رمان عشق و احساس من فصل 7
تقریبا 1 هفته گذشته بود و من همچنان توی عمارت شاهد اسیر بودم.. توی این مدت الیا هر روز می اومد پیشم..طبق دستور شاهد باید اموزش های حرفه ایش رو شروع می کرد.. یک بار خواستم فرار کنم..اون شب شاهد توی عمارت نبود..وقتی از ندیمه پرسیدم فقط یک جمله گفت رفته مهمونی.. همش به این فکر می کردم که چطور سرخدمتکارا رو گرم کنم و یه راهی برای فرار پیدا کنم..ولی از شانس بدم توی سالن پایین اکثر خدمتکارها و ندیمه ها در رفت وامد بودند.. تا زمانی که شاهد توی عمارت نبود حق نداشتم پایین برم..زبیده در نبود شاهد زمامه همه چیزرو به دست می گرفت.. طول سالن رو طی می کرد..با وجود اون نمی تونستم برم پایین..همین که رفت اونطرف..پشتش به پله ها بود..تندتند پله ها رو طی کردم ولی همین که پام به سالن رسید صداش باعث وحشتم شد.. --کجا؟!.. حرکتی نکردم.. تقریبا با صدای بلندی گفت :با تو بودم..چرا از اتاقت اومدی بیرون؟!.. اروم به طرفش برگشتم..سعی کردم اروم باشم.. -می خواستم برم تو اشپزخونه..تشنه م بود.. مشکوک نگاهم کرد.. --می تونستی زنگ رو فشار بدی..خدمتکار برات می اورد.. -خب خسته شدم از بس توی اتاق موندم..خواستم یه ذره هوا بخورم..اشکالی داره؟.. با غیض گفت :لازم نکرده..برگرد توی اتاقت..میگم خدمتکار برات اب بیاره..زود باش.. دندونامو با حرص روی هم فشردم..جرات نمی کردم حرفی بزنم..می دونستم همه رو به شاهد گزارش میده..ترجیح دادم سکوت کنم.. بدون هیچ حرفی از پله ها رفتم بالا..در اتاق رو محکم به هم کوبیدم.. اه..لعنت به همتون.. رسما زندونی شده بودم.. حتی از یه زندونی هم وضعم بدتر بود.. ******* الیا وارد اتاق شد..مثل عادت همیشه م..گردنبند اریا رو بین انگشتام گرفته بودم و نگاهش می کردم.. الیا به طرفم اومد و کنارم نشست..نگاهش کردم..با لبخند زل زده بود به من.. -چی شده؟!.. --پاشو حاضر شو.. چشمام گرد شد.. --چی؟!.. با همون لبخند از جاش بلند شد وبه طرف کمد لباس ها رفت.. همونطور که دنبال لباس مناسبی می گشت گفت :شاهد می خواد به یکی از دیسکوهاش سر بزنه..دستور داده تو هم باهاش بری..درضمن قراره من هم باهات بیام..پس پاشو حاضر شو.. با شنیدن این حرفش لبخند بزرگی نشست روی لبهام..باورم نمی شد دارم از این عمارت کوفتی میرم بیرون..حتی اگر موقت هم باشه برای من ارزشش زیاد بود.. سریع از جام بلند شدم..هیچی نمی گفتم..ولی تو دلم غوغایی بود..هم خوشحال بودم هم ناراحت.. خوشحال به خاطر اینکه برای چند ساعت از این عمارت و ادماش دور میشم..ناراحت برای اینکه باید وجود شاهد رو در کنارم تحمل می کردم..ولی خیلی خوب بود که الیا هم باهامون میاد.. -برای چی می خوایم بریم دیسکو؟!..چرا من بیام؟!.. یه بلوز یقه بسته به رنگ زرشکی براق همراه یه شلوار جین مشکی که روی قسمت باسن و کنارش طرح های زیبایی داشت به طرفم گرفت.. --شاهد گفته که تو رو هم با خودمون ببریم تا با محیط اونجا اشنا بشی..به رقصیدن دخترها توی بار دقت کنی..طرز پذیراییشون ..کلا قانون اونجا رو بشناسی..که بعد خواستی بری اونجا مشکلی نباشه.. با شنیدن حرف هاش حالم گرفته شد..نشستم رو تخت.. هه..اقا می خواست منوبا خودش ببره تا کار یاد بگیرم..با محیط اونجا اشنا بشم و بعدش هم منو بفرسته تو یکی از دیسکوهاش تا برای مشتری هاش برقصم و جلوشون خم و راست بشم..پس تصمیمش قطعی بود؟!.. الیا نگاهم کرد..به طرفم اومد..کنارم نشست..دستش رو گذاشت رو شونه م..نگاه غم زده م رو دوختم توی چشماش.. --بهار قوی باش..ضعف نشون نده..تو چه بخوای چه نخوای زیر دسته شاهدی..پس محکم وایسا..مطمئن باش شاهد ادم خیلی بدی نیست..اگر به حرف هاش گوش کنی و باهاش راه بیای..کاری باهات نداره.. در سکوت زل زده بودم به الیا..مثلا داشت دلداریم می داد..ولی این چیزها تو گوش من فرو نمی رفت.. دوست داشتم ازاد باشم..به دور از شاهد و ادم های این عمارت..برگردم کشور خودم..دلم برای خاک وطنم..خونه مون..مادرم..اریا..برای همه تنگ شده بود.. از اریا بی خبر بودم..کیارش گفت اونو کشته ولی حتی بهم فرصت نداد از این موضوع مطمئن بشم.. دوست داشتم الان ایران بودم و می رفتم پیش مادرم..سرمو میذاشتم رو سنگه سرد قبرش و تا می تونستم ضجه می زدم ..ازش کمک می خواستم..باهاش درد ودل می کردم.. من اینها رو می خوام..نه اینکه تو چنگال شاهد اسیر باشم..مثل عروسک براش برقصم..تو دیسکو برقصم و پذیرایی کنم.. من می خواستم ازاد باشم..این حق من بود..ازادی حق من بود.. قطره اشکی که گوشه ی چشمم نشسته بود رو با نوک انگشتم پاک کردم..ولی هنوز خیلی راه مونده که به ازادی برسم..باید صبر می کردم.. اگر بی گدار به اب بزنم معلوم نیست بعدش چی میشه.. لباسم رو عوض کردم..یه شال حریر به رنگ مشکی که رگه های زرشکی هم توش داشت انداختم رو سرم.. فقط تونستم همین رو از تو کمد پیدا کنم..باز از هیچی بهتربود.. همراه الیا از اتاق خارج شدم..همین که پامو از عمارت گذاشتم بیرون سرجام ایستادم.. چشمامو بستم..یه نفس عمیق کشیدم.. نه..با اینکه خارج از عمارت بودم.. ولی بوی ازادی رو حس نمی کردم.. هنوزم اسیرم.. شاهد جلو نشسته بود..راننده در عقب رو نگه داشت..من و الیا هم سوار شدیم..الیا به شاهد سلام کرد ولی من هیچی نگفتم.. ماشین حرکت کرد..نگاهم به خیابون های دبی بود ولی انگار هیچی نمی دیدم ..فکرم مشغول بود..از اینده واهمه داشتم..نمی دونستم چی در انتظارمه..همین بی خبری ها و تشویش ها باعث می شد دلشوره ی عجیبی بگیرم..هراس داشتم.. ماشین کناری توقف کرد..راننده از ماشین پیاده شد..اول در رو برای شاهد باز کرد..با ژست خاصی از ماشین پیاده شد.. راننده در طرف من رو باز کرد..همراه الیا پیاده شدیم..الیا سمت چپ و من سمت راست شاهد ایستاده بودم.. نگاهم روی تابلوی بزرگ بالای دیسکو ثابت موند..(دیسکو الماس).. یه ساختمون بلند با نمایی تمام شیشه..که با انعکاس نور چراغ های خیابون واقعا چون الماس می درخشید.. دو تا نگهبان هیکلی و چهارشونه دو طرف در ایستاده بودند..همین که نگاهشون به شاهد افتاد تعظیم کردند و با احترام در رو برامون باز کردند .. وارد یه سالنی مستطیل شکل شدیم..نور کمی داشت..راهرو توسط یک دیوار شیشه ای از سالن جدا می شد.. صدای موزیک با تن صدای کمی به گوش می رسید.. هر چی جلوتر می رفتیم..صدا هم رفته رفته بیشتر می شد..یه اهنگ ایرانی بود.. شاهد جلو می رفت..من و الیا هم پشت سرش بودیم.. صدای الیا رو کنار گوشم شنیدم.. --اینجا هم اهنگ عربی خونده میشه هم ایرانی وهم غربی..تو هر سبکی ..باید بتونی با همه شون برقصی..رمز موفقیتت اینه که بتونی مشتری ها رو جلب کنی..در اون صورت تعداد بیشتر میشه و این به نفع شاهده..اونجوری ازت راضی می مونه و تو هم این وسط سود می کنی.. پوزخند زدم..هه..سود!!..می خوام صدسال همچین سودی نصیبم نشه..حالم از خودش ودیسکو و عمارتش بهم می خوره.. خواننده و رقاصه ها سمت چپ بودند..صدای موزیک گوش فلک رو کر می کرد.. النا :اون دوتا رقاصه که روی سن هستن لباس مشکیه ایرانیه..قرمزه هم هندی..خودم تعلیمشون دادم.. بهشون نگاه کردم..دختری که لباس مشکی مخصوص رقص تنش بود کاملا از چهره ش مشخص بود که ایرانیه..اون یکی هم کمی سبزه تر بود لباس قرمز به تن داشت ولی طرح هر دو لباس شبیه به هم بود.. شاهد رفت بالای سالن..ما هم دنبالش رفتیم.. الیا :شاهد همیشه جایگاه خاصی اینجا داره..چون دیسکو متعلق به اونه از خدمه گرفته تا رقاصه ها و خواننده ها بهش احترام میذارن.. دستمو گرفت و گفت :بیا بریم اونطرف.. شاهد پشت میزی نشست ..به 1 ثانیه نکشید که جلوش پر از شیشه های مشروب ونوشیدنی شد.. همراه الیا رفتیم اون طرف..درست روبه روی شاهد..پشت میزی نشستیم..نگاهم رو به اطراف چرخوندم.. 4 تا مرد پشت میز سمت چپمون نشسته بودند.. لباساشون معمولی بود..یعنی لباس عربی تنشون نبود.. 3 تا زن با موهای رنگ کرده اینطرف نشسته بودند..سیگار می کشیدند و مشروب میخوردند..با لبخند پر از عشوه ای به اون 4 تا مرد خیره شده بودن.. سمت راستمون یه مرد هیکلی که لباس سفید عربی به تن داشت نشسته بود وبا لبخند بزرگی زل زده بود به رقاصه ها.. داشت کیف می کرد خاک بر سر..دستاشو برد بالا و یه چیزایی به عربی گفت..اون دختری که هندی بود نگاهش کرد ولبخند پر از عشوه ای تحویلش داد..اینم تند تند کلمات عربی به کار می برد.. الیا :اسم اون دختر که رو سن می رقصه ..همون که ایرانیه..المیراست..دختر خوبیه..کارش که تموم شد تورو باهاش اشنا می کنم..این یارو هم عربه ..مثلا داره قربون صدقه ی دخترا میره.. زیر لب با غیض گفتم :بره زیر گل الهی..مرتیکه ی اشغال.. الیا با لبخند نگاهم کرد.. باورم نمی شد اومدم یه همچین جایی..دیسکوی شیک و بزرگی بود..توی دیوارها وسقفش همه اینه کارشده بود..نور های رنگی از سقف به داخل اینه ها می افتاد و از انعکاسشون به داخل سالن ترکیب جالبی به وجود اومده بود.. موزیک ایرانی بود..سرم داشت می ترکید..چرا انقدر صداش بلنده؟..اه.. یکی از خدمتکارها برامون نوشیدنی اورد..الیا رو بهش یه چیزایی به عربی گفت.. بعد از رفتن خدمتکار گفت :بهش گفتم برای تو ابمیوه بیاره..می دونم که اهل مشروب نیستی.. با لبخند نگاهش کردم..برای خودش مشروب ریخت .. بعد از چند دقیقه همون خدمتکار اومد و یه لیوان بزرگ ابمیوه رو گذاشت جلوم و رفت.. گلوم خشک شده بود ولی دهان نزدم.. سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم.. سرمو بلند کردم.. شاهد زل زده بود به من.. وقتی نگاهش کردم لبخند کجی تحویلم داد..تیز و دقیق نگاهم میکرد.. اخم کردم ونگاهم رو از روش برداشتم..ولی هنوز نگاهش به طرف من بود.. عصبی شده بودم..چه مرگشه؟!..باز چه خواب هایی برام دیده؟!.. الیا :المیرا با خانواده ش اومده بود دبی..از جلوی همون فرودگاه دزدیدنش..اینجا اینکار خیلی اتفاق میافته..یه امر عادی شده..المیرا رو فروختن به شیخ..شاهد هم اونو خرید..اینجا اگر یه شخص بیگانه حالا چه ایرانی و چه از هر کشور دیگه ای بخواد پی گیر دزدیده شدن دخترش بشه اولین چیزی که براش وجود داره خطر دیپورت شدنش از دبی هست..حکومت دبی از شهروندانه خودش حمایت می کنه..به هیچ وجه نمیاد از یه بیگانه تبعیت کنه..قانون اینجا فرق می کنه.. با تعجب نگاهش می کردم..باورم نمی شد..این دیگه چه جورشه؟!.. الیا :مثل اینکه شاهد باهات کار داره.. سرمو برگردوندم و نگاهش کردم..با دستش بهم اشاره کرد برم پیشش.. --برو..ببین چکارت داره .. اروم از جام بلند شدم..به طرفش رفتم..صندلی رو به روش رو کشیدم عقب و نشستم..بدون هیچ حرفی زل زدم بهش.. همون لبخنده مسخره روی لباش بود..داشتم از دستش حرص می خوردم.. دستاشو گذاشت رو میز و کمی به جلو خم شد.. با لحن خاص ولی جدی گفت :خوب به ادمایی که میان توی این دیسکو ومیرن نگاه کن..به رقاصه ها..به خواننده..به خدمه و سبک پذیراییشون..باید همه ی اینها رو به حافظه ت بسپاری.. به پشتی صندلیش تکیه داد..دوست داشتم سرش داد بزنم نمی خوام..من این کارو نمی کنم.. ولی اون ازم زهرچشم گرفته بود..هنوز هم وقتی یاد اون شب لعنتی و کاری که می خواست باهام بکنه می افتم ترس و وحشت وجودمو پر می کنه..نباید تحریکش می کردم..باید خودمو کنترل کنم.. -باشه..من حرفی ندارم.. نگاه دقیقی به من انداخت..ولی من بی تفاوت روی صندلی نشسته بودم و در همون حال خیره شده بودم توی چشماش.. بذار ببینه..بذار بی تفاوتی وخونسردی رو توی چشمام ببینه..بفهمه که رو حرفم هستم..بذار خام بشه..پیش خودش به یقین برسه که کارم تمومه.. ولی من تازه داشتم شروع می کردم.. --خوبه..بهتره همین طور سرت به کار خودت باشه..با من لجبازی نکن که خودت می دونی عاقبتش چی میشه.. سکوت کردم..اره می دونستم..اینکه اون یه وحشیه واگر بخوام کاری کنم مثل یه شیروحشی بهم حمله می کنه..انسانیت در این مرد وجود نداشت.. چشمامو ریز کردم وناغافل پرسیدم :شما ایرانی هستید؟!.. اروم اروم چشماش گرد شد..تعجب رو توی نگاهش می خوندم.. ولی نقاب خونسردی به چهره ش زده بود.. سرد گفت :به تو ربطی نداره.. -چرا؟!..منم یه ایرانی هستم..شأن و شخصیتتون رو میاره پایین؟!.. لحنم توهین امیز نبود..برعکس اروم باهاش حرف می زدم..طوری که تحریک نشه.. می خواستم حرفامو بزنم..خودمو خالی کنم..دیگه داشتم دق می کردم.. نگاهشو دوخت توی چشمامو گفت :اینکه یه ایرانی هستم یا نه به کسی ربط نداره..نه به تو نه به هر کس دیگه..بهتره ادامه ندی.. سرسختانه ..با لحن اروم ولی کوبنده ای گفتم :می دونم که ایرانی هستید..می دونم که میخواین ایرانی بودنتون رو به رخ عرب ها بکشید..ولی راهش رو بلد نیستین..می خواین با شهرت و ثروت این رو نشون بدین ولی نمی دونید که ایرانی بودن یه افتخاره..باید جوری نشونش بدید که پشتش غیرت باشه..شرف وابرو باشه..قصد توهین به شما رو ندارم..ولی به ایرانی بودنتون افتخار کنید..نذارید عرب ها به پول وثروتتون افتخار کنند.. نمی دونم چرا اینارو بهش می گفتم..ولی وقتی بهم گفت به تو ربطی نداره حس کردم از اینکه یه ایرانیه ناراحته.. بی احساسی رو کامل توی کلامش حس می کردم.. حرف هایی که زده بودم ناخداگاه به روی زبونم جاری شده بود..ولی باید می گفتم..بذار بفهمه من با بقیه ی دخترهایی که زیر دستشه فرق می کنم. .اونا میان و درگیر تجملات و زرق وبرق اینجا میشن..ولی من به ایرانی بودنم افتخار می کنم و خودمو گم نمی کنم.. هنوز هم دلم پر می کشه واسه وطنم.. نگاهش مبهوت بود..دهانش باز مونده بود..ولی حالت صورتش هنوز هم سرد وخشک بود.. بی توجه بهش از جام بلند شدم.. خواستم برم ولی دوباره برگشتم وزل زدم تو چشمای خاکستریش..گفتم :من حتی حاضر نیستم ذره ای..از خاک وطنم رو در اختیار این عرب های نامرد و پست بذارم..هویت دارم..اگر بمیرم هم یه ایرانیم..اگر زیر دستشون هم بیافتم بازم بهم میگن دختره ایرانی..از خودشون بپرس..به جای اسمم میگن این دختره ایرانیه..اگر ناپاک هم باشم بازم برای خودم ارزش دارم..افتخاره یه ایرانی غیرت و شرفشه..برای همین ازش مواظبت می کنم..از حیثیتم..شرفم..در برابره مرد ها و شیخ های بی غیرته عرب مواظبت می کنم..اگر خدایی نکرده روزی هم حیثیتمو از دست بدم..بازم یه ایرانی می مونم..این به ریشه ست..توی خون من هست..هیچ وقت از بین نمیره..پس می بینید که چیزی رو از دست نمیدم.. دیگه چشماش داشت از کاسه می زد بیرون.. نگاهمو ازش گرفتم و رفتم سر میز پیش الیا نشستم.. راحت شده بودم..خودمو خالی کرده بودم.. در کمال خونسردی حرفامو بهش زدم..نه برای اینکه به خودش بیاد..نه..اصلا برام مهم نبود.. اون توی محیط اینجا و بین این ادما بزرگ شده..پس باید مثل اینها رفتار کنه.. ولی حرف های من فقط از دل خودم بود..برای خودم..برای ارامشم..برای اینکه بهش بفهمونم من درگیر زرق وبرق اینجا نشدم.. بهش بفهمونم که من بهارم.. در لفافه متوجه بشه که هنوزم تسلیم نشدم.. اون شب نزدیک به 3 ساعت توی دیسکو بودیم..اخر شب با المیرا هم اشنا شدم..دختر زیبایی بود..پوست گندمی..چشمان مشکی..موهای مشکی وبلند چهره ی شرقیش رو به خوبی نشون می داد.. راننده جلوی عمارت توقف کرد..در طرف شاهد رو باز کرد ..بعد از شاهد من و الیا هم پیاده شدیم.. راننده ماشین رو برد..الیا به طرف عمارت رفت..من هم داشتم پشت سرش می رفتم که یک دفعه دستم کشیده شد.. با تعجب برگشتم و نگاهش کردم..شاهد بازوم رو تو دست گرفته بود..اروم دستمو کشیدم جلو تا ولم کنه ولی محکم بازوم رو چسبیده بود.. با التماس به الیا نگاه کردم..نیم نگاهی به من وشاهد انداخت..بعد هم با ناراحتی سرشو انداخت پایین و رفت تو عمارت.. من وشاهد تنها بیرون ایستاده بودیم..دستمو کشید..باز دوباره همون ترس لعنتی نشست تو دلم.. رفت زیر یکی از درخت ها..بازومو ول کرد..درد گرفته بود.. داشتم ماساژش می دادم که با لحن مسخره ای که حرص هم چاشنیش کرده بود گفت :امشب خیلی خوب شعار می دادی گربه کوچولو..نه..خوبه..علاوه بر چنگ انداختن و وحشی بازی شعار دادن رو هم خیلی خوب بلدی.. به طرفم اومد ..یه قدم رفتم عقب.. انگشت اشاره ش رو گرفت جلوم وگفت :دیگه حق نداری جلوی من از این چرت وپرت ها بگی..اره..من ذاتا یک ایرانیم..انکارش هم نکردم..ولی این چیزی نیست که بخوام بهش افتخارکنم..این حرفات رو هم بذار در کوزه ابشو بخور..فقط پول...شهرت..ایناست که برای من مهمه..اینهایی که تو گفتی همه ش باد هواست..یه مشت حرفه بی پایه و اساسه.. مسخره تر ادامه داد :هه..دختره ایرانی!!.. خونم به جوش اومده بود..می دونستم پسته..ولی نه تا این حد که به رگ و ریشه ی خودش هم توهین کنه.. نتونستم خودمو کنترل کنم.. تقریبا با صدای بلندی گفتم :اقای به ظاهرمحترم من که به شما توهین نکردم..حق ندارید این ها رو بگید..شما اگر ذره ای به خودتون اهمیت می دادید می نشستید فکر می کردید که این عرب های طماع و پولدار که همه چیز رو تو لذت و خوش گذرونی می بینند به شما به عنوان یک انسانه معقول ومتشخص نگاه می کنند یا یک بانک سیار که تندتند جیباشون رو پر می کنه؟!. .بله اقا..جیب شما افتخار نمیاره..تمامش پول ومنفعته برای عرب ها..دخترهای هموطنت رو از شیخ های عرب میخری؟!..اینه افتخارت؟!..هه..تو دخترای ایرانی رو نمیخری..داری به خودت خیانت می کنی..اسم این تجارت نیست..بهتره اینو بدونی..که من به تک تکه حرف هام ایمان دارم.. کوبنده ادامه دادم :من امتحانمو پس دادم..بدجور هم پس دادم..از بچگیم سختی کشیدم..روز خوش تو زندگیم نداشتم..تا می اومدم خوشبختی رو حس کنم یه در پر از مشکلات اماده بود تا به روم باز بشه..ولی می دونی چرا تا الان نشکستم؟..چون به اون خدایی که اون بالاست ایمان داشتم..چون تو مشکلات دستمو گرفت..کمکم کرد..همیشه تا تونستم ایمانمو قوی کردم..درسته بد میارم ولی این مشکلات باعث میشه محکم تر بشم.. همیشه گفتم شاید سرنوشتم این بوده..همه که گذشته و اینده شون رویایی نیست..منم تافته ی جدا بافته نیستم.. حالا هم به شما اجازه نمیدم به ارزش ها وباورهای من توهین کنید.. با خشم توی چشمای هم خیره شده بودیم.. با یک خیز به طرفم اومد وبازومو تو چنگ گرفت.. با خشونت تکونم داد .. سرم داد زد : خدا؟!..هه..به خدا ایمان داری؟!..میگی کمکت می کنه؟!..میگی در برابر مشکلات نجاتت میده؟!.. بلندتر داد زد :اره؟؟؟؟..خیلی خب..پس به اون خدات بگو بیاد و تورو از دست من نجات بده..تو الان اسیره منی..پس منم یه مشکلم تو زندگیت..می خوام ببینم خدا چطوری می خواد نجاتت بده؟!..بذار ببینم حرفات شعاره یا حقیقت؟!..خیلی دوست دارم با چشمای خودم ببینم .. مات و مبهوت نگاهش می کردم..خدایا چی می شنوم؟..این چه حرفیه که می زنه؟.. من که توقع معجزه از درگاهت رو ندارم..فقط باورت دارم..بهت ایمان دارم.. دلیل نمیشه که در همه حال همون کاری رو بکنی که به نفعه منه..این ادم چی داره میگه ؟!.. فقط نگاهش کردم..سخت وجدی..پر از نفرت..همین نگاه بیانگر خیلی حرف ها بود..حرف هایی که حتی زبان هم از گفتنش قاصر بود.. زیر لب غرید :توی چنگال من اسیری دختر جون..راه نجاتی نداری..پس انقدر خدا و ایمانت رو به رخم نکش..فهمیدی؟؟.. منو کشید تو بغلش..تابه خودم بیام چونه م رو گرفت تو دستشو لباشو گذاشت رو لبام.. دستامو گذاشتم رو سینه ش وهلش دادم ولی محکم منو گرفته بود.. ولم نمی کرد.. با خشونت خاصی لبام رو می بوسید..انقدر محکم که دردم گرفته بود..تقلاهای من بی فایده بود..اون کار خودش رو می کرد.. بعد از چند لحظه لبامو ول کرد و کشید کنار..قلبم تندتند می زد.. ازش متنفر بودم..نفرت توی چشمام رو بیشتر کردم و زل زدم تو چشمای به خون نشسته ش.. با حرص گفت :یادت بمونه که کی هستی واینجا چکار می کنی..دور بر ندار.. دستمو کشید ومنو دنبال خودش برد تو عمارت..هیچ کس تو سالن نبود..با قدم های بلند به طرف پله ها رفت..من رو هم دنبال خودش می کشید.. رفتیم بالا..منو برد سمت اتاقم..درو باز کرد..پرتم کرد تو.. توی درگاه در ایستاد و گفت :دیگه حق نداری از عمارت خارج بشی ..تا وقتی که دستور ندادم اینجا می مونی.. خواست بره بیرون که با لحن برنده و جدی گفتم : اقای پارسا شاهد..من خودم قبول کردم که تو دست شما گرفتار شدم..خودم قبول دارم که اینجا مثل یه زندونی هستم..راه فراری ندارم..ولی حتی اینها و غروره شما هم نمی تونه ذره ای از ایمان و باورهای من کم کنه..همه ی حرف هایی که زدم به همه شون اعتقاد خاصی دارم..به تک تکه حرف هام.. هیچ کدوم شعار نبود..شما هم اینو به خاطر بسپارید که من خودمو می سپارم به تقدیر..ولی تسلیم نمیشم.. نگاه تندی بهم انداخت و از اتاق بیرون رفت..در رو محکم به هم کوبید.. همین که رفت اروم اروم رفتم عقب و روی تخت نشستم.. دیگه خسته شدم.. پس کی راحت میشم؟!.. کی خلاص میشم؟!.. ******* بالاخره این 2 هفته هم طی شد..توی این مدت فقط 2 بار شاهد رو دیده بودم..که هر 2 بار هم یک جوری از نگاهش فرار می کردم..دوست نداشتم دوباره باهاش تنها باشم..ادم فرصت طلبی بود.. شب قبل از مهمونی توی اتاقم بودم که اینبار هم زبیده به اتاقم اومد تا پیغام شاهد رو به گوشم برسونه.. زبیده :اقا دستور دادند که فردا به بهترین شکل ممکن خودت رو اماده کنی..به طوری که دهان همه باز بمونه..برای مهمون ها می رقصی..و خیلی کارهای دیگه که خود ایشون شخصا فرداشب بهت میگن.. بعد هم رفت بیرون.. اینم شده پیک شاهد..هر دفعه یه پیغام از جانبه رییسش میاره.. اه..مردشورتون رو ببرن.. حالا فرداشب رو چکار کنم؟!.. رقص!..پذیرایی!..شاهد!.. وای خدا جون اخر شب!.. باید یه فکر اساسی بکنم.. اینجوری نمیشه.. صبح که ازخواب بیدار شدم تصمیم گرفتم نقشه م رو با الیا در میون بذارم..امیدوار بودم کمکم کنه..این هم خودش یه ریسک بود ولی می ارزید..یا گرفتار میشم و شاهد کار خودشو می کنه..یا شانس باهام یاره و می تونم فرار کنم..اینکه بخوام دست روی دست بذارم کاری از پیش نمی برم.. عصر الیا به اتاقم اومد..خودم خواسته بودم اون اماده م بکنه.. مشغول درست کردن موهام بود .. از تو اینه نگاهمو دوختم بهش و گفتم :الیا..کمکم می کنی؟!.. دستش رو موهام خشک شد..سرشو بلند کرد و ازتو اینه نگاهم کرد.. --منظورت چیه؟!.. -می خوام فرار کنم!!.. چشماش از زور تعجب گرد شد.. بهت زده گفت :چی؟!..دختر زده به سرت؟!.. ولی من جدی بودم.. -نه..می خوام ریسکش رو به جون بخرم..می خوام برای یه بار هم که شده شانسمو امتحان کنم..نمی خوام امشب شاهد .. ادامه ندادم..بغض کرده بودم..الیا نفسش رو فوت کرد ..چند لحظه نگاهم کرد.. --می خوای چکار کنم؟!.. لبخند بزرگی روی لب هام نشست.. -هیچی فقط اخر شب که شد ومهمونا رفتن یه جوری توی مشروب شاهد داروی خواب اور بریز..وقتی تو اتاقش هستم خواب میره من هم می تونم فرار کنم.. --چی داری میگی؟!..فکر کردی اگر اون بخوابه تو می تونی به راحتی فرار کنی؟!.. -اره..چون تو نگهبان ها و خدمه ها رو هم خواب می کنی!!.. تعجبش بیشتر شد..با دهان باز نگاهم کرد.. ادامه دادم :تعجب کردی؟!..خب کاری نداره..تو شربت یا غذاشون دارو بریز بده بخورن.. -- مگه میشه؟!..من دست تنها تو غذای این همه ادم دارو بریزم؟!..امکانش 1 درصد هم نیست.. با التماس زل زدم توی چشماش و گفتم :توروخدا کمکم کن الیا..یه کاریش بکن..دیگه راهی برام نمونده..حاضرم هر کاری بکنم ولی نذارم دست شاهد بهم برسه.. نگاهشو دوخت به موهام..همین طور که گیره ها رو محکم می کرد گفت :خیلی خب..یه کاریش می کنم ولی قول نمیدم که همه چیز همونجوری بشه که تو می خوای.. با شوق و ذوق از رو صندلی بلند شدم و گونه ش رو بوسیدم.. --ممنونم الیا ..خیلی خوبی..جبران می کنم.. خندید وگفت :دختر تو فرار کنی دیگه کجا منو می بینی که بخوای جبران کنی؟!.. -اگر هم نتونستم جبران کنم تا اخر عمرم بهت مدیون می مونم .. شونه م رو گرفت ومنو نشوند رو صندلی.. با لحن گرفته ای گفت :نمی خواد به فکر جبران باشی..تو به گردنم دینی نداری..کمکت می کنم چون به خودم بدهکارم..شاید با این کارم یه کم از عذاب وجدانم کم بشه.. سکوت کردم .. اون هم مشغول کارش شد.. پشت چشمام سایه ی ابی ملایم زده بود..لبام رو گفته بودم سرخ نکنه..انقدر بهش اصرار کردم تا اینکه ارایشم رو مات انجام داد.. یه لباس به رنگ فیروزه ای که نوارهای ابی روشن پر از پولک وسنگ های ابی به دور کمرش دوخته شده بود..ریشه هایی به رنگ لباس دور کمر وجلوی سینه کار شده بود..لباسم هم شبیه به لباسه رقاصه ها بود هم لباس مهمونی.. الیا می دونست من لختی نمی پوشم..برای همین این لباس رو برام تهیه کرده بود..قسمت شونه ش باز بود ولی یقه داشت..جلوی لباس هم بسته بود ولی از جنس لباس نبود..از حریر یه کم ضخیم تر بود..دامن بلند ..درست شبیه به همون لباسی که اون شب جلوی شاهد پوشیده بودم ..این هم وقتی می چرخیدم مثل چتر باز می شد ودورمو می گرفت.. از رنگ وطرح لباس خوشم اومده بود ولی وقتی یاد این می افتادم که باید با این لباس جلوی عرب های پست و نامرد برقصم و اونها هم به هیکلم خیره بشن قلبم تیر می کشید..حتی با این فکر دست و پام سست می شد..رعشه به اندامم می افتاد..برام سخت بود..خیلی خیلی سخت.. ولی با این حال باز هم باید تحمل کنم..اگر نقشه م عملی بشه می تونم فرار کنم..وگرنه باید یه عمر ذلت و بدبختی توی این عمارت یا توی دیسکوی شاهد رو به جون بخرم.. بعد از اتمام کار الیا از اتاق بیرون رفت..دستی به گردنم کشیدم..گردنبند اریا رو توی دستم گرفتم.. هر وقت لمسش می کردم یه حس خاصی بهم دست می داد..دلتنگی..اره..این همون حسی بود که با لمس گردنبند بهم دست می داد..دلتنگش بودم.. در اتاق باز شد..از جام بلند شدم..شاهد بود..اومد تو و در رو بست..از همون جلوی در یه نگاه به سرتاپام انداخت..یه تای ابروش رو داد بالا و اومد جلو.. --خوبه..لباست زیباست ولی زیادی بسته ست.. پوزخند زد وگفت :توش خفه نمیشی؟..قسمت شکم و بالای سینه باید باز باشه اما توی این لباس همه حریر کار شده.. جدی نگاهش کردم وگفتم :ولی من از این لباس خوشم اومده..به نظرم خیلی هم مناسبه.. مسخره خندید وگفت :نظر تو؟!..هه..مهم نیست..خوب گوش کن ببین چی میگم.. لحنش جدی شد.. -- نقابت رو می زنی..تا موزیک پخش نشده حق پایین اومدن از پله ها رو نداری..همون بالا می ایستی..به محض اینکه موزیک پخش شد خرامان خرامان از پله ها میای پایین..اگر حالتت با رقص باشه خیلی بهتره..به طوری که همه ی نگاه ها به طرفت خیره بشن.. تا پایان مهمونی نقابت رو بر نمی داری..هر کس حتی شیخ ها هم اصرار کردن اینکارو نمی کنی..فقط باید من بهت اشاره کنم..در اون صورت باید نقابت رو برداری..اگر ایرادی توی رقصت ببینم..بعد از اینکه کارم روباهات انجام دادم بی برو برگرد می فرسمتت پیش شیخ..پس حواستو خوب جمع می کنی..فهمیدی؟.. با دقت به حرفه اش گوش می دادم..به اینکه پست بود شک نداشتم.. با اینکه می دونستم باید امشب چکار کنم باز هم با شنیدن حرف هاش خونم به جوش اومده بود..خیلی خودمو کنترل کردم که چیزی نگم.. نباید امشب رو خراب می کردم..فقط همین امشب بود..دیگه تموم می شد.. زیر لب گفتم :بله فهمیدم.. چند لحظه زل زد توی چشمام.. با لحن خاصی گفت :اخر شب باهات خیلی کار دارم..بهتره از الان خودت رو برای اون موقع اماده کنی.. با این حرفش قهقهه ی بلندی سر داد..در همون حال به طرف در رفت.. دستش روی دستگیره بود که برگشت وگفت :فراموش نکن چی بهت گفتم..مو به مو کارهایی که گفتم رو انجام میدی..موقعش که شد ندیمه میاد سراغت.. بعد هم از اتاق بیرون رفت .. خودمو روی صندلی پرت کردم..خیلی عوضی بود.. دستامو با حرص مشت کرده بودم .. ناخن هامو به کف دستم فشار می دادم.. بالاخره امشب تموم میشه.. یه اخر شبی نشونت بدم حض کنی.. مرتیکه ی هوس باز.. درست سر موقع ندیمه اومد دنبالم..استرس داشتم ..لرزش نا محسوسی سرتاپامو فرا گرفته بود.. ندیمه از پله ها پایین رفت..من هم باید هر وقت موزیک پخش می شد می رفتم.. گره ی نقابم رو محکم کردم..دستام یخ بسته بود..قلبم تندتند خودش رو به دیواره ی سینه م می کوبید.. باز هم بازی..درست مثل یه عروسک کوکی.. خدایا..پس این بازی کی تموم میشه؟!.. صدای بلند موزیک بلند شد..صداش خیلی زیاد بود.. شال حریر رو توی دستم فشردم..اوردمش بالا .. روی صورتمو پوشوندم..قدم اول رو برداشتم..باحالت رقص می رفتم پایین..پله ها رو تند تند طی می کردم.. پامو که کف سالن گذاشتم خواننده شروع به خوندن کرد..به بدنم موج می دادم و درهمون حال که شال رو روی صورتم گرفته بودم به کمرمو می لرزوندم..با یه حرکت شال رو انداختم کنار و همونطور که تیک ها رو رعایت می کردم رفتم وسط.. چرخیدم..ایستادم..کمروباسنم رو لرزوندم.. یه نگاه به اطرافم انداختم..دور تا دور سالن جمعیت جمع شده بودند..یک سری با لباس عربی و یه سری هم کت و شلوار به تن داشتند.. همه شون میخ من شده بودند..با نفرت لبامو جمع کردم.. دستمو بردم زیر موهامو تو همون حال به کمرم موج دادم..با حالت خاصی دستمو اوردم پایین.. یه مرد که عینک بزرگی به چشم داشت..دستشو کرده بود تو جیبش وبا لبخند بدی نگاهم می کرد..ریش بلندی داشت..موهای جوگندمی که صاف همه رو داده بود بالا..از لبخندش بدم اومد..بدجور نگاهم می کرد..صورتش سرخ شده بود..از بس مشروب خورده..هه..عوضیا.. روی نوک پا ایستادم و کمرمو لرزوندم..حالا نوبت سینه م بود..بهش لرزش دادم..ریشه های روی سینه م لرزش اون ها رو نشون می داد.. چرخیدم..در همون حال اطرافمو زیر نظر داشتم..به علاوه ی اون مرد عینکی 2 نفر دیگه هم با لبخند زشتی زل زده بودند به کمر و سینه هام..کثافت ها.. بغضم گرفته بود..توی چشمام اشک حلقه بست.. نگاهم به شاهد افتاد..با خشم به من خیره شده بود..چشم وابرو اومد..منظورشو فهمیدم..داشتم خراب می کردم.. بغضمو قورت دادم..باید تحمل کنم..ولی دارم میمیرم..کمرمو لرزوندم و رفتم طرف جمعیت..همونطور که دستامو باز کرده بودم و بهش موج می دادم..کمرمو هم می لرزوندم.. از جلوی تک تکشون رد شدم..هر کدوم یه چیزی به عربی می گفتند.. نفسم بند اومده بود..به خاطر بغضم بود..داشت خفه م می کرد..همونطور که می چرخیدم دیدم همون مرد عینکی رفت طرف شاهد و توی گوشش یه چیزی گفت.. سعی می کردم با ریتم اهنگ برقصم ولی در اون حال نگاهم به اون دوتا بود.. شاهد لبخند بزرگی تحویل مرد داد وسرشو تکون داد..نمی دونم چرا ولی یه ترس مبهمی نشست توی دلم.. با حالت خاصی رفتم وسط سالن ..به کمرم پیچ و تاب دادم..سرمو کج کردم..در همون حال شونه م رو می لرزوندم.. دیگه توانم تموم شده بود..احساس می کردم عمارت و اون لوستر بزرگ که از سقف عمارت اویزون بود داره دور سرم می چرخه.. با تموم شدن اهنگ همه شون برام دست زدند..به عربی یه چیزایی گفتند.. به شاهد نگاه کردم..اشاره کرد برم بالا..از خدام بود هرچه زودتر از تیررس نگاهشون دور بشم..به طرف پله ها دویدم و رفتم بالا.. همین که پامو گذاشتم توی اتاقم زدم زیر گریه..تندتند اشکامو پاک می کردم..نباید اتو دست شاهد بدم.. خدایا ذلت وخاری تا به کی؟..دیگه بریدم.. ندیمه اومد تو اتاق..اشکامو پاک کردم.. ظرف غذامو گذاشت جلوم و گفت : اقا گفتند تا هر وقت دستور ندادند از اتاق بیرون نیای.. بعد هم از اتاق رفت بیرون.. داد زدم :مردشور همتون رو ببره..ادمای رذل ونامرد.. با خشم زدم زیر سینی غذا..محتویاتش همه ریخت کف اتاق.. به هق هق افتاده بودم.. بعد از چند دقیقه از جام بلند شدم و رفتم جلوی اینه..نقابم رو باز کردم..با دستمال اشکهامو پاک کردم..ارایشمو درست کردم.. نباید بذارم چشمام سرخ بشه..امشب شاهد دنباله اتو از منه..باید مواظب باشم.. تا اخر شب چیزی نمونده..بعد دیگه کار تمومه..


برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: