رمان ببار بارون فصل 20تا 25
رمان ببار بارون فصل 21 نفسمو محکم دادم بیرون..هرم داغشو لاله ی گوشش از زیر شال حس کرد که با یه نفس عمیق سرش چرخید به جهت مخالف و دستاش سپر شد بینمون..می لرزیدن دستاش.. می خواست بذاره رو سینه م که ازش فاصله بگیرم..ولی مگه نمی دونست که علیرضا از این فاصله ها که طعم جدایی میدن متنفره؟.. نه..سوگل نمی دونست.. پسم بزن سوگل..بگو نزدیکم نشو..بگو..هر چی می خوای..فقط یه حرفی بزن.. صورتمو بردم عقب و زل زدم تو چشماش که شرم توش قلبمو تو حرارتش ذوب می کرد.. قاتلم بود..قاتل دل ِ بی دلم.. - چرا نمی خوای باور کنی که من حتی حاضر نیستم واسه یه ثانیه غم و ناراحتی رو تو چشمات ببینم؟..وای به اون روزی که از منم برنجی!..سوگل، هنوز نمی دونی تو چه آتیشی دارم دست و پا می زنم؟.... با بغض خفه ای لباش تکون خورد.. -- واسه همین..اومدی و نجاتم دادی؟..می تونستی ولی نیومدی تا جلوی عقدو بگیری..آره؟.. مات چشماش شدم..عصبی لبخند زد .. -- می دونی چقدر منتظرت بودم؟..می دونی تا لحظه ی آخر که عاقد خطبه رو می خوند و همه انتظار بله رو ازم می کشیدن امید داشتم که خدا هنوز فراموشم نکرده و علیرضا رو یه جوری می فرسته که اون عقد کذایی رو بهم بزنه؟..تو اینا رو می دونی و اونوقت با بی رحمی ازم می خوای ناراحت نباشم؟.. دستام از دیوار سر خوردن و افتادن.. سوگل گفتم که بگو هر چی تو دلت هست..ولی دختر چرا شرمنده م می کنی؟..یعنی می کِشَم این همه حس ِ ندامتو؟..منو ببخش!..ندونسته اشتباه کردم!..منه لعنتی رو ببخش!.. بغضش ترکید و هق زد: اون زنی که عمری صداش زدم مادر با بی انصافی ظرف عسلو از تو سفره ی عقدم برداشت و گرفت جلوم که شیرینیش به کامم باشه تا همیشه تو زندگیم از اینکه با بنیامینم احساس خوشبختی کنم.. ولی می دونی چی شد؟..می دونی اون لحظه چه حسی داشتم؟.. حتی اون موقع هم یاد تو بودم..یاد جمله ای که واسه م یادداشت گذاشته بودی کنار گلدون..که هیچ عسلی تو دنیا شیرینی عسل چشمای منو نداره واسه ت علیرضا یادته؟..از یادآوریش و اینکه حالا تا خرخره تو لجن زار گیر افتادم و دیگه اگر علیرضایی هم باشه که بخواد نجاتم بده دستی نیست که به طرفش دراز کنم هزار بار مردم و زنده شدم و عذاب کشیدم.. من به حبس ابد تو زندانی که زندانبانش بنیامین ِ محکومم..اگه اون موقع یه نامزدی ساده بود که بگم با فرار می تونم تمومش کنم حالا اسم اون شیطان تو صفحه ی دوم شناسنامه م مهر شده و همه ی حس بدبخت و بیچاره بودنم می دونی از چیه؟..اون عوضی از دینی که عمری پیروش بودم بر علیهم استفاده کرد..بین من و شیطان آیه خونده شد..خدا شاهد عقد من با اون بود..به آیاتی که خدا امر کرده بود با سیاست تمام بله گفت فقط واسه اینکه به اون چیزی که می خواست برسه..هدف بنیامین شکنجه دادن منه..نابود کردن منه..اول با روحم شروع کرد و اون شب کذایی رو برام رقم زد و آخرش رسید به جسمم..دست از سرم بر نمی داره..هیچ وقت اینکارو نمی کنه!.. با هق هق صورتشو پوشوند.. عقب عقب رفتم..نگاهم کشیده شد سمت پنجره..حس کردم آسمون امشب تیره تر از همیشه ست.. نه..این دل منه که آسمونش کدر شده.. پس چرا نمی باره؟..چرا هیچ قطره ی بارونی از آسمون ابری دلم نمی ریزه؟..چرا سیاهی رو نمی شوره و از این همه تاریکی نجاتم نمیده؟.. پشت پام به پایه ی تخت خورد و سر جام ایستادم..سوگل گریه می کرد..کاش دل من این همه اشک واسه باریدن داشت.. سرگردون دنبال چیزی بودم که باهاش تسکینش بدم.. - امروز و فردا کار بنیامین تموم میشه..دیگه برای همیشه آزادی!.. دستاش رو صورتش سر خوردن تا زیر چونه ش..چشماش پر از سوال بود.. لبخند زدم..از روی بی خیالی؟.. نه..باید از جنسش باشی تا بتونی معنیش کنی!..باید همدلش باشی.. که سوگل بود و لب زد: می..می خوای چکار کنی؟..نـ .. نکنه بکشیش؟.. خندیدم..سوگل دیگه تا این حد زبون دلم نباش!.. --هیچ وقت دستامو به خون یه عوضی که حتی نمیشه بهش گفت حیوون، آلوده نمی کنم!.. تکیه شو از دیوار گرفت .. زیر چشماشو دست کشید..می دیدم دستاشو..که چطور داشتن می لرزیدن.. صداش پر بود از نگرانی..رو به روم ایستاد و خیره تو چشمام گفت: مگه تو با پلیس همکاری نمی کنی؟..پس چرا هیچ کس کاری نمی کنه؟..چرا نمی گیرین حبسش کنید؟..مطمئنم خونه ی پُرِش حکمش اعدامه..دیگه چند نفرو باید قربانی هدف شومش کنه تا همکارات به خودشون بیان؟.. سرمو خم کردم و آروم ولی جدی گفتم: اگه منظورت به اون دختراست تو مهمونی، اینو بدون که تو فقط یه شب شاهد کثافتکاریاشون بودی نه مثل من که حداقل هفته ای 1 بار و هر بارم پای معامله های هِنگُفتشون نشستم.. هر هفته بساطشون این نیست..بدتر از اونایی که دیدی هم هست.. برای حل این مسئله باید اول بدونی که واقعا چی می خوای؟..مثل کسی که ظاهر واسه ش از باطن مهم تره..ولی تو کار ما فقط باطن مهمه..فقط اونی که اصل کاریه..بعد باید دنبال عاملش باشی..بنیامین و دار و دسته ش حکم سگ دست آموزی رو دارن که زیر نظر صاحبشون از روی عادت دم تکون میدن و از روی غریزه ی وحشی بودنشون هر کی که سد راهشون باشه رو تیکه و پاره می کنن.. براشونم مهم نیست اون آدم کی می خواد باشه..حتی به مادر خودشونم رحم نمی کنن تا این حد برات بگم که اینا چقدر پست و کثیفن.. تو اصلا می دونستی که بنیامین با پدر و مادرش زندگی نمی کنه و مستقله؟!.. سرشو انداخت بالا.. - هیچ وقت واسه م مهم نبود..فقط یه بار منو برد یه خونه رو نشونم داد و گفت قراره اینجا زندگی کنیم..اون موقع هنوز نمی دونستم همچین آدمیه!.. --مطمئن باش اگه اون شب هم با آفرین به اون مهمونی نمی اومدی هیچ وقت نمی فهمیدی بنیامین چه ذات خرابی داره!..پدر و مادرش اگه سالی یه بارم ازش خبری نشه دنبالش نمیرن که ببینن چکار می کنه!..ولی بنیامین تحت نفوذ داییش که سیاستش زبانزده بهشون سر می زنه و هر بار به قدری معمولی و موقر رفتار می کنه که هر کس رفتارشو تو اجتماع و بین مردم ببینه محال ممکنه که یه درصد شک کنه این آدم پالونش کجه و از اون هفت خطای روزگاره..واسه همین تحقیقات پدرت به نتیجه ای که تو می خواستی نرسید!.. بی تفاوت شونه شو بالا انداخت.. - بنیامین هر چی که بوده اون موقعش که فکر می کردم می تونم بهش اعتماد کنم و خودمو همسرش بدونم برام اهمیت نداشت چه برسه به الان که حتی 1 ثانیه خودمو زن عقدیش نمی دونم..فقط حس می کنم یه زندانبانه بی رحمه که حبسم کرده..ولی من هنوز با قضیه ی دخترا کنار نیومدم..چه گناهی کرده بودن که عاقبتشون باید اون باشه؟!.. دستامو بردم تو جیبم و قدم زدم..نشست رو تخت و منتظر نگاهم کرد.. دستی به پشت گردنم کشیدم و گفتم: مشکل اینجاست اونا هیچ گناهی نداشتن و به جرم بی گناهی مجازات شدن!..تو قانون اونا بی گناه حکمش مرگه..شیطان پرستا هر چیزی که اطرافشون می بینن که نشونه ای از عدالت داره، درست برعکسشو تو آیینشون اجرا می کنن!..مثلا صلیب باید حتما برعکس باشه حتی نمادشو گردنشون میندازن..« الله » رو گاهی جوری نمادشو درست می کنن که « لا » اولش جدا شده باشه یا حتی شکسته باشه..با پاکی و نجابت مشکل دارن..هر چی کثیف تر و خونخوارتر و پست تر باشی بیشتر خوششون میاد.. -- ولی آخه اون دخترا گناهی نداشتن که بخواد اون بلا سرشون بیاد!.. پوزخند زدم و تو چشماش نگاه کردم.. - اگه بنا به بی گناهیشون بود تا بخوان ازشون بگذرن که دیگه این فرقه وجود نداشت..هر چی گناه و آزادی ج.ن.س.ی و بی بند وباری تو دنیا بیشتر باشه این فرقه روز به روز بزرگ و بزرگ تر میشه..و یه مشت آدم فرصت طلب و کاسه لیس زن مثل بنیامین و داییش و فرامرزخان از کنارش سود هنگفتی می برن!..همه جا ادمای سودجو پیدا میشه مخصوصا یه همچین جایی که از مهموناشون با مواد مخدر پذیرایی می کنن!.... اخماشو کشید تو هم.. - ولی حقشون این نیست..چرا باید آزاد باشن؟!.. -- می دونم که حق بر عدالت این نیست!..برای همینه که نقش یه نفوذی رو تو فرقه شون دارم..چون این حقو بهشون نمیدم که بخوان از سادگی و ساده لوحی ِ جوونای این مملکت بر علیه اونها و به نفع خودشون و یه مشت آدم نما بهره ببرن.. جوونای ما وقتی پای حرفا و درد و دلاشون بشینی اولین چیزی که ممکنه همه شون به زبون بیارن یه چیزه..فقط آزادی.. حالا هر کدوم آزادی رو یه جور معنی می کنن!..و اونی به کار این گروه میاد که بیشتر دنبال آزدی ج.ن.س.ی باشه و وقتی مُخ ِ یه دخترو زد نخواد با هزار ترس و لرز دنبال جا و مکان بگرده که کارو یکسره کنه.. اول می کشن میارنش تو پارتی هایی که درصدش خیلی نرمال تر از اونیه که بخواد شک کنه.. تو نوشیدنیش قرص حل می کنن و میدن به خوردش..کم کم خودش پا میده واسه هر کاری..موادو با لذت می کشه و دیگه هیچی واسه ش مهم نیست..بعدشم می فرستنش قاطی یه سری دختر و پسری که اونا هم یه روز مثل خودش از همین راه وارد شدن.. اونجا مثل یه حیوون وحشی، نیازشو ارضا می کنه..فقط باید تو رابطه خشونت داشته باشه و برای اینکه یه وقت وسط کار دلش به رحم نیاد بهش شیشه و هروئین میدن مصرف کنه!.. - خب یه شب بوده و تموم میشه..چرا باز دنبال این کار میره؟!.. خندیدم و سرمو تکون دادم.. --دختر خوب، وقتی تو همون یه شب چند بار پشت سر هم مواد بهش دادن و اونم تو حالت گیجی و لذت، هر چی دادن کشیده و عین خیالش نبوده و رسما یه عملی ازش ساختن دیگه چطور می تونه رام اون آدما نباشه؟.. مثل برده ای که به گردنش قلاده بستن و لبه های قلاده انقدر تیزه که هر بار بخواد تقلا کنه این گلوی خودشه که می بره و زخم رو زخم میاد تا از خون ریزی یه گوشه جون بده!.. حالا یا از زور درد خودشو می کشه که اونا هم دنبال همینن..یا به مرور زمان جسمش تحت تاثیر مواد می پوسه و تیکه تیکه میشه.. بعضیاشون با اینکه زنده ن به قدری بوی تعفن میدن که انگار هفته هاست مردن..اونایی که دیگه تا لجن فرو رفتن وضعشون بدتره.......... --اَه علیرضا تو رو خدا..بسه حالم داره بهم می خوره!.. خندیدم..به حالت چندش صورتش جمع شده بود و چشماشو بسته بود.. - واقعیت همینه سوگل!..تو اون شب شاهد یه گوشه از جنایتایی که مرتکب می شدن بودی ولی همه ش اون نبود.. اعضای این فرقه حتی به خودشونم رحم نمی کنن..زنده زنده همو اتیش می زنن چون معتقدن وقتی بمیرن جاودانه میشن..اون موقع تا هر وقت که بخوان می تونن رابطه ی ج.ن.س.ی داشته باشن و لذت ببرن.. در اصل یکی از مهمترین اهدافشون همینه که این عمل زشتو بین جوونا ترویج بدن..نقطه ضعفی تو دستشونه که حداقل از هر 10 نفر 4 تاشون کشیده میشن تو این فرقه.. دختر و پسر هم واسه شون فرق نمی کنه..دخترا رو باهاشون از در دوستی وارد میشن..حالا این ادما می تونن خودشونو تو هر شغل یا سمتی جا بزنن.. مهندس..دانشجو..پزشک..تاجر، خلاصه هر چی که بتونه دل یه دخترو نرم کنه واسه یه رابطه ی دوستی که ظاهرش ساده شروع میشه ولی ادامه ش به خیر ختم نمیشه که خودتم یه نمونه شو دیدی!.. اون دخترایی که اون شب آورده بودن فقط تعداد زیادیشون از همین راه دزدیده شدن..اونای دیگه یا فراری بودن یا با وعده و وعیدای الکی پاشونو به یه همچین جاهایی باز کردن.. همین فرامرزخان می دونی چندتا پسر جوون که کارشون همینه زیر دستش کار می کنن؟.. تو فرض کن پسره 27 سالشه و تیپش خفن و ظاهرش و هیکلش همه چی تموم یه ماشین مدل بالا هم زیر پاش، خب حالا به نظر تو یه همچین تیکه ای واسه یه دختر بلندپرواز ایده ال نیست که با دیدنش دل ببازه و خیلی راحت با یه مشت وعده ی سر خرمن که یکیش ثروت و سفر به اونور آبه فریب بخوره؟.. مات و مبهوت پلک زد و زمزمه کرد: یعنی تا این حد؟!.. -- بدون اغراق میگم..حتی از اینم بدتر!.. -- پس چرا پلیس فرامرز و دایی بنیامینو دستگیر نمی کنه؟.. - چون اینا هم آدمای یکی دیگه ن..ما دنبال اصل کاری می گردیم، این خُرده ریزه ها به دردمون نمی خورن..اینکه امروز 26 تا دختر تو مهمونیاشون سلاخی شدن یه گوشه ی قضیه ست و اونی که روزی 100 تا دخترو باکرگیشونو می گیرن و معتادشون می کنن و می فرستن اونور آب که حالا یا کشته میشن یا سر از ناکجا آباد در میارن هم یه چیز دیگه ست..وقتی این کارو قبول کردم می دونستم باید با بدتر از ایناش رو به رو بشم..با هر اتفاقی که نمی تونم پا پس بکشم!.. -- تا کی می خوای ادامه بدی؟.. -تا آخرش!.. --به قیمت بازی کردن با جونت؟.... نگران بود و من عاشق این نگرانی صداش بودم..چشمایی که داد می زدن حرفای دلشو..شیشه ای بودن و شفاف..خیلی راحت درونشو می دیدم!.. - فقط 1 ماه مونده!.. خیره تو چشمام لب باز کرد تا چیزی بگه که تقه ای به در خورد..هر دومون چرخیدیم..نسترن درو باز کرد و در حالی که یه دستش به دستگیره بود منو نگاه کرد.. -- آنیل میشه چند لحظه بیای؟.. لبخند می زد ولی زیاد از حد مصنوعی بود..سوگل هم فهمید.. -- چیزی شده نسترن؟!.. نگاهش چرخید رو سوگل و دستپاچه گفت: نه بابا چیزی نیست مثل اینکه آروین با انیل یه کار مهم داشت اومده بود دم در.. و نگاهش که یه جور خاصی سنگین بود چرخید رو من و با سر به بیرون اشاره کرد..پس یه چیزی هست که نمی خواد سوگل بفهمه!.. رو کردم به سوگل که منو نگاه می کرد و گفتم: تو یه کم دیگه استراحت کن..امشب جایی کار دارم نیستم ولی وقتی برگشتم حتما بهت سر می زنم.. لبخند کمرنگی زد و سرشو تکون داد.. پشتم به نسترن بود که با حرکت لب بی صدا گفتم: آشتی؟.. لبخندش رنگ گرفت و چشماشو بست و باز کرد..انگار همه ی ارامش عالم با باز کردن چشماش نشست تو دلم.. برای هزارمین بار نگاهمو با حسرت از رو صورتش گرفتم و بی معطلی زدم بیرون..نفسی که حبسش کرده بودم رو از ته دل دادم بیرون و به صورتم دست کشیدم.. نسترن درو بست و اومد طرفم.. نیم نگاهی به در بسته انداختم و اینبار آروم تر گفتم: چی شده؟..اتفاقی که نیافتاده؟.. با بغض گفت: نمی دونم آنیل..بابا زنگ زد گفت پلیس هنوز نتونسته نگینو پیدا کنه..داشت پشت تلفن گریه می کرد..قلبم تیر کشید از صداش..به خدا نمی دونم چکار کنم..جایی نبوده که زنگ نزده باشم..به همه ی دوستاش..اشناها....هیچ کس ازش خبر نداره.. چشمامو باریک کردم و سرمو تکون دادم.. --باشه..فهمیدم چی می خوای!.. -- آنیل ازت خواهش می کنم تو یه کاری بکن..نمی خوام عاقبت نگین مثل اون دخترا بشه..می ترسم بلایی سر خودش بیاره!.. - خیلی خب نگران نباش..من امشب دارم میرم عمارت فرامرز..حتما پیگیرش میشم اگه دار و دسته ی اون پیداش کرده باشن که می دونم محلشون کجاست ..فقط شانس بیاریم دست آدمای سیروس نیافتاده باشه!.. --سیروس کیه؟!.. - دایی ِ بنیامین!.. -- همونی که می گفتی ساپورتش می کنه؟.. - آره..خود ِ بی وجدانشه!.. گریه ش گرفته بود.. هرجوری بود راضیش کردم کار مشکوکی نکنه که سوگل چیزی بفهمه منم پیگیر این قضیه میشم.. همین دوتا خلافکار تو تهرون به این بزرگی نبودن ولی بی همه چیزا مثل قلابای زنجیر به هم وصلن.. مخصوصا کله گنده هایی مثل فرامرز و سیروس!.. ******* انگشتامو حلقه وار به دورمچ چپم کشیدم..بعد از وضو یادم رفته بود ساعتمو ببندم..دیگه کم کم باید راه میافتادم.. دستامو بی حوصله به لبه ی مبل گرفتم و بلند شدم..رفتم تو اتاق و کتمو از رو تخت چنگ زدم و انداختم رو دوشم..رفتم تو راهرو..همینطور که قفل ساعت مچیمو می بستم گوشی تو جیبم لرزید و زنگ خورد.. به صفحه ش نگاه کردم..شماره ی شهرام بود!.. قبل از اینکه مهلت بده حرف بزنم صدای نگرانش تو گوشی پیچید.. -- آنیل کجایی؟..پدرم در اومد تا گرفتمت.. -چی شده؟!.. -- هر جا هستی خودتو برسون عمارت که اوضاع قمر در عقربه!.. -یعنی چی؟.. -- گربه سیاهه غیبش زده!.. -چـــی؟..مگه بچه ها بالاسرش نبودن؟.. -- از آدمای خودمون اومدن سر وقتش!.. - درست حرف بزن ببینم چی میگی؟.. -- از هتل که برگشتم بچه ها خبر دادن نوچه های فرامرز اومدن بردنش.. - کی اونو خبر کرد؟.. -- فکر می کنی کار کیه؟..همینایی که گذاشته بودیم مراقبش باشن راپورتشو دادن دست فرامرز......الان کجایی؟.. - هنوز هتلم..تازه داشتم راه میافتادم که تو زنگ زدی..میام عمارت.. -- باشه منم تو راهم..منتظرتم فقط دیر نکن!.. تماسو قطع کردم و از روی عجله چند ضربه ی محکم پشت سرهم به در زدم که نسترن با نگرانی درو باز کرد..با دیدنم نفسشو داد بیرون.. --تویی؟..ترسیدم گفتم کیه اینجوری داره درو از پاشنه درمیاره.... - من دارم میرم عمارت فرامرز..سپردم آروین شامتونو میاره بالا حواسشم به همه چی هست تا من برگردم..