؟..سرمو تکون دادم و گفتم :نه..ولی..نگاهت..--نگام چی بهار؟..من با نگاهم گفتم به تو شک دارم؟..من اصلا نگات کردم؟..تمام مدت که تو اتاق بودی سرمو بلند کردم؟..-نه ..همین بی توجهیات بهم فهموند که بهم شک داری..وقتی داشتم از اتاق می رفتم بیرون سرتو برگردوندی..اینا یعنی چی اریا؟..نمی دونم چرا حرفامو با حرص می زدم..شاید چون طاقت نداشتم اریا این رفتار رو باهام بکنه.. اریا لبخند ماتی زد و مستقیم زل زد تو چشمام..--بهار تو قبول داری که من یه مردم؟..قبول داری که غیرت دارم؟..هیچ وقت نباید با غیرت یه مرد بازی کرد..چون غیرت عذاب بزرگیه برای یه مرد..با شنیدن حرف های شاهد همه ی احتمالاتم دور این محور می چرخید که تو بی گناهی و اون عوضی داره تحریکم می کنه..من که بچه نیستم بهار..گفته بودم پلیسم و از نگاه متهمام می فهمم که چه کاره هستن و راست و دروغشون چیه..ولی شاهد متهم من نبود که صرفا به خاطر مواد یا قتل یا هر چیز دیگه به دستم بیافته..اون کسی ِ که داره با غیرتم بازی می کنه..به ناموسم بی احترامی می کنه..اینا رو می فهمی بهار؟..تو جای من نیستی..تو نمی تونی درون ِ من رو درک کنی..درونه یه مرد متعصب رو..مردی که با جون و دل عاشق همسرشه و حالا یه ابلهی پیدا شده و میگه با زنت بودم..حتی همین یه جمله هم یه مرد رو می شکنه چه برسه به حرفای شاهد..من ذهنم درگیر اون بود..ذهنم درگیر حرفاش بود..به تو اعتماد دارم ولی به شاهد نه..بهت نگاه نمی کردم تا نبینی شکستم..به محض اینکه نگات می کردم این بغض لعنتی سر باز می کرد..غرورم خورد شد ولی نمی خواستم تو بفهمی..اون موقع که شاهد بود و با خشم نگات کردم تو از دلم خبر نداشتی..نمی دونستی چه طوفانی تو دلم برپا شده..خشمم از شاهد بود و نگاهم حاکی از دل طوفان زده م..ولی بعد که تنها شدیم دیدم شکستمو نباید نشونت بدم ..نباید بفهمی که غرور مردونه ی شوهرت خورد شده..ولی وقتی از اتاق بردنت بیرون.. طاقت نیاوردم و.. دیگه ادامه نداد..بغض داشت خفه ش می کرد..سرشو تکون می داد و هیچی نمی گفت..نگاهش به زمین بود
از پشت سرم صدای قدم های ارومی رو شنیدم..سریع عکس رو گذاشتم تو جیبم..نباید کسی عکس مادرم رو ببینه..مطمئن نبودم که کسی تا حالا مادرمو دیده یا نه؟!..دستامو گذاشتم رو پام و به روبه رو نگاه کردم..کنارم ایستاد..سرمو بلند کردم..با تعجب دیدم مادر اریاست..خواستم از جام بلند شم که دستشو گذاشت رو شونه م ونذاشت..اون هم کنارم نشست..-سلام..سرشو تکون داد و زیر لب جوابمو داد.. نگاهی به اطرافش انداخت..سرمو پایین انداخته بودم و چیزی نمی گفتم..اون هم سکوت کرده بود..جدی گفت :داشتی چکار می کردی؟..سرمو بلند کردم..نگاهش به من بود..سرد نبود..ولی ارامش داشت..صادقانه با لحن ارومی گفتم :داشتم با مادرم درد و دل می کردم..با تعجب ابروشو انداخت بالا که گفتم :تو دلم..داشتم باهاش حرف می زدم..لبخند کمرنگی زد وسرشو تکون داد..--حتما خیلی دوستش داشتی درسته؟..اهی کشیدم و گفتم :بله..کیه که مادرشو دوست نداشته باشه؟..مخصوصا من که تنها کسم مادرم بود..سکوت کوتاهی کرد وجدی گفت :الان هم احساس تنهایی می کنی؟.. سعی کردم تمام کلمات و حرفام از روی صداقت باشه..-نه..الان نه..ولی..--ولی چی؟!..-ولی تا قبل از اینکه همسر اریا بشم تنها بودم..خیلی تنها..اروم سرشو تکون داد و نفس عمیقی کشید.. --امروز زینت برام گفت که دیشب اومده بودی ویلای اقابزرگ و باهاش حرف زدی..درسته؟!..هل شدم..فکرشو هم نمی کردم که بخواد اینو بگه..پس می دونست؟!..-بله..درسته..لبخند ماتی زد و با همون لحن جدی گفت :معلومه دل و جراتت خیلی زیاده..همه ی حرفاتو زینت برام گفت..پس سرگذشت تو این بوده..سکوت کردم..بی مقدمه پرسید :اریای منو دوست داری؟!..بهت زده نگاهش کردم..واقعا هل شده بودم..باورم نمی شد این سوالو ازم پرسیده..اب دهانم رو قورت دادم وسرمو انداختم پایین..زمزمه وار گفتم :بله..مکث کرد وگفت :چرا همه ش با بله و درسته جواب میدی؟!..برای هر کلمه از حرفات یه دلیل بیار..میگی بله..خب بگو چرا؟!..لبم رو با زبونم تر کردم..باید می گفتم..-می خواین بدونید دلیلم چیه که اریا رو دوست دارم؟!..دیشب هم به اقابزرگ گفتم که منو اریا چطور با هم اشنا شدیم..یه اشنایی و یه دیدار عاشقانه نبود..من..--درسته..اونا رو می دونم..می خوام دلیلش رو بدونم..می خوام ببینم از زور تنهایی به اریا رو اوردی یا از ته دلت عاشقش بودی؟!..از سوالی که کرد همه ی وجودم لرزید..تند تند گفتم :نه ..من اون موقع که بهش دلبستم مادرم رو داشتم..توی دره گیر افتاده بودیم..از همونجا نسبت بهش احساس پیدا کردم..حسم برام مبهم بود ولی کم کم فهمیدم عاشقش شدم ونمی تونم فراموشش کنم..هر وقت ازم دور می شد میمردم و زنده می شدم..واقعا دوستش دارم..فقط سکوت کرده بود..هیچی نمی گفت..قلبم خودشو محکم به دیواره ی سینه م می کوبید..لحنش ارومتر شده بود..--اریا هم دوستت داره..باهاش حرف زدم..اون هم تورو می خواد..من از ازدواجش با بهنوش راضی نبودم..به هیچ وجه..دختر سنگینی نبود..اریا باهاش خوشبخت نمی شد..ولی از وقتی با تو ازدواج کرده می بینم که روز به روز شاداب تر و سرحال تر میشه..چندباری که اومد خونمون از کلامش..از بیانش و حالتاش می فهمیدم که خوشبخته..حس مادرانم می گفت که اریای من زندگیش رو دوست داره و عاشق همسرشه..من یه مادرم..تنها ارزوم خوشبختیه فرزندمه..اریا تنها ثمره ی زندگی من و همسرمه..از طرفی هم کارش رو درست نمی دونم..اینکه بی خبر و پنهانی ازدواج کرد..اینکه به منی که مادرش بودم اهمیت نداد و تو رو عقد کرد..واقعا از دستش دلگیرم..هنوز دلم باهاش صاف نشده ولی بازم مادرم..می بینم بچه م خوشبخته واین برام بسه..از تو هم می خوام باهاش بمونی واین خوشبختی رو از پسرم نگیری..دعای خیر من پشتتونه.. صداش بغض داشت..لباش می لرزید..درکش می کردم..از ته دلم درکش می کردم..اشک صورتمو خیس کرده بود..از جاش بلند شد که دستشو گرفتم..سرد بود..برنگشت..پشتش به من بود..از جام بلند شدم و سرمو به شونه ش تکیه دادم..با هق هق گفتم :مادرجون من از روی شما شرمنده م..به خدا قسم قصدمون بی احترامی به شما نبوده..اریا شما رو خیلی دوست داره..هم شما و هم پدرش و هم اقابزرگ رو..منم تنهام..به خدا توی این دنیا هیچ کس رو جز اریا ندارم..تنها کسم اونه..شما خانواده ی اریا هستین..هویتش..ولی من کسی رو ندارم..ازتون خواهش می کنم منو هم مثل دخترتون بدونید..بذارید مادر صداتون کنم.. بلند بلند گریه می کردم..دست سردشو گذاشت رو دستم که روی شونه ش بود..کمی فشرد وبعد هم بدون هیچ حرفی به طرف ویلا رفت..دیدم که به صورتش دست کشید..پس اونم داشت گریه می کرد..سرجام ایستاده بودم و به رفتنش نگاه می کردم..خدایا چکار کنم؟!.. فصل نوزدهم از پله ها پایین امد..وسط سالن ایستاد..البوم خانوادگیشان را در دست داشت..به اطراف سالن نگاهی انداخت و بلند زینت را صدا زد..-زینت..زینت..خدمتکار سراسیمه خودش را به اقابزرگ رساند ومطیعانه رو به رویش ایستاد..--بله اقا..کاغذی را به طرفش گرفت و گفت :برو اینا رو برای من تهیه کن..درضمن سر راه عینکی که سفارش داده بودم رو هم برام بگیر..این پول رو هم با خودت ببر..کاغذ را همراه یک دسته اسکناس از اقابزرگ گرفت و سرش را تکان داد..--به روی چشمم اقا..الان میرم..چادرش را سر کرد و از ویلا خارج شد.. به طرف مبل های وسط سالن رفت و روی ان نشست..عصایش را کنار پایش گذاشت..البوم را باز کرد..خاطرات را مرور می کرد..عکس همسرش ..پسرش ماهان..به روی عکس او دست کشید..قلبش گرفت..جوشش اشک را در چشمانش حس کرد ولی در هیچ حال حاضر به ریختن ان نبود..صفحه ی دیگر البوم..همه ی اعضای خانواده بودند..اریا..شباهت زیادی به ماهان داشت..هر وقت به او نگاه می کرد به یاد ماهان می افتاد..او هم به سرسختی اریا بود..ولی قلب مهربانی داشت..مغرور بود اما ارامش خاصی در رفتار و گفتارش داشت..با یاداوری اریا اه کشید ..*******2 ماه دیگه عید نوروز هم از راه می رسید..هیجان داشتم..کنار اریا..برای اولین بار میخواستم سال رو نو کنم..یه سوپ گرم وخوشمزه واسه ش پخته بودم که وقتی از ستاد برگشت بخوره..وقتی ازش چشیدم دیدم وای چه طعمی داره..خیلی خوشمزه شده بود..داشتم جلوی خونه رو جارو می زدم که نگاهم به اون طرف باغ افتاد..خدمتکار اقابزرگ چادرشو سرش کرده بود و به طرف در می دوید..کجا داره میره؟!..صاف ایستادم و به ویلا نگاه کردم..یعنی الان اقابزرگ تنهاست؟!..فکری به سرم زد..لبخند بزرگی نشست رو لبام..سریع رفتم تو و یه کاسه سوپ ریختم و گذاشتم تو سینی..یه شاخه گل هم گذاشتم کنارش..به طرف ویلا رفتم..باید خودمو بیشتر نشون می دادم..مخفی بشم که چی بشه؟.. در زدم..ولی کسی جواب نداد..دستگیره رو گرفتم وکشیدم ..در باز شد..اروم به داخل سرک کشیدم..کسی نبود..تک سرفه ای کردم و رفتم تو..یک راست رفتم سمت اشپزخونه و سینی رو گذاشتم رو میز..حتما اقابزرگ تو اتاقشه..رفتم تو سالن..نگاهی به اطراف انداختم ..با دیدن اقا بزرگ سر جام خشک شدم..دستشو به سینه ش فشار می داد..رنگش پریده بود..دهانش رو باز و بسته می کرد..انگار نمی تونست نفس بکشه..با وحشت به طرفش رفتم وجلوش زانو زدم..-اقابزرگ..اقابزرگ چی شده؟!..تو رو خدا یه چیزی بگین..واقعا ترسیده بودم..لباشو باز وبسته کرد..رو سینه خم شده بود..فقط خیلی نامفهوم و مبهم شنیدم گفت:ا..اتاقم..ک..کت..کتم..منظورشو فهمیدم ..یعنی کتش تو اتاقشه و داروهاش هم حتما تو کتشه..دیگه حال خودمو نفهمیدم به سرعت از پله ها رفتم بالا ولی اتاق اقا بزرگ کدوم بود..یه در بزرگ رو به روم بود که با بقیه فرق داشت..شاید همین باشه..بازش کردم..خودش بود..تخت یک نفره و قفسه ی پر از کتاب ..حتما همین اتاقه..به طرف چوب لباسی رفتم وکتش رو برداشتم..همه ی جیباشو گشتم..یه قوطی قرص تو جیبش پیدا کردم..باید همین باشه..سریع اومدم پایین..افتاده بود کف سالن..وای خدا.. به طرفش دویدم..شونه ش رو گرفتم وبه سختی برش گردوندم..بلند بلند نفس می کشید..سینه ش خس خس می کرد..انگار نفسش بالا نمی اومد..رنگش به سفیدی می زد..باید عجله می کردم وگرنه زنده نمی موند..با دستای لرزونم در حالی که صورتم غرق اشک شده بود یه قرص از تو قاطی در اوردم و دستمو بردم جلو و گذاشتم تو دهانش..نمی دونستم زیر زبونیه یا نه..ولی باید به خدا توکل می کردم..رفتم تو اشپزخونه وبراش اب اوردم..چشماش بسته بود..وحشت کردم..لیوانو گذاشتم رو میز وکنارش زانو زدم..با ضجه شونه ش رو تکون دادم..-اقابزرگ..اقابزرگ توروخدا چشماتو باز کن..اقابزرگ..خواهش می کنم..خدایا کمکش کن..نذار چیزیش بشه..خدایـــا..دیدم اروم چشماشو باز کرد..بین اون همه اشک و ناله لبخند زدم..ازته دلم لبخند زدم..با خوشحالی گفتم :اقابزرگ..خوبین؟..جاییتون درد نمی کنه؟..توروخدا یه چیزی بگین..فقط زل زده بود به من..هیچی نمی گفت..لیوان اب رو از روی میز برداشتم و به طرف دهانش بردم..کمی خورد..دوباره لیوان رو گذاشتم رو میز..بی اختیار شونه هاش رو ماساژ می دادم..فکر می کردم اینکار بهش کمک می کنه..حالتش نرمال شده بود..دستشو اورد بالا..با این حرکتش من هم دستمو کشیدم عقب و از جام بلند شدم..خواست عصاشو برداره که سریع برداشتم ودادم دستش..هیچی نمی گفت..به عصاش تکیه کرد واز جاش بلند شد..نشست رو مبل..در سکوت زل زده بود به من..یه برگ دستمال کاغذی از روی میز برداشتم و به چشمام و صورتم کشیدم..زیر سنگینی نگاهش معذب بودم..خواستم یه چیزی بگم که در ویلا باز شد و خدمتکار اومد تو..با دیدن من تعجب کرد..اما من خونسرد لبخند زدم و سلام کردم..زیر لب جوابمو داد..به اقابزرگ نگاه کرد.. رو به زینت گفتم :زینت خانم برای اقابزرگ سوپ اوردم..گذاشتم تو اشپزخونه..خودتون هم خواستید بخورید..به اقابزرگ نگاه کردم..نگاهش رو چرخونده بود و به میز وسط سالن نگاه می کرد..اخماش تو هم بود..با لحن ارومی گفتم :امیدوارم ازش خوشتون بیاد..نوش جانتون..نگاهش رو به من دوخت..لبخند زدم و زیر لب گفتم :ایشاالله همیشه سایتون بالا سر ما و بچه هاتون باشه..وجود بزرگتر تو خونه نعمته..این رو من که بی پدر بزرگ شدم خیلی خوب درک می کنم..بغض کردم..اشک تو چشمام جمع شد..خونه ی بی پدر و بی بزرگتر بی روحه..وجود اقابزرگ با این همه ابهت و صلابتش برای بچه هاش نعمتی بود.. با صدای لرزون وبا بغض گفتم :با اجازه..خداحافظ..به طرف دردویدم و از ویلا زدم بیرون..ایستادم..نفس عمیقی کشیدم..احساسم پر از ارامش بود..خدایا خودت کمکم کن..امیدم به توست..*******--حالتون خوبه اقا؟!..نگاهش کرد و تنها سرش را تکان داد..-برو وسایل رو بذار تو اتاقم..--چشم اقا.. بعد از رفتن زینت از جایش بلند شد..هنوز هم کمی قفسه ی سینه ش درد می کرد ولی حالش بهتر بود..عصا زنان به طرف اشپزخانه رفت..توی درگاه ایستاد..نگاهی به ظرف سوپ انداخت..به طرف ان رفت..شاخه گل را برداشت..اخم هایش هنوز هم در هم بود..ولی..زینت وارد اشپزخانه شد..اقابزرگ با لحنی سرد و خشک گفت :برام کمی سوپ بیار..زینت خشکش زد..فکرنمی کرد اقابزرگ این را بگوید..-باشه چشم..الان براتون میارم اقا..از اشپزخانه خارج شد..ولی زینت هنوز هم مبهوت مانده بود.. نگاهی به اریا انداختم..توی سالن نشسته بود..عمیقا تو فکر بود..دلیلش رو نمی دونستم ..ولی کنجکاو بودم که بدونم.. سینی چای رو گذاشتم رو میز وکنارش نشستم..نگاهم کرد و لبخند زد..دستشو انداخت دور شونه م..سرمو به شونه ش تکیه دادم..همونطور که روی سینه ش با انگشتم خط می کشیدم گفتم :اریا..--جانم خانمی..-حس می کنم از وقتی اومدی خونه همه ش تو فکری..چیزی شده؟!..نفس عمیقی کشید وگفت :چیزی که نشده..ولی..سکوت کرد..اروم سرمو بلند کردم و نگاهش کردم..نگاهشو دوخت تو چشمام..-ولی چی؟!..لباشو جمع کرد و متفکرانه گفت :نمی دونم..گیج شدم..امروز مامان بهم زنگ زد..گفت اقابزرگ ترتیب یه مهمونی رو تو ویلای کنار دریا داده..قراره 3 روزه بریم و برگردیم..به مامان گفتم اقابزرگ که دیگه منو نوه ی خودش نمی دونه..پس من وبهار نمیایم..ولی در کمال تعجب مامان بهم گفت اقابزرگ گفته لزومی نداره که اریا و زنش توی این مهمونی نباشن.. با تعجب ابروشو انداخت بالا و گفت :نمی دونم چی شده..اینکه اقابزرگ اینو گفته واسم جای تعجب داره..اخه توی این مهمونی همه ی فامیل جمع میشن..مطمئنا همه می فهمن که من ازدواج کردم..پس چرا اقابزرگ اینطور خواسته؟!..لبخند زدم وگفتم :حالا می خوای نریم؟!..نگام کرد..گونه م رو نوازش کرد وگفت :میریم خانمی..ولی بعد از اونجا 2تایی میریم روستای زراباد..با تعجب گفتم :زراباد؟!..چرا اونجا؟!..سرشو تکون داد و گفت :هم با کدخدا کار دارم..و هم اینکه میریم یه کم اب و هوا عوض کنیم..خیلی وقته از این ویلا بیرون نرفتی.. مهربون و پر از عشق نگاهش کردم و چیزی نگفتم..یه دفعه یاد موضوع امروز صبح افتادم..برای اریا هم تعریف کردم..لبخند کمرنگی زد وگفت :خب با اینکه نگران حال اقابزرگ هستم ولی این کار تو می تونه یه نشونه ی مثبت باشه..شاید اقابزرگ داره کم کم نرم میشه..خداکنه اینطور باشه..با این حرفش لبخند عمیقی نشست رو لبام..یعنی امکانش بود؟!..*******قرار بود فردا به طرف ویلای کنار دریا حرکت کنیم..چون 1 هفته ای خونه نبودیم..چمدون بسته بودم..مثل همیشه که غروب ها می رفتم تو باغ و قدم می زدم اینبار هم همین کارو کردم..در باغ باز شد..سر جام ایستادم..ماشین اقابزرگ اومد تو..راننده در عقب رو باز کرد..اقابزرگ پیاده شد..به طرف ویلا رفت..باید از رو به روی من رد می شد برای همین وقتی بهم رسید بلند و رسا سلام کردم..سرجاش ایستاد..چند لحظه صبر کرد باز به راهش ادامه داد..جوابمو نداد ولی همین که بی توجه از کنارم رد نشد و تا سلام کردم ایستاد نشونه ی خوبی بود..*******تازه رسیده بودیم..از اینکه قرار بود مدتی رو همه دورهم تو یک ویلا زندگی کنیم خوشحال بودم..همین که از ماشین پیاده شدیم..نگاهم به بهنوش افتاد..وای خدا این اینجا چکار می کنه؟!..زیر لب به اریا گفتم :بهنوش اینجا چکار می کنه؟!..نگاه بی تفاوتی بهش انداخت و گفت :متاسفانه ویلای اینا درست کنار ویلای ماست..به خاطر صمیمیتی که با اقابزرگ داشتن همین نزدیکی ویلا گرفتن که به ما هم نزدیک باشن.. حس خوبی نداشتم..از این دختر خوشم نمی اومد..تو دلم یه بسم الله گفتم و یه نفس عمیق کشیدم..نباید جلوش کوتاه بیام.. با لبخند بزرگی رو به روی من ایستاد..بدون اینکه به اریا نگاه کنه ..رو به من گفت :سلام عزیزم..بعد هم اومد جلو وگونه م رو بوسید..حتی بهش دست هم ندادم ..فقط زیر لب جواب سلامش رو دادم..بهنوش یه پشت چشم واسه اریا نازک کرد و رفت سمت دریا.. به اریا نگاه کردم..پوزخند رو لباش بود..وقتی نگاه منو روی خودش دید پوزخند جاشو به یه لبخند جذاب داد..دستشو گذاشت پشت کمرم وگفت :بریم تو عزیزم..این مدت محلش نذار وگرنه مطمئن باش انقدر رو داره که این چند روز رو به کاممون زهر کنه..حرفش رو قبول داشتم..باید همین کارو می کردم.. ویلای بزرگی بود..نمای بیرونش ترکیبی از رنگ های قهوه ای تیره و سفید بود..داخلش هم صدبرابر از بیرونش زیباتر بود..یه سالن بزرگه مستطیل شکل..از وسط سالن یک ردیف پله می خورد که انتهاش طبقه ی بالا بود..اریا همونطور که چمدون رو می کشید به طرف پله ها رفت..منم پشت سرش بودم..از پله ها رفت بالا.. --این ویلا تا دلت بخواد اتاق داره..یکی از اتاق هاش مختص به منه..هر وقت با نوید میایم اینجا این اتاق رو بر می داریم..-مگه نمیگی اینجا اتاق زیاد داره؟!..پس چرا نوید میاد پیش تو؟!..خندید و گفت :می شناسیش که..سیریشه.. اروم خندیدم و سرمو تکون دادم..جلوی یکی از اتاقا ایستاد..درشو باز کرد وبا دست به داخل اشاره کرد..--بفرمایید خانم خانما..لبخند بزرگی به روش زدم و رفتم تو..اریا هم پشت سرم اومد و در رو بست..نگاهم دور تا دور اتاق چرخید..بزرگ بود..دوتا تخت یک نفره هر کدوم گوشه ای از اتاق قرار داشت..به طرف پنجره رفتم و پرده ها رو کشیدم..نور به داخل تابید..وای خدا چه نمایی.. اریا پشت سرم ایستاد..دستشو دور کمرم حلقه کرد وسرشو گذاشت رو شونه م..زیر گوشم گفت :دوستش داری؟!..با لبخند گفتم :چی رو؟!..اروم خندید و گفت :منو..اروم زمزمه کردم :عاشقشم..گردنمو از رو شال بوسید وگفت :فدای تو بشم..ولی منظورم اتاق بود..-ولی منظور من تو بودی..اتاق هم عالیه..زمزمه کرد :چون زیاد می اومدم اینجا و توی این اتاق ..برام تکراری بود..ولی الان فرق کرده..انگار برای اولین باره که میام اینجا..می دونی چرا؟!..شالم رو اروم از روی سرم برداشت..صورتشو فرو کرد تو موهام..سرمو خم کردم سمتش..-چرا؟!..یه نفس عمیق کشید و گفت :چون عشقم پا به اینجا گذاشته.. قلبم تند تند می زد..هر بار اریا ابراز عشق می کرد حس فوق العاده خوبی بهم دست می داد..عالی بود.. تو حال خودمون بودیم که یهو در اتاق باز شد..سریع از اریا جدا شدم..هر دو با تعجب به طرف در برگشتیم..چشمام گرد شد..بهنــــوش؟!..اریا با حرص نفسش رو داد بیرون و تقریبا داد زد:تو اینجا چکار می کنی؟..مگه طویله ست که بی اجازه سرتو میندازی پایین و میای تو؟!..به اریا نگاه کردم..اخماش تو هم بود..معلومه حسابی عصبانیه..بهنوش پوزخند زد و با لحن خاصی گفت :ببخشید اریا جان..یه لحظه یادم رفت الان متاهلی و دیگه تو اتاقت تنها نیستی..ظاهرا مزاحم خوش گذرونیتون شدم..با این حرفش به من نگاه کرد..البته با نفرت..واقعا بی شرم بود..به جای اون من خجالت کشیدم..ذره ای حیا نداشت..چی گفـت؟!..مگه قبلا که اریا مجرد بود.. این راحت به اتاقش می اومده؟..از این فکر ناخداگاه اخمام رفت تو هم..اریا با خشم گفت :کم حرف بزن..چی می خوای؟!..بهنوش بدون اینکه به روی خودش بیاره با نفرت به من نگاه کرد و سوئیچ ماشین رو پرت کرد سمت اریا..با تعجب به سوئیچ نگاه کردم..اریا خم شد و برش داشت..--این دست تو چکار می کنه؟!..شونه ش رو انداخت بالا و زل زد تو چشماش.. --اقای عاشق پیشه..جدیدا خوش حواس شدی..سوئیچ رو روی ماشین جا گذاشته بودی..اریا با صدای بلند گفت :از قصد گذاشتم..چون ماشین تو ویلا بود..حالا که اوردیش پس از اتاق برو بیرون..چشمک مسخره ای تحویل اریا داد و با حرص گفت :باشه میرم..خوش باشید جناب سرگرد..از اتاق رفت بیرون و محکم درو بست. اریا برگشت سمت من..با دیدن ابروهای گره خوردم تعجب کرد..به طرفم اومد و بازوهامو گرفت:چیزی شده خانمی؟!..سرمو انداختم پایین..قلبم فشرده شد..ولی باید می گفتم..-اریا..قبلا که مجرد بودی بهنوش به اتاقت می اومد؟!..با تعجب گفت :اتاقم؟!..منظورت اینجاست؟!..-اره..--معلومه که نه..واسه چی بیاد اینجا؟!..-پس چرا اون حرفو زد؟!..نفس عمیقی کشید واروم گفت :بهار اون دختر دیوونه ست..برای اینکه حرص من و تو رو در بیاره هر کاری می کنه..برای همین گفتم بهش توجه نکن..زمزمه وار گفت :تو چشمام نگاه کن عزیزم..سرمو بلند کردم..نگاهمو دوختم تو چشماش..با لحن اروم و گیرایی گفت :بهارم به من اعتماد داری؟!..سرمو تکون دادم و زیر لب گفتم :اره..لبخند زد ..--پس بهم شک نکن..نذار حرفای صدمن یه غازه بهنوش روت تاثیر بذاره..باشه؟!..نگاهش صادق و گیرا بود..با لبخند سرمو تکون دادم ..- باشه..گونه م رو بوسید وگفت :فدای تو خانمی..وای گشنمه تو چی؟!..چشمام گرد شد..زل زدم تو چشماش..تا نگاهمو دید بلند زد زیر خنده..انقدر خندید که اشک تو چشماش جمع شد..بریده بریده گفت :وای بهار..از دست تو..دختر پیش خودت ..چه فکری کردی؟!..سرخ شدم..با شرم سرمو انداختم پایین..وقتی خوب خنده هاش رو کرد..انگشتش رو گذاشت زیر چونه م و سرمو بلند کرد..نگاهمون تو هم قفل شد..خندید و گفت :ببخشید عزیزم..ذهن تورو هم من منحرف کردم..با شرم لبمو گزیدم ..یه دفعه بی هوا سفت منو گرفت تو بغلش..تا به خودم بیام محکم لبامو بوسید..لباشو از روی لبام برداشت و اروم گفت: لبتو اینجوری گاز نگیر ..اونوقت خواستنی میشی دلم می خواد..ادامه نداد..به جاش خندید..اروم به شوخی زدم به بازوش ..-شیطون شدیا..--اره نمی دونم چرا به تو که می رسم اینجوری میشم..وگرنه اریا و شیطنت؟!..اوه اوه به هیچ وجه..خندیدم..وای که چقدر این اریای شیطون و مغرور رو دوست داشتم..اصلا فکر نمی کردم اینجوری باشه..در کنارش که بودم همه ش رو لبم لبخند بود..غم و غصه و ناراحتی در کنار اریا معنا نداشت..زیر گوشم گفت :بریم یه چیزی درست کنیم بخوریم..من که حسابی ضعف کردم..-باشه بریم..خودم یه چیز خوشمزه برات درست می کنم..دستاشو مالید به هم و گفت :به به..قربون دست و پنجه هات خانمی..لبخند زدم..از اتاق اومدیم بیرون..داشتیم از پله ها می رفتیم پایین که دیدیم اقابزرگ همراه زینت وارد ویلا شدن..اقابزرگ با دیدن من و اریا سرجاش ایستاد.. لبخند کمرنگی زدم و سرمو انداختم پایین..سلام کردم..طبق معمول جوابی نشنیدم..همراه اریا از پله ها اومدیم پایین..رو به روی اقابزرگ ایستادیم..اریا و اقابزرگ چشم تو چشم هم دوخته بودن..اریا سلام کرد..قاطع و محکم..اقابزرگ هیچی نگفت..نگاهش رو چرخوند و به رو به روش نگاه کرد..از بین ما گذشت و همراه زینت از پله ها بالا رفت..زینت داشت چمدون اقابزرگ رو می کشید که اریا به طرفش رفت .. چمدون رو ازش گرفت و برد بالا..زینت نگام کرد ..به روش لبخند زدم و سلام کردم..اون هم با لبخند گرمی جوابم رو داد..رفت تو اشپزخونه..من هم دنبالش رفتم..داشت از تو کابیت قابلمه رو بیرون می اورد..کمی برنج ریخت تو سینی ..در همون حال که داشت برنجا رو می ریخت تو قابلمه گفت :اسمت چیه دختر؟..روی صندلی اشپزخونه نشستم و دستمو زدم زیر چونه م..به دستاش نگاه می کردم که تند تند زیر اب برنج ها رو می شست..لبخند زدم و گفتم :بهار..سرشو برگردوند و با همون لبخند مهربونش نگام کرد..--اسمت هم مثل خودت قشنگه..بهار عروس فصل هاست..با شرم لبخند زدم و نگاهش کردم..-ممنونم..لطف دارید..شیر اب رو بست و قابلمه رو گذاشت رو کابینت تا برنج ها چند دقیقه ای خیس بخورن..--حقیقت رو گفتم دخترم..راستی دست پختت هم حرف نداره..سرمو انداختم پایین..-مطمئنم به دست پخت شما نمی رسه..ولی باز هم ممنونم..داشت پیاز پوست می کند..از جام بلند شدم و پیاز و چاقو رو از دستش گرفتم..-بدید من پوست می کنم..شما بشینید..--نه دخترم..چشمات می سوزه..-اشکال نداره..طبیعیه..چیزیم نمیشه..با لبخند سرشو تکون داد و دستاشو شست.. به خاطر پیاز اشکم در اومده بود..تند تند خورد می کردم..روی صندلی نشست و نگام کرد..--گفتم دست پختت عالیه..واقعا میگم..اقا بزرگ هر دستپختی رو قبول نداره..ولی غذاهای تو رو بدون هیچ ایرادی می خوره.. دستم از حرکت ایستاد..بین اون همه اشک و سوزش چشم لبخند بزرگی نشست رو لبام..ولی زینت خانم ندید..چون اونطرف اشپزخونه نشسته بود ..تو دلم ذوق کرده بودم ولی لحنم اروم بود..-نوش جونشون.. صدای اریا رو شنیدم..--بهار..برگشتم..نگاهش که به چشمام افتاد فکر کرد گریه کردم..رنگ نگاهش نگران شد..بدون توجه به زینت خانم گفت :چی شده عزیزدلم؟!..چرا چشمات قرمزه؟!..به طرفم اومد..سرمو چرخونده بودم..ولی هنوز نمی دونست دارم پیاز خورد می کنم..همونطور که می اومد جلو با نگرانی گفت :بهارم..گریه کردی؟!..کنارم ایستاد و بازومو گرفت..نگاهش سر خورد رو دستام..با تعجب ابروهاشو داد بالا..از گوشه ی چشم به زینت خانم نگاه کردم..وای خدا داشتم از زور شرم اب می شدم..روی لب های زینت خانم لبخند بود..ولی صورت من سرخ شده بود..انگار هنوز تو حال خودش بود که گفت :ا..داشتی پیاز خورد می کردی؟!..فکر کردم داری گریه می کنی.. نگران شدم خانمم..وای خدا ..داغ کرده بودم..زیر نگاه خیره و گرم زینت خانم زبونم بند اومده بود..شرمم می شد که اریا جلوی کسی اینطور باهام رفتار کنه.. تک سرفه ای کردم و با چشم به زینت اشاره کردم..اریا یه تای ابروشو داد بالا و مسیر نگاهمو دنبال کرد..نگاهش که به زینت خانم افتاد سیخ سرجاش وایساد و تند سلام کرد..وای از این حرکتش شرمم فراموشم شد و اروم زدم زیر خنده..هل شده بود..بدتر از من سرخ شد و با یه "ببخشید با اجازه" با قدم های بلندی از اشپزخونه زد بیرون.. همین که رفت بیرون جلوی دهانم رو گرفتم وبلند زدم زیر خنده..زینت خانم هم از زور خنده اشک به چشمش نشسته بود..سرشو تکون داد و گفت :امان از دست جوونای امروزی..دخترم معلومه خیلی خاطرتو می خواد..تو دلم گفتم :من صدبرابر خاطرشو می خوام..با لبخند سرمو انداختم پایین..نفس عمیقی کشید و با لحن گرم و مهربونی گفت :ایشاالله خوشبخت بشید دخترم..زیر لب تشکر کردم..پیازا رو خورد کردم و به کمک زینت خانم غذا رو اماده کردیم..یه قرمه سبزی خوشمزه و خوش طعم.. در حالی که یه سینی با 2 تا لیوان شیرکاکائو و کیک تو دستم بود رفتم تو اتاقمون که دیدم اریا رو تخت دراز کشیده و نگاهش خیره به سقفه..با باز شدن در نگاهش به سمتم چرخید..با دیدنم لبخند زد و نیم خیز شد..با لبخند به طرفش رفتم..رو تخت نشست..سینی رو گذاشتم رو میز وکیک و شیر کاکائو رو دادم دستش..--دستت درد نکنه خانمی..-نوش جان.. کمی از شیر کاکائوم رو مزه مزه کردم..نگاهش کردم..یه ضرب شیر رو سر کشید..با دستمال لباشو پاک کرد و گفت :وای کم کم داشتم ضعف می کردم..اومدم تو اشپزخونه که یه چیزی بخورم..یه سوتی عظیم که دادم هیچ..بی خیال شکم هم شدم..اروم خندیدم.. -وای اریا از دست تو..جلوی زینت خانم هی داشتم سرخ و سفید می شدم..ولی تو ول کن نبودی..صورتشو اورد جلو زیر گوشمو بوسید..با لحن خاصی گفت : تو سرخ و سفید هم بشی بازم خواستنی هستی..با ناز صورتمو کشیدم عقب و گفتم :اریـــا..خندید و گفت :جون دل اریا..چند بار بگم اینجوری صدام نکن ..اشتهام باز میشه..اخم شیرینی کردم که با لبخند گونه م رو بوسید..خودشو کشید عقب و به بالای تخت تکیه داد..نفسش رو داد بیرون و گفت :وقتی چمدون رو گذاشتم تو اتاق اقابزرگ داشتم از اتاقش می اومدم بیرون که صدام زد..با تعجب برگشتم ببینم چکارم داره که دیدم پشتش رو کرده به من و داره از پنجره بیرون رو نگاه می کنه..مثل همیشه..قاطعانه گفت:بهنوش وخانواده ش حق ندارن وارد ویلای من بشن..اگر یک بار دیگه ببینم پای این دختره به خونه ی من باز شده..همه رو از چشم تو می بینم..شیر فهم شد؟..منم فقط گفتم :بله..فهمیدم..بعد هم اومدم بیرون.. با ذوق لبخند زدم و گفتم :وای یعنی بهنوش دیگه حق نداره بیاد اینجا؟!..پس تو مهمونی هم نیستن اره؟!..اونم خندید و گفت :اره خانمی..حق نداره بیاد اینجا..ولی..با تعجب گفتم :ولی چی؟!..--ولی خارج از ویلا حتما چشممون به اون و خانواده ش میافته..-چطور؟!..مکث کوتاهی کرد وگفت :اخه امروز عصر قراره بریم لب دریا..همگی میریم..مادرم و نوید و خاله م هم تا اون موقع می رسن..بدون شک بهنوش و خانواده ش هم میان..به هر حال همسایه مون هستن و..دیگه ادامه نداد..ولی من نگران نبودم..با کمک اریا از پس بهنوش بر می اومدم..هر کاری دلش می خواد بکنه..همون که نسبت بهش بی توجه باشم براش بسته.. فصل بیستم اومدم توی سالن که دیدم زینت داره از پله ها میره بالا..صداش زدم..-زینت خانم..برگشت و نگام کرد..--جانم دخترم..به روش لبخند زدم..به دستش اشاره کردم و گفتم:این چیه؟!..بسته رو اورد بالا و گفت :کت و شلوار اقابزرگه..داده بودن خشک شویی براشون اوردن..کاور لباس رو زدم کنار..یه کت و شلوار خوش دوخته مشکی بود..-بدین من می برم..مردد نگام کرد وگفت :اخه..با لبخند بسته رو از دستش گرفتم و گفتم :می برم میدم به اقابزرگ..خیالتون راحت..--ولی دخترم..سرمو تکون دادم و گفتم :اشکال نداره..می دونم چی می خواین بگین..فقط اتاق اقابزرگ کدوم طرفه؟!..--طبقه ی بالا..دست چپ..در اول..-باشه ..ممنون.. اروم از پله ها رفتم بالا..پشت در ایستادم..قلبم با هیجان توی سینه م می تپید..دستام طبق معمول که هیجان زده می شدم یخ کرده بود..تقه ای به در زدم..خواستم دومین تقه رو هم بزنم که صداشو شنیدم :بیا تو..درو باز کردم..رفتم تو..نگاهی به اطرافم انداختم..با دیدنش توی اون حالت قلبم فشرده شد..روی سجاده ش نشسته بود و داشت با تسبیح ذکر می گفت..پشتش به من بود..سرجام خشک شده بودم..ذکرش تموم شد..تسبیح رو بوسید وگذاشت توی سجاده ..به ارومی از جاش بلند شد..سجاده ش رو جمع کرد.. با صدای لرزونی گفتم :قبول باشه اقابزرگ..دستش رو سجاده ش خشک شد..با تردید برگشت عقب..نگام کرد..پر از اخم..با غرور..ولی من نگاهمو از چشمای پر از غرورش نگرفتم..به نگاهم رنگ مهربونی دادم..به کلامم ارامش دادم..نباید ضعیف باشم.. با لبخند رفتم جلو و کاور لباسش رو گذاشتم رو تخت..-بفرمایید..لباستون رو اوردن..من هم گفتم براتون بیارم بالا..درضمن سلیقه تون حرف نداره..مطمئنم این کت و شلوار برازنده ی شماست..با اجازه..به طرف در رفتم.. با شنیدن صداش سرجام میخکوب شدم..تنم لرزید..--صبر کن..اروم برگشتم ..نگاهش با اخم به من بود..سرمو انداختم پایین..چشمامو باز و بسته کردم و اب دهانمو قورت دادم..باید اروم باشم..نفس عمیقی کشیدم و سرمو بلند کردم..-بله اقابزرگ..با من کاری داشتید؟!.. سجاده ش رو گذاشت تو کمد..عصازنان به طرفم اومد..رو به روم ایستاد..از ابهتش..نگاه مغرورش..حالت چهره ش..داشتم سنکوب می کردم..نگاهش سنگین بود..هر کار می کردم اروم باشم..بازم نمی شد..تمام سعیم بر این بود که پی به غوغای درونم نبره.. با صدای بلند و محکمی گفت :چرا می خوای جلب توجه کنی؟!..چرا هی دور وبر من می پلکی؟!..با اینکه بهتون اخطار داده بودم..با اینکه گفته بودم خوشم نمیاد شماها رو اطرافم ببینم ..از فرمانم سرپیچی می کنید؟!..چـــرا؟!..انقدر بلند و کوبنده گفت(چـــرا؟!)که چهارستون بدنم لرزید..گلوم خشک شده بود..چونه م می لرزید..بغض کرده بودم..یعنی ترسیدم؟!..نه..من ضعیف نیستم..من بهارم..نباید بشکنم..قوی باش بهار..حرفتو بزن..یه چیزی بگو ولی سکوت نکن..بغضمو پس زدم..ولی بود..هنوز هم بیخ گلوم گیر کرده بود..ولی بازم حرفمو می زنم..سکوت دردی رو درمان نمی کنه.. نگاهمو راست و مستقیم دوختم تو چشمای سردش..به کلامم گرما دادم..لحنم قاطع بود..-اقابزرگ..من قصد جلب توجه ندارم..دروغ چرا..اره..دوست دارم تنها نظر شما رو جلب کنم..ولی برداشت شما اشتباست..قصد و قرضی ندارم..تنها هدف من از این کارا اینه که منو قبول کنید..بذارید عروستون باشم..بذارید یه خانواده داشته باشم..من اریا رو دارم..همه کسم اریاست..ولی دنبال خانواده م..دوست دارم منم عضوی از یک خانواده باشم..به خدا دیگه طاقت ندارم..اریا شوهرمه..پشتمه..سایه ش بالا سرمه و از این بابت روزی هزار بار خداروشکر می کنم..ولی اریا پدر داره..مادر داره..شما رو داره..دوست دارم خانواده ی اون خانواده ی من هم باشن..می خوام حس نکنم تنهام..حس کنم پدر دارم..درک کنم که مادر دارم..افتخار کنم که یه بزرگتر سایه ش بالا سرمونه.. صورتم خیس از اشک بود..با پشت دست صورتمو پاک کردم و با هق هق گفتم :به خدا چیز زیادی ازتون نمی خوام..فقط خانواده م باشین..قبولم کنین..همین.. با گریه دستمو گرفتم جلوی دهانم و از اتاق زدم بیرون..بیش از این نمی تونستم بمونم..حس می کردم پاهام قدرتی نداره که جلوش بایستم..چشمام به خاطر جوشش اشک تار می دید..صدام از زور بغض می لرزید..توانی ندارم.. رفتم تو اتاقمون..اریا رفته بود شهر..گفته بود کاری داره و زود بر می گرده..پدر ومادرش و خاله و شوهر خاله و نوید هم تازه رسیده بودند .. هر کدوم تو اتاق خودشون بودن..نشستم رو تخت..سرمو گرفتم تو دستام..بعد ازاینکه یه دل سیر گریه کردم و خودمو خالی کردم..از جام بلند شدم..ابی به صورتم زدم و لباس عوض کردم..ولی چشمام هنوز سرخ بود..*******روی تخته سنگ نشسته بودم..به دور از بقیه..اریا پشت سرم ایستاده بود و داشت با نوید حرف می زد..پدر ومادراشون اونطرف زیرانداز پهن کرده بودند و می گفتن ومی خندیدن..نگاهم پر از حسرت بود..بهشون سلام کرده بودم ولی همه یه جورایی سرد جوابمو دادن..مادر اریا و خاله ش گرمتر از بقیه بودند پدر نوید هم معمولی بود..اما پدر اریا نگاهم هم نمی کرد..اقابزرگ تو ویلا مونده بود.. صدای چند نفر رو شنیدم..برگشتم..همزمان اریا و نوید هم برگشتن و پشت سرشون رو نگاه کردن..بهنوش وپدر و مادرش بودن..پدرو مادرش رفتن سمت بزرگترا و بهنوش هم با لبخند به طرف ما می اومد.. از جام تکون نخوردم..صدای نوید رو شنیدم که اروم گفت :اوه اوه خواهر سیندرلا هم اومد..همینو کم داشتیم..اریا گفت :بی خیال نوید..محلش نده روش کم میشه میره..--من محلش ندم اون که از رو نمیره..حالا ببین..حق با نوید بود..این دختر دیگه از حد گذرونده بود.. جلومون ایستاد..سلام کرد ..اریا و نوید زیر لب جوابشو دادن..منم همینطور ..با بی خیالی رومو برگردوندم وبه دریا خیره شدم..بهنوش پوزخند زد وگفت :به به..چه استقبال گرمی..نوید هم مثل خودش جوابش رو داد :منتظرت نبودیم که حالا توقع استقبال گرم هم ازمون داری..-- بیشتر منظورم به اریا بود نه شما جناب سروان.. اینبار اریا جوابش رو سرد داد..--اولا اقای رادمنش نه اریا..دوما من کاری با تو ندارم که بخوای با منظور یا بی منظور با من حرف بزنی..بهنوش با لحن ارومی گفت :قبلا برام اریا بودی الانم هستی..مگه چیزی فرق کرده؟!.. نوید هم این وسط جوش اورده بود..با اخم گفت :دیگه روتو داری بیش از حد زیاد می کنی..اگر احترام من و اریا رو نگه نمی داری لااقل به احترام خانمش مراعات کن و هر چیزی رو به اون زبون تند و تیزت نیار..گرچه تو این چیزا سرت نمیشه.. بهنوش به من نگاه کرد و لبخند کجی گوشه ی لباش نشست ..با لحن مسخره ای گفت :خانمـــش؟!..اوهــو..حالا هر چی..بازم من دوست دارم با اریا صمیمی برخورد کنم..کاری هم به خانمـــش ندارم..داشت منو مسخره می کرد؟!..پس چرا سکوت کرده بودم؟!..این دختر بیش از حد بی شرم و حیا بود..تا به حال توی عمرم همچین ادمی رو ندیده بودم.. از رو تخته سنگ بلند شدم و ایستادم..چشم تو چشم هم دوخته بودیم..نگاه اون با نفرت و حسادت بود..نگاه من با ارامش و خونسردی.. همون موقع پدر اریا..اون و نوید رو صدا زد..اریا نگام کرد..به روش لبخند زدم..اون هم با لبخند جذاب و گرمی جوابم رو داد..نگاه عاشقش رو هم من دیدم هم بهنوش..بعد از رفتن اونا نگاهمو دوختم تو چشمای بهنوش..نگاهش پر از حسادت بود..انگار می خواست با نگاهش مثل یه حیوونه وحشی منو تیکه تیکه کنه..برام مهم نبود..نفرت و حسادت وجودشو پر کرده بود.. با لحن ارومی گفتم :با اینکه می دونی اریا ماله منه..شوهره منه..نسبت به تو ذره ای توجه نداره..بازم خودتو کوچیک می کنی؟!..واقعا درک نمی کنم که چرا شأن و شخصیت خودتو میاری پایین؟!..با اینکه می دونی چیزی گیرت نمیاد..--به تو هیچ ربطی نداره..اصلا تو کی هستی؟!..اسم و رسمت چیه؟!..هان؟!..از کدوم جهنمی پیدات شد وخودتو چسبوندی به اریا؟!.. اریا بهم گفته بود که هر وقت کسی ازت پرسید اسم و فامیلت چیه بگم "بهار احمدی"..برای همین با جدیت تو صورتش نگاه کردم و گفتم :اسمم بهاره..بهار احمدی..هر کی و هر چی که هستم به تو هیچ ربطی نداره..با پوزخند گفت :بهار احمدی؟!..سکوت کردم..ولی نگاهم حرفشو تایید می کرد.. جلوم سینه سپر کرد و دستشو به کمرش گرفت..با خشم گفت : هرکی که می خوای باش..واسه م مهم نیست..ولی اینو تو گوشات فرو کن..نمی ذارم اریا ماله تو باشه..نمیذارم همه ی ثروتشو ماله خودت کنی..اون بهشتی که برات ساخته ماله منه..این خوشبختی که داری توش واسه خودت حال می کنی ماله منه..همه چیزه اریا ماله منه..فهمیــــدی؟.. عصبانی شدم..خدایا این دختر چقدر بی شرم بود..هم وجود اریا رو می خواست هم ثروتشو..ولی من فقط اریا برام مهم بود..فقط خودش..-هر کار دلت می خواد بکن..ولی اخرش این تویی که بازنده میشی نه من..چون بین من و اریا عشق وجود داره..این عشق رابطه ی ما رو محکم می کنه..علاقه ای که ما به هم داریم باعث شده هیچ وقت نسبت به هم بی اعتماد نشیم..هیچ وقت..رابطه ی بین من و اریا محکم تر از این حرفاست که تو بخوای از بین ببریش..پس حالا تو خوب گوش کن..اریا عشقه منه..و عشق من هم می مونه.. با خشم نگاهمو از صورتش گرفتم..می لرزید..از خشم بود..از زور نفرت..برگشتم و خواستم برم سمت اریا که با خشونت محکم از پشت هلم داد و گفت :ولی من نمیذارم عوضی.. چون ناغافل اینکارو کرده بود نتونستم کنترلمو حفظ کنم و خوردم زمین..سرم به لبه ی تخته سنگ برخورد کرد و قبل از اینکه چشمام بسته بشه جوشش و گرمای خون رو روی پیشونیم حس کردم..بعد هم اروم اروم همه چیز جلوی چشمام تیره وتار شد و دیگه چیزی نفهمیدم..*******اریا با صدای جیغ بهار سریع برگشت..بهار روی زمین افتاده بود و بهنوش هم وحشت زده نگاهش می کرد..بی معطلی به طرفش دوید..ماسه های زیر سرش خونی شدند..زانوهایش خم شد..کنار بهار زانو زد..اشک در چشمانش حلقه بست..دستان لرزانش را به طرف شانه هاش بهار برد و او را برگرداند..نیمه ی چپ صورت بهار غرق در خون بود..اریا با دیدنش از ته دل فریاد زد..همه دورش جمع شده بودند..اریا فریاد می زد و بهار را صدا می کرد.. ولی بهار بیهوش شده بود..سریع از روی زمین بلندش کرد..صورت بهنوش از اشک خیس بود.. اریا با خشونت سرش داد زد :به ولای علی..اگر سر بهارم بلایی بیاد دماری از روزگارت در میارم که تا عمر داری نتونی فراموشش کنی..بهنوش با ترس گفت :ا..اریا من..کاریش نداشتم.. پاش گیر کرد خورد زمین..نوید با عصبانیت داد زد :تو خیلی بیجا کردی..خودم دیدم هلش دادی..تا اومدم به اریا بگم دیدم بهار پرت شد زمین وسرش خورد به لبه ی تخته سنگ..اریا سرخ شده بود..نگاه وحشتناکی به بهنوش انداخت که بهنوش قدمی به عقب برداشت..اریا همانطور که بهار را در اغوش داشت به طرف ویلا دوید..نوید هم در کنارش بود..--اریا بهار رو ببر تو ویلا..-چی میگی؟!..باید ببرمش بیمارستان..سرش شکسته..--دایی مهبد اومده.. می تونه تشخیص بده چیش شده..تا بیمارستان راه طولانیه..ممکنه دیر بشه..بذار اول دایی ببینش..شاید فقط ضربه خورده..اریا مردد بود..-تو از کجا می دونی دایی اومده؟!..--قبل از اینکه این اتفاق بیافته بهم زنگ زد..داشتم باهاش حرف می زدم که دیدم بهنوش بهار رو هل داد.. تردید داشت..ولی نوید درست می گفت..بیمارستان خیلی از ویلا فاصله داشت..داییشان مهبد متخصص مغز و اعصاب بود..بدون شک می توانست به بهار کمک کند.. بی معطلی رفت داخل..بقیه هم پشت سرش وارد شدند..نوید :تو ببر بذارش رو مبل من میرم دایی رو صدا کنم..-باشه فقط زود بیا..نوید سرش را تکان داد و از پله ها بالا رفت.. نگاه همه پر از نگرانی بود..ولی قلب اریا با دیدن بهارش در ان وضعیت به درد امده بود..قطره اشکی از گوشه ی چشمش به روی گونه ش چکید..بهار را روی مبل توی سالن خواباند..کنارش زانو زد..دستان سرد بهار را در دست گرفت و فشرد..چشمانش را روی هم گذاشت و فشرد..قطره اشکی دیگر به روی گونه ش چکید..همه با تعجب به او نگاه می کردند..تا به حال کسی اشک اریا را ندیده بود..ولی او برای بهارش اشک می ریخت..بی تاب بود..طاقت دیدن بهار را در این وضعیت نداشت.. نوید همراه اقابزرگ و مهبد از پله ها پایین امد..مهبد کنار بهار نشست..سوئیچش را به طرف نوید گرفت و گفت :برو از تو ماشین کیفمو بیار..زود باش..نوید سوئیچ را گرفت و از ویلا خارج شد..اریا از جایش بلند شد..پشتش را به بقیه کرد..اشک هایش را پاک کرد.. رویش را برگرداند..اقابزرگ نیم نگاهی به اریا انداخت..دوباره نگاهش را به بهار دوخت..مظلومانه چشمانش را بسته بود و نیمه ی چپ صورتش خون الود بود..نوید وارد ویلا شد و کیف را به مهبد داد..اقابزرگ با خشم رو به اریا گفت :کی این بلا رو سرش اورده؟!..اریا کلافه دستی بین موهایش کشید و با حرص گفتم :بهنوش..اومده بودن لب دریا..من و نوید باهاش حرفمون شد..بابا صدام کرد تا رفتم پیشش دیدم بهار جیغ کشید.. برگشتم دیدم افتاده رو زمین..نوید گفت دیده که بهنوش هلش داده .. ظاهرا سرش با تخته سنگ برخورد کرده و.. ادامه نداد..به بهار نگاه کرد..بغض راه گلویش را بسته بود..عذر خواهی کرد..با قدم هایی بلند به طرف دستشویی رفت..مشتش را پر از اب کرد وچند بار به صورتش پاشید..سرمای اب هم از حرارت درونش کم نکرد..از دستشویی بیرون امد..با صدای بلند اقابزرگ سرجایش ایستاد..--همین الان میری این دختره ی نفهم رو بر می داری میاریش اینجا..زود باش..اریا نیم نگاهی به بهار انداخت..مهبد گفت :زنت به هوش اومده ..خون زیادی ازش رفته..اما دختر قوییِ..باید بهش سرم وصل کنم..مادر اریا گفت :داداش ببریمش تو اتاقی که اونطرف سالنه..اینجا راحت نیست.. اریا جلو رفت و بهار را روی دست بلند کرد..چشمان بهار بسته بود..اریا و مهبد به طرف اتاق رفتند..اریا لبانش را به گوش بهار نزدیک کرد و زیر لب به طوری که مهبد نشنود زمزمه کرد :خوبی بهارم؟..بهار ناله ای کرد..--الهی اریا فدای تو بشه خانمی..بهار به ارامی چشمانش را باز کرد..سبزی نگاهش با سیاهی چشمان اریا گره خورد..اریا به رویش لبخند زد..وارد اتاق شدند..بهار را روی تخت خواباند..رو به مهبد گفت :دایی من میرم پیش اقابزرگ ببینم چی میگه..زنمو به شما سپردم..می خوام عین روز اول تحویلم بدیش..مهبد خندید وگفت :پسر مگه ماشین اوردی صاف کاری؟..درکت می کنم دایی..به روی چشم..خدا رو شکر سرش نشکسته ولی زخمش عمیقه..تو برو به کارت برس..هوای عروس خوشگلمون رو دارم..اریا با ارامش لبخند زد و نفس عمیقی کشید..از اتاق خارج شد..مهبد به روی بهار لبخند زد وگفت :خوبی دایی جان؟..دخترم جاییت درد نمی کنه؟..بهار زیر لب با صدای گرفته ای بریده بریده گفت :سرم..خیلی..درد..می کنه..--طبیعیه دخترم..ضربه دیده..ولی اسیب جدی ندیده..طاقت بیار..الان بهتر میشی..مشغول کارش شد..سرمی به دستش وصل کرد..داخلش مسکن تزریق کرد تا دردش را تسکین دهد..مشغول شست شوی زخمش شد..*******اریا از ویلا خارج شد..جلوی ویلای اقای شکیبا ایستاد..زنگ را فشرد..خود بهنوش جواب داد..--بله..--باز کن.. چند دقیقه طول کشید تا اینکه در باز شد..بهنوش همراه پدرش جلوی در ایستاد..اریا بی توجه به پدر بهنوش رو به او گفت :با من بیا..زود باش..رنگ از رخ بهنوش پرید..پدرش با اخم گفت :کجا؟!..دختر من جایی نمیاد..اریا با جدیت تمام..درست مانند زمانی که از مجرمی بازجویی می کرد با همان سردی کلام گفت :اقای هدایت..دختر شما از عمد خانم من رو هل داده..ایشون الان مجرم محسوب میشن..تن بهنوش لرزید..پدرش با صدای بلند گفت :به چه حقی به دختر من میگی مجرم؟..زنت خودش افتاده زمین تقصیر دختر من نیست..--ولی ما شاهد داریم که حرفاش ثابت می کنه دختر شما مقصره..حالا هم باید با من بیاد..--کجا؟!..--فعلا ویلا..بعد هم کلانتری..با خشم گفت :کلانتری؟!..ولی دختر من کاری نکرده..اون بی گناهه..اریا پوزخند زد وگفت :من ازش شکایت می کنم..تا الان هم جلوش کوتاه اومدم..ولی ظاهرا دختر شما قصد نداره پاشو از زندگی خصوصی من و خانمم بکشه کنار..الان هم قصد جونش رو داشته و من از این یه مورد نمی گذرم..خانم بهنوش هدایت بازداشت هستند..الان هم باید همراه من بیان..سریعتر.. پدرش از زور خشم سرخ شده بود..داد زد :ولی من نمیذارم ببریش..--اگر بخواین دخالت کنید و جلوی کار من رو بگیرید مجبورم شما رو هم با خودم ببرم..پس بهتره همکاری کنید..پدرش با خشم و عصبانیت در چشمان سرد و جدی اریا خیره شد..سکوت کرده بود..اریا با جدیت رو به بهنوش گفت :با من بیا..باید بریم ویلا..اقابزرگ باهات کار داره..بعد هم میریم کلانتری..بهنوش با التماس به اریا نگاه کرد..ولی اتش خشمی که در درون اریا شعله می کشید با این نگاه ها خاموش نمی شد..*******بهنوش همراه اریا وارد ویلا شد..نگاهی به جمعیت حاضر در سالن انداخت..به هیچ وجه گریه نمی کرد..نگاهش همچنان پر از غرور بود.. اقابزرگ جلو امد..با خشم عصایش را بر زمین کوبید و سرش داد زد :دختره ی بی چشم و رو..مگه اون شب به تو و خانواده ت اخطار نداده بودم که دیگه نمیخوام دور و بر خانواده م ببینمتون؟..بهنوش با جسارت در چشمان اقابزرگ خیره شد و گفت :بله گفتید..ولی بهار که جزوی از خانواده ی شما نیست..اون یه مزاحمه که اریا..نامزده من رو ازم دزدید..--خفه شو دختر..زیادی گستاخ شدی..اریا هیچ وقت نامزد تو نبود..هیچ وقت..این من بودم که می خواستم دستی دستی بدبختش کنم..تو لیاقت این خانواده رو نداشتی..اون موقع که من شماها رو به اسم هم خوندم تو پاک بودی..یه نوزاد معصوم..اون موقع هیچ وقت نمی دونستم که همچین افعی بار میای..حالا هم داری از پشت به تک تک اعضای خانواده ی من خنجر می زنی؟!..می دونم باهات چکار کنم..رو به اریا گفت :ازش شکایت می کنی..باید ازاین کارش درس عبرت بگیره..تا بفهمه که نباید به خانواده ی کامرانی و اعضای خانواده ی من اسیبی برسونه.. همه ی نگاهها به طرف اقا بزرگ کشیده شد..با این حرفش دهان همه باز ماند..مخصوصا بهنوش..من من کنان گفت :ولی..ولی اون دختر که..عضوی از خانواده ی شما نیست..اون..اقابزرگ با خشم فریاد زد :خفه شو..بهار همسر اریاست و از وقتی که به عقد اریا در اومد عضوی از این خانواده محسوب شد..بهتره اینو خوب تو گوشات فرو کنی تا بعد از این خیاله خام برت نداره..بهار زنه اریاست و زنش هم می مونه..اون عضوی از این خانواده ست..شیرفهم شد؟.. چشمان همه از زور تعجب گرد شده بود..بهنوش وحشت زده به اقابزرگ نگاه می کرد..رنگ از رخش پریده بود..نگاه اقابزرگ جدی وکلامش محکم بود..اقابزرگ رو به اریا گفت :از اینجا ببرش ..اریا سرش را تکان داد..بهنوش همراه اریا و نوید از ویلا خارج شد..سکوت سنگینی بر فضای سالن حاکم بود.. سرم درد می کرد..سمت چپ پیشونیم می سوخت..ولی هیچ کدوم از اینها باعث نشد که حرفای اقابزرگ رو نشنوم..همه رو شنیدم..اقابزرگ گفت که منم عضوی از خانواده هستم..باور کنم؟!..یعنی حقیقت داره؟!..یاشاید هم جلوی بهنوش اینطور وانمود کرد..نمی دونم..گیج شدم..هم خوشحال بودم ..هم نبودم..حس دوگانه ای داشتم.. کم کم به خواب رفتم و از اطرافم غافل شدم..با گرمی دستی به روی صورتم چشمامو باز کردم..نگاهم کمی تار بود..چند بار پشت سر هم پلک زدم تا دیدم واضح شد..از بوی عطر تنش فهمیدم خودشه..لبخند نشست رو لبام..صورتشو به صورتم چسبوند..داغ بود..زمزمه کرد :خوبی خانمم؟..زیر لب گفتم :اره..بهترم..صورتشو رو به روی صورتم قرار داد..تو چشمای هم نگاه کردیم..لبخند گرمی به روم پاشید و گفت :خداروشکر..دختر تو که منو دق دادی..دلت میاد با اریات اینکارا رو بکنی؟..به همون ارومی گفتم :ولی دست من نبود عزیزم..لبخند اروم اروم از روی لباش محو شد..سرشو تکون داد و گفت :اره..می دونم..همه ش تقصیر بهنوش بود..ولی نگران نباش ..حالش گرفته شد..تا اون باشه قصد جون عشق منو نکنه..با تعجب گفتم :یعنی چی حالش گرفته شد؟!..شونه ش رو انداخت بالا..دستشو تو موهام فرو برد..همونطور که نوازشم می کرد گفت :ازش شکایت کردم..الان بازداشته..-چی؟!..بهنوش الان تو بازداشتگاهه؟!..--اره..حقش بود..دختره انقدر مغروره که حتی یه معذرت خواهی نکرد..کمی سکوت کردم و با صدای گرفته ای گفتم :ولی اریا..انگشتشو گذاشت رو لبام و گفت :هیسسسس..هیچی نگو عزیزم..می دونم دلت کوچیک و مهربونه..ولی بذار کار خودمو بکنم..بیشتر از 2 شب نمیذارم تو بازداشت بمونه..می خوام ادم بشه..اینکه بفهمه این کارا عاقبت خوبی نداره..به حرمت همسایگی واشنایی چندین و چندسالمون می بخشم ..ولی اگر بخواد بازم تو زندگیم سرک بکشه و اذیتمون کنه از این بدتر باهاش برخورد می کنم.. در سکوت به صورت جدی و ابروهای گره خورده ش نگاه کردم..با لبخند گفتم :حق با توِ عزیزم..هر کاری که می دونی صلاحه رو انجام بده..باز جوگیر شد..از حالت جدی بودنش خارج شد و شیطون شد..صورتشو اورد پایین و زیر گوشم گفت :قربونت برم که عاشق اینی هی قلب بیچاره ی اریا رو بلرزونی..تو که می دونی من طاقت ندارم تو رو تو این وضع ببینم پس زودتر خوب شو .. درضمن..تو چشمام خیره شد و گفت :به حرف شوهرت هم گوش کن..اروم خندیدم که سرم تیر کشید..اخم کردم و دستمو به سرم گرفتم..در همون حال گفتم :من که همیشه به حرفت گوش می کنم..با نگرانی گفت :چی شد بهار؟!..سرت درد می کنه؟!..دستمو برداشتم..تو چشمای عاشق و نگرانش خیره شدم و گفتم :نه..هر وقت می خندم یا بلند حرف می زنم جای زخم تیر می کشه و می سوزه..لبخند زد و گفت :خب خانمی ارومتر حرف بزن..لازم هم نیست بخندی..اخم کنی بهتره..راستی چرا سوپتو نخوردی؟!..-میل ندارم..اخم کرد و گفت :مگه دست خودته؟!..الان کاری می کنم که با اشتها بخوریش..با تعجب گفتم :چکار؟!..چشمک زد و ناغافل لبامو محکم و گرم بوسید..بوسه هاش پر حرارت بود..بدن سردمو گرم می کرد..زیر چونه م رو بوسید..چشمام داشت خمار می شد که سرشو بلند کرد..با شیطنت نگام کرد و گفت :حیف که فعلا اوضاع مناسب نیست وگرنه..اروم خندید..به روش لبخند زدم..-شیطون..--چاکر شماییم خانم..حالا احساس نمی کنی یه کم اشتهات باز شده؟!..سرمو تکون دادم و با همون لبخند گفتم :چرا یه کم باز شده..--همینه دیگه..نصف قضیه هل شد..حالا می مونه نصف دیگه ش که باید سوپ رو از دست من بخوری..اونوقت کامل اشتهات باز میشه.. کمکم کرد و یه بالشت گذاشت پشتم..تو جام نشستم..ظرف سوپ رو از روی میز برداشت..قاشق رو زد تو ظرف و جلوی لبام نگه داشت..دهانمو باز کردم و سوپ رو خوردم..به همین صورت چند تا قاشق از سوپ رو خوردم..واقعا عالی بود..اینکه از دستای عشقم غذا می خوردم..اینکه بهم توجه می کرد..فوق العاده بود..اریا تک بود..خدایا از اینکه بعد از پشت سر گذاشتن این همه مشکل اریا رو سر راهم قرار دادی ازت ممنونم..در کنارش واقعا طعم شیرین خوشبختی رو حس می کردم.. بعد از اینکه سوپ رو خوردم..رو به اریا گفتم :همه ی حرفای اقابزرگ رو شنیدم..اصلا باورم نمیشه..اریا متفکرانه نگام کرد وگفت :برای من هم عجیبه..تا به حال ندیدم اقابزرگ انقدر زود تسلیم بشه..الحق که درست گفتن "از محبت خارها گل می شود"..به نظر من اقا بزرگ کم کم داره نرم میشه..با لبخند گفتم :تو اینطور فکر می کنی؟!..یعنی ممکنه بپذیره که من هم جزوی از این خانواده باشم؟!..با مهربونی نگام کرد و گفت :خودتو دست کم نگیر عزیزم..تو انقدر خوب و با محبتی که مطمئنم اقابزرگ خیلی زود محو مهربونیت میشه..نگران نباش.. سکوت کردم..من هم امیدوار بودم..توکلم به خدا بود..--خانمی برای مهمونی به چیزی احتیاج نداری؟..خواستی بگو تا فردا با هم بریم شهر خرید کنیم..-نه همه چیز با خودم اوردم..به چیزی احتیاج ندارم..راستی مهمونی مختلطه یا..--نه عزیزم..اقابزرگ روی این چیزا تعصب داره..زن و مرد پیش هم هستن ولی خانما باید حجاب داشته باشن..نه با چادر و مانتو..مثلا می تونن کت و شلوار یا کت و دامن بپوشن..ولی باید حجابشون رو رعایت کنن..البته مهمونی های اقابزرگ اینجوریه..وگرنه توی فامیل هر کسی مهمونی بگیره برای خودشون هر جور بخوان می گردن..ولی اینجا از این خبرا نیست..همه حرمت اقابزرگ رو نگه میدارن..با لبخند سرمو تکون دادم و گفتم :خیلی خوبه..اتفاقا من هم کت و دامن اورده بودم..پس می تونم بپوشمش..لبخند زد و سرشو تکون داد.. فصل بیست و یکم امروز حالم خیلی بهتر بود..یک بار مادر اریا همراه خاله ش به اتاقم اومدن و حالمو پرسیدن..هر دو معمولی رفتار می کردن ولی نگاهشون مهربون بود..از اتاق رفتم بیرون..همه توی سالن نشسته بودن..با ورود من همه ی نگاهها به طرفم کشیده شد..زیر اون همه نگاهِ خیره سرخ شده بودم..جلو رفتم..با لبخند به تک تکشون سلام کردم..همه جوابمو دادن به جز اقابزرگ..که تنها به تکون دادن سر اکتفا کرد..اریا روی مبل جابه جا شد واشاره کرد کنارش بشینم..با شرم نشستم و سرمو انداختم پایین..حرف ها از سر گرفته شد و هر کس یه چیزی می گفت..این وسط فقط من سکوت کرده بودم..با شنیدن صدای زنگ در سرمو بلند کردم..همه ساکت شدن..زینت خانم از اشپزخونه اومد بیرون وگوشی ایفن رو برداشت..--کیه؟!..مکث کوتاهی کرد و مردد گوشی رو تو دستش جابه جا کرد..--چند لحظه صبر کنید..گوشی رو گذاشت و رو به اقابزرگ گفت :اقای هدایت و همسرشون تشریف اوردن..می خوان بیان داخل..اقابزرگ چند لحظه سکوت کرد..سرشو تکون داد و گفت :در رو باز کن..--چشم اقا.. زینت دکمه رو فشرد و در ویلا باز شد..رفت تو اشپزخونه..با نگرانی به اریا نگاه کردم..لبخند گرمی به روم زد و چشماشو اهسته بست و باز کرد..یعنی اروم باشم ..ولی نمی تونستم..در ویلا به تندی باز شد..همه از جاشون بلند شدن به جز اقابزرگ..پدر ومادر بهنوش بودن..با صورتی سرخ شده از خشم به طرفمون اومدن..هنوز به ما نرسیده بودن که اقای هدایت داد زد :کجایی کامرانیِ بزرگ؟..اقا بزرگ اهسته از جاش بلند شد..با اقتدارِ همیشگیش به عصاش تکیه داد و به اقای هدایت گفت :چه خبرته هدایت؟..بزار از راه برسی بعد هوار هوار راه بنداز..اقای هدایت با خشم گفت :دستت درد نکنه کامرانی..خوب حرمت نون و نمکی که با هم خوردیم رو نگه داشتی..دست مریزاد..حالا کارتون به جایی رسیده که دختر منو میندازین زندان؟..اقابزرگ با همون ارامش و لحن محکمش گفت :دخترِ تو مرتکب اشتباه شده..باید سزای کارش رو هم ببینه..تو که باید خوب بدونی..من به احدی اجازه نمیدم به خانواده ی من اسیب برسونه..حالا می خواد اون ادم تو باشی یا دخترت یا هر کسِ دیگه..--دختر من چکار به خانواده ی تو داره؟..به من اشاره کرد و داد زد :این دختر وجودش تو خانواده ی شما اضافی بود..از اول پا کج گذاشت..وگرنه خودت هم خوب می دونی جایگاه این دختر متعلق به بهنوشه..این بار اریا داد زد :اقای هدایت..هیچ می فهمی چی میگی؟!..این خانمی که کنار من ایستاده زن منه..خودم انتخابش کردم و اینو مطمئن باشید که حتی یک تار موشو با صدتای مثل دختر شما عوض نمی کنم..اینبار مادر بهنوش رو به اریا داد زد :اوهـــو..دور برداشتی جناب سرگرد..اون موقع که اسم رو دختر من گذاشتی پای این دختره ی پاپتی وسط بوده اره؟..هه..پس بیخود نبود اینورا افتابی نمی شدی..سرت جایی گرم بوده..از این همه بی شرمی که تو وجود این خانواده بود حیرت کرده بودم..واقعا چطور روشون می شد این حرف ها رو تحویل اریا و اقابزرگ بدن؟!..بهت زده نگاهم به اون دوتا بود .. بغض سنگینی به گلوم چنگ مینداخت..حرفاشون برام کوچکترین ارزشی نداشت..ولی خواه ناخواه نیش کلامشون قلبمو نشونه می گرفت..اقابزرگ داد زد :هدایت جلوی زبون زنت رو بگیر..زیاد از حد بهتون رو دادم که اینطور دارین از اخلاقمون سواستفاده می کنید..از خونه ی من گمشید بیرون..خانم هدایت با خشم داد زد :بریم؟..کجا بریم؟..تا دختر ما رو ازاد نکنید پامونو از این خونه ی لعنتی بیرون نمی ذاریم..اریا با اخم غلیظی گفت :دخترِ شما از عمد زن منو هل داد..اگر خدایی نکرده سرش می شکست یا اتفاق جدی براش می افتاد چی؟..با این حال دخترتون فردا صبح ازاده..می تونید ساعت 10 صبح بیاید دنبالش..حالا از اینجا برید..خانم هدایت به طرفمون اومد و رو به روی اریا ایستاد..با نگاه پر از نفرتش تو چشمای اریا خیره شد و گفت :یا همین الان میری ودختر منو ازاد می کنی یا هر چی دیدی از چشم خودت دیدی..دهانم باز مونده بود..داشت اریا رو تهدید می کرد؟!..اریا با پوزخند گفت :خانم محترم..قانون قانونه..دختر شما 2 شب باید تو بازداشت بمونه..من ازش شکایت کردم و این هم درخواست منه..پس تلاش شما برای ازادیش بی فایده ست..دیگه کارد می زدی خون خانم هدایت در نمی اومد..مادر اریا جلو اومد و با صدای بلند رو بهش گفت :برو بیرون مینو..بیشتر از این شر به پا نکن..اقابزرگ شما رو از خونه ش بیرون انداخت..با چه رویی پا میشی میای اینجا؟!..من از تو و شوهرت بابت اون نامزدی احمقانه معذرت می خوام..ولی این ازدواج به صلاح این دوتا نبود..اخلاق اریا با بهنوش زمین تا اسمون فرق می کرد..اینو شماها هم می دونید ولی با این حال بیشتر از ما به این وصلت مایل بودید..ما که به زور نیومدیم جلو..شماها هر روز پیغام پسغام می فرستادید و عجله داشتید..الان هم اریا زن گرفته..نه خانی اومده و نه خانی رفته..اریا از اول هم قدم جلو نذاشت..پس حرفی برای گفتن نمی مونه..از اینجا برو.. خانم هدایت بیش از پیش عصبانی شد .. به من اشاره کرد :همه ی شماها واسه ی وجودِ نحسِ این دختر دارید اینطور با ما رفتار می کنید؟..اره؟..این دختری که معلوم نیست اسم و رسمش چیه و از کدوم خراب شده ای اومده..با خشم به من نگاه کرد و داد زد :همه ش تقصیر توِ..دختره ی اشغال..دستشو بالا برد تا بزنه تو صورتم که یکی دستشو رو هوا گرفت..با تعجب نگاهمو چرخوندم..مادر اریا دست خانم هدایت رو گرفته بود..محکم انداختش پایین و داد زد :بار اخرت باشه رو عروس من دست بلند می کنی ..به چه حقی می خواستی بزنی تو صورتش؟..فکر کردی بی کس وکاره؟..به اریا اشاره کرد وگفت :این شوهرشه..من مادرشوهرشم..همه ی ما اعضای خانواده ش هستیم..حالا فهمیدی کس وکارش کیان؟..پس برو و شرتو کم کن..همین حالا..صورتم از اشک خیس شده بود..بهت زده به هما..مادر اریا نگاه می کردم..از زور خشم به خودش می لرزید..باورم نمی شد..خدایا یعنی خواب نیستم؟!.. اقابزرگ جلو اومد .. رو به نوید و اریا گفت :بندازینشون بیرون..نوید همراه اریا جلو رفتن که اقای هدایت داد زد :لازم نکرده..خودمون راه رو بلدیم..کامرانی تا ذره ی اخر سهمم رو ازت می گیرم..نصف اون کارخونه ماله منه..می دونم باهات چکار کنم.. بعد هم همراه زنش از ویلا خارج شد..این همه شوک برام زیادی بود..توان ایستادن نداشتم..توان حضور در اون جمع رو هم نداشتم..از همه عذرخواهی کردم و از پله ها بالا رفتم..یک راست رفتم تو اتاق خودمون..روی تخت نشستم..مرتب صدای مادر اریا توی سرم تکرار می شد..باور حرفاشون برام سخت بود..از همه سخت تر این بود که اگر بفهمن من کی هستم و دختر چه کسی هستم..اونوقت چی میشه؟!..همه ی ترس و وحشتم از این بود..برملا شدنِ حقیقت.. تقه ای به در خورد..فکر کردم اریاست..سرمو بلند کردم..با پشت دست اشکامو پاک کردم..در اتاق باز شد..در کمال تعجب مادر اریا بود..با لبخند وارد اتاق شد..یه بسته تو دستش بود..در رو بست..به طرفم اومد..کنارم روی تخت نشست..سرمو انداختم پایین..بینمون فقط سکوت بود..این سکوت رو من شکستم..با بغض گفتم :شرمنده م هما خانم..به خدا نمی خواستم اینجوری بشه..همه ی شما به خاطرِ من دارید عذاب می کشید..منو ببخشید..با لحن ارومی گفت :سرتو بلند کن دخترم.. گفت دخترم؟!..با تعجب سرمو بلند کردم..دستشو اورد جلو..اشکامو پاک کرد..گرم و صمیمی گفت :بهم بگو مادرجون..یا مامان هما..وقتی به مینو گفتم تو عروسمی از ته دلم گفتم..من اریا رو بخشیدم..مادرم..با اینکه کار شما درست نبود ولی همین که می بینم اریا در کنارت خوشبخته و تو هم دختر خوبی هستی برام کافیه..نمی خوام بیش از این کشش بدم..اینجوری رابطه ها حفظ میشه..هر حرفی هم به خانواده ی هدایت زدیم حقشون بود..اونها پررو تر از این حرفان دخترم..اگر به خاطر اقابزرگ نبود..اگر پای غرور اقابزرگ وسط نبود هیچ وقت راضی به وصلت با این خانواده نمی شدم..ولی همیشه حرف حرفه اقابزرگ بوده..کاری از دستمون ساخته نبود..این برامون شده بود یه رسم..همه باید ازش تبعیت می کردیم..اینکه فقط اقابزرگ تصمیم گیرنده ست..خداییش هیچ وقت هم حرف ناحق نزده..همیشه صلاح بچه ها و نوه هاشو خواسته..ولی اینبار پای غرورش وسط بود..فکر می کرد اگر بهنوش زن اریا بشه درست میشه ولی درختی که کج رشد کنه تا اخر هم کج می مونه..هیچ جوری نمیشه صافش کرد..این رو اقابزرگ فراموش کرده بود دخترم..دیدی که..الان همه ی ما تورو قبولت کردیم..اقابزرگ هم به روی خودش نمیاره ولی از لا به لای حرفاش میشه فهمید که احساسش چیه.. بسته ای که تو دستاش بود رو به طرفم گرفت و گفت :به خانواده ی ما خوش اومدی عزیزم..نگاه سرگردون و پر از تعجبم رو دوختم تو چشماش..نگاه اون اروم و مهربون بود..محکم بغلش کردم..سرمو گذاشتم رو شونه ش..صدای هق هقم بلند شد..از ته دل گریه می کردم..ولی اینبار به خاطر غم و غصه نبود..از زور خوشحالی اشک می ریختم..اشکِ شوق.. پشتمو نوازش کرد وگفت :گریه نکن دخترم..مگه خوشحال نیستی؟!..سریع از تو بغلش اومدم بیرون..بین اون همه اشک لبخند زدم و گفتم :چرا چرا..به خدا خیلی خوشحالم..این اشکا هم اشکِ شوقِِ..به گونه م دست کشید و گفت :زنده باشی دخترم..فقط بهم یه قولی بده..-چه قولی مادرجون؟!..همین که گفتم مادرجون لبخندش پررنگ تر شد..--اینکه هیچ وقت اریا رو تنها نذاری..یه زن وفادار براش باشی..از اریا هم همینو می خوام..که همیشه پشتت باشه و نذاره اسیبی بهت برسه..به اون هم اینا رو گفتم..باشه دخترم؟!..با لبخند سرمو تکون دادم و گفتم :باشه مادرجون..قول میدم.. لبخند مهربونی روی لبهاش نشست..اهسته از جاش بلند شد .. به طرف در رفت..صداش زدم..-مادر جون..برگشت و منتظر نگام کرد..-ازتون ممنونم..این لطفتون رو هیچ وقBRت فراموش نمی کنم..اینو بدونید به اندازه ی مادرم دوستتون دارم..اشک تو چشماش حلقه بست..سرشو تکون داد و سریع از اتاق رفت بیرون..دستامو باز کردم..با خوشحالی خودمو انداختم رو تخت..وای خدا جون..شکرت..هزاران بار شکرت.. لبخند لحظه ای از روی لبام محو نمی شد..یاد بسته افتادم..با هیجان نشستم و برش داشتم..اروم بازش کردم..یه دست کت و دامن شیری رنگ بود..وای خیلی خوشگله..انداختمش رو تخت و نگاهش کردم..عالی بود..خدایا خواب می بینم؟!..اگر خوابم که بیدارم نکن ..واقعا رویای شیرینیه..اینکه بالاخره قبولم کردن..ولی اگر بیدارم که باید بگم الهی بزرگیتو شکر..حالا چجوری حقیقت رو بهشون بگم؟!..وای خداجون ..گفته حقیقت از شکنجه شدن هم سخت تر بود..*******به اصرارِ مادرجون باهاشون رفتم ارایشگاه..خودم هم دوست داشتم یه تغییری بکنم..ولی از این چیزا سر در نمی اوردم..من بودم و مادرجون و خاله ی اریا..اون هم زن مهربونی بود..درست مثل مادرجون با مهربونی باهام رفتار می کرد.. زیر دست ارایشگر نشستم..وااااای که وقتی داشت صورتمو اصلاح می کرد نزدیک به 10 بار مردم و زنده شدم..خیلی درد داشت..دلم زیر و رو می شد..دردش جوری بود که ادم احساس ضعف بهش دست می داد..بعد از اتمامه کارش وقتی به خودم تو اینه نگاه کردم حیرت کردم..کلی تغییر کرده بودم..دیگه چهره م من رو اون بهار 18 ساله نشون نمی داد..صورتم خانومانه جلوه می کرد..فوق العاده بود..صورتمو با صابون شستم..دوباره مشغول شد..از وقتی اومدم نزدیک به 3 ساعته که زیر دستشم..انگار داره عروس درست می کنه..گفته بودم ارایشم ساده ی ساده باشه..اخر کار که خودمو تو اینه دیدم ناخواسته ذوق کردم..وای بهار با یه چهره ی جدید..اصلا قابل مقایسه با قیافه ای که قبلا داشتم نبود..ارایشم مات بود و به رنگ لباسم می اومد..مادر اریا دور سرم چند تا تراول چرخوند و داد به ارایشگر..با این کارش یه حس خوبی بهم دست داد.. رفتیم روی صندلی نشستیم تا تاکسی بیاد..اخه زنگ زده بودیم اژانس تا برامون تاکسی بفرستن..مادرجون نگام کرد و گفت :ماشاالله..خیلی خوشگل شدی دخترم..وای بر دلِ اریا..خاله خندید و گفت :چرا خواهر؟!..مادرجون هم با خنده اروم گفت :چطور می خواد تا عروسیش صبر کنه؟!..با این حرفش سرخ شدم..وای از زور شرم داشتم اب می شدم..تو دلم گفتم :اوه اوه شماها کجای کارین؟!..اریا رو هنوز نشناختین..کم طاقته اون هم چه جورم..از این فکرم خنده م گرفت ولی سرمو بلند نکردم..زیر چشمی به مادرجون نگاه کردم که دیدم خیره شده به من..اروم سرمو بلند کردم..نگاهمو ازش می دزدیدم..زن زرنگی بود..با شک خندید و اهسته زیر گوشم گفت :نکنه ..اره؟!..خنده م گرفت..حالا گرمم شده بود..داشتم اب می شدم..فقط تونستم سرمو تکون بدم..سرشو کشید عقب و زد زیر خنده..بین خنده هاش بریده بریده گفت :امان از دستِ جوونای امروزی.. تمام مدت سرم پایین بود..تو وضعیتِ بدی گیر کرده بودم..ولی مادرجون زن فهمیده ای بود..سریع مسیر صحبت رو عوض کرد و درمورد مهمونی حرف زد..انقدر غرق حرف زدن شده بودیم که به کل موضوع چند دقیقه قبل رو فراموش کردم..اخه من از اریا جشن عروسی نمی خواستم..اون اصرار داشت..وگرنه من الان هم زن اریا هستم..همسر دائمیش.. رسیدیم ویلا..کسی تو سالن نبود..شالمو کشیدم جلو و به طرف پله ها دویدم..نمی خواستم اریا الان صورتمو ببینه..مادرجون با این کارم خندید..برگشتم وبهbr روش لبخند زدم..اهسته سرشو تکون داد..تند تند پله ها رو طی کردم و رفتم تو اتاق..نفس نفس می زدم..باید اماده می شدم..لباسم رو تخت بود..به طرف تخت رفتم که یه چیزی رو زیر پام حس کردم..پامو از روش برداشتم..با تعجب نگاش کردم..خم شدمو برش داشتم..جلوی صورتم گرفتم..دستام می لرزید..این..این یه گردنبندِ زنونه بود..روش حرف "ب " به لاتین هک شده بود..به تختخوابمون نگاه کردم..این گردنبند..تو اتاق من واریا چکار می کرد؟!..همون موقع در اتاق باز شد و اریا اومد تو.. گردنبند رو توی مشتم فشردم و سرمو بلند کردم..اریا در رو بست و با لبخند درحالی که به راحتی می شد اشتیاق رو تو چشماش دید به طرفم اومد..ولی ذهن من درگیر این گردنبند بود..رو به روم ایستاد..شونه هام رو گرفت تو دستش..لال شده بودم..نگاه مشتاق اریا روی تک تک اجزای صورتم می چرخید..با صدای لرزون و گرمی گفت :بهارم فوق العاده شدی..اصلا انگار یکی دیگه جلوم وایساده.. صورتشو اورد جلو و اروم گونه م رو بوسید..لباشو چند لحظه روی پوست صورتم نگه داشت و بعد هم اهسته خودشو کشید کنار..نگاهشو دوخت تو چشمام..چشماشو ریز کرد وبا لحن مشکوکی پرسید:چیزی شده بهار؟!..چرا چیزی نمیگی؟!..حالت صورتت..ادامه نداد..فهمیده بود یه چیزیم هست..از اونجایی که نمی تونستم چیزی رو ازش پنهون کنم دستمو اوردم بالا و مشتمو جلوش باز کردم..گرنبند از بین انگشتام اویزون شد..پلاکش جلوی صورت من و اریا عین پاندول ساعت تکون می خورد..اریا نگاهشو از روی صورتم برداشت و به پلاک دوخت..با تعجب پلاک رو گرفت تو دستش.. بلاخره مهر سکوت رو شکستم و اروم گفتم :می شناسیش؟!..نگام کرد..سرشو تکون داد و گفت :نه..تا حالا ندیدمش..دست تو چکار می کنه؟!..نفس عمیقی کشیدم و گفتم :وقتی اومدم تو اتاق دیدم کنار تخت افتاده..اریا مطمئنی نمی شناسیش؟!..--چی میگی بهار؟!..معلومه که نمی شناسم..مگه بهم شک داری؟!..نه نداشتم..به اریا هیچ وقت شک نداشتم.. لبخند کمرنگی زدم و با اطمینان گفتم :نه..بهت شک ندارم..در جوابم لبخند دلنشینی تحویلم داد ..گردنبند رو از دستم گرفت ..--چند لحظه همینجا باش..الان بر می گردم..به طرف در رفت که سریع پرسیدم :کجا میری؟!..برگشت و نگام کرد..--خانمی صبر کن ..الان معلوم میشه صاحب این گردنبند کیه.. فقط سرمو تکون دادم..از اتاق رفت بیرون..کلافه روی تخت نشستم..یعنی این گردنبند ماله کیه؟!..توی اتاق من و اریا چکار می کنه؟!.. بالاخره بعد از کلی استرس و تشویش در اتاق باز شد..اریا تند اومد تو و در رو بست..سریع از جام بلند شدم..تو فکر بود..دور خودش چرخید..کلافگی از سر و روش می بارید..طاقت نیاوردم و گفتم :چی شده اریا؟!..چرا انقدر مضطربی؟!..نیم نگاهی بهم انداخت و بدون هیچ حرفی جلوی تخت نشست..همونطور که چمدون رو از زیر تخت در می اورد گفت :این گردنبنده بهنوشِ..رفتم نشون مامان دادم گفت ماله خودشه.. چمدون رو اورد بیرون..با تعجب گفتم :بهنوش؟!..ولی اخه..اون چطوری اومده تو اتاقِ ما؟!..داشت درشو باز می کرد..--این ویلا یه در دیگه هم داره ..خیلی کم ازش استفاده میشه..بیشتر برای مهمونیا و مواقع ضروری..تا مثلا از اونطرف میوه و لوازم مخصوصِ مهمونی رو بیاریم تو ویلا..اخه درش رو به خیابون باز میشه..حتما تو این شلوغ پلوغی که همه سرشون به کار خودشون گرم بوده اومده تو..از بهنوش هر کار بگی بر میاد.. زیپ چمدون رو باز کرد ..توش دنبال چیزی می گشت..--ولی اخه اینجا چکار داشته؟!..من و تو که چیزی نداریم بخواد برداره..یا اینکه..با صدای بلندِ اریا خفه شدم..--بهار بدبخت شدیم.. با شنیدن جمله ش زانو هام خم شد و کنارش نشستم..نگاهش به پاکت ِ توی دستش بود..با ترس گفتم :چی شده اریا؟!..تو رو خدا بگو دارم دیوونه میشم..اخه اینجا چه خبره؟!..موهاشو چنگ زد و سرشو تکون داد..نفسش رو داد بیرون وبا حرص گفت :بهنوش..بهنوش ..-بهنوش چی؟!..از جاش بلند شد..همونطور که طول و عرض اتاق رو طی می کرد گفت :اون عوضی اومده تو اتاق و شناسنامه و مدارک ِ تورو برداشته.. با وحشت جلوی دهانم رو گرفت..اروم اروم دستمو اوردم پایین و گفتم :مگه..مگه اون..چیزی می دونه؟!..سرشو تکون داد و گفت : نه..ولی دختر زرنگی ِ..حتما اومده تو اتاق یه اتویی از ما گیر بیاره که شناسنامه رو دیده و برداشته..تو قبلا چیزی از اسم و فامیلت بهش نگفته بودی؟!..کمی فکر کردم..اره اون روز کناردریا..(بهنوش :اصلا تو کی هستی؟!..اسم و رسمت چیه؟!..هان؟!..از کدوم جهنمی پیدات شد وخودتو چسبوندی به اریا؟!..-اسمم بهاره..بهار احمدی..هر کی و هر چی که هستم به تو هیچ ربطی نداره..بهنوش :بهار احمدی؟!..)-اره اره..اون روز کنار دریا ازم پرسید تو کی هستی واسم و رسمت چیه؟!..منم گفتم اسمم بهار احمدی ِ..اریا اخم کرد و سرشو تکون داد..روی تخت نشست..سرشو گرفت تو دستاش..کنارش نشستم..نگاش کردم و گفتم :تو مطمئنی شناسنامه و مدارک ِ من توی چمدون بوده؟!..سرشو بلند کرد..گفت :اره..اطمینان نمی کردم توی خونه بذارم..جای دیگه هم نمی شد نگهشون داشت..گفتم با خودمون بیارمشون که خیالم راحت باشه..توی خونه گاوصندوق هم نداشتیم..درضمن چون داشتیم می رفتیم مسافرت باید شناسنامه و مدرکی هم همراه خودمون می بردیم..گذاشتمشون تو یه پاکت وتو چمدون جاسازیشون کردم..طوری که کسی نتونه پیداشون کنه..نمی دونم بهنوش چطور تونسته برشون داره..ظاهرا وقتی اومده تو اتاق و لوازممون رو گشته شناسنامه رو تو چمدون دیده و شک کرده..لب های خشکم رو با زبون تر کردم و گفتم :ولی اون که چیزی نمی دونه..نباید نگران باشیم..درسته؟..--درسته که چیزی نمی دونه..ولی متاسفانه پدرش ازاونجایی که با پدر تو هم دوست بوده اونو می شناسه و مطمئنا به محض دیدن اسم پدرت تو شناسنامه ت پی به همه چیز می بره..-ولی تو گفتی فقط خودت و اقابزرگ از این موضوع خبر دارین..که پدر..پدر ِ من..دایی ِتو رو..--اره ولی از کجا معلوم اون هم ندونه؟!..گیج شدم..نمی دونم باید چکار کنیم..-خب می تونیم به کمک این گردنبند ثابت کنیم بهنوش اومده توی این اتاق و خواسته خرابکاری کنه..مگه اقابزرگ قدغن نکرده بود اینجا نیاد؟!..خب اینجوری..میان حرفم پرید و گفت :نمیشه بهار..اگر بریم بهش بگیم تو شناسنامه روبرداشتی ممکنه هر کاری بکنه..اگر گفت شناسنامه رو میدم دست اقابزرگ چی؟!..اون الان از ما اتو داره..نباید بی گدار به اب بزنیم..با نگرانی گفتم :پس باید چکار کنیم؟!..نکنه شناسنامه رو بده به اقابزرگ؟!..سرشو گرفت تو دستاشو کلافه گفت :نمی دونم..باید فکر کنم..فعلا به کسی چیزی نگو و درموردش هم حرفی نزن..بذار ببینم باید چکار کنم..سکوت کردم..وحشت تمام وجودمو پر کرده بود..از روزی که می ترسیدم به سرم اومد..خدایا نمی خوام اقابزرگ اینجوری پی به حقیقت ببره.. اریا نگام کرد وگفت :پاشو حاضر شو عزیزم..تا 1 ساعت دیگه مهمونا می رسن..نذار کسی به چیزی شک کنه..عادی رفتار کن..انگار نه انگار..خودم این مسئله رو حلش می کنم..سرمو تکون دادم..ولی خیلی خیلی نگران بودم..اریا مکث کوتاهی کرد وگفت :راستی دیگه نمی ریم روستا..با تعجب گفتم :چرا؟!..--تلفنی کارمو انجام دادم..به خوده کدخدا هم سفارش کردم..بیشتر قصدم بر این بود که بریم یه اب و هوایی عوض کنیم ولی با این اوضاع نمیشه جایی رفت..سرمو تکون دادم و گفتم :باشه..هر چی تو بگی.. لبخند زد و گفت :درضمن وقتی برگشتیم ویلا 2 شب بعدش من باید به یه ماموریت برم ..تو تهران..2 روزه میرم وبر می گردم..با وحشت از جام پریدم..رو به روش ایستادم..-و..ولی اریا من تنهایی می ترسم..اگه..اگه..گونه م رو نوازش کرد و با لحن ارامش بخشی گفت :نگران چیزی نباش خانمی..من زود بر می گردم..2 روز بیشتر کارم طول نمی کشه..مطمئن باش..-ولی ..اخه..من..اروم منو کشید تو بغلش و روی سرمو بوسید..--خودتو نگران نکن عزیزم..بهت قول میدم همه چیز به خوبی و خوشی بگذره..پس اروم باش..نمی تونستم..می خواستم ولی نمی شد..این ترسو اضطراب مثل خوره به جونم افتاده بود.. اروم خندید و منو از خودش جدا کرد..--حالا هم برو زودتر حاضر شو..می خوام امشب همه خانم خوشگل و نازمو ببینن و بگن به به اریا چه خوش سلیقه ست..لبخند کمرنگی زدم و سرمو تکون دادم..-تو اماده نمیشی؟!..--من کار زیادی ندارم..فقط کت و شلوارمو بپوشم..سرمو تکون دادم..از اتاق رفت بیرون.. فصل بیست و دوم همون کت و دامنی که مادرجون بهم کادو داده بود رو پوشیدم..یه شال همرنگش هم سرم کردم..جلوی اینه ایستادم و نگاهی به خودم انداختم..فوق العاده بود..هیچ وقت عادت نداشتم از خودم تعریف کنم..ولی اینبار نمی تونستم چیزی نگم..اخه تغییر رو خیلی خوب می تونستم در خودم ببینم..اریا وارد اتاق شد..با دیدنم همون جلوی در ایستاد..با لبخند نگاهش کردم..اروم اروم به طرفم اومد..لبخند نشست رو لباش..یه دفعه به طرفم خیز برداشت و منو رو دستش بلند کرد..جیغ خفیفی کشیدم و گفتم :وای اریا منو بذار زمین..الان لباسم خراب میشه..صورتشو فرو کرد تو یقه م و گفت :خراب بشه ..من واجب ترم یا لباست؟!..گردنم رو می بوسید..قلقلکم می اومد..با خنده گفتم :خب معلومه..تـو..نفس عمیقی کشید ..بوی عطرم همه جای اتاق رو پر کرده بود..با سرمستی گفت :الهی اریا فدات بشه چه بوی خوبی میدی تــــو.."تــــو"رو کشیده بیان کرد .. انقدر کاراش بامزه بود که خنده م گرفته بود..سرشو بلند کرد .. تو صورتم نگاه کرد..ملتمسانه گفت :وای بهار اشتهام داره باز میشه..بیا بریم پایین تا کار دستت ندادم..اونوقت اگر زیادی معطل کنیم همه میگن این دوتا معلوم نیست تو اتاق دارن چکارهااااا می کنـن..اروم منو گذاشت زمین..از بس خندیده بودم اشکم در اومده بود..با دستمال گوشه ی چشمم رو که به اشک نشسته بود پاک کردم..کمی خودمو تو اینه نگاه کردم..که یه دفعه بازومو کشید..با خنده گفت :بیا بریم..اینه از رو رفت..تو همه جوره خوشگلی دیگه اینه رو می خوای چکار؟..بیا جلوی خودم وایسا از صدتا اینه بهتر نشونت میدم..تازه این اینه سخن گو هم هست..قربون صدقه ت هم میره..بلند خندیدم و زدم به بازوش..بازم شیطون شده بود..اون شب اریا یه کت و شلوار طوسی براق و یه پیراهن مردونه ی خاکستری به تن داشت..فوق العاده شده بود..مثل همیشه خوش تیپ و جذاب..بوی ادکلنش مست کننده بود.. از اتاق رفتیم بیرون..هیجان داشتم..اریا دستمو گرفت..از سردی دستم پی به اضطراب ِ درونم برد..ایستاد.. با لحن اروم و مهربونی گفت :خانمی باز هیجان زده شدی؟!..سرمو تکون دادم و گفتم :اره..نمی دونم برخورد فامیلاتون با من چجوری ِ..از طرفی هم نگرانم..می ترسم بهنوش.. انگشتش رو گذاشت رو لبم و گفت :بهارم یه امشب اسمی از این دختره نیار..بذار این مهمونی با دل خوش تموم بشه.. بعد من می دونم باهاش چکار کنم..باشه؟..فقط سرمو تکون دادم..انگشتشو برداشت..--حالا هم اروم باش..تا من کنارتم نگران هیچ چیز نباش..با لبخند گفتم :باشه عزیزم..به گونه م دست کشید و عاشقانه نگام کرد..--این عزیزت به فدات خانمی..با شنیدن صدای خانم جون هر دو تو جامون پریدیم..مادرجون :واااا ..شماها که هنوز اینجایین..برین پایین مهمونا منتظرن.. اریا نفسشو داد بیرون و گفت :مادرِ من اخه چرا اینجوری ادمو صدا می زنید؟..من که قلبم اومد تو دهنم..من و مادرش خندیدم..خودش هم خنده ش گرفت..دستشو گذاشت پشت کمرم و به طرف مادرجون رفت..یه دستشم گذاشت پشت کمر مادرجون و گفت :خانما افتخار میدن بنده رو همراهی کنن؟..مادرجون با خنده گفت :امان از دستته تو پسر..بیا بریم..اریا سرخوش خندید و گفت :پس بفرمایید.. هر سه از پله ها اومدیم پایین..وسط راه مادرجون با لبخند ازمون جدا شد و جلوتر از ما از پله ها رفت پایین..اریا محکم کمرمو چسبیده بود ..هنوز هم هیجان داشتم ولی از حضور اریا در کنارم یه ارامش خاصی پیدا کرده بودم.. پایین پله ها که رسیدیم دیدم اقابزرگ از جاش بلند شد وبا قدم هایی کوتاه و محکم به طرفمون اومد..سرمو انداختم پایین..نزدیکمون که رسید..سرمو بلند کردم و سلام کردم..اریا هم سلام کرد..در کمال تعجب اینبار اقابزرگ جوابمون رو زیر لبی داد..نگاهی بین من و اریا رد و بدل شد..توی چشمای اریا هم تعجب موج می زد..اقابزرگ بین ما ایستاد..با لحنی قاطع و صدایی بلند گفت :حتما همه ی شما مهمانان از اینکه اینطور ناگهانی این مهمانی رو ترتیب دادم و شماها رو به اینجا دعوت کردم متعجب هستید..خب این مهمانی به دو دلیل برگزار شد..یکی از این مناسبت ها تولد پسرم ماهان است.. با شنیدن اسم ماهان از دهان اقابزرگ همه ی وجودم لرزید..پس امشب تولدش بود؟!..وای خدا..اگر اقابزرگ بفهمه اینی که کنارش ایستاده دختر قاتل پسرشه چی میشه؟!..حتی فکر کردن بهش هم برام عذاب اوره.. ادامه داد :مناسبت دوم این مهمانی..دستشو پشت اریا گذاشت و گفت :امشب می خوام خبر ازدواج نوه ی دختریم اریا رو با..به من نگاه کرد..سرمو انداختم پایین..تو چشمام اشک حلقه بست..می خواد بگه من کیم؟!..--دختر یکی از شرکای قدیمیم ..بهار.. به همه ی شما اعلام کنم..اریا و بهار..تا 1 ماه دیگه توی همین ویلا ازدواج می کنند.. همه شوکه شدن..بدتر از همه من بودم که داشتم پس می افتادم..اقابزرگ گفت ..یکی از ..شرکای قدیمیم؟!..نکنه همه چیزو می دونه؟!..یا شاید هم نمی دونه و برای اینکه کسی چیزی نپرسه اینو گفت.. تک و توک صدای دست از اطرافمون بلند شد..کم کم همه برامون دست زدن ..یکی یکی می اومدن جلو و بهمون تبریک می گفتن..لبام بی اختیار از هم باز می شد و با لبخند می گفتم :ممنونم..مرسی..ولی توی دلم غوغایی بود..ذهنم درگیر بود..اقابزرگ از بین جمعیت گذشت و روی صندلی همیشگیش نشست..اریا کنارم ایستاد..پدرو مادرش به طرفمون اومدن و هر کدوم کادویی به همین مناسبت به ما دادن..پدر اریا نگاه گرمش رو به صورتم پاشید و اروم پیشونیم رو بوسید..اروم گفت :فقط خوشبختی پسرم برام مهمه..برای همین بخشیدمش..امیدوارم همیشه و همه جا در کنار هم باشید و پشته همو خالی نکنید..زنده باشی دخترم..برق اشک رو به راحتی توی چشماش دیدم..با بغض و صدای لرزونی گفتم :ممنونم پدرجون..ایشاالله همیشه سایه تون بالای سر ما باشه و دعای خیرتون بدرقه ی راهمون..با لبخند سرشو تکون داد و رفت..مادرجون هم هر دوی مارو بوسید و بهمون تبریک گفت.. دایی مهبد و خاله و شوهر خاله و نوید هم به طرفمون اومدن..هر کدوم هدیه های خودشون رو دادن ..خاله صورتمو بوسید وبرامون ارزوی خوشبختی کرد..وقتی همه رفتن نوید کنارمون ایستاد و به شوخی رو به اریا گفت :خدا وکیلی..نه واقعا میگم..اریا می خوام راست و حسینی بگی..رمز موفقیته تو چی بود؟..اریا خندید و گفت :انقدر قسمم دادی که اینو بپرسی؟!..--اخه خداییش این یه معجزه ست..اقابزرگ کوتاه اومده..اون هم ناگهانی..حتما یه دلیلی داشته دیگه..بگو چطوری به اینجا رسیدی؟!..اریا با لبخند سرشو تکون داد و گفت :رمز موفقیت من عشق بود..چون تا قبل از اون یه لنگ درهوا مونده بودم و هر روز هم با اقابزرگ جنگ اعصاب داشتم..نوید ابروشو انداخت بالا و گفت :ااااا..اینجوریاست؟!..منم از این موفقیتا می خوام.. حالا من عشقمو از کجا پیدا کنم؟!..تو عشق رو کجا گیرش اوردی منم برم اون اطراف رو بگردم شاید چیزی ازش باقی مونده باشه..اریا اخم کمرنگی کرد وگفت :نویــــد..کم چرت بگو..--چرت چیه؟!..سوال کردم جناب سرگرد..به جای راهنمایی می زنی تو پرِ ادم..الان خورد تو ذوقم دیگه نمیرم دنبال عشق..بدبخت میشم و اونوقت موفقیت بی موفقیت..نه تورو خدا اریا دلت میاد؟!.. از حرفاش انقدر خندیدم که اشک به چشمم نشست ..اریا هم می خندید..مادرجون اومد کنارم وگفت :دخترم بیا عمه خانم می خواد ببینتت..خواهر اقابزرگه.. به اریا نگاه کردم..سرشو تکون داد ..با لبخند همراه مادرجون رفتم..یه خانم میانسالی کنار اقابزرگ نشسته بود..بی نهایت شبیه به اقابزرگ بود..با دیدنش سلام کردم..نگاهی به سر تا پام انداخت و یه تای ابروشو انداخت بالا..-سلام..رو به مادرجون پشت چشم نازک کرد و گفت :به نظرم عروست خیلی از اریا کوچیکتره..مادرجون لبخند زد ..با لحن ارومی گفت :بهار 18 سالشه..از اریا کوچیکتره ولی به نظر من خیلی به هم میان..اینطور نیست؟..عمه خانم نیم نگاهی به من انداخت و گفت :ای..اره بد نیست..بعد انگار چیز مهمی رو به خاطر اورده باشه رو به اقابزرگ گفت :داداش اینه رسمش؟!..عروستون رو عقد می کنید یه پیغام به ما نمی دید؟! انقدر غریبه شدیم؟!.. به اقابزرگ نگاه کردم..نیم نگاهی به من انداخت..با شرم سرمو انداختم پایین..با شنیدن صداش سرمو بلند کردم..-- فکر می کنم شما اون موقع لندن پیش دخترت بودی خواهر..عمه خانم ابروشو انداخت بالا و لباشو جمع کرد..--خب لندن که تلفن داشت..یه زنگ می زدید خبرمون می کردید..اینبار مادرجون گفت :همه چیز یهویی شد..ایشاالله برای عروسیشون جبران می کنیم..عمه خانم نگاهی به من انداخت و گفت :ببینیم و تعریف کنیم.. به جمع نگاه کرد ..--راستی دخترجون پدر ومادرت کجان؟!..فامیلاتون کیا هستن؟!..تنم یخ بست..به مادرجون نگاه کردم..لبخند اروم اروم از روی لباش محو شد..باید جواب می دادم..گلوم خشک شده بود..دهان باز کردم تا چیزی بگم که صدای جدی ِاریا رو از پشت سرم شنیدم..--مادرش در اثر بیماری و پدرش هم تو یه سانحه ی رانندگی کشته شدن..پدرو مادرش هم تک فرزند بودن و فامیلی هم نداشتن..عمه خانم به اریا نگاه کرد و خواست چیزی بگه که اریا نگاه عاشقش رو دوخت تو چشمامو گفت :من برای اینا بهار رو انتخاب نکردم..اون فوق العاده ست..یه دختر پاک و مهربون و خونگرم..به عمه خانم نگاه کرد و ادامه داد :درست همون ویژگی هایی که من برای انتخاب همسر اینده م در نظر داشتم..بهار همه ی اونها رو داره..زیر نگاه سنگین بقیه سرخ شده بودم.. عمه خانم گفت :خودت هم یه چیزی بگو دختر جون..چرا ساکتی؟!..ماشاالله اریا که غوغا کرد..نمی دونستم قلب این پسر می تونه یه روز عاشق بشه..لبخند زدم و گفتم :به وجودش در کنارم افتخار می کنم..همینطور به اقابزرگ و مادرجون و پدرجون..از اینکه بینشون هستم و اونها منو عضوی از خانواده شون می دونن به خودم می بالم..عمه خانم چیزی نگفت..لبخند کمرنگی زد وسرشو تکون داد..اریا دستمو گرفت و رو به بقیه گفت :با اجازه.. هر دو از اونجا دور شدیم..نفسمو دادم بیرون و گفتم :وای زیر اون همه نگاه داشتم اب می شدم..خندید و گفت :نجاتت دادم خانمی..ولی خودت هم خیلی خوب از پسش بر میای.. خندیدم و چیزی نگفتم..اون شب با تک تک فامیل های اریا اشنا شدم..اقابزرگ همین یه دونه خواهر رو داشت..زن بدی نبود ولی خب یه کم زیادی مغرور بود
امروز حالم خیلی بهتر بود..یک بار مادر اریا همراه خاله ش به اتاقم اومدن و حالمو پرسیدن..هر دو معمولی رفتار می کردن ولی نگاهشون مهربون بود..از اتاق رفتم بیرون..همه توی سالن نشسته بودن..با ورود من همه ی نگاهها به طرفم کشیده شد..زیر اون همه نگاهِ خیره سرخ شده بودم..جلو رفتم..با لبخند به تک تکشون سلام کردم..همه جوابمو دادن به جز اقابزرگ..که تنها به تکون دادن سر اکتفا کرد..اریا روی مبل جابه جا شد واشاره کرد کنارش بشینم..با شرم نشستم و سرمو انداختم پایین..حرف ها از سر گرفته شد و هر کس یه چیزی می گفت..این وسط فقط من سکوت کرده بودم..با شنیدن صدای زنگ در سرمو بلند کردم..همه ساکت شدن..زینت خانم از اشپزخونه اومد بیرون وگوشی ایفن رو برداشت..--کیه؟!..مکث کوتاهی کرد و مردد گوشی رو تو دستش جابه جا کرد..--چند لحظه صبر کنید..گوشی رو گذاشت و رو به اقابزرگ گفت :اقای هدایت و همسرشون تشریف اوردن..می خوان بیان داخل..اقابزرگ چند لحظه سکوت کرد..سرشو تکون داد و گفت :در رو باز کن..--چشم اقا.. زینت دکمه رو فشرد و در ویلا باز شد..رفت تو اشپزخونه..با نگرانی به اریا نگاه کردم..لبخند گرمی به روم زد و چشماشو اهسته بست و باز کرد..یعنی اروم باشم ..ولی نمی تونستم..در ویلا به تندی باز شد..همه از جاشون بلند شدن به جز اقابزرگ..پدر ومادر بهنوش بودن..با صورتی سرخ شده از خشم به طرفمون اومدن..هنوز به ما نرسیده بودن که اقای هدایت داد زد :کجایی کامرانیِ بزرگ؟..اقا بزرگ اهسته از جاش بلند شد..با اقتدارِ همیشگیش به عصاش تکیه داد و به اقای هدایت گفت :چه خبرته هدایت؟..بزار از راه برسی بعد هوار هوار راه بنداز..اقای هدایت با خشم گفت :دستت درد نکنه کامرانی..خوب حرمت نون و نمکی که با هم خوردیم رو نگه داشتی..دست مریزاد..حالا کارتون به جایی رسیده که دختر منو میندازین زندان؟..اقابزرگ با همون ارامش و لحن محکمش گفت :دخترِ تو مرتکب اشتباه شده..باید سزای کارش رو هم ببینه..تو که باید خوب بدونی..من به احدی اجازه نمیدم به خانواده ی من اسیب برسونه..حالا می خواد اون ادم تو باشی یا دخترت یا هر کسِ دیگه..--دختر من چکار به خانواده ی تو داره؟..به من اشاره کرد و داد زد :این دختر وجودش تو خانواده ی شما اضافی بود..از اول پا کج گذاشت..وگرنه خودت هم خوب می دونی جایگاه این دختر متعلق به بهنوشه..این بار اریا داد زد :اقای هدایت..هیچ می فهمی چی میگی؟!..این خانمی که کنار من ایستاده زن منه..خودم انتخابش کردم و اینو مطمئن باشید که حتی یک تار موشو با صدتای مثل دختر شما عوض نمی کنم..اینبار مادر بهنوش رو به اریا داد زد :اوهـــو..دور برداشتی جناب سرگرد..اون موقع که اسم رو دختر من گذاشتی پای این دختره ی پاپتی وسط بوده اره؟..هه..پس بیخود نبود اینورا افتابی نمی شدی..سرت جایی گرم بوده..از این همه بی شرمی که تو وجود این خانواده بود حیرت کرده بودم..واقعا چطور روشون می شد این حرف ها رو تحویل اریا و اقابزرگ بدن؟!..بهت زده نگاهم به اون دوتا بود .. بغض سنگینی به گلوم چنگ مینداخت..حرفاشون برام کوچکترین ارزشی نداشت..ولی خواه ناخواه نیش کلامشون قلبمو نشونه می گرفت..اقابزرگ داد زد :هدایت جلوی زبون زنت رو بگیر..زیاد از حد بهتون رو دادم که اینطور دارین از اخلاقمون سواستفاده می کنید..از خونه ی من گمشید بیرون..خانم هدایت با خشم داد زد :بریم؟..کجا بریم؟..تا دختر ما رو ازاد نکنید پامونو از این خونه ی لعنتی بیرون نمی ذاریم..اریا با اخم غلیظی گفت :دخترِ شما از عمد زن منو هل داد..اگر خدایی نکرده سرش می شکست یا اتفاق جدی براش می افتاد چی؟..با این حال دخترتون فردا صبح ازاده..می تونید ساعت 10 صبح بیاید دنبالش..حالا از اینجا برید..خانم هدایت به طرفمون اومد و رو به روی اریا ایستاد..با نگاه پر از نفرتش تو چشمای اریا خیره شد و گفت :یا همین الان میری ودختر منو ازاد می کنی یا هر چی دیدی از چشم خودت دیدی..دهانم باز مونده بود..داشت اریا رو تهدید می کرد؟!..اریا با پوزخند گفت :خانم محترم..قانون قانونه..دختر شما 2 شب باید تو بازداشت بمونه..من ازش شکایت کردم و این هم درخواست منه..پس تلاش شما برای ازادیش بی فایده ست..دیگه کارد می زدی خون خانم هدایت در نمی اومد..مادر اریا جلو اومد و با صدای بلند رو بهش گفت :برو بیرون مینو..بیشتر از این شر به پا نکن..اقابزرگ شما رو از خونه ش بیرون انداخت..با چه رویی پا میشی میای اینجا؟!..من از تو و شوهرت بابت اون نامزدی احمقانه معذرت می خوام..ولی این ازدواج به صلاح این دوتا نبود..اخلاق اریا با بهنوش زمین تا اسمون فرق می کرد..اینو شماها هم می دونید ولی با این حال بیشتر از ما به این وصلت مایل بودید..ما که به زور نیومدیم جلو..شماها هر روز پیغام پسغام می فرستادید و عجله داشتید..الان هم اریا زن گرفته..نه خانی اومده و نه خانی رفته..اریا از اول هم قدم جلو نذاشت..پس حرفی برای گفتن نمی مونه..از اینجا برو.. خانم هدایت بیش از پیش عصبانی شد .. به من اشاره کرد :همه ی شماها واسه ی وجودِ نحسِ این دختر دارید اینطور با ما رفتار می کنید؟..اره؟..این دختری که معلوم نیست اسم و رسمش چیه و از کدوم خراب شده ای اومده..با خشم به من نگاه کرد و داد زد :همه ش تقصیر توِ..دختره ی اشغال..دستشو بالا برد تا بزنه تو صورتم که یکی دستشو رو هوا گرفت..با تعجب نگاهمو چرخوندم..مادر اریا دست خانم هدایت رو گرفته بود..محکم انداختش پایین و داد زد :بار اخرت باشه رو عروس من دست بلند می کنی ..به چه حقی می خواستی بزنی تو صورتش؟..فکر کردی بی کس وکاره؟..به اریا اشاره کرد وگفت :این شوهرشه..من مادرشوهرشم..همه ی ما اعضای خانواده ش هستیم..حالا فهمیدی کس وکارش کیان؟..پس برو و شرتو کم کن..همین حالا..صورتم از اشک خیس شده بود..بهت زده به هما..مادر اریا نگاه می کردم..از زور خشم به خودش می لرزید..باورم نمی شد..خدایا یعنی خواب نیستم؟!.. اقابزرگ جلو اومد .. رو به نوید و اریا گفت :بندازینشون بیرون..نوید همراه اریا جلو رفتن که اقای هدایت داد زد :لازم نکرده..خودمون راه رو بلدیم..کامرانی تا ذره ی اخر سهمم رو ازت می گیرم..نصف اون کارخونه ماله منه..می دونم باهات چکار کنم.. بعد هم همراه زنش از ویلا خارج شد..این همه شوک برام زیادی بود..توان ایستادن نداشتم..توان حضور در اون جمع رو هم نداشتم..از همه عذرخواهی کردم و از پله ها بالا رفتم..یک راست رفتم تو اتاق خودمون..روی تخت نشستم..مرتب صدای مادر اریا توی سرم تکرار می شد..باور حرفاشون برام سخت بود..از همه سخت تر این بود که اگر بفهمن من کی هستم و دختر چه کسی هستم..اونوقت چی میشه؟!..همه ی ترس و وحشتم از این بود..برملا شدنِ حقیقت.. تقه ای به در خورد..فکر کردم اریاست..سرمو بلند کردم..با پشت دست اشکامو پاک کردم..در اتاق باز شد..در کمال تعجب مادر اریا بود..با لبخند وارد اتاق شد..یه بسته تو دستش بود..در رو بست..به طرفم اومد..کنارم روی تخت نشست..سرمو انداختم پایین..بینمون فقط سکوت بود..این سکوت رو من شکستم..با بغض گفتم :شرمنده م هما خانم..به خدا نمی خواستم اینجوری بشه..همه ی شما به خاطرِ من دارید عذاب می کشید..منو ببخشید..با لحن ارومی گفت :سرتو بلند کن دخترم.. گفت دخترم؟!..با تعجب سرمو بلند کردم..دستشو اورد جلو..اشکامو پاک کرد..گرم و صمیمی گفت :بهم بگو مادرجون..یا مامان هما..وقتی به مینو گفتم تو عروسمی از ته دلم گفتم..من اریا رو بخشیدم..مادرم..با اینکه کار شما درست نبود ولی همین که می بینم اریا در کنارت خوشبخته و تو هم دختر خوبی هستی برام کافیه..نمی خوام بیش از این کشش بدم..اینجوری رابطه ها حفظ میشه..هر حرفی هم به خانواده ی هدایت زدیم حقشون بود..اونها پررو تر از این حرفان دخترم..اگر به خاطر اقابزرگ نبود..اگر پای غرور اقابزرگ وسط نبود هیچ وقت راضی به وصلت با این خانواده نمی شدم..ولی همیشه حرف حرفه اقابزرگ بوده..کاری از دستمون ساخته نبود..این برامون شده بود یه رسم..همه باید ازش تبعیت می کردیم..اینکه فقط اقابزرگ تصمیم گیرنده ست..خداییش هیچ وقت هم حرف ناحق نزده..همیشه صلاح بچه ها و نوه هاشو خواسته..ولی اینبار پای غرورش وسط بود..فکر می کرد اگر بهنوش زن اریا بشه درست میشه ولی درختی که کج رشد کنه تا اخر هم کج می مونه..هیچ جوری نمیشه صافش کرد..این رو اقابزرگ فراموش کرده بود دخترم..دیدی که..الان همه ی ما تورو قبولت کردیم..اقابزرگ هم به روی خودش نمیاره ولی از لا به لای حرفاش میشه فهمید که احساسش چیه.. بسته ای که تو دستاش بود رو به طرفم گرفت و گفت :به خانواده ی ما خوش اومدی عزیزم..نگاه سرگردون و پر از تعجبم رو دوختم تو چشماش..نگاه اون اروم و مهربون بود..محکم بغلش کردم..سرمو گذاشتم رو شونه ش..صدای هق هقم بلند شد..از ته دل گریه می کردم..ولی اینبار به خاطر غم و غصه نبود..از زور خوشحالی اشک می ریختم..اشکِ شوق.. پشتمو نوازش کرد وگفت :گریه نکن دخترم..مگه خوشحال نیستی؟!..سریع از تو بغلش اومدم بیرون..بین اون همه اشک لبخند زدم و گفتم :چرا چرا..به خدا خیلی خوشحالم..این اشکا هم اشکِ شوقِِ..به گونه م دست کشید و گفت :زنده باشی دخترم..فقط بهم یه قولی بده..-چه قولی مادرجون؟!..همین که گفتم مادرجون لبخندش پررنگ تر شد..--اینکه هیچ وقت اریا رو تنها نذاری..یه زن وفادار براش باشی..از اریا هم همینو می خوام..که همیشه پشتت باشه و نذاره اسیبی بهت برسه..به اون هم اینا رو گفتم..باشه دخترم؟!..با لبخند سرمو تکون دادم و گفتم :باشه مادرجون..قول میدم.. لبخند مهربونی روی لبهاش نشست..اهسته از جاش بلند شد .. به طرف در رفت..صداش زدم..-مادر جون..برگشت و منتظر نگام کرد..-ازتون ممنونم..این لطفتون رو هیچ وقت فراموش نمی کنم..اینو بدونید به اندازه ی مادرم دوستتون دارم..اشک تو چشماش حلقه بست..سرشو تکون داد و سریع از اتاق رفت بیرون..دستامو باز کردم..با خوشحالی خودمو انداختم رو تخت..وای خدا جون..شکرت..هزاران بار شکرت.. لبخند لحظه ای از روی لبام محو نمی شد..یاد بسته افتادم..با هیجان نشستم و برش داشتم..اروم بازش کردم..یه دست کت و دامن شیری رنگ بود..وای خیلی خوشگله..انداختمش رو تخت و نگاهش کردم..عالی بود..خدایا خواب می بینم؟!..اگر خوابم که بیدارم نکن ..واقعا رویای شیرینیه..اینکه بالاخره قبولم کردن..ولی اگر بیدارم که باید بگم الهی بزرگیتو شکر..حالا چجوری حقیقت رو بهشون بگم؟!..وای خداجون ..گفته حقیقت از شکنجه شدن هم سخت تر بود..*******به اصرارِ مادرجون باهاشون رفتم ارایشگاه..خودم هم دوست داشتم یه تغییری بکنم..ولی از این چیزا سر در نمی اوردم..من بودم و مادرجون و خاله ی اریا..اون هم زن مهربونی بود..درست مثل مادرجون با مهربونی باهام رفتار می کرد.. زیر دست ارایشگر نشستم..وااااای که وقتی داشت صورتمو اصلاح می کرد نزدیک به 10 بار مردم و زنده شدم..خیلی درد داشت..دلم زیر و رو می شد..دردش جوری بود که ادم احساس ضعف بهش دست می داد..بعد از اتمامه کارش وقتی به خودم تو اینه نگاه کردم حیرت کردم..کلی تغییر کرده بودم..دیگه چهره م من رو اون بهار 18 ساله نشون نمی داد..صورتم خانومانه جلوه می کرد..فوق العاده بود..صورتمو با صابون شستم..دوباره مشغول شد..از وقتی اومدم نزدیک به 3 ساعته که زیر دستشم..انگار داره عروس درست می کنه..گفته بودم ارایشم ساده ی ساده باشه..اخر کار که خودمو تو اینه دیدم ناخواسته ذوق کردم..وای بهار با یه چهره ی جدید..اصلا قابل مقایسه با قیافه ای که قبلا داشتم نبود..ارایشم مات بود و به رنگ لباسم می اومد..مادر اریا دور سرم چند تا تراول چرخوند و داد به ارایشگر..با این کارش یه حس خوبی بهم دست داد.. رفتیم روی صندلی نشستیم تا تاکسی بیاد..اخه زنگ زده بودیم اژانس تا برامون تاکسی بفرستن..مادرجون نگام کرد و گفت :ماشاالله..خیلی خوشگل شدی دخترم..وای بر دلِ اریا..خاله خندید و گفت :چرا خواهر؟!..مادرجون هم با خنده اروم گفت :چطور می خواد تا عروسیش صبر کنه؟!..با این حرفش سرخ شدم..وای از زور شرم داشتم اب می شدم..تو دلم گفتم :اوه اوه شماها کجای کارین؟!..اریا رو هنوز نشناختین..کم طاقته اون هم چه جورم..از این فکرم خنده م گرفت ولی سرمو بلند نکردم..زیر چشمی به مادرجون نگاه کردم که دیدم خیره شده به من..اروم سرمو بلند کردم..نگاهمو ازش می دزدیدم..زن زرنگی بود..با شک خندید و اهسته زیر گوشم گفت :نکنه ..اره؟!..خنده م گرفت..حالا گرمم شده بود..داشتم اب می شدم..فقط تونستم سرمو تکون بدم..سرشو کشید عقب و زد زیر خنده..بین خنده هاش بریده بریده گفت :امان از دستِ جوونای امروزی.. تمام مدت سرم پایین بود..تو وضعیتِ بدی گیر کرده بودم..ولی مادرجون زن فهمیده ای بود..سریع مسیر صحبت رو عوض کرد و درمورد مهمونی حرف زد..انقدر غرق حرف زدن شده بودیم که به کل موضوع چند دقیقه قبل رو فراموش کردم..اخه من از اریا جشن عروسی نمی خواستم..اون اصرار داشت..وگرنه من الان هم زن اریا هستم..همسر دائمیش.. رسیدیم ویلا..کسی تو سالن نبود..شالمو کشیدم جلو و به طرف پله ها دویدم..نمی خواستم اریا الان صورتمو ببینه..مادرجون با این کارم خندید..برگشتم وبه روش لبخند زدم..اهسته سرشو تکون داد..تند تند پله ها رو طی کردم و رفتم تو اتاق..نفس نفس می زدم..باید اماده می شدم..لباسم رو تخت بود..به طرف تخت رفتم که یه چیزی رو زیر پام حس کردم..پامو از روش برداشتم..با تعجب نگاش کردم..خم شدمو برش داشتم..جلوی صورتم گرفتم..دستام می لرزید..این..این یه گردنبندِ زنونه بود..روش حرف "ب " به لاتین هک شده بود..به تختخوابمون نگاه کردم..این گردنبند..تو اتاق من واریا چکار می کرد؟!..همون موقع در اتاق باز شد و اریا اومد تو.. گردنبند رو توی مشتم فشردم و سرمو بلند کردم..اریا در رو بست و با لبخند درحالی که به راحتی می شد اشتیاق رو تو چشماش دید به طرفم اومد..ولی ذهن من درگیر این گردنبند بود..رو به روم ایستاد..شونه هام رو گرفت تو دستش..لال شده بودم..نگاه مشتاق اریا روی تک تک اجزای صورتم می چرخید..با صدای لرزون و گرمی گفت :بهارم فوق العاده شدی..اصلا انگار یکی دیگه جلوم وایساده.. صورتشو اورد جلو و اروم گونه م رو بوسید..لباشو چند لحظه روی پوست صورتم نگه داشت و بعد هم اهسته خودشو کشید کنار..نگاهشو دوخت تو چشمام..چشماشو ریز کرد وبا لحن مشکوکی پرسید:چیزی شده بهار؟!..چرا چیزی نمیگی؟!..حالت صورتت..ادامه نداد..فهمیده بود یه چیزیم هست..از اونجایی که نمی تونستم چیزی رو ازش پنهون کنم دستمو اوردم بالا و مشتمو جلوش باز کردم..گرنبند از بین انگشتام اویزون شد..پلاکش جلوی صورت من و اریا عین پاندول ساعت تکون می خورد..اریا نگاهشو از روی صورتم برداشت و به پلاک دوخت..با تعجب پلاک رو گرفت تو دستش.. بلاخره مهر سکوت رو شکستم و اروم گفتم :می شناسیش؟!..نگام کرد..سرشو تکون داد و گفت :نه..تا حالا ندیدمش..دست تو چکار می کنه؟!..نفس عمیقی کشیدم و گفتم :وقتی اومدم تو اتاق دیدم کنار تخت افتاده..اریا مطمئنی نمی شناسیش؟!..--چی میگی بهار؟!..معلومه که نمی شناسم..مگه بهم شک داری؟!..نه نداشتم..به اریا هیچ وقت شک نداشتم.. لبخند کمرنگی زدم و با اطمینان گفتم :نه..بهت شک ندارم..در جوابم لبخند دلنشینی تحویلم داد ..گردنبند رو از دستم گرفت ..--چند لحظه همینجا باش..الان بر می گردم..به طرف در رفت که سریع پرسیدم :کجا میری؟!..برگشت و نگام کرد..--خانمی صبر کن ..الان معلوم میشه صاحب این گردنبند کیه.. فقط سرمو تکون دادم..از اتاق رفت بیرون..کلافه روی تخت نشستم..یعنی این گردنبند ماله کیه؟!..توی اتاق من و اریا چکار می کنه؟!.. بالاخره بعد از کلی استرس و تشویش در اتاق باز شد..اریا تند اومد تو و در رو بست..سریع از جام بلند شدم..تو فکر بود..دور خودش چرخید..کلافگی از سر و روش می بارید..طاقت نیاوردم و گفتم :چی شده اریا؟!..چرا انقدر مضطربی؟!..نیم نگاهی بهم انداخت و بدون هیچ حرفی جلوی تخت نشست..همونطور که چمدون رو از زیر تخت در می اورد گفت :این گردنبنده بهنوشِ..رفتم نشون مامان دادم گفت ماله خودشه.. چمدون رو اورد بیرون..با تعجب گفتم :بهنوش؟!..ولی اخه..اون چطوری اومده تو اتاقِ ما؟!..داشت درشو باز می کرد..--این ویلا یه در دیگه هم داره ..خیلی کم ازش استفاده میشه..بیشتر برای مهمونیا و مواقع ضروری..تا مثلا از اونطرف میوه و لوازم مخصوصِ مهمونی رو بیاریم تو ویلا..اخه درش رو به خیابون باز میشه..حتما تو این شلوغ پلوغی که همه سرشون به کار خودشون گرم بوده اومده تو..از بهنوش هر کار بگی بر میاد.. زیپ چمدون رو باز کرد ..توش دنبال چیزی می گشت..--ولی اخه اینجا چکار داشته؟!..من و تو که چیزی نداریم بخواد برداره..یا اینکه..با صدای بلندِ اریا خفه شدم..--بهار بدبخت شدیم.. با شنیدن جمله ش زانو هام خم شد و کنارش نشستم..نگاهش به پاکت ِ توی دستش بود..با ترس گفتم :چی شده اریا؟!..تو رو خدا بگو دارم دیوونه میشم..اخه اینجا چه خبره؟!..موهاشو چنگ زد و سرشو تکون داد..نفسش رو داد بیرون وبا حرص گفت :بهنوش..بهنوش ..-بهنوش چی؟!..از جاش بلند شد..همونطور که طول و عرض اتاق رو طی می کرد گفت :اون عوضی اومده تو اتاق و شناسنامه و مدارک ِ تورو برداشته.. با وحشت جلوی دهانم رو گرفت..اروم اروم دستمو اوردم پایین و گفتم :مگه..مگه اون..چیزی می دونه؟!..سرشو تکون داد و گفت : نه..ولی دختر زرنگی ِ..حتما اومده تو اتاق یه اتویی از ما گیر بیاره که شناسنامه رو دیده و برداشته..تو قبلا چیزی از اسم و فامیلت بهش نگفته بودی؟!..کمی فکر کردم..اره اون روز کناردریا..(بهنوش :اصلا تو کی هستی؟!..اسم و رسمت چیه؟!..هان؟!..از کدوم جهنمی پیدات شد وخودتو چسبوندی به اریا؟!..-اسمم بهاره..بهار احمدی..هر کی و هر چی که هستم به تو هیچ ربطی نداره..بهنوش :بهار احمدی؟!..)-اره اره..اون روز کنار دریا ازم پرسید تو کی هستی واسم و رسمت چیه؟!..منم گفتم اسمم بهار احمدی ِ..اریا اخم کرد و سرشو تکون داد..روی تخت نشست..سرشو گرفت تو دستاش..کنارش نشستم..نگاش کردم و گفتم :تو مطمئنی شناسنامه و مدارک ِ من توی چمدون بوده؟!..سرشو بلند کرد..گفت :اره..اطمینان نمی کردم توی خونه بذارم..جای دیگه هم نمی شد نگهشون داشت..گفتم با خودمون بیارمشون که خیالم راحت باشه..توی خونه گاوصندوق هم نداشتیم..درضمن چون داشتیم می رفتیم مسافرت باید شناسنامه و مدرکی هم همراه خودمون می بردیم..گذاشتمشون تو یه پاکت وتو چمدون جاسازیشون کردم..طوری که کسی نتونه پیداشون کنه..نمی دونم بهنوش چطور تونسته برشون داره..ظاهرا وقتی اومده تو اتاق و لوازممون رو گشته شناسنامه رو تو چمدون دیده و شک کرده..لب های خشکم رو با زبون تر کردم و گفتم :ولی اون که چیزی نمی دونه..نباید نگران باشیم..درسته؟..--درسته که چیزی نمی دونه..ولی متاسفانه پدرش ازاونجایی که با پدر تو هم دوست بوده اونو می شناسه و مطمئنا به محض دیدن اسم پدرت تو شناسنامه ت پی به همه چیز می بره..-ولی تو گفتی فقط خودت و اقابزرگ از این موضوع خبر دارین..که پدر..پدر ِ من..دایی ِتو رو..--اره ولی از کجا معلوم اون هم ندونه؟!..گیج شدم..نمی دونم باید چکار کنیم..-خب می تونیم به کمک این گردنبند ثابت کنیم بهنوش اومده توی این اتاق و خواسته خرابکاری کنه..مگه اقابزرگ قدغن نکرده بود اینجا نیاد؟!..خب اینجوری..میان حرفم پرید و گفت :نمیشه بهار..اگر بریم بهش بگیم تو شناسنامه روبرداشتی ممکنه هر کاری بکنه..اگر گفت شناسنامه رو میدم دست اقابزرگ چی؟!..اون الان از ما اتو داره..نباید بی گدار به اب بزنیم..با نگرانی گفتم :پس باید چکار کنیم؟!..نکنه شناسنامه رو بده به اقابزرگ؟!..سرشو گرفت تو دستاشو کلافه گفت :نمی دونم..باید فکر کنم..فعلا به کسی چیزی نگو و درموردش هم حرفی نزن..بذار ببینم باید چکار کنم..سکوت کردم..وحشت تمام وجودمو پر کرده بود..از روزی که می ترسیدم به سرم اومد..خدایا نمی خوام اقابزرگ اینجوری پی به حقیقت ببره.. اریا نگام کرد وگفت :پاشو حاضر شو عزیزم..تا 1 ساعت دیگه مهمونا می رسن..نذار کسی به چیزی شک کنه..عادی رفتار کن..انگار نه انگار..خودم این مسئله رو حلش می کنم..سرمو تکون دادم..ولی خیلی خیلی نگران بودم..اریا مکث کوتاهی کرد وگفت :راستی دیگه نمی ریم روستا..با تعجب گفتم :چرا؟!..--تلفنی کارمو انجام دادم..به خوده کدخدا هم سفارش کردم..بیشتر قصدم بر این بود که بریم یه اب و هوایی عوض کنیم ولی با این اوضاع نمیشه جایی رفت..سرمو تکون دادم و گفتم :باشه..هر چی تو بگی.. لبخند زد و گفت :درضمن وقتی برگشتیم ویلا 2 شب بعدش من باید به یه ماموریت برم ..تو تهران..2 روزه میرم وبر می گردم..با وحشت از جام پریدم..رو به روش ایستادم..-و..ولی اریا من تنهایی می ترسم..اگه..اگه..گونه م رو نوازش کرد و با لحن ارامش بخشی گفت :نگران چیزی نباش خانمی..من زود بر می گردم..2 روز بیشتر کارم طول نمی کشه..مطمئن باش..-ولی ..اخه..من..اروم منو کشید تو بغلش و روی سرمو بوسید..--خودتو نگران نکن عزیزم..بهت قول میدم همه چیز به خوبی و خوشی بگذره..پس اروم باش..نمی تونستم..می خواستم ولی نمی شد..این ترسو اضطراب مثل خوره به جونم افتاده بود.. اروم خندید و منو از خودش جدا کرد..--حالا هم برو زودتر حاضر شو..می خوام امشب همه خانم خوشگل و نازمو ببینن و بگن به به اریا چه خوش سلیقه ست..لبخند کمرنگی زدم و سرمو تکون دادم..-تو اماده نمیشی؟!..--من کار زیادی ندارم..فقط کت و شلوارمو بپوشم..سرمو تکون دادم..از اتاق رفت بیرون.. همون کت و دامنی که مادرجون بهم کادو داده بود رو پوشیدم..یه شال همرنگش هم سرم کردم..جلوی اینه ایستادم و نگاهی به خودم انداختم..فوق العاده بود..هیچ وقت عادت نداشتم از خودم تعریف کنم..ولی اینبار نمی تونستم چیزی نگم..اخه تغییر رو خیلی خوب می تونستم در خودم ببینم..اریا وارد اتاق شد..با دیدنم همون جلوی در ایستاد..با لبخند نگاهش کردم..اروم اروم به طرفم اومد..لبخند نشست رو لباش..یه دفعه به طرفم خیز برداشت و منو رو دستش بلند کرد..جیغ خفیفی کشیدم و گفتم :وای اریا منو بذار زمین..الان لباسم خراب میشه..صورتشو فرو کرد تو یقه م و گفت :خراب بشه ..من واجب ترم یا لباست؟!..گردنم رو می بوسید..قلقلکم می اومد..با خنده گفتم :خب معلومه..تـو..نفس عمیقی کشید ..بوی عطرم همه جای اتاق رو پر کرده بود..با سرمستی گفت :الهی اریا فدات بشه چه بوی خوبی میدی تــــو.."تــــو"رو کشیده بیان کرد .. انقدر کاراش بامزه بود که خنده م گرفته بود..سرشو بلند کرد .. تو صورتم نگاه کرد..ملتمسانه گفت :وای بهار اشتهام داره باز میشه..بیا بریم پایین تا کار دستت ندادم..اونوقت اگر زیادی معطل کنیم همه میگن این دوتا معلوم نیست تو اتاق دارن چکارهااااا می کنـن..اروم منو گذاشت زمین..از بس خندیده بودم اشکم در اومده بود..با دستمال گوشه ی چشمم رو که به اشک نشسته بود پاک کردم..کمی خودمو تو اینه نگاه کردم..که یه دفعه بازومو کشید..با خنده گفت :بیا بریم..اینه از رو رفت..تو همه جوره خوشگلی دیگه اینه رو می خوای چکار؟..بیا جلوی خودم وایسا از صدتا اینه بهتر نشونت میدم..تازه این اینه سخن گو هم هست..قربون صدقه ت هم میره..بلند خندیدم و زدم به بازوش..بازم شیطون شده بود..اون شب اریا یه کت و شلوار طوسی براق و یه پیراهن مردونه ی خاکستری به تن داشت..فوق العاده شده بود..مثل همیشه خوش تیپ و جذاب..بوی ادکلنش مست کننده بود.. از اتاق رفتیم بیرون..هیجان داشتم..اریا دستمو گرفت..از سردی دستم پی به اضطراب ِ درونم برد..ایستاد.. با لحن اروم و مهربونی گفت :خانمی باز هیجان زده شدی؟!..سرمو تکون دادم و گفتم :اره..نمی دونم برخورد فامیلاتون با من چجوری ِ..از طرفی هم نگرانم..می ترسم بهنوش.. انگشتش رو گذاشت رو لبم و گفت :بهارم یه امشب اسمی از این دختره نیار..بذار این مهمونی با دل خوش تموم بشه.. بعد من می دونم باهاش چکار کنم..باشه؟..فقط سرمو تکون دادم..انگشتشو برداشت..--حالا هم اروم باش..تا من کنارتم نگران هیچ چیز نباش..با لبخند گفتم :باشه عزیزم..به گونه م دست کشید و عاشقانه نگام کرد..--این عزیزت به فدات خانمی..با شنیدن صدای خانم جون هر دو تو جامون پریدیم..مادرجون :واااا ..شماها که هنوز اینجایین..برین پایین مهمونا منتظرن.. اریا نفسشو داد بیرون و گفت :مادرِ من اخه چرا اینجوری ادمو صدا می زنید؟..من که قلبم اومد تو دهنم..من و مادرش خندیدم..خودش هم خنده ش گرفت..دستشو گذاشت پشت کمرم و به طرف مادرجون رفت..یه دستشم گذاشت پشت کمر مادرجون و گفت :خانما افتخار میدن بنده رو همراهی کنن؟..مادرجون با خنده گفت :امان از دستته تو پسر..بیا بریم..اریا سرخوش خندید و گفت :پس بفرمایید.. هر سه از پله ها اومدیم پایین..وسط راه مادرجون با لبخند ازمون جدا شد و جلوتر از ما از پله ها رفت پایین..اریا محکم کمرمو چسبیده بود ..هنوز هم هیجان داشتم ولی از حضور اریا در کنارم یه ارامش خاصی پیدا کرده بودم.. پایین پله ها که رسیدیم دیدم اقابزرگ از جاش بلند شد وبا قدم هایی کوتاه و محکم به طرفمون اومد..سرمو انداختم پایین..نزدیکمون که رسید..سرمو بلند کردم و سلام کردم..اریا هم سلام کرد..در کمال تعجب اینبار اقابزرگ جوابمون رو زیر لبی داد..نگاهی بین من و اریا رد و بدل شد..توی چشمای اریا هم تعجب موج می زد..اقابزرگ بین ما ایستاد..با لحنی قاطع و صدایی بلند گفت :حتما همه ی شما مهمانان از اینکه اینطور ناگهانی این مهمانی رو ترتیب دادم و شماها رو به اینجا دعوت کردم متعجب هستید..خب این مهمانی به دو دلیل برگزار شد..یکی از این مناسبت ها تولد پسرم ماهان است.. با شنیدن اسم ماهان از دهان اقابزرگ همه ی وجودم لرزید..پس امشب تولدش بود؟!..وای خدا..اگر اقابزرگ بفهمه اینی که کنارش ایستاده دختر قاتل پسرشه چی میشه؟!..حتی فکر کردن بهش هم برام عذاب اوره.. ادامه داد :مناسبت دوم این مهمانی..دستشو پشت اریا گذاشت و گفت :امشب می خوام خبر ازدواج نوه ی دختریم اریا رو با..به من نگاه کرد..سرمو انداختم پایین..تو چشمام اشک حلقه بست..می خواد بگه من کیم؟!..--دختر یکی از شرکای قدیمیم ..بهار.. به همه ی شما اعلام کنم..اریا و بهار..تا 1 ماه دیگه توی همین ویلا ازدواج می کنند.. همه شوکه شدن..بدتر از همه من بودم که داشتم پس می افتادم..اقابزرگ گفت ..یکی از ..شرکای قدیمیم؟!..نکنه همه چیزو می دونه؟!..یا شاید هم نمی دونه و برای اینکه کسی چیزی نپرسه اینو گفت.. تک و توک صدای دست از اطرافمون بلند شد..کم کم همه برامون دست زدن ..یکی یکی می اومدن جلو و بهمون تبریک می گفتن..لبام بی اختیار از هم باز می شد و با لبخند می گفتم :ممنونم..مرسی..ولی توی دلم غوغایی بود..ذهنم درگیر بود..اقابزرگ از بین جمعیت گذشت و روی صندلی همیشگیش نشست..اریا کنارم ایستاد..پدرو مادرش به طرفمون اومدن و هر کدوم کادویی به همین مناسبت به ما دادن..پدر اریا نگاه گرمش رو به صورتم پاشید و اروم پیشونیم رو بوسید..اروم گفت :فقط خوشبختی پسرم برام مهمه..برای همین بخشیدمش..امیدوارم همیشه و همه جا در کنار هم باشید و پشته همو خالی نکنید..زنده باشی دخترم..برق اشک رو به راحتی توی چشماش دیدم..با بغض و صدای لرزونی گفتم :ممنونم پدرجون..ایشاالله همیشه سایه تون بالای سر ما باشه و دعای خیرتون بدرقه ی راهمون..با لبخند سرشو تکون داد و رفت..مادرجون هم هر دوی مارو بوسید و بهمون تبریک گفت.. دایی مهبد و خاله و شوهر خاله و نوید هم به طرفمون اومدن..هر کدوم هدیه های خودشون رو دادن ..خاله صورتمو بوسید وبرامون ارزوی خوشبختی کرد..وقتی همه رفتن نوید کنارمون ایستاد و به شوخی رو به اریا گفت :خدا وکیلی..نه واقعا میگم..اریا می خوام راست و حسینی بگی..رمز موفقیته تو چی بود؟..اریا خندید و گفت :انقدر قسمم دادی که اینو بپرسی؟!..--اخه خداییش این یه معجزه ست..اقابزرگ کوتاه اومده..اون هم ناگهانی..حتما یه دلیلی داشته دیگه..بگو چطوری به اینجا رسیدی؟!..اریا با لبخند سرشو تکون داد و گفت :رمز موفقیت من عشق بود..چون تا قبل از اون یه لنگ درهوا مونده بودم و هر روز هم با اقابزرگ جنگ اعصاب داشتم..نوید ابروشو انداخت بالا و گفت :ااااا..اینجوریاست؟!..منم از این موفقیتا می خوام.. حالا من عشقمو از کجا پیدا کنم؟!..تو عشق رو کجا گیرش اوردی منم برم اون اطراف رو بگردم شاید چیزی ازش باقی مونده باشه..اریا اخم کمرنگی کرد وگفت :نویــــد..کم چرت بگو..--چرت چیه؟!..سوال کردم جناب سرگرد..به جای راهنمایی می زنی تو پرِ ادم..الان خورد تو ذوقم دیگه نمیرم دنبال عشق..بدبخت میشم و اونوقت موفقیت بی موفقیت..نه تورو خدا اریا دلت میاد؟!.. از حرفاش انقدر خندیدم که اشک به چشمم نشست ..اریا هم می خندید..مادرجون اومد کنارم وگفت :دخترم بیا عمه خانم می خواد ببینتت..خواهر اقابزرگه.. به اریا نگاه کردم..سرشو تکون داد ..با لبخند همراه مادرجون رفتم..یه خانم میانسالی کنار اقابزرگ نشسته بود..بی نهایت شبیه به اقابزرگ بود..با دیدنش سلام کردم..نگاهی به سر تا پام انداخت و یه تای ابروشو انداخت بالا..-سلام..رو به مادرجون پشت چشم نازک کرد و گفت :به نظرم عروست خیلی از اریا کوچیکتره..مادرجون لبخند زد ..با لحن ارومی گفت :بهار 18 سالشه..از اریا کوچیکتره ولی به نظر من خیلی به هم میان..اینطور نیست؟..عمه خانم نیم نگاهی به من انداخت و گفت :ای..اره بد نیست..بعد انگار چیز مهمی رو به خاطر اورده باشه رو به اقابزرگ گفت :داداش اینه رسمش؟!..عروستون رو عقد می کنید یه پیغام به ما نمی دید؟! انقدر غریبه شدیم؟!.. به اقابزرگ نگاه کردم..نیم نگاهی به من انداخت..با شرم سرمو انداختم پایین..با شنیدن صداش سرمو بلند کردم..-- فکر می کنم شما اون موقع لندن پیش دخترت بودی خواهر..عمه خانم ابروشو انداخت بالا و لباشو جمع کرد..--خب لندن که تلفن داشت..یه زنگ می زدید خبرمون می کردید..اینبار مادرجون گفت :همه چیز یهویی شد..ایشاالله برای عروسیشون جبران می کنیم..عمه خانم نگاهی به من انداخت و گفت :ببینیم و تعریف کنیم.. به جمع نگاه کرد ..--راستی دخترجون پدر ومادرت کجان؟!..فامیلاتون کیا هستن؟!..تنم یخ بست..به مادرجون نگاه کردم..لبخند اروم اروم از روی لباش محو شد..باید جواب می دادم..گلوم خشک شده بود..دهان باز کردم تا چیزی بگم که صدای جدی ِاریا رو از پشت سرم شنیدم..--مادرش در اثر بیماری و پدرش هم تو یه سانحه ی رانندگی کشته شدن..پدرو مادرش هم تک فرزند بودن و فامیلی هم نداشتن..عمه خانم به اریا نگاه کرد و خواست چیزی بگه که اریا نگاه عاشقش رو دوخت تو چشمامو گفت :من برای اینا بهار رو انتخاب نکردم..اون فوق العاده ست..یه دختر پاک و مهربون و خونگرم..به عمه خانم نگاه کرد و ادامه داد :درست همون ویژگی هایی که من برای انتخاب همسر اینده م در نظر داشتم..بهار همه ی اونها رو داره..زیر نگاه سنگین بقیه سرخ شده بودم.. عمه خانم گفت :خودت هم یه چیزی بگو دختر جون..چرا ساکتی؟!..ماشاالله اریا که غوغا کرد..نمی دونستم قلب این پسر می تونه یه روز عاشق بشه..لبخند زدم و گفتم :به وجودش در کنارم افتخار می کنم..همینطور به اقابزرگ و مادرجون و پدرجون..از اینکه بینشون هستم و اونها منو عضوی از خانواده شون می دونن به خودم می بالم..عمه خانم چیزی نگفت..لبخند کمرنگی زد وسرشو تکون داد..اریا دستمو گرفت و رو به بقیه گفت :با اجازه.. هر دو از اونجا دور شدیم..نفسمو دادم بیرون و گفتم :وای زیر اون همه نگاه داشتم اب می شدم..خندید و گفت :نجاتت دادم خانمی..ولی خودت هم خیلی خوب از پسش بر میای.. خندیدم و چیزی نگفتم..اون شب با تک تک فامیل های اریا اشنا شدم..اقابزرگ همین یه دونه خواهر رو داشت..زن بدی نبود ولی خب یه کم زیادی مغرور بود.. گوشه ای ایستاده بودم و به جمع ِ مهمان ها نگاه می کردم..که دیدم پسر عمه ی اریا که اسمش بهزاد بود داره به طرفم میاد..قبلا باهاش اشنا شده بودم ..نگاهش با بقیه فرق داشت..زیادی زل می زد بهم..یه پسر حدودا 25 ساله..با مدل موی امروزی ..یه تیشرت اسپرت سفید و یه شلوار جین مشکی..تیپش خوب بود..رو به روم ایستاد..لبخند بزرگی روی لباش بود..--خوش می گذره؟!..لبخند کمرنگی زدم وگفتم :بله..ممنون..باز خیره شده بود به من..نگاهش ادمو ذوب می کرد..بدجور زل می زد..بی پرده گفت :شما دختر فوق العاده زیبایی هستید..نمی دونستم اریا انقدر خوش سلیقه ست..از حرفش سرخ شدم ..جوابشو ندادم..سرمو انداختم پایین..پرروتر از قبل ادامه داد :شرم هم که می کنی باز..با شنیدن صدای اریا خفه شد..-- شرم هم که می کنه باز به تو هیچ ربطی نداره ..سرمو بلند کردم..اریا کنارم ایستاد..اخماش حسابی تو هم بود..بهزاد با دیدنش پوزخند مشهودی زد وگفت :به به جناب سرگرد..داشتم به بهار می گ..اریا محکم گفت :بهار خانم.. بهزاد با پوزخند نگاهشو دور سالن چرخوند و سرشو تکون داد..--اوکی..بهار خانم..داشتم بهش می گفتم که اریا هم خوش سلیقه بود و ما خبر نداشتیم..وقیحانه چشمک زد وگفت :می گردی خوشگلاشو سوا می کنی؟!..نه خوشم اومد..اریا جوش اورد..با خشم گفت :به تو هیچ ربطی نداره..بهزاد زیادی حرف می زنی..بی خیال ادامه داد :خب منکر ِ چی بشم؟!..خوشگله میگم خوشگله دیگه..تا حالا ندیده بودم به دختری پا بدی..گاهی می گفتم قلب نداری یا اگر هم داری یه تیکه سنگه..ولی الان می بینم..نگاهی به سرتا پای من انداخت و گفت :نــــه..خوش سلیقه ای..به موقعش حال می گیری..اریا با خشم از بین دندون هاش غرید :پس تا حالتو نگرفتم بزن به چاک..بهزاد دستاشو به نشونه ی تسلیم برد بالا و گفت :خیلی خب..شلیک نکن جناب سرگرد..چرا جوش میاری؟!..نگاهی به ما دوتا انداخت و با پوزخند روشو برگردوند و رفت.. اریا سرخ شده بود..صورتشو به طرفم برگردوند ..--پسره ی عوضی..چی بهت می گفت؟!..-هیچی..همینایی که داشت به تو هم می گفت..این چرا اینجوریه؟!..--کلا همینطوره..هر وقت باهات حرف زد بهش محل نده..لبخند زدم و با ناز گفتم :باشه عزیزم.. نگام کرد..اخماش اروم اروم باز شد..به جاش یه لبخند جذاب نشست رو لباش..صورتشو اورد پایین و زیر گوشم گفت :خب الان جای ناز کردنه؟!..اروم گفتم :پس کجا جای ناز کردنه؟!..سرشو بلند کرد و با لبخند خاصی به طبقه ی بالا اشاره کرد ..با لحن با مزه ای گفت :بعدا بهت میگم..دستمو گرفتم جلوی دهانمو خندیدم..-فرصت طلب..ابروشو انداخت بالا و گفت :مگه بده؟!..مرد باید از همچین موقعیت هایی به نحو احسنت استفاده کنه..-چجور موقعیت هایی؟!..چشمک بامزه ای زد وگفت :دیگه دیگه..همه چیزو که نمیشه گفت خانمی.. خندیدم..روز به روز بیشتر عاشق اریا می شدم..انقدر که انگار نیمی از وجودم بود..نه ..اریا تمام وجودم بود..اره..زندگی در کنار اریا تازه بهم فهمونده بود خوشبختی یعنی چی..وجودش برام عزیز بود..عزیز وخواستنی.. شام هم صرف شد..تمام مدت اریا کنارم ایستاده بود..نگاه های سنگین مهمونا رو خیلی خوب روی خودم حس می کردم..هنوز هم تعجب رو می شد تو نگاهشون دید..بالاخره مهمونی اون شب به پایان رسید..اخر شب اقابزرگ بدون هیچ حرفی از پله ها بالا رفت ویک راست رفت تو اتاقش..بقیه هم شب بخیر گفتن وبا خستگی رفتن تو اتاقاشون..قرار بود فردا حرکت کنیم وبرگردیم ویلا..2 روز دیگه اریا می رفت ماموریت..نمی دونم چرا..ولی یه جورایی دلشوره داشتم.. 2 روز بود که از ویلا برگشته بودیم..بعد از شام کنارش نشستم..فردا صبح به مقصد تهران حرکت می کرد..با اینکه 2 روز بیشتر کارش طول نمی کشید ولی بازم دوری از اریا برام سخت بود..فقط زل زده بودم بهش و چیزی نمی گفتم..داشت با لپ تاپش کار می کرد..سنگینی نگاهمو حس کرد..سرشو بلند کرد ..نگاهشو دوخت تو چشمام..با لبخند لپ تاپ رو بست و گذاشت رو میز..دستاشو از هم باز کرد..بی طاقت خیز برداشتم و رفتم تو اغوشش..منو محکم به خودش فشرد..اروم گفت :چی شده خانمی؟!..حس می کنم نگرانی..بغض کردم ..گفتم :اریا..--جون دل اریا..-نمیشه نری ماموریت؟!..هم نگرانتم و هم اینکه دلم برات تنگ میشه..با لحنی سرخوش گفت :ای قربونت برم خانمی که انقدر حساسی..2 روز بیشتر طول نمی کشه عزیزم..ماموریته ..باید برم..نمی تونم از دستورات سرپیچی کنم.. قطره اشکی از گوشه ی چشمم به روی گونه م چکید..به پیراهنش چنگ زدم..-پس قول بده همینجوری که سالم داری میری سالم هم برگردی..حتی یه خراش هم نباید به دستت بیافته.. بلند بلند خندید..سرمو بلند کرد..با دیدن اشکام لبخند از روی لباش محو شد..صورتمو تو دستاش قاب گرفت و گفت :عزیزم اینجوری بی تابی نکن..محکم منو کشید تو بغلش و پشتمو نوازش کرد..--باید عادت کنی بهارم..این اولین ماموریتم نیست اخریش هم نخواهد بود..شغلم پر خطره ولی مواظب خودم هستم..نگران نباش عزیزم..تو اینطور بیتابی می کنی قلبم درد می گیره..دلت میاد؟!..با پشت دست اشکامو پاک کردم و سرمو از روی سینه ش برداشتم..با تعجب نگاش کردم..تو چشماش اشک حلقه بسته بود..چشماشو بست .. انگشتش رو گذاشت پشت پلکش وفشرد..دستشو برداشت..چشماش سرخ شده بود..خندید و با صدای بم و گرفته ای گفت :ببینم امشب می تونی اشک منو هم در بیاری یا نه..تو رو خدا بی تابی نکن.. باورم نمی شد اریا به خاطر قلب بی قرار من اینطور دگرگون شده که اشک به چشمش نشسته ..دستامو دور کمرش حلقه کردم..نباید ناراحتش کنم..نباید به روم بیارم که نگرانشم..دوست داشتم با خیال راحت بره..ذهنش درگیر نباشه..برای همین لبخند زدم و گفتم :اریا خیلی دوستت دارم..خیلی..لبخند محزونی زد..با پشت دست گونه م رو نوازش کرد وگفت :من که عاشقتم..مخلصتم هستم.. خواستم بحث رو عوض کنم..--اریا قضیه ی بهنوش چی شد؟!..نکنه کار دستمون بده؟!..دستشو از دورم برداشت .. رو مبل جا به جا شد..نفسشو داد بیرون و گفت :دیروز که از ستاد بر می گشتم یه سر رفتم ویلای اقای هدایت ..می خواستم ببینم به چیز مشکوکی بر می خورم یا نه..خواستم به تو هم بگم ولی بعد گفتم ممکنه بیشتر از این نگران بشی..واسه ی همین گذاشتم وقتی مطمئن شدم بیام بهت بگم.. -خب چی شد؟!..سرشو تکون داد و گفت :هیچی..پدرش که مثل همیشه توپش پر بود..مادرش رو هم ندیدم..بعد هم که خواستم برگردم اقای هدایت گفت بهنوش رفته مسافرت..حالا راست و دروغش رو نمی دونم..ولی اون اینطور به من گفت..اب دهانم رو قورت دادم و گفتم :نمیشه جلوی خونه شون یکی رو بذاریم که کشیک بده؟!..لبخند کمرنگی زد وگفت :عزیزم بی دلیل که نمیشه جلوی خونه ی مردم مامور گذاشت..اونوقت به جرم مزاحمت ..می تونن ازمون شکایت کنن..جرمی که صورت نگرفته..فقط به بهنوش مشکوکیم که شناسنامه هامون رو برداشته..اگر بخوایم تحریکشون کنیم ممکنه وضع بدتر بشه..فعلا جلو نمیریم تا مطمئن بشه برامون چندان اهمیتی نداره..-ولی از بهنوش بعید نیست کاری نکنه..--درسته..هر کار از این دختر بر میاد..با توجه به اون گردنبندی که توی اتاق افتاده بود و شهادت مامان مبنی بر اینکه این گردنبند متعلق به بهنوشه..می تونیم مطمئن باشیم که بهنوش شناسنامه ها رو برداشته..بدون شک یه نقشه ای داره.. دستای سردمو گرفت تو دستاش و با لبخند گفت :فعلا نمی تونیم کاری بکنیم..اگر بریم جلو وضع بدتره ..چون مطمئن میشه که یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست..-تا کی باید صبر کنیم؟!..اگر کار از کار گذشت چی؟!..نفس عمیقی کشید و با لحن گرفته ای گفت :امیدوارم اینطور نشه..به محض اینکه پیداش کنم همه چی تمومه..ولی انگار اب شده رفته تو زمین..-چطور؟!..--رفتم دانشگاهش سراغش رو گرفتم ولی اونجا هم نبود..حتی ماشینش هم تو ویلا نبود.. سرمو تکون دادم..خدا اخر وعاقبتمون رو ختم بخیر کنه..کم بود جن و پری..یکی هم از دریچه می پرید..خودمون کم دردسر داشتیم که یکی دیگه بهش اضافه شده بود..*******من و مادرجون پشت در ایستاده بودیم تا اریا رو بدرقه کنیم..تو دست من کاسه ی اب بود و تو دست مادرجون قران..اریا قران رو بوسید و از زیرش رد شد..ر وبه مادرش لبخند زد..مادرجون پیشونیش رو بوسید و ازش خداحافظی کرد.. دیشب موقع خواب تو بغلش انقدر بوسیدمش که از نفس افتادم..اریا هم می خندید وبه شوخی می گفت :ای کاش مهریه ت رو چند صدتا بوسه می کردم اگر اینطور بود تا الان مهرت رو داده بودم..از نگاهش..از تن صداش که لرزش خاصی داشت..ازحرارت بوسه هاش که از منم داغ تر بود.. می فهمیدم که قلب اریا هم بی تابه..مرد بود و به روی خودش نمی اورد..می دونستم نمیگه چون نمی خواد منو از اینی که هستم بی قرارتر کنه.. رو به روم ایستاد..بی رودروایسی از حضور مادرش پیشونیم رو بوسید..سرخ نشدم ولی قلبم فشرده شد..از اینکه داشت می رفت..از اینکه 2 روز بدون اریا باید سر می کردم..تو چشمای هم خیره شدیم..نگاهش سرگردون بود..زیر لب گفت :مواظب خودت باش خانمی..خداحافظ..با نم اشکی که تو چشمام بود گفتم :تو هم مراقب خودت باش اریا..به سلامت..خدانگهدار..سرشو تکون داد و با لبخند ازم جدا شد..نیم نگاهی به مادرش انداخت و خداحافظی کرد..در رو باز کرد..اگر شرم از حضور مادرجون رو نداشتم بغلش می کردم..ولی نمی شد.. در ماشینش رو باز کرد وقبل از سوار شدن برامون دست تکون داد..بعد هم سوار شد و با تک بوقی که زد حرکت کرد..کسه ی اب رو پشت سرش ریختم .. تو دلم گفتم :خدا پشت و پناهت عشقم.. مادرجون :بهار مدتی که اریا نیست بیا پیش ما..اینجا تنهایی دخترم..با لبخند نگاش کردم و گفتم :نه مادرجون..مزاحمتون نمیشم..همینجا می مونم..--مزاحمت کدومه دخترم..اونجا هم خونه ی خودته..-ممنونم..دوست دارم اینجا بمونم تا اریا بیاد..دلم طاقت نمیاره..دستشو گذاشت پشتمو با مهربونی گفت :بر می گرده دخترم..هر وقت میره ماموریت تا بر وقتی می گرده صد بار میمیرم و زنده میشم..شغلش پر خطره ولی خب نمی تونه نادیده بگیرش..داره به وظیفه ش عمل می کنه ..-می دونم مادرجون..همه ی حرفاتونو قبول دارم..ولی با دلم چکار کنم؟..اروم خندید و سرشو تکون داد.. رفتیم تو خونه..با کمک هم ناهار رو اماده کردیم..اون روز مادرجون پیشم موند..شب پدرجون هم اومد اونجا..از اینکه پیشم بودن احساس تنهایی نمی کردم ولی جای خالی اریا رو خیلی خوب حس می کردم..پدرجون اصرار داشت باهاشون برم ولی قبول نکردم..دوست داشتم شب سرمو بذارم رو بالشت اریا و از بوی عطرش ریه هام رو پر کنم تا اروم بشم ..روی تخت که خوابیدم دستمو ناخداگاه به کنارم کشیدم ..جای خالیه اریا..اشکم در اومد..بالشتشو گرفتم بغلم و تو جام نشستم..همونطورکه صورتمو تو بالشت فرو کرده بودم از ته دل صداش می کردم و می گفتم :کجایی اریا؟..چرا انقدر منو به خودت وابسته کردی؟..چرا انقدر دوستت دارم ؟..با اینکه فقط رفتی ماموریت و زود بر می گردی ولی بازم نمی تونم طاقت بیارم..خدایا دوری از عشقم برام سخته..خودت نگهدارش باش.. دیدم نمی تونم بخوابم از جام بلند شدم و وضو گرفتم..به نماز ایستادم..2 رکعت نماز حاجت خوندم ..به نیت سلامتی اریا..براش دعا کردم..از ته دل از خدا خواستم مواظب عشقم باشه..*******روز اول گذشت..مادرجون مرتب بهم سر می زد..روز دوم هم گذشت..2 شب نخوابیدم ..اصلا خواب به چشمام نمی اومد..همه ش نگرانش بودم..یک بار اریا تنهام گذاشته بود و بازم می ترسیدم همون اتفاق بیافته..میگن ادم مار گزیده از ریسمون سیاه و سفید هم می ترسه..حکایته من بود..یک بار برام همچین اتفاقی افتاده بود و حالا هم همه ش فکر می کردم بازم ممکنه بیافته.. روز دوم هم گذشت..توی این مدت یه بار بهم زنگ زده بود..اون هم وقتی بود که تازه رسیده بود تهران..امروز عصر بر می گشت خونه..خیلی خوشحالم بودم..از صبح خونه رو مرتب کردم..حموم رفتم و یه بلوز استین کوتاه و یه شلوار اسپرت پوشیدم..ترکیبی از رنگ های سبز و سفید..اریا دوستش داشت..براش باقالی پلو با گوشت درست کردم..راس ساعت 6..زنگ در به صدا در اومد..وای داشتم بال در می اوردم..با هیجان ایفن رو برداشتم..-کیه؟!..--باز کن خانمی..وای خداجون..خودش بود..در رو بازکردم..برای دیدنش لحظه شماری می کردم..از پشت پنجره بیرون رو نگاه کردم..با قدم های بلند ..لبخند به لب به طرف خونه می اومد..بی معطلی در رو باز کردم..اومد تو و درو بست..مشتاقانه تو چشمای هم خیره شدیم..به روی هم لبخند زدیم..منو کشید تو بغلش..سر و صورتمو می بوسید و قربون صدقه م می رفت..من از اونم بدتر بودم..محکم کمرشو چسبیده بودم و می بوسیدمش..بغلم کرد..همونطورکه می بوسیدم رفت رو مبل نشست..منو نشوند رو پاهاش..دستامو دور گردنش حلقه کردم ..لباشو از لبام جدا کرد..نگاهشو دوخت تو چشمام و لبخند گرمی به روم پاشید..سرمو خم کرد..زیر گوشم زمزمه وار گفت :سلام خانمی..خندیدم..انقدر برای دیدن هم هیجان زده شده بودیم که به کل یادمون رفته بود سلام کنیم..گونه ش رو بوسیدم و گفتم :سلام عزیزم..خوبی؟..دلم برات تنگ شده بود اریا..داشتم دق می کردم..کمرمو فشرد وگفت :تو خوب باشی منم خوبم فدات شم..خدا نکنه خانمم..دل منم شده بود یه ریزه..انقدر که به چشم نمی اومد..با لبخند از رو پاش بلند شدم که دستمو گرفت و کشید..باز افتادم تو بغلش..با لبخند جذابی گفت :کجااااا؟!..جات همینجا خوبه..خندیدم و گفتم :می خوام برات چایی بیارم تا خستگیت در بره..با شیطنت گفت :تو همینجا بشین..خود به خود خستگیم در میره..همینکه پیشم باشی دیگه خستگی تو تنم نمی مونه.. با عشق نگاش کردم..خدایا شکرت که اریا رو سالم بهم برگردوندی..زندگی بدون اریا برام بی رنگ و بی روح بود..وجود اریا بود که به زندگیم گرما می بخشید.. سر میز شام بودیم..با لبخند نگاش کردم و گفتم :خب تعریف کن..از ماموریت چه خبر؟!..پارچ ِ نوشابه رو برداشت..داشت تو لیوان نوشابه می ریخت..در همون حال گفت :عملیاتی نبود..خودم تک بودم..-چطور؟!..لیوانمو گذاشت جلوم وبرای خودش ریخت..--باید می رفتم تو یه مهمونی وامارشون رو در می اوردم..برای اینکه منو نمی شناختن دستور از مرکز اومده بود ..ظاهرا فهمیده بودن اون ماموریت مخفی توسط من با موفقیت انجام شده..این بود که اینبارم خواستن من برم..-خب چطور بود؟!.. یه قلوپ از نوشابه ش خورد..--هیچی دیگه..این مهمونی با اون مهمونی که اونبار تو هم توش بودی خیلی فرق می کرد..نه کسی نقاب زده بود و نه کسی از خودش جنگولک بازی در می اورد..نگام کرد وخندید..با خنده گفتم :وای اریا یادش که می افتم بازم خنده م می گیره..همه شون دیوونه بودن..سرشو تکون داد و گفت :دارو و مواد مصرف کرده بودن..مواده توهم زا..با مصرف اون مواد کارهاشون غیرارادی میشه.. یه قاشق از غذا گذاشت دهانش ..وقتی لقمه ش رو قورت داد گفت :به به..دست و پنجه ت طلا خانمی..غذات حرف نداره..لبخند زدم و گفتم :نوش جان..مخصوص تو درستش کردم..--فدای تو بشم..-خدا نکنه..لبخند زد ومشغول شد.. -خب حالا ماموریت با موفقیت انجام شد؟!..--اره..ولی چندتاشون فرار کردن..از اون گردن کلفتا بودن..ولی بیشتر جنساشون لو رفت..-اونجا چکارهایی می کردن؟!..--هر کاری که بگی..جنس معامله می کردن..دختر خرید و فروش می کردن..هر کاری که از یه خلافکار حرفه ای بر میاد.. سکوت کردم..عجب ادمای پستی بودن..واقعا چطور دست به چنین کاری می زنن؟!..اخه با دخترای مردم چکار دارن؟!..درسته بعضی هاشون خودشون تن به این کار می دادن..ولی اونایی که ناخواسته وارد این راه می شدن چی؟!..خدا ازشون نگذره..واقعا شرایط سختیه.. اون شب نه من دل ازاریا می کندم نه اون از من..وقتی سرمو گذاشتم رو سینه ش تازه فهمیدم ارامش یعنی چی..وقتی صدای قلبش رو شنیدم تازه فهمیدم چقدر با این صدا اروم میشم..وقتی گرمای اغوشش رو حس کردم پی بردم که نه..من بدون اریا اصلا دوام نمیارم..اون دیگه شده بود همه ی وجودم..انقدرنوازشم کرد..تا اینکه چشمام اروم اروم گرم شد وبعد از 2 شب با خیال راحت تو اغوشش به خواب رفتم..*******بالاخره از چیزی که می ترسیدم به سرم اومد..کاری که نباید می شد ..شد..بهنوش ِ عوضی..اون با نامردی وارد زندگیم شد و باعث شد یه بدبختی جدید گریبان گیرم بشه.. 1 هفته از ماموریت اریا گذشته بود..توی حیاط باغ داشتیم قدم می زدیم..اقابزرگ و مادرجون هم تو ویلا بودن..دستم تو دستای اریا بود و داشتیم حرف می زدیم که در ویلا با صدای تیکی باز شد..هر دو نگاهمون به اون سمت کشیده شد..با دیدنش تنم یخ بست..انگار روح از تنم خارج شد..دست اریا رو محکم گرفتم..بهنوش لبخند بر لب به طرفمون می اومد.. جلومون ایستاد..با پوزخند نگاهی به من و اریا انداخت و از کنارمون رد شد..اریا دستمو ول کرد و جلوش ایستاد..با صدای نسبتا بلندی گفت :تو اینجا چه غلطی می کنی؟!..مگه اقابزرگ بیرونت نکرده بود؟!..بهنوش با همون پوزخند مسخره ش نگاهی به اریا انداخت و گفت :الان هم نمی خواست درو باز کنه..گفتم کار مهمی باهاش دارم تا تونستم بیام تو..اریا جدی گفت :کار مهمت چیه؟!..به من بگو؟!..بهنوش ابروشو انداخت بالا و بابدجنسی تو چشمای اریا خیره شد ..--نچ..نمیشه جناب سرگرد..با خود اقابزرگ کار دارم..اگر می خوای حرفامو بشنوی..به من اشاره کرد و گفت :با خانمت بیا تو.. از کنارش رد شد وبا قدم های بلند به طرف ویلا رفت..اریا به طرفش دوید ..کیفش رو گرفت و کشید..بهنوش ایستاد..کیفش رو از دستای اریا بیرون کشید و با خشم گفت :ول کن کیفمو..اریا در حالی که از زور عصبانیت سرخ شده بود گفت : بهنوش راهتو بکش و از اینجا برو بیرون..وگرنه مطمئن باش بدتر از اینا باهات رفتار می کنم..--من هیچ کجا نمیرم..تا حرفامو به اقابزرگ نزنم از این خونه بیرون برو نیستم..اریا داد زد :د اخه چه حرفی داری که بزنی لعنتی؟!..چرا می خوای همه چیزو خراب کنی؟!..این وسط چی به تو می رسه؟!..--می خوای بدونی چی بهم می رسه؟..باشه..بهت میگم..دوست دارم نابودیت رو ببینم..دوست دارم با چشمام خار شدن ِ زنت رو ببینم..کسی که تو رو از من دزدید..-من مال تو نبودم که کسی هم بخواد منو از تو بدزده..بارها این حرفو زدم بازم می زنم..من و تو بهنوش راهمون از هم سوا بود و هست..هیچ چیز مشترکی در ما نیست..من خوشبختم و عاشق زنم هستم..بهتره از اینجا بری..قبل از اینکه برخورد جدی تری باهات بکنم.. بهنوش اماده بود جواب اریا رو بده..که با شنیدن صدای اقابزرگ نگاهمون به در ویلا افتاد..--اونجا چه خبره؟!..بهنوش با دیدن اقابزرگ لبخند پیروزمندانه ای تحویل من و اریا داد و جلو رفت..--سلام اقابزرگ..باهاتون یه کار مهم داشتم..به من نگاه کرد وگفت :مهم و حیاتی..نگاهشو به اقابزرگ دوخت..اقابزرگ با اخم گفت :مگه بهت نگفته بودم حق نداری بیای اینجا؟!..خیلی رو داری که بازم سرتو انداختی پایین و پابه خونه ی من گذاشتی..برو بیرون..بهنوش تند تند گفت :اقابزرگ بذارید حرفمو بزنم..قول میدم بعدش از اینجا برم..باور کنید حرفام خیلی مهمه..با شنیدنش پی به خیلی چیزا می برید.. اقابزرگ نگاه کوتاهی به من و اریا انداخت..داشتم پس می افتادم..خدا خدا می کردم قبول نکنه ..ولی گفت : بیشتر از 10 دقیقه کارت نباید طول بکشه..بعد هم از خونه ی من میری بیرون..شیرفهم شد؟..بهنوش لبخند زد وگفت :باشه چشم..هرچی شما بگید.. رنگم با کچ دیوار هیچ فرقی نداشت..بی رنگ و سفید..سرتاپام می لرزید..بهنوش جلو رفت ..کنار اقابزرگ ایستاد..رو به من و اریا گفت :اگر میشه اریا و خانمش هم باشن..این موضوع به اونا هم مربوط میشه.. با نفرت نگاش کردم..چرا می خواست خوشبختیمو ازم بگیره؟..مگه من چه هیزم تری به این ادم فروخته بودم؟.. اقابزرگ سرشو تکون داد..اریا به طرفم اومد و دستمو گرفت..زیر گوشم گفت :بهار اروم باش..دختر داری از حال میری..قوی باش..من باهاتم..از چیزی هم نترس..باشه؟..به کل لال شده بودم..فقط تونستم سرمو تکون بدم..اریا دستمو گرفت..هر دو رفتیم تو..اقابزرگ روی صندلیش نشست..بهنوش هم خواست بشینه که اقابزرگ گفت :لازم نیست بنشینی..حرفتو بزن و برو ..به من واریا اشاره کرد تا بشینیم..اریا روی مبل نشست و من هم کنارش ..به بهنوش نگاه کردم..حقارت رو تو چشماش می دیدم..ولی با همون نگاه بهم می گفت :"هه..دخترجون دارم برات..طولی نمی کشه که از منم حقیرتر میشی.." با این فکر تنم لرزید..انقدر حالت اشفته م تابلو بود که بی شک اقابزرگ فهمیده بود یه چیزیم هست..هنوز دستم تو دست اریا بود..قلبم تو دهانم می زد..با شنیدن صدای اقابزرگ سرمو بلند کردم..رو به بهنوش گفت :خب..حرفاتو بزن..منتظرم..بهنوش با لبخند یه پاکت از تو کیفش در اورد وبه طرف اقابزرگ گرفت..می دونستم توش چیه..بی شک شناسنامه و مدارکم بود..ضربان قلبم لحظه به لحظه بالاتر می رفت..پاکت رو از دستش گرفت..تعجب رو تو چشماش دیدم..--این چیه؟!..--باز کنید خودتون متوجه میشید.. عصاشو گذاشت کنار صندلیش..در پاکت رو باز کرد..تمام حواسم رو داده بودم به اقابزرگ و اون پاکت لعنتی..همین که شناسنامه رو اورد بیرون چشمامو بستم..نمی خواستم ببینم..نمی تونستم تحمل کنم..خدایا کمکم کن..منتظر چنین روزی بودم..ولی هیچ وقت فکرش رو هم نمی کردم اینجوری بشه..نه.. با صدای فریاد اقا بزرگ چشمام تا اخرین حد ممکن باز شد..--چــــی؟؟؟؟!!!!..ب..بهـ..بهار سالاری؟؟؟؟!!!!..این دختر.. بهنوش با بدجنسی تمام لبخند زد وگفت :بله اقابزرگ..این دختر که الان همسر اریاست..اسمش بهار سالاری ِ..فرزند سامان سالاری..این شناسنامه متعلق به خودشه..داخل پاکت برگه ی شهود هم هست..یه جورایی میشه گفت استشهاد محلی ِ ..همه ی همسایه هاشون هم زیرش رو امضا کردن..اسم مادرش مریم صفوی بوده..که همین امسال در اثر سرطان فوت کرد..فکر می کنم پدرش رو هم بشناسید..بابا که خیلی خوب می شناختش.. تمام مدت که داشت به اقابزرگ اطلاعات می داد ..نگاه خیره ش چون خنجری برّنده قلب من رو نشانه گرفته بود.. با لبخند پیروزمندانه ای که بر لبش بود بهم می گفت :تموم شد بهارخانم..دیدی بالاخره حقیر شدی؟..به خاک سیاه نشوندمت.. اشک صورتمو پوشونده بود..دستای اقابزرگ می لرزید..دیگه طاقت نیاوردم..سکوت بدی بود..برای من مرگ اور بود..دستمو از تو دست اریا بیرون اوردم.. گرفتم جلوی صورتمو از ته دلم زار زدم..اریا پشتمو نوازش کرد..--بهار..ازجام بلند شدم..با گریه رو به اقابزرگ گفتم :به خدا من تقصیری ندارم..پدر من تو جوونیش مرتکب اشتباه شد..به ارواح خاک مادرم من گناهی نکردم.. نگاه اقابزرگ به صفحه ی اول شناسنامه م بود..حتی سرشو بلند نکرد نگام کنه..به طرف در دویدم که اریا صدام کرد..ایستادم .. رو بهش گفتم :تورو خدا دنبالم نیا اریا..قسمت میدم بذار تنها باشم..ازت خواهش می کنم..گرفته و نگران نگام کرد..خواست حرفی بزنه که به طرف در دویدم وبا گریه زدم بیرون.. نمی تونستم تو باغ وایسم..مطمئنا اریا می اومدم پیشم..می خواستم تنها باشم..نمی دونم چرا ولی دوست داشتم برم جایی که تا می تونم جیغ بکشم و این عقده هایی که تو دلم جمع شده بود رو خالی کنم..اومدم تو کوچه..نمی دونستم کجا برم..فقط جایی رو می خواستم که بتونم یه دل سیر بشینم وگریه کنم..به سمت راست رفتم..پشت ویلا یه فضای سرسبز وباز بود که وقتی با اریا اومده بودیم بیرون از توی ماشین اونجا رو دیده بودم..تصمیم گرفتم برم اونجا..تندتند اشکامو پاک کردم..کسی تو کوچه نبود..از سر کوچه پیچیدم برم اونطرف که یه ماشین جلوم زد رو ترمز..فکر کردم مزاحمه..برای همین بهش محل ندادم..خواستم بدوم که یکی از پشت جلوی دهانمو گرفت..بوی تندی تو بینیم پیچید و..دیگه چیزی نفهمیدم..*******اقابزرگ از جایش بلند شد..با خشم رو به اریا گفت :چرا از من پنهون کردی؟..هان؟..اریا با خشم نیم نگاهی به بهنوش انداخت..اما بهنوش نگاهش را از او گرفت ..-- مگه چیزی عوض شده اقابزرگ؟..بهار چه گناهی کرده؟..داد زد :برو بیارش..همین حالا اون دختر رو بیارش اینجا..زود باش..انقدر بلند و کوبنده داد زد که اریا نتوانست حرفی بزند..به طرف در دوید..اقابزرگ نگاهی به بهنوش انداخت و با خشم ِ بی سابقه ای گفت :بشین رو صندلی تکون هم نخور..حساب تو رو هم می رسم..بهنوش با ترس ..در حالی که چشمانش گرد شده بود گفت :ب..با من دیگه..چکار دارید؟!..من که..فریاد زد :خفه شو..گفتم بشین.. رنگ از رخ بهنوش پرید..لرزان روی مبل نشست..اقابزرگ با بی قراری طول و عرض سالن را طی می کرد..*******اریا وارد باغ شد..بهار را صدا زد ولی جوابی نشنید..به طرف در دوید..توی کوچه سرک کشید..بهار سرکوچه بود و یک ماشین کنارش ترمز کرده بود..به طرفشان دوید ولی با تعجب دید که یکی به سرعت از ماشین پیاده شد و جلوی دهان بهار را گرفت..بهار بیهوش روی دستان مرد افتاد..او را داخل ماشین پرت کرد..اریا با خشم می دوید..به او رسید..از پشت گردنش را گرفت و او را چرخواند..با هم گلاویز شدند..یک نفر دیگر هم از ماشین پیاده شد وبه کمک دوستش امد..هر دو قوی هیکل بودند..نفر دوم چاقویی از جیبش بیرون اورد..تهدیدکنان رو به روی اریا ایستاد..اریا نیم نگاهی به داخل ماشین انداخت..مردی با ابروهای گره کرده و چشمان خاکستری به او خیره شده بود..چهره ی ان مرد برایش اشنا بود..حواسش به او بود که مشتی روی صورتش نشست..گیج شد..خواست حمله کند که نفر دوم چاقو را در دست چرخواند..بازوی اریا زخمی شد..فریاد زد ومحکم دست چپش را روی بازویش گذاشت..ان 2 نفر سوار ماشین شدند و راننده حرکت کرد..اریا نگاهش به ماشین افتاد..دنبالشان دوید..فریاد می زد و از راننده می خواست نگه دارد..ولی راننده به سرعت می راند..اریا بین راه نفس زنان ایستاد..زانو زد..نگاه لرزان و پر از اشکش را به ماشین دوخت..فقط توانست پلاک ماشین را بردارد..سرش خم شد..*******وارد ویلا شد..رنگش پریده بود..اقابزرگ با دیدن اریا در ان حالت و بازوی زخمی شوکه شد..بهنوش متعجب از جایش بلند شد..اقابزرگ به طرف اریا رفت و گفت :چی شد؟!..بهار کجاست؟!..این چه سر و وضعیه؟..اریا جوابی نداد..نگاه مات و سرگردانش به رو به رو بود..اقابزرگ فریاد زد :با تو هستم پسر..زنت کجاست؟!..به اقابزرگ نگاه کرد..با صدای بم و گرفته ای گفت :دزدیدنش..باهاشون گلاویز شدم..ولی..اونا تونستن بهار رو با خودشون ببرن..بلند داد زد :چی داری میگی اریا؟!..یعنی چی که دزدیدنش؟!..کی بردش؟!..اریا تنها گفت :شاهد..پارسا شاهد..--شاهد کیه؟!..اریا با حرص دندان هایش را روی هم فشرد و گفت :کسی که تو دبی بهار رو از شیخ ها خریده بود..نمی دونم چطور سر وکله ش اینجا پیدا شده..اصلا از کجا فهمیده بهار اینجاست.. اقابزرگ سکوت کوتاهی کرد..بهنوش با صدای بلند زد زیر خنده..هر دو به او نگاه کردند..بهنوش سرخوش می خندید ..تا حدی که اشک در چشمانش حلقه بست.. در همون حال گفت :واااای..باورم نمیشه..بهتر از این نمی شد..فکر نمی کردم همه چیز اینطور دست به دست هم بدن و این دخترِ مزاحم نابود بشه..اریا کنترلش را از دست داد..دستش را از روی زخمش برداشت وبا قدم هایی بلند به طرف بهنوش رفت..یقه ی مانتویش را گرفت و با خشم روی زمین پرتش کرد..بهنوش کمرش با لبه ی مبل برخورد کرد و از درد نالید..اریا فریاد زد :خفه شو کثافت..اگر یه تار مو از سر بهارم کم بشه روزگارت رو سیاه می کنم..اینجا وایسادی ومی خندی؟..اگر بهار چیزیش بشه باید خون گریه کنی..چون دیگه اروم نمی شینم و نگات کنم..بلایی به سرت میارم که روزی هزار بار از خدا طلب مرگ بکنی..پس خفه شـــو..بهنوش با وحشت به اریا نگاه می کرد..صورت اریا سرخ شده بود .. نبض کنار شقیقه ش به تندی می زد..رگ گردنش متورم شده بود و نفس نفس می زد.. اقابزرگ گفت :حساب این دختر رو من می رسم ..فقط بهار رو پیداش کن..اریا رو به اقابزرگ داد زد :که چی بشه؟..که بیارمش اینجا و جلوی همه خوردش کنید؟..حقیر و کوچیکش کنید؟..چرا با این دختر اینکارو می کنید؟..بهار خیلی سختی کشیده..حقشه خوشبخت باشه..حقشه رنگ ارامش رو ببینه..حقشه یه خانواده برای خودش داشته باشه..مگه این دختر با شماها چکار کرده که به خونش تشنه اید؟..نکنید..تو رو خدا اینکارا رو باهاش نکنید اقابزرگ..صداش می لرزید..بغض داشت..بغضی مردانه.. اقابزرگ با لحنی ارام و محزون که هیچ کس تا به حال از او ندیده بود گفت :نه پسرم..نگفتم بیاریش اینجا تا خوردش کنم..می خوام بیاریش تا سرافرازیشو نشونت بدم..نشونه تو ..نشونه دشمناش..نشونه کسایی که چشم دیدنش رو ندارن..اریا حیرت زده با دهانی باز به اقابزرگ نگاه کرد..باورش نمی شد..زیر لب گفت :چـــی؟!..اقابزرگ لبخند کمرنگی زد و گفت :بهار رو برام بیار اریا..نوه م رو برام بیار..بهار نوه ی منه..دختره ماهان..اونو پیداش کن..چشمان اریا از زور تعجب گرد شد..باور چیزهایی که از زبان اقابزرگ شنیده بود برایش سخت بود..مات و مبهوت به اقابزرگ نگاه می کرد..بهنوش که از جایش بلند شده بود حس کرد دیگر توان ایستادن ندارد..خودش را روی مبل پرت کرد.. اقابزرگ همچنان با لبخند به او نگاه می کرد..اریا زیر لب زمزمه کرد :بهار..نوه ی..شماست؟!..دختر..دایی ماهان؟!..اما..اخه این چطور ممکنه؟!..اقابزرگ سرش را تکان داد و گفت :اره..بهار نوه ی منه..دختر ماهان..هر وقت پیداش کردی همه چیزو بهتون میگم..خودش هم باید باشه..همه ی حرفامو با سند و مدرک می زنم..پس بیارش اینجا اریا..نوه م رو پیدا کن..اریا زانو زد..سرش تیر می کشید.. با احساس اینکه یکی داره روی صورتم دست می کشه اروم چشمامو باز کردم..نگاه گنگی به اطرافم انداختم..گیجه گیج بودم..چند بار چشمامو باز وبسته کردم.. با نوک انگشتام ماساژشون دادم..با شنیدن صداش تو جام پریدم..نیمخیز شدم..--ساعت خواب..خوبه بیهوشت کردیم..انگار کسری خواب داشتی..مات و مبهوت خیره شدم بهش..دهانم باز مونده بود..باورم نمی شد..شاهــد؟!.. من من کنان گفتم :ت..تو..تو..--اره من..چیه؟..انگار خیلی تعجب کردی؟..-اخه ..مگه تو..ادامه ندادم..مغزم کار نمی کرد..شاهد زنده بود؟!..اینجا چکار می کرد؟!.. انگار ذهنمو خوند..از روی صندلی بلند شد..تو اتاق قدم زد..در همون حال دستاشو کرده بود تو جیباش..--می بینی که زنده م..و اینجا ..توی ایران..اره خب..باید هم تعجب کنی..خیلی خیلی عجیبه درسته؟.. فقط نگاش کردم..قهقهه زد ..نگاه من سرد بود..یه دفعه ساکت شد..نگاهش جدی شد..به طرفم اومد..کنارم نشست..ناخداگاه خودمو جمع کردم..--نترس خانم کوچولو..خوردنی هستی..ولی الان وقت خوردنت نیست..به چشام اشاره کرد و گفت :این دوتا تیله ی سبز..داره داد می زنه که دوست داری بدونی چرا اینجایی؟..من چرا اینجام و..ازتو چی می خوام..درسته؟..جواب ندادم داد زد :با تو بودم..درسته یا نه؟..سرمو تکون دادم و با اخم گفتم :اره..می خوام بدونم توی لعنتی واسه ی چی منو اوردی اینجا؟!..دیگه چی از جونم می خوای؟!..انگشت اشاره ش رو گذاشت زیر چونه م و گفت :هیچی ازت نمی خوام..ولی چرا..یه چیزی می خوام..نگاه خاصی بهم انداخت و گفت :به موقعش بهت میگم کوچولو..کارهای نیمه تمومی باهات دارم..یکی دوتا نیست..باید تک تکشون رو برام انجام بدی..با خشم داد زدم :عوضی ..دبی رو به کثافت کشیدی بست نبود که حالا اومدی اینجا؟!..کمی نگام کرد..بلند زد زیر خنده و گفت :دبـی؟..هه..دختر جون چه خیالاتی داری تـو..من توی ایران هم می اومدم..هم اونورِ اب هم اینورِ اب..من مردی هستم که هیچ وقت فرصت های طلایی رو از دست نمیده..-از من چی می خوای؟!..--برای دونستنش عجله داری؟!..داد زدم :اره..لباشو جمع کرد..سرشو تکون داد و گفت :خیلی خب..جوش نزن..برات میگم..من اصلا دنبال تو نبودم..با تعجب نگاش کردم..*******اریا در اتاق نوید را باز کرد..سرهنگ نیکزاد هم داخل اتاق بود..اریا سلام نظامی داد..سرهنگ سرش را تکان داد و فرمان ازاد داد.. جلوی میز ایستاد و رو به نوید گفت :چی شد؟..استعلام گرفتی؟..شماره پلاک شناسایی شد؟..نوید داخل کامپیوتر را نگاه کرد وگفت :اره..شماره رو فرستادم..نتیجه ش همین الان به صورت ایمیل به دستم رسید..-خب ..نتیجه چی شد؟..--ماشین به نام کیومرث کیهانی ِ..اریا اسم کیومرث کیهانی را زیر لب زمزمه کرد..سرهنگ گفت :این مرد هیچ گونه سابقه ی کیفری نداشته که بشه از اون طریق پیداش کرد..اریا :ازش ادرسی ..چیزی نداریم؟..نوید سرش را تکان داد و گفت :چرا..یه ادرس هست..اریا کلاهش را برداشت و گفت :پس چرا نشستی؟..باید بریم..سرهنگ :صبر کن ..برای تفتیش خونه احتیاج به مجوز دارید..درخواستشو توسط سروان مه ابادی دادم..تا 1 ساعت دیگه می رسه..اریا کلافه سرش را تکان داد..روی صندلی نشست..انگشتان کشیده و مردانه ش را لابه لای موهایش فرو برد..با شنیدن صدای نوید سرش را بلند کرد..--جناب سرگرد.. یه ادرس دیگه هم ازش به دستم رسید..ولی خونه نیست..اریا از جایش بلند شد..دستانش را روی میز گذاشت و به صفحه ی مانیتور نگاه کرد..نوید :نمایشگاه ماشین ِ..به اسم خودشه..حتما محل کارش اینجاست..اریاسرش را تکان داد..به ساعتش نگاه کرد..دقیقه و ثانیه ها به کندی می گذشتند..سرهنگ از اتاق خارج شد..نوید نگاهی به اریا انداخت و گفت :با بهنوش می خوای چکار کنی؟..امروز بازم خانواده ش اومده بودن ستاد..اینجا رو گذاشته بودن رو سرشون..اریا اخم غلیظی بر پیشانی نشاند و گفت :به درک..فعلا تو بازداشت می مونه تا حالش جا بیاد..کم جرمی انجام نداده..دزدی..مزاحمت..دخالت در امور شخصی و خصوصی دیگران..هم من ازش شکایت کردم هم اقابزرگ..هیچ کدوم هم کوتاه نمیایم..اون موقع که چیزی نمی گفتم به این خاطر بود که یه وقت بهنوش تحریک نشه و کاری بکنه..ولی الان اوضاع فرق کرده..نوید سرش را تکان داد و چیزی نگفت..اریا تنها به بهار فکر می کرد..بدون اینکه فرصت را از دست بدهد دنبال راهی بود که او را پیدا کند..حاضر بود شب و روز به دنبالش همه جای شهر را زیر و رو کند ولی او را بیابد..تا بهارش را پیدا نمی کرد ارام و قرار نداشت..زنگ در را فشرد..صدای زنی را شنید..--کیه؟!..نوید و اریا هر دو کمی عقب رفتند..یک زن سرش را از پنجره بیرون اورده بود..با دیدن اریا و نوید در لباس فرم پلیس چشمانش گرد شد..-ب..بله بفرمایید..اریا نگاه جدی به او انداخت و گفت :لطفا چند لحظه بیاید دم در..-با..باشه چشم.. چند دقیقه پشت در معطل شدند..نوید صدایش زد..--اریا..اینجا رو نگاه کن..اعلامیه ای در دستش بود..اریا نگاهی به ان انداخت..با دیدن اسم تعجب کرد.."کیومرث کیهانی"..-یعنی مرده؟!..پس اون ماشین..با باز شدن در ادامه نداد..زن جلوی در ایستاد..سرتا پا مشکی پوشیده بود..زنی نسبتا میانسال با صورتی گرد و چشمانی ریز..--بله بفرمایید..با کی کار داشتید؟!..اریا نگاهش کرد وگفت :شما چه نسبتی با اقای کیومرث کیهانی دارید؟..زن ابرویش را بالا انداخت و گفت :ببخشید ولی من تا کارت شناساییتون رو نبینم نمی تونم جوابتونو بدم..نگاهی بین اریا و نوید رد و بدل شد..هر دو کلافه کارت شناساییشان را نشان دادند..اریا :خانم لطفا به سوال ما جواب بدید..نسبت شما با اقای کیومرث کیهانی چیه؟..زن گوشه ی شالش را به چشم کشید و گفت :خدا بیامرزدش..اقا کیو شوهرم بود..-- کی فوت کردن؟!..--الان 2 ماهی میشه..-علت فوتشون چی بود؟!..زن اشک هایش را پاک کرد ..-تو جاده تصادف کرد..داشت می رفت تهران که..نوید گفت : ما می تونیم نگاهی به داخل خونه بندازیم؟..قبل از اینکه زن ممانعت کند ..حکم تفتیش را نشانش داد و گفت : مجوز داریم..زن نگاهی به حکم و نگاهی به اریا و نوید انداخت..ارام از جلوی در کنار رفت..--بله.. بفرمایید تو..*******از در خارج شدند..به طرف ماشین رفتند..سوار شدند ..نوید نگاهی به اریا انداخت و گفت :یه پسر داره به اسم بیژن که نمایشگاه پدرشو اداره می کنه..چیز مشکوکی هم تو خونه ش پیدا نکردیم..اریا سرش را تکان داد ..دستش را به لبه ی پنجره تکیه داد..-برو نمایشگاه..--باشه..*******وارد نمایشگاه شدند..پسری جوان با دیدنشان به طرف انها امد..در نگاهش تعجب مشهود بود..--سلام..امری داشتید جناب؟!..اریا نگاهی به اطرافش انداخت و گفت :بیژن کیهانی..با اون کار داریم..--بله..اقا بیژن تو دفترشون هستند..نوید :دفترش کجاست؟..--همراه من بیاید ..دنبالش رفتند..جلوی دری ایستاد..تقه ای به ان زد..وارد شد..--اقا بیژن..دو تا مامور اومدن اینجا و با شما کار دارن..مرد جوانی که پشت میز بود از جایش بلند شد..رنگش پریده بود..من من کنان گفت :ب ..بگو بیان تو..قبل از اینکه پسر حرفی بزند اریا و نوید وارد اتاق شدند..هر دو نگاه دقیقی به او انداختند..مرد از پشت میزش بیرون امد و رو به ان دو گفت :سلام قربان..خوش امدید..بفرمایید خواهش می کنم..با دست به صندلی اشاره کرد..هر دو نشستند..مرد رو به پسر جوان گفت :برو 2 تا چایی بیار..اریا محکم گفت :نیازی نیست..برای خوردن چای اینجا نیومدیم..مرد پسر را مرخص کرد..رو به روی انها نشست و گفت :بفرمایید..چه کمکی از من ساخته ست؟..نوید گفت :شما پسر کیومرث کیهانی هستید؟..--بله خودم هستم..اریا برگه ای از جیبش بیرون اورد و به طرف بیژن گرفت :این مشخصات ماشین پدر شماست..درسته؟..بیژن کاغذ را گرفت و نگاهی سرسری به ان انداخت..با دیدن شماره پلاک مطمئن شد..-بله خودشه..چطورمگه؟..مشکلی پیش اومده؟..--می تونیم ماشین رو ببینیم؟..با دستپاچگی گفت :خب..راستش..الان دست یکی از دوستانمه..قراره تا شب برام بیارتش..کارها و حالت مرد به راحتی نشان می داد که دستپاچه است..اریا با قاطعیت گفت :اسم ..مشخصات ..ادرس محل زندگی .. ادرس محل کار .. شماره تلفن و هر چیزی دیگه ای که مربوط به دوستت میشه رو به ما بده..--چ..چرا باید اینکارو بکنم؟.. اریا خشمگین بود..نوید گفت : یک دختر توسط ماشین پدر شما ربوده شده..شما باید با ما به کلانتری بیاید..بیژن با ترس روی صندلی جا به جا شد و گفت :م..من؟..ولی اخه..ماشین پدر من که دست من نیست..اریا با اخم نگاهش کرد وگفت :ولی اون ماشین ِ پدر شماست..انکار که نمی کنید؟..--نه..ولی..--بسیار خب..همراه ما بیاید.. هر دو از جایشان بلند شدند..بیژن با ترس از جایش بلند شد..نوید جلو می رفت..بیژن هم پشت سرش بود..اریا هم پشت ان دو حرکت کرد..بیژن نمایشگاه را به پسرسپرد ..هر 3 از نمایشگاه خارج شدند.. نوید به طرف ماشین رفت..بیژن از فرصت استفاده کرد و فرار کرد..اریا دستش را به اسلحه ی کمریش گرفت و دنبالش دوید..فرمان ایست داد ولی بیژن به سرعت می دوید..اریا رو به نوید اشاره کرد..نوید سرش را تکان داد و سوار ماشین شد..اریا به دنبال بیژن می دوید..پیاده رو شلوغ بود..بیژن داخل کوچه شد..اریا هم پشت سرش بود..چند کوچه را رد کردند..اریا اسلحه ش را در اورد..فرمان ایست داد ولی بیژن بی محابا می دوید..به سرکوچه که رسید نوید با ماشین جلویش را گرفت..بیژن با دیدن ماشین برگشت که سینه به سینه با اریا رو به رو شد..نوید سریع به دستان بیژن دستبند زد..اریا با خشم نگاهش کرد و گفت :برات گرون تموم میشه بیژن کیهانی..این فرارت خیلی چیزا رو به ما ثابت کرد..نفس زنان گفت :جناب سرگرد..من..--ساکت شو..سروان محبی ببرش تو ماشین..نوید بازویش را گرفت وبه طرف ماشین رفت..هر 3 سوار شدند و نوید حرکت کرد.. بیژن روی صندلیش جا به جا شد و با صدایی ناله مانند گفت :جناب سرگرد هر کار بگید می کنم ..فقط منو نندازید زندان..اریا رو به رویش ایستاد و با اخم نگاهش کرد..--بخوای نخوای زندان میری..ولی اگر با ما همکاری کنی به نفع خودت تموم میشه..--چکار کنم؟..رو صندلی نشست..سعی کرد ارامش خودش را حفظ کند..--زنگ می زنی به اون دوستت که ماشین رو دادی دستش..باهاش قرار میذاری که بیاد ماشینو بهت تحویل بده..از اونجا به بعدش دیگه با تو کاری نداریم..اگر طبق گفته های من عمل کنی مطمئن باش تو مجازاتت تخفیف قائل میشیم ولی اگر بخوای ..تند تند گفت :باشه باشه..هر چی شما بگید همون کارو می کنم..--خوبه.. موبایل بیژن را که قبلا ازش گرفته بود به طرفش گرفت..بیژن لرزان موبایل را از دست اریا گرفت ..نفس عمیق کشید ..بعد از تمام شدن مکالمه اریا موبایل را از او پس گرفت..--خیلی خب..امشب راس ساعت 9 میری سر قرار..ما تعقیبت می کنیم..اگر بخوای پا کج بذاری مطمئن باش برات گرون تموم میشه..فهمیـــدی؟..--بله..فهمیدم جناب سرگرد..*******توی اتاقش بود..پشت پنجره ایستاده بود..به ساعتش نگاه کرد..زمان زیادی مانده بود..دوباره از پنجره به بیرون نگاه کرد..تمام فکر و ذهن و حواسش پیش بهار بود..اینکه الان چه می کند؟..در چه حال است؟..شاهد با او چکار دارد؟.. و ..از چیزی که از ان وحشت داشت هتک حرمت بهار بود..ریخته شدن ابروی بهار و خودش..بی حیثیت کردن او..از فکر کردن به ان هم تنش می لرزید..دوست داشت مثبت فکر کند .. به خود امید بدهد که بهارش پاک می ماند..ولی روی چه حسابی؟..شاهد مرد پستی بود..بولهوس ومکار..بی شک به همین راحتی از بهار نمی گذشت..می دانست قصد پلیدی دارد..دفعه ی قبل بهار را در وضعیت بدی نجات داد..بدون تردید شاهد الان جری تر از قبل شده که به مقصود پلیدش برسد..ان هم دست درازی به بهار..همسرش..عشقش..برایش سخت بود..مرد بود وغیرتش او را به مرز جنون می رساند..هر کار می کرد تا ذهنش را از این فکر های منفی دور کند نمی توانست..سخت بود..*******شاهد از جاش بلند شد..نگاهی به اطرافم انداختم..همه چیز شیک و زیبا بود..تخت دو نفره ای که روش نشسته بودم..میز ارایش به رنگ طلایی..سمت راستم سرتاسر پنجره بود با پرده هایی از ترکیب رنگ کرم و سفید و شکلاتی..سمت چپ هم میز مشروب قرار داشت..درست مثل همون میزی که تو دبی تو اتاق شاهد بود..به سمتش رفت..مقدار کمی توی لیوان پایه بلندی ریخت ..همه رو سر کشید..ابروهاشو کشید تو هم..نگاه کوتاهی به من انداخت..سرشو چرخوند..روی صندلی اونطرف اتاق نشست..سیگارشو روشن کرد و پک عمیقی بهش زد..دودش رو با ژست خاصی بیرون داد ..تمام حواسم به اون بود..منتظر بودم حرف بزنه..پا روی پا انداخت و نگاه تیز و دقیقش رو به من دوخت.. -- من هم تو دبی شرکت تجاری دارم و هم اینجا..اون کاباره ها و دیسکوهایی هم که فقط یکیشو دیدی برای سرگرمی ِ منه..خرید دخترهای ایرانی از شیخ های عرب هم یه امرمیشه گفت عادی بین پولدارهای عرب محسوب میشه..البته شیخ ها در ردیف اول قرار دارن و همیشه بهترین ها گیر اونا میافته..ولی من فرق داشتم..هم ثروت زیادی داشتم و هم اینکه..پوزخند زد و گفت :هم اینکه فکر می کردم اونا رو تو مشتم دارم..ولی همه ش یه خیال باطل بود.. پک دیگه ای به سیگارش زد و دودشو داد بیرون..ادامه داد :تو یکی از معامله هام با یکی از عرب های گردن کلفت به مشکل برخوردم..فکر نمی کردم یه روز همین مرد بخواد به خونه م حمله کنه و قصد جونم رو بکنه.. چشماشو ریز کرد و نگام کرد..--اون شب که می خواستم با تو باشم..اون 3 تا مرد از طرف همون مرد عرب اجیر شده بودن که منو بکشن..تو قانون اون مرد عرب این بود که مزاحم باید از سر راه برداشته بشه..منم براشون یه جور مزاحم بودم..کسی که همیشه ازشون جلو می زنه..یه مرد ایرانی الاصل..نمی تونستن اینو ببینن..موفقیت و پیشرفت من رو در همه ی زمینه ها..ولی من همیشه فکر می کردم پول..مقام و ثروتم باعث میشه کسی چنین اجازه ای به خودش نده که بخواد چنین غلطی رو بکنه و منو بکشه.. پوفی کرد وسرشو تکون داد..به سیگارش پک زد و تو جاسیگاری روی میز خاموشش کرد..به صندلیش تکیه داد..نگام کرد و گفت :اون شب بعد از فرارت امبولانس اومد..منتقل شدم بیمارستان..گلوله به جای حساسی برخورد نکرده بود..ولی حالم وخیم بود..2 هفته ی تمام بستری بودم..5 روز بیهوش بودم..ولی زنده موندم..برگشتم عمارت..دیگه با اون مرد کاری نداشتم..تصمیم گرفتم با مردان عرب دیگه وارد معامله نشم..ازنظر تجارت خوب بود..همه در یک سطح بودن ..ولی قاچاق مواد و معامله های غیرقانونی برام صرفی نداشت..فهمیدم نمی تونم با این جماعت در بیافتم..ابروشو انداخت بالا و با پوزخند ادامه داد :قید تو رو هم زده بودم..ولی همیشه حرفات تو گوشم زنگ می زد..وقتی که از خودت می گفتی..از عشق وعلاقه ت به وطنت..پدر من ایرانی بود..شغلی که الان من دارم رو یه روز پدرم داشت..عاشق یه زن عرب شد..چون ثروت بسیار زیادی داشت تونست باهاش ازدواج کنه..وگرنه تو قانون خانواده ی مادرم این بود دختر با مردی غیر از عرب حق نداره ازدواج کنه..البته خانواده ی مادرم هم ثروت کمی نداشتن..ولی خب نه بیشتر از پدرم..از همون بچگی پدرم تو گوشم می خوند که نسبت به کشور خودم سرد باشم..اونجا موفقیتی در انتظارم نیست..انقدر گفت و گفت که همه ی ذهن و باورم از یه ایرانی به یک عرب اصیل تبدیل شد..همه ی کارها و رفتارهای من هم درست مثل شیخ های عرب بود..دوستانی داشتم که عرب بودن و واقعا هم مردمان خوبی بودند..شریف و با خانواده..ولی خب..تعداد کسانی که باهاشون بیشتر اشنا بودم و همه از جنس همین شیخ های طماع و هوس باز بودند بیشتر بود.. از جاش بلند شد..قدم می زد..ادامه داد :تو هم برام با بقیه یکی بودی ولی جسورتر و گستاخ تر..نظرمو جلب نکردی ولی ذهنمو چرا..با حرفات..با کارات..ولی هنوز هم برام با بقیه فرقی نمی کردی..حتی بعد از فرارت هم هیچ حسی نداشتم..برعکس..ازت نفرت خاصی داشتم..من تو رو خریده بودم..پس مال من بودی..ولی تو فرار کردی..با اون مردی که می گفتی عاشقشی..همونطور که گفتم من تو ایران هم تجارت می کنم..اره..یه شرکت تجاری اینجا دارم که همیشه بی سر وصدا راحت به بهانه ی کارم می تونم وارد ایران بشم..نه سوء سابقه ای داشتم که کسی بخواد بهم شک کنه و نه اتو می دادم دست کسی..حواسم همیشه به همه جا بود که گیر نیافتم.. -- به یکی از مهمونی ها تو ایران دعوت شدم..قرار بود باهاشون وارد معامله بشم..همه ایرانی بودن..از اون پولدارهای اسم و رسم دار که تنها تو کار قاچاق عتیقه و مواد و دختر بودن..من با دخترا کاری نداشتم..فقط تو زمینه ی مواد باهاشون همکاری می کردم..استقبال خوبی هم شد..همه چیز داشت خوب پیش می رفت که اون مرد رو دیدم..اول به نظرم اشنا اومد و طولی نکشید که شناختمش..همون مردی بود که تو ادعا می کردی عاشقشی..اره..خودش بود..تا اون موقع تمام سعیم بر این بود منو نبینه که موفق هم شدم..هر کجا اون بود پشتمو بهش می کردم و تو تیررس نگاهش قرار نمی گرفتم..قول معامله دادم و بی سر و صدا از خونه زدم بیرون..سوار ماشینم شدم و رفتم سرکوچه..همون جا موندم تا ببینم چی میشه..دیدم نیم ساعت بعد مامورا ریختن تو خونه و همه رو دستگیر کردن..نمی دونم کسی هم فرار کرد یا نه..فهمیدم این مرد پلیسه..بعد که در موردش پرس و جو کردم فهمیدم اسمش اریا رادمنش ِ.. به طرفم اومد..لبخند خاصی رو لباش بود..کنارم نشست..خودمو کشیدم عقب..--اون معامله رو از دست دادم ..ولی در ازاش تو رو به دست اوردم.. چشمام از زور تعجب گرد شد..ادامه داد :سرگرد رو تعقیب کردم..چشم ازش بر نمی داشتم..اگرخودم هم نبودم براش به پا می ذاشتم..اومدم شمال..می دونستم هر کجا که اون باشه تو هم هستی..نمی دونم چرا..تا اون موقع حتی بهت فکر هم نمی کردم..ولی با دیدن اون مرد یه حسی در من بیدار شده بود که بیام و پیدات کنم..هدفم مشخص نبود..ولی وقتی با اون دیدمت که از خونه اومدی بیرون فهمیدم چی می خوام..باید تو رو با خودم می بردم..بالاخره موفق شدم..و تو الان اینجایی.. با شنیدن حرفاش هیچ حسی نداشتم..اون یه مزاحم بود تو زندگیم..با خشم دندونامو روی هم فشردمو نگاش کردم..گفتم :تو یه عوضی ِ پستی..چرا منو دزدیدی؟..دیگه چی از جونم می خوای؟..اریا شوهره منه ..من زنشم..واقعا شرم نمی کنی نه؟..ابروشو انداخت بالا و پوزخند زد :نه..شرم نمی کنم چون تو به زودی ازش جدا میشی.. چشمام داشت از کاسه می زد بیرون..-تو یه روانی هستی..یه بیمار..من عاشق شوهرم هستم..می فهمی؟..عاشقش..هرگز اینکارو نمی کنم..بهتره بذاری برم وگرنه پشیمون میشی.. به طرفم خیز برداشت..چسبیدم به بالای تخت..نگاه خاکستریشو دوخت تو چشمامو گفت :مثلا چه غلطی می کنی؟..هان؟..این تو بمیری دیگه از اون تو بمیری ها نیست دختر جون..اینبار برای همیشه مال منی..شوهرت هم برام مهم نیست..اگر برای تو مهمه طلاق می گیری..ولی قبلش با من میای.. اب دهانمو قورت دادم و با اخم گفتم :من با تو هیچ کجا نمیام..فکر کردی اشغال.. چونمو گرفت تو دستشو گفت :میای..با پاهای خودت هم میای..می برمت دبی..ولی ازت نمی خوام تو دیسکو برام کار کنی..تو خونه ی خودم می مونی..با لحن خاصی گفت :گفته بودم از دخترایی چون تو نمی گذرم..جسور و بی پروا..نگاه سبز وحشی..صورت و بدنی ظریف و دلنشین..نه دخترجون..من تو رو خریدم..از اول هم مال من بودی..الان هم هستی..شوهرت هم برام مهم نیست..همین فردا از اینجا می برمت..همه چیز اماده ست..شناسنامه و پاسپورتت هم اماده کردم..توی این مدت بیکار نبودم.. اشکم در اومده بود..ولی لحنم محکم بود..--کثافته عوضی..چرا نمیذاری به حال خودم باشم؟..چرا می خوای نابودم کنی؟..بذار برم پیش شوهرم..تو رو خدا این کارو با من نکن..مگه تو وجدان نداری؟.. موچ دستمو سفت چسبید..با خشم زل زد تو چشمام..--چرا دارم..وجدان دارم..برای همین هم می خوام تو رو با خودم ببرم..چون تو از اول هم مال من بودی..-ولی تو که دیگه به من فکر هم نمی کردی..خودت گفتی فراموشم کردی..پس دیگه چی از جونم می خوای؟..اصلا حرف حسابت چیه؟..--هه..حرف حساب؟..اره خب..گفتم فراموشت کردم ولی ندیده بودمت..دنبالت نیومدم..بی خیالت شده بودم..ولی در اصل اینطور نبود..اینو وقتی فهمیدم که برای پیدا کردنت تا شمال اومدم.. دیدمت..اوردمت اینجا..فهمیــدی؟..وقتی چشمم بهت افتاد و بعد از این مدت دیدمت تازه فهمیدم می خـوامـت.. لال شده بودم..این اشغال چی داشت می گفت؟!..دستمو ول کرد..از جاش بلند شد..کنار تخت ایستاد..با خشم نگام کرد و گفت :بهتره با من راه بیای بهار..وگرنه بد می بینی..میریم دبی..اونجا ترتیب کارا رو میدم تا از شوهرت جدا بشی..عشقو این چرت و پرتا رو هم بریز دور..از حالا به بعد فقط پموچ دستمو سفت چسبید..با خشم زل زد تو چشمام..ارسا شاهد..فقط من تو زندگیتم..بلند داد زد :فهمیـــدی؟.. نگاه خشمگینش رو از روی صورتم برداشت و با قدم هایی بلند از اتاق بیرون رفت..داشتم تو سرم حرفاشو حلاجی می کردم..گفت..منو می خواد؟!..می خواد منو ببره دبی؟!..وااااااای..نه..نه..خدایا نجاتم بده..اریا..من بدون اریا نمی تونم..خدایا کمکم کن..اینبار دیگه دوام نمیارم..خودمو می کشم..خودمو می کشم خدااااااا.. جیغ کشیدم و سرمو محکم کوبوندم رو تخت..داشتم دق می کردم..مشکلاتم با اقابزرگ هنوز هل نشده بود که این مشکل گریبان گیرم شد..باید چکار کنم؟!..من هیچ وقت از اریا جدا نمیشم..هیچ وقت..صداش و اهنگ کلامش تو گوشم بود..زمزمه های عاشقانه ش..ضربان قلبش که بهم ارامش می داد..من اریا رو می خواستم..کسی که عاشقش بودم..کسی که قلبم به به عشق اون می تپید..اریا..تو الان کجایی؟!.. نوید ماشین را گوشه ای زیر پل نگه داشت..اریا نگاهی به اطراف انداخت..بیژن ان طرف با فاصله ی نسبتا زیادی ایستاده بود..دستانش را با اضطراب به هم می مالید..نوید نگاهش کرد و گفت :به نظرت میشه بهش اعتماد کرد؟..اریا مکث کوتاهی کرد و گفت :فعلا چاره ای نداریم..به چهره ش که نمی خوره زرنگ باشه..مگه نمی بینی چطور عین بید داره می لرزه؟..-- اگه بخواد زرنگ بازی در بیاره چی؟..اریا با عصبانیت گفت :خیلی بیجا کرده..اون ترسیده..هم ازش ادرس داریم هم جرمش با این کار سنگین تر میشه..اینطور که این داره می لرزه حاضره همه جوره همکاری کنه تا زندان نیافته..--ولی میافته..-اونو دیگه قاضی مشخص می کنه..فعلا همه ی دغدغه ی من پیدا کردن بهاره.. نوید سرش را تکان داد و ارام گفت :نگران نباش..ایشاالله پیداش می کنیم..اریا دندان هایش را با خشم روی هم سایید..دستش را مشت کرد و از پنجره بیرون را نگاه کرد..زیر لب غرید :وای به حال ِ شاهد اگر بلایی سر بهار اورده باشه..به ولای علی زنده ش نمی ذارم..خودم می کشمش..نوید نگاهش کرد..اریا از زور خشم سرخ شده بود..درکش می کرد..بهار زن اریا بود و با فکر به اینکه تا به الان ممکن است چه بلاهایی به سرش امده باشد این چنین ارام و قرار نداشت.. داشتم توی باغ قدم می زدم..زیر یکی از درختا نشستم و چشممو دوختم به در ویلای اقابزرگ..یعنی روزی می رسه که اقابزرگ منو به عنوان یکی از اعضای خانوادش بپذیره؟.. عکس مادرمو از توی جیب مانتوم در اوردم و گرفتم جلوی صورتم..زل زدم بهش..تو دلم داشتم باهاش درد و دل می کردم..ازش می خواستم برام دعا کنه..برای خوشبختیم..برای راهی که در پیش داشتم و این تنها وصیت خودش بود
زینت.. زینت خدمتکار اقابزرگ سراسیمه وارد هال شد.. --بله اقا.. -شام من حاضره؟.. --بله اقا داشتم میز رو می چیدم..بفرمایید.. از جایش بلند شد..با قدمهایی محکم به طرف میز غذاخوری رفت..درست ان طرف سالن بود..میز مثل همیشه به زیبایی چیده شده بود.. سر میز نشست..نگاهش روی غذاها چرخید..سمت راست خورشت قیمه بادمجان و پلوی زعفرانی و سمت چپش خورشت فسنجان و اش داغ و خوش طعم.. --از کدوم میل دارید اقا؟.. مکث کوتاهی کرد وگفت :فعلا کمی اش می خورم.. --بله ..چشم.. خدمتکار کمی اش داخل بشقاب ریخت و جلوی اقابزرگ گذاشت..قاشق اول را که به دهان برد..از مزه و طعمش خوشش امد.. با اشتها ولی در ارامش کامل شروع به خوردن کرد..پس از ان کمی از فسنجان خورد..ان هم مزه ی فوق العاده ای داشت.. --زینت.. --بله اقا.. --غذاها امروز طعم و مزه ش فرق کرده..خودت پختی؟!.. خدمتکار کمی سکوت کرد وگفت :نه اقا..فسنجون و اش رو من نپختم.. نگاهش رنگ تعجب به خود گرفت.. --پس کی پخته؟!.. لبش را گاز گرفت و گفت :پشت در گذاشته بودن.. چشمان اقابزرگ گشاد شد.. با خشم داد زد :چــــی؟!..غذایی که پشت در گذاشته شده رو اوردی گذاشتی جلوی من؟!..اگر.. خدمتکار هول شده بود.. با ترس گفت :ن..نه قربان..خودم امتحانش کردم..سالمه.. --باز هم نباید همچین غلطی رو می کردی..دلت می خواد اخراج بشی؟.. با وحشت گفت :ن..نه قربان..ببخشید دیگه تکرار نمیشه.. --کی گذاشته بود؟.. --نمی دونم اقا..ولی کسی جز عروستون و نوه تون توی این باغ نیست..حتما.. با عصبانیت دا د زد :برش دار ببر..همین حالا.. خدمتکار با ترس دست لرزانش را پیش برد و ظرف فسنجان را برداشت.. همان موقع تقه ای به در خورد.. اقابزرگ رو به زینت گفت :ولش کن..برو ببین کیه.. --بله اقا.. به طرف در دوید..وحشت کرده بود.. اقابزرگ نگاهی به ظرف غذا انداخت..طعم خوش اش و فسنجان تحریک کننده بود.. ولی وقتی یادش می افتاد که ان دختر این غذاها را پخته با انزجار رویش را بر می گرداند.. سرش را چرخواند.. با دیدن بهار تعجب کرد.. اریا و نوید جلوی در ویلا وایسادن.. اریا :بهار بذار منم باهات بیام.. -نه اریا..می خوام تنها برم..بالاخره باید از یه جایی شروع کنم دیگه.. --حالا نمیشه بی خیال بشی؟.. -نه..تازه داره دیرمیشه..تا کی صبر کنم؟..باید باهاش حرف بزنم.. --چرا الان؟..بذار یه وقت دیگه.. جدی گفتم :همین الان بهترین موقع ست.. -- تو اقابزرگ رو نمی شناسی.. نمیذاره حرفتو بزنی.. -یه کاریش می کنم..اگر هم نذاشت بر می گردم..ولی تموم تلاشمو می کنم..بذار برم.. سکوت کرد..بعد از چند لحظه گفت :خیلی خب..برو..من و نوید اینجا منتظرت می مونیم..زود برگرد.. به روش لبخند زدم و سرمو تکون دادم.. در زدم..خدمتکار در رو باز کرد..با تعجب نگام کرد ولی من با لبخند رفتم تو..وسط سالن ایستادم..نگاهمو چرخوندم..روی اقابزرگ ثابت موند..سر میز نشسته بود.. با لبخند به طرفش رفتم..نگاهش به من پر از تعجب بود..سعی می کردم اروم باشم..باید تموم تلاشم رو می کردم..اگر بهم توهین می کرد..حتی تو صورتم می زد بازم باید حرفمو بزنم.. اخم غلیظی نشست رو پیشونیش..از رو صندلی بلند شد.. با خشم گفت :تو اینجا چکار می کنی؟!..برو بیرون..مگه بهتون نگفته بودم دیگه اینطرفا پیداتون نشه؟.. لبخندمو حفظ کردم..اروم باش بهار.. -سلام.. به میز غذا اشاره کردم و گفتم :ببخشید..می دونم بدموقع مزاحمتون شدم..ولی می خواستم.. --برو بیرون دختر..هی هیچی نمیگم دور برتون داشته؟..زینت بندازش بیرون.. زینت به طرفم اومد که دستمو گرفتم جلوش..وایساد.. با ارامش رو به اقا بزرگ گفتم :راه خروج رو بلدم..لطفا بذارید حرفامو بزنم..بعد هر کار خواستید بکنید..خواهش می کنم.. با غرور پوزخند زد و گفت :من حرفی با تو ندارم..می خوای التماس کنی؟..می خوای به پام بیافتی تا قبولتون کنم؟.. محکم گفتم :نه.. چشماش از زور تعجب گرد شد.. ادامه دادم:نه اقابزرگ..من اینجا نیومدم که به دست و پاتون بیافتم و التماس کنم..اومدم حرفامو بزنم و برم..صاف و پوست کنده..راست و حسینی..می دونم که دوست ندارید غرور نوه و اعضای خانواده تون خورد بشه..به اعضای خانواده و شرف خانوادگیتون بیش از اینها اهمیت می دید..الان پیش خودتون میگین اریا نوه تون نیست..ولی هست..بخواین نخواین اریا عضوی از این خانواده ست..من خودمو کوچیک می دونم..اصلا ارزش خانواده ی شما بالاتر ازاین حرفاست..من توی این دنیا فقط اریا رو دارم..فقط اونو دارم و همین که شوهرمه برام کافیه.. به عصاش تکیه داده بود و دقیق به حرفام گوش می کرد.. --این حرفا به من مربوط نیست..مگه با تو نیستم دختر؟..نمی خوام چیزی بشنوم..برو بیرون.. -نه..باید حرفامو بزنم..قول میدم بعد خودم برم و دیگه هم اینطرفا پیدام نشه..بذارید بگم.. داد زد :خفه شو..حق نداری چیزی رو به من تحمیل کنی..به چه حقی اینطور تو روی من می ایستی و حرفتو می زنی؟.. -من هیچ وقت همچین اشتباهی رو نمی کنم..مگه دیوونه م که بخوام تو روی شما بایستم؟..فقط می خوام حرفامو بزنم همین.. --من حرفی با تو ندارن.. -ولی من دارم.. غرید :گستاخی نکن دختر..زینت بگو اریا بیاد ببرش بیرون.. -نه..تو رو خدا..من که کاری به شما ندارم..ازتون خواهش کردم بذارید حرفامو بزنم..بعد میرم رد کارم..قول میدم.. چیزی نگفت.. ولی نگاهش مملو از خشم و عصبانیت بود.. باید می گفتم..همه چیزو.. - من یتیم بزرگ شدم..مادرم با ترس و مشکلات زیر نگاه های مردم..نگاه های هیز و فرصت طلب مردهای اطرافش..من رو بزرگ کرد..دردسر و سختی کشیدیم.. نمی خوام براتون بگم چیا بوده که بعد فکر کنید می خوام کاری کنم برام دل بسوزونید..نه..بحث این حرفا نیست..فقط می خوام بگم منم مشکلات زیادی رو متحمل شدم..یه دختر 18 ساله و این همه سختی..به خدا حق نیست.. مادرم سرطان خون داشت..بیمار بود..پول داروهاشو نداشتم..اهل خودفروشی هم نبودم..حاضر بودم بمیرم ولی تن به این خفت ندم..توی شرکتی که کار می کردم پسر رییس شرکت اومد خواستگاریم..پولدار بودن ولی FONT color=#000099من نمی خواستمش..جواب رد دادم..تا اینکه یک شب حال مادرم بد شد..تا پای مرگ رفت..قرصشو دادم..جرقه ای تو سرم زده شد..یه هشدار..اینکه اگر این قرص نبود مادرم الان میمرد..پولی نداشتم که داروهاشو بخرم.. مجبور شدم با اون پسر نامزد کنم..تو کار خلاف بود و من نمی دونستم..طی اتفاقاتی نامزدیمو بهم زدم..با اریا اشنا شدم..پلیس بود و من متهمش..به چه جرمی..توی کیفم مواد جاساز کرده بودن و گفتن من مواد حمل می کنم.. اریا کمکم کرد..دنبال حقیقت بود و مجرم اصلی رو پیدا کرد.. می دونید کار کی بود؟..نامزد سابقم..چون دست رد به سینه ش زده بودم اینجور نابودم کرد..ولی اریا نجاتم داد..اون فرشته ی نجات من شد..بی گناه افتادن تو زندان خیلی سخته..ذره ذره نابود میشی.. مادرم داشت رو تخت بیمارستان جون می داد که تو مسیر به من و اریا حمله شد..پرت شدیم تو دره..ولی خدا خواست نجات پیدا کردیم..اریا بازوش زخمی شده بود..بی جون بودم..هیچ کدوم حال خوبی نداشتیم..بازم بهمون حمله شد ولی فرار کردن.. اون شب رو فراموش نمی کنم که گیر گرگا افتادیم..اگر اون ماشین نبود بدون شک خوراک حیوونای وحشی می شدیم.. صبح زود به طرف روستایی که اریا می شناخت حرکت کردیم..من ضعف داشتم..معدم می سوخت..نمی تونستم راه برم..اریا مجبور بود دستمو بگیره..هر دو به محرم و نامحرم بودن اهمیت می دادیم..معذب بودیم..اریا پیشنهاد کرد فعلا صیغه ی محرمیت بخونیم تا راحت باشیم..دیدم چاره ای نیست و قبول کردم..خودش صیغه رو خوند و ما محرم شدیم..برای 5 روز..چون معلوم نبود تا چه مدت این وضع ادامه داشته باشه.. رسیدیم روستا و نجات پیدا کردیم.. ولی از طرفی هم ما تغییر کرده بودیم..احساسمون چیز دیگه ای بود.. برگشتیم تهران وقتی ازش جدا شدم انگار یه تیکه از وجودم ازم دور شد..قرار بود فرداش بیاد شمال..همون شب اومد به دیدنم و بهم یه گردنبند داد..جای مهریه م.. به پلاکم دست کشیدم و ادامه دادم :مادرم همون شب مرد..یه دختر..تک و تنها..بی پشت و پناه..من هیچ کس رو نداشتم..هیچ کس..بی کس تر از من پیدا نمی شد.. بعد از چهلم مادرم یک شب رعد و برق زد و بارون شدیدی بارید..ترسیده بودم..برقا قطع شده بود..تنها بودم..داشتم از ترس میمردم..به فکرم رسید برم خونه ی همسایه..ادمای خوبی بودن..راهی جز این نداشتم.. ولی همین که جلوی خونه شون ایستادم یکی جلوی دهانمو گرفت و بیهوش شدم..نامزد سابقم..کیارش..می خواست ازم انتقام بگیره..می خواست نابودم کنه..بهم گفت اریا رو کشته و حالا می خواد منو بدبخت کنه..برای همین منو فرستاد دبی.. به اینجای حرفم که رسیدم مکث کردم..اقا بزرگ با نگاهی که هم سرد بود و هم پرتعجب به من زل زده بود.. با بغض گفتم :منو فرستاد دبی..پیش شیخ های عرب..ولی خدا کمکم کرد و گیرشون نیافتادم..یه مرد ایرانی منو خرید..بهم کاری نداشت..می گفت به وقتش..درست همون شبی که می خواست کار دستم بده اریا سر رسید.. اشک از چشمام چکید.. -اریا زنده بود..با دیدنش انگار خدا دو دستی دنیا رو بهم داده بود.. فرار کردیم..رفتیم مسافرخونه..ولی باز هم من و اریا تنها بودیم..درست نبود..برامون سخت بود..برای همین باز به هم محرم شدیم..1 ماهه صیغه خوندیم..به کمک سفارت ایران برگشتیم..دیگه اریا تنهام نمی ذاشت..محرم بودیم ولی دست از پا خطا نمی کرد..مرد بود..واقعا مردونگی رو در حقم تموم کرد.. گفت عقد کنیم..من تنها بودم..بی پشت و پناه..کسی رو جز اریا نداشتم..اگر اونو هم از دست می دادم معلوم نبود عاقبتم چی می شد..با شناختی که رو خودم داشتم تن به کارهای ناجور نمی دادم..خودمو خلاص می کردم..همیشه خودکشی رو گناه بزرگی می دونستم..هیچ وقت ایمانمو از دست ندادم..برعکس سعی می کردم قوی ترش کنم..مشکلات رو تحمل می کردم ولی سست نمی شدم..به جاش می خواستم محکم بشم.. یه دختر 18 ساله تو اوج جوانی وشادابی باید خوشبخت باشه ولی من نمی تونستم ..فقط با اریا خوشبخت بودم.. عقد کردیم..گفت منو می بره پیش خانواده ش..گفت ازتون توقع خوشرفتاری نداشته باشم ولی تحمل کنم..توقعی هم نداشتم..بهتون حق می دادم..شما اگر از این بدتر هم به سرمون می اوردین حق داشتین..کار ما درست نبود..اینکه پنهانی عقد کردیم واقعا کار اشتباهی بود.. ولی توروخدا..شما رو به ابروی زهرا قسم میدم..لحظه ای خودتون رو بذارین جای من..ببینید من توی اون موقعیت..تو اوج بی کسی..راه دیگه هم داشتم؟.. من اریا رو دوست داشتم..به خداوندی خدا دارم راست میگم..اریا یه مرد واقعیه..کمکم کرد..نجاتم داد..عاشقش شدم..خودمو بهش نچسبوندم..چون اهلش نبودم..علاقه ما رو به هم نزدیک کرد..سرنوشت مارو سر راه هم قرار داد..شعار نمیدم..از خودم تعریف نمی کنم..دارم حقایقی رو میگم که در من هست..دوست دارم همه چیزو بدونید.. اشکامو پاک کردم و گفتم :من حرفامو زدم اقابزرگ..به ارواح خاک مادرم قسم می خورم که دروغی بهتون نگفتم..فقط می خواستم بدونید که من و اریا چطور با هم اشنا شدیم..چطورکارمون به اینجا کشیده شد..فکر نکنید خودمو بهش انداختم..پیش خودتون نگید این دختره هرجایی که تا چشمش به اریا افتاده خودشو چسبونده بهش و خلاص.. نه..من اونجوری نیستم..برای خودم ارزش قائلم..اینهارو گفتم که پی به حقایق زندگی من و اریا ببرید.. الان هم هر چی شما بگید من همون کارو انجام میدم..بهتون حق میدم ناراحت بشید..حتی بزنید تو صورتم..ولی ازم متنفرم نباشید.. نگاه اشک الودمو از رو صورت مات زده ش برداشتم و با قدم هایی اروم به طرف در رفتم..از ویلا خارج شدم.. اریا و نوید جلوی در ایستاده بودن..با دیدن اریا بغضم ترکید..با قدمهای بلند به طرفم اومد و سرمو بغل کرد.. --چی شده بهار!؟.چرا گریه می کنی؟!.. با هق هق گفتم :همه چیزو گفتم اریا..همه چیزو.. سرمو نوازش کرد و گفت :باشه بریم خونه..اروم باش عزیزم.. دستشو دور شونه م حلقه کرد و به طرف خونمون رفتیم..ولی من هنوز اشک می ریختم.. یادواری گذشته عذابم می داد..باید می گفتم..باید همه چیزو می گفتم و خودمو خلاص می کردم..همیشه معتقد بودم ادم باید حقیقت رو بگه قبل از اینکه دروغ جای حقیقت رو بگیره..قبل از اینکه سوتفاهم باعث خراب شدن رابطه ها بشه..رابطه ی دوستانه ای بین ما و اقابزرگ نبود..ولی همین که همه چیزو گفته بودم ارومم می کرد..لااقل چیزی رو پنهان نکرده بودم..عذاب وجدان هم نداشتم.. به نظر خودم بهترین کار رو انجام دادم..باز هم تلاش می کنم..تا ته این خط رو باید برم.. هنوز به مقصد نرسیده بودم.. بعد از شام نوید ازمون خداحافظی کرد و رفت..شب خوبی بود..با حرفا و کارای نوید واقعا شاد شده بودیم.. وقتی از ویلای اقابزرگ برگشتم انقدر با حرفاش مارو خندوند که برای چند دقیقه غم و غصه فراموشم شد.. ولی وقتی یادش می افتادم ساکت می شدم و می رفتم تو خودم.. هنوز هم راه زیادی پیش رو داشتم..بازم باید تلاش خودمو می کردم.. می خواستم ظرفا رو بشورم که اریا هم اومد تو اشپزخونه.. تو درگاه ایستاد و گفت :می خوای ظرفا رو بشوری؟.. پیش خودم گفتم :"اخیش الان میگه بده من بشورم تو برو استراحت کن..قربونش برم.." برای همین یه لبخند بزرگ نشست رو لبام و گفتم :اره عزیزم.. در کمال تعجب با لبخند شیطونی ابروشو انداخت بالا و گفت :باشه پس من میرم بخوابم..شب بخیر خانمی.. یه چشمک تحویلم داد و رفت بیرون.. عین چوب خشک وایساده بودم کف اشپزخونه..واااااا..چرا همچین کرد؟!.. نگاهش شیطون بود..با اون چشمکش دستشو خوندم..پس هوس شیطونی کرده؟..دارم برات اریا خان.. رفتم جلوی سینک ظرفشویی و شیر اب رو باز کردم..کمی بشقابا رو زدم به هم .. بعد همچین جیغ کشیدم که بدون شک صدام تا اونطرف باغ هم رفت چه برسه به اتاق خوابمون.. انگشتمو با اون یکی دستم سفت چسبیدم و خم شدم..از ته دل جیغ می کشیدم و ناله می کردم..نگاهم به در اشپزخونه بود.. اریا در حالی که رنگش عین گچ دیوار سفید شده بود هراسون اومد تو اشپزخونه..با دیدن من توی اون حالت سریع اومد طرفم و با ترس گفت :بهارم چی شده؟!..چرا دستتو چسبیدی؟!.. با ناله گفتم :اریــا..دستم..ای ای..داشتم یکی از چاقو میوه خوری ها رو می شستم که دستـــم برید..می سوزه.. دستشو اورد جلو که یه جیغ بنفــــش کشیدم.. پرید عقب.. -دست نـــزن..دارم میگم می سوزه..ای ای..اخ .. هل شده بود..با نگرانی دور خودش می چرخید.. --باشه باشه..اروم باش عزیزم..بذار زخمتو ببینم..شاید عمیق باشه..بریم درمونگاه؟!.. -نه نمی خواد..عمیق نیست.. --از کجا می دونی؟!.. -می دونم دیگه..خودم بریدم می دونم.. --چی؟!!.. -نه یعنی وقتی برید دیدم.. کلافه شده بود..اشک نمی ریختم چون درد نداشتم ..فقط می خواستم اذیتش کنم.. شونه م رو گرفت و گفت :بریم عزیزم..بریم ببینم دستت چی شده..باید پانسمانش کنم.. به ظرفا اشاره کردم وگفتم :باشه..ولی ظرفا چی؟.. نگاهش چرخید رو ظرفا و گفت :ولشون کن..خودم همه رو می شورم..نوکرت هم هستم.. -باشه پس تو اینجا باش ظرفا رو بشور من میرم دستمو پانسمان می کنم.. --خودت تنهایی؟!.. -اره..مگه چیه؟.. --مگه می تونی؟!..بذار بیام.. --نه نه..تو برو سروقت ظرفا که دستتو می بوسه.. --تو واجبتری.. -نه ظرفا مهمتره.. --چی میگی؟!..تو مهمتری نه ظرفا.. وای خدا کلافه م کرده بود..عجیب گیر داده به من.. دیدم فایده ای نداره و هیچ جوری ولم نمی کنه.. سیخ وایسادم و دستمو جلوش تکون دادم.. مات نگاهش به من و دستم بود.. با انگشت به دستم اشاره کرد وگفت :دستت.. با لبخند نگاش کردم وگفتم :اره دستم.. --سالمه؟!.. -وا..پس توقع داشتی ناقص باشه؟!.. --مگه زخم نبود؟!.. -نه..افرین حالا برو ظرفا رو بشور.. چند لحظه نگام کرد ..زل زده بود تو چشمام.. یه دفعه بلند زد زیر خنده.. تا به خودم بیام از جا کنده شدم..منو گرفت رو دستاش .. هم تعجب کرده بودم..هم خنده م گرفته بود.. -منو بذار پایین.. شیطون نگام کرد وگفت :نخیر..شما تو اتاق میای پایین نه اینجا.. با خنده گفتم :اریااااا.. بلندتر خندید وگفت :جان اریااااا..اینجوری صدام می کنی اشتهام باز میشه ها.. اخم شیرینی کردم و با ناز دستامو انداختم دور گردنش.. -الان که وقت غذا نیست..فعلا برو ظرفا رو بشور.. از اشپزخونه رفت بیرون و همونطور که رو دستاش بودم گفت :بی خیال ظرفا..تا دونه ی اخرشو فردا برات می شورم..فعلا اشتهام باز شده.. با خنده گفتم :نمیشه فعلا میل نداشته باشی؟.. نگام کرد وشیطون گفت :ضعف می کنما.. بلندتر خندیدم ..بی هوا لبامو بوسید..دیگه چیزی نگفتم.. رفتیم تو اتاق و اریا با پا در رو بست.. اون شب هم من بودم و اغوش گرم اریا و بوسه های اتشینش.. داشتم توی باغ قدم می زدم..زیر یکی از درختا نشستم و چشممو دوختم به در ویلای اقابزرگ..یعنی روزی می رسه که اقابزرگ منو به عنوان یکی از اعضای خانوادش بپذیره؟.. عکس مادرمو از توی جیب مانتوم در اوردم و گرفتم جلوی صورتم..زل زدم بهش..تو دلم داشتم باهاش درد و دل می کردم..ازش می خواستم برام دعا کنه..برای خوشبختیم..برای راهی که در پیش داشتم و این تنها وصیت خودش بود.. از پشت سرم صدای قدم های ارومی رو شنیدم..سریع عکس رو گذاشتم تو جیبم..نباید کسی عکس مادرم رو ببینه..مطمئن نبودم که کسی تا حالا مادرمو دیده یا نه؟!..دستامو گذاشتم رو پام و به روبه رو نگاه کردم..کنارم ایستاد..سرمو بلند کردم..با تعجب دیدم مادر اریاست..خواستم از جام بلند شم که دستشو گذاشت رو شونه م ونذاشت..اون هم کنارم نشست..-سلام..سرشو تکون داد و زیر لب جوابمو داد.. نگاهی به اطرافش انداخت..سرمو پایین انداخته بودم و چیزی نمی گفتم..اون هم سکوت کرده بود..جدی گفت :داشتی چکار می کردی؟..سرمو بلند کردم..نگاهش به من بود..سرد نبود..ولی ارامش داشت..صادقانه با لحن ارومی گفتم :داشتم با مادرم درد و دل می کردم..با تعجب ابروشو انداخت بالا که گفتم :تو دلم..داشتم باهاش حرف می زدم..لبخند کمرنگی زد وسرشو تکون داد..--حتما خیلی دوستش داشتی درسته؟..اهی کشیدم و گفتم :بله..کیه که مادرشو دوست نداشته باشه؟..مخصوصا من که تنها کسم مادرم بود..سکوت کوتاهی کرد وجدی گفت :الان هم احساس تنهایی می کنی؟.. سعی کردم تمام کلمات و حرفام از روی صداقت باشه..-نه..الان نه..ولی..--ولی چی؟!..-ولی تا قبل از اینکه همسر اریا بشم تنها بودم..خیلی تنها..اروم سرشو تکون داد و نفس عمیقی کشید.. --امروز زینت برام گفت که دیشب اومده بودی ویلای اقابزرگ و باهاش حرف زدی..درسته؟!..هل شدم..فکرشو هم نمی کردم که بخواد اینو بگه..پس می دونست؟!..-بله..درسته..لبخند ماتی زد و با همون لحن جدی گفت :معلومه دل و جراتت خیلی زیاده..همه ی حرفاتو زینت برام گفت..پس سرگذشت تو این بوده..سکوت کردم..بی مقدمه پرسید :اریای منو دوست داری؟!..بهت زده نگاهش کردم..واقعا هل شده بودم..باورم نمی شد این سوالو ازم پرسیده..اب دهانم رو قورت دادم وسرمو انداختم پایین..زمزمه وار گفتم :بله..مکث کرد وگفت :چرا همه ش با بله و درسته جواب میدی؟!..برای هر کلمه از حرفات یه دلیل بیار..میگی بله..خب بگو چرا؟!..لبم رو با زبونم تر کردم..باید می گفتم..-می خواین بدونید دلیلم چیه که اریا رو دوست دارم؟!..دیشب هم به اقابزرگ گفتم که منو اریا چطور با هم اشنا شدیم..یه اشنایی و یه دیدار عاشقانه نبود..من..--درسته..اونا رو می دونم..می خوام دلیلش رو بدونم..می خوام ببینم از زور تنهایی به اریا رو اوردی یا از ته دلت عاشقش بودی؟!..از سوالی که کرد همه ی وجودم لرزید..تند تند گفتم :نه ..من اون موقع که بهش دلبستم مادرم رو داشتم..توی دره گیر افتاده بودیم..از همونجا نسبت بهش احساس پیدا کردم..حسم برام مبهم بود ولی کم کم فهمیدم عاشقش شدم ونمی تونم فراموشش کنم..هر وقت ازم دور می شد میمردم و زنده می شدم..واقعا دوستش دارم..فقط سکوت کرده بود..هیچی نمی گفت..قلبم خودشو محکم به دیواره ی سینه م می کوبید..لحنش ارومتر شده بود..--اریا هم دوستت داره..باهاش حرف زدم..اون هم تورو می خواد..من از ازدواجش با بهنوش راضی نبودم..به هیچ وجه..دختر سنگینی نبود..اریا باهاش خوشبخت نمی شد..ولی از وقتی با تو ازدواج کرده می بینم که روز به روز شاداب تر و سرحال تر میشه..چندباری که اومد خونمون از کلامش..از بیانش و حالتاش می فهمیدم که خوشبخته..حس مادرانم می گفت که اریای من زندگیش رو دوست داره و عاشق همسرشه..من یه مادرم..تنها ارزوم خوشبختیه فرزندمه..اریا تنها ثمره ی زندگی من و همسرمه..از طرفی هم کارش رو درست نمی دونم..اینکه بی خبر و پنهانی ازدواج کرد..اینکه به منی که مادرش بودم اهمیت نداد و تو رو عقد کرد..واقعا از دستش دلگیرم..هنوز دلم باهاش صاف نشده ولی بازم مادرم..می بینم بچه م خوشبخته واین برام بسه..از تو هم می خوام باهاش بمونی واین خوشبختی رو از پسرم نگیری..دعای خیر من پشتتونه.. صداش بغض داشت..لباش می لرزید..درکش می کردم..از ته دلم درکش می کردم..اشک صورتمو خیس کرده بود..از جاش بلند شد که دستشو گرفتم..سرد بود..برنگشت..پشتش به من بود..از جام بلند شدم و سرمو به شونه ش تکیه دادم..با هق هق گفتم :مادرجون من از روی شما شرمنده م..به خدا قسم قصدمون بی احترامی به شما نبوده..اریا شما رو خیلی دوست داره..هم شما و هم پدرش و هم اقابزرگ رو..منم تنهام..به خدا توی این دنیا هیچ کس رو جز اریا ندارم..تنها کسم اونه..شما خانواده ی اریا هستین..هویتش..ولی من کسی رو ندارم..ازتون خواهش می کنم منو هم مثل دخترتون بدونید..بذارید مادر صداتون کنم.. بلند بلند گریه می کردم..دست سردشو گذاشت رو دستم که روی شونه ش بود..کمی فشرد وبعد هم بدون هیچ حرفی به طرف ویلا رفت..دیدم که به صورتش دست کشید..پس اونم داشت گریه می کرد..سرجام ایستاده بودم و به رفتنش نگاه می کردم..خدایا چکار کنم؟!.. پله ها پایین امد..وسط سالن ایستاد..البوم خانوادگیشان را در دست داشت..به اطراف سالن نگاهی انداخت و بلند زینت را صدا زد..-زینت..زینت..خدمتکار سراسیمه خودش را به اقابزرگ رساند ومطیعانه رو به رویش ایستاد..--بله اقا..کاغذی را به طرفش گرفت و گفت :برو اینا رو برای من تهیه کن..درضمن سر راه عینکی که سفارش داده بودم رو هم برام بگیر..این پول رو هم با خودت ببر..کاغذ را همراه یک دسته اسکناس از اقابزرگ گرفت و سرش را تکان داد..--به روی چشمم اقا..الان میرم..چادرش را سر کرد و از ویلا خارج شد.. به طرف مبل های وسط سالن رفت و روی ان نشست..عصایش را کنار پایش گذاشت..البوم را باز کرد..خاطرات را مرور می کرد..عکس همسرش ..پسرش ماهان..به روی عکس او دست کشید..قلبش گرفت..جوشش اشک را در چشمانش حس کرد ولی در هیچ حال حاضر به ریختن ان نبود..صفحه ی دیگر البوم..همه ی اعضای خانواده بودند..اریا..شباهت زیادی به ماهان داشت..هر وقت به او نگاه می کرد به یاد ماهان می افتاد..او هم به سرسختی اریا بود..ولی قلب مهربانی داشت..مغرور بود اما ارامش خاصی در رفتار و گفتارش داشت..با یاداوری اریا اه کشید ..*******2 ماه دیگه عید نوروز هم از راه می رسید..هیجان داشتم..کنار اریا..برای اولین بار میخواستم سال رو نو کنم..یه سوپ گرم وخوشمزه واسه ش پخته بودم که وقتی از ستاد برگشت بخوره..وقتی ازش چشیدم دیدم وای چه طعمی داره..خیلی خوشمزه شده بود..داشتم جلوی خونه رو جارو می زدم که نگاهم به اون طرف باغ افتاد..خدمتکار اقابزرگ چادرشو سرش کرده بود و به طرف در می دوید..کجا داره میره؟!..صاف ایستادم و به ویلا نگاه کردم..یعنی الان اقابزرگ تنهاست؟!..فکری به سرم زد..لبخند بزرگی نشست رو لبام..سریع رفتم تو و یه کاسه سوپ ریختم و گذاشتم تو سینی..یه شاخه گل هم گذاشتم کنارش..به طرف ویلا رفتم..باید خودمو بیشتر نشون می دادم..مخفی بشم که چی بشه؟.. در زدم..ولی کسی جواب نداد..دستگیره رو گرفتم وکشیدم ..در باز شد..اروم به داخل سرک کشیدم..کسی نبود..تک سرفه ای کردم و رفتم تو..یک راست رفتم سمت اشپزخونه و سینی رو گذاشتم رو میز..حتما اقابزرگ تو اتاقشه..رفتم تو سالن..نگاهی به اطراف انداختم ..با دیدن اقا بزرگ سر جام خشک شدم..دستشو به سینه ش فشار می داد..رنگش پریده بود..دهانش رو باز و بسته می کرد..انگار نمی تونست نفس بکشه..با وحشت به طرفش رفتم وجلوش زانو زدم..-اقابزرگ..اقابزرگ چی شده؟!..تو رو خدا یه چیزی بگین..واقعا ترسیده بودم..لباشو باز وبسته کرد..رو سینه خم شده بود..فقط خیلی نامفهوم و مبهم شنیدم گفت:ا..اتاقم..ک..کت..کتم..منظورشو فهمیدم ..یعنی کتش تو اتاقشه و داروهاش هم حتما تو کتشه..دیگه حال خودمو نفهمیدم به سرعت از پله ها رفتم بالا ولی اتاق اقا بزرگ کدوم بود..یه در بزرگ رو به روم بود که با بقیه فرق داشت..شاید همین باشه..بازش کردم..خودش بود..تخت یک نفره و قفسه ی پر از کتاب ..حتما همین اتاقه..به طرف چوب لباسی رفتم وکتش رو برداشتم..همه ی جیباشو گشتم..یه قوطی قرص تو جیبش پیدا کردم..باید همین باشه..سریع اومدم پایین..افتاده بود کف سالن..وای خدا.. به طرفش دویدم..شونه ش رو گرفتم وبه سختی برش گردوندم..بلند بلند نفس می کشید..سینه ش خس خس می کرد..انگار نفسش بالا نمی اومد..رنگش به سفیدی می زد..باید عجله می کردم وگرنه زنده نمی موند..با دستای لرزونم در حالی که صورتم غرق اشک شده بود یه قرص از تو قاطی در اوردم و دستمو بردم جلو و گذاشتم تو دهانش..نمی دونستم زیر زبونیه یا نه..ولی باید به خدا توکل می کردم..رفتم تو اشپزخونه وبراش اب اوردم..چشماش بسته بود..وحشت کردم..لیوانو گذاشتم رو میز وکنارش زانو زدم..با ضجه شونه ش رو تکون دادم..-اقابزرگ..اقابزرگ توروخدا چشماتو باز کن..اقابزرگ..خواهش می کنم..خدایا کمکش کن..نذار چیزیش بشه..خدایـــا..دیدم اروم چشماشو باز کرد..بین اون همه اشک و ناله لبخند زدم..ازته دلم لبخند زدم..با خوشحالی گفتم :اقابزرگ..خوبین؟..جاییتون درد نمی کنه؟..توروخدا یه چیزی بگین..فقط زل زده بود به من..هیچی نمی گفت..لیوان اب رو از روی میز برداشتم و به طرف دهانش بردم..کمی خورد..دوباره لیوان رو گذاشتم رو میز..بی اختیار شونه هاش رو ماساژ می دادم..فکر می کردم اینکار بهش کمک می کنه..حالتش نرمال شده بود..دستشو اورد بالا..با این حرکتش من هم دستمو کشیدم عقب و از جام بلند شدم..خواست عصاشو برداره که سریع برداشتم ودادم دستش..هیچی نمی گفت..به عصاش تکیه کرد واز جاش بلند شد..نشست رو مبل..در سکوت زل زده بود به من..یه برگ دستمال کاغذی از روی میز برداشتم و به چشمام و صورتم کشیدم..زیر سنگینی نگاهش معذب بودم..خواستم یه چیزی بگم که در ویلا باز شد و خدمتکار اومد تو..با دیدن من تعجب کرد..اما من خونسرد لبخند زدم و سلام کردم..زیر لب جوابمو داد..به اقابزرگ نگاه کرد.. رو به زینت گفتم :زینت خانم برای اقابزرگ سوپ اوردم..گذاشتم تو اشپزخونه..خودتون هم خواستید بخورید..به اقابزرگ نگاه کردم..نگاهش رو چرخونده بود و به میز وسط سالن نگاه می کرد..اخماش تو هم بود..با لحن ارومی گفتم :امیدوارم ازش خوشتون بیاد..نوش جانتون..نگاهش رو به من دوخت..لبخند زدم و زیر لب گفتم :ایشاالله همیشه سایتون بالا سر ما و بچه هاتون باشه..وجود بزرگتر تو خونه نعمته..این رو من که بی پدر بزرگ شدم خیلی خوب درک می کنم..بغض کردم..اشک تو چشمام جمع شد..خونه ی بی پدر و بی بزرگتر بی روحه..وجود اقابزرگ با این همه ابهت و صلابتش برای بچه هاش نعمتی بود.. با صدای لرزون وبا بغض گفتم :با اجازه..خداحافظ..به طرف دردویدم و از ویلا زدم بیرون..ایستادم..نفس عمیقی کشیدم..احساسم پر از ارامش بود..خدایا خودت کمکم کن..امیدم به توست..*******--حالتون خوبه اقا؟!..نگاهش کرد و تنها سرش را تکان داد..-برو وسایل رو بذار تو اتاقم..--چشم اقا.. بعد از رفتن زینت از جایش بلند شد..هنوز هم کمی قفسه ی سینه ش درد می کرد ولی حالش بهتر بود..عصا زنان به طرف اشپزخانه رفت..توی درگاه ایستاد..نگاهی به ظرف سوپ انداخت..به طرف ان رفت..شاخه گل را برداشت..اخم هایش هنوز هم در هم بود..ولی..زینت وارد اشپزخانه شد..اقابزرگ با لحنی سرد و خشک گفت :برام کمی سوپ بیار..زینت خشکش زد..فکرنمی کرد اقابزرگ این را بگوید..-باشه چشم..الان براتون میارم اقا..از اشپزخانه خارج شد..ولی زینت هنوز هم مبهوت مانده بود.. نگاهی به اریا انداختم..توی سالن نشسته بود..عمیقا تو فکر بود..دلیلش رو نمی دونستم ..ولی کنجکاو بودم که بدونم.. سینی چای رو گذاشتم رو میز وکنارش نشستم..نگاهم کرد و لبخند زد..دستشو انداخت دور شونه م..سرمو به شونه ش تکیه دادم..همونطور که روی سینه ش با انگشتم خط می کشیدم گفتم :اریا..--جانم خانمی..-حس می کنم از وقتی اومدی خونه همه ش تو فکری..چیزی شده؟!..نفس عمیقی کشید وگفت :چیزی که نشده..ولی..سکوت کرد..اروم سرمو بلند کردم و نگاهش کردم..نگاهشو دوخت تو چشمام..-ولی چی؟!..لباشو جمع کرد و متفکرانه گفت :نمی دونم..گیج شدم..امروز مامان بهم زنگ زد..گفت اقابزرگ ترتیب یه مهمونی رو تو ویلای کنار دریا داده..قراره 3 روزه بریم و برگردیم..به مامان گفتم اقابزرگ که دیگه منو نوه ی خودش نمی دونه..پس من وبهار نمیایم..ولی در کمال تعجب مامان بهم گفت اقابزرگ گفته لزومی نداره که اریا و زنش توی این مهمونی نباشن.. با تعجب ابروشو انداخت بالا و گفت :نمی دونم چی شده..اینکه اقابزرگ اینو گفته واسم جای تعجب داره..اخه توی این مهمونی همه ی فامیل جمع میشن..مطمئنا همه می فهمن که من ازدواج کردم..پس چرا اقابزرگ اینطور خواسته؟!..لبخند زدم وگفتم :حالا می خوای نریم؟!..نگام کرد..گونه م رو نوازش کرد وگفت :میریم خانمی..ولی بعد از اونجا 2تایی میریم روستای زراباد..با تعجب گفتم :زراباد؟!..چرا اونجا؟!..سرشو تکون داد و گفت :هم با کدخدا کار دارم..و هم اینکه میریم یه کم اب و هوا عوض کنیم..خیلی وقته از این ویلا بیرون نرفتی.. مهربون و پر از عشق نگاهش کردم و چیزی نگفتم..یه دفعه یاد موضوع امروز صبح افتادم..برای اریا هم تعریف کردم..لبخند کمرنگی زد وگفت :خب با اینکه نگران حال اقابزرگ هستم ولی این کار تو می تونه یه نشونه ی مثبت باشه..شاید اقابزرگ داره کم کم نرم میشه..خداکنه اینطور باشه..با این حرفش لبخند عمیقی نشست رو لبام..یعنی امکانش بود؟!..*******قرار بود فردا به طرف ویلای کنار دریا حرکت کنیم..چون 1 هفته ای خونه نبودیم..چمدون بسته بودم..مثل همیشه که غروب ها می رفتم تو باغ و قدم می زدم اینبار هم همین کارو کردم..در باغ باز شد..سر جام ایستادم..ماشین اقابزرگ اومد تو..راننده در عقب رو باز کرد..اقابزرگ پیاده شد..به طرف ویلا رفت..باید از رو به روی من رد می شد برای همین وقتی بهم رسید بلند و رسا سلام کردم..سرجاش ایستاد..چند لحظه صبر کرد باز به راهش ادامه داد..جوابمو نداد ولی همین که بی توجه از کنارم رد نشد و تا سلام کردم ایستاد نشونه ی خوبی بود..*******تازه رسیده بودیم..از اینکه قرار بود مدتی رو همه دورهم تو یک ویلا زندگی کنیم خوشحال بودم..همین که از ماشین پیاده شدیم..نگاهم به بهنوش افتاد..وای خدا این اینجا چکار می کنه؟!..زیر لب به اریا گفتم :بهنوش اینجا چکار می کنه؟!..نگاه بی تفاوتی بهش انداخت و گفت :متاسفانه ویلای اینا درست کنار ویلای ماست..به خاطر صمیمیتی که با اقابزرگ داشتن همین نزدیکی ویلا گرفتن که به ما هم نزدیک باشن.. حس خوبی نداشتم..از این دختر خوشم نمی اومد..تو دلم یه بسم الله گفتم و یه نفس عمیق کشیدم..نباید جلوش کوتاه بیام.. با لبخند بزرگی رو به روی من ایستاد..بدون اینکه به اریا نگاه کنه ..رو به من گفت :سلام عزیزم..بعد هم اومد جلو وگونه م رو بوسید..حتی بهش دست هم ندادم ..فقط زیر لب جواب سلامش رو دادم..بهنوش یه پشت چشم واسه اریا نازک کرد و رفت سمت دریا.. به اریا نگاه کردم..پوزخند رو لباش بود..وقتی نگاه منو روی خودش دید پوزخند جاشو به یه لبخند جذاب داد..دستشو گذاشت پشت کمرم وگفت :بریم تو عزیزم..این مدت محلش نذار وگرنه مطمئن باش انقدر رو داره که این چند روز رو به کاممون زهر کنه..حرفش رو قبول داشتم..باید همین کارو می کردم.. ویلای بزرگی بود..نمای بیرونش ترکیبی از رنگ های قهوه ای تیره و سفید بود..داخلش هم صدبرابر از بیرونش زیباتر بود..یه سالن بزرگه مستطیل شکل..از وسط سالن یک ردیف پله می خورد که انتهاش طبقه ی بالا بود..اریا همونطور که چمدون رو می کشید به طرف پله ها رفت..منم پشت سرش بودم..از پله ها رفت بالا.. --این ویلا تا دلت بخواد اتاق داره..یکی از اتاق هاش مختص به منه..هر وقت با نوید میایم اینجا این اتاق رو بر می داریم..-مگه نمیگی اینجا اتاق زیاد داره؟!..پس چرا نوید میاد پیش تو؟!..خندید و گفت :می شناسیش که..سیریشه.. اروم خندیدم و سرمو تکون دادم..جلوی یکی از اتاقا ایستاد..درشو باز کرد وبا دست به داخل اشاره کرد..--بفرمایید خانم خانما..لبخند بزرگی به روش زدم و رفتم تو..اریا هم پشت سرم اومد و در رو بست..نگاهم دور تا دور اتاق چرخید..بزرگ بود..دوتا تخت یک نفره هر کدوم گوشه ای از اتاق قرار داشت..به طرف پنجره رفتم و پرده ها رو کشیدم..نور به داخل تابید..وای خدا چه نمایی.. اریا پشت سرم ایستاد..دستشو دور کمرم حلقه کرد وسرشو گذاشت رو شونه م..زیر گوشم گفت :دوستش داری؟!..با لبخند گفتم :چی رو؟!..اروم خندید و گفت :منو..اروم زمزمه کردم :عاشقشم..گردنمو از رو شال بوسید وگفت :فدای تو بشم..ولی منظورم اتاق بود..-ولی منظور من تو بودی..اتاق هم عالیه..زمزمه کرد :چون زیاد می اومدم اینجا و توی این اتاق ..برام تکراری بود..ولی الان فرق کرده..انگار برای اولین باره که میام اینجا..می دونی چرا؟!..شالم رو اروم از روی سرم برداشت..صورتشو فرو کرد تو موهام..سرمو خم کردم سمتش..-چرا؟!..یه نفس عمیق کشید و گفت :چون عشقم پا به اینجا گذاشته.. قلبم تند تند می زد..هر بار اریا ابراز عشق می کرد حس فوق العاده خوبی بهم دست می داد..عالی بود.. تو حال خودمون بودیم که یهو در اتاق باز شد..سریع از اریا جدا شدم..هر دو با تعجب به طرف در برگشتیم..چشمام گرد شد..بهنــــوش؟!..اریا با حرص نفسش رو داد بیرون و تقریبا داد زد:تو اینجا چکار می کنی؟..مگه طویله ست که بی اجازه سرتو میندازی پایین و میای تو؟!..به اریا نگاه کردم..اخماش تو هم بود..معلومه حسابی عصبانیه..بهنوش پوزخند زد و با لحن خاصی گفت :ببخشید اریا جان..یه لحظه یادم رفت الان متاهلی و دیگه تو اتاقت تنها نیستی..ظاهرا مزاحم خوش گذرونیتون شدم..با این حرفش به من نگاه کرد..البته با نفرت..واقعا بی شرم بود..به جای اون من خجالت کشیدم..ذره ای حیا نداشت..چی گفـت؟!..مگه قبلا که اریا مجرد بود.. این راحت به اتاقش می اومده؟..از این فکر ناخداگاه اخمام رفت تو هم..اریا با خشم گفت :کم حرف بزن..چی می خوای؟!..بهنوش بدون اینکه به روی خودش بیاره با نفرت به من نگاه کرد و سوئیچ ماشین رو پرت کرد سمت اریا..با تعجب به سوئیچ نگاه کردم..اریا خم شد و برش داشت..--این دست تو چکار می کنه؟!..شونه ش رو انداخت بالا و زل زد تو چشماش.. --اقای عاشق پیشه..جدیدا خوش حواس شدی..سوئیچ رو روی ماشین جا گذاشته بودی..اریا با صدای بلند گفت :از قصد گذاشتم..چون ماشین تو ویلا بود..حالا که اوردیش پس از اتاق برو بیرون..چشمک مسخره ای تحویل اریا داد و با حرص گفت :باشه میرم..خوش باشید جناب سرگرد..از اتاق رفت بیرون و محکم درو بست. اریا برگشت سمت من..با دیدن ابروهای گره خوردم تعجب کرد..به طرفم اومد و بازوهامو گرفت:چیزی شده خانمی؟!..سرمو انداختم پایین..قلبم فشرده شد..ولی باید می گفتم..-اریا..قبلا که مجرد بودی بهنوش به اتاقت می اومد؟!..با تعجب گفت :اتاقم؟!..منظورت اینجاست؟!..-اره..--معلومه که نه..واسه چی بیاد اینجا؟!..-پس چرا اون حرفو زد؟!..نفس عمیقی کشید واروم گفت :بهار اون دختر دیوونه ست..برای اینکه حرص من و تو رو در بیاره هر کاری می کنه..برای همین گفتم بهش توجه نکن..زمزمه وار گفت :تو چشمام نگاه کن عزیزم..سرمو بلند کردم..نگاهمو دوختم تو چشماش..با لحن اروم و گیرایی گفت :بهارم به من اعتماد داری؟!..سرمو تکون دادم و زیر لب گفتم :اره..لبخند زد ..--پس بهم شک نکن..نذار حرفای صدمن یه غازه بهنوش روت تاثیر بذاره..باشه؟!..نگاهش صادق و گیرا بود..با لبخند سرمو تکون دادم ..- باشه..گونه م رو بوسید وگفت :فدای تو خانمی..وای گشنمه تو چی؟!..چشمام گرد شد..زل زدم تو چشماش..تا نگاهمو دید بلند زد زیر خنده..انقدر خندید که اشک تو چشماش جمع شد..بریده بریده گفت :وای بهار..از دست تو..دختر پیش خودت ..چه فکری کردی؟!..سرخ شدم..با شرم سرمو انداختم پایین..وقتی خوب خنده هاش رو کرد..انگشتش رو گذاشت زیر چونه م و سرمو بلند کرد..نگاهمون تو هم قفل شد..خندید و گفت :ببخشید عزیزم..ذهن تورو هم من منحرف کردم..با شرم لبمو گزیدم ..یه دفعه بی هوا سفت منو گرفت تو بغلش..تا به خودم بیام محکم لبامو بوسید..لباشو از روی لبام برداشت و اروم گفت: لبتو اینجوری گاز نگیر ..اونوقت خواستنی میشی دلم می خواد..ادامه نداد..به جاش خندید..اروم به شوخی زدم به بازوش ..-شیطون شدیا..--اره نمی دونم چرا به تو که می رسم اینجوری میشم..وگرنه اریا و شیطنت؟!..اوه اوه به هیچ وجه..خندیدم..وای که چقدر این اریای شیطون و مغرور رو دوست داشتم..اصلا فکر نمی کردم اینجوری باشه..در کنارش که بودم همه ش رو لبم لبخند بود..غم و غصه و ناراحتی در کنار اریا معنا نداشت..زیر گوشم گفت :بریم یه چیزی درست کنیم بخوریم..من که حسابی ضعف کردم..-باشه بریم..خودم یه چیز خوشمزه برات درست می کنم..دستاشو مالید به هم و گفت :به به..قربون دست و پنجه هات خانمی..لبخند زدم..از اتاق اومدیم بیرون..داشتیم از پله ها می رفتیم پایین که دیدیم اقابزرگ همراه زینت وارد ویلا شدن..اقابزرگ با دیدن من و اریا سرجاش ایستاد.. لبخند کمرنگی زدم و سرمو انداختم پایین..سلام کردم..طبق معمول جوابی نشنیدم..همراه اریا از پله ها اومدیم پایین..رو به روی اقابزرگ ایستادیم..اریا و اقابزرگ چشم تو چشم هم دوخته بودن..اریا سلام کرد..قاطع و محکم..اقابزرگ هیچی نگفت..نگاهش رو چرخوند و به رو به روش نگاه کرد..از بین ما گذشت و همراه زینت از پله ها بالا رفت..زینت داشت چمدون اقابزرگ رو می کشید که اریا به طرفش رفت .. چمدون رو ازش گرفت و برد بالا..زینت نگام کرد ..به روش لبخند زدم و سلام کردم..اون هم با لبخند گرمی جوابم رو داد..رفت تو اشپزخونه..من هم دنبالش رفتم..داشت از تو کابیت قابلمه رو بیرون می اورد..کمی برنج ریخت تو سینی ..در همون حال که داشت برنجا رو می ریخت تو قابلمه گفت :اسمت چیه دختر؟..روی صندلی اشپزخونه نشستم و دستمو زدم زیر چونه م..به دستاش نگاه می کردم که تند تند زیر اب برنج ها رو می شست..لبخند زدم و گفتم :بهار..سرشو برگردوند و با همون لبخند مهربونش نگام کرد..--اسمت هم مثل خودت قشنگه..بهار عروس فصل هاست..با شرم لبخند زدم و نگاهش کردم..-ممنونم..لطف دارید..شیر اب رو بست و قابلمه رو گذاشت رو کابینت تا برنج ها چند دقیقه ای خیس بخورن..--حقیقت رو گفتم دخترم..راستی دست پختت هم حرف نداره..سرمو انداختم پایین..-مطمئنم به دست پخت شما نمی رسه..ولی باز هم ممنونم..داشت پیاز پوست می کند..از جام بلند شدم و پیاز و چاقو رو از دستش گرفتم..-بدید من پوست می کنم..شما بشینید..--نه دخترم..چشمات می سوزه..-اشکال نداره..طبیعیه..چیزیم نمیشه..با لبخند سرشو تکون داد و دستاشو شست.. به خاطر پیاز اشکم در اومده بود..تند تند خورد می کردم..روی صندلی نشست و نگام کرد..--گفتم دست پختت عالیه..واقعا میگم..اقا بزرگ هر دستپختی رو قبول نداره..ولی غذاهای تو رو بدون هیچ ایرادی می خوره.. دستم از حرکت ایستاد..بین اون همه اشک و سوزش چشم لبخند بزرگی نشست رو لبام..ولی زینت خانم ندید..چون اونطرف اشپزخونه نشسته بود ..تو دلم ذوق کرده بودم ولی لحنم اروم بود..-نوش جونشون.. صدای اریا رو شنیدم..--بهار..برگشتم..نگاهش که به چشمام افتاد فکر کرد گریه کردم..رنگ نگاهش نگران شد..بدون توجه به زینت خانم گفت :چی شده عزیزدلم؟!..چرا چشمات قرمزه؟!..به طرفم اومد..سرمو چرخونده بودم..ولی هنوز نمی دونست دارم پیاز خورد می کنم..همونطور که می اومد جلو با نگرانی گفت :بهارم..گریه کردی؟!..کنارم ایستاد و بازومو گرفت..نگاهش سر خورد رو دستام..با تعجب ابروهاشو داد بالا..از گوشه ی چشم به زینت خانم نگاه کردم..وای خدا داشتم از زور شرم اب می شدم..روی لب های زینت خانم لبخند بود..ولی صورت من سرخ شده بود..انگار هنوز تو حال خودش بود که گفت :ا..داشتی پیاز خورد می کردی؟!..فکر کردم داری گریه می کنی.. نگران شدم خانمم..وای خدا ..داغ کرده بودم..زیر نگاه خیره و گرم زینت خانم زبونم بند اومده بود..شرمم می شد که اریا جلوی کسی اینطور باهام رفتار کنه.. تک سرفه ای کردم و با چشم به زینت اشاره کردم..اریا یه تای ابروشو داد بالا و مسیر نگاهمو دنبال کرد..نگاهش که به زینت خانم افتاد سیخ سرجاش وایساد و تند سلام کرد..وای از این حرکتش شرمم فراموشم شد و اروم زدم زیر خنده..هل شده بود..بدتر از من سرخ شد و با یه "ببخشید با اجازه" با قدم های بلندی از اشپزخونه زد بیرون.. همین که رفت بیرون جلوی دهانم رو گرفتم وبلند زدم زیر خنده..زینت خانم هم از زور خنده اشک به چشمش نشسته بود..سرشو تکون داد و گفت :امان از دست جوونای امروزی..دخترم معلومه خیلی خاطرتو می خواد..تو دلم گفتم :من صدبرابر خاطرشو می خوام..با لبخند سرمو انداختم پایین..نفس عمیقی کشید و با لحن گرم و مهربونی گفت :ایشاالله خوشبخت بشید دخترم..زیر لب تشکر کردم..پیازا رو خورد کردم و به کمک زینت خانم غذا رو اماده کردیم..یه قرمه سبزی خوشمزه و خوش طعم..*******در حالی که یه سینی با 2 تا لیوان شیرکاکائو و کیک تو دستم بود رفتم تو اتاقمون که دیدم اریا رو تخت دراز کشیده و نگاهش خیره به سقفه..با باز شدن در نگاهش به سمتم چرخید..با دیدنم لبخند زد و نیم خیز شد..با لبخند به طرفش رفتم..رو تخت نشست..سینی رو گذاشتم رو میز وکیک و شیر کاکائو رو دادم دستش..--دستت درد نکنه خانمی..-نوش جان.. کمی از شیر کاکائوم رو مزه مزه کردم..نگاهش کردم..یه ضرب شیر رو سر کشید..با دستمال لباشو پاک کرد و گفت :وای کم کم داشتم ضعف می کردم..اومدم تو اشپزخونه که یه چیزی بخورم..یه سوتی عظیم که دادم هیچ..بی خیال شکم هم شدم..اروم خندیدم.. -وای اریا از دست تو..جلوی زینت خانم هی داشتم سرخ و سفید می شدم..ولی تو ول کن نبودی..صورتشو اورد جلو زیر گوشمو بوسید..با لحن خاصی گفت : تو سرخ و سفید هم بشی بازم خواستنی هستی..با ناز صورتمو کشیدم عقب و گفتم :اریـــا..خندید و گفت :جون دل اریا..چند بار بگم اینجوری صدام نکن ..اشتهام باز میشه..اخم شیرینی کردم که با لبخند گونه م رو بوسید..خودشو کشید عقب و به بالای تخت تکیه داد..نفسش رو داد بیرون و گفت :وقتی چمدون رو گذاشتم تو اتاق اقابزرگ داشتم از اتاقش می اومدم بیرون که صدام زد..با تعجب برگشتم ببینم چکارم داره که دیدم پشتش رو کرده به من و داره از پنجره بیرون رو نگاه می کنه..مثل همیشه..قاطعانه گفت:بهنوش وخانواده ش حق ندارن وارد ویلای من بشن..اگر یک بار دیگه ببینم پای این دختره به خونه ی من باز شده..همه رو از چشم تو می بینم..شیر فهم شد؟..منم فقط گفتم :بله..فهمیدم..بعد هم اومدم بیرون.. با ذوق لبخند زدم و گفتم :وای یعنی بهنوش دیگه حق نداره بیاد اینجا؟!..پس تو مهمونی هم نیستن اره؟!..اونم خندید و گفت :اره خانمی..حق نداره بیاد اینجا..ولی..با تعجب گفتم :ولی چی؟!..--ولی خارج از ویلا حتما چشممون به اون و خانواده ش میافته..-چطور؟!..مکث کوتاهی کرد وگفت :اخه امروز عصر قراره بریم لب دریا..همگی میریم..مادرم و نوید و خاله م هم تا اون موقع می رسن..بدون شک بهنوش و خانواده ش هم میان..به هر حال همسایه مون هستن و..دیگه ادامه نداد..ولی من نگران نبودم..با کمک اریا از پس بهنوش بر می اومدم..هر کاری دلش می خواد بکنه..همون که نسبت بهش بی توجه باشم براش بسته.. اومدم توی سالن که دیدم زینت داره از پله ها میره بالا..صداش زدم..-زینت خانم..برگشت و نگام کرد..--جانم دخترم..به روش لبخند زدم..به دستش اشاره کردم و گفتم:این چیه؟!..بسته رو اورد بالا و گفت :کت و شلوار اقابزرگه..داده بودن خشک شویی براشون اوردن..کاور لباس رو زدم کنار..یه کت و شلوار خوش دوخته مشکی بود..-بدین من می برم..مردد نگام کرد وگفت :اخه..با لبخند بسته رو از دستش گرفتم و گفتم :می برم میدم به اقابزرگ..خیالتون راحت..--ولی دخترم..سرمو تکون دادم و گفتم :اشکال نداره..می دونم چی می خواین بگین..فقط اتاق اقابزرگ کدوم طرفه؟!..--طبقه ی بالا..دست چپ..در اول..-باشه ..ممنون.. اروم از پله ها رفتم بالا..پشت در ایستادم..قلبم با هیجان توی سینه م می تپید..دستام طبق معمول که هیجان زده می شدم یخ کرده بود..تقه ای به در زدم..خواستم دومین تقه رو هم بزنم که صداشو شنیدم :بیا تو..درو باز کردم..رفتم تو..نگاهی به اطرافم انداختم..با دیدنش توی اون حالت قلبم فشرده شد..روی سجاده ش نشسته بود و داشت با تسبیح ذکر می گفت..پشتش به من بود..سرجام خشک شده بودم..ذکرش تموم شد..تسبیح رو بوسید وگذاشت توی سجاده ..به ارومی از جاش بلند شد..سجاده ش رو جمع کرد.. با صدای لرزونی گفتم :قبول باشه اقابزرگ..دستش رو سجاده ش خشک شد..با تردید برگشت عقب..نگام کرد..پر از اخم..با غرور..ولی من نگاهمو از چشمای پر از غرورش نگرفتم..به نگاهم رنگ مهربونی دادم..به کلامم ارامش دادم..نباید ضعیف باشم.. با لبخند رفتم جلو و کاور لباسش رو گذاشتم رو تخت..-بفرمایید..لباستون رو اوردن..من هم گفتم براتون بیارم بالا..درضمن سلیقه تون حرف نداره..مطمئنم این کت و شلوار برازنده ی شماست..با اجازه..به طرف در رفتم.. با شنیدن صداش سرجام میخکوب شدم..تنم لرزید..--صبر کن..اروم برگشتم ..نگاهش با اخم به من بود..سرمو انداختم پایین..چشمامو باز و بسته کردم و اب دهانمو قورت دادم..باید اروم باشم..نفس عمیقی کشیدم و سرمو بلند کردم..-بله اقابزرگ..با من کاری داشتید؟!.. سجاده ش رو گذاشت تو کمد..عصازنان به طرفم اومد..رو به روم ایستاد..از ابهتش..نگاه مغرورش..حالت چهره ش..داشتم سنکوب می کردم..نگاهش سنگین بود..هر کار می کردم اروم باشم..بازم نمی شد..تمام سعیم بر این بود که پی به غوغای درونم نبره.. با صدای بلند و محکمی گفت :چرا می خوای جلب توجه کنی؟!..چرا هی دور وبر من می پلکی؟!..با اینکه بهتون اخطار داده بودم..با اینکه گفته بودم خوشم نمیاد شماها رو اطرافم ببینم ..از فرمانم سرپیچی می کنید؟!..چـــرا؟!..انقدر بلند و کوبنده گفت(چـــرا؟!)که چهارستون بدنم لرزید..گلوم خشک شده بود..چونه م می لرزید..بغض کرده بودم..یعنی ترسیدم؟!..نه..من ضعیف نیستم..من بهارم..نباید بشکنم..قوی باش بهار..حرفتو بزن..یه چیزی بگو ولی سکوت نکن..بغضمو پس زدم..ولی بود..هنوز هم بیخ گلوم گیر کرده بود..ولی بازم حرفمو می زنم..سکوت دردی رو درمان نمی کنه.. نگاهمو راست و مستقیم دوختم تو چشمای سردش..به کلامم گرما دادم..لحنم قاطع بود..-اقابزرگ..من قصد جلب توجه ندارم..دروغ چرا..اره..دوست دارم تنها نظر شما رو جلب کنم..ولی برداشت شما اشتباست..قصد و قرضی ندارم..تنها هدف من از این کارا اینه که منو قبول کنید..بذارید عروستون باشم..بذارید یه خانواده داشته باشم..من اریا رو دارم..همه کسم اریاست..ولی دنبال خانواده م..دوست دارم منم عضوی از یک خانواده باشم..به خدا دیگه طاقت ندارم..اریا شوهرمه..پشتمه..سایه ش بالا سرمه و از این بابت روزی هزار بار خداروشکر می کنم..ولی اریا پدر داره..مادر داره..شما رو داره..دوست دارم خانواده ی اون خانواده ی من هم باشن..می خوام حس نکنم تنهام..حس کنم پدر دارم..درک کنم که مادر دارم..افتخار کنم که یه بزرگتر سایه ش بالا سرمونه.. صورتم خیس از اشک بود..با پشت دست صورتمو پاک کردم و با هق هق گفتم :به خدا چیز زیادی ازتون نمی خوام..فقط خانواده م باشین..قبولم کنین..همین.. با گریه دستمو گرفتم جلوی دهانم و از اتاق زدم بیرون..بیش از این نمی تونستم بمونم..حس می کردم پاهام قدرتی نداره که جلوش بایستم..چشمام به خاطر جوشش اشک تار می دید..صدام از زور بغض می لرزید..توانی ندارم.. رفتم تو اتاقمون..اریا رفته بود شهر..گفته بود کاری داره و زود بر می گرده..پدر ومادرش و خاله و شوهر خاله و نوید هم تازه رسیده بودند .. هر کدوم تو اتاق خودشون بودن..نشستم رو تخت..سرمو گرفتم تو دستام..بعد ازاینکه یه دل سیر گریه کردم و خودمو خالی کردم..از جام بلند شدم..ابی به صورتم زدم و لباس عوض کردم..ولی چشمام هنوز سرخ بود..*******روی تخته سنگ نشسته بودم..به دور از بقیه..اریا پشت سرم ایستاده بود و داشت با نوید حرف می زد..پدر ومادراشون اونطرف زیرانداز پهن کرده بودند و می گفتن ومی خندیدن..نگاهم پر از حسرت بود..بهشون سلام کرده بودم ولی همه یه جورایی سرد جوابمو دادن..مادر اریا و خاله ش گرمتر از بقیه بودند پدر نوید هم معمولی بود..اما پدر اریا نگاهم هم نمی کرد..اقابزرگ تو ویلا مونده بود.. صدای چند نفر رو شنیدم..برگشتم..همزمان اریا و نوید هم برگشتن و پشت سرشون رو نگاه کردن..بهنوش وپدر و مادرش بودن..پدرو مادرش رفتن سمت بزرگترا و بهنوش هم با لبخند به طرف ما می اومد.. از جام تکون نخوردم..صدای نوید رو شنیدم که اروم گفت :اوه اوه خواهر سیندرلا هم اومد..همینو کم داشتیم..اریا گفت :بی خیال نوید..محلش نده روش کم میشه میره..--من محلش ندم اون که از رو نمیره..حالا ببین..حق با نوید بود..این دختر دیگه از حد گذرونده بود.. جلومون ایستاد..سلام کرد ..اریا و نوید زیر لب جوابشو دادن..منم همینطور ..با بی خیالی رومو برگردوندم وبه دریا خیره شدم..بهنوش پوزخند زد وگفت :به به..چه استقبال گرمی..نوید هم مثل خودش جوابش رو داد :منتظرت نبودیم که حالا توقع استقبال گرم هم ازمون داری..-- بیشتر منظورم به اریا بود نه شما جناب سروان.. اینبار اریا جوابش رو سرد داد..--اولا اقای رادمنش نه اریا..دوما من کاری با تو ندارم که بخوای با منظور یا بی منظور با من حرف بزنی..بهنوش با لحن ارومی گفت :قبلا برام اریا بودی الانم هستی..مگه چیزی فرق کرده؟!.. نوید هم این وسط جوش اورده بود..با اخم گفت :دیگه روتو داری بیش از حد زیاد می کنی..اگر احترام من و اریا رو نگه نمی داری لااقل به احترام خانمش مراعات کن و هر چیزی رو به اون زبون تند و تیزت نیار..گرچه تو این چیزا سرت نمیشه.. بهنوش به من نگاه کرد و لبخند کجی گوشه ی لباش نشست ..با لحن مسخره ای گفت :خانمـــش؟!..اوهــو..حالا هر چی..بازم من دوست دارم با اریا صمیمی برخورد کنم..کاری هم به خانمـــش ندارم..داشت منو مسخره می کرد؟!..پس چرا سکوت کرده بودم؟!..این دختر بیش از حد بی شرم و حیا بود..تا به حال توی عمرم همچین ادمی رو ندیده بودم.. از رو تخته سنگ بلند شدم و ایستادم..چشم تو چشم هم دوخته بودیم..نگاه اون با نفرت و حسادت بود..نگاه من با ارامش و خونسردی.. همون موقع پدر اریا..اون و نوید رو صدا زد..اریا نگام کرد..به روش لبخند زدم..اون هم با لبخند جذاب و گرمی جوابم رو داد..نگاه عاشقش رو هم من دیدم هم بهنوش..بعد از رفتن اونا نگاهمو دوختم تو چشمای بهنوش..نگاهش پر از حسادت بود..انگار می خواست با نگاهش مثل یه حیوونه وحشی منو تیکه تیکه کنه..برام مهم نبود..نفرت و حسادت وجودشو پر کرده بود.. با لحن ارومی گفتم :با اینکه می دونی اریا ماله منه..شوهره منه..نسبت به تو ذره ای توجه نداره..بازم خودتو کوچیک می کنی؟!..واقعا درک نمی کنم که چرا شأن و شخصیت خودتو میاری پایین؟!..با اینکه می دونی چیزی گیرت نمیاد..--به تو هیچ ربطی نداره..اصلا تو کی هستی؟!..اسم و رسمت چیه؟!..هان؟!..از کدوم جهنمی پیدات شد وخودتو چسبوندی به اریا؟!.. اریا بهم گفته بود که هر وقت کسی ازت پرسید اسم و فامیلت چیه بگم "بهار احمدی"..برای همین با جدیت تو صورتش نگاه کردم و گفتم :اسمم بهاره..بهار احمدی..هر کی و هر چی که هستم به تو هیچ ربطی نداره..با پوزخند گفت :بهار احمدی؟!..سکوت کردم..ولی نگاهم حرفشو تایید می کرد.. جلوم سینه سپر کرد و دستشو به کمرش گرفت..با خشم گفت : هرکی که می خوای باش..واسه م مهم نیست..ولی اینو تو گوشات فرو کن..نمی ذارم اریا ماله تو باشه..نمیذارم همه ی ثروتشو ماله خودت کنی..اون بهشتی که برات ساخته ماله منه..این خوشبختی که داری توش واسه خودت حال می کنی ماله منه..همه چیزه اریا ماله منه..فهمیــــدی؟.. عصبانی شدم..خدایا این دختر چقدر بی شرم بود..هم وجود اریا رو می خواست هم ثروتشو..ولی من فقط اریا برام مهم بود..فقط خودش..-هر کار دلت می خواد بکن..ولی اخرش این تویی که بازنده میشی نه من..چون بین من و اریا عشق وجود داره..این عشق رابطه ی ما رو محکم می کنه..علاقه ای که ما به هم داریم باعث شده هیچ وقت نسبت به هم بی اعتماد نشیم..هیچ وقت..رابطه ی بین من و اریا محکم تر از این حرفاست که تو بخوای از بین ببریش..پس حالا تو خوب گوش کن..اریا عشقه منه..و عشق من هم می مونه.. با خشم نگاهمو از صورتش گرفتم..می لرزید..از خشم بود..از زور نفرت..برگشتم و خواستم برم سمت اریا که با خشونت محکم از پشت هلم داد و گفت :ولی من نمیذارم عوضی.. چون ناغافل اینکارو کرده بود نتونستم کنترلمو حفظ کنم و خوردم زمین..سرم به لبه ی تخته سنگ برخورد کرد و قبل از اینکه چشمام بسته بشه جوشش و گرمای خون رو روی پیشونیم حس کردم..بعد هم اروم اروم همه چیز جلوی چشمام تیره وتار شد و دیگه چیزی نفهمیدم..*******اریا با صدای جیغ بهار سریع برگشت..بهار روی زمین افتاده بود و بهنوش هم وحشت زده نگاهش می کرد..بی معطلی به طرفش دوید..ماسه های زیر سرش خونی شدند..زانوهایش خم شد..کنار بهار زانو زد..اشک در چشمانش حلقه بست..دستان لرزانش را به طرف شانه هاش بهار برد و او را برگرداند..نیمه ی چپ صورت بهار غرق در خون بود..اریا با دیدنش از ته دل فریاد زد..همه دورش جمع شده بودند..اریا فریاد می زد و بهار را صدا می کرد.. ولی بهار بیهوش شده بود..سریع از روی زمین بلندش کرد..صورت بهنوش از اشک خیس بود.. اریا با خشونت سرش داد زد :به ولای علی..اگر سر بهارم بلایی بیاد دماری از روزگارت در میارم که تا عمر داری نتونی فراموشش کنی..بهنوش با ترس گفت :ا..اریا من..کاریش نداشتم.. پاش گیر کرد خورد زمین..نوید با عصبانیت داد زد :تو خیلی بیجا کردی..خودم دیدم هلش دادی..تا اومدم به اریا بگم دیدم بهار پرت شد زمین وسرش خورد به لبه ی تخته سنگ..اریا سرخ شده بود..نگاه وحشتناکی به بهنوش انداخت که بهنوش قدمی به عقب برداشت..اریا همانطور که بهار را در اغوش داشت به طرف ویلا دوید..نوید هم در کنارش بود..--اریا بهار رو ببر تو ویلا..-چی میگی؟!..باید ببرمش بیمارستان..سرش شکسته..--دایی مهبد اومده.. می تونه تشخیص بده چیش شده..تا بیمارستان راه طولانیه..ممکنه دیر بشه..بذار اول دایی ببینش..شاید فقط ضربه خورده..اریا مردد بود..-تو از کجا می دونی دایی اومده؟!..--قبل از اینکه این اتفاق بیافته بهم زنگ زد..داشتم باهاش حرف می زدم که دیدم بهنوش بهار رو هل داد.. تردید داشت..ولی نوید درست می گفت..بیمارستان خیلی از ویلا فاصله داشت..داییشان مهبد متخصص مغز و اعصاب بود..بدون شک می توانست به بهار کمک کند.. بی معطلی رفت داخل..بقیه هم پشت سرش وارد شدند..نوید :تو ببر بذارش رو مبل من میرم دایی رو صدا کنم..-باشه فقط زود بیا..نوید سرش را تکان داد و از پله ها بالا رفت.. نگاه همه پر از نگرانی بود..ولی قلب اریا با دیدن بهارش در ان وضعیت به درد امده بود..قطره اشکی از گوشه ی چشمش به روی گونه ش چکید..بهار را روی مبل توی سالن خواباند..کنارش زانو زد..دستان سرد بهار را در دست گرفت و فشرد..چشمانش را روی هم گذاشت و فشرد..قطره اشکی دیگر به روی گونه ش چکید..همه با تعجب به او نگاه می کردند..تا به حال کسی اشک اریا را ندیده بود..ولی او برای بهارش اشک می ریخت..بی تاب بود..طاقت دیدن بهار را در این وضعیت نداشت.. نوید همراه اقابزرگ و مهبد از پله ها پایین امد..مهبد کنار بهار نشست..سوئیچش را به طرف نوید گرفت و گفت :برو از تو ماشین کیفمو بیار..زود باش..نوید سوئیچ را گرفت و از ویلا خارج شد..اریا از جایش بلند شد..پشتش را به بقیه کرد..اشک هایش را پاک کرد.. رویش را برگرداند..اقابزرگ نیم نگاهی به اریا انداخت..دوباره نگاهش را به بهار دوخت..مظلومانه چشمانش را بسته بود و نیمه ی چپ صورتش خون الود بود..نوید وارد ویلا شد و کیف را به مهبد داد..اقابزرگ با خشم رو به اریا گفت :کی این بلا رو سرش اورده؟!..اریا کلافه دستی بین موهایش کشید و با حرص گفتم :بهنوش..اومده بودن لب دریا..من و نوید باهاش حرفمون شد..بابا صدام کرد تا رفتم پیشش دیدم بهار جیغ کشید.. برگشتم دیدم افتاده رو زمین..نوید گفت دیده که بهنوش هلش داده .. ظاهرا سرش با تخته سنگ برخورد کرده و.. ادامه نداد..به بهار نگاه کرد..بغض راه گلویش را بسته بود..عذر خواهی کرد..با قدم هایی بلند به طرف دستشویی رفت..مشتش را پر از اب کرد وچند بار به صورتش پاشید..سرمای اب هم از حرارت درونش کم نکرد..از دستشویی بیرون امد..با صدای بلند اقابزرگ سرجایش ایستاد..--همین الان میری این دختره ی نفهم رو بر می داری میاریش اینجا..زود باش..اریا نیم نگاهی به بهار انداخت..مهبد گفت :زنت به هوش اومده ..خون زیادی ازش رفته..اما دختر قوییِ..باید بهش سرم وصل کنم..مادر اریا گفت :داداش ببریمش تو اتاقی که اونطرف سالنه..اینجا راحت نیست.. اریا جلو رفت و بهار را روی دست بلند کرد..چشمان بهار بسته بود..اریا و مهبد به طرف اتاق رفتند..اریا لبانش را به گوش بهار نزدیک کرد و زیر لب به طوری که مهبد نشنود زمزمه کرد :خوبی بهارم؟..بهار ناله ای کرد..--الهی اریا فدای تو بشه خانمی..بهار به ارامی چشمانش را باز کرد..سبزی نگاهش با سیاهی چشمان اریا گره خورد..اریا به رویش لبخند زد..وارد اتاق شدند..بهار را روی تخت خواباند..رو به مهبد گفت :دایی من میرم پیش اقابزرگ ببینم چی میگه..زنمو به شما سپردم..می خوام عین روز اول تحویلم بدیش..مهبد خندید وگفت :پسر مگه ماشین اوردی صاف کاری؟..درکت می کنم دایی..به روی چشم..خدا رو شکر سرش نشکسته ولی زخمش عمیقه..تو برو به کارت برس..هوای عروس خوشگلمون رو دارم..اریا با ارامش لبخند زد و نفس عمیقی کشید..از اتاق خارج شد..مهبد به روی بهار لبخند زد وگفت :خوبی دایی جان؟..دخترم جاییت درد نمی کنه؟..بهار زیر لب با صدای گرفته ای بریده بریده گفت :سرم..خیلی..درد..می کنه..--طبیعیه دخترم..ضربه دیده..ولی اسیب جدی ندیده..طاقت بیار..الان بهتر میشی..مشغول کارش شد..سرمی به دستش وصل کرد..داخلش مسکن تزریق کرد تا دردش را تسکین دهد..مشغول شست شوی زخمش شد..*******اریا از ویلا خارج شد..جلوی ویلای اقای شکیبا ایستاد..زنگ را فشرد..خود بهنوش جواب داد..--بله..--باز کن.. چند دقیقه طول کشید تا اینکه در باز شد..بهنوش همراه پدرش جلوی در ایستاد..اریا بی توجه به پدر بهنوش رو به او گفت :با من بیا..زود باش..رنگ از رخ بهنوش پرید..پدرش با اخم گفت :کجا؟!..دختر من جایی نمیاد..اریا با جدیت تمام..درست مانند زمانی که از مجرمی بازجویی می کرد با همان سردی کلام گفت :اقای هدایت..دختر شما از عمد خانم من رو هل داده..ایشون الان مجرم محسوب میشن..تن بهنوش لرزید..پدرش با صدای بلند گفت :به چه حقی به دختر من میگی مجرم؟..زنت خودش افتاده زمین تقصیر دختر من نیست..--ولی ما شاهد داریم که حرفاش ثابت می کنه دختر شما مقصره..حالا هم باید با من بیاد..--کجا؟!..--فعلا ویلا..بعد هم کلانتری..با خشم گفت :کلانتری؟!..ولی دختر من کاری نکرده..اون بی گناهه..اریا پوزخند زد وگفت :من ازش شکایت می کنم..تا الان هم جلوش کوتاه اومدم..ولی ظاهرا دختر شما قصد نداره پاشو از زندگی خصوصی من و خانمم بکشه کنار..الان هم قصد جونش رو داشته و من از این یه مورد نمی گذرم..خانم بهنوش هدایت بازداشت هستند..الان هم باید همراه من بیان..سریعتر.. پدرش از زور خشم سرخ شده بود..داد زد :ولی من نمیذارم ببریش..--اگر بخواین دخالت کنید و جلوی کار من رو بگیرید مجبورم شما رو هم با خودم ببرم..پس بهتره همکاری کنید..پدرش با خشم و عصبانیت در چشمان سرد و جدی اریا خیره شد..سکوت کرده بود..اریا با جدیت رو به بهنوش گفت :با من بیا..باید بریم ویلا..اقابزرگ باهات کار داره..بعد هم میریم کلانتری..بهنوش با التماس به اریا نگاه کرد..ولی اتش خشمی که در درون اریا شعله می کشید با این نگاه ها خاموش نمی شد..*******بهنوش همراه اریا وارد ویلا شد..نگاهی به جمعیت حاضر در سالن انداخت..به هیچ وجه گریه نمی کرد..نگاهش همچنان پر از غرور بود.. اقابزرگ جلو امد..با خشم عصایش را بر زمین کوبید و سرش داد زد :دختره ی بی چشم و رو..مگه اون شب به تو و خانواده ت اخطار نداده بودم که دیگه نمیخوام دور و بر خانواده م ببینمتون؟..بهنوش با جسارت در چشمان اقابزرگ خیره شد و گفت :بله گفتید..ولی بهار که جزوی از خانواده ی شما نیست..اون یه مزاحمه که اریا..نامزده من رو ازم دزدید..--خفه شو دختر..زیادی گستاخ شدی..اریا هیچ وقت نامزد تو نبود..هیچ وقت..این من بودم که می خواستم دستی دستی بدبختش کنم..تو لیاقت این خانواده رو نداشتی..اون موقع که من شماها رو به اسم هم خوندم تو پاک بودی..یه نوزاد معصوم..اون موقع هیچ وقت نمی دونستم که همچین افعی بار میای..حالا هم داری از پشت به تک تک اعضای خانواده ی من خنجر می زنی؟!..می دونم باهات چکار کنم..رو به اریا گفت :ازش شکایت می کنی..باید ازاین کارش درس عبرت بگیره..تا بفهمه که نباید به خانواده ی کامرانی و اعضای خانواده ی من اسیبی برسونه.. همه ی نگاهها به طرف اقا بزرگ کشیده شد..با این حرفش دهان همه باز ماند..مخصوصا بهنوش..من من کنان گفت :ولی..ولی اون دختر که..عضوی از خانواده ی شما نیست..اون..اقابزرگ با خشم فریاد زد :خفه شو..بهار همسر اریاست و از وقتی که به عقد اریا در اومد عضوی از این خانواده محسوب شد..بهتره اینو خوب تو گوشات فرو کنی تا بعد از این خیاله خام برت نداره..بهار زنه اریاست و زنش هم می مونه..اون عضوی از این خانواده ست..شیرفهم شد؟.. چشمان همه از زور تعجب گرد شده بود..بهنوش وحشت زده به اقابزرگ نگاه می کرد..رنگ از رخش پریده بود..نگاه اقابزرگ جدی وکلامش محکم بود..اقابزرگ رو به اریا گفت :از اینجا ببرش ..اریا سرش را تکان داد..بهنوش همراه اریا و نوید از ویلا خارج شد..سکوت سنگینی بر فضای سالن حاکم بود.. سرم درد می کرد..سمت چپ پیشونیم می سوخت..ولی هیچ کدوم از اینها باعث نشد که حرفای اقابزرگ رو نشنوم..همه رو شنیدم..اقابزرگ گفت که منم عضوی از خانواده هستم..باور کنم؟!..یعنی حقیقت داره؟!..یاشاید هم جلوی بهنوش اینطور وانمود کرد..نمی دونم..گیج شدم..هم خوشحال بودم ..هم نبودم..حس دوگانه ای داشتم.. کم کم به خواب رفتم و از اطرافم غافل شدم..با گرمی دستی به روی صورتم چشمامو باز کردم..نگاهم کمی تار بود..چند بار پشت سر هم پلک زدم تا دیدم واضح شد..از بوی عطر تنش فهمیدم خودشه..لبخند نشست رو لبام..صورتشو به صورتم چسبوند..داغ بود..زمزمه کرد :خوبی خانمم؟..زیر لب گفتم :اره..بهترم..صورتشو رو به روی صورتم قرار داد..تو چشمای هم نگاه کردیم..لبخند گرمی به روم پاشید و گفت :خداروشکر..دختر تو که منو دق دادی..دلت میاد با اریات اینکارا رو بکنی؟..به همون ارومی گفتم :ولی دست من نبود عزیزم..لبخند اروم اروم از روی لباش محو شد..سرشو تکون داد و گفت :اره..می دونم..همه ش تقصیر بهنوش بود..ولی نگران نباش ..حالش گرفته شد..تا اون باشه قصد جون عشق منو نکنه..با تعجب گفتم :یعنی چی حالش گرفته شد؟!..شونه ش رو انداخت بالا..دستشو تو موهام فرو برد..همونطور که نوازشم می کرد گفت :ازش شکایت کردم..الان بازداشته..-چی؟!..بهنوش الان تو بازداشتگاهه؟!..--اره..حقش بود..دختره انقدر مغروره که حتی یه معذرت خواهی نکرد..کمی سکوت کردم و با صدای گرفته ای گفتم :ولی اریا..انگشتشو گذاشت رو لبام و گفت :هیسسسس..هیچی نگو عزیزم..می دونم دلت کوچیک و مهربونه..ولی بذار کار خودمو بکنم..بیشتر از 2 شب نمیذارم تو بازداشت بمونه..می خوام ادم بشه..اینکه بفهمه این کارا عاقبت خوبی نداره..به حرمت همسایگی واشنایی چندین و چندسالمون می بخشم ..ولی اگر بخواد بازم تو زندگیم سرک بکشه و اذیتمون کنه از این بدتر باهاش برخورد می کنم.. در سکوت به صورت جدی و ابروهای گره خورده ش نگاه کردم..با لبخند گفتم :حق با توِ عزیزم..هر کاری که می دونی صلاحه رو انجام بده..باز جوگیر شد..از حالت جدی بودنش خارج شد و شیطون شد..صورتشو اورد پایین و زیر گوشم گفت :قربونت برم که عاشق اینی هی قلب بیچاره ی اریا رو بلرزونی..تو که می دونی من طاقت ندارم تو رو تو این وضع ببینم پس زودتر خوب شو .. درضمن..تو چشمام خیره شد و گفت :به حرف شوهرت هم گوش کن..اروم خندیدم که سرم تیر کشید..اخم کردم و دستمو به سرم گرفتم..در همون حال گفتم :من که همیشه به حرفت گوش می کنم..با نگرانی گفت :چی شد بهار؟!..سرت درد می کنه؟!..دستمو برداشتم..تو چشمای عاشق و نگرانش خیره شدم و گفتم :نه..هر وقت می خندم یا بلند حرف می زنم جای زخم تیر می کشه و می سوزه..لبخند زد و گفت :خب خانمی ارومتر حرف بزن..لازم هم نیست بخندی..اخم کنی بهتره..راستی چرا سوپتو نخوردی؟!..-میل ندارم..اخم کرد و گفت :مگه دست خودته؟!..الان کاری می کنم که با اشتها بخوریش..با تعجب گفتم :چکار؟!..چشمک زد و ناغافل لبامو محکم و گرم بوسید..بوسه هاش پر حرارت بود..بدن سردمو گرم می کرد..زیر چونه م رو بوسید..چشمام داشت خمار می شد که سرشو بلند کرد..با شیطنت نگام کرد و گفت :حیف که فعلا اوضاع مناسب نیست وگرنه..اروم خندید..به روش لبخند زدم..-شیطون..--چاکر شماییم خانم..حالا احساس نمی کنی یه کم اشتهات باز شده؟!..سرمو تکون دادم و با همون لبخند گفتم :چرا یه کم باز شده..--همینه دیگه..نصف قضیه هل شد..حالا می مونه نصف دیگه ش که باید سوپ رو از دست من بخوری..اونوقت کامل اشتهات باز میشه.. کمکم کرد و یه بالشت گذاشت پشتم..تو جام نشستم..ظرف سوپ رو از روی میز برداشت..قاشق رو زد تو ظرف و جلوی لبام نگه داشت..دهانمو باز کردم و سوپ رو خوردم..به همین صورت چند تا قاشق از سوپ رو خوردم..واقعا عالی بود..اینکه از دستای عشقم غذا می خوردم..اینکه بهم توجه می کرد..فوق العاده بود..اریا تک بود..خدایا از اینکه بعد از پشت سر گذاشتن این همه مشکل اریا رو سر راهم قرار دادی ازت ممنونم..در کنارش واقعا طعم شیرین خوشبختی رو حس می کردم.. بعد از اینکه سوپ رو خوردم..رو به اریا گفتم :همه ی حرفای اقابزرگ رو شنیدم..اصلا باورم نمیشه..اریا متفکرانه نگام کرد وگفت :برای من هم عجیبه..تا به حال ندیدم اقابزرگ انقدر زود تسلیم بشه..الحق که درست گفتن "از محبت خارها گل می شود"..به نظر من اقا بزرگ کم کم داره نرم میشه..با لبخند گفتم :تو اینطور فکر می کنی؟!..یعنی ممکنه بپذیره که من هم جزوی از این خانواده باشم؟!..با مهربونی نگام کرد و گفت :خودتو دست کم نگیر عزیزم..تو انقدر خوب و با محبتی که مطمئنم اقابزرگ خیلی زود محو مهربونیت میشه..نگران نباش.. سکوت کردم..من هم امیدوار بودم..توکلم به خدا بود..--خانمی برای مهمونی به چیزی احتیاج نداری؟..خواستی بگو تا فردا با هم بریم شهر خرید کنیم..-نه همه چیز با خودم اوردم..به چیزی احتیاج ندارم..راستی مهمونی مختلطه یا..--نه عزیزم..اقابزرگ روی این چیزا تعصب داره..زن و مرد پیش هم هستن ولی خانما باید حجاب داشته باشن..نه با چادر و مانتو..مثلا می تونن کت و شلوار یا کت و دامن بپوشن..ولی باید حجابشون رو رعایت کنن..البته مهمونی های اقابزرگ اینجوریه..وگرنه توی فامیل هر کسی مهمونی بگیره برای خودشون هر جور بخوان می گردن..ولی اینجا از این خبرا نیست..همه حرمت اقابزرگ رو نگه میدارن..با لبخند سرمو تکون دادم و گفتم :خیلی خوبه..اتفاقا من هم کت و دامن اورده بودم..پس می تونم بپوشمش..لبخند زد و سرشو تکون داد
دقیقا 1 هفته طول کشید تا کارهای عقد انجام بشه..از صبحش یه استرس خاصی داشتم..وای خدا..اصلا باورم نمی شد که دارم همسر اریا میشم..خوشحال بودم..هیجان داشتم..حاضر و اماده توی اتاقم نشسته بودم..قاب عکس مامان تو دستام بود..داشتم باهاش حرف می زدم..از خودم..از اریا..از اینکه امروز راس ساعت 11 به عقد اریا در می اومدم..ای کاش مامان هم در کنارم بود..شاهد عقد تنها دخترش بود..ولی..از این همه ..فقط اه حسرتی بود که از سینه م بلند می شد.. روز قبلش با اریا رفته بودیم خرید..هر چی می دید رو بدون فوت وقت می خرید..هر چی هم بهش می گفتم اخه من این همه لباس رو می خوام چکارکنم؟.. می گفت:لازمت میشه.. قرار شد فردای روز عقدمون به طرف شمال حرکت کنیم..استرس داشتم..یک نوع ترس تو دلم نشسته بود که اذیتم می کرد..نمی دونستم عاقبت این کار چی میشه..اخرش من و اریا برنده ایم یا بازنده..فقط خدا می دونست..قاب عکس مامان رو گذاشتم رو میز کنار تختم..از جام بلند شدم..جلوی اینه ایستادم.. یه مانتوی سفید..شال شیری رنگ..کفش پاشنه بلند سفید..کیف شیری ست با شالم..ارایش ملایمی روی صورتم نشونده بودم..همه چیز اماده بود برای ورود اریا..داشتم تو اینه خودم رو برانداز می کردم که زنگ در زده شد..بعد از اون هم 2 تا تقه به در خورد..خودش بود..اریا.. به طرف در رفتم..کیفم رو انداختم رو شونه م..در رو باز کردم..مات و مبهوت نگاهش کردم..وای خدا چه خوش تیپ شده..کت و شلوار مشکی براق..پیراهن سفید..موهاش رو به حالت زیبایی داده بود بالا..ولی چند تار افتاده بود روی پیشونیش..صدای شوخ و مهربونش رو شنیدم..--خانمی اگر پسندیدی بذار بیام تو.. به خودم اومدم..لبخند زدم..از جلوی در رفتم کنار..اومد تو..در رو بستم..بوی ادکلنش مدهوش کننده بود.. جلو اومد..بازوهامو گرفت..نگاهمون تو هم قفل شد..لبخند به لب با صدای ارومی گفت :حاضری عزیزم؟..برای اولین بار بود عزیزم صدام می کرد..همیشه می گفت خانمی..یا بهارم..لبخندم پررنگ تر شد..-اره..پیشونیم رو بوسید..--این لباس خیلی بهت میاد..زیباتر شدی..اروم خندیدم و گفتم :تو که فوق العاده شدی..به یقه ش دست کشید .. پشت چشم نازک کرد و گفت :بله خانم..می دونم.. به شوخی زدم به بازوش..هر دو خندیدیم..منو در اغوش گرفت..چشمامو بستم..بوی عطرش رو به ریه هام کشیدم..-اریا..--جانم..-باورم نمیشه امروز من و تو رسما زن و شوهر میشیم..روی سرمو بوسید.. --باورت بشه عزیزم..امروز دیگه برای همیشه مال خودم میشی..هر دوی ما متعلق به همدیگه هستیم..-می ترسم..--ازچی؟!..-از اینده..از فردا و فرداهایی که قراره بیاد..واهمه دارم.. صداش ارومتر شد..-از اینده نترس بهار..چه بخوایم چه نخوایم فردا از راه میرسه..اینده با کوله ای پر از مشکلاتش میاد.. منو از خودش جدا کرد..دستامو گرفت تو دستش..زل زد تو چشمام..-ولی من و تو با هم..پشت به پشت هم جلوی این همه مشکلات می ایستیم..بهار..-بله.. چند لحظه سکوت کرد..ادامه داد :هیچ وقت..هیچ وقت دستم رو ول نکن..با من باش..مطمئن باش در اینصورت بزرگترین مشکلات هم نمی تونند ما رو از هم جدا کنند..قول میدی؟..سرمو تکون دادم..با عشق نگاهش کردم..-قول میدم..لبخند زد.. --خب اول باید صیغه رو فسخ کنیم..-باشه..نفس عمیق کشید..تو چشمام خیره شد و صیغه رو فسخ کرد..--بریم ..دیگه داره دیر میشه..عاقد منتظره..*******بسم الله الرحمن الرحیم..دوشیزه ی مکرمه..بهار سالاری..فرزند سامان..برای بار سوم می گویم..ایا وکیلم شما را به عقد و نکاح دائم اقای اریا رادمنش ..فرزند حامد.. با مهریه ی یک دست اینه و شمعدان و یک جلد کلام الله مجید..124 سکه تمام بهار ازادی..14 شاخه گل نرگس ..دراورم؟..ایا وکیلم؟.. بزرگتری تو جمع نبود که بگم با اجازه ی بزرگترا..مادرم نبود..پدرم نبود..هیچ کسی رو نداشتم که ازش اجازه بگیرم..چشمام به اشک نشست..ولی سعی کردم اروم باشم.. به اریا فکر کردم..اونو داشتم..عشقم..پیشم بود ..-بلـه..همگی دست زدند..اریا 3 تا از دوستانش رو به عنوان شاهد اورده بود..نوید هم بود..گرمی دست اریا رو به روی دستم حس کردم..دستمو گرفت تو دستش..حلقه ی زیبایی رو به دستم کرد..دیروز که با هم رفته بودیم بیرون برام خریده بود.. تنها یادگاری از مادرم..یک انگشتر بود..انگشتر مردونه ای که مامان همیشه می گفت متعلق به عشقش بوده..یعنی ماهان..همیشه فکر می کردم مامان عاشق باباست و این انگشتر ماله اونه..ولی الان می دونستم که این انگشتر متعلق به ماهان بوده و من امروز..اون انگشتر رو..به انگشت اریا کردم..نگاهش کرد..با لبخند سرشو بلند کرد..تو چشمام خیره شد..نگاهش مشتاق بود..گیرا..من رو هم به هیجان می اورد.. همگی از جامون بلند شدیم..دوستانش و نوید بهمون تبریک گفتند..دوستانش هر کدوم یک سکه به عنوان کادوی عقد بهمون دادند....نوید هم یک ساعت زیبا و شیک به من یکی هم به اریا داد..کادوی زیبایی بود..از همگی تشکر کردیم.. اریا دستمو گرفت .. منو با خودش پشت میز حاج اقا برد ..--ببخشید حاج اقا..می خواستم یه چیز دیگه رو هم به مهریه ی عروس خانم اضافه کنید.. با تعجب نگاهش کردم..حاج اقا گفت :چی پسرم؟..اریا یک سند از توی جیبش در اورد و گذاشت رو میز..-من و همسرم قبلا به هم محرم بودیم..صیغه ی محرمیت خونده بودیم..مهریه ش رو ندادم..از قبل می خواستم که این زمین مهریه ش باشه..حالا می خوام به عنوان مهریه به ایشون داده بشه.. چشمام از زور تعجب گرد شده بود..اریا چی داره میگه؟..بهت زده گفتم :اریا..!!..نگاهم کرد..با لبخند سرشو تکون داد..--باشه پسرم..کارهاشو انجام میدم..وارد سند ازدواجتون می کنم..--ممنونم حاج اقا..دست من رو گرفت ..هر دو روی صندلی نشستیم.. قبل ازاینکه حرفی بزنم خودش شروع کرد:بهار من تورو صیغه ی خودم کرده بودم..باید بهت مهریه می دادم..این حق توست و واجبه..-خب درسته..ولی نه زمین..1 شاخه گل هم قبول بود..-- ولی من برای تو این زمین رو در نظر گرفته بودم..یه زمین تو شمال..جای قشنگیه..فکر می کنم خوشت بیاد..-ولی اخه..اریا..--ولی و اما نیار عزیزم..خودم خواستم..همه چیز من متعلق به توست.. با شرمندگی نگاهش کردم..اریا تک بود..هیچ فکر نمی کردم همچین کاری رو بکنه..واقعا غافل گیرم کرد.. -در برابر این همه خوبی چیزی ندارم که بهت بدم..اصلا نمی دونم چی بگم..--این چه حرفیه بهار؟..همین که حاضر شدی با من ازدواج کنی..همین که با این همه مشکلات تنهام نمیذاری برای من همه چیزه..من هیچی جز عشق از تو نمی خوام.. با شیفتگی نگاهش کردم و گفتم :همه ی وجودمو بهت میدم ..عشق و دوست داشتنم از همه ش بالاتره..اروم خندید.. نوید :به به.. مرغ عشقامون چی تو گوش هم بق بقو می کنند؟!..اریا خندید و نگاهش کرد..--از کی تا حالا مرغ عشقا بق بقو می کنند؟!..نوید خندید و به من و اریا اشاره کرد.. --مرغ عشق های ما که بق بقو می کنند..بقیه رو نمی دونم.. اریا اخم کمرنگی کرد و چپ چپ نگاهش کرد..من و نوید خندیدیم.. نوید چندتا عکس یادگاری ازمون گرفت..دوستان اریا همون جلوی در محضر باهامون خداحافظی کردند و دعوت اریا رو برای صرف ناهار توی رستوران به بعد موکول کردند..هر 3 سوار ماشین شدیم..من و اریا کنار هم نشسته بودیم..نوید رانندگی می کرد..اریا رو به نوید گفت :تو با خودت ماشین نیاورده بودی؟!..--نه با بچه ها اومدم..کجا برم اقا داماد؟..-یه رستوران به انتخاب خودت..--ای به چشم.. اون روز ناهار مهمون اریا بودیم..با شوخی های نوید بهمون خوش گذشت..در همه حال نگاه گرم اریا رو روی خودم حس می کردم..بهم ارامش می داد..نوید جلوی در خونه نگه داشت..ازش بابت زحماتش تشکر کردم و خداحافظی کردم ..از ماشین پیاده شدم که اریا هم همراه من پیاده شد..رو به روم ایستاد..-- من میرم خونه..لباسامو عوض می کنم و میرم ستاد..عصر بر می گردم..به چیزی احتیاج نداری؟..با لبخند نگاهش کردم..-نه..فقط زود برگرد..منتظرت هستم.. لبخند جذابی به روی لبهاش نشست..--باشه خانمی..حتما..مواظب خودت باش..خداحافظ..-تو هم همینطور..خدانگهدار.. سوار ماشین شد..کلیدم رو در اوردم و در رو باز کردم..نگاهی به انتهای کوچه انداختم..رفتم تو و در رو بستم..پشتمو به در چسبوندم..چشمامو بستم..نفس عمیق کشیدم..-خدایا شکرت..بالاخره تموم شد..الان دیگه همسر اریا بودم..بالاخره به عشقم رسیدم..*******--بهت تبریک میگم اریا..بهار دختر خوبیه..لیاقت همو دارید..-ممنونم..بهار فوق العاده ست..از محکم بودنش..اراده ش خوشم میاد..قلب پاک و مهربونی داره..نوید با لبخند سرش را تکان داد..*******تصمیم گرفتم برای شام باقالی پلو با گوشت درست کنم..تازه کارم تموم شده بود..به ساعت نگاه کردم..هنوز 1 ساعتی وقت داشتم..رفتم حمام..یه دوش گرفتم..وای چه خوبه..خستگیم در رفت.. از حموم اومدم بیرون..دور موهام رو حوله پیچیدم..یه تاپ به رنگ سرخ که یقه ش نسبتا باز بود و طرح های زیبایی جلوش داشت..یک شلوار مشکی براق که هر دوتا پاچه ی شلوار تا نزدیک زانو چاک داشت..خیلی خوشگل بود..زمانی که با اریا رفته بودیم خرید این لباس رو به سلیقه ی خودش برام خریده بود.. رفتم جلوی اینه..کمی به خودم نگاه کردم..از حرارت و بخار حموم صورتم گل انداخته بود..به دست و صورتم کرم مالیدم..کمی هم عطر به موچ دستام و زیر گردنم زدم..حوله رو از دور موهام باز کردم..سشوار رو زدم به برق و خشکشون کردم..از بس بلند بود به راحتی خشک نمی شد..هنوز کمی نم داشت که بی خیالش شدم..شونه شون کردم و با گیره ی بزرگی به رنگ نقره ای موهامو پشت سرم جمع کردم..همون موقع صدای زنگ در رو شنیدم..مطمئنا اریاست..باید بهش کلید خونه رو می دادم تا پشت در نمونه.. مانتوم رو روی لباسم پوشیدم..شالم رو انداختم رو سرم و از خونه رفتم بیرون.. در رو باز کردم..خودش بود..با لبخند وارد حیاط شد..-سلام..--سلام خانمی..دستاشو به هم مالید و گفت :بریم تو ..سرده سرما می خوری.. دستشو گذاشت پشتم..هر دو وارد خونه شدیم..از همون جلوی در بو کشید و با اشتیاق گفت :اوممممم چی پختی که بوش کل خونه رو برداشته؟!..با لبخند گفتم :باقالی پلو با گوشت..دوست داری؟..شیطون نگاهم کرد وگفت :دوست که دارم.. ولی نه به اندازه ی تو..اروم خندیدم.. -بنشین تا برات چایی بیارم..--باشه پس بذار یه ابی به دست و صورتم بزنم میام..-باشه.. رفتم تو اشپزخونه..دوتا فنجون چای ریختم و برگشتم..هنوز نیومده بود..سینی رو گذاشتم زمین..مانتو و شالم رو در اوردم.. رفتم تو اشپزخونه تا شام رو اماده کنم..اشپزخونه مون اپن نبود..برای همین دیده نمی شدم..با شنیدن صدای در فهمیدم اومده تو..زیر قابلمه ی برنج رو خاموش کردم..همه چیز اماده بود..از اشپزخونه رفتم بیرون..داشت چایی می خورد..سرشو چرخوند ..با دیدن من چایی پرید تو گلوش و به سرفه افتاد.. هل شدم..سریع رفتم طرفش و با دست اروم به پشتش زدم ..دستشو اورد بالا که یعنی نزن..دستمو کشیدم عقب..-خوبی؟!..صورتش سرخ شده بود..سرشو تکون داد..ولی هنوز سرفه می کرد..رفتم تو اشپزخونه براش اب اوردم..یک نفس سر کشید..حالش بهتر شده بود..کنارش نشستم..به روم لبخند زد..به صورتش دست کشید..عرق کرده بود.. -چی شد یهو؟!..چرا چایی پرید تو گلوت؟!..نگاهش تو چشمام خیره بود..-حواسم پرت شد..با لبخند گفتم :به چی؟!..--به تو.. لبخندم محو شد..سرخ شدم..نگاهی به خودم انداختم..ای وای..خب حق داره بنده خدا..با تاپ یقه باز و این شلواری که هر کدوم از پاچه هاش تا زانو چاک داشت جلوش نشستم..توقع دارم ریلکس باشه؟!..تا حالا جلوش اینجوری لباس نپوشیده بودم..سرمو انداختم پایین..تک سرفه ای کرد تا هر دو از جو سنگینی که بینمون به وجود اومده بود بیرون بیایم..ولی من هنوز سرم پایین بود.. --به خاطر این بوی خوش غذات کم کم دارم از حال میرم..پس رحم کن بیار بخوریمش..اروم سرمو بلند کردم..به روی لباش لبخند بود..نگاهش اروم بود..لبخند کمرنگی زدم..از جام بلند شدم..-باشه الان میارم..--پس منم میام کمکت..همراه من وارد اشپزخونه شد..سفره رو برد که بندازه..من هم غذا رو کشیدم.. شام رو خوردیم..ولی تمام مدت سنگینی نگاه اریا رو به خوبی روی خودم حس می کردم..اینبار اروم که نشدم هیچ قلبم دیوانه وار توی سینه م شروع به تپیدن کرد..هیجان داشتم.. بعد از شام نذاشت ظرفارو بشورم..خودش شست..کنارش ایستاده بودم و نگاهش می کردم..کمی باهام صحبت کرد..که وقتی با اقابزرگ و خانواده ش رو به رو شدم بگم اسمم بهار احمدی هست ..پدر و مادرم هر دو تو یه تصادف فوت کردند..فامیلام همه خارج از کشور هستند..وخیلی سفارش های دیگه که دقیق به همشون گوش می کردم و به حافظم می سپردم..بعد از اون رفتیم تو اتاق من تا وسایلم رو برای فردا جمع کنم..قرار شد فردا صبح از اینجا بریم خونه ی خودش تا چمدونش رو برداره و از همون طرف هم به مقصد شمال حرکت کنیم.. با خمیازه ی اولی که کشید از جام بلند شدم تا رختخوابش رو بندازم..-کجا میری؟!..--میخوام رختخوابت رو بندازم..بلند شد..--بشین خودم میندازم.. رفت تو اتاق..رختخواب ها رو اورد..فکر می کردم مثل همیشه جدا میندازه ولی اینبار یه تشک دونفره اورده بود.. از زور هیجان دستام می لرزید..به هم فشارشون دادم..تشک رو پهن کرد و ملحفه کشید روش..نشست رو تشک..داشت دکمه های پیراهنش رو باز کرد..لامپ رو خاموش کردم..به طرفش رفتم..روی تشک نشستم..پیراهنش رو در اورد..نور مهتاب به داخل اتاق تابید..یه زیرپوش رکابی سفید تنش بود..گیره م رو باز کردم..نمی دونستم امشب می خواد چطور تموم بشه..برای همین هیجان داشتم..طبق عادت هر شبم تو موهام دست کشیدم و ریختم یک طرف شونه م .. دراز کشیدم..پتوم رو انداختم روم..نگاهش کردم..دستش رو گذاشته بود رو زمین و بهش تکیه داده بود..با لبخند نگاهم می کرد..توی اون فضای نیمه تاریک هم می شد فهمید که نگاهش چقدر شیطونه..-نمی خوای بخوابی؟!..--چرا می خوابم..-خب بخواب دیگه..لبخندش پررنگ تر شد..--چشــــم.. در کمال تعجب گوشه ی پتوم رو زد بالا و اومد زیر پتوی من خوابید..شونه م رو گرفت و بلندم کرد..دستشو گذاشت زیر سرم..اون یکی دستش رو هم دورم حلقه کرد..بازوهام برهنه بود..بازوهای اریا هم برهنه بود..گرمای وجودش رو به من منتقل می کرد..از حرارت اغوشش تنم گرم شده بود..لباش رو به گوشم نزدیک کرد..لاله ی گوشم رو بوسید..باران بوسه هاش شروع شد..صورتم رو غرق بوسه کرد..منو برگردوند سمت خودش..روبه روی هم بودیم..چشم تو چشم..سرشو فرو کرد تو موهام..نفس عمیقی کشید..زمزمه کرد :عاشق عطر موهاتم بهارم.. گرمی نفس هاش لابه لای موهام می پیچید..گردنم رو بوسید..در همون حال بازوهام رو نوازش می کرد..خدایا وجودش پر از حرارته..دستاش پوست تنم رو ذوب می کنه..بهم گرما می بخشید..این گرما و حرارت بهم ارامش می داد.. روم خم شد..نگاهم تو نگاهش گره خورده بود..چشم ازش بر نمی داشتم اون هم همینطور..صورتشو اورد پایین..حرارت واقعی..به روی لبهاش بود..با بوسه ای که بر لبم زد این رو با تمام وجود حس کردم..چند بوسه ی اروم بر لبم زد..بعد از اون با ولع شروع به بوسیدنم کرد..به طوری که هم خودم نفس کم اورده بودم هم اریا..عشقمون گرم بود..وجودمون رو به اتیش می کشید.. لبام رو ول کرد..نفس نفس می زد..در همون حال زیر گوشم با صدای لرزانی گفت :بهار..عزیزم..من..زمزمه وار گفتم :تو چی اریا؟!..صورتشو به صورتم مالید و گفت :نمی تونم..نمی خوام..الان نه.. هنوز نفس نفس می زد..چی رو داره سرکوب می کنه؟!..نیازشو؟!..-چیBR رو نمی خوای اریا؟!..مگه امشب..--نه بهار..اینجوری نه.. زیر چونه م رو بوسید..--می خوام برات جشن عروسی بگیرم..بریم ماه عسل..می خوام اولین رابطمون به یادموندنی باشه..برامون بهترین خاطره رو رقم بزنه..الان نه..الان وقتش نیست بهار.. حرفاشو قبول داشتم..فکر نمی کردم بخواد برام جشن عروسی بگیره..فکر می کردم در همین حد که به عقدش در بیام تمومه..ولی اریا در همه حال منو غافلگیرمی کرد.. -اریا من با هر نظری که تو بدی موافقم..ولی من الان زنتم..تو هم حتما نیازهایی داری..من باید برات برطرفش کنم..خب اگر..سرشو اورد بالا..تو چشمام نگاه کرد..زیر لب گفت :درسته..هم من به تو نیاز دارم هم تو به من..انکارش نمی کنم..سرکوبش هم نمی کنم..ولی همین که دارمت..همین که در کنارمی..همین که می تونم ازاین فاصله ی نزدیک گرمیه وجودت رو حس کنم..برام کافیه..یادته بهت چی گفتم؟ هر چیزی تو وقت خودش جذابه..عشق..دوست داشتن..محبت..این رابطه هم باید تو زمان خودش انجام بشه..اونجوری برامون بالاترین و بهترین خاطره میشه..من اینو می خوام.. اریا درست می گفت..تموم حرفاشو قبول داشتم..-باشه..باهات موافقم..با لبخند تو جاش نشست..زیر پوشش رو در اورد..چشمام گرد شد..انداختش کنار تشک..وقتی نگاه منو دید زد زیر خنده..--چرا اینجوری نگام می کنی؟!..با تعجب گفتم :مگه نگفتی که..انگشتشو گذاشت رو لبم..روم خم شد..زمزمه وار گفت :گفتم رابطه ی نزدیکمون باشه برای وقتی که برات جشن عروسی گرفتم..ولی نمی تونم از گرمیه وجودت بگذرم..می خوای این رو ازم دریغ کنی؟!..اگر اذیت میشی باور کن که..اینبار من انگشتم رو گذاشتم رو لباش..-نه اریا..این چه حرفیه..من و تو الان زن و شوهریم..گفتی رابطه ی خیلی نزدیک رو بذاریم به وقتش..این حرفت رو قبول دارم..ولی نمی خوام مانع معاشقمون بشم..منم بهت نیاز دارم.. لبخند زد..من هم به روش لبخند زدم..محکم منو تو اغوشش گرفت..باهام کاری نداشت..گذاشته بود به وقتش..عاشقش بودم..اینکه ادم ضعیف النفسی نبود..اینکه خوددار بود..اینکه همین امشب می تونست به راحتی کار رو تموم کنه ولی اینکارو نکرد..دوستش داشتم..اریا فوق العاده بود..این رفتار و اخلاقش ..باعث می شد بیش از پیش شیفته ش بشم.. اون شب تو اغوشش گم شدم..تو باران بوسه هاش غرق شدم..از گرمی وجودش جون گرفتم..و در اخر هر دو در ارامش کامل ..در اغوش هم به خواب رفتیم..تو مسیر شمال بودیم..هنوز هم استرس داشتم..نمی دونستم اخرش می خواد چی بشه..یا اصلا چطور تموم میشه..اریا چندبار بین راه نگه داشت..هر دفعه یه چیزی می گرفت تا بخوریم..ولی من هیچی از گلوم پایین نمی رفت..انگارکه یه توده ی بزرگ راه گلوم رو بسته بود..جمله ش باعث شد وحشتم چندبرابر بشه..--رسیدیم.. سرکوچه نگه داشت..با نگاه پر از اضطرابم زل زدم به کوچه..نمی دونستم کدوم دره..همه ی خونه ها ویلایی و بزرگ بودند..اریا با انگشت به کوچه اشاره کرد وگفت :اون در سفید رنگ رو می بینی؟..دست راست.. در چهارم..اونجا ویلای اقابزرگه..سرمو تکون دادم..-اره..دیدم..لرزش صدام کاملا محسوس بود.. نگاهم کرد..--بهار..چرا رنگت پریده؟!..لب های خشکیده م رو با زبونم تر کردم ..نگاهمو به کوچه دوختم..-اریا استرس دارم..نمی دونم چرا..ولی می ترسم..چیزی نگفت..گرمی دستش رو به روی دستم حس کردم..نگاهش کردم..با لحن پر از ارامشی گفت :نترس بهار..من که گفتم اتفاقی نمیافته..باید محکم باشی..اگر می خوای همه چیز به خوبی پیش بره نباید بشکنی..وقتی وارد خونه شدیم امکان داره با برخوردهای خوبی از جانب افراد خانواده م مخصوصا اقابزرگ رو به رو نشی..پس قوی باش و این حرف ها رو نادیده بگیر..باشه؟.. سخت بود..خیلی سخت..اینکه بشنوم و دم نزنم..ولی مجبور بودم..باید تحمل می کردم..-باشه..لبخند زد..ماشین رو روشن کرد..رو به روی خونه نگه داشت..هر دو پیاده شدیم..به طرف در رفت..کنارش ایستادم..--سمت راست این باغ یه ویلای دیگه ساخته شده که کسی ازش استفاده نمی کنه..مدتی که اینجا هستیم من و تو اونجا زندگی می کنیم..درضمن مادرم و خاله م هر روز اینجان..تنها نیستیم..ویلای من هم زیاد از اینجا فاصله نداره..حتما به اونجا هم سر می زنیم..در تایید حرفاش سرمو تکون دادم.. زنگ رو فشرد..--کیه؟..--باز کن مادر..زن با خوشحالی گفت :اریا تویی مادر؟!..بیا تو..خوش اومدی..در باز شد..اریا با لبخند دستشو گذاشت پشتم..هر دو وارد شدیم..نگاهم روی باغ و ویلایی که در انتها قرار داشت ثابت موند..واقعا زیبا بود..طرف راست درخت های میوه..طرف چپ هم پر ازدرخت بود..در انتها ویلایی با نمای سفید خودنمایی می کرد..--بریم تو..حرکت کردیم..به ویلا نزدیک تر می شدیم از اونطرف هم اضطرابم بیشتر می شد..اریا دستمو تو دستش گرفت..گرم بود..ولی دست من از یه تیکه یخ هم سردتر بود..زیر گوشم گفت :اروم باش..ای کاش می شد اروم باشم..ولی.. در ویلا باز شد..یک زن میانسال از ویلا خارج شد..با خوشحالی به اریا نگاه کرد ..دهان باز کرد حرفی بزنه که نگاهش به دست من و اریا افتاد..اریا فشار خفیفی به دستم داد..با لبخند رو به مادرش گفت :سلام مادر..به به چه استقبال گرمی..ولی مادرش بی توجه به اریا نگاهش رو به من دوخته بود..زیر لب سلام کردم..جواب نداد..من من کنان در حالی که نگاهش پر ازتعجب بود رو به اریا گفت :این..این دختر کیه اریا؟!..چرا..به دستامون اشاره کرد و چیزی نگفت..انگار حالش زیاد خوب نبود..رنگش هم پریده بود..اریا به داخل اشاره کرد و با همون صدای ارومش گفت : بریم داخل ..براتون میگم..رو به من گفت :برو تو عزیزم..چشمای مادرش از زور تعجب گرد شد..زیر لب گفت :عزیزم؟؟!!..اریا..این ..--می دونم مادر..بریم تو..من و بهار خسته ایم..داخل همه چیزو براتون میگم..مادرش بهت زده از جلوی در کنار رفت..اریا دستشو گذاشت پشتم..هر دو زیر سنگینی نگاه مادرش وارد ویلا شدیم.. من و اریا روی مبل..توی سالن درست کنار هم نشسته بودیم..هنوز دستمو ول نکرده بود..توی این موقعیت هی سرخ و سفید می شدم..ولی تمام سعیم بر این بود که تابلوبازی در نیارم.. مادرش با همون لحن متعجب گفت :اریا ..پسرم زودباش توضیح بده..دارم سکته می کنم ..اریا خیلی ریلکس به من اشاره کرد و گفت :معرفی می کنم..عروستون بهار..به مادرش اشاره کرد وگفت :بهارجان ایشون هم مادرم هما هستند.. لبخند زدم و نگاهش کردم..-خوشبختم..ولی مادرش با دهان باز نگاهش روی منو اریا می چرخید..بهت زده گفت :چ..چی گفتی؟!..عروس من؟!..--درسته..من و بهار ازدواج کردیم..همین دیروز عقد کردیم..--ولی..اخه..این چطور ممکنه؟!..اریا..اقابزرگ..میان حرفش پرید وگفت :اقابزرگ خونه ست؟..--نه..بیرونه..الاناست که پیداش بشه..توروخدا همه چیزو بگو ..تا سکته نکردم بگو اینجا چه خبره؟!.. اریا در کمال خونسردی همه چیز رو برای مادرش تعریف کرد..البته همه چیز که نه..همون چیزهایی که قرار بود بگه..مادرش لحظه به لحظه متعجب تر می شد..اریا سکوت کرد..همه چیز رو گفته بود..-- این تموم ماجرا بود..الان بهار عروس شماست..مادر می خوام باهاش همون رفتار رو داشته باشید که ازتون توقع دارم..منطقی و اروم.. مادرش سکوت کرده بود..زل زده بود به من..نگاهش سنگین بود..سرمو انداختم پایین.. صدای گرفته ی مادرش رو شنیدم :همیشه ارزوم بود عروسیتو ببینم پسرم..اینکه دست عروسمو بگیری بیاری تو خونه ت..ولی هیچ وقت فکرشو نمی کردم اینطور بشه..اریای من اهل اینکارا نبود..نکنه به خاطر حرف های اقابزرگ اینکارو کردی؟!..سرمو بلند کردم..به اریا نگاه کردم..خونسرد بود.. با لحن قاطعی گفت :این چه حرفیه مادر؟..ازدواجه من و بهار از روی عشق بود..مگه بچه م که به خاطر سر باز زدن از دستورات اقابزرگ دست به چنین کاری بزنم؟..ازدواج که بچه بازی نیست.. مادرش نفس عمیقی کشید..لبخند کمرنگی زد..از جاش بلند شد..به طرفم اومد..رو به روم ایستاد..دست اریا رو ول کردم..از جام بلند شدم..سرم پایین بود.. صدای اروم و مهربونش رو شنیدم..--سرتو بالا بگیر دخترم..سرمو بلند کردم..نگاهش کردم..اشک تو چشمام حلقه بسته بود..به گونه م دست کشید..نگاهش مهربون بود.. --اریای من انتخاب اشتباه نمی کنه..بچه م رو می شناسم..امیدوارم همینطور باشه که خودش میگه .. لبخند زدم..اریا هم از جاش بلند شد..رو به مادرش گفت :مطمئن باشید همینطوره مادر..بهار دختر فوق العاده ایه..کم کم باهاش اشنا می شید..اون موقع پی به حرفای من می برید.. صدای در اومد..لبخند از روی لب های مادرش محو شد..رنگش پریده بود..با صدای مضطرب و لرزانی گفت :اقابزرگ اومد..وای خدا بخیر کنه.. رو به اریا گفت :برید بالا تو یکی از اتاق ها..فعلا نباید اقابزرگ شماها رو ببینه..الان زنگ می زنم هاله هم بیاد..باید با اقابزرگ حرف بزنیم..زودباشید..الان میاد تو.. صدای باز شدن در ویلا رو شنیدیم..اریا بی معطلی دستمو گرفت و به طرف پله ها رفت..قبل از اینکه اقابزرگ وارد سالن بشه ما از پله ها بالا رفتیم.. در یکی از اتاق ها رو باز کرد..رفتیم تو..در رو بست..هر دو نفس نفس می زدیم..اریا یک دفعه زد زیر خنده..نگاهش کردم..با خنده گفت :عجب موش وگربه بازی شده..اروم خندیدم و چیزی نگفتم..نگاهی به اتاق انداختم..دور تا دور دیوار اتاق پر از قاب عکس بود..یه ساعت قدیمی بزرگ هم گوشه ی دیوار بود.. داشتم یکی یکی قاب عکسا رو نگاه می کردم که گرمی دست های اریا رو دور کمرم حس کردم..از پشت چسبید بهم..سرمو به سینه ش چسبوندم..حلقه ی دستاشو تنگ تر کرد..-اریا تا کی مجبوریم اینطور نقش بازی کنیم؟!..نفس عمیقی کشید وگفت :تا وقتی اقابزرگ از خر شیطون به خیر و خوشی پیاده بشه..لبخند زدم .. تقه ای به در خورد..از هم فاصله گرفتیم..اریا به طرف در رفت..مادرش پشت در بود..بدون اینکه نگاهم کنه با صدای ارومی رو به اریا گفت :بیا بیرون کارت دارم..اریا چند لحظه به مادرش نگاه کرد..برگشت و رو به من گفت :زود بر می گردم..در رو از تو قفل کن..-باشه.. نگاهم نگران بود..همین که ازاتاق رفت بیرون در رو قفل کردم..سرتا پام می لرزید..از رودررو شدن با اقابزرگ وحشت داشتم..کسی که پدرم رو کشته بود..حق نبود..نه..این کار درست نبود..قانون باید پدرم رو مجازات می کرد نه اقابزرگ..این قانون اقابزرگ رو قبول نداشتم..با این حال طبق وصیت مادرم باید عمل می کردم..1 ساعت از رفتن اریا می گذشت..ولی اریا هنوز برنگشته بود..*******مادرش در اتاق را بست..به اریا نگاه کرد..--اقابزرگ فهمیده اومدی..ماشینت رو جلوی در دیده..بهش گفتم رفتی بالا استراحت کنی..می خواد ببینت.. اریا به تکان دادن سر اکتفا کرد..مادرش به او خیره شده بود..نگاهش مشکوفانه بود..اریا :چیزی شده؟!..مادرش با شک نگاهش کرد و گفت :اریا من مادرتم درسته؟!..-البته..--من بزرگت کردم..از اب و گل درت اوردم..تو پسرمی..می شناسمت..می دونم همینجوری دست یه دختر رو نمی گیری بدون اجازه ی من و پدرت ببری عقدش کنی..بعد هم بیاریش تو خونه ت..-چه می خوای بگی مادر؟!..--تو داری یه چیزی رو از من پنهون می کنی..حقیقت رو بگو اریا..-من که همه چیز رو گفتم..ناگفته ای باقی نمونده..مگه شما بهار رو قبول نکردید؟..-نه..هنوز قبولش نکردم..اریا متعجب گفت :پس اون حرفا که..میان حرفش پرید وگفت :اره..اون حرفا رو جلوی اون دختر زدم..فقط برای اینکه شخصیتت رو زیر سوال نبرده باشم..چون فکر می کردم پسرم عاقله..نمی خواستم جلوی اون دختر شخصیت و غرورت خورد بشه..ولی الان که فقط من و تو توی این اتاق هستیم..می خوام از زبونت حقیقت رو بشنوم..بگو چرا اینکارو کردی؟.. اریا کلافه دستی به موهایش کشید..نگاهش را به زمین دوخت و گفت :چه کاری؟!..--چرا بدون اجازه ی من و پدرت عقدش کردی؟!..اصلا این دختر کیه؟!.. نفسش را بیرون داد..به مادرش نگاه کرد..با لحن جدی گفت :این دختر همسر منه..اینکه چرا اینکارو کردم باید بگم چون عاشقشم..مادر من بهار رو دوست دارم..بحث امروز و دیروز نیست..خیلی وقته فهمیدم دوستش دارم..اون از همه ی مشکلات من خبر داره..می دونه اقابزرگ مخالف ازدواج من با هر کسی جز بهنوشه..می دونه الان همه بهنوش رو نامزد من می دونند..اون دختر با من تو تمام مشکلاتم بوده..توی این مدت خیلی بلاها به سرمون اومده..ولی هر مشکلی رو از سر راهمون برداشتیم..فقط به خاطر عشق و احساسی که بینمون بوده.. -اینها دلیل نمیشه که دست این دختر رو بگیری وبدون اجازه ی بزرگترت ببری عقدش کنی..- مادر من اریام..31 سالمه..می تونم برای خودم..برای زندگی و اینده م تصمیم بگیرم..پسر 20 ساله نیستم که یکی هوامو داشته باشه.. هما رو به رویش ایستاد..به پسرش نگاه کرد..--اریا عوض شدی..یادمه همیشه تا اسم یه دختر رو برای ازدواج جلوت میاوردم بدون اینکه جوابمو بدی از زیرش در می رفتی..هربار سر همین موضوع باهات بحثم می شد..ولی تو زیر بار نمی رفتی..تو روی اقابزرگ ایستادی..کاری کردی که هیچ کس نتونست انجام بده..برای چی اریا؟!..برای کی؟!.. اریا با صدای نسبتا بلندی گفت :به خاطر عشقم مادر..به خاطر بهار..اون موقع که جلوی اقابزرگ ایستادم هنوز عاشقش نشده بودم..هنوز نمی دونستم می تونم دل ببندم..انقدر اطرافیانم بهم تلقین می کردن که قلبم از سنگه و هیچ چیز درش نفوذ نمی کنه که خودم باورم شده بود..به قلبش اشاره کرد وادامه داد :این قلب از سنگ نبود مادر..روح داره..خون درش جریان داره..این قلب احساس حالیشه..تونست عشق رو در خودش جای بده..انقدر بهار رو دوست دارم که به خاطرش از جونم هم می گذرم..نه اقابزرگ و نه هیچ کس دیگه نمی تونه جلوی من رو بگیره..هر کس به بهار احترام نذاره..هر کس بخواد اذیتش کنه..هر کس باعث رنجشش بشه..باید قیده اریا رو هم بزنه..این حرف اخرم بود مادر.. با قدم های بلند از اتاق خارج شد..هما مات و مبهوت سرجایش ایستاده بود..باورش نمی شد..پسرش..اریا..این حرف ها را زده باشد.. ناخداگاه لبخند کمرنگی روی لبانش نقش بست..رفتار اریا او را یاد برادرش ماهان می انداخت..او هم به سرسختیه اریا بود..در عشق ثابت قدم بود..محکم می ایستاد و از عشقش دفاع می کرد..هنوز هم استقامت های برادرش در مقابل اقابزرگ را فراموش نکرده بود.. زیر لب زمزمه کرد :بچه ی حلال زاده به داییش میره..ولی از خدا می خوام سرنوشتش مثل ماهان نشه..خدا همیشه پشت و پناهش باشه..تقدیر رقم می خوره..دست ما نیست..نمیشه باهاش جنگید..هر چی قسمت باشه همون میشه.. تقه ای به در خورد بعد از اون صدای اریا رو شنیدم..-باز کن بهار..سریع در رو بازکردم..اومد تو..نگاهم کرد..لبخند زد و گفت :اقابزرگ فهمیده من اینجام..هنوز از حضور تو خبر نداره..من میرم پایین ..ظاهرا می خواد منو ببینه.. با نگرانی نگاهش کردم وگفتم :باشه برو..ولی مواظب خودت باش..اروم خندید وگفت :نترس.. اقابزرگ اونقدرها هم ترسناک نیست..کاری با من نداره..زود بر می گردم..سرمو تکون دادم..از اتاق بیرون رفت..ولی من هنوز نگرانش بودم..هم نگران اون و هم نگران اوضاعی که درش بودیم..واقعا سخت بود..این اضطراب ها..استرس و تشویشی که به جونم افتاده بود..واقعا عذاب اور بود..خدایا همه چیز رو بخیر بگذرون..*******اریا از پله ها پایین رفت..می دانست اقابزرگ اکثر مواقع کجا می نشیند..بالاترین جای سالن روی صندلی مخصوصش نشسته بود..رنگ نگاه اریا جدی بود..حالت صورتش سخت و سرد بود..لحنش خشک بود..نباید خودش را ببازد..بازی تازه شروع شده بود.. رو به روی اقابزرگ ایستاد..-سلام.. به عصایش تکیه داده بود..نگاه سردش را به اریا انداخت..با تکان دادن سر جوابش را داد..اریا در دل پوزخند زد..هیچ وقت نشده بود که اقابزرگ جواب سلام کسی را درست و حسابی بدهد..واقعا ادم مغروری بود.. با دست به صندلی اشاره کرد :بنشین..روی صندلی نشست..پا روی پا انداخت..نگاه هر دو به یکدیگر جدی بود.. --می دونم که از موضوع نامزدیت با بهنوش خبر داری..اریا با لحنی قاطع و در عین حال ارامی گفت :بهنوش نامزد من نیست..اقابزرگ نگاه تندی به او انداخت..--لازم نمی بینم حرف های گذشته رو دوباره تکرار کنم..پس ساکت شو و حرف اضافه هم نزن..-حرف اضافه؟!..هه..شما مگه به کسی اجازه می دید حرف بزنه که حالا این چند کلمه رو حرف اضافه می خونید؟.. با صدای بلندی گفت :اریا..بیش از حد گستاخ شدی..-نه اقابزرگ..خودتون خوب می دونید من اهل گستاخی نیستم..می خوام حرفمو بزنم..سرخود رفتید جلو و بهنوش رو خواستگاری کردید..باز هم به اختیار خودتون رفتید انگشتر دستش کردید و بدون اجازه ی من ما رو نامزد هم اعلام کردید..من این وسط چه نقشی داشتم؟..اسمم داماد بوده ولی چه دامادی که تو شب نامزدیش حضور نداشته؟..اصلا این نامزدی رسمیت نداشته.. --نمی خوام حرفی بشنوم..اون شب خودت نیومدی..مردم مسخره ی ما نیستند..بهنوش لیاقتت رو داره..از خانواده ی سرشناسیه..شما با هم نامزد هستید..-ولی من از این دختر خوشم نمیاد..هیچ وجه اشتراکی با هم نداریم..اقابزرگ با پوزخند نگاهش کرد وگفت :دنبال عشقی؟..پسر جون این حرفا همه ش کشکه..عشق و علاقه چیه؟..من میگم بهنوش برای تو مناسبه بگو چشم و دیگه هم حرفی نباشه.. اریا از جایش بلند شد..نگاه سخت و جدیش را در چشمان اقابزرگ دوخت..با لحن قاطع و محکمی گفت :تو سرنوشت من فقط یک زن وجود داره نه دوتا..--اره..فقط یک زن..اون هم بهنوشه..-نه.. انقدر بلند و صریح این کلمه را بیان کرد که اقا بزرگ را به شدت متعجب ساخت..اریا ادامه داد :بهنوش اون کسی نیست که توی زندگی و سرنوشت من نقش داره.. نگاه مشکوکی به او انداخت..لحنش.. مشکوک بودن نگاهش را تایید می کرد..--اریا چی می خوای بگی؟!..-من .. -سلام..هر دو متعجب برگشتند..اقابزرگ با دیدن بهار نگاهش پر از تعجب شد.. رو به اریا با تحکم و صدای بلندی گفت :اریا..این دختر کیه؟!.. نگاه اریا به بهار بود..بهار سرش را پایین انداخت..دستانش را مشت کرده بود..از حالتش می شد فهمید که استرس دارد..اریا به طرفش رفت..جلوی دیدگان متعجب و پر از خشم اقابزرگ دست یخ زده ی بهار را گرفت..با صدای بلند رو به اقابزرگ گفت :این دختر..همسرمنه..بهار.. صدای فریاد اقابزرگ باعث شد بهار با وحشت دست اریا را فشار دهد..اریا زیر لب با لحن خونسردی گفت :بهار اروم باش..ضعف نشون نده.. ولی دست خودش نبود..صورت اقابزرگ سرخ شده بود..به عصایش تکیه داد و از جایش بلند شد.. صورت اقابزرگ از زور عصبانیت سرخ شده بود..دیگه نمی خواستم مخفی بشم..تا به کی؟..بالاخره باید با واقعیت ها رو به رو می شدم..جلوی اریا ایستاد..به عصاش تکیه داد..نگاه تیز و دقیقی به هر دوی ما انداخت..اریا هم با جسارت تو چشماش خیره شده بود..اقابزرگ زیرلب رو به اریا غرید :یک بار دیگه بگو.. چه غلطی کردی پسر؟..--بهار زنه منه..فریاد زد :خفه شو..بعد از اون هم سیلی محکمی تو صورت اریا زد..صورت اریا به طرف راست برگشت..جیغ خفیفی کشیدم و بازوش رو فشردم..اشک تو چشمام جمع شد..زیر لب صداش کردم :اریا..دستشو اورد بالا..سکوت کردم..صورتشو برگردوند..جای دست اقابزرگ روی صورتش مونده بود..عصبانی شده بودم..اخه این مرد به چه حقی به صورت اریا سیلی می زد؟!..چرا با نوه ش اینطور برخورد می کرد؟!.. مادرش به طرفمون اومد..کنارش ایستاد..نگاه نگرانش رو به اریا دوخت..به اقابزرگ نگاه کردم..نباید ضعف نشون بدم..من اینجام که دل سنگی این مرد رو نرم کنم..کاری کنم دلش به رحم بیاد..باید بتونم.. اریا رو به اقابزرگ گفت :اقابزرگ این یک حقیقته..من و بهار ازدواج کردیم..تنها زن توی زندگی من این دختره.. اقابزرگ با دست به در ویلا اشاره کرد و داد زد :از خونه ی من برو بیرون..دیگه نوه ای به اسم اریا ندارم..همه چیز تموم شد..خونسرد گفت :نه..من از این خونه نمیرم..هم مادرش و هم اقابزرگ هر دو متعجب نگاهش کردند..اریا ادامه داد :من و همسرم مدتی تو ساختمون اون طرف باغ زندگی می کنیم..یادتون که نرفته..3 دونگ این ویلا به نام عزیزجون بود اون هم به نام من زد..اون ساختمون برای منه و من و همسرم می خوایم فعلا اونجا زندگی کنیم.. دهان همه باز مونده بود..نمی دونستم اون ساختمونی که اریا ازش حرف می زد متعلق به خود اریاست.. از چشمان سرخ اقابزرگ خشم و عصبانیت شعله می کشید.. با حرص گفت :خیلی خب..برو تو ساختمون خودت زندگی کن..ولی نمی خوام طرف ویلای من پیداتون بشه..فراموش نکن که من دیگه نوه ای به اسم اریا ندارم..این رو هم بدون از اینجا موندن پشیمون میشید..شک نکن..عصازنان با قدم های کوتاه از پله ها بالا رفت.. مارش گفت :اریا این چه کاریه؟!..چرا می خوای اینجا زندگی کنی؟!..عقلت رو از دست دادی پسر؟!..--نه مادر عقلم سرجاشه..اقابزرگ باید بهار رو بپذیره..ما اینجا می مونیم تا زمانی که اقابزرگ خودش شخصا این رو اعلام کنه..حرف های امروزش رو جدی نمی گیرم..می دونم عصبانی شده..--ولی پسرم می دونی که اقابزرگ هیچ وقت از تصمیمش بر نمی گرده..--اره میدونم..ولی من هم تلاش خودمو می کنم..شما نگران نباشید مادر..خودم همه چیز رو درست می کنم.. مادرش نیم نگاهی به من انداخت و سرشو تکون داد..اه کشید وگفت :نمی دونم والا..خدا اخر و عاقبت این ماجرا و ختم بخیر کنه..من برم ببینم حالش بد نشده باشه..--باشه..من و بهار هم میریم تو ساختمون اونطرف باغ..مادرش لبخند کمرنگی زد و گفت :امان از دست تو..عین خیالت هم نیست نه؟!..تو هم یک دنده ولجبازی.. سرش را تکان داد و از پله ها بالا رفت..اریا با لبخند نگاهم کرد..دستمو گرفت..رفتیم بیرون..به سمت راست رفت..دستمو از تو دستش در اوردم..با تعجب نگاهم کرد..سرجام ایستادم..--چیزی شده؟!..-اریا..من نمی تونم با این مسئله کنار بیام..--کدوم مسئله؟!..-اینکه در مقابل اقابزرگ قد علم کنی..هرچی باشه اون بزرگتره..احترامش هم واجبه..من این کار رو درست نمی دونم.. اریا کمی سکوت کرد..--نه بهار..مطمئن باش من کار اشتباهی نمی کنم..درضمن من بهش توهین نکردم..فقط از حقم دفاع کردم..-ولی تو امروز به خاطرمن سیلی خوردی..به خاطر من این جنگ و دعوا به پا شد..کلافه شده بود..رو به روم ایستاد..--بهار قبلا هم بهت گفته بودم..اینکه مطمئن باش استقبال گرمی ازمون نمیشه..من اقابزرگ رو می شناسم..نگران چیزی نباش..-ولی اون گفت که تو دیگه نوه ش نیستی..اروم خندید و دستشو دور شونه م حلقه کرد..حرکت کرد..من هم باهاش همقدم شدم..--عزیزم اقابزرگ تو اوج عصبانیت یه حرفی می زنه بعد هم خیلی زود پشیمون میشه..درسته..شاید تو این یه مورد به این راحتی کوتاه نیاد..ولی اون هم ادمه..بالاخره یه کاریش می کنیم دیگه..اولین قدم رو برداشتیم..اینکه اینجا بمونیم..بقیه ش هم انشاالله درست میشه.. -واقعا این ساختمون ماله تو ِ ؟رو به روی ساختمون ایستادیم..طرح بیرونش جالب بود..به سبک خونه های شمالی ساخته شده بود..3 تا پله می خورد ..رفتیم بالا توی ایوون ایستادیم..به اطراف نگاه کردم..فوق العاده بود.. --عزیزجون قبل از مرگش 3 دونگ این باغ رو به نام من زد..اقابزرگ ملک و املاک زیاد داره..ولی من از این قسمت باغ خیلی خوشم میاد..برای همین گفتم که این ساختمون ماله منه..یه باغ دیگه هم هست که واقعا براش زحمت کشیدم..به قول نوید یه تیکه از بهشته..با دستای خودم ابادش کردم..حتما یه روز می برم نشونت میدم..به نام اقابزرگه..هر کار کردم ازش بخرم قبول نکرد..بهم گفت با بهنوش ازدواج کن بهت میدم ولی من زیر بار نرفتم..-با اینکه انقدر دوستش داری زیر بار نرفتی؟..تو چشمام زل زد و با لحن گیرایی گفت : انقدر که تو برام مهمی اون باغ اهمیت نداره..لبخند زدم وگفتم :پس الان هم باید بی خیالش بشی؟!.. نگاهم کرد..لبخند خاصی زد و اروم گفت :عمرا..من اون باغ رو به دست میارم..اونجا برام پر از خاطره ست..از دوران کودکی نوجوانی و جوانی..تصمیم دارم هر وقت ماله من شد برای زندگی بریم اونجا..فعلا اینجا هستیم تا پایان نقشه بعد هم میریم خونه ی من..اگر خدا خواست و اون باغ قسمتمون شد برای همیشه میریم اونجا.. با لبخند سرمو تکون دادم..دستشو گذاشت پشتم و گفت :خب خانمی بریم تو که کلی کارداریم..بعد هم برم چمدونامون رو از پشت ماشین بیارم..-باشه.. وارد خونه شدیم..داخلش هم بزرگ بود ولی معلوم بود خیلی وقته تمیز نشده..گرد و خاک روی کل اثاثیه نشسته بود..باید یه خونه تکونی حسابی می کردیم.. خونه تکونی تا شب طول کشید..اریا رفت از بیرون غذا گرفت ..مادرش برامون غذا اورد ولی اریا قبول نکرد..داشتم ظرف غذا رو از روی میز بر می داشتم ..در همون حال نگاهی به اطرافم انداختم..خونه از تمیزی برق می زد..عالی شده بود..اریا داشت با تلویزیون ور می رفت..همه ی شبکه ها برفک نشون می داد.. ظرفا رو گذاشتم تو اشپزخونه و برگشتم..روی مبل دونفره ای نشستم و نگاهش کردم..-اریا..هنوز با تلویزیون درگیر بود..--جانم..-همه ی این وسایل رو خودت خریدی؟!..تلویزیون رو خاموش کرد..از جاش بلند شد و به طرفم اومد..کنارم نشست..دستاشو دور شونه م حلقه کرد..--نصف بیشترش رو اره..هر دو سکوت کرده بودیم..سوالی که مدت ها ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود رو به زبون اوردم..-تو از کجا فهمیدی که اقابزرگ قاتله پدرمه؟!..سکوت کوتاهی کرد وگفت :از زبون خودش شنیدم.. با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد :مستقیما بهم نگفت..توی اتاقش بود..لای در باز بود..داشتم از جلوی اتاقش رد می شدم که صداش رو شنیدم..از همونجا نگاهش کردم..قاب عکس داییم رو گرفته بود تو دستاش وباهاش حرف می زد..می گفت که انتقامش رو گرفته..می گفت سامان سالاری تقاص خون ریخته شده ی تو رو پس داد.. می دونستم سامان سالاری قبلا توی این خونه زندگی می کرده..حتی چهره ش رو یادمه..ولی نمی دونستم اون داییم رو کشته و اقابزرگ هم انتقام گرفته..بین حرفاش همه چیز رو فهمیدم.. -عکس العملت چی بود؟!..نفس عمیقی کشید و منو به خودش فشرد..--چکار می تونستم بکنم؟..من مرد قانونم..درسته..ولی نمی تونستم به دستای پدربزرگم دستبند بزنم و بندازمش تو زندان..هم مدرکی نداشتم و هم اینکه ابروی خانواده می رفت..اقابزرگ.. بزرگ خاندان کامرانیه..اگر به جرم قتل دستگیرش می کردم..نفسش رو داد بیرون و ادامه داد :نمی دونم بهار..توی اون لحظه مغزم کامل قفل کرده بود..گیج شده بودم..حرفای اقابزرگ برام بی معنا ومفهوم بود..ولی کم کم برام جا افتاد و پی به حقیقت ماجرا بردم..وقتی اسم پدرت رو گفتی برام اشنا بود..بعد که فکرکردم فهمیدم کی هستی..من پدرت رو به خاطر می اوردم..مرد خوبی بود..اون و دایی ماهان هیچ وقت از هم دور نمی شدند..رفتارش متین و اروم بود..اصلا باورم نمی شد چنین کاری ازش سر زده..موضوع پیچیده شده بود..ولی قضیه ی تو فرق می کرد..من ساکت ننشستم..در موردت تحقیق کردم..دیدم اونی که فکر می کردم نیستی..بعدش هم که با مادرت حرف زدم وبه یقین رسیدم.. سکوت کرد..داشتم به حرفاش فکر می کردم..من هم گیج شده بودم..با شنیدن صدای در هر دو نگاهمون به اون سمت چرخید..اریا از کنارم بلند شد و گفت :کیه؟!..-منم اریا..باز کن.. مادرش بود..در رو باز کرد..داخل نیومد..از همون جلوی در گفت :بیا اقابزرگ کارت داره..پدرت هم اومده..اریا چند لحظه سکوت کرد..نیم نگاهی به من انداخت..رو به مادرش گفت :باشه..بریم.. وقتی خواست درو ببنده با لبخند نگاهم کرد و سرشو تکون داد ..چند دقیقه نشستم دیدم برنگشت رفتم تو اشپزخونه تا ظرفا رو بشورم..همه ش به این موضوع فکر می کردم که اگر اقابزرگ از موضوع قتل پسرش ماهان خشمگینه منم هستم..خب پدر من هم کشته شده بود..به دست همین مرد..ولی من طلبی ازش نداشتم..پدر من به ناحق یک جوون رو کشته بود..نمک خورده بود و نمکدون شکسته بود..اقای کامرانی دستشو گرفته بود وکمکش کرده بود..ماهان براش عین برادر بود..ولی پدر من این خانواده رو نابود کرد..داغ یک جوون رو به دلشون گذاشت..پدرش هم داغ پدرم رو به دل ما گذاشت..این هم حق نبود..پس قانون برای چیه؟..به قول اریا موضوع پیچیده ست..نمی دونم باید شرمنده باشم یا از کسی متنفر بشم.. شیر اب رو بستم..داشتم دستامو با حوله خشک می کردم که یهو برقا قطع شد..سرجام میخکوب شدم..هنوز از شوک رفتن برق ها در نیومده بودم که با شنیدن صدای پنجره ی اشپزخونه که محکم خورد به دیوار جیغ کشیدم.. تاریک بود..نمی تونستم دراشپزخونه رو پیدا کنم..دستمو به دیوار گرفتم..قلبم تند تند می زد..وحشت کرده بودم..اشک صورتمو خیس کرده بود..باد بدی می وزید..پنجره باز وبسته می شد..بالاخره در رو پیدا کردم..اومدم بیرون..با تعجب دیدم از بیرون نور می زنه تو خونه..مگه برقا قطع نشده؟!..فضا هنوز تاریک وترسناک بود..با پاهای لرزون رفتم کنار پنجره از پشتش داشتم بیرون رو نگاه می کردم..اره ..تو ویلای اقابزرگ برق بود..یک دفعه سایه ی یک مرد افتاد روی زمین..درست زیر پنجره ..همچین جیغ کشیدم و رفتم عقب که از بلندی صدام وحشتم چندبرابر شد..نفس نفس می زدم..سایه روی پنجره افتاد..عقب عقب رفتم..پشتم محکم خورد به میز..درد بدی توی کمرم پیچید..از زور درد و وحشت بلند بلند گریه می کردم.. جیغ زدم :اریــا..اریا.. به تاریکی عادت کرده بودم..برای همین اریا رو خیلی خوب می دیدم.. نگاهش برق خاصی داشت..مخصوصا توی اون فضای نیمه تاریک به خوبی این برق نگاه دیده می شد.. شوق داشتم..شوق نیاز..شوق یکی شدن با اریا..شوهرم..عشقم.. ضربان قلبش رو حس می کردم..اونم هیجان داشت..داغ بودیم..پر از خواهش..پر از التماس..برای یکی شدن..برای با هم بودن..و.. اون شب بودم..با اریا موندم..با اریا کامل شدم.. تو اغوش پر از حرارتش.. زیر بارون بوسه هاش..زیر نگاه سوزانش.. با دنیای دخترانم وداع کردم.. با صدای گریه ی من اریا چشماشو باز کرد..کنارم خوابیده بود..نیمخیز شد.. با نگرانی گفت :بهارم..چی شده؟!.. مثل مار به خودم می پیچیدم.. -درد دارم اریا..دارم میمیرم..کمرم داره منفجر میشه.. هراسون از جاش بلند شد..دیدم که داره تندتند لباساشو می پوشه..بعد هم رفت از تو کمد یه مانتو وشلوار وشال دراورد و انداخت رو تخت..همونطور که دکمه های پیراهنش رو می بست گفت :الان می برمت بیمارستان عزیزم..تحمل کن.. نمی تونستم..حس می کردم تموم اجزای بدنم دارن از هم جدا میشن..درد شدیدی زیر دل و کمرم می پیچید.. کمک کرد لباسامو بپوشم..چشمای اشکیم رو بوسید..رو دست بلندم کرد..از خونه رفتیم بیرون..سوز بدی می اومد..حالم اصلا خوب نبود..فقط گریه می کردم.. اریا منو خوابوند صندلی عقب ماشین و نشست پشت فرمون و حرکت کرد..با سرعت رانندگی می کرد..نمی دونم چقدر طول کشید تا رسیدیم بیمارستان.. دوباره بغلم کرد..رفتیم داخل.. رو به یکی از پرستارا با صدای بلند گفت :کمک کنید..خانمم حالش خوب نیست.. 2 تا از پرستارا با ویلچر اومدن جلو..اریا منو نشوند رو ویلچر و رفتیم تو یکی از بخش ها.. چشمام سیاهی می رفت..هر دقیقه دردم شدیدتر می شد.. بستری شدم..اریا بیرون بود..خانم دکتر اومد بالای سرم..همراهش یکی از پرستارا هم بود.. به پیشونیم دست کشید و گفت :دخترم دقیقا کجات درد می کنه؟..به شوهرت که میگم مشکل خانمتون چیه..میگه کمرش درد می کنه.. با ناله گفتم :خانم دکتر دارم میمیرم..کمرم و زیر دلم خیلی درد می کنه.. سرشو تکون داد و گفت :دورهَ ت شروع شده؟... منظورشو فهمیدم..سرمو تکون دادم.. --پس چی؟!.. توی اون هاگیر واگیر شرمم می شد بهش بگم موضوع چیه.. با درد گفتم :من..وشوهرم..امشب.. دیگه چیزی نگفتم..خدا کنه خودش فهمیده باشه..اتفاقا فهمید تا تهشم خوند.. لبخند خاصی زد و گفت :اهان..اولین شب رابطه تون بوده درسته؟..تازه ازدواج کردین؟.. سرموبه نشونه ی مثبت تکون دادم.. --خب این حالت ها در بعضی نوعروس ها طبیعیه..نگران نباش دخترم..چیز مهمی نیست.. معاینه م کرد و بعد از اون رو به پرستار چند تا سفارش کرد.. اونم تندتند یادداشت می کرد..از اتاق رفت بیرون.. سوزش سوزن سرم رو توی دستم حس کردم..ولی دردم شدتش بیشتر بود..یه امپول توی سرم تزریق کرد و بعد هم از اتاق بیرون رفت .. 10 دقیقه ای گذشته بود..احساس می کردم دردم کم شده.. در باز شد..اریا اومد تو..نگاهش مملو از نگرانی بود..صندلی رو گذاشت کنار تختم و روش نشست..دستای سردمو گرفت تو دستاش..مثل همیشه گرم بود.. با صدای گرم وگیراش گفت :خوبی خانمم؟..بهتری؟.. سرمو تکون دادم و با لبخند بی جونی گفتم :بهترم..دیگه درد ندارم.. لبخند زد وگفت :خداروشکر..شرمنده م..همه ش تقصیره منه.. -نه اریا..خانم دکتر گفت این حالت ها طبیعیه..تقصیر تو نبوده.. اروم خندید و گفت :از یه طرف پیش خودم میگم تقصیره منه عزیزدلم داره درد می کشه..از اونطرف هم میگم خب اخرش باید این اتفاق میافتاد..نمی دونستیم بعدش چی میشه.. با خوشرویی گفتم :با تو درد کشیدن هم برام لذتبخشه اریا.. چند لحظه نگام کرد..اروم از روی صندلی بلند شد..روی صورتم خم شد..پیشونیم رو بوسید.. زیر لب زمزمه کرد :فدای تو بشم که انقدر ماهی..امیدوارم لیاقت این همه خوبیه تو رو داشته باشم.. -اون لیاقت رو من باید داشته باشم که تو رو دارم.. گونه م رو نوازش کرد وگفت :نگو اینو گلم..تو فرشته ای.. نرم گونه م رو بوسید..لبخند زدم..یاد حرف امشبش افتادم.. -اریا.. --جانم.. --واقعا اون کسی که منو ازدریا نجات داد تو بودی؟!.. اروم خندید و روی صندلی نشست.. --اره.. -پس چرا زودتر نگفتی؟!.. --موقعیتش نبود..خودت که می دونی هر وقت حرف از گذشته کشیده می شد وسط یه اتفاقی می افتاد و همه چیزو خراب می کرد..ولی دیشب بهترین فرصت بود که برات همه چیزو بگم..از خودم و احساسم..از حس دوست داشتنم.. محو کلامش شده بودم..اون حرف می زد ومن لذت می بردم.. -اریا.. -جونه دلم.. -اون کی بوده که با حرفاش باعث شد انقدر عصبانی بشی؟!..خودت امشب گفتی.. اروم اروم لبخند از روی لباش محو شد..اخماشو کشید تو هم..تعجب کرده بودم.. نفس عمیق کشید و از جاش بلند شد..کنار پنجره ایستاد..با کلافگی توی موهاش دست کشید.. -امروز ستاد خیلی شلوغ بود..حسابی خسته شده بودم..لحظه شماری می کردم زودتر کارم تموم بشه برگردم خونه پیشت.. مثل همیشه سوار ماشینم شدم و اومدم سمت خونه..از دور دیدم یه دختر جلوی در ویلا ایستاده..تعجب کردم.. همه ش اطرافشو می پایید.. ماشین رو جلوی خونه نگه داشتم..با تعجب دیدم بهنوشه..از ماشین پیاده شدم..با لبخند به طرفم اومد..اخمامو کشیدم تو هم..نمی دونستم واسه چی اینورا پیداش شده.. قبل از اینکه حرفی بزنه بهش توپیدم :تو اینجا چکار می کنی؟!.. به روی خودش نیاورد.. --اومدم تورو ببینم.. - چی می خوای؟!.. --هیچی نمی خوام..فقط می خوام به حرفام گوش کنی.. -زود بگو و برو..نمی خوام بیخودی اینجا وقتم رو تلف کنم.. --حالا دیگه حرف زدن با من وقت تلف کردنه؟.. -اگر حرفی برای گفتن نداری برو .. --دارم.. -پس بگو.. --اینجا؟!.. محکم گفتم :همینجا.. --اخه جلوی همسایه ها خوب نیست.. نگاهی به اطرافم انداختم..در ماشین رو بستم و قفلش رو زدم.. رفتم پشت در تو باغ ایستادم اون هم دنبالم اومد.. -بگو.. بعد هم برو رد کارت.. سکوت کوتاهی کرد وگفت :اریا چرا نمی خوای من رو قبول کنی؟..من تو رو.. -خفه شو بهنوش..من زن دارم..متاهلم..تعهد حالیمه..اگر می خوای این حرفا رو تحویلم بدی من هم نمی ایستم و گوش کنم..برو رد کارت.. به گریه افتاد.. --اریا من دوستت دارم..چرا نمی خوای بفهمی؟..می دونم متاهلی..ولی ..منو هم یه گوشه از این زندگیت جا بده.. با حیرت نگاش کردم.. -چی می خوای بگی؟!.. -- بذار باهات باشم..قول میدم که.. قبل از اینکه حرفشو کامل کنه سرش داد زدم :ساکت شو..هیچ می فهمی چی داری میگی؟!.. --اره می فهمم..من اینجام که اینا رو بهت بگم..اون روز که از اینجا رفتیم با خودم عهد کردم دورتو خط بکشم ولی نتونستم..به خودم گفتم شانسمو امتحان می کنم میرم بهش میگم دوستش دارم..اگر قبولم کرد که از خدامه ولی اگر قبول نکرد دیگه هیچ وقت ازدواج نمی کنم.. -پس برو به فکر یه دبه ترشی باش..چون من هیچ وقت همچین غلطی رو نمی کنم..من به زنم..به عشقم متعهدم..دوستش دارم و اهل ازدواج مجدد هم نیستم..اینو تو گوشات فرو کن.. اتیش گرفت..داد زد :هه..جناب سرگرد اریا رادمنش..انقدر سنگ خانمت رو به سینه نزن..می دونم دوستش داری..ولی امیدوارم اونم لیاقت علاقه ی تو رو داشته باشه.. مشکوک نگاش کردم و گفتم :منظورت چیه؟!.. پوزخند زد و با چشم به اون طرف باغ اشاره کرد.. --دیدم که پسرخاله جانت رفت تو باغ..خبر نداشت اقابزرگ مارو از باغ بیرون کرده..فکر کرد اومدم دیدنش..برای همین تا توی باغ باهاش اومدم..دیدم طرف خونه ی اقابزرگ نرفت..یک راست رفت طرف خونه ی شما.. -خب که چی؟..نوید هر وقت که دوست داشته باشه می تونه بیاد خونه ی من..حتما باهام کار داشته.. -- می دونست الان خونه نیستی پس چرا پاشده اومده اینجا؟..حتما یه قصد و قرضی داشته.. با خشم سرش داد زدم :حرفتو صاف و پوست کنده بزن..نپیچون.. --نمی پیچونم..خب به هر حال..بهار خانمت خوشگله..تو دل برو و ..خب دیگه..نوید هم مرده ..مطمئنا نمی تونه جلوی خودشو بگیره.. -ببند دهنتو..نوید مثل برادره منه..من به بهارم اعتماد کامل دارم.. --هه..برادر؟..مطمئنی که اونم زنت رو به چشم زن برادرش می بینه؟..چند بار که اومدم اینجا تا با اقابزرگ حرف بزنم دیدم که تو باغ دارن با هم حرف می زنند..انگار زیاد با همدیگه صمیمی هستن.. با این حرفاش اتیش گرفته بودم ولی سعی کردم به روی خودم نیارم.. -اقابزرگ تورو انداخته بیرون..باز میای اینجا چه غلطی بکنی؟.. --نترس جناب سرگرد..دیگه نمیام..البته اگر.. انگشتمو به نشونه ی تهدید گرفتم جلوش وگفتم :ببین بهنوش..بهتره پاتو از گلیمت درازتر نکنی..قضیه ی من و تو تموم شده..من متاهلم و متعهد..دیگه نمی خوام این دور و برا ببینمت..شیرفهم شد؟.. پوزخند زد و با نفرت نگام کرد.. --اره..خیلی خوب هم شیرفهم شدم..نترس..تازه می فهمم که لیاقتم رو نداشتی..واز این بابت هم خوشحالم..برو بچسب به زندگیت باد نبرش..خوش باشی جناب سرگرد.. بعد هم از باغ زد بیرون..چند لحظه فقط سرجام وایساده بودم و به در نگاه می کردم..تو موهام دست کشیدم.. از حرفاش کلافه شده بودم..من به تو اعتماد داشتم..به نوید هم همین طور..اگر همه ی عالم هم حرفای بهنوش رو تحویلم می دادن بازم من می گفتم بهاره من پاکه..این حرفا همه ش پوچ و بی اساسه.. نفسش رو داد بیرون..برگشت و روی صندلی کنارم نشست.. دستمو گرفت تو دستاش وهمونطور که با انگشتام بازی می کرد گفت :اومدم پشت در..کلیدمو در اوردم که در رو باز کنم ولی دستم رو قفل خشک شد.. صدای قهقهه و خنده ی تو و نوید رو شنیدم..قلبم لرزید..حس کرد برای چند لحظه روح از تنم خارج شد و دوباره با سرعت برگشت به جسمم.. باورش برام سخت بود..نوید..برادرم..با تو..کسی که تا سر حد مرگ عاشقش بودم..همه ی هستیم ..الان..اصلا نمی تونستم بهش فکر کنم.. یک دفعه صدای بهنوش پیچید تو سرم ..تنم یخ بست..(دیدم که پسرخاله جانت رفت تو باغ..خبر نداشت اقابزرگ مارو از باغ بیرون کرده..فکر کرد اومدم دیدنش..برای همین تا توی باغ باهاش اومدم..دیدم طرف خونه ی اقابزرگ نرفت..یک راست رفت طرف خونه ی شما..می دونست الان خونه نیستی پس چرا پاشده اومده اینجا؟..حتما یه قصد و قرضی داشته..خب به هر حال..بهار خانمت خوشگله..تو دل برو و ..خب دیگه..نوید هم مرده ..مطمئنا نمی تونه جلوی خودشو بگیره..مطمئنی که اونم زنت رو به چشم زن برادرش می بینه؟..چند بار که اومدم اینجا تا با اقابزرگ حرف بزنم دیدم که تو باغ دارن با هم حرف می زنند..انگار زیاد با همدیگه صمیمی هستن..) حرفای مزاحم..توی سرم تکرار می شد..داشت عذابم می داد..نمی خواستم باور کنم ولی صدای خنده ی نوید و تو..ارامشم رو ازم گرفت.. درو باز کردم..با چیزی که دیدم مردم و زنده شدم..تو خم شده بودی سمت نوید و اونم داشت می خندید..فکرای خوبی تو ذهنم نیومد.. خشک شده بودم..دستم رو دستگیره ی در مونده بود..باورم نمی شد..انگار همه ی باورهام..اعتمادم..همه و همه پوچ شدن و رفتن هوا.. انقدر عصبانی بودم که دوست داشتم گردن نوید رو بشکنم..ولی هنوز اونو برادر خودم می دونستم..تو هم عشقم بودی..واسه ی همین قبل از اینکه کار دست شما دوتا و خودم بدم رفتم تو اتاق..برای اینکه یه وقت بلایی سر نوید نیارم گفتم نیاد تو.. ولی تو اومدی..اومدی و با نگاهت..با چشمای پر از اشکت خنجر زدی به قلبم..نگاهت همون صداقتی رو داشت که وقتی داشتم ازت بازجویی می کردم تو چشمات دیده بودم..لحنت همون مظلومیتی رو داشت که اون موقع بهم می گفتی من بی گناهم.. انگار اون زمان..اون صحنه ها..اون روزها برام داشت تکرار می شد..شده بودی همون بهار که برای اثبات بی گناهیش صادقانه می گفت من بی گناهم..منم شده بودم همون اریایی که می گفتم اعتراف کن که گناه کاری.. نگاهت سرگردونم کرد..نمی دونستم چی درسته چی غلط..زدم از اتاق بیرون..حرکاتم دست خودم نبود..داشتم خفه می شدم..هوا برای نفس کشیدن کافی نبود.. پیراهنم رو در اوردم..افتادم رو کاناپه..سرم داشت منفجر می شد..صدای هق هق تورو می شنیدم واحساس می کردم قلبم از کار افتاده..داشتم می مردم.. برای 1 لحظه به نداشتنت فکر کردم..دیدم دوام نمیارم..نه..من بدون بهارم نمی تونستم طاقت بیارم.. پشیمون بودم..نوید برادرم بود..بهم گفت کاری نکرده..اون لکه..اون دستمال توی دستت نشون می داد که دارید راست می گین ولی منه احمق باورتون نکردم..غیرتم بر اعتمادم غلبه کرده بود..هم غیرت و هم شک ..هر دو منو تا سرحد مرگ بردن.. اومدی و با التماس به خاک مادرت قسم خوردی..دیگه شک نداشتم که داری راست میگی..بدون قسم هم باورت کرده بودم..زود تصمیم گرفتم..تو عصبانیت نتونستم جلوی خودمو بگیرم.. بغضم گرفت..اشک تو چشمام جمع شد..من بهارم رو اذیت کرده بودم..عزیزدلمو..کسی که براش میمردم..ازت خواستم منو ببخشی.. انقدر قلب کوچولت مهربون و پاک بود که سریع بخشیدی.. فراموش کردی که بهت اعتماد نکردم..از یاد بردی که اریا چطور باهات برخورد کرد.. تو چشمای هردوی ما اشک جمع شده بود..چونه ش می لرزید..از جا بلند شد.. نرم لبامو بوسید و گفت :نوکرتم..تا اخر عمرم خداروشکرگذارم که تورو به من داد..اینکه عاشقتم..اینکه دارمت..اینکه همسرمی..اینها منو به اوج می رسونه.. سرمو به سینه ش تکیه دادم .. نوازشم کرد.. چون سرم تو دستم بود..نمی تونستم بغلش کنم.. زمزمه وار گفت :عاشقتم..تا لحظه ی مرگم ..تا وقتی که این قلب تو سینه م می تپه ..عشقت از قلبم بیرون نمیره.. -منم همینطور اریا..خیلی دوستت دارم.. سرمو بوسید..دیگه درد نداشتم..یا اگر هم داشتم تو اغوش اریا دردی رو حس نمی کردم.. فقط با اون.. و در کنار اون ..احساس خوشبختی می کردم..لحظه ای دور از اریا برام مرگ بود.. --بهار..من و تو همدیگرو داریم..خوشبختیم..فقط یک چیز این وسط می مونه.. با تعجب گفتم :چی؟!.. تو چشمام نگاه کرد و خندید :اینکه باید به فکر کلید قلب اقابزرگ باشیم.. خندیدم وگفتم :اتفاقا نوید هم امشب همینو می گفت.. --چی می گفت؟!.. -می گفت اگر می خوای به قلب اقابزرگ راه پیدا کنی اول باید سرخط رو بگیری وبری..توی مسیر کلید رو پیدا کنی و تهش هم برسی به قلب اقابزرگ.. اریا با تعجب ابروشو انداخت بالا و گفت :پسره ی فرصت طلب.. با تعجب گفتم :چی؟!.. در همون حال خندید وگفت :اینو من بهش گفته بودم..اینکه بهار باید اینجوری اقابزرگ رو راضی کنه..می بینی؟..اومده دقیق حرف من رو به تو تحویل داده اونم به اسم خودش.. خنده م گرفت..نوید واقعا پسر شیطونی بود.. --باید فردا برم ازش معذرت بخوام..رفتار خوبی باهاش نداشتم.. با لبخند سرمو تکون دادم.. اون شب بعد از تموم شدن سرم و سفارشات دکتر برگشتیم خونه.. تا صبح تو اغوشش با ارامش خوابیدم.. نفس عمیقی کشید و در اتاق را باز کرد..نوید پشت میزش نشسته بود..با شنیدن صدای در سرش را بلند کرد..با دیدن اریا بهت زده از جایش بلند شد.. اما اریا نگاهش سرد و جدی بود..به طرف نوید رفت..با خشم نگاهش کرد..نوید اب دهانش را قورت داد..مسیر نگاهش تنها به سمت اریا بود.. اریا میز را دور زد و درست رو به روی نوید ایستاد..کمی نگاهش کرد..دستش را بالا اورد که نوید هم همزمان چشمانش را بست.. اریا لبخند زد و را در اغوش کشید..نوید فورا چشمانش را باز کرد..حیرت کرده بود.. قبل از انکه چیزی بگوید اریا گفت :نوکرتم داداش.. نوید خودش را از اغوش اریا جدا کرد..نگاه هر دو در چشمان یکدیگر بود.. نوید لبخند بزرگی زد و گفت :چاکرتم به مولا..شرمنده م .. --نه نوید..تو و بهار تقصیری نداشتید..مقصر بهنوش بود.. نوید متعجب گفت :بهنوش؟!..چرا اون؟!.. اریا سرش را تکان داد و روی صندلی نشست.. --اون روز که از سرکار برگشتم جلوی خونه دیدمش..یه مشت حرف بی ربط تحویلم داد..به یک کدومش هم توجه نکردم..ولی وقتی اومدم تو وشماها رو توی اون وضعیت دیدم.. نوید میان حرفش پرید و گفت :اهـــان..دیگه نمی خواد ادامه بدی..تا تهشو خوندم..تحت تاثیر قرار گرفتی و زدی به سیم اخر.. اره؟.. اریا لبخند محوی زد و سرش را تکان داد.. نوید روی صندلیش نشست.. --درکت می کنم..شاید اگر منم جای تو بودم همین برخورد رو می کردم..حتی صدبرابر بدترش ..بازم مردونگی کردی نزدی تو صورتم و رفتی تو اتاق.. اریا سکوت کرده بود.. نوید اروم خندید وگفت :حالا بی خیال این حرفا..بگو ببینم دیروز چرا نیومدی ستاد؟!.. اریا مکث کوتاهی کرد وگفت :حال بهار خوب نبود..موندم پیشش.. نوید ابرویش را بالا انداخت و با تعجب گفت :زدیش؟!.. اریا چند لحظه گنگ نگاهش کرد..تازه پی به معنای حرفش برد.. خندید و گفت :نه بابا..مگه من دلم میاد بهار رو کتک بزنم؟..گفتم که حالش خوب نبود..همین.. نوید چیزی نگفت و تنها به تکان دادن سرش اکتفا کرد.. -از کیارش چه خبر؟..حکم اجرا شد؟.. --اره..همون روز حکم اعدامش اجرا شد..اون و پدرش رو با هم اعدام کردن.. اریا اه عمیقی کشید و گفت :حیف..واقعا حیف از جوونیش که اینطور تباه شد..تاوان پس داد نوید..هر وقت یادشون میافتم.. یاد حمیدی و احمدی وسعادت..3 تا از بچه های گروهمون میافتم که چطور غرق در خون جون داده بودن..میگم گناهشون چی بود که سرنوشتشون اینطور شد؟..واقعا چرا باید کیارش باهاشون اینکارو می کرد؟..نوید همه ی این بلاها یه تاوانی هم داره..کیارش و پدرش هر دو پس دادن..بدجور هم پس دادن.. --درسته..منم هنوز اون اتفاق رو فراموش نکردم.. ******* امروز حالم بهتر بود..کمی اش درست کرده بودم..واقعا خوش مزه شده بود.. کنارش خورشت فسنجون هم درست کردم..به اریا گفتم نوید رو شام دعوت کنه خونمون.بیچاره اون شب که قسمت نشد از فسنجون بخوره..لااقل امشب تلافیش در بشه.. با سلیقه اش رو ریختم تو کاسه ی بلور و روش رو با نعنا داغ و سیرداغ و کشک تزیین کردم..یه پر نعنای تازه هم گذاشتم وسطش.. یه دیس پلو و یه بشقاب خورشت فسنجون ریختم تو بشقاب ..همه رو گذاشتم تو سینی و از خونه رفتم بیرون..می خواستم برای اقابزرگ ببرم.. بوی سیرداغ و نعنا داغ کل باغ رو برداشته بود.. سینی رو گذاشتم جلوی در ویلا..چندتا تقه به در زدم..دویدم و پشت دیوار مخفی شدم..سرک می کشیدم ببینم در باز میشه یا نه.. خدمتکار اومد بیرون..سینی رو دید..برش داشت..به اطرافش نگاه کرد..رفت تو و درو بست..نفس حبس شدم رو دادم بیرون و لبخند زدم.. قدم اول..جلب توجه..
وارد اتاق شد..نوید پشت میزش نشسته بود .. پرونده ای جلویش باز بود و مشغول خواندن ان بود.. سرش را بلند کرد..با دیدن اریا از جایش بلند شد..به طرفش رفت..با هم دست دادند.. هر دو روی صندلی نشستند..نگاه نوید پر از شیطنت بود..اریا نگاهش کرد و خندید.. --چیه چرا اینجوری نگاهم می کنی؟!.. نوید لبخند زد و گفت :دیشب خوش گذشت؟!..خب الکی الکی صاحب زن و زندگی شدیا.. اریا به شوخی اخم کرد وگفت :هنوز که اتفاقی نیافتاده ولی قراره بیافته.. نوید یک تای ابرویش را بالا داد وگفت :قراره بیافته؟!..یعنی چی؟!.. --دیشب از بهار خواستگاری کردم.. نوید با تعجب نگاهش کرد :چی؟!..اریا تو چکار کردی؟!.. با لحن جدی گفت :همون کاری رو کردم که باید می کردم..بهار مال منه نوید.. -- همچین چیزی نمیشه اریا..گفتی عاشقشی گفتم خیلی خب باش..ولی دیگه چرا ازش خواستگاری کردی؟!..مگه متوجه موقعیتی که درشی نیستی؟!.. اریا کلافه از جایش بلند شد..دستی بین موهایش کشید.. -چرا نمی فهمی نوید؟..من بهار رو دوست دارم..نمی تونم تنهاش بذارم..قصدم از اول هم ازدواج بود.. --ولی تو که همیشه می گفتی ازدواج نمی کنی و چنین قصدی نداری؟!.. -اون مال زمانی بود که با بهار اشنا نشده بودم..وقتی فهمیدم عاشقشم نظرم عوض شد.. --اختلاف سنیتون چی؟!.. -برام اصلا مهم نیست..نه من..ونه بهار.. نوید مردد بود سوالش را بپرسد یا نه.. --ولی اخه.. اقابزرگ رو می خوای چکار کنی؟..بهنوش..اون الان نامزدته.. اریا با خشم داد زد :ساکت شو نوید..اون دخترن نامزد من نیست.. -- ولی انگشتر تو توی دستشه.. محکم زد رو میز وگفت :کی دستش کرده؟..من؟!..کی رفته خواستگاریش؟..من؟!..کی بهش قول ازدواج داده؟..من؟!.. از زور خشم می لرزید..نوید از جایش بلند شد ..رو به رویش ایستاد.. --اریا درکت می کنم..می دونم تو بد موقعیتی هستی..ولی اگر نتونستی از پس اقابزرگ و بهنوش بر بیای می دونی بهار چه ضربه ی بزرگی می خوره؟..می دونم دختر رنج کشیده ایه..لیاقت خوشبختی رو داره..ولی.. -اینا رو نگو نوید..ذهنمو بیشتر از این درگیر نکن..اگر بمیرم هم تن به ازدواج با بهنوش نمیدم..من فقط وفقط با بهار ازدواج می کنم..31 سالمه..میتونم برای خودم تصمیم بگیرم..خیر سرم مردم..بهار ماله منه می فهمی؟.. --خیلی خب حرص نخور..منم غیر از این نمیگم..ولی می خوای با بهنوش چکار کنی؟.. -به محض اینکه برسم شمال میرم باهاش حرف می زنم..میگم که روی من حسابی باز نکنه..اگر حرفی زده شده و کاری انجام شده دست اقابزرگ توی کار بوده نه من.. --اگر قانع نشد چی؟!..می شناسیش که؟..دختر مغروریه.. داد زد :به درک..من نامزد اون نیستم اون هم همینطور..قانع شد که شد ..نشد دیگه مشکل خودشه نه من.. نوید کمی سکوت کرد.. بعد از چند لحظه گفت :بهار موضوع صندوقچه رو می دونه؟!.. اریا نگاهش کرد..سرش را تکان داد و گفت :اره..مادرش قبل از فوتش بهش گفته.. --بازش کرده؟!..نوشته ها رو خونده؟!.. -هنوز نه..فکر کنم امروز بازش کنه.. --اگر از همه چیز با خبر شد چی؟!..فکر میکنی اون می.. میان حرفش پرید وبا لحن کلافه ای گفت :من فعلا به جز خودم و بهاربه هیچی فکر نمی کنم....بهار عاقل و فهمیده ست..خودش می تونه تصمیم بگیره..بهش گفتم جواب خواستگاریم رو بعد از خوندن اون نوشته ها بده.. اریا روی صندلی نشست..سرش را در دست گرفت و فشرد.. با صدای گرفته ای گفت :مشکلات من که یکی دوتا نیست..اقابزرگ ..بهنوش..اون نوشته ها..نمی دونم باید چکار کنم..مغزم قفل کرده..فقط می دونم که نباید کوتاه بیام..من واقعا بهار رو دوست دارم..به خاطرش هر کاری می کنم..کوتاه نمیام نوید..نمیذارم اونو ازم بگیرن.. نوید سرش را تکان داد..چیزی نگفت..می دانست اریا تو موقعیت سختی قرار دارد.. فقط خود اریا می توانست این مشکل را برطرف کند..اما چگونه؟!.. --هیچ وقت ندیده بودم اینطور بشی..رفتارت..کارات..حرفات..هم ه تغییر کرده.. اریا سرش را بلند کرد..نیم نگاهی به نوید انداخت..لبخند کمرنگی رو لبانش نشست.. به میز روبه رویش نگاه کرد.. تصویر بهار جلوی چشمانش بود.. با خود عهد کرده بود تا پای جان بایستد ولی هرگز نگذارد کسی بهار را از او بگیرد.. حتی اقابزرگ.. روی زمین دنبال کلید صندوق می گشتم..اون شب از دستم افتاده بود ..بالاخره پیداش کردم..رفته بود زیر کمد اثاثیه.. قفلش رو باز کردم..چندتا تیکه لباس و ملحفه توش بود..همه رو زدم کنار..چشمم به صندوقچه ی کوچیکی افتاد.. به رنگ قهوه ای تیره که یه قفل کوچیک طلایی رنگ هم به درش زده شده بود.. صندوقچه رو برداشتم و از زیر زمین اومدم بیرون..خیلی خیلی کنجکاو بودم بدونم توش چیه..که جواب خواستگاری اریا به این صندوق بستگی داره..همین طور وصیت مادرم.. رفتم تو خونه..کف هال نشستم..کلید رو توی قفل چرخوندم..چند لحظه چشمامو بستم..نفس عمیقی کشیدم..چشمامو باز کردم ..هم زمان در صندوق رو هم باز کردم.. یه پارچه ی مخمل قرمز روی محتویات داخل صندوق انداخته شده بود..برش داشتم..با تعجب به داخلش نگاه کردم.. یکی یکی اوردمشون بیرون..یه گردنبند مردونه که اسم" ماهان "روش حک شده بود..یه انگشتر با نگین یاقوت..اون هم مردونه بود..یه پاکت سفید که روش با ماژیک نوشته شده بود "عکس و خاطرات"..گذاشتمش کنار..چندتا پاکت نامه..و..2 تا دفتر خاطرات.. یکی به رنگ ابی که روش با خط زیبایی نوشته شده بود "خاطرات سامان سالاری"..و اون یکی دفتر هم به رنگ سبز که با خط مامان روش نوشته شده بود "خاطرات کوتاهی از مریم "..دفتر خاطرات مامان و بابا بود.. پاکت عکس ها رو باز کردم..یکی یکی اوردمشون بیرون..توی هر عکسی چندتا مرد و زن بودند..2 تا از عکس ها دو نفری بودند..مامان و یک مرد دیگه که کنارهم ایستاده بودند و لبخند بر لب داشتند.. پشت عکس رو نگاه کردم.."ماهان و مریم..1369 ".. عکس بعدی کنار دریا بود..یه نوزاد تو بغل مرد بود..سریع پشت عکس رو نگاه کردم.."شمال..سامان و مریم..1373"..خدایا یعنی این مرد پدرمه؟!چشمان مشکی..چهارشونه و قد بلند..با دیدنش چشمام پر از اشک شد.. باید هر چه زودتر خاطرات رو می خوندم..طاقت نداشتم..ولی کدوم رو اول بخونم؟!..خاطرات بابا یا مامان رو؟!.. تصمیم گرفتم اول خاطرات بابا رو بخونم..واقعا کنجکاو بودم بدونم بابام کی بوده؟!..توی گذشته ش چیا بوده؟!.. صفحه ی اول رو باز کردم..با شعری از حافظ شروع شده بود.. "دست از طلب ندارم تا کام من برآید یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر کز آتش درونم دود از کفن برآید بنمای رخ که خلقی واله شوند و حیران بگشای لب که فریاد از مرد و زن برآید جان بر لبست و حسرت در دل که از لبانش نگرفته هیچ کامی جان از بدن برآید از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم خود کام تنگدستان کی زان دهن برآید" به نام خدا تا به حال تو عمرم خاطره ننوشتم..همیشه میگم خاطره رو باید به فراموشی سپرد خوب هاش حسرت میاره ..بدهاش غم و غصه.. ولی امروز می خوام بنویسم..این روزها کاری ندارم که انجام بدم..بهتره با این چند خط نوشته کمی از عذاب وجدانم کم کنم..یعنی فایده ای هم داره؟!..نمی دونم..شاید.. یادمه فقط 14 سال داشتم..بعد از مرگ پدرم با تمام وجود تنهایی رو حس کردم..کسی رو نداشتم..من موندم و کلی دارایی..باغ..زمین ..کارخونه..یه پسر 14 ساله چطور می تونست این همه ثروت رو اداره کنه؟.. شریک پدرم اقای کامرانی که تا وقتی پدرم زنده بود باهاشون رابطه داشتیم بهم پیشنهاد کرد کارها و مسئولیت کارخونه رو به اون محول کنم و خودم هم یه جورایی بر امور نظارت داشته باشم.. مرد خوبی بود..می تونستم بهش اعتماد کنم..سال ها بود که با پدرم توی کارخونه شریک بود..قبول کردم.. بعد از مدتی بهم پیشنهاد کرد برم وبا اونها زندگی کنم..واقعا تنها بودم..بی کسی و این همه سکوت که اطرافم رو پر کرده بود بهم فشار اورده بود..با همون سن کمم درک می کردم که برای فرار از پیله ی تنهایی باید رها شد.. پیشنهادش رو قبول کردم..دو تا پسر داشت و 2 تا دختر..بین اون ها فقط با ماهان صمیمی شده بودم..هم سن خودم بود..با هم بزرگ شدیم..دانشگاه رفتیم..مدارکمون رو گرفتیم..هر دو تو یک رشته قبول شدیم..پزشکی خوندیم..پشتکارمون خوب بود.. اقای کامرانی مرد خوبی بود..سخت..جدی..خشک.. ومغرور..ولی قلب مهربونی داشت..بهم خیلی کمک کرد..با کمک اون ثروت پدرم دوبرابر شده بود.. من هیچ کاری نمی کردم..فقط بر اونها نظارت داشتم..اقای کامرانی برام حساب بانکی باز کرده بود و همه ی سود شرکت رو که بخشیش مال من بود رو می ریخت به حسابم.. همه ی این موقعیت های خوب رو مدئون اقای کامرانی بودم.. ماهان توی رفاقت کم نمیذاشت..پسر مهربونی بود..خوش قلب و با مرام..بهش وابسته شده بودم..هر کجا می رفتم باید ماهان هم باهام می اومد..از برادر بهم نزدیک تر بود.. تا اینکه یک پرستار جدید به پرسنل بیمارستان اضافه شد..زیبا بود..با وقار و متین..اسمش مریم صفوی بود..رفتارش رو توی بیمارستان زیر ذره بین گذاشتم ..شیفته ش شده بودم..کم کم فهمیدم عاشقش شدم..ولی.. یک روز همه ی رویاهام به نابودی پیوست..رویاهایی که برای خودم و مریم در سر داشتم.. بعد از ساعت کاری از بیمارستان خارج شدم..طبق معمول سوار ماشینم شدم .. ولی جلوی دربیمارستان با دیدن صحنه ی رو به روم محکم زدم رو ترمز..باورم نمی شد..انگاردارم خواب می بینم.. ولی نه..حقیقت داشت..مریم با لبخند سوار ماشین ماهان شد..ماهان هم به روش لبخند زد..ماشین حرکت کرد.. ناخداگاه پامو روی گاز فشردم..تعقیبشون کردم..باید می فهمیدم کجا میرن..از فکرش هم تنم می لرزید..ماهان..با مریم..وای خدایا.. ماشین جلوی رستوران نگه داشت..هر دو پیاده شدند..ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم..پشت سرشون حرکت کردم..رفتن تو رستوران..دنج ترین جای رستوران رو انتخاب کردند و نشستند.. پشتشون یه ستون بود..سریع بدون اینکه جلب توجه کنم رفتم و پشت ستون نشستم..ازتوی کیف دستیم یک روزنامه در اوردم وجلوی صورتم گرفتم.. تمرکز کردم..می خواستم صداشون رو بشنوم.. ماهان :پس چرا با پدرت صحبت نمی کنی؟.. --نمی تونم ماهان..تحت فشارم.. -عزیزم درکت می کنم..ولی طاقت من هم تموم شده.. --صبر کن ماهان..منم مثل خودت..دیگه صبر ندارم.. -برای رسیدن بهت لحظه شماری می کنم مریم.. --من هم همین طورماهان .. با اومدن گارسون صحبتشون قطع شد.. دستام می لرزید..قلبم تیر کشید..پشت کمرم عرق سردی نشسته بود..چشمام سیاهی می رفت.. خدایا مریم من..کسی که عاشقانه دوستش داشتم با ماهان.. کسی که از برادر بهم نزدیک تر بود .. کنار هم نشستن و دارند به هم ابراز عشق می کنند..ماهان می خوا د بره خواستگاریش؟!..اما..من.. چشمام می سوخت..از جوشش اشک بود..روزنامه رو پرت کردم رو میز..سرمو گرفتم تو دستام..داشتم دیوونه می شدم.. از جام بلند شدم..اونا سرشون به گارسون گرم بود..برگشتم خونه..دیوانه وار رانندگی می کردم.. روزها می گذشتند..توی خودم بودم..ماهان می اومد پیشم و باهام حرف می زد.. --چته سامان؟!..چرا چند وقته تو خودتی؟!.. -حوصله ندارم ماهان ..سر به سرم نذار.. مثل همیشه کنارم نشست و دستشو انداخت رو شونه م.. با لحن دوستانه و مهربونی گفت :داداشی من عاشق شده؟!..ای ناقلا کی هست این زن داداش اینده؟!.. نگاهش کردم..زل زدم تو چشماش..دلم می خواست داد بزنم بگم اره عاشق شدم ولی عشق منو تو دزدیدی.. حرکاتم دست خودم نبود..از جام بلند شدم..محکم زدم تو صورتش.. بیچاره ماهان..بی تقصیر بود..اون خبرنداشت که من مریم رو دوست دارم ..ولی من اون موقع این چیزا حالیم نبود.. با چشمای گرد شده در حالی که دستشو گذاشته بود رو صورتش به من نگاه می کرد.. از خونه زدم بیرون..می خواستم فرار کنم..از خودم..از ماهان..از مریم..نباشم..نیست بشم..ولی نبینم که مریم داره مال یکی دیگه میشه..مال برادرم..ماهان..من ماهان رو مثل برادرم می دونستم..از برادر هم نزدیک تر..ولی خورد شدم..این نابودی رو از چشم ماهان می دیدم.. ماهان هر شب با اقای کامرانی بحث و دعوا داشت..می گفت مریم رو می خواد ولی اقای کامرانی دختر یکی از دوستانش رو برای ماهان در نظر گرفته بود..ماهان زیر بار نرفت..گفت فقط مریم..اقای کامرانی از طرف ماهان دختر دوستش رو نامزد ماهان اعلام کرد..ماهان خبر نداشت..وقتی فهمید فقط زل زد تو چشمای اقای کامرانی و با لحن قاطع گفت :فقط مریم..یا اون..یا مرگ.. از خونه زد بیرون..وقتی می گفت فقط مریم..یا می گفت مریم رو دوست دارم..اتیشم می زد..اتش کینه رو در من شعله ورتر می کرد.. شب و روز تو فکرش بودم..تا اینکه اون عمل نابخشودنی ازم سر زد..به جای اینکه برم با خود مریم حرف بزنم..کاری کردم که تا اخر عمرم زجر بکشم و خودمو نفرین کنم.. یک روزکه ماهان با مریم قرار داشت..جلوی پارک از هم جدا شدند..به صورتم نقاب زدم..دیوونه شده بودم..کارهام دست خودم نبود.. میگن عاشق ها به جنون برسن کارشون تمومه..منم جنون پیدا کرده بودم..توی اون لحظه نمی دونستم دارم چکار می کنم.. یادم رفته بود ماهان برادرمه..یادم رفته بود من و ماهان با هم بزرگ شدیم..فراموش کرده بودم ماهان چقدرکمکم کرد..مثل یه برادر واقعی پشتم بود..تنهام نذاشت..فراموش کرده بودم اقای کامرانی چقدر بهم کمک کرده بود..دستمو گرفته بود و منو به اینجا رسونده بود.. مریم ازش خداحافظی کرد و رفت..ماشین ماهان اونطرف خیابون پارک شده بود..نمی دونم چرا اون روز ماهان مریم رو نرسوند .. داشت می رفت سمت ماشینش..نقاب رو روی صورتم درست کردم.. پامو روی گاز فشردم..نزدیکش شده بودم..با سرعت زیادی رانندگی می کردم.. دستام می لرزید..ولی کینه ای که توی قلبم ازش داشتم ولم نمی کرد.. محکم زدم بهش..فریاد پر از دردش رو شنیدم..روی هوا معلق زد..خورد زمین..به چند ثانیه نکشید..خون سرخ و غلیظی از زیر سرش جاری شد..اسفالت از خون ماهان رنگین شد.. پامو روی گاز فشردم..هول شده بودم..انگار تازه پی به اشتباهم برده بودم..قلبم داشت از جاش کنده می شد.. رفتم..رفتم جایی که هیچ کس نبود..داد می زدم..صدای ماهان توی سرم بود ..منو برادر صدا می زد.. پشیمون بودم ولی هنوز هم عاشق مریم بودم..کسی نفهمید که ماهان رو من کشتم..مریم می اومد بیمارستان ولی حالتش نشون می داد که افسرده ست..از مرگ ماهان ناراحت بود.. بهش نزدیک شدم..دلداریش می دادم..سفت و سخت بود..نمی شد به قلبش نفوذ کرد..ولی دست از تلاش بر نداشتم.. به خاطرش ادم کشته بودم..حقم بود که بهش برسم..از دیوونه که نمی شد توقع داشت..اره..من دیوونه بودم..یه مجنون.. 1 سال گذشت..توی این مدت همسر اقای کامرانی به خاطر مرگ پسرش ماهان دق کرد و مرد..انگار خواب بودم..یا شاید هم کور بودم..همه ی گذشته رو به فراموشی سپرده بودم.. با کشتن ماهان حسی نداشتم..با مرگ مادرش بی خیال بودم..یا نه..شاید هم خودم رو بی تفاوت نشون می دادم..فراموش نکرده بودم..دلم می خواست فراموش کنم..به خودم تلقین می کردم.. بالاخره تونستم به هدفم برسم..به مریم درخواست ازدواج دادم..قبول کرد..فکر می کرد منم مثل ماهان هستم..می گفت اخلاقاتون شبیه به همه.. هه..ماهان مهربون و پاک کجا..منی که دلم از سنگ بود و ادم کشته بودم کجا.. این افکار ازارم می داد..انگار تازه وجدان خفته م بیدار شده بود..تازه می فهمیدم عذاب وجدان یعنی چی.. با مریم ازدواج کردم..رفتیم تو ویلای خودم..اونجا رو برای زندگی در نظر گرفته بودم..ولی.. درست 1 سال بعد از عروسیم..ویلا اتیش گرفت..اون شب من و مریم بیرون از خونه بودیم..وقتی برگشتیم هیچی از ویلا نمونده بود..2 هفته بعدش کارخونه اتیش گرفت..همه ی داراییم کم کم دود شد و رفت هوا..عمل زشتم رو فراموش کرده بودم..اینکه یه قاتلم.. دلیل این اتیش سوزی ها رو نمی دونستم..باورم نمی شد در عرض 1 ماه همه چیزمو از دست دادم.. یه خونه ی کوچیک خریدیم وتوش زندگی کردیم..هنوز دنبال عامل اصلی این اتیش سوزی ها بودم.. تا اینکه..یک شب اقای کامرانی اومد خونه م..مریم تو اتاقش بود..اقای کامرانی بهم گفت که می دونه من ماهان رو کشتم..هر چی خواست بهم گفت و در اخر هم گفت که تموم اون اتیش سوزی ها کار خودش بوده..می خواد نابودی منو ببینه چون نابودش کردم.. گفت کمرش رو شکستم..گفت مطمئنه که هیچ وقت روز خوش نمی بینم..گفت نمی دمت دست قانون خودم مجازاتت می کنم..به روز سیاه مینشونمت.. مریم باردار شده بود..خونمون رو عوض کردیم..رفتیم تهران..از ترسم از خونه بیرون نمی اومدم..به مریم می گفتم چک بالا اوردم و می ترسم طلبکارا پیدام کنند..باورش شده بود.. انگار ماهان رو فراموش کرده بودم..اصلا حس نمی کردم اونو کشتم..گاهی اوقات که به یادش می افتادم حس عذاب وجدان می اومد سراغم ولی لحظه ای بود..زود هم از بین می رفت.. کم کم همه ی پس اندازم خرج شد..مقدار کمی ازش مونده بود..توی این مدت که کاری برای انجام دادن نداشتم می نشستم و این خاطرات رو می نوشتم.. دختر من ومریم به دنیا اومد..خودش دوست داشت اسمش رو بذاریم بهار..اسم زیبایی بود.. به پیشنهاد یکی از دوستانم قرار شد برای کار برم شمال ..اقای کامرانی هم شمال زندگی می کرد ولی دیگه خیلی وقت بود ازش خبری نداشتم..مدت زیادی گذشته بود.. همراه مریم و بهار رفتیم شمال..باید از نو شروع می کردم..با دوستم صحبت کردم..گفت که پدرش بیمارستان داره و می تونه کاری کنه اونجا مشغول بشم.. خوشحال بودم که بالاخره کاری پیدا کردم..برگشتیم تهران..باید کارهامون رو سر وسامون می دادیم و برای زندگی می رفتیم شمال.. تصمیم گرفتم برای خرید خونه برم شمال..نمی تونستم مریم و بهار رو با خودم ببرم.. 1 روز بیشتر طول نمی کشید..بنابراین بهشون گفتم که زود میرم و بر می گردم.. صفحات رو زیر و رو کردم..دیگه چیزی نوشته نشده بود.. مات و مبهوت سرجام نشسته بودم.. یعنی بابای من ادم کشته؟!..ماهان کامرانی کیه؟!.. باید خاطرات مامان رو هم می خوندم.. شاید جواب سوالام تو خاطرات مامان باشه.. به نام خالق هستی تو زندگیم خاطره ای نداشتم..لااقل تا قبل از اشناییم با ماهان اینطور بود..ولی از وقتی به ماهان علاقه مند شدم زندگی من شد سراسر خاطره..خاطره های تلخ..شیرین..و پر از حسرت.. میخوام بگم..می خوام از اون دوران بگم..دورانی که عاشق هم بودیم..من تک فرزند بودم..تو یه خانواده ی متوسط بزرگ شدم..تازه مدرکم رو در رشته ی پرستاری گرفته بودم..به خاطر موفقیتم پدرم گفت که بهتره یه سفر بریم شمال تا کمی اب و هوا عوض کنیم.. چی از این بهتر؟..بعد از کلی خستگی این سفر حسابی می چسبید..راهی سفرشدیم..به مقصد شمال..دوست پدرم کلید ویلاشون رو داده بود به ما تا این مدتی که اونجا هستیم توی ویلای اونها اقامت کنیم..بین راه ماشین بابا پنچر شد..جاده جوری بود که ماشین های کمی درش تردد می کردند.. هر 3 بیرون از ماشین ایستاده بودیم..از گرمای هوا کلافه شده بودم..همون موقع یه ماشین مدل بالای مشکی از کنارمون رد شد..کمی جلوتر زد رو ترمز..دنده عقب گرفت..جلوی ماشین ما توقف کرد..راننده پیاده شد..یه پسر جوون که عینک افتابی به چشم داشت..خوش تیپ بود..عینکش رو برداشت..حتی نیم نگاهی هم به من ننداخت..به طرف پدرم رفت..صدای گیرایی داشت.. --سلام پدر جان مشکلی پیش اومده؟.. -سلام پسرم..ماشینمون پنچر شده.. --بذارید کمکتون کنم.. --مزاحمت نمیشیم پسرم.. --نه پدر جان..وظیفه ست.. بابا رفت کنار..اون مرد جوون مشغول شد..پشت ماشین ایستاده بودم..نمیدونم چرا بهش خیره شده بودم..نگاهم دست خودم نبود.. یه تیشرت جذب به رنگ سفید تنش بود..هیکل چهارشونه ای داشت..بابا و مامان رفتند جلو ..مامان داشت برای بابا از توی فلاسک ..چای می ریخت.. نگاهش کرد..صورتش عرق کرده بود..با پشت دست عرق صورتش رو خشک کرد..ناخداگاه دستمو بردم تو جیب مانتوم و دستمالم رو دراوردم..به طرفش گرفتم .. -بفرمایید.. سرشو بلند کرد..نگاهمون تو هم گره خورد..با همون نگاه گرم و گیراش ..چیزی در وجودم تکون خورد..قلبم..اره.. قلبم لرزید.. چشمان مشکی ونافذی داشت..لبخند کمرنگی نشست رو لباش..دستشو اورد جلو و دستمال رو ازم گرفت.. زیر لب گفت :ممنونم..ولی کثیف میشه.. با لبخند گفتم :اشکال نداره.. یک تای ابروشو انداخت بالا و لبخندش پررنگ تر شد.. --پس دیگه بهتون پس نمیدم.. با تعجب گفتم :چی؟!.. --خب وقتی کثیف شده دیگه به چه دردتون می خوره؟..نگهش می دارم.. -خب..به درد شما هم نمی خوره.. کمی نگاهم کرد..سرشو انداخت پایین.. همونطور که کارشو انجام می داد گفت :شاید خورد..همینطورکه الان به دردم خورد.. منظورشو متوجه نشدم..از کنارش رد شدم..رفتم پیش مامان.. صداش هنوز تو گوشم بود..مامان صدام زد.. --مریم..مریم..با تو هستم.. به خودم اومدم.. -بله مامان.. --دخترم باز قلب پدرت درد گرفته..بهش میگم هوا گرمه بشین تو سایه کمی حالت جا بیاد قبول نمی کنه..من برم قرصش رو بدم..عزیزم این لیوان چای رو ببر برای اون اقا..خدا خیرش بده.. -باشه مامان..فقط زودتر قرص بابا رو بدید..ممکنه حالش بدتر بشه.. --باشه دخترم.. لیوان رو برداشتم وبه طرفش رفتم..اوا.. اون زیر چکار می کنه؟!.. -بفرمایید چایی.. اوخ اوخ..بنده خدا هل شد.. یک دفعه سرشو بلند کرد...وای محکم سرش خورد به لبه ی ماشین.. دستشو گذاشت رو سرش در همون حال نشست کف اسفالت.. با نگرانی جلوش نشستم..لیوان چای رو گذاشتم کنارش.. -وای تورو خدا ببخشید..تقصیر من شد..بذارید ببینم چی شده..شکسته؟!.. سرشو کشید عقب..با صدای ناله مانندی که رگه های خنده هم توش پیدا بود گفت :داغون شد خانم..سرم پوکید.. سعی کردم لبخندمو جمع کنم.. -ببخشید واقعا..براتون چای اورده بودم..حواسم نبود.. سرشو بلند کرد..باز هم همون نگاه..همون لرزش.. تک سرفه ای کردم و گفتم :من پرستاری خوندم..بذارید سرتونو معاینه کنم.. دستشو از روی سرش برداشت..نگاهش هنوز تو چشمام بود.. --منم پزشکی خوندم..پس بهتر می دونم چیزیم نیست.. لبخند زد که من هم در جوابش لبخند زدم.. به لیوان چای اشاره کردم و گفتم :بفرمایید..نوش جان.. لیوان رو برداشت..از جام بلند شدم ..خواستم برگردم پیش مامان اینا که صداش میخکوبم کرد.. گرم..گیرا..اروم.. --اسمتون چیه؟!.. سرمو برگردوندم..نگاهش کردم.. زیر لب گفتم :مریم..مریم صفوی.. لبخند زد و گفت :من هم ماهان هستم..ماهان کامرانی.. با لبخند کمرنگی سرمو تکون دادم.. برگشتم پیش مامان..ولی مرتب اسمش رو زیر لب زمزمه می کردم.. ماهان.. این اولین دیدار من و ماهان بود..اولین دیداری که باعث شد بذر عشقش توی قلبم کاشته بشه و کم کم جوانه بزنه.. اون روز کارتشو بهم داد..بهش زنگ نزدم..هم خجالت می کشیدم و هم اینکه اینکار رو درست نمی دونستم.. تا اینکه توی بیمارستان مشغول به کار شدم..متوجه شدم ماهان هم توی اون بیمارستان پزشکه..همراه برادرش بود..فکر می کردم برادرشه ولی بعد بهم گفت که سامان باهاشون زندگی می کنه ولی از برادر خودش بیشتر دوستش داره.. رابطه ی من و ماهان روز به روز صمیمی تر و عاشقانه تر می شد..گفت می خواد بیاد خواستگاری..من هم می گفتم با پدرم حرف می زنم.. اما قلب پدرم مشکل داشت و تازه سکته ی دوم رو رد کرده بود..می ترسیدم هیجان براش خوب نباشه..منتظر موقعیت مناسب بودم.. ماهان می گفت طاقتش تموم شده..من هم مثل خودش بودم..خانواده ی ما از نظرمالی متوسط بود..پدرم بازنشسته بود..ولی خانواده ی ماهان خیلی ثروتمند بودند.. چند بار اینو بهش گفتم ولی اون هر بار می گفت این چیزها برام مهم نیست..من تورو دوست دارم وبرای رسیدن بهت تلاش می کنم.. می گفت پدرش راضی به این ازدواج نیست.. می خواد دختر دوستش رو براش بگیره..ولی ماهان منو دوست داشت..کوتاه نمی اومد.. اون روز توی پارک داشتیم در مورد همین موضوع حرف می زدیم..قرار شده بود همون شب با پدرم حرف بزنم.. ماهان می خواست منو برسونه ولی گفتم که 2 تا کوچه بالاتر کار دارم و باید برم خیاطی ..مادرم لباس داده بود براش بدوزند..باید می رفتم بگیرم.. ماهان هم خونه کار داشت و باید زودتر می رفت.. وقتی داشتم بر می گشتم دیدم جلوی پارک جمعیت زیادی جمع شده.. هر قدمی که بر میداشتم قلبم بیشتر تیر می کشید..دلم گواه بدی می داد.. ماشین امبولانس اومد..خدایا چی شده؟!..نگاهم به ماشین ماهان افتاد..مگه ماهان بر نگشته خونه؟!..پس ماشینش اینجا چکار می کنه؟!.. جمعیت رو با دستم پس می زدم ومی رفتم جلو..یکی افتاده بود رو زمین..اطرافش پر از خون بود..یه پارچه ی سفید هم انداخته بودن روش..اطرافش پول ریخته بودند.. چشمام از زور وحشت گرد شد..پاهاش از پارچه بیرون بود..کفشاش..این..این کفش ها..مال..ماهان من بود..خدایا..این..این ماهانه؟!.. دیوانه وار جیغ کشیدم..رفتم جلو..با خشونت پارچه رو از روی صورتش برداشتم.. خودش بود..ماهان بود..از سرش خون می رفت..به صورتش دست زدم..سرد بود..خدایا ماهان من مرده.. جیغ می کشیدم و اسمش رو صدا می زدم.. -ماهــان..ماهان چشماتو باز کن..ماهان توروخدا..ماهان.. چندتا زن به طرفم اومدن و بلندم کردند..انقدر شیون و زاری کردم و تو صورت خودم زدم که رو دست یکی از زن ها از حال رفتم.. ماهان من مرد..ظاهرا یه ماشین بهش زده و در رفته.. خیابون خلوت بوده..کسی نه اون ماشین رو دیده و نه راننده ش رو.. خدایا کی دلش اومده ماهان منو بکشه؟!..ماهان..قلب مهربونی داشت.. افسرده شده بودم..هر شب جمعه یه دسته گل رز می گرفتم و می رفتم دیدنش.. گل ها رو پر پر می کردم و می ریختم رو سنگ قبرش..با گلاب قبرش رو شست و شو می دادم.. باورم نمی شد این قبر ماهان باشه.. روی اسمش"ماهان کامرانی"دست کشیدم.. گریه می کردم..صداش می کردم.. سایه ی یک نفر افتاد روم..سرمو بلند کردم.. سامان بود.. --سلام.. ازجام بلند شدم..با صدای گرفته جوابش رو دادم.. -سلام..خوب هستید؟.. --ممنون.. نشست و فاتحه خوند..وقتی از جاش بلند شد دیدم چشماش نمناکه..زیر لب یه چیزایی می گفت..متوجه نشدم.. کمی باهام حرف زد..گفت منو می رسونه..تو ماشین سکوت کرده بودم..تصویر ماهان جلوی چشمم بود.. از اون روز به بعد میشه گفت تقریبا هر روز سامان رو می دیدم..اخلاق و رفتارش تا حدودی شبیه به ماهان بود.. اروم..متین..و مهربون.. ولی باز هم هیچ کس ماهان نمی شد.. 1 سال گذشت..طی این مدت سامان باهام بیشتر صمیمی شده بود..هیچ وقت تنهام نمی ذاشت.. مدتی که افسردگی گرفته بودم کمکم کرد..دلداریم می داد.. هر شب جمعه که می رفتم سرخاک ماهان اون هم می اومد.. کم کم حس کردم بهش وابسته م..عشق نه..عاشقش نبودم..قلب من فقط متعلق به ماهان بود.. ولی اره..به سامان وابسته شده بودم.. باز هم سفر شمال..اینبار سامان بهمون کمک کرد..ولی نه در اثر پنچر شدم لاستیک.. بین راه وقتی داشتیم بر می گشتیم حال پدرم بد شد..قلبش درد گرفته بود..دارو هم فایده ای نداشت.. گوشه ای ماشین رو پارک کرده بودیم تا پدرم حالش بهتر بشه..می گفت وقتی تو ماشینه نفسش می گیره.. ماشین سامان جلومون ترمز کرد.. پیاده شد..اون هم مثل ماهان پزشک بود.. پدرمو معاینه کرد..گفت که باید هر چه زودتر برسونیمش بیمارستان..ماشین پدر رو من اوردم..سامان هم پدرمو برد تو ماشین خودش.. اون روز به کمک سامان ..جون پدرم نجات پیدا کرد.. برای همین رابطه ش با پدرم خیلی خوب شد..جوری که به خونه مون رفت و امد پیدا کرد.. ازم خواستگاری کرد..حس می کردم می تونم دوستش داشته باشم..ولی باز هم عاشقش نبودم..فقط دوستش داشتم.. به دو دلیل بهش جواب مثبت دادم..اول اینکه از نظر اخلاق و رفتار خیلی شبیه به ماهان بود..و دوم اینکه یه حس خاصی بهش داشتم..همون دوست داشتن.. ازدواج کردیم..با سامان خوشبخت بودم..مرد خوبی بود..گاهی حس می کردم تو خودشه ولی بعد از چند دقیقه می شد همون سامان قبلی.. 1 سال بعد از عروسیمون ویلامون اتیش گرفت..بعد از مدتی کارخونه هم اتیش گرفت.. سامان سهم اقای کامرانی رو هم خریده بود برای همین اون کارخونه کامل مال سامان بود و حالا خودش ضرر کرده بود.. یه خونه ی کوچیک خریدیم و توش زندگی کردیم..باردار شده بودم..سامان خوشحال بود..گفت که باید بریم تهران زندگی کنیم.. دلیلش رو پرسیدم گفت نمی خواد دست طلبکارا بهش برسه..باید بریم جایی که هیچ کس ازمون خبر نداشته باشه.. دیگه تو بیمارستان کار نمی کردم..اومدیم تهران..یه خونه ی کوچیک تو مرکز شهر گرفتیم..وضع مالیمون در سطح متوسط بود.. سامان از خونه بیرون نمی رفت..کم کم پس اندازش تموم شد.. دخترمون بهار به دنیا اومد..یه دختر نازو خوشگل..چشمای سبز..پوست سفید..واقعا زیبا بود.. سامان گفت که یکی از دوستانش بهش پیشنهاد کرده بره تو بیمارستان پدرش مشغول بشه.. رفتیم شمال..با دوستش صحبت کرد..برگشتیم تهران..قرار شد یه سفر بره شمال ..برای خرید خونه.. گفت 1 روزه میره و بر می گرده..ولی.. رفت و هرگز برنگشت.. من و بهار رو تنها گذاشت..تو جاده تصادف می کنه و میمیره.. هیچ کس نه ماشینی که بهش زده رو دیده بود و نه راننده رو.. بعد از فوت سامان دقیقا 45 روز از فوتش گذشته بود که پدرم در اثر سکته فوت کرد..مادرم هم طاقت دوری از پدرم رو نداشت اون هم دق کرد.. دیگه تنهای تنها شدم..نه عمویی نه خاله و عمه ایی..هیچ کسی رو نداشتم.. از داره دنیا همین پدرو مادر رو داشتم که اونها هم تنها گذاشتن..ارثی هم نمونده بود که بهم برسه..خانه رو فروخته بودند تا خرج عمل پدرم رو بدند..مابقی رو هم داده بودند یه خونه ی کوچیک اجاره کرده بودند که پول زیادی هم نمی شد.. یک روز دفتر خاطرات سامان رو از تو اتاقش پیدا کردم. .خاطراتش رو خوندم..همه چیز رو فهمیدم..سامان..شوهر من..پدر بچه م..ماهان عشق منو کشته بود..فقط برای اینکه به من برسه.. گیج شده بودم..نمی دونستم عصبانی باشم..گریه کنم.. ماهان عشقم بود..سامان اونو کشته بود..و حالا سامان شوهرم بود ..پدر بچه م..ولی مرده بود.. سعی می کردم ازش متنفر باشم اینکه به خاطر رسیدن به من عشقم رو ازم گرفته بود..اینکه اینطور ناجوانمردانه ماهان رو از سر راهش برداشته بود.. ولی هر وقت نگاهم به عکسش می افتاد میفهمیدم هر کاری هم بکنم باز هم اون شوهرم بوده و نمی تونم ازش متنفر باشم.. حس های ضد و نقیضی می اومد سراغم..گیج و منگ بودم..نمی دونستم باید چکار کنم.. تصمیم گرفتم هر چی عکس از سامان و ماهان .. کلا هر چی خاطره از گذشته دارم رو بذارم تو یه صندوق و درشو قفل کنم.. خاطراتم همون جا باقی بمونه.. می خواستم فراموش کنم..از نو شروع کنم..به خاطر دخترم..به خاطر بهارم.. من تنها نبودم که فقط به خودم فکر کنم..بهارم رو داشتم..باید به خاطراون هم که شده بود..به خاطر اینده ش تصمیم درست رو می گرفتم.. دیگه نمی خواستم تو بیمارستان کار کنم..می خواستم هم نمی شد..کسی بهم کار نمی داد..معرف می خواست..ضامن می خواست..من که کسی رو نداشتم..کار برام نریخته بود که من برم جمع کنم..بیکار بودم.. یه مدت پرستار یه پیرزن شدم..ولی پسرش وقتی فهمید بیوه هستم بهم پیشنهاد کرد صیغه ش بشم.. اون کارو ول کردم..دیگه جرات نداشتم به عنوان پرستار خونه ی کسی کار کنم.. اون خونه ای که توش بودیم رو فروختم و اومدم پایین شهر یه خونه ی کوچیک تر خریدم..با دخترم..بهارم زندگی می کردم..خیاطی می کردم..بافتنی می بافتم.. بهارم روز به روز بزرگتر می شد..خونه ی این و اون کار می کردم..می گفتم شوهر دارم تا بهم نظر بد نداشته باشند.. بهم پیشنهاد شد پرستار خصوصی بشم.. ولی چشمم ترسیده بود..یک زن بیوه..تنها..می ترسیدم.. بهار بزرگتر شد..بهم گفت دیگه نرم خونه ی این و اون کارکنم..دخترم غرور داشت..دوست نداشت مادرش اینکارو بکنه.. دیگه نرفتم..خیاطی می کردم..خودش هم کمکم می کرد.. دیپلم گرفت..گفت می خواد بره دنبال کار..ترسیده بودم..می دونستم بیرون گرگ زیاد ریخته..بهاره من بی تجربه بود..خام بود.. ولی کار خودش رو کرد..تصمیمیش رو گرفته بود..رفت تو یه شرکت مشغول شد.. پسر رییسش اومد خواستگاری..کیارش پسر بدی به نظر نمی رسید..می گفت بهار رو دوست داره.. نامزد کردند..خیالم از بابت بهار راحت شده بود..ولی اکثر اوقات می دیدم که تو خودشه..اسم کیارش که می اومد ناراحت می شد.. پشت تلفن باهاش سرد حرف می زنه..همه ی اینها رو می دیدم ولی خودش می گفت خوشحاله و کیارش رو دوست داره.. از کیارش هم رفتار بدی ندیده بودم که بهش شک کنم.. تا اینکه کیارش گفت می خواد هر چه زودتر با بهار ازدواج کنه..بهار قبول کرد..اون روز از پشت پنجره ی اشپزخونه دیدم که کیارش و بهار دارن با هم بحث می کنند..بهار عصبانی بود..دم در ایستاده بودند.. نمی دونستم موضوع چیه..از خود بهار پرسیدم ولی جواب درستی بهم نداد.. اون روز ..روز سختی بود..روز مرگم..بهار من رو به جرم حمل مواد مخدر دستگیر کردند.. دیدمش..بچه م خورد شده بود..نابودش کرده بودند.. نمی دونستم کار کدوم از خدا بی خبریه.. ولی دختر بی گناهم داشت ذره ذره اب می شد.. سرگرد اریا رادمنش مسئول پرونده ش بود..کمکمون کرد.. هر بار می دیدمش..چشماش..رنگ نگاهش..گیرایی صداش ..منو یاد یک اشنا مینداخت..یک نفر که می شناختمش.. تا اینکه خودش گفت..اون روز اومده بود اینجا..بهم یه پاکت نشون داد.. درشو باز کردم..عکس ماهان بود..یه زنجیر طلا به اسم مریم هم تو پاکت بود.. اریا گفت که ماهان دایی اونه..خدایا تقدیر با ما چه ها می کنه؟!.. سرگرد اریا رادمنش..خواهر زاده ی ماهان بود..باورم نمی شد.. حالا می فهمم چرا نگاهش و رنگ چشماش برام اشناست.. ازم خواست همه چیزو براش بگم..گفتم..راز اون صندوق..خاطرات گذشته..عشق من و ماهان..حتی اینکه سامان ماهان رو کشته.. می گفت می دونه سامان زمانی تو ویلای اقابزرگ زندگی می کرده..اونو می شناخته.. گفت متاسفه گفتم چرا؟!..گفت پدربزرگش عامل اصلی کشته شدن سامان بوده.. گفت این قانون اقابزرگه..خون در برابر خون.. پسرش به دست سامان کشته شده..حالا سامان به دست پدرماهان کشته شده بود.. شوکه شده بودم..زدم زیر گریه...گوشه ی چادرم رو به چشمام می کشیدم و ضجه می زدم.. خدایا این چه سرنوشتیه؟!.. اریا قلب مهربونی داشت..درست مثل داییش ماهان..گفت که کار پدربزرگش رو درست نمی دونه.. گفت هیچ کس از اعضای خانواده شون از این موضوع خبرنداره..هیچ کس نمی دونه ماهان رو سامان کشته..هیچ کس نمی دونه سامان رو اقابزرگ کشته.. گفت فقط خودش خبرداره که اون هم مدت زیادی نیست.. دردم یکی دوتا نبود..از یک طرف بیماریم که داشت منو از پا در میاورد.. از طرف دیگه بهار دخترم.. حکم ازادی بهار صادر شد..منتظرش بودم..می دونستم دیگه اخر راهم.. دیگه چیزی نوشته نشده بود..چشمامو روی هم فشردم..قطره اشکی از گوشه ی چشمم به روی برگه ی دفتر چکید.. باورم نمیشه..پدر من دایی اریا رو کشته؟!..پدربزرگ اریا پدرمنو کشته؟!.. نمی دونم باید شرمنده باشم یا کس دیگه ای رو مقصر بدونم؟!..یا شاید هم هر دو.. اره..شرمنده بودم..از روی اریا شرمنده بودم..اینکه پدرم اینکارو کرده بود..ولی من تقصیری نداشتم..من بی گناه بودم.. اقای کامرانی..پدربزرگ اریا..پدرمنو کشته..می خواسته با این کار انتقام پسرش رو بگیره..به قول خودش..خون در برابر خون.. نمی دونستم ازش متنفر باشم یا نه؟.. ولی اون پدر بود..کمرش شکسته بود..پسر جوونش به دست پدر من به ناحق کشته شده بود.. حتما برای اینده ش هزار جور ارزو داشته.. پدرم مقصر بود..به خاطر جنون..به خاطر رسیدن به عشقش این عمل زشت رو انجام داده بود.. خدایا گیج شدم..سردرگمم.. کی این وسط مقصره؟!..کی؟!.. صدای زنگ در اومد..به ساعت نگاه کردم..غروب شده بود..حتی ناهارهم نخورده بودم..چیزی از گلوم پایین نمی رفت.. رفتم تو حیاط..-کیه؟!..--منم بهار..باز کن..اریا بود.. با شنیدن صداش بغض سنگینی نشست تو گلوم..نمی تونستم تو چشماش نگاه کنم..حالا که همه چیزو می دونستم..حالا که از گذشته با خبر شده بودم برام سخت بود که زل بزنم تو چشماش و بی خیال باشم.. 2 تا تقه به در زد..--بهار در رو باز کن..چکار می کنی؟!.. با قدم های کوتاه به طرف در رفتم..پشت در ایستادم..چندتا نفس عمیق کشیدم تا اروم تر بشم..ولی فایده ای نداشت..سریع در رو باز کردم و قبل از اینکه باهاش رو به رو بشم دویدم و رفتم تو خونه.. نشستم کف هال..با چشمای پر از اشکم زل زده بودم به صندوقچه و کاغذ هایی که اطرافش ریخته شده بود..روی دفتر خاطرات مادرم دست کشیدم..صدای باز و بسته شدن در خونه رو شنیدم..سرمو بلند نکردم..زیر چشمی دیدم که به درگاه هال تکیه داده و داره نگاهم می کنه..با صدای گرفته ای گفت :پس بالاخره خوندیشون؟!..فقط سرمو تکون دادم..--نمی خوای نگاهم کنی؟!.. نمی تونستم..نمی شد..ای کاش می شد..ولی..بغض داشت خفه م می کرد..از جام بلند شدم..با قدم های بلند به طرف اتاقم رفتم..ولی بین راه دستم کشیده شد..سر جام ایستادم..صداش دلخور بود..--بهار معلوم هست چته؟!..سعی کردم دستمو ازتو دستش در بیارم..در همون حال با صدای خفه ای گفتم :چیزیم نیست..فقط بذار برم..--یعنی انقدر از من متنفر شدی که حتی نگاهتو ازم دریغ می کنی؟!.. خدایا اریا پیش خودش چه برداشتی کرده؟!..به طرفش برگشتم..نگاهمو کشیدم بالا..توی چشماش زل زدم..نگاهش غم داشت..اشک قطره قطره صورتمو خیس کرد..به ارومی منو کشید تو بغلش..سرمو به سینه ش تکیه دادم..به لباسش چنگ زدم..بلند بلند گریه می کردم..-ا..اریا..--جانم..خانمی گریه نکن..-نمی تونم اریا..نمی تونم..به خاطر اشتباه پدرم من هم محکوم به مجازاتم..منم دارم تاوان گناهه پدرمو پس میدم.. سریع منو از اغوشش جدا کرد..بازوهامو گرفت..محکم تکونم داد..ولی من هق هق می کردم.. با صدای نسبتا بلندی گفت :بهارچی داری میگی؟..این حرفا کدومه؟..سال ها پیش پدرت یه اشتباه بزرگ تو زندگیش مرتکب شد..یه ادم بی گناه رو کشت..درسته..قبول دارم..ولی پدر بزرگ من هم پدر تورو کشته..نباید اینکارو می کرد..پس قانون برای چیه؟..مطمئنا مجازات می شد..پس من هم باید بگم متاسفم بهار..می بینی؟..گذشته ی ما درست مثل همه..پدربزرگ من ادم کشته..پدر تو هم همینطور..پدر تو دایی منو کشته پدربزرگ من پدر تورو..من و تو به یک اندازه غم و ناراحتی داریم..هیچ وقت این حرفو نزن.. بازومو ازتو دستاش بیرون اوردم..کمی رفتم عقب..به دیوار تکیه دادم..با کف دستم اشکاموپاک کردم..با صدای گرفته و خش داری گفتم :ولی چه بخوایم چه نخوایم..این ها تو گذشته ی ما هستند..من و تو.. چونه م در اثر بغض می لرزید..نگاهش کردم..به دیوار روبه روی من تکیه داده بود..نگاهش گرفته بود.. با بغض گفتم :اریا من نمی تونم از تو دل بکنم..نمی تونم فراموشت کنم..نمی خوام تنهام بذاری..من.. چشمامو بستم..قطرات اشک صورتمو شست و شو می داد..صدای هق هقم سکوت بین ما رو می شکست..شونه هام از زور گریه می لرزید..قلبم تیر می کشید..حتی نمی تونستم بهش فکر کنم..به اینکه دیگه اریا رو نداشته باشم..نه..برام غیر ممکن بود.. گرمی دستاشو به دور بازوم حس کردم..چشمامو باز کردم..سرمو به سینه ش تکیه دادم..صداش لرزش خاصی داشت..--بهار اروم باش..من غلط بکنم تورو تنها بذارم..منم نمی تونم و نمی خوام ازت دل بکنم..این چه حرفیه که می زنی؟..-ولی اریا من و تو هم بخوایم نمیشه..پدربزرگت نمیذاره ما با هم باشیم..حق هم داره..--به هیچ وجه همچین حقی رو نداره..یادت نره اون هم پدر تورو کشته..حق و ناحقش پای خودشه..نباید اینکارو می کرده..هیچ کس این وسط حق نداره ما رو از هم جدا کنه..بهار..من یه مردم..خودم برای خودم تصمیم می گیرم..هیچ کس نمی تونه برای زندگی من تصمیم بگیره حتی اقابزرگ..-ولی..محکم گفت :ولی نداره بهار..ازت چند تا سوال دارم..میشه بهم جواب بدی؟..سرمو از روی سینه ش بلند کرد..-چی؟!..اروم اشکامو پاک کرد..با لبخند گفت :می خوام بهم جواب بدی..فقط با اره و نه جواب بده..باشه؟.. کمی نگاهش کردم..روی لباش لبخند بود ولی چشماش کاملا جدی بود..-باشه.. با پشت انگشت گونه م رو نوازش کرد وبا لحن اروم و گیرایی گفت :منو دوست داری؟..زل زدم تو چشماش..معلوم بود که دوستش دارم..از جونم هم بیشتر..-اره..--می خوای با من باشی؟..از خدام بود..بزرگترین ارزوم همین بود..-اره..--می تونی فراموشم کنی؟..چشمام از زور ترس گرد شد..هرگز..اصلا نمی تونستم بهش فکر کنم..-معلومه که نه.. لبخندش پررنگتر شد..--قبول داری گناهی که پدرت مرتکب شده به تو هیچ ربطی نداشته؟..کمی فکر کردم..خب این حرفش درست بود..پدر من تو دوران جوانیش مرتکب اشتباه شد..ولی الان..من چه تقصیری داشتم؟..-اره..قبول دارم..-- حاضری با من ازدواج کنی؟.. این سوال اخریش به کل مغزمو قفل کرد..نمی دونستم چی جوابش رو بدم..نگاه گنگ و سرگردانم رو دوختم تو چشماش..چی باید می گفتم؟!.. به روی لباش لبخند داشت ولی نگاهش همچنان جدی بود.. --بهار جوابم رو بده..اگر بگی نه باز هم تنهات نمیذارم..باهات می مونم..کمکت می کنم..ولی..اینو بدون که قلب اریا دیگه قلب نمیشه..می شکنه..ذره ذره نابود میشم..ولی اگر بگی اره..تا زنده هستم نمیذارم هیچ احدی باعث جداییمون بشه..نه اقابزرگ و نه هیچ کس دیگه..در برابرشون می ایستم..نمیذارم تورو از من بگیرن..اگر جوابت بله ست..همینجا بهت قول میدم که تا پای جونم بایستم و تورو مال خودم بکنم..مطمئن باش..حالا حاضری با من ازدواج بکنی؟..محو صداش ..دلنشینی کلامش..محبت و مهربونیش..عشق و دوست داشتنش شده بودم..حرفاش ارومم می کرد..اینکه می گفت به خاطر من حاضره جلوی همه بایسته..اینکه تنهام نمیذاشت..باعث می شد حس خاصی پیدا کنم..اریا رو دوست داشتم..اون به خاطر من از خودش هم می گذشت..پس چرا من نگذرم؟..مگه منم عاشقش نیستم؟..پس چرا کاری کنم که از دستش بدم؟..من هم برای رسیدن بهش تلاش می کنم.. لبخند زدم..نگاه پر از عشقمو دوختم تو چشماش..-بله.. لبخند بزرگی زد و صورتشو جلو اورد..نرم و اروم پیشونیم رو بوسید..--من و تو اگر با هم و پشت هم باشیم هیچ کس نمی تونه ما رو از هم جدا کنه..پس کاری که میگم رو انجام بده.. با تعجب نگاهش کردم..منظورش چه کاری بود؟!.. --وصیت نامه ی مادرتو خوندی؟!..تعجبم بیشتر شد..اریا از وصیت نامه خبر داشت؟!..-تو از کجا می دونی؟!..کمی نگاهم کرد و گفت :قبل ازاینکه حکم ازادیت صادر بشه به دیدن مادرت اومدم..طبق گفته های مادرت از وجود صندوقچه و وصیت نامه با خبر شدم..گفت که توی وصیتش چیزهایی گفته که اینده ی بهار رو رقم می زنه.. یاد شب اخری افتادم که با مامان حرف می زدم..(--عمر دست خداست دخترم..این بلایی هم که به سرم اومد حقم بود..دارم تقاص پس میدم..بذار هروقت تموم کردم برو سراغه صندوقچه..وصیت من هم توی همون صندوق دخترم..بهش عمل کن..).. سریع رفتم سروقت صندوقچه..بین پاکت ها دنبال وصیت نامه می گشتم..پشتشون رو نگاه کردم..هیچی نوشته نشده بود به جز یکیش..اره خودش بود.."وصیت نامه ی مریم صفوی".. اریا رو به روم نشست..پاکت رو باز کردم..دستام می لرزید..یعنی مامان چی توی این وصیت نامه نوشته؟!.. زیر لب شروع کردم به خوندن.. "بسمه تعالیاینجانب مریم صفوی..فرزند محمد..به تنها فرزندم..بهار..وصیت می کنم..تا به هر چه در این وصیت نامه گفته م عمل کند..در ابتدا باید بگویم این وصیت نامه یک وصیت نامه ی معمولی نیست..من در این دنیا هیچ مال و اندوخته ای ندارم جز همین خانه که بعد از مرگم تمام و کمال در اختیار دخترم می گذارم..خود او مختار است..من در این وصیت نامه تنها یک خواسته از دخترم دارم..ازاو می خواهم بعد از مرگم به ان عمل کند تا در ان دنیا به ارامش ابدی برسم..از او می خواهم خاطرات من و پدرش را با دقت بخواند..پی به حقایق زندگی من و پدرش ببرد..پی به گناهانی که مرتکب شدیم..گناهانی که برای خلاصی از انها فرصتی باقی نماند..سامان سالاری..شوهر من..پدر دخترم..برای رسیدن به عشقش مرتکب قتل شد..ماهان کامرانی..کسی که عاشقانه دوستش داشتم را به قتل رساند..در برابر این خون ریخته شده..پدر ماهان کامرانی..باعث کشته شدن شوهرم شد..خون در برابر خون..من ناخواسته و ندانسته وارد این راه شدم..از اینکه با قاتل عشقم ازدواج کردم خود عذاب می کشم..از این رو خود را گناه کار میدانم..من راه خود را انتخاب کردم..ولی همیشه و در همه حال در عذاب وجدان به سر می بردم..غم..غصه..ناراحتی..مشکلات..من را از پای در اورد..زنده ماندم برای دخترم..زندگی کردم برای اینده ی دخترم..حال از او خواهشی دارم..تنها وصیت من به دختر عزیزم این است که..برای شادی روح من و پدرش..برای خلاصی از بار گناهان ما..به نزد اقای کامرانی برود..از او حلالیت بطلبد..در مقابل انکه شوهرم را از من گرفت من نیز او را حلال کردم..می دانم..سخت است..می دانم ان مرد قانون خودش را دارد..اگر شوهرم به دست قانون هم می افتاد بی شک مجازات می شد..ولی پدر انتقام خون پسرش را گرفت..نمی گویم به ناحق خونی ریخته شد..نه..خود سرگردانم..نمی دانم کدامین راه درست است..نمی دانم در این بین نفرت را پیشه کنم یا گذشت را..ولی او را حلال کردم..در این لحظات اخر..در این تنهایی..در این روزهای پر از اندوه..من..قاتل شوهرم را می بخشم..از او می گذرم..امید دارم او هم من و شوهرم را ببخشاید..می دانم سامان هم پشیمان است..همیشه در چشمانش نوعی ندامت را می دیدم..ولی نقاب بی تفاوتی بر چهره داشت..ان را می پوشاند..حال من از دخترم..تنها فرزندم..این درخواست را دارم..به نزد اقای کامرانی برود و از او کسب حلالیت کند..تا باشد در ان دنیا روح من و پدرش را شاد گرداند..در غیر اینصورت همیشه در عذاب به سر خواهیم برد..تنها وصیت من به دخترم همین است..انالله و انا الیه راجعون " مات و مبهوت به برگه ی وصیت نامه خیره شده بودم..امضای خودش بود..دست خط مادرم بود..سرمو بلند کردم..با دهان باز به اریا خیره شدم..حالت صورتش چیزی رو نشون نمی داد..لب خشک شده م رو با زبون تر کردم..من من کنان گفتم :ا..اریا ..مادرم..از من چی خواسته؟!..لبخند کمرنگی زد و نگاهم کرد..چند لحظه سکوت کرد..--خانمی خودت که خوندی..گفته باید بری از اقابزرگ حلالیت بطلبی..با وحشت گفتم :ولی اخه..همچین چیزی امکان نداره..من..--چرا امکان نداره؟!.. چشمای پر از تعجبم رو دوختم بهش وگفتم :چرا نداره اریا..من چطور یه همچین کاری رو بکنم؟!..اقابزرگ بفهمه من دختر سامان سالاری هستم رسما تیربارونم می کنه..اریا با صدای ارومی خندید و اومد کنارم نشست..دستشو دور شونه م حلقه کرد..زیر گوشم گفت :نترس قول میدم تیربارونت نکنه..-اریا توی این موقعیت شوخیت گرفته؟!..من دارم از ترس میمیرم..اخه این دیگه چه درخواستیه مامان از من داره؟..--می خوای نادیده بگیریش؟!..-خب..نه..وصیت مادرمه..نمی تونم نادیدش بگیرم..ولی اخه غیر ممکنه..--خانمی غیرممکن غیرممکنه..هر چیزی امکان داره..-ولی اخه چطوری؟!..--می خوای راهشو بگم؟!.. نگاهش کردم..جدی بود..با اشتیاق گفتم :اره ..بگو..چه راهی؟!..ریلکس گفت :با من ازدواج کن.. چشمام گرد شد..-چی؟!..این بود راه حلت؟!..--اره خوب نیست؟!..-الان وقته شوخی نیست..--شوخی نکردم..کاملا جدی گفتم..-اریا گیجم نکن..بگو چی می خوای بگی؟!.. با لحن جدی و محکمی گفت :من و تو عقد می کنیم..عقد دائم..به طوری که اسم من بره تو شناسنامه ی تو و اسم تو هم بیاد تو شناسنامه ی من..با من میای شمال..خونه ی من زندگی می کنی ..ولی مدتی رو پیش اقابزرگ می مونیم..از هویتت هیچی نمیگی..اینکه دختر سامان سالاری هستی..فامیلیت چیه..و ..خودم بهت میگم اینجورمواقع چی باید بگی..تو به عنوان همسر من پا به اون خونه میذاری..می دونم این حرکت برای همه یه شوک بزرگه..مخصوصا اقابزرگ ..توی این مدت که ویلای اقابزرگ هستیم باید بتونی کاری کنی که اقابزرگ ازت خوشش بیاد..یه جورایی خودت رو تو دلش جا کنی..می فهمی که چی میگم؟..وقتی اقابزرگ تونست تورو تو خانواده بپذیره و هر وقت موقعیت مناسب شد..کم کم حقایق رو میگیم و ازش کسب حلالیت می کنی..می دونم ریسکه بزرگیه..البته باید خیلی مراقب باشیم که کسی بویی نبره..وگرنه..-وگرنه چی؟!.. خندید و لباشو به گوشم نزدیک کرد..اروم زمزمه کرد :وگرنه باید دستت رو بگیرم و الفرار..من که ولت نمی کنم..حالا هر کی هر چی خواست بگه..--ولی اریا اگر اقابزرگ شناسنامه هامون رو دید و فهمید من دختر سامان هستم چی؟!..--نمی فهمه..من شناسنامه ها رو مخفی می کنم..اقابزرگ کاری به شناسنامه ی تو نداره..-اگر کسی تو خانواده ت منو نپذیرفت می خوای چکار کنی؟!..--از شناختی که روی خانواده م دارم مطمئنم همه تورو می پذیرند به جز اقابزرگ..خیلی سرسخته..ولی من و تو می تونیم..خودم کمکت می کنم..تنهات نمیذارم..سکوت کوتاهی کردم و گفتم :تا چه مدت پیش اقابزرگ می مونیم؟!.. باز نگاهش شوخ شد..روی لباش لبخند جذابی نشست..زیر لب گفت :تا وقتی که اقابزرگ رو شیفته ی خودت کنی..لاله ی گوشمو بوسید..لحنش ارومتر شد:همونجوری که منو شیفته ی خودت کردی خانمی.. خندیدم و به شوخی زدم به بازوش..--در همین حد که تو شفته م شدی باید شیفته ش کنم؟!..اخم شیرینی کرد وگفت :نخــــیر..در این حد که نه..انقدر که دیگه بهمون سخت نگیره.. ابرومو انداختم بالا و خندیدم..منو به خودش فشرد و گفت :کی بریم عقد کنیم؟!..خندیدم و گفتم :عجله داری؟!..رک و راست گفت :خیلـــی..قفسه ی سینه ش رو بوسیدم و گفتم :هر وقت تو بگی.. اروم سرمو بلند کرد..تو چشمام زل زد..--پس قبول کردی؟!..چشمامو بستم و باز کردم..با لبخند گفتم :با اجازه ی بزرگترا..بلـــه.. با خوشحالی گونه م رو بوسید..--پس عالی شد..فردا دنبالش رو می گیرم..تا چند روز دیگه عقد می کنیم..بعد هم تو همراه من..به عنوان همسرم میای شمال..و.. یک دفعه لبخند از روی لباش محو شد..تعجب کردم..-چی شد؟!..زیر لب با صدای گرفته ای گفت :بهار..من..راستش..نگران شدم..-چی شده اریا؟!..تو چی؟!..--من باید یه سری چیزها رو همین الان بهت بگم..تا خدایی نکرده بعد برامون دردسر نشه.. ترسیده بودم..نگاهم اینو نشون می داد..فهمید..--نترس خانمی..برای من مهم نیست..ولی باید بدونی..-بگو اریا..--راستش من..من که نه..اقابزرگ..چطوری بگم.. برام گفت..از مشکلش..از نامزدیش با بهنوش..از اینکه خودش هم خبر نداشته..از اینکه اقابزرگ می خواد مجبورش کنه تا تن به این ازدواج بده..همه چیز رو بهم گفت..حتی از اون باغی که دوستش داره و ارزوشه با من اونجا زندگی کنه.. از اول تا اخر در سکوت به حرفاش گوش می دادم..--با این عقد هم تو می تونی از اقابزرگ حلالیت بطلبی..هم من از شر بهنوش و غرور بیجای اقابزرگ خلاص میشم و هم اینکه ..می تونم تورو برای همیشه داشته باشم.. لبخند کمرنگی زدم و نگاهش کردم..منتظر چشم به من دوخته بود..-خوشحالم که همه چیزو بهم گفتی و چیزی رو پنهان نکردی..همونطور که بهت قول داده بودم تا اخرش باهاتم..نمی خوام از دستت بدم..باهات می مونم.. لبخند بزرگی روی لبهاش نشست..من هم به روش لبخند زدم.. هر دو امیدوار بودیم همه چیز طبق نقشه پیش بره.. --پس تصمیمت رو گرفتی؟!..اریا نگاهی به نوید انداخت و گفت :اره.. نوید فرمان را به سمت راست چرخواند..--ولی اریا من از عاقبت این کار می ترسم..تو که اقابزرگ رو می شناسی..با لحن محکمی گفت :اره می شناسم..ولی خودم رو بهتر از هر کسی می شناسم..من ادمی نیستم که زیر بار حرف زور بره..اون هم حرف ناحق..من بهار رو دوست دارم..تا به دستش نیارم اروم نمیشینم.. نوید نیم نگاهی به او انداخت..نگاهش چند بار تکرار شد..اریا کلافه شده بود..-چیه؟!..چرا اینجوری نگاه می کنی؟!..--اریا باور کن تو عوض شدی..اصلا اون اریای مغرور و نفوذناپذیری که می شناختم نیستی..باورم نمیشه عشق تورو این همه عوض کرده باشه.. اریا از پنجره بیرون را نگاه کرد.. -من همون اریام..عاشق بهار هستم..در برابر اون نمی تونم غرور داشته باشم..نمی خوام اذیت بشه..نمی تونم ناراحتیش رو ببینم..من در مقابل بهار همین طور ارومم ولی در مقابل کسی که بخواد حقم..عشقم رو ازم بگیره نمی تونم اروم باشم.. نوید نفس عمقی کشید وگفت :اره..می شناسمت..تا اون چیزی که میخوای رو به دست نیاری اروم نمیشینی..خدا اخر و عاقبتمون رو ختم به خیر کنه..جنگ..بحث..دعوا..اوضاع بدی پیش رو داریم اریا..فقط مواظب بهار باش..اریا سرش را تکان داد و گفت :می دونم..به همه ش فکر کردم..نمیذارم کسی اذیتش کنه.. نوید تک سرفه ای کرد و با صدای شادی گفت :شاهد اول منم بعدی کیه؟..--بهار که کسی رو نداره..باید خودم 2 نفر رو پیدا کنم..-خوب الکی الکی داماد شدیا..خاله رو بگو ..قیافه ش دیدنی میشه وقتی بری جلو و بگی ..مامان بهار ..بهار مامان..مامان جان..نه چک زدیم نه چونه..عروس خودش اومد تو خونه.. اریا اروم خندید وگفت :قیافه ی همشون دیدنیه..هر دو با هم گفتند :مخصوصـا اقا بـــزرگ.. خندیدند..نوید گفت :ولی من میگم قیافه ی بهنوش از همه دیدنی تره..مثلا نامزدته..اریا اخم کمرنگی کرد وگفت :اسم اونو نیار..اون نامزد من نیست..اقابزرگ سرخود رفته جلو..بدون هماهنگی با من..پس این نامزدی..بدون حضور داماد رسمیت نداره..--اره خب..اینم حرفیه.. اریا سکوت کوتاهی کرد..بعد از چند لحظه گفت :کیارش چی شد؟..اعدامش فرداست؟..--اره..فردا ساعت 8 صبح..سرش را تکان داد و گفت :کیارش با خودش بد کرد..با جوونیش..واقعا چرا؟..پول..خلاف..بدبخت کردن دخترای مردم..بیچاره کردن جوونای مردم چه لذتی داره که کیارش و امثال اون اینطورخودشون رو الوده می کنند و تا خرخره میرن تو منجلاب .. دست و پا زدن هم براشون فایده ای نداره..واقعا حیف..می تونست از راه درست زندگیش رو بکنه..الان ازاد بود..راه رو اشتباه رفت.. --درسته..تو خیلی بهش گوشزد کردی که این راهی که در پیش گرفتی تهش سرابه..برگرد..ولی اون کار خودش رو کرد.. اریا سکوت کرد..هیچ دوست نداشت این اتفاقات بیافتد..ولی کیارش خودش این راه را انتخاب کرده بود..از اخر کار باخبر بود ولی باز هم ادامه داد..ونتیجه ی کارهایش چیزی جز نابودی خودش در بر نداشت
ظرف پنیر رو گذاشتم تو سفره..سرمو بلند کردم..نگاهش کردم..خواب بود.. کنارش نشستم..دستمو اروم کشیدم به صورتش..پلکش لرزید.. دستمو به شونه ها و بازو هاش کشیدم..کف دستشو نگاه کردم..روی زخم رو چسب زده بود..با نوک انگشت نوازشش کردم.. سرمو بالا گرفتم..چشماش باز بود..داشت با لبخند نگاهم می کرد.. -سلام..صبح بخیر.. تو جاش نیمخیز شد..دستی به گردنش کشید ..کمی نگاهم کرد..با پشت دست گونه م رو نوازش کرد.. --سلام خانمی..صبح شما هم بخیر.. با لبخند نگاهش کردم.. -بیا..صبحونه حاضره.. --ساعت چنده؟.. با گفتن این حرف نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت..9 بود.. سریع از جاش بلند شد.. --دیرم شده..امروز باید می رفتم ستاد.. حوله رو دادم دستش و گفتم :تا دست و صورتت رو اب بزنی منم چایی رواماده می کنم.. با لبخند نگاهم کرد.. --باشه..ممنونم.. رفتم تو اشپزخونه..توی فنجون چایی ریختم و همراه شکر اوردم سر سفره..داشتم چایی رو براش شیرین می کردم که اومد..داشت صورتشو خشک می کرد..رو به روم نشست.. بعد از خوردن صبحونه حاضر شد..جلوی اینه ایستاده بود و موهاشو شونه می زد.. از پشت بغلش کردم..سرمو به شونه ش تکیه دادم..چشمامو بستم..با یک نفس عمیق عطر تنشو به ریه هام کشیدم.. شونه رو گذاشت رو میز..اروم برگشت و بغلم کرد..روی سرمو بوسید.. --من که رفتم در رو قفل کن..هر کس در زد تا مطمئن نشدی می شناسیش در رو باز نکن..مراقب خودت باش..من تا عصر نمی تونم بیام پیشت ولی زنگ می زنم..برای اینکه خیالم راحت بشه یکی از بچه های ستاد رو می فرستم تا جلوی خونه کشیک بده.. از تو بغلش اومدم بیرون..با تمام وجود..از سر عشق..زل زدم توی چشماش..خیلی دوستش داشتم..خیلی.. اینکه براش مهم بودم.. اینکه به فکرم بود..باعث می شد دقیقه به دقیقه ..ثانیه به ثانیه عشقم نسبت بهش بیشتر بشه.. پیشونیم رو بوسید..توی چشمام خیره شد.. با لحن ارومی گفت: امروز صندوقچه رو باز می کنی؟.. -اره.. لبخند کمرنگی زد و سرشو تکون داد.. --باشه..بالاخره باید از همه چیز سر در بیاری.. سکوت کردم..به طرف در رفت..من هم همراهش رفتم.. --پس یادت نره چی گفتم..مواظب خودت باش.. -باشه حتما..ممنونم اریا.. اروم گونه م رو کشید و با شیطنت خندید.. --قابل شما رو نداره خانمی..بعدا با هم حساب می کنیم.. خندیدم و چیزی نگفتم.. نگاهی به شیشه های شکسته ی ترشی انداخت.. --پس دیشب صدای شکستن شیشه به خاطر همین بود؟!.. سرمو تکون دادم و گفتم :اره..زده شیشه های ترشی که کنار دیوار بوده رو شکسته..حتما وقتی می خواسته از رو دیوار بپره پایین پاش خورده و شکسته.. در کوچه رو باز کرد..داشتیم از هم خداحافظی می کردیم که همون موقع یکی از زن ها ی همسایه از جلوی خونه رد شد..ملوک خانم بود.. نگاه مشکوکی به من و اریا انداخت..زیر نگاهش سرخ شدم..خدایا الان پیش خودش چه فکری می کنه؟!.. از شانس بدم این خانم اهل سرک کشیدن تو زندگی این و اون بود..در کل از تموم اخبار زندگیه همسایه ها باخبر بود.. الان هم حتما پیش خودش یه فکرایی کرده.. داشت نگاهم می کرد..مجبور شدم سلام کنم..می دونستم دیر یا زود حرفشو می زنه.. حدسم درست بود..رو به من گفت :سلام بهار جون..خوبی دخترم؟.. به قد و بالای اریا نگاهی انداخت و گفت :این اقا رو معرفی نمی کنی؟!..از فامیلاتون هستن؟!.. یکی نبود بگه تو که می دونی ما هیچ کس رو نداریم پس دیگه چرا می پرسی از فامیلامون هست یا نه؟ د اخه به تو چه ربطی داره؟..چرا تو زندگی مردم سرک می کشی؟.. به اریا نگاه کردم..نگاهش خشک و جدی بود.. قبل از اینکه من حرفی بزنم خودش با لحنی قاطعانه گفت :خیر..فامیلشون نیستم..شوهرش هستم.. ملوک خانم شوکه شد..معلوم بود حسابی تعجب کرده.. هیرت زده گفت :واقعا؟!..ولی کی؟!..پس چرا کسی رو خبر نکردید؟!.. واقعا روش خیلی زیاد بود..هه..اخه تو کیه من میشی که خبرت کنم؟!.. سعی کردم با ارامش و در کمال خونسردی جوابش رو بدم.. -مادرم وقتی زنده بودند عقد کردیم..و.. اریا میان حرفم پرید و محکم گفت : و به زودی هم عروسی می کنیم.. ملوک خانم چشماشو ریز کرد .. کمی به اریا نگاه کرد.. یک دفعه انگار چیزی رو به یاد اورده باشه گفت :قیافه ی شما برای من اشناست..شما همون اقایی نیستی که برای تحقیق اومده بودی تو این محل؟!..می گفتی برای امر خیره.. اریا نگاه کوتاهی به من انداخت..تک سرفه ای کرد و گفت:بله..درسته.. ملوک خانم لبخند زد وگفت :اهان..فهمیدم چی شد..پس نتیجه ی تحقیقتون خوب بود و بعد هم اومدید خواستگاری و عقد کردید درسته؟!.. انگار داشت از اریا بازجویی می کرد..صورت اریا سرخ شده بود..فهمیدم عصبانیه.. حتما اون موقع که تو زندان بودم برای تحقیق اومده بود تو محل و برای اینکه کسی شک نکنه گفته برای امر خیره.. با حرص گفت :بله..دیگه سوالی ندارید؟..اگر هست بپرسید تا جوابتون رو بدم..فقط خواهشا سریع تر چون باید برم کار دارم.. ملوک خانم اصلا به روی مبارک هم نیاورد تازه نیشش بیشتر باز شد و گفت :شغلت چیه پسرم؟!.. ناخداگاه لبخند زدم..قیافه ی اریا دیدنی شده بود..هم از سوال های ملوک خانم کلافه بود هم نمی تونست بهش جواب نده.. با همون لحن گفت :مهمه که بدونید؟!.. ملوک خانم پشت چشم نازک کرد و گفت :وا..پسرم اگر مهم نبود که نمی پرسیدم.. وای خدا این زن چقدر رو داشت..دوست داشتم همونجا بنشینم و دلمو بچسبم و بزنم زیر خنده.. اریا رو که دیگه نگو..سرخ شده بود ..روی پیشونیش عرق نشسته بود.. راه نداشت..وگرنه یه جواب سفت و سخت حواله ی ملوک خانم می کرد.. کلافه گفت :ای بابا..خانم من مامور پلیسم.. چشمای ملوک خانم برق زد..با هیجان چادرشو کشید جلو و گفت :اوا راست میگی پسرم؟..چه درجه ای؟.. جلوی دهانمو گرفتم..ریز ریز خندیدم..اریا نگاهم کرد..نمی دونم تو نگاه خندانم چی دید که بین اون همه عصبانیت و کلافگی لبخند کمرنگی زد.. بدون اینکه به ملوک خانم نگاه کنه گفت :سرگرد.. دیگه یکی نبود ملوک خانم رو جمع کنه.. -- ای وای چه خوب..پسرم یکی از اشناهای ما الان بدجوری کارش گیره..بنده خدا چک.. اریا این پا و اون پا کرد یک دفعه وسط حرف ملوک خانم پرید و گفت :شرمنده من دیرم شده باید برم.. زدم زیر خنده..دیگه نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم..قیافه ی ملوک خانم دیدنی بود..دهانش باز مونده بود.. اریا نگاهم کرد و لبخند زد..اروم و زیر لبی که فقط من بشنوم گفت :خانمی برو تو..منم برم به کارو بدبختیم برسم..اگر اینجا وایسم تا شب باید به سوال های همسایه تون جواب پس بدم..ماشاالله چقدر این زن سوال تو استینش داره..مراقب خودت باش ..خداحافظ.. از حرفاش بیشتر خنده م گرفته بود..زیر نگاه متعجب ملوک خانم و نگاه خندان من از جلوی در کنار رفت و با یک "ببخشید.. با اجازه" از جلوی خونه رد شد.. ملو ک خانم یه کم منو نگاه کرد .. خواست حرف بزنه که سریع گفتم :ببخشید ملوک خانم باید برم کلی کار دارم..شرمنده.. حرف تو دهانش موند..سریع درو بستم..همونجا پشت در نشستم و زدم زیر خنده.. وای خدا ..هر وقت یاد قیافه ی اریا وقتی داشت جواب پس می داد و قیافه ی ملوک خانم وقتی که اریا حرفشو قطع کرد و گفت باید برم کار دارم میافتادم بیشتر خنده م می گرفت.. ولی خیلی خوب شد که اریا اینجوری جوابشو داد..لااقل تو محل هو نمی پیچه که یک مرد غریبه تو خونه ی بهار رفت و امد داره.. می دونستم به 10 دقیقه نمی کشه که کل محل از این خبر مطلع میشن.. نگاهی به در زیرزمین انداختم.. حالا وقتش بود..باید هر چه زودتر برم سروقت صندوقچه.. رفتم تو زیرزمین..
-منظورت چیه؟!.. سکوت کوتاهی کرد.. --مادرت در مورد اون صندوقچه چیزی بهت نگفته؟.. از زور تعجب چشمام داشت از کاسه می زد بیرون.. -تو..تو موضوع صندوقچه رو می دونی؟!..از کجا؟!..کی بهت گفته؟!.. --مادرت.. با تعجب گفتم :مادرم؟!..ولی..اخه.. انگشت اشاره ش رو گذاشت رو لبام..نگاه پراز تعجبم رو دوختم تو چشماش..ولی اون اروم بود و خونسرد نگاهم می کرد.. --من چیزی بهت نمیگم..وقتی صندوقچه رو باز کردی..خودت متوجه خیلی چیزها میشی.. اروم از تو بغلش اومدم بیرون..طاقت نداشتم..دیگه نمی تونستم صبر کنم..باید برم صندوقچه رو بیارم.. خواستم برم سمت در که دستمو گرفت.. --کجا میری؟!.. -می خوام برم صندوقچه رو بیارم..باید بفهمم توش چیه.. لبخند ارامش بخشی روی لبهاش نشست.. --خانمی این مدت رو صبر کردی امشب هم صبر کن..فردا برو سراغش.. کمی نگاهش کردم..خب اینم حرفیه..این موقع شب نمی شد برم تو زیرزمین..ولی ذهنمو بدجور به خودش مشغول کرده بود.. صدای شوخ اریا منو به خودم اورد.. --راستی من هنوز حرفامو بهت نزدم..این دزد با ورودش نذاشت..اگر خوابت نمیاد..برات میگم.. لبخند زدم وگفتم :نه خوابم نمیاد..خیلی دوست دارم بدونم توی این مدت چه خبر بوده و چه اتفاقاتی افتاده؟.. شیطون خندید وگفت :پس برو رختخوابمون رو پهن کن تو جا که خوابیدیم برات همه چیزو میگم.. یک لحظه هنگ کردم..با این حرفش گیج شدم..با دهان باز بهش خیره شدم .. نمی دونم تو نگاهم چی دید که بلند زد زیر خنده .. در همون حال گفت :بهار به چی فکر کردی؟..دختر خوب بگو رختخواباتون کجاست من میرم میارم.. سرخ شده بودم..با انگشتم به اتاق رو به رو اشاره کردم..با لبخند سرشو تکون داد و رفت تو اتاق.. همونجا ایستاده بودم..قلبم تند تند می زد..هیجان داشتم.. دیدم از اتاق اومد بیرون..وای چه زوری داره..2 تا تشک یک نفره و 2 تا پتو و 2 تا بالشت و 2 تا ملحفه..همه رو با هم بغل کرده بود..گذاشت کف هال و کنار ایستاد.. نگاهم نمی کرد..داشت رختخواب ها رو پهن می کرد..منم فقط نگاهش می کردم.. یه تشک انداخت و تشک بعدی رو با فاصله انداخت کنارش..بالشت و پتو ها رو هم گذاشت..ملحفه انداخت روشون و روی یکی از تشک ها نشست.. با لبخند نگاهم کرد..به تشک کناریش اشاره کرد وگفت :بفرمایید خانم.. لبخند کمرنگی تحویلش دادم..لرزان رفتم جلو..از اینکه در کنارش بودم هیجان داشتم..با اینکه تشک هامون کمی از هم فاصله داشت ولی باز از اینکه پیشم بود خوشحال بودم .. قبل از اینکه رو تشک بنشینم رفتم تو اشپزخونه..زیر کتری رو نگاه کردم..خاموش بود..یه پارچ اب از تو یخچال برداشتم و همراه لیوان بردم تو هال..گذاشتم رو میز.. دستشو گذاشته بود زیر سرش و به من نگاه می کرد..گرم و گیرا..ذوب کننده.. لامپ رو خاموش کردم..دکمه های مانتوم رو باز کردم..انداختمش کنار تشک.. زیر نگاه سنگینش تو جام نشستم..کم کم نور مهتاب از پنجره به داخل تابید..فضا کمی روشن شده بود.. اروم شال رو از روی سرم برداشتم..گیره ی موهامو باز کردم..انگشتامو بردم زیر موهامو وتکونشون دادم ..ریختن رو شونه هام..همه رو جمع کردم و ریختم رو شونه ی راستم.. همه ی این کارها رو از روی عادت انجام می دادم..کار هر شبم بود..که موهامو باز کنم و توش دست بکشم.. داشتم پتوم رو مرتب می کردم که گرمی انگشتاش رو لابه لای موهام حس کردم..بعد از اون داغی نفس هاش بود که پوست گردنم رو سوزوند.. یه تیشرت استین حلقه ای به رنگ سفید تنم بود..یقه ش گرد بود و کمی هم باز بود.. دستش رو برد پشت کمرم..کنارم نشسته بود..نوازشم می کرد..چشمامو بسته بودم و از گرمای حضورش.. هستی وجودش..لذت می بردم.. منو به سینه ش فشرد..چشمامو باز کردم..سرمو چرخوندم..نگاهش کردم..بوی عطرش مشامم رو پر کرد.. دستشو برداشت..دکمه های پیراهنش رو یکی یکی بازکرد..درش اورد..انداختش کنار تشک..یک رکابی مشکی مردونه تنش بود..جذب بدنش شده بود..عضله های مردونه و ورزیده ش رو به خوبی نمایان می کرد.. تو جام نشسته بودم..نمی دونم چرا می لرزیدم..از هیجان بود؟!..نمی دونم..ولی لرزش خاصی داشتم.. دستای گرمش رو دور بدنم حلقه کرد..حالا گرمای تنش رو به خوبی حس می کردم..دراز کشید..من رو هم با خودش کشید..سرمو گذاشتم رو بالشت.. زیر گوشم گفت :خانمی..چرا می لرزی؟!.. زمزمه وار گفتم :نمی دونم..ولی سردم نیست..فقط می لرزم.. گرمی نفسش به لاله ی گوشم خورد..حالمو دگرگون کرد..تنم داغ بود ..ولی باز هم می لرزیدم.. در همون حال زیر گوشم زمزمه کرد :بهار.. -بله.. --نترس..فکر کنم از هیجانه..مطمئن باش من هیچ کاری باهات ندارم..همین که دارمت..کنارتم..کنارمی..می دونم ماله منی..کافیه.. درسته وقتی کنارتم دوست دارم داشته باشمت..تو اغوشم بگیرمت..ولی ادم خودداری هستم..پا فراتر نمیذارم..تا همین حد هم نمی خوام بیام جلو..ولی..نمی دونم.. نمی دونم چرا باز هم نمی تونم جلوی خودمو بگیرم..نمی تونم بغلت نکنم..نمی تونم دستتو نگیرم..یا حتی..نبوسمت..این کشش رو فقط و فقط به تو دارم..داره دیوونه م می کنه.. سکوت کرده بودم..حرفاش برام لذت داشت..کلامش به دلم می نشست..توی هر کلمه و هر جمله ش احساس بود..عشق بود..حس می کردم از لرزشم کم شده..اریا ارومم کرده بود..مثل همیشه.. بی مقدمه گفت :بهار..تو..با من..ازدواج می کنی؟.. قلبم دیوانه وار می کوبید..سرشو بلند کرد..تو چشمام نگاه کرد..من هم نگاهش کردم..فقط اونو می دیدم..اریا..از من ..خواستگاری کرد؟!..لال شده بودم.. --فردا اون صندوقچه رو باز کن..وقتی از همه چیز سر در اوردی جواب منو بده..تا هر وقت که تو بخوای منتظر جوابت می مونم.. از حرفاش سر در نمیاوردم..مگه توی اون صندوق چی بود که جوابم بستگی به اون داشت؟!.. گونه م رو به نرمی بوسید.. --امشب ذهنت رو درگیرش نکن..می خوام حرفام رو بزنم..باشه؟.. سرمو تکون دادم و گفتم :باشه..بگو.. لبخند زد..یک دفعه روم خم شد..محکمه محکم منو به خودش فشرد..چند لحظه همونطورمنو تو بغلش گرفت..لاله ی گوشم رو بوسید..گونه م رو بوسید..اروم ولم کرد.. رفت رو تشک خودش دراز کشید..پتوش رو انداخت روش..نگاهش به سقف بود..دستشو گذاشت روی پیشونیش..اه عمیقی کشید.. پتو رو انداختم رو خودم..دستمو گذاشتم زیر سرم..به پهلو خوابیده بودم..نگاهش کردم.. شروع کرد به حرف زدن.. فردای همون شبی که از پیش تو رفتم با نوید برگشتیم شمال..قصدم این بود برگردم ستاد و کارامو سر وسامون بدم و همون شب باز برگردم پیشت.. نمی تونستم تنهات بذارم..وجود کیارش برام یه جور زنگ خطر بود..ولی.. چشماشو بست و گفت :توی جاده کیارش به همراه دار و دسته ش جلومون رو گرفتن..تا به خودم بیام به طرفم شلیک کرد..تیر خورد تو سینه م ..درست نزدیک قلبم.. دیگه چیزی نفهمیدم ولی نوید برام تعریف کرد که اونم تا میاد با اسلحه به طرفشون شلیک کنه کیارش اونو هم با تیر می زنه..تیر به شونه ش اصابت می کنه..کیارش و دار و دسته ش متواری میشن..نوید با همون حالش به ستاد گزارش میده..ما رو منتقل می کنند بیمارستان.. چشماشو اروم باز کرد..نفس عمیق کشید.. --تیر نزدیک قلبم خورده بود ولی پزشکا تونستن جونم رو نجات بدن..4 روز تموم بیهوش بودم..وقتی چشم باز کردم نوید کنارم نشسته بود..شونه ش پانسمان شده بود.. خدا رو شکر نجات پیدا کردیم ولی نوید یه کاری کرده بود که وقتی متوجهش شدم حسابی شکه شدم.. صورتشو به طرفم برگردوند..نگاهم کرد..لبخند کمرنگی زد و گفت :نوید حالش وخیم نبود..واسه ی همین 2 روز بیشتر بستری نشد..من اون موقع بیهوش بودم..میره جلوی خونه پرچم مشکی می زنه..توی قبرستون ترتیب یه قبر رو میده که البته خالی بوده ولی به حساب اینکه من مردم اون قبر ماله من میشه.. توی بیمارستان به دکتر ها و پرستارا میگه که اگر کسی پرسید بگید اریا رادمنش فوت کرده..خلاصه با این کارش می خواسته کیارش رو مطمئن کنه که من مردم.. وقتی بهوش اومدم همه چیزو برام گفت..نقشه ش این بود که با این کار ..کیارش رو به تله بندازیم..باهاش موافق بودم.. صورتشو برگردوند..به سقف خیره شد.. --من زنده بودم ولی کیارش فکر کرد مردم..تحقیق کرد..از پرسنل بیمارستان..سرایدار قبرستون..حتی از همسایه ها..ولی این نقشه از قبل توسط نوید طراحی شده بود بنابراین خوب پیش رفت..کیارش مطمئن شد من مردم.. نوید دنبالش بود..من هم منتظر یک حرکت از جانب کیارش بودم..تا اینکه بالاخره تونستیم دستگیرش کنیم.. با تعجب گفتم :واقعا؟!..چجوری؟!.. اروم خندید و نگاهم کرد.. --یکی از جاسوس های ما که خبرهای معامله ی قاچاق مواد رو برامون میاورد بهمون اطلاع داد یک محموله قراره توسط کیارش جابه جا بشه..زمان دقیق حمل رو می دونستیم.. کیارش مستقیما بر حمل و جابه جایی این محموله نظارت نمی کرد.. به پهلو خوابید..همینطور که نگاهم می کرد گفت :ما جلوی محموله رو گرفتیم..توسط یکی از افرادش به کیارش خبر دادیم که محموله اتیش گرفته و خودت رو زودتر برسون.. اون هم وقتی از صدق و سقم خبر مطمئن شد خودش رو رسوند محلی که قرار بود نقشه مون رو به مرحله ی اجرا برسونیم..محافظ هاش همراهش بودن .. ما هم که از قبل کمین کرده بودیم محاصره ش کردیم و تونستیم دستگیرش کنیم.. با خوشحالی خندیدم و گفتم :وای چه هیجانی.. اروم خندید وگفت :منتقلش کردیم ستاد..جرمش خیلی سنگین بود..قاچاق مواد..قاچاق انسان..سوءقصد به جان مامور قانون..تجاوز..و خیلی خلاف های دیگه که اون و پدرش دست داشتند.. همه ی اینها شاید 2 هفته بیشتر طول نکشید..بعد از مدتی کیارش همراه پدرش دادگاهی شد..تو چند نوبت دادگاه حکمشون صادر شد.. سریع پرسیدم :حکمش چی بود؟!.. مکث کوتاهی کرد وگفت :اعدام.. چهارستون بدنم لرزید..وای خدا اعدام؟!.. با چشمای گرد شده نگاهش کردم و گفتم :الان.. اعدامش کردند؟!.. --هنوز نه..اخر همین هفته اعدام میشن.. واقعا حقش بود..خلاف هایی که انجام داده بود..مشکلاتی که برای من به وجود اورد..خدایا .. دزدیدنم ..فرستاده شدنم به دبی..بلاهایی که اونجا به سرم اومد و باز هم بود که به سرم بیاد و نشد.. چنین ادمی که جنون داشت نمی تونست بین مردم.. عادی زندگی کنه.. هر دو سکوت کردیم..منتظر بودم ادامه بده.. --چون تا قبل از دستگیری کیارش نباید دیده می شدم نتونستم به دیدنت بیام..ولی بعد از دستگیریش اومدم تهران..اما هیچ کس در رو باز نکرد.. اعلامیه ی فوت مادرت رو به در دیدم..واقعا ناراحت شدم..باورم نمی شد مادرت مرده.. از همسایه تون درمورد تو پرسیدم گفت رفتی مسافرت..ولی کجا؟!..تو که جایی رو نداشتی بری..خیلی جاها رو دنبالت گشتم..ولی اثری ازت پیدا نکردم.. تا اینکه تو بازجویی هام از کیارش بین حرفاش به موارد مشکوکی برخوردم..یه وقتایی یه چیزایی از تو می گفت..شک کردم..اینبار سفت و سخت ازش بازجویی کردم..اون هم برای اینکه منو عصبانی کنه و خوردم کنه گفت که تورو فروخته به شیخ های دبی.. وقتی اینو شنیدم انگار دنیا روی سرم خراب شد.. زانو زدم..کف اتاق زانوهام خم شد..همچین نعره کشیدم که نوید و چندتا از مامورا سریع اومدن تو.. هیچ کس جلو دارم نبود..کیارش رو گرفته بودم زیر مشت و لگد..کنترلی روی رفتارم نداشتم..می دونستم عاقبتت چی شده..می دونستم نابودت کردند..می خواستم بیام پیشت..پیدات کنم..تو هر شرایطی بودی باز هم بهار من بودی.. خودش هیچ حرفی نزد ولی توسط یکی از ادمهاش که دست راستش محسوب می شد فهمیدم کیارش قراره بوده بره دبی..یکی از ثروتمندان دبی یه مهمونی ترتیب داده که ظاهرا برای کیارش هم دعوتنامه فرستاده بودند..دوتا از ادماش رو هم می خواسته با خودش ببره که یکیشون همین کسی بود که همه چیز رو لو داد.. تا صدورحکم صبر کردم..وقتی حکمش صادر شد توسط نوید کارهای سفرم رو انجام دادم..با سفارت ایران توی دبی هماهنگ کردم..مدارک مربوطه رو اماده کردم و اومدم دبی.. از قبل چند تا کلمه عربی برای محکم کاری یاد گرفته بودم..نوید هم می خواست با من بیاد ولی جلوش رو گرفتم..این یک مسئله ی شخصی بود و خودم هم باید حلش می کردم.. خودم رو برای دیدن هر صحنه و اتفاقی اماده کرده بودم..شب اول رو تو همون مسافرخونه گذروندم..با توجه به اعترافاته اون مرد و تحقیقاتی که انجام دادم فهمیدم به یکی از ثروتمندان دبی فروخته شدی..که طرف ایرانی هم هست.. فهمیدم این مرد همونیه که قرار بود کیارش به مهمونیش بره..اون شب صورتم رو کامل گریم کردم و وارد اون مهمونی شدم..همونطور که گفتم اسلحه م رو به عنوان کادو دادم یکی از خدمه ها که بعد تو یه فرصت مناسب اونو برداشتم.. تعداد مهمان ها زیاد بود..تا اینکه شاهد اعلام کرد مهمان ها ساکت باشند ..گفت که برامون سوپرایز داره..می دونستم امشب قراره یه دختر برای مهمان ها برقصه..ولی باورم نمی شد او دختر تو باشی.. از صدای نفس هاش می تونستم بفهمم که از یاداوری اون لحظه عصبانی شده.. --موزیک پخش شد..تو نقاب داشتی..با اهنگ می رقصیدی..نرم و زیبا..وقتی تو چشمام خیره شدی قلبم ایستاد..نگاهت سرد بود..به تک تک مهمونا نگاه می کردی واز چشمان سبزت نفرت شعله می کشید..این رو خیلی خوب حس کردم.. از زور خشم سرخ شده بودم ولی به روی لبام لبخند بود..برای حفظ هویت قلابیم..اما از تو داشتم اتیش می گرفتم.. ازشاهد خواستم تو برام برقصی و در ازاش کلی پول بهش دادم..اون هم به راحتی قبول کرد.. رفتم تو اتاق..تو هم اومدی..با دیدنت قلبم توی سینه بی تاب شده بود..دلم می خواستم بیام جلو و بغلت کنم..ولی خودمو کنترل کردم..نگاه تو به من از سر نفرت بود..دلیلش رو می دونستم.. برام رقصیدی..رقصت رو نمی دیدم خودت رو می دیدم..صورتت..چشمات..تو همون حال فکر می کردم که چرا مجبورت کردن اینکارو بکنی؟!..چرا ازت خواستن براشون برقصی؟!..چرا می خوان خوردت کنن؟!..فقط خدا خدا می کردم بلایی به سرت نیاورده باشن.. وقتی اهنگ ایرانی (بهارم) رو گذاشتم دوست داشتم از روی همین اهنگ بفهمی که من هستم..اریا.. برام رقصیدی..نقاب از چهره م برداشته شد..لحظه به لحظه بیشتر تعجب می کردی..بالاخره فهمیدی منم..بغلت کردم..تو رو به خودم فشردم..بغض سنگینی به گلوم چنگ مینداخت..بهارم..تو اغوشم بود..بالاخره پیداش کرده بودم.. وقتی گفتی هنوز هم همون بهاری..با اینکه مطمئن بودم ولی با این حرفت خیالمو راحت کردی..می شناختمت..دلم می گفت بهار پاکه..و بود.. نگاهم کرد..لبخند پر از ارامشی روی لبهاش نشست..توی چشمام اشک جمع شده بود.. به طرفم نیمخیز شد..انگشتش روبه گوشه ی چشمم کشید.. با لحن مهربونی گفت :تمامش همین بود..دیگه کیارشی نیست که بخواد ازارت بده..هیچ وقت تنهات نمیذارم خانمی.. با بغض گفتم :اگر تو رو نداشتم زنده نمی موندم..از بی کسی و تنهایی میمردم..اصلا معلوم نبود دیگه پام به ایران برسه..معلوم نبود سرنوشتم چی می شد..ولی الان..از اینکه اینجام مدئونتم..از اینکه پیشمی..خوشحالم..اگر تو نبودی..اگر نداشتمت..من الان بهار نبودم.. بازومو گرفت..منو کشید تو بغلش..سرمو به سینه ش تکیه دادم..روی موهامو بوسید.. گذاشتم اشک هام سینه ی مردونه ش رو خیس کنه..خدایا این چه رازیست که توی اغوشش به ارامش میرسم؟..انگار همه ی ارامش ها و مهربونی های دنیا تو اغوش اریا خلاصه شده.. --بهار گریه نکن..به الان فکر کن..اینکه تنها نیستی..اینکه من پیشتم..من تورو دارم تو هم منو..وجود ما با هم و در کنارهم کامله..گریه نکن خانمی.. اشکامو پاک کردم..از اغوشش اومدم بیرون..تو چشماش نگاه کردم..اروم گونه م رو بوسید.. اروم و زمزمه وار گفت :بخواب.. سرمو گذاشتم رو بالشت..انگشتش رو لابه لای موهام فرو کرد.. سرمو نوازش کرد..چشمامو بستم.. با گرمی و نوازش دست اریا به خواب رفتم.. خوابی پر از ارامش..از گرمای حضور اریا در کنارم.
روی تخت نشست..جلوش ایستاده بودم..دستمو کشید..افتادم تو بغلش..روی پاهاش نشسته بودم.. از زور هیجان قلبم تند تند می زد..دستام می لرزید..نه..همه ی وجودم می لرزید.. فقط توی چشمام خیره شده بود..پلک هم نمی زد..نگاه خاکستریش گرم بود..برعکس همیشه که از سرماش تنم یخ می زد..ولی از این گرما هم ذوب نشدم..هیچ حسی نداشتم..گیج شده بودم..رفتارش برام قابل لمس نبود..گنگ بود..خیلی.. سکوت کرده بود..نگاهمو از روش برداشتم..دستمو بردم جلو و لیوان شراب رو از روی میز برداشتم..باید یه کاری می کردم بخوره..وگرنه بدبخت می شدم.. لیوان رو گرفتم جلوی لب هاش..فقط نگاهم می کرد..یک جور خاص..لباشو باز کرد..لیوان رو کمی کج کردم..محتویات لیوان سرازیر شد ولی هنوز داخل دهان شاهد نشده بود که سرشو کشید عقب.. شراب ریخت روی پاهاش..بی توجه بود.. با لحن جدی گفت :نه..نمی خوام امشب مست کنم..تا الان کلی لذت بردم..باید کامل بشه ..حیفه بخوام تو عالمه مستی ازت لذت ببرم..می خوام کاملا هوشیار باشم..نه..امشب از مستی خبری نیست..فقط هوشیاری.. با یک حرکت منو خوابوند رو تخت..لیوان از دستم افتاد..با شنیدن حرف هاش دیگه روحی تو بدنم نمونده بود..ترس به طور وحشتناکی سرتاپام رو فرا گرفت.. خدایا چرا امشب؟!..چرا همین امشب نباید مست کنه؟!..همیشه تا خرخره می خورد.. واقعا به یقین رسیدم که من کلا کم شانس به دنیا اومدم.. روم خوابید..صدای تپش های قلبم سرسام اور بود..اون که نه..ولی خودم می شنیدم واز صدای بلندش وحشت کرده بودم..نه..ازاون نبود..از وجود شاهد بود..به خاطر اون اینطور وحشت کرده بودم..می ترسیدم...احساس می کردم دیگه راه فراری ندارم.. صورتشو اورد جلو.. زیر گوشم گفت :امشب رو برام رویایی کن بهار..می خوام باهات عشق بازی کنم..از سر خواستن..نه هوس..به تو حس هوس ونیاز ندارم..تو خاصی..برای من خاصی..پس امشب هم باید خاص باشه..برای من..برای تو..بالاترین لذت رو بهم بده ..از اینکه باهاتم..کنارتم..انقدر نزدیک..بهار..سیرابم کن..از وجودت.. سرشو بلند کرد .. در حالی که توی چشمام خیره شده بود گفت :نمیگم عاشقتم..نمیگم دوستت دارم..چون با هر دو بیگانه م..ولی حس خواستنم نسبت به تو اون چیزی نیست که نسبت به بقیه داشتم..فرق می کنه..عطش دارم..نمی دونم چرا..شاید دلیلش تو وجود تو باشه..می خوام کشفش کنم..همین امشب.. خواست لبامو ببوسه..نذاشتم..صورتمو برگردوندم.. هنوز تو بهت حرفایی که زده بود بودم..باورم نمی شد.. حرفاش از سر عشق بود؟!..داره میگه عاشقم نیست..هه..مرتیکه هوس رو با عشق اشتباه گرفته اونوقت اومده میگه می خواد باهام عشق بازی کنه..نه..اگر عاشق بود باهام اینکارو نمی کرد..اذیتم نمی کرد..زجرم نمی داد..بی شعوره عوضی.. دستامو گذاشتم روی سینه ش وهلش دادم.. دستامو گرفت وبا صدای بلند گفت :چکار می کنی؟!.. کنترلمو از دست دادم..داشت با حرفاش خامم می کرد تا به هدف شومش برسه.. محکم زدم زیر گوشش.. داد زدم :ولم کن کثافت..خر خودتی..بکش کنار.. مات و مبهوت نگاهم می کرد..سیلی که بهش زده بودم خشکش کرده بود.. نگاهم پر از نفرت بود..تا دیدم حواسش پرت شده هلش دادم ولی تکون نخورد.. شونه م رو گرفت ومحکم نگهم داشت.. با خشم غرید :خفه شو ..تو صورته من می زنی؟!..هیچ دختری ..اصلا هیچ بنی بشری همچین غلطی رو توی عمرش نکرده بود که تو صورت پارسا شاهد بزنه..انگار زیادی بهت رو دادم..می خواستم به تو هم لذت بدم..ولی تو خشونت رو بیشتر دوست داری..خیلی خب..باهات همون کاری رو می کنم که خودت می خوای..می خواستی خودت رو خلاص کنی اره؟!..مستم کنی وبعد فرار کنی؟!..دیدی که خدا هم کمکت نکرد..باید قبول کنی که تو چنگال من اسیری.. تقلا می کردم..جیغ می زدم..دستامو محکم گرفته بود..صورتش روبه روی صورتم بود..سرمو تکون می دادم..جیغ می کشیدم..از ته دل اریا رو صدا می زدم.. یک دفعه صدای شلیک گلوله توی اتاق پیچید..چشمای شاهد داشت از حدقه می زد بیرون.. بی معطلی برگشتم سمت در..3 تا مرد در حالی که لباس عربی به تن داشتند توی درگاه اتاق ایستاده بودند.. سر اسلحه هاشون رو به طرف شاهد گرفته بودند..شلیک دوم..جیغ کشیدم..با اون شلیک بدن شاهد محکم لرزید.. از بیرون صدای تیر اومد بعد هم صدای فریاد اریا رو شنیدم :شما کی هستید؟!.. اون 3 تا به عربی یه چیزایی گفتند وشلیک کردند..از اتاق رفتند بیرون.. با چشمان گرد شده از زور وحشت..زل زده بودم به شاهد.. اروم هلش دادم اون طرف..وقتی بلند شدم .به روی شکم افتاده بود..پشتش غرق خون بود..با صدای بلند جیغ کشیدم..با ترس رفتم عقب..مرتب اریا رو صدا می زدم..پاهام می لرزید..داشتم میمردم.. شاهد اروم برگشت..صورتش از زور درد جمع شده بود.. اریا اومد توی اتاق..با دیدن من که از زور ترس می لرزیدم به طرفم اومد..رفتم تو بغلش..نگاه هر دوی ما به شاهد بود و چشمان گرد شده ی شاهد به ما دوتا بود.. با صدای بم و گرفته ای بریده بریده گفت :تو..توکی.. هستی؟!.. اریا منو محکم به خودش فشرد..جواب شاهد رو نداد.. فقط رو به من گفت :بهار باید بریم..زود باش.. نگاهمو به شاهد دوختم..صورتش عرق کرده بود..تک تک کارها و حرفاش..زجر دادناش..توهیناش..همه چون فیلمی از جلوی چشمام می گذشت.. صداش هنوز توی گوشم بود .. ناخداگاه همه رو بلند بلند به زبون اوردم وبه طرف شاهد رفتم.. -یادته؟!..یادته چیا می گفتی؟!..وقتی گفتم ایرانی هستم و افتخار می کنم گفتی شعاره..بذار یادت بندازم..خوب گوش کن..(پس به اون خدات بگو بیاد و تورو از دست من نجات بده..تو الان اسیره منی..پس منم یه مشکلم تو زندگیت..می خوام ببینم خدا چطوری می خواد نجاتت بده؟!..بذار ببینم حرفات شعاره یا حقیقت؟!..خیلی دوست دارم با چشمای خودم ببینم ..).. به اریا اشاره کردم..مات و مبهوت منو نگاه می کرد.. رو به شاهد گفتم :خوب نگاه کن..دارم از دستت نجات پیدا می کنم..من از خدا نخواستم برام معجزه کنه..گفتم بهت ایمان دارم..گفتم خدایا کمکم کن..نگاهم کن..منم بنده ت هستم..خدا منو تو بدترین مشکلات قرار داد..ولی تنهام نذاشت..اگر اریا هم نمی اومد یه جوری فرار می کردم..اون ادما..اون 3 نفر..نمی دونم باهات چه دشمنی داشتن که خواستن بکشنت..ولی این برای من یه معجزه نیست..یک هشداره برای تو..که به خودت بیای.. بدونی خدایی هم اون بالا هست..خدایی که بنده هاشو مورد ازمایش قرار میده..اونا رو تو تنگنا میذاره تا بفهمه بنده هاش چقدر ایمانشون قویه ولی درست زمانی که توقع کمک از جانبش رو نداری دستت و می گیره.. بازوی اریا رو گرفتم..اشک صورتمو خیس کرده بود .. رو به شاهد که چشماش خمار شده بود گفتم :امیدوارم اگر زنده موندی..حتی برای 1 روز..مثل ادم زندگی کنی..بفهمی که همه چیز توی زندگی لذت نیست..ارضای جسم نیست..امیدوارم انقدر فرصت داشته باشی که 1 روز درست و با شرافت زندگی کنی نه مثل یک حیوونه وحشی..خداحافظ اقای پارسا شاهد.. چشماش بسته شد..اریا دستمو کشید..جلوی در برگشتم ونیم نگاهی به شاهد انداختم..چشماش بسته بود.. -اریا میشه بری ببینی مرده ست یا زنده؟!.. اریا چند لحظه نگاهم کرد..سرشو تکون داد وبه طرف شاهد رفت..نبضشو گرفت.. -زنده ست..کند می زنه..اگر به موقع برسوننش بیمارستان شاید زنده بمونه.. الیا توی سالن ایستاده بود..حالتش اشفته بود..با دیدن ما به طرفمون اومد.. اریا سریع گفت :زنگ بزنید اورژانس..شاهد تیر خورده..راه برای فراره ما بازه؟!.. --باشه..اره می تونید برید..به کمک دو تا از ندیمه ها بقیه رو بیهوش کردم..دوربین های عمارت هم خاموشه.. -میشه به ندیمه ها اعتماد کرد؟!.. --اره..زیر دسته خودم هستند..با پول دهنشون رو بستم.. رفتم جلو و بغلش کردم.. -الیا برای تو دردسر نمیشه؟!.. --نه عزیزم من می دونم باید چکار کنم..براش نقش بازی می کنم..کارمو بلدم.. ازتو بغلش اومدم بیرون.. -ممنونم الیا..خیلی کمکمون کردی..واقعا نمی دونم چطور ازت تشکر کنم.. --این حرفا چیه بهار..من به خودم کمک کردم نه شما..برید..وقتو هدر ندید.. اریا بازومو گرفت..با الیا خداحافظی کردیم..از پله ها پایین اومدیم.. بالاخره از عمارت خارج شدیم..نگهبان ها روی صندلی خوابشون برده بود.. اریا :بریم ..ماشین پشت عمارت منتظرمونه.. فصل هشتم توی ماشین کنار اریا نشسته بودم.. هر دو در سکوت به خیابون خیره شده بودیم..ذهنم درگیر بود..به اتفاقات اخیر..امشب..شاهد..حرفاش وکارهاش..زخمی شدنش.. یعنی میمیره؟!..شاید هم زنده بمونه.. ولی باید تاوان پس می داد..چنین سرنوشتی حقش بود..تعداد دخترانی که به دست شاهد بدبخت شده بودند کم نبود .. دخترای بی گناهی که به نا حق یا گول می خوردند ویا دزدیده می شدند..به زیر دست شاهد و امثال اون می افتادند.. خوب که باهاشون عشق و حال کرد و ازشون سواستفاده کرد بعد می فرستادشون تو کلوپ ها و دیسکو ها تا برای این مردان عرب که نه ناموس می دونستند چیه نه غیرت..برقصند.. شاهد فقط ذاتا ایرانی بود ولی تربیت شده ی این کشور بود..پس نمی تونست راه خودشو پیدا کنه چون از اول راه غلط رو در پیش گرفته بود.. این هم عاقبته کارهاش..بلاهایی که به سر دخترای بی گناه میاورد.. حیف..چنین شخصیت محکم و با اراده ای اگر می تونست خوب وبا شرافت زندگی کنه مطمئنا الان این بلا به سرش نمی اومد..معلوم نیست اون 3 تا مرد عرب باهاش چه دشمنی داشتند.. توی ایران هم ادم بد هست..یه ایرانی هم تافته ی جدا بافته نیست..ولی جسارتی که شیخ های عرب در راه تصاحب دختران بی گناه چه ایرانی وچه کشور های بیگانه داشتند واقعا بیش از حد تصور بود.. توی این مدت خیلی چیزها درموردشون شنیده بودم..قانون این کشور بهشون بهاء میده..کسی حق نداره به شیخ های عرب توهین کنه یا این کار زشتشون رو مورد تمسخر قرار بده..چون تهش این تو هستی که بدبخت میشی.. حتما بین این ادم ها..توی این کشور.. مردمان خوب و درستکار هم هست.. ولی حیف که ادمهایی چون شیخ و شاهد که تعدادشون بی شمار بود ..باعث می شدند این مردمانه خوب به راحتی دیده نشن.. از فکر اومدم بیرون..به اریا نگاه کردم..نگاهش به خیابون بود.. سنگینی نگاه منو حس کرد..سرشو برگردوند..وقتی دید دارم نگاهش می کنم لبخند ملایمی تحویلم داد..من هم لبخند زدم.. نگاهم به دستش افتاد..لبخند از روی لبام محو شد.. -اریا دستت چی شده؟!.. نگاهی به دستش انداخت و گفت :چیز مهمی نیست.. بهت زده گفتم :زخمی شدی؟!..کی؟!.. مهربون نگاهم کرد وگفت :گفتم که چیزمهمی نیست..یه بریدگی سطحیه.. ولی من نگرانش بودم..زمانی که از عمارت خارج شدیم انقدر تشویش واسترس داشتم که متوجه نشده بودم دستشو بسته.. بعد از چند لحظه با لحن ارومی گفتم :اریا..داریم کجا میریم؟.. سکوت کوتاهی کرد وگفت :داریم میریم به یه مسافرخونه تا فردا بریم سفارت ایران توی دبی..از قبل هماهنگ شده..به محض اینکه برسیم اونجا کارهامونو انجام میدیم و برمی گردیم ایران.. همین که گفت (بر می گردیم ایران)..ناخداگاه روی لب هام لبخند نشست .. خدایا یعنی همه ی مشکلات تموم شد؟!..دیگه ازاد شدم؟!..دارم بر می گردم به کشور خودم؟!..پیش مادرم..دلم براش تنگ شده بود.. ماشین توقف کرد..همراه اریا پیاده شدیم.. شالم رو روی سرم مرتب کردم..نگاهی به مسافرخونه انداختم..ساختمون نمای کاملا معمولی داشت.. -اریا..من که شناسنامه ندارم..درضمن من و تو هم نسبتی با هم نداریم..بهمون گیر نمیدن؟!.. --اینجا ایران نیست..درسته ازت مدرک شناسایی می خوان ولی پول هم می تونه جای مدرک رو بگیره..خودم درستش می کنم.. وارد شدیم..اریا رو به مسئول مسافرخونه به فارسی گفت :1 اتاق دو تخته می خواستیم.. تعجب کرده بودم..چرا باهاش فارسی حرف زد؟!..وقتی مرد هم به فارسی جوابشو داد بیشتر تعجب کردم.. مرد نیم نگاهی به من انداخت وگفت :زن و شوهر هستید؟.. من و اریا نگاهی به هم انداختیم.. رو به مرد گفت :نه..نامزدیم.. --بسیار خب..مدارکتون رو بدید.. اریا نگاهم کرد واروم گفت : تو برو رو صندلی بشین...من هم تا چند دقیقه دیگه میام.. اروم سرمو تکون دادم و گفتم :باشه.. روی صندلی نشستم..اریا رو به اون مرد کرد ..نمی دونم چی بهش گفت..ولی مرد اخماش تو هم بود..بعد از چند لحظه اریا دستش رو برد توی جیبش و یک دسته اسکناس گذاشت جلوی مسئول مسافرخونه.. به راحتی دیدم که با دیدن پول ها چشمان مرد برق زد..سرشو تکون داد.. بعد هم دفتر رو داد به اریا اون هم امضا کرد..یک کلید به طرفش گرفت و با لبخند سرشو تکون داد.. مثل اینکه اون دسته اسکناس تونست دهنشو ببنده.. اریا برگشت وبه من اشاره کرد که بلند شم..به طرفش رفتم.. --بریم.. همونطورکه از پله ها بالا می رفتیم گفتم :چجوری قبول کرد؟!.. --گفتم که..اینجا پول رو نشونشون بدی همه چیز تمومه..البته می تونستیم بریم هتل ولی دردسرش زیاده..این مسافرخونه ها بهتر کارمون رو راه میندازن.. -چه جالب..مسئولش فارسی بلد بود.. جلوی یکی از اتاق ها ایستاد .. کلید رو توی قفل چرخوند وگفت :خب اره..چون ایرانی بود.. با تعجب گفتم :واقعا؟!..این مسافرخونه ماله خودشه؟!.. --اره..برو تو.. در اتاق رو باز کرد..رفتم تو.. خودش هم وارد شد..اتاق تاریک بود..روی دیوار دنبال کلید برق گشت.. با زدن کلید اتاق روشن شد.. یک اتاق نسبتا کوچیک که دوتا تخت درست روبه روی هم ولی جدا از هم هر کدوم در گوشه ای از اتاق قرار داشت.. یه در کوچیک سمت راست بود که حدس می زدم حموم و دستشویی باشه.. اریا رفت جلو.. با خستگی روی تخت نشست.. --امشب رو تا صبح تحمل کنیم ..همه چیز تموم میشه.. روی تخت اون طرف اتاق نشستم وگفتم :خدا کنه.. نیم نگاهی به من انداخت و لبخند کمرنگی زد.. لبخندش امیدوار کننده بود..ولی من هنوز می ترسیدم.. -تو اسلحه داشتی؟!.. با خستگی یک دستشو گذاشت رو تخت و با اون یکی دستش که سالم بود گردنش رو ماساژ داد.. --اره..یعنی مستقیم با خودم نیاوردم تو..جلوی در مهمونارو می گشتن.. با تعجب گفتم :پس چجوری اوردی تو؟!.. اروم خندید وگفت :کادوش کردم.. چشمام گرد شد.. -چی؟!.. سرشو تکون داد وگفت :اسلحه رو کادو کردم دادم به یکی از خدمه ها..بعد که وارد شدم رفتم سروقتش و اسلحه رو از تو جعبه ی کادو در اوردم..اون موقع همه توی سالن جمع بودن..ظاهرا منتظر تو بودند.. جمله ی اخرش روبا حرص بیان کرد.. سرمو انداختم پایین و سکوت کردم.. با شنیدن صداش اروم سرمو بلند کردم.. --بگیر بخواب..خسته ای؟.. -نه زیاد..تو نمی خوای برام بگی چطورشد اومدی دبی؟!.. روی تخت دراز کشید..دستشو گذاشت زیر سرش ونگاهم کرد.. --الان نه..زمان می بره..هر وقت رسیدیم ایران همه چیز رو برات میگم.. سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم..نگاهم به دستش افتاد.. از جام بلند شدم..کنارش روی تخت نشستم..با تعجب نگاهم کرد.. -نمی خوای بگی دستت چی شده؟!.. دستشو اورد بالا .. نگاهی بهش انداخت.. --چیزی نیست..وقتی توی اتاق بودم شیشه کف دستمو برید.. با وحشت گفتم :شیشه؟!..شیشه کجا بود؟!..حتما زخمش خیلی عمیقه درسته؟!.. توی جاش نشست..زل زد توی چشمام..لحنش اروم بود.. --نه.. عمیق نیست.. نگاهم نگران بود..دستمو بردم جلو..خواستم دستشو بگیرم که نذاشت.. با تعجب نگاهش کردم..لبخند زد.. --نکن.. بهت زده گفتم : چی؟!..کاری نمی کنم.. هنوز هم لبخند می زد..نگاهش یه جور خاصی بود.. --بهار..برو بخواب.. -بذار زخم دستتو ببینم..شاید نیاز به پانسمان داشته باشه.. --نه..اینجا که وسایل پانسمان نداریم..اگر روشو باز کنم امکان داره خونریزی کنه..همینجوری بمونه بهتره.. دیگه چیزی نگفتم..اینم حرفی بود..می خواستم بدونم شیشه چطوری دستشو بریده؟!..ولی اینو هم می دونستم که تا خودش نخواد چیزی رو نمیگه.. به فاصله ی بینمون نگاه کردم..خیلی کم بود..صورتمون رو به روی هم قرار داشت.. نگاهمو بالا کشیدم..توی چشماش خیره شدم..صورتش کمی سرخ شده بود.. اروم روی تخت دراز کشید..دستشو گذاشت رو چشماش.. با صدای بم وگرفته ای گفت :برو بخواب..خسته م..تو هم حتما خسته ای.. می خواستم بگم :نه خسته نیستم..دوست دارم تا صبح بنشینم ونگاهت کنم.. ولی ترجیح دادم سکوت کنم.. چشماش بسته بود..خوابید؟!.. از جام بلند شدم..تخت خوابمون درست رو به روی هم بود.. تخت اریا سمت راست و تخت من سمت چپ اتاق بود.. -لامپ رو خاموش کنم؟!.. مکث کوتاهی کرد وگفت :اره..دیوار کوب رو روشن کن.. لامپ رو خاموش کردم و کلید دیوار کوب رو زدم..فضای اتاق رو نور کمی پر کرد.. روی تختم نشستم..طبق عادت همیشه م که نمی تونستم با شال و روسری بخوابم شالم رو برداشتم و گذاشتم بالای سرم.. دراز کشیدم..نگاهم به سقف بود.. نگاهش کردم..چشماش بسته بود..نگاهمو از روی صورتش به روی گردنش کشیدم.. پایین تر..نگاهم روی قفسه ی سینه ش خیره موند.. اروم بالا و پایین می شد..ای کاش می تونستم سرمو بذار روی سینه ش وبا صدای تپش های قلبش به خواب برم.. چشمام پر از حسرت بود..ای کاش بهش محرم بودم.. نگاهمو از روش برداشتم.. چشمامو بستم..سعی کردم بخوابم.. ******* اریا با حالتی کلافه چشمانش را باز کرد..نگاهش به سقف بود..تنش داغ شده بود.. نگاهش را چرخواند..به بهار خیره شد..چشمانش بسته بود..موهای بلند و زیبایش دورش را گرفته بود.. صورت سفیدش زیر نور کم اتاق جلوه ای خاص داشت.. قلب اریا دیوانه وار خودش را به دیواره ی سینه ش می کوبید.. دستانش را مشت کرد..بهار چشمانش را باز کرد..اریا سرش را برگرداند.. ******* چشمامو باز کردم..خوابم نمی برد.. نگاهش کردم..سرشو برگردونده بود..چرا انقدر بی قرارم؟!..دارم دیوونه میشم.. حالا که حضورش رو ازاین فاصله ی نزدیک حس می کردم طاقت نداشتم.. گرمی اغوشش رو حس کرده بودم..این منو بیتاب می کرد..دوست داشتم بازم تو اغوشش باشم..بین بازوهای مردونه ش.. اغوشش گرم بود..امن بود..برای من همه چیز بود.. خودش..عشقم بود.. اریا.. ******* چشمانش باز بود..نگاهش به روی دیوار ثابت مانده بود..حضور بهار در کنارش..تو یک اتاق ..او را سرگردان کرده بود.. از طرفی نمی توانست بهار را در اتاق تنها بگذارد..در چنین شرایطی کار درستی نبود..ولی الان هم که پیشش بود اینگونه عذاب می کشید.. هنوز هم ان شب اخری که به دیدن بهار رفته بود را فراموش نمی کرد.. مگر می توانست فراموش کند؟..هرگز.. لحظه به لحظه..ثانیه به ثانیه ..همه را به یاد داشت.. اینها باعث می شد کلافه تر شود.. ******* طاقت نیاوردم..تو جام نشستم ..همزمان با من اریا هم نشست..با تعجب به هم نگاه کردیم.. اریا تک سرفه ای کرد وگفت :چرا نخوابیدی؟!.. نگاهش کردم :تو چرا نخوابیدی؟!.. سکوت کوتاهی کرد وگفت :خوابم نمی بره.. -منم همین طور.. تو چشمای هم زل زدیم..اون اونطرفه اتاق من اینطرفه اتاق.. نگاه من بی قرار بود..نگاه اون..نمی دونم..گنگ ولی خاص بود.. اریا :بهار -اریا.. همزمان اسم همو صدا زدیم..لبخند زدم..اون هم لبخند زد.. --بگو.. -نه تو بگو.. --بگو می شنوم.. سرمو انداختم پایین..هیچی نمی خواستم بگم..فقط ناخداگاه اسمشو صدا زده بودم.. شاید هم واقعا می خواستم یه چیزی بگم ولی روی زبونم نمی چرخید.. --بگو دیگه.. سرمو بلند کردم..نگاهش کردم.. -خب..می دونی.. --نه..بگو تا بدونم.. ای خدا حالا چکار کنم؟!.. زیر چشمی نگاهش کردم..لبخند به لب داشت.. نه من نمی تونم چیزی بگم..وای چی بگم؟..سریع روی تخت دراز کشیدم و چشمامو بستم.. -هیچی ..چیزی نمی خواستم بگم..فقط خوابم میاد.. صداشو نشنیدم..فکر کردم بی خیال شده و گرفته خوابیده..چند لحظه بعد اروم لای چشمامو باز کردم تا ببینم اوضاع چطوره که دیدم کنارتختم ایستاده.. چشمام گرد شد..رو تخت نشست..لبخند کمرنگی روی لباش بود.. نیمخیز شدم که تو جام بنشینم ولی با دستش اشاره کرد اینکارو نکنم.. همونطور دراز کشیده بودم اون هم کنارم نشسته بود.. با لحن گیرایی گفت :بی تابی؟!.. با تعجب نگاهش کردم.. --بی قراری؟!.. -..!! همونطور که تو چشمام خیره بود ارومتر زمزمه کرد :خواب به چشمات نمیاد؟!.. -..!! --کلافه و سرگردونی؟!.. جواب نمی دادم..فقط نگاهش می کردم..با نگاهم می گفتم اره..دارم دیوونه میشم.. --من هم همینطور..بی قرارتم..بی تابتم..خوابو از چشمام گرفتی..کلافه م کردی..داری دیوونه م می کنی بهار..چرا؟!.. لال شده بودم..هیچی نمی گفتم..پس اون هم مثل من بود؟!.. سرشو برگردوند..نگاهش کلافه بود..انگشتاشو فرو کرد تو موهاش.. سرشو بین دستاش گرفته بود..اروم تو جام نشستم..دوست داشتم برم تو اغوشش..گم بشم..محو بشم..فقط اون..من.. دستمو گذاشتم رو شونه ش..از جاش پرید..ایستاد.. با تعجب نگاهش کردم..صورتش سرخ شده بود..کلافه بود.. --نمی تونم..اخه چرا اینجوری شدم؟!..نمی تونم تنهات بذارم..نمی تونم بذارم تو یه اتاق تنها باشی..وگرنه.. مکث کرد.. --امشب توی اتاق..خونه ی شاهد بغلت کردم چون دیگه طاقت نداشتم..برای دیدنت لحظه شماری می کردم..همه ی دل و دینم رو به باد دادم..همه چیزم..من به محرم ونامحرم بودن اهمیت میدم..ولی امشب کنترلمو از دست دادم..تو بد شرایطی بودم بهار..ولی الان.. نگاهم کرد..با صدای گرفته ای گفت :الان که باهات تنهام تازه می فهمم دیگه بهت محرم نیستم..دیگه نمی تونم..نمی تونم.. ادامه نداد..سرگردان بود..اینو خوب حس می کردم..منم مثل خودش بودم..اعتقاد داشتم..برای خودم باور داشتم.. درسته توی این مدت ناخواسته کارهایی انجام دادم که از من..بهار سالاری.. بعید بود..ولی همه ش از روی اجبار بود..رقصیدنم..کارهام..خدایا منو ببخش.. بغض کرده بودم.. ازجام بلند شدم..رو به روش ایستادم..زل زده بودیم تو چشمای هم.. فاصله مون کم بود..دوست داشتم بگم بیا صیغه بخونیم..بیا از این سرگردونی نجات پیدا کنیم..بهت نیاز دارم..به اغوش امنت..به صدای تپش قلبت..بهم ارامش میده.. ولی ..نتونستم..نتونستم بگم..حرفامو ریختم تو چشمام..شاید بتونه بخونه.. --بهار.. -بله!.. مردد بود..تردید داشت.. من من کنان گفت :می خوای..که..امشب.. نفسش رو فوت کرد..براش سخت بود..برای من هم سخت بود..خدایا چقدر سخته که هم عشقت رو بخوای هم باورت رو.. ولی راه داشت..برای با اون بودن راهش صیغه ی محرمیت بود.. حتی شده 1 ساعت..ولی بتونم سرمو روی سینه ش بذارم.. درسته..من که امشب اصلا برام مهم نبود..با دیدن اریا هنوز هم فکر می کردم بهش محرم هستم.. درست مثل شب اخری که دیدمش واز هم خداحافظی کردیم.. تو حیاط خونمون.. ناخداگاه گردنبندمو لمس کردم..نگاهشو به گردنم دوخت..روی گردنبند خیره بود.. به چشمام نگاه کرد.. زمزمه کردم :امشب چی؟!.. زیر لب گفت :امشب..من و تو..با هم.. چشمام گرد شد..نکنه منظور دیگه ای داره؟!.. سرخ شدم..نمیدونم از نگاهم چی خوند که بین اون همه هیجان و استرس لبخند زد.. --به چی فکر کردی دختر خوب؟!.. نگاهمو ازش دزدیدم..من که چیزی نگفتم!..از کجا فهمید؟!.. اروم خندید و گفت :نگاهم کن.. سرمو بلند کردم..نگاهش کردم.. لبخند نمی زد..جدی بود ولی نگاهش و کلامش گرما داشت.. -- بهار..به من محرم میشی؟!.. با اینکه منتظر همین جمله ش بودم ولی باز هم از زور هیجان قلبم با سرعت نور توی سینه شروع به تپیدن کرد.. نمی دونستم لبخند بزنم..اخم کنم..بخندم..گریه کنم.. ولی می دونستم که منم بی تابشم..دیوونه شده بودم.. با لبخند سرمو انداختم پایین.. صداش گیرا بود.. -- سکوت علامته رضاست؟!.. فقط تونستم سرمو به نشونه ی مثبت تکون بدم.. اروم خندید..روی تخت خودش نشست.. --بیا بشین.. با قدم های کوتاه به طرفش رفتم..نشستم..هیجان داشتم..دستام می لرزید.. --اماده ای؟.. زیر لب گفتم :اره.. --پس نگاهم کن.. نگاهمو دوختم تو چشماش.. شروع کرد..صیغه رو خوندیم..برای 1 ماه..دیگه..راحت شدیم.. درست مثل اون سری توی جنگل هر دو بعد از خوندن صیغه نفس عمیق کشیدیم.. فقط می خواستم توی اغوشش باشم..تلافی این مدت که از هم دور بودیم..نداشتمش.. تنهایی عذابم داده بود..بی کسی وجودمو پر کرده بود.. ولی الان..داشتمش..می خواستمش..با تمام وجود.. کف دستامو به هم فشردم..سرم پایین بود..نگاهم به دستام بود.. گرمی دستش رو به روی دست سردم حس کردم..اروم منو کشید تو بغلش..صدای تپش های قلبمون بلند بود..من می شنیدم..بی قراریش..بی تابیش..همه رو از صدای کوبش قلبش حس می کردم.. دستشو دور کمرم حلقه کرد..تنش داغ بود..منو محکم به خودش فشرد.. در همون حال دراز کشید..هنوز هم توی بغلش بودم..به ارامش رسیده بودیم..هم من..هم اون.. انگشتاشو توی موهام فرو کرد.. همونطور که سرمو نوازش می کرد گفت :بهار.. زمزمه وار گفتم :بله.. --من و تو همدیگرو دوست داریم؟!.. تعجب کردم..سرمو بلند کردم..ولی هنوز تو اغوشش بودم.. -یعنی چی؟!.. نگاهشو دوخت توی چشمام.. --یعنی همین..من و تو همدیگرو دوست داریم؟!.. برای این سوالش جواب داشتم..از جانب خودم کاملا مطمئن بودم..شک نداشتم.. برای همین با اطمینان گفتم: خب..معلومه.. لبخند زد وگفت :پس اگر اینطوره..چرا برای 1 بار هم شده اینو به زبون نیاوردیم..تا حالا نه من به تو گفتم نه تو به من..دلیلش چی می تونه باشه؟.. کمی فکر کردم..درست می گفت..تا حالا به هم نگفته بودیم .. جوابی نداشتم که بدم..برای همین سکوت کردم..سرمو گذاشتم رو سینه ش.. اون هم سکوت کرده بود..نمی دونم چرا..ولی حس می کردم الان هم نباید اینو به هم بگیم.. یه حسی بهم می گفت این ابراز عشقمون مثل یک رازه..باید بینمون بمونه تا به وقتش به زبون بیاد.. انگار اون هم همین حس رو داشت..چون درست مثل من سکوت کرده بود ..چیزی نمی گفت.. حلقه ی دستاشو تنگ تر کرد..منو خوابوند رو تخت..خودش رو م نیمخیر شده بود.. نگاهش کردم..نگاهم کرد..لباشو به گوشم نزدیک کرد.. زمزمه کرد :هر چیزی به وقتش..عشق..علاقه..دوست داشتن..حتی ابرازش..همه چیز تو وقت خودش جذابه..ما اروم اروم رفتیم جلو..به همینجا ختم نمیشه..باید تا تهش رو بریم..من هستم..تو هم هستی؟!.. سرشو بلند کرد..منتظر به من چشم دوخت.. توی چشماش خیره شدم..با لحن مطمئن وقاطعی گفتم : تا تهش..باهاتم.. لبخند اروم اروم مهمون لب هاش شد.. سرشو خم کرد..ضربان قلبم بالا رفت..ناخداگاه چشمامو بستم.. گرمی لباشو به روی لبام حس کردم..نرم..گرم..اروم..منو بوسید.. بوسه ی اول..بوسه ی دوم..بوسه ی سوم .. دستامو محکم دور کمرش حلقه کردم..تنش گرم بود..گرمم کرد..بوسه هاش داغ بود اتیشم زد..دستاش و نوازش هاش پر از عشقش بود.. عشقمون گرما داشت..برای ابرازش به زمان نیاز داشتیم..برای اثباتش باید با هم می موندیم.. دستشو تو موهام فرو کرد..لباشو به لبام می فشرد..انقدر گرم منو می بوسید که حس می کردم تمامش یک رویاست..اریا..اینجا..کنار من..بعد از این همه مدت..حالا داشتمش.. بوسیدمش..لبامو ول کرد..چونه..گردن..روی پلاکمو بوسید.. سرشو بلند کرد..چشمای هردوی ما خمار بود.. کنارم دراز کشید..دستاشو جمع تر کرد..اغوشش تنگ تر شد..سرمو گذاشتم روی سینه ش.. نیمخیز شد..پتو رو کشید رومون..توی اون گرما..پر از احساس..هر دو در اغوش هم به خواب رفتیم.. به امید فرداهایی شاید بهتر..شاید روشن تر..ولی.. سرنوشت بازی های زیادی داره..انتخاب می کنه..از بین مردم اونی که میخواد رو انتخاب می کنه.. دست ما نیست..ناخواسته واردش میشیم.. من و اریا هم تازه سرخط بودیم..موضوعه شاهد..دبی..مشکلات من در اینجا به ته سطر رسید.. حالا باید گفت نقطه ..سر خط.. ماجرایی دیگر..شروع شد.. جلوی خونمون ایستاده بودم..چشمام پر از اشک شده بود.. اینجا..ایران..این خونه..خونه ی من و مادرم بود.. بالاخره به کشورم برگشتم..به کمک سفارت ایران تونستیم برگردیم..البته اریا از قبل همه ی کارهای مربوطه رو انجام داده بود.. پسر خاله ش سروان نوید محبی توی فرودگاه منتظر ما بود..الان هم نوید و اریا توی ماشین نشسته بودند .. نگاهشون به من بود.. کلید نداشتم تا درو باز کنم..زنگ خونه ی همسایه رو زدم..در باز شد..خانم رستمی توی درگاه در ایستاد.. با دیدن من تعجب کرد.. لبخند زدم وسلام کردم.. --سلام دخترم..مسافرت بودی؟!.. -بله..ولی متاسفانه کلید رو جلوی خونه گم کردم..می خواستم ببینم احتمالا شما پیداش نکردید؟!.. --چرا دخترم..اون شب که بارون شدید می اومد..فردا صبحش شوهرم می خواست بره سرکار کلیداتون رو جلوی خونه پیدا کرده بود.. داد به من..از روی جا کلیدی که بهش اویزون بود فهمیدم مال شماست..اوردم بدم بهت ولی درو باز نکردید.. تا الان چندباری اومدم درتون رو زدم..ولی کسی جواب نداد..حدس زدم رفتی مسافرت..ولی دخترم چرا انقدر بی خبر؟..نگرانت شدم..گفتم این دختر تنهاست..مادرشو از دست داده..حالا هم معلوم نیست بی خبر کجا رفته .. -شرمنده م خانم رستمی..مجبور شدم بی خبر برم..میشه کلید رو برام بیارید..ممنون میشم.. --البته دخترم..چد لحظه صبر کن الان میارم.. رفت داخل..نیم نگاهی به ماشین اریا انداختم.. خودش خواسته بود فعلا پیاده نشه..می گفت امکان داره همسایه ها چیزی بگن.. کلید رو از خانم رستمی گرفتم..تشکر کردم..در خونمون رو باز کردم..رفتم تو..نگاهی به حیاط انداختم..گل ها خشک و پژمرده شده بودند..کسی نبود بهشون اب بده.. خونه از همین جا که ایستاده بودم داد می زد که چقدر بی روح و سرده..بدون حضور مادرم گرما نداشت.. رفتم تو..با اینکه زمان زیادی نبود از خونه دور بودم ولی با این حال کمی گرد و خاک روی اثاثیه نشسته بود.. انگشتمو کشیدم روی میز..رد انگشتم به روی گرد و خاک موند.. کنار دیوار نشستم..عکس مادرم به روی دیوار بود..نگاهمو بهش دوختم ..تو دلم باهاش حرف می زدم..حرف های نگفته زیاد داشتم.. حرف هایی که دلم می خواست به یکی بگم..یکی بشه سنگ صبورم..تا بتونم خودمو خالی کنم..از این همه بغض..از این همه خستگی.. مادرم..اون همیشه سنگ صبورم بود..تا قبل از بیماریش همه چیز زندگیمو براش می گفتم..اگر مشکلی داشتم فقط به اون می گفتم..ولی الان.. اه کشیدم..زمان زیادی بود که همونجا نشسته بودم و به عکس خیره شده بودم..وقتی از پنجره بیرون رو نگاه کردم دیدم هوا تاریک شده..تازه به خودم اومدم..از جام بلند شدم..خواستم یه چیزی درست کنم .. همون موقع صدای زنگ در رو شنیدم..رفتم تو حیاط.. -کیه؟!.. دوتا تقه به در زد.. با تعجب گفتم :کیه؟!.. باز هم دوتا تقه به در زد.. این صدا..طرز در زدنش برام اشنا بود..انگار این صحنه رو قبلا دیده بودم..مطمئن بودم خودشه.. با لبخند درو باز کردم..اریا بود.. با دیدنم لبخند زد و پلاستیک غذا رو گرفت بالا .. --سلام خانمی..شما گشنه ت نیست؟.. با لبخند نگاهش کردم..درو کامل باز کردم..اومد تو..در رو بستم.. -چرا گشنمه..اتفاقا الان می خواستم یه چیزی درست کنم.. رفتیم تو..پلاستیک رو داد دستم.. --دیگه نمی خواد چیزی درست کنی..غذا گرفتم.. -مرسی..پس بنشین تا بکشم بیارم.. سرشو تکون داد..کنار دیوار نشست..به پشتی تکیه داد..رفتم تو اشپزخونه.. هم کباب گرفته بود هم جوجه..سفره رو اوردم جلوش پهن کردم..بشقاب هارو گذاشتم.. با دقت به تک تک کارهام نگاه می کرد..سنگینی نگاهش رو کاملا حس می کردم.. -چرا دو نوع غذا گرفتی..همون کباب کافی بود.. --نمی دونستم چی دوست داری.. اگر نون و پنیر یا نه نون خالی هم بود در کناراریا بهم مزه می داد.. فقط اون باشه..تنهام نذاره..پیشم بمونه..همین برام کافی بود.. غذامون رو تو سکوت خوردیم.. همونطورکه با غذام بازی می کردم یک دفعه یاد صندوقچه افتادم.. درسته..اون شب..می خواستم برم صندوقچه رو بیارم که اون اتفاقات افتاد.. امشب حتما باید برم سروقتش.. زیر چشمی به اریا نگاه کردم..دوست داشتم بدونم امشب اینجا ..پیشم می مونه یا میره؟.. خدا کنه نره..هم تنهام و می ترسیدم .. هم اینکه به وجودش نیاز داشتم.. دیگه دوست نداشتم از پیشم بره..انگار هنوزم وحشت داشتم که از دستش بدم.. خودش چیزی نمی گفت..غذاشو خورد و نشست کنار..نیم نگاهی به من انداخت.. --پس چرا چیزی نمی خوری؟!.. قاشق رو تو دستم تکون دادم و گفتم :دارم می خورم..ولی زیاد اشتها ندارم.. با شیطنت خندید وگفت :می خوای برات لقمه بگیرم؟..شاید اشتهات باز شد.. به شوخی اخم کردم که بلندترخندید.. -نه اونجوری دیگه لقمه هم از گلوم پایین نمیره.. ابروشو انداخت بالا وگفت :چطور؟!..خوشت نمیاد؟!.. تو دلم گفتم :اتفاقا برعکس..از خوشی زیاد لقمه تو گلوم گیر می کنه.. -خب دیگه !!.. داشتم سفره رو جمع می کردم.. --خب دیگه هم شد جواب؟!.. با لبخند گفتم :خب دیگه !!.. خندید و سرشو تکون داد.. ظرفا رو گذاشتم تو اشپزخونه..داشتم چای اماده می کردم که صداش رو شنیدم.. --بهار بیا بنشین..می خوام باهات حرف بزنم.. -الان میام.. به ساعت نگاه کردم..12 بود..چه زود 12شد .. زیر کتری رو کم کردم..رفتم تو هال..رو به روش نشستم.. نگاهم کرد و گفت :دلت می خواد از اتفاقات اخیر توی ایران..در مورد کیارش و من..بدونی؟!..فکرکنم الان دیگه وقتش باشه همه چیزو بدونی.. مشتاقانه نگاهش کردم و گفتم :البته..خیلی دوست دارم بدونم..بگو.. لب از لب باز کرد که حرفی بزنه ولی همون موقع با شنیدن شکسته شدن چیزی حرف تو دهانش موند.. صدا مثل..شکستن شیشه بود.. با ترس از جام پریدم..اریا هم سریع از جاش بلند شد.. با وحشت گفتم :چی بود؟!.. --نمی دونم..صبر کن الان متوجه میشیم.. اسلحه ش رو در اورد..پشتش ایستادم..بازوشو گرفتم.. برگشت و نگاهم کرد.. با لحن جدی گفت :تو همین جا بمون..بیرون نیا.. با ترس گفتم : نه منم باهات میام..نمی تونم تنهات بذارم.. --بهار لج نکن..ممکنه دزد باشه.. با لکنت گفتم :د..دزد؟!.. --اره..پس همینجا باش.. -باشه پس تو هم بیرون نرو..وایسا ببینیم چی میشه.. نگاهی به در انداخت.. --خیلی خب..همراه من بیا.. پشت سرش راه افتادم..پشت دیوار هال ایستاد.. هر دو خم شدیم و بیرونو نگاه کردیم..سایه ی 1 مرد روی دیوار حیاط افتاد.. با وحشت جلوی دهانمو گرفتم..نزدیک بود جیغ بزنم..خدایا واقعا دزد اومده؟!.. محکم تر بازوی اریا رو چسبیدم.. اریا اسلحه ش رو گرفت جلوی صورتش..پشت دیوار مخفی شدیم.. صدای باز وبسته شدن در رو شنیدیم.. قلبم اومد توی دهانم.. اریا دستشو اورد جلو و گذاشت پشت کمرم..منو کشید پشتش..سرمو به شونه ش تکیه دادم..هر دو چسبیده بودیم به دیوار..حتی نفس هم نمی کشیدم..حسابی ترسیده بودم.. یه مرد که به صورتش نقاب زده بود از کنارمون رد شد..متوجه ما نشده بود.. اریا سریع پشت سرشو نگاه کرد..وقتی مطمئن شد تنهاست اروم رفت پشتش ..اسلحه رو گذاشت رو سر مرد.. --تکون بخوری با یه تیر خلاصت می کنم.. مرد سر جاش خشک شد.. اریا با خشونت داد زد :دستاتو ببر بالا..یالا.. اروم اروم دستاشو برد بالا..من پشت اریا ایستاده بودم..نگاهم با نگرانی بین اریا و مرد در رفت و امد بود.. اریا با یک حرکت مرد رو هل داد و چسبوندش به دیوار..همونطور که اسلحه رو گذاشته بود رو سرش با دستش جیباشو گشت.. یه اسلحه و یک چاقو تو جیبش بود..اریا اسلحه رو تو دستش گرفت..کمی نگاهش کرد..پرتش کرد رو زمین.. پوزخند زد و رو به مرد گفت :هه..اسباب بازی با خودت حمل می کنی؟.. با تعجب به اسلحه نگاه کردم..یعنی قلابی بود؟!.. نقاب رو از رو صورتش برداشت..پشتش به ما بود..صورتشو ندیدم..اریا برش گردوند.. با دیدنش چشمام گرد شد..این اینجا چکار می کنه؟!.. سامان بود..همون جوانه الواطی که همیشه سرکوچمون می ایستاد و مزاحم دخترای محل می شد.. نگاهش رو با خشم به من و اریا دوخته بود.. با تعجب گفتم :تو اینجا چکار می کنی؟!..اومدی دزدی؟!.. پوزخند مسخره ای زد وگفت :اره خوشگله..اومدم دزدی.. اریا محکم زد تو صورتش.. داد زد :خفه شو مرتیکه.. رو به من گفت :می شناسیش؟!.. -اره..یکی از اراذل و اوباشه همین محله..هیچ دختری از دستش در امان نیست.. سامان با شنیدن این حرفم لبخند کجی زد وگفت :اره اینو راست میگه..می دونی که خبرا زود توی محل می پیچه..مخصوصا من که همیشه توی این محل می چرخم..شنیدم اومدی..می دونی از کی منتظر چنین لحظه ای بودم؟!..به هر حال..تو..تنها..توی این خونه..نصف شب..بهترین فرصت بود بیام سروقتت..واسه ش لحظه .. اریا همچین دستشو برد بالا و با مشت کوبید تو صورت سامان که صدای شکسته شدن چونه و بینیش رو به راحتی شنیدم.. حقش بود..پسره ی عوضی.. اریا با خشم یقه ی سامان رو گرفت و محکم چسبوندش به دیوار..از گوشه ی لب و بینیش خون جاری شد.. اریا با خشونت غرید :خفه میشی یا خفه ت کنم مرتیکه ی الواط؟..که چشم به ناموس مردم داری اره؟..بدون اجازه از دیوارخونه ی مردم میای بالا و می خوای به ناموسشون هم تجاوز کنی؟..میدم پدرتو در بیارن..کاری باهات بکنند که حتی یادت بره پلاک این خونه چنده..اشغال عوضی.. سامان تو چشمای خشمگین اریا زل زد وبا پرخاش گفت :به تو چه ربطی داره؟..این دختر کس وکار نداره که ناموس کسی باشه..هرکار دلم بخواد باهاش می کنم..گرفتی؟.. اریا رو دیگه کارد می زدی خونش در نمی اومد..از زور خشم سرخ شده بود.. کنار ایستاده بودم..نگاه من به اون دوتا بود..نگران اریا بودم.. با خشم سامان رو پرت کرد رو زمین..گرفتش زیر مشت و لگد..چند تا لگد تو شکمش زد.. سامان روی زمین افتاده بود و از درد به خودش می پیچید.. اریا یقه ش رو گرفت و بلندش کرد..محکم تکونش داد و داد زد :که فکرکردی این دختر بی کس و کاره اره؟..این دختر صاحاب داره..بی صاحاب نیست که هر غلطی دلت خواست بکنی..جرمت خیلی سنگینه پسرجون.. پای چشم سامان کبود شده بود..دستشو گذاشته بود روی شکمش وناله می کرد.. اریا از توی جیبش دستبندش رو در اورد و زد به دستای سامان.. سامان با تعجب به اریا نگاه کرد..حالا می شد وحشت رو تو چشماش دید.. من من کنان گفت :تو..تو ..پلیسی؟!.. اریا با خشم غرید :خفه شو.. سامان رو پرت کرد گوشه ی دیوار..خیلی عصبانی بود..هیچ وقت اینجوری ندیده بودمش..دروغ چرا منم با دیدن قیافه ی خشمگینش ترسیده بودم.. درست مثل اون موقعی که تو بازداشت بودم و ازم بازجویی می کرد..اون موقع هم خیلی ازش حساب می بردم..به خاطر غرورش و خشونته خاصش بود..توی کارش فوق العاده جدی بود..به طوری که منی که عاشقش بودم هم ازش حساب می بردم.. گوشیش رو در اورد ..با حرص شماره گرفت.. --الو..سلام نوید ..با یکی از بچه های ستاد بیا خونه ی بهار..بیا بهت میگم..درضمن ماشین ستاد رو هم بیارید شخصی نباشه..یکی رو باید با خودتون ببرید..بعد خودت می فهمی..فقط سریعتر..خداحافظ.. نگاه سامان همچنان وحشت زده بود.. با ترس اب دهانش رو قورت داد ..رو به اریا گفت :می خوای چکارکنی؟!..به خدا غلط کردم..بذار برم.. -- خفه شو..بذارم بری که باز بیای سروقت زن من؟..کاری باهات می کنم که دیگه هوس نکنی همچین غلط زیادی رو بکنی.. نگاهم به اریا بود..وقتی گفت (زن من) یه حسی بهم دست داد..حس خوشحالی..ارامش..اینکه منو زن خودش خطاب کرده بود.. سامان نیم نگاهی به من انداخت و رو به اریا گفت :زن تو؟!..بهار کی عروسی کرد؟!.. اریا زد به پاش وگفت :ببند دهنتو..اسمش رو به زبونت نیار..به تو ربطی نداره که کی عروسی کرد..فقط اینو خوب تو گوشات فرو کن که بهار الان زن منه و هیچ احدی هم حق نداره بهش نظر داشته باشه..فهمیدی چی گفتم؟.. انقدر بلند و کوبنده داد زد (فهمیدی چی گفتم) که سامان با ترس تندتند سرشو تکون داد.. اریا به طرفم اومد..نگاهم کرد..نگاهش مهربون بود.. با اینکه هنوز عصبانی بود ولی با همون نگاه و لحن ارومی گفت :برو یه لیوان اب قند بخور..رنگت پریده..حتما فشارت افتاده.. با لبخند سرمو تکون دادم..به سامان نگاه کردم..زل زده بود به ما .. اریا برگشت ونگاهش کرد..سرش داد زد :به چی نگاه می کنی؟.. سامان سریع نگاهش چرخوند و چیزی نگفت..بدجور ترسیده بود..حق داشت.. کیه که اینجورمواقع از اریا نترسه؟.. رفتم تو اشپزخونه..دستام می لرزید..کمی اب قند خوردم..همون موقع زنگ در به صدا در اومد..رفتم درو باز کردم..نوید به همراه یه مامور اومدن تو حیاط .. به داخل اشاره کردم..رفتند تو..چند دقیقه بعد اون مامور زیر بازوی سامان رو گرفته بود و همراه نوید و اریا از در اومد بیرون.. سامان دستبند به دست همراه مرد رفت..حتی نگاهش هم نکردم..پسره ی بیشعور.. نوید و اریا داشتند با هم حرف می زدند..نوید باهاش دست داد..از من هم خداحافظی کرد ورفت..در رو بستم.. هر دو رفتیم تو خونه..داشتم می رفتم تو اشپزخونه که دستم کشیده شد..افتادم تو بغلش..محکم دستشو دور کمرم حلقه کرد..با لبخند زل زد تو چشمام..نگاه من هم توی چشماش خیره بود.. با لحن اروم و گیرایی گفت :خانمی.. تورو هم ترسوندم اره؟..وقتی اون حرف ها رو از دهنش شنیدم کنترلمو از دست دادم..دست خودم نبود..اگر ترسوندمت شرمنده م.. لبخند زدم..به صورتش دست کشیدم وگفتم :دروغ چرا ترسیدم خیلی هم ترسیدم..ولی بعدش اروم شدم..ارومه اروم.. منظورم به وقتی بود که گفت (زن من)..اون موقع یه ارامش خاصی بهم دست داده بود.. فکر کنم خودش منظورمو فهمید چون لبخندش پررنگ تر شد.. صورتشو اورد پایین.. زیر گوشم زمزمه وار گفت :وقتی بهش گفتم " بهار زن منه" به دو دلیل اینکارو کردم..هم اینکه من واقعا تو رو همسر خودم می دونم..به خدا قسم می خورم که به تو به همین چشم نگاه می کنم ونظربدی ندارم.. دلیل دومم این بود که اگر فردا توی محل پیچید یه مرد تو خونه ی بهار رفت و امد داره همه بدونند اون مرد شوهرش یا نامزدشه..غریبه نیست..نمی خوام برات حرف در بیارن..تو پاکی..دوست ندارم به ناحق پشت سرت حرفی باشه..جلوشون رو می گیرم..هرگز نمیذارم چنین اتفاقی بیافته.. سرشو بلند کرد..وقتی گرمای نفس هاش به گوشم می خورد حالمو دگرگون می کرد..کلام مهربون و پر از عشقش قلبم رو بی قرار می کرد..حرارت اغوشش منو اتیش می زد.. دیگه چی می خواستم؟..خدا همه چیز به من داده بود..برای من..اریا یعنی همه چیز.. فقط با لبخند زل زده بودم تو چشماش..زبانم برای بیان هر حرفی در برابر این همه خوبی قاصر بود.. سکوتم..نگاهم ..بیانگر همه ی حرف های دلم بود.. حلقه ی دستاشو تنگ تر کرد..دستمو گذاشتم رو شونه ش.. -- بهار دیگه صلاح نیست توی این خونه بمونی..اتفاق امشب.. دزدیده شدنت ..همه ی اینها یه زنگ خطری شد برای من و تو.. با تعجب گفتم :پس چکار کنم؟!..من که جایی رو ندارم برم.. با لبخند تو چشمام خیره شد.. --چرا جایی رو نداری؟..داری..خوب هم داری.. تعجبم بیشتر شد.. منظورش چی بود؟!..
1 ساعتی بود که توی اتاقم نشسته بودم..در اتاق باز شد..شاهد همراه زبیده و یکی از ندیمه ها اومد تو..از روی تخت بلند شدم و ایستادم..چهره ی شاهد چیزی رو نشون نمی داد..زبیده هم همینطور.. شاهد با صدای نسبتا بلندی گفت :کارت بد نبود..یکی از مهمون ها بدجور چشمش تورو گرفته..پول خوبی هم در ازای تو میده..فقط خواسته ش اینه براش خصوصی برقصی..تو یکی از همین اتاق ها.. به ندیمه گفت :ببرش تو اتاق.. ندیمه به طرفم اومد..با وحشت داد زدم :نه..توروخدا..مگه خودت نگفتی برای مهمونات برقصم ؟خب اینکارو کردم..تو که می گفتی به پول احتیاجی نداری..پس توروخدا اینکارو با من نکن.. با اخم غلیظی رو به ندیمه گفت: ببرش.. ندیمه دستمو گرفت.. شاهد :اگر کاری که گفتمو درست انجام ندی همین الان تحویل شیخ میدمت..وای به حالت اگر خلاف اینی که گفتم انجام بدی..برو.. لحنش خیلی خیلی جدی بود..به طوری که وقتی گفت میدمت به شیخ یه لحظه حس کردم الانه که از حال برم.. ندیمه دستمو کشید.. خدایا ..این پست فطرت چرا انقدرمنو زجر میده؟.. از اتاق رفتم بیرون..ندیمه به طرف همون اتاقی می رفت که اون شب با شاهد اونجا بودیم و من براش رقصیده بودم.. در اتاق رو باز کرد وکنار ایستاد.. همین که رفتم تو درو بست.. یه مرد کت و شلواری وسط اتاق ایستاده بود..پشتش به من بود..صدای در رو که شنید اروم برگشت.. همون مرد عینکی بود..می دونستم..همون موقع که دیدمش یه حس بدی بهم دست داده بود.. با همون لبخند نگاهم می کرد..ولی نگاه من پر از نفرت بود.. دلم می خواست داد بزنم :عوضی چی از جونم می خوای؟.. ولی نتونستم..اگر اینو می گفتم به شاهد می گفت و اون هم همین امشب منو می داد به شیخ.. دیگه راه فراری نداشتم.. شاهد گفت فقط براش برقصم..پس خطری نداره.. همون موقع در اتاق باز شد..برگشتم..الیا بود که یه شیشه شراب تو دستاش بود.. با لبخند گرفت جلوم و زیر لب اروم گفت :اینو شاهد داد..براش بریز بخوره.. سرمو تکون دادم..از اتاق رفت بیرون..شیشه رو گذاشتم رو میز..با دستای لرزونم براش ریختم..از بس دستم می لرزید لیوان از دستم افتاد ولی وسط زمین وهوا گرفتمش.. نفسمو دادم بیرون..سنگینی نگاه اون مرد رو حس می کردم..براش ریختم..به طرفش رفتم..دادم دستش..چشماش سبز و خمار بود..صورتش سرخ شده بود.. نگاهمو با نفرت از روش برداشتم..رفتم وسط اتاق.. کنترل دستگاه پخش توی دستش بود..دکمه رو فشرد..صدای موزیک تو اتاق پخش شد.. اهنگ اولش ملایم بود..دستامو بردم بالا و با حالت خاصی اروم چرخیدم .. دستمو هم به نرمی موج می دادم.. اهنگ تند شد.. برگشتم طرفش وکمرمو لرزوندم.... يا عالم بالحال عندي سؤال عن حبيبي إلي في بعدو طال ای عالم به حالم از معشوقم که دوریش طول کشید دستمو بردم جلوشو با ریتم تیک می زدم ومی رفتم جلو.. کمرمو می لرزوندم و در همون حال دستمو برده بودم زیر موهام.. کم کم اخماش رفت تو هم..تعجب کرده بودم..انگار خوشش نیومد.. به درک..همینی که هست..از ناز وعشوه خبری نیست.. سابني فنار قلبي احتار أعمل ايه الليالي توعد مرا در آتش رها کرد سوالی دارم قلبم سرگردان است چه کنم اومد طرفم..با لرزش خاصی که به سینه و کمرم دادم رفتم عقب.. وسط اتاق ایستاد.. دستامو باز کردم وچرخیدم وپشتمو بهش کردم.. دستامو رو هم گذاشتم وگرفتم جلوی صورتم ..کمرمو به چپ و راست تکون می دادم.. أيه تسوى الدنيا لو ثانية ولا ثانية في بَعدك حبيبي این دنیا چه ارزشی دارد اگر یک لحظه و کمتر از یک لحظه دور از تو باشم عزیزم حسيت انا بيها بحلاوة لياليها يا منايا وتعذيبي فکر کردم من برای او شیرینی شبهایش هستم تو خواسته من هستی و عذابم می دهی برگشتم..صورتش سرخ شده بود..از چشمای سبزش اتیش می بارید.. لب به لیوانش نزده بود..رفتم طرفش ولی تو یک قدیمش با ژست خاصی برگشتم عقب.. زل زده بود به من.. طمني عليك عامل ايه يا واحشني ارجعلي بستناك مرا از خودت مطمئن کن چه کنم ای که دلتنگم کردی پیشم برگرد منتظرتم مشتاقة ا ليك ولنظرة عينيك وللمسة ايديك يا اجمل ملاك دلتنگتم و دلتنگ نگاه چشمانت و لمس دستانت هستم ای زیباترین فرشته ها دستامو باز کردم و چرخیدم..سرمو گرفته بودم بالا..باز هم لوستر دور سرم می چرخید..ریتم تند بود..حرکات من هم تند شده بود.. با تموم شدن اهنگ ایستادم..نباید ناراضی باشه.. همه شون عوضی هستند..اینم یکی از همون عرب های زبون نفهمه.. لیوانو گذاشت رو میز..یه فلش از توی جیبش در اورد..با لبخند کجی نگاهم کرد.. چه قصدی داره؟!.. رفت سمت دستگاه..فلش رو وصل کرد..دکمه رو زد..یه اهنگ ایرانی بود.. به عربی یه چیزی گفت.. فکر کنم گفت برقصم.. صدای موزیک تو فضای اتاق پخش شد.. اروم شروع کردم به رقصیدن ولی لحظه به لحظه بیشتر مبهوت می شدم.. دوباره با تو چه خوبه حالم داشتن چشمات شده خیالم ریتم نسبتا تند بود..من هم چرخیدم.. تموم فکرم پیش چشاته چه حس خوبی توی نگاته یک چرخ..عینکش..یک چرخ ..ریش هاش..چرخیدم..چشماش..چرخیدم ..موهاش..یک چرخ دیگه.. ایستادم..مات و مبهوت زل زدم بهش.. یه لایه ماسک که شبیه پوست بود از روی صورتش برداشت..کش می اومد.. مردم..روح از تنم خارج شد.. صاف و صامت سرجام ایستادم..قدرت حرکت از پاهام گرفته شد.. چشمام به اشک نشست..انگار قلبم دیگه تپش نداشت..یا شاید انقدر تپشش بالاست که حسش نمی کنم.. بهارم..بهـــارم..دیگه طاقت دوریتو ندارم.. بهارم..بهـــارم..واسه دیدن تو بی قرارم بهارم..بهـــارم..دیگه طاقت دوریتو ندارم.. بهارم..بهـــارم..واسه دیدن تو بی قرارم با لبخند زل زده بود به من.. نه.. لبخندش حالمو بد نکرد..قلب مرده م رو بیتاب کرد.. چشمای مشکیش منو نترسوند ..تنم ..همه ی وجودمو لرزوند.. خودش بود.. خودش بود.. لب های لرزانمو باز کردم وبا بغض زمزمه کردم :آ..آریا !!.. دستاشو از هم باز کرد..انگار طلسم باطل شد.. تا اون موقع خشک شده بودم و نمی تونستم تکون بخورم.. ولی با این کارش روح گرفتم..جون گرفتم.. به طرفش دویدم..توی اغوشش فرو رفتم.. به لباسش چنگ زدم..از ته دل ضجه می زدم.. اون.. روی موهام دست کشید وفقط گفت :بهارم.. فصل هفتم با شنیدن صداش هق هقم بلندتر شد..باورم نمی شد.. اریا..اینجا.. توی بغلش بودم..گرمای اغوشش رو حس می کردم..بوی عطرش..اره خودش بود..همون عطر اشنا.. خدایا اون برگشت..به قولش وفا کرد..احساس می کردم هران امکان داره تو اغوشش از حال برم..من..تا الان فکر می کردم اریا..کسی که عاشقانه دوستش دارم مرده..ولی الان...تو اغوشش بودم..برام مثل یک معجزه بود..یک رویای شیرین.. همونطور که به لباسش چنگ می زدم با ضجه گفتم :اریا..توی این مدت کجا بودی؟!..اون کیارش نامرد بهم گفت که تورو کشته..تو.. با لحن ارامش بخشی کنار گوشم گفت :هیسسسس..می دونم..همه چیزو می دونم.. اروم از تو بغلش اومدم بیرون..به صورتش نگاه کردم..از دیدنش سیر نمی شدم..انقدر شوکه شده بودم که قادر نبودم روی پاهام بایستم.. اشک توی چشماش حلقه بسته بود..دستای سرد ولرزونمو اوردم بالا..انگشتامو اروم کشیدم رو صورتش.. چشماشو بست..صورتش داغ بود..سرشو کج کرد و نوک انگشتمو بوسید..تن سردم گرم شد.. لبخند زدم..ولی هنوز هم اشک می ریختم.. چشماشو باز کرد.. چشمام فقط اونو می دید..قلب بی قرارم حضور اونو می طلبید.. خدایا باور کنم؟.. با بغض گفتم :باورم نمیشه که اینجایی..انگار دارم خواب می بینم.. لبخند مهربونی زد.. صداش گرفته بود..گفت :مطمئن باش بیداری خانمی..بهت قول داده بودم برمی گردم..همیشه هم گفتم مرده و قولش.. لبخند محوی زدم وبا گریه گفتم :دلم برات تنگ شده بود.. اروم سرشو تکون داد و با همون لحن گفت:منم همینطور..شاید بیشتر از تو.. -کیارش بهم گفت تورو کشته.. --قضیه ی کیارش و اومدنم به دبی طولانیه..فعلا باید از اینجا بریم.. یاد شاهد افتادم..لبخند رو لبام ماسید.. اریا متعجب گفت :بهار..چی شد؟!.. با غم نگاهش کردم وگفتم :چطوری از دست شاهد فرار کنیم؟!.. نفس عمیقی کشید وگفت :باید یه کاریش کنیم..ماشین بیرون درست پشت عمارت منتظر ماست..همین که بتونیم از اینجا بریم بیرون یک راست میریم سفارت..از طریق سفارت ایران توی دبی می تونیم اقدام کنیم ودر کمترین زمان ممکن برمی گردیم ایران.. از اینکه اینجا بود..کنارم بود..کمکم می کرد..توی دلم غوغایی بر پا شده بود.. با لبخند زل زده بودم توی چشماش.. روی لب های اریا هم لبخند بود ..ولی اروم اروم لبخندش محو شد..تعجب کردم.. صداش جدی و گرفته شد :بهار.. با تعجب گفتم :بله !!.. دهان باز کرد حرفی بزنه ولی نتونست.. نفسش رو فوت کرد..انگار کلافه بود..ولی چرا؟!.. کمی رفت عقب.. همونطور که طول و عرض اتاق رو با قدم های کوتاه طی می کرد گفت :الان وقتش نیست که زیاد برات توضیح بدم..می دونم که کیارش تو رو فروخته به این نامردا..می دونم که مجبورت کردن این کارا رو بکنی..از شناختی که روی تو دارم مطمئنم خودت نخواستی به اینجا کشیده بشی..ولی می خوام بدونم..بدونم که.. کلافه بود..به موهاش دست کشید.. منظورش رو فهمیده بودم..نگران بود..درکش می کردم.. جلو رفتم..رو به روش ایستادم..توی چشم های هم خیره شدیم.. سعی کردم تا اونجایی که می تونم نگاهم..کلامم..صداقت داشته باشه.. با لحن ارومی که بغض داشت..گفتم :اریا..به روح مادرم قسم می خورم..به تموم مقدسات عالم قسم که من هنوز همون بهارم..هنوز هم پاکم..هنوز نشکستم اریا..مطمئن باش بهار هنوز هم بهاره.. چند لحظه توی چشمام زل زد..به طرفم اومد..بازوهامو گرفت ومنو کشید تو بغلش.. محکم منو به خودش می فشرد.. زیر گوشم زمزمه وار در حالی که صداش لرزش خاصی داشت گفت :می دونم بهار..می دونم..لازم نیست قسم بخوری..من که گفتم می شناسمت..گفتم مطمئنم خودت نخواستی اینجوری بشه..مجبورت کردن..حرفاتو قبول دارم..چون دلم قبولت داره.. دستامو محکم دورکمرش حلقه کردم..خوشحال بودم بهم اعتماد داره..می ترسیدم باورم نکنه .. می ترسیدم بذر شک توی دلش کاشته بشه.. خدایا شکرت که عشقمو ازم نگرفتی..الان دیگه تنها نیستم..همه چیزمو بهم برگردوندی.. اریا برای من همه چیز بود..بعد ازمادرم فقط اونو داشتم.. نمی خواستم از دستش بدم..به هیچ وجه.. اروم منو از خودش جدا کرد.. --باید هر چه زودتراز این عمارت بریم بیرون..اینجا امن نیست..به من هم گفتند فقط 1 ساعت می تونم توی اتاق باشم.. با نگرانی گفتم :ولی اریا تو شاهد رو نمی شناسی..ادم درستی نیست..چطوری می خوای از اینجا فرار کنیم؟!.. سکوت کرد..معلوم بود داره فکر می کنه.. یه فکری تو سرم بود..ولی نمی دونستم میشه عملیش کرد یا نه.. نمی تونستم به اریا چیزی بگم.. چون مطمئن بودم مخالفت می کنه.. ولی باید یک جوری قانعش می کردم.. -من می دونم باید چکار کنیم..فکر کنم بتونم یه کاری کنم.. کمی نگاهم کرد.. با لحن خاصی گفت :می خوای چکارکنی؟!.. -من قبلا با الیا..یکی از اعضای همین عمارته ولی دختر خوبیه..باهاش حرف زدم..قرار شد توی مشروب شاهد داروی خواب اور بریزه..به خدمه و نگهبان ها هم بده..بعد که بیهوش شدن فرار کنم..قصدم برای امشب این بود..حالا می تونیم 2تایی فرار کنیم..ولی فقط می مونه یک چیز.. --چی؟.. نگاهش کردم..منتظر چشم به من دوخته بود.. من من کنان گفتم :باید یک جوری سر شاهد رو گرم کنیم ..باید اون مشروب رو بخوره.. انگشتش رو به لبش گرفت..ابروهاشو کشیده بود تو هم..نگاهش به من مشکوک بود.. --بهار میخوای چکار کنی؟!..نگو که.. ادامه نداد.. وای خدا چه تیز بود..ولی نباید بفهمه..مطمئنا بفهمه جلومو می گیره.. -هیچی.. فقط گفتم که باید یک جوری سر شاهد رو گرم کنیم..من می دونم باید چکار کنم..قول میدم همه چیز به خوبی پیش بره.. یه قدم به عقب برداشتم که سریع بازومو گرفت.. نگاهش نگران بود..اخم غلیظی روی پیشونیش نشسته بود.. با لحن جدی وقاطعی گفت :اگر فکر کردی میذارم بری پیش اون نامرد تا یک جوری سرشو گرم کنی ..کاملا در اشتباهی بهار..هرگز این اجازه رو بهت نمیدم.. سعی کردم باهاش منطقی حرف بزنم تا قانع بشه.. -اریا می دونی امشب اگر فکر فرار به سرم نزده بود چی می شد؟!.. زل زدم بهش..خدا کنه خودش از توی چشمام منظورمو بخونه..بیانش برام سخت بود.. صورتش از عصبانیت سرخ شده بود..نفس هاش تند شد.. با خشم غرید :خیلی غلط کرده مرتیکه ی بی شعور..همون موقع که داشتی توی سالن برای اون عرب های پست وعوضی می رقصیدی خونم به جوش اومده بود..همه ش نقش بازی می کردم که کسی بهم شک نکنه..ولی باز هم از زور خشم به خودم می لرزیدم..الان دیگه طاقت ندارم که ببینم می خوای بری سر اون مرتیکه رو گرم کنی..یه کاریش می کنیم ولی من این اجازه رو بهت نمیدم.. لحنش قاطعانه بود ولی کار دیگه ای از دستمون بر نمی اومد.. -اریا اروم باش..قبول کن راه دیگه ای نداریم..این عمارت پر از نگهبانه..سالن پایین پر از خدمه و ندیمه ست..زبیده همه ش پایین داره می پلکه..درضمن همین الان میان دنبالم..اگر باهاشون نرم بهمون شک می کنند..من درستش می کنم..مطمئن باش چیزی نمیشه..تو هم توی این عمارت هستی..خواهش می کنم قبول کن.. پشتشو کرد بهم..عصبانی بود..دستاشو مشت کرده بود.. با صدا بلندی که پر از خشم بود گفت :هرگز..حرفش رو هم نزن.. تقه ای به در خورد..هل شدم.. رو به اریا گفتم :خواهش می کنم قبول کن..همین یک راه رو داریم..اگر شاهد بو ببره من تورو می شناسم یا سرش کلاه گذاشتیم زنده مون نمیذاره.. برگشت ونگاهم کرد.. جدی گفت :می دونم اینجا ایران نیست..قانون خاصه خودش رو داره..من و تو هم شهروند این کشور نیستیم..ولی با این حال این کاری که تو می خوای بکنی ریسکه..دختر چرا نمی فهمی؟!.. نیم نگاهی به در انداختم.. تندتند گفتم :می دونم می دونم..ولی فقط همین کارو می تونیم بکنیم..قول میدم اتفاقی برام نیافته..باشه؟.. در اتاق باز شد..اریا سریع برگشت..الیا بود.. نیم نگاهی به اریا انداخت و گفت :بهار شاهد میگه بیا بیرون.. همون موقع اریا خواست برگرده یه چیزی بگه که دست الیا رو گرفتم وکشیدمش تو اتاق.. بنده خدا داشت سکته می کرد.. بدون فوت وقت یه خلاصه از خودم و اریا براش گفتم..البته اروم زیر گوشش گفتم..اریا نشنید.. نگاه اریا رو روی خودم حس می کردم.. الیا مات و مبهوت نگاهش بین من واریا می چرخید.. الیا :حالا میخوای چکار کنی؟!.. اروم زیر گوشش گفتم :الان دست منو بکش بگو شاهد گفته باید بریم..بگو گفته اگر بهار نیاد میاد تو اتاق..یه ذره پیاز داغشو زیاد کن..اریا نمیذاره بیام..من سر شاهد رو گرم می کنم..تو هم بعد از اینکه همه بیهوش شدند ما رو ازاینجا فراری بده..می تونی؟!.. نگاهش رنگ تردید داشت..ولی گفت :باشه..یه کاریش می کنم.. گونه ش رو بوسیدم :ممنونم الیا جان..خیلی گلی.. لبخند ماتی زد و دوباره به اریا نگاه کرد..نگاه اریا پر ازاخم وجدیت بود.. هیچ کدوم از حرف های ما رو نشنید.. الیا همون کاری که ازش خواسته بودم رو انجام داد..کشون کشون منو برد سمت در.. اریا به طرفمون خیز برداشت وبا صدای بلند گفت: کجا؟!.. ایستادم و نگاهش کردم.. با التماس گفتم :اریا.. --نمیشه.. الیا رو به اریا گفت :شاهد الان میاد تو اتاق..اگر ببینه شما و بهار اینجا هستید مطمئن باشید برای بهار خوب نمیشه..من شاهد رو می شناسم..از هیچ کاری ابا نداره..اگر جون بهار براتون ارزش داره جلوشو نگیرید..شما خودتون رو بزنید به بیهوشی..شاهد توی شرابی که برای شما اوردم داروی بیهوشی ریخته بود تا بیهوش بشید و به بهار کاری نداشته باشید..اگر خودتونو بزنید به بیهوشی می تونید اینجا بمونید ..وگرنه شاهد ردتون می کنه.. اریا هیچی نمی گفت.. با نگرانی رو به الیا گفتم :اریا دیگه گریم نداره..شاهد شک نمی کنه؟!.. الیا چیزی نگفت.. اریا با لحن اروم و گرفته گفت :ماسک رو نمی تونم بچسبونم ولی ریش و لنز و عینک رو میذارم.. با تعجب نگاهش کردم..یعنی قبول کرد؟!..ولی هنوز نگاهش جدی بود..هیچی نمی گفت.. همون کاری که گفت رو انجام داد..ریش رو به صورتش چسبوند..رفت جلوی اینه لنز رو گذاشت.. عینکش رو زد..به کل قیافه ش تغییر کرد.. به شوخی گفتم :خوش تیپ شدیا.. ولی با اخم جوابمو داد..یاد زمانی افتادم که ازم بازجویی می کرد..همینجوری سرد وخشن بود.. صدای شاهد رو شنیدم که الیا رو صدا می زد.. الیا دستمو کشید..برگشتم وبه اریا نگاه کردم..بغض کرده بودم..نگاه نمناکمو دوختم بهش.. نگاهش گرفته بود..با اخم کمرنگی سرشو چرخوند.. از اتاق رفتیم بیرون..حالشو درک می کردم..ولی راه دیگه ای نداشتیم.. این نقشه نصفش طی شده بود.. شاهد تو درگاه اتاقم ایستاده بود.. در رو باز گذاشت تا من برم تو..رو به الیا گفت :اون یارو بیهوشه؟. الیا نیم نگاهی به من انداخت وگفت :اره.. شاهد لبخند زد وگفت :خوبه..بذارید به حال خودش باشه..می تونی بری.. الیا نگاه کوتاهی به من انداخت..نگاهش نگران بود..سرشو انداخت پایین و برگشت..اروم از پله ها رفت پایین.. هنوز نرفته بودم تو اتاق..شاهد با سر به داخل اشاره کرد..یعنی برم تو.. استرس داشتم..کف دستامو به هم فشردم..روی پیشونیم عرق نشسته بود..قلبم می لرزید.. گوشه ی اتاق دستگاه پخش قرار داشت..اینو کی اوردن اینجا؟!..حتما وقتی تو اتاق پیش اریا بودم اورده بودنش..این ادم توی این عمارت چند تا دستگاه پخش داره؟!.. سکوت کرده بود ..هیچی نمی گفت..مستاصل وسط اتاق ایستاده بودم ونمی دونستم باید چکار کنم.. روی میز کنار دیوار پر بود از شیشه های مشروب و قالب های یخ..الیا از قبل داخل شیشه دارو ریخته بود..پس نباید نگران چیزی باشم.. به طرفم اومد..روبه روم ایستاد..چشمای خاکستریش رو دوخته بود تو چشمای من..سعی کردم تا می تونم بی تفاوت باشم.. لبخند کمرنگی روی لباش بود..دستشو اورد بالا..با پشت انگشتش اروم کشید رو گونه م..هیچ حرکتی نکردم..فقط نگاهش کردم.. یک تای ابروشو داد بالا و گفت :یخ کردی؟!.. اره..سردم بود..لرز داشتم..راست میگرفت..سردیه پوستم ..لرزش تنم .. هیجان درونیم ..همه وهمه به خاطر خودش بود..به خاطر نقشه ای که می خواستم اجرا کنم..خدایا کمکم کن همه چیز به خوبی پیش بره.. به بازوهام دست کشید..هنوز همون لبخند رو لباش بود..نگاهمو به گردنش دوختم.. انگشت اشاره ش رو اورد بالا و گذاشت زیر چونه م..اروم سرمو بالا گرفت..مجبور شدم نگاهش کنم..زل زده بود توی چشمام.. با لحن خاصی زمزمه کرد :دختر آریایی!!..دختر ایرانی!!.. لباشو به گوشم نزدیک کرد و ادامه داد : امشب علاوه بر رقص عربی باید برام ایرانی هم برقصی..این رو دیگه بهت اموزش ندادن.. دستشو دور کمرم حلقه کرد..قلبم ریخت..به کمرم دست کشید.. --باید با لرزش بدنت..موجی که به موها و دستات میدی.. دستشو اورد بالا تر..روی شونه م و قفسه ی سینه م کشید.. --ناز و عشوه ت..لبخند و نگاهت..دلبری هات..باید بتونی محوم کنی..منو ماته خودت کنی..می خوام امشب کاری کنی فقط من باشم وتو..می خوام ظرافته زنانه ت..اینکه میگی یه دختر ایرانی هستی رو به رخم بکشی..می خوام ببینم یه دختر ایرانی چطور می تونه خیلی زیبا ایرانی برقصه!!.. توی چشمام خیره شد وگفت :تا به الان هر دختری جلوم رقصیده فقط وفقط رقصش عربی بوده..خودم خواستم..دوست نداشتم برام ایرانی برقصند..ولی امشب.. لبخندش پررنگ تر شد.. --امشب برای اولین بار از تو می خوام که برام ایرانی برقصی..هر چی بلدی..برام مهم نیست در حد حرفه ای باشه یا مبتدی..فقط برقص..ایرانی برقص.. منو ول کرد..خودشو کشید کنار..سرجام خشک شده بودم..منظورشو از این حرف ها نمی فهمیدم..نگاهش یه جور خاصی بود..نمی دونم چی..ولی..برام گنگ بود.. به طرف دستگاه پخش رفت.. --اهنگ اول رو برام عربی برقص..می خوام هرچی لرزش توی بدنت ..ناز توی دستات ..عشوه توی چشم هات و حرکاتت داری برام رو کنی..شروع کن دختر ایرانی.. صدای موزیک توی اتاق پخش شد..با شنیدن صدا به خودم اومدم.. شروع کردم به رقصیدن..نشست روی تخت..پس چرا شراب نمی خوره..؟!.. انا عناديه وبحب اللي يموت فيه من لجبازم و کسی را دوست دارم که برایم بمیرد ويطمن قلبي وعنيه و قلب و چشمانم را مطمئن کند تقسي عليه مناجيش غير بالحنيه من جز با دلسوزی نیامدم به من دلسنگی می کنی اهدي ياحبيبي شويه عزیزم کمی آرام باش دستامو از هم باز کرده بودم و همراه با لرزش کمرم و دستهامو هم تکون می دادم..محو کمرم و لرزش بدنم شده بود.. قلبم بی محابا خودش رو به دیواره ی سینه م می کوبید..نگاهش خیره بود..روی کل اندام من می چرخید.. به هر کجا از بدنم که لرزش می دادم نگاه اون هم به همون طرف کشیده می شد.. عناديه وعليك انا لوحتعذبني با تو لجباز هستم اگر بخواهی عذابم دهی اب دهانمو قورت دادم تا بغضم پایین بره ..ولی هنوز سرسختانه راه گلوم رو بسته بود.. اریا الان توی اون اتاقه..در چه حاله؟!.. می دونستم عصبانیه..حالشو درک می کردم.. مية مية معاك كده لو مش حتسيبني صد بار صد بار با تو هستم اگر نخواهی رهایم کنی لو ليله تسهر عشاني تطلب حناني اگر شبی به خاطرم بیدار بمانی و بخواهی مهربان باشم تلاقيني مستنيه مرا را منتظر می بینی روی تخت نیمخیز شده بود..کمرمو چرخوندم و یه دور به همین شکل چرخیدم.. سعی می کردم حرکاتم موزون باشه..مسلط وهماهنگ.. باید کشش می دادم..این بازی همین امشب باید تموم بشه..حالا که اریا رو داشتم..حالا که برگشته بود پیشم..حالا که توی اوج تنهایی بهش نیاز داشتم پیشم بود.. پس باید بیشتر از قبل تلاش کنم..برای رسیدن به هدفم راه زیادی نمونده بود.. مش نسايه بنسي اللي بينسي هوايه فراموش کار نیستم که کسی را که عشقم را فراموش کند فراموش کنم تتعبني حتتعب ويايه اگر مرا خسته کنی با من خسته خواهی شد تقسي عليه مناجيش غير بالحنيه من جز با دلسوزی نیامدم به من دلسنگی می کنی اشاره کرد به طرفش برم..با حالت رقص در حالی که باسن وسینه م رو تکون می دادم به طرفش رفتم.. با دست به پاهاش اشاره کرد..یعنی بنشینم رو پاهاش !!..چشمام گرد شد..بی توجه به خواسته ش چرخیدم و برگشتم وسط سالن.. نگاهش کردم..اخماش حسابی تو هم بود..نباید خراب می کردم..اگر عصبانی بشه همه چیز به هم می ریزه..باید کاری کنم مطیع بشه..مات بشه..نباید تحریکش کنم.. اهدي ياحبيبي شويه عزیزم کمی آرام باش عناديه وعليك انا لوحتعذبني با تو لجباز هستم اگر بخواهی عذابم دهی مية مية معاك كده لو مش حتسيبني صد بار صد بار با تو هستم اگر نخواهی رهایم کنی به طرفش رفتم..اخماش اروم اروم باز شد..جلوی پاهاش زانو زدم..سرمو کج کردم..همه ی موهام ریخت توی صورتم..سرمو تکون دادم..موهام توی هوا چرخ می خورد.. چند لحظه صبر کردم وقتی دیدم سرم گیج نمیره با حالت رقص از جام بلند شدم.. روی لباش لبخند بود.. لو ليله تسهر عشاني تطلب حناني اگر شبی به خاطرم بیدار بمانی و بخواهی مهربان باشم تلاقيني مستنيه مرا را منتظر می بینی عناديه وعليك انا لوحتعذبني با تو لجباز هستم اگر بخواهی عذابم دهی مية مية معاك كده لو مش حتسيبني صد بار صد بار با تو هستم اگر نخواهی رهایم کنی لو ليله تسهر عشاني تطلب حناني اگر شبی به خاطرم بیدار بمانی و بخواهی مهربان باشم دستمو دراز کردم..به صورتش کشیدم..چشماشو بست..انگشتمو با حالت خاصی کشیدم روی صورتش.. اهنگ تند شد..خواستم خودمو بکشم کنارکه دستمو گرفت.. زل زد توی چشمام.. تلاقيني مرا می بینی عناديه ديه ديه با تو لجباز هستم مية مية مية مية مية صدبار صدبار صدبار صدبار همون نگاه خاص که چیزی ازش سردر نمی اوردم..اروم دستمو ول کرد..چرخیدم و رفتم وسط..همونطورکه به کمرم تیک می دادم..اهنگ هم تموم شد..نفس نفس می زدم..حسابی گرمم شده بود.. از جاش بلند شد به طرفم اومد..هیچی نمی گفت..روی صورتم خم شد وخواست لبامو ببوسه که سرمو کشیدم عقب ولبخند زدم..باید براش فیلم بازی می کردم..با تعجب نگاهم کرد.. برای اینکه حواسش رو پرت کنم و شک نکنه گفتم :میشه با اهنگ ایرانی هم برقصم؟!.. کمی نگاهم کرد..می دونستم با این حرکات و لرزش ها وکشش ها توی رقص میخواد تحریک بشه..تا بهتر ولذت بخش تر به کارش برسه.. دستشو خونده بودم..ولی من اگر تحریکش می کنم فقط برای رسیدن به هدفمه نه بیشتر.. باید ادامه بدم.. لبخندش پررنگ تر شد.. --چرا که نه..شروع کن.. صدای اهنگ رو زیاد کرد..یه اهنگ ایرانی بود..ریتم خوبی داشت.. تنهام نزار، به بودن تو من خوشم یه چشم به ساعت، یه چشم به راهه تو تاریکیه شب امیدم به ماهه برگشت وروی تخت نشست..با حالت رقص رفتم کنار میز و براش شراب ریختم.. انگار امشب قصد نداره مست کنه..به خودش باشه سمتش هم نمیره.. با همون حالت رفتم جلو و لیوان رو دادم دستش..برگشتم وسط اتاق.. حریم چشاتو، به دنیا نمیدم به قلبت رجوع کن، واسه ی دلیلم دو تا چشم خستم، اگه سو ندارن دستامو باز کردم و شروع کردم به رقصیدن..حرکات موزون..سعی می کردم تا می تونم ناز و عشوه م رو زیاد کنم..هر کاری می کردم خوشش بیاد و اون شرابه کوفتی رو بخوره ولی لب نزد.. پس چرا نمی خوره؟.. لیوان رو گذاشت روی میزکنار تخت..همونطور که اروم می رقصیدم با تعجب نگاهش کردم.. دیگه حتی اشکی، ندارن ببارن هنوزم به بودات، امیدم رو بستم بون شکایت، غرورو شکستم تنهام نزار، بلای عشقم به بودن تو من خوشم، ای سرنوشتم از جاش بلند شد..به طرفم اومد..دستامو گرفت..خودش هم شروع کرد با من رقصیدن.. اروم و موزون..حرکاتش حرفه ای بود..منو هم با خودش همراه کرده بود.. با اینکه کار خاصی نمی کردم وفقط روبه روش ایستاده بودم و اروم تکون می خوردم ولی اون دستمو گرفته بود و منو می چرخوند.. تو خاطرات، این لحظه گاهی بیا باورم کن، هنوزم باهاتم چرا بد میارم، چی بوده گناهم هنوزم چشاتو، پناهم میدونم ولیکن میدونم، که تنها میمونم یک دور.. دورش چرخیدم و روبه روش ایستادم..روبه روی هم می رقصیدیم..نگاهش تو نگاه من خیره بود.. ولی رنگ نگاه من بی تفاوتی بود..سرپوشی بر نفرتم.. ولی رنگ نگاه اون یک چیز دیگه بود..انگار گرما داشت.. به چشمام نگاه کن، یه حس غریبی نمیدونم چرا با، این دلم رقیبی همه آرزوهام، شبیه سرابه دیگه دلی نمونده، ببین که کبابه برای دل من، دیگه نا نمونده دستشو دور کمرم حلقه کرده بود ومنو با خودش می چرخوند..روی لبهاش لبخند بود.. برای امشب..برای من..چه خواب هایی دیده که انقدر خوشحاله؟!.. خودش گفته بود یک شب رویایی !!..پس داره رویاییش می کنه.. هه..اره..رویایی میشه..اونم چه رویایی..تا صبح غرقت می کنه اقای پارسا شاهد.. غم بی وفایی، دلمو شکونده تنهام نزار، بلای عشقم به بودن تو من خوشم، ای سرنوشتم تو خاطرات، این لحظه گاهی اهنگ که تموم شد خیلی غیرمنتظره منو روی دستاش خم کرد و لبامو بوسید.. شاید فقط چند ثانیه طول کشید ولی قلب من اومد توی دهانم..شوکه شده بودم.. خودشو کشید کنار..با همون لبخند نگاهم می کرد.. ولی من نگاهم رنگ نفرت به خودش گرفت..مرتیکه ی عوضی.. دستمو گرفت..منو کشید سمت تخت.. ******* صدای موزیک انقدر بلند بود که اریا هم ان را از داخل اتاق به خوبی می شنید.. از زور عصبانیت سرخ شده بود..کلافه بود..به خود می لرزید. .با خشم دور خودش چرخید..نگاهش به میز شیشه ای افتاد..شیشه های مشروب به روی ان خودنمایی می کردند.. به طرف میز رفت..کمی نگاهشان کرد..با خشم بی سابقه ای همه ی انها را یکی یکی بر زمین کوبید..صدای شکسته شدن شیشه ها یکی پس از دیگری سکوت اتاق را می شکست.. سکوتی که تن ملایم اهنگ و صدای شکسته شدن گوش خراشه شیشه ها ان را بر هم می زد.. بلند داد زد..روی زمین زانو زد..سرش را در دست گرفت وفشرد.. نمی توانست به او فکر نکند..به خوبی می دانست بهار الان درچه حال است..حتی ذره ای برایش قابل درک نبود که بهار جلوی ان مرتیکه ی هوس باز برقصد.برایش ناز کند..عشوه بیاید.. چندبار خواست از اتاق خارج شود به همان اتاق برود و تا می تواند شاهد را به زیر مشت ولگد بگیرد ولی باز هم صدای الیا در سرش می پیچید که گفته بود.. (اگرشاهد ببینه شما و بهار اینجا هستید مطمئن باشید برای بهار خوب نمیشه..من شاهد رو می شناسم..از هیچ کاری ابا نداره..اگر جون بهار براتون ارزش داره جلوشو نگیرید..).. خودش را می کشید کنار..ولی باز هم طاقتش تمام می شد.. صدای موزیک انقدر زیاد بود که هیچ کدام از ندیمه ها صدای شکسته شدن شیشه ها را نشنیده بودند.. دستش را روی زمین گذاشت.. خواست بلند شود که سوزش بی نهایت بدی را در دستش احساس کرد.. تکه ی بزرگی از شیشه به کف دستش فرو رفته بود.. خون به شدت از ان جاری شد.. درد نداشت..سوزشش را دیگر حس نمی کرد..ولی قلبش..سوزشی که قلبش داشت وجودش را اتش می زد..می سوزاند..در اخر او را خاکستر می کرد.. نگاهش را به در دوخت..برایش سخت بود..خیلی خیلی سخت.. با لحنی گرفته..زمزمه کرد :بهارم.. سرش را بلند کرد :خدایا ..نذار انقدر زجر بکشم..این مدت بستم نبود؟..کمکمون کن..دارم داغون میشم.. قطره اشکی از گوشه ی چشمش چکید.. تکه ی شیشه را با یک حرکت از دستش در اورد..خونریزی داشت..یک ملحفه ی سفید روی مبل گوشه ی اتاق بود.. از جایش بلند شد..ان را برداشت وپاره کرد..محکم دور دستش پیچید.. ملحفه از خون اریا رنگین شد..نگاهش به ان بود ولی دیده ش تار شده بود.. قلبش با یاداوری بهارش می سوخت.. دیگر صدای اهنگ نمی امد..اریا منتظر خبری از جانب بهار بود.. وقتی خبری نشد از جایش بلند شد..باید کاری می کرد..دیگر طاقت نداشت.. وسط اتاق بود که صدای شلیک گلوله پی در پی در کل عمارت پیچید.. اریا بهت زده به در اتاق خیره شد..قلبش لرزید.. بی معطلی به طرف در دوید.. داد زد :بهــــــار..
تقریبا 1 هفته گذشته بود و من همچنان توی عمارت شاهد اسیر بودم.. توی این مدت الیا هر روز می اومد پیشم..طبق دستور شاهد باید اموزش های حرفه ایش رو شروع می کرد.. یک بار خواستم فرار کنم..اون شب شاهد توی عمارت نبود..وقتی از ندیمه پرسیدم فقط یک جمله گفت رفته مهمونی.. همش به این فکر می کردم که چطور سرخدمتکارا رو گرم کنم و یه راهی برای فرار پیدا کنم..ولی از شانس بدم توی سالن پایین اکثر خدمتکارها و ندیمه ها در رفت وامد بودند.. تا زمانی که شاهد توی عمارت نبود حق نداشتم پایین برم..زبیده در نبود شاهد زمامه همه چیزرو به دست می گرفت.. طول سالن رو طی می کرد..با وجود اون نمی تونستم برم پایین..همین که رفت اونطرف..پشتش به پله ها بود..تندتند پله ها رو طی کردم ولی همین که پام به سالن رسید صداش باعث وحشتم شد.. --کجا؟!.. حرکتی نکردم.. تقریبا با صدای بلندی گفت :با تو بودم..چرا از اتاقت اومدی بیرون؟!.. اروم به طرفش برگشتم..سعی کردم اروم باشم.. -می خواستم برم تو اشپزخونه..تشنه م بود.. مشکوک نگاهم کرد.. --می تونستی زنگ رو فشار بدی..خدمتکار برات می اورد.. -خب خسته شدم از بس توی اتاق موندم..خواستم یه ذره هوا بخورم..اشکالی داره؟.. با غیض گفت :لازم نکرده..برگرد توی اتاقت..میگم خدمتکار برات اب بیاره..زود باش.. دندونامو با حرص روی هم فشردم..جرات نمی کردم حرفی بزنم..می دونستم همه رو به شاهد گزارش میده..ترجیح دادم سکوت کنم.. بدون هیچ حرفی از پله ها رفتم بالا..در اتاق رو محکم به هم کوبیدم.. اه..لعنت به همتون.. رسما زندونی شده بودم.. حتی از یه زندونی هم وضعم بدتر بود.. ******* الیا وارد اتاق شد..مثل عادت همیشه م..گردنبند اریا رو بین انگشتام گرفته بودم و نگاهش می کردم.. الیا به طرفم اومد و کنارم نشست..نگاهش کردم..با لبخند زل زده بود به من.. -چی شده؟!.. --پاشو حاضر شو.. چشمام گرد شد.. --چی؟!.. با همون لبخند از جاش بلند شد وبه طرف کمد لباس ها رفت.. همونطور که دنبال لباس مناسبی می گشت گفت :شاهد می خواد به یکی از دیسکوهاش سر بزنه..دستور داده تو هم باهاش بری..درضمن قراره من هم باهات بیام..پس پاشو حاضر شو.. با شنیدن این حرفش لبخند بزرگی نشست روی لبهام..باورم نمی شد دارم از این عمارت کوفتی میرم بیرون..حتی اگر موقت هم باشه برای من ارزشش زیاد بود.. سریع از جام بلند شدم..هیچی نمی گفتم..ولی تو دلم غوغایی بود..هم خوشحال بودم هم ناراحت.. خوشحال به خاطر اینکه برای چند ساعت از این عمارت و ادماش دور میشم..ناراحت برای اینکه باید وجود شاهد رو در کنارم تحمل می کردم..ولی خیلی خوب بود که الیا هم باهامون میاد.. -برای چی می خوایم بریم دیسکو؟!..چرا من بیام؟!.. یه بلوز یقه بسته به رنگ زرشکی براق همراه یه شلوار جین مشکی که روی قسمت باسن و کنارش طرح های زیبایی داشت به طرفم گرفت.. --شاهد گفته که تو رو هم با خودمون ببریم تا با محیط اونجا اشنا بشی..به رقصیدن دخترها توی بار دقت کنی..طرز پذیراییشون ..کلا قانون اونجا رو بشناسی..که بعد خواستی بری اونجا مشکلی نباشه.. با شنیدن حرف هاش حالم گرفته شد..نشستم رو تخت.. هه..اقا می خواست منوبا خودش ببره تا کار یاد بگیرم..با محیط اونجا اشنا بشم و بعدش هم منو بفرسته تو یکی از دیسکوهاش تا برای مشتری هاش برقصم و جلوشون خم و راست بشم..پس تصمیمش قطعی بود؟!.. الیا نگاهم کرد..به طرفم اومد..کنارم نشست..دستش رو گذاشت رو شونه م..نگاه غم زده م رو دوختم توی چشماش.. --بهار قوی باش..ضعف نشون نده..تو چه بخوای چه نخوای زیر دسته شاهدی..پس محکم وایسا..مطمئن باش شاهد ادم خیلی بدی نیست..اگر به حرف هاش گوش کنی و باهاش راه بیای..کاری باهات نداره.. در سکوت زل زده بودم به الیا..مثلا داشت دلداریم می داد..ولی این چیزها تو گوش من فرو نمی رفت.. دوست داشتم ازاد باشم..به دور از شاهد و ادم های این عمارت..برگردم کشور خودم..دلم برای خاک وطنم..خونه مون..مادرم..اریا..برای همه تنگ شده بود.. از اریا بی خبر بودم..کیارش گفت اونو کشته ولی حتی بهم فرصت نداد از این موضوع مطمئن بشم.. دوست داشتم الان ایران بودم و می رفتم پیش مادرم..سرمو میذاشتم رو سنگه سرد قبرش و تا می تونستم ضجه می زدم ..ازش کمک می خواستم..باهاش درد ودل می کردم.. من اینها رو می خوام..نه اینکه تو چنگال شاهد اسیر باشم..مثل عروسک براش برقصم..تو دیسکو برقصم و پذیرایی کنم.. من می خواستم ازاد باشم..این حق من بود..ازادی حق من بود.. قطره اشکی که گوشه ی چشمم نشسته بود رو با نوک انگشتم پاک کردم..ولی هنوز خیلی راه مونده که به ازادی برسم..باید صبر می کردم.. اگر بی گدار به اب بزنم معلوم نیست بعدش چی میشه.. لباسم رو عوض کردم..یه شال حریر به رنگ مشکی که رگه های زرشکی هم توش داشت انداختم رو سرم.. فقط تونستم همین رو از تو کمد پیدا کنم..باز از هیچی بهتربود.. همراه الیا از اتاق خارج شدم..همین که پامو از عمارت گذاشتم بیرون سرجام ایستادم.. چشمامو بستم..یه نفس عمیق کشیدم.. نه..با اینکه خارج از عمارت بودم.. ولی بوی ازادی رو حس نمی کردم.. هنوزم اسیرم.. شاهد جلو نشسته بود..راننده در عقب رو نگه داشت..من و الیا هم سوار شدیم..الیا به شاهد سلام کرد ولی من هیچی نگفتم.. ماشین حرکت کرد..نگاهم به خیابون های دبی بود ولی انگار هیچی نمی دیدم ..فکرم مشغول بود..از اینده واهمه داشتم..نمی دونستم چی در انتظارمه..همین بی خبری ها و تشویش ها باعث می شد دلشوره ی عجیبی بگیرم..هراس داشتم.. ماشین کناری توقف کرد..راننده از ماشین پیاده شد..اول در رو برای شاهد باز کرد..با ژست خاصی از ماشین پیاده شد.. راننده در طرف من رو باز کرد..همراه الیا پیاده شدیم..الیا سمت چپ و من سمت راست شاهد ایستاده بودم.. نگاهم روی تابلوی بزرگ بالای دیسکو ثابت موند..(دیسکو الماس).. یه ساختمون بلند با نمایی تمام شیشه..که با انعکاس نور چراغ های خیابون واقعا چون الماس می درخشید.. دو تا نگهبان هیکلی و چهارشونه دو طرف در ایستاده بودند..همین که نگاهشون به شاهد افتاد تعظیم کردند و با احترام در رو برامون باز کردند .. وارد یه سالنی مستطیل شکل شدیم..نور کمی داشت..راهرو توسط یک دیوار شیشه ای از سالن جدا می شد.. صدای موزیک با تن صدای کمی به گوش می رسید.. هر چی جلوتر می رفتیم..صدا هم رفته رفته بیشتر می شد..یه اهنگ ایرانی بود.. شاهد جلو می رفت..من و الیا هم پشت سرش بودیم.. صدای الیا رو کنار گوشم شنیدم.. --اینجا هم اهنگ عربی خونده میشه هم ایرانی وهم غربی..تو هر سبکی ..باید بتونی با همه شون برقصی..رمز موفقیتت اینه که بتونی مشتری ها رو جلب کنی..در اون صورت تعداد بیشتر میشه و این به نفع شاهده..اونجوری ازت راضی می مونه و تو هم این وسط سود می کنی.. پوزخند زدم..هه..سود!!..می خوام صدسال همچین سودی نصیبم نشه..حالم از خودش ودیسکو و عمارتش بهم می خوره.. خواننده و رقاصه ها سمت چپ بودند..صدای موزیک گوش فلک رو کر می کرد.. النا :اون دوتا رقاصه که روی سن هستن لباس مشکیه ایرانیه..قرمزه هم هندی..خودم تعلیمشون دادم.. بهشون نگاه کردم..دختری که لباس مشکی مخصوص رقص تنش بود کاملا از چهره ش مشخص بود که ایرانیه..اون یکی هم کمی سبزه تر بود لباس قرمز به تن داشت ولی طرح هر دو لباس شبیه به هم بود.. شاهد رفت بالای سالن..ما هم دنبالش رفتیم.. الیا :شاهد همیشه جایگاه خاصی اینجا داره..چون دیسکو متعلق به اونه از خدمه گرفته تا رقاصه ها و خواننده ها بهش احترام میذارن.. دستمو گرفت و گفت :بیا بریم اونطرف.. شاهد پشت میزی نشست ..به 1 ثانیه نکشید که جلوش پر از شیشه های مشروب ونوشیدنی شد.. همراه الیا رفتیم اون طرف..درست روبه روی شاهد..پشت میزی نشستیم..نگاهم رو به اطراف چرخوندم.. 4 تا مرد پشت میز سمت چپمون نشسته بودند.. لباساشون معمولی بود..یعنی لباس عربی تنشون نبود.. 3 تا زن با موهای رنگ کرده اینطرف نشسته بودند..سیگار می کشیدند و مشروب میخوردند..با لبخند پر از عشوه ای به اون 4 تا مرد خیره شده بودن.. سمت راستمون یه مرد هیکلی که لباس سفید عربی به تن داشت نشسته بود وبا لبخند بزرگی زل زده بود به رقاصه ها.. داشت کیف می کرد خاک بر سر..دستاشو برد بالا و یه چیزایی به عربی گفت..اون دختری که هندی بود نگاهش کرد ولبخند پر از عشوه ای تحویلش داد..اینم تند تند کلمات عربی به کار می برد.. الیا :اسم اون دختر که رو سن می رقصه ..همون که ایرانیه..المیراست..دختر خوبیه..کارش که تموم شد تورو باهاش اشنا می کنم..این یارو هم عربه ..مثلا داره قربون صدقه ی دخترا میره.. زیر لب با غیض گفتم :بره زیر گل الهی..مرتیکه ی اشغال.. الیا با لبخند نگاهم کرد.. باورم نمی شد اومدم یه همچین جایی..دیسکوی شیک و بزرگی بود..توی دیوارها وسقفش همه اینه کارشده بود..نور های رنگی از سقف به داخل اینه ها می افتاد و از انعکاسشون به داخل سالن ترکیب جالبی به وجود اومده بود.. موزیک ایرانی بود..سرم داشت می ترکید..چرا انقدر صداش بلنده؟..اه.. یکی از خدمتکارها برامون نوشیدنی اورد..الیا رو بهش یه چیزایی به عربی گفت.. بعد از رفتن خدمتکار گفت :بهش گفتم برای تو ابمیوه بیاره..می دونم که اهل مشروب نیستی.. با لبخند نگاهش کردم..برای خودش مشروب ریخت .. بعد از چند دقیقه همون خدمتکار اومد و یه لیوان بزرگ ابمیوه رو گذاشت جلوم و رفت.. گلوم خشک شده بود ولی دهان نزدم.. سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم.. سرمو بلند کردم.. شاهد زل زده بود به من.. وقتی نگاهش کردم لبخند کجی تحویلم داد..تیز و دقیق نگاهم میکرد.. اخم کردم ونگاهم رو از روش برداشتم..ولی هنوز نگاهش به طرف من بود.. عصبی شده بودم..چه مرگشه؟!..باز چه خواب هایی برام دیده؟!.. الیا :المیرا با خانواده ش اومده بود دبی..از جلوی همون فرودگاه دزدیدنش..اینجا اینکار خیلی اتفاق میافته..یه امر عادی شده..المیرا رو فروختن به شیخ..شاهد هم اونو خرید..اینجا اگر یه شخص بیگانه حالا چه ایرانی و چه از هر کشور دیگه ای بخواد پی گیر دزدیده شدن دخترش بشه اولین چیزی که براش وجود داره خطر دیپورت شدنش از دبی هست..حکومت دبی از شهروندانه خودش حمایت می کنه..به هیچ وجه نمیاد از یه بیگانه تبعیت کنه..قانون اینجا فرق می کنه.. با تعجب نگاهش می کردم..باورم نمی شد..این دیگه چه جورشه؟!.. الیا :مثل اینکه شاهد باهات کار داره.. سرمو برگردوندم و نگاهش کردم..با دستش بهم اشاره کرد برم پیشش.. --برو..ببین چکارت داره .. اروم از جام بلند شدم..به طرفش رفتم..صندلی رو به روش رو کشیدم عقب و نشستم..بدون هیچ حرفی زل زدم بهش.. همون لبخنده مسخره روی لباش بود..داشتم از دستش حرص می خوردم.. دستاشو گذاشت رو میز و کمی به جلو خم شد.. با لحن خاص ولی جدی گفت :خوب به ادمایی که میان توی این دیسکو ومیرن نگاه کن..به رقاصه ها..به خواننده..به خدمه و سبک پذیراییشون..باید همه ی اینها رو به حافظه ت بسپاری.. به پشتی صندلیش تکیه داد..دوست داشتم سرش داد بزنم نمی خوام..من این کارو نمی کنم.. ولی اون ازم زهرچشم گرفته بود..هنوز هم وقتی یاد اون شب لعنتی و کاری که می خواست باهام بکنه می افتم ترس و وحشت وجودمو پر می کنه..نباید تحریکش می کردم..باید خودمو کنترل کنم.. -باشه..من حرفی ندارم.. نگاه دقیقی به من انداخت..ولی من بی تفاوت روی صندلی نشسته بودم و در همون حال خیره شده بودم توی چشماش.. بذار ببینه..بذار بی تفاوتی وخونسردی رو توی چشمام ببینه..بفهمه که رو حرفم هستم..بذار خام بشه..پیش خودش به یقین برسه که کارم تمومه.. ولی من تازه داشتم شروع می کردم.. --خوبه..بهتره همین طور سرت به کار خودت باشه..با من لجبازی نکن که خودت می دونی عاقبتش چی میشه.. سکوت کردم..اره می دونستم..اینکه اون یه وحشیه واگر بخوام کاری کنم مثل یه شیروحشی بهم حمله می کنه..انسانیت در این مرد وجود نداشت.. چشمامو ریز کردم وناغافل پرسیدم :شما ایرانی هستید؟!.. اروم اروم چشماش گرد شد..تعجب رو توی نگاهش می خوندم.. ولی نقاب خونسردی به چهره ش زده بود.. سرد گفت :به تو ربطی نداره.. -چرا؟!..منم یه ایرانی هستم..شأن و شخصیتتون رو میاره پایین؟!.. لحنم توهین امیز نبود..برعکس اروم باهاش حرف می زدم..طوری که تحریک نشه.. می خواستم حرفامو بزنم..خودمو خالی کنم..دیگه داشتم دق می کردم.. نگاهشو دوخت توی چشمامو گفت :اینکه یه ایرانی هستم یا نه به کسی ربط نداره..نه به تو نه به هر کس دیگه..بهتره ادامه ندی.. سرسختانه ..با لحن اروم ولی کوبنده ای گفتم :می دونم که ایرانی هستید..می دونم که میخواین ایرانی بودنتون رو به رخ عرب ها بکشید..ولی راهش رو بلد نیستین..می خواین با شهرت و ثروت این رو نشون بدین ولی نمی دونید که ایرانی بودن یه افتخاره..باید جوری نشونش بدید که پشتش غیرت باشه..شرف وابرو باشه..قصد توهین به شما رو ندارم..ولی به ایرانی بودنتون افتخار کنید..نذارید عرب ها به پول وثروتتون افتخار کنند.. نمی دونم چرا اینارو بهش می گفتم..ولی وقتی بهم گفت به تو ربطی نداره حس کردم از اینکه یه ایرانیه ناراحته.. بی احساسی رو کامل توی کلامش حس می کردم.. حرف هایی که زده بودم ناخداگاه به روی زبونم جاری شده بود..ولی باید می گفتم..بذار بفهمه من با بقیه ی دخترهایی که زیر دستشه فرق می کنم. .اونا میان و درگیر تجملات و زرق وبرق اینجا میشن..ولی من به ایرانی بودنم افتخار می کنم و خودمو گم نمی کنم.. هنوز هم دلم پر می کشه واسه وطنم.. نگاهش مبهوت بود..دهانش باز مونده بود..ولی حالت صورتش هنوز هم سرد وخشک بود.. بی توجه بهش از جام بلند شدم.. خواستم برم ولی دوباره برگشتم وزل زدم تو چشمای خاکستریش..گفتم :من حتی حاضر نیستم ذره ای..از خاک وطنم رو در اختیار این عرب های نامرد و پست بذارم..هویت دارم..اگر بمیرم هم یه ایرانیم..اگر زیر دستشون هم بیافتم بازم بهم میگن دختره ایرانی..از خودشون بپرس..به جای اسمم میگن این دختره ایرانیه..اگر ناپاک هم باشم بازم برای خودم ارزش دارم..افتخاره یه ایرانی غیرت و شرفشه..برای همین ازش مواظبت می کنم..از حیثیتم..شرفم..در برابره مرد ها و شیخ های بی غیرته عرب مواظبت می کنم..اگر خدایی نکرده روزی هم حیثیتمو از دست بدم..بازم یه ایرانی می مونم..این به ریشه ست..توی خون من هست..هیچ وقت از بین نمیره..پس می بینید که چیزی رو از دست نمیدم.. دیگه چشماش داشت از کاسه می زد بیرون.. نگاهمو ازش گرفتم و رفتم سر میز پیش الیا نشستم.. راحت شده بودم..خودمو خالی کرده بودم.. در کمال خونسردی حرفامو بهش زدم..نه برای اینکه به خودش بیاد..نه..اصلا برام مهم نبود.. اون توی محیط اینجا و بین این ادما بزرگ شده..پس باید مثل اینها رفتار کنه.. ولی حرف های من فقط از دل خودم بود..برای خودم..برای ارامشم..برای اینکه بهش بفهمونم من درگیر زرق وبرق اینجا نشدم.. بهش بفهمونم که من بهارم.. در لفافه متوجه بشه که هنوزم تسلیم نشدم.. اون شب نزدیک به 3 ساعت توی دیسکو بودیم..اخر شب با المیرا هم اشنا شدم..دختر زیبایی بود..پوست گندمی..چشمان مشکی..موهای مشکی وبلند چهره ی شرقیش رو به خوبی نشون می داد.. راننده جلوی عمارت توقف کرد..در طرف شاهد رو باز کرد ..بعد از شاهد من و الیا هم پیاده شدیم.. راننده ماشین رو برد..الیا به طرف عمارت رفت..من هم داشتم پشت سرش می رفتم که یک دفعه دستم کشیده شد.. با تعجب برگشتم و نگاهش کردم..شاهد بازوم رو تو دست گرفته بود..اروم دستمو کشیدم جلو تا ولم کنه ولی محکم بازوم رو چسبیده بود.. با التماس به الیا نگاه کردم..نیم نگاهی به من وشاهد انداخت..بعد هم با ناراحتی سرشو انداخت پایین و رفت تو عمارت.. من وشاهد تنها بیرون ایستاده بودیم..دستمو کشید..باز دوباره همون ترس لعنتی نشست تو دلم.. رفت زیر یکی از درخت ها..بازومو ول کرد..درد گرفته بود.. داشتم ماساژش می دادم که با لحن مسخره ای که حرص هم چاشنیش کرده بود گفت :امشب خیلی خوب شعار می دادی گربه کوچولو..نه..خوبه..علاوه بر چنگ انداختن و وحشی بازی شعار دادن رو هم خیلی خوب بلدی.. به طرفم اومد ..یه قدم رفتم عقب.. انگشت اشاره ش رو گرفت جلوم وگفت :دیگه حق نداری جلوی من از این چرت وپرت ها بگی..اره..من ذاتا یک ایرانیم..انکارش هم نکردم..ولی این چیزی نیست که بخوام بهش افتخارکنم..این حرفات رو هم بذار در کوزه ابشو بخور..فقط پول...شهرت..ایناست که برای من مهمه..اینهایی که تو گفتی همه ش باد هواست..یه مشت حرفه بی پایه و اساسه.. مسخره تر ادامه داد :هه..دختره ایرانی!!.. خونم به جوش اومده بود..می دونستم پسته..ولی نه تا این حد که به رگ و ریشه ی خودش هم توهین کنه.. نتونستم خودمو کنترل کنم.. تقریبا با صدای بلندی گفتم :اقای به ظاهرمحترم من که به شما توهین نکردم..حق ندارید این ها رو بگید..شما اگر ذره ای به خودتون اهمیت می دادید می نشستید فکر می کردید که این عرب های طماع و پولدار که همه چیز رو تو لذت و خوش گذرونی می بینند به شما به عنوان یک انسانه معقول ومتشخص نگاه می کنند یا یک بانک سیار که تندتند جیباشون رو پر می کنه؟!. .بله اقا..جیب شما افتخار نمیاره..تمامش پول ومنفعته برای عرب ها..دخترهای هموطنت رو از شیخ های عرب میخری؟!..اینه افتخارت؟!..هه..تو دخترای ایرانی رو نمیخری..داری به خودت خیانت می کنی..اسم این تجارت نیست..بهتره اینو بدونی..که من به تک تکه حرف هام ایمان دارم.. کوبنده ادامه دادم :من امتحانمو پس دادم..بدجور هم پس دادم..از بچگیم سختی کشیدم..روز خوش تو زندگیم نداشتم..تا می اومدم خوشبختی رو حس کنم یه در پر از مشکلات اماده بود تا به روم باز بشه..ولی می دونی چرا تا الان نشکستم؟..چون به اون خدایی که اون بالاست ایمان داشتم..چون تو مشکلات دستمو گرفت..کمکم کرد..همیشه تا تونستم ایمانمو قوی کردم..درسته بد میارم ولی این مشکلات باعث میشه محکم تر بشم.. همیشه گفتم شاید سرنوشتم این بوده..همه که گذشته و اینده شون رویایی نیست..منم تافته ی جدا بافته نیستم.. حالا هم به شما اجازه نمیدم به ارزش ها وباورهای من توهین کنید.. با خشم توی چشمای هم خیره شده بودیم.. با یک خیز به طرفم اومد وبازومو تو چنگ گرفت.. با خشونت تکونم داد .. سرم داد زد : خدا؟!..هه..به خدا ایمان داری؟!..میگی کمکت می کنه؟!..میگی در برابر مشکلات نجاتت میده؟!.. بلندتر داد زد :اره؟؟؟؟..خیلی خب..پس به اون خدات بگو بیاد و تورو از دست من نجات بده..تو الان اسیره منی..پس منم یه مشکلم تو زندگیت..می خوام ببینم خدا چطوری می خواد نجاتت بده؟!..بذار ببینم حرفات شعاره یا حقیقت؟!..خیلی دوست دارم با چشمای خودم ببینم .. مات و مبهوت نگاهش می کردم..خدایا چی می شنوم؟..این چه حرفیه که می زنه؟.. من که توقع معجزه از درگاهت رو ندارم..فقط باورت دارم..بهت ایمان دارم.. دلیل نمیشه که در همه حال همون کاری رو بکنی که به نفعه منه..این ادم چی داره میگه ؟!.. فقط نگاهش کردم..سخت وجدی..پر از نفرت..همین نگاه بیانگر خیلی حرف ها بود..حرف هایی که حتی زبان هم از گفتنش قاصر بود.. زیر لب غرید :توی چنگال من اسیری دختر جون..راه نجاتی نداری..پس انقدر خدا و ایمانت رو به رخم نکش..فهمیدی؟؟.. منو کشید تو بغلش..تابه خودم بیام چونه م رو گرفت تو دستشو لباشو گذاشت رو لبام.. دستامو گذاشتم رو سینه ش وهلش دادم ولی محکم منو گرفته بود.. ولم نمی کرد.. با خشونت خاصی لبام رو می بوسید..انقدر محکم که دردم گرفته بود..تقلاهای من بی فایده بود..اون کار خودش رو می کرد.. بعد از چند لحظه لبامو ول کرد و کشید کنار..قلبم تندتند می زد.. ازش متنفر بودم..نفرت توی چشمام رو بیشتر کردم و زل زدم تو چشمای به خون نشسته ش.. با حرص گفت :یادت بمونه که کی هستی واینجا چکار می کنی..دور بر ندار.. دستمو کشید ومنو دنبال خودش برد تو عمارت..هیچ کس تو سالن نبود..با قدم های بلند به طرف پله ها رفت..من رو هم دنبال خودش می کشید.. رفتیم بالا..منو برد سمت اتاقم..درو باز کرد..پرتم کرد تو.. توی درگاه در ایستاد و گفت :دیگه حق نداری از عمارت خارج بشی ..تا وقتی که دستور ندادم اینجا می مونی.. خواست بره بیرون که با لحن برنده و جدی گفتم : اقای پارسا شاهد..من خودم قبول کردم که تو دست شما گرفتار شدم..خودم قبول دارم که اینجا مثل یه زندونی هستم..راه فراری ندارم..ولی حتی اینها و غروره شما هم نمی تونه ذره ای از ایمان و باورهای من کم کنه..همه ی حرف هایی که زدم به همه شون اعتقاد خاصی دارم..به تک تکه حرف هام.. هیچ کدوم شعار نبود..شما هم اینو به خاطر بسپارید که من خودمو می سپارم به تقدیر..ولی تسلیم نمیشم.. نگاه تندی بهم انداخت و از اتاق بیرون رفت..در رو محکم به هم کوبید.. همین که رفت اروم اروم رفتم عقب و روی تخت نشستم.. دیگه خسته شدم.. پس کی راحت میشم؟!.. کی خلاص میشم؟!.. ******* بالاخره این 2 هفته هم طی شد..توی این مدت فقط 2 بار شاهد رو دیده بودم..که هر 2 بار هم یک جوری از نگاهش فرار می کردم..دوست نداشتم دوباره باهاش تنها باشم..ادم فرصت طلبی بود.. شب قبل از مهمونی توی اتاقم بودم که اینبار هم زبیده به اتاقم اومد تا پیغام شاهد رو به گوشم برسونه.. زبیده :اقا دستور دادند که فردا به بهترین شکل ممکن خودت رو اماده کنی..به طوری که دهان همه باز بمونه..برای مهمون ها می رقصی..و خیلی کارهای دیگه که خود ایشون شخصا فرداشب بهت میگن.. بعد هم رفت بیرون.. اینم شده پیک شاهد..هر دفعه یه پیغام از جانبه رییسش میاره.. اه..مردشورتون رو ببرن.. حالا فرداشب رو چکار کنم؟!.. رقص!..پذیرایی!..شاهد!.. وای خدا جون اخر شب!.. باید یه فکر اساسی بکنم.. اینجوری نمیشه.. صبح که ازخواب بیدار شدم تصمیم گرفتم نقشه م رو با الیا در میون بذارم..امیدوار بودم کمکم کنه..این هم خودش یه ریسک بود ولی می ارزید..یا گرفتار میشم و شاهد کار خودشو می کنه..یا شانس باهام یاره و می تونم فرار کنم..اینکه بخوام دست روی دست بذارم کاری از پیش نمی برم.. عصر الیا به اتاقم اومد..خودم خواسته بودم اون اماده م بکنه.. مشغول درست کردن موهام بود .. از تو اینه نگاهمو دوختم بهش و گفتم :الیا..کمکم می کنی؟!.. دستش رو موهام خشک شد..سرشو بلند کرد و ازتو اینه نگاهم کرد.. --منظورت چیه؟!.. -می خوام فرار کنم!!.. چشماش از زور تعجب گرد شد.. بهت زده گفت :چی؟!..دختر زده به سرت؟!.. ولی من جدی بودم.. -نه..می خوام ریسکش رو به جون بخرم..می خوام برای یه بار هم که شده شانسمو امتحان کنم..نمی خوام امشب شاهد .. ادامه ندادم..بغض کرده بودم..الیا نفسش رو فوت کرد ..چند لحظه نگاهم کرد.. --می خوای چکار کنم؟!.. لبخند بزرگی روی لب هام نشست.. -هیچی فقط اخر شب که شد ومهمونا رفتن یه جوری توی مشروب شاهد داروی خواب اور بریز..وقتی تو اتاقش هستم خواب میره من هم می تونم فرار کنم.. --چی داری میگی؟!..فکر کردی اگر اون بخوابه تو می تونی به راحتی فرار کنی؟!.. -اره..چون تو نگهبان ها و خدمه ها رو هم خواب می کنی!!.. تعجبش بیشتر شد..با دهان باز نگاهم کرد.. ادامه دادم :تعجب کردی؟!..خب کاری نداره..تو شربت یا غذاشون دارو بریز بده بخورن.. -- مگه میشه؟!..من دست تنها تو غذای این همه ادم دارو بریزم؟!..امکانش 1 درصد هم نیست.. با التماس زل زدم توی چشماش و گفتم :توروخدا کمکم کن الیا..یه کاریش بکن..دیگه راهی برام نمونده..حاضرم هر کاری بکنم ولی نذارم دست شاهد بهم برسه.. نگاهشو دوخت به موهام..همین طور که گیره ها رو محکم می کرد گفت :خیلی خب..یه کاریش می کنم ولی قول نمیدم که همه چیز همونجوری بشه که تو می خوای.. با شوق و ذوق از رو صندلی بلند شدم و گونه ش رو بوسیدم.. --ممنونم الیا ..خیلی خوبی..جبران می کنم.. خندید وگفت :دختر تو فرار کنی دیگه کجا منو می بینی که بخوای جبران کنی؟!.. -اگر هم نتونستم جبران کنم تا اخر عمرم بهت مدیون می مونم .. شونه م رو گرفت ومنو نشوند رو صندلی.. با لحن گرفته ای گفت :نمی خواد به فکر جبران باشی..تو به گردنم دینی نداری..کمکت می کنم چون به خودم بدهکارم..شاید با این کارم یه کم از عذاب وجدانم کم بشه.. سکوت کردم .. اون هم مشغول کارش شد.. پشت چشمام سایه ی ابی ملایم زده بود..لبام رو گفته بودم سرخ نکنه..انقدر بهش اصرار کردم تا اینکه ارایشم رو مات انجام داد.. یه لباس به رنگ فیروزه ای که نوارهای ابی روشن پر از پولک وسنگ های ابی به دور کمرش دوخته شده بود..ریشه هایی به رنگ لباس دور کمر وجلوی سینه کار شده بود..لباسم هم شبیه به لباسه رقاصه ها بود هم لباس مهمونی.. الیا می دونست من لختی نمی پوشم..برای همین این لباس رو برام تهیه کرده بود..قسمت شونه ش باز بود ولی یقه داشت..جلوی لباس هم بسته بود ولی از جنس لباس نبود..از حریر یه کم ضخیم تر بود..دامن بلند ..درست شبیه به همون لباسی که اون شب جلوی شاهد پوشیده بودم ..این هم وقتی می چرخیدم مثل چتر باز می شد ودورمو می گرفت.. از رنگ وطرح لباس خوشم اومده بود ولی وقتی یاد این می افتادم که باید با این لباس جلوی عرب های پست و نامرد برقصم و اونها هم به هیکلم خیره بشن قلبم تیر می کشید..حتی با این فکر دست و پام سست می شد..رعشه به اندامم می افتاد..برام سخت بود..خیلی خیلی سخت.. ولی با این حال باز هم باید تحمل کنم..اگر نقشه م عملی بشه می تونم فرار کنم..وگرنه باید یه عمر ذلت و بدبختی توی این عمارت یا توی دیسکوی شاهد رو به جون بخرم.. بعد از اتمام کار الیا از اتاق بیرون رفت..دستی به گردنم کشیدم..گردنبند اریا رو توی دستم گرفتم.. هر وقت لمسش می کردم یه حس خاصی بهم دست می داد..دلتنگی..اره..این همون حسی بود که با لمس گردنبند بهم دست می داد..دلتنگش بودم.. در اتاق باز شد..از جام بلند شدم..شاهد بود..اومد تو و در رو بست..از همون جلوی در یه نگاه به سرتاپام انداخت..یه تای ابروش رو داد بالا و اومد جلو.. --خوبه..لباست زیباست ولی زیادی بسته ست.. پوزخند زد وگفت :توش خفه نمیشی؟..قسمت شکم و بالای سینه باید باز باشه اما توی این لباس همه حریر کار شده.. جدی نگاهش کردم وگفتم :ولی من از این لباس خوشم اومده..به نظرم خیلی هم مناسبه.. مسخره خندید وگفت :نظر تو؟!..هه..مهم نیست..خوب گوش کن ببین چی میگم.. لحنش جدی شد.. -- نقابت رو می زنی..تا موزیک پخش نشده حق پایین اومدن از پله ها رو نداری..همون بالا می ایستی..به محض اینکه موزیک پخش شد خرامان خرامان از پله ها میای پایین..اگر حالتت با رقص باشه خیلی بهتره..به طوری که همه ی نگاه ها به طرفت خیره بشن.. تا پایان مهمونی نقابت رو بر نمی داری..هر کس حتی شیخ ها هم اصرار کردن اینکارو نمی کنی..فقط باید من بهت اشاره کنم..در اون صورت باید نقابت رو برداری..اگر ایرادی توی رقصت ببینم..بعد از اینکه کارم روباهات انجام دادم بی برو برگرد می فرسمتت پیش شیخ..پس حواستو خوب جمع می کنی..فهمیدی؟.. با دقت به حرفه اش گوش می دادم..به اینکه پست بود شک نداشتم.. با اینکه می دونستم باید امشب چکار کنم باز هم با شنیدن حرف هاش خونم به جوش اومده بود..خیلی خودمو کنترل کردم که چیزی نگم.. نباید امشب رو خراب می کردم..فقط همین امشب بود..دیگه تموم می شد.. زیر لب گفتم :بله فهمیدم.. چند لحظه زل زد توی چشمام.. با لحن خاصی گفت :اخر شب باهات خیلی کار دارم..بهتره از الان خودت رو برای اون موقع اماده کنی.. با این حرفش قهقهه ی بلندی سر داد..در همون حال به طرف در رفت.. دستش روی دستگیره بود که برگشت وگفت :فراموش نکن چی بهت گفتم..مو به مو کارهایی که گفتم رو انجام میدی..موقعش که شد ندیمه میاد سراغت.. بعد هم از اتاق بیرون رفت .. خودمو روی صندلی پرت کردم..خیلی عوضی بود.. دستامو با حرص مشت کرده بودم .. ناخن هامو به کف دستم فشار می دادم.. بالاخره امشب تموم میشه.. یه اخر شبی نشونت بدم حض کنی.. مرتیکه ی هوس باز.. درست سر موقع ندیمه اومد دنبالم..استرس داشتم ..لرزش نا محسوسی سرتاپامو فرا گرفته بود.. ندیمه از پله ها پایین رفت..من هم باید هر وقت موزیک پخش می شد می رفتم.. گره ی نقابم رو محکم کردم..دستام یخ بسته بود..قلبم تندتند خودش رو به دیواره ی سینه م می کوبید.. باز هم بازی..درست مثل یه عروسک کوکی.. خدایا..پس این بازی کی تموم میشه؟!.. صدای بلند موزیک بلند شد..صداش خیلی زیاد بود.. شال حریر رو توی دستم فشردم..اوردمش بالا .. روی صورتمو پوشوندم..قدم اول رو برداشتم..باحالت رقص می رفتم پایین..پله ها رو تند تند طی می کردم.. پامو که کف سالن گذاشتم خواننده شروع به خوندن کرد..به بدنم موج می دادم و درهمون حال که شال رو روی صورتم گرفته بودم به کمرمو می لرزوندم..با یه حرکت شال رو انداختم کنار و همونطور که تیک ها رو رعایت می کردم رفتم وسط.. چرخیدم..ایستادم..کمروباسنم رو لرزوندم.. یه نگاه به اطرافم انداختم..دور تا دور سالن جمعیت جمع شده بودند..یک سری با لباس عربی و یه سری هم کت و شلوار به تن داشتند.. همه شون میخ من شده بودند..با نفرت لبامو جمع کردم.. دستمو بردم زیر موهامو تو همون حال به کمرم موج دادم..با حالت خاصی دستمو اوردم پایین.. یه مرد که عینک بزرگی به چشم داشت..دستشو کرده بود تو جیبش وبا لبخند بدی نگاهم می کرد..ریش بلندی داشت..موهای جوگندمی که صاف همه رو داده بود بالا..از لبخندش بدم اومد..بدجور نگاهم می کرد..صورتش سرخ شده بود..از بس مشروب خورده..هه..عوضیا.. روی نوک پا ایستادم و کمرمو لرزوندم..حالا نوبت سینه م بود..بهش لرزش دادم..ریشه های روی سینه م لرزش اون ها رو نشون می داد.. چرخیدم..در همون حال اطرافمو زیر نظر داشتم..به علاوه ی اون مرد عینکی 2 نفر دیگه هم با لبخند زشتی زل زده بودند به کمر و سینه هام..کثافت ها.. بغضم گرفته بود..توی چشمام اشک حلقه بست.. نگاهم به شاهد افتاد..با خشم به من خیره شده بود..چشم وابرو اومد..منظورشو فهمیدم..داشتم خراب می کردم.. بغضمو قورت دادم..باید تحمل کنم..ولی دارم میمیرم..کمرمو لرزوندم و رفتم طرف جمعیت..همونطور که دستامو باز کرده بودم و بهش موج می دادم..کمرمو هم می لرزوندم.. از جلوی تک تکشون رد شدم..هر کدوم یه چیزی به عربی می گفتند.. نفسم بند اومده بود..به خاطر بغضم بود..داشت خفه م می کرد..همونطور که می چرخیدم دیدم همون مرد عینکی رفت طرف شاهد و توی گوشش یه چیزی گفت.. سعی می کردم با ریتم اهنگ برقصم ولی در اون حال نگاهم به اون دوتا بود.. شاهد لبخند بزرگی تحویل مرد داد وسرشو تکون داد..نمی دونم چرا ولی یه ترس مبهمی نشست توی دلم.. با حالت خاصی رفتم وسط سالن ..به کمرم پیچ و تاب دادم..سرمو کج کردم..در همون حال شونه م رو می لرزوندم.. دیگه توانم تموم شده بود..احساس می کردم عمارت و اون لوستر بزرگ که از سقف عمارت اویزون بود داره دور سرم می چرخه.. با تموم شدن اهنگ همه شون برام دست زدند..به عربی یه چیزایی گفتند.. به شاهد نگاه کردم..اشاره کرد برم بالا..از خدام بود هرچه زودتر از تیررس نگاهشون دور بشم..به طرف پله ها دویدم و رفتم بالا.. همین که پامو گذاشتم توی اتاقم زدم زیر گریه..تندتند اشکامو پاک می کردم..نباید اتو دست شاهد بدم.. خدایا ذلت وخاری تا به کی؟..دیگه بریدم.. ندیمه اومد تو اتاق..اشکامو پاک کردم.. ظرف غذامو گذاشت جلوم و گفت : اقا گفتند تا هر وقت دستور ندادند از اتاق بیرون نیای.. بعد هم از اتاق رفت بیرون.. داد زدم :مردشور همتون رو ببره..ادمای رذل ونامرد.. با خشم زدم زیر سینی غذا..محتویاتش همه ریخت کف اتاق.. به هق هق افتاده بودم.. بعد از چند دقیقه از جام بلند شدم و رفتم جلوی اینه..نقابم رو باز کردم..با دستمال اشکهامو پاک کردم..ارایشمو درست کردم.. نباید بذارم چشمام سرخ بشه..امشب شاهد دنباله اتو از منه..باید مواظب باشم.. تا اخر شب چیزی نمونده..بعد دیگه کار تمومه..
از زور ترس وهیجان داشتم از حال می رفتم..بدنم می لرزید.. دستاشو دور کمرم حلقه کرد..پشتم ایستاده بود..دستای لرزان وسردم رو گذاشتم روی دستاشو خواستم حلقه تنگ دستاش رو از دور کمرم باز کنم ولی اون سفت و محکم منو چسبیده بود.. سرش رو گذاشت روی شونه م..صورتش داغ بود..نفسش بوی الکل می داد.. گردنم رو بو کشید و زمزمه وارد زیر گوشم گفت :عالی بود..بی نظیر بود..می دونستم تو تک میشی.. نفس عمیق کشیدم..مثل اینکه خوشش اومده.. حلقه ی دستاشو تنگ تر کرد..تنش داغ بود..انقدر داغ و پرحرارت که از روی لباس هم به راحتی می تونستم تشخیص بدم.. با صدای نسبتا لرزانی گفتم :میشه ..دستتون رو بردارید؟.. توی همون حالت صورتش رو مالید به گردنم وگفت :چرا؟.. چندشم شده بود..قطره اشکی روی گونه م چکید.. با بغض گفتم : توروخدا ولم کنید.. ولی ولم نکرد..اروم دستش رو از روی انگشتم کشید و اومد بالا..روی بازوم نگه داشت.. شونه م رو گرفت توی دستش ومنو برگردوند سمت خودش.. با لحن محکم وقاطعی تقریبا سرم داد زد :منو نگاه کن.. از صداش ترسیدم..تنم لرزید..هق هقم رو خفه کردم..و همین کارم باعث شد بغض توی گلوم سنگین تر بشه.. لب و چونه م از زور بغض و استرس می لرزید.. اروم سرمو بلند کردم..با چشمای به اشک نشسته م زل زدم توی چشماش..فکش منقبض شده بود.. تکون محکمی به شونه م داد وبا همون لحن قاطعش گفت :باید بتونی این ها رو تحمل کنی..از این بدتر هم قراره به سرت بیاد.. محکم هلم داد ..تعادلم رو حفظ کردم تا نیافتم..به طرف میز مشروب رفت و در حالی که برای خودش توی لیوان نوشیدنی می ریخت گفت :من رقصت رو پسندیدم..فقط خیلی کم عشوه میای..باید روش کار کنی.. 1 ماه دیگه..قراره یه مهمونی خیلی بزرگ ترتیب بدم..ادم های مهمی از سرتاسر دبی توی این مهمونی حضور دارند..امکان داره از تو خوششون بیاد..میخوام اون شب براشون برقصی..دوست دارم کاری کنی که تحسین رو توی چشماشون ببینم..اینکه بدونند پارسا شاهد دست روی بهترین ها میذاره.. محتویات لیوانش رو یه ضرب سرکشید ..ابروهاشو جمع کرد.. به من نگاه کرد و ادامه داد :پول کمترین ارزش رو برای من داره..چون انقدر دارم که بی نیاز باشم..ولی شهرت از دید من حرف اول رو می زنه..دوست دارم اون شب زبانزد بشی.. نگاه خاصی بهم انداخت لیوانش رو گذاشت روی میز .. به طرفم اومد.. --می خوام اون شب رو برام رویایی کنی.. با پشت دست اروم به روی بازوم کشید.. --بعد از رفتن مهمونا..باید اون لذتی رو که براش این همه صبر کردم رو بهم بدی..اول برام می رقصی.. به کمرم دست کشید.. --می خوام هر چی ناز وعشوه داری برام رو کنی..به طوری که منو از خود بی خود کنی..می خوام محوت بشم.. پشتم ایستاد..بازوهامو گرفت ومنو چسبوند به خودش.. زیر گوشم گفت :این اون لذتی که من دنبالشم..مردان عرب کار دخترهای ایرانی رو تو یه شب تموم می کنند..بعد هم اون دختر براشون میشه یه وسیله برای ارضاء نیازهاشون..ولی من تنها اینو نمی خوام..قانون من فرق می کنه..تو علاوه بر لذت..باید بتونی منو به اوج برسونی.. به شکمم دست کشید.. --با ظرافت زنانه ت..با ناز وعشوه ت.. دستشو اورد بالا و با پشت انگشت اروم به گونه م کشید.. --اگر بتونی همه ی این کارها رو انجام بدی..نگهت میدارم.. رفت وسط اتاق..دستاشو برد پشتش و همانطور که طول وعرض اتاق رو طی می کرد با لحن کوبنده ای گفت :اگر بهت نیاز داشتم باید نیازهای منو برطرف کنی..هر وقت ازت خواستم توی مهمونی هام برقصی باید اینکارو بکنی..اگر گفتم بری توی دیسکو وبرای مهمون ها و مشتری های دیسکو برقصی باید اینکارو بکنی.. رو به روم ایستاد .. جدی و خشک گفت :من هم اگر ببینم کارت خوبه..نمیذارم هیچ عربی بهت نزدیک بشه..برای من میمونی وبرای من هم کار می کنی..البته اگر خودت دختر زرنگی باشی می فهمی که توی این عمارت جات امن تر از عمارت اون شیخ های مفت خوره..من می تونم باهات کاری کنم که توی دبی شهرت پیدا کنی..به طوری که کسی روی دستت بلند نشه.. تمام مدت که حرف می زد..از جمله ی اول تا کلمه ی اخرش..مات و مبهوت درست مثل یه مجسمه وسط اتاق خشک شده بودم .. شوک بدی بهم وارد شده بود.. وقتی گفت باید توی مهمونی برای مهمونام برقصی به راحتی صدای شکسته شدن قلبم رو شنیدم.. وقتی گفت اخر شب باید باهام باشی وبا ناز وعشوه هات محوم کنی به راحتی دیدم که غرورم ترک برداشت.. وقتی گفت باید توی دیسکو و برای مشتری هام برقصی دیدم که همه ی وجودم خاکستر شد.. من..بهار سالاری..به کجا رسیدم؟!..چرا اینجام؟!..این منجلاب چی بود که توش گرفتار شدم؟!.. افتادم تو یه باتلاق که عمقش نامشخصه..هر چی بیشتر دست وپا می زنم..بیشتر فرو میرم..کسی نیست که دستمو بگیره.. بهار.. تموم شد.. هنوز داشت حرف می زد.. احساس می کردم سرم داره گیج میره.. سرمو گرفتم بالا..دستمو گذاشتم رو پیشونیم.. نگاه ماتم زده م به لوستربزرگی بود که از سقف اویزون شده بود.. لوستر طلایی با اون همه درخشندگیش دور سرم می چرخید.. خدایا دارم میمیرم.. یه دفعه جلوی چشمام سیاه شد .. بعد هم دیگه چیزی نفهمیدم.. اروم لای چشمامو باز کردم..سرم درد می کرد..دستمو زدم به پیشونیم وتوی جام نیمخیز شدم..به اطرافم نگاه کردم.. تو اتاقم بودم..سرم داشت می ترکید..تو جام نشستم..کلمه به کلمه حرف های شاهد رو به یاد اوردم.. دستمو از روی پیشونیم برداشتم..مشتش کردم..لب هامو با حرص روی هم فشردم.. تموم قصدم از رقصیدن جلوی شاهد این بود که منو نده به عرب ها..ولی خودش ازصدتای این شیخ های عرب بدتر بود..مرتیکه ی اشغال..از من می خواست جلوی مهموناش برقصم..براشون ناز وغمزه بیام..هه..شب رویایی!!.. "ولی بهار اگر نخوای این کارهایی که ازت خواسته رو بکنی پس می خوای چکار کنی؟!.. - خب معلومه فرار می کنم..ولی نمیذارم دستش بهم برسه.. "هه..فرار؟!..چطوری؟!.. به اطرافم نگاه کردم..اره..چطوری؟!..چطور می شد از این عمارته کوفتی فرار کرد؟!.. ولی مطمئنم یه راهی هست..فقط باید دنبال اون راه باشم.. هر وقت یاد حرف هاش می افتادم خونم به جوش می اومد..هیچ جوری تو کتم نمی رفت که جلوی اون عرب های شکم گنده ی بدقواره برقصم..که چی بشه؟..زل بزنن به تن وبدنم و کیف کنند؟..ولی من تن به این خواسته ی بیخودش نمیدم..لج نمی کنم..ولی این هم برام سنگینه که بخوام مثل یه رقاصه جلوشون عشوه بیام و قر بدم.. با خشم از جام بلند شدم..باید با شاهد حرف می زدم..همون لباس تنم بود..از اتاق رفتم بیرون..کسی توی راهرو نبود..با قدم های بلند رفتم اونطرف..پشت در اتاق ایستادم.. خواستم بزنم به در که یکی از پشت سرم گفت :اینجا چکار می کنی؟!.. با ترس برگشتم..یکی از ندیمه ها بود..چندتا ملحفه سفید تو دستش بود.. ندیمه های اینجا همه فارسی حرف می زنند؟!..عجیب بود..مثلا اینجا یه کشور عربیه اونوقت کمتر کسی رو توی این عمارت دیدم که عربی حرف بزنه.. با لحن جدی گفتم :با اقای شاهد کار دارم..خودشون ازم خواستند بیام به اتاقشون.. چند لحظه نگاهم کرد..بعد هم سرش رو تکون داد و از پله ها پایین رفت .. نفسم رو دادم بیرون و تقه ای به در زدم..ولی جوابی نشنیدم..اروم دستگیره رو گرفتم وکشیدم پایین..در باز شد.. رفتم تو..کسی توی اتاق نبود.. خواستم برم بیرون که صداش رو شنیدم :صبر کن.. سیخ سرجام وایسادم..دوباره به اطرافم نگاه کردم..کسی توی اتاق نبود..یه دیوار شیشه ای طرحدار به حالته کشو کنار رفت و شاهد اومد بیرون.. پشت اون بود؟!.. نگاهی به من انداخت.. پوزخند زد وگفت :زنده ای؟.. با خشم نگاهش کردم وگفتم :قرار بود زنده نباشم؟.. وسط اتاق ایستاد وبا همون پوزخنده مسخره ی روی لباش گفت :بدجور غش کردی.. چیزی نگفتم..ولی نگاهم همچنان پر از خشم بود.. --بیا جلو.. حرکتی نکردم.. تقریبا داد زد : با تو بودم..گفتم بیا جلو.. چند قدم رفتم و ایستادم..به طرفم اومد..روبه روم ایستاد..زل زد توی چشمام.. --چی می خوای؟.. رک وصریح گفتم :می خوام دست از سرم بردارید..من حاضر نیستم جلوی اون عرب های عوضی برقصم..نمی خوام به تن وبدنم خیره بشن.. چند لحظه نگاهم کرد..یه دفعه زد زیر خنده..سرشو گرفته بود بالا وبلند بلند می خندید.. از خنده ی بی موقع ش حرصم گرفت..صورتش سرخ شده بود.. سرشو اورد پایین..همونطور که نگاهم می کرد با لحن مسخره ای گفت :تو داری به من دستور میدی؟..اینکه دلت چی می خواد برام مهم نیست..همون کاری رو می کنی که من میگم.. با غیض گفتم :نمی کنم..من جلوی اون عرب ها نمی رقصم..به فکر یکی دیگه باشید.. به طرفم خیز برداشت و موهامو گرفت تو دستش..انقدر این عملش غیر منتظره بود که شوکه شدم.. غرید :خوب گوش کن ببین چی میگم..تو درست مثل یه برده برای من کار می کنی..بهتره از الان جایگاهت رو بدونی..دور بر ندار..تو شب مهمونی جلوی مهمون های من می رقصی..انقدر خاص و چشم گیر که دهان همه باز بمونه.. بلند تر داد زد :وگرنه باهات کاری می کنم که تا عمر داری از کرده ت پشیمون بشی..من همیشه انقدر خونسرد نیستم دخترجون..پس با دم شیر بازی نکن.. هلم داد..کمرم محکم خورد به دیوار..درد بدی توی تمام بدنم پیچید..ابروهامو کشیدم تو هم..لبام رو محکم رو هم فشردم تا صدای ناله م بلند نشه.. به طرف میز مشروب رفت ولیوانش رو برداشت.. اشکم در اومده بود..ولی نباید کوتاه می اومدم..دیگه صبرم تموم شده بود.. براش رقصیدم بستش نبود؟!..حالا ازم می خواد مثل رقاصه ها رفتار کنم؟!..بعد هم بی حیثیتم کنه؟!.. -من نمی رقصم.. انقدر بلند و کوبنده این حرفم رو زدم که لیوان توی دستش خشک شد.. با تعجب برگشت ونگاهم کرد..عصبانی شد.. --خیلی رو داری..هنوز هم رو حرف خودتی؟.. لیوانش رو محکم کوبید روی میز وبه طرفم اومد.. با ترس تو خودم جمع شدم.. شونه م رو گرفت ومنو کشید سمت خودش.. یه دستش رو دور کمرم حلقه کرد وبا اون یکی دستش هم فکم رو محکم گرفت و فشرد.. زیر لب غرید :که نمی خوای با من راه بیای اره؟..خیلی خب ..نشونت میدم.. همونطور که تو بغلش بودم دستم رو کشید..به طرف دری که انتهای اتاق بود رفت..تقلا می کردم..التماس نمی کردم.. فقط مرتب تکرار می کردم :ولم کن..دست از سرم بردار.. اون هم بی توجه منو می کشید..زورش واقعا زیاد بود..توان مقابله باهاش رو نداشتم.. در اتاق رو باز کرد..همونطور که تو بغلش بودم در رو قفل کرد..انقدر حالم بد بود و ترسیده بودم که به اطرافم نیم نگاهی هم ننداختم.. پرتم کرد رو تخت..با ترس عقب عقب رفتم وگفتم :می خوای چکار کنی؟!.. در حالی که گره ی کراواتش رو باز می کرد با تحکم گفت :می خوام حالیت کنم اینجا کی دستور میده..حق انتخاب با کیه..ولت کردم فکر کردی خبریه اره؟.. با حرص جملاتش رو بیان می کرد..رنگ از رخم پرید..احساس کردم دیگه روح تو بدنم نیست.. از سرمایی که به تنم افتاد به خودم لرزیدم..خدایا اینجا دیگه کسی نبود که نجاتم بده.. انقدر ترسیده بودم که نمی تونستم لب از لب باز کنم..همین که می خواستم یه چیزی بگم فکم بسته می شد.. لبام می لرزید..بغض کرده بودم..اشک تو چشمام حلقه بسته بود.. درحالی که طول و عرض اتاق رو طی می کرد با حالت عصبی دکمه های پیراهنش رو باز کرد..با یه حرکت پیراهنش رو در اورد..پرت کرد طرفم..جیغ کشیدم و رفتم عقب..پیراهنش افتاد رو تخت.. با ترس ولرز نگاهش کردم..یه رکابی مردونه ی سفید به تن داشت که جذب هیکلش شده بود.. اون رو هم در اورد و به طرفم پرت کرد.. حس می کردم هران از حال میرم..لبای لرزونم رو از هم باز کردم وتنها صدای خفه ای که ازتوی گلوم در اومد (نه) بود .. ولی نمی دونم شنید یا نه..به طرفم خیز برداشت..همچین جیغ کشیدم که از صدای جیغم خودم هم وحشت کردم..دستامو جمع کرده بودم و به روی شکم خم شده بودم.. شونه م رو گرفت و محکم منو کشید جلو..جیغ می کشیدم..دست وپا می زدم..اشک صورتم رو خیس کرده بود.. منو خوابوند رو تخت..پاهامو اوردم بالا ..با دستش پس زد..دستامو جمع کردم..با یه دستش برد بالای سرم نگه داشت.. رگ گردنش متورم شده بود..صورتش سرخ شده بود.. همراه با جیغ گفتم :توروخدا ولم کن..با من کاری نداشته باش..توروخدا.. هیچی نمی گفت..انگار کر شده بود..هر چی بیشتر دست وپا می زدم..اون بیشتر تحریک می شد..یک دفعه یه طرف صورتم سوخت..سوزشی که باعث شد برای لحظه ای گیج بشم.. دیگه جیغ نمی کشیدم..ولی به هق هق افتاده بودم.. داد زد :بهتره خفه شی..من تورو نیاوردم اینجا که راست راست بگردی و بهم دستور بدی..باید جایگاهت رو بشناسی..می خواستم این لحظه رو برام رویاییش کنی..ولی نخواستی باهات مثل ادم رفتار کنم..وحشی هستی..پس باهات وحشیانه رفتار می کنم.. با یه حرکت یقه ی لباسم رو گرفت و کشید..جیغ خفیفی کشیدم..حنجره م می سوخت..لباسم از وسط جر خورد..نگاه خیره ش به بدنم بود.. هر کار کردم دستامو ازاد کنم تا جلوشو بگیرم نشد..محکم منو گرفته بود.. گرمی دستش رو روی پوست شکمم حس کردم..دستش رو اورد بالا..بالا و بالاتر..داغ بود.. تن من مثل مرده سرد ویخ زده بود..روحی تو بدنم نبود..بی روح و بی احساس..زخم خورده ی روزگار.. به بدنم دست می کشید..صدای نفس هاش که تند شده بود رو به راحتی می شنیدم .. روم خم شد..تنش داغ بود..لذتی نداشت..برعکس چندشم شده بود..چشمامو بسته بودم..اشک بی محابا از چشمانم جاری شد..قلبم تیر می کشید.. صدای اریا توی سرم بود.. (اریا :نمی تونم ببینم عزیزترینم جونش در خطره..هر روز نگرانشم..اگر چیزیش بشه می شکنم..اگر بهارم چیزیش بشه..طاقت نمیارم..).. اریا کجایی که ببینی عزیزترینت..بهارت در چه وضعیتیه؟..کجایی که ببینی؟..منو ببخش..اریا منو ببخش.. صدای هق هقم بلندتر شده بود..خدایا همین الان جونمو بگیر..ولی نذار این پست فطرت منو نابود کنه.. حیثیتم..شرفم..ارزش هام..همه و همه تو دستای این نامرده..نذار ازم بگیره خدا..نذار.. صورتش رو اورد نزدیک صورتم..لب های داغش رو می کشید به گونه م..سرمو تکون دادم تا صورتشو بکشه کنار..ولی با این کارم وضع بدتر شد.. چونم رو سفت گرفت تو دستش و با یه حرکت لبهاشو گذاشت رو لب هام..انقدر محکم منو می بوسید که بعد از چند لحظه دیدم لبام بی حس شده..دردم گرفته بود..جیغم توی گلوم خفه شده بود.. بیشتر تقلا کردم تا لباشو برداره ولی اون حریص تر از این حرف ها بود..دستشو به رونم کشید..پای چپم رو اورد بالا ولی من با حرص پامو خوابوندم.. اون هم خشونت نشون داد و رونم رو محکم کشید بالا.. بالاخره لبامو ول کرد..چشمام سیاهی می رفت..اشک دیدم رو تار کرده بود.. بهار داره کارتو تموم می کنه..سکوت نکن..یه چیزی بگو..شده التماسش رو بکن..نذار ادامه بده..تو اگر بتونی از اینجا فرار کنی باید پاک بری بیرون..اگر به نابودی کشیده بشی دیگه راه فراری نداری.. هدفت.. انگیزت.. لگد مال میشه.. پس..نذار.. دیدم داره لباسمو می کشه پایین.. دیگه تحملم تموم شد..داد زدم :توروخدا..تورو به تموم مقدسات قسم میدم..با من کاری نداشته باش..هر کاری بگی می کنم..باشه..قول میدم برای عرب ها..برای مهمونات برقصم..هر چی بگی گوش می کنم..دیگه رو حرفت حرفی نمی زنم..فقط اینکارو با من نکن..خواهش می کنم..التماس می کنم.. ولم کن.. هنوز دستشو به پام می کشید.. لباش رو اورد کنار گوشم وگفت :دیگه دیر شده گربه ی کوچولو.. اون موقع که باید به حرفم گوش می کردی اینکارو نکردی.. با التماس گفتم :باشه..من حرفی ندارم..من قبول کردم که تو چنگال تو اسیرم..قبول کردم که حق انتخاب ندارم..همه ی این ها رو قبول دارم..برات می رقصم..میذارم به اون لذتی که می خوای برسی..ولی الان با من کاری نداشته باش. . اروم سرش رو بلند کرد..نگاهش مشکوک بود..چند لحظه توی چشمام خیره شد..سعی کردم به چشمام تا می تونم رنگ التماس بدم.. -- از کجا بدونم که بعد زیرش نمی زنی؟!.. - از اونجایی که من راه فراری ندارم..از اونجایی که توی این عمارت اسیرم..چه کاری از دستم بر میاد؟.. لباشو جمع کرد و گفت :چرا الان نمیذاری کار رو تموم کنم؟.. با ناله گفتم :چون امادگیش رو ندارم..چون نمی خوام اولین تجربه م اینجوری باشه..ولی قول میدم همون شبی که می خوای ..به بهترین نحوه ممکن از لذت واقعی سیرابت کنم..قول میدم.. هنوز توی چشمام خیره بود..باید خامش می کردم..باید بازیش می دادم..احساس می کردم کم کم داره نرم میشه.. نگاهش از چشمام به روی لبهام افتاد..سرشو خم کرد..لباشو روی لبام گذاشت..داشت منو می بوسید.. خواستم سرمو بکشم که یه فکری به سرم زد..اگر باهاش راه بیام به یقین میرسه که به حرفم عمل می کنم..ولی اگر لج کنم و بکشم کنار شک می کنه که حرفام درست باشه.. پس گذاشتم با خیال راحت لبامو ببوسه.. سیاست واقعی این بود.. خدایا به خاطر حفظ شرف و ارزش هام باید تن به چه کارهایی بدم؟!.. وقتی لباش رو برداشت تو نگاهش چیز خاصی ندیدم..فقط بدون اینکه نگاهم کنه با اخم از روم بلند شد.. سریع تو جام نشستم..با قی مونده ی لباسم رو گرفتم جلوم.. از روی میز کنار تخت جعبه ی طلایی سیگارش رو برداشت..یه دونه ازتوش در اورد و روشنش کرد.. همانطور که دودش رو می داد بیرون گفت :برو..ولی وای به حالت اگر دست از پا خطا کنی..مطمئن باش اگر اینبار به حرفم گوش نکنی..یا بخوای منو دور بزنی..بدتر از اینها در انتظارته..شک نکن.. بدون هیچ حرفی..از روی تخت بلند شدم..خواستم از اتاق برم بیرون که دستمو گرفت..قلبم اومد تو دهانم.. با ترس برگشتم ونگاهش کردم..اخم غلیظی بر پیشانی داشت.. با لحن قاطعی گفت :شنیدی چی گفتم؟.. با صدای لرزانی گفتم :بله..شنیدم.. سرشو تکون داد وگفت :خوبه.. دستمو ول کرد..مثل اهویی که از چنگال شیر فرار کرده به طرف در دویدم..سر و وضعم خوب نبود..در دوم رو که باز کردم نگاهی به اطرافم انداختم..کسی نبود.. خواستم برم بیرون که یکی از خدمه ها سر وکله ش پیدا شد..سریع درو بستم.. اه..لعنتی.. بعد از چند لحظه دروباز کردم..رفته بود..به سرعته باد خودم رو رسوندم تو اتاقم.. در رو بستم..پشتم رو به در تکیه دادم..نفس نفس می زدم.. با پاهای بی جونم به طرف تخت رفتم..نشستم..چشمامو بستم..چندبار پشت سرهم نفس عمیق کشیدم.. خدایا شکرت..نزدیک بود کارمو تموم کنه.. روزگار به اندازه ی کافی بهم زخم زده..خداکنه زخمی تر از این نشم.. چون دیگه توانش رو ندارم.. این شعر مرتب توی سرم تکرار می شد.. وصف حال من بود.. (ما شقايق های باران خورده ایم سيلی نا حق فراوان خورده ايم ساقه ی احساسمان خشكيده است زخم ها از باد و طوفان خورده ايم تا چه بوده تاكنون تقصيرمان تا چه باشد بعد از اين تقديرمان) خدایا تقدیر من بعد از این چیه؟!..اخر وعاقبتم چی میشه؟!..
به لباسم نگاه کردم..یه لباس سبزه براق که همخونی جالبی با رنگ چشمام داشت.. تقریبا پوشیده ترین لباس رو انتخاب کرده بودم..یقه بسته بود ولی قسمت بازو ها وشونه تور بود..روی سینه پر از سنگ های نقره ای و سبز و زنجیر ها و ریشه های براق بود..قسمت شکم هم تور کار شده بود و این قسمت هم زنجیر و ریشه داشت..روی کمر وباسن هم درست مثل جلوی سینه به همون شکل کار شده بود..3 ردیف ریشه ..همراه زنجیرهای براق.. دامنش بلند بود وجوری طراحی شده بود که وقتی می چرخیدم مثل چتر دورم باز می شد..یه شال حریر سبز..درست همرنگ لباس هم داشت..نقابش رو روی صورتم مرتب کردم.. موهام رو ندیمه فر درشت داده بود..یه طرف جمع کرده بود با گیره بسته بود.. توی اینه به خودم نگاه کردم..نگاهم روی لباس و درخشندگیش می چرخید..روی پلاک (الله)ثابت موند.. دستمو اوردم بالا..بغض کرده بودم..خواستم زنجیر رو از دورگردنم باز کنم ولی یه حسی این اجازه رو بهم نداد..شرمم می شد با وجود زنجیر اریا که توی گردنمه..خودم رو جلوی اون مرتیکه به نمایش بذارم.. از..اریا..مامان..خدا..خجالت می کشیدم..ولی باز هم نتونستم بازش کنم..فقط نگاهم رو از روش برداشتم.. این یادگار اریاست..تا اخر عمرم باید به گردنم باشه..از خودم جداش نمی کنم..هرگز.. قطره اشکی که می اومد تا از گوشه ی چشمم به روی گونه م بچکه رو با نوک انگشتم گرفتم.. نباید گریه کنم..نباید ضعف نشون بدم..باید محکم باشم.. چشمامو بستم..زیر لب زمزمه کردم :مامان..منو ببخش..اریا منو ببخش..هر دوی شما رو از دست دادم..تنهام..چاره ای ندارم..می ترسم..می ترسم دست اون عربای پست بیافتم..می ترسم اونا هم همون کاری رو با من بکنند که با الیا کردند.. چشمامو اروم باز کردم..زمزمه وار گفتم :برام دعا کنید.. نگاه اخر رو توی اینه به خودم انداختم..باید می رفتم..باید ادامه می دادم..باید خلاف جریان رودخونه حرکت می کردم..حتما امیدی هست.. از اتاق رفتم بیرون..ندیمه توی راهرو منتظرم بود..افتاد جلو من هم پشت سرش رفتم.. اتاق شاهد درست اون طرف سالن بود..ندیمه جلوی در ایستاد..تقه ای به در زد.. بعد از چند لحظه صداش رو شنیدیم.. شاهد :بیا تو.. ندیمه همون بیرون موند..در رو باز کردم ورفتم تو..در رو بستم.. نگاهی به اتاق انداختم..خیلی خیلی بزرگ بود..دور تا دور اتاق صندلی های استیل چیده شده بود..یه میز بزرگ وسط بود..یه میز شیشه ای مستطیلی شکل هم کنار دیوار بود که روش پر بود از شیشه های رنگی مشروب.. به اتاق خواب شبیه نبود..سمت چپم یه دستگاه بزرگ پخش قرار داشت..انتهای اتاق یه در بود که باز شد.. سیخ سرجام وایسادم..احساس می کردم قلبم توی دهانمه..ضربانش انقدر بلند بود که امکان می دادم هر ان از سینه م بزنه بیرون..دستام یخ کرده بود.. نباید استرس داشته باشم..مسلط باش بهار..اروم باش.. ولی چجوری؟!..استرس داشتم..چندبار پشت سر هم نفس عمیق کشیدم..به خودم اومدم.. شاهد تو درگاه اتاق ایستاده بود..نگاهش رواز پاهام تا توی چشمام کشید..به طرفم اومد..ولی وسط راه ایستاد..یه بلوز مردونه به رنگ لیمویی همراه با کراوات سفید وشلوار سفید به تن داشت..ترکیب جالبی شده بود..جذاب تر نشونش می داد.. نگاهم جدی وبی تفاوت بود..میخواستم این نگاه سرپوشی باشه بر روی تشویش درونم..نباید می فهمید که استرس دارم.. به طرف میزی که روش شیشه های مشروب قرار داشت رفت..یه لیوان برداشت..در بطری رو باز کرد..کمی از محتویات شیشه رو ریخت تو لیوان..رنگش قهوه ای روشن بود..همه رو یه ضرب داد بالا.. خدایا نکنه می خواد مست کنه؟!..خاطره ی خوبی ازاین مست کردن ها نداشتم..یه بار کیارش توی شمال نزدیک بود تو عالم مستی کار دستم بده یه بار هم توی اون مهمونی کوفتی..اون مرد عوضی.. ولی اگر اریا کمکم نکرده بود ..الان..وضعم بدتر بود.. دوباره به یادش افتادم..تصویر صورت جدی ولی مهربونش جلوی چشمام بود..صداش..سربه سر گذاشتناش اون شب خونه ی کدخدا..خدایا..بوسه هاش..اغوش گرمش.. دوباره بغض نشست توی گلوم.. یه ان به خودم گفتم :بهار تو اینجا چکار می کنی؟!..بین این همه ادم خوک صفت!..تو که عاشق بودی!..اریا که بهت قول داد بر میگرده!..پس اینجا چکار می کنی؟!.. ولی هیچ کدوم از این ها دست من نبود..نمی تونستم جلوشو بگیرم.. باهاش هم قدم میشم..تا جایی که به اون چیزی که می خوام برسم.. فعلا نمی تونم کاری بکنم.. بغضم رو قورت دادم..صدای شاهد رو شنیدم..نگاهمو کشیدم روی صورتش..لیوان مشروب رو تو دستاش تکون می داد.. --بیا جلو.. برو بهار..بازی شروع شد.. اروم با قدمهای شمرده رفتم جلو..به طرفم اومد..یه چرخ دورم زد.. --خوبه..باید ببینم الیا تونسته اماده ت کنه یا نه؟.. توی چشمام زل زد وگفت :امیدوارم بدونی که اگر رضایتمو جلب نکنی چی میشه.. فقط سرمو تکون دادم..صاف و صامت سرجام ایستاده بودم.. باید همه ی مهارتم رو به کار می گرفتم..اگر توی این عمارت می موندم می تونستم خودمو نجات بدم ولی خارج از اینجا و پیش اون عربای عوضی این امکان وجود نداشت.. براش می رقصم..ولی نمیذارم خوردم کنه.. بذار این دور گردون بچرخه.. بالاخره نوبت من هم میرسه.. دستشو برد سمت پخش و روشنش کرد.. --شروع کن.. صدای بلند موسیقی عربی توی اتاق پیچید.. اولش ریتمش اروم بود.. لا تسالني حبيبي عزيزم از من نپرس مين مثلي بيحبك که چه کسي مانند من دوستت دارد دستامو بردم بالا..شال حریر توی دستام بود..با ژست خاصی گرفتم رو صورتم.. فقط چشمام بیرون بود..کف دستامو به هم چسبوندم..با اهنگ به بدنم موج دادم.. ریتم اروم بود..من هم اروم ریتم رو رعایت می کردم.. عندك تلاقي الجواب جواب را در خودت پيدا خواهي کرد لو تسال قلبك جواب اين سوال در قلب توست یه طرف شال و اروم اوردم پایین..از پشت نقاب نگاهش کردم.. چشم ازم بر نمی داشت..محو من شده بود.. مين مثلي قلي مين به من بگو چه کسي درعشق مثل من است يا غالي اي باارزشترين انسان كان حبك من سنين عشق تو سالهاست في بالي که در ذهنم وجود دارد تیک رو با کمرم رعایت کردم..به راست..به چپ.. شال رو کامل اوردم پایین.. نار شوقي و الحنين آتش دلتتگي و اشتياقم يا غالي اي گرانبهاترين انسان سینه م..بعد کمرم..دستامو بردم تو موهام.. ويل ويلي آه يا ويل واي واي اي واي وين حالي چه به روز من آمده است شال رو انداختم و چرخیدم.. ااااااااااااااااااااه طبق اموزشی که دیده بودم..به دستام موج دادم و در همون حال کمرم رو می لرزوندم.. شونه و کمر و باسنم رو همراه ضرب تکون می دادم.. ریشه های لباسم لرزش های بدنم رو به خوبی به نمایش گذاشته بود.. لا تسالني لا از من نپرس نه نپرس مين الي بهوا که من عاشق چه کسي هستم ماعندي غيرك بقلبي غير ازتو کس ديگري در قلبم وجود ندارد و انت الي بهوا و من عاشق توهستم لرزشش رو با ریتم تند کردم.. اینجاش فقط اهنگ بود.. با حالت خاصی همراه با رقص به طرفش رفتم..روبه روش ایستادم.. یه موج به کمرم دادم و پشتمو بهش کردم.. صورتم رو تو حالت نیمرخ قرار دادم.. لاتسالني حبيبي عزيزم از من نپرس مين مثلك بيحبك که چه کسي مانند من دوستت دارد عندك تلاقي الجواب جواب را در خودت خواهي يافت لو تسال قلبك جواب اين سوال در قلب توست روبه روش ایستادم..از پشت نقاب چشمامو دوختم توی چشمای خاکستریش.. شونه م رو بردم عقب و کمی بعد همونطور که به کمرم تیک می دادم به طرفش خم شدم.. نار حبك من زمان آتش عشقت مدتهاست که در من شعله مي کشد يا ويلي اي واي وين شوقك يالي كان کجاست آن همه اشتياق تو که براي ديدن من بود يا عيني اي کسي که مانند چشمم برايم ارزش داري گرمیه دستشو روی کمرم حس کردم..خیلی اروم خودمو کشیدم عقب.. شوق قلبك و الحنان اشتياق قلبت و مهربانيت يا ويلي اي واي ويل ويلي آه ويل واي واي اي واي ناسيني تو من را فراموش کرده اي ااااااااااااااه همونطور که به باسن و کمرم لرزش می دادم..چند دور چرخیدم و رفتم وسط.. لیوان نوشیدنیش دستش بود و با اخم کمرنگی زل زده بود به من.. میخ کمرم شده بود.. با تموم شدن اهنگ ژست خاصی گرفتم.. لیوانش رو گذاشت رو میز.. این پست هم رقص داره..اهنگ هم داره..ولی اهنگ رو باید از اول رقص بهار تا اخرش گوش کنید..یعنی اصلا جا نندازین..چون کارها و نگاه ها و حرکاتشون رو باید می نوشتم دیگه شعر و معنی رو نذاشتم..تمام اهنگ رو همراه رقص گوش کنید.. برای دانلود اهنگ اینجا رو کلیک کنید.. وسط اتاق ایستاده بودم..قفسه ی سینه م از زور هیجان و حرکات رقص بالا و پایین می شد.. چندبار پشت سر هم نفس عمیق کشیدم.. به طرفم اومد..درست روبه روم ایستاد..احساس می کردم دیگه جونی توی پاهام نیست..منی که انقدر به عقایدم محکم بودم..اونا رو با ارزش می دونستم..حالا اینطور جلوی این مرد داشتم می رقصیدم..فقط برای حفظ شرفم.. نمی دونستم قراره باهام چکار کنه..شاید کاری صد برابر بدتر از شیخ های عرب..ولی همه ی امیدم به این بود که هر چی نباشه یه ایرانیه..خون ایرانی توی رگ هاش جاریه.. صداش لرزه به تنم انداخت.. -بد نبود..معلومه با این اهنگ خیلی خوب تمرین کردی..ولی.. با ترس نگاهش کردم..چشماشو ریز کرد ونگاه دقیقی بهم انداخت.. -- باید با یه اهنگ دیگه هم برام برقصی..اهنگی که خودم انتخاب می کنم..فکر نکنم با اون رقصیده باشی..اگر اینبار هم تونستی از پسش بر بیای.. حرفش رو ادامه نداد..عصبانی شده بودم..دستامو مشت کردم و صدامو تو گلوم خفه کردم.. دلم می خواست سرش داد بزنم :عوضی..برات رقصیدم..بست نبود؟!..چرا عذابم میدی؟!.. همون رقص اول هم خیلی رو خودم کار کردم که به چشمش بیاد..اینکه قبولم بکنه..ولی مثل اینکه دست بردار نبود.. اشک توی چشمام حلقه بست..دلم می خواست فرار کنم..از اون اتاق لعنتی..از این ادم پست..از این عمارت..از همه ی ادم هایی که توی این شهر هستند.. ولی ای کاش می شد..همه ی زندگی من شده ای کاش..ای کاش.. باید سکوت می کردم..نباید مخالفت می کردم..می ترسیدم..تهدیدی که کرده بود من رو تا سرحد مرگ می ترسوند.. اینکه منو بده به شیخ های عرب..اون ها هم به بدترین شکل ممکن با کارهای کثیف و غیرانسانیشون روزی هزار بار عذابم بدند.. توی این مدت چیزهای خوبی در موردشون نشنیده بودم..همه ش ترس..دلهره..مجبور بودم سکوت کنم..همه ش اجبار..خدایا پس کی می تونم برای خودم تصمیم بگیرم؟!..دارم دق می کنم.. بدون هیچ حرفی رفت سمت پخش .. دکمه ش رو زد.. صدای اهنگ توی اتاق پیچید..کناری ایستاد و به من خیره شد.. دستامو بردم بالای سرم و همراه با ریتم دستامو تکون می دادم..درست مثل موج دریا..از روی دستام تا روی کمرم.. اروم دستم رو اوردم پایین..همونطور که به کمرم لرزش می دادم چند بار چرخیدم.. زانو زدم..سرمو خم کردم..چندبار موهامو لرزوندم و در همون حال سرمو می چرخوندم..احساس می کردم سرم داره گیج میره..هنوز به این روش عادت نکرده بودم..چشمامو محکم روی هم فشار دادم.. برای اینکه پی به حالتم نبره ..دیگه موهامو تکون ندادم و درهمون حالت که موهام جلوی صورتمو پوشونده بود شونه و قسمت سینه م رو لرزوندم.. بغضم رو قورت دادم..بعد از چند لحظه احساس کردم حالم کمی بهتره..همونطور که شونه م رو با ریتم می لرزوندم از جام بلند شدم.. ریتم جوری بود که باید چندجا رو تیک می زدم وچندجا رو هم باسنم رو می لرزوندم.. نگاهش کردم..با انگشت به نقابم اشاره کرد..یعنی بازش کنم..در حین رقص دستمو اوردم بالا و گره ی نقاب رو باز کردم..نقاب افتاد جلوی پاهام.. هم لبام و هم گلوم از زور اضطراب خشک شده بودند..نفس برام نمونده بود..عرق کرده بودم.. اومد جلو..به بازوم دست کشید..نامحسوس خودم رو کشیدم عقب..با اهنگ چند دور چرخیدم..هماهنگ و مسلط.. دستامو باز کردم..نگاهم به لوستری بود که از سقف اویزون بود..نورش چشمم رو زد..با هر چرخش من لوستر هم دور سرم می چرخید..تموم تلاشم رو می کردم که نظرش جلب بشه.. دیدم باز داره میاد به طرفم..هیچ کاری نکردم..به رقصیدنم ادامه دادم..دستشو به طرفم دراز کرد..بی توجه بهش یه چرخ دورش زدم..پشتم رو بهش کردم..با حرکات موزون وخاصی دستمو اوردم بالا و به کمرم موج دادم.. حرکاتم هماهنگ بود..خواستم برم جلو که از پشت بازوهامو گرفت..سعی کردم با حالت رقص دستمو در بیارم..ولم کرد..چرخیدم و رفتم وسط..می ترسیدم..قلبم دیوانه وار خودشو رو به سینه م می کوبید.. هر قدمی که من با رقص می رفتم عقب اون هم به همون موازات می اومد جلو..می دونستم قصدی داره.. حرکاتم رو تندتر کردم..رفتم وسط اتاق..نگاهش روی من بود..با قدم های بلندی خودش رو به من رسوند..پشتم ایستاد.. درجا ایستاده بودم و کمرمو می لرزوندم..از پشت کمرم رو گرفت..خشک شدم..دیگه نتونستم حرکت بکنم.. خواستم به بهانه ی رقص از تو بغلش بیام بیرون.. ولی سفت منو چسبیده بود.. همون موقع اهنگ هم تموم شد..
-- از پنجره دیدم که داداشم به تیر چراغ برق تکیه داده و بازوهاشو بغل کرده و داره از سرما می لرزه..همونطورکه نگاهش می کردم اشک قطره قطره از چشمام به روی صورتم می چکید.. اون شب وقتی بابا خوابید مامان دروباز کرد وداداشم رو اورد تو..بیچاره سرمای بدی خورد..2 شب توی تب سوخت..معجزه بود که حالش خوب شد..همه مون می گفتیم دیگه زنده نمی مونه.. دیگه خسته شده بودم..سرشام کتک..موقع خواب کتک...دیگه جونم به لبم رسیده بود..طاقتم تموم شد واز خونه فرار کردم..می دونم حماقت کردم ولی چاره ای نداشتم..یه شب رو تو پارک خوابیدم..بدترین شب عمرم بود.. تازه سپیده زده بود که دستی نشست روی شونه م..سرمو بلند کردم..یه خانم با لباس ورزشی بالا سرم ایستاده بود..سریع تو جام نشستم.. بهم گفت :اینجا چکار می کنی؟!..ترسیده بودم..حرفی نزدم..بهش نمی خورد زن بدی باشه..صورتش مهربون بود..کمی باهام حرف زد..انقدر اروم و متین حرف می زد که بهش اعتماد کردم.. دستمو گرفت وبلندم کرد..گفت که منو می بره خونه ش..یه ماشین مدل بالا داشت..نشستیم توش..تو مسیر براش همه چیزو گفتم..از خودم..از خانواده م..دلداریم می داد..1 هفته توی خونه ش بودم..اسمش زری بود..همه جوره بهم می رسید..زن تنهایی بود و هیچ کسی رو نداشت.. یه شب توی خونه ش مهمونی ترتیب داد..توی اون مهمونی چندتا مرد رو بهم معرفی کرد که گفت: اینها تو دبی شرکت تجاری دارند ومی تونند دست تورو اونجا بند کنند.. ذوق کرده بودم..اینکه می تونم کار کنم..اون هم کجا؟..دبی!..شهری که شنیده بودم واقعا زیبایی های خاصی داره!.. ولی من نه شناسنامه داشتم نه پاسپورت..بهم گفت که بسپرم به خودش.. به 2 هفته نکشید هم پاسپورتم اماده شد هم بلیط سفرم به دبی..دیگه رو ابرها بودم..هر شب رویای دبی رو می دیدم.. بالاخره رفتم..توی فرودگاه یکی از همون مردها اومد استقبالم..بهم حس غرور می داد..اینکه انقدرمهم شدم که الان توی دبی هستم ویکی از مردان پولداراونجا به استقبالم اومده.. ولی کابوس های من دقیقا از همونجا شروع شد.. دیگه اشک نمی ریخت..صداش گرفته تر از قبل بود.. --اون مرد تاجرنبود..برای شیخ های عرب کار می کرد..دخترهای ایرانی رو می برد پیششون و اونها هم پول خوبی در قبالشون می دادند.. نگاهم کرد وبا پوزخند گفت :شیخ های عرب خواهان دخترهای ایرانی هستند..دختر بین 14 سال تا 20 سال..همیشه هم میگن که دختر ایرانی عالیه..عرب ها حاضرن کلی پول خرج کنن ولی به پای دخترای ایرانی بریزند.. من هم درست مثل تو سرسختی می کردم..پا نمی دادم..می دونی باهام چکار کردن؟!.. هیچی نگفتم..فقط منتظر چشم به دهانش دوختم.. -- لختم کردن و تا می تونستن ازم عکس وفیلم گرفتن..بهم گفتند اگر باهاشون راه نیام عکس ها و فیلم ها رو توی اینترنت پخش می کنند..یا می فرستن برای خانواده م..ترسیده بودم..پدرم برام مهم نبود فقط مادر وخواهر برادرام..نمی خواستم این عکس ها رو ببینن..مادرم می مرد..کارم از اول هم درست نبود..زیادی رویایی فکر می کردم..خریت کردم.. شب سوم توی عمارت شیخ..همه ی حیثیتم رو از دست دادم..دیگه دختر نبودم..به کمک اون فیلم ها و عکس هایی که ازم گرفته بودند مجبورم می کردن براشون برقصم..جلوشون نوشیدنی بگیرم..برای مهموناشون عشوه بیام..انقدر بینشون رقصیده بودم که تقریبا حرفه ای شده بودم.. دیگه ترس تو دلم جایی نداشت..اب دیده و همه کاره.. هیچی برام مهم نبود..شده بودم یه ادمکه کوکی که هر طور می خواستن کوکم می کردند تا با رقصم شادشون کنم.. تا اینکه توی یکی از مهمونی ها شاهد منو دید..یه مرد دورگه ی ایرانی وعرب..اصلیتش ایرانی بود..ولی غیرت یه ایرانی رو نداشت.. اونجا رقص منو دید وگفت که منو میخره تا به دخترای عمارتش رقص یاد بدم.. هیچ حسی نداشتم..برام اهمیت نداشت..پیش خودم می گفتم اونجا هم یه اشغال دونیه مثل اینجا.. ولی اشتباه می کردم..من تو عمارت شاهد معلم رقص بودم نه یه بدکاره..وقتی با شاهد به اینجا اومدم تازه فهمیدم از شرعرب ها راحت شدن یعنی چی.. اینجا یه بدکاره نبودم..در حد معلم رقص باهام برخورد می شد..تا جایی که کم کم اون حس های بد وعذاب اور ازم دور شدند..هنوز هم نسبت به اطرافم بی اهمیتم..ولی دیگه عذاب نمی کشم.. هر دو سکوت کرده بودیم..به سرگذشت الیا فکر می کردم..اینکه چرا باید اینطور سختی ها و مشکلات زندگی بهش فشار بیاره که تو اوج جوونی..از خونه ش فرار کنه و گیر یه همچین ادمایی بیافته؟!.. یعنی من هم یکی میشم مثل اون؟!.. از کنارم بلند شد..رو به روم ایستاد.. لبخند ماتی زد وگفت :اینها رو گفتم که بدونی همچین جای بدی هم نیومدی..بدتر ازاینجا هم وجود داره..فعلا شاهد ازت رقص می خواد..احتمالا بعد هم پذیرایی از مهموناش..اینکه بهت نزدیک بشه نباید برات مهم باشه..چون تنها چیزی که اینجا بی اهمیت میشه همین ناپاکی ماهاست.. نمی دونم شاهد می خواد با تو چکار کنه..هیچ کس نمی دونه..فقط زبیده از همه ی کارهاش باخبره.. دخترایی رو که میاره و کارهایی رو که به سرشون میاره رو من ازشون بی خبرم..پس نمی تونم چیزی بگم..تا حدی که می دونستم برات گفتم.. ولی از سرسختیت خوشم میاد..فکر نکنم شاهد از دختر های سرسخت به اسونی بگذره.. کمی نگاهم کرد..بعد هم بدون هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون.. نگاهم به در بسته بود.. ولی صدای الیا توی سرم می پیچید.. (فکر نکنم شاهد از دخترهای سرسخت به اسونی بگذره).. الیا خیلی دقیق و با حوصله تیک ها و لرزش های رقص عربی رو بهم اموزش می داد.. وقتی از الیا شنیدم که اگر با شاهد راه نیام منو میده دسته شیخ ..تصمیم گرفتم کمی با سیاست رفتار کنم..اگر می خواستم به هدفم برسم نباید باهاش لج می کردم.. البته هیچ جوری هم قصد نداشتم باهاش کنار بیام یا هرکاری گفت رو انجام بدم..اما لج بازی بیخودی هم کار دستم می داد..با این جماعت نمی شد لج کرد..غرورم رو حفظ می کنم..میذارم هر کار می خواد بکنه..ولی با سیاست عمل می کنم.. توی این موقعیت این تنها راهیه که برام می مونه..اگر ساده بگیرم تهش به شکست ختم میشه..من دختری هستم که به خدا ایمان داره..برای خودش عقاید خاصی داره..هنوز هم امیدم به خداست..من تنهام..ولی اونو دارم..اگر بخوام با شاهد راه نیام بدتر از این ها انتظارمو می کشه.. ولی باید جوری رفتار کنم که تهش خودم نابود نشم.. ******* الیا دوباره اهنگ رو اورد از اول و گفت :دقت کن بهار..اول به دستت اروم موج بده..از دست راست به چپ..خوبه.. حالا قسمت سینه رو اروم بده جلو بچرخون..لرزش بدنت رو حفظ کن..خوبه..موج رو اروم از دست به سینه و از سینه به کمر و از کمر به باسن منتقل کن..خوبه.. کمر یکی به راست یکی به چپ..همینطور ادمه بده..تیک رو رعایت کن..راست..چپ..حالا پای راستت رو بیار جلو..در حین لرزش..انگشت شصتت باید روی زمین کشیده بشه.. همه ی کارهایی رو که می گفت رو با حوصله انجام می دادم..یه لباس ساده ی عربی که مخصوص رقص بود به رنگ مشکی پوشیده بودم..روی قسمت کمرش ریشه داشت و با هر بار لرزشه کمرم ریشه ها هم به زیبایی می لرزیدند.. --مهمترین بخش رقص تو هر زمینه ای ناز وعشوه ست..یعنی اگر بتونی توی رقصت عشوه رو به خوبی به کار ببری..مطمئن باش 50 درصد راه رو رفتی..در حین رقصیدن با موهات بازی کن..خم شو بچرخونش..در همون حال به شونه ات حرکت بده و سینه ت رو نرم واروم بلرزون..خوبه.. تو قسمت باسن وکمر واقعا باید دقت کنی..حساس ترین جا همین قسمته..لرزش باید خاص باشه..لرزش کمر همراه باسن تو دو قسمت انجام میشه..باید بذاری ریشه های دور کمرت رقصت رو به رخ بکشند..عالیه..هیمنطور ادامه بده..تیک اول..خوبه..تیک دوم..خوبه..عالیه.. تمومه این تمرینات رو طی 3 هفته انجام دادیم.. تیک ها رو رعایت می کردم..فقط کمی توی قسمت لرزش کمر و باسن مشکل داشتم که الیا می گفت به مرور بهتر میشه.. توی این مدت یک بار هم با شاهد برخورد نداشتم..لیلی بهم گفته بود که حق ندارم برم تو باغ..اگر شاهد دستور داد باید از اتاقم بیام بیرون وگرنه باید همینجا بمونم.. غذا هم تو اتاقم می خوردم.. در کل مثل یه زندانی بودم.. ******* الیا : بهار امروز روز اخر تمرینه..تا اینجا رو خیلی عالی پیش رفتی..واقعا هوشت خیلی خوبه..فکر نمی کردم تو این مدت کم اینطور عالی رقص رو یاد بگیری..خیلی ها 1 سال هم کلاس رقص برن نمی تونن حتی کمرشون رو تکون بدن..ولی پیشرفت تو عالی بود..اینجوری بهتره..لااقل صدای شاهد هم در نمیاد..خودت که شنیدی؟..تهدیدمون کرد اگر تا 4 هفته اماده ت نکنیم ما رو تحویل شیخ میده.. با لبخند کمرنگی نگاهش کردم وگفتم :می دونم..ولی چه میشه کرد.. از الیا خوشم می اومد..دختر خوبی بود..از همون موقع که از گذشته ش برام گفت ازش خوشم اومد..چون هر روز به خاطر رقصم می دیدمش صمیمی تر شده بودیم.. اکثر قانون های اینجا رو اون بهم می گفت..لیلی رو خیلی کم می دیدم..اگر هم می دیدمش چیز خاصی نمی گفت.. ولی الیا کمکم می کرد..می گفت نمی خوام اتو دست شاهد بدی.. منم کاری نمی کردم که شاهد شاکی بشه..سپرده بودم به وقتش..الان زمانش نبود..منتظر اون موقع بودم..وقتی که به هدفم نزدیک بشم.. می دونستم خیلی زود زمانش میرسه.. فقط باید صبر کنم.. فقط صبر.. ******* شب توی اتاق دراز کشیده بودم وبه سقف زل زده بودم..گردنبند اریا بین انگشتام بود.. داشتم باهاش بازی می کردم..و در همون حال تصویر اریا جلوی چشمام بود.. تقه ای به در خورد..روی تخت نشستم..در اتاق باز شد..زبیده بود.. از همونجا با لحن سرد و خشکش گفت :اقا دستور دادن برای فرداشب خودت رو اماده کنی..میخوان توی اتاق شخصیشون براشون برقصی..بهتره از همین الان به فکر باشی.. بعد هم بدون هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون..قلبم بی محابا توی سینه م می تپید..بدنم یخ بست..می دونستم چنین لحظه ای بالاخره میرسه ولی الان که نزدیکش بودم داشتم از ترس میمردم..دستام می لرزید.. از جام بلند شدم..رفتم کنار پنجره..پنجره ی اتاق توسط نرده های اهنی حفاظ شده بود..حتی نمی تونستم توی بالکن برم..اینجا درست مثل یک قفس بود.. احساس خفگی بهم دست داد..به گلوم چنگ انداختم..بغض لعنتی..داشت خفه م می کرد..همونجا زانو زدم..زیر لب خدا رو صدا می زدم..نفسم بالا نمی اومد..تقلا می کردم..چشمام می سوخت.. دهانمو باز کردم..جیغ بلندی کشیدم..انقدر بلند که بغض توی گلوم شکست.. صدای هق هقم بلند شد.. خدایا صبرمو زیاد کن..دارم میمیرم..دارم میمیرم.. پس کی به فریادم میرسی؟..خدااااااااااا.. رو زانو خم شدم..به حالت سجده دراومده بودم.. پیشونیم رو گذاشتم روی زمین..زار می زدم..ولی کسی نبود صدامو بشنوه..کسی نبود دستمو بگیره.. خدیا بهم پشت نکن.. نجاتم بده..