اگه کسی اومد پشت در، جز آروین هر کی بود درو باز نمی کنی حتی اگه یکی از پرسنل هتل باشه!.. -- حواسم هست!.. - فقط یه کم بیشتر احتیاط کن باشه؟.. سر تکون داد و من من کنان گفت:..نگین چی؟..... - خبرشو بهت میدم.. از بالای سرش به داخل سرک کشیدم: سوگل چکار می کنه؟.. درو کشید سمت خودش.. -- هوی هوی تو اتاق دو تا دختر سرک کشیدن ممنوع!.. - اونوقت این قانونو تو وضع کردی؟..نگفتی کجاست؟..حالش که خوبه؟.. -- فقط پرسیدی چکار می کنه!.... -نستـــرن!.. -- خیلی خب بابا جوش نیار، سرش درد می کرد قرص خورد خوابید.. - گفته بودم آروین چیزایی که احتیاج دارینو بیاره اتاق، اورد؟.. -- آره همه چیز هست ممنون!.. دستمو به نشونه ی خداحافظی اوردم بالا و رفتم سمت آسانسور.. هنوز دستم به دکمه نرسیده صدام زد..برگشتم..با تردید نگاهم کرد..سکوتشو که دیدم سرمو تکون دادم که یعنی « چیه؟ » .. --چیزه..می خواستم بگم که........... -چیزی لازم داری؟.. -- نه..فقط..الان که داری میری اونجا..شهرامم باهاته؟.. از اینکه بعد از اون همه مدت، حالا مستقیم به شهرام اشاره می کرد تعجب کردم..با شَک سرمو تکون دادم..منتظر بودم حرف بزنه ولی انگار هر بار تردید مانعش می شد!.. - نسترن من عجله دارم اگه حرفی هست بزن.... --.......... - نکنه نگرانشی؟.. سرشو که زیر انداخته بود بلند کرد..با دیدن لبخندم اخم کرد و کمی خودشو کشید تو.. -- کاری ندارم می تونی بری!.. خندیدم و دکمه ی آسانسورو زدم.. برگشتم تا ببینم رفته تو یا هنوز همونجاست؟..تکیه داده بود به در و منو نگاه می کرد.. یه تای ابرومو انداختم بالا و لبخند مرموزی زدم.. - خداوکیلی در و تخته بدجور با هم جورین..چه اون دیوونه که ادعا می کنه فراموشت کرده ولی تا چشماش تو رو می بینه لال میشه..چه تو که از کی تا حالا اینجا وایسادی و می خوای بگی نگرانشی ولی غرورت بهت اجازه نمیده و....میگی به سلامت!.. چشمای گرد شده ش خیلی راحت بهم فهموند تعجبش از حقیقت حرفایی ِ که بی پرده زدم.. بالاخره یکی باید به روشون بیاره..خندیدم و انگشت اشاره مو به پیشونیم زدم و رفتم تو آسانسور.. به دیوار سرد و شیشه ایش تکیه زدم و تا لحظه ی آخر که بخواد در بسته شه نگاهش رو صورتم بود!.. ************ « راوی سوم شخص » نسترن در را بست و به آن تکیه داد..دلش آشوب بود..تپش های ناهماهنگ قلبش عذابش می داد.. همین که برگشت سوگل را دید که به درگاه اتاق تکیه داده!.. --اِ ..تو مگه خواب نبودی؟.. - سردرد دارم نمی تونم بخوابم..علیرضا بود دم در؟.. --آره..گفته بود که شب داره میره جایی نیست، قبل رفتن اومده بود سفارش کنه..سراغ تو رو هم گرفت!.. - خب؟!..چی می گفت؟!.. -- هیچی!..... تن خسته اش را روی مبل پرت کرد! .. کنترل تلویزیون را برداشت.. نگاهش به صفحه ی رنگی آن بود و حواسش.... حواسش؟....خدا می داند که کجا بود!.. با احساس اینکه کسی تکانش می دهد پرید و مبهوت برگشت..سوگل با چشمانی پر از نگرانی به او زل زده بود!.. - خوبی تو؟..چته هر چی صدات می زنم جواب نمیدی؟.. --ها؟..آره خوبم..چی گفتی؟حواسم نبود.. - میگم چته؟..انگار از یه چیزی ناراحتی.. -- نه..خوبه خوبم.. - پس چرا کلافه ای؟.. -- نه خوبم..تو بهتری؟.. تعجب تو چشمای سوگل موجی از نگرانی داشت.. - نه انگار واقعا حالت خوش نیست!..همین الان پرسیدی که گفتم سرم درد می کنه!.. --آهان آره راست میگی.. - علیرضا چی می گفت؟!.. از یادآوری حرف های آنیل اخم هایش در هم رفت و خُلقش تند شد.. -- ول کن سوگل حال و حوصله ندارم!.. و با اخم تکیه داد..سوگل هر لحظه بیشتر از کارها و حرف های خواهرش بهتش می گرفت!.. نسترن چش بود که اینطور جوابش را می داد؟.. نفس عمیقی کشید و دست به سینه کنار خواهرش تکیه داد و نگاهش را به صفحه ی تلویزیون دوخت.. مجری تمام وقت پشت سر هم حرف می زد.. سوگل که از آن همه پرچانگی حرصش گرفته بود دکمه ی آف را فشرد و کنترل را روی میز پرت کرد.. نسترن با تعجب برگشت.. -- چرا خاموش کردی؟.. - حوصله ندارم!.. -- به خاطر سردردته؟.. - نه.... --........ - نسترن؟.. --هوم؟.. -دلم شور می زنه.. نسترن که نگاهش به میز شیشه ای وسط اتاق بود با این حرف سوگل رعشه ای کوتاه بر تنش افتاد و سریع نگاهش را بالا کشید.. سوگل سر چرخاند و بی توجه به اضطراب چشمان خواهرش ادامه داد: دیشب یه خواب بد دیدم..یه خواب عجیب..همه تو روستای عزیزجون جمع بودیم..حتی علیرضا هم بود..رفته بودیم کنار موتور اب و زیرانداز انداخته بودیم و نشسته بودیم کنار جوی آب..من و علیرضا پیش هم بودیم..تو هم کنار یه مرد بودی که پشتش به من بود و چهره شو خوب یادم نیست.. نمی دونم چی شد یه دفعه بابا داد زد و دوید سمت موتور خونه!..همه برگشتیم..نگین جیغ می کشید و کمک می خواست..صداش از بالای موتورخونه می اومد.. با ترس سر چرخوندم سمت جوی دیدم آبش قرمز ِ ..درست رنگ خون..اصلا انگار جوی پر خون شده بود..جیغ کشیدم و رفتم عقب..علیرضا دستمو گرفت همون موقع چشمم افتاد به بابا که غرق خون از اب اومد بیرون..یه نفرو گرفته بود بغلش وقتی گذاشتش زمین دیدم نگینه.. همه جاش پر خون بود..حال و روزش به حدی بد و رقت انگیز بود که هیچ کس جرات نداشت نزدیکش بشه..تو دستای بابا یه چاقو دیدم ولی نمی دونستم واسه چی گرفته دستش.. مامان با گریه به لباسای خونی نگین چنگ زد و پاره شون کرد..مرتب جیغ می کشید و می گفت تقصیر من بود....با گریه خواستم دستمو از دست علیرضا بکشم بیرون نذاشت گفت نزدیک نگین نشو..گفتم می خوام برم پیش خواهرم ببینم چش شده.. انقدر گریه کردم که دیگه داشتم از حال می رفتم..علیرضا مرتب بهم می گفت که نباید نزدیکش بشم وگرنه لباسای منم خونی میشه..انقدر تقلا کردم که مجبور شد ولم کنه.. همون موقع که نشستم کنارش فکر می کردم مرده ولی سرش چرخید سمتم و چشماش باز شد..با اشک لبخند زدم که خواهرم زنده ست ولی بابا چاقویی که تو دستش بودو برد بالا و خواست فرو کنه تو سینه ی نگین که جیغ کشیدم و از صدای جیغ خودم از خواب پریدم..وقتی بیدار شدم تا چند دقیقه تو شوک بودم..انقدر اون خواب از نظرم واقعی بود که زمان و مکان به کل فراموشم شده بود!.. برگشت و به نسترن نگاه کرد..چرا ساکت بود؟.. با دیدن صورت غرق اشک نسترن دلشوره اش بیشتر شد و آستین لباسش را کشید.. - نسترن!..چرا داری گریه می کنی؟!.. نسترن هق هق کنان صورتش را با دستانش پوشاند و رو زانو خم شد.. سوگل که همه ی وجودش از ترس ِ آنچه که در سر داشت می لرزید دستش را پشت خواهرش گذاشت و با صدایی که از بغض مرتعش و گرفته بود گفت: چیزی که نشده هان؟..همه حالشون خوبه، آره نسترن؟..نسترن بگو که کسی چیزیش نشده..اصلا بابا چجوری گذاشته تو بیای اینجا؟..نسترن تو رو خدا یه حرفی بزن دارم دق می کنم!.. دستان نسترن خود به خود به پایین سر خورد و از میان دندان های کلید شده ش فقط زمزمه کرد: نگین............. سوگل بی اختیار جیغ خفیفی کشید.. نسترن با صورتی خیس از اشک نگاهش کرد.. ******* ماشینش را جلوی عمارت پارک کرد..نگاهی به محوطه ی خارجی انداخت..سکوت عجیبی بر فضا حاکم بود!.. زنگ در را زد..کسی جواب نداد!.. مجدد انگشتش را روی دکمه ی سفید رنگ آیفن کشید.. انگار کسی تو عمارت نبود!.... کمی عقب رفت و به سردر ِعمارت نگاه کرد..بالا رفتن از آن با وجود نرده های حفاظ کار چندان راحتی نبود!.. تاریک بود و لامپ جلوی در هم خاموش شده بود..چراغ قوه ی جیبی اش را روشن کرد.. نورش را سمت چپ انداخت..درست همان جایی که دوربین مدار بسته نصب شده بود..چیزی از دوربین باقی نمانده بود.... زیر لب زمزمه کرد.. - یعنی چی؟..اینجا چه خبره؟.. بی معطلی با یک پرش دستش را به نرده های بالای در رساند و به کمک آنها خودش را بالا کشید.. لب دیوار را گرفت و با یک خیز به داخل سرک کشید.. برق عمارت روشن بود و چندتا از نگهبان ها خونین ومالین روی زمین افتاده بودند.. کامل خودش را روی دیوار کشید و با احتیاط دستانش را به لبه ی سنگی آن تکیه داد و به عقب پرید و روی زمین نشست..نفس حبس شده اش را بیرون داد..اسلحه ی کمری اش را لا به لای انگشتانش فشرد و چراغ قوه را خاموش کرد.. با احتیاط قدم برداشت..شاخ و برگ های خشک درختان به زیر قدم هایش سکوت ان قسمت ازعمارت را شکسته بودند.. خودش را به قسمت بالایی عمارت رساند..صحنه ای که ناجوانمردانه پیش چشمانش نقش بست، باور کردنش برای او سخت و نفس گیر بود!.. شهرام غرق خون روی پله ها افتاده و می نالید!..« یا حسین » گویان با چند قدم بلند خودش را بالای سرش رساند و کنارش زانو زد.. -- شهرام، داداش چی شده؟.. قفسه ی سینه اش خس خس می کرد.. چشمان بی فروغش، نیمه باز درون چشمان سرخ شده ی علیرضا مانده بود.. -آ..آنیل....بُـ..بُـر.. -- خیلی خب باشه آروم باش..نمی خواد حرف بزنی.. و تند تند شماره ی اورژانس را گرفت و وضعیت شهرام را در حالی که صدایش گرفته بود گزارش کرد.. سرش را در اغوش کشید..دوست چندین و چند ساله ش که مثل برادر دوستش داشت، در خون غلت می زد و کاری از دستش ساخته نبود!.. -- طاقت بیار..الان امبولانس می رسه.. - آ..آنیل..بُرد..بُردنش.. بِنـ..بنیامین.... اون.. --به درک ولش کن اون عوضی رو..میگم حرف نزن مگه نمی بینی چجوری داره ازت خون میره..تو رو به علی هیچی نگو.. نفس بریده و ناله کنان لب زد: اَگـ..اگه..من..چیزیم..شُـ..شد..به..نستــرن.. بـِـ..بگو..بگـ..بگو..که............ نفس ِ بلند و خش داری کشید و چشمانی که گشاد شده بود به ناگهان آرام گرفت و..بسته شد!.. علیرضا سرش را در اغوش کشید و در حالی که اشک درون چشمانش حلقه بسته بود داد زد: دِ خفه شو بهت میگم لعنتی..نگو..حرف نزن....نمیذارم چیزیت بشه..به علی قسم نمیذارم.... دستان شهرام روی سینه ش بود.. در دست فشرد.. از سردی دستان ِ او تنش لرزید!.. ************ -- کجا میری با این حال و روزت؟.. با گلویی که آتیش گرفته بود داد زدم و همزمان دستامو طرفینم باز کردم.. - ببیـــن..می بینی اینا رو؟..این همه خون و جنازه ریخته رو زمین..چشماتو باز کن و ببیــــن.. قدمام تند بود..محمد به گرد پامم نمی رسید.. از پشت سرم داد زد: خرابش نکن علیرضا........ بازومو گرفت و کشید، با خشم پسش زدم که یه قدم عقب رفت.. چرا این چشمای لعنتی دارن آتیش می گیرن؟.. سوزشی که همه ی وجودمو گرفته.......... ازهمون آتیشی ِ که از نامروتی ِ یه عده گرگ و شغال اینجوری داره شعله می کشه!.. با خشم بهشون دست کشیدم..داغ بودن..می سوزوندن.. اشک تو چشمای محمد حلقه زده بود ولی اون به خودداری ِ من نیست.. آروم سرشو تکون داد و دستاشو به پایین حرکت داد.. -- باشه، بیا بریم یه گوشه حرف می زنیم..بذار اعصابت آروم بشه بعد هرکار خواستی بکن.. پوزخند زدم..کنترل صدام از دستم در رفته بود!.. نقش بی روح و سرد و چشمای بسته ش هنوز پیش چشمامه..تا اخر عمرمم صحنه ی امشبو فراموش نمی کنم!.. - نه اینجوری نمیشه..نمی خوام آروم بگیرم..نمیذارم این قلب وامونده سرد بشه..به بدترین شکل انتقام خونشو از اون لاشخورا می گیرم.... پشتمو بهش کردم که داد زد: نفر بعدی کیه؟..خودت؟..بذار با برنامه پیش بریم..خبر به اون بالایی ها برسه که سرپیچی کردی خیلی سریع ماموریتو ازت می گیرن اون موقع چی؟..می خوای چکار کنی؟....... - فکر کردی تو این موقعیت این چیزا واسه م مهمه؟....دیگه بسه هر چی با برنامه پیش رفتم و به جایی نرسیدم..بسه هر چی نشستم و نگاه کردم..بسه این همه بی تفاوتی.. از وقتی پامو گذاشتم تو این عملیات لعنتی و شدم جاسوس یه روز خوش به خودم ندیدم..هر روز خون و خون ریزی..دیگه تا کی شاهد کشته شدن دخترا و پسرایی باشم که جرمشون از دید این کثافتا فقط بی گناهیه؟.. صدام لرزید و اوج گرفت.. -جلوی چشمام، بهترین دوستم غرق خون تو بغلم جون داد..سر همین عملیاتی که تو از قانون و قوانینش داری بهم درس میدی، اون مرد عشق و زندگیش و احساسشو گذاشت زیر پاهاش و فقط به هدفش فکر کرد..همین هدف جونشو گرفت.. هنوز قلبش واسه دختری که سالها عاشقش بود می تپید..تا قبل از اینکه نفس اخرشو بکشه و چشماشو به روی این دنیای کثیف و بعضی آدمای کثیف تر از خودش ببنده فقط اسم اونو صدا زد.. فکر کرده بود من از بی قراریاش خبر ندارم ولی می دیدم که شبا چجوری با خیالش حرف می زنه و درد و دل می کنه..عشقش از کارش مهم تر بود که اون دخترو ول کرد..به خاطر خودش..به خاطر زندگی و آینده ی اون دختر، پشت پا زد به همه چیز.. گذاشت ازش متنفر شه ولی بازم لب از لب باز نکرد که بگه هنوزم خاطرت واسه منی که عمرمو می ریزم به پات عزیزه....... محمد، شهرام نباید می مرد..شهرام حقش نبود.. اونی که با جون و دل واسه خداش بندگی می کرد، حقش این بود که تو این سن به درجه ی شهادت برسه؟!..... بدون اینکه بفهمم جوری با سوز حرفای تلانبار شده رو دلمو بلند و آزاد می زدم که حواسم نبود خیلی وقته هر دومون گرفته و بارونی رو به روی همیم و مردونه هیچی نمی گیم.. محمد پشت به من شونه هاش می لرزید و چشماشو با انگشت اشاره و شصت فشار می داد.. شهرام رفیق صمیمی ِ هردومون بود ولی از عشقش فقط من خبر داشتم..منی که شاهد بی تابی ها و بی قراریاش بودم.... با خشونت کف دستامو به چشمام کشیدم و مشت کردم.. این قطره ها از درد زمونه بود..از این همه نامردی.... ناخودآگاه سرم چرخید و نگاهم افتاد به همون پله ای که هنوزم آغشته به خون سرخ شهرام بود.. لبخند زدم..ولی پر بود از غم..پر بود از درد ِ اون همه ظلم..لبخند محوی که گویای هزاران درد ِ بی درمون بود رو این دل صاب مرده.. لب زدم و زمزمه کردم: بازم نارفیقی کردی بی وفا؟..از کی رفیق نیمه راه شدی؟..یعنی تا این حد واسه شهادت عجله داشتی که................ لبام لرزید و از نسیمی که با وزش ملایمش رد خنکی از خودش رو نم اشک تو چشمام گذاشت پلک زدم.. سرمو رو به آسمون بلند کردم..ابرای سیاه و گرفته ای که بغضشون سنگین تر از بغض حبس شده ته گلوی من بود، هوای دلشون حسابی غبار گرفته و بارونیه!..شاید قطرات زلال و پاکش تسکینی باشه بر دل تموم بندگان داغدیده و داغداری که دستای امیدشون فقط به سوی یک نفر دراز شده....همون یک نفری که............ اسمشو زیر لب صدا زدم و لب فرو بستم و نگاهمو از چشمای غمگین آسمون گرفتم و دویدم سمت در.. مقصدم مشخص بود.. جایی که برای همیشه این طلسم شکسته می شد.. طلسمی که باطل سِحرش فقط تو دستای من بود.. ************ صدای نحسشون کل باغو برداشته.. دستمو مشت کردم و دندونامو رو هم کشیدم..پست فطرتای آشغال.. خودمو کشیدم سینه ی دیوار و شاخه ی بلند و قطوری که سد راهم شده بود رو زدم کنار و در سیاه رنگی که تو دیوار مخفی شده بود رو باز کردم.. مثل همیشه تاریک بود..چراغ قوه رو روشن کردم و نورشو انداختم رو پله ها..قدمامو اروم و با احتیاط برداشتم.. شانس آوردم آدمای اینجا همه خودین و واسه ورودم مشکلی درست نکردن!.. دور تا دور روی دیوارای اتاقک پر بود از نمادین شیطانی که قرار بود تو یه همچین شبی ازشون استفاده بشه.. تای گونی رو باز کردم و دونه به دونه شونو جمع کردم..پوسترا و پرچما و قاب هایی که رو هر کدومشون یه نماد خاص کشیده شده بود رو برداشتم و ریختم تو گونی و سرشو تو مشتم گرفتم و بلندش کردم.. نشد همه رو از اون اتاقک لعنتی بکشم بیرون..تعدادشون بیشتر از اون چیزی بود که بشه تو یه گونی معمولی جا داد.. بطری بنزین رو از تو کمد برداشتم..واسه اتیش زدن قربانیانشون از محتویات این بطری استفاده می کردن بی وجدانا.. تموم بنزینی رو که تو بطری بود خالی کردم رو دیوارا و پوسترا و وسایل تو اتاق.. عقب عقب پله ها رو رفتم بالا و فندکمو از جیبم در آوردم و روشن کردم.. از پله ای که ایستاده بودم شعله کشید و به جلو یورش برد..آتیش با بی رحمی زبانه می کشید و جلو می رفت.. این آتیش بی رحم بود ولی نه به بی رحمی این آدما.. نه به بی رحمی این فرقه ی شوم و قوانین گول زنکش.. این آتیش حکم آبو داشت..آب همیشه می شوره و پاک می کنه....و اینجا فقط آتیشه که می سوزونه و خاکستر می کنه ولی..می تونه پاک کنه.. یه مشت لجن و نجاستی که دیوارای این اتاقک رو غرق کثافت کرده بود.. به قدری کثیف و منفوره که با آب هم پاک نمیشه.... فقط آتیش.. تا دیروز اونا بودن که حکم صادر می کردن بر علیه بی گناهان!.. و امروز این منم که که به حکم قصاص جلوشون قد عَلَم می کنم!.. حرارت آتیش تو صورتم خورد..عقب رفتم و بدون اینکه کسی متوجه رفت و امدم بشه و بخواد به چیزی شک کنه خودمو رسوندم پشت باغ..گونی رو زیر شاخ و برگای تلانبار شده سینه ی دیوار مخفی کردم و از اونجا دور شدم.. پارتیشون تو ساختمون بود..درو که باز کردم انواع بوهای مشمئزکننده و تهوع آور خورد تو صورتم و از حفره های دماغم رد شد و تا مغز و استخونمو سوزوند.. بوی الکل و کثافت!..بوی عرق!..بوی خون!....بوی مرگ!.. جلوی در بودم و قصد داشتم داخل سالن تاریکی بشم که فقط توسط چند تا لامپ ریزی که گوشه به گوشه ی سقف کار شده بود یه کم به خودش نور می دید! ..لامپای ریز و قرمز رنگی که فقط واسه تشخیص این حیوونای انسان نما روشن گذاشته بودن، از طرفی هم نور قرمز تو تحریک شدنشون موثر بود!.. رفتم تو و درو بستم.. همین که برگشتم یکی از همون دخترایی که از زور مستی و خماری حال راه رفتنم نداشت اومد جلو و چسبید به سینه م و دستاشو انداخت دور کمرم.. از اون همه الکل مست بود و از جایی هم که می اومد معلوم بود تا خرخره شیشه مصرف کرده و مغزش از کار افتاده.. یه دختر 21 یا 22 ساله که صورت جذابی داشت و به طرز فجیعی آرایش کرده بود .. با بالا تنه ی نیمه ب.ر.ه.ن.ه کامل چسبیده بود به من و ول کن هم نبود!.. تا بخوام از خودم عکس العمل نشون بدم سرشو چسبوند به قفسه ی سینه م و با لحن خمار و کشیده ای گفت: هــی.. خوشگلــه..بیا..بیـــا بغلـــم کن و..ببـــرم..تــــو..یـــکی از اتــــاقا...... پوزخند زدم و شونه هاشو گرفتم و پرتش کردم عقب ولی سفت بلوزمو چسبید.. با چشمای نیمه بازش زل زد تو صورتم.. -- جون ِ تو..توپه توپــم ...............تلو تلو خورد و سر انگشت اشاره شو گرفت جلو صورتم: فقط به خاطر من..بیا انقد..فقط انقد حال بهم بده..یه حال اساسی..نذار فازم بپره..تو..خیلی خوشگلی..دوست دارم.. امشبو..باهات باشم..بریم تو اتاق؟............و دستشو کشید رو سینه م............... بزنم فک مکشو پیاده کنم این جوجه دوزاری رو..ای بر باعث و بانیش لعنت.. دختره در حد مرگ کشیده هیچی حالیش نیست اونوقت هنوز از گرد راه نرسیده چسبیده به من و طلب سکـ...... می کنه!..قیافه ش داد می زد بار اولشه!..تشخیصش واسه منی که مدت هاست تو این کارم سخت نیست!.. با نگاهی از سر ش.ه.و.ت و نیاز تو چشمام زل زد .. آروم آروم نگاهش اومد پایین و به لبام خیره شد!.. وظیفه م این نبود به اینجور آدما تو مهمونی اهمیت بدم..هیچ وقت اینکارو نکردم..ولی اینبار.. چی باعثش شد نمی دونم.. با وجود تموم آتیشی که تو قلبم احساسش می کردم، با اکراه دستشو کشیدم و بردمش سمت یکی از اتاقا.... نگهبانی که جلوی در بود با دیدنم رفت کنار..درو باز کردم و بدون اینکه خودمم باهاش برم تو، با غیض پرتش کردم وسط اتاق و تا بخواد به خودش بیاد درو بستم و قفل کردم.. کلیدو دادم به نگهبان و گفتم: تا خودم نیومدم درو باز نکن..اگرم دیدی زیاد کولی بازی در میاره خبرم کن!.. به نشونه ی اطاعت سر تکون داد و با نگاه کوتاهی که به در انداختم عقب گرد کردم و از راهرو اومدم بیرون!.. نتونستم بی تفاوت بگذرم..امشب انگار یه جور دیگه بودم..یه علیرضای دیگه.. اگه بیرون بود با این حال زار و نزاری که داشت هر لحظه آویزون یکی می شد!........ -- پس کجایی تو؟..چرا دیر کردی؟.. فریبرز بود..برادر کوچیکتر فرامرز..دستاشو به کمرش زد و با اخم اومد طرفم.. - خبر نداشتم!.. مشکوک نگاهم کرد.. --قضیه ی عمارتو شنیدی؟.. سعی کردم چیزی از خشمم بروز ندم و اینو فشار انگشتام به کف دستم ثابت می کردن که تا چه حد موفق بودم!.. - خیلیا رو زدن لت و پار کردن!.. انگشت شصتشو کشید به نوک دماغش و پوزخند زد.. -- شهرام حیف شد، تو کار خیلی جدی بود نیازش داشتم!.. اگر میگم که اون همه خشم تو سینه م نزدیک به انفجار بود دروغ نگفتم.. شانس اورد..شانس اورد که نگاهه کثیفشو فقط واسه چند لحظه رو صورتم نگه داشت و سرشو چرخوند سمت بچه ها وگرنه.............. دندونامو رو هم فشار دادم..نبض کنار شقیقه م رو واضح حس می کردم.. --فرامرز هنوز مست ِ مسته..به خوابم نمی دید که دور و برش یه همچین خبرایی باشه!.. -بنیامینو کیا بردن؟!.. اخماش باز شد..نگاهش یه جور خاصی شد..مثل تیری که کمونه بکشه و چشماتو هدف بگیره..مثل همون وقتایی که یه فکر ِ بکر می زنه به سرش!.. --دخلش اومده!.. - یعنی چی؟!.. -- بچه ها آوردنش اینجا.. - مگه آدمای سیروس نبردنش؟.. نیشخند زد.. -- سیروس و آدماش جرات دارن پاشونو بذارن تو عمارت فرامرز؟!.. - پس اونا....... -- کار بچه های خودمون بود!.. - چـــی؟؟!!........ خدایا صبرم کم ِ ..زیاد کن این صبر لعنتی رو..بذار این خشم وامونده سرکوب بشه تا به وقتش.. چشمام یک آن سوزش بدی پیدا کرد..از روی کلافگی جفت دستامو محکم کشیدم رو صورتم.. دستی که پایین آورده بودم رو با خشم مشت کردم..چقدر دوست داشتم با همین مشت بزنم سر و صورتشو له و لورده کنم!.. مستانه خندید و دستشو به شونه م زد..از حرارت دستش عضلاتم منقبض شد و فکمو رو هم فشار دادم..ناخودآگاه با نفرتی که آتیشش از قلب تا بیخ گلوم شعله می کشید پس کشیدم و نفسمو حبس کردم.. متوجه عصبی بودنم نشد و در حالی که نگاهش به بچه ها بود بی خیال گفت: شهرام و چندتای دیگه جلوی بچه ها رو می گیرن..آدمای منم طبق دستوری که ازم گرفته بودن یه کوچولو واسه شون رل بازی می کنن اما خب..حقشون بود که اون بلا سرشون بیاد..آدم هر چی نفهم تر، بدبخت تر.. فرامرز بنیامینو می خواست در ازای یه معامله که از نظر من هیچ ارزشی نداشت برش گردونه پیش اون دایی ِ شغالش.. منم تا اینو شنیدم به آدمای خودم سپردم بگیرن بیارنش..فرامرز الان اینجاست ولی هنوز نذاشتم خبرا بهش برسه..فعلا کیفش کوکه و داره به عشق و حالش می رسه.. - بنیامین کجاست؟.. خباثت از نگاهش می بارید..فکشو کمی کج کرد و به اصطلاح چونه شو خاروند و تو همون حالت که لبخند تندی هم رو لبش بود گفت: یه جای امن!.. ساکت نگاهش کردم که دستشو اورد پایین و گفت: تو همین باغ!.. رمان ببار بارون فصل 22 - پنهونی از فرامرز؟!.. پوزخند زد.. -- می دونی تو از بقیه واسه من سوایی..یه اعتماد خاصی بهت دارم، واسه همین می خوام تا آخرش باهام باشی..یه چیزایی تو سرمه که همین امشب باید تمومش کنم چون به محض اینکه به گوش فرامرز برسه کلک همه مون کنده ست!.. - نقش من این وسط چیه؟.. -- کم کم می فهمی.... رفت تو اتاقی که مجاور سالن بود..تو درگاه تکیه مو دادم و دست به سینه نگاهمو چرخوندم.. سه تا میز مستطیل شکل وسط اتاق، که روش با شیشه (مواد مخدر) چند تا ستاره ی پنج پر رسم کرده بودن!.. دخترو پسر دورش جمع شدن..سراشون رو میز خم شد و..با لذت نفس کشیدن.. کم کم از حالت خماری که بهشون دست می داد قهقهه می زدن و می خزیدن گوشه ی دیوار..مثل مار تو هم می لولیدن و هذیون می گفتن یا بهتره بگم دچار توهم شده بودن.. اونایی هم که اثر بیشتری روشون گذاشته بود همونجور که داد می کشیدن یه دفعه می زدن زیر خنده و به همون سرعت هم ساکت می شدن و شروع می کردن با خودشون حرف زدن!.. فریبرز رو به مردی که پشت یکی از میزا نشسته بود و هوای مصرف اونای دیگه رو داشت گفت: اینا که تموم شدن بفرستشون بیرون بقیه رو بیار تو.. --چشم فریبرز خان!.. --اونایی که بار اولشونه زیاد بهشون نده بذار خوب حال کنن که دفعه ی بعد خودشون مشتری شن!.. مرد سرخوش قهقهه ای زد و با لحن غلیظی گفت: ای به چشــــم، آق فریبرز..حواسم شیش دونگ بهشونه کج نرن!.. فریبرز جدی گفت: مشتریای تازه کارو نپرونی شاهین..ببین چی میگم، برسه به گوش فرامرز حسابت پای خودته، مثل اون سری جاخالی بدی خونتو ریختم!.. -- قُربون خاطرت جمع..همچین بسازمشون که هر بار مث سگ به پر و پاچه تون بیافتن والتماس کنن واسه یه مثقال مواد.... -- ببینیم و تعریف کنیم..هر چند اگه کارت درست نبود اینجا نبودی!.. -- خیلی چاکریم!.. همون لحظه صدای جیغ و دادشون بلند شد.. نگاهشون می کردم که چطور وحشیانه به هم حمله می کنن و تو سر و صورت هم می زنن.. شاهین نعره ای زد و قلاده ها رو از زیر میز کشید بیرون.. دختر و پسر تقلا می کردن و نمی ذاشتن شاهین کارشو بکنه.. فریبرز از تو درگاه داد زد و چندتا از نگهبانا رو کشید تو اتاق که کمک شاهین باشن.. قلاده های سیاه رو با بی رحمی تمام بستن به گردن اون چندتا نوجوونی که تو این حالت هیچ شباهتی به انسان نداشتن!.. فریبرز با خشم داد زد: زنجیرشونو ببند به میله تا از هاری بیافتن سگ مصبا!.. شاهین کاری که فریبرز خواسته بود رو مو به مو انجام داد.... نگاهم که بهشون می افتاد از انسان بودن خودم عاجز می شدم..همینایی که امشب باهاشون مثل یه سگ هار رفتار میشه فردا پای اینترنت دارن با هم گروهی هاشون چت می کنن و از لذت این پارتی برای هم تعریف می کنن و اونایی رو هم که تجربه ندارن مجاب می کنن که برای یه بارم شده پاشون به یه همچین جاهایی باز بشه که به قول خودشون هیچی جز آزادی توش نیست!.. هه..آزادی؟!..واقعا به چه قیمتی؟!.. که مثل یه حیوون ِ وحشی باهاشون رفتار کنن و قلاده به گردنشون ببندن؟!.. اینه اون آزادیی که اکثرا دنبالشن؟!.. اگه این مواد کوفتی رو نریزن تو خِرِشون، بازم با دیدن این اتفاقا دم از آزادی می زنن؟!.. از سالن رد شدیم و رفتیم تو باغ..ماسکمو در اوردم و زدم به صورتم.. - بردیش اتاقک شکنجه؟!.. -- نه اونجا زود لو میره..فعلا بردمش اتاقی که دخترای تازه واردو میارن.... اینو که گفت یک آن یاد نگین افتادم..یعنی امکانش بود که بین همین دخترا باشه؟.. در زیرزمینو باز کرد و رفتیم تو..بوی نا و فاضلاب با هم پیچید تو دماغم که باعث شد اخمامو بکشم تو هم و دستمو بیارم بالا!.. -- یه چندتا دختر جدید واسه مون اوردن..شوکت سفارش کرده ترگل ورگلاشو بذاریم کنار..مثل اینکه مشتری دست به نقد جور شده!..........مسخره خندید و با لودگی گفت: فقط خواستن دخترا زیر 16 باشن که تا دلت بخواد اینجا ریخته!.. -.......... -- کم حرف شدی..چی شده؟.. دستمو آوردم پایین و با لحنی سرد مثل همیشه جوابشو دادم: چند شبه راحت نخوابیدم، خسته م.... سرشو تکون داد.. -- کارمون که تموم شد چند روزی برو استراحت..یه مدت دور و بر فرامرز آفتابی نباشی به نفعته.. - شاید رفتم مسافرت.. -- اینم خوبه..فقط تو دسترس باش که بتونم بگیرمت!.. - من همیشه جواب دادم.. -- خیلی خب محض احتیاط گفتم، ترش کردن نداره!.. نگاهش کردم..لبخند می زد.. امروز زیادی خوشه!..مرتب داره تیکه می پرونه!.. در آهنی رو باز کرد و رفت تو..پشت سرش رفتم و درو بستم.. این اتاق مخصوص ورود دخترای تازه وارد بود..دخترایی که حالا یا به دلایلی گول می خوردن یا از خونه فرار می کردن یا گوشه ی خیابونن و از بی پناهی جایی رو ندارن که تهش گیر همچین ادمایی میافتن!..هر چی نباشه امثال فرامرز وهمدستاش تو این شهر کم نیستن!.... فریبرز که کلید برقو زد همهمه ای توشون افتاد و تو خودشون مچاله شدن!.. سریع سه تا از نگهبانا اومدن تو اتاق و کنارمون ایستادن..دخترا که چیزی حدود 18-19 نفر بودن چسبیده به هم با دست و پای بسته وحشت زده ما رو نگاه می کردن.. با دیدن دوتا بچه بینشون حالم یه جوری شد..دختربچه های حدودا 8 یا 10 ساله که موهای بلندشون ریخته بود دورشون و با ترس و گریه ملتمسانه ما رو نگاه می کردن.. قلب ِ تو سینه م از بغض ِ تو گلوم لرزید..هر بار که این ماسکو می زدم از خودم متنفر می شدم..ولی باز خوب بود که هست تا تو چنین شرایطی ظاهر شکسته شده ام رو پوشش بده!.. ظاهری که اگر پشت نقاب مخفی نمی شد، دستمو پیش تر از اینها رو کرده بود!.. از صدای خنده ی فریبرز به خودم اومدم.. -- نه خوشم اومد تعدادشون میزونه..ظاهرشونم که حرف نداره.. به یکی از نگهبانا اشاره کرد.. -- اون دوتا بچه رو ببرید تو اون یکی اتاق تا وقتش که شد بگم چکار کنید!.. نگهبان مطیع امر فریبرز جلو رفت و با بی رحمی تمام بازوی دو طفلو تو چنگ گرفت و کشید..دست و پاشون بسته بود و به خاطر جثه ی ضعیفشون نمی تونستن بلند شن.. اون که کوچیکتر بود بدجور خورد زمین تا جایی که چونه ش گرفت به کف زیرزمین و از درد جیغ کشید.. دستامو مشت کردم که عکس العملی نشون ندم!.. فریبرز عصبی داد زد: ببرشون بیرون این تخـ ... سگا رو تا همینجا نفله شون نکردم.. نگهبان بعدی به کمکش رفت و از یقه هر سه شونو گرفتن و بلند کردن..جسم ضعیفشون رو زمین کشیده می شد و به زور و تقلا و التماس هم دل کسی به رحم نمی اومد!.. چشمایی که تار شده بودنو از روشون برداشتم و به زمین سرد و سنگی دوختم.. محمد کجایی که ببینی؟!..میگی صبور باش؟!..میگی ببین و هیچی نگو؟!..میگی قانون و عدالت؟!.. اینه اون عدالت؟!..خدایا..چی بگم؟!..چی بگم که گفتنش یه درده و نگفتنش هزاران هزار درد و مصیبت!.. به دخترا نگاه کردم..جوری تو هم مچاله شده بودن که تشخیصشون از هم کار راحتی نبود!.. فریبرز رو به نگهبان گفت: 13 تا از اون خوشگلاشو جدا کن مابقی رو بفرست وَر دست شوکت..سهمشم بده و برگرد!.. -- چشم قربان، همین امروز ترتیبشو میدم!.. سر تکون داد و با اخم گفت: خوبه.......بریم آنیل!.. راه افتاد و از در رفت بیرون.. چند قدم با در فاصله داشتم که برگشتم و به دخترا نگاه کردم.. خواستم برم جلو اما..حتما فریبرز شک می کرد!.. پوفی از سر کلافگی کشیدم.. پنجه هامو تو موهام فرو بردم و به سرعت از در زدم بیرون!.. ******* باور کردنش واسه م سخت بود.. که این لاشه ای که از سقف اتاق تقریبا حلق آویز شده بود..بنیامین باشه!..موهاش ریخته بود تو صورتش و قطرات عرق می غلتیدن و از زیر چونه ش میافتادن رو زمین، درست جلوی چهارپایه ای که روش ایستاده بود!...... تو جای جای ِ بدنش اثر سوختگی به طرز فجیعی دیده می شد..با بالا تنه ی برهنه که قسمت پایین بدنش رو با یه تیکه پاره ی سیاه پوشونده بودن و وسط پارچه نماد ستاره ی پنج پر، که همون نماد شیطان پرستی بود!.. فریبرز سیگارشو آتیش زد..دور بنیامین که بی حال و نفس بریده بین زمین و هوا معلق بود چرخید و سرخوش با لبخند نگاهش کرد.. -- زیاد از رقیب خوشم نمیاد.......... لبخندش به پوزخند تبدیل شد.. --اما..زجر دادنتو دوست دارم.. پوک عمیقی زد که سر سیگار سرخ شد و تا بخواد به خاکستر تبدیل شه کف پای بنیامین خاموشش کرد که صدای فریادش بلند شد..فریبرز قهقهه زد.. -- هنوز درد داری پدرسگ؟..عجب حرومزاده ای هستی!....یعنی عشق می کنم اینجوری می بینمت.... صدای خش دار بنیامین شنیده شد که با غیض گفت: ببند اون دهنتو کثافت..دِ آخه گ.و.ه خورشم نیستی که این همه خودتو تحویل می گیری..فقط اینو بدون هر بلایی بخوای سرم بیاری بعد از اون دخل خودتم اومده!.... فریبرز تمسخرآمیز خندید ولی چهره ی سرخ و رگ برجسته ی پیشونیش، خشم و عصبانیتشو راحت نشون می داد.. با مشتی که اومد بالا و محکم گره خورد و با یه نعره ی بلند فرود اومد تو کمر بنیامین دادش به هوا رفت و ناله کنان به خودش پیچید..ولی دستاش بسته بود.. فریبرز، مشتی که هنوز بسته بود رو گرفت تو دستش و عصبی و نفس زنان یه قدم رفت عقب.. --دوست داشتم قبل از اینکه بکشمت تا وقتی که غلط کردنتو نشنیدم شکنجه ت بدم..می خواستم جلوم صدای سگ بدی تا خرخرتو با یه تیزی بزنم و تیکه و پاره ت کنم.. تو حتی از ما هم نبودی..تو قانون ما ازدواج نیست ولی تو واسه اینکه بتونی پشت اون کار مسخره ت هر گ.و.ه.ی خواستی بخوری قانون به این مهمی رو نادیده گرفتی.. می تونستی اون دخترو یه جوری بکشی تو گروه ولی خواستی تک خوری کنی اونم فقط به نفع خودت که چی؟..که تقش در نیاد کار اصلیت چیه؟.... گوش کن حرومزاده..اینجا اخر راهه..بعد از اون همه شعار، خوبه که یه بارم خودت بهشون عمل کنی..زیادی بهت خوش گذشته ولی تا همینش واسه ت بسه!.. و نگاهش که به خون نشسته بود از رو بنیامین چرخید سمت من..اشاره کرد برم جلو.. از پشت نقاب با خشم نگاهمو بینشون رد و بدل کردم و یه قدم برداشتم.. --بیارش پایین!.. چشمای بنیامین بسته بود..با وجود نقاب نمی تونست صورتمو تشخیص بده..از طناب آوردمش پایین.. و باز فریبرز دستور داد.. -- به پشت درازش کن رو زمین!.. کاری که گفته بود رو انجام دادم..رفتم عقب و اون اومد جلو..رو قفسه ی سینه ش زانو زد..چشمای بنیامین از درد باز شد.. -- وقتی پا از گلیمت درازتر می کنی عاقبتش میشه همین..می دونی؟من ازت اونقدرام متنفر نیستم..برعکس یه جورایی ازت خوشم میاد..چون تو هم درست مثل خودمی..شاید حتی از منم بدتر..تو خود شیطانی این دقیقا شعار اون دایی ِ بی شرفته که هر جا نشست گُنده ت کرد و نشوندت سر زبونا..وقتی امشب جنازه ی بدون سر خواهرزاده ی عزیزشو فرستادم پشت در عمارتش اونوقته که می فهمه کی شیطان واقعیه و کی فقط اسمشو این همه مدت یدک کشیده!..بارت سنگین شده بنیامین..می خوام واسه ت حسابی سبکش کنم!.... یه خط فرضی با انگشت اشاره ش رو گردن بنیامین کشید و خندید..نگاهش به اون بود که منو مخاطب قرار داد.. -- قََمه رو بیار!.. بزرگترین قَمه رو از کنار دیوار که پر بود از انواع چاقو و اسلحه های سرد و وسایل شکنجه، برداشتم و گرفتم جلوش.. از رو سینه ش بلند شد و رفت کنار..با تعجب نگاهش کردم.. با سر اشاره کرد به بنیامین و گفت: کار خودته!.. -........ --معطل نکن!..بزن سرشو!.. با تعجب نگاهش کردم.. - چرا مـــن؟؟!!.. -- پس چی فکر کردی؟آوردمت اینجا واسه همین!.. -.............. -- می خوام این دیوارا رو کامل با خون این حرومزاده رنگ کنی، سرخ ِ سرخ..زود باش بزن!.. - فرامرزخان بفهمه که...............!.. اومد میون حرفم و داد زد: شروع کن!.. لب فشردم و دندونامو روهم کشیدم.. با خشم به صورت بنیامین نگاه کردم که فقط یه کم لای پلکاش باز بود.. چهره ی کریهش منو یاد کارای گذشته ش انداخت..همه ی اون گناه ها..همه ی اون کثافتکاریا.. سایه به سایه همیشه و همه جا دنبالش بودم.. یاد سوگل.. یاد شکنجه های این نامرد.. یاد بلاهایی که سر اون دختر معصوم آورد.. یاد تموم ازار و اذیتاش.. یاد شهرام.. و یاد اون دخترای بی گناه افتادم.. دخترایی که مورد تعرض بنیامین قرار می گرفتن و کسی نبود که از چنگال این عوضی نجاتشون بده!.. دخترا و پسرایی که یه روز تو جایگاه الان خودش بودن و مثل گوسفند قربونی سرشونو بیخ تا بیخ می برید و ککشم نمی گزید!.. دخترا و پسرایی که به واسطه ی این حیوون و نوچه هاش پاشون به اون پارتی ها باز شد و سر از ناکجا آباد در اوردن.. کارنامه ش انقدر سیاه هست که مرگ حقش باشه!.. اما.......... چرا به دست من؟!.. حاضر نبودم دستامو به خون کثیفش آلوده کنم.. دستای کسی باید به خون این حیوون آغشته بشه که عین خودش نه رحم و مروت حالیش بشه، نه خدا رو بشناسه!.. تا به امروز خون هیچ کسو نریختم..بیشتر سعی کردم تو حاشیه باشم.. نه..من نمی تونم..ریختن خون اینا به دست من نیست..من انتقامم رو جور دیگه ای می گیرم!..نه با کشت و کشتار.. درغیراینصورت منم میشم یکی مثل اینا!..قصی القلب و خدا نشناس!.......... با شک و دو دلیم داشتم مبارزه می کردم و تو همون حالت دسته ی قمه رو تو دستم فشار می دادم که در اتاق باز شد و یکی ازنگهبانا سراسیمه اومد تو .. از ترس نفس نفس می زد.. -- قربان برادرتون.. چشمای فریبرز گرد شد.. نگهبان از ترس لال شده بود و فقط نگاه می کرد.. --دِ بنال ببینم چی زِر می زنی؟.. --فرامرزخان دارن دنبالتون می گردن..خیلی هم عصبانین.. فریبرز یه قدم رفت جلو.. -- کسی که چیزی بهش نگفته؟.. -- نه قربان ولی چند دقیقه پیش داشتن با گوشیشون حرف می زدن..شاید......... -- الان کجاست؟.. -- داخل عمارت.. -- خیلی خب تو برو، فقط حواست باشه نیاد اینطرف!.. --اما قربان............... -- ببند چاک دهنتو، گفتم گم شو بیرون.. نگهبان با ترسی مشهود عقب عقب رفت و از در زد بیرون!.. فریبرز که تا چند لحظه مات و مبهوت به زمین زل زده بود یه دفعه هجوم آورد سمت من ..قمه رو با خشونت از دستم کشید..رفت بالا سر بنیامین و دسته ی قمه رو تو دستاش فشار داد.. -فریبرز........... -- وقت نیست اگه الان تمومش نکنم فرصتو از دست دادم!.. - ولی نود درصد فرامرزخان همه چیزو فهمیده!.... داد زد: کسی قرار نیست چیزی بفهمه شیرفهم شد؟.. سکوت کردم.. قمه رو برد بالا..بنیامین زیر لب فحشای رکیکی بار فریبرز می کرد!.. مرگ واسه ش مهم نبود!.. نه فقط برای بنیامین بلکه همه ی اعضای گروه باورشون همین بود!.. اونا مرگو مقدس می دونن که هر کس بمیره بنده ی خالص شیطان شده و می تونه تا ابد تو لذت ش.ه.و.ت و ش.ه.و.ت.ر.ا.ن.ی بمونه و جاودانه زندگی کنه!.. .........اما دیگه خبر نداشت که نابودی ِمطلق، آغوش باز کرده و ملتمسانه اونو می طلبه!....... به احتمال قوی صدای منو هم تشخیص داده بود.. کنار رفتم و گوشه ی دیوار ایستادم..چشمام به دستای فریبرز بود.. فکش منقبض شده بود..یه چیزایی زیر لب خوند که تو هر 4 یا 5 کلمه ش اسم شیطانو زمزمه می کرد..قصد قربانی کردن بنیامین رو داشت!..حتی به اعضای خودشونم رحم نمی کردن!.. می لرزید..چشماش بسته بود..صورتش از عرق خیس بود.. اما بنیامین می خندید..خوشحال بود که مرگ داره بهش نزدیک و نزدیک تر میشه.. چقدر نفهم و کودن بود..با خوشحالی به استقبال مرگ می رفت..اونم یه همچین مرگی که با خفت و خواری همراه بود!.. فریبرز با چشمای بسته زمزمه هاشو کرد و همزمان که صداش اوج می گرفت و اون کلمات نامفهوم از دهنش بیرون می اومد دستش به شدت رو به پایین فرود اومد و........ همزمان با لرزیدن دلم و بسته شدن چشمام، صدای بریدگی ..و پاشیده شدن مایعی رو به اطراف شنیدم.. چند لحظه گذشت؟.. نمی دونم.. فقط سکوت سنگینی که بر محیط حاکم بود باعث شد لای پلکامو باز کنم و.... قمه ی خونی تو دستای فریبرز.. جسم بدون سر بنیامین جلوی پاهاش.. نگاهمو گرفتم!.. حال منقلبم قابل وصف نیست!.. از اون توده ی سنگین بیخ گلوم!.. از این همه کثافتکاری و وحشی گری!.. از این همه خون و خون ریزی و خونخواری ِ آدما!.. خدایا!.. چی بگم؟.. اصلا چی می تونم بگم جز اینکه........... صبر و استقامتت رو شکر!.. نگاهم مسخ جسم بی روح کسی بود که اینبار..خودش قربانی اهداف شومش شد..قربانی چیزی که می پرستیدش!..قربانی ِشیطان!.... چشمامو بستم و به یاد خدا تو دلم این حدیث رو از حضرت محمد (ص) زمزمه کردم: يا اَيُّهَا النّاسُ اِنَّما هُوَ اللّه وَ الشَّيطانُ وَ الحَقُّ وَ الباطِلُ وَالهُدى وَ الضَّلالَةُ وَ الرُّشدُ وَ الغَىُّ وَ العاجِلَةُ وَ الآجِلَةُ وَ العاقِبَةُ وَ الحَسَناتُ وَ السَّيِّئاتُ فَما كانَ مِن حَسَناتٍ فَلِلّهِ وَ ما كانَ مِن سَيِّئاتٍ فَلِلشَّيطانِ لَعَنَهُ اللّه ؛ اى مردم! جز اين نيست كه خداست و شيطان، حق است و باطل، هدايت است و ضلالت، رشد است و گمراهى، دنياست و آخرت، خوبى هاست و بدى ها. هر چه خوبى است از آنِ خداست و هر چه بدى است از آنِ شيطان ملعون است!.. ******** فریبرز رو به نگهبانی که بیرون اتاق ایستاده بود تشر زد: پس کجاست؟!.. -- تو ساختمون اصلی قربان!..درضمن خیلی هم عصبانی بودن!.. -- خیلی خب بکش اون چاک دهنتو! با اخم برگشت و منو نگاه کرد..دیگه نقاب به صورتم نبود! -- تا گندش در نیومده صدا کن بیان جمعش کنن.. سرمو تکون دادم.. دستاشو برد تو جیبای شلوارش و نگاهشو یه دور اطراف چرخوند.. -- این بوی دود چیه؟!.. نگهبان سریع جواب داد: قربان اتاقک وسایل آتیش گرفته!.. فریبرز با ترسی مشهود برگشت..قبل از اینکه بخواد دهنشو باز کنه نگهبان گفت: به خاطر قوطی بنزینی که تو کمد بوده این................ با دادی که فریبرز زد خفه شد و رفت عقب!.. -- پس شما بی خاصیتا اینجا دارین چه گ.و.ه.ی می خورین؟..اون قوطی لعنتی خود به خود آتیش گرفته آره؟!....... و خیز برداشت و یقه ی نگهبانو گرفت تو مشتش..چشمای به خون نشسته و عصبانیشو دوخت تو چشمای وحشت زده ی نگهبان ِ فلک زده که از ترس به خودش می پیچید!.. فریبرز غرید: همین امشب باید بفهمید کار کی بوده و هر گورستونی که مخفی شده می کشین میارینش بیرون و میندازینش جلوی من..غیر از این بشه تک تکتونو وسط همین باغ زنده زنده به آتیش می کشم..خــرفــهـــم شــــد؟.. --بـ ..بله..قربان..پیـ..پیداش می کنیم..پیداش..می کنیم!.. فریبرز با دادی که سرش زد به عقب هلش داد که اونم از ترسش دوید و لا به لای درختا گم شد!.. فریبرز دستی به لباسش کشید..پاچه های شلوارش غرق خون بود..از خون بنیامین!.. از یادآوریش اخمام جمع شد..فریبرز نگاهمو گرفت و به خودش رسید..زیر لب خندید و به منی که مثل چوب خشک تو ژست بادیگاردی ِ خودم فرو رفته بودم و سعی داشتم انقباض عضلاتم رو تو این حالت پنهون کنم نگاهه کوتاهی انداخت و راه افتاد سمت عمارت ولی هنوز قدم دومو برنداشته بود که برگشت سمت من!.. -- تا اونجایی که بتونم حواسشو پرت می کنم فقط سریع کاری که گفتمو انجام بده بعد از اون می تونی بری.. نپرسیدم که با لباساش می خواد چکار کنه چون همیشه یه دلیلی واسه کارای شومش داشت که خودشو پشت اونا مخفی کنه.. لبامو روی هم کشیدم و اینبار هم سرمو تکون دادم.. فریبرز که رفت 2، 3 تا از نگهبانا رو صدا زدم و گفتم که جنازه ی بنیامین رو خیلی زود از تو اتاقک جمع کنن.. گرچه اثار خون رو، روی در و دیوار نمیشه به همین آسونی از بین برد..برای اینکار باید فرامرزو از ویلا می برد بیرون که از فریبرز بعید نمی دیدم موفق نشه..حقه باز تر و پدرسوخته تر از فرامرز همخون خودش بود..فقط فریبرز! گوشیمو در آوردم و شماره ی محمدو گرفتم..موبایلو گذاشتم رو گوشم و چند لحظه منتظر شدم تا جواب داد!..نفس نفس می زد!.. -- الو علی کجـ .. - گوش کن محمد!صدامو که داری؟.. --چی میگی؟!.. -فقط کامل حواستو میدی به من، گرفتی که چی میگم؟.. فهمید جایی نیستم که بتونم درست صحبت کنم!.. -- بگو می شنوم!.. -به کمکت نیاز دارم.. -- چی شده؟!.. - فعلا هیچی!.. --اگه قراره بازم خودسرانه بری جلو، دور من یکی رو خط بکش.. - دیگه قرار نیست کسی خودسر کاری بکنه.. -- چی شده علیرضا؟!..مشکوک می زنی!.. - هر جا هستی خودتو برسون هتل آروین دارم میام اونجا!.. -- خیلی خب تا 1 ساعت دیگه اونجام..تو کی می رسی؟.. - منم همون حدودا.. --پس می بینمت!.. - یاعلی! تماسو قطع کردم.. دستی ازسر کلافگی لا به لای موهام کشیدم و انگشتامو تا پشت گردنم امتداد دادم.. سرمو رو به آسمون بلند کردم..هنوزم گرفته ست ولی نمی باره!.... لبخندی که سرمای غم رو به خودش داشت گوشه ی لبم جا گرفت و زیر لب با همون نگاهی که منتظر رو به آسمون بود، گفتم: فقط یه امشبو نبار..بذار بغضت سنگین تر از اینی که هست بشه..بذار رعد و برق و صدای غرشت همینطور پشت ابرای سیاه و بارونیت بمونه تا به وقتش..الان نه..الان نبار..هنوز وقتش نرسیده!.... سوزشی تو چشمام حس کردم..نگاهمو پایین کشیدم..ناخودآگاه افتاد رو همون اتاقک..لابه لای درختا..تو تاریکی گم شده بود.. با خشم دندونامو رو هم کشیدم و اینبار تو دلم زمزمه کردم: این یه مبارزه ست..یه جنگ بین روشنایی و تاریکی..از اینکه کی قراره پیروز میدون باشه .................. پلک زدم..نگاهمو بالا کشیدم..لب زدم..« فقط تویی که آگاهی..تویی که سالاری..تنهام نذار..تو که باشی....عدالتم هست..عدالت خودت..همون عدالت الهی..می خوام بجنگم..به عشق خودت..به عشق عدالتت..پس قبولم کن!..» ******** محمد لیوان اب رو تا ته سر کشید.. دستش که اومد پایین گفتم: از صحرا برگشتی که آب گیرت نیومده؟.. -- بدجور عطش دارم جون علی!.. - یه پارچ آبو سر کشیدی، چی شده؟ خودشو پرت کرد رو مبل و پا روی پا انداخت و اطرافشو نگاه کرد..تو اتاق من بودیم.. -- مثلا چی بشه؟..تشنه م بود همین!.. پوفی کشیدم و نشستم رو به روش رو مبل و سرمو تو دست گرفتم.. واسه یه لحظه چهره ش پشت پلکام نقش بست.. حتی واسه یه ثانیه صورت غرق خون شهرام از جلوی چشمام کنار نمی رفت.. محمد صدام زد..به سختی سرمو بلند کردم.. امشب بدجور چشمام می سوزه..چشمای محمدم شده بود کاسه ی خون.. نگاهمو که دید گفت: به خونواده ش خبر دادیم..شاید پس فردا تشییـ ......... بغضم پشت لبای بسته م شکست و جفت چشمامو با انگشت اشاره و شصتم فشار دادم و نالیدم: بسه محمد!تو رو به جدت بقیه شو نگو!.... طاقت شنیدن ادامه شو نداشتم..لبامو سرسختانه رو هم فشار می دادم که صدام در نشه ولی شونه هام..زیر بار این غم سنگین بودن و نالان.. چشمامو فشار دادم و به محمد نگاه کردم..کنار پنجره بود..پشت به من..سرش رو به پایین خم شده بود و....شونه هاش می لرزید.. شهادت شهرام واسه ما کم چیزی نبود!.. برای ما که تو راه عدالت و رفاقت از جون مایه گذاشتیم کم نبود این شهادت!.. رفتم تو دستشویی و چند بار پشت سرهم به صورتم آب زدم تا نفسام ریتم خودشونو بگیرن..ملتهب بودم و از تو داشتم ذوب می شدم!.. وقتی برگشتم که محمد نشسته بود..صورت و چشمای اونم سرخ بود.. نگاهش که به من افتاد مثلا خواست بحثو عوض کنه..ولی باز صداش گرفته بود.. -- پشت تلفن یه چیزایی می گفتی!..قضیه چیه؟.. سرمو تکون دادم و بدون اینکه صورتمو خشک کنم تو همون حالت نشستم.. صدای منم خش داشت..ولی تموم سعیم این بود که کنترلش کنم.. محمد چشماشو باریک کرد و زل زد تو چشمای من.. -- چی شده علی؟.. نفسمو عمیق دادم بیرون و دستامو گذاشتم لب مبل و سرمو به عقب تکیه دادم..چشمامو بستم.. - خیلی چیزا.... چشمامو باز کردم.. -بنیامین کشته شد!.. یکدفعه از جا پرید.. --چــی؟!کشتنش؟!.. فقط سرمو تکون دادم.. با اخم گفت: نگو که کار خودت بوده؟........ نیشخند زدم.. -نچ..جوش نیار بشین تا واسه ت بگم.. یه کم تو صورتم نگاه کرد..آروم نشست ولی چشماش هنوز رو من بود و..البته کمی مشکوک.. -- آخه چطوری؟..کی کشتش؟.. با پوزخندی که از اول تا آخر رو لبام بود مو به مو همه چیزو واسه ش تعریف کردم.. از قیافه ی ماتش معلوم بود که تعجب کرده!.. -- فکر نمی کردم فریبرز از بنیامین کینه داشته باشه.. - ولی من فکرشو می کردم..با اینکه برای خودمم غیرمنتظره بود اما از نفرتش خبر داشتم.. -- پس چرا چیزی نگفتی؟.. - چون نمی دونستم انقدر خر میشه که بخواد دست به اینکار بزنه..فکر می کردم فقط تو ظاهره نه اینکه بخواد یه شبه دخلشو بیاره..اونم اینجوری!.. --ولی حالا نقشه هامون بهم می ریزه..می دونی اگه به گوش سیروس برسه چی میشه؟.. -همین الانشم به خون فرامرز تشنه ست.. کمی مکث کرد .. با اینکه تردید داشت ولی پرسید: سوگل که چیزی نمی دونه؟.. - یه راست اومدم اینجا..هنوز خبر نداره!.. --بهش میگی؟.. - می تونم نگم؟.. از گوشه ی چشم نگاهم کرد.. -- آره خب هر چی نباشه شوهـ .. -محمـــد!.. خواست بخنده ولی تا نگاهش به صورت درهم من افتاد لباشو جمع کرد و گفت: باشه بابا به دل نگیر قصدی نداشتم.. سکوتمو که دید گفت: به نظرت سوگل از بابت مرگ بنیامین ناراحت میشه؟.. پوزخند زدم.. - اگه هنوزم بخواد فکر کنه که بنیامین « آدم » بوده شاید!.. یه تای ابروشو انداخت بالا و سرشو تکون داد.. -- اینم حرفیه! نفسمو عصبی دادم بیرون.. - بی خیال..بالاخره یه جوری میشه دیگه..در حال حاضر بدتر از اون نسترن ِ که نمی دونم چجوری قضیه ی شهرامو بهش بگم..حس می کنم تو بد وضعیتی گیر کردم!.. به صورتم دست کشیدم..کل بدنم داغ بود..حقیقتا داشتم می سوختم!.. محمد ساکت بود.. دستمو از رو صورتم پایین آوردم..نگاهه متفکر محمد به میز وسط اتاق خیره بود.. ناخنمو رو پارچه ی مخملی سرمه ای رنگ دسته ی مبل کشیدم..بعد از چند لحظه صداش در اومد!.. -- چی شد رفتی تو فکر؟!.. - می خوام یه کاری بکنم..البته فقط با کمک تو.. -- چه کاری؟!.. نگاهش کردم..حرفم بی مقدمه بود.. -کمتر از یک ماه به پایان این عملیات مونده..اینو که می دونی؟.. -- علیرضا حرفو نپیچون..بگو منظورت چیه؟.. با لبخند نگاهش کردم..از ارامش ناگهانی من نگاهش پر شد از تعجب.... - می خوام یه جنگ راه بندازم!..پایه ی یه عملیات جدید هستی؟.... با دهن باز بدون اینکه حتی پلک بزنه زل زد تو صورتم.... - جای اینکه بِر و بِر منو نگاه کنی بگو هستی یا نه؟.. --تو حالت خوبه؟!.. پوزخندمو حفظ کردم.. - بهتر از اینم می تونم باشم؟!.. -- کاملا معلومه که نه!..احیانا تو اون مهمونی کوفتی که بودی زهرماریی چیزی نزدی بالا؟.. با اخم نگاهش کردم که به پشت تکیه داد.. -- اونجوری نگاه نکن نباید بهت شک کنم؟.. - چرا شک؟!..دارم میگم پایه ی یه جنگ حسابی هستی یا نه، اونوقت جای اینکه جواب منو بدی چرت و پرت تحویلم میدی؟.. -- فرض کن قبول کردم، اونوقت می خوای چکار کنی؟.. - فعلا به اونش کار نداشته باش.. -- مگه قرار نبود کمکت کنم؟.. - نه تا وقتی که از ته دل پشتمو نگرفتی.. -- من که همیشه پشتت بودم این یه بارم روش.. -........ -- علیرضا..خیلی خب اونجوری اخماتو نکش تو هم دارم میگم قبوله..ابوالفضلی پشتتم خوب شد؟.. خودمو کشیدم جلو و دستامو تو هم قفل کردم.. دقیق چشم تو چشمش دوختم و شمرده گفتم: محمد « یاعلی » گفتی دیگه تا تهش باید باشی ها، راه برگشتی نمی مونه واسه ت اگه شک داری همین الان خودتو بکش کنار..نمی خوام قضیه ی شهرام یه بار دیگه تکرار بشه..چه واسه تو، چه واسه یه کدوم از بچه های گروه می فهمی که؟.. سرشو تکون داد و منتظر نگاهم کرد.. زبونمو روی لبم کشیدم و انگشت اشاره مو زدم رو میز.. - وقت تنگه، تا قبل از اینکه فریبرز بخواد بلایی سر دخترا بیاره باید کارو یکسره کنیم.. -- دخترا؟!.. - بی شرف امشبم چندتا دختر از شوکت خرید واسه مهمونی آخر هفته تو کرج.. -- بازم می خوای قانون شکنی کنی؟.. - این اسمش قانون شکنی نیست فقط می خوام واسه آخرین بارم که شده نذارم اون کثافتا به هدف شومشون برسن.. -- همون یه بار خواستی دخترایی که فرامرز خریده بودو فراری بدی درس عبرت نشد واسه ت که نری با دم شیر بازی کنی؟..چیزی نمونده بود لو بریم.. - اون فرق داشت..یه لحظه نتونستم جلوی خودمو بگیرم.. -- که اخرشم کار خودتو کردی!..نمی تونی یه چند روز آروم بگیری تا کار فیصله پیدا کنه نه؟.. - نه!.. از « نه » ِ محکمی که شنید چشماشو با حرص بست و باز کرد..نفسشو عمیق داد بیرون و سرشو تکون داد.. -- همیشه تو دقیقه ی نود خِر ِ من بیچاره رو می چسبی..تقصیر خودمه که آتو دادم دستت.... - هستی؟!.. --خیلی خب..یاعلی!.. با لبخند سرمو تکون دادم.. - ازت همین انتظارو داشتم که برادرانه شونه به شونه م تا آخر باشی.. لبخند زد.. -- داداش تو هنوز منو نشناختی انگار..محمد « بسم الله » و که بگه و بره وسط میدون، دشمنای وطنش باید فاتحه شونو بخونن و یه قبر واسه خودشون ردیف کنن..سر ِ جَدَم قسم خوردم تا تهشم هستم.. - نوکرتم به مولا.. -- چاکریم.. کتری رو آب کردم و گذاشتم رو گاز.. - چایی که می خوری؟.. -- بدجور هوس کردم از صبحونه ای که هول هولکی دادم پایین تا همین الان که رسیدم اینجا یه چیکه آبم بهم نرسیده.. - پس واسه همون داشتی پارچو یه نفس سر می کشیدی.. خمیازه کشید و تو همون حالت که با سر انگشت چشماشو ماساژ می داد سرشو هم تکون داد.. - برو تو اتاق یه کم استراحت کن فردا کلی کار داریم.. -- چیزی تا صبح نمونده نمازمو بخونم یکی دو ساعت دراز می کشم.. با 2 تا لیوان چای برگشتم و رو به روش نشستم..ده دقیقه ای گذشت و تو سکوت چاییمونو خوردیم.. تو همون حالت داشتم به نگین فکر می کردم..حتما فردا نسترن ازم جواب می خواست.. با صدای محمد از فکر در اومدم.. - هوم؟.. -- باز که رفتی تو فکر.. خم شدم جلو و آرنج دست راستمو گذاشتم رو زانوم..موهامو چنگ زدم و به میزی که جلوم بود زل زدم.. - داشتم به یه بنده خدایی فکر می کردم که واسه پیدا کردنش خوردم به بن بست..حداقل امیدوار بودم امشب تو مهمونی می تونم پیداش کنم ولی اونجا هم نبود.. -- کیو میگی؟!..من می شناسمش؟!.. سرمو انداختم بالا و پشت گردنمو ماساژ دادم..حسابی خسته بودم ولی خواب به چشمام نمی اومد.. - واسه م مهمه که بدونم کجاست.. -- حالا می خوای چکار کنی؟..به کسی هم سپردی؟.. - فردا میرم سراغ شوکت..شاید اون بدونه کجاست!.. -- شوکت؟!..همونی که واسه سیروس و فرامرز دختر گیر میاره و می فروشه؟.. - آره همون.. --پس با این حساب گمشده ت باید یه دختر باشه درسته؟.. سرمو تکون دادم.. وقتی دیدم ساکته و چیزی نمیگه نگاهش کردم..هم تعجب کرده بود هم یه کم مشکوک نگاهم می کرد.. -اون چیزی که تو فکرت می گذره نیست پس بیا بیرون.. -- از کجا فهمیدی تو فکرم داره چی می گذره؟!.. - بماند..ولی اصل قضیه یه چیز دیگه ست..ازم نخواه واسه ت تعریف کنم که پای آبروی اون خانواده وسطه.. -- نه بابا درک می کنم چی میگی..اما پیش شوکت بری 99 درصد پیداش کردی.. - امیدوارم.. -- نگران نباش اون عوضی کارش همینه.. - فقط خدا کنه مثل آدم راه بیاد وگرنه مجبورم به زور وادارش کنم حرف بزنه که نمی خوام کار به اونجاها کشیده بشه.. -- فوقش دوتا کشیده بخوره مقور میاد..به هارت و پورتی که می کنه نگاه نکن چشمش که به هیکل تو بیافته خودشو باخت میده.. صدای « الله اکبر » که از مسجد محل بلند شد دستمو به زانوهام گرفتم و پا شدم.. بعد از نماز محمد افتاد رو تخت و بشمار سه صدای خر و پفش بلند شد..منم که خوابم نمی اومد رفتم بیرون و تو محوطه ی هتل قدم زدم.. ظاهرا آروین برگشته بود خونه.. یاد قرارم با مامان افتادم..فردا ساعت 6 میاد هتل تا اون موقع باید برگردم.. نمی دونستم فردا موضوع شهرامو به نسترن بگم یا بذارم یه مدت بگذره و اوضاع آروم بشه بعد.... ولی از یه چیز مطمئن بودم.. اینکه خیلی زود سوگل رو از مرگ بنیامین باخبر می کنم.. شاید همین فردا....واسه این یکی نمی تونستم یه لحظه هم صبر کنم.... ****************** « راوی_بر اساس واقعیت» در اتاق را باز کرد..صورتش از عرق خیس بود و نفس هایش سنگین شده بود.. باز هم همان خواب لعنتی.. ارامشش را گرفته بود.. خواست به سمت یخچال برود و با کمی اب سرد از التهاب درونش کم کند که روشنایی ِ دیوارکوب نظرش را جلب کرد..با تردید جلو رفت.. نسترن در حالی که روی مبل دونفره ای چمباتمه زده بود و سرش را روی زانوانش قرار داده بود گریه می کرد.. صدای ریز هق هقش قلب سوگل را لرزاند..به کل از خوردن ِ آب منصرف شد و کنار نسترن نشست.... نسترن که حضور خواهرش را احساس کرده بود سرش را بالا گرفت..صورت معصوم و مهربانش غرق اشک بود ونگاهش غمگین وگرفته.... قلب سوگل به درد آمد..با دستانش صورت یخ زده ی نسترن را قاب گرفت و با اینکه خودش هم تحت تاثیر خوابی که دیده بود بغض کرده بود در چشمان او خیره شد و لرزان گفت: چرا گریه می کنی خواهری؟..چی شده؟.. نسترن لب زد ولی صدایی از گلویش خارج نشد..چانه ش لرزید و با یک خیز در آغوش گرم و پر مهر خواهرش فرو رفت..سر روی شانه اش گذاشت و صدای هق هقش بلند شد.. سوگل در سکوت کمر نسترن را نوازش کرد..منتظر بود و نگران..خدا خدا می کرد که نسترن حرفی بزند.. کمی بعد نسترن میان هق هق با صدایی گرفته و لرزان گفت: یه خواب بد دیدم سوگل..دعا کن تعبیر نداشته باشه.. از آغوش سوگل بیرون آمد و صورتش را با دستانش پوشاند.. از شنیدن لفظ خواب، سوگل یاد کابوس خودش افتاد..باز هم نگین را در خواب دیده بود.. یعنی خواب نسترن هم همان بود؟!.. - تو هم خواب نگینو دیدی؟.. نسترن که همه ی وجودش از گریه می لرزید با بغض دستانش را پایین اورد و گفت: نه.......... - تو رو خدا گریه نکن..مگه چی دیدی؟.. -- نمی تونم بگم سوگل..وحشتناک بود..انقدر واقعی بود واسه م که تو خواب داشتم گریه می کردم وقتی بیدار شدم صورتم خیس بود.. خودش هم از غم خواهرش گریه ش گرفته بود..سر نسترن را بغل گرفت و روی موهایش را بوسه زد.. - باشه..هیچی نگو..فقط آروم باش.. نوازش های خواهرانه و آغوش گرم و نجوای شیرین و مهربانش تا دقایقی باعث شد دل نسترن آرام بگیرد.. دیگر گریه نمی کرد ولی بغض داشت و همین باعث شده بود نبضش یکی در میان بزند.. --سوگل؟!.. - جانم.. -- تو واسه چی بیدار شدی؟..صدای من نذاشت بخوابی؟.. - نه..منم داشتم کابوس می دیدم..بعدشم با ترس از خواب پریدم.. نسترن سرش را عقب کشید و با تعجب به صورت سوگل نگاه کرد.. -- چه خوابی؟!.. - همونی که واسه ت تعریف کردم.. --نگین؟!.. سرش را تکان داد..نسترن با لبخند غمگینی نگاهش کرد.. - یادته همیشه عزیزجون چی می گفت؟..می گفت دیدن خون تو خواب تعبیرشو باطل می کنه.. -- از وقتی واسه م تعریف کردی ذهنم ریخته بهم..نمی دونم نسترن فقط توکلم به خداست..همه ش دارم دعا می کنم که اتفاقی واسه نگین نیافتاده باشه.. - آنیل قول داده کمک کنه پیداش کنم..حتما فردا ازش خبر می گیرم.. سوگل با یک نفس عمیق زانوانش را بغل گرفت و سرش را به مبل تکیه داد.. دقایقی به سکوت گذشت تا اینکه نسترن با کمی تردید گفت: سوگل..تو.....شهرامو یادت میاد؟!.. سوگل که چشمانش را بسته بود با تعجب سرش را چرخاند و به نسترن نگاه کرد.. - شهرام؟!.. رمان ببار بارون فصل 23 -- یادت نیست؟!..4 سال پیش........... - یادمه ولی چی شد یاد اون افتادی؟.. -- نمی دونم..شاید همینجوری..یادته؟تو اون موقع فقط 18 سالت بود که شهرام اومد خواستگاریم.... سوگل که هنوز هم خاطرات گذشته آزارش می داد پوزخند زد و گفت: آره یادمه..که مامان هم از اول تا اخر ِ مراسم مجبورم کرد تو اتاق بمونم و بیرون نیام..حتی نذاشت ببینم شوهر خواهرم چه شکلیه.... نسترن خندید..نم اشکی که زیر چشمش نشسته بود را با سر انگشت پاک کرد.. - همون شب مادرش انگشتر دستم کرد که نشون کرده ی شهرام باشم..تو همیشه تو لاک خودت بودی..خیلی دوست داشتم از شهرام واسه ت بگم ولی وقتی می دیدم تا چه حد از کارای مامان غمگین و ناراحتی چیزی پیشت نمی گفتم که به خیال خودم بیشتر از اون منم باعث عذابت نباشم.. چه می دونم فکر می کردم اگه بهت بگم و بخوام در مقابل غمی که تو چشماته از بابت نامزدیم ابراز خوشحالی کنم یه جورایی در حقت نامردی کردم.......... - خیلی دیوونه ای به خدا..یعنی چی که ناراحت می شدم؟..به خدا اگه واسه م می گفتی اون همه ناراحتی رو به جون نمی خریدم ومنم از خوشحالی تو خوشحال می شدم..شاید اونجوری از ته دل یه لبخند درست و حسابی می زدم..واقعا چرا یه همچین فکری کردی؟.. -- خب دیگه پیش خودم اینجوری فکر می کردم..می دونم کارم اشتباه بوده ولی خب..اون لحظه افکارم یه جور دیگه بود.. بگذریم..خیلی دوست داشتم یه عکس از شهرام نشونت بدم ولی نشد..چون بعد اون اتفاق همه شونو سوزوندم.. یادت میاد؟..یه شب به شب شیرینی خورون تو رفتی پیش عزیز که مریض شده بود..بابا زنگ زد بهت که واسه مهمونی برگرد ولی تو گفتی می خوای پیش عزیز بمونی..راستش می دونستم به خاطر مامان داری اینو میگی واسه همین خودمم بهت زنگ زدم ولی تو رو حرفت موندی و با التماسای منم برنگشتی.... اینا رو که خودتم می دونی پس بی خیال..داشتم می گفتم، دوست داشتم عکسایی که واسه نامزدی کنار شهرام انداخته بودمو نشون تو هم بدم تا حداقل بدونی شهرام چه شکلیه برای همین منتظر بودم زودتر برگردی خونه..ولی دقیقا یک هفته بعد نامزدی................. هر لحظه بغض توی گلویش حجیم تر می شد.. سوگل که ناراحت حال خواهرش بود با غم نگاهش کرد ولی امیدوار بود که گفتن این حرف ها کمی از ناراحتیش کم کند.. نسترن چشمانش را لحظه ای بست و باز کرد.. -- اون روزو خیلی خوب یادمه..شهرام زنگ زد خونه تا از مامان اجازه بگیره که بیاد دنبال من..مامان یه جورایی از وقار و متانت شهرام خوشش اومده بود برای همین بهش احترام می ذاشت.. همون شب شیرینی خورون داییش واسه 2 هفته بینمون صیغه ی محرمیت خوند که واسه خرید و آزمایش خون و این حرفا تو معذوریت نمونیم....با کلی ذوق و شوق آماده شدم تا بیاد دنبالم..ولی دقیقا با حرفی که تو ماشین بهم زد حس کردم قصر آرزوهایی که تو رویاهام با شهرام واسه خودم ساخته بودمو به یکباره آوار کرد رو سرم.. دیگه نفسم بالا نمی اومد..انقدر حالم بد بود که منو رسوند درمانگاه ولی حاضر نبودم از ماشین پیاده شم فقط می خواستم برم گردونه خونه.. وقتی دید لج کردم بدون اینکه نظر منو هم بپرسه جلوی خونه ی خودش نگه داشت..نمی خواستم حرفشو گوش کنم ولی گفت اگه می خوام دلایلشو بشنوم باید لج نکنم و مثل دوتا آدم عاقل و بالغ بشینیم و سنگامونو با هم وا بکنیم.. خب.. از خدام بود.. بفهمم دلایلش واسه.. پس زدن من چیه..هر کس دیگه ای هم.. جای من بود.. دنبال.. حقیقت.. می گشت.... گریه می کرد و می نالید.. سوگل هراسان شانه هایش را ماساژ می داد .. - نسترن گریه نکن اگه می بینی که حالت بده دیگه ادامه نده اینجوری داری خودتو از بین می بری.. نسترن میان گریه هق زد: نه سوگل بذار بگم..سالهاست این غم رو دلم مونده و کسی رو ندارم که بهش درد این دل واموندمو بگم..حالا که به اون روزای نحس برگشتم بذار حرفامو بزنم.. سوگل سکوت کرد..حال خواهرش را درک می کرد..نسترن نیاز داشت که با کسی درد و دل کند و چه کسی بهتر از سوگل؟..کسی که دل به دلش می داد و همزبانش بود.. از جا بلند شد و لحظاتی بعد با یک لیوان آب برگشت و کنار نسترن نشست.. لیوان را به دستش داد..نسترن کمی از آب را خورد..لیوان سرد را میان دستان ملتهب و لرزانش فشرد و در حالی که به رو به رو زل زده بود زمزمه کرد: خیلی جلوی خودمو گرفتم که گریه نکنم....به احترام عشقی که بهش داشتم دستم بالا نیاد و نزنم تو صورتش....هر چی که هست و نیستو رو زبونم نیارم و و بهش نسبت ندم.. خیلی سخت بود سوگل خیلی..بهم گفت به خاطر کارش نمی تونه باهام باشه..می فهمی اینو سوگل؟.. نامزدم..کسی که عاشقانه می خواستمش بهم گفت واسه کارش می خواد منو بذاره کنار..بهش گفتم چرا حالا؟..چرا حالا یادش افتاده که شغلش چیه و چرا نباید ازدواج کنه؟.. - مگه شغلش چی بود؟!.. نسترن لحظه ای مکث کرد..لبانش را روی هم کشید و بغضش را قورت داد.. -- شهرام پلیس بود!.. - چــی؟!..فقط واسه همین نامزدی رو بهم زد؟!.. نسترن چشمانش را محکم روی هم فشار داد..نفسش را از میان لبانش بیرون فرستاد و گفت: نه!..بعدا فهمیدم که جداییمون فقط به خاطر شغلش نبوده!.. سکوت سوگل را که دید نگاهش کرد..اشک درون چشمانش می درخشید.. صدای نسترن می لرزید.. -- چرا یه دفعه ساکت شدی؟!.. سوگل لبان خشکیده ش را با سر زبان تر کرد و نگاهش را پایین انداخت.. لب گزید و گفت: نسترن منو می بخشی؟.. --چی؟!.. سوگل معصومانه نگاهش کرد..نسترن متعجب بود..سوگل آرام لب زد: انقدر تو تنهایی های خودم غرق بودم که هیچ وقت نفهمیدم خواهرم یه همچین غم بزرگی تو دلش داره..این همه سال در حقت کوتاهی کردم آره نسترن؟..تو رو خدا منو ببخش.. --سوگــل!!.. سوگل اشک هایش را با سر انگشت گرفت و با بغض ادامه داد: از وقتی که یادم میاد همیشه کنارم بودی و تو سختی ها و مشکلات تنهام نذاشتی..سنگ صبورم بودی..محرم رازم بودی..درد و دلامو فقط پیش تو می کردم..گریه ها و عقده های سالهای کودکیمو رو شونه های تو خالی می کردم..ولی من در عوض برای تو چکار کردم؟..هیچی..هیچ کاری نکردم فقط غم رو غمت گذاشتم ..من مرهم دلت نشدم نسترن!.. نسترن دستان سرد سوگل را میان انگشتانش گرفت و فشرد..در پس دریایی از اشک چشم در چشم هم دوختند.. نسترن که هنوز هم بغض گلویش را رها نکرده بود زمزمه کرد: دیوونه شدی یا داری هذیون میگی؟..عزیزم، من اگه چهار ساله که دارم این دردو تحمل می کنم تو که 21 ساله غم مهمون دلت شده..من دیگه بهش عادت کردم..به تنهایی هام..به زخم زبونا..به نگاه های فامیل و به هر چی که منو یاد گذشته می ندازه.... اتفاقا خوبه که حرفی ازش نمی زدی اون موقع نمی خواستم زخمی که حالا مونده و خشک شده بخواد با یه درد ودل ساده تازه بشه و بازم همون دردا و بدبختیا بیاد سراغم.... ولی امشب..امشب یه حال عجیبی دارم..چهار ساله که هر از گاهی خوابشو می بینم..انگار که هنوز نامزدیم..انگار که مثل اون روزا هنوز عاشق همدیگه ایم..دقیقا مثل اونوقتا.. تو خوابم..تو رویاهام..شهرام همیشه پیشم بود با اینکه خواستم فراموشش کنم اما نشد..نمی دونم..شایدم خودم نخواستم که از یادم بره..شاید اونقدرا که باید تلاش نکردم.... هنوز حس می کردم کلید قلبم تو دستای اونه..خودش پیشم نبود ولی یادش وخاطراتش یه لحظه هم از جلوی چشمام محو نمی شدن.... تا اینکه دیدمش..بعد از چهار سال درست همینجا باهاش چشم تو چشم شدم..انگار که تموم اون خاطرات جلوی چشمم جون گرفتن..انگار که فقط من بودم و شهرام..زمین و زمان از حرکت ایستاده بود و من..چشمام فقط اونو می دید.... دستان سوگل را رها کرد..زانوانش را بغل گرفت و دستانش را روی آن گذاشت.. نگاهش به رو به رو بود و..حواسش جای دیگری.... زمزمه هایش را سوگل می شنید.. -- تا اینکه امشب اون خواب عجیبو دیدم..دوتایی تو یه جای سرسبز داشتیم قدم می زدیم..یه جایی که پر از گل بود..مثل یه تیکه از بهشت می موند سوگل..هنوزم می تونم تصورش کنم..کنار شهرام بودم و مثل اونوقتا داشتیم با هم حرف می زدیم..رسیدیم به یه رودخونه..آبش بی نهایت زلال و شفاف بود..مثل یه آینه ی صاف، تصویر هردومون توش افتاده بود.. شهرام خم شد و مشتی از آب برداشت و خورد..کنارش نشستم..تصویر شفاف آب و اون نسیم خنکی که از روش رد می شد و می خورد تو صورتم وسوسه م کرد که منم مثل شهرام از اون آب بخورم.. ولی به محض اینکه دستمو پایین آوردم همه جا رو مه گرفت..سرمو که بلند کردم ناخودآگاه ایستادم..دیگه از اون رودخونه ی زیبا و اون دشت سرسبز خبری نبود..همه جا رو یه نور عجیبی گرفته بود..قدرت نور به قدری شدید بود که باعث شد چشمامو ببندم و دستمو بگیرم جلوی صورتم چون حتی با چشمای بسته هم اون نور رو کامل حس می کردم.. کمی که گذشت لای پلکامو باز کردم..دیگه اون نور رو ندیدم..زمین همون زمین بود و رودخونه هم همون رودخونه..اما شهرام دیگه کنارم نبود..ترس بدی تو دلم افتاد..داد زدم و بلند اسمشو صدا زدم..اما جز انعکاس صدام لا به لای کوه ها و دشت ها هیچ صدایی به گوشم نمی رسید.. خودمم نمی دونستم چم شده فقط بی صدا گریه می کردم..خواستم برم و دنبالش بگردم ولی یه نور خیلی عجیب که انگار از تلالوی یه شیء ِ براق باشه چشممو زد..نگاهمو به همون سمت انداختم که نور افتاده بود تو چشمم.. یه کم جلو رفتم..دقیقا همونجایی که شهرام چند دقیقه ی پیش کنارم نشسته بود ایستادم..رو یه تخته سنگ کوچیک پلاکشو دیدم..قلبم از دیدنش لرزید..همون پلاک « وان یکاد » نقره ای که خودم واسه تولدش خریده بودم.. خم شدم و برش داشتم..با اینکه داشتم خواب می دیدم ولی حواسم بود که شهرام تا همون موقع که کنارم بود این پلاک تو گردنش بوده و اینو می دونستم.... نمی دونم چطور اون لحظه رو واسه ت بگم سوگل ولی به محض اینکه پلاکشو برداشتم و گرفتم تو دستم گریه م گرفت..انگار که بخواد یه اتفاق بد بیافته..انگار اون پلاک داشت بهم گواه یه اتفاقی رو می داد که از وقوعش بی خبر بودم.. هر چی که بود باعث شد از صدای گریه های خودم از خواب بپرم..خواب عجیبی بود سوگل..خیلی می ترسم..نمی دونم باید چکار کنم.... و درون چشمان سرخ و گریان خواهرش نگاه کرد و با بغض و گریه نالید: تو بگو سوگل..تو بگو چکار کنم..دارم دیوونه میشم.. سوگل سرش را در آغوش کشید..نسترن در آغوش خواهر به هق هق افتاد.. -- به خدا خیلی دوسش دارم..از وقتی دیدمش دارم واسه ش بال بال می زنم..از وقتی باهاش حرف زدم قلبم داره از جاش کنده میشه....سوگل..من خیلی تنهام مگه نه؟....خیلی..تنهام..... اشک های سوگل هم یکی پس از دیگری به روی گونه هایش چکید!.. سرنوشت چه ناجوانمردانه بازی می کرد!.. سوگل چشمانش را بست.. روی موهای نسترن را بوسه زد.. - تا خدا هست چرا تنها خواهری؟..مگه خودت همیشه اینو نمی گفتی که آدما پر از کینه و نفرتن، بخوان نباشن هم نمیشه بالاخره شده باشه از یه چیزی متنفر میشن پس نمیشه بهشون امید داشت که دوستت داشته باشن..و من امروز میگم همه اینجوری نیستن نسترن..آدما وقتی می تونن بدون کینه و نفرت زندگی کنن که عاشق باشن..بتونن عاشق بشن و یکی رو از ته دل دوست داشته باشن..اون موقع دیگه همه چیز فرق می کنه..تو هیچ وقت تنها نیستی چون خدا دوستت داره..عشق خدا به بنده هاش مگه کم چیزیه؟!.. نسترن از آغوش سوگل بیرون آمد..نیم نگاهی به صورت پر از آرامش او انداخت!..لبخند کم جانی به صورتش روح بخشید.. بعد از دقایقی چشمانش را لحظه ای بست و دوباره باز کرد.. -- ولی سوگل..آرامش نیست..چون اگه بود قلبم اینجوری خودشو به در و دیوار نمی کوبید!.. - شاید این خودش نشونه ی خوبی باشه!.... و زمانی که نگاهه گنگ نسترن را دید لبخند زد: اینکه با دیدنش آروم و قرار نداری..اینکه هنوز دوسش داری و خیلی راحت بهش اعتراف می کنی که عاشقشی..اینکه اون برگشته پیشت..خب شاید.......... --نه سوگل...... سوگل متعجب از حالت و نگاهه عصبی خواهرش دهانش باز ماند..اما نسترن نگاهش را دزدید.. -- حتی..حتی اگه همه ی اینایی که گفتی حقیقت داشته باشه شهرام دیگه هیچ جایی تو زندگی ِ من نداره..نمی خوام اشتباهه گذشته رو یه بار دیگه تکرار کنم..چون.......... لبانش از بغض لرزید و نگاهش را زیر انداخت..ادامه داد: چون اگه اینبارم بخواد ترکم کنه من....من..حتما می میرم..به خدا سوگل دیگه گنجایششو ندارم!.. سوگل دستش را به نرمی روی دست نسترن گذاشت و فشرد.. - اگه اشتباه نباشه چی؟!..تو که میگی واسه کارش دلیل داشته.......... نسترن سرش را تکان داد..سوگل منتظر بود..لحظه ای بعد نسترن پاهایش را روی مبل گذاشت و آنها را جمع کرد.. چانه ش را روی زانوانش گذاشت و متفکرانه زمزمه کرد: دوست دارم امشب فقط باهات حرف بزنم.. سوگل مشتاقانه روی مبل زانو زد.. - ناراحت نشیا خواهری..ولی می خوام از گذشته بدونم..اما اگه تو نخوای اصرار نمی کنم..کنجکاویمم به خاطر اینه که اون موقع ازش هیچی بهم نمی گفتی.... -- اون موقع نتونستم..ولی..حالا میگم.... و بعد از مکثی کوتاه ادامه داد: اون روز تو خونه باهاش بحثم شد....راستش اول گذاشتم اون حرفاشو بزنه..گفت موقعیت جوری نیست که بتونیم با هم باشیم..گفت یه ماموریت جدید بهش خورده که آخرش به جاهای خوبی ختم نمیشه.. هر چی ازش پرسیدم اون ماموریت چیه هیچی نگفت فقط حرفش این بود که ما نمی تونیم با هم باشیم..برای همینم بود که باهاش بحثم شد.. وقتی گریه مو دید اومد کنارم نشست..خواست بغلم کنه که اینجوری آروم بشم ولی من با پرخاش ازش فاصله گرفتم ..بلند شدم خواستم برگردم خونه که نذاشت..بالاخره با زور تسلیمم کرد.. ازم می خواست آروم باشم ولی مگه می شد؟..یه چیز غیرممکن ازم می خواست..دوست نداشتم جلوش ضعیف باشم ولی دست خودم نبود.. وقتی حال خرابمو دید گفت اگه آروم باشی همه چیزو برات تعریف می کنم.. وقتی اینو ازم خواست تو چشماش نگاه کردم..نگرانی تو چشماش موج می زد..برام یه لیوان شربت آورد و کنارم نشست..نزدیک 10 دقیقه نه اون حرفی زد نه من..شربتو که خوردم و چند دقیقه هم که گذشت حس کردم آروم شدم..دوست داشتم زودتر حرف بزنه..یه کم که گذشت از ماموریتش گفت.. قرار بود با اعضای تیم که چند نفرشون نقش نفوذی رو داشتن وارد 2 تا گروه خطرناک بشن..زیاد برام موضوع رو باز نکرد فقط گفت که این گروه ها وصل میشن به یه سری فرقه های شیطانی و آدمای کله گنده ای که پشت پرده دارن خیلی کارا می کنن..گفت ریسک این کار به قدری زیاده که از همین حالا همه ی هم گروهیاش وصیت نامه شونو نوشتن.. اینو که شنیدم ترسیدم..درسته دلم ازش گرفته بود ولی هنوز می خواستمش و نمی تونستم حتی فکرشو بکنم که روزی خدایی نکرده...... لبانش را روی هم فشرد و چشمانش را بست..قطره ای اشک از لا به لای مژگان بلندش سر خورد و به روی گونه هایش نشست.. چشمانش را باز کرد و اینبار آرام تر گفت: می خواست هر جوری که هست قانعم کنه..می گفت این جدایی به خاطر خودمه..به خاطر اینکه بهم آسیب نرسه..اون روز هر چی گفت من قبول نکردم..گفتم هیچ وقت ولت نمی کنم..ولی اون پافشاری کرد.. وقتی منو رسوند خونه رفت سراغ بابا..نمی دونم بهش چیا گفت که بابا با توپ پر اومد خونه و گفت نامزدی رو بهم زده..داد می زد و می گفت جون دخترمو از سر راه نیاوردم که بدمش دست این یارو.. حدس می زدم شهرام چیا بهش گفته باشه..دقیقا همون چیزایی که خیلی راحت می تونه غیرت مردی مثل بابا رو به جوش بیاره..همون چیزی رو که من با شنیدنش گفتم تا تهش باهات می مونم ولی نظر بابام این نبود..اون گفت الان که کار به عقد وعروسی نرسیده باید تمومش کنیم.. حتی مامان گفت چرا همون اول قبول کردی دختر بهشون بدی؟..ولی بابا زیر بار نمی رفت..می گفت نمی دونستم کار پسره انقدر خطرناکه...... پوزخند زد و گوشه ی لبش را گزید.. --همه چیز بهم خورد..شهرام و خونواده ش از اونجایی که بودن نقل مکان کردن یه جای دیگه ولی خب بعد از مدتی از طریق آنیل تونستم باز ببینمش.. سوگل متعجب نگاهش کرد..نسترن سر بلند کرد.. -آنیل؟!.. درون چشمان سوگل همان سوالی موج می زد که بارها از نسترن پرسیده بود.. - تو آنیل رو از کجا می شناختی؟.. -- به واسطه ی شهرام..اونا با هم دوست صمیمی بودن.. - فقط چون دوست بودن؟.. --میگم برات، مهمونی رویا رو یادته؟...... - آره، چطور؟.. -- همونجا با آنیل آشنا شدم..با شهرام اومده بود..نامزد رویا دوست شهرام و آنیل بود همونم دعوتشون می کنه.. - اما من هیچ کدومشون رو اونجا ندیدم.. -- یادته سرت درد می کرد؟..همه ش تو خودت بودی..نه با کسی حرف می زدی نه حتی به کسی نگاه می کردی.. - آره یادمه..که همونم باعث شد زود برگردیم خونه..پس اونجا باهاشون آشنا شدی؟.. -- با آنیل آره ولی با شهرام نه....اون شب مرتب نگاهه آنیل و رو تو می دیدم..حتی وقتی فهمید تو خواهر منی ازم در موردت پرسید که از چی ناراحتی؟.. راستش اولش تعجب کردم که بین اون همه آدم فقط آنیل در مورد تو ازم پرسید..هیچ کس اون شب نفهمید که حالت خوش نیست می دونستم که مثل همیشه خیلی راحت می تونی ظاهرتو حفظ کنی..برای همین از سوالی که پرسید تعجب کردم.. راستش آنیل پسر محجوب و خوبی بود..با اینکه تو چشم هیچ زنی خیره نمی شد و حتی وقتی با من حرف می زد نگاهشو می دزدید ولی می دیدم که گه گاه حواسش به تو هست..اینو گذاشته بودم رو حساب کنجکاوی.... اما بعدها فهمیدم که به خاطر شباهت تو به مادرش نظرش جلب شده و بعدشم که دنبالشو می گیره ومی فهمه تو دختر ریحانه ای نه راضیه..ولی فکرشم نمی کردم که بخواد یه روز بهت علاقه مند بشه..راستش اون زیاد رو نمی کرد ولی نگاه هاش به تو تابلو حرف دلشو می زد.... سوگل ناخودآگاه از یادآوری ابراز عشق آنیل به خودش لبخند زد.. سرش را زیر انداخت..همه چیز خیلی خوب یادش بود.. تک سرفه ای کرد..نسترن حواسش انجا نبود که سوگل پرسید: اما چی شد که حاضر شدی کمکش کنی؟.. -- خودش چیزی بهت گفته؟.. - نه همینجوری پرسیدم.. -- خب حقیقتش اول نمی دونستم واسه چی دنبالته..بهشم نمی خورد اهل اذیت کردن و این حرفا باشه تا اینکه خودش اومد پیشم و قضیه رو تعریف کرد..ازم خواست کمکش کنم منم که رفتار مامان و بابا رو با تو می دیدم دوست داشتم این کار نتیجه بده و تو بتونی با مادر واقعیت باشی.. ریحانه زنی بود که آنیل همیشه ازش برام تعریف می کرد..وقتی می خواست حقیقتو بهم بگه فهمیدم که چقدر زن صبور و مهربونی ِ ..برای همین بیشتر از قبل راغب می شدم که کمکش کنم..گرچه اولش راضی نشدم ولی اون کلی مدرک رو کرد که حرفشو باور کردم.. سوگل برای پرسیدن سوالش کمی تردید داشت..ولی نسترن که این را فهمیده بود با لبخند گفت: هر چی می خوای بپرس..نگران نباش به همه شون جواب میدم.. - نه خب راستش..می خواستم بپرسم که بعد از..جداییت از شهرام بازم آنیل رو می دیدی؟.. --یه مدت نه ولی بعدش چرا....کم کم با آفرین دختر داییش آشنا شدم و این دوستی روز به روز محکم تر شد حتی وقتی شمال بود تلفنی باهاش در ارتباط بودم.. هر دو سکوت کردند..سوگل با افکار سردرگمی که در سر داشت درگیر بود و نسترن.... سرش را به پشتی مبل تکیه داد و چشمانش را بست..در سرش احساس سنگینی می کرد و چشمانش ملتهب بود.. - برو تو اتاق بخواب نسترن.... لای پلک هایش را آرام باز کرد.. -- الان خوابم نمیاد..اذان که گفت نمازمو بخونم بعد.. - میرم یه دوش بگیرم..حس می کنم همه ی تنم کوفته ست.. --باشه..اتفاقا اینجوری بهتره، احساس خستگی و کسلی هم از تنت میاد بیرون.. سوگل با لبخند کمرنگی از کنار نسترن بلند شد.. نسترن بعد از رفتن سوگل کمی بعد از جا بلند شد و کنار پنجره ایستاد..گوشه ی پرده ی حریر را کنار زد و به آسمان شب خیره شد.. احساس خفگی می کرد.. پنجره را باز کرد.. نسیمی خنک وزید و نوازش گرانه لا به لای موهایش رقصید.. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید.. اما..با این وجود....باز هم قلبش آرام نگرفت!.. ساعت یازده و نیم صبح بود..بعد از صبحونه که تو رستوران هتل خوردیم همراه نسترن برگشتیم اتاقمون.. دیشب نخوابیده بودم و واسه ی همین چشمام بدجور قرمز شده بود..حس می کردم پلکام داغ شدن و اگه یک جا واسه 5 دقیقه بی حرکت می موندم می افتادن رو هم و..خوابم می برد.. ولی بازم سرسختانه خودمو رو مبل جمع کرده بودم و نگاهم لجوجانه به ساعت دیواری بود..شد 11:31 دقیقه.. گوشه ی لبمو از روی استرس می جویدم.. پس چرا نمیاد؟.. نکنه دیشب برنگشته باشه هتل؟.. یعنی الان کجاست؟.. لعنت به من..روم نشد برم جلو و از آروین سراغشو بگیرم.. دل تو دلم نبود..ای کاش می تونستم برم پشت در اتاقش و...... پوفـــــ ..خدایا من چم شده؟!.. هرجوری بود نسترن رو مجبور کردم بره بخوابه..اما خودم........ مگه می تونستم؟..محال ممکنه..تا خیالم با دیدنش راحت نشه نه..به هیچ وجه.. مغز سرکشم بهم فرمان می داد که برو تو اتاق و بگیر بخواب..ولی قلبم..مانع می شد که تا نبینیش نمی تونی یک ثانیه هم چشم رو هم بذاری.. پس کجایی تو علیرضا؟!.. با صدای زنگ در پریدم..دست و پامو گم کرده بودم..شاید چون انتظارشو نداشتم.. اما شاید هم علیرضا نباشه...نه..خدا نکنه.... با این فکر به سرعت شالمو از روی مبل چنگ زدم و انداختم رو موهام..یه نفس دویدم سمت در و قبل از اینکه بخوام از چشمی نگاه کنم درو باز کردم........ نگاهم که با نگاهه قشنگش تلقی کرد یه لبخند ناخواسته نشست رو لبام..گوشه ی لبش با دیدنم به لبخند کشیده شد و خیره شد تو چشمام.... نمی دونم تا کی تو اون حالت بودیم که دستشو از روی درگاه برداشت و یه قدم به طرفم اومد و شونه ی چپش رو به دری که نیمه باز نگهش داشته بودم تکیه داد.... تازه اون موقع بود که حواسم جمع اطرافم شد و سرمو انداختم پایین.. صدای علیرضا عجیب قلبمو گرم کرد.. -- منتظر من بودی؟!.. سرمو کمی بالا گرفتم تا بتونم نگاهش کنم..نگاهم که به لبای خندونش افتاد شرم همراه خون تو رگ هام جریان گرفت و ..اینبار همه ی تنمو با اون حرارت دلپذیرش گرم کرد.. با همه ی صداقتی که تو عشقم نسبت بهش داشتم سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم.. چشماش برق شیطنت داشت..تاب نیاوردم و نگاهمو تا سمت یقه ی تیشرت سرمه ایش سوق دادم و همونجا مکث کردم.. لبمو با زبون تر کردم و زمزمه وار گفتم: راستش..دیشب.... نفس کم اوردم..وای خدایا چرا اینجوری نگاهم می کنه؟.. انگار خودشم متوجه شد که چشماشو چرخوند یه سمت دیگه و با همون لبخند سرشو تکون داد که یعنی ادامه ی حرفتو بزن.. از این حرکتش خنده م گرفته بود اما خودمو کنترل کردم.. دستی به شالم کشیدم و لب زدم: دیشب..نگرانت شده بودم، واسه ی همینم....خب..واسه ی همین.... -- واسه ی همین تا الان منتظر نشستی و هنوزم نخوابیدی درسته؟.. با تعجب سرمو بلند کردم.. از کجا فهمیده بود که دیشب نخوابیدم؟.. همون موقع یاد چشمام افتادم و گوشه ی لبمو طبق عادت گزیدم.... -- سوگل؟!.. صدا و لحنش جدی شده بود..چشمام که تو چشماش افتاد سرشو زیر انداخت.. -- می خواستم در مورد یه موضوعی باهات صحبت کنم..اما بهتره بریم تو اتاق یا اگه تو راحت نیستی می تونیم بریم تو محوطه.... خدایا چی شده؟.. علیرضا چرا مضطربه؟.. حرکاتش اصلا آروم نبود..حتی رنگ نگاهش که یک دفعه تغییر کرده بود.... وای خدایا..نکنه نگین.......... -علیرضا....نگین؟..نگینو پیدا کردی؟..تو رو خدا اگه چیزی هست بهم بگو..نکنه..نکنه بلایی سرش اومده؟..آره؟.. سرشو بلند کرد و تند گفت:نه سوگل!..این یهو از کجا به ذهنت رسید؟..به کل موضوع صحبتم یه چیز دیگه ست.. - یعنی چی یه چیز دیگه ست؟.. -- منظورم بنیامین ِ نه نگین.... - بنیامین؟؟!!..چی شده؟!..بالاخره پلیسا گرفتنش؟.. سرشو طرفین تکون داد.. --نه.. - پس چی؟.. --بریم تو یا بریم بیرون؟.. - نه بیا تو..نسترن خوابیده.. سرشو تکون داد و قدمی به سمت من برداشت که............. -- کـــجــــــاست؟!..کجاست این نمک به حروم؟!.. با تعجب برگشتیم..درست انتهای راهرو....از زور تعجب چشمام گرد شد.. خدایا یه کابوس دیگه؟.. یعنی باور کنم مرد عصا به دست و عصبانیی که همراه آروین داره به این سمت میاد..حاج مودته؟!.. وای خدا.... اما قبل از اینکه حاجی بهمون برسه علیرضا پشت به من تو درگاه ایستاد و با صدایی که سعی داشت بلند نباشه گفت: برو تو سوگل..هر چی هم شد بیرون نمیای فهمیدی؟!..برو تو..د ِ زود بـــاش.. بدجور هول شده بودم..نتونستم درو کامل ببندم هیکل پر و چهارشونه ی علیرضا کل درگاهو گرفته بود.. به ناچار پشت در ایستادم و آب دهنمو به هر بدبختیی که بود قورت دادم.. ولی صدای فریاد حاجی تنمو لرزوند.. -- سوگـــل کجــــاست؟!.. و صدای علیرضا که سعی داشت آروم حرف بزنه.. -- حاجی صداتو بیار پایین..یادت رفته که اینجا هتل ِ نه خونه؟...... -- ببند دهنتو بی ناموس..کجا بردیش؟.... --حاجــــی!.. -- برو کنار.. -- حاجی بسه، مگه همون شب همه ی حرفاتو نزدی؟.. -- برو کنار بهت میگم بی همه چیز....دیگه کارت به جایی رسیده که نوه ی منو با خودت بر می داری میاریش هتل؟.. صدای آروین رو اون وسط تشخیص دادم که مضطرب و عصبی بود.. -- حاجی تو رو به علی کوتاه بیا!..اینی که رو به روت وایساده آنیل ِ هیچ متوجهی چی میگی؟.. -- هر کی که هست خیلی وقته از چشمم افتاده..نوه ی منو با خودش برداشته آورده هتل..نوه ی من..حاج مودت..دیگه بی آبرویی از این بیشتر؟!.. --قضیه اصلا یه چیز دیگه ست حاجی، شما بیا برو اتاق من تا برات توضیح بدم..حاجی..خواهش می کنم ازت.. --دیگه چی مونده که بخوای توضیح بدی؟..با چشمای خودم دختره رو اینجا دیدم.. نسترن در اتاقشو باز کرد و با تعجب اومد بیرون..سریع انگشت اشاره مو به نشونه ی سکوت گذاشتم رو بینیم.... لب زد: چی شده؟..این سر و صداها واسه چیه؟.. سرمو تکون دادم که فقط ساکت باشه..می خواستم صداشونو بشنوم.. صدای عصبی ِ علیرضا باعث شد به در نزدیک تر بشم.. --چی باعث شده که بعد از چند روز تازه الان فیلت یاد هندستون کنه حاجی؟..اون شب که گذاشتیش تو خونه ی من بمونه دورش خط کشیدی حالا اومدی دنبال ِ ............. -- خفه شــــــو.... و صدای کشیده ای که از شنیدنش گوشم سوت کشید و نمی دونم چی باعث شد که چشمامو ببندم و صورتمو با دستام بپوشونم و صدای جیغمو تو دلم خفه کنم.. قلبم بدجور تیر کشید.. خدایا..علیرضا..به خاطر من......... همه جا سکوت بود..ولی از پشت در هم صدای نفس نفس زدنای علیرضا رو می شنیدم.. با بغضی که گلومو گرفته بود درو کامل باز کردم و پشت علیرضا ایستادم..صورتش به راست خم شده بود ولی هنوز با دستاش درگاهو گرفته بود و اینجوری سد راهه حاجی شده بود که نیاد تو.. از روی شونه ی چپش تو صورت سرخ و عرق کرده ی حاجی نگاه کردم.. به چه حقی؟..این سیلی حق کی بود؟..علیرضای من؟.. نمیذارم..نمیذارم کاری که بابام به اسم آبرو و آبروداری با بی رحمی ِ هر چه تمام تر در حقم کرد یه بار دیگه به دست این مرد تکرار بشه.. دیگه بسه..هر چی لال موندم و هیچی نگفتم..هر چی سکوت کردم و فریادمو تو گلوم خفه کردم آخرش این خودم بودم که ضرر کردم.. اما امروز با دیدن علیرضا و سرسختیش در مقابل حاجی برای دفاع از من..جرات پیدا کردم که از حق خودم دفاع کنم.... با دیدن من پشت سر علیرضا اخم تندی روی پیشونیش چین انداخت.. تو همون حالت ِ عصبی که دستش می لرزید به من اشاره کرد و داد زد: دیگه چی رو باید با چشمای خودم می دیدم که ندیدم؟!..هر دوشون با بی شرمی جلوی روم وایسادن......... دستم رفت سمت پهلوی علیرضا و گوشه ی لباسشو گرفتم و کمی به عقب کشیدم.. برگشت و نگاهم کرد..ولی چشمای من فقط رو صورت سرخ و چشمای عصیانگر حاجی زووم شده بود.. انگار که هدف فقط اون بود.. هدف نگاهی که به تنهایی گویای همه چیزه!.. هنوزم داشت پشت سر هم توهین و تهمت ردیف می کرد که از شنیدن صدای من به یکباره ساکت شد..و به نوعی جمله اش رو نصفه و نیمه رها کرد!.. - اگر قاضی عادلی نیستید بهتره ساکت باشید حاج آقا!..شما حق ندارید در مورد نوه تون اینطور قضاوت کنید!.. صورت برافروخته اش گر گرفت و غرش کرد: ببند دهنتو دختره ی بی آبرو..صداتو واسه من می بری بالا؟..خب آره تو هم خیلی باشی اولاد همون مرتیکه ای.......... - می خوام حرمتتون رو نگه دارم حاج آقـــا ولی خودتون نمیذارید!..صدامو می برم بالا ولی نه بلندتر از صدای تهمتای شما..دهنمو به حرفای دلم باز می کنم و چشم تو چشم شمام ولی نه با گستاخی.. -- دیگه بی شرمی از این بیشتر که جلوی ریز و درشت سکه ی یه پولم کردید؟..جلوی چشم همین مردم خار و خفیف شدم.... - چرا؟چون دارن نگاهمون می کنن؟..خب بذارید نگاه کنن حاج آقا..بذارید از زندگی دختر ِ بدبختی مثل من درس بگیرن..بذارید بدونن تا ندونسته به قضاوت آدمای بیچاره ای مثل من ننشینن.. -- بسه دیگه ساکت باش.. - به اندازه ی کافی ساکت بودم حاج اقا..امروز فقط می خوام حرف بزنم..جلوی همین مردمی که به حکم نانوشته چوب قضاوت به زندگیم زدن و به قعر نابودی کشیدنم!..اگه به خاطر همین مردم سکوت نمی کردم..اگه تو هر شرایطی از حقم دفاع کرده بودم..اگه اون همه ناعدالتی رو فریاد زده بودم، الان....الان یه مهره ی سوخته نبودم!.. به حالت عصبی با پشت دست اشکامو پاک کردم و با صدایی که می لرزید گفتم: من تو بازی سرنوشت همیشه یه بازنده بودم..ولی هنوزم دارم نفس می کشم..هنوزم امید دارم خدایی هست که حق رو از ظالم به نفع مظلوم بگیره....پس بذارید بگم.. یه قدم رفتم و جلوش ایستادم..چشم تو چشمش دوختم و بلند گفتم: ساکت باشم که چی بشه؟..که خیلی راحت با آبروی یه دختر بازی کنید؟....خیلی دوست دارید بدونید من اینجا چکار می کنم؟..خیلی خب خودم براتون میگم، دیگه چرا واسه فهمیدنش به آبروتون چوب حراج می زنید؟..اینه رسم آبروداری که واسه لکه دار نشدنش، احترام ِ مردی مثل علیرضا رو که خیلیا روی پاکی و درستکاریش قسم می خورن زیر پاهاتون خرد کنید و تهشم که می بینید نجابت نشون میده و هیچی نمیگه بهش انگ بی ناموسی و بی غیرتی می بندید؟..آره می دونم بالاخره یه جایی رسم آدمایی مثل شما و پدرم باید همین باشه که عاقبت دخترایی مثل من هم این بشه!.. رمان ببار بارون > فصل 24 رمان ببار بارون فصل 24 به هق هق افتاده بودم..همه ی وجودم می لرزید.. با دستم به علیرضا اشاره کردم.. برق چشماش دلمو خون کرد.. هق زدم: اگه همین نوه ای که ناخلف خطابش می کنید نبود، الان منم باید جای اون هزاران هزار دختری می بودم که تو همین جامعه ی کوفتی به دست آدمای خدا نشناس افتادن و بدبخت شدن..ولی علیرضا مردونگی کرد..کمکم کرد..پناهم داد و ازم مراقبت کرد.... تو چشماش داد زدم:علیرضا منو نجات داد و با خودش اورد اینجا چون هیچ سرپناهی نداشتم..من به علیرضا پناه اوردم..به کسی که از پدرم بیشتر بهش اعتماد دارم..حالا شما به یه همچین آدمی تهمت بی ناموسی می زنید؟..به کسی که به خاطر حفاظت از ناموس خود ِ شما تا پای جونش رفت و برگشت؟.. نفسام مقطع و ریتم قلبم نامنظم شده بود.. دستمو به دیوار گرفتم ..علیرضا سمتم مایل شد..فکر کرد که دارم میافتم اما من به دیوار تکیه داده بودم و بی صدا گریه می کردم!.. چشمامو بستم..سرمو رو دیوار گذاشتم.. صدای عصبانی حاجی رو شنیدم!.. -- خوب بلدی ازش طرفداری کنی..دلت باهاشه واسه همینم دفاع می کنی ولی اگه من حاج مودتم که می دونم چطور این بی حیثیتی رو درستش کنم!....برو وسایلتو بردار بیار.... سریع چشمامو باز کردم و سرمو گرفتم بالا..علیرضا هنوز کنارم بود.. تو صورت حاجی نگاه کردم.. فکر می کردم لااقل الان با حرفام کمی نرم تر رفتار می کنه ولی.... میگن سکوت نکن..میگن در برابر ناعدالتی سر خم نکن..میگن ساده نباش حرف دلتو بزن.. ولی منی که امروز نه سر خم کردم و نه حرفی رو تو دلم نگه داشتم، چی شد؟.. وقتی این مرد هیچ منطقی تو زندگیش نداره که بخواد حرفای منو بفهمه..وقتی خیلی راحت به نوه ی خودش تهمت می زنه و قضاوتش می کنه..معلومه که حرفای من نباید روش تاثیری داشته باشه.. اگه حرفای دختری مثل من که زمونه کلی درد ِ بی درمون تو دلش کاشته می تونست رو مرد مستبد و دیکتاتوری مثل حاج مودت که عمری، رو حساب باورهای خودش جلو رفته تاثیر داشته باشه که..الان اوضاع من با پدرم این نبود.. پدرمم یکی مثل همین مرد....اگه اون این همه سال تونست غم های دخترشو از تو نگاهش بفهمه و سکوتشو پای بی دردیش نذاره پس....حاج مودت هم می تونه با دو کلمه حرف مجاب بشه.. نه....این حرفا دیگه به مرور زمان تاثیر خودشون رو از دست داده بودن.. --با توام داری به چی نگاه می کنی؟... سرمو تکون دادم و از کنار علیرضا رد شدم و رفتم تو درگاه ایستادم.. - من با شما هیچ جا نمیام.. -- تو غلط........لا اله الا الله..بسه امروز به حد کافی جلو چشم مردم کوچیک شدم.. - همین که گفتم.. --نذار کاری که به صلاحت نیستو انجام بدم دختر!.. - من پیش علیرضا می مونم..نه به شما و عقایدتون نیازی دارم و نه میذارم که به زور واسه م تعیین و تکلیف کنید!.. حسابی جوش آورد که عصاشو بلند کرد و داد زد: عجب دختر بی شرمی هستی تو..حیا که نمی کنی هیچ، تازه تو رومم وایمیستی؟.. - اونی باید شرم کنه که مردم بی گناه رو قضاوت می کنه!..حساب من که مشخصه خدا اون بالا حواسش هست!.. علیرضا و نسترن حیرت زده نگاهم می کردن.. حاجی با عصبانیت گفت: لیاقتت همینه..جای دخترایی مثل تو تو خونه ی من نیست!.. بغضم گرفت..با نگاهی که موجی از اشک درونش روان شده بود تو چشمای حاجی زل زدم!.. دخترایی مثل من؟!.. مگه گناهه دخترایی مثل من چیه؟!.. علیرضا آستینمو گرفت و آروم کشیدم تو..خودشم باهام اومد.. ولی قبل از اینکه درو ببنده تو صورت حاجی که از زور خشم کبود شده بود نگاه کرد و جدی گفت: حرفت حجته حاجی..پس بذار سوگل همون جایی بمونه که واقعا لایقشه..یاعلی!.. و درو محکم بست..نفس نفس می زد..پشتشو به در تکیه داد و چشماشو بست و نفسشو داد بیرون.. صورتش عرق کرده بود.. نسترن با مهربونی اومد طرفم..با هق هق بغلش کردم و سرمو رو شونه اش گذاشتم!.. سعی کرد آرومم کنه..ولی دلم خیلی گرفته..از همه..حتی از خدا..که چرا باید عاقبتم این باشه؟!.. صدای علیرضا رو شنیدم.. -- من و تو که دیگه با این رفتارا غریبه نیستیم.. از تو بغل نسترن اومدم بیرون و با پشت دست اشکامو پاک کردم.. - تحملش سخته علیرضا!.. اومد کنارم و سرشو خم کرد..نگاه من اشک آلود و لبای علیرضا به لبخند مهربونی از هم باز بود.. تو چشمام خیره شد: با هم آسونش می کنیم..قبوله؟!.. فقط نگاهش کردم.. و همون یه نیم نگاهش واسه گرم کردن قلب سرمازده ی من کافی بود.. نگاهشو یک دور تو کل صورتم چرخوند..رو پیشونیم ثابت موند..دستش ناخودآگاه اومد بالا ولی به همون سرعت هم انداختش پایین.. نگاهشو از رو صورتم برداشت و اینبار آروم تر گفت: گفته بودم که هیچ وقت تنهات نمیذارم..نگفته بودم؟!.. دستمو اوردم بالا و به پیشونیم کشیدم..نصف موهام لجوجانه از شال افتاده بودن بیرون که با دست فرستادم تو..معذب نبودم اما..خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین.. هردومون ساکت بودیم که با تک سرفه ی نسترن همزمان برگشتیم و نگاهش کردیم.. لبخند رو لبش بود که با شیطنت گفت: می خواین من برم پایین تا شماها راحت باشید هان؟..... -- نستـــرن!.. نسترن از شنیدن صدای علیرضا که حسابی اخماشو کشیده بود تو هم خندید و با یه نگاهه خاص به من رفت تو اتاق و درو بست!.. ******* -چـــــــی؟!..این که گفتی..حقیقت داره؟.. سرشو تکون داد.. - یعنی..بـ ِ ..بنیا..بنیامین..کشته..شده؟!.. انگشتاشو تو هم قلاب کرد..کمی به جلو متمایل شد و گفت: همه چیز دقیقا همونی بود که برات تعریف کردم.. -باورم نمیشه.... دستمو جلوی دهنم گرفتم..نمی دونم تو اون لحظه چه حسی داشتم.. ترس..نگرانی..غم..حتی حس ترحم.. هیچ وقت فکر نمی کردم یه روز همچین بلایی سر بنیامین بیاد..اون خیلی اذیتم کرد..دخترای زیادی رو بدبخت کرد..گناه کرد..وجود خدا رو نهی کرد و به شیطان پناه برد.. اون اصلا آدم نبود.. آدم ها خودشون رو جزو مخلوقات خداوند می دونن و به خالقشون عشق می ورزن اما بنیامین.......... --سوگل؟!.. سرمو بلند کردم.. با نگاهه جستجو گرانه اش خیره به من، مِن مِن کنان گفت:می خوام الان..حستو بدونم....منظورم اینه که....... سرشو زیر انداخت..انگشتاشو تو هم فشار داد.. -- احساست به....بنیامین....منظورم..منظور م اینه که الان.... - می دونم چی می خوای بگی.... مشتاقانه نگاهم کرد که گفتم: اما نمی دونم علیرضا..احساسم واسه خودمم گنگه.... با ترس خاصی جا به جا شد و تو چشمام زل زد.. -- یعنی چی؟!.... - من هیچ وقت بنیامین رو دوست نداشتم..همیشه ازش متنفر بودم..وقتی یاد کارایی که باهام کرد میافتم از خودم بدم میاد که چرا روزی بهش جواب مثبت دادم؟..اصلا چرا گذاشتم پاش به زندگیم باز بشه؟.. مسبب اصلی تموم بدبختیام خودمم..اگه از همون اول کوتاه نیومده بودم شاید الان هیچ کدوم از این اتفاقا هم نمیافتاد.... اما بازم کسی از سرنوشتش خبر نداره..منم نمی دونستم که بنیامین می تونه همچین موجود منفور و پلیدی باشه!..اما خدا شاهده که هیچ وقت مرگ کسی رو نخواستم..حتی مرگ دشمنمو.. خب راستش..وقتی شنیدم که چی به سرش اومده دروغ چرا اولش شوکه شدم اما ناراحتم شدم..بنیامین خودش این راهو تو زندگیش انتخاب کرده بود پس..معلوم بود آخر و عاقبتش چی قراره بشه!.... حرفام که تموم شد به وضوح دیدم که نفس راحتی کشید و برگشت عقب و به مبل تکیه داد.... چشمامو خمار کردم و شیطنت وار پرسیدم: تو چیز دیگه ای فکر کرده بودی؟.. یه کم جا خورد ولی به روی خودش نیاورد.. با یه لبخند مصلحتی گفت: چی؟..نه..چطور مگه؟.. شونه مو انداختم بالا و لبخند زدم.. - هیچی..آخه اینجوری حس کردم!.. کمی تو صورتم خیره شد.. نگاهش احساساتمو به جوش می اورد.... اون که نه، ولی من از رو رفتم و نگاهمو زیر انداختم.. چند لحظه به سکوت گذشت.. - بعد از این چی می خواد بشه؟!.. -- خیلی چیزا!.. با تعجب نگاهش کردم.. ولی انگار حواس علیرضا اینجا نبود.. -- یه کارایی هست که ناتموم مونده و باید هرجور شده تمومشون کنم.. - چه کارایی؟!.. حس کردم از سوالم معذب شد.. دومرتبه اون لبخند مصنوعی رو لبش برگشت..دستاشو رو زانوهاش زد و بلند شد.. -- میرم پیش آروین ببینم چکار می کنه!..حتما می دونه که حاجی چطوری فهمیده ما اینجاییم!.. درو باز کرد.. ولی قبل از اینکه بره بیرون برگشت و نگاهم کرد.. -- راستی یادم رفت بگم..امروز عصر مامان داره میاد هتل.. بلند شدم و با تعجب گفتم: جدی میگی؟!..همین امروز؟!.. سرشو تکون داد.. -- خواستم که تو هم در جریان باشی..ناهارتونو میارم بالا، کاری داشتی زنگ بزن باشه؟!.. لبخند زدم و سرمو تکون دادم.. از در که رفت بیرون پوفی کشیدم و همونجا نشستم و.. ذهنم درگیر هزارن هزار فکر و خیال شد.. بنیامین.. مادرم.. واقعا امروز قرار بود ببینمش؟!.. اونم کاملا غیرمنتظره!!.. ********************** کلافه پوفی کشیدم و روی صندلی نشستم!.. علیرضا هم کمی اونطرف تر از من به دیوار راهرو تکیه داده بود.. هردومون عمیقا توی فکر بودیم!..باورم نمی شد اون زن، کسی که به عنوان مادر واقعیم شناخته بودمش این همه وقت منو یادش می اومده ولی....ولی هیچ کاری واسه دیدنم نکرده.. وقتی ازش پرسیدم چرا؟..چرا اونقدر سرد باهام برخورد کردی؟..چرا گذاشتی حاج مودت هر کاری که دلش خواست با دخترت و پسرت بکنه؟.. فقط با چشمای اشک الودش یه جواب بهمون داد.... در مقابل زور و تعصب پدرش ضعیفه..خیلی خیلی هم ضعیفه.. اما این دلیل قانعم نکرد..برعکس، باعث شد تو دلم یه پوزخند بزرگ به بهانه ش بزنم و بگم که دروغه..شک ندارم موضوع دیگه ای این وسطه ولی نمی خواد بگه!.. علیرضا با شک نگاهش می کرد..ولی ریحانه فقط گریه کرد و تموم مدت با سکوتش منو بیشتر به شک می انداخت!.. چرا نمی تونم باورش کنم؟!..با عقل جور در نمیاد..اون ریحانه ای که علیرضا همیشه ازش می گفت..که به خاطر نگه داشتن علیرضا جلوی پدرش ایستاد و حرف و سخن ها رو به گوش شنید و به چشم دید ولی بازم گفت که براش مهم نیست و علیرضا پسر اونه..پس.... پس حالا یه همچین زنی چطور می تونه در مقابل بچه هاش از خودش ضعف نشون بده؟!.. یاد صورت گریونش افتادم..دلم بیشتر گرفت.. وقتی اشکاشو دیدم خودمم بغض کردم..با دیدنم دستاشو به بهانه ی در آغوش کشیدنم از هم باز کرد....و بی طاقت به سمتش پر کشیدم..تو آغوشی فرو رفتم که شاید واسه م تازگی داشت اما..باهام غریبه نبود!..صورتمو بوسید و تو چشمایی که شباهت زیادی به چشمای خودش داشت خیره شد.. فکر می کردم وقتی علیرضا مادرشو ببینه محل نده چون شاهد بگومگوهاشون اون شب با حاجی و ریحانه بودم..اما به محض اینکه نگاهشون به هم افتاد علیرضا با لبخند رفت سمتش و بغلش کرد.. ریحانه با محبت پیشونی پسرشو بوسید و زیر لب اسمشو زمزمه کرد..چشمای علیرضا دلتنگی رو داد می زدن!.. --سوگل؟!..تو خوبی؟!.. نیم نگاهی به صورت خوش فرم ولی نگرانش انداختم و فقط سرمو تکون دادم!.. لبخند دلگرم کننده ای زد و اومد رو به روم نشست.. چشم تو چشمم گفت: داری به حرفای مامان فکر می کنی؟!.. - علیرضا تو باور کردی؟!.. --نـه!.. - منم باورم نمیشه..آخه چطور میشه که ریحانه به خاطر حاج مودت قید من و تو رو بزنه؟!..مگه مادر نیست؟!..اون حتی منو هم یادش اومده اما پنهون کرده!.. نفس عمیقی کشید..کف دستاشو به هم رسوند و کمی به جلو خم شد!.. -- اون دروغ نگفت..ولی تموم حقیقتو هم نگفت!.. -واقعا حاجی....چطور میتونه یه مادرو از بچه هاش جدا کنه؟!.. پوزخند محوی نشست کنج لباش و سرشو تکون داد!.. -- فقط کافیه اراده کنه!..من باهاش زندگی کردم سوگل حرفی که رو زبون حاجی بشینه و از دهنش بیاد بیرون واسه خیلیا حجته!.. - تا این حد که بخواد جای دخترش تصمیم بگیره؟!.. و خیلی زود جواب خودمو دادم.. - درست مثل بابام.... -- سوگل حاج مودت از خیلی جهات شبیه پدرته اما این همه ش نیست!..اون آدم بی منطق و خودخواه و مغرریه ولی..کار خیر هم تو عمرش زیــاد کرده!.. با تمسخر زیر لب خندیدم و نگاهمو از رو صورتش برداشتم.. - آره کاملا مشخصه..این کار برای کی خیر و برکت داشته که حاجی بخواد دنبال اجر و ثوابش باشه؟!.. -- مردمم فقط کارای خیر حاجی رو می بینن..حاج مودت فقط تو خانواده ست که بی منطق حرف می زنه و عمل می کنه!..به خیال خودش صلاح همه ی خانواده پیش اون نوشته شده و می دونه که باید چکار کنه!.. بخوام روراست باشم باید بگم که مامان تنها دختر حاجیه..حاجی هم نمونه ی کامل یه مرد متعصبه..نمیگم « غیرت » چون افراط و تفریط تو رفتار یه مرد، هیچ وقت غیرت به حساب نمیاد....امثال پدر تو و حاجی هر بلایی که بخوان به سر دختراشون میارن و آخرشم که دیدن اشتباهه به اسم غیرت و جوونمردی تمومش می کنن و می شینن کنار.. ولی اگه فقط یه سرسوزن معنی « غیرت » و « جوونمردی » رو می فهمیدن و درک می کردن الان..وضعیت تو و نگین و امثال ریحانه اینی که الان داری می بینی نبود!..قبول داری؟!.. -معلومه که قبول دارم!..اما مامان چرا نباید تموم حقیقتو بهمون بگه؟!..چرا وقتی حافظه شو به دست آورده بازم پنهون کاری کرده؟..فقط چون حاجی نخواسته؟.. شونه شو بالا انداخت و بلند شد..رفت سمت ظرفشویی و شیر آبو باز کرد.. --اونو دیگه باید از زبون خودش بشنویم!.. مشتشو پر از آب کرد و به صورتش پاشید..چند برگ دستمال کاغذی از روی میز برداشت و فقط دستاشو خشک کرد ولی صورتش هنوز خیس بود..انگار که گرمش شده!.. - ای کاش بیشتر اصرار کرده بودیم..شاید اون موقع همه چیزو می گفت!.. --حالش خوب نبود..بذار تو یه فرصت مناسب خودم ته و توشو در میارم!..راستی نسترن کجاست؟!.. - بابا بهش زنگ زد گفت بره خونه.. --اتفاق جدیدی که نیافتاده؟!.. - تا اونجایی که فهمیدم نه!..از نگین خبری نشد؟!.. -- پیگیرشم..نهایتش فرداشب همه چیز معلوم میشه!.. - نگرانم..فرداشب خیلی دیره.... سکوتشو که دیدم منم ساکت شدم.. معلوم بود فکرش مشغوله!.. --امشب بر نمی گرده؟!.. - نسترن؟..نمی دونم!..نیادم مشکلی نیست!.. --اما تنهایی!.. - من همیشه تنهام.... خیره تو چشمام هیچی نگفت..ولی همون نگاه کلی حرف واسه گفتن داشت!.. زبونمو رو لبم کشیدم و زیر لب گفتم: از تنهایی نمی ترسم!.. به یخچال تکیه داد..هنوز نگاهش عمیق تو صورتم بود.. و بدون کوچکترین لبخندی جدی گفت: اما من می ترسم!.. نگاهمو از نگاهش دزدیدم و سرمو زیر انداختم..سنگینی چشمای جذابش به قدری روم فشار آورده بود که حس می کردم نفسام به شماره افتاده!.. صدای قدم هاشو شنیدم..و سایه شو که جلوم افتاد و..دستی که روی صندلی نشست.. -- یه چیزی تو دلم هست که داره سنگینی می کنه..فقط دنبال یه موقعیت می گرده!..واسه به زبون اوردنش خدا می دونه که تردید ندارم اما..موقعیتمون............. وقتی لرزش صداشو حس کردم سرمو بلند کردم و سوالی نگاهش کردم!.. کلافه بود..پشت گردنش دست کشید و کمی ازم فاصله گرفت..صداش آروم تر شده بود!.. -- زدن حرفای دل خیلی سخته..رسیدن به اونی که مدت هاست آرزوشو داری مثل یه امتحان چند مرحله ای می مونه که واسه پشت سر گذاشتنش باید قید بعضی چیزا رو بزنی تا بتونی به اون چیزی که می خوای برسی........ برگشت و تو چشمام نگاه کرد..مقابلم رو زانوهاش نشست و سرشو بالا گرفت.. از کاراش متعجب بودم.. ولی اون جدی و محکم ادامه داد: همیشه این لحظه رو فقط تو رویاهام می دیدم..که رو به روت زانو می زنم و تو چشمات نگاه می کنم و..میگم که..چقدر...... دستام می لرزید..یک آن خون به صورتم دوید و خواستم بلند شم ولی علیرضا گوشه ی آستینمو به موقع گرفت و نگهم داشت.. --نرو ..بذار حرفامو بزنم.... سکوتشو که دیدم منم ساکت شدم.. معلوم بود فکرش مشغوله!.. --امشب بر نمی گرده؟!.. - نسترن؟..نمی دونم!..نیادم مشکلی نیست!.. --اما تنهایی!.. - من همیشه تنهام.... خیره تو چشمام هیچی نگفت..ولی همون نگاه کلی حرف واسه گفتن داشت!.. زبونمو رو لبم کشیدم و زیر لب گفتم: از تنهایی نمی ترسم!.. به یخچال تکیه داد..هنوز نگاهش عمیق تو صورتم بود.. و بدون کوچکترین لبخندی جدی گفت: اما من می ترسم!.. نگاهمو از نگاهش دزدیدم و سرمو زیر انداختم..سنگینی چشمای جذابش به قدری روم فشار آورده بود که حس می کردم نفسام به شماره افتاده!.. صدای قدم هاشو شنیدم..و سایه شو که جلوم افتاد و..دستی که روی صندلی نشست.. -- یه چیزی تو دلم هست که داره سنگینی می کنه..فقط دنبال یه موقعیت می گرده!..واسه به زبون اوردنش خدا می دونه که تردید ندارم اما..موقعیتمون............. وقتی لرزش صداشو حس کردم سرمو بلند کردم و سوالی نگاهش کردم!.. کلافه بود..پشت گردنش دست کشید و کمی ازم فاصله گرفت..صداش آروم تر شده بود!.. -- زدن حرفای دل خیلی سخته..رسیدن به اونی که مدت هاست آرزوشو داری مثل یه امتحان چند مرحله ای می مونه که واسه پشت سر گذاشتنش باید قید بعضی چیزا رو بزنی تا بتونی به اون چیزی که می خوای برسی........ برگشت و تو چشمام نگاه کرد..مقابلم رو زانوهاش نشست و سرشو بالا گرفت.. از کاراش متعجب بودم.. ولی اون جدی و محکم ادامه داد: همیشه این لحظه رو فقط تو رویاهام می دیدم..که رو به روت زانو می زنم و تو چشمات نگاه می کنم و..میگم که..چقدر...... دستام می لرزید..یک آن خون به صورتم دوید و خواستم بلند شم ولی علیرضا گوشه ی آستینمو به موقع گرفت و نگهم داشت.. --نرو ..بذار حرفامو بزنم.... با تعجب سرمو بلند کردم و نگاهش کردم.. - چه تصمیمی؟!.. دل تو دلم نبود.. تند و بی وقفه گفت: من می خوام که..هر چه زودتر عقد کنیم!.. از تعجب لال شدم و فقط با چشمای گشاد شده نگاهش کردم.. انقدر تعجب کرده بودم که خودشم فهمید.. با لبخند گفت:شرمنده حواسم نبود..تصمیم به این مهمی رو نباید بی مقدمه و سریع می گفتم؟!.. با دیدن چشمای شیطونش به خودم اومدم و چشم از نگاهش دزدیدم و به رو به روم نگاه کردم و بعدشم به دستام.... هنگ بودم.. علیرضا ازم خواستگاری کرد؟..اونم اینجوری؟!..خوابم یا بیدار؟!.. و اون بی توجه به حال دگرگون من جدی ادامه داد: عقدت با بنیامین که تکلیفش مشخصه..اگه آدم بود شاید حالا حالاها همچین پیشنهادی رو نمی تونستم بهت بدم اما من حتی اندازه ی یه ارزنم آدم حسابش نمی کردم ولی بازم هر چی تو بگی شک نکن همون کارو می کنم.... به هر جون کندنی بود بدون اینکه سرمو بلند کنم گفتم: اما من..یه مدت کوتاه..زنش بودم.... --اگه منظورت اینه که باید تا 4 ماه و 10 روز صبر کنی؟!..هیچ مشکلی نیست فقط می خوام از جانب تو خیالم راحت باشه همین! و صدای خنده ی ریزشو شنیدم که گفت: ....حالا وکیلم؟!.. از شیطنتی که تو صداش بود به خنده افتادم..ولی چیزی نگفتم.. -- نگامم نمی کنی؟.. از حرارت زیاد، داشتم می سوختم.. --پس این یعنی قبولم نمی کنی؟.. سرمو آروم بلند کردم..لبخندمو جمع کردم و گفتم: بابام چی؟..از اون نباید اجازه بگیرم؟!.. نمی دونم چرا نگاهش و لبخندش هر دو رنگ گرفتن!.. -- من تو این زمینه تابع دستور توام..بخوای میریم باهاش حرف می زنیم!.. - اما من دیگه نمی خوام هیچ کدومشونو ببینم..اگه اون وجود منی که دخترشمو انکار می کنه، منم فراموش می کنم!......... -- سوگل فکراتو خوب بکن!.. - بابام پشت سرم چیزی باقی نذاشته که بخوام به عنوان محبت بهش فکر کنم.. --مطمئنی؟.. یاد حرفای آخرش افتادم..وقتی با بی رحمی تمام منو ازخونه ش بیرون کرد..وقتی به زور نشوندم پای سفره ی عقد..وقتی بهم اعتماد نکرد و با خشم منو گرفت زیر ضربات کمربندش..وقتی صدای گریه ها و التماسامو شنید و خم به ابروش نیاورد..وقتی با الفاظ بد صدام زد..وقتی بهم به چشم یه هرجایی نگاه کرد.. تموم اون لحظات درست مثل صحنه های یه فیلم از جلوی چشمام رد می شدن و ثانیه به ثانیه بیشتر از گذشته ام متنفرم می کردن!.. با حرص لبامو روی هم فشردم و قطره های اشکی رو که قصد فرو ریختن بی کسیمو داشتن با بستن چشمام پس زدم و زمزمه کردم: کاملا مطمئنـــم!.. چند لحظه به سکوت گذشت تا اینکه علیرضا گفت: حالا اونو یه کاریش می کنیم..مطمئنم بدون اجازه ی پدرت نمیشه اما خب...........فعلا مجبوریم صبر کنیم!..باید همه چیز بی سر و صدا انجام بشه، تو مشکلی نداری؟!.. سرمو تکون دادم.. چه مشکلی؟..از خدام بود که زودتر مال علیرضا بشم و برای همه ی عمرم اونو داشته باشم.. --حاضرم قسم بخورم که یه روز بهترین و باشکوه ترین عروسی رو برات می گیرم که تو خاطره ها ثبت بشه!.. با لبخند خجولی سر به زیر شدم و گفتم: من ازت هیچ چیز باشکوهی نمی خوام..فقط آرامش می خوام..می دونم می تونی اونو بهم بدی..همین حس دلنشین برای همه ی عمرم بسه!..دیگه هیچی نمی خوام!.. سرشو خم کرد تو صورتم تا نگاهش کنم..چشمام که تو چشماش افتاد با لبخند آرومی گفت: ولی من رو قولم هستم..اینو علیرضا بهت میگه!.. لبخند زدم.. -اما علیرضا......... --مخلصتم هستم!.. ساکت شدم.. یا بهتره بگم با چشماش دهنمو بست.. نگاهش کردم و چشمامو به نشونه ی تایید حرفاش آروم بستم و باز کردم.. با لبخند جذابی نگاهم می کرد.. ************* علیرضا قضیه ی شهرام رو برام تعریف کرد.. وقتی شنیدم که شهید شده تا چند لحظه رفتم تو شوک!.. و اون لحظه فقط اسم نسترن بود که تو سرم می چرخید و همون موقع بود که یاد حرفای اون شبمون افتادم.. وقتی که خواب بد دیده بود و گریه می کرد!.. « نمی دونم چطور اون لحظه رو واسه ت بگم سوگل ولی به محض اینکه پلاکشو برداشتم و گرفتم تو دستم گریه م گرفت..انگار که بخواد یه اتفاق بد بیافته..انگار اون پلاک داشت بهم گواه یه اتفاقی رو می داد که از وقوعش بی خبر بودم.. هر چی که بود باعث شد از صدای گریه های خودم از خواب بپرم..خواب عجیبی بود سوگل..خیلی می ترسم..نمی دونم باید چکار کنم....» و یادم افتاد که چطور با گریه تو بغلم ضجه می زد و به عشقش اعتراف می کرد.. «-- به خدا خیلی دوسش دارم..از وقتی دیدمش دارم واسه ش بال بال می زنم..از وقتی باهاش حرف زدم قلبم داره از جاش کنده میشه....سوگل..من خیلی تنهام مگه نه؟....خیلی..تنهام.........» علیرضا ازم کمک خواست..اینکه یه جوری خبر شهادت شهرام رو به نسترن بدیم.. اما سخت بود..آخه من چطور می تونم به خواهرم..از شهادت کسی حرف بزنم که بعد از این همه سال هنوزم که هنوزه اونو می پرسته و صادقانه میگه که عاشقشه؟!.. اگه الان بهش بگم مطمئنم یه بلایی سرش میاد، من خواهرمو خیلی خوب می شناسم می دونم که احساسش چقدر پاکه!.. نکنه عقلشو از دست بده و..خدایی نکرده بخواد یه کاری دست خودش بده؟.. اما اگه یه مدت بگذره و بعد بخوام بهش بگمم شاید وضع از اینی که ممکنه پیش بیاد بدترم بشه.. من نه می تونم بهش بگم..و نه می تونم ازش پنهون کنم.... پس باید چکار کنم؟!.. رمان ببار بارون > فصل 25 رمان ببار بارون فصل 25 برای آخرین بار خم شدم و زیر فاتحه ای فرستادم .. همونطور که دستم روی خاک سردش کشیده میشئ نگاهم به قاب عکسی بود که کنار قبر با یه روبان مشکی تزئین شده بود .. توی دلم باهاش حرف میزدم : بهت قول دادم داداش ... قول دادم تا آخرشو برم . همه اون چیزی که یه روز بزرگترین هدف تو بود و حتی از جونتم به خاطرش گذشتی الان شده تنها خواسته ی من برام دعا کن داداش دعا کن آخرش سربلند بیرون بیام و پیش تو و خدا شرمنده نشم .! .. دستی که روی شونه ام نشست یاعث شد چشمامو ببندم .. سرمو زیر انداختم .. دستمو بالا آوردم و روی صورتم کشیدم.. جز صوت گوش نواز قرآن و صدای گریه از گوشه و کنار ، صدای دیگه ای تو اون قبرستون سرد و بی روح شنیده نمی شد .. صدای گرفته محمد که تو گوشم پیچید دستمو از رو صورتم برداشتم .. علی دیگه باید برم .. مکثی کردم و از کنار قبرش بلند شدم .. عینک آفتابیم رو زدم و از پشت شیشه ی دودی بدون اینکه نگاهم رو از قاب عکسش بگیرم گفتم : کجا ؟! .. نزدیک تر بهم ایستاد و گفت : مگه نگفتی هماهنگ کن خبرشو بهم بده ؟ . . خب .. خبری هم شده ؟.. الان تماس گرفتن .. باید بریم منتظرن ! .. لبامو روی هم فشردم و سرمو تکون دادم .. *************************** بعد از تموم شدن حرفام دستمو روی نقشه گذاشتم و به صورت تک تکشون نگاه کردم .. همه تو فکر بودن جز فرمانده که نگاهش هنوز هم به نقشه زیر دستم بود .. نظرتون چیه ؟.. سرشو بالا گرفت و متفکرانه نگاهم کرد .. دستی به صورتش کشید و یک تای ابروشو بالا انداخت.. ( قرارمون از اول این نبود علیرضا ) نقشه رو از روی میز جمع کردم و با پوزخند محوی که روی لبم بود گفتم : می دونم .. دنبال دردسر نگرد .. می دونی با کیا درمیافتی ؟.. سرمو تکون دادم .. کاملا خونسرد جواب دادم : اینو هم می دونم ... اما ......... نگاهش کرئم .. با شک و تردید نگاهم می کرد ...... واسه تموم کردن این عملیات به من نیاز دارید درسته ؟ ... چطور ؟ !... فقط می خوام بدونم .. که باید باشم یا نه ؟ اگه بهت نیاز نداشتیم الان اینجا نبودی .. پس بگو منظورت از این کار چیه ؟!.. فقط یه شرط ... انتظار داشتم تعجب کنه اما این طور نشد نگاهش هنوز هم نگاهی شک برانگیز بود صدای محمد بلند شد .. شرط و شروط یعنی چی علیرضا ؟! .. وقتی به قصد همکاری وارد گروه شدی قرارمون واسه آخرش همچین چیزی نبود .. بی توجه به محمد نگاهم تو چشمای فرمانده بود ..منتظر بودم یه چیزی بگه .. از نگاه جدی و خونسر من کلافه شد و نفسشو محکم بیرون داد .. هر دو دستشو به میز تکیه داد و گفت : بگو شرتتو.. محمد خواست چیزی بگه که فرمانده بلند گفت : بسه محمد بزار حرفشو بزنه .. اما قربان من علیرضا رو میشناسم ، اینکار یعنی بازی با جونش .. حتما خودش فکر همه جاشو کرده .. نگاهش به من بود و منتظر جواب .. سرمو تکون دادم .. سعی کردم لحنم محکم باشه .. جون هیچ کدوم از افراد گروه به خطر نمیافته اینو شخصا بهتون قول میدم ..بعد از اینکه مهره ی اصلی رو تحویلتون دادم می خوام که نقشه ام رو پیاده کنم .. و این تنها شرط منه .. ( این یه بازی نیست علیرضا .. وقتی بی سر و صدا میشه کار رو تموم کرد چرا می خوای خودتو تو آتیش بندازی ؟..اصلا چی شد که این تصمیمو گرفتی ؟ .. اینجوری نمی شد .. مجبور بودم همه چیز و توضیح بدم .. اینکه فرمانده قانع می شد با نه .... دیگه با خدا بود .. شهرامو یادته ؟.. این موضوع چه ربطی به شهرام داره ؟.. الان دقیقا دو هفته از شهادتش می گذره .. و من هم دقیقا دو هفته ست که شب و روزمو واسه طراحی این نقشه گذاشتم .. بزرگ ترین هدف شهرام تو این عملیات همین بود .. یعنی شما ها از قبل این نقشه رو کشیده بودید ؟.. فقط نقشه شهرام بود .. حالا من می خوام اجراش کنم .. فرمانده سکوت کرد .. عمیق توی فکر بود .. اگه اجازه و کمکشو نداشته باشم می دونم که راه به جایی نمیبرم .. گرچه خواسته من به ادامه ی عملیات لطمه ای نمیزد و همه چیز همین جوری پیش می رفت که از قبل دستورش صادر شده بود .. تموم ریسکش واسه من بود .. خودمم باید با خطراتش رو به رو میشدم .. نقشه رو توی کیفم گذاشتم و از میز فاصله گرفتم .. خواستم برگردم که صدای فرمانده رو از پشت سر شنیدم .. ( قبول نمی کنم .. ) به سرعت برگشتم .. خواستم چیزی بگم که ادامه داد : اما در یک صورت ... هرچی باشه ... بعد از اینکه بچه های ما وارد عملیات شدن و همه چیز با موفقیت انجام شد تو می تونی نقشه ها تو پیاده کنی ، روی کمک من حساب کن ! .. ممنون قربان .. ولی .. برا اجرا کردنش به اون دار و دسته و آدماش نیاز دارم .. شاید بشه یه کاریش کرد ولی باید عملیات تموم شده باشه در غیر این صورت اجازه اینکار و نداری .. فهمیدی ؟.. چاره ای دیگه ای نداشتم .. -با شه .. قبول می کنم .. --پس یا علی .. ادامه دارد ...


برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